بساطت واجبالوجود در فلسفه ابنسينا
بساطت واجبالوجود در فلسفه ابنسينا
مرتضى رضايى1
چكيده
بساطت ذات واجب ـ كه در فلسفه با همين نام، و در كلام با نام «توحيد احدى» از آن ياد مىشود ـ از مباحث مهمّ الهيات بالمعنىالاخص است. نفى تركيب از ذات الهى، به ويژه تركيب از اجزاى خارجى (اعم از اجزاى مقدارى و مادّه و صورت) و اجزاى حدّى، مدّعاى اين مقاله است كه با تبيين دلايل ابنسينا، اثبات خواهد شد.
روش پژوهش حاضر توصيفى و مبتنى بر آثار ابنسينا و گاه، شارحان اوست. ابنسينا سه دليل براى اثبات مدّعا اقامه مىكند؛ در يكى از دلايل، اجزاى خارجى و در دو دليل ديگر، اجزاى حدّى و ماهيت را از واجب نفى مىكند، كه با اين نفى، انواع مختلفى از تركيب نفى مىشود.
كليد واژهها: انواع تركيب، بساطت، بساطت ذات، اجزاى خارجى، اجزاى كمّى، اجزاى حدّى.
مقدّمه
«توحيد» در لغت به معناى يكتا كردن و يكتا دانستن است، نه به معناى يكتايى و يگانگى. با اينحال، در كتابهاى فلسفى و كلامى، آن را مرادف با «وحدت» به كار بردهاند كه به معناى يكتايى و يگانگى و تنهايى و نفى كثرت است، و از آنجا كه اثبات مىكنند خداوند از هرگونه كثرتى عارى است و يكتا و يگانه شمرده مىشود، آن را بر خداوند اطلاق كردهاند. همچنين در كتابهاى يادشده، واژه «تركيب» (كه متعدّى و به معناى آميخته كردن است) مرادف با واژه «تركّب» (كه لازم و به معناى مركّب بودن است) به كار مىرود.
به اين ترتيب، مراد از توحيد در بخش خداشناسى فلسفه نفى مطلق كثرت از واجب بالذّات است؛ چه كثرت درونى كه ناشى از تركيب، و چه كثرت بيرونى كه ناشى از مثل و مانند داشتن، و به اصطلاح، ناشى از وجود شريك مىباشد. در كتابهاى كلامى، نفى كثرت درونى يا نفى تركيب را «توحيد احدى» و نفى كثرت بيرونى يا نفى شريك را «توحيد واحدى» هم مىگويند؛1 ولى در كتابهاى فلسفى، نفى تركيب را با عنوان «بساطت ذات» و نفى شريك را با عنوان «توحيد ذات» مطرح مىكنند.2
ما در اين مقاله بساطت ذات واجب را با عنايت به آثار ابنسينا مرور خواهيم كرد. و از آنجا كه بساطت به معناى نفى تركيب است، نخست با انواع تركيب آشنا مىشويم تا تصوير روشنترى از نفى آن (= بساطت) به دست آوريم.
انواع تركيب
تركيب، به حسب استقرا، هشت قسم است: 1. تركيب شيميايى؛ 2. تركيب از مادّه و صورت خارجى؛ 3. تركيب از جنس و فصل كه به اجزاى ماهوى يا اجزاى حدّى حملى هم معروفاند؛ 4. تركيب از مادّه و صورت ذهنى؛ 5. تركيب از اجزاى مقدارى كه به اجزاى بالقوّه يا اجزاى فرضى هم مشهورند؛ 6. تركيب از وجود و ماهيت؛ 7. تركيب از وجود و عدم كه از آنها با تعبير وجدان و فقدان، ايجاب و سلب، و اثبات و نفى هم ياد مىكنند؛ 8. تركيب از جوهر و عرض.3
تركيب شيميايى: تركيب شيميايى تركيبى است كه در آن، ااجزاى مركّبْ متكثّر و بالفعلاند؛ مانند تركيب بدن انسان و حيوان از سلولها و تركيب آب از اكسيژن و هيدروژن. اين نوع تركيب را در فلسفه «تركيب طبيعى بالعرض» مىگويند.4
تركيب از مادّه و صورت خارجى: براساس نگرش فيلسوفان مشّايى، اجسام از دو جوهر خارجى، «مادّه» و «صورت» تركيب يافتهاند:
فإنّ الجسم من حيث هو جسم له صورة الجسمية، فهو شىء بالفعل، و من حيث هو مستعدّ أى استعداد شئت فهو بالقوّة، و لايكون الشىء من حيث هو بالقوّة شيئا هو من حيث هو بالفعل شيئا آخر، فتكون القوّة للجسم لا من حيث له الفعل. فصورة الجسم تقارن شيئا آخر غيرا له فى أنّه صورة، فيكون الجسم جوهرا مركّبا من شىء عنه له القوّة، و من شىء عنه له الفعل. فالّذى له به الفعل هو صورته، و الّذى عنه بالقوّة هو مادّته، و هو الهيولى.5
از نظر ايشان، اين تركيب «انضمامى» است؛ يعنى مغايرت و تكثّر اجزاى آن خارجى و حقيقى است (نه ذهنى و اعتبارى.)
تركيب از جنس و فصل: اين تركيب اعم است از: تركيب از جنس و فصلى كه منشأ خارجى دارند (مانند جنس و فصل جواهر جسمانى كه به ترتيب از مادّه و صورت خارجى آنها انتزاع مىشوند) و تركيب از جنس و فصلى كه صرفا تحليلى ذهنىاند (مانند جنس و فصل انواع اعراض.)
تركيب از مادّه و صورت ذهنى: اين تركيب و تركيب قبلى با يكديگر متلازماند، به گونهاى كه اثبات هريك مستلزم اثبات ديگرى، و نفى هريك مستلزم نفى ديگرى است؛ زيرا مادّه و صورت ذهنى به ترتيب همان جنس و فصلاند، با اين تفاوت كه جنس و فصل لابشرط اعتبار مىشوند، ولى مادّه و صورت بشرط لا.
