اخلاق و عرفان اسلامي
استاد مصباح يزدي
اشاره
گذشت كه در نهاد انسان نوعي ميل فطري به سوي كمال مطلق وجود دارد كه آن را حس مذهبي ميناميم و هدف انبيا اين بوده كه مقدمات وصول به اين مقصد را براي انسان فراهم كنند. سپس، فطري بودن تقرب به خدا و ويژگيهاي عرفان حقيقي و مسلك حق عرفان را بررسي شد. آنگاه، به تفصيل درباره كشف و كرامت بحث به ميان آمد.
اينك ادامه اين مجموعه از سخنراني را پي ميگيريم.
اصطلاح عرفان و معرفت
كلمه عرفان با معرفت معناي واحدي دارند و هر دو به معناي شناخت است؛ شناختي كه با دل يا با عقل يا با حس باشد. از نظر لغوي تفاوتي بين اينگونه شناختها وجود ندارد و همه، معرفت و عرفان ناميده ميشود.
اصطلاحاً عرفان را از معرفت تفكيك كردهاند و بهمعناي خاصي بهكار ميبرند. معرفت شامل انواع شناختهاي انسان ميشود ولي عرفان را تنها در موردي به كار ميبرند كه شناختي قلبي و بيواسطه و به اصطلاح فلسفي علم حضوري باشد. چنين شناختي در مورد خداي متعال، از راه فكر و مفاهيم ذهني حاصل نميشود.
آنجايي كه سر و كار ما با مفهوم و تفكر باشد نتيجه آن فكر هم، امري عقلاني خواهد بود كه از سنخ مفاهيم عقلي است ولي هدف در عرفان، شناختي حضوري است كه مفاهيم در آنجا نقشي ندارند.
براي تقريب به ذهن مثالي ميزنيم: ما گاهي مفهوم شيريني را تصور ميكنيم يا در صورتي خيالي از يك شيريني را در ذهن حاضر ميكنيم، ولي گاهي هم مزه شيريني را در كام خود مييابيم. البته در اينجا مثال با ممثّل تفاوت دارد، اين ادراكي حسي است. در اينجا هم واسطه به طور كلي منتفي نيست ولي آنچه را از حقيقت شيريني مييابيم منظور است نه درك مزه شيريني كه مثلا طعم فلان ميوه را دارد، آن حالتي كه از چشيدن شيريني در روح خود مييابيم، نوعي علم حضوري است.
اگر شما مزه غذايي را اصلا نچشيده باشيد، ممكن است اسمش را براي شما بگويند، شكل آن را براي شما بكشند، خواصش را نقل كنند و... اما، اينها چه تأثيري در بدن شما دارد؟ طعم آن ميوه در كام شما پيدا نميشود، اما، اگر آن ميوه را درآوردند و تناول كرديد، ذائقه سالمي داشتيد، آنگاه طعمش را ميفهميد و گرنه هزاران اوصافش را بر شمارند و نقل كنند حقيقت آن را در كامتان نمييابيد.
اين براي تقريب به ذهن است ولي مطلب از اين بالاتر است. اين اوصافي كه از ميوه خاصي براي شما نقل ميكنند، براي شما شناختي از آن ميوه به وجود ميآورد. اما شناختهايي كه از راه برهان عقلي، استدلالهاي كلامي و فلسفي درباره خداي متعال براي ما حاصل ميشود، اينها همه اوصافي است كه از او ميشنويم. در لسان روايات ما، اين نوع معرفت به «وصف موجود غايب» تعريف شده است. كسي كه صفت چيزي را قبل از يافتن ذات او ميشناسد، ممكن است اوصافي از آن نقل كند اما هنوز خودش را نيافته است. اما خداي متعال بندگاني دارد كه يك شناخت بالاتري از پروردگار برايشان حاصل ميشود، شناختي كه در آنها صورت ذهني و فكر و انديشه، واسطه نيست؛ يعني همه اين حجابها برداشته ميشود. اين شناختهايي كه ما به صورت ذهني و يا مفاهيمي داريم، شناختهايي است كه از پشت حجابهايي براي ما حاصل ميشود. حجاب هم، گاهي رقيق است، گاهي هم خيلي ضخيم. ولي حتي رقيقترين حجابها هم حجاب است. هنگامي كه شما از پشت شيشه به گلهاي باغچه نگاه ميكنيد، مستقيما گلها را نميبينيد. ابتدا شيشه آنقدر شفاف است كه گاهي اوقات ممكن است كه شما متوجه نشويد كه شيشهاي هست و خيال كنيد فقط آن گل را ميبينيد.
