عوامل تضعیف خودباورى فرهنگى
Article data in English (انگلیسی)
عوامل تضعیف خودباورى فرهنگى
محمد فولادى محمدعزیز بختیارى
اشاره
آنچه در پى مى آید، حاصل تحقیقى است که به همت دو تن از محققان مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى; در مرکز پژوهش هاى اسلامى صدا و سیما تدوین یافته است. به دلیل اهمیت موضوع، بخش نخست این تحقیق تقدیم ارباب معرفت مى گردد.معرفت
مقدمه
«فرهنگ» میراث هزاران سال تلاش فکرى، هنرى و صنعتى نسل هاى گذشته یک ملت است. هر نسلى اندوخته هاى فرهنگى و تجارب زندگى خویش را با شیوه هاى گوناگون به نسل بعدى منتقل مى سازد، نسل بعد نیز اندوخته هاى خود را بر آن مى افزاید و آن را به نسل پس از خویش انتقال مى دهد. این جریان همواره در طول تاریخ ادامه داشته است. همان گونه که شخصیت یک فرد حاصل تجربیات فردى او است و موجب امتیازش از دیگر افراد مى گردد، فرهنگ یک جامعه نیز حاصل هزاران سال تجربه تلخ و شیرین آن جامعه مى باشد و این فرهنگ جامعه است که هویت آن را شکل داده و آن جامعه را از جوامع دیگر متمایز مى سازد.
از سوى دیگر، این فرهنگ است که چگونگى زندگى کردن را به افراد مى آموزد و آثار آن، به صورت هاى گوناگون در تمام صحنه هاى زندگى فردى و اجتماعى حضور دارد; فرهنگ، اندیشه ها و رفتارها را جهت مى دهد; روابط میان افراد، طبقات و اقشار گوناگون جامعه را تنظیم مى کند و حتى نزاع ها و درگیرى هاى قومى و ملّى را نیز تحت قاعده در مى آورد و حدود و ثغور آن را مشخص مى کند. در واقع، فرهنگ و فضاى فرهنگى چونان فضاى اطراف، ما را کاملاً احاطه کرده و ما در تمام صحنه هاى حیات فردى و اجتماعى خود، آن را لمس کرده و از آن تأثیر مى پذیریم.
براى روشن شدن معناى فرهنگ، ابتدا به تعریف آن مى پردازیم: براى فرهنگ تعاریفى بس متنوع و متعدد ارائه شده است. براى روشن شدن مطلب و رعایت اختصار، تنها به بیان یک تعریف اکتفا مى نماییم و از نقض و ابرام هایى که ممکن است بر آن وارد باشد، صرف نظر مى کنیم; زیرا این مقال مختصر را مجال بررسى دقیق و موشکافانه و نقد و ایرادهاى منطقى تعریف «فرهنگ» نیست. تایلر در کتاب فرهنگ ابتدایى، فرهنگ را این گونه تعریف مى کند: «فرهنگ مجموعه پیچیده اى است که شامل معارف، معتقدات، هنرها، صنایع، فنون، اخلاق، قوانین، سنن و بالاخره، تمام عادات و رفتار و ضوابطى است که فرد به عنوان عضو جامعه از جامعه خود فرا مى گیرد و در برابر آن جامعه، وظایف و تعهداتى را بر عهده دارد».1
فرهنگ بسان هر کالاى گران بهاى دیگر، همواره در معرض خطر دستبرد راهزنان و شیّادان قرار داشته است، به ویژه در قرون اخیر، کشورهاى قدرتمند و استعمارگر جهان به دو دلیل عمده، سعى در انهدام و نابودى فرهنگ هاى جوامع و ملل دیگر داشته اند:
دلیل نخست، دست یابى به اغراض سیاسى و اقتصادى است. فرهنگ هاى زنده و پویا به بیگانگان اجازه سلطه بر سرنوشت یک ملت و غارت منابع اقتصادى و مالى آنان را نمى دهند. استعمارگران براى آن که سرنوشت و مقدّرات یک ملت را به دست گرفته، از امکانات و منابع عظیم مادى و معنوى آنان به نفع خویش بهره بردارى کنند، در قدم اول، تلاش مى کنند تا موانع فرهنگى را که جدّى ترین مانع بر سر راه آن ها محسوب مى شود از سر راه خویش بردارند. بدین منظور، از وسایل، ابزار و شیوه هاى گوناگون کمک مى گیرند، فرهنگ بومى را تضعیف و فرهنگ خویش را، به ویژه عناصر منفى و مضرّى که افراد را از تفکر و فعالیت باز مى دارد، ترویج مى کنند. بدین ترتیب، مردم کشورهاى مورد تهاجم، از فرهنگ خویش فاصله گرفته، با آن بیگانه شده و به فرهنگ بیگانه و استعمارى روى مى آورند. آنان هویّت ملى خود را تباه ساخته و حساسیت خویش را در مقابل هرگونه فعالیت هاى تجاوزکارانه استعمارگران از دست مى دهند.
دلیل دوم، که در دهه هاى اخیر بیش تر مورد توجه قدرت هاى برزگ جهان، به ویژه امریکا، قرار گرفته، عبارت است از جهانى کردن فرهنگ غربى، به خصوص امریکایى. هرچند دلیل نخست را در وراى این دلیل نیز مى توان به عیان دید، ولى در سال هاى اخیر، براى سردمداران کشورهاى سلطه گر، نفس جهانى کردن فرهنگ غربى اهمیت بسیارى پیدا کرده است. این نظر علاوه بر استفاده از وسایل سیاسى، تبلیغاتى و صنعتى، با نظریه هاى شبه علمى نیز پشتیبانى مى شود; مثلاً، نظریه «دهکده جهانى» مک لـوهان و امثال آن، با صراحت سعى بر آن دارد که زمینه را براى پذیرش فرهنگ غربى مساعد نموده و از حساسیت هایى که ممکن است در مقابل آن ابراز شود، بکاهد.
باتوجه به مطالب مزبور، «تهاجم فرهنگى» را به غارت و شبیخون فرهنگى و نیز به حرکت پیچیده سیاسى اقتصادى با مقاصدى خاص به منظور اسارت یک ملت و تضعیف باورهاى فرهنگى و تردید در فرهنگ بومى و ملى براى پذیرش فرهنگ مهاجم، تعریف کرده اند. در تهاجم فرهنگى، بر خلاف تهاجم نظامى، که از زور و اسلحه استفاده مى شود، غالباً از وسایلى مانند زبان، قلم و وسایل ارتباط جمعى استفاده مى شود. در تهاجم نظامى، تن ها آماج سلاح هاى دشمن قرار مى گیرد و در تهاجم فرهنگى مغزها، اندیشه ها و باورها. در تهاجم نظامى، اجساد مغلوبان پایمال اسبان فاتحان مى شود، ولى در تهاجم فرهنگى، هویت ملى مذهبى و شخصیت فردى پایمال مى گردد. در تهاجم نظامى، اتکا به نفس است و مقابله با بیگانه، ولى در تهاجم فرهنگى، تردید در خویشتن است و توسل به بیگانه و بالاخره، در تهاجم نظامى، «من»، «ما» مى شود و «ما» هویت مى یابد، ولى در تهاجم فرهنگى، «ما»، «من» مى شود و «من» بیگانه از خویشتن و فرهنگ خویش.
علاوه بر تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن این بزرگ ترین خطر هویت ملى و دینى خطر دیگرى که بسیار مرموز، خزنده و غافلگیر کننده مى باشد این است که امروزه در اثر توسعه چشمگیر وسایل اطلاع رسانى و ارتباط جمعى و تسهیل مسافرت ها و نهایتاً در اثر افزایش ارتباطات گوناگون میان جوامع و ملل جهان، امکان نفوذ فرهنگ کشورهاى پیشرفته صنعتى در کشورهاى جهان سوم زیاد شده است و بنابراین، خطر آن وجود دارد که از این طریق، عناصر منفى فرهنگ هاى بیگانه به تدریج، وارد فرهنگ خودى گردد. این مسأله در بلند مدت، خطر بزرگى براى فرهنگ جوامع کم تر توسعه یافته، به ویژه جهان اسلام، به شمار مى رود. بنابراین، حتى آن دسته از روشنفکران بومى و وطنى که تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن را نفى مى کنند نیز نمى توانند لزوم دفاع و محافظت از فرهنگ خودى در قبال نفوذ عناصر منفى فرهنگ بیگانه را منکر شوند.
لازم به ذکر است که مبادله و داد و ستد طبیعى فرهنگ ها مردود نمى باشد و نیز چنین نیست که فرهنگ خودى را صددرصد مثبت و فرهنگ بیگانه و غربى صددرصد منفى باشد، بلکه به عکس، از آن جا که فرهنگ ها حاصل تجربیات تاریخى ملت هاست و همیشه در حال «شدن» مى باشد، براى بهتر شدن و کمال یافتن فرهنگ خودى، بر اخذ عناصر مثبت و مفید فرهنگ هاى دیگر و استفاده از تجربیات تاریخى جوامع و ملل دیگر، که عصاره قرن ها تلاش آنان مى باشد، تأکید مى گردد. ولى آنچه در این جا مهم است گزینش آگاهانه عناصر مفید و اجتناب از عناصر منفى و مضر آن هاست.
حاصل آن که در اثر تهاجم فرهنگى، مردم نخست دچار احساس شک و تردید در مثبت بودن فرهنگ ملى و دینى خویش مى گردند و باورهاى خود را نسبت به قوّت و کارایى فرهنگ خویش از دست مى دهند و سپس به تدریج، آماده تمایل و جذب به فرهنگ بیگانه دست کم به جنبه هایى از آن مى شوند. مراد از خودباورى فرهنگى باور به قوّت، غنا، اصالت و کارایى فرهنگ خودى است، به گونه اى که افراد احساس تعلق به آن فرهنگ نموده، از این احساس خویش خرسند شوند.
ضعف خودباورى فرهنگى در جهت مخالف خودباورى قرار دارد. روشن است که ضعف باور به فرهنگ خودى مى تواند مراتب متفاوتى داشته باشد. ضعف خودباورى فرهنگى را مى توان بر روى پیوستارى تصور کرد که از احساس ناخرسندى نسبت به فرهنگ خودى شروع مى شود و تا حد احساس شرم و حتى انزجار و تنفّر نسبت به آن مى رسد. البته ممکن است کسى معتقد به وجود نقایصى در فرهنگ خودى باشد، ولى از این که به آن فرهنگ تعلق دارد هیچ گونه احساس منفى نداشته باشد و حتى به اصلاح نقایص آن نیز بپردازد. چنین شخصى را نمى توان مبتلا به ضعف خودباورى فرهنگى دانست; زیرا هنوز به جنبه هاى زیادى از آن اعتقاد دارد و براى آن دل مى سوزاند.
چارچوب نظرى مسأله
الف تعریف خودباورى فرهنگى
«خودباورى فرهنگى» در قالب مفاهیم جامعه شناسى، نوعى نگرش (Attitude) نسبت به فرهنگ خودى است. بنابراین، لازم است ابتدا نگرش را تعریف کنیم، آن گاه بدانیم که نگرش ها چگونه تغییر مى کنند.
آلن بیرو در فرهنگ علوم اجتماعى، مى نویسد: «نگرش گرایش یا جهت گیرى مثبت یا منفى است در برابر یک شییى که داراى معنایى اجتماعى است. این شىء مى تواند یک شخص، جمع خاصى از اشخاص، یک گروه و یا صورتى از مدل هاى اجتماعى رفتار باشد.» در ادامه، اضافه مى کند که «نگرش وضعى است که یک شخص در برابر اشیاى حایز ارزش به خود مى گیرد.»2
هانرى مندراس چهار ویژگى ذیل را براى نگرش ذکر مى کند:
1ـ نگرش یک متغیر انتزاعى است که از تحلیل عقاید و رفتارها به دست مى آید.
2ـ نگرش ها اثرات عمیق و گستره اى بر فرد و گروه دارند.
3ـ نگرش ها سرشار از بار عاطفى هستند; زیرا با اعتقادات و ارزش ها رابطه دارند و نگرش همیشه یک حالت مثبت و یک حالت منفى دارد.
