بازانديشى برهان صديقين ابنسينا
فهيمه نيكخواه*
چكيده
اثبات واجبالوجود و امكان و چگونگى شناخت او، از اهمّ مسائل فلسفه است. در ميان براهين متعددى كه براى اثبات واجب از سوى متفكران ارائه شده، برهان صديقين از براهين پرسابقه و مشهور به شمار مىرود. در تاريخ فلسفه اسلامى، اولين كسى كه اين برهان را ارائه داد، ابنسينا بود و پس از او فلاسفه بسيارى به آن پرداختند و هريك تلاش كردند تا تقرير ديگرى از برهان صديقين ارائه دهند. از اينرو، آشنايى با روش خداشناسى فلسفى ابنسينا، از اصلىترين اهداف طرح اين مسئله است؛ چراكه توجه به الگوى خداشناسى متقدمان، تجربه تاريخى بسيار گرانقدرى را در اختيار ما مىگذارد و نيز در گشودن راهكارى مناسب براى برخى از مشكلات فلسفى امروز پيرامون مسئله خداشناسى مفيد خواهد بود.
اين مقاله مىكوشد تا براساس روش كتابخانهاى، مبادى برهان ابنسينا را از آثار فلسفى او استخراج و تصوير روشنى از «برهان صديقين ابنسينا» ارائه دهد تا بدينوسيله، اين برهان را در جايگاه اصلى و شايستهاش قرار دهد.
كليدواژهها: برهان صديقين، ابنسينا، اثبات واجب، علت، واجب و ممكن.
مقدّمه
يكى از مسائل بسيار اساسى براى آدمى مسئله وجود خداست. فيلسوفان مسلمان براهين متعددى را در اثبات وجود خدا اقامه كردهاند. يكى از برهانهاى متقن حكما، برهان صديقين است كه تقريرهاى مختلفى از آن ارائه شده است. محقق مدقق استاد آشتيانى در تعليقه شرح منظومه بالغ بر نوزده تقرير از اين برهان ارائه كرده است. برهان صديقين برهانى است كه در آن مخلوقات واسطه اثبات وجود خدا قرار نمىگيرند. در اين برهان، از خود حقيقت هستى، يعنى از پذيرش وجود چيزى در عالم آغاز مىكنيم و با تحليل عقلى به لزوم وجود واجب مىرسيم.
به طور كلى، از ديرباز اين پرسش ذهن فيلسوفان را به خود مشغول داشته بود كه آيا در براهين اثبات وجود خداوند ضرورتا بايد عالم و مخلوقات واسطه قرار گيرند و از عالم به عنوان ظاهر و شاهد، و از خداوند به عنوان باطن و غايب استفاده شود يا چنين نيست و اينگونه استدلالها مخصوص كسانى است كه از قوّه عقلى قوى برخوردار نيستند؟
ابنسينا نخستين كسى است كه بر مبناى نظام فلسفى خود نام «صديقين» را بر يكى از براهين اثبات خدا اطلاق كرد. او با استشهاد به آيه «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ» (فصلت: 53) مىگويد: اين طريق، «حكم صديقين» است. به همين دليل، اين برهان پس از او به «برهان صديقين» شهرت يافت و در تاريخ انديشه و تفكر اسلامى در بسترهاى مختلف فكرى عرفانى، فلسفى و كلامى مطرح شد و از طريق آثار فلسفى به كتب كلامى راه يافت. براى نمونه، در كتاب المواقف اثر علىبن محمد الجرجانى و در مقاصد اثر سعدالدين تفتازانى و نيز در تجريدالاعتقاد اثر خواجه نصيرالدين طوسى و نيز ساير كتب كلامى مورد توجه و تعرض قرار گرفت. شيخ اشراق
تقرير نوينى از آن ارائه داد. فخر رازى به رغم نقادىهاى فراوانى كه به حوزه حكمت مشّاء داشت، برهان را با تقرير ويژه خود متلقى به قبول كرد و در نهايت ملّاصدرا و مرحوم سبزوارى و علّامه طباطبائى مطابق با نظام فلسفى خود تقريرهاى ديگرى از برهان صديقين ارائه كردند.
شايان ذكر است اين نوشتار در حد بضاعت سعى دارد ضمن تبيين مبادى برهان ابنسينا، از جمله مفهوم امكان و وجوب و قانون عليت، مراحل برهان ابنسينا را تبيين كرده و نشان دهد كه اين برهان سرآغازى بر خداشناسى با روشى نو (تأمّل در نفس وجود) گرديد؛ چنانكه ابنسينا در كتاب الاشارات والتنبيهات آن را ابتكار خويش دانسته و بر آن باليده است.
برهان ابنسينا بر وجود واجب
1. مبادى برهان
1ـ1. مفهوم امكان و وجوب: براى اينكه ابعاد برهان ابنسينا به درستى تقرير گردد، ضرورى است مبادى و مقومات اين برهان در آثار وى توضيح داده شود. بدين منظور، در اولين مرحله به بررسى مفاهيم امكان و وجوب و درك ابنسينا از اين مفاهيم پرداخته مىشود. تقسيم موجودات به «واجب» و «ممكن» در هستىشناسى به طور كلى و خداشناسى به طور ويژه نقش ممتازى دارد.
هر مفهومى را كه با وجود بسنجيم، يا وجود براى آن ضرورى است؛ به گونهاى كه انفكاك وجود از آن قابل تصور نيست كه به آن «واجبالوجود» مىگويند. يا وجود براى آن ضرورى نيست و مىتوان آن را بدون وجود تصور كرد. حال به مفاهيمى كه وجود يا عدم براى آنها ضرورتى ندارد «ممكنالوجود» مىگويند و به مفاهيمى كه عدم براى آنها ضرورى است «ممتنعالوجود» گفته مىشود. بنابراين، هر مفهومى كه با وجود سنجيده شود، يا واجبالوجود است يا ممكنالوجود و يا ممتنعالوجود. اين تقسيم، يك تقسيم منفصله حقيقيه است كه داير بين نفى و اثبات است؛ به اين صورت كه هر موجود و مفهومى را كه فرض كنيم، يا وجود براى آن ضرورى است يا ضرورى نيست. اگر وجود براى آن ضرورى نباشد، يا عدم براى آن ضرورى است يا ضرورى نيست. مفهوم وجود اول را «واجب» و مفهوم دوم را «ممتنع» و مفهوم سوم را «ممكن» مىگويند.1
اين مفاهيم براى ذهن روشن و آشكار است و اگر بخواهيم آنها را تعريف كنيم گرفتار دور خواهيم شد.2 ولى ابنسينا به اين توجه داشته است و در آثارش اين مفاهيم را به گونهاى تعريف كرده كه مستلزم دور نباشد. ابنسينا در تعريف واجب و ممكن مىگويد: «وجودى واجب است كه از فرض نبودنش محال لازم آيد، وجودى ممكن است كه از فرض بود يا نبودش محال لازم نيايد. پس واجبالوجود موجودى است كه وجودش ضرورت دارد. و ممكنالوجود موجودى است كه آن را به وجهى ضرورتى نيست؛ يعنى نه وجودش ضرورت دارد و نه عدمش.»
