نور الهى محمّدى (ره) با نگاهى به اندیشه هاىصدراى شیرازى
Article data in English (انگلیسی)
نور الهى محمّدى (ره) با نگاهى به اندیشه هاى
صدراى شیرازى
سیّدحسن حسینى
«الم تَرَکَیفَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرة طَیِّبَة اَصْلُها ثابِتٌ و فَرعُها فى السَّماءِ. تُؤتى اُکُلَها کُلَّ حین بِاذنِ رَبّها وَ یضْرِبُ اللّهُ اَلامثالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُم یَتَذَکَّرونَ». (ابراهیم / 24 و 25)
شجره حیات انسان
زندگانى همیشگى
ثمره حیات برگزیدگان الهى، بازدهى و گشایش بال هاى حیات ابدى است; هم مى نوشانند و هم پرواز مى دهند. و از این رو پیامبران، یک نشان از هزاران کهکشان در دست دارند.
نشان بى نشان دارد محمد هزاران کهکشان دارد محمد.1
مى نوشانند، چون ریشه در جوهره پایدار درخت پاک و پرورده حیات همیشگى دارند که: «اَصلُها ثابت». پرواز مى دهند، چون سَرْ در آستانِ آسمانِ عروج و قُرب کشیده اند که: «فَرْعُها فى السّماءِ».
بر فلک پَرهاست ز اَشجارِ وفا اَصلُها ثابت و فَرعُهُ فِى السماءِ
و محمّدِ پیامبر(ص)، یکتا کلمه طیبه اى است که سرآمد تمامى موجودات و مخلوقات و «کَلِمةُ اللّهِ اَلاعْلى»، هم اوست;2 «... پس خلیفه خدا و مجمع مظاهر اسماء الهیه و کلمات تامّات الهى است. همان طور که فرمود: «اُوتیتُ جَوامِع الکَلِم.»3 چنانچه مخلوقِ خالقِ کلّ، همان حکم و اراده تامّ الهى بوده و از این رو، «کلُمة اللّه» است، و نیز: «... کلُمة اللّهِ هى العُلیا...» (التوبه / 40); پس، نشان و تجلّى الوهى، در ساحت محمّدى(ص) به اوج عُلُو و برترى مى نشیند. و بدین سان، نیازمندى به او در حلقه نیازمندى انسان به اهل حیات و وجود خود، پیوندى همیشگى دارد:4 با نبود او، حیات انسانىِ انسان از طراوت الهى و شادابى قُرب و وصل بى بهره، همان قسم که حیات طبیعى عالم خاک; بى درختان زنده و سبز: «... کَلِمَةً طَیِّبةً کَشَجَرة طَیِّبة»، چه این که سرمنشاءِ درخت نبوى، هم اوست;
آن چنان که تخم اوّل کِشته را باغبان حاصل کند بعد از نما
گشته آب این درخت از مردمى انبیاء و اولیاء از پیش و پس
هر یکى همچون ثمر باشند و بَس... .5
و نیز بى حضور او، «انسان» در گرداگرد گرداب آشفتگى و تشتّت و اضطراب، گرفتار; و محتاج «اَصْلُها ثابت» است که از بى قرارى وسکون،راهى به پابرجایى وحرکت فراروى خودببیند.
و التبه بى حضرتش، تقرّب و توسّل، بى نشان و بى نمایان، چه این که «فَرعُها فِى السَّماء»، آن جناب را به ذات ربوبى متّصل; و دامنه تحرّک انسان به قُله تعالى روح است. پس وجود او بایسته است چرا که موجودیّت انسان، پاکى و طراوت آدمى، ثبات و پایدارى بشر و حرکت و تقرّب نوع آدمى زاد، همه، حتمى و خواستنى است. یعنى هستى او بایسته است چون «انسان»، بایستنى است.
درخت دستگیرى
امّا پیامبر الهى(ص)، کلمه اى طیّبه با این هویّت و هستى است:
(کَشَجَرة); شجره اى زنده، پویا، متکامل و تکامل یاب و نمونه اعلاى رشد و نموّ انسانى که زینت بخش سرزمین کویر انسانیّت مى شود.
(کَشَجَرَة طَیِّبة); درختى زنده و زیبا، زنده و پاک; پاکِ پاک و پاک از هر آنچه آلودگى بى بنیانى (اُجْتُثَّتْ مِن فَوقِ اَلارض) و بى قرارى (ما لها مِن قرار) است.
(اَصلُها ثابِتٌ); برخوردار از ریشه اى محکم که در رویدادها و وقایع روزگار، استوار مى ماند.
(فَرعُهافى السَماء); سُوىِوجوداوبه هواىِ قُرب الى اللّه است:
مُشترى من خدایست و مرا مى کشد بالاتر «اَللّه اَشْتَرى».
(مثنوى مولوى)
پس هر آنچه از اوست، امکان سرپرستى انسان تا دنیاى برترین را داراست;6 فعل، فکر و خُلق نبوى، همه آسمانى است و راهى براى حرکت انسان زمینى به عالم بالاى مینوى، که:«...اِنَّکَ عَلى صِراط مُستقیم.»(زخرف/43)«واِنَّ هذاصِراطى مُستقیماً فَاتَّبِعُوهُ و لاتَتَّبِعُواالسُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُم عَن سَبیله...»(الانعام/153).
چون خدا فرمود ره را راه من این خفیر از چیست دان یک راهزن.
(مثنوى مولوى)
«... این است راه راستى، که شما را به سوى من رهنمون است، از این راه پیروى کنید و طُرق دیگرى را غیر از این طریق نپویید که شما را از راه راست منحرف مى کند. و چون پیغمبر اکرم(ص) این آیه را تلاوت نمود نخست خط مستقیمى روى زمین کشید و سپس در اطراف و جوانب خود خطوط دیگرى کشید. پس خط مستقیم، همان صراط توحیدى است که جمیع انبیاء و پیروان آنان آن را پیمودند و خطوط معوج، راه ها و روش هاى اهل ضلال و گمراهان است و از براى شخص مشرک، گامى بر روى صراط توحید نیست...»7
(تُوتى اُکُلَها); نمودارى از شجره پربار انسانیّت که هرآن، ثمره دارد و هر لحظه بار مى دهد; شجره اى با برگ و ساز «تکوین» و «تشریع».8
(کلُّ حین); و برگ و بارى بى حدّ و حصر، بى تقیّد در زمان و فصل خاص. هر زمان و هر مکان، متصّل به رحمت مطلقه الهى است و چشمه جوشان فیض اُلُوهى; یعنى انسان و انسانیّت همواره نیازمند و رو به سوىِ بارِ شجره نبوى اند. چه این که (به زبان صدرالدین شیرازى) راه انبیاء بهترین مسیر وصول به حقّ است:
أعلم انّ الطرق الى اللّه تعالى کثیرة، لانّه ذو فضایل و جهات غیر عدیده «و لکلّ وجهة هو مولیها»، لکن بعضها اَنور و اَشرف و اَحکم و اَشّد البراهین. و اَوثقها واَشرفها الیه و الى صفاته و افعاله، هو الذى لایکون الوسط فى البرهان غیره. فیکون الطریق الى البغیة من البغیة، لانّه البرهان على کلّ شى. و هذه سبیل جمیع الانبیاء و الصدیقین: «قل هذه سبیلى اَدعوا الى اللّه على بصیرة اَنا و مَن اتبعنى»، «انّ هذا لفى الصُحُف الاُولى صُحُف ابراهیم و موسى...»9
(بِاِذنِ رَّبها); و در این ثمر دهى، دستِ قدرتِ اذنِ اله، بر سقف بامداد وجود او سیطره انداخته که پیامبر الهى هم بى حضرت حقّ، بى هویّت و هستى است; که انسان، همیشه محتاج وحى و در همه امور تشنه آبِ حیاتِ شجره نبوى است.
پس محمد خاتم(ص)، پیامبر ما، آخرین شجره طیّبه دستگیرى و سرپرستىِ انسانِ پژمرده عصرِ خشکى ها و آفات و تشنگى هاست. و از همین جاست که وجود او ضرورى شده چون حرکت انسان به سمت مقام مُلک و ملکوت ضرورى است وکار نبى(ص) نیز سوق دادن انسان خاکى به سوى مقام ملکوتى است: «فهذا النبىّ یجب اَن یلزم الخلائق فى شرعه الطاعات و العبادات لیسوقهم بالتعوید عن مقام الحیوانیة الى مقام الملکیه.»10
«... و درود نامعدود مر خواجه کاینات و صُفوه ممکنات که به امداد لوامع اشراقات صبحى آفتاب نبوتّش و به سُطوع تیاشیر طلوع نور تعلیم و هدایتش جان هاى مردگان قبرستان طبیعت و روان هاى خفتگان خوابگاه قوالب بشریّت، زنده گشته از جاى جنبیدند و به تنبیه و ارشاد کتاب رسالتش، نفوس گم گشتگان چراگاه معصیت و بادیه ظلمت از ورطات ظلمات ثلاثه قوّت هاى بهیمى و سبعى و شیطانى خلاصى یافته و از موت جمادى و نوم نباتى و سینه حیوانى و خواب پریشان شیطانى برخاسته، به مقام بیدارى بشرى رسیدند...