تركيب از اجزاى مقدارى: اين تركيب مختصّ امورى است كه امتداد دارند، خواه امتداد ذاتى (مانند جوهر جسمانى و انواع كمّيت، شامل حجم و سطح و خطّ و زمان) و خواه امتداد عرضى (مانند امتداد اعراضى كه در اجسام حلول مىكنند و به تبع محل خود، جسم، امتدادى عرضى مىيابند، مانند رنگ جسم.)6
تركيب از وجود و ماهيت: اين تركيب در هر موجود ماهيتدار يا ممكنى يافت مىشود. تعبير مشهور «كلّ ممكن زوج تركيبى من الوجود و الماهيه» به همين تركيب اشاره دارد. آشكار است كه مراد از اين تركيب آن نيست كه حقيقت وجود شىء و ماهيت آن، در خارج، دو واقعيت مغايرند كه با تركيب با يكديگر خود شىء را به وجود آوردهاند؛ بلكه در خارج صرفا يك حقيقت بسيط يافت مىشود، و فقط در مقام ذهن است كه با دو مفهوم متمايز «وجود» و «ماهيت» مواجهيم كه اوّلى حاكى از تحقّق عينى واقعيت است و دومى حاكى از چيستى و حدود وجودى آن واقعيت:
ليس المراد من قوله أى قول الشيخ و هو حاصل الهويّة منهما جميعا فى الوجود ـ أن للماهية موجودية و للوجود موجودية أخرى بل الموجود هو الوجود بالحقيقة ـ و الماهية متّحدة معه ضربا من الاتّحاد و لانزاع لأحد فى أن التمايز بين الوجود و الماهية إنّما هو فى الإدراك لابحسب العين.7
تركيب از وجود و عدم: مقصود از عدم همان نقص و نادارى است كه در مقايسه وجود ناقص با وجود كاملتر و نيافتن كمالات آن به تمام و كمال در وجود ناقصْ انتزاع، و بر آن وجود ناقص حمل مىشود. به اين ترتيب، تركيب از وجود و عدم فقط در موجودات محدود يافت مىشود:
اذا فرضنا مرتبتين من الوجود، ضعيفه و شديده، وقع بينهما قياس و إضافه بالضروره و كان من شأن المرتبة الضعيفه أنّها لاتشتمل على بعض ما للمرتبة الشديده من الكمال، لكن ليس من الكمال الّذى فى المرتبة الضعيفه إلّا و المرتبة الشديده واجده له. فالمرتبة الضعيفه كالمؤلفه من وجدان و فقدان، فذاتها مقيّدة بعدم بعض ما فى المرتبة الشديده من الكمال. و إن شئت فقل: محدوده... . و هذا المعنى، أعنى دخول الأعدام فى المراتب الوجود المحدوده و عدم دخولها، المؤدّى الى الصرافه، نوع من البساطه و التركيب فى الوجود.8
تركيب از جوهر و عرض: تركيب از جوهر و عرض تركيبى است كه براثر آن، جوهر فقط صفتدار مىشود؛ نه آنكه براثر تركيبْ ماهيت جديدى فراهم آيد. در اين نوع تركيب هم نوعى انضمام واقع مىشود كه طى آن، ذاتْ نه داراى هويّتى نو، كه صرفا داراى وصفى جديد مىشود. از اينرو، اين نوع تركيب، تركيبى بيرون از ذات است (نه درون آن.)
اين نكته را هم بيفزاييم كه تركيب و انقسام، لازم و ملزوم يكديگرند: هر كجا تركيب باشد، انقسام هست و هر كجا انقسام باشد، تركيب هست؛ اين دو از يكديگر انفكاك ناپذيرند. و بالتبع، عدم انقسام هم با بساطت تلازم دارد.
به هر حال، از آنجا كه واجبالوجود بسيط محض است، فيلسوفان كوشيدهاند تا عارى بودن آن ذات مقدّس را از همه انواع تركيب اثبات نمايند.
ما در ادامه، دلايلى را كه ابنسينا براى نفى اقسام تركيب از ذات واجب اقامه كرده است، مرور خواهيم كرد.
استدلال بر نفى اجزاى خارجى و اجزاى كمّى
ابنسينا مىگويد: «لو التأم ذات واجبالوجود ـ من شيئين أو أشياء يجتمع لوجب بها ـ و لكان الواحد منها أو كلّ واحد منها قبل واجبالوجود ـ و مقوّما لواجبالوجود ـ فواجبالوجود لاينقسم فى المعنى و لا فى الكمّ.»9
وفق اين عبارت، اگر ذات واجب از دو يا چند چيزى كه با همديگر اجتماع كردهاند، تركيب شده باشد، لازم مىآيد كه به وسيله همان چيزها واجب شود و يكى از آنها يا همه آنها پيش از واجب، و مقوّم واجب باشند. به همين روى، واجبالوجود انقسامپذير نيست؛ نه به حسب معنا و حقيقت، و نه به حسب مقدار و كمّيت.