گاهي حجابها خيلي غلظند. گاهي پردهاي روي شيشه آويخته است و شما از پشت آن پرده و پشت آن شيشه به باغچه نگاه ميكنيد و شبحي از آن گل، از پشت آن پرده، براي شما حاصل ميشود. اين شبح با آن شبحي كه از پشت شيشه ميديديد، تفاوت دارد، خيلي مبهمتر است، ولي بالاخره با كسي كه اصلا نديده باشد فرق دارد.
اصطلاح عرفان
عرفان، به آن معرفتي گفته ميشود كه بيواسطه باشد. «تراه القلوب بحقائق الايمان» خود دل با تمام وجودش خدا را بيابد، نه اينكه از راه فكر و معنا و مفهوم پي به خدا ببرد. پس تفاوت عرفان و معرفتهاي ديگر روشن شد، با اينكه هر دو از يك ريشه هستند؛ يعني دو مصدر از يك فعلند، اما اصطلاحا كلمه «عرفان» را به اين معرفت خاص اختصاص دادهاند.
منظور از عرفان در اينجا، چنين شناختهايي است كه براي بندگان شايسته خدا حاصل ميشود، البته، خود داراي مراتبي است. هر قدر اين معرفت نزديكتر، روشنتر، عميقتر، آگاهانهتر و با ثباتتر باشد، ارزشمندتر است.
ولي، به هر حال كمترين مرحله عرفان در جايي است كه لااقل شعاع كوچكي از معرفت الهي در دل بتابد و دل بيواسطه، و نه به وسيله فكر و مفاهيم ذهني، آن را بيابد. اين مقامي بسيار والا و ارجمند است.
اينك، پس از پذيرفتن اينكه چنين معرفتي با اين ويژگيها؛ يعني بدون دخالت مفاهيم و انديشه و فكر ممكن است و انساني كه داراي چنين عرفاني شد، مقامي بسيار والا و ارزنده دارد؛ بحث بر سر اين است كه اين مقام را چگونه ميشود به دست آورد. چه مراحلي را ميبايست طي كرد كه انسان به اين حقيقت نوراني و والا برسد؟ منشأ همه اختلافات و جدالها و انحرافات در اين است كه چگونه ميبايست راه عرفان را پيمود؟ البته، برخي بر اثر كوتاهبيني پنداشتهاند كه اساسا چنين معرفتي ممكن نيست!بحث ما با كساني است كه پذيرفتهاند چنين حقيقتي امكان دارد. بلكه خداي متعال انسان را براي رسيدن به چنين معرفتي آفريده است. ساير مخلوقات، آنهايي كه كما بيش داراي شعور ميباشند، مرتبهاي از معرفت خدا را دارند ولي انسان اين ويژگي را دارد كه خداوند او را براي اين معرفت كامل آفريده است.
راههاي شناخت عرفان
دو شيوه براي شناخت عرفان وجود دارد:
1. كساني كه اين راه را پيمودهاند و به چنين مقامي رسيدهاند، راهنماي ما در شناخت اين مسير ميباشند. ما بايد راه، منازل و پيچ و خمها و فراز و نشيبها و پرتگاهها و لغزشگاههاي اين مسير را از آنها بياموزيم و با اعتماد و صداقت از ايشان بپذيريم و اگر همتي داشته باشيم و خدا توفيق دهد، شروع به پيمودن آن راه كنيم و در طول مسير، همواره مواظب «لغزشگاهها و پرتگاهها» باشيم تا سرانجام پس از مسيري طولاني، به قدر همت و ظرفيت وجوديمان بتوانيم به آن مقصد نزديك شويم.