4ـ نگرش ها اکتسابى اند و از عوامل خارجى تأثیر مى پذیرند و از این نظر، اجتماعى شدن افراد یک گروه چیزى نیست جز ساخته شدن نگرش هاى مناسب در آن ها; نگرش هایى که با ارزش ها و هنجارهاى گروه رابطه دارد.3
با توجه به تعریف و ویژگى هاى مزبور، مى توان گفت که خودباورى فرهنگى اولاً، نوعى نگرش است که فرد نسبت به فرهنگ جامعه خویش دارد. و این نوع نگرش اگر مثبت باشد، از آن به «خودباورى فرهنگى» یاد مى شود. ولى اگر منفى باشد، آن را «ناخودباورى» یا «خودباختگى شدید» مى نامند. میان این دو حد نهایى، درجات متفاوتى از خودباروى و خود باختگى وجود دارد. پیوستار ذیل بیانگر درجات خودباورى و خودباختگى است:
100+ 75+ 50+ | 25+ 0 25ـ | 50ـ75ـ100ـ |
نگرش کاملاًمثبت | نگرش خنثى | نگرش کاملاًمنفى |
ثانیاً، خودباورى یک مفهوم انتزاعى و ساخته ذهنى (Construct) مى باشد، نه یک مفهوم عینى و قابل مشاهده. بنابراین، خودباورى یا خودباختگى را نمى توان به صورت مستقیم در جهان خارج مشاهده کرد، بلکه خودباورى و یا خودباختگى از طریق شاخص هاى مربوط به خود قابل بررسى و مشاهده است.
ثالثاً، خودباورى و یا خودباختگى به عنوان یک نگرش، اثرات عمیق و گسترده اى در سطح فردى و اجتماعى دارد و رفتارهاى فردى و جمعى را جهت مى دهد.
رابعاً، خودباورى و یا خودباختگى فرهنگى از طریق جامعه و به وسیله فرایندهاى جامعه پذیرى به فرد آموخته مى شود. خودباورى فرهنگى به عنوان یک نگرش، اگر چه نسبتاً پایدار است، ولى مى تواند دگرگون شود و تشدید یا تضعیف گردید و یا به کلى، جهت آن از مثبت به منفى و یا بالعکس عوض شود.
ب چگونگى تغییر خودباورى
مسأله دوم آن است که خودباورى به عنوان یک نگرش، چگونه تغییر مى کند؟ و به عبارت دیگر، خودباورى فرهنگى چگونه تضعیف مى شود و به خودباختگى تبدیل مى گردد؟ در جوامع بسته و با ثبات (مانند جوامع قدیم)، خودباورى از شدت و ثبات قابل توجهى برخوردار است; یعنى: اولاً، افراد نسبت به فرهنگ خویش نگرشى مثبت دارند; هرگز حاضر نیستند بپذیرند که افراد و جوامع دیگر از نظر فرهنگى از آنان برترند; زیرا، در این گونه جوامع، مردم نسبت به عقاید، باورها و به طور کلى، نحوه زندگى خود، از جذابیت بالایى برخورداراند.
ثانیاً، این نگرش (اگر هم تغییر کند) فرایند بسیار کندى را طى خواهد کرد. اما در جوامع جدید، که از سویى، ارتباطات وسیعى میان آنان برقرار است و از سوى دیگر، در حال تغییر و تحول سریع اند (به ویژه جوامع در حال توسعه)، احتمال تغییر نگرش افراد نسبت به فرهنگ خود بسیار است. کشورهاى به اصطلاح جهان سوم، غالباً از این دسته اند. چون این کشورها اولاً، به شدت در حال تغییر و دگرگونى اند و ثانیاً، ارتباط وسیعى با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى غرب، دارند.
در جوامع نوع دوم، ساختار فرهنگى به سرعت دگرگون شده، عناصرى از آن مورد سؤال قرار گرفته، عناصر جدیدى که از جوامع دیگر آمده و یا از تغییر جدید ناشى شده است، وارد آن مى گردد و این ارزش هاى جدید به شیوه هاى گوناگون در میان مردم تبلیغ مى شود. دولت و سازمان هاى ادارى، رسانه هاى گروهى و ورود وسایل و امکانات جدید از کشورهاى صنعتى هر کدام به نوبه خود بر ارزش ها، باورها و اعتقادات مردم اثر مى گذارد. این فرایند، که معمولاً یک ساختار به هم پیوسته اى را تشکیل مى دهد، ارزش ها و باورهاى جدیدى را که یا از جامعه دیگر وام گرفته شده و یا بر اساس مقتضیات جدید (به درست یا غلط) ساخته شده اند، تبلیغ مى کند. البته ممکن است افراد تا مدت زیادى دربرابر ارزش هاى جدید از خود مقاومت نشان دهند، ولى به مرور زمان، عده زیادى به دلایل گوناگون، جذب آنان مى شوند. از جمله این دلایل، یکى تمایل افراد به تبعیت از افراد، اقشار یا جوامع برتر است. جوامع صنعتى غربى به دلیل پیشرفت هاى صنعتى و برخوردارى از امکانات رفاهى فراوان، مورد توجه ملل دیگر قرار گرفته اند. این کشورها نیز به طور گسترده اى، سعى مى دارند از علم، صنعت، رفاه و حتى نوع زندگى، از غربى ها تبعیت کنند. از سوى دیگر، در کشورهایى که حکومتشان غرب گراست، افراد حتى اگر بخواهند در مقابل عناصر فرهنگى وارداتى از خود مقاومت نشان دهند، غالباً قادر حفظ فرهنگ خود نخواهند بود; چون در این گونه جوامع، پیروى از سبک زندگى جدید مزایا و تسهیلات اقتصادى اجتماعى فراوانى را نصیب افراد مى سازد، در حالى که مقابله با آن به عکس افراد رااز مزایاى مزبور محروم مى سازد.
پس ساختار موجود در این گونه جوامع، افراد را وادار مى کند تا از ارزش هاى جدید پیروى کنند. البته در این مرحله، میان ارزش هاى سنّتى و ارزش هاى جدید تعارض پیش مى آید، ولى پس از مدتى، به دلیل حمایت هاى همه جانبه اى که از وضعیت جدید به عمل مى آید، تعارض ها به نفع ارزش هاى جدید کاهش مى یابد و یا از بین مى رود (مگر این که انقلابى به طرف دارى از ارزش هاى فرهنگ خودى صورت گیرد.) این ارزش هاى جدید به نوبه خود، موجب تغییر نگرش هاى افراد مى شود; چون این ارزش ها نگرش هاى متناسب با خود را مى طلبد. ارزش هاى وارداتى، که جایگزین ارزش هاى فرهنگ خودى شده اند، نمى توانند پشتوانه نگرش مثبت نسبت به فرهنگ خودى باشند. این جاست که نگرش افراد به حسب تأثیر پذیرى آن ها از وضعیت جدید، نسبت به فرهنگ خودى تغییر مى کند، البته با شدت و ضعف و اختلاف مراتب: ممکن است این نگرش ضعیف شود و یا به دلیل واکنش علیه وضعیت موجود، حتى تقویت گردد (این وضعیت در میان افراد معدودى ممکن است اتفاق بیفتد) و گاهى نیز ممکن است جهت نگرش عوض شود و خودباورى به ناخودباورى و خودباختگى شدید مبدّل گردد.
زمانى که نگرش هاى افراد نسبت به فرهنگ خودى تغییر کند و افراد دچار خود باختگى گردند، جلوه هاى آن در سطح اجتماعى نیز بروز مى یابد: در کنش ها، روابط، قوانین، نهادها و... . بنابراین، نگرش هاى جدید، به نوبه خود، موجب تقویت ساختار جدید مى گردد و این اثر برگشتى، بدین ترتیب، در زمان هاى بعدى موجب تغییر بیش تر در نگرش ها مى شود. فرایند نظرى مذکور را مى توان به صورت نمودار زیر نمایش داد:
ساخت | فرد | کنش |
.................................................
و به صورت جزیى تر:
سطح اجتماعى سطح فردى سطح اجتماعى
ساخت | (ارزش هانگرش ها)فرد | کنش |
...............................................................................
لازم به ذکر است که ورود هرگونه عنصر فرهنگى بیگانه به فرهنگ خودى موجب بروز وضعیت مزبور نمى گردد و فرهنگ هاى فعّال و پویا همیشه عناصر مثبت فرهنگ هاى مجاور را اخذ کرده، در خود هضم مى کنند و این مسأله، خود لازمه حیات و پویایى یک فرهنگ است. اما اگر این ورود، به تهاجم مبدّل گردد وضع فرق مى کند; چون در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم نه اختیارى در انتخاب و اخذ عناصر مورد نظر دارد و نه فرصت و امکان هضم عناصر وارداتى را، بلکه در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم هویت و اصالت خود را از دست مى دهد و به یک فرهنگ فرعى نسبت به فرهنگ دیگر تبدیل مى شود که همه هستى و هویت خویش را به فرهنگ و جامعه دیگر ارجاع مى دهد. البته این بدترین حالت رسوخ یک فرهنگ در فرهنگ دیگر است که نمونه آن در برخى از کشورها و مستعمرات دیده مى شود. به نظر مى رسد ایران در دوره پیش از انقلاب حالت خفیف ترى از این وضعیت را داشته و پس از انقلاب، اگر چه بسیارى از عوامل آن از بین رفته، ولى بعضى از آثار آن ها هنوز باقى است.
بنابراین، به طور کلى عواملى را که بر خودباورى فرهنگى آثار منفى دارند، مى توان تحت چند عنوان مورد بحث قرار داد و نقش هریک را مستقلاً در تضعیف خودباورى فرهنگى یاداور شد:
الف ـ نقش استعمار;
ب ـ حکومت هاى مستبد داخلى;
ج ـ زمینه هاى داخلى;
د رسانه هاى جمعى.
الف نقش استعمار در تضعیف خودباورى فرهنگى
مایه اصلى تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگ هاى ملّى در کشورهاى جهان، استعمار غربى است. استعمارگران کهنه و نو در یکى دو قرن اخیر با استفاده از وسایل و امکانات پیشرفته خود همچون موریانه به جان ملت هاى کوچک و بزرگ افتاده و به صورت بسیار حساب شده اى به تاراج ثروت هاى ملّى تاریخى آنان پرداخته اند. بى شک، یکى از مهم ترین کالاهاى به یغما رفته و تاراج شده این ملت ها، فرهنگ ملّى و دینى آنان مى باشد. استعمارگران غرب براى انهدام و نابودى فرهنگ دیگر کشورها به ویژه کشورهایى که گذشته آنان در علم، هنر، ادبیات و معمارى سهم بزرگى در پیشرفت تمدن بشرى داشته سرمایه گذارى عظیمى کرده اند. جالب این که بخش اعظم این سرمایه ها را نیز از خود همین ملت ها به دست آورده اند. در این زمینه، به چند مورد از فعالیت هاى استعمارى که موجب تضعیف خودباورى فرهنگى مى گردد اشاره مى شود:
1ـ نقش انجمن هاى فراماسونرى
یکى از شگردهاى حساب شده و قدیمى استعمار در تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگ کشورهاى ضعیف تر، تشکیل انجمن هاى فراملّیتى فراماسونرى و اعزام وابستگان آنان تحت پوشش کمک هاى انسان دوستانه به این کشورها است. انجمن هاى فرامانسونرى با شعارهایى همچون آزادى، برادرى، برابرى و تلاش براى فروریختن کاخ هاى ظلم و برافراشتن پرچم عدالت مطلق، نقش عمده اى در تضعیف فرهنگ ملت هاى ریشه دارى همچون ایران داشته اند.
انجمن هاى فراماسونرى، که عمدتاً از گراندلژ انگلیس رهبرى و هدایت مى شدند، فشار عمده خود را بر روى اصیل ترین عنصر جامعه بشرى یعنى: دین متمرکز کرده بودند; زیرا خوب مى دانستند که حضور دین، به ویژه اسلام، در اجتماع هرگز با منافع آنان سازگار نخواهد بود و به آن ها اجازه سلطه گرى و تجاوز نخواهد داد. بنابراین، آن ها همواره در پى خاموش کردن نور ایمان از قلب مؤمنان و تضعیف دین در جامعه بودند.