در توضيح عبارت فوق بايد گفت: انقسام به اجزا بر سه قسم است: 1) انقسام به جنس و فصل؛ 2) انقسام به اجزاى متشابه مقدارى؛ 3) انقسام به اجزاى غيرمتشابه، يعنى مادّه و صورت، يا عناصر سازنده مركّب (زيرا انقسام يا به حسب عقل است و يا به حسب خارج.) قسم اوّل همان انقسام به جنس و فصل است. قسم دوم يا بالقوّه است يا بالفعل؛ انقسام بالقوّه همان انقسام شىء متّصل است به اجزاى متشابه، و انقسام بالفعلْ انقسام جسم است به اجزاى غيرمتشابه (يعنى مادّه و صورت: «و الانقسام قد يكون بحسب الكميّة ـ كما للمتّصل إلى أجزائه المتشابهة ـ و قديكون بحسب المعنى ـ كما للجسم إلى الهيولى و الصورة ـ و قد يكون بحسب الماهية كما للنوع إلى الجنس و الفصل.»10
به اين ترتيب، مراد از انقسام در كمّ، انقسام بالقوّه خارجى، و مراد از انقسام در معنا، يا همان انقسام به مادّه و صورت يا عناصر، انقسام بالفعل خارجى مىباشد. پرواضح است كه انقسام به مادّه و صورت ذهنى همان انقسام به جنس و فصل است؛ زيرا چنانكه پيشتر گفتيم، مادّه و صورت ذهنى به ترتيب همان جنس و فصلاند، با اين تفاوت كه جنس و فصل لابشرط اعتبار مىشوند، ولى مادّه و صورت بشرط لا. با اينحال، ابنسينا ظاهرا در اين استدلال درصدد نفى اجزاى خارجى است؛ زيرا نفى ماهيت، كه به تبع آن اجزاى ماهوى، يعنى جنس و فصل، و نيز مادّه و صورت ذهنى از واجب نفى مىشوند، در ضمن استدلالهاى ديگر ابنسينا آمده است.
همچنين، تركّب از اجزا بر دو قسم است: يكى آنكه همه اجزاى مركّب مقدّم بر آن باشند؛ و ديگر آنكه يك جزء مقدّم بر مركّب، و به اصطلاح، جزء سابق باشد، و يك جزء همراه و همزمان با مركّب، و به اصطلاح، جزء لاحق باشد. خواجه نصيرالدين طوسى، براى قسم اوّل، به عناصرى مثال مىزند كه مركّبات را پديد مىآورند؛ مثلاً آب كه از اكسيژن و هيدروژن تركيب مىيابد و هر دو جزئش بر آن تقدّم دارند: «و التركّب قد يكون من أجزاء تتقدّم المركّب ـ كالعناصر للمركّبات.»11
او براى قسم دوم «جسم» را مثال مىآورد؛ زيرا جسم از تركيب جزء سابق (يعنى مادّه) و جزء لاحق (يعنى صورت) پديد مىآيد، به گونهاى كه لحوق صورت همان پديد آمدن جسم است و صورت تقدّمى بر تحقّق جسم ندارد: «و قد يكون من جزء أصل يتقدّم المركّب ـ كخشب السرير ـ و جزء آخر يلحقه فيحصل المركّب مع لحوقه ـ كصورة السرير ـ و لايكون وجود الجزء اللاحق متقدّما على وجود السرير.12
اكنون، پس از آشنايى با استدلال، به سراغ تقرير ابنسينا از برهان مىرويم. او در اين برهان، با بهرهگيرى از قياس شرطى اتّصالى، بر عدم تركّب و انقسامناپذيرى واجب استدلال مىكند:
اگر واجبالوجود مركّب از دو يا چند چيز باشد، اوّلاً، وجوب واجبالوجود به سبب آن چيزها خواهد بود؛ و ثانيا، يكى از آن چيزها يا همه آنها بر واجبالوجود تقدّم خواهد داشت: «لو التأم ذات واجبالوجود ـ من شيئين أو أشياء يجتمع لوجب بها ـ و لكان الواحد منها أو كلّ واحد منها قبل واجبالوجود ـ و مقوّما لواجبالوجود.13
در اين قياس، هر دو تالى مرفوع است؛ يعنى هم واجبالوجود بالذّاتْ واجبالوجود بالغير و معلول غير نمىشود و هم واجبالوجودْ مسبوق به يك يا چند جزء نيست. به اين ترتيب، با رفع تالىهاى يادشده، مقدّم نيز رفع مىشود؛ يعنى واجبالوجود مركّب نيست (نه مركّب از اجزاى خارجى و نه مركّب از اجزاى كمّى.)
ابنسينا پس از ذكر جمله شرطيه متّصله، بدون اينكه به رفع تالى يا تالىها بپردازد و سپس رفع مقدّم را نتيجه بگيرد، مىگويد: «فواجبالوجود لاينقسم فى المعنى و لا فى الكمّ.»14
خوددارى او از بيان رفع تالى به دليل روشن بودن آن است. از طرفى، در بيان نتيجه نيز «عدم انقسام» را مىآورد، نه مركّب نبودن واجب را؛ زيرا چنانكه پيشتر گذشت، تركّب و انقسام متلازم يكديگرند: نفى يكى، نفى ديگرى را در پى دارد.
به نظر مىرسد، با نفى اجزاى مقدارى از واجب، هرگونه امتدادى (از جمله امتداد پايدار مكانى يا امتداد سيّال زمانى) از ذات الهى (جلّ شأنه) نفى مىشود؛ يعنى خدا نه مكاندار است و نه زماندار؛ بلكه با نفى انقسامپذيرى واجب در معنا و كمّ، جسم بودن نيز از واجب نفى مىگردد.وبههميندليل، ابنسينا نيزازهمينراه جسميت را از خدا نفى مىكند: «و كلّ جسم محسوس فهو متكثّر بالقسمهالكمّيهوبالقسمهالمعنوية إلىهيولى و صورة.»15
چنانكه مىدانيم، جسم به لحاظ معنا و ذاتْ مركّب از هيولا و صورت است. همچنين، جسم به دليل امتداد داشتن در جهات سهگانه قابليت انقسام كمّى تا بىنهايت را دارد. و عبارت فوق نيز همين مطلب را بيان مىكند.
از طرفى، در همين برهان، ملاحظه كرديم كه واجبالوجود نه به هيولا و صورت منقسم مىشود و نه قابل انقسام كمّى است: «فواجبالوجود لاينقسم فى المعنى و لا فى الكمّ.»16
به اين ترتيب، مىتوان برهان بر نفى جسميت از واجب را اينگونه سامان داد: واجبالوجود، در معنا و كمّ، غيرقابل انقسام است؛ هر جسمى در معنا و در كمّ، قابل انقسام است؛ پس، واجبالوجود جسم نيست.