تا شب نیست روز هستىزاد آفتابى چنان ندارد یاد
اى فرومانده زار و خوار و خجل در جحیم تن و جهنم دل
از در تن به منظر جان آى به تماشاى باغ قرآن آى
مصطفى(ص) از کناره برزخ درى آویخته است بر دوزخ
سنّتش آن در است هین برخیز در رداى محمّدى آویز.»11
1ـ نور الهى محمّدى(ص)
... و این چنین، محمد(ص) سرآغاز حرکت است!
ستایش نور
حالِ وصف او، حالِ انسانى در گرداب تاریکى و سردى ظلمات است که در برابر تابش گرم و نورانى آفتاب وجود حضرتش به تعریف نور مبادرت مىورزد!
همچو من خاکى چه داند وصف او به نریزم آب خجلت رابرو
افتقار من ثناى من بس است انکسار من دعاى من بس است.
(ملاصدرا)
ستایش او ناگفتنى و چون تابش زبانه هاى آفتاب دیدنى است:
چون قلم در وَصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وى رُخ متاب
گر بریزى بحر را در کوزه اى چند گنجد قسمت یکى روزه اى...
(مثنوى مولوى)
تنها باید رو به سوى خورشید حیات پیامبر(ص) داشت و از باران حضور سپیدش چشید و آنگاه نه به تحلیل او، که به تعریف و تفسیر هستىِ خود پرداخت:
مَدْحْ تعریف است و تَخریق حجاب فارغ است از مدح و تعریف آفتاب
مارِح خورشید مَداح خود است که دو و چشمم سالم و نامُرْمَدْ است.
(مثنوى مولوى)
یعنى که رسول خدا(ص) محور حیات ابدى و مظهر «...الحىُّ الذى لایموت...» (الفرقان / 58) است و به این ترتیب، تنها مى توان رو به استجابت دعوت او داشت تا به حقیقت حیات وجود خویشتن دست یافت که فرمود: «یا ایُّها الذینَ امَنُوا استَجیبُوا لِلّهِ و لِلرسولِ اِذا دَعاکُم لِما یُحیّیکُم... .» (الانفال / 24)
ظرفیّت بى کران
او که از بى کران پُر است و از همه کرانه ها خالى، جز نور بینایى، چه از آن برآید و این روشنایى بر کدام دیده نشیند؟! گنجایش بى کران محمّد(ص)، تنها از خدا و فقط، تا به خداست یعنى «مَن رَآنى فَقَد رَاَى الحّق»12 و از همین رو: «... ما عَرفناکَ حقَّ مَعرِفَتِک.»13
احمد مرسل رسول انس و جان ما عرفناکش بُدى وِرد زبان...
(ملاصدرا)
چون نبود ز انبیاء و از رُسل هیچ کس یک جزویى از کلّ کلّ
جمله عاجز روى بر خاک آمدند در خطاب ما عرفناک آمدند...
(منطق الطیر عطار)
مولانا، حکایتى را درباره پرسش درویشى نقل مى کند که: «... محمد(ص) برتر بود یا با یزید؟ مولانا گفت: این چه جاى سوال است؟ که بایزید از امّت محمّد(ص) بود و مقام سلطانى از تاج پیروى احمد داشت. درویش گفت: چون است که محمّد(ص) با حق گفت «ما عرفناک حقّ معرفتک» و با یزید گفت: نیست اندر جبه ام الاّ خدا چند جویى در زمین و سما؟. مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود برگوى. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد(ص) را گنجایش بى کران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او مى ریختند همچنان خمار بود و جامى دیگر طلب مى کرد. امّا بایزید به جامى مست شد و نعره برآورد، شگفتا که مرا چه مقام و منزلتى است! «سبحانى ما اعظم شأنى».14 ملاصدرا نیز پیرامون گنجایش و ظرفیّت وجودى آن حضرت و این که سهم وافرى از وجود و کمال را داراست مى گوید:
«...پس براى قلب نبى هم دو در است که همواره بازو گشوده اند. یکى در داخلى که به عالم قدس گشوده مى گردد... دیگر درى که به جانب حواس پنجگانه او گشوده مى گردد... پس این شخص، انسانى است که نفس نفیس او در هر دو قوه نظرى و عملى به سرحد کمال رسیده و سهم وافرى از وجود و کمال از خداى متعال گرفته تا بدان حدّ که حیطه وجود او هر دو جانب ملک و ملکوت را فراگرفته و حق هر دو را ادا مى کند... و این امور و اوصاف، کامل ترین مراتب انسانیّت و نخستین شرایط احراز مقام نبوّت و رسالت است.»15
شاخ عشق از انبیاء شد تا فلک شد ز عیسى از فلک سوى ملک
نوبت معراج چون شد با رسول درگذشت او از نفوس و از عقول
تخم هستى این زمان آمد ببَر ما عرفنا گشت حاصل زین ثمر...
(ملاصدرا)
به هر ترتیب، پیامبر نور، نور مى تابد: «... کتابٌ اَنْزَلناهُ الیکَ لِتُخْرِجَ النّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ اِلى النُور...» (ابراهیم / 1) و وصف نور هم، تنها از نور بباید که: «... خُلِقتُ مِن نُور اللّهِ عزّوجّل و خُلِقَ اَهلُ بیتى مِن نورى... .»16 ظرفیّت نورانى محمّد(ص) نیز آراسته به نور وحى الهى است و اگر در «جانب بى جانبى» رُخ مى کشد، چون آفتاب بر بُلنداى آسمان «آفتاب» است: «... و داعیاً الى اللّهِ بِاذنه و سِراجاً مُنیراً.» (الاحزاب / 45)
«و او نه چراغ آب و گل که چراغ جان و دل; و نه چراغ این جهان که چراغ این جهان و آن جهان است.»17
بر او ختم آمده پایان این راه در او مُنزَل شده ادعو الى اللّه
مقام دلگشایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است.
(گلشن راز شبسترى)
ظرفیّتى عظیم و شگرف که مَهبط حقیقت کلام الهى است: «... و مَحَطُّ الرِّسالَة...»18 و قلب او را صلابت تحمّل بار «قولاً ثقیلا»،19 مى بخشد که: «لَو اَنْزَلْناهُ هذَا القُرآنَ عَلى جَبَل لَرَاَیْتُه خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِن خَشْیَة اللّهِ.» (الحشر / 21)
بدین سان کجا مى توان حتّى، وصف رُخ او شنید؟ چه رسد; واژگانى، چهره و رخساره او را به زنبان فهم و عقل بستانند؟; اندیشه اى که آبشخور آن هم «عقل کُلّ» است و بَسْ!
عقل جزوى عقل استخراج نیست جز پذیراى فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهمست این حِزَو لیک صاحب وحى تعلیمش دهد
دانش پیشه از این عقل اَرْبدى پیشه بى اوستا حاصل شدى
کندن گورى که کمتر پیشه بود کى ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
(مثنوى مولوى)
اندیشه و تعقّلى بایسته است که به پیشگاه «نور عقل» رهنمون گردد; یعنى اصل و بُنِ علم و حکمت که آن هم، تنها خود اوست:20
دانشى باید که اصلش زان سر است زانکه هر فرعى به اهلش رهبرست
هر پَرى بر عَرض دریا کى پرد تا لَدُن علم لَدُنّى مى بَرد
آخرون السابقون باش اى ظریف بر شجر سابق بود میوه طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود اوّلست او زانکه او مقصود بود
چون ملایک گوى، لاعِلْمَ لنا تا بگیرد دست تو عَلَّمْتَنا
گر درین مکتب ندانى توهجا همچو احمد پرّى از نور حِجى.
(مثنوى مولوى)
به هر حال، وصف و شرح او از دست قدرت عقل و اندیشه انسانىِ انسان، بیرون و در مَنظر توصیف الُوهى رقم مى خورد:
وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا
او فصیح عالم و من لال او کى توانم داد شرح حال او
وصف او کى لایق این ناکس است واصف او خالق عالم بس است.
(منطق الطیر عطار)
چگونه اندیشه نوع انسانى قادر است پیامبرى را توصیف کند که:
«... از جهت مبادى ادراکات سه گانه یعنى قوه احساس و قوه تخیّل و قوّه تعقّل به سرحدّ کمال رسیده است، جوهر ذات او از عوالم سه گانه، یعنى عالم احساس، عالم تخیّل و عالم تعقّل التیام و انتظام یافته است. و نیز ثابت شد که هر صورتى از صور ادراکیه خود قسم خاصى است از وجود و براى هر یک از این صُوَر، قوه و استعدادى و نیز مرتبه تمام و کمالى است. مرتبه کمال، عبارت است از این که شئ از قوّه به فعلیّت برسد. بنابراین، کمال تعقّل در انسان، اتصال اوست به ملاء اَعلى و مشاهده ملائکه مقربین. و کمال قوّه مصوره، انسان را مى رساند به مرتبه مشاهده اشباح و صُوَر مثالیه و تلقّى و دریافتن مغیبات و اخبار جزئیه از آنان و اطلاع یافتن بر حوادث گذشته و آینده. و کمال قوه حساسه موجب شدّت تأثیر وى در موارد جسمانیه بر اساس وضع و محاذات فى مابین حسّ و مواد جسمانیه مى گردد... و کمتر انسانى است که در وى کلیه قواى سه گانه مذکور جمع گردد. پس براى هر کسى که این مقام و مرتبه جامعیّت در جمیع مراتب کمالیه این نشأت سه گانه اتفاق افتد، چنین کسى داراى رتبه خلافت الهیه و استحقاق ریاست بر خلق خواهد بود و این شخص، رسول و مبعوث از طرف خداست که به وى وحى مى رسد... .»21
آینه نور
حاصل آن که، وصف نور فقط از آینه صیقلى نورانى برخیزد چه این که: «اللّهُ نورُ السَّمواتِ و الاَرض...» (النور / 35) و نور نبوى نیز در پرتو حُجج الهى: «کلام خدا» و «عصمت قدسى» نمایان است که فرمود:«اِنّى تارَکٌ فیکم الثَّقَلَین کتابَ اللّهِ وعترتى اَهلَ بیتى....»22
گفت پیغمبر که اى یاران من دوستان و پیروان مؤتمن
مى گذارم بعد خود نزد شما بهر پیدا کردن راه خدا
دو گران قیمت چو ماه و آفتاب اهل بیت و این کتاب مستطاب...