2. راه دوم، راه تحليل عقلي است؛ راه عقلي نه براي پيمودن راه، بلكه براي شناختن آن راهي كه ميبايست رفت.
ممكن است اين اشكال به ذهن خطور كند كه سخن در عرفان قلبي است، چگونه ميخواهيم از عقل استفاده كنيم، عقل سر و كارش با مفاهيم است. منظور از اينكه ميگوييم از عقل كمك بگيريم اين است كه عقل، راه را به ما نشان بدهد، نه اينكه ما را به هدف برساند، آنكه به هدف ميرسد، دل است ولي عقل ميتواند كمك كند كه دل، راه را بشناسد چنانكه اگر نقل از ديگران راه ديگري بود، شيوه ديگري براي شناختن راه به شمار ميرفت، چطور آن كساني كه آن راه پيمودهاند، براي ما گفتند از نقل آن استفاده ميكرديم، اينجا هم ميخواهيم براي شناخت اين راه از عقل بهره جوييم به عبارت ديگر طرق شناخت ويژگيهاي عرفان شناختن ويژگيهاي راه عرفان يا از راه عقل بايد حاصل شود يا از راه نقل، اگر خود اين راه هم بخواهيم با عرفان شناخته شود تسلسل لازم ميآيد يعني ابتدا بايد يك سير عرفاني انجام دهيم تا راه را بشناسيم.
ميگوييم چگونه بايد مسير عرفاني را از آن مسيري كه بايد طي كرد، باز شناخت؟ آن هم با نوعي عرفان ديگر، با نوعي سير ديگر، هيچگاه راه به پايان نميرسد؛ يعني اگر همه راهها را خواسته باشيم، فقط از طريق عرفان بشناسيم، لازمهاش تسلسل است. بالاخره شناختن راه يا با عقل است يا با نقل.
معمولاً كساني كه مدعي عرفان هستند و فرقههاي مختلف سير و سلوك و تصوّف و عرفان را به وجود آوردهاند، اعتمادشان به روش نقلي است يعني ميگويند فلان بزرگي دستور انجام چنين كارهايي را داده تا به فلان مقام برسيد. اين راه در صورتي ارزش دارد و معتبر است كه نقل از شخص مورد اعتمادي باشد و داراي اعتبار باشد. به سخن هر كسي نميشود به او اعتماد كرد. از چه كسي ميشود پذيرفت؟ اگر كسي به ما دستوري داد در چه صورتي صحيح است كه آن دستور را بپذيريم؟ اگر بگويد من ميگويم اين كار را انجام بدهيد، بايد معصوم باشد.
چون ديگران همه در معرض خطا و اشتباهاند، و ما تنها حق داريم سخن از كسي بيدليل بپذيريم كه او اشتباه و خطا نكند و در ميان انسانها، فقط معصومين صلوات الله عليهم اجمعين شرفياب شديم و ايشان فرمودند: اين راه را طي كن، به مقصد خواهي رسيد، براي ما بسيار اين شناخت غنيمت خواهد بود، راهي را از كسي ياد گرفتيم كه او اشتباه نميكند ولي متأسفانه خودمان خدمت امام معصوم شرفياب نميشويم شايد كساني باشند كه شرفياب شوند اما صحبت پيرامون امثال خودمان است. ما چه كنيم؟
ممكن است كساني از امام معصوم نقل كنند و بگويند با وسائطي از امام شنيدهايم كه او فرمود: چنين و چنان كن.
اگر وسائط يقيني، و نقلي متواتر و غير قابل خدشه و غيرقابل شك عقلايي باشد، باز ميتوان با چند واسطه نقلي مطلبي را از امام دريافت كرد كه او راه را به ما نشان داده است.