بنابراين، مفهوم واجب آشكار و بديهى فرض مىشود و دو مفهوم ديگر، يعنى ممكن و ممتنع، به واسطه آن تعريف مىشوند. اينجاست كه تقسيم موجودات به واجب و ممكن محقق مىشود و سنگبناى نظام فلسفى ابنسينا را تشكيل مىدهد. پس موجودات ـ به طور مطلق ـ يا ممكنالوجودند و يا واجبالوجود.
1ـ2. قانون عليت: اصل عليت پيشينهاى به قدمت تاريخ فكر بشريت دارد؛ يعنى از همان زمانى كه انسان به وجود آمد و فكر كرد، اصل عليت نيز پا به عرصه وجود نهاد. در آثار مكتوب فلسفى فرهنگ غرب مىتوان گفت: افلاطون پيشگام طرح مباحث عليت است، ولى ارسطو را بايد اولين كسى دانست كه نظريه عليت را به عنوان يك اصل كلى و جامع طرح و اقسام آن را ذكر نمود.3 نظريه علتهاى چهارگانه ارسطو از طريق ترجمه آثارش به عالم اسلام منتقل شد و حكماى اسلامى، بخصوص ابنسينا، مباحث دقيقى درباره آن مطرح كردند.
1-2-1. تعريف و اقسام علت: ابنسينا در تعريف علت مىگويد: مبدأ (علت) هر آن چيزى است كه خودش به خودى خود يا به واسطه ديگرى داراى وجود تام و كامل گشته، سپس منشأ پيدايش و قوام پديده ديگر باشد.
ـ «علت به هر وجودى ذاتى اطلاق مىشود كه وجود ذاتى بالفعل ديگر بالفعل از وجود آن برآمده باشد، بىآنكه وجود بالفعل (علت) از وجود بالفعل آن (ديگرى، يعنى همان معلول) برآمده باشد.»4
ـ «هر چيزى كه او را هستى بود نه از چيزى معلوم و هستى آن چيز معلوم به وى بود و وى را علت آن چيز معلوم خوانيم و آن چيز را معلول وى خوانيم.»5
ـ «سبب هر آن چيزى است كه وجود چيزى (ديگر) وابسته به آن است، بىآنكه وجود آن چيز داخل در وجود آن باشد يا وجود آن چيز به وسيله آن چيز (ديگر) تحقق يابد.»6
ابنسينا علت را به دو قسم اصلى (علل ماهيت و علل وجود) تقسيم كرده، وجه حصر علل در چهار نوع را بيان مىكند و معتقد است كه حصر علل در چهار نوع حصر عقلى است؛ زيرا:
علت شىء يا داخل در قوام و جزئى از وجود آن است و يا نيست. پس اگر علت شىء داخل در قوام و جزئى از وجود آن است و يا نيست. پس اگر داخل در قوام آن باشد، يا جزئى است كه وجود او به تنهايى موجب نمىشود كه شىء بالفعل باشد، بلكه فقط موجب مىشود كه شىء بالقوه باشد وآن جزء هيولى (علت مادى) ناميده مىشود و يا جزئى است كه معلول به واسطه آن بالفعل مىگردد و آن صورت (علت صورى) است. اما سبب كه جزء وجود شىء نيست، يا شىء به خاطر آن سبب پديد مىآيد و يا به خاطر آن پديد نمىآيد. پس اگر شىء به خاطر آن پديد آيد، آن سبب غايت (علت غايى) است و شيئى كه به خاطر آن نباشد، يا وجود شىء از آن است و آن سبب در آن شىء وجود ندارد، مگر بالعرض و آن سبب فاعل (علت فاعلى) است و يا وجود شىء از سبب است و آن سبب در آن حضور دارد و آن سبب عنصر يا موضوع شىء است.7
در اين تقسيمبندى، مبادى پنج نوع هستند؛ يعنى علل به طور مطلق شامل علل جواهر و علل اعراض مىشود. علل جواهر همين چهار قسم (علت فاعلى، علت غايى، علت مادى و علت صورى) است؛ اما اعراض به علت ديگر يعنى موضوع، احتياج دارند. از اينرو، علل از يك جهت چهار قسم و از جهتى ديگر پنج قسم هستند؛ به اين معنا كه اگر بين موضوع و ماده فرق قايل شويم، تعداد علل به پنج قسم مىرسد و اگر اين دو را يكى بدانيم همان چهار قسم خواهند بود.
2ـ2ـ1. ملاك نيازمندى به علت: يكى از جنجالىترين مباحث ميان متكلمان و فيلسوفان، بحث ملاك نيازمندى موجود ممكن به علت مىباشد. ابنسينا و نيز ملّاصدرا اصل حاجت ممكن به علت را از ضروريات اوليه دانستهاند، ولى گروهى از مسلمانان بداهت آن را منكر شده و عدهاى از تجربيان در اصل ثبوت نياز به علت تشكيك كردهاند.
سه ديدگاه مشهور در اين مورد وجود دارد: ديدگاه فيلسوفان با معيار امكانى، نظرگاه بسيارى از متكلمان و دانشمندان و عموم مردم با نگاه حدوثى، و ديدگاه بسيارى از ماديين با ملاك حسى. فيلسوفان، از ابنسينا، ديدگاه امكانى را پذيرفتهاند. ابنسينا به تحليل موجود پرداخته و گفته است كه موجود داراى دو بعد وجود و ماهيت است و اين دو مغاير با يكديگرند: بدان كه گاهى تو معناى مثلث را مىفهمى و شك مىكنى كه آيا در خارج موصوف به وجود است يا موصوف به وجود نيست؟ بعد از آنكه پيش تو معلوم شده كه مثلث از خط و سطح [پديد مىآيد] و براى تو معلوم نشده كه موجود در اعيان است.8
مراد از تغاير «ماهيت» و «وجود» اين است كه «وجود» مقوم ماهيت نيست و بنابراين، وجود ماهيت از ناحيه غير خواهد بود و «ماهيت» در حد ذاتخود فاقد وجود و وجود نسبت به آن «ممكن» است. استدلال ابنسينا چنين است:
آنچه در ذاتش سزاوار امكان است، از جانب ذات خود موجود نمىشود؛ چراكه از حيث اينكه ممكن است، وجودش از جانب ذاتش برتر از عدمش نيست. اگر يكى از وجود و عدم برتر شود، به دليل حضور چيز ديگرى است. بنابراين، وجود هر ممكنالوجودى از جانب غير اوست.9
نظر ملّاصدرا نيز در اين زمينه چنين است: در ماهيت، ملاك نياز به علت امكان است؛ چون ماهيت از حيث ذاتش متساوىالنسبه به عدم و وجود است (يعنى امكان)؛ پس براى وجود يافتنش نيازمند علت است، اما در وجود، ملاك حاجت به علت هويت و ذات وجود است كه عين تعلق و ربط به علت مىباشد؛ همانند ظل نسبت به ذىظل.10
تقرير برهان ابنسينا در الاشارات والتنبيهات: ابنسينا در كتاب الاشارات والتنبيهات كه آخرين اثر ارزشمند او در عمر پربركتش مىباشد، با بيانى جامع و شيوا به اثبات واجبالوجود پرداخته و براى نخستين بار نام «صديقين» را برگزيده است. با دقت در ساير تأليفاتش، درمىيابيم كه براهين او سير تكاملى خود را پيموده تا اينكه در نهايت به برهان صديقين رسيده است.
