مقايسه انسانشناسى كانت با علمالنفس ارسطويى
سال نوزدهم ـ شماره 159 ـ اسفند 1389، 63ـ77
مرتضى روحانى راورى*
چكيده
«انسان» از ديرباز مورد توجه انديشمندان بوده و موجب به وجود آمدن علوم مختلفى شده است. اين علوم در طول تاريخ دچار تطوّرات و دگرگونىهايى شدهاند. علمالنفس سنتى و مردمشناسى مدرن، دو دانش با دو رويكرد كاملاً متفاوت ناظر به همين مسئله هستند. اما شكاف محتوايى بين اين دو دانش، به صورت ناگهانى به وجود نيامده، بلكه در دوران روشنگرى همجهت با انقلاب كپرنيكى در ساحت فلسفه تغييراتى نيز در روش شناخت انسان نيز به وجود آمد كه مىتوان نمونه بارز آن را در كتاب «انسانشناسى از منظرى پراگماتيك»1 ديد.
اين مقاله با رويكرد تحليلى و نظرى در پى مقايسه انسانشناسى كانت و ارسطو است. حاصل آنكه كانت در انسانشناسى سعى در تبيين طبيعت انسان از نگاهى پراگماتيك دارد و طبيعت انسان را به وجوه اجتماعى آن، مانند تمدن، جامعهپذيرى، تربيت و... گره زده و مىكوشد تبيين جامعى از وجوه فردى و جمعى انسان ارائه دهد. رويه كانت بر خلاف سنت علمالنفسى، به هيچ وجه ذاتگرايانه نبوده و دقيقا مرحله واسطى بين اين سنت و علوم انسانى مدرن به حساب مىآيد.
كليدواژهها: انسانشناسى پراگماتيك، زمينههاى طبعى، طبيعت انسانى، علمالنفس.
مقدّمه
پرداختن به مقوله علوم انسانى و شاخههاى مختلف آن از نيازهاى قطعى امروز جامعه ماست، اما عدم نگرش تاريخى به اين مقوله باعث شده است كه احيانا ما حقيقت اين علوم را درك نكرده و آنها را با علومى مانند علمالنفس و يا نظريه سرشت انسانى اشتباه بگيريم. به همين دليل، اين نوشتار مىكوشد با توضيح انسانشناسى كانت و مقايسه آن با سنت علمالنفس ارسطويى، تفاوتهاى بنيادين اين علوم را نشان دهد. البته مقايسه بين انسانشناسى كانت و علوم انسانى مدرن فرصتى مجزا مىطلبد و در اين نوشتار تنها به نكاتى از آن اشاره مىشود.
براى اين مقصود، حجم عمده و ابتدايى مقاله به توضيح انسانشناسى كانتى اختصاص يافته و مطالب پايانى، به مقايسه آن با علمالنفس ارسطويى. براى اين مقايسه ارسطو از آن بابت انتخاب گريده كه فضاى فكرى او تا قرون وسطا فضاى غالب ساحت فلسفه بوده است و از سوى ديگر، سنت انسانشناسى ما در فلسفه اسلامى نيز متأثر از همين فضاست. اگرچه انديشمندان و فيلسوفان اسلامى به نوآورىهايى در ساحت علمالنفس دست زدهاند و مباحث علمالنفس انديشمندانى مانند ملّاصدرا از حيث محتوا تفاوتهاى بنيادينى با انديشههاى ارسطو دارد، ليكن ساحت كلى و فضاى غالب ـ پارادايم ـ آن همچنان ارسطويى است. براى رسيدن به اين مقصود، مقاله به دو بخش كلى تقسيم گرديده است. در بخش اول، به توضيح انسانشناسى در نزد كانت پرداخته شده و در بخش دوم، به تطبيق و مقايسه آن با علمالنفس ارسطويى. از آنرو كه اين سنت فكرى ـ علمالنفس ارسطويى ـ در نزد مخاطبان فلسفه شناخته شده است، از توضيح مجدد آن خوددارى گرديده و صرفا در موارد نياز نقلقولهايى بيان شده است.
بخش اول. انسانشناسى در نزد كانت
كانت بيان مىكند كه مىتوان تمام تلاشهاى فلسفى را كوششى در راستاى پاسخگويى به يكى از چهار سؤال زير دانست:
الف. من چه مىتوانم بدانم؟
ب. من چه بايد انجام دهم؟
ج. به چه چيزى مىتوانم اميد داشته باشم؟
د. انسان چيست؟
كانت پاسخگويى به اين سؤالات را به ترتيب به عهده متافيزيك، اخلاق، دين و انسانشناسى مىگذارد. وى بر آن است كه سؤال چهارم از سؤالات ديگر مهمتر است؛ زيرا سه سؤال ديگر به آن بازگشت دارند. با اين حال، به اين بخش ـ انسانشناسى ـ از انديشه كانت توجه اندكى شده است. اين مهجوريت در ايران كه كانت را تنها به نقدهاى سهگانه ـ و بخصوص نقد اول، آن هم با تكيه بر حسّيات استعلايى ـ مىشناسند بيشتر است. به همين دليل، ابتدا به تاريخچه انسانشناسى نزد كانت و سپس تعريف و تبيين آن مىپردازيم.
الف. تاريخچه و دليل علاقهمندى كانت به انسانشناسى
كانت در ترم زمستان سال 1772ـ1773، يعنى در هجدهمين سال تدريسش در دانشگاه كونيگزبرگ، آغاز به تدريس انسانشناسى پراگماتيك كرد و به صورت مستمر به مدت بيست و سه سال و نيم يعنى تا زمان بازنشستگىاش اقدام به تدريس اين عنوان درسى كرد.2
البته بايد توجه داشت كه علاقه كانت به انسانشناسى به صورت ناگهانى به وجود نيامده است، بلكه كانت اينچنين محتوايى را از سال 1762 در درسگفتارهاى متافيزيكش ارائه مىداده است؛ زيرا بنابردستنوشته هردر3 شاگرد كانت،متافيزيكدربرگيرنده چهار چيز است:
الف. انسانشناسى؛ ب. فيزيك؛ ج. وجودشناسى؛ د. مبدأ اشيا ـ خداوند و جهان ـ يا همان علم كلام.4
كانت صراحتا بيان كرده كه علاقهمند به مسئله طبيعت انسانى است؛ زيرا وى در قوانين اصلى فضيلت همواره هم به لحاظ صورت تاريخى و هم به لحاظ فلسفى، آنچه را كه اتفاق افتاده پيش از آنچه كه بايد اتفاق مىافتاده مدّنظر دارد. اين روش در اصل همان روش انسانشناسى پراگماتيك است؛ زيرا در ابتدا مىآموزد چه چيزى در واقع اتفاق افتاده و سپس چه چيزى را انسانها مىتوانند براساس اين دانش براى مرتبه و جايگاهشان در جهان بياموزند.
از سوى ديگر، كانت در ابتداى انسانشناسى ادعا مىكند مهمترين موضوعى در جهان كه مىتواند به آن بپردازد، انسان است؛ زيرا انسانخودغايتخويش است.5
ب. تعريف انسانشناسى از نگاه كانت
به نظر مىرسد ارائه تعريفى يك يا چند سطرى از انسانشناسى كانت، تقليل دادن اين انديشه است. به همين دليل، براى فهم دقيق مقصود كانت از انسانشناسى، لازم است در ابتداى امر به بررسى مفاهيم كليدى در انسانشناسى بپردازيم و با درك جايگاه هريك از اين مفاهيم، به مقصود وى از انسانشناسى نزديكتر شويم.