بسياري از فرقههاي متصوفه چنين ادعايي را دارند. حتي بسياري از فرق متصوفه از اهل تسنن مدعي اينند كه راهشان را از اميرالمؤمنني علي بن ابيطالب صلوات الله عليه دريافت كردهاند (با اينكه سني هستند) پس: حتي در ميان اهل تسنن فرقههاي زيادي هستند كه سر سلسله مشايخ را علي(ع) ميدانند. بسياري از فرق تصوف در شيعه هستند كه سلسله مشايخ خودشان را به امام رضا(ع) ميرسانند، بعضي هم مدعيند كه به حضرت صادق(ع) ميرسد. به هر حال چنين ادعاهايي هست و مطلبشان اينست كه ما راه سير و سلوك را از مشايخي فرا گرفتهايم كه آنها نهايتاً از امام معصوم(ع) دريافت داشتهاند.
گاهي به اصطلاح خودشان ميگويند از دست فلان قطب خرقه پوشيدهاند. حقيقت اين است كه سلسلههايي كه چنين ادعاهايي دارند به گونهاي نيست كه براي يك شخص منصف يقينآور باشد. گاهي سلسله اساتيد و مشايخشان را ضبط هم كردهاند و شجره و طومار هم دارند. ولي همه اينها قابل تشكيك است و ما يقين نداريم كه اين ارتباط محفوظ باشد. كما اينكه در زمان خودمان، از اقطاب آنها كساني را ميشناسيم و از وضع زندگي و حال و رفتارشان مسائلي را ميبيينم و ميشنويم كه نسبت به قابل اعتماد بودن آنها شك ميكنيم. اينان اشخاصي جاهطلب و مقام پرستند كه اين عناوين و مقامات را وسيلهاي براي جاه و مقام خودشان قرار دادهاند.
بنابراين، به اين نقلها نميتوان اعتماد كرد، به خصوص آنكه: اولاً، بين طرقي كه نقل ميكنند اختلافات فاحشي وجود دارد. ثانيا، همه ناقلين، مورد اعتماد نيستند. ممكن است بعضي از آنها افراد مورد اعتمادي باشند ولي، هنگامي كه در يك سلسله سندي يك فرد مشكوك بود، براي از اعتبار افتادن آن سند، كافي است. به علاوه، بعضي از دستوراتي كه نقل ميكنند با كتاب و سنت سازگار نيست. اگر ما بخواهيم وارد اين بحثها بشويم كه: هر فرقهاي چه دستوراتي دارد و تا چه اندازه اعتبار دارد و دستوراتي كه ميدهند، طبق كتاب و سنت هست، يا نه؟ و... موجب اطاله كلام ميشود.
اجمالاً، ما ميخواهيم چيزهايي به دست آوريم كه قابل اعتماد باشد. ما ميتوانيم، از راه تحليل عقلي، كلياتي از ماهيت سير و سلوك و تهذيب اخلاق براي رسيدن به معرفت شهودي به دست آوريم، به ويژه اگر اين كليات با آنچه كه نقل معتبر است تطابق داشته باشد و به وسيله سندهاي معتبري كه بزرگان علماي ما، جملگي به اعتبار آنها شهادت دادهاند، تأييد شوند.
چگونگي سير الياللّه
سير و سلوك، در لغت به معني پيمودن راه است. اين راه، آغاز و مبدأ، انجام و مقصدي دارد. مقصد، بدون شك «خدا» است. يعني با پيمودن اين راه، به معرفت شهودي خواهيم رسيد. پس مقصد معلوم و روشن است. مبدأ نيز مشخص است. اين سير، سير انسان است؛ سير از وضع موجود به مقامي كه مطلوب است و آن «قرب به خداي متعال» است.
اين راه، چگونه راهي ميتواند باشد؟ مسلما اين راه مسيري مادي در زمين يا دريا و فضا نيست؛ خداي متعال جسم نيست كه ما بخواهيم به طرف او برويم. خداي متعال، خانهاي تشريفي براي خود قرار داده است و آن كعبه معظمه است كه «بيتالله» نام دارد. عبادتي نيز به نام «حج» داريم كه سير به سوي اين خانه است و طواف آن نيز، رمز تعلق قلب به معشوق حقيقي است.
