تبيين معرفت نفس از ديدگاه علّامه طباطبائى
مصطفى عزيزىعلويجه*
چكيده
يكى از مسائل بنيادين در عرفان عملى، «معرفت شهودى نفس» مىباشد. فيلسوفان و عرفا از ديرباز موضوع معرفت نفس را در كانون توجهات و تأمّلات خويش قرار دادهاند. شايد بتوان ريشههاى اين مبحث را در آثار سقراط جستوجو نمود. وى بر اين جمله بسيار تأكيد داشت كه «خود را بشناس». فيلسوفان پس از او، از ارسطو گرفته تا فارابى، ابنسينا، شيخ اشراق، ميرداماد، ملّاصدرا، ملّاهادى سبزوارى و علّامه طباطبائى، در آثار خود به اين موضوع اهتمام ويژه داشتهاند.
سؤال اصلى اين پژوهش اين است كه آيا انسان مىتواند تمام مراتب و لايههاى وجودى خويش را شهود نموده و آنها را به فضيلت برساند؟ و راه رسيدن به اين مطلوب چيست؟ روش به كار رفته در اين پژوهش روش عقلى ـ تحليلى است.
علّامه طباطبائى با الهام از مبانى عرفانى و تجربه شخصى خود از «معرفت شهودى نفس» تبيينى نظاممند از معرفت نفس ارائه نمودهاند. حاصل اين مقاله، تلاش براى بازپژوهى و بازكاوى ديدگاه علّامه است. همچنين در پرتو آثار اهل معرفت، «مراتب معرفت نفس»، كه به چهار مرتبه «مثالى»، «عقلى»، «فناء فىاللّه» و «صحو بعد المحو» تقسيم مىگردد، نيز تبيين شده است.
كليدواژهها: معرفت شهودى، تجلّى، اطلاق، تقييد، عالم مثال، عالم عقل، فناء فىاللّه.
مقدّمه
اساسا خاستگاه بحث معرفت نفس در عرفان عملى است. معرفت نفس ثمره شيرينى است كه تنها بر درخت مراقبت و مجاهدت و فكر و ذكر مىرويد.
به ديگر سخن، معرفت شهودى نفس نتيجه و دستاورد دانش حصولى و مفاهيم ذهنى نيست، بلكه همانند كوهنوردى و شناگرى از سنخ سلوك عملى است. بنابراين، هر كس خواهان كشف مراتب خويش مىباشد بايد با عزم راسخ و مجاهدت طاقتفرسا و با نظارت پير مرشد، گام در اين راه نهد.
آنچه در كانون توجه اين نوشتار است در واقع، ارائه تبيين و تحليلى فلسفى از فرايند معرفت نفس مىباشد.
به بيان ديگر، در اين مجال تلاش شده گزارشى تحليلى از سير و سلوك باطنى اهل معرفت و منازل و مراحلى كه در ژرفاى خود پيمودهاند ارائه گردد و مبانى و پيشفرضهاى فلسفى آن برجسته شود.
موضوع «معرفت نفس» از جمله آموزههاى درخشان همه اديان توحيدى به ويژه دين مبين اسلام است كه مورد سفارش اكيد قرار گرفته است. همچنين معرفت نفس پيشينهاى به بلنداى تاريخ فلسفه دارد. سقراط حكيم بر اين آموزه كه «خود را بشناس» بسيار پافشارى مىنمود. ارسطو نيز در اثر ارزشمند خود درباره نفس به اين موضوع پرداخته است.
فيلسوفان و عرفاى اسلامى هر كدام به نوبه خود اين موضوع مهم را در كانون توجه و اهتمام خويش قرار دادهاند. حكيم فارابى در فصوصالحكم، ابنسينا در نمط نهم و دهم اشارات، غزالى در معارجالقدس فى مدارج معرفهالنفس، عزيزالدين نسفى در الانسانالكامل، افضلالدين كاشانى در مصنّفات خود، صدرالمتألّهين در غالب آثار خود بهويژه المبدأ و المعاد، فيض كاشانى در
كلمات مكنونه و عيناليقين، ملّاهادى سبزوارى در شرحالاسماء و سرانجام علّامه طباطبائى در كتاب گرانسنگ رسالهالولاية و تفسير وزين الميزان به معرفت نفس و مراتب آن پرداختهاند.