1. فلسفه عملى
كانت علوم را به دو دسته كلى عملى و نظرى تقسيم كرده و در تعريف آنها مىگويد: علومى را نظرى ميدانيم كه علتِ شناخت موضوعات خود واقع شوند و زمانى آنها را عملى مىناميم كه علت اجراى شناخت موضوعات واقع شوند.6 در واقع، شناخت نظرى به قضاوت در باب موضوع مىپردازد و شناخت عملى به توليد آن.
با توجه به اين مقدّمه است كه كانت مىگويد: «فلسفه عملى نه به لحاظ صورتش، بلكه به لحاظ موضوعش فلسفه عملى است و اين موضوع عبارت است از اعمال و رفتار آزادانه.»7
از نظر كانت، اگر از امور جزئى صرفنظر كنيم، فلسفه عملى آن فلسفهاى است كه قواعد كاربرد صحيح اراده آزاد را فراهم مىآورد و اين قواعد بدون توجه به مصاديق جزئى، فلسفه عملى است. پس همانگونه كه منطق از كاربرد قواعد عام كاربرد فاهمه بدون توجه به موارد خاص و مصاديق بحث مىكند، فلسفه عملى هم به بحث از قواعد كلى كاربرد اراده بدون توجه به كاربردهاى جزئى آن مىپردازد.
از اينرو، كانت مىگويد: منطق، قواعد كاربرد فاهمه را فراهم مىسازد و فلسفه عملى، قواعد كاربرد اراده را.8
حال اگر دو قوّه مذكور، يعنى فاهمه و اراده را به عنوان مبدأ شناخت و مبدأ اراده لحاظ كنيم، اولى قوّه فراشناخت و دومى قوّه فرااراده است.
نكته مهم اين است كه اخلاق نيز به همراه انسانشناسى ذيل همين فلسفه عملى قرار مىگيرد، با اين تفاوت كه در فلسفه عملى، مقصود قواعد بيرون از فاعلِ فعلِ اختيارى است. چنين قاعدهاى مىگويد كه چه عملى بايد رخ دهد، حتى اگر هيچگاه رخ ندهد. اما قواعد مربوط به فاعل فعل اختيارى مبيّن چيزى است كه در واقع رخ مىدهد. همين جا نقطه تفاوت انسانشناسى كاربردى با اخلاق است؛ زيرا انسانشناسى كاربردى به قواعد عملى مربوط به فاعل فعل اخلاقى مىپردازد و ناظر به رفتار متحقق افراد است، در حالى كه فلسفه اخلاق كه عبارت از قواعد كاربرد صحيح اراده است مىكوشد رفتار خوب ـ يعنى آنچه كه بايد رخ دهد ـ را تحت قاعده درآورد.
كانت در اينباره مىگويد: «فلسفه اخلاق، علم قوانين بيرون از فاعل اراده آزاد است؛ يعنى فلسفه ضرورت موضوعى افعال آزاد يا بايدها، يعنى تمام افعال خير ممكن؛ در حالى كه انسانشناسى، علم به قوانينِ درونى فاعل اراده آزاد ـ يعنى قوانين مربوط به فاعل اراده آزاد ـ است و در اين ميان، فلسفه عملى نيز مربوط به اعمال خاصى نيست و مانند منطق با قطع نظر از هر نوع عمل خاص، مربوط به فعل آزاد به طور كلى است.9
نكته ديگر در مورد انسانشناسى كانت اين است كه از نظر او، انسانشناسى توصيفى از افراد انسانى نيست، بلكه توصيفى از طبيعت انسانى است.10 به همين دليل،كانت معتقد است كه مطالعات انسانشناسى «حوزهاى»11 نقطه آغاز انسانشناسى نيست، بلكهبعكس، دانش حوزهاى از انسان بايد مبتنى بر انسانشناسى باشد.
2. طبيعت انسانى12 و آمادگىهاى آن13
همانگونه كه در تعريف مفهوم انسانشناسى معلوم شد، از نظر كانت موضوع انسانشناسى، طبيعت انسان به صورت كلى و بدون در نظر گرفتن شرايط خاص منطقهاى است. به همين دليل، در اين مرحله لازم است به تبيين اين مفهوم در انديشه كانت بپردازيم:
كانت در مورد طبيعت انسانى معتقد است كه تمامى انسانها از انسانيت ذاتى واحدى برخوردارند، به گونهاى كه همه آنها در آمادگىهاى طبعى و قدرت توليدمثل مشترك هستند و نژادهاى مختلف تنها به سبب علل طبيعى محيط به وجود مىآيند. به عبارت ديگر، در شرايط مختلف محيطى آنچه كه دستخوش تغيير مىشود انحاى مختلف بقاست نه تمايلات اصيل انسانى و قواى توليدمثل انسانها.14 كانت انسان را موجودى با چهارآمادگى طبعى در نظر گرفت:
الف. آمادگى حيوان بودن: در كتاب دين در محدوده خرد تنها، غايت آمادگى حيوان بودن سه چيز دانسته شده:
صيانت نفس، تكثير نوع از طريق غريزه جنسى، و ارتباط با انسانهاى ديگر يا همان تمايل اجتماعى انسان.15
از نظر كانت، اين آمادگى منشأ تمامى رذايل است. اين رذايل را مىتوان رذايل ناشى از ناهموارى و خامى طبيعت ناميد كه در نهايت با انحراف از غايت طبيعت، رذايل حيوانى، پرخورى، شهوترانى و ميل به قانونشكنى نسبت به افراد ديگر را شامل مىشود.
كانت در ذيل آمادگى حيوان بودن، علاوه بر آنكه غاياتى را براى اين آمادگى باز مىشمارد، تمايلاتى را نيز در ذيل اين آمادگى مطرح مىكند:
اول. تمايل به آزادى: شايد چنين بپنداريم كه كانت بايد تمايل به آزادى را تحت آمادگى اخلاقى مطرح مىكرده، اما مقصود كانت در اينجا آمادگى به آزادى درونى ـ بدانگونه كه در آمادگى اخلاقى مدنظر بوده ـ نيست، بلكه مقصودش آزادى بيرونى است. از نظر كانت، آزادى اخلاقى، آزادى از قوانين طبيعى و آزادى براى وضع قانون رفتار خود به صورتى موجّه است، در حالى كه آزادى بيرونى به آزادى از قوانين برآمده از جانب ديگران باز مىگردد. آزادى بيرونى، آزادى از اجبار و آزادى براى ساختن رفتار خود براساس اصول كلى رفتار است. به گونهاى كه سعادت انسان در گرو انتخاب ديگرى نباشد. بر همين اساس، مىتوان گفت كه آزادى در انديشه كانت داراى دو معناى مختلف است: يكى «آزادى از»16 كه همانآزادى بيرونى است و ديگرى «آزادى براى»17 كه همانتوانايى شخص در قانونگذارى براى خويشتن است.18
دوم. تمايل به مقاربت: برخلاف تمايل به آزادى كه درصدد اجتناب از انسانهاى ديگر است، تمايل به مقاربت در جستوجوى ديگرى است تا از او به عنوان وسيلهاى براى ارضاى لذت خويش استفاده كند. پيوند مقاربتى از نظر كانت استفادهاى دوجانبه است؛ چراكه از يكسو، شخص از اندام خود براى لذت بردن بهره مىگيرد و از سوى ديگر، آن را به عنوان يك امكان يا ظرفيت براى ديگرى قلمداد مىكند. براساس اين تعريف از رابطه جنسى، تمايل به مقاربت در انسان شامل به كار بردن خرد و دليل است؛ زيرا در آن غايتى مطرح است.19
اگرچه حيوانات نيز تمايل زيادى به مقاربت دارند، اما از نظر كانت نمىتوان اين تمايل را شوق ناميد؛ زيرا براى داشتن شوق، موجود نيازمند دليل است و اين شوق مستقيما در جهت غايت و هدفى است. شوقها برخلاف آمادگىها متضمّن قدرتىاند كه آميخته با آزادى است، در حالى كه حيوانات داراى مفهومى از قدرت كه در راستاى هدف آنها ايفاى نقش كند، نيستند. بنابراين، اگرچه انسان داراى آمادگى حيوان بودن است و شوق به مقاربت دارد، اما نمىتوان اين شوق او را به تمامى حيوانات به صرف دارا بودن اين آمادگى سرايت داد.