(ملاصدرا)
زیبایى هاى جلوه اش، نخست در نقاب «عروس قرآن» آشکار است، چه این که «رسول اللّه» و «کلام اللّه»، هر دو از یک پیشگاه فرود آمده; یا به ارسال: «و لَمّا جائَهم رسوُلٌ مِن عِندِ اللّه...» (بقره / 101) و یا به اِنزال: «... وَاتَّبَعُوا النُّورَ الّذى اُنْزِلَ مَعَه...» (الاعراف / 157) و از همین جا، «کلام تدوین» (قرآن صامت)، نمایانگر «رسول تکوین» (قرآن ناطق) شده است چه این که: «کانَ القُرآن خُلْقُ نَبِیّنا(ص)».23
روح پاکش سوره رحمن بُوَد خُلق نیکش معنى قرآن بُوَد.
(ملاصدرا)
«... و حقیقة القرآن عند المحققین من العرفاء هو جوهر ذات النبى(ص)، و قد سئلت بعض اَزواجه عن خُلقه، فقالت فى الجواب: «کانَ خُلْقُهُ القرآن»... .»24(ملاصدرا)
و به زبان مثنوى مولوى:
چون تو در قرآن حقّ بگریختى با روان انبیاء آمیختى
هست قرآن حال هاى انبیاء ماهیان بحر پاک کبریا.
البته پس از قرآن،بایستى درآینه «نفس» اوبه نظاره اش نشست چه این که: «... فقل تعالَوا نَدْعُ اَبنائنا و اَبنائکم و نِسائنا و نِسائَکم و اَنفُسَنا و اَنْفُسَکُم...» (آل عمران / 61); نفس و جانى که کوثر اهدایى خدا به رسولش به حساب مى آید: «اِنّا اعطیناکَ الکوثر.»(کوثر/1)
2ـ جلوه هاى رحمت الهى نخستین صدرنشین
هدیه آسمانى
از اصل، پایه حضور حضرتش و علّت گزینش سپهرش، گنجایش دست رحمت مطلق الهى است:
همچو قرآن گشته نازل ز آسمان بهر آزادّى جانِ امّتان
روح پاکت «رحمةً للعالمین» خُلق نیکت روضه خُلد بدین...
(ملاصدرا)
رحمتى دامن گستر به پهنه جهانیان که: «و ما اَرْسَلْناکَ اِلاّ رَحْمةً للعالَمین» (الانبیاء / 107)،
حقّ مر او را برگزید از انس و جان رحمةً للعالمینش خواند از آن
(مثنوى مولوى)
همان رحمتى که با رحمت دو سویه الهى قرین و به نور جهان گستر رهنمون است، «یا ایّها الذین آمَنوا اتَّقُوا اللهَ و آمَنوا بِرَسُولِه یؤتِکُم کِفَلینِ مِن رَحْمَتِهِ و یجعل لکم نُوراً تَمْشُونَ به و یَغْغِر لکم...» (الحدید / 28) و بدین سان، در هر دو جهان در پرده روى وى «نور رحمت» مى تابد که:
خواجه دنیا و دین گنج وفا صدر و بدر هر دو عالم مصطفى
آفتاب شرع و دریاى یقین نور عالم رحمةً للعالمین...
(منطق الطیر عطار)
به واقع، وى همان هدیه رحمت آسمانى است: «اِنّما اَنَا رحمةٌ مُهْداةً»،25 که جهان و انسان، در ریشه هستى او سرچشمه دارد: «...لَوْلاکَ ما خَلَقْتُ اَلافْلاکَ...»26
خویشتن را خواجه عرصات گفت انّما انا رحمة مهدات گفت
هر دو گیتى از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت
همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید
آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامن تر از او موجود نیست...
(منطق الطیر عطار)
جلوه آغازین
در آفرینش سرآمد تمامى آفریده هاى ازلى و نخستین جلوه ذات ابدى است که: «اَوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نُورى... .»27
آن چه اوّل شد پدید از غیب غیب بود نور پاک او، بى هیچ ریب
بعد از آن، آن نور عالى زد عَلَم گشت عرش و کرسى و لوح و قلم...
(منطق الطیر عطار)
و این بدان جهت بود که در نوبت آغازین، بارِ شراب شهود جام «اَلَسْت» را، هم او مى نوشد: «...کان محمّدٌ(ص) اَوَّلُ مَنْ قالَ بَلى.»28
پس عالم، یکپارچه در پرتو نور او آراسته و جمله کائنات، سایه سار سرور کائنات و مُفخّر موجودات:
مراتب جمله زیر پایه اوست وجود خاکیان از سایه اوست
احد در میم احمد گشت ظاهر در این دور اوّل آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است جهانى اندر آن یک میم غرق است
(گلشن راز شبسترى)
و سراسر گیتى، جلوه شگفت آساى بندبند پیکره هویّت اوست و تحقق جهان آفرینش، بسته به حضور رمز آمیزش دارد. و از همین جهت، آبشخور وجود هستى، «صادر اوّل» مى گردد: «اِنَّ اَوّلَ ما خَلَقَ اللّهُ العقلُ»;29 و نیز سرآمد اولاد آدم که: «... و اَنَا اوّلُ المُسلمین» (الانعام / 163).
آفتاب عالم دین پروران خواجه فرمان ده پیغمبران
هشت جنّت جرعه اى از جام اوست هر دو عالم از دو میم نام اوس
نیست عالم را مگر یک «میم» قِسْمْ پس محمّد را دو میم آمد ز اسم
لاجرم یک عالمى از میم اوست و آن دگر عالم ز دیگر میم اوست
خواجه اولاد عالم اوست بَسْ شمع جمع هر دو عالم اوست بَسْ
(مصیبت نامه عطار)
پس، عقل اوّل، همان حقیقت محمّدیه(ص)30 است که:
عقلِ اوّل سایه نور خداست ذات او معنّىِ روحِ مصطفى است... .
(ملاصدرا)
بدین سان، چنانچه عالم جلوه اوست، در خلقت نیز، «نخستین»، هم اوست; «...فَاَوّلُ ما خَلَقَ نُوُر حَبیبه محّمد(ص)...»;31 چرا که اگر خداوند در ابتداى خلقت، گِل آدم را سرشت: «... کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُراب... .» (آل عمران / 59)، از سوى دیگر، نیز خطاب آمد که: «... و لو لا محمّدٌ ما خَلَقْتُکَ یا آدَمُ».32
«... همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود
نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود
حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور
بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید.
(منطق الطیر عطار)
نه خلقت، که نبوّت او نیز بر آدم پیشى داشت: «... کُنتُ نَبیّاً و آدَمُ بینَ الماء و الطین...»33 یعنى: «...تو مخلوقُ و آدم هنوز آب و گل» (کلیات سعدى) و از همین رو، چه نیکو، آن منزلت والاى اوّلین، سبب گشایش و رستن آدم مى شود که: «فَتَلَقّى آدَمُ مِن ربّه کَلِمات فَتابَ علیه اِنّه هو التوَّابُ الرّحیم». (بقره / 37)
نقطه نبوّت
نه بر خلق خدا، که بر رُسُل اِله تقدّم و فَضل دارد: «تِلکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُم على بَعض... وَ رَفَعَ بَعْضَهُم دَرَجات...» (بقره/253) و از همین رو، به جاى «یا آدم» و «یا ابراهیم» و «یا نوح» و «یا موسى» و «یا عیسى»، تنها نبّى و رسول الهى است که شایسته خطابِ: «یا ایّها النبىّ» و «یا ایّها الرسول».
بدین ترتیب، تمامى پیامبران مظهر ظهور نور نبوّت او هستند چه این که: «کُنتُ اَوّلَ النبیّینَ فى الخَلقِ و آخِرَهُم فِى البَعث».34
انبیا را بود اعمال صحیح روح پاکش هست برهان صریح
انبیا را بود کردار درست روح پاکش بود پرگار درست
انبیا چون طى راه حق کنند مصطفى را قاید مطلق کنند
مقتدا او باشد اندر هر نماز از حقیقت بشنو این نه از مجاز
از وجودش راه حقّ انجام یافت دایره از نقطه اش اتمام یافت..