میرزا ملکم خان، که از بنیان گذاران انجمن هاى فراماسونرى در ایران است، هدف از تشکیل این انجمن را ترویج اندیشه هاى اروپایى و آزادى به شیوه غربى و پایه گذارى اصول سیاست غربى براى ایجاد حکومت مردمى در ایران مى داند.4 وى در این زمینه مى گوید: من مایل بودم اصول تمدن غربى را در ایران شیوع دهم و براى این کار، از جامعه دیانت استفاده نمودم. از این روى، انجمن هاى فراماسونرى را در لفافه دینى پوشیدم.5
روشن است که طرح پیشینه فراماسونرى در ایران، اهداف و آثار سیاسى، اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى آن، نیازمند بحث گسترده اى است که مجال دیگرى مى طلبد. آنچه در این جا ممکن و متوقع است، اشاره به فرایندى است که این انجمن ها از طریق آن، به نابود سازى فرهنگ ملّى و دینى این مرز و بوم و تضعیف باروهاى این ملت پرداختند.
نخست باید توجه داشت که گردانندگان این انجمن ها در ایران، خود قبلاً به دام استعمار افتاده و به اصطلاح، شستوشوى مغزى داده شده بودند. آن ها فرهنگ خودى را نه تنها عامل رشد و ترقى نمى دانستند، بلکه آن را مانع بزرگى در راه ترقى و پیشرفت (البته به سبک غربى آن) تلقى مى کردند. از سوى دیگر، آن ها راه نجات ملّت را از عقب ماندگى از موى سر تا ناخن پا فرنگى شدن مى دانستند. انجمن هاى فراماسونرى ایران با افراد و اهداف مزبور وارد عمل گردیدند و براى دست یابى به اهداف خود سعى کردند روشنفکران و نخبگان سیاسى اقتصادى کشور را به دام خویش اندازند. آن ها مى دانستند که با تهى ساختن روشنفکران، اندیشمندان، قلم به دستان و زمامداران امور سیاسى، اجتماعى واقتصادى از فرهنگ خودى، هم حکّام و گرانندگان امور براى سلطه گران خارجى رام مى شوند و هم مدافعان و پیشتازان فرهنگى، که همان اندیشمندان و قلم به دستان هستند، به فرهنگ خویش پشت کرده و به ترویج فرهنگ بیگانه مى پردازند. بدین ترتیب، انجمن هاى فراماسونرى در ایران، به ویژه در دوران حکومت پهلوى، با سیاستى که در پیش گرفتند، توانستند به راحتى، زمینه هجوم فرهنگ بیگانه و تضعیف فرهنگ ملّى و دینى را آن هم به دست کسانى که به ظاهر نقش مدافعان فرهنگ را ایفا مى کردند، فراهم کنند و پایه هاى مقاومت در مقابل این تهاجم را تعضیف نمایند.
2ـ استعمار و تحقیر ملت ها
نوع رابطه اى که حکومت هاى استعمارى و سلطه جوى غربى با کشورهاى جهان سوم برقرار مى کنند، همواره با تحقیر فرهنگ و تاریخ این کشورها همراه است. استعمارگران با شیوه هاى گوناگون در پى القاى این فکر به ملل ضعیف جهان هستند که این ملل به تنهایى قادر به اداره خود نبودند و جز توسّل به قدرت هاى بزرگ و تقلید کورکورانه و بوزینهوار از فرهنگ مبتذل غربى راهى به توسعه اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى ندارند. تحقیرهایى که در این زمینه اعمال مى کنند، گاهى از حدّ سیاست و فرهنگ نیز تجاوز کرده و از نظر زیستى، مدعى مى شوند که این ملت ها از هوش و استعداد کم ترى برخوردارند.
کشور پهناور ایران با آن که هیچ گاه به طور مستقیم تحت سلطه استعمار قرار نداشته، ولى با وجود این، تا پیش از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى به رهبرى خردمندانه حضرت امام خمینى (ره)، در قبال کشورهاى استعمارى، به ویژه امریکا، همواره از یک موضع بسیار ضعیف و تحقیر شده اى رنج مى برد. حضور مستشاران غربى در زمینه هاى سیاسى، اقتصادى و نظامى در ایران، این کشور را عملاً به یک کشور وابسته تبدیل نموده و قدرت تصمیم گیرى را از حکّامى که ظاهراً قدرت را در دست داشتند، سلب کرده بود.
گویند: روزى مرحوم سیّد حسن مدرس به رضا شاه گفت: حالا که به دست انگلیسى ها شاه شده اى و به اصطلاح، خرت از پل گذشته است، به آن ها پشت کن و به مردم روى آور و منافع مردم را در نظر بگیر پاسخ شنید که: اگر چنین کنم، به دست آشپزهایم کشته خواهم شد; چون حتى پیشخدمت هایم هم انگلیسى هستند!6
در مجموع، قدرت هاى سلطه گر با کشورهاى ضعیف تر به گونه اى عمل مى کنند که کشورهاى ضعیف برترى مطلق و همه جانبه سلطه گران را از یک سو، و کهترى خویش رااز سوى دیگر بپذیرند. پذیرش این وضعیت از سوى یک ملت، به یک فرایند طولانى، پیچیده و گسترده اى نیازمند است و «هدف غایى این نوع جامعه پذیرى، بازشناسى و پذیرش خرده سیستم استعمارگر از جانب خرده سیستم استعمار زده است، به شکلى که خرده سیستم اخیر نه فقط دیگرى را متفاوت از خود بداند، بلکه برتر از خود بداند.7
سیاست استعمارى به این حدّ اکتفا نکرده و براى تشدید این تمایز و تأکید بر پستى و کاستى فرهنگ این کشورها از تمام وسایل و ابزارهاى ممکن استفاده مى کند. برخى از معاهداتى که از سوى کشورهاى استعمارى بر کشورهاى عقب نگه داشته تحمیل مى شود، به طور شرم آورى تحقیرآمیز مى باشد. کاپیتولاسیون یکى از آن هااست. در ایران، حکومت پهلوى با پذیرش کاپیتولاسیون، خیانتى مضاعف به فرهنگ و ملت ایران نمود. پذیرش کاپیتولاسیون نشانگر کمال خود باختگى حکّام وقت در برابر غرب و عدم تعلق بلکه انقطاع کامل آن ها از فرهنگ اسلامى و ایرانى است. مخالفت شجاعانه حضرت امام خمینى(رحمه الله)با این قرارداد ننگین، یکبار دیگر غیرت و حمیّت اسلامى ملّى این رهبر آگاه و دلسوز را در خاطره ها زنده ساخت.
حاصل آن که استعمار با یک سیاست دقیق و حساب شده و با استفاده از تمام وسایل و امکانات ممکن، سعى مى کند تا فرهنگ و هر آنچه را که متعلق به کشورهاى عقب افتاده مى باشد، تحقیر و تضعیف نماید. این سیاست وقتى طى سال هاى متمادى ادامه یابد، افراد در این کشورها در کارایى و قوّت فرهنگ خویش تردید کرده، به تدریج، به فرهنگ استعمارى تمایل پیدا مى کنند. زمانى که جامعه اى دچار چنین وضعیتى گردید، مى توان گفت آن ها هویّت فرهنگى خویش را از دست داده و به اصطلاح دچار ضعف خودباورى فرهنگى شده اند.
3ـ نقش صنعت و فن آورى پیشرفته
«فن آورى» به معناى مجموعه دانش علمى و صنعتى و فن آورى است. «فن آورى» و صنعت یا در خود جامعه به وجود آمده و رشد کرده است و یا در کشورى دیگر، و بهره مندى کشور دیگر از آن به انتقال نیاز دارد. انتقال فن آورى و صنعت راه هاى گوناگونى دارد که هر کدام خطرها و مزایاى مربوط به خود را دارد.
این که کدام یک از این راه ها ضایعات اقتصادى و فرهنگى کم ترى در بر دارد، بحث جالب و لازمى است، اما از حوصله این گفتار بیرون است. روى هم رفته، فن آورى پیشرفته غرب به دو شیوه کاملاً متمایز به اشاعه فرهنگ کشورهاى صاحب فن آورى و تضعیف فرهنگ هاى دیگر کمک مى کند:
الف پشتوانه اصلى تهاجم فرهنگى غرب پیشرفت فن آورى و توسعه اقتصادى آن است. فن آورى پیشرفته به عنوان عنصر اساسى تمدن جدید غرب، برگ برنده مهمى است که به دارنده خود امتیاز و اعتبار عام مى بخشد. انسان ها تمایل دارند فرد، قوم یا ملتى را که در یک زمینه و جنبه اى خاص برترى فوق العاده اى دارد، از هر جهت برتر و ممتاز بدانند; مثلاً، نظر یک قهرمان ورزشى را در سیاست و یا نظر یک فضانورد را در مورد مسائل اجتماعى جویا مى شوند. درست است که پیدایش صنعت پیشرفته غرب در بستر مناسب فرهنگى خود روى داده، ولى الزاماً چنین نیست که پیشرفت در زمینه صنعت ملازم با برترى در همه زمینه ها، به ویژه جنبه هاى فکرى و معنوى، باشد; زیرا مى دانیم که فرهنگ داراى دو بُعد مادى و غیر مادى است. على رغم آن که فرهنگ در جنبه هاى غیر مادى با فرهنگ اسلامى هرگز قابل مقایسه نیست، حتى عناصر مثبتى که در آن فرهنگ منجر به پیشرفت جنبه هاى مادى تمدن آنان شده، عناصرى به مراتب اصیل تر و کامل تر از آن ها در اسلام وجود دارد. ولى به دلیل پیشرفت غرب در زمینه صنعت، راه پذیرش فرهنگ غربى در میان ملل و جوامع دیگر، از جمله جوامع اسلامى، هموار گردیده است; چون این ملت ها تحت تأثیر صنعت غرب قرار گرفته اند. پس از تعمیم این پیشرفت به کل فرهنگ غربى، افراد به این نتیجه مى رسند که فرهنگ غربى، به طور کلى، برتر از فرهنگ خود آن هاست. بدین ترتیب، نوعى احساس ضعف، خود باختگى، یأس و تردید نسبت به فرهنگ خودى در آن ها به وجود مى آید و زمینه تهاجم سیاسى و فرهنگى استعمارگران غربى فراهم مى گردد.
ب ورود فرهنگ غربى همراه با فن آورى; البته انتقال یا وارد کردن صنعت فى حدّنفسه مذموم نیست و خنثى مى باشد; یعنى: مى تواند تحت تأثیر عوامل و شرایط دیگر، خوب یا بد تلقى گردد. استفاده از فن آورى اگر براساس نیازهاى فرهنگى اجتماعى استوار نبوده و با فرهنگ خودى سازگار نباشد، علاوه بر ضایعات اقتصادى، مى تواند موجب تضعیف فرهنگ خودى و زمینه ساز ترویج فرهنگ بیگانه گردد. وارد کردن فن آورى از کشورهاى پیشرفته اگر با درایت و هشیارى همراه نباشد ورود فرهنگ جامعه صاحب صنعت را نیز ممکن است به همراه داشته باشد.
از سوى دیگر، مشکل این جاست که کنار گذاشتن صنعت و عدم انتقال آن به صلاح جامعه نیست و در دراز مدت، موجب وابستگى و عقب ماندگى بیش از پیش جامعه و تضعیف فرهنگ ملّى مى گردد; یا باید از قافله پیشرفت تمدن بشرى عقب ماند و مرزها را به روى همه چیز بست که چنین کارى نه عاقلانه است و نه با وجود رشد سریع و عظیم ابزار اطلاع رسانى، ممکن و یا باید خود اقدام به اختراع و ساخت وسایل صنعتى بدون کمک گرفتن از تجربیات دیگران کرد که این کار خود نیازمند زمان زیاد، وجود منابع عظیم و سرمایه گذارى کلان مى باشد و مقرون به صرفه نیست. سرانجام، راه آخر آن است که از صنعت و دانش فنى دیگران استفاده نماییم و در این زمینه، نیروهایى را آموزش دهیم و با انتخاب فن آورى دیگران و جذب آن، در بلند مدت به خود کفایى دست یابیم. البته این خود نیازمند احتیاط کامل، حضور فعال در بازارهاى جهانى و اطلاعات دقیق از فن آورى در جهان مى باشد. به نظر مى رسد این راه مقرون به صرفه تر و عقلانى تر است.