2. مراحل برهان
1ـ2. هر حقى از حيث حقيقت ذاتىاش غيرمحسوس است: ابنسينا عنوان فصل را «تذنيب» قرار داده و مىگويد: «هر حقى از حيث حقيقت ذاتيهاى كه به آن، حق است يك چيز واحد متفقى است كه مشارٌاليه نيست. پس چگونه است موجودى كه هر حقى به سبب او به هستى خود نايل مىشود؟»11
او در اين فصل با عنايت به اينكه هر حقى از حيث حقيقت ذاتيهاش غيرمحسوس است، مىخواهد ثابت كند كه ذات مقدس خداوند، كه حقيقتبخش همه حقايق است، غيرمحسوس است. شايد علت اينكه ابنسينا اين فصل را آورده اين باشد كه در روزگار او نيز فلسفه مادى يا ماترياليسم فلسفى براى خود پيروانى جمع كرده بود. از ديدگاه فلسفه مادى، واقعيت اصلى و اوليه جز ماده چيز ديگرى نيست و هرچه از فكر و شعور و ادراك و... مشاهده مىشود جز آثار و انعكاسات ماده نبوده و همگى پديدههاى ثانوى هستند و معتقدند كه وسيله ديگرى جز حس و تجربه براى حصول علم در دست نيست و هستى منحصر در محسوسات مىباشد. ابنسينا معتقد است كه اين افراد در دام قوه وهم گرفتارند و اگر از اسارت وهم آزاد شوند حكم به عدم انحصار هستى در محسوسات مىكنند. از اينرو، در واپسين سالهاى حياتش در ابتداى كتاب الاشارات والتنبيهات به طور مبسوط به ردّ نظر آنان پرداخته و مىگويد:
بدان كه گاهى بر اوهام مردم غلبه مىكند كه موجود همان محسوس است و آنچه حس به جوهر و ذات او نمىرسد فرض وجودش محال است... و براى تو ممكن است كه خود محسوس را مورد تأمّل قرار دهى و از آن راه به بطلان قول اينان علم پيدا كنى؛ زيرا تو و هركس كه مستحق مخاطب شدن است مىدانيد كه بر اين محسوسات نام واحدى واقع مىشود نه بر سبيل اشتراك صرف، بلكه به حسب اشتراك معنوى و معناى واحد مانند نام انسان؛ زيرا شما در اينكه وقوع انسان بر زيد و عمرو به معناى واحد موجودى است شك نمىكنيد... اگر هر موجودى به گونهاى باشد كه داخل در وهم و حس شود، حس و وهم نيز داخل در حس و وهم مىشوند و عقلى كه داور حق است داخل در وهم مىشود. پس هيچيك از عشق و شرم و ترس و خشم و شجاعت و جبن از چيزهايى نيستند كه داخل در حس و وهم شوند، حال آنكه همگى از علايق امور محسوسند. گمان تو درباره موجوداتى كه از درجات محسوسات و علايق آنها خارجند چيست؟12
از اينجاست كه ابنسينا وجود حقايق غيرمحسوس را اثبات مىكند. سپس سراغ محسوس نبودن مبدأ نخستين مىرود و مىگويد: اگر هر موجودى از لحاظ حقيقت ذاتيه خود و از آن حيث كه حق است غيرمحسوس است، چگونه ممكن است مبدأ هستى كه حقايق اشيا را افاضه مىكند و محقق همه حقايق است محسوس باشد؟
خواجه نصيرالدين براى حق سه معنا ذكر مىكند و اين واژه را مصدرى مىداند كه به معناى صفت فاعلى به كار رفته و استعمال آن در معانى سهگانه به اشتراك لفظى است. اين معانى عبارتند از:
1. وجود در الاعيان مطلقا؛ يعنى اعم از اينكه دائم باشد يا غيردائم، و دائم نيز اعم استازاينكهواجبباشديا ممكن.
2. وجود دائم اعم از اينكه واجب باشد يا ممكن.
3. حال قول و عقد بالنسبه واقع كه در اينجا مقصود از حق همان معناى اول است.13
2ـ2. اقسام علت: ابنسينا سپس به بررسى علل وجود و علل ماهيت، تفاوت آنها و روابط بين آنها پرداخته است كه توضيحات آن در بحث مبادى برهان گذشت.
3ـ2. اگر علت نخستين در ميان باشد منحصرا علت فاعلى است: اگر علت نخستينى موجود باشد، او براى هر وجودى كه علت تحقق هر وجود در (نظام مادى و طبيعى) هستى هستند، علت (فاعلى) است.14
پيش از اثبات علت نخستين، مىتوان برخى ويژگىهايش را شناخت. به همين دليل، ابنسينا جمله شرطيه را با فعل «كان» تامه آورده و گفته است: «ان كانت عله اولى...» (اگر علت نخستين موجود باشد) يكى از ويژگىهايى كه او در اين اشاره براى واجب بالذات مىآورد اين است كه علت نخستين بايد علت فاعلى باشد نه علل ديگر. دليل اين مطلب روشن است. علت نخستين بر همه معاليل حتى بر ساير علل تقدم دارد. هرچه در نظام هستى بر همه علل و معاليل تقدم دارد علت فاعلى است. نتيجه اينكه علت نخستين همان علت فاعلى است.
