«حاکمیت»، مهمترین وجه تمایز و قوام «دولتها» و اندیشهی تأثیرگذار در شناسایی و نحوه سامانیابی اقتدار حاکمان میباشد. در اندیشه سیاسی غرب، نخست این مفهوم به «اقتدار مطلق و نامحدود فرمانروا»، که توان تحدید آن تنها تحت اراده خداوند میباشد، مورد تأکید و پذیرش قرار گرفت. اما ظهور شیوههی استعماری و دخالتهای قیممآبانه دولتهی مقتدر همراه با شروع نهضتهای آزادیخواه و وقوع تحوّلات در نظامهای سیاسی حاکم بر اروپا، نظریهپردازان غرب را بر آن داشت که «حاکمیت» را با شناسه «حاکمیت ملّی» و نشأت گرفته از حقوق ملت معرفی نمایند.
ابهامها و نقایص هر یک از این رویکردها در ساحت اندیشه سیاسی غرب، عمدتاً ناشی از دوری فیلسوفان غربی از آموزه های وحیانی اصیل بری تبیین و تفسیر واقعی اقتدار میباشد. آنچه با الهام از آموزه های دین مبین اسلام در نمایاندن حقیقت حاکمیت میتوان بیان داشت، آن است که حاکمیت دولت صرفاً در استمرار ولایت تشریعی حق تعالی است; امری که در صورت اقبال و پذیرش آحاد جامعه، به واسطه مأذونان الهی، فرصت تحقق و عینیت در جامعه بشری خواهد داشت.