در واقع، اگرچه صنعت شرط لازم پیشرفت و توسعه است، اما عزّت و آزادگى در گرو آن است که ذلیلانه نیاز خود را تأمین نکنیم. اگر خواهان پیشرفت و توسعه هستیم و اگر مى خواهیم از کاروان تمدن بشرى عقب نمانیم، باید پیش از همه، در حفظ خویشتن خویش و هوّیت فرهنگى خود کوشا باشیم; زیرا با از دست دادن هوّیت فرهنگى، به هیچ توسعه اى دست نخواهیم یافت. البته عزّت نه در عزلت گزینى است و نه در طرد هوّیت دینى و ملّى، بلکه در حرّیت، آزادگى و توسعه بدون ذلّت مى باشد. راه معقول توسعه و تأمین نیاز در این است که برخى نیازها را که خود مى توانیم، در تأمین آن بکوشیم و اگر از خارج، وارد مى کنیم، احتیاط کامل داشته باشیم و با حوصله کامل، اقدام به جذب آن نماییم و در این مسأله، عجله ننماییم. چرا که ورود فرهنگ صنعتى به منزله ورود مستشاران خارجى و ترویج فرهنگ بیگانه و در نهایت، تضعیف فرهنگ خودى است.8
4ـ نقش نظریه هاى شبه علمى
غربِ سلطه طلب در تلاشى همه جانبه و با پشتوانه اقتصاد و صنعت برتر خویش، سعى در گسترش فرهنگ خود و وادار نمودن ملت هاى دیگر به پذیرش برترى همه جانبه خویش مى نماید. در همین راستا، از سویى، بسیارى از دانشمندان و محققان خود را بسیج کرده اند تا با ارائه نظریه هاى شبه علمى بر برترى فرهنگ و جامعه غربى تأکید ورزند و از سوى دیگر، از بعضى از نظریه هایى که دانشمندان بى طرف ارائه داده اند، سوء استفاده کرده و به نفع خویش از آن ها بهره بردارى مى کنند. این برخورد را مى توان در بسیارى از حوزه هاى علوم مشاهده کرد. ما به عنوان نمونه، به چند مورد اشاره مى کنیم:
الف در زمینه اقتصاد، مى توان از نظریه خطّى مراحل رشد روستو، مورّخ شهیر اقتصاد، نام برد. این نظریه بر این مبنا استوار است که انتقال از عقب ماندگى به توسعه مى تواند بر حسب یک رشته از قدم ها و یا مراحلى، که تمام کشورها باید از آن بگذرند، توصیف شود. کشورهاى توسعه نیافته و کم تر توسعه یافته و عقب مانده، که هنوز در مرحله جامعه سنّتى قرار دارند، اگر بخواهند به مرحله رشد و توسعه برسند، باید مراحل رشدى را که جوامع غربى پیموده اند، بپیمایند.9 در واقع، این یکى از الگوهاى وابستگى جدیدى است که تلاش هاى جوامع عقب نگه داشته شده را در جهت توسعه غیر ممکن دانسته و با صراحت تمام، ابراز مى دارد که تمام جوامع جهان براى رسیدن به توسعه، باید تنها یک خط را سیر کند و آن عبارت است از سیرى که جوامع توسعه یافته غربى طى کرده اند!
ب در زمینه جغرافیاى سیاسى، مکتب فضایى آلمان قابل ذکر است. این مکتب، که به وسیله فردریک راتزل ارائه گردید، اظهار مى دارد که دولت یک اندامواره (ارگانیسم) است; اندامواره اى که وابسته به سرزمین است و باید یا رشد کند و یا بمیرد; زیرا ماهیت دولت به گونه اى است که نمى تواند ثابت بماند. این رشد ابتدا یک رشد فرهنگى است و رشد فرهنگ و جمعیت نیز نیاز به توسعه سرزمین یا فضا دارد.10 این نظریه اساس و مبناى عمل جنگ افروزى ها و کشور گشایى هاى غیر منطقى و فاجعه آمیز آلمان نازى بود.
ج در علوم اجتماعى، از این گونه نظریه ها نمونه هاى بیش ترى وجود دارد. به عنوان نمونه، قانون سه مرحله اى اگوست کنت و نظریه پنج مرحله اى کارل مارکس جامعه غربى را سرمشق والگوى تمام نماى جوامع بشرى قلمداد مى کنند.
همان گونه که ملاحظه شد به این نظریه ها، که تنها مشتى از خروار مى باشند، صراحتاً و یا تلویحاً، راه نجات از فقر و عقب ماندگى و رسیدن به رفاه و سعادتمندى را در دنباله روى و تقلید کشورهاى جهان سوم از جوامع غربى مى دانند.
بدین ترتیب، نظریه پردازان غربى در پى اثبات حقانیت مسیر و فرآیندى هستند که جوامع غربى پیموده اند. هدف نهایى این نظریه ها اثبات این مطلب است که پذیرش فرهنگ غرب و طرد میراث فرهنگى ملل غیر غربى نه تنها پسندیده و بایسته است، بلکه براى رسیدن به ترقى، پیشرفت و توسعه همه جانبه، حتمى و الزامى نیز مى باشد. ارائه این گونه نظریه ها در عصر علم زده کنونى، که علم را تنها مرجع مقبول و قانونى مى دانند و هر آنچه را که با نشان «علمى» ارائه دهند بدون چون و چرا مى پذیرند، مى تواند خطرات بسیار را به دنبال داشته باشد. متأسفانه برخى روشنفکران وطنى نیز دقیقاً مروّج این گونه نظریه ها هستند.
ب حکومت هاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف خودباورى فرهنگى
یکى از عوامل اساسى ترویج و اشاعه فرهنگ غربى و تضعیف فرهنگ خودى، حکومت هاى خودباخته، نالایق و مستبدى است که طى قرن ها بر این کشور حکومت کرده اند. البته بررسى دقیق و یکایک حکّام مستبد و نقش آنان در تضعیف و از بین بردن خودباورى فرهنگى در این مجال مختصر، ممکن نیست و تنها به اختصار، به نحوه تاثیرگذارى حکومت هاى نالایق گذشته بر تضعیف فرهنگ و باورهاى فرهنگى اشاره خواهد شد. براى روشن شدن بحث، انواع سه گانه سلطه ماکس وبر ذکر مى شود. ماکس وبر سلطه را به سه نوع تقسیم مى کند:
1ـ سلطه قانونى که سرشت عقلانى دارد و برمبناى اعتقاد و عمل به قانون و مقررات به وجود مى آید;
2ـ سلطه سنّتى که برمبناى اعتقاد به مشروعیت کسانى استوار است که به موجب رسوم جارى، به قدرت مى رسند;
3ـ سلطه فرهمند (کاریسماتیک) که از اعتقاد به ارزش هاى شخصى یک فرد و تهوّر و تجربیات وى مایه مى گیرد.11
در ایران، نوع سلطه حاکم، سلطه سنّتى بود. در این نوع سلطه و اقتدار، فرد برحسب ارشدیّت، ارث، سن، اشرافیت و مانند آن قدرت را در اختیار مى گیرد.12 سلطه سنّتى غالباً با استبداد همراه است و رعایاى تحت حکومت برحسب میل و اراده حاکم و شاه عمل مى کنند. بنابراین، هرنوع ارزش، هنجار، سنّت، باور و اعتقادى که با منافع شاه و یا حاکم منافات داشته باشد، شاه درصدد حذف آن و جایگزین کردن باورها و ارزش هاى مطلوب خویش برمى آید. در سلطه استبدادى، حاکم به جاى استفاده از روش هاى مسالمت آمیز و مردم سالارانه، از زور و اجبار استفاده مى کند.
در سلسله حکومت هاى استبدادى شاهنشاهى ایران نیز شخص شاه در رأس هرم قدرت قرار داشت و مشروعیت وى صرفاً بر پایه موقعیت شخصى و زور به دست مى آید و شاه، حاکمِ مطلقِ جان و مال مردم محسوب مى شد; مثلاً، «رژیم حکومت قاجاریه، که دنباله رژیم سلطنت استبدادى فردى دو هزار و پانصد ساله ایران بوده، طبعاً با مختصر تفاوتى، داراى همان ماهیت و خصوصیاتى بود که در دوره هاى مختلف تاریخ ایران و در رژیم هاى سلطنتى این کشور به چشم مى خورد: شاه یگانه مرجع صلاحیت دار براى رسیدگى به کلیه مسائل و امور کشورى و لشکرى، فرمانده کل، ولى نعمت همه افراد... ]بود[ . کلیه افراد مردم حتى صدر اعظم و وزیران و مأموران عالى رتبه دولت، نوکران شاه محسوب مى شدند... به قول «لرد کرزن»، شخص شاه داراى سه وظیفه حکمرانى یعنى: قانون گذارى ـ و اجرایى، و قضایى و وجود او محورى بود که تمام ماشین زندگى عوام مردم روى آن گردش مى کرد».13
این موضوع با تفاوتهایى در شدت و ضعف، در مورد همه شاهان ایران صادق است. «از کسى مثل ناصرالدین شاه، که حتى از اسم قانون بدش مى آمد،... تا سلاطینى که حداقل، در این دو قرن اخیر، از زمان فتحعلى شاه و محمدعلى شاه و ناصرالدین شاه بگیرید تا محمدرضا و پدرش، هیچ چیز جز منافع خودشان سرشان نمى شد. دوره قاچار جزو تاریک ترین دوره هاى ایران است. خاندان پهلوى کارى کردند که به مراتب از آنچه در دوران قاجار وجود داشت، بدتر بود; زیرا این ها پایه هاى فرهنگ خودى را متزلزل و ویران کردند. فرهنگ وارداتى را جایگزین نمودند و آن را در اغلب شؤون ما نفوذ دادند.»14
نکته دیگرى که باید مورد توجه قرار گیرد این که پس از پیدایش قدرت هاى استعمارى غرب، شاهان و حکومت هاى ایران غالباً به یکى از قدرت هاى استعمارى وابسته بودند، به گونه اى که آنان در واقع، به عنوان نماینده استعمار در داخل کشور، حکومت مى کردند و مجرى سیاست هاى آنان بودند. به طور کلى، از ویژگى هاى کشورهاى استعمارى، وابستگى سیاسى کشورهاى مستعمره (مستقیم یا غیرمستقیم) به آن هاست. همه تصمیم گیرى هاى سیاسى مهم، به وسیله کشور استعمارگر اتخاذ مى گردد و به آن ها القا مى شود و حکام داخلى به عنوان مجریان سیاست هاى استعمار عمل مى کنند.
«قدرت هاى استعمارى دو وظیفه به حاکمیت سیاسى سنّتى تفویض مى کنند: یکى آن که ابتدا این حاکمیت به عنوان معاونت حاکم یا مدیر فرعى عمل مى نماید. به عبارت دیگر، قدرت استعمارى براى اجراى مقاصد و برنامه هاى خود، استخدام پرسنل، سازمان دادن خدمات عمومى، کسب اطلاعات و غیره... به رؤساى محلى متوسل مى شود. دوم آن که حاکمیت سنّتى به مثابه پلیس عمل نموده و حفظ نظم، آرامش و گاهى نیز انجام مجازات قضایى را به عهده دارند. در واقع، این قدرت سیاسى است که به مردم رعایت کردن قوانین و پذیرش الگوها و ارزش هاى جدید را مى آموزد»15 پس از بیان مشخصات عمده حکومت هاى گذشته را، چند نمونه از آثار سوء این حکومت ها بر فرهنگ و باورهاى فرهنگى ذکر مى گردد:
1ـ ضعف کارآیى اقتصادى و اجتماعى
از جمله آثار عمده و مهم وجود حکومت هاى استبدادى، عدم تحرّک اجتماعى است. از نظر جامعه شناسان، تحرّک اجتماعى به معناى جابجایى افراد در پایگاه هاى گوناگون و قشرهاى متفاوت جامعه مى باشد. تحرّک اجتماعى در میان جوامع و اقشار یک جامعه موضوعى است مشترک، ولى میزان آن نسبى مى باشد و در میان قشرها و جوامع گوناگون، متفاوت است. یکى از آثار مثبت تحرّک اجتماعى، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى است; زیرا، در یک ساخت اجتماعى سیّال یعنى: ساختى که افراد میان پایگاه هاى گوناگون به راحتى جا به جا مى شوند احتمال این که موقعیت هاى بالا توسط اشخاص لایق و شایسته اشغال گردد، بیش تر خواهد بود. در واقع، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى بدون تحرّک اجتماعى مشکل و بلکه ناممکن به نظر مى رسد.