ب. آمادگى تكنيكى: بايد به اين نكته توجه داشت كه در آمادگى تكنيكى انسان، خرد حضور دارد. از نظر كانت، اين آمادگى موجب تمايز انسان از باقى موجودات زنده بر روى كره زمين است.20 كانت معتقد است: حتىدستهاى انسان نيز نشان مىدهند كه انسانها توان توليد اشيا، آن هم نه در يك روش خاص، بلكه به هر روش ممكن را با به كارگيرى خرد دارند. بدينترتيب مىتوان گفت كه آمادگى تكنيكى انسان همان آمادگى مهارت اوست. طبيعت آنگونه كه در حيوانات غريزه را نهاده، در انسان ننهاده، بلكه جايى كه حيوانات از غريزهشان استفاده مىكنند انسانها ناگزيرند تا مهارتهاى موردنيازشان را بياموزند. البته اين بدان معنا نيست كه مهارت ـ خبرگى ـ امرى هميشگى و ثابت در انسانها باشد، اما به آنها ظرفيت ارتباط با هر غايتى را مىدهد و برخلاف محركهاى حيوانى، مهارت نيازمند تربيت است.
با اين اوصاف، حيوانات نيازمند مفهومى به نام طبيعت نيستند؛ زيرا برنامه طبعى آنها، به كار بستن قدرتهايشان به محض پيدا كردن آنهاست، در حالى كه چنين كارى به هيچ وجه براى آنها خطرناك و مضر نيست. اما انسانها از آنچنان غريزهاى برخوردار نيستند تا در آسايش و سلامت آنها را راهبرى كند. براى مثال، نوزاد انسان در زمان تولد گريه مىكند و اين رفتارى است كه به سرعت انواع ديگر حيوانات را به خطر مىاندازد. به همين دليل، انسانها نيازمندند تا محرّكهاى حيوانىشان را مهار كنند و اين به وسيله طبيعت و انضباط محقق مىشود كه مقدم بر گسترش مهارت و پرورش است.
حال تفاوت بين مهارت و انضباط چيست؟ از نظر كانت، مهارت صرفا توانايى ساختن اشيا به صورت فيزيكى نيست، بلكه دربردارنده دانش به موضوع نيز هست؛ زيرا مهارت تركيبى از دانش و توانايى است.21از منظر پراگماتيك، مهارت حاصل پرورش يافتن استعدادِ طبعى است و اين پرورش تنها از راه تربيت ممكن است. به همين دليل، كانت معتقد است كه استعداد ـ عطيه طبيعت ـ به دانش بازگشت دارد. مهارت برخلاف انضباط تمايلى به حذف رفتارى كه از فرد صادر مىشود ندارد، بلكه بيشتر معطوف به فراگيرى استعدادهاى جديد و مثبت به وسيله دانش است. از سوى ديگر، انضباط نيز همانند مهارت نيازمند دانش است، اما كاركرد آن اصولاً سلبى است و نه ايجابى.
ج. آمادگى پراگماتيك: آمادگى پراگماتيك يا آمادگى به انسان بودن، در پس روابط اجتماعى بىواسطه بين انسانها گسترش مىيابد و اين نيازمندى وراى آمادگى تكنيكى و يا فرهنگ درسى است. در جايى كه گسترش آمادگى تكنيكى وابسته به انضباط است و فرهنگ مهارتى است، گسترش آمادگى پراگماتيك وابسته به تمدن اجتماعى انسانهاست. آمادگى پراگماتيك، آمادگى انسانها براى متمدن شدن از راه فرهنگ و پرورش است.22 آمادگى طبعى انسانها به روابط اجتماعىاست تا وضعيتهاى خام قدرتهاى شخصى را ترك كنند و موجوداتى مبادى آداب شوند كه در راه نظم هستند. از ديدگاه كانت، تنها حيوانات مىتوانند به طور فردى به تقدير كامل ـ يعنى همان تكامل كامل آمادگىهاى طبعى ـ خود دست يابند و افراد انسانى بالانفراد نمىتوانند.
كانت در اين مورد موضع خود را اينگونه توضيح مىدهد كه انسانها نيازمند ارتباط با ديگران هستند، در حالى كه در همان حال آمادگى به سمت غيراجتماعى بودن دارند. اين دو آمادگى متناقض انسانها را وادار مىكند تا به اجبار به قانون گردن نهند كه طبيعت جامعهپذيرى آنها را منظم و قاعدهمند كند و آمادگى به جامعهگريزى را كنترل كرده و باز دارد. كانت فرايند تمدن را در اين مسير تبيين مىكند.
بايد توجه داشت كه تمدن براى كانت غايت زمينه پراگماتيك است كه مىتوان به وسيله آن به نهايت طبيعت انسانى، كه همان سعادت و اخلاق است، دست پيدا كرد.23
د. آمادگى اخلاقى: در آمادگى اخلاقى مسئله اين است كه انسانها به صورت طبعى نيك، پليد و يا خنثا هستند. از نظر كانت، انسانها از سويى، آمادگى به بىاخلاقى داشته و از سوى ديگر، در تمامى حالات و شرايطشان احساس وظيفه و حس اخلاقى دارند.24 در اينجا نكته اين است كهقوانين اخلاقى از بدو تولد در انسان موجود است و نيازى به پرورش آنها در افراد نيست. ما مىتوانيم اين حقيقت را به هنگام مواجه شدن كودكان با بىعدالتى ملاحظه كنيم. آنها نيازى به آموختن اينكه چه چيزى عدل و چه چيزى ظلم است، ندارند. همچنانكه خود ما نيز هيچگاه اين را نياموختهايم كه ارادهاى آزاد داريم. به همين دليل، مىتوان گفت كه منظور كانت از آمادگى اخلاقى در انسان آن است كه امكان رشدِ كيفيت در فرايند تربيت را دارد.25
از نظر كانت، حكمت ابزار آمادگى اخلاقى است. حكمت به محدوديت خرد و مهارت واقف است و مىخواهد فراتر از آن حركت كند. بايد دانست كه حكمت به معناى دقيق كلمه دانش نيست؛ چراكه آن هر دانشى را به غايت ضرورىاش مرتبط مىكند، اما از آن حيث كه راهى براى انديشيدن است، با دانش قرابت دارد. همچنين بايد توجه داشت كه حكمت، معادل خرد هم نيست، هرچند با خرد نيز قرابت دارد؛ زيرا اين نكته را كه شخص از آمادگىهايش براى زندگى استفاده مىكند در نظر دارد. در واقع، از نظر كانت، حكمت آمادگى پراگماتيك را با نظر به غايات نهايى زندگى انسان لحاظ مىكند. تفاوت اصلى خرد با حكمت در اين است كه نگرش خردورزانه مزاياى هر كارى را از منظر شخصى بررسى مىكند، در حالى كه در حكمت هر چيزى در رابطه با سرنوشت كل نوع بشر لحاظ مىشود.