(ملاصدرا)
چون به هدایت الهى مُقتدى است: «اولئکَ الذینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدیُهم اقتَدِهْ...»35 (الانعام / 90)، پس «سبق زمانى» پیشوانى دیگر، منعى بر «سبق ذاتى» او نیست و لذا مُقتدى گردیده است که: «اَنَا قائِدُ المُرسَلین... .»36
گرچه پیغمبر به صورت لاحقست لیک روحش بر تمامى سابق است
گر به صورت ختم شد بر وى جهان معنیش بودى ز اوّل ترجمان
گر به صورت آخر آمد ز انبیاء جمله را بودى به معنى رهنما
علّت غایى به معنى سابق است گرچه در صورت وجودش لاحق است
آن که ذاتش باطن و هم ظاهر است ذات او هم اوّل و هم آخر است
(ملاصدرا)
و به زبان «صدرالدین شیرازى» پیشوایى او در جمع اَنوار عقلى، نفسى و حسّى، اختصاص مى یابد که:
«جوهر النبّوة کانّه مجمع الانوار العقلیة و النفسیه و الحسیه، فبروحه و عقله یکون ملکاً من المقربین و بمرئات نفسه و ذهنه یکون فلکاً مرفوعاً عن ادناس الحیوانیة و لوحاً محفوظاً من مس الشیاطین و بحسّه ملکا من عظماء السلاطین. اعلم انّ المجموع هذه الامور الثلاثه على الوجه المذکور یختص بالانبیاء».37
گفتا به صورت ارچه ز اولاد آدمم لیکن به مرتبه به همه حال برترم
خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار ذرات کائنات اگر گشت مظهرم
فى الجمله مظهر همه اسماست ذات من بل اسم اعظم به حقیقت چو بنگرم.
و بر این بنیان، یاد حضرتش، ستایش تمامى اسماء اعظم الهى است:
تا به حشر اى دل از ثنا گفتى همه گفتى چو مصطفى گفتى
(حدیقه الحقیقه سنائى)
و همگى کمالات رازآمیز انبیاء و پیام آوران را در او مى توان جویا شد که: «اَنَا خاتمُ النبیین...»38 و «الخاتَمُ مَنْ خَتَم اَلمراتِبَ بِاَسْرِها».39 یعنى که هر نبىّ اى، مظهر اسمى از اسماء اللّه و جلوه اى از اوصاف کمالیه حقیقت جامع محمدى(ص) است تا مرتبت اتمّ و اکمل; مرتبه اى که کامل ترین مراحل تکاملى آن در مکاشفه تامّ محمّدى(ص) به سرآید که فرمود: «وَ تَمَّتْ کَلِمةُ رَبِکَّ صدقاً و عَدْلاً...» (الانعام / 115)
بود نور نبى خورشید اعظم گَر از موسى پدید آید و گَر ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانى مراتب را یکایک بازدانى
زمان خواجه وقت استوا بود که از هر ظلّ و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا به قامت راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
نبودش سایه کان دارد سیاهى زهى نور خدا ظلّ الهى
نبى چون در نبوت بود اکمل بُوَد از هر ولّى ناچار افضل...
(گلشن راز شبسترى)
نگاه بینا
این چنین تقدّم و صدرنشینى هیچ حقیقتى را بر چشم روشن بین او ناپیدا نخواهد نمود که: «فَاَوحى اِلى عَبدِهِ ما اَوْحى. ما کَذَبَ الفُوادُ ماراى... ماراغَ البَصَرُ و ما طَغى. لَقَد رَاى مِن ایاتِ رَبّهِ الکُبْرى». (النجم/10ـ18)
عقل کلّ را گفت ماراغَ البصر عقل جزوى مى کند هر سو نظر
(مثنوى مولوى)
بى میانه به سبب فَضْل و پیش دستى او بر انبوهه هستى: «ما خَلَقَ اللّهْ خلقاً اَفْضَلُ مِنّى...»،40 حقیقتى از دیده او پوشیده و نهان نمانده است چه این که پرده اى از او به «خُداىْ»، حایل نیست: «فکانَ قابَ قَوسَیْنِ اَوْ اَدْنى.» (النجم / 9)
«... و ربّما وصف النبى(ص) الى مقام اَعلى مِن اَن یتوسّط بینه و بین المبداء الاوّل و المُفیض على الکُلّ واسطةٌ، فسمع کلام اللّه بلاواسطه کما قال تعالى: ثم دنى فتدلى فکان قاب قوسین او ادنى فاوحى الى عبده ما اوحى... .»41 (ملاصدرا)
اى قاب قوسین مرتبت وان دولت با مکرمت کَس نیست شاها مَحرمت در قُرب «اوادنى» بیا
(مثنوى مولوى)
و این همان مقامى است که بودن هر گونه واسطه اى اضافى، بستر مطلق تجلّى ذات اقدس الهى قرار مى گیرد و «...تِلکَ النُبوَّة».42
از نبى جز نفس نبود آنجا همه حق بود و کَس نبود آنجا (نظامى)
و از اینجا، عارف مقام حق مى شود و در سُرور و بهجت هم، سرآمد خلایق:
«... سرور و بهجت او هنگام خلوت و مناجات با خدا از همه خلایق بیش تر است زیرا، او عارف به مقام حقّ و عظمت و جلال اوست و حقّ تعالى منبع حسن و جمال; و در حُسن و جمال و بها، اجلّ و ارفع از کلّیه موجودات است.»43
مَدار نُطق
بنابراین اگر صدرنشین است و حقیقت بین و اگر بى حایل و یکسر، واصل; پس: «و ما یَنطِقُ عَنِ الهَوى. اِنْ هُو اِلاّ وحىٌ یُوحى.» (النجم / 3 و 4)
الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل رأیش نه از طبیعت و نطقش نه از هوى
(سعدى)
بدین سان نُطق او نه از سَرِ «هَوى» که بر مَدار «یُوحى»، معنا و شکل مى یابد: «... اِنّ اَتَّبعُ اِلاّ ما یُوحى اِلىَّ... .» (الانعام / 50)
منطقى کز وحى نبود از هواست همچو خاکى در هوا و در هباست
تا که ما یَنطق محمّد عَن هَوى اِن هو الاّ بوحى احتوى
(مثنوى مولوى)
و نه فقط بر اساس وحى الهى زبان مى گشاید که پیش از آن هم، رَه نسپرده: «لا تُحَرِّکُ به لِسانَکَ لِتَعْجَلَ به» (القیامه / 16); و بیش از آن فرو گذارده است: «و بِالحَقِّ اَنْزَلناهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ... .» (اسراء / 105) و بدین ترتیب، بى ذره اى پرده پوشى و نهان کارى، زبان مطلق غیب الهى است که «و ما هُو عَلَى الغَیبِ بِضنین.» (التکویر / 26)
جان شیرین
با چنین ویژگى هایى، کدام موجود جز او شایسته سوگند جانانه «لَعَمْرُکَ»44 خواهد بود؟; که از او تا خداى جان آفرین، تنها همین سوگند الهى حایل است و بَسْ و هر قَسَمى نیز جز از روى او، بر سایرین نمى تابد.
چون لَعَمْرُکَ تاج آمد بر سرش کوه حالى چون کمر شد بر درش
اوست سلطان و طُفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه...
(منطق الطیر عطار)
و کدام انسان، جز او شایسته سلام و صلوات همیشگى خداى واحد و خیل ملائک؟ که: «اِنَّ اللّهَ و ملائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبى... .» (الاحزاب / 56)
بر آسمان سِدْرة
عروج عالى آسمانى او نیز نشانى از مقدّم بودن بر خَلْق و مؤخّر بودن در فَضْل دارد، چه این که: از «...اِنّى ذاهبٌ الى ربّى...» (الصافات / 99) خلیلُ الله(ع)، «... جاء مُوسى لمیقاتنا...» (الاعراف / 143) کلیم الله(ع)، تا «...اَسْرى بعبدِه» (اسراء / 1) رسولُ الله(ص)، فاصله اى است از «بردن» مهم ترین تا «رفتن» و «آمدن» سایرین. تفاوتى بین «جذبه عشق» تا «سلوک عاشق».45 و فاصله اى از مقام «ربودگان» تا مقام «روندگان».46
صاحب معراج و صدر کائنات سایه حقّ خواجه خورشید ذات
هر دو عالم بسته فِتراک او عرش و کرسى قبله کرده خاک او
پیشواى این جهان و آن جهان مقتداى آشکارا و نهان
مهم ترین و بهترین انبیاء رهنماى اصفیاء و اولیاء
خواجه کز هر چه گویم بیش بود در همه چیز از همه در پیش بود...
(منطق الطیر عطار)
بَر شدنى عظیم و شگرف در «لیلة الاسراء» که از سیر زمینى «عَبْدِه» آغاز: «سبحان الذى اَسْرى بعبده لیلاً من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى...» (اسراء / 1) و تا سیرى آسمانى اوج مى گیرد: «عِندَ سِدْرَةِ المُنتهى. عندها جَنّتُه المَاوى. اذ یَغْشَى السِّدْرَةَ ما یَغشى.» (النجم / 14 16)
که اى بلند نظر شاه باز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است (حافظ)
و اگر تا آسمان «سِدرَه» پر مى زند، پس چنین معراج، نزد پرده غیب الهى47 را، کسى سِزَدْ که بى میانه در «قابَ قَوسین» با خدایش روبروست.
وقت فنا و قرب
اوج و عروجى که دیدار حوریان هفت آسمان، آن آراستگانِ سراسر افق حرکت رسول(ص)، نیز او را خرسند نمى سازد. چه این که او، پرواى غیر ندارد:
آن که او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بربست روز امتحان
از پى نظّاره او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهرِ او خود ورا پرواى غیر دوست کو
آن چنان پُرگشته از اجلال حقّ که درو، هم ره نیابد آل حقّ.