جامعه ایران در دوران حکومت قاجاریه و پهلوى به دلیل انتصابى بودن بسیارى از پایگاه ها، از تحرّک اجتماعى بسیار ضعیفى برخوردار بود. افرادى که از صلاحیت کافى براى احراز مناصب و پایگاه ها برخوردار نبودند و تعهدى نیز در قبال ملت خود احساس نمى کردند و صرفاً در اندیشه افزایش سودجویى و منفقت طلبى خویش بودند به مناصب مهم اجتماعى گمارده مى شدند و این وضعیت ضعف کارآیى نظام اقتصادى و اجتماعى را به دنبال داشت. فقدان و یا ضعف تحرک اجتماعى و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى، دو پیامد عمده اجتماعى در پى داشت: از سویى، موجب عقب ماندگى همه جانبه کشور مى شد و از سوى دیگر، فساد نظام ادارى را در پى داشت، هریک از این دو مسأله به نوبه خود، براى تضعیف فرهنگ و خودباورى فرهنگى کافى بود.
الف. عقب ماندگى کشور: جوامعى نظیرِ ایران در گذشته، که تحرک اجتماعى در آن بسیار اندک و نقش هاى اجتماعى غالباً انتصابى بود، از نظر توسعه و پیشرفت اقتصادى و اجتماعى، همواره از کاروان تمدن بشرى عقب تر است این عدم رشد و توسعه ناشى از وجود حکّام مستبد و تبعات آن مى باشد و این عقب ماندگى سالیان درازى بر این کشور سایه افکنده بود و بر این ملت فشار وارد مى آورد. از سوى دیگر، عامّه مردم از این عقب ماندگى و ضعف فرهنگى آگاهى نداشتند; چون زمینه اى که به آنان فرصت دهد تا بتوانند وضعیت خود را با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى مقایسه نمایند وجود نداشت. این عدم آگاهى مردم از عقب ماندگى کشور و عدم پویایى فرهنگ خودى ادامه داشت تا این که در مقاطعى از تاریخ پرفراز و نشیب کشور، حکومت ها، تحت فشار شدید مصلحان اجتماعى و قیام مردم، از تفتیش شدید عقاید مى کاستند. در این فرصت ها، مردم به عقب ماندگى فرهنگ خود پى مى بردند و زمانى که مردم فرهنگ خویش را ضعیف تلقى کند، باورهاى مثبت خود را نسبت به آن از دست مى دهد. در واقع، اطلاع و آگاهى از عقب ماندگى کشور و احساس تضعیف باورهاى فرهنگى تنها در مقاطعى که جوّ خفقان و تفتیش شکسته و یا زمانى که ساختار حاکم دچار اختلال یا تغییر مى شد، به وجود مى آمد. مردمى که در یک دوران بسیار طولانى، مایه هاى اصیل فرهنگ خویش را از داده و کاملاً در عقب ماندگى به سر مى برند، نوعى احساس سرخوردگى و کمبود نسبت به کشورهاى پیشرفته دارند و خود را ناتوان از رسیدن به پیشرفت و تمدن بیگانه و نیز ناتوان از اخذ و گزینش عناصر مفید فرهنگ بیگانه مى دانند. آنان، بدین ترتیب، خود را در برابر فرهنگ بیگانه و مهاجم، ناتوان تلقّى کرده و نسبت به فرهنگ خویش و غناى آن مردد مى شوند. بدین گونه، فرایند مزبور منجر به احساس ضعف فرهنگ ملّى مى شود و تضعیف خودباورى فرهنگى را در پى دارد.
ب. فساد نظام ادارى: همان گونه که گذشت، یکى از پیامدهاى وجود حکومت هاى مستبد و وابسته، فقدان تحرک اجتماعى و اشغال پایگاه هاى اجتماعى توسط نااهلان، عقب ماندگى کشور و فساد ادارى است; به دلیل این که موقعیت ها بر اساس لیاقت ها وشایستگى ها توزیع نمى شود و افراد فاقد کارایى وتخصص لازم، پایگاه هاى اجتماعى را اشغال مى کنند، فساد و رشوه خوارى چنان بر نظام ادارى حاکم مى شود که افراد در مدت کوتاهى پس از اشغال مناصب و موقیعیت ها، به سرمایه داران بزرگ تبدیل مى شوند; مثلاً، در دوران حکومت پهلوى، صاحب منصبان و نخبگان مدتى پس از اشغال مناصب بالا، به زمین داران و سرمایه داران بزرگ تبدیل شدند. این گونه فسادها در فرد یا افراد معدودى محدود نمى ماند و معمولاً مانند موجى به افراد دیگر نیز سرایت مى کند. و این به دلیل «ارتباطات وثیق و تعاملات عمیقى است که لازمه هر نظام ادارى است و مفاسد پدید آمده در هر یک از آن ها، سایرین را نیز دستخوش فساد مى سازد.»16در نتیجه، آداب، رسوم و ارزش هاى فرهنگى و دینى جامعه در این حیطه ها، دچار ضعف و انحطاط مى گردد. زمانى که مردم در ادارات، که بخش بزرگى از تعاملات آن ها را تشکیل مى دهد، وضعیت را بدین گونه یافتند، نوعى احساس منفى نسبت به فرهنگ خودى در در خویش احساس مى کنند.
حاصل آن که فرایندى که منجر به تضعیف خودباورى فرهنگى مى گردد، همانند زنجیره در هم تنیده و به هم بسته اى است که در رأس آن، وجود حکومت هاى مستبد و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى مى باشد. دو اثر عمده حلقه اخیر این زنجیره، عقب ماندگى همه جانبه کشور و فساد نظام ادارى و دیوان سالارى است. این دو عامل امکان تضعیف خودباورى فرهنگى را بیش از پیش فراهم مى کند. این فرایند را مى توان به صورت ذیل ارائه کرد:
نظام استبدادى<----- عدم تحرّک اجتماعى + اشغال پست هاى دولتى توسط نااهلان <----- :
1ـ عقب ماندگى کشور<----- عدم پویایى فرهنگى <-----احساس ضعف خودباورى فرهنگى
2ـ عدم کارایى نظام دیوان سالارى + فساد ادارى <-----تضعیف ارزش هاى فرهنگى <-----تضعیف خودباورى فرهنگى
2ـ وابستگى حکّام
گفته شد که حکومت هاى گذشته ایران از نوع سنّتى بوده اند، حکومت هایى متّکى به اشخاص، و شاه نیز به دلیل وابستگى شدید به بیگانگان، مجموعه نظام و کشور را به سوى بیگانگان و پیاده کردن اهداف آنان سوق مى داده و زمینه تسلط تام آنان را بر کشور فراهم مى ساخته است.
با نگاهى اجمالى، به تاریخ سده هاى اخیر ایران و با اندک سیرى در زندگى شاهان و نیز خاطرات سیاسى آنان، به اوج بى کفایتى، بى لیاقتى و وابستگى شاهان ایران پى مى بریم. در این جا، براى نمونه، به چند شاهد تاریخى اشاره مى کنیم تا روشن گردد که شاهان و حکّام گذشته در عین ظلم و استبداد داخلى، در مقابل قدرت هاى خارجى تا چه اندازه از خود ضعف و ناتوانى نشان داده اند:
ناصرالدین شاه، که یکى از مقتدرترین شاهان دوران حکومت قاجار بود و قریب پنجاه سال بر مسند قدرت تکیه زد، در مقابل تمدن غرب آن چنان خودباخته بود که با سفرى به اروپا، انگشت حیرت به دهان گرفت و در برابر تمدن بیگانه، سرخضوع و تسلیم فرود آورد. اگر در خاطراتى که ناصرالدین شاه به قلم خود از سفر فرنگ نگاشته است، اندک تأمّلى شود، از ابتدا تا انتهاى آن، چیزى جز ذلّت، بى لیاقتى، خشوع و تسلیم در برابر تمدن غرب نیست.17
محمدعلى شاه قاجار نیز دست کمى از ناصرالدین شاه نداشت. درباره حکومت وى نوشته اند: «نفوذ دولت روس و انگلیس در امور داخلى ایران به اندازه اى است که کارگزاران حکومت بدون اجازه و نظر آن ها، دست به هیچ اقدامى نمى زدند، به گونه اى که حاج میرزاآقا، صدراعظم محمدعلى شاه، از مداخلات دولت هاى روس و انگلیس در همه شؤون مملکت و مسلوب الاختیار شدن کارگزاران ایرانى به جان آمده و مکرّر به محمدعلى شاه شکایت مى کرد. ]خود باختگى شاه [و گستاخى و جسارت نمایندگان روس و انگلیس به جایى رسیده بود که هر حکم و امرى داشتند آمرانه به صدراعظم مى نوشتند و به دست نوکر یا پیشگامان مى دادند تا به شاه برساند و همان جا جواب مساعد بگیرد».18 محمدرضا پهلوى و رضاخان نیز وضعى مشابه دیگر شاهان ایران داشته اند.
این نمونه هاى تاریخى اوج وابستگى، خودباختگى و مسلوب الاختیار بودن شاهان ایران را نشان مى دهد. شاه براى حفظ تخت و تاج شاهى، راهى جز اطاعت و اجراى دستورات بیگانگان در خود نمى دید و مخالفت با آنان به معناى از دست دادن تاج و تخت شاهى بود.
بدین ترتیب، بیگانگان از طریق چهره هاى داخلى خود، بر کشور تسلط تام پیدا مى کردند و اهداف استعمارى خود را در قالب قوانین رسمى و به وسیله حکومت هاى داخلى، اعمال مى نمودند و از این طریق، به تغییر الگوها، ارزش ها و معیارهاى فرهنگى و اشاعه و ترویج عناصر و ارزش هاى فرهنگى خود اقدام مى کردند. جالب این جاست که استعمار هیچ گاه در پى ترویج عناصر مفید فرهنگ خویش نبوده و نیست، بلکه عناصرى از فرهنگ خویش را ترویج مى کند که موجب سکون، عدم تحرک و پویایى، مصرف گرایى، اشاعه فساد و فحشا و وابستگى کشور مى گردد. از سوى دیگر، این گونه عناصر فرهنگى را جایگزین آن عناصرى از فرهنگ ملّى دینى مى کند که به مردم حیات، بقا، روح مبارزه و جهاد، پویایى و استقلال مى دهد. در واقع، تخریب و تضعیف فرهنگ خودى، ناشى از ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه در کشور است.
بدین ترتیب، فرایند تضعیف فرهنگ ملّى و خودباورى فرهنگى از وجود حکومت هاى وابسته شروع مى شود و پس از ترویج و اشاعه عناصر مخرّب و مضر فرهنگ بیگانه در کشور و تضعیف پایه هاى اصیل فرهنگ خودى، این فرایند با تضعیف خودباورى فرهنگى خاتمه مى یابد. این فرایند را اگر در طول حکومت پهلوى، با دقت دنبال کنیم، مشاهده خواهیم کرد قوانینى که وضع مى شد، عناصر فرهنگى اى که از طریق رسانه ها و وسایل ارتباط جمعى تبلیغ مى شد، الگوهاى فرهنگى و ارزش ها و هنجارهایى که در جامعه ترویج مى گردید، غالباً در راستاى تضعیف فرهنگ ملّى و دینى وتضعیف خودباورى فرهنگى بود.