3. دانش جهانى
اين مفهوم از آن حيث كه كانت دو درس انسانشناسى و جغرافياى طبيعى را در ذيل آن معرفى مىكرده داراى اهميت است.
كانت در اينباره مىگويد: «دانش جهانى، عناصرى پراگماتيك را براى تمامى دانشها و مهارتهاى به دست آمده فراهم مىكند تا جايى كه آنها مفيد باشند؛ نه تنها براى مدرسه، بلكه براى زندگى، و تا جايى كه دانشجويان فارغالتحصيل به سرنوشت خودشان يعنى جهان متوجه شوند.»26
دانش جهانى دو درس انسانشناسى و جغرافياى طبيعى را دربر مىگيرد تا هم طبيعت انسانى را مورد بررسى قرار دهد و هم بستر زندگى را. هدف از اين دو درس صرفا ارائه يك سلسله اطلاعات در مورد حقايق درونى و بيرونى طبيعت انسان نيست، بلكه كمك رساندن به دانشجويان براى پيدا كردن خود در رابطه با جهان به مثابه امرى فيزيكى و فرهنگى است.
بايد توجه داشت كه دانش جهانى داراى دو خصوصيت ويژه است:
اول. اين دانش بايد تمامى آموختههاى علمى و مهارتى را به عنصر پراگماتيك تجهيز كند، به گونهاى كه تنها به عنوان دانشى درسى شناخته نشوند، بلكه به عنوان ابزارى در زندگى واقعى به كمك و راهنمايى ما بيايند.
دوم. براى رسيدن به مقصود مزبور، نبايد براى دانش طبيعت و دانش انسان دو گستره مستقل در نظر بگيريم، بلكه بايد آنها را جزئى از يك كل بدانيم؛ به اين معنا كه نبايد انسان و طبيعت را به مثابه عناصرى كه از مبنا با هم در تقابلاند در نظر گرفت، بلكه بايد آنها را در حقيقت امرى واحد دانست.27
4. انسانشناسى به مثابه دانشى تجربى
انسانشناسى كانت از حيث روش يك علم تجربى به حساب مىآيد. كانت صراحتا مىگويد: آگاهى و حواس بايد به ما بگويند كه انسان چيست. وى در كتاب مبادى مابعدالطبيعه اخلاق بين اخلاقيات محض كه بخش عقلى علم اخلاق، و انسانشناسى كاربردى كه بخش تجربى آن است فرق مىگذارد.28
كانت در مبادى مابعدالطبيعه اخلاق توضيح مىدهد: در انسانشناسى بايد موضوع اصلى خود را طبيعت ويژه انسان كه تنها با تجربه فهم مىشود قرار دهيم. نيز در كتاب انسانشناسى از منظرى پراگماتيك مىگويد: تحقيقات انسانشناسانه بايد مبتنى بر مشاهدات تجربى باشد نه بر نظريهپردازىهاى پيشينى. كانت مشاهداتى در باب علل حافظه را كه به هيچ وجه به كار نمىآيند نظريهپردازىهايى صرف مىداند كه هيچ چيزى جز اتلاف وقت به همراه ندارند. به هر حال، ملاحظات انسانشناسانه بر مشاهده تجربى تأكيد دارند.
5. مفهوم پراگماتيك
يكى از مفاهيمى كه در عنوان كتاب كانت (انسانشناسى از منظرى پراگماتيك) به كار رفته و در سرتاسر كتاب نيز بر آن تأكيد شده، واژه «پراگماتيك» است. درك معناى آين واژه علاوه بر آنكه در فهم معناى دقيق انسانشناسى كمك مىكند، كليد فهم ِبخش قابل توجهى از محتواى كتاب نيز هست.
بايد توجه داشت كه كانت اين واژه را همه جا به يك معنا به كار نبرده، بلكه آن را به صورت مشترك لفظى به كار مىبرد و دقيقا به همين دليل است كه ما از ترجمه اين لفظ خوددارى كرديم. در اينجا سعى ما بر آن است تا دو معناى مختلفى را كه كانت از اين لفظ اراده كرده نشان دهيم.
معناى اول. پراگماتيك به معناى مفيد: عنوان «انسانشناسى پراگماتيك» تنها به دانش ما از طبيعت انسانى تا جايى كه نتيجه افعال انسانها باشد اشاره ندارد، بلكه دانشى است متناسب با هدفِ به كارگيرى آن در عمل و يكى از وجوهى كه كانت بر آن در انسانشناسى پراگماتيك تأكيد مىكند نيز به كارگيرى ديگران در راستاى اهداف خويشتن است.29
كانت بر اين عقيده است كه وقتى ما به عنوان يك انسانشناس پراگماتيك حافظه را بررسى مىكنيم، تنها ناظرِ بازى صور ذهنى خود نيستيم، بلكه از مشاهداتمان درباره چيزى كه يافت شده تا حافظه را در راستاى گسترش و تأثيرگذارى حوزهاش تحريك يا ممانعت نمايد، استفاده مىكنيم. اين معنا از پراگماتيك به وضوح از ايده «تاريخ كاربردى» يا همان مطالعه تاريخ با در نظر گرفتن منفعت آن در كاربرد، اخذ شده است.30
معناى دوم. پراگماتيك به معناى «حزمانديشانه»31: كانتدر متصف كردن درسگفتارش به «پراگماتيك» به سهگونه عقلانيت توجه داشت: تقابل عقلانيت پراگماتيك با عقلانيت تكنيكى و عقلانيت اخلاقى به معناى همتراز و هممعنا كردن عقلانيت پراگماتيك با عقلانيت حزمانديشانه است؛ يعنى عقلانيتى كه سعادت ما را بخصوص به سبب به كارگيرى ديگران افزايش مىدهد؛ زيرا انسانشناسى پراگماتيك به امكان به كارگيرى ديگران براى اهداف خودمان مىپردازد.32
كانت تفاسير مختلفى از واژه حزم ارائه داده كه به نظر مىرسد هر كدام بُعدى از آن را نشان مىدهد. در نوشتههاى پارو33 از كلاسهاى درس كانت، وى حزم رابه «امكان انتخاب بهترين ابزار در راستاى سعادتمان» تعريف كرده است.34 نيز در كتاب مبادى مابعدالطبيعهاخلاق، حزم را به «مهارت در انتخاب ابزار براى سعادت خويش» تعريف مىكند.35 در جايى ديگر، داشتن حزمرا به معناى «قادر بودن يك فرد انسان براى استفاده از مهارت يك نفر به صورت مؤثر در ارتباط با ديگر افراد انسانى»، تعريف كرده است.36
كانت دو وظيفه اصلى را براى حزم كه ابزار آمادگى پراگماتيك است برمىشمارد:
1. تعيين غايت (سعادت) و معين كردن اين نكته كه غايت متشكّل از چه چيزهايى است؛
2. تعيين ابزارهاى دستيابى به غايت.
و اينگونه است كه انديشه پراگماتيك كانت در انسانشناسى به غايتانگارى گره مىخورد.