همه كسانى كه پيرامون معرفت نفس سخن گفتهاند در چند محور با يكديگر اشتراك و اتفاقنظر دارند:
1. نفس انسانى حقيقتى داراى مراتب و تودرتو و لايه به لايه مىباشد.
2. همگى مراتب نفس را به مثالى، عقلى و فراعقلى تقسيم مىنمايند.
3. همه اهل معرفت بر اين باورند كه هدف معرفت نفس، ظاهر نمودن و شكوفا ساختن مراتب باطنى و ژرف نفس و علم حضورى به آنها مىباشد.
4. معرفت نفس پيامد و دستاورد سلوك عملى و فاصله گرفتن از كامجويىهاى حيوانى است.
به هر اندازه كه سالك از لذتهاى بدنى و حيوانى فاصله بگيرد و به ذكر و فكر و عبادت خالصانه روى آورد، به مرحله كاملترى از تجرّد و خودآگاهى دست مىيابد.
اساسا نفس انسانى جوهرى است ملكوتى، ولى قواى بدنى و پرداختن به تدبير «تن» نفس را از توجه به خود بازداشته است. ولى هرگاه نفس به مدد فضايل روحانى و علوم حقيقى نيرومند گردد و سلطنت قواى بدنى به سبب كمخوردن و كمخوابيدن و رياضتهاى بدنى كاسته شود، نفس از قفس تن رها شده و به عالم قدس و ملكوت پرواز مىكند و نقشها و حقايق ملكوتى در اوترسيم مىشود.1
5. سالك در مراحل پايانى معرفت نفس به مقام «فناء فىاللّه» رسيده و فقر ذاتى و عينالربط بودن خود به حقتعالى را شهود مىنمايد و در پرتو اين شهود نيز مقوّم و قيوم خود را با علم حضورى مىيابد.
اختلاف عمده فيلسوفان و عرفا در باب معرفت نفس به چگونگى تبيين و تحليل خودشكوفايى نفس برمىگردد. به بيان ديگر، پرسش اساسى پيرامون معرفت شهودى نفس آن است كه لايهها و مراتب باطنى نفس چگونه و بر پايه چه مبانىاى به مرحله ظهور و فعليت مىرسد؟
مكاتب گوناگون فلسفى و عرفانى با اتكا به مبانى ويژه خود تلاش نمودهاند تبيينى خاص از چگونگى ظهور مراتب نفس ارائه دهند.
در ذيل، به طور فشرده سه تحليل متفاوت از سه مكتب حكمت متعاليه، مشّاء و عرفان اسلامى پيرامون معرفت نفس بيان مىگردد و به ديدگاه علّامه طباطبائى كه ناظر به مشرب عرفانى است به طور مبسوط پرداخته مىشود.
الف. ديدگاه حكمت متعاليه
حكمت متعاليه در پرتو مبانى خاص خود مانند اصالت وجود، تشكيك وجود، اتحاد عاقل با معقول، حركت جوهرى، جسمانيهالحدوث بودن نفس، تجرّد و علم حضورى نفس به خود، ديدگاه نويى از معرفت نفس ارائه نموده است.
«وجود» به عنوان حقيقتى اصيل داراى درجات و مراتب گوناگونى است كه اختلاف آنها به شدت و ضعف و نقص كمال مىباشد (وحدت تشكيكى وجود).
مراتب هستى به چهار عالم تقسيم مىشود: 1. عالم ماده؛ 2. عالم مثال؛ 3. عالم عقل؛ 4. عالم الوهيت.