فرایند مزبور را به طور خلاصه، مى توان به صورت ذیل نشان داد:
بى لیاقتى حکّام <----- تسلط تام بیگانگان <------ ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه + تضعیف فرهنگ خودى <-----تضعیف خودباورى فرهنگى
3ـ سیاست تضعیف مذهب در جامعه
آنچه در این جا پى گیرى مى شود، تضعیف مذهب و زدودن آثار دین از جامعه به وسیله حکّام گذشته است که به تدریج، با زیرکى و مهارت تمام به نام خدمت به میهن و رسانیدن کشور و جامعه به دروازه هاى بزرگ تمدن انجام گرفت. به طور خلاصه، این مسأله را تحت دو عنوان ذیل مورد توجه قرار داد: منزوى ساختن دین از جامعه و حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست.
الف. منزوى ساختن و تفکیک دین از جامعه: در تاریخ حیات ملّت ایران، استعمار خارجى تلاش هاى فراوانى براى خاموش کردن شور و شعور دینى مسلمانان کرده اند. در این راستا، مهم ترین تلاش استعمارگران جداسازى و تفکیک دین از سیاست بوده است. «استعمارگران انگلیسى مخصوصاً در قضیه تنباکو و انقلاب عراق، مستقیماً خود را در برابر روحانیون ناتوان احساس کرده بودند و تلاش مى کردند که مجالى به دخالت آن ها در سیاست داده نشود و این بود که تفکیک دین از سیاست را یک اصل قرار دادند».19
رضا شاه و پسرش نیز سعى فراوانى نمودند تا دین را از صحنه هاى اجتماعى و سیاسى بیرون برانند و خود با خیال راحت، به حکومت بپردازند. رضا شاه «آداب مذهبى را خلاف تجّدد مى دانست، لباس روحانیت را خلاف رسوم مملکت مى شناخت، محاضر شرعى را به محاضر رسمى تبدیل کرد و به تدریج، روحانیان را از آن چه داشتند، کنار گذاشت»20 رضا شاه براى نابود ساختن اصیل ترین و عزیزترین مایه هاى فرهنگى و اعتقادى این ملت و بیگانه ساختن این مردم با فرهنگ خویش، از هر وسیله ممکن بهره جست. وى پس از بازگشت از سفر ترکیه و در سال 1314، حجاب از سر زنان مسلمان بر گرفت. از این پس، حجاب زنان ممنوع شد و به آن ها اجازه ورود به خیابان ها و سوار شدن بر وسایط نقلیه با حجاب اسلامى داده نمى شد و کسبه از فروختن اجناس به زنان محجّبه منع شدند.21 با توجه به اهمیت حجاب در اسلام و در میان مسلمانان، روشن است که کشف حجاب صرفاً یک تغییر ساده لباس زنان به شمار نمى رفته، بلکه این کار، مبارزه با اسلام و اندیشه دینى بوده است; اندیشه اى که تحرّک، جنبش و حیات مسلمانان بدان بستگى دارد.
علاوه بر حکومت، که از قدرت و جعل قانون براى منزوى ساختن دین استفاده مى کرد، تعدادى از روشنفکران غرب زده نیز براى این منظور تلاش هاى زیادى به عمل آوردند. از جمله کسانى که در این زمینه نقش اساسى داشتند، میرزا ملکم خان و یارانش بودند که با راه اندازى انجمن هاى فراماسونرى، تفکر دینى و اسلامى را مورد حمله قرار داده است. میراز یوسف خان مستشار الدولة نیز از جمله کسانى است که مذهب را به شدت مورد حمله قرار داده است. وى در کتاب یک کلمه، مذهب را مورد حمله قرار داده و قوانین غربى را حافظ مصالح دنیوى دانسته است.22میرزا فتح على آخوندزاده نیز از جمله مروجّان جدایى دین از سیاست (سکولاریسم) در ایران به شمار مى رود.23
ب. حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست: حکّام وابسته و مستبد پهلوى در راستاى پیروى از سیاست استعمار خارجى، به خصوص انگلیس و سیاست استبدادى خود، حلقه سیاست تضعیف مذهب را با حذف، تبعید، زندانى و اعدام مصلحان و اندیشمندان اسلامى و دینى از صحنه فعالیت اجتماعى تکمیل کردند. آن ها در ابتدا، زمینه اجتماعى را براى این کار فراهم نمودند، و فعالیت روحانیت و دیگر مصلحان اجتماعى را در جامعه محدود کردند و به جاى روحانیان، دانشجویان به فرنگ رفته را وارد صحنه اجتماع ساختند جریان حذف و تبعید اندیشمندان و مصلحانى همچون سیدجمال الدین، میرزا کوچک خان، شیخ فضل اللّه نورى، آیة اللّه کاشانى، سیّد حسن مدرس، حضرت امام خمینى و برخى دیگر در همین راستا بوده است.
رضا شاه و پسرش، محمدرضا، به دنبال منزوى کردن روحانیت این بزرگ ترین دشمن خود و شکست دادن آن ها بودند. در سال 1305 شمسى، حقوق دانان داراى تحصیلات اروپایى را به جاى روحانیان در وزارت عدلیه گماشتند.24
در ایّام عزادارى و مراسم مذهبى از حضور روحانیان اصلاح طلب در منابر، تکایا و مساجد جلوگیرى به عمل آمد و کلّاً از حضور اندیشمندان و شخصیت هاى اصلاح طلب در سطوح گوناگون فعالیت هاى اجتماعى ممانعت مى گردید. حذف این شخصیت ها و جایگزین کردن روشنفکران وابسته و ملّى گراى مخالف حضور دین در جامعه، به جاى آنان، به راحتى زمینه ورود فرهنگ بیگانه و حذف فرهنگ ملّى و دینى را فراهم ساخت. بدین ترتیب، فرهنگ اصیل خودى تضعیف گردید و عناصر فرهنگ بیگانه در آن رخنه کرد.
ج حکومت هاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف فرهنگ خودى
در تهاجم فرهنگى، تکیه اصلى دشمن بر نقص ها و کاستى هاى داخلى مى باشد و اساساً تهاجم فرهنگى جز از طریق عوامل، شرایط و زمینه هاى داخلى امکان پذیر نیست. قضیه تهاجم فرهنگى دو طرف وجود دارد: در یک طرف، کشورهاى سلطه طلب قرار دارند که با ابزارها و وسایل گوناگون و پیچیده در صدد استیلاى فرهنگى مى باشند و در طرف دیگر، کشورهاى مورد تهاجم قرار دارند که به دلیل نواقص و کمبودهاى گسترده، مورد تاخت و تاز فرهنگى قرار مى گیرند. از این رو، نباید تنها به یک طرف قضیه توجه نمود و از طرف دیگر که به دلایلى از نظر ما مهم تر است غافل شد. زمینه هاى داخلى میدان وسیعى است که هر کدام به سهم خود، در تسهیل فرایند تهاجم فرهنگى مؤثراند، ولى بحث و بررسى در مورد تمامى آن ها به فرصت و امکانات نیازمند است که در توان این مقاله نیست. بنابراین، به قدر نیاز، به چند مورد از مهم ترین عوامل و زمینه هاى داخلى که به مستقیم یا غیرمستقیم بر تضعیف فرهنگ و باورهاى مثبت نسبت به فرهنگ خودى اثر داشته اند، اشاره مى شود:
1ـ ضعف فرایند انتقال فرهنگ
هر فرهنگى براى ادامه حیات خود، به انتقال صحیح ارزش ها، باورها، هنجارها و کلیه عناصر فرهنگى به نسل هاى جوان تر، نیازمند است. هرگاه به عللى فرایند انتقال فرهنگ دچار اختلال گردد، نسل جدید از فرهنگ جامعه خویش فاصله خواهد گرفت. جدایى نسل جدید از فرهنگ خودى، آن ها را در مقابل توفان تهاجم فرهنگى دشمن به شدت آسیب پذیر مى سازد.
اگر چه انتقال فرهنگ فرایندى بسیار گسترده و عام مى باشد و به یک معنا، تمام جنبه هاى جامعه را در برمى گیرد، ولى خانواده، مدرسه و رسانه هاى جمعى از مهم ترین ابزار و وسایل انتقال فرهنگ به شمار مى رود. از این رو، لازم است در این جا، خانواده، مدرسه و رسانه ها را به عنوان مهم ترین عوامل انتقال عناصر فرهنگى به نسل جوان مورد توجه قرار دهیم و ضعف هاى آن ها را در این مورد مشخص سازیم:
خانواده: خانواده نخستین نهادى است که فرد در آن چشم به جهان مى گشاید، مى زید و اجتماعى مى شود. انسان زبان را، که از مهم ترین محصولات تعامل اجتماعى و اساسى ترین وسیله ارتباط با دیگران به شمار مى رود، در خانواده فرا مى گیرد. کودک تمام مایه هاى اولیه روابط اجتماعى را از والدین خویش مى آموزد و خانواده، فرزندان را به صورت غیررسمى تحت آموزش قرار مى دهند و او را با ارزش ها، هنجارها، قوانین، آداب، سنن و بالاخره، با فرهنگ جامعه آشنا مى سازد. خانواده از این طریق، کودک را با جامعه و تاریخ متصل مى سازد. بدین ترتیب، مى توان گفت که نقش خانواده در انتقال فرهنگ و استمرار آن بى بدیل و منحصر به فرد است.
على رغم آنچه در مورد خانواده و نقش آن در انتقال فرهنگ بیان گردید، در رژیم پهلوى، عوامل متعددى پدید آمد که موجب گردید خانواده نتواند آن چنان که بایسته است، نقش خود را در این زمینه ایفا نماید. در این دوره، مدارس و رسانه هاى گروهى با آن که به شدت گسترش یافتند به دلیل سلطه مستقیم دولت بر آن ها، به جاى آن که به بارورى و شکوفایى فرهنگ خودى کمک نمایند، بیش تر در مقابل آن جبهه گیرى نمودند و از فرهنگ بیگانه تبلیغ کردند. مدرسه و رسانه هاى گروهى مبلّغ ارزش هایى بودند که در خانواده به عنوان «ارزش» تلقى نمى شد و از این رو، نسل جوان دچار تعارض ارزشى گردید. طبیعى است که نسل جوان وقتى ارزش هاى خانواده را با ارزش هاى مدرسه و رسانه ها در تعارض ببیند، به گمان علمى بودن و جدید بودن ارزش هاى نوع دوم، آن ها را بر ارزش هاى خانواده ترجیح دهد. بدین دلیل، خانواده در مقابل رقباى جدید خود بازنده شده و نقش آن در انتقال فرهنگ کاهش یافت. گذشته از این که خود خانواده نیز شدیداً تحت تأثیر رسانه هاى جمعى قرار گرفت و از محتواى آن متأثر گردید.
از سوى دیگر، به دلیل گسترش روزافزون شهرنشینى در چند دهه اخیر، خانواده دچار تحوّل عظمیى گردید. خانواده هاى شهرى بیش تر به کوچک شدن و به اصطلاح، «هسته اى شدن» تمایل پیدا کرد. خانواده هاى هسته اى نقش کم ترى در انتقال فرهنگ ایفا مى نمایند; زیرا در این گونه خانواده ها، نسبت به خانواده هاى گسترده، روابط کم تر و ساده تر مى گردد; چرا که خانواده هاى هسته اى، هم از نظر تعداد، به زن، شوهر و فرزندان نا بالغ محدود مى شوند و هم از نظر کارکرد، بسیارى از وظایف خود را به مؤسسات و سازمان هاى دیگرى همچون مهد کودک و مدرسه واگذار مى کنند. بدین ترتیب خانواده نه تنها عملاً هیچ نقشى در انتقال فرهنگ خودى ایفاد نکرد بلکه برعکس به دلیل متأثر شدن از رسانه هاى ارتباط جمعى، اقدام به ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه مى نمود.