4ـ2. تقسيم موجود به واجب و ممكن: هر موجودى هنگامى كه از حيث ذاتش بدون توجه به غيرش مورد التفات قرار گيرد، يا اين است كه وجود فىنفسه براى او واجب است يا واجب نيست. اگر وجود برايش واجب است، او بذاته حق و از جانب ذاتش واجبالوجود و قيوم است. اگر وجود برايش واجب نيست، بعد از آنكه فرض شد موجود است جايز نيست كه گفته شود بذاته ممتنع است، بلكه اگر به اعتبار ذاتش شرطى مانند شرط عدم علت با او همراه شود، ممتنع مىشود يا شرطى مانند وجود علت با او همراه شود واجب مىگردد و اگر هيچ شرطى با او همراه نشود، نه شرط حصول علت و نه شرط عدم علت، برايش در ذاتش امر سوم باقى مىماند كه همان امكان است. بنابراين، به اعتبار ذاتش نه واجب است و نه ممتنع. پس هر موجودى يا واجبالوجود بالذات است يا ممكنالوجود بالذات.15
5ـ2. نياز ممكن در وجود خويش به مرجح: يعنى آنچه در ذاتش سزاوار امكان است از جانب ذات خود موجود نمىشود؛ چراكه از حيث اينكه ممكن است، وجودش از جانب ذاتش برتر از عدمش نيست. اگر يكى از وجود وعدم برتر شود، به دليل حضور چيز ديگر (يعنى علت) است. بنابراين، وجود هرممكنالوجودىاز جانب غير اوست.16
6ـ2. اقامه استدلال اجمالى و تفصيلى بر وجود واجب: يا اين است كه وابستگى ممكن به غير تا بىنهايت ادامه پيدا مىكند؛ بنابراين، هريك از آحاد سلسله در ذات خود ممكن است و جمله وابسته به آحاد است. از اينرو، جمله نيز غيرواجب است و به غير خود واجب مىشود.17
هر جملهاى كه هريك از آحاد آن معلول است مقتضى علتى است كه خارج از آحاد خود باشد. علت اين است كه يا اقتضاى هيچ علتى ندارد؛ بنابراين، واجبى است غيرممكن و چگونه اين ممكن است، حال آنكه جمله به آحاد خود واجب مىشود؟ و اما كل به معناى هريك جمله به آن واجب نمىشود و يا اين است كه مقتضى علتى است كه بعض آحاد است و بعض آحاد اولاى به علت بودن از بعضى نيست هنگامى كه هريك از آنها معلول باشد؛ زيرا علت آن بعض اولاى به علت بودن است و يا مقتضى علتى است كه خارج از همه آحاد است و اين باقى مىماند.18
7ـ2. علت خارجى نخست علت آحاد و سپس علت جمله مىباشد: و هر چيزى كه علت براى جمله و غير از آحاد جمله باشد نخست علت براى آحاد، سپس علت براى جمله است و اگر چنين نباشد آحاد بىنياز از آن است. بنابراين، جمله هنگامى كه به آحادش تمام شود از آن علت بىنياز است، بلكه چيزى علت براى بعض آحاد باشد و علتبراىبعضآحادنباشد كه علت علىالاطلاق نيست.19
وقتى ابنسينا در مرحله قبل اثبات مىكند كه سلسله ممكنات نيازمند علت خارجى است، در اينجا متذكر مىشود كه اين علت خارجى به طور حتم بايد نخست علت براى آحاد، سپس علت براى جمله باشد.
8ـ2. علت خارجى خودش معلول نيست، بلكه در كنار سلسله است (طرف براى جمله است): هر جمله مترتبهاى كه از علتها و معلولهاى متوالى تشكيل شده و در آن جمله علتى باشد كه معلول نيست، آن علت طرف مىشود؛ زيرا اگر در وسط باشد معلول است.20
در اينجا ابنسينا موقعيت اين علت را در سلسله (جمله) مشخص مىكند و مىگويد: اين علت خارجى بايد در كنار سلسله باشد؛ چراكه اگر در وسط باشد علت محض نيست، بلكه نسبت به ماقبل خود معلول و نسبت به مابعد خود علت است و نيز حتما بايد در آغاز سلسله باشد نه در نهايت سلسله؛ زيرا نهايت سلسله صرفا معلول است. وقتى صحيح نيست كه علت در وسط سلسله باشد، به طريق اولى نمىتواند در پايان سلسله باشد. ابنسينا چكيده و نتيجه كليه مباحث گذشته را اينگونه طرح مىكند: «هر سلسله مترتبه از علتها و معلولها وقتى در آن معلول نباشد، نياز دارد به علتى كه خارج از سلسله است، ولى بايد متصل و در كنار سلسله (طرف) باشد و ظاهر شد كه اگر در آن سلسله چيزى باشد كه معلول نباشد، طرف و نهايت سلسله است؛ بنابراين، هر سلسلهاى به واجبالوجود بالذات منتهى مىشود.»
با توجه به مقدماتى كه تاكنون از آنها بحث شد، مىتوان قضيه شرطيه زير را به صورت منفصله حقيقيه آورد؛ به اين صورت كه: هر سلسلهاى كه از علتها و معلولها ترتب يافته، چه متناهى باشد و چه غيرمتناهى يا بر علتى كه غيرمعلول باشد مشتمل است يا مشتمل نيست. قضيه شرطيه همانگونه كه گفته شد، منفصله حقيقيه است كه طرفين آن نه با هم قابل جمعاند و نه قابل رفع. حال اگر فرض شود كه سلسله بر علت غيرمعلول مشتمل است، در اين صورت، فرض عدم اشتمال مطرح نيست. همانگونه كه پيشتر اشاره شد، مطابق اين فرض، علت غيرمعلول بايد در كنار سلسله، يعنى در آغاز باشد كه همان واجبالوجود است و به هيچ وجه تعلق به غير ندارد. فرض ديگر اين است كه سلسله بر علت غيرمعلول مشتمل نباشد، مطابق بحثهاى گذشته، چنين سلسلهاى نيازمند علتى است كه در خارج سلسله جاى دارد، اما علتى كه در خارج از سلسله است بهناچار بايد در كنار سلسله (طرف) باشد كه همان واجبالوجود است.
ابنسينا پس از بحث اثبات واجب، به اثبات توحيد و خواص واجب نفى ضد و مثل و حد از او و علم واجب مىپردازد تا اينكه در آخر اين نمط برهان ابتكارى خود را «حكم صديقين» ناميده و بر خود مىبالد و مىگويد: «تأمّل كن كه چگونه بيان ما براى ثبوت موجود نخستين و يگانگى و پاكى او از عيبها نيازى به تأمّل در غير وجود نداشت و نيازى به ملاحظه خلق و فعل او نبود اگرچه خلق و فعل دليل بر وجود اوست، ولى اين باب موثقتر و شريفتر است؛ يعنى هنگامى كه ملاحظه حال وجود كنيم، وجود از حيث اينكه وجود است به موجود نخستين گواهى مىدهد و موجود نخستين بر ساير چيزهايى كه در هستى بعد از اويند گواهى مىدهد و به اين مطلب در قرآن كريم اشاره شده است: به زودى آيات خود را در آفاق و در وجود خودشان به ايشان نشان مىدهيم تا براى آنها آشكار شود كه او حق است. گويم: اين حكم براى قومى است. سپس قرآن كريم مىگويد: آيا پروردگار تو كافى نيست كه بر هر چيزى گواه است. گويم: اين حكم براى صديقين است كه به او استشهاد مىكنند نه بر او.»21
ابنسينا در اين بيان زيبا و شيواى خود ضمن پذيرش راههاى ديگر در اثبات وجود خداوند، راه و روش خود را بهترين راه در اثبات وجود خدا دانسته است و مىگويد: ملاحظه حال وجود و نظر در نفس وجود اوثق و اشرف است. علت اوثق بودن راه وجود آن است كه در اين روش نيازى به لحاظ كردن مخلوقات (معلولها) و ابطال تسلسل نيست، بلكه يك محاسبه عقلى ما را به نتيجه مىرساند و مقدماتى هم كه در اين محاسبه عقلى مورد توجه قرار مىگيرد بديهى هستند. بنابراين، همانگونه كه بيان شد، ابنسينا بدون اينكه اشارهاى به دور و تسلسل داشته باشد به اثبات واجبالوجود مىپردازد.