از ميان موجودات هستى، تنها انسان از اين عوالم چهارگانه بهرهمند بوده و نسخه و روگرفت جهان هستى به شمار مىآيد. از اين همپوشى و انطباق جهان صغير با جهان كبير به «تطابق كونين» تعبير مىشود.
در آغاز آفرينش انسان، تنها مرتبه مادى او به فعليت رسيده و عوالم ديگر انسان كه به طور بالقوّه در همان نطفه نهفته شده، هنوز به مرحله ظهور و شكوفايى نرسيده است.
از آنرو كه نفس جسمانيهالحدوث است، با حركت جوهرى و تحوّل ذاتى خود مراتب هستى را درنورديده و عالم مثال و عقل خود را آشكار مىسازد و خود يكى از ساكنان عالم عقل مىگردد.
در واقع، سالك با هر مرتبهاى از مراتب خويش، پيوند و اتحاد وجودى با مراتب هستى برقرار مىسازد؛ يعنى با مثال متصل به مثال منفصل و با عقل متصل به عقل منفصل متحد مىشود.
مهمترين دستاورد و ثمره شيرين حركت جوهرى «تجرّد» مىباشد؛ از اينرو، هر اندازه بر تجرّد و بساطت و وحدت نفس افزوده شده و به سرچشمه هستى نزديكتر گردد، بهتر مىتواند ژرفاى وجود خويش را به شهود بنشيند. ملّاصدرا معتقد است كه اكثر مردم به دليل اشتغال فراوان به امور مادى و دنيوى و امور حسى، از معرفت شهودى به حاقّ حقيقت خود بازماندهاند: «اكثر الناس ممن ليس له حضورٌ تامٌّ عند نفسه بل كثرة اشتغاله بالأمور الخارجة عنه وشدة التفاته بما يدركه الحواس وتورّطه فى الدنيا يلهيه عن الإلتفات بذاته ويذهله عن الأقبال اليها و الرجوع الى حاقّ حقيقته فلايدرك ذاته الا ادراكا ضعيفا ... اما النفوس النورية القوية الكاملة المستعلية القاهرة على قولها وجنودها فلا يعزب عن علمها بذاتها.»2
ب. ديدگاه حكمت مشّاء
بر پايه ديدگاه مشّاء، سعادت و كمال نفس انسانى آن است كه در قوام خود نيازى به ماده و بدن نداشته و در جرگه اشياى پيراسته از جسمانيت يعنى عقول قرار بگيرد.3
بنابراين، كمال معرفت نفس رسيدن به تجرّد تام و اتصال به عقول مىباشد. پرسش مهم اين است كه چگونه وباچهسازوكارىنفسبهتجرّدتامدستمىيابدومفارقمىگردد؟
مكتب مشّاء در پرتو جايگاه ويژه «عقل فعّال» به اين پرسش پاسخ مىدهد. عقل فعّال در حكمت مشّاء از جايگاه ويژه و برجستهاى برخوردار است. مهمترين كاركرد عقل فعال، اشراق و افاضه بر نفوس مستعد و بيرونكننده آنان از قوّه به فعليت و كمال مىباشد.
به ديگر سخن، گنجينه همه حقايق هستى و همه معقولات، عقل فعال است؛ نفسهاى آماده مىتوانند با روىگردانى از عالم ماده و طبيعت و توجه تام به عالم امر و مفارقات، حقايق عقلى و معقولات و معارف را از عقل فعال دريافت نمايند.
بنابراين، نفسى كه در مرتبه عقل هيولانى و استعداد قرار دارد با امداد و يارى عقل فعال مىتواند از قوّه خارج شده و به كمال بايسته و شايسته خود دست يابد.