(مثنوى مولوى)
یعنى از آل حقّ هم مى گذرد تا به نزد محفل الوهیّت، شراب تُرب سرکشد که: «اَبیتُ عند ربّى یُطعِمُنى و یُسقینى.»48
گفت: «ابیت عند ربّى» برملا جان او از یاد حق در اغتذا... (ملاصدرا)
دیدارى در پَسِ انتهاى حُجُبْ که برترین فرشتگانِ خداى رحیم: «روح الامین»; «معلم ثانى»49 نیز، یاراى همگامى با او نیست که: «...وَلَوْ دَنَوْتُ اَنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ»:50
چون گذشت احمد زسِدره و مَرْصَدش و از مقام جبرئیل و از حَدَش
گفت او را هین بِپَر اندر پِیَم گفت رَورَو، من حریف تو نیَم
باز گفت او را بیا اى پَرده سوز من به اوج خود نرفتم هنوز
گفت بیرون زین حدّ، اى خوش فرّمن گر زنم پرّى بسوزد پَرِّ من
(مثنوى مولوى)
دیدارى که بى سوز، به وصال سازِ قُرب نیآرامد:
جبرئیلا گر شریفى و عزیز تونه اى پروانه این شمع، خیز
جان پروانه نیندیشد زسوز
(مثنوى مولوى)
و این شَهدِ وصالى است که او را به «وقت» دیدار حقّ و ظرفیت «مقام محو و فنا» وارد مى سازد: «...لى مَعَ اللّهِ وقتٌ یَسَعُه مَلَکٌ مَقَرَّبٌ و لا نبىٌ مُرْسَلٌ و... .»51
لایَسَعْ فینا نبّىٌ مُرْسَلٌ و المَلَک و الرُّوحُ ایضاً فاعْقِلوا
گفت ما زاغیم همچون زاغ نى مست صباغیم مست باغ نى
(مثنوى مولوى)
مقام صعودى که نزد ملاصدرا از هبوط «من عالم القدس»، سرزده و تا صُعود «الى جوارالله»، پر مى کشد:
«و هذا ممّا هو محقّق عند القائلین بانّ للانسان صعوداً و هبوطاً یجب تطوّره فى الاطوار، ففى الهبوط نزل من عالَم القدس و الجنّة بامره تعالى، و قوله: اهبطوا بعضکم لبعض عدوٌ... و فى الصعود یرتقى الى جوار اللّه و مقام قاب قوسین و مقام المکالمة الحقیقیة، و الى حدیث یقول: «مَن رآنى فقد راَى الحقّ» و یقول: «لى مع اللّهِ وقت... .»52
و این مقام، همان «مقام فناست» که نزد صدرالدین در پَسِ «مقام کُنْ» جاى دارد: «... وله مقامٌ فوق هذا (مقام کُن)، یُسمّى بمقام الفناء فى التوحید، المشار الیه بقوله فى الحدیث القدسى: فاذا اَحْبَبْیَهُ کُنْت سمعه الذى به یَسْمَعْ و بصره الذى به یبصر... .»53 (ملاصدرا)
مقامى که نه تنها هیچ فرشته مقرّبى را گنجایش آن نیست، بلکه حضرت(ص) را بر عرش عظیم به دروازه دیدار قُرب الهى نزدیک مى سازد:
مقامٌ لدى سدرة المنتهى لاحمد لاشکّ للمصطفى
فقد کان بالقرب من ربّه على قاب قوسین لما دَنا
فما مثلُ احمد فیمن مضى من الرُسل فى سالف من ورى.54
مقامى که در واقع با چشم ملکوتى پرده از اسرار مکنون برمى دارد:
«...خداى متعال هم مبداء وجود و هم غایت وجود است. پس هنگامى که انسان در سیر صعودى بدین مقام شامخ ربّانى نایل گردید، بر کلیه اسرار مکنون در عالم قضا و قدر الهى واقف مى گردد و با چشم ملکوتى و دید و شهود عقلانى، قلم و لوح را مشاهده مى کند. همان طور که رسول اکرم(ص) در مقام حکایت از دید و شهود خود در شب معراج مى گوید: مرا به جایى سیر دادند که صداى گردش قلم را (بر روى لوح قضا و قدر) مى شنیدم... .»55 (ملاصدرا)
نبوّت راز آب و گل عیان کرد زمین را سوى علّیّین روان کرد
زمین پرورده اى از خاک زاده به دوش هفت گرودن پا نهاده
زماء و طین به علّیّین علم زد همه افلاک را زیر قدم زد
هزاران نور رحمت بر دل او فروغ آسمان ها بر گل او56.
(ملاصدرا)
3ـ نتیجه گیرى:
محور وحدت
بدین ترتیب، اگر خداى تعالى در کار نقش بندى جلوه هاى مبسوط آفرینش بود: «آنک او شاهست او بى کار نیست...» (مثنوى مولوى); حتماً نخستین آن، نزدیک ترین و آشناترین واصل به ذات اوست که او را تا ذات، پرده و حایلى نیست. و از این رو، حضرت(ص)، سایه حقّ ازلى است: «... سایه یزدان بود بنده خدا» (مثنوى مولوى)، بر صدر کائنات مى نشیند و هستىِ گیتى، پرتویى از نور اوست; چه این که: «انّ الحقیقةَ المحمّدیة(ص) مَظهرُ اسم اللّه الاعظم...».57
بدین سان، پیامبر خاتم(ص)، محور عالم امکان شد; که بى او، تجلّى ذات بر هستى ممکن، بى مرکز ثبات و وحدت است; با درخششى پیوسته و جاوید که: «...کُلُّ یوم هُو فى شان» (الرحمن / 29);
درخششى که رُخ او را محور نور و ظلمت گردانیده است:
روى و مویت اى شه هر دو سرا دین و دنیا را شده فرمان روا
جنّت یزدان ز رویت آمده دوزخ از زلف توسرگردان شد
هر دو چون «والیل» گشت و «والضحى» زان قسم خورده بدیشان حقّ دوجا
نور و ظلمت از رخ و زلف تواند مُلک و ملّت مِهر و قهرت راست بند
(ملاصدرا)
به بیانى، وحدت (دنیاى) هستى مُتّکى به اوست چرا که با نبودش، آفرینشى نیست و خَلْق هم بى محور جمع، وجود نمى یابد: اگر خَلق از او سرانجام دارد، پس محور جمع عالم شمرده مى شود و چنانچه هستىِ مخلوق بر وحدت و نظام، قِوام یافته، پس هم او، محور وحدت عالَم به حساب آمده است.
و البته، در دنیاى دیگر نیز که یکسره از اصالت نور و آفتابِ وحدت پُر است، همچنان، محور و مرکز، آن حضرت(ص) است. چه این که نه فقط: «... اَنَا اوّلُ وافد على العزیز الجبار یوم القیامة...»،58 بلکه مقام محمودش، شفاعت کُبراىِ او را زبانزد اهل حشر و نشر ساخته که: «... عَسى آن یبعثک ربّک مقاماً محموداً.» که او شفیع شافعین و شاهد همه شاهدان است: «... و شَهیدُکَ یُوم الدینِ...»59 و «مقام محمود خاصه مصطفى(ص) است... .»60 و هم او; «... فردا در مقام محمود، بساط شفاعت گسترده، مى گوید: امّتى امّتى»61 تا آنجا که این عطیه الهى به اوج مقام رضا بار یابد که: «وَلَسَوْفَ یُعطیکَ رَبُّکَ فَتَرضى.» (الضحى / 5)
... امید که دست رحمت او به حرمت چشمه جاوید عشق، سایه سار ظرف محبّت و عشق62 ما شود که اگر شورى هم هست، همه از بهره عشق و، دلدادگى و «لُطفِ مصطفاست»:
جامه در آن رسید گل از بهر دادِ ما زان مى دریم جامه به وصالِ گل
گل آن جهانى است نگنجد درین جهان در عالمِ خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدى است زبستان عقل و جان گل چیست؟ رقعه اى است ز جاه و جمالِ گل
گیریم دامن گل و، همراه گل شویم رقصان همى رویم به اصل و نهالِ گل
اصل و نهالِ گل عَرَق لطفِ مصطفاست زان صدر، بدر گردد آنجا هلالِ گل
(غزلیات مولوى).
و چهره این دلدادگى در خاکسارى زیباى «صدراى شیرازى» نیز به عیان، نمایان است که فرمود:
اى رسول اللّه سگ خویشم بخوان تا بساید فرق من بر فرقدان
گر تو مى خوانى سگ خویشم دمى من درآموزم جهان را در دمى
یا رسول اللّه بسى سرگشته ام در میان خاک و خون آغشته ام
گیسوان مشکبار خویش را بر من افکن اى شه هر دو سرا
من گدایم آمده در کوى تو میزنم «شیئى اللّهى» از روى تو
گر تو خوانى امّت خویشم یکى جان دهم بر یاد رویت بى شکّى
آفتابى وربخوانى ذرّه ام تاج رفعت بگذرد از سدره ام
هر که را چون تو شهنشاهى بُود فرق او از هفت گردون بگذرد...