ناگفته نماند، برهان نفى تركيب واجب از اجزاى خارجى به نحوى تقرير يافته است كه مىتواند هرگونه تركيب خارجى را از واجب نفى كند. و بر همين اساس، تركيب شيميايى نيز در مورد خدا منتفى است.
امّا خواجه نصيرالدين طوسى برهان ابنسينا را به گونهاى تقرير مىكند كه علاوه بر نفى اجزاى مقدارى و اجزاى خارجى از واجب، تركيب از ماهيت و وجود، و به تبع آن، تركيب از كمال و نقص را نيز از واجب نفى مىكند:
و تقريرها فى هذا الكتاب ـ أن ذات واجبالوجود لو التأم من شيئين أو أشياء ـ ليس و لا واحد منها بواجبالوجود ـ ثم حصل منها واجبالوجود ـ كالمركّب من العناصر البسيطة ـ أو كان واجبالوجود ذا ماهية أخرى ـ غير الوجودالواجب اتّصفت تلك الماهية بوجوبالوجود ـ فصارت واجبالوجود ـ كالإنسان المتّصف بالوحدة ـ الصائر بذلك واحدا كان الواحد من أجزائه ـ يعنى الماهية المذكورة ـ أو كل واحد منها كالشيئين أو الأشياء المذكورة ـ قبل واجبالوجود مقوّما له هذا خلف ـ فواجبالوجود لاينقسم فى المعنى ـ إلى ماهية و واجب وجود مثلاًـولافىالكمّإلىأجزاءمتشابهة.17
آنچه در عبارت فوق، مورد عنايت خواجه نصيرالدين قرار گرفته، سلب ماهيت از واجبالوجود است. وجودى كه عارى از ماهيت است، حدّ و مرزى براى آن نيست. و از اينرو، فاقد هيچ كمالى نيست، بلكه كمال مطلق و هستى محض و صرف است؛ چنانكه نفى ماهيت از واجب، اجزاى حدّى، يعنى جنس و فصل و نيز مادّه و صورت ذهنى را از واجب نفى مىكند.
استدلال بر نفى ماهيت از واجبالوجود
پيشاپيش يادآورى دو نكته خالى از فايده نيست: نخست اينكه مراد از ماهيت در اينجا، معناى خاصّ ماهيت، يعنى «مايقال فى جواب ماهو» مىباشد كه در موجودات امكانى و محدود بهكار مىرود؛ نه ماهيت به معناى عامّ آن (يعنى «ما به الشىء هو هو») كه شامل وجود هم مىشود و بر همه موجودات، اعم از واجب و ممكن، اطلاق مىگردد. ديگر آنكه مراد از وجود در اين بحث، وجود عينى و خارجى خاصّى است كه مبدأ نخستين همه موجودات شمرده مىشود، نه مفهوم وجود (كه مفهومى عامّ است و به شكل خارج لازم بر همه موجودات به نحو مشترك حمل مىشود.)
با عنايت به اين دو نكته، ابنسينا در استدلال بر نفى ماهيت از واجبالوجود مىگويد: «كلّ ما لا يدخلالوجود فى مفهوم ذاته ـ على ما اعتبرناه قبل ـ فالوجود غيرمقوّم له فى ماهيته ـ و لا يجوز أن يكون لازما لذاته على ما بان ـ فبقى أن يكون عن غيره.»18
بنابه اين عبارت، وجود نسبت به ذات يا ماهيت واجبالوجود مىتواند چهار حالت داشته باشد:
1. وجود، عين ذات واجبالوجود باشد. اين فرض، همان فرض مطلوب است، و چون خواهيم ديد كه فرضهاى ديگر نادرست است، همين فرض، فرض صحيح خواهد بود.
2. وجود، جزء ذات واجبالوجود است. بديهى است كه جزء ذات، اگر جزء عقلى باشد، جنس يا فصل است و اگر جزء خارجى باشد، در صورت تقدّم يكى از دو جزء و تأخّر ديگرى، شىء مركّب از صورت و مادّه خواهد بود و در صورت تقدّم همه اجزا، شىء مركّب از عناصر مىباشد.
اين در حالى است كه پيشتر گفتيم: تركيب از اجزا در مورد واجبالوجود منتفى است.
3. وجود، لازم ذات واجبالوجود است. اين فرض نيز باطل است؛ چراكه مستلزم آن است كه ماهيت، علّت براى وجود باشد. توضيح آنكه: اگر واجبالوجود داراى ماهيت باشد، ماهيت آن بايد معروض وجود باشد. علّت عروض وجود بر ماهيت يا خود ماهيت واجبالوجود است يا چيزى غير آن. اگر چيز ديگر علّت باشد، لازم مىآيد كه واجبالوجود در وجود خود محتاج به غير باشد؛ امّا اين امر با وجوب وجود سازگار نيست. و اگر خود ماهيت واجبالوجود علّت براى عروض وجود باشد، ماهيت واجب بايد تقدّم بالوجود داشته باشد تا بتواند علّت براى وجود باشد. موجود بودن ماهيت، پيش از وجود معلول، يا به همين وجود معلول است يا به وجودى ديگر؛ اگر به همين وجود معلول باشد، مستلزم دور خواهد بود و اگر به وجودى ديگر معلول باشد، مستلزم تسلسل خواهد بود.19
4. وجود، عرضى مفارق براى ذات واجبالوجود است. اين فرض نيز باطل است؛ زيرا مستلزم اين است كه وجود واجبالوجود معلول غير باشد و اين، با وجوب وجود سازگارى ندارد.