6. رويكرد غايتانگارانه در انسانشناسى پراگماتيك
انسانشناسى پراگماتيك دو دانش پيشينى را به مثابه پيشفرضهايش اخذ كرده:
اول. يك نظريه غايتانگارانه كه براى تبيين پيشرفت آمادگىهاى طبعى انسان به آن نياز دارد.
دوم. يك نظريه انتقادى اخلاقى؛ چراكه انسانها به مثابه موجوداتى آزاد به حساب مىآيند كه خصوصيات خود را شكل مىدهند.
هر دو نظريه مزبور مستلزم پيشفرض گرفتن نمونه اعلاى انسانيت هستند.37 البته در اينجا لازم است بهتفاوت بين نمونه اعلاى انسانيت38 و ايده انسانيت39توجه كنيم. كانت در اينباره مىگويد: «بدون آنكه بلندپروازى كنيم بايد اذعان كنيم كه خرد آدمى نه تنها مفاهيم، بلكه نمونه اعلا را نيز در خود دارد. با اينكه مانند ايدههاى افلاطونى نيروى خلق ندارند ولى با اين حال، از نيروى عملى ـ كاربردى ـ برخوردارند. و اين ايدهها مبناى امكان كمال برخى افعال را تشكيل مىدهند.
همانگونه كه ايده، قاعده به دست مىدهد، نمونه اعلا نيز در چنين موردى به منزله نمونه اوليه براى تعيين تام بدل ـ نمونه مادون ـ عمل مىكند و ما معيار ديگرى براى اعمال خود بجز رفتار اين انسان الهى ـ نمونه اعلاى انسان ـ در خودمان نداريم. ما خود را با اين انسان الهى مىسنجيم و خود را در مقايسه با او داورى مىكنيم و بر همان اساس خود را ارتقا مىدهيم، اگرچه هيچگاه نمىتوانيم به آن نمونه اعلا برسيم.»40
در اينجا سعى مىكنيم ويژگىهاى اين نگرش غايتانگارانه را در انديشه كانت بيان كنيم.
ويژگى اول: اولين ويژگى اين نظريه در اين نكته نهفته شده است كه از نظر كانت، طبيعت انسانى به وسيله يك برنامه مآلانديشانه41 هدايت مىشود. اين برنامه مآلانديشانهاز طريق مشيت الهى كه تربيت نوع انسان مبتنى است عمل كرده و به پيش مىرود.
در نظر كانت، طبيعت انسانى تنها مجموعهاى از عناصر در يك فضا يا مجموعهاى از قوانين نيست، بلكه يك نظام منظم عالى است؛ بدين معنا كه طبيعت انسانى به گونهاى طرحريزى شده كه پايانى قابل پيشبينى دارد و اين چيزى بيش از پيشرفت افراد مشخص انسانى به سوى طبيعتشان در معناى ارسطويى است.
از نظر كانت، علت گسترش تمدن در انسانها چيزى بيش از يك كشش مستقيم طبعى است. وى معتقد است: طبيعت انسان به گونهاى تنظيم شده كه انسانها آمادگى دارند تا متمدن شوند. تمدن در اين معنا يك فعل اجتنابناپذير به معناى جبر ژنتيكى نيست، بلكه به اين معنا اجتنابناپذير است كه ما مىتوانيم پيشبينى كنيم كه انسانها آن را انتخاب مىكنند.
دانشِ چگونه كار كردن بر روى خود براساس طبيعت، چيزى است كه كانت آن را حكمت مىنامد. او غالبا به حكمت طبيعت ارجاع مىدهد؛ زيرا برنامه طبيعت اين است كه حكمت انسان گسترش يابد. اما نكته اين است كه از نظر كانت، اين ابزارهاى نهايى غاياتِ نهايى تنها از طريق تعليم و تربيت فراهم مىشوند.
از نظر كانت، اگر انسانها مىتوانستند برنامه طبعى خود را بدون اراده آزاد درك كنند لازم نبود كه آنها را تربيت كنند، اما چون انسانها داراى اراده آزاد هستند، طبيعت تنها به وسيله تربيت مىتواند به اهدافش دست يابد. بديهى است كه منظور از اين تربيت، يكسرى مباحث نظرى صرف نيست، بلكه بيشتر تربيتى مدنظر است كه از طريق تجربه و كاربردى باشد.42
ويژگى دوم: دومين ويژگى نظريه غايتانگارانه طبيعت انسانى در انديشه كانت اين است كه طبيعت انسانى آمادگىهاى طبعى چهارگانه را به گونهاى در انسان نهاده است كه آمادگى به حفظ و توسعهشان در راستاى هدفى را داشته باشند.
اين ويژگى در مرحله اول به اين معناست كه انسانها نيازمند تربيت هستند و در مرحله دوم به اين معناست كه كانت با انديشه ارسطوييان كه انسان را موجودى عقلانى مىداند مخالف است. از نظر كانت، انسان يك موجود عقلانى نيست، بلكهموجودىاستكهمىتواندعقلانى شود.
از نظر كانت، اين آمادگىهاى چهارگانه تنها متعلق به افراد انسانى نيستند، بلكه ظرفيت نوع انسان در فرهنگ، تمدن و اخلاق نيز به حساب مىآيند. طبيعت انسانى، آنگونه كه كانت آن را تبيين مىكند، متمايل است تا اين آمادگىها را يكى پس از ديگرى و براساس آمادگىهاى قبلى گسترش دهد و به همين دليل است كه اخلاقى شدن نوع انسانى به دست نمىآيد، مگر آنكه مرحله تمدنسازى محقق شده باشد و تمدنسازى به دست نمىآيد، مگر آنكه انسانها به تشكيل دادن نوعى فرهنگ اقدام كرده باشند و فرهنگ نيز وابسته به توسعه انضباطيافته هوش افراد در علوم و هنر است.43
ويژگى سوم: سومين ويژگى غايتانگارانه انسانشناسى پراگماتيك اين است كه طبيعت انسانى هيچگاه نمىتواند به صورت انفرادى و تنها به كمال خود دست يابد، بلكه اين مهم در ذيل «نوع انسان» محقق مىشود؛ برخلاف ديگر حيوانات كه هر كدامشان به صورت انفرادى به تكامل مىرسند. از نظر كانت، عقل نمىتواند در افراد انسانى بالانفراد به تكامل خود دست يابد، بلكه افراد هميشه عضوى از جامعه هستند و جامعه هميشه به سمت تكامل است. در اصل مىتوان گفت كه از نظر كانت، هدف طبيعت به مراتب پيچيدهتر از آن است كه هر شخصى بتواند به تنهايى به آن دست پيدا كند.44
بخش دوم. مقايسه انسانشناسى كانتى و علمالنفس ارسطويى
در اينجا سعى مىكنيم با توجه به توضيحاتى كه در بخش اول مقاله ارائه گرديد، مقايسهاى بين انسانشناسى كانت و علمالنفس ارسطويى ـ به مثابه يك سنت و پارادايم شناخت انسان و نه با تكيه بر آراء خاص ارسطو ـ انجام دهيم. به نظر مىرسد كه مىتوان اين تمايزات را به ترتيب اينگونه بيان كرد:
تفاوت اول
يكى از تمايزات اصلى بين كانت و ارسطو در اصل نظام فلسفى آنها پيرامون مسئله نفس نهفته است. ارسطو در نظام فلسفىاش به يك دوآليسم45 بين جسم و نفسقايل است، در حالى كه يكى از اهداف اصلى كانت اجتناب از افتادن به دام دوآليسم است.