مىتوان مراحل برهان ابنسينا را به صورت ذيل جمعبندى كرد:
1. پذيرش اصل واقعيت: اذعان به وجود موجود يا موجوداتى؛
2. حصر موجودات در ممكن و واجب: با يك تحليل فلسفى، هر موجودى يا وجود ذاتا برايش ضرورى است؛ يعنى واجبالوجود است و يا اينكه هيچكدام از وجود و عدم ذاتا برايش ضرورتى ندارد؛ يعنى ممكنالوجود است. اگر وجود واقعيتى كه بدان اذعان كرديم واجبالوجود باشد مطلوب حاصل است و نيازى به ادامه استدلال نيست.
3. نياز ممكن در وجودش به مرجح: اگر آن وجود ممكن باشد نيازمند به علتى است تا وجود را به او افاضه كند. در اين حالت، براى آن ممكن سه فرض پيش مىآيد:
1. اينكه منتهى به واجبالوجود بشود.
2. اينكه منتهى به واجبالوجود نشود و تسلسل لازم بيايد.
3. اينكه منتهى به واجبالوجود نشود و دور لازم بيايد.
اگر فرض اول باشد، مطلوب حاصل است. بحث درباره صورتهايى است كه دور يا تسلسل لازم مىآيد. در اين دو صورت، سر و كار ما با جملهاى (سلسله) است كه آحاد آن همه معلولاند. (جملهاى كه آحاد آن خواه بر يكديگر توقف دورى دارند يا توقف تسلسلى). اين سلسله از آنرو كه آحادش همه ممكنالوجودند، خود نمىتواند واجبالوجود باشد؛ چون محال است كه واجبالوجود متقوم به ممكنات شود. پس سلسله محتاج به يك علت خارجى است كه جزء آحاد سلسله نيست و در طرف آن قرار دارد (آغاز سلسله) و افاضهكننده وجود به تمام ممكنات است.
4. پس واجبالوجود بذات موجود است.
اشكالات مطرح بر برهان صديقين ابنسينا
بر برهان صديقين ابنسينا، اشكالاتى مطرح شده كه برخى از آنها سابقه تاريخى دارند و به شمارى از آنها شارحان آثار ابنسينا پاسخ گفتهاند. براى پرهيز از اطاله كلام، به ذكر برخى از اشكالات مطرحشده بسنده مىكنيم.
1. اشكال بر مقدّمه عدم انحصار موجود در محسوس
اشكالكننده وجود اين مقدمه را در سير برهان ابنسينا مىپذيرد و بلكه آن را يكى از مقدمات مهم اين استدلال مىشمارد؛ زيرا محور برهان ابنسينا در اثبات واجب، اثبات علت فاعلى به معناى خاص فاعل الهى است و همه فلاسفه چنين عليتى را در موجودات محسوس غيرممكن مىدانند.
ايشان دلايل ابنسينا را براى اثبات اين موضوع، محل اشكال مىداند. از اينرو، چون ما در بحث گذشته به صورت جزئى وارد بحث دلايل ابنسينا نشديم و آنها را مشخص نكرديم، ابتدا به توضيح دلايل ابنسينا مىپردازيم و سپس اين اشكال را نقل خواهيم كرد.
ابنسينا براى اثبات وجود موجودات غيرمحسوس و ابطال نظريه حسيون، دو راه را پيموده است:22
1. راه استدلال به محسوسات؛
2. راه استدلال به علايق محسوسات؛
راه استدلال به محسوسات، سه وجه دارد: وجه اول: استدلال از راه طبايع محسوسات؛ وجه دوم: استدلال از راه حسى نبودن حس و وهم؛ وجه سوم: استدلال از راه حسى نبودن عقل.
دليل اول. استدلال از راه طبايع محسوسات: قدر مشترك ميان محسوسات، يعنى ماهيت لابشرط، نه ماهيت بشرط عموم يا خصوص، از دو حال بيرون نيست: يا در خارج موجود است يا موجود نيست. اگر گفته شود كه در خارج وجود ندارد، لازمهاش اين است كه موضوعاتى كه قدر مشترك مزبور بر آنها حمل مىشود، مصداق يك حكم عدمى باشند. پس براى رهايى از اين تالىفاسد، ناچاريم قدر مشترك را موجود در خارج بدانيم. اگر آن قدر مشترك، در خارج وجود داشته باشد، از دو حال بيرون نيست: يا محسوس است يا غيرمحسوس. اگر محسوس باشد، بايد با عوارضى از قبيل اين و وضع تعين پيدا كند؛ در اينصورت، تنها بر همان فردى كه در آن مكان معين قرار دارد، صادق خواهد بود در حالى كه اين خلاف فرض است. فرض اين بود كه قدر مشترك ميان محسوسات است. و اگر غيرمحسوس باشد، ديگر در محدوديت عوارض معينه گرفتار نمىشود و مىتواند قدر مشترك همه محسوسات باشد كه همان مطلوب ماست.
ساير دلايل: محسوس نبودن حس، وهم، عقل و علايق: اگر حس و وهم محسوس باشند، ناگزير قوّه حس، خيال و وهم محسوساند. آيا اين قوا محسوساند؟ اگر اينها محسوس باشند با قوّه حسى ديگرى بايد احساس شوند كه اين مستلزم دور يا تسلسل مىشود. دليل ديگر عدم انحصار موجود در محسوس، عقل است. عقل كه داور حقيقى است و ميان حس و خيال و وهم تمايز قايل مىشود نمىتواند از محسوسات باشد. علاوه بر اينها، انسان علايقى از قبيل عشق، ترس، نفرت، خشم، شرم، و امثال اينها دارد كه قسم جزئى و شخصى آنها را وهم، و طبايع مشتركه آنها را عقل ادراك مىكند و حس را به ادراك اين علايق راهى نيست.
اشكال بر دليل اول: اين دليل در صورتى درست بود كه كلى يك حقيقت عينى بود؛ مانند مثل افلاطونى. در حالى كه از نظر ابنسينا و همه حكماى اسلام، نه تنها كلى وجود خارجى ندارد، بلكه حتى در ذهن نيز وجود حقيقتى ندارد... اما اينكه اين افراد همگى در حقيقت واحدى مشتركند هرگز دليل آن نيست كه اين حقيقت واحد براى خودش وجود خارجى داشته باشد و در عين حال قابل اطلاق و صدق بر افراد كثير نيز باشد. پس آنكه نامحسوس است موجود خارجى نيست و آنكه در خارج موجود است نامحسوس نيست. اين همان اشكالى است كه ابنسينا در پاسخ آن مغلطه كرده است.23
پاسخ: به نظر مىرسد اين اشكال وارد نباشد؛ چراكه برهان ابنسينا مبتنى بر وجود كلى طبيعى است و كلى طبيعى همان ماهيت لابشرطى است كه نه مقيّد به قيد كليت است تا وجودش در ذهن باشد و نه مقيّد به قيد جزئيت است تا وجودش با قيد تشخص و تعين در خارج باشد. كلى طبيعى در خارج موجود است؛ البته آنچه در خارج بدون حيثيت تقييديه و بدون واسطه در عروض موجود است، خود وجود است، اما ماهيت لابشرط با واسطه در عروض و با حيثيت تقييديه در خارج موجود است كه معقول خواهد بود نه محسوس.