(ملاصدرا)
«... واُصلّى على محمّد(ص) عبده المنذر المعلَّم و نبیّه المبشّر، الذى اُوتى جوامع الکلم، بعثه بالحقّ بشیراً و نذیراً و جعله داعیاً الى اللّه باذنه و سراجاً منیراً و اله المصطفین الاعلین خزنة اسرار الوحى و الیقین و حملة کتاب الحقّ المبین، و ابواب الوصول الى جوار ربّ العالمین.»63
-
پى نوشت ها
1ـ احمد عزیزى، ترانه هاى ایلیایى، تهران، انتشارات کیهان، 1373.
2ـ این گفتار مبتنى بر آن است که «کلمه طیبه» در آیه کریم را تفسیر به نفس پیامبر(ص) بدانیم چه این که پاره اى صاحب نظران نیز گفته اند کلمه به معناى همه موجودات است و به مخلوقات نیز کلمه الله گفته اند و حتّى بعضى نیز کلمه را به شخص مومن تفسیر کرده اند. دسته اى روایات نیز در ذیل این آیه مشخصاً پیامبر(ص) را ریشه درخت و امیرالمؤمنین(ع) را شاخه آن و امامان معصوم: را شاخه هاى کوچکتر و علم امامان را میوه آن و پیروان را، برگ هاى درختان دانسته اند: «... قال: سألت ابا عبدالله(ع) عن قول الله کشجرة طیبه... فقال: رسول الله(ص) اصلها و امیرالمؤمنین(ع) فرعها و الائمه ذرّیّتهما اَغصانها و علم الائمة ثمرتها و شیعتهم المومنون ورقها...» (ابوجعفر کلینى رازى، الاصول من الکافى، جلد 1، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1363، ص 428).
3ـ محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، الشهواهد الربوبیه، ترجمه و تفسیر دکتر جواد مصلح، تهران، انتشارات سروش، 1375، ص 475.
4ـ درمتن، بر اساس این کریمه بر ضرورت وجود پیامبر(ص) (بر مبناى پذیرش اصل ضرورت وجود انسان) استدلال شده و البته مى توان خصوصیات و ویژگى هاى دعوت الهى پیامبران را نیز برداشت کرد.
ملاصدرا نیز در اشراق اوّل از شاهد دوّم کتاب «الشواهد الربوبیه»، از ضرورت وجود نبى(ص) و استدلال بر آن سخن مى گوید; وى پس از اشاره به زندگى اجتماعى انسان (مدنى بالطبع) و نیز ضرورت وجود قانون شریعت، به ضرورت انتقال قانون به انسان از طریق انسان دلیل آورده و مآلاً وجود نبى را امرى ضرورى قلمداد مى کند. (ر. ک: همان، ص 491). هم او در «مبداء و معاد» بر همین اساس از ضرورت قانون براى رجوع مردم در اختلافات، به ضرورت شارع حکم مى دهد که: «... معیّن نماید از براى مردم منهجى را که به سلوک آن منبع معیشت ایشان در دنیا منتظم گردد و سنّت قرار دهد از براى ایشان طریقى را که وصول به جوار خدا به واسطه آن حاصل شود.» و درباره نبى(ص) مى گوید: «و باید که مخصوص باشد به آیاتى از جانب خدا که دلالت کند شریعت او از جانب خداوند عالم قادر منتقم است تا آنکه نوع در نزد او خاضع گردند و باعث شوند آن آیات براى کسى که واقف شود بر آن ها این که اقرارِ نبوت او نماید و آن معجزه است». (محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، مبداء و معاد، ترجمه احمد بن محمد الحسینى اردکانى. به کوشش عبدالله نورانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1362، به نقل از: مجله کیهان اندیشه، شماره 43، مرداد و شهریور 1371، ص 78).
5ـ محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، مجموعه اشعار صدرالدین شیرازى، تصحیح و تعلیق محمد خواجوى، تهران، انتشارات مولى، 1376. (اشعار ملاصدرا عموماً از این منبع نقل مى شوند).
6ـ ملاصدرا نیز در توصیف حقیقت محمّدیه و این که اسم اعظم الهى، برهان بر همه مخلوقات خواهد بود، تعبیر زیبایى دارد که:
«... و اعلم انّ الله تعالى قد جعل نفس النبى(ص) برهاناً لاکمثل الانبیاء التى کان برهانهم فى اشیاء غیر انفسهم، کبرهان موسى(ع) فى عصاه و فى یده و فى الحجر الذى «انبجست منه اثنتى عشرة عیناً قد علم کلّ أناس مشربهم» و اذا کان نفس النبى(ص) برهاناً بالکلّیة، فیکون کلّ عضو من اعضائه الظاهره و الباطنة برهاناً، فبرهان قوّة علم ما قال على(ع): علّمنى رسول الله(ص) الف باب من العلم فاستنبطت من کلّ باب الف باب «... و امّا برهان عقله العملى فقوله تعالى»: و انّک لعى خلق عظیم «و قس علیهما سائر براهین اعضائه و هو قواه الظاهریة و الباطنیة «و ما ینطق عن الهوى»...» (الحکیم المتأله محمد بن ابراهیم صدرالدین الشیرازى، المظاهر الالهیه، تحقیق الاستاذ السیّد جلال الدین الاشتیانى، قم، مرکز النشر التابع لمکتب الاعلوم الاسلامى، 1377، ص 116).
7ـ «الشواهد الربوبیه»، ص 436.
8ـ از دیدگاه صدرایى نیز همه امور داراى ظاهر و باطنى است و نیز «نبوّت»: داراى «ظاهر شریعت» و البته «باطن ولایت» است و پیامبر با نور ولایت امورى را از خداوند اخذ کرده و سپس آن ها را مستقیم یا غیرمستقیم در قالب شریعت، براى هدایت مردم ارائه مى دهد. در این باره ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، مفاتیح الغیب، طهران، مکتبة المحمودى: 1391 هجرى قمرى، ص 485 و نیز: امام خمینى، روح الله، مصباح الهدایه الى الخلافة و الولایة، با مقدمه استاد سیدجلال الدین آشتیانى، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى;، 1373، ص 22 و نیز: «کیهان اندیشه»، شماره 43، ص 75.
9ـ محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، «المشاعر»، اصفهان، انتشارات مهدوى، بى تا، ص 67.
10ـ «الشواهد الربوبیة» (به نقل از «کیهان اندیشه»، همان) و نیز ببینید: «مبدا و معاد»، ص 558.
11ـ محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازى، رساله سه اصل، به تصحیح دکتر سیّدحسین نصر، به اهتمام محمّدرضا جوزى، تهران، انتشارات روزنه، 1377، ص 36 (وى این مطالب را پیرامون رسالت بیدارى بشر توسط پیامبر(ص) در مقدمه رساله آورده است).
12ـ ملاصدرا در «الشواهد الربوبیه» ص 323 در ذکر دلیل تجرد نقش به همین روایت تمسک کرده و مى گوید: «... دیگرى حدیث من رآنى فقد راى الحق، هر کس مرا ببیند به تحقّق خدا را دیده است (زیرا نفس مقدس پیامبر اکرم مظهر اکمل و مرآت اَتمّ ذات و صفات الهى است) دیگرى حدیث انا النذیر العریان (و لفظ عریان اشاره به مقام و مرتبه تجرد کامل نفس مقدس اوست)... .»
13ـ العلامه محمّدباقر المجلسى، مرآة العقول، جلد 8، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1363، ص 146.
14ـ جلال الدین محمد مولانا بلخى، گزیده فیه ما فیه (مقالات مولانا)، تلخیص و شرح حسین الهى قمشه اى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374، ص بیست و پنجم.
15ـ «الشواهد الربوبیه»، ص 487، وى در ادامه صفات دوازده گانه فطرى و ذاتى(ص) را چنین برمى شمرد: صاحب فهم و درکى نیکو سریع و گیرنده، حافظه قوى، فطرتى صحیح و طبیعتى سالم و مزاجى معتدل و تامّ الخلقة، زبان فصیح و بلیغ، دوستدار علم و حکمت، بالطبع حریص بر شهوترانى نبودن، صاحب عظمت نفس و دوستدار شرافت و نزاهت، رئوف و مهربان به خلایق، قلب شجاع، جواد، سرور و بهجت نزد خلوت با خدا وسختگیر و لجوج نبودن.
16ـ العلامة محمّدباقر المجلسى، بحارالانوار، ج 15، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1403 قمرى، ص 20.
17ـ بر گرفته از: المیبدى، ابوالفضل رشیدالدین. کشف الاسرار وعدة الابرار، جلد 8، تهران، انتشارات امیر کبیر، 1361، ص 76.
18ـ ر. ک: نهج البلاغه، ترجمه دکتر سیدجعفر شهیدى، تهران، انتشارات شرکت سهامى عام، 1371، ص 106.
19ـ اشاره به آیه 5 سوره المزمل.
20ـ ملاصدرا نیز در «رساله سه اصل» ص 71 پس از بیان عجز عقل نظرى از ادراک اولّیات امور اخروى و مسایل چون معراج روحانى و جسمانى پیامبر خاتم(ص) مى گوید: «... و هرچه از این مقوله از انبیاء: حکایت کرده اند همه از علوم و مکاشفاتى است که عقل نظرى در ادراک آن اعجمى است و جز به نور متابعت وحى سیّد انبیاء و اهل بیت نبوّت و ولایتش ادراک نمى توان کرد، و اهل حکمت و کلام را از آن نصیبى چندان نیست.