ولي، اين سير سيري واقعي نيست. شخصي از اقامتگاه خويش به راه ميافتد و به مكه ميرود، ولي او به خدا نميرسد. كساني هستند كه ساكن حرم اند در عين حال، از دشمنان خدا هستند و از سير و طواف خود، چيزي جز دوري از خدا نتيجهاي نميگيرند. پس اين سير مقصود نيست.
سيري كه انسان را به خدا ميرساند، امري قلبي است. آن سير در باطن خود انسان است. روح است كه بايد از مرتبهاي حركت كند، كمالي بيابد و به مرتبهاي برسد كه مرتبه عندالله است؛ «في مقعد صدقٍ عدن مليكٍ مقتدر» (قمر: 55. ) اين يك سير باطني است. پس بايد ديد كه اكنون دل ما چه حالي دارد، آيا از خدا دور است يا نزديك، و اگر به خدا نزديك شود و به او برسد چه حالي پيدا خواهد كرد؟ اين مطلب را تا حدي ميتوان تحليل عقلاني كرد. اما، از اين بحث و تحليلها هيچگاه عرفان حقيقي حاصل نميشود، بلكه صرفا شيوهاي است براي آشنايي با عرفان. عرفان است كه به دل تعلق دارد؛ اگر خدا به دل آدمي نظر كند او را به طرف خود ميكشاند. اكنون ما در وضعي هستيم كه كم و بيش از خدا دوريم، حجابهايي بين ما و خداي متعال وجود دارد. حال، اگر اين حجابها برداشته شود و دل به خدا نزديك شود و واسطهاي بين انسان و خداي متعال نباشد، چه وضعي پيدا خواهد شد؟ جواب اين است كه آن حال، آثار و علائمي دارد كه از راه تحليل عقلاني و از روايات ميتوان به آن پي برد. اجمالا، بايد گفت كه انسان، در آن مقام و منزلت براي خويش هيچگونه استقلالي نميبيند. از اين مقام، به «فناء في الله»، «بقاء بالله»، «مقام محو» و... و امثال اينها نيز تعبير كردهاند. ما نبايد خود را گرفتار اين اصطلاحات كنيم و مانند بعضي از اهل عرفان نظري، به ياد گرفتن چند اصطلاح دل خوش كنيم، زيرا فراگيري اين الفاظ و مفاهيم، هيچ حركتي پديد نميآيد و احيانا بر بُعد و حجاب افزوده ميشود؛ «العلم هو الحجاب الاكبر». اينها، مفاهيمي هستند كه ذهن آدمي را مشغول ميكنند و او را از آنچه بايد بيابد باز ميدارند. با ياد گرفتن اين مفاهيم مشكلي حل نميشود. همين اندازه ميفهميم كه آدمي با رفع حجابها از تعلق به محبوب و معشوق خويش، وضع و حالي دارد كه در خود استقلالي نميبيند، چه رسد به اين كه از تعلق زن و فرزند و ثروت دم زند. او حيات خويش را از خود نميداند، حتي دانش خود را نيز ار خود نميداند. اين چگونه حالتي است؟ به زحمت ميتوانيم دورادور تصوير مبهمي از آن به دست آوريم. در حكم ميوهاي است كه هنوز آن را نچشيدهايم. هر چه تلاش كنيم، نخواهيم توانست حقيقت آن را دريابيم. به عبارت ديگر، فعلا ما در وضعيتي هستيم كه به گمان خودمان اموري را غصب كردهايم و از خودمان ساختهايم (البته در واقع غصب نميشود و خيال ميكنيم): اول، هستي خودمان را كه كس ميپندارد اين هستي از آن خود اوست. هر موجودي كس ميپندارد اين هستي از آن خود اوست. هر موجودي نوعي هستي دارد كه ظاهرا از آن خود اوست، در صورتي كه، اساساً ما مالك هيچ چيز نيستيم؛ ما چه بودهايم؟ اين هستيها را از كجا آوردهايم؟ عقل اين اندازه به ما ميگويد كه اين هستي از آنِ ما نيست. اما آن دريافتي كه ما داريم اينگونه نيست. ما خويش را مستقل ميپنداريم. اگر كسي توهم كند كه العياذ بالله خدايي نيست اين برايش تزلزلي ايجاد ميكند. بدين لحاظ كه او هستي را از آن خود ميبيند، اما حقيقت اين است كه، نه تنها خدا (زيرا او محال است كه نباشد)، اگر اراده خدا هم نباشد، كل عالم هيچ ميشود. حقيقت اين است و عقل هم آن را اثبات ميكند، اما، ما اين را در خود نمييابيم. فكر ميكنيم وجودي كه داريم از آن خودِ ماست. دوري ما نيز از اينجاست، ما نوعي يافت كاذب داريم؛ البته اين يافت نيست، بلكه پندار است، خيالي است دروغين كه هر موجودي وجودش را از آنِ خود ميداند.