مدرسه:آموختن و فراگیرى از جمله ویژگى هاى مهم آدمى به شمار مى رود و این خصوصیت موجب رشد و تعالى او در تمام زمینه هاى مادى و معنوى زندگى گردیده است. تمدن بشرى نتیجه به کارگیرى استعدادى است که در میان تمام حیوانات، تنها انسان ازآن برخوردار مى باشد. این استعداد به انسان اجازه داده است که خود را با ناملایمات طبیعت وفق دهد و راه هاى استیلاى آن را فرا گیرد و تجربه هاى خود را به دیگران نیز بیاموزد. بدین ترتیب، معلومات انسان ها روز به روز افزایش مى یابد و اهمیت آن ها در زندگى فردى و اجتماعى آشکارتر مى گردد. روزگاران زیادى بر انسان گذشت تا به آموزش آگاهانه دست یافت. ولى متأسفانه تا پیش از انقلاب صنعتى اروپا، این آموزش در هیچ گوشه اى از جهان، عامّه مردم شامل نگردید و تنها عده اى از افراد مى توانستند به تعلّم و تعلیم علوم و معارف زمان خویش بپردازند. پس از عصر نوزایى در اروپا (رنسانس)، براى افزایش توان کارى نیروى، انسانى تحول عظیمى از نظر کمّى و کیفى در آموزش و پرورش ایجاد گردید: از نظر کمّى، آموزش و پرورش از انحصار عالمان فضل فروش خارج شد و به یک نهاد عمومى و همگانى تبدیل گردید. از نظر کیفى نیز محتواى کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه تنظیم شد و مطالبى که مفید به نظر نمى رسید حذف و به جاى آن ها، مضمون هاى کاربردى و عملى جایگزین گردید.
از حدود یک قرن پیش، کشورهاى جهان سوم به تبع کشورهاى صنعتى اروپا و امریکا، به تأسیس مدارسى به سبک جدید همّت گماردند و به تدریج، آموزش و پرورش را عمومى کردند. این کشورها، که از پیشرفت هاى علمى و صنعتى اروپا به شدت شگفت زده شده بودند، غالباً سعى مى کردند در تمام زمینه ها از آن ها تقلید و تبعیت نمایند تا بتوانند به تمدنى همانند اروپا دست یابند. بدین ترتیب، این کشورها بدون درنظر گرفتن شرایط خاص اجتماعى، اقتصادى و جغرافیایى خود، در سیاست، اقتصاد، حقوق، آموزش و... از کشورهاى صنعتى پیروى کردند و در نتیجه، با پیامدهاى نامطلوبى مانند فقر، فلاکت و وابستگى مواجه گردیدند. بر اساس این سیاست غلط، آموزش و پرورش در کشورهاى جهان سوم کم تر نیازمندى هاى جامعه خود را مورد توجه قرار داده بیش تر جنبه تقلیدى به خود گرفت. این ناهماهنگىِ نیازها و آموزش موجب بسیارى از گرفتارى هاى این کشورها گردید.
در ایران، آموزش و پرورش در میان یک مجموعه بزرگ تر قرار داشت که در رأس آن، دولت یا به طور اخص، شاه بود. در حکومت گذشته، تمام نظام به سوى غربى شدن و وابستگى به غرب پیش مى رفت و آموزش و پرورش به عنوان عضوى از این مجموعه کاملاً در همین مسیر قرار داشت. براى تصدیق این مدعا، کافى است به پیدایش مدارس جدید در ایران توجه نماییم: نخستین مدارس جدید در ایران از سوى امریکایى ها، انگلیسى ها و فرانسوى ها و تحت اداره مستقیم آن ها تأسیس شد. «در 1252، نخستین مدرسه پسرانه امریکایى در ارومیه و در سال بعد، نخستین مدرسه امریکایى در همان شهر به وجود آمد... در 1316، جمعیت آلیانس فرانسه مدرسه اى به همین اسم در تهران افتتاح نمود. در 1322 جمعیت مذهبى انگلیسى، استوارت مهریال کالج را در اصفهان و بعد، مدارس دیگرى در شیراز و کرمان و یزد برپا کرد».25 در دوره هاى بعد، اگرچه مدارس خارجى کم تر و یا بکلى برچیده شدند، اما روند کلى سیاست کشور اقتضا مى کرد که خواسته هاى اروپایى ها و امریکایى ها در آموزش و پرورش که مورد عنایت شدید آن ها قرار داشت برآورده شود.
در آموزش و پرورش، محتواى کتب درسى نقش اساسى دارد. پس از محتواى کتب، ارزش ها و هنجارهاى حاکم بر محیط آموزشى از اهمیت زیادى برخوردارند. در دوران رژیم پهلوى، این دو مسأله متأسفانه به شدت در مقابل ارزش ها و هنجارهاى فرهنگ خودى قرار داشت و از این رو، نقش آموزش در تضعیف فرهنگ خودى بسیار بود. کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه و مطابق فرهنگ خودى تنظیم نشده، بلکه مرجع آن ها بیش تر، ارزش ها و نیازهاى کشورهاى مسلط بیگانه بود. بدین سبب، دانش آموز با بسیارى از محتویات این کتاب ها بیگانه بود و کتاب هاى درسى براى وى از دنیایى سخن مى گفت که هرگز با دنیاى خودش سنخیتى نداشت.26 اگر در این کتابها، از فرهنگ خودى سخنى هم به میان مى آمد، غالباً به مسائلى مربوط مى گردید که با وابستگى به غرب و غربزدگى منافاتى نداشت، بلکه حتى آن را تقویت مى کرد; مانند تأکید بر حکم فرمایى 2500 ساله سلسله شاهان مستبد و مسائلى از این قبیل. از سوى دیگر، در گذشته، ارزش ها و هنجارهاى حاکم بر روابط معلمان و دانش آموزان در مدرسه، بیش تر وارداتى و بیگانه بود. بسیارى از ارزش هاى فرهنگ خودى در مراکز آموزشى، به عنوان فرهنگ عقب مانده مورد تحقیر قرار مى گرفت. در تمام کشورهاى وابسته، جامعه پذیر ساختن دانش آموزان از راه آموزش زبان، ارزش ها و هنجارهاى اروپایى (مسیحیت) و تحقیر تمام آنچه که به مردم بومى تعلق داشت، مورد تأکید قرار مى گرفت.27
بارى، مدرسه و به طور کلى، نهاد آموزش به جاى آن که به تقویت فرهنگ خودى کمک کند و آن را بارور سازد، در این دوره پهلوى، به دلیل وابستگى شدید رژیم به غرب، صدمات و ضایعات جبران ناپذیرى به آن وارد ساخت و بیش تر به نشر و اشاعه فرهنگ غرب همت گماشت.از این رو، آموزش عمومى و دانشگاهى در دوران پیش از انقلاب، على رغم جنبه هاى مثبت انکارناپذیرى که داشت، باید آن را به عنوان یک عامل مؤثر در تضعیف فرهنگ اسلامى ایرانى مورد توجه قرار داد.
رسانه ها: رسانه هاى داخلى در دوره پهلوى مانند نهاد تعلیم و تربیت، اثرات مخرّبى بر فرهنگ خودى بر جاى گذاشت. تمام رسانه هاى دولتى از قبیل رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر، مطبوعات و... نسبت به تبع سیاست دولت، به حال فرهنگ این جامعه هیچ گونه دلسوزى نشان نداده و از طریق پخش برنامه هاى مبتذل، اشاعه فرهنگ مصرف گرایى و تبلیغ تقلید و پیروى از غرب، به تضعیف و تحقیر فرهنگ خودى کمک زیادى نمودند. تا پیش از پیروزى انقلاب اسلامى، تمام امکانات رسانه اى به نحوى در اختیار بیگانگان قرار داشت. بنابراین، نه تنها از رشد وتعالى فرهنگ اسلامى ملّى و بارورکردن و تقویت آن خبرى نبود، بلکه در جهت تضعیف و نابودى آن و تبلیغ فرهنگ و ارزش هاى غرب تلاش مى گردید. تنها چیزى که براى تبلیغ و تقویت فرهنگ اسلامى در کشور باقى مانده بود، دستگاه ضعیف روحانیت و عده اى از دانشگاهیان متعهد بود. این ها اگر چند باکمال جدیّت و دل سوزى براى حفظ اصالت فرهنگ این ملت تلاش مى کردند، ولى با توجه به کمى عدد، کمبود امکانات و وجود موانع زیادى که از سوى حکومت ایجاد مى گردید، قادر به پاسخ گویى نیازهاى واقعى جامعه نبودند. بدین ترتیب، از سویى، فرهنگ بیگانه در کشور ترویج مى شد و از سوى دیگر، عوامل و ابزارهاى انتقال فرهنگ تماماً در اختیار بیگانه بود و موانع موجود نیز به شدت تضعیف گردیده بود و بدین طریق، با نبودن مانع و مستعد بودن زمینه داخلى، به آسانى فرهنگ داخلى و ملّى تضعیف شد و موجبات ضعف خودباورى فرهنگى فراهم مى آمد.
2ـ روشنفکران خود باخته
متأسفانه روشنفکرى در ایران، تاریخ درخشانى ندارد و اساساً «روشنفکرى در ایران بیمار متولد شده است.»28 بجز اندکى از روشنفکران اصیل که با کمال تعهد و پاى بندى به ارزش و باورهاى دینى به منافع این کشور و مردم وفادار ماندند، بقیه غالباً همان گونه که تربیت شده دست بیگانگان بودند، به آن ها وفادار بوده و تا آخر، براى آن ها خدمت کردند. جلال آل احمد، ویژگى هاى روشنفکران ایرانى را به خوبى معرفى مى کند. توجه به این ویژگى ها نقش آن ها را در قبال فرهنگ خودى روشن مى سازد:
الف فرنگى مآبى: کسى که لباس و کلاه و کفش فرنگى مى پوشد، ریش مى تراشد، کراوات مى بندد، لغت فرنگى به کار مى برد یا به فرنگ رفته است و یا مى خواهد برود و در هر فرصتى، از فرنگ مثال مى آورد، سینما مى رود، رقص مى رود و...
ب بى دینى و سهل انگارى نسبت به دین: روشنفکر اعتقاد به هیچ مذهبى را لازم نمى داند، به هیچ مسجدى نمى رود، اگر هم برود به کلیسا مى رود، آن هم به خاطر ارگى که در آن مى نوازند! اگر هم نماز مى خواند براى ورزش بودن آن و اگر هم روزه مى گیرد براى لاغر شدن روزه مى گیرد.
ج درس خواندگى: یک روشنفکر دیپلمه است یا لیسانسیه یا از این جا و یا از فرهنگ و البته اگر از فرنگ فارغ التحصیل باشد، به ویژه امریکا، روشنفکرتر است. فیزیک و شیمى را مختصرى مى داند، اما حتماً درباره روان شناسى و فروید و جامعه شناسى و تحلیل روانى صاحب نظر است!
د بیگانه بودن نسبت به محیط قومى و سنّتى: روشنفکران معمولاً با تاریخ و مذهب و زبان و فرهنگ بومى بیگانه اند و مدام به ترویج مشى، فرهنگ و ارزش هاى غربى مشغول اند.
هــ جهان بینى علمى داشتن: قضا و قدرى نبودن و به اصطلاح، جهان بینى علمى داشتن از ویژگى هاى دیگر روشنفکران است.29
چنان که تاریخ روشنفکرى در ایران نشان مى دهد، روشنفکران داخلى یکى از عوامل تضعیف فرهنگ ملّى و اشاعه فرهنگ بیگانه و از مهم ترین اهرم ها و عوامل داخلى دشمن است که دشمن از طریق آن ها، به ترویج مبانى تفکر و فرهنگ خود و نیز نفى و مسخ فرهنگ خودى و تفکر دینى مى پردازد. اصولاً تهاجم فرهنگى و باز شدن جاى پاى فرهنگ مهاجم جز از طریق عوامل و پایگاه هاى داخلى امکان پذیر نیست. این روشنفکران چون خود را محصول غرب مى دانند در هر جایى از جهان که باشند، توجه شان به غرب و کعبه اى است که در آن و با ملاک هاى آن پرورش یافته اند. این ها، اغلب در خدمت اغراض استعمار بوده اند تا در خدمت مردم خویش; چرا که پرورش یافته آنجایند و همیشه دلشان هواى آن جا را دارد و به آن سرزمین عشق مىورزند. آن ها اگر آزادى هم مى خواهند، در واقع، مرادشان آزادى از سنّت هاى دینى، تاریخ و فرهنگ خویش است. این ناشى از بحران هویّتى است که گریبانگیر این روشنفکران شده است. روشنفکران و بسیارى از تحصیل کردگان ما وقتى خود را در برابر پیشرفت و ترقى علمى و صنعتى غرب مى بینند، تردیدى عمیق وجود آنان را فرامى گیرد و نسبت به گذشته و هویّت تاریخى خویش بى اعتماد مى شوند. آن ها وقتى از فرنگ به وطن باز مى گردند و در محافل علمى و سیاسى کشور براى خویش جایى باز مى کنند، شروع به ترویج اندیشه و فرهنگ غربى مى کنند و بدین ترتیب، اندیشه و تفکر ملى و دینى جامعه خود را مورد حمله قرار مى دهند.