از اينرو، همانگونه كه پيشتر هم گفتيم، با نفى ماهيت از واجبْ اجزاى ماهيت يعنى جنس و فصل و مادّه و صورت عقلى نيز از خدا نفى مىشود؛ بلكه بايد گفت: نفى ماهيت، مستلزم نفى مادّه و صورت خارجى نيز هست؛ زيرا اگر چيزى از مادّه و صورت خارجى مركّب باشد، قطعا ماهيتى دارد كه جنسش از مادّه مذكور و فصلش از صورت مزبور انتزاع مىشود. پس، هرچيزى كه از مادّه و صورت خارجى تركيب يافته باشد، ضرورتا ماهيتى دارد. و بنا بر قانون عكس نقيض، مىتوان نتيجه گرفت كه هرچيزى كه ماهيت ندارد، از مادّه و صورت خارجى تشكيل نيافته است.20
به اين ترتيب، با نفى ماهيت از خداوند، چهار نوع تركيب از هشت قسم تركيب پيشگفته ـ يعنى تركيب از مادّه و صورت خارجى، تركيب از جنس و فصل، تركيب از مادّه و صورت ذهنى، و تركيب از ماهيت و وجود ـ در مورد واجب منتفى مىشوند: «فقد اتّضح من هذا ان واجبالوجود ليس بجسم و لا مادّة جسم، و لاصورة جسم، و لامادّة معقولة لصورة معقولة، و لاصورة معقولة فى مادّة معقولة.21
چنانكه ملاحظه شد، شايد بتوان ادّعا كرد: با نفى ماهيت (كه بيانگر محدوديت وجودى شىء است)، حدّ و مرز وجودى از واجب نفى گرديده و به دليل صرافت و عدم تناهى وجود او، همه انواع كمال براى او ثابت، و همه انواع نقص و محدوديت از او نفى مىشود؛ همانگونه كه با نفى اجزاى خارجى و اجزاى مقدارى، تركيب شيميايى و تركيب از اجزاى مقدارى از خداوند نفى گرديد: «و لا له قسمة، لا فى الكمّ، و لا فى المبادى.»22
استدلالى ديگر بر نفى ماهيت، حدّ و اجزاى حدّى از واجبالوجود
استدلال بالا، در نفى تركيب واجب از ماهيت، كافى و تمام بود؛ ولى ابنسينا دليل ديگرى براى نفى ماهيت، و به تبع، نفى حدّ و اجزاى حدّى ارائه مىكند. او مىگويد:
واجبالوجود لايشارك شيئا من الأشياء فى ماهية ذلك الشىء ـ لأن كلّ ماهية لما سواه مقتضية لإمكان الوجود ـ و أمّا الوجود فليس بماهية لشىء و لاجزئا من ماهية شىء ـ أعنى الأشياء الّتى لها ماهية لايدخلالوجود فى مفهومها ـ بل هو طارىء عليها فواجبالوجود ـ لايشارك شيئا من الأشياء فى معنى جنسى و لا نوعى ـ فلايحتاج إذن إلى أن ينفصل عنها بمعنى فصلى أو عرضى ـ بل هو منفصل بذاته.23
رهاورد استدلال پيشين، نفى ماهيت از واجب بود. به اين ترتيب، واجبالوجود با هيچيك از اشيا اشتراك در ماهيت نخواهد داشت. در واقع، ماهيت واجبالوجود همان وجود اوست؛ در حالى كه ماهيت ساير اشيا غير از وجود آنهاست.
به همين سبب، مىتوان مدّعا را با قياسى به شكل زير اثبات كرد:
واجبالوجود، ماهيتش عين وجود اوست؛ هرچه ماهيتش عين وجود اوست، در معناى ماهوى، مشارك ساير اشيا نيست؛ پس: واجبالوجود، در معناى ماهوى، مشارك ساير اشيا نيست.
در تبيين كبراى قياس بايد گفت: ماهيات ممكنه مقتضى «امكان وجود» هستند، چراكه ماهيات آنها عين وجود آنها نيست تا آنها ذاتا مقتضى «وجود» باشند؛ در حالى كه واجبالوجود ذاتا مقتضى وجود است. از اينرو، بين واجبالوجود (كه مقتضى وجود است) و ممكنات (كه مقتضى وجود نيستند)، اشتراكى ذاتىوماهوىوجود ندارد.
از طرفى، هرگاه ميان دو چيز اشتراك در ماهيت باشد، اشتراك آنها يا در معناى جنسى است يا در معناى نوعى. اگر اشتراك آنها در معناى جنسى باشد، تمايز آنها به فصل خواهد بود؛ و اگر اشتراك در معناى نوعى باشد، تمايز آنها به عوارض مىباشد. البته، اگر دو ماهيت هيچگونه اشتراكى در معناى جنسى و نوعى نداشته باشند، تمايز آنها به تمام ذات خواهد بود.
بنابراين، از آنجا كه واجبالوجود با ممكنات اشتراك ماهوى ندارد، تمايز ميان اين دو قسم موجود نه به فصل خواهد بود و نه به عوارض، و نه به تمايز به تمام ذاتى كه ميان دو ماهيت كاملاً متباين وجود دارد.
ابنسينا، گرچه تمايز ميان واجب و ممكن را تمايز به ذات معرفى مىكند، ولى پرواضح است كه مراد وى گونه ديگرى از تمايز است، غير از تمايز به تمام ذات ميان دو امر ماهيتدار.
ممكن است چنين به ذهن آيد كه اگرچه واجبالوجود با ممكنات اشتراك ماهوى ندارد، ولى «وجود» هم به ممكن و هم به واجب به يك معنا نسبت داده مىشود و اين، خود نشانه اشتراك واجب با ممكنات است. به اين ترتيب، سخن ابنسينا در نفى اشتراك بين ممكن و واجب نقض مىگردد.
ابنسينا با عنايت به احتمال طرح چنين شبههاى، دفع دخل كرده، مىگويد: «و أمّا الوجود فليس بماهية لشىء و لاجزئا من ماهية شىء ـ أعنى الأشياء الّتى لها ماهية لايدخل الوجود فى مفهومها ـ بل هو طارىء عليها.»24
وفق اين عبارت، وجود نه عين ماهيت ممكنات است و نه جزء آنها؛ بلكه به عنوان امرى بيرون از ذات، در ذهن، عارض بر ماهيات مىشود. به همين دليل، وجود نه جنس است و نه نوع كه اشتراكى ماهوى را ميان مصاديق خود، يعنى واجب و ممكن، پديد آورد.