اشكال بر ساير دلايل: نادرستى استدلالهاى ديگر ابنسينا را به دليل بسيار سطحى و عرفى بودن نگرش او، نيازمند توضيح نمىدانيم.24
پاسخ: به نظر نگارنده، اينكه انسان به وجود حقايقى غيرمحسوس، مانند حس، خيال، وهم، عقل و علايق و حالات درونى خود، يقين دارد و با اندك تأمّلى غيرمحسوس بودن آنها را درك مىكند نمىتواند يك نگرش سطحى و عرفى باشد، بلكه نشاندهنده بداهت و قابل فهم بودن آن براى همه است.
2. اشكال بر نتيجه اين مقدّمه
ابنسينا بعد از اينكه وجود حقايق غيرمحسوس را اثبات كرد، آن را مقدّمه قرار داده و از آن غيرمحسوس بودن مبدأ نخستين كه محقق همه حقايق است نتيجه مىگيرد.
اين بيان ابنسينا، چندين اشكال دارد؛ از جمله:25
1. بيان استدلال، خطابى است. فخر رازى نيز اين بيان را اقناعى و خطابى مىداند؛ چراكه از نوع تمثيل استفاده شده است؛ اگرچه خواجه نصيرالدين طوسى تلاش مىكند كه آن را به صورت برهان درآورد.
2. نامحسوس بودن حقايق موجودات بر نامحسوس بودن آفريدگار آنها دلالت ندارد، مگر اينكه از مبانى ديگرى همانند لزوم برترى علت بر معلول، يا عدم امكان عليت فاعلى اجسام استفاده شود.
پاسخ: همانگونه كه اشكالكننده متذكر شده است، فخر رازى نيز بيان ابنسينا را اقناعى مىداند نه برهانى. به نظر او، ابنسينا پس از آنكه وجود حقايق غيرمحسوس را ثابت كرده، مبدأ نخستين را هم ملحق به آنها ساخته و تمثيلاً حكم كرده به اينكه او نيز غيرمحسوس است.26
خواجه نصيرالدين طوسى، برخلاف فخر رازى بيان ابنسينا را برهانى مىداند و صغرا و كبراى آن را اينگونه بيان مىكند:
ـ مبدأ نخستين موجودات افاضهكننده حقايق غيرمحسوس است.
ـهرافاضهكنندهحقايقغيرمحسوس،غيرمحسوساست.
ـ نتيجه: مبدأ نخستين موجودات، غيرمحسوس است.
و متذكر مىشود كه اگر همه حقايق غيرمحسوساند، توهم خروج آنچه خود افاضهكننده حقايق است باطل مىباشد.27 به نظر مىرسد با توجه به اين بيان خواجه و نيز با دقت در معناى حق كه خواجه نصير متذكر مىشود كه مراد از حق در اينجا موجود در اعيان است و حتى ملّاصدرا معناى حق را واجبالوجود بالذات مىداند28 ديگر جايى براى اين اشكال باقى نمىماند.
3. استفاده از ممكنات در استدلال
فخر رازى بر اين ادعاى ابنسينا كه او از ممكنالوجود (مخلوق و فعل خدا) در استدلال بر وجود خدا يارى نگرفته، از تحليل خود وجود به واجبالوجود مىرسد، معترضانه مىگويد: بالاخره ابنسينا با كنار گذاشتن اين فرض كه موجود مفروض، واجب باشد، بحث را معطوف ممكنالوجود كرده و براساس امتناع تسلسل، لزوم وجود واجب، براى تحقق ممكنها و از جمله ممكن مفروضالوجود را نتيجه گرفته است.29
اين اشكال، كه بر ادعاى ابنسينا مبنى بر واسطه قرار نگرفتن مخلوقات و افعال واجب در سير استدلال برمىگردد، از سوى برخى انديشمندان معاصر هم مورد نقد قرار گرفته است. ايشان مىگويد: ظاهرا ابنسينا در اينجا به تبع عرفا، دچار نوعى ادعا و شعار است. در چنين ادعايى، مبناى عرفا شهود و حوزه شهود است كه در آنجا با ظهور و تجلى حق، خلق ناپديد و يا ناپيدايند. بديهى است اگر كسى در چنان قلمروى قرار گرفته باشد خلق را واسطه شناخت حق قرار نخواهد داد، اما اكنون ما در جهان عادى هستيم و در اينجا چنان وضعى وجود ندارد و نمىتوان بدون در نظر گرفتن مخلوقات و افعال خدا به وجود او پى برد.30
پاسخ: همانگونه كه ابنسينا خود مدعى است، برهان او متوقف بر پذيرش ممكنالوجود و طرح آن به عنوان مقدّمه استدلال نيست، بلكه او در بحث اثبات واجب تعالى از وجود موجود خارجى مردد بين واجب و ممكن استدلال كرده است. پس آنچه دخيل در دليل ابنسينا است، وجود موجود خارجى و مردد بودنش بين دو امر واجب و ممكن است و قهرا بايد هر دو امر احراز شود.
اين احراز (علم اجمالى)، عبارت است از علم تفصيلى به عنوان كلى كه قابل انطباق و صدق بر دو امر يا بيشتر است، كه از آنها به «اطراف علم» تعبير مىشود. علم تفصيلى به چنين عنوان كلى، شك در خصوصيت مصداق آن را كه محصور يا غيرمحصورند در پى خواهد داشت؛ مانند اينكه علم حاصل شده به اينكه يكى از زيد و عمرو از سفر برگشته است كه معلوم تفصيلى يكى از زيد و عمرو است، ولى مصداق نفسالامرى آن مشكوك است كه احتمال دارد زيد يا عمرو باشد. در مورد دليل ابنسينا هم بعد از اينكه به وجود موجودى در خارج اذعان شد، فرد مىداند كه آنچه در خارج است يكى از دو امر است؛ واجب يا ممكن، ولى نمىداند مصداق حقيقى كدام است و بين واجب و ممكن مردد است.
بنابراين، احراز مخلوقات و ممكنات در استدلال ابنسينا شرط نيست، بلكه شك در آن معتبر است. از اينرو، بعضى، برهان ابنسينا را «شبه لم» ناميده و گفتهاند: چون در اين استدلال از آثار و افعال واجب تعالى استدلال نشده است، برهانى انى نيست و چون براى خداوند متعال لم و علت نيست، برهان لمى هم نيست؛ پس شبه لم است.
پس اينكه ابنسينا، در جريان استدلال از ممكنالوجود به عنوان يكى از طرفين قضيه منفصله استفاده كرده است، ضررى به برهان او نمىزند ـ همانگونه كه در بحث ملاك برهان صديقين گذشت ـ زيرا نحوه استدلال به گونهاى است كه هرچند وجود همه ممكنات و مخلوقات انكار شود، باز وجود واجب اثبات مىگردد.