اى دوست حدیث عشق دیگر گونست وز گفت و شنید این سخن بیرونست
گردیده دل بازگشایى نفسى معلوم شود که این حکایت چونست21ـ «الشواهد الربوبیه»، ص 470 و 471 (وى این کلام را پس از بیان برترى درجه نبوت نسبت به سایر درجات انسان، آورده است و البته مانند آن را در «مبداء و معاد» نیز مى خوانیم).
22ـ «بحارالانوار»، ج 5، ص 21.
23ـ ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، تفسیر القرآن الکریم، ج 3، قم، انتشارات بیدار، 1366، ص 396، وى این روایت را پس از بیان فرق قرآن و فرقان و اختصاص پیامبر(ص) به کلام الله، در ذیل آیه «و اذا اتیناه موسى الکتاب و الفرقان...»، آورده است: «و قد مرّ الفرق ایضاً بین کلام الله و کتابه من انّ الکلام من عالَم الامر، و الکتاب من عالَم الخَلْق. و من انّ الکلام منزَل على قلب حبیب الله(ص) بالحقّ، وَلُبت سائِر الانبیاء: نازلةً علیهم فى الا لواح و الصُحف و بین الا نزالین بونٌ بعید و فرقٌ عظیم. و قد ذکرنا ایضاً فرقاً آخراً بین الکلام و الکتاب بانّ احدهما یکون صفة نفسانیّة و خُلقاً، و الاخر یکون فعلاً و اثراً مبائنا و کذلک العقل البسیط الاجمالى القرآنى صفة ذاتیّه للعالم به، بل ربّما یکون عین العالم. و امّا الصوَر و العلوم التفصیلته فهى من قبیل الاثار و الافعال بالقیاس الى العقل الکامل الفَعّال. فلهذا کان القرآن خُلق نبیّنا(ص) کما هو المروى».
غیر قرآن آنچه نازل گشته است جمله بر الواح حاصل گشته است
لیک قرآن بر دلى نازل شده که طوافش مى کند هر دلشده
کى بود الواح چون ارواح پاک کاین بود قدسى و آن یک جرم پاک
همچنان که خاک چون افلاک نیست همچنین افلاک چون ادراک نیست
«وانکه باشد فرق بى حدّ و شمار از کتابت تا کلام کردگار
زانکه آن خلقى و این امرى بود آن یکى بر لوح و این بر دل فتد
آن یکى بر لوح دارد ارتسام این دگر «خُلق نبى» باشد مدام»(ملاصدرا)
24ـ «تفسیر القرآن الکریم»، ج 6، ص 22.
25ـ «بحارالانوار»، ج 16، ص 306.
26ـ همان، جلد 15، ص 28.
27ـ همان، جلد 1، ص 97 و نیز ببینید: «المشاعر»، ص 60 که به نقل روایتى از شیخ مفید پیرامون تقدّم خلق حضرت(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بر خلایق پرداخته است.
28ـ ر. ک: «بحارالانوار»، ج 15، ص 17.
29ـ همان، جلد 1، ص 97 و نیز ببینید: «تفسیر القرآن الکریم»، جلد 3، ص 352 و جلد 4 ص 133. وى در کتاب «شرح الاصول الکافى»، ص 66 به بیان حدیث 14 کتاب العقل و الجهل در «الاصول من الکافى» جلد 1، پرداخته که: «...فقال ابو عبدالله(ع): انّ الله عزّوجّل خلق العقل و هو اوّل خلق من الروحانیّین عن یمین العرش من نوره...» (ر. ک: محمد بن ابراهیم صدرالمتألهین، شرح الاصول الکافى، طهران، مکتبة المحمودى، 1391 قمرى.
30ـ «...بل العقل الاوّل و الروح الاخیر و هو الحقیقة المحمّدیه ذات واحدة ظهرت مرتین، مرّة فى الادبار الى الخلق لتکمیل الخلائق و مرّة فى الاقبال الى الحّق تعالى، شفاعتهم، لقوله(ص) «اوّل ما خلق الله نورى» و قوله(ص) «اوّل ما خلق الله العقل»: قاله له: «اقبل» فاقبل، ثم قاله له: «ادبر» فأدبر، قال: «فبغزتى و جلالى ما خلقت خلقاً اعظم منک، بک اعطى و بک آخذ، و بک اثیب، و بک اعاقب...» («تفسیر القرآن الکریم»، جلد 4، ص 398). وى در این کلام اشاره به حدیث امام صادق(ع) در کتاب العقل و الجهل اصول کافى (جلد 1) دارد که خود در «شرح الاصول الکافى» ص 16 درباره آن آورده است: «اعلموا ایّها الاخوان السالکون الى اللّه بقدم العرفان انّ هذا العقل الاّول، اوّل المخلوقات واقرب المجعولات الى الحقّ الاوّل و اعظمها و اتّمها و ثانى الموجودات فى الموجودیة و ان کان الاّول تعالى لاثانى له فى حقیقته لانّ وحدته لیست عددیة من جنس الوجدات و هو المراد فیما ورد فى الاحادیث عنه(ص) من قوله فى روایة اول ما خلق الله القلم و فى روایة اوّل ما خلق الله ملک کروبّى و هذه کلّها اوصاف و نعوت شى واحد باعتبارات مختلفه فبحسب کلّ صفة سیّمى باسم اخر فقه کثرت الاسماء و المسّمى واحد ذاتاً و وجوداً... .» همچنین وى در کتاب «المشاعر» ص 58 به همین مساله اشاره کرده و سپس به روایتى از امام جعفر صادق(ع) در تفسیر آیه «یسألونک عن الروح...» اشاره دارد که: «... قال: خلق اعظم من جبرئیل و میکائیل لم یکن مع احد ممّن مضى غیر محمّد(ص) و هو مع الائمة یسدّدهم». میرزا عماد الدولة نیز در شرح خود اشاره مى کند که آن مخلوقى که از جبرئیل بزرگ تر بوده و با هیچیک از گذشتگان جز حضرت(ص) نبوده، همان صادر اوّل، عقل و قلم است که در واقع باطن حضرت نبوى و آل او(ع) مى باشد (ر. ک: میرزا عماد الدولة «عماد الحکمة»، ترجمه و شرح کتاب المشاعر، اصفهان، انتشارات مهدوى، بى تا، ص 203).
31ـ «بحارالانوار»، ج 15، ص 27.
32ـ ر. ک: همان، باب «بدء خلقه و ما یتعلق بذلک.»
33ـ همان، جلد 18، ص 278.
34ـ ر. ک: فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث و قصص مثنوى، ترجمه کامل و تنظیم مجدد حسین داودى، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر، 1376، ص 354، وى این روایت را از کتاب «دلایل النبوة» ابونعیم اصفهانى آورده و گرچه مضمون آن از جهت دلایل عقلى قابل پذیرش است و مشابه چنین مضامینى نیز در مصادر وجود دارد ولى با این همه، چنین حدیثى را با حفظ همین هیأت در منابع شیعى نیافتیم الاّ این که در بحارالانوار ج 15، ص 16 و 17 روایاتى با عنوان «انّى اوّل مَن اقّر» و مانند آن آمده است.
35ـ ملاصدرا نیز در «الشواهد الربوبیه» ص 511، در پایان بحث نبوت و پس از بیان کلام با یزید و آیه مبارکه آورده است که: «...(پس خداى متعال نور نبوّت و سرّ ولایت و حقیقت هدایت را در قلوب آنان به ودیعت سپرد) و آنان یکى پس از دیگرى مردند و از این جهان رخت بربستند و خداى متعال که مقام نبوّت و نور ولایت و هدایت را به آنان داده بود، از آنان به ارث باز گرفت و او بهترین وارثان است. و سپس همین هدایت که انبیاء را بدان رهنمون بود، به پیغمبر اکرم(ص) سپرد و او را به اسرار این هدایت واقف گردانید... .»
36ـ محمدمحمدى رى شهرى، میزان الحکمه، دوره 10 جلدى، تهران، مکتب الاعلوم الاسلامى، 1367، ج 9، ص 620.
37ـ یعنى: «گوهر نبوّت گویى مجمع انوار عقلیه و نفسیه و حِسّیه است (که در وى کلیه انوار سه گانه جمع گردیده) و لذا به وسیله روح و عقل خویش همچون ملکى و فرشته اى است از فرشتگان مقرّب درگاه و به وسیله آینه نفس و ذهنش همچون فلکى است بالاتر و برتر از ادناس و ارجاس حیوانیه و لوحى است محفوظ از دسترسى شیاطین و به وسیله حسّ خویش همچون پادشاهى است از بزرگ ترین پادشاهان عالم. پس شخص نبى با همان شخصیت یگانه و وجدانیه هم ملک است و فرشته و هم فلک است و آسمانى و هم ملک و پادشاهى است فرمانفرماى بر کلیه عالم. پس او جامع جمیع کمالات نشآت سه گانه (عقلى و نفسى و حسّى) است. آرى از ناحیه روح و جنبه روحانى از سخن ملکوت اعلى است. و از جنبه نفس و نفسانى از سنخ ملکوت اوسط است و از جنبه طبیعى از سنخ ملکوت اسفل است. پس او خلیفه خدا و مجمع مظاهر اسماء الهیه و کلمات تامات الهى است...» («الشواهد الربوبیه»، ص 474).
38ـ «میزان الحکمه»، ج 9، ص 594.