همان گونه که ملاحظه گردید، یکى از عوامل داخلى تضعیف فرهنگ خودى، روشنفکران وابسته داخلى است که در لباس علمى و سیاسى همگام و هماهنگ با استعمار به جنگ فرهنگ دینى و ملى مى آیند. از آنچه گفته شد، این نکته بر خوانندگان پوشیده نمى ماند که در این بحث، روشنفکران غرب زده و خودباخته مورد نظرند، نه روشنفکران اصیلى که همیشه و در هر حال، براى این مرز و بوم دل سوزانده و در پى پیشرفت و ترقّى کشور هستند.
بجاست در این جا، به چند تن از روشنفکران داخلى که در گذشته، از مبلّغان پیشتاز فرهنگ غرب بوده اند، اشاره شود. پیش از آن، تذکر این نکته لازم است که روشنفکران وابسته به این چند نفر و یا روشنفکر گذشته منحصر نیستند، اکنون نیز بوده و هستند روشنفکران وابسته اى که بسیار زیرکانه و در چهره و نقاب دین، به ترویج و اشاعه فرهنگ و تفکرات نادرست بیگانگان مشغول اند و این افراد به راحتى هم شناخته نمى شوند. تنها گذشت زمان است که پرده از چهره نفاق گونه آنان برخواهد داشت.
یکى از چهره هاى روشنفکرى وابسته میرزا ابوالحسن خان شیرازى معروف به «ایلچى» مى باشد. وى پاى بدترین قراردادهاى استعمارى همچون «عهدنامه گلستان» را امضا کرده است. او از زمان فتحعلى شاه قاجار شاید اولین کسى بود که پاى انگلیسى ها را در ایران باز کرد. او آن چنان هویّت ملى خود را در برابر غرب از دست داده بود که کتابى تحت عنوان حیرت نامه تحریر کرد. وى در بخشى از حیرت نامه خود، ضمن ترغیب مردم ایران به اخذ فرهنگ انگلیسى و اقتباس از تمدن اروپایى مى نویسد: «عقل معاش اهل آن سرزمین به سرحدّ کمال است و ناتمامى ندارند. به اعتقاد خاطر محرّر این دفتر آن که اگر اهل ایران را فراغت حاصل شود و اقتباس از کار اهل انگلیس نمایند، جمع امور روزگار ایشان بر وفق صواب گردد».30
میرزا ملکم خان یکى دیگر از چهره هاى معروف روشنفکرى ایران مى باشد. میرزا، معلم دارالفنون، مترجم شاه، مشاور صدر اعظم و مهم تر از همه، بینان گذار انجمن فرامانسونرى در ایران بود. وى در اواخر عمر خود، از اسلام به مسیحیت رجعت نموده و تابعیت ایران را نیز ترک کرد! وى مى نویسد: «در اخذ اصول تمدن جدید و مبانى ترقى عقلى و فکرى، حق نداریم در صدد اختراع باشیم، بلکه باید از فرنگى سرمشق بگیریم و در جمیع صنایع از باروت گرفته تا کفش دوزى محتاج سرمشق (از غرب) بوده و هستیم.»31
تقى زاده نیز از جمله مبلغان فرهنگ غرب است که شعار از «از سر تا ناخن پا فرنگى شدن» را سر مى داد. وى مى گفت: «من اولین نارنجک تسلیم در برابر غرب را چهل سال پیش بى پروا انداختم».32
3ـ ضعف اقتصاد و صنعت
زمانى که مسلمانان دوره پیشرفت و بالندگى خود را مى گذرانیدند، اروپاى مسیحى در جهل، نادانى وعقب ماندگى دست و پا مى زد. اما اروپاییان در اثر تماس هایى که طى جنگ هاى صلیبى با مسلمانان پیدا کردند، با فرهنگ و تمدن اسلامى آشنا شدند. آن ها شدیداً تحت تأثیر پیشرفت هاى مسلمانان قرار گرفتند و پس از آن، به تدریج، رو به بهبودى گذاشتند. این بهبودى، به ویژه از قرن هجدهم میلادى، شتاب چشم گیرى گرفت و در نهایت، به تمدن جدید غرب، که توسعه علمى و صنعتى از ویژگى هاى بارز آن است، منجر گردید.
از سوى دیگر، تمدن اسلامى، که در چند قرن نخست هجرى به اوج شکوفایى و درخشندگى خود رسیده بود، به تدریج، رو به افول گذاشت و به سیر نزولى پرداخت. عامل اصلى این ضعف و افول، حکّام و خلفاى خوشگذران و جاه طلب بودند که جز به عیاشى و خوشگذرانى خود به چیزى نمى اندیشیدند. کشورهاى اسلامى، طى چندین قرن گذشته، برخلاف کشورهاى اروپایى، روز به روز به عقب برگشتند و بدین ترتیب، شکاف میان کشورهاى اروپایى و کشورهاى اسلامى عمیق و عمیق تر گردید. پس از قرون هفده و هجده میلادى، که روابط کشورهاى جهان افزایش یافت، اروپاییان از برترى علمى صنعتى خود سوءاستفاده نمودند و تلاش کردند تا بر کشورهاى ضعیف تر و از جمله کشورهاى اسلامى، تسلط و سیطره خود را بگسترانند. کشورهاى اسلامى در این نزاع ها، از موقعیت بسیار ضعیفى برخوردار بودند.
ضعف اقتصادى کشورهاى اسلامى اثرات منفى جبران ناپذیرى برجاى گذاشت: از طرفى، توان دفاعى مسلمانان در مقابل اروپاى استعمارگر ضعیف گردید و در نتیجه، توانستند طى سالیان دراز به طور مستقیم یا غیر مستقیم بر مقدّرات مسلمانان مسلط شوند و بر آن ها حکم برانند. از طرف دیگر، وقتى مسلمانان طى سالیان دراز، خود را در مقابل اروپا ضعیف، ناتوان و فرودست دیدند، به طور آگاهانه و یا ناآگاهانه، تصور کردند که این ضعف به حیطه اقتصاد و صنعت محدود نمى شود، بلکه فرهنگ آن ها در مقایسه با فرهنگ اروپاى متمدن ضعیف و ناتوان است; زیرا عامّه مردم نمى توانند میان عناصر گوناگون فرهنگ فرق بگذارند و سره را از ناسره تفکیک نمایند. این حکم کلى در مورد ایران به عنوان یک کشور اسلامى نیز کاملاً صادق است.
حاصل سخن این که عامّه مردم یک کشور وقتى خود را از لحاظ علمى، صنعتى و اقتصادى ضعیف تر از دیگران ببینند، این ضعف ها را به جنبه هاى دیگر تعمیم داده، حکم به عدم کارایى فرهنگ خود مى کنند. در چنین وضعیتى، اگر از فرهنگ این جامعه حراست و مراقبت لازم به عمل نیاید، احتمال نفوذ عناصر فرهنگ بیگانه در آن بسیار مى گردد. این وضعیت را وقتى همراه با تهاجم فرهنگى آگاهانه و حساب شده دشمن در نظر بگیریم، خطر جدّى تر مى شود و نیاز به مراقبت زیادى پیدا مى کند.
همان گونه که در مجموع بحث ملاحظه گردید، زمینه هاى جذب و پذیرش فرهنگ بیگانه در داخل کشور بسیار متعدد و متنوع بوده است و عدم توجّه به آن ها هرگونه تلاش و مبارزه با تهاجم فرهنگى را عقیم و بى نتیجه مى سازد. بنابراین، براى مقابله با تهاجم فرهنگى غرب، باید پیش از درمان، پیش گیرى به عمل آورد و از آسیب پذیرى جامعه در مقابل تهاجم دشمن کاست.
-
پى نوشتها
1ـ محمود روح الامینى، زمینه فرهنگ شناسى، تهران، عطار، 1368، ص 17 18
2ـ آلن بیرو، فرهنگ علوم اجتماعى، ترجمه باقر ساروخانى، تهران، کیهان، 1370، ص 22
3ـ هانرى مندراس، مبانى جامعه شناسى، ترجمه باقر پرهام، تهران، امیرکبیر، 1369، ص 127
4و5ـ مهدى انصارى، شیخ فضل اللّه نورى و مشروطیت، تهران، امیر کبیر، 1361، ص 101
6ـ مجله 15 خرداد، ش. 18، (بهار 1374)، ص 115
7ـ گى روشه، تغییرات اجتماعى، ترجمه منصور وثوقى، تهران، نشرنى، 1370، ص 264
8ـ رحمت اللّه صدیق، جزوه جامعه شناسى صنعتى، دانشکده علوم اجتماعى تهران، بخش فن آورى
9ـ ر.ک. به: مایکل تو دارو، توسعه اقتصادى در جهان سوم، ترجمه غلامعلى فرهادى، تهران، وزارت برنامه و بودجه، 1364
10ـ مصطفى ملکوتیان، جزوه جغرافیاى سیاسى، تهران، دانشکده علوم سیاسى، 66 67، ص 8
11و12و13ـ ژولین فروند، جامعه شناسى ماکس وبر، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، چاپخانه اسلامیه، 1368، ص 240.
14ـ سیدعلى خامنه اى (مقام معظم رهبرى)، فرهنگ و تهاجم فرهنگى، بخش حکومت هاى وابسته
15ـ گى روشه، پیشن، ص 261
16ـ محمدتقى مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1368، ص 361.
17ـ در این زمینه، ر. ک. به: محمد اسمعیل رضوانى و فاطمه قاضیها، روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر به فرنگستان، موسسه خدمات فرهنگى رسا، 1369،
18ـ عباس اقبال آشتیانى، میرزاتقى خان امیرکبیر، بى تا، ص 249 248
19و20ـ سیدجلال الدین مدنى، تاریخ سیاسى معاصر ایران، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، ج 1، ص 243.
21ـ پیتر آورى، تاریخ معاصر ایران، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى، مؤسسه مطبوعاتى عطایى، ص 70
22ـ مستشارالدوله، یک کلمه، تحریر جمعه، 1287، پاریس، به نقل از: محمدجواد صاحبى، اندیشه اصلاحى در نهضت هاى اسلامى، ص 108
23ـ فریدون آدمیت، اندیشه هاى آخوندزاده، ص 154، به نقل از صاحبى، پیشین.
24ـ پیتر آورى، پیشین، ص 63
25ـ مرتضى راوندى، سیر فرهنگ و تاریخ تعلیم و تربیت در ایران و اروپا، انتشارات نگاه، 1368، ص 93 94.
26و27ـ آلبر ممى، به نقل از: مارتین کارنوى، تعلیم و تربیت در خدمت امپریالیسم فرهنگى، ترجمه شریفى، نشر روش نو، 1365، ص 92.
28ـ حضرت آیة اللّه خامنه اى، سخنرانى مورخ 20/4/74.
29ـ جلال آل احمد، در خدمت و خیانت روشنفکران، ج 2، 1347، ص 48 به بعد
30ـ میرزا ابوالحسن شیرازى (ایلچى) با تصحیح حسن مرسلوند، به نقل از: محمدجواد صاحبى، جزوه نهضت هاى اسلامى سده اخیر.
31و32ـ احمد رزاقى، عوامل فساد و بدحجابى و شیوه هاى مقابله با آن، چاپ سوم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1369، ص 35.