اما، اگر كسي دريافت كه هيچ موجودي از خود استقلالي ندارد، نه قدرتي دارد، نه حتي چيزي دارد كه از او بگيرند؛ چيزي ندارد كه از او بگيرند، هر چه هست از آن ديگري است. ميگويد خانهام را خراب ميكنند، مگر خانه مال توست؟ اعتباري است براي اينكه به تو چند روزي اجازه دادهاند كه در آن زندگي كني!. همه ميدانيم كه همه چيز از آن خداست، هر چند اين امر را نمييابيم اما، دليل عقلي و برهان فلسفي آن را تصديق ميكند. اما، دل آن را نمييابد، تضادي بين عقل و دل است. البته اگر عقل ما كامل شود و براهين صحيح را فرا گيريم، خواهيم دانست كه هيچ استقلالي از خود نداريم. ما خيلي هنر كنيم و به عمق مسائل فلسفي برسيم خواهيم دانست كه هستي از ديگري است، و گرنه عموم مردم كه از براهين دقيق فلسفي خبر ندارند، عقلشان هم نميداند. به اصطلاح فلسفي، وجود همه چيز وجودي ربطي است، وجود مستقل جز خداي متعال نخواهد بود. اين، از راه فلسفه حاصل ميشود. به فرض اينكه كسي از راه فلسفه به چنين مطلبي دست بيابد، اما، دل ما هنوز باور ندارد، شاهدش هم اين است كه ما از همه چيز غير از خدا ميترسيم! پيامبر و ائمه ميفرمايند: «من خاف الله اخاف الله منه كل شيء و من لم يخف الله اخاف الله من كل شيء» (كافي / ج 3) اگر كسي خدا ترس باشد، ديگران از او ميترسند. دنيا از پيرمردي هشتاد ساله در گوشه جماران ميترسيد، بزرگترين قدرتهاي شرق و غرب با داشتن پيشرفتهترين تكنولوژي و با داشتن بيشترين قدرتهاي نظامي از يك پيرمرد استخواني هشتاد ساله در جماران در يك خانه گلي ميترسيدند. اما خودش چه ميگفت؟ ميگفت؟: «به خدا قسم تاكنون از چيزي نترسيدهام»، براي اينكه براي آن منشأ اثري نميبيند او باورش هست كه هستي مال خداست، اختيار هستي به دست اوست؛ تا او نخواهد، برگي بر درخت نميرويد و بر زمين نميافتد. اگر كسي چنين معرفتي پيدا كرد، داراي چنين اثري خواهد بود. همانگونه كه از چيزي نميترسد، دل هم به چيزي نميبندد، دل نميبازد، ممكن است به چيزي ميل و محبتي داشته باشد، آن هم به شرط اينكه محبوبش اين محبت را به او اجازه داده باشد. ولي هيچگاه خويش را نميبازد، چنانكه دل او شيفته موجود ديگري ميشود، به گونهاي كه مهار زندگياش را به دست او بدهد. اگر كسي شيفته و دلباخته شد، مهار زندگياش را به دست معشوقش ميدهد «ميكشد هر جا كه خاطرخواه اوست».