در نگاه ارسطو، انسان متشكل از جسم و نفس است، و همانگونه كه خودش تصريح مىكند، نوع رابطه بين اين دو براساس ماده و صورت تبيين مىشود؛ زيرا در نظر ارسطو، نفس عبارت است از: «كمال اول براى جسم طبيعى آلى.» ارسطو در اينباره مىگويد: «نفس كمال اول براى جسم طبيعى آلى است و از همينروست كه موردى براى بحث راجع به اينكه نفس و بدن يك چيز است نمىماند؛ چنانكه اين بحث در مورد موم و نقشى كه بر روى موم است و به طور كلى در مورد ماده يك شىء معين و آنچه اين ماده از آنِ اوست، نمىكنند.46 در حالى كه كانت در نامهاش به هرتز بيان مىكند كه سنت دوآليستى دقيقا چيزى است كه وى مىخواهد از آن اجتناب كند.47
در اصل، نبايد گمان كرد كه اين تنها يك نوع خاص از مطالعه انسان است كه كانت سعى در اجتناب از آن دارد، بلكه كانت نمىخواهد دوگانگى بين روح و جسم را پيشفرض بگيرد و در مقابل، سعى مىكند راهى را براى تبيين تعامل بين آن دو پيدا كند. او متوجه شده بود كه دوآليسم مبناى دانش انسانشناسىاى كه وى قصد داشت بنا كند نيست؛ چراكه تبيين رابطه متقابل بين روح و جسم يك بحث صرفا نظرى است.48
تفاوت دوم
يكى ديگر از نكاتى كه در انسانشناسى پراگماتيك بر روى آن تأكيد شده است و مىتوان ريشههاى آن را در نقد اول نيز مشاهده كرد، مسئله جوهر بودن يا نبودن نفس انسانى است؛ چراكه نفس در نظر ارسطو بالضروره جوهر است،49 در حالى كه كانت اين مسئله ـ جوهر بودن يا نبودن نفس ـ را از مغالطات مىداند. كانت معتقد است كه ايده نفس يكى از ايدههاى سهگانه استعلايى است؛ به اين معنا كه اين ايده از محصولات ضرورى عقل است، ولى ما هيچ مفهومى از ذات آن نداريم؛ زيرا اين ايده نتيجه قياسى است كه فاقد مقدمات تجربى است. كانت قياسهايى را كه هدفشان اثبات جوهريت و تجرد نفس است از سنخ مغالطات مىداند.50 از نظر كانت، مغالطه قياسى است كه صورت آن غلط باشد و محتوا و ماده آن هرچه مىخواهد باشد. كانت چهار مغالطه در مورد جوهريت نفس، بساطت نفس، وحدت نفس و ارتباط آن با بدن برشمرده است.51 اولين مغالطه در اثبات جوهريت نفس چنين است: «آنچه تصور آن فاعل (موضوع) مطلق احكام است و بنابراين، نمىتواند به عنوان تعيّن شىء ديگرى به كار رود جوهر است. من به عنوان موجودى متفكر، فاعل مطلق تمام احكام ممكن خود هستم و اين تصور من نمىتواند به عنوان محمول شىء ديگرى به كار رود. پس من به عنوان موجودى متفكر جوهر هستم.52 سپس كانت در نقادى اين مغالطه مىگويد: «مقولات محض فاهمه هيچ معناى عينى و برون ذهنى ندارد، مگر اينكه در كثرات شهود به كار روند و در غياب كثرات شهود، اين مقولات فقط عملكرد احكام قضايا را نشان مىدهند، بدون هيچ محتوايى. در مورد هر چيزى مىتوان گفت: اين جوهر است. به اين معنا مىتوان آن را از محمولات و تعينات اشيا جدا كرد. حال در تمام انديشهها «من» سوژه است و انديشهها فقط تعينات قائم به آن هستند و «من» نمىتواند به عنوان صفت يا محمول تعيينكننده چيز ديگرى به كار رود. به اين ترتيب، هر كس در واقع بايد خود را جوهر تلقّى كند. اما از اين مفهوم به هيچ وجه نمىتوان به اين نتيجه رسيد كه «من» موجودى است پايدار و فسادناپذير.»53
تفاوت سوم
يكى از نكات بسيار مهمى كه بين كانت و ارسطو تفاوت است، روش شناخت انسان است. كانت براساس نگرش فلسفه نقدى، قايل است كه انسان به شىء فىنفسه راهى ندارد. به همين دليل، زمانى كه وارد بحث انسانشناسى مىشود و مسئله نفس را مطرح مىكند به بحث از پديدارهاى نفس مىپردازد و واضح است كه شناخت پديدارى در انديشه كانت يك شناخت تجربى است و اين تأكيد بر تجربى بودن شناخت انسان، يكى از مهمترين و بحثانگيزترين مدعيات كانت در نقد اول است. وى در اينباره مىگويد: «ما خود را صرفا به منزله يك پديدار مىشناسيم و نه آنگونه كه در ذات خويش هستيم.»54
وى در جايى ديگر مىگويد: «براساس يك تجربه درونى، من متوجه وجود خود در زمان مىشوم. اما بودن در زمان به صورت ضرورى تنها وجود يك پديدار است؛ زيرا اشيا فىنفسه وابسته به شهود زمان و مكان نيستند.»55
اما در انديشه ارسطو، هدف تبيين و شناخت نفس انسانى به صورت فىنفسه است و بر خلاف كانت، روش آن نيز عقلى است. به همين دليل است كه وقتى كانت از قواى انسانى بحث مىكند، قواى انسان را به مثابه پديدارهاى نفس در نظر مىگيرد و همين باعث مىشود كه انسانشناسى كانت در واقع يك علمالنفس قوا باشد، در حالى كه وقتى ارسطو به بحث از قواى نفس مىپردازد، قوا را به صورت ذاتانگارانه مدنظر مىگيرد؛ كارى كه دقيقا كانت براساس فلسفه نقدى خود از آن ابا دارد.
تفاوت چهارم
اين تفاوت مبتنى بر تفاوت پيشين است و به خود قواى انسانى در نگاه اين دو انديشمند بازمىگردد؛ به اين معنا كه در نظام فكرى ارسطو، قواى نفس (حس، تخيّل و عقل) سه قوه كاملاً متمايزند كه نسبت به يكديگر داراى درجهبندى و كمال و نقصان هستند. ارسطو در اينباره مىگويد: «بايد بگوييم كه بديهى است كه در بين احساس و تعقّل وحدت نيست. يكى از آن دو در واقع نصيب تمام جانداران است، و ديگرى تنها عده قليلى از آنها بهرهورند. اما تفكر نيز با احساس يكى نيست؛ چه احساس محسوسات مختصه همواره درست است، و تعلق به همه حيوانات دارد، در صورتى كه تفكر مىتواند نادرست باشد. و به هيچ موجودى كه از خرد سهمى ندارد متعلق نيست. اما تخيّل چيزى است كه هم از احساس و هم از تفكر متمايز است. با اينكه نه مىتواند بدون احساس به وجود آيد و نه بدون تخيّل اعتقاد مىتواند وجود داشته باشد.»56
آنچه كه از اين بيان به وضوح استفاده مىشود اين است كه در انديشه ارسطو، بين اين قوا تمايز كامل وجود دارد و آنچه كه سهم موجود عاقل است از مقام و شأن بالاترى برخوردار است. اما در انديشه كانت مسئله به گونه ديگرى است. كانت در اينباره مىگويد: «حساسيت در قوّه آگاهى ـ يعنى قوّه تصوّرات شهودى ـ دو بخش را دربر مىگيرد: ادراك حسى و قوّه تخيّل. كه اولى قوّه شهود اشيا در زمان حضور ابژه و دومى قوّه شهود اشيا در زمان غيبت ابژه است.»57 نكتهاى كه در اينجا وجود دارد ايناست كه كانت قوّه تخيّل را چيزى جدا و مستقل از قوّه حس نمىداند. براى تبيين بيشتر مطلب لازم است توضيحاتى، با توجه به نقد اول و مبحث زمان، ارائه شود.