افاضات عقل فعّال به عقل هيولانى مانند تابش نور خورشيد به چشم مىباشد.4
نفس مستعد، در پرتو رشحات و تابش عقل فعّال به مرتبه «تجرّد» دست مىيابد. فارابى به زيبايى معرفت نفس را اينگونه توصيف مىنمايد: «إن لك منك غطاءً ـ فضلاً عن لباسك ـ من البدن، فاجهد أن ترفع الحجاب وتتجرّد، فحينئذٍ تلحق فلا تسأل عمّا تباشره. وأنت فى بدنك كأنك لست فى بدنك، وكأنك فى صقع الملكوت فترى ما لا عين رأت ولا أذنٌ سمعت ولا خطر على قلب بشر.»5
ج. ديدگاه عرفان اسلامى
معرفت نفس از ديدگاه عرفان بر سه پايه «وحدت شخصى وجود»، «تجلّى» و «فناء فىاللّه» استوار مىباشد.
بر اساس وحدت وجود، وجود حقتعالى در همه چيز جلوهگر است و غير از وجود خداوند، در دار هستى هيچ وجودديگرىنيست. ابنعربى دراينباره مىگويد: «فالوجود المنسوب إلى كلّ مخلوق هو وجود الحقّ إذ لا وجود للممكن لكن اعيان الممكنات قوابلُ لظهور الوجود.»6
از اينرو، كثرت مخلوقات بر اساس ديدگاه «تجلّى» توجيهپذير است. كثرات هستى همان جلوهها و مظاهر اسمايى و صفاتى وجود حق مىباشند.
نكته شايان ذكر اينكه «تجلّى» از دو منظر مورد پژوهش قرار مىگيرد: يكى از جنبه وجودشناختى است كه بيانگر نحوه فاعليت حق و چگونگى پيوند وحدت به كثرت و چگونگى برآمدن كثرات از واحد مىباشد (جايگاه طرح تجلّى از ديدگاه وجودشناختى در عرفان نظرى است.) منظر ديگر، از جنبه شناختشناسى است كه بيانگر نحوه ارتباط ادراكى مستقيم و بدون واسطه عارف به حقتعالى و جلوهنمايى حقّ و حقيقت بر قلب وى مىباشد.7
از ديدگاه عرفان اسلامى، نفس انسان همانند همه حقايق هستى ظاهرى دارد و باطنى، و باطن آن نيز باطنى دارد تا به حقيقهالحقايق و باطنالبواطن منتهى گردد.
به بيان ديگر، هر موجودى از جمله نفس انسانى، وجودى در مرتبه ماده، و وجودى در مرتبه مثال، و وجودى در مرتبه عقل و وجودى در مرتبه الوهيت دارد.
خداوند متعال باطن و حقيقت بحث و صرف همه حقايق هستى به ويژه نفس انسانى است.
علّامه قيصرى در اينباره مىگويد: «إنّ الإنسان انما هو انسان بالروح و روحه فىالحقيقة هو الحق لأنه روح الأرواح كلّها فلو نفرض مفارقة الحق منه، لايبقى الإنسان انسانا.»8
از اينرو، ابنعربى بر خلاف ساير فيلسوفان كه فصل مميّز انسان را «نطق» مىدانند، «صورت الهى» را به عنوان فصل مقوّم انسان برشمرده و معتقد است: هر كس فاقد صورت الهى است، انسان نمىباشد.9
پس از ذكر اين مقدمات و مبانى، بايد گفت: معرفت شهودى نفس زمانى جامه عمل مىپوشد كه نفس از مرتبه «تقييد» به مرتبه «اطلاق» نايل گردد.
به بيان ديگر، نفس سالك در ابتداى سلوك همراه با قيود و حدود عدمى است و از حقيقت خود، كه حقتعالى است، بسيار فاصله دارد. از اينرو، شايسته است از محدوديت اين قيود رهايى يافته و خود را به سرچشمه اطلاق و صرافت نزديك نمايد.
تنها راه دستيابى به حقيقت خود، يعنى حق تعالى، ظهور و تجلّى او بر دل و ضمير سالك است. بين شدت ظهور حق و كاسته شدن قيود و تعيّنات تلازم وجود دارد. هر اندازه ظهور و تجلى خداوند بر دل مستعد شديدتر و كاملتر باشد، قيود انانيت و خودخواهى گسسته شده و سالك به حقيقت گوهر خويش نزديكتر مىگردد.