اما، اگر كسي تنها با خدا باشد، منتظر اين است و هميشه چشمش به اين است كه «چه هنگام خورشيد به وسط آسمان ميرسد تا به نماز بايستد». لحظه شماري ميكند كه وقت عبادت برسد، عاشقانه ميايستد، خواب باشد يا بيدار، گاهي آدمي منتظر وقوع حادثهاي است، كه نيمه شب يا سحرگاه بايد انجام دهد در بستر ميخوابد، منتظر شنيدن خبر خوشي است، يا ميخواهد به مكاني مطلوب يا ديدار محبوب برود، خواب به چشمش نميآيد و اگر خوابش هم ببرد، تا لحظه موعود، بارها از بستر بلند ميشود و هر لحظه به ساعت مينگرد كه آيا آن هنگام فرا رسيده يا نه؟ كسي دلباخته خدا باشد، هنگامي كه ميخواهد منتظر است كه چه هنگام سحر ميشود، چه هنگام وقت نافله شب ميشود، چند مرتبه بيدار ميشود، دم به دم به ساعت مينگرد كه وقت عبادت و صحبت با معشوق رسيده است يا خير؟ اساسا كلمه «تهجد» معنايش همين است؛ يعني مرتباً از خواب برميخيزد و مجدداً به خواب ميرود. پيامبر اسلام(ص) چنين ميكردند. نافله شبشان را در چند مرتبه به جاي ميآوردند، از نيمهشب كه ميگذشت، از بستر برميخاستند و چهار ركعت نماز ميخواندند و ميخوابيدند. مرتبه دوم دگربار برميخاستند و چهار ركعت نماز ميخواندند و ميخوابيدند. براي بار سوم برميخاستند و نمازهاي نافله «شفع» و «وتر» را ميخواندند. اين حالت عاشقانه است. او با تكلّف و زحمت چنين نميكرد. و نيازي هم به ساعت شماطهدار نداشتند كه زنگ بزند و بيدارش كند. لحظهاي كه از سنگيني كار روزانه خوابش ميبرد طولي نميكشيد كه از خواب بيدار ميشد. آيا شما در ميان خود يا در ميان مدعيان عرفان، چنين كساني پيدا ميكنيد؟ اين، يكي از نشانههاي افرادي است كه به چنين مقامي رسيدهاند.
كسي كه در پيش او، ثروت بسيار زياد و نقرهها و جواهرها با تلي از خاك مساوي است و تنها ترسش اين است كه آيا در راهي مصرف ميشود كه خدا راضي باشد يا نه؟ در خانه خود به گليمي اكتفا ميكند و حتي فرشي در خانهاش نيست. اگر او بگويد من به دنيا دلبستگي ندارم اين باوركردني است، اما اگر كسي كه ميليونها ثروت دارد بگويد من به دنيا دلبستگي ندارم و در همسايگي او فقرايي باشند كه نان شب نداشته باشند و او از علي(ع) دم بزند اين باوركردني نيست! هزار قسم هم كه بخورد كسي از او نميپذيرد.
حاصل آنكه: كسي كه به معرفت ميرسد، حجابها بين او و خدا برداشته ميشود و ديگر استقلالي براي خود و هيچ موجود ديگر نميبيند. آغاز و انجام كلامش خداست. در طول حيات حضرت امام خميني؛، چند مرتبه از او شنيديد كه يك بار «من» گفته باشد؟! هنگامي كه صحبتي ميشد، ميگفت: خدا ما را پيروز كرد، خدا اين ملت را پيروز كرد، خدا اين انقلاب را پيروز كرد. اگر بگويند چنين كسي دائماً توجهاش به خداست، باور كردني است. اما كسي كه روي مسند مينشيند و به دست بوس و پا بوسش ميآيند، آنجا ذكري ميگويد و دستي تكان ميدهد و در مواقع ديگر هم به فكر دنيا، مقام، خوشي و راحتي خود و اعقاب خود است كه پس از او به مقامي برسند و قطبي بشوند، آيا ميشود گفت اين شخص توجهي جز به خدا ندارد؟!
ادامه دارد.