فخر رازى در اينجا اشكال ديگرى را متوجه ابنسينا مىكند. او مدّعى است: اگرچه واجبالوجود داراى ماهيت نباشد و اشتراك در معناى جنسى و نوعى با ساير اشيا نداشته باشد، ولى با وجودات ممكنْ هم مابهالاشتراك دارد و هم مابهالامتياز؛ و اين، مستلزم تركيبى ديگر است غير از تركيب از جنس و فصل.
توضيح اينكه ابنسينا در الهيات شفا پذيرفته كه: وجود واجب از ساير وجوداتْ به امرى زايد متمايز است. او معتقد است: وجود لا بشرط امرى است مشترك ميان واجب و ممكن؛ امّا وجود بشرط لا، همان ذات واجب است:
قال فواجبالوجود لايشارك شيئا فى معنى جنسى و لا نوعى فلايحتاج الى أن ينفصل عنها بمعنى فصلى أو عرضى بل هو ينفصل بذاته... . و لكن فيه اشكال ... أن قوله انّه تعالى منفصل عن غيره بذاته لايستقيم على قوله لان ذاته تعالى اذا كانت مساوية لسائر الموجودات فى طبيعهالوجود و عنده أن امتياز الأشياء المتساوية فى تمام الماهية بعضها عن البعض لابدّ و أن يكون بامر خارج وجب أن يكون انفصال ذاته تعالى عن سائرالوجودات بامر زائد و قد التزم هذا فى إلهيات الشفاء فقال الوجود لا بشرط أمر مشترك من الواجب و الممكن و الوجود بشرط لا هو ذات واجبالوجود و حقيقته و هذا يقتضى أن يكون امتياز ذاته تعالى عن غيره بهذا القيد السلبى.25
به عبارت تفصيلىتر، وجود نيز همچون ماهيتْ داراى اقسامى است. مقسم همه اقسام، وجود لابشرط مقسمى است. وجود واجبْ وجود بشرط لا، و وجود ممكنْ وجود بشرط شىء است؛ يعنى وجود واجب، مشروط است به اينكه داراى ماهيت نباشد و وجود ممكن، مشروط است به اينكه داراى ماهيت باشد. پس، هر دو وجودْ در وجود لا بشرط مقسمى با يكديگر اشتراك، و در قيودى از قبيل «بشرط لا» و «بشرط شىء» با يكديگر اختلاف دارند.
خواجه نصير طوسى به اين شبهه دو پاسخ مىدهد:
پاسخ اول: «فالجواب أن شرط العدم أمر زائد فى الاعتبار فقط- و الشيخ لاينفى الاعتبارات عن الواجب ـ و الشىء لايصير باعتبار عدم شىء له مركّبا.»26
وفق بيان خواجه، شرط عدمْ امرى واقعى نيست كه مستلزم تركيب ذات واجبالوجود شود، بلكه امرى اعتبارى است. در واقع، سلب چيزى از چيزى بر دو گونه است: يكى اينكه از او سلب كمال شود؛ و ديگر آنكه از او سلب نقص شود. قسم اوّل مستلزم تركيب است، ولى قسم دوم مستلزم تركيب نيست؛ زيرا شىء به اعتبار اينكه چيزى را ندارد، مركّب نمىشود.
پاسخ دوم: «و أيضا الشىء المتحقّق فى الخارج بذاته ـ لايحتاج فى انفصاله ـ عما لايتحقّق فى الخارج بذاته إلى شىء غير ذاته ـ إنّما يحتاج إلى ذلك فى انفصاله ـ عن متحقّق آخر مثله.»27
مطابق اين سخن، چيزى كه در خارج تحقّق دارد، بر دو قسم است: يكى آنكه تحقّق بالذّات دارد؛ و ديگر آنكه تحقّق بالغير دارد. و شيئى كه متحقّق بالذّات است، در تمايز خود از متحقّق بالغير، به چيزى غير از ذات خود نياز ندارد. آرى، اگر در برابر متحقّق بالذّات، متحقّق بالذّات ديگرى وجود داشته باشد، آنگاه براى تمايز اين دو از يكديگر، به امرى غير از ذات نيازمند خواهيم بود؛ ولى از آنجا كه به حكم براهين توحيد واجبالوجود، متحقّق بالذّات محال است بيش از يكى باشد، چنين وضعيتى هرگز پيش نخواهد آمد تا نيازمند تمايز ميان آن دو باشيم.