اين تجليات گاهى اسمايى و صفاتى است و گاهى افعالى و گاهى ذاتى؛ بستگى به استعداد و قابليت نفسانى سالك دارد؛زيرا «العطيات على قدر القابليات.» قلب سالك لبريز از تجليات الهى مىگردد تا به مرحله «فناء فىاللّه» برسد و فقر ذاتى خود به حقتعالى را بالعيان شهود نمايد.
ديدگاه علّامه طباطبائى درباره معرفت نفس بر اين تحليل عرفانى استوار است. بنابراين، تفاوت اساسى ديدگاه علّامه طباطبائى در باب معرفت نفس، با ديدگاه حكمت متعاليه آن است كه ملّاصدرا ظهور مراتب باطنى و لايههاى عميق نفس را بر اساس «حركت جوهرى نفس» كه يك حركت استكمالى و اشتدادى است، توجيه مىنمايد، ولى علّامه طباطبائى با اتكا به مبانى عرفانى بهويژه مسئله «تجلّى» و ظهور حقتعالى بر قلب سالك، ظهور مراتب نفس را تبيين مىنمايد.
از همينجا تفاوت ديدگاه علّامه طباطبائى با ديدگاه حكمت مشّاء آشكار مىگردد. حكمت مشّاء ظهور مراتب نفس را در گرو اتصال به عقل فعال و دريافت معارف و حقايق غيبى از آن سرچشمه مىداند.
ديدگاه علّامه طباطبائى
از جمله كسانى كه موضوع «معرفت شهودى نفس» و مراتب آن را به گونهاى ژرف و نظاممند مورد بازپژوهى و بازكاوى قرار داده، علّامه طباطبائى است. ايشان با الهام از مبانى عرفان اسلامى، مانند «وحدت شخصى وجود»، «تجلّى»، «فناء فىاللّه»، تبيينى عرفانى از نظريه «معرفت نفس» ارائه نمودهاند كه آن را مختص به خود و از مواهب الهى به خويش، برمىشمارند.10
در ذيل، ديدگاه ايشان با رويكردى تحليلى در قالب فرازها و مقدّماتى تبيينشده و در پايان نتيجهگيرى مىشود:
1. واقعيت هستى يك حقيقت تو در تو و لايه لايه است، به گونهاى كه ظاهرى دارد و باطنى، و باطن آن نيز باطنى دارد، تا به حقيقهالحقايق يا باطنالبواطن منتهى مىگردد. هر مرتبه و لايه ظاهرى مظهر و جلوه لايه باطنى است، و آن لايه باطنى، خود ظهور و تجلّى باطن خود است تا به مرتبه حقيقهالحقايق بينجامد.
از آنرو كه لايه ظاهر از اطوار و شئون لايه باطن است، همه مراتب و لايههاى واقعيت، ظهور و جلوه حقيقهالحقايق، يعنى حق تعالى، مىباشد. بنابراين، يك واقعيت و هستى بيشتر وجود ندارد و آن حقيقهالحقايق است و همه مراتب و لايههاى مادون، جلوهها و ظهورات اوست. نكته شايان ذكر اينكه، همه لايهها و سطوح هستى، از يك «ظهور» و «تجلّى» يكسان بهرهمند نيستند، بلكه مراتب «ظهور و تجلّى» لايهها، بر حسب شدّت و ضعف و نقص و كمال و حقيقت و رقيقت، متفاوت است.
هر مرتبه از تجلّى كه به حقتعالى نزديكتر باشد و واسطه كمترى بين او و حقيقهالحقايق وجود داشته باشد، از ظهور شديدتر و كاملترى برخوردار است و به هر ميزان از حقتعالى دورتر باشد و قيود و حدود و تعيّنات او بيشتر، ظهور او كم فروغتر و كاستهتر است؛ و اين همان تشكيك در «تجلّى» است كه بر اساس استعدادها و قابليتها، متفاوت مىباشد.