بايد توجه داشت كه كانت به انطباعات حسى عنوان «تمثلات متكثّر» را مىدهد. در اينجا، كانت با هيوم همعقيده است كه اين انطباعات، از هم گسيخته هستند و هيچ انطباع حسى ديگرى كه بتواند آنها را به يكديگر پيوند داده و به آنها وحدت بخشد وجود ندارد. پس اين كار وظيفه قوّه فاهمه است كه موجب وحدت آگاهىهاى حسى مىشود. كانت براى اينكه بتواند اين مطلب را خوب تبيين كند متوسل به تمايز بين سه مفهوم «ادراك»، «بازسازى» و «بازشناسى» مىشود.
در تبيين اين نظر كانت بايد گفت: زمانى كه ما به شيئى نگاه مىكنيم در واقع، به ميزان لحظات آن داراى انطباعات حسى مختلف و متكثر هستيم. و به همين دليل است كه تنها ما مىتوانيم بگوييم در فاصله لحظات سپرىشده، به چيز واحدى نگاه كردهايم. به عبارت ديگر، ما از آنچه خود واحد نبوده وحدتى به وجود آوردهايم. اين ادراك است كه با آن، آنچه متكثر است تركيب مىشود و به صورت امرى واحد درمىآيد. اما تحصيل مجدد يك انطباع حسى كه قبلاً ناپديده شده، تنها در صورتى ممكن است كه قوّه خيال آن را بازسازى كند. نه فقط لازم است كه قوّه خيال انطباعهاى حسى قبلى را از نو توليد كند، بلكه اين انطباعهاى حسى مىبايد قابل آن باشند كه شناخته شوند و يا بهتر بگوييم قابل آن باشند كه بتوان آنها را به عنوان همان انطباع حسى بازشناخت.
اين تركيب را نبايد فرايندى محسوب كرد كه در سه مرحله (ادراك، بازسازى و بازشناسى) روى مىدهد، بلكه اينها در واقع، سه جنبه از فرايند واحد هستند.58
اين تركيب امرى نيست كه تجربى باشد، بلكه پيشينى و مبيّن وحدت آگاهى است. ادراك، بازسازى و بازشناسى كه سه جنبه مختلف اين تركيباند، شرطهاى لازم شناخت يك شىءاند.
معلوم شد كه تعريف كانت از تخيّل با ارسطو فرق دارد؛ زيرا قوّه تخيّل در انديشه ارسطو حد واسطى بين قوّه حس و قوّه عقل است، در حالى كه در كانت تخيّل خودش جزء ادراك حسى به حساب مىآيد و وجهى از آن است. دوم آنكه، در انديشه كانت، به تبع اينكه تمايزى بين تخيّل و ادراكقايلنيست،پسمرتبهبندىاىهمدرآنهاقايل نمىباشد.
در تكميل اين مطلب بايد گفت: در ارسطو، قوّه عقل يك قوّه مستقل به حساب آمده كه سرآمد تمامى قواست و تنها در شأن انسان است، اما در نگاه كانت، ما قوّه مستقلى به نام قوّه عقل نداريم تا چه رسد به اينكه سرآمد و رئيس قوا به حساب بيايد.
تفاوت پنجم
يكى ديگر از تمايزات اساسى بين ديدگاه كانت و ارسطو پيرامون بحث انسان، نشأت گرفته از تعريف ارسطو از انسان است. از نگاه ارسطو، انسان حيوان عاقل است؛ يعنى حيوانى كه از لوگوس59 بهرهمند شده است. همينتعريف از انسان تمايز مهمى را در بين اين دو انديشمند به وجود آورده است. از نظر كانت، انسان يك حيوان عقلانى نيست، بلكه موجودى است كه مىتواند عقلانى شود. كانت در اينباره مىگويد: «انسان به مثابه حيوانى كه از ظرفيت خرد بهرهمند است، مىتواند از خود موجودى عقلانى بسازد.»60 اين حرف به اين معناست كه انسانبايد آمادگىهاى طبعىاش را به وراى زمينه حيوانيت گسترش دهد. كانت بر اين عقيده است كه اين كار زمان خواهد برد. و به همين دليل است كه كانت در انسانشناسى مطرح مىكند كه انسان مىتواند در بيست سالگى از خردش در حد مهارت، در چهل سالگى در حد حزمانديشى و در شصت سالگى در حد حكمت استفاده كند. و اين در اصل، همان مراحل تكامل نفس و رفتن آنها از آمادگى طبعى به تكنيكى و از آمادگى تكنيكى به پراگماتيك و از آمادگى پراگماتيك به آمادگى اخلاقى است.61
تفاوت ششم
يكى از تمايزات كانت و ارسطو در بحث شخص انسان و نوع انسانى است. در نگاه ارسطو، شخص مىتواند به سعادت حقيقى و تكامل خود به صورت شخصى دست پيدا كند. اما در نگاه كانت، شخص هميشه يك موجود ناقص است. وى در اينباره مىگويد: «به هر حال، در انسانها، تنها نوع انسانى ـ در بهترين حالت ـ مىتواند به كمال نهايى خود برسد.»62 اما در نقطه مقابل، نوعانسانى در انديشه ارسطو، يك خط مستمر است كه نگاهى تكاملى در آن وجود ندارد. اما در انديشه كانت، نوع وجه تكاملى انسان است؛ يعنى شخص ناقص انسانى وقتى به صورت حلقهاى از زنجيره نوع انسانى در نظر گرفته مىشود سير تكاملى دارد، وگرنه شخص در انديشه كانت، هميشه ناقص است و نمىتواند به كمال خود فلسفه تاريخ وى نيز تأثير گذاشته است. از نظر كانت در نگاه فلسفه تاريخ، تاريخ يك حركت مستمر تكاملى است. و همين وجه است كه بعدا در هگل تشديد مىشود.
نتيجهگيرى
كانت معتقد است: تنها راه ما براى شناخت انسان روشهاى تجربى است. البته در اين ميان، چون ما به دنبال قواعد و قانونهايى عام براى دانش انسان هستيم، مشاهده صرف مفيد فايده نيست، بلكه مشاهدهاى مدّنظر است كه به همراه تأمّل بتواند قواعد و قوانين عامى را براى ما فراهم آورد. در ذيل اين مشاهده تأمّلى، از آنرو كه انسان موجودى خردمند و بهرهمند از حكمت است، بحث غايتمندى در افعالش مطرح مىشود. اين غايتمندى، در دو ساحت زندگى فردى و جمعى انسان حضور مىيابد و علاوه بر تبيين تكامل در زندگى انسان به صورت شخصى، به مفاهيمى مانند تاريخ، تمدن و فرهنگ كه ناظر به تكامل نوع انسان است نيز معنا مىدهد و از همينجاست كه نطفه علوم انسانى مدرن شكل مىگيرد؛ چراكه در علوم انسانى برخلاف سنت علمالنفسى، هميشه وجه جمعى انسان مدنظر است و هيچگاه انسان به صورت فرد مورد مطالعه و بررسى قرار نمىگيرد. در علوم انسانى انسان به مثابه شهروند جهان مدنظر قرار مىگيرد و كانت نيز دقيقا سعى دارد كه با رويكرد پراگماتيستى اينچنين وجهى از انسان را موردنظر و بررسى قرار دهد.