و در نهايت اينكه ابنسينا از اين مطلب كه واجبالوجود ماهيت، و به تبع آن، جنس و فصل ندارد، به اين نتيجه مىرسد كه واجب حدّ ندارد: «فذاته ليس لها حدّ إذ ليس لها جنس و لا فصل.»28
طرح يك اشكال بر نفى حدّ از واجب و پاسخ آن
پس از نفى حدّ از واجب تعالى، به دليل نداشتن جنس و فصل، فخر رازى مىگويد: اين مطلب هنگامى درست است كه حد، تنها از جنس و فصل به دست آيد؛ ولى اگر معلوم شود كه حد از غير جنس و فصل هم تشكيل مىشود، نداشتن جنس و فصل، دليل بر نداشتن حدّ نيست: «قوله فذاته تعالى ليس لها حدّ اذ ليس لها جنس و فصل مبنى على أن الحدّ لايحصل الّا من الجنس و الفصل و قد بيّنا فى المنطق ما فيه من البحث.»29
خواجه نصير طوسى به اين اشكال دو پاسخ مترتّب بر هم مىدهد:
پاسخ اوّل اينكه مراد ابنسينا در اينجا نفى ماهيت از واجب است؛ از اينرو، مراد او از نفى حدّ، نفى حدّ متناسب با ماهيت يا همان نفى حدّ برآمده از جنس و فصل (تعريف ماهوى) است، نه هرگونه حدّى. و بالتبع، در اين صورت، اشكال فخر وارد نخواهد بود: «و الجواب عنه أن المقصود هاهنا ـ انّما كان نفى التركيب بحسب الماهية عن واجبالوجود ـ فنفى الحدّ المقتضى لذلك عنه.»30
پاسخ دوم اينكه اگر بپذيريم مقصود ابنسينا نفى هرگونه تعريف حدّى از واجب است، در اين صورت خود فخر رازى عبارتى را از ابنسينا نقل مىكند كه مورد تأييد خود او هم هست و مىتواند در اينجا راهگشا باشد. آن عبارت اين است:
إنّ الأشياء المركّبة ـ قديوجد لها حدود غيرمركّبة من الأجناس و الفصول ـ و بعض البسائط يوجد لها لوازم ـ يوصل الذهن تصوّرها إلى حاقّ الملزومات ـ و تعريفها بها لايقصر عن التعريف بالحدود ـ فهذا ما ذكرته فى المنطق ـ و لم تزد عليه شيئا.31
وفق عبارت فوق، كه مورد قبول فخر نيز مىباشد، هم مىتوان برخى ماهيات مركّبه را به حدودى غيرمركّب از اجناس و فصول تعريف كرد و هم مىتوان بعضى بسايط را به حدودى كه از لوازم آنها پديد آمده است تعريف نمود. و اين تعريف به لوازم، كمتر از تعريف به حدود نيست؛ بلكه تصوّر لوازم يادشده انسان را به حاقّ و كنه ذات ملزومات آنها رهنمون مىشود.
اكنون مىافزاييم كه اگر واجبالوجود تعريف حدّى داشته باشد، سه فرض براى آن قابل تصوير است:
فرض اول: واجبالوجود داراى ماهيت و جنس و فصل باشد و تعريف حدّى او، از جنس و فصل پديد آيد (اين فرض مقبول نيست؛ زيرا واجبالوجود ماهيت ندارد.)
فرض دوم: واجبالوجود داراى ماهيت مركّب از جنس و فصل باشد، ولى تعريف حدّى او مركّب از جنس و فصل نباشد (اين فرض نيز مقبول نيست؛ زيرا واجب نه مركّب است و نه داراى ماهيت، تا جنس و فصل و نيز تعريف حدّى غيرمركّب از جنس و فصل داشته باشد.)
فرض سوم: واجبالوجود نه مركّب، بلكه بسيط باشد و تعريف حدّى او، از لوازم پديد آيد (اين فرض نيز ممتنع است؛ زيرا در اين صورت، بايستى واجبالوجود با اشياى ديگر وجه اشتراكى داشته باشد و به وسيله لازم يا لوازم خود از آنها تمايز پيدا كند. به علاوه، لازم است كه ذهن از راه لوازم به حاقّ ذات او برسد. امّا اين هر دو فرض محال است؛ زيرا، اوّلاً، تمايز واجبالوجود از ماسواى خود بالذّات است نه به امرى غير از ذات، ثانيا، عقل راهى به سوى حاقّ ذات او ندارد و هرگز به كنه ذاتش پى نمىبرد: «و واجبالوجود ـ إذ ليس بمركّب فلاحدّ له ـ و إذ هو منفصل الحقيقة عمّا عداه ـ فليس له لازم يوصل تصوّره العقل إلى حقيقته ـ بل لاوصول للعقول إلى حقيقته ـ فإذن لاتعريف له يقوم مقام الحد.»)32
حاصل آنكه واجبالوجود نه تنها تعريف ماهوى ندارد، بلكه تعريف حدّى هم ندارد.
به اين ترتيب، ثابت شد كه همه اقسام هشتگانه تركيبْ از واجبالوجود منتفى است. و آن وجود مقدّس، بسيط محض مىباشد. او نه مكان دارد و نه زمان، نه جسم است و نه جسمانى؛ زيرا امور جسمانى ممكنالوجود، و وابسته به غير هستند، در حالى كه سخن ما برسر واجبالوجود است:
كلّ متعلّق الوجود بالجسم المحسوس ـ يجب به لا بذاته. الجسم المحسوس هو الأجسام النوعية ـ و متعلّق الوجود به ينقسم إلى ما يتعلّق وجوده به فقط ـ و هو معلولاته أعنى كمالاته الثانية ـ و إلى ما يتعلّق وجوده به و بغيره ـ و هو سائر الأعراض الجسمانية ـ و الأوّل يجب بالجسم المحسوس فقط ـ و الثانى يجب به و بغيره ـ لكن يصدق عليه أن يقال يجب به ـ لأنّه لاينافى قولنا ـ و يجب أيضا بغيره ـ و المقصود أن الأعراض الجسمانية كلّها ـ ممكنة بذاتها واجبة بغيرها.33
ناگفته نگذاريم كه تركيب واجب از ذات و صفت، به نحو تركيب جوهر و عرض و يا به هر شكل ديگرى كه تصوير شود، منتفى است.34 بهترين دليل بر انتفاى اينگونه تركيب، ادلّهاى است كه متضمّن اثبات توحيد صفاتى است؛ زيرا وفق اين ادلّه، همان واقعيت بسيطى كه به اعتبارى مصداق مفهوم وجود و وجوب ذاتى است و به اعتبار ديگرى مصداق مفهوم موجود و واجب بالذّات مىباشد، خود بعينه به اعتبارى مصداق مفهوم علم و به اعتبار ديگرى مصداق مفهوم عالم هم هست و همچنين است در قدرت و قادر، حيات و حى و غير آنها؛ يعنى، به حسب خارج، صفات خدا عين ذاتاند و در نتيجه، عين يكديگرند، گرچه به حسب مفهومْ مغاير و متكثّرند:35 «فواجبالوجود ليست إرادته مغايرة الذّات لعلمه،... فقد بيّنا أن العلم الّذى له بعينه هو الإرادة الّتى له.»36 يا: «فاذا ليس ارادته مغايرة الذّات لعلمه و لامغايرة المفهوم لعلمه، و قد بيّنا أنّ العلم الّذى له هو بعينه الارادة الّتى له.»37
به هر روى، رهاورد مباحث گذشته اثبات توحيد به معناى بساطت و عدم تركّب ذات واجب تعالى است؛ چنانكه با نفى مغايرت صفات و ذات، توحيد به معناى ديگرى نيز براى واجب اثبات مىگردد.