4. مبتنى بودن استدلال بر اصل امتناع تسلسل و دور
برهان ابنسينا متوقف بر اصل ابطال دور و تسلسل است، حال آنكه برهان قطعى و يقينآورى براى ابطال تسلسل اقامه نشده است.31
پاسخ: اينكه برهان قطعى براى ابطال تسلسل اقامه نشده است جاى تأمّل است. اما با دقت در برهان ابنسينا، اين مطلب روشن شده است كه برهان او متوقف بر ابطال دور و تسلسل نيست؛ يعنى استحاله دور و تسلسل يكى از مقدّمات برهان او را تشكيل نمىدهد، بلكه خود برهان، دليلى بر ابطال دور و تسلسل است.
5. عدم برترى برهان صديقين بر ساير براهين در نصوص دينى
برخى معتقدند كه اساسا روش و برهانى به نام صديقين در منابع دينى ديده نشده و دليلى نداريم كه صديقين روش مخصوصى جز ديگران داشته باشند و آنچه در آيه آيه شريفه «أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ»آمده، اشاره به يك معرفت شهودى است كه با برهان هرگز به دست نخواهد آمد. «بل هو فضلاللّه يوتيه من يشاء.»32
پاسخ: با توجه به مطالب گذشته، شايد بتوان گفت كه برهان صديقين داراى مراتب است كه مرتبه اعلى و ارفع آن مبتنى بر هيچگونه اصطلاح فنى همچون امكان و حركت و حدوث و ابطال دور و تسلسل و تشكيك وجود و نظاير آنها نيست. چنانكه عارف واصل مىگويد:
فرض كن خودت را كه با همين بنيه و حواس و مشاعر و ظاهر و باطن كه هستى، يكبارگى آفريده شدهاى و چشم به سوى نظام هستى كه خودت هم از جمله آن مىباشى گشودى. در آن حال، يكپارچه حيرت اندر حيرت محو تماشاى صورت زيباى آراسته اين حقيقتى و دهشتزده مات قد و قامت موزون آنى؛ نه از دور و تسلسل خبر دارى و نه از امكان و حدوث و نه از تشكيك و تباين و نه از اصطلاحات ديگر كلامى و فلسفى و عرفانى و نه از الفاظ وجود حق و واقع و نفسالامر و نظاير آنها. در اين حال، فقط صحو معلوم است كه با جمال بىچونش دلآرايى مىكند. اين واقعيت محض است كه اباى از قبول عدم دارد و ان شئت قلت اثبات واجب به برهان صديقين است و ايمان موقنين، اقرا وارق.33
پس به تعبير ديگر، مىتوان گفت: طرفداران برهان صديقين، مدعى نيستند كه اين برهان، برهان سهل و فراگيرى است34 و همه مىتوانند استفاده كنند، بلكه دستيابى به اين برهان علاوه بر مقدّمات و مفاهيم ذهنى، استعداد و ضمير پاك نيز لازم دارد تا بتوانند خدا را با خدا بشناسند. حصول اين شرط براى اندكى از انسانها ميسور است و در صورت حصول آن، علم حضورى و شهودى نيز حاصل مىشود؛ چنين انسانى خدا را هم با علم حضورى خود و هم با برهان صديقين مىيابد.
6. عدم شناخت خدا با صفت الوهيت
اگر شناخت خدا صرفا به معناى شناخت ذات بدون اتصاف به هيچ صفت و يقين باشد، چنين خداشناسى غير از آن است كه دين ما را به آن فرا مىخواند. و برهانى كه امثال ابنسينا آورده و ادعا كردهاند كه از خود ذات حق به ذات او سير مىكنند، بيش از چنين خدايى را اثبات نمىكند. بنابراين، در مقام استدلال بر واجب بايد از راه آيات آفاق و انفس حركت كنيم تا خدا را با صفت الوهيت بشناسيم و پس از طى اين مرحله با تكيه بر كشف عرفانى دريابيم كه عالم به حسب ذات خود عدم اندر عدم است و جز حق و تجلى حق در صور اعيان ثابته چيزى نيست؛ پس در اين مرحله كشفى ذات حق دليل بر ذات خود خواهد بود.35
توضيح آنكه ابنعربى ادعا كرده است كه شناخت صرف ذات واجب، ممكن نيست و در صورت تحقق هم افاده علم نمىكند، بلكه ذات بايد همراه صفتى شناخته شود، تا خداشناسى ما منطبق با دين باشد.
پاسخ: اين ادعا به نوعى انكار مبنايى برهان لمّى است و خود اين مطلب بيشتر از موضوعى كه بدان شبهه وارد نموده، نيازمند استدلال و اثبات است و ديگر اينكه برهان صديقين علاوه بر اثبات ذات حق، ما را به صفات حق نيز رهنمون مىشود. ملّاصدرا مىگويد: «الصديقين يستشهدون به تعالى عليه ثم يستشهدون بذاته على صفاته و بصفاته على افعاله واحدا بعد واحد.»36
نتيجهگيرى
اين نوشتار سراغ مبادى برهانهاى ابنسينا رفت و به بررسى مفهوم امكان و وجوب و تبيين اصل عليت پرداخت.
واجب موجودى است كه وجودش عين ذاتش باشد و هستىاش به غير تعلق نگيرد، به نحوى كه اگر هر چيز ديگرى معدوم فرض شود باز ذات واجب موجود است؛ بنابراين،وجودضرورىاستوواجب ضرورىالوجود است.
امكان لازمه ذاتى ممكن است. موجوداتى در عالم هستند كه ممكناند. ممكن به تعبير ابنسينا، موجودى است كه هستىاش متعلق به ديگرى است، به نحوى كه اگر آن ديگرى نباشد ذات ممكن وجود نمىيابد. به عبارت ديگر، وجود علت تامه موجب وجود ممكن خواهد شد؛ از اينرو، هستى براى ممكن ضرورت ندارد. پس اگر ممكنى موجود گردد وجودش از ذات خودش نبوده، بلكه از ديگرى هستى گرفته است. اينجاست كه بحث مهم عليت مطرح مىشود. يعنى وقتى با نگاه وجودشناختى به موجودات عالم نگريسته و به وجود موجود يا موجوداتى اذعان كنيم، مىتوانيم قاطعانه حكم كنيم كه هر موجودى يا واجب است يا ممكن. اگر واجب باشد، مطلوب ثابت است، وگرنه سراغ شقّ ديگر يعنى ممكن مىرويم و هر ممكنى نيز طبق اصل عليت مستلزم واجبالوجود است؛ پس واجبالوجود موجود است. نكتهاى كه قابل ذكر است اين است كه اگر كسى در همان مرحله اول اقرار كند كه حقيقت هستى واجبالوجود است، مطلوب ثابت است و ديگر بحث و استدلال خاتمه مىيابد. هنگامى بحث امكان پيش مىآيد كه در همان مرحله اول اقرار و اعتراف به وجود واجب نشود. از اينرو، مىتوان گفت: مقصود اصلى و بالذات اين استدلال بحث از امكان نيست، بلكه به قول منطقيون بحث از امكان عارضى است.