39ـ کلام پاره اى از عرفاى اسلامى.
40ـ «میزان الحکمه»، ج 9، ص 623.
41ـ «تفسیر القرآن الکریم»، ج 1، ص 301، وى این کلام را در بحث کیفیت انزال وحى على الانبیاء آورده است و هم او در «المظاهر الالهیه»، ص 105 نیز به این مراتب اشاره دارد که: «و اعلم انّ الکلام المنزل من عند ربّ العالمین له منازل: الاوّل القلم الربانى، و الثانى اللوح المحفوظ، و الثالث لوح القَدْر و السماء الدنیا، و الرابع لسان جبرئیل(ع) تلقاه الرسول الامین(ع) فى جمیع المقامات، تاره اخذه من اللّه بلاواسطة ملک، کما قال تعالى: «ثم دنى فتدلى...»، و تارة بواسطه جبرئیل(ع) «و ما ینطق عن الهوى...»، و تارة فى مقام غیر ذلک، المقام الشامخ الالهى «و لقد راه نزلة اخرى...» استاد آشتیانى نیز در حاشیه کلام ملاصدرا پیرامون کریمه «فکان قاب...»، به نقل زیبایى از کتاب «تأویلات» اثر «العارف الکامل الکاشى»، در تفاوت مراتب شش گانه: «ثمّ دنى»، «فتدّلى»، «فکانَ قاب قوسین»، «اوادنى»، «فاوحى الى عبده»، و «ما کذب الفؤاد»، پرداخته که خواندنى است (ر. ک: «المظاهر الالهیه»، ص 106).
42ـ اشاره به روایتى که زراره از امام صادق(ع) پرسید: «جُعلت فداک الغشیته الّتى کانت تصیب رسول الله(ص) اذا انزل علیه الوحى؟ فقال(ع) ذاک اذا لم یکن بینه و بین اللّه احد ذاک اذا تجلّى الله له. ثم قال، تلک النّبوة یا زراره واقبل تیخشع». ر. ک: شیخ صدوق، ابوجعفر، التوحید. تهران، مکتبة الصدوق، 1387 قمرى. ص 115.
43ـ «الشواهد الربوبیه»، ص 490.
44ـ اشاره به کریمه الحجر / 72; «عبدالله بن عباس گفت خداى تعالى هیچ خلقى نیافرید گرامى تر بر او از محمّد مصطفى(ص) نبینى که به حیات هیچ کس سوگند یاد نکرد مگر بجان او...» (ر. ک: شیخ ابوالفتوح رازى، تفسیر روح الجنان و روح الجنان، ج 3، قم، انتشارات کتابخانه آیت الله العظمى مرعشى نجفى، 1404 قمرى، ص 246). همچنین مولوى در مثنوى خود به زیبایى تمام و با دلیلى آشکار، سوگندهایى مانند «واللیل»، «والضحى» و یا «بالشفق» را نیز قَسَم بر حضرت(ص) و نور و ستّارى وى قلمداد کرده است. ر. ک: جلال الدین محمد مولانا بخلى، مثنوى معنوى، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1362، دفتر ششم / 1499 و دفتر دوم / 295 300.
45ـ آیه سوره صافات مربوط به ضیافت حضرت ابراهیم(ع) و آیه سوره اعراف، درباره دیدار حضرت موسى(ع) است. درباره تفاوت مرتبه موسى(ع) و پیامبر(ص) ملاصدرا نیز در «تفسیر القرآن الکریم»، ج 4، ص 388 نکاتى آورده و نیز ببینید: «المظاهر الالهیه»، ص 116.
46ـ ر. ک: کشف الاسرار وعده الابرار، جلد 5، ص 501 و جلد 8، ص 76.
47ـ پیرامون «سده المنتهى» ببینید: «کشف الاسرار»، جلد 9، ص 360.
48ـ ر. ک: شیخ ابوجعفر صدوق، من لایحضره الفقیه، ج 2، النجف الاشرف، دارالکتب الاسلامیه، 1377 قمرى، ص 112. وى در پایان روایتى در «کتاب الصوم»، نقل کرده که: «... انّى اظل عند ربّى فیطمعنى و یُسقینى.» ملاصدرا نیز این روایت را یکى از دلایل تجرّد نفس دانسته و در ذیل آن آورده است: «... در نزد پروردگار خود مى روم و ساعاتى در مهمان سراى قدس و محفل انس حضرت الوهیّت بسر مى برم و او مرا اطعام مى کند و به من آب مى دهد (مسلّم است که مقصود، طعام و شراب جسمانى نیست، بلکه طعام و شراب روحانى و تجلیّات و اشراقات وارده بر نفس مقدّس اوست که لذّت آن به هیچ وجه قابل مقایسه با لذّت طعام و شراب جسمانى نیست)...» («الشواهد الربوبیه» ص 323).
49ـ تعبیر «معلم ثانى» از ملاصدراست: «... فالمعلّم الاوّل، هو الحقّ سبحانه، و المعلم الثانى هو جبرئیل، و المعلّم الثالث هو الرّسول(ص)...» (محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازى، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیة الاربعه، قم، انتشارات مصطفوى، 1379 هجرى قمرى، ج 9، ص 300).
البته همان گونه که وى در جاى دیگر آورده، مسأله معلّم بودن ملائکه (در پاره اى امور) با موضوع اشرف بودن نبى(ص) در عدم وساطت با خدا، منافات ندارد: «... و کما اِنّ اوّل الارواح العقلیّة مَن لا واسطة فى الشرف بینه و بین اللّه، کذلک آخر الارواح النبویّة من لا واسطه بینه و بین اللّه، کما قال(ص): «لى مع الله وقت لایَسعنى فیه مُلک مقرّب و لا نبّى مرسل» و هذا لاینافى کون جبرئیل او غیره من الملائکة مُعلّماً له فى بعض الاحوال، لما علمت انّ الانسان ذو نشآت متفاوتة». («تفسیر القرآن الکریم»، ج 3، ص 69). ولى به هر حال على رغم پذیرش این سخن، مقام انسان کامل ضرورتاً برتر از فرشتگان قلمداد مى شود و در واقع باید معلم اوّل را خود رسول خاتم(ص) دانست; آنگونه که با توجه به مستندات مقال به این برداشت به دست مى آید.
50ـ اشاره به روایتى که در «بحارالانوار»، جلد 18 ص 282 آمده: «فلمّا بَلَغَ سِدّرةَ المُنتهى فَانتَهى الى الحُجُب فقال جبرئیلُ تقدّمْ یا رسول الله لیس لى اَنْ اجوزَ هذا المکانَ و لَوْ دَنَوتُ...» البته ملاصدرا در «تفسیر القرآن الکریم»، ج 3، ص 54 پیرامون دلیل فضل انبیاء بر فرشتگان، تمسّک به این روایت را به دلیل خبر واحد بودن آن درست ندانسته و خود به گونه اى دیگر بر این مسأله اقامه دلیل مى کند. ر. ک: همان، ص 59.
51ـ «بحارالانوار»، جلد 18، ص 36.
52ـ «تفسیر القرآن الکریم»، ج 2، ص 243. هم او در «شرح الاصول الکافى»، ص 16 به دو سیر و سفر پیامبر(ص) به زمین و آسمان ها اشاره کرده و در تفسیر روایت امام صادق(ع) (در کتاب العقل و الجهل اصول کافى) مى گوید: «... قوله ثم قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر هذا حال روُح(ص) اذ قال الله تعالى له اقبل الى الدنیا و اهبط الى الارض رحمة للعالمین فاقبل فکان نوره مع کلّ شى باطنا و مع شخصیه المبغُوث ظاهراً کما روى عنه عن الاخرون السابقون یعنى الاخرون بالخروج و الظهور کالثمرة و الادّلون بالخلق و الوجود کالبذر فهو بذر شجرة العالم ثم قال له ادبر اى ارجع الى ربّک فادبر عن الدنیا و رجع الى ربّه لیلة المعراج و عند المفارقة عن دارالدنیا ثم قال و عزتى و جلالى ما خلقت خلقنا هو احبّ الىّ منک و هذا حاله(ص) لانّه کان حبیب الله و احب الخلق الیه... .»
53ـ ملاصدرا این عبارت را در مقدمه سفر سوم «الحکمة المتعالیه»، ج 6، ص 9، پس از اشاره به جایگاه حکمت الهى و ریشه آن و نیز عطاء آن به پیامبر خاتم(ص) آورده است.
54ـ ر. ک: «تفسیر کشف الاسرار»، ج 1، ص 269 و نیز: ج 7، ص 172.
55ـ «الشواهد الربوبیه»، ص 482.
56ـ مقدمه «رساله سه اصل»، ص 37.
57ـ ر. ک: «المظاهر الالهیه»، ص 115 و 116 که در این باره نکاتى دارد و نیز ببیند: «مصباح الهدایة»، ص 27.
58ـ «اصول الکافى»، ج 2، ص 600.
59ـ «نهج البلاغه»، خطبه 72، ص 55.
60ـ ر. ک: «کشف الاسرار»، جلد 5، ص 623.
61ـ ر. ک: همان، جلد 6، ص 324.
62ـ و به لسان «صدرالدین»:...
مبداء هر جنبشى عشق است و شوق مى دواند عشق، عاشق را به فوق... .
63ـ برگرفته از مقدمه السفر الثالث فى العلم الهى در «الحکمة المتعالیه»، ج 6، ص 3.