نتيجهگيرى
ابنسينا براى نفى اقسام تركيب از ذات واجب دلايلى اقامه كرده است. او ابتدا بر نفى اجزاى خارجى از واجب تعالى استدلال مىكند، كه حاصل اين استدلالْ نفى انقسامپذيرى خارجى از واجبالوجود است؛ چه انقسامپذيرى بالفعل (يعنى انقسام به مادّه و صورت) و چه انقسامپذيرى بالقوّه (يعنى انقسامپذيرى به اجزاى متشابه كمّى.) با نفى انقسامپذيرى خارجى، تركيب شيميايى و مكان و زمان نيز از خداى متعال سلب مىشود. ابنسينا در ادامه با دليل ديگرى، ماهيت را از واجب نفى مىكند. با اين نفى، چهار نوع تركيب ديگر ـ يعنى تركيب از مادّه و صورت خارجى، تركيب از جنس و فصل، تركيب از مادّه و صورت ذهنى، و تركيب از ماهيت و وجود ـ منتفى مىشوند. او بالاخره با دليل جداگانهاى، حدّ و اجزاى حدّى را از واجب نفى مىكند.
-
··· منابع
- ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، قم، البلاغه، 1375.
- ـ ـــــ ، الشفاء: الهيات، تصحيح سعيد زائد، قم، مكتبة آيتاللّه مرعشى نجفى، 1404ق.
- ـ ـــــ ، المبدأ و المعاد، به اهتمام عبداللّه نورانى، تهران، مؤسسه مطالعات اسلامى، 1363.
- ـ ـــــ ، النجاة، مقدّمه و تصحيح محمّدتقى دانشپژوه، چ دوم، تهران، دانشگاه تهران، 1379.
- ـ ـــــ ، دانشنامه علائى، مقدمه و تصحيح محمد معين، چ دوم، همدان، دانشگاه بوعلى سينا، 1383.
- ـ جوادى آملى، عبداللّه، رحيق مختوم، قم، اسرا، بىتا.
- ـ رازى، فخرالدين: شرح الفخرالرازى على الأشارات، قم، مكتبة آيتاللّه مرعشى نجفى، 1404ق.
- ـ سبحانى، جعفر، الألهيات، قم، مؤسسة الامام الصادق، 1417ق.
- ـ طباطبائى، سيد محمّدحسين، نهايهالحكمة، قم، جامعه مدرسين، 1362.
- ـ عبوديت عبدالرسول، درآمدى به نظام حكمت صدرايى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1386.
- ـ ملّاصدرا صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازى، الحكمهالمتعالية فى الاسفارالعقلية الاربعة، چ دوم، بيروت، داراحياء التراثالعربى، 1981م.
-
··· پي نوشت
- 1 دانشجوى دكترى فلسفه، مؤسسه آموزشىوپژوهشى امام خمينى قدسسره. دريافت: 15/10/88 ـ پذيرش: 11/7/89. mortaza.rezaei.h@gmail.com
- 1ـ ر.ك: جعفر سبحانى، الالهيات، ج 2، ص 11.
- 2ـ ر.ك: عبدالرسول عبوديت، درآمدى به نظام حكمت صدرايى، ج 2، ص 205.
- 3ـ ر.ك: عبداللّه جوادى آملى، رحيق مختوم، ج 10، ص 322ـ323.
- 4ـ ر.ك: ملّاصدرا، الحكمهالمتعالية فى الاسفارالعقلية الاربعة، ج 5، ص 283.
- 5ـ ابنسينا، الشفاء: الالهيات، تصحيح سعيد زائد، ص 67.
- 6ـ عبدالرسول عبوديت، همان، ص 206.
- 7ـ ملّاصدرا، همان، ج 1، ص 67.
- 8ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، نهايهالحكمة، ص 19ـ20.
- 9ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، ج 3، ص 54.
- 10ـ همان، ص 54ـ55.
- 11ـ همان.
- 12ـ همان.
- 13ـ همان.
- 14ـ همان.
- 15ـ همان، ص 60.
- 16ـ همان، ص 54.
- 17ـ همان.
- 18ـ همان، ص 57.
- 19ـ ر.ك: همان، ص 30ـ32.
- 20ـ ر.ك: سيد محمّدحسين طباطبائى، همان، المرحلة الثانية عشر، فصل الرابع.
- 21ـ ابنسينا، النجاة، مقدمه و تصحيح محمدتقى دانشپژوه، ص 553؛ همو، المبدأ و المعاد، به اهتمام عبداللّه نورانى، ص 5ـ6.
- 22ـ همان.
- 23ـ ر.ك: ابنسينا، الشفاء، ص 61.
- 24ـ همان.
- 25ـ فخرالدين رازى، شرح الفخرالرازى على الاشارات، ج 1، ص 212.
- 26ـ همان، ص 63.
- 27ـ همان.
- 28ـ همان.
- 29ـ فخرالدين رازى، همان، ص 212.
- 30ـ ابنسينا، الشفاء، ص 63.
- 31ـ همان، ص 63ـ64.
- 32ـ همان.
- 33ـ همان، ص 59ـ60.
- 34ـ ر.ك: ابنسينا، دانشنامه علايى، مقدمه و تصحيح محمد معين، ص 74.
- 35ـ همان.
- 36ـ ابنسينا، الهيات شفا، ص 367.
- 37ـ همو، المبدأ والمعاد، ص 21.