-
···منابع
- ـ كانت، ايمانوئل، سنجش خرد ناب، ترجمه ميرشمسالدين اديب سلطانى، چ دوم، تهران، اميركبير، 1362.
- ـ ـــــ ، بنياد مابعدالطبيعه اخلاق، ترجمه حميد عنايت، تهران، خوارزمى، 1369.
- ـ ـــــ ، دين در محدوده خرد تنها، ترجمه منوچهر صانعىدرهبيدى، چ دوم، تهران، نى، 1377.
- ـ ـــــ ، درسهاى فلسفه اخلاق، ترجمه منوچهر صانعىدرهبيدى، چ دوم، تهران، نقش و نگار، 1378.
- ـ هارتناك، يوستوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدادعادل، تهران، فكر روز، 1378.
- - Frierson, Patrick R., Freedom and Anthropology in Kant's Moral Philosophy, Cambridge University Press, 2003.
- -- Jacobs, Brian, Kantian Character and the Problem of a Science of Humanity, in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology, (pp. 34-105), Cambridge University Press, 2003.
- - Foucault, Michel, Introduction to Kant's Anthropology, tr. by Robert Nigro and Kate Briggs, MITpress, 2008.
- - Kain, Patrick, Prudential Reason in Kant's Anthropology, in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology (pp. 65-230), Cambridge, Cambridge University Press, 2003.
- - Kant, Immanuel, Anthropology from Pragmatic Point of Viewr, tr. by B. Robert, Louden, Cambridge, 2006.
- - ----- , Groundwork for the Metaphysics of Morals, tr. by Allen W. Wood, Yale University Press, 2002.
- - Louden, Robert B., Applying Kant's Ethics: The Role of Anthropology, in Graham Bird (eds), A Companion to Kant, Blackwell Publishing, 2006.
- - Stark, Werner, Historical Notes and Interpretive Questions about Lectures on Anthropology, in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology (pp. 15-37), tr. by Patrick kain, Cambridge University Press, 2003.
- - Wilson, Holly L., Kant's Pragmatic Anthropology It's Origin, Meaning, and Critical Significance, Cambridge University Press, 2006.
- - Wood Allen W., Kant and the Problem of Human Nature, In Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology (pp. 38-59), Cambridge University Press, 2003.
-
··· پينوشت
- * كارشناس ارشد فلسفه غرب، دانشگاه تهران. دريافت: 19/4/89 ـ پذيرش: 11/10/89.
- m.rohany@ut.ac.ir
- 1 Anthropology From Pragmatic Point of View.
- 2 Stark Werner, Historical notes and interpretive questions about lectures on anthropology, in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology.translated by Patrick kain, p. 51.
- 3 Johann Gottfried von Herder.
- 4 Holly L. Wilson, Kant's Pragmatic Anthropology, It's Origin, meaning, and Critical Significance, p. 7.
- 5 Werner Stark, Ibid, p. 30.
- 6ـ ايمانوئل كانت، درسهاى فلسفه اخلاق، ترجمه منوچهر صانعى درهبيدى، ص 17.
- 7ـ همان.
- 8ـ همان.
- 9ـ همان، ص 19.
- 10 Allen W. Wood, Kant and the problem of human nature, in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology, p. 39.
- 11 Local.
- 12 Human Nature.
- 13ـ ترجمه واژه «Predisposition»، در واقع ترجمهاى است كه به سختى انتخاب شده است؛ چراكه اين واژه در بدو امر معانىاى همچون استعداد، گرايش و زمينه را به ذهن متبادر مىكند. اما آنچه كه بايد توجه داشت اين است كه اين الفاظ داراى دو خصوصيت كلى بودند: 1. داراى بار روانشناختى بودند؛ 2. معنايى ذاتگرايانه داشتهاند و اين دو دقيقا همان چيزهايى هستند كه كانت قصد اجتناب كردن از آنها را داشته است. بدينروى، در ترجمه اين واژه، لغت آمادگى و ارتكاز از تمامى معانى متداول ديگر مناسبتر تشخيص داده شد.
- 14 Holly L. Wilson, Ibid, p. 29.
- 15ـ ايمانوئل كانت، دين در محدوده خرد تنها، ترجمه منوچهر صانعى درهبيدى، ص 62.
- 16 Freedom from.
- 17 Freedom to.
- 18 Haward Caygill, A Kant dictionary, p. 207.
- 19 Holly L. Wilson, Ibid, p. 67.
- 20 Immanuel Kant, Anthropology from Pragmatic Point of view, tr. by Robert B. Louden, p. 226.
- 21 Holly L. Wilson, Ibid, p. 73.
- 22 Immanuel Kant, Ibid, p. 228.
- 23 Holly L. Wilson, Ibid, p. 40.
- 24 Immanuel kant, Ibid, p. 229.
- 25 Holly L. Wilson, Ibid, p. 81.
- 26 Holly L. Wilson, Ibid, p. 8.
- 27 Michel Foucault, Introduction to Kant's Anthropology, tr. by Robert Nigro and Kate Briggs, p. 31.
- 28ـ ايمانوئل كانت، مبادى مابعدالطبيعه اخلاق، ترجمه حميد عنايت و محمد قيصرى، ص 3.
- 29 Robert B. Louden, "Applying Kant's Ethics: The Role of Anthropology", in Graham Bird (eds), A companion to Kant, p. 352.
- 30 Allen W. Wood, "Kant and the Problem of Human Nature", in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology, p. 42.
- 31 Prudential.
- 32 Ibid.
- 33 Parow.
- 34 Patrick Kain, "Prudential reason in Kant's Anthropology", in Brian Jacobs and Patrick Kain (eds.), Essays on Kant's Anthropology, p. 213.
- 35 Immanuel Kant, Groundwork for the Metaphysics of Morals, tr. by Allen W. Wood, p. 32.
- 36 Holly L. Wilson, Ibid, p. 32.
- 37 Ibid, p. 36.
- 38 Ideal of Human.
- 39 Ideal of Humanity.
- 40ـ ايمانوئل كانت، سنجش خرد ناب، ترجمه مير شمسالدين اديب سلطانى، ص 683.
- 41 Providential Plan.
- 42 Holly L. Wilson, Ibid, p. 37.
- 43 Ibid, p. 38.
- 44 Ibid, p. 40.
- 45 Dualism.
- 46ـ ارسطو، درباره نفس، ترجمه علىمراد داودى، ص 79.
- 47 Robert B. Louden, Ibid, p. 352.
- 48 Holly L. Wilson, Ibid, p. 28.
- 49ـ ارسطو، همان، ص 77.
- 50ـ ايمانوئل كانت، سنجش خرد ناب، ص 456.
- 51ـ همان، ص 462.
- 52ـ همان، ص 467.
- 53ـ همان، ص 468.
- 54ـ همان، ص 234.
- 55ـ همان، ص 317.
- 56ـ ارسطو، همان، ص 202.
- 57 Immanuel Kant, Ibid, p. 45.
- 58ـ يوستوس هارتناك، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلى حدادعادل، ص 75.
- 59 Logos.
- 60 Immanuel Kant, Ibid, p. 226.
- 61 Holly L. Wilson, Ibid, p. 45.
- 62 Immanuel Kant, Ibid, p. 228.