برهان ابنسينا دور از نقد ناقدان نبوده و اشكالاتى بر آن مطرح شده است كه با بررسى صحت و سقم آنها مىتوان گفت: اين برهان به عنوان اولين برهان صديقين از اتقان و استحكام برخوردار است.
-
···منابع
- ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات مع الشرح خواجه نصيرالدين طوسى و شرحالشرح الرازى، قم، البلاغه، 1375.
- ـ ـــــ ، الالهيات من كتاب الشفا، تحقيق حسن حسنزاده آملى، چ سوم، قم، بوستان كتاب، 1387.
- ـ ـــــ ، الهيات دانشنامه علائى، تصحيح محمد معين، چ دوم، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگى، 1383.
- ـ ـــــ ، تسع رسايل فى الحكمه والطبيعيات، مصر، مطبعه هنديه، 1908م.
- ـ ـــــ ، عيونالحكمه، تحقيق عبدالرحمن بدوى، چ دوم، بيروت، دارالقلم، 1980م.
- ـ ابنعربى، محيىالدين، فصوصالحكم، تعليق ابوالعلاء عفيفى، چ سوم، تهران، الزهرا، 1380.
- ـ ابنمرزبان، بهمنيار، التحصيل، تصحيح و تعليق مرتضى مطهرى، چ دوم، تهران، دانشگاه تهران، 1375.
- ـ بهشتى، احمد، هستى و علل آن شرح اشارات نمط چهارم، چ دوم، قم، بوستان كتاب، 1387.
- ـ حسنزاده آملى، حسن، وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، قم، تشيع، 1379.
- ـ رازى، فخرالدين، المباحثالمشرقيه فى العلم الالهيات و الطبيعيات، حيدرآباد دكن، مطبعه مجلس دائرالمعارف النظاميه، 1343.
- ـ ـــــ ، المطالب العاليه من العلم الالهى، تحقيق احمد حجازى السقا، بيروت، دارالكتاب العربى، 1407 ق.
- ـ طباطبائى، سيد محمّدحسين، نهايهالحكمه، تصحيح عباسعلى زارعى سبزوارى، قم، نشر اسلامى، 1424ق.
- ـ قيصرى، داودبن محمود، شرح فصوصالحكم، تحقيق دارالاعتصام، تصحيح محمّدحسن ساعدى، بىجا، انوارالهدى، 1416ق.
- ـ گرامى، محمّدعلى، خدا در نهجالبلاغه، تهران، الفتح، بىتا.
- ـ مدرس آشتيانى، مهدى، تعليقه بر شرح منظومه حكمت سبزوارى، به كوشش عبدالجواد فلاطورى و مهدى محقق، مقدمه ايزوتسو، چ سوم، تهران، دانشگاه تهران، 1372.
- ـ مصباح، محمّدتقى، تعليقه على نهايهالحكمه، قم، مؤسسه در راه حق، 1495ق.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازى)، الحكمهالمتعاليه فى الاسفارالعقلية الاربعه، قم، المكتبة المصطفويه، 1386ق.
- ـ وال، ژان، بحث در مابعدالطبيعه، ترجمه يحيى مهدوى و همكاران، تهران، خوارزمى، 1375.
- ـ يثربى، يحيى، تاريخ تحليلى ـ انتقادى فلسفه اسلامى، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، 1388.
-
··· پينوشت
- * كارشناس ارشد فلسفه و كلام اسلامى، دانشگاه ايلام. دريافت: 19/5/89 ـ پذيرش: 29/10/89.
- f.nikkhah63@gmail.com
- 1ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، نهايهالحكمة، تصحيح عباسعلى زارعى، ص 55.
- 2ـ براى مطالعه بيشتر، ر.ك: ملّاصدرا، الحكمهالمتعالية فى الاسفارالعقلية الاربعة، ج 1، ص 83؛ بهمنياربن مرزبان، التحصيل، تحصيح و تعليق مرتضى مطهرى، ص 291؛ فخرالدين رازى، المباحثالمشرقية، ج 1، ص 113.
- 3ـ ر.ك: ژان وال، بحث در مابعدالطبيعه، ترجمه يحيى مهدوى، ص 315ـ316.
- 4ـ ابنسينا، تسع رسايل فى الحكمه و الطبيعيات، ص 100.
- 5ـ همو، الهيات دانشنامه علائى، تصحيح محمّد معين، ص 53.
- 6ـ همو، عيونالحكمه، تحقيق عبدالرحمن بدوى، ص 51.
- 7ـ همو، الالهيات من كتاب الشفاء، تحقيق حسن حسنزاده آملى، ص 258.
- 8ـ همو، الاشارات والتنبيهات مع الشرح خواجه نصيرالدين طوسى و شرحالشرح الرازى، ج 3، ص 13.
- 9ـ همان، ص 19.
- 10ـ ملّاصدرا، همان، ج 1، ص 218.
- 11ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، ص 9.
- 12ـ همان، ص 2ـ8.
- 13ـ همان، ص 9.
- 14ـ همان، ص 17.
- 15ـ همان، ص 18.
- 16ـ همان، ص 19.
- 17ـ همان، ص 20.
- 18ـ همان، ص 22.
- 19ـ همان، ص 25.
- 20ـ همان، ص 27.
- 21ـ همان، ص 66.
- 22ـ احمد بهشتى، هستى و علل آن، ص 56ـ57.
- 23ـ يحيى يثربى، تاريخ تحليلى ـ انتقادى فلسفه اسلامى، ص 438.
- 24ـ همان.
- 25ـ همان، ص 439.
- 26ـ ابنسينا، الاشارات و التنبيهات، ج 3، ص 10.
- 27ـ ر.ك: همان، ص 10ـ11.
- 28ـ ر.ك: ملّاصدرا، همان، ج 1، ص 89.
- 29ـ فخرالدين رازى، المطالب العاليه من العلم الالهى، تحقيق احمد حجازى السقا، ج 1، ص 56؛ ملّاصدرا، همان، ج 6، ص 14 و 27؛ داودبن محمود قيصرى، شرح فصوصالحكم، تحقيق دارالاعتصام، تصحيح محمدحسن ساعدى، ج 1، ص 364.
- 30ـ يحيى يثربى، همان، ص 444ـ445.
- 31ـ مهدى مدرس آشتيانى، تعليقه بر شرح منظومه حكمت سبزوارى، به كوشش عبدالجواد فلاطورى و مهدى محقق، مقدّمه ايزوتسو، ص 428ـ429؛ ر.ك: محمدعلى گرامى، خدا در نهجالبلاغه، ص 94ـ95.
- 32ـ محمّدتقى مصباح، تعليقه على نهايهالحكمة، ص 428ـ429؛ ر.ك: محمّدعلى گرامى، همان، ص 94ـ95.
- 33ـ حسن حسنزاده آملى، وحدت از ديدگاه عارف و حكيم، ص 118ـ119.
- 34ـ ر.ك: ابنسينا، الالهيات من كتابالشفا، ص 30.
- 35ـ محيىالدين ابنعربى، فصوصالحكم، تعليق ابوالعلاء عفيفى، ص 18.
- 36ـ ملّاصدرا، همان، ص 13ـ14.