2. همه نواقص و قيود و تعيّنات در يك كانون گرد آمدهاند، و آن «ماده» است. «ماده» مجمع همه قيود و حدود مىباشد. منظور از ماده، جوهر نامحسوسى است كه پذيرنده انفعال مىباشد نه صورت جسمانى.11 پس در هر لايه و مرتبهاى از حقيقت كه ماده ضعيفتر يا به طور كلى مفقود باشد، قيود و حدود و تعيّنات نيز كمتر خواهد بود. قيود و حدود مرتبه مادّى، لازمه مرتبه وجودى او و مختص به آن است؛ از اينرو، نواقص و قيود و حدود، به مراتب باطنى از آن راه ندارد. بر اين پايه، مرتبه مثالى يا ظهور مثالى كه در واقع، باطِن عالم ماده است، پيراسته از قيود عدمى و تعيّنات عالمِ ماده است. موجودات عالمِ مثال، صورتهاى بدون مادهاند و در آن صورتها عاملِ منافى و تيرگى راه ندارد.
همچنين لذتها و ابتهاجات عالم مثال پايدارتر و شديدتر از لذتها و كمالات جهان مادى است.
عالم مثال كه باطن عالم ماده است، خود داراى يك لايه باطنى است و آن «عالم عقل» مىباشد. جهان مثال گرچه پيراسته از قيود و تعيّنات عالم ماده است، لكن در مقايسه با عالم عقل از يكسرى قيود و حدود كه مختص مرتبه مثالى است، رنج مىبرد.
البته اين حدود و قيود در بيرون از ذات آن مرتبه است. به بيان ديگر، هر محدودى در مرتبه ذاتش خالى از حدّ است، چنانكه هر مقيدى در مرتبه ذاتش (اطلاق) تهى از قيد مىباشد.
عالم مثال فاقد صرافت و وحدت و بساطت عالم عقلى است. همه چيز در مرتبه عقلى، صِرف و بحت و ناب مىباشد. به بيان ديگر، تمام قيود و تعيّنات مرتبه مادى و مثالى، در آنجا نابود و معدوم مىباشد.
نكته شايان توجه اينكه عالم عقلى به سبب نزديك بودنش به عالم وحدت و تجرّد، از يك سعه وجودى بيشترى بهرهمند است؛ از اينرو، همه كثرات و اضداد به نحوه بساطت و كلّيت و وحدت در مرتبه عقلى، مندمج و مندك است. مرتبه عقلى نيز باطنى دارد كه همان مرتبه اسماء و صفات حقتعالى است. در اين مرتبه ظهور و تجلّى، شدّت و كمال بيشترى نسبت به عالم عقلى دارد.
3. هر خصوصيت و ويژگى وجودى كه متعلّق به لايه ظاهرى است، اولاً و بالذات متعلّق به لايه باطنى آن، و ثانيا و بالتّبع متعلق به ظاهرِ آن باطن است.12
همانطور كه مرتبه ظاهرى از اطوار و شئون مرتبه باطنى به شمار مىآيد، خصوصيات كمالى مرتبه ظاهرى نيز از مظاهر مرتبه باطنى است. در واقع، لايه باطنى واسطه در ثبوت آن ويژگى وجودى براى لايه ظاهرى است.
4. آنچه در مقدّمه چهارم بيان شد، يك كبراى كلّى مىباشد كه قابل انطباق بر نفس آدمى است. لايه ظاهرى نفس بهرهمند از يك ويژگى وجودى است و آن «خودآگاهى» و «علم حضورى به خود» مىباشد. اين خصلت ظاهرى نفس اولاً و بالذات متعلّق به لايههاى باطنى آن، و ثانيا و بالتّبع متعلّق به ظاهر اوست.
به بيان ديگر، لايههاى باطنى نفس به لحاظ رتبى در خصلت «معرفت شهودى به خود»، بر لايههاى ظاهرى آن تقدّم و پيشى دارند. بنابراين، همه مراتب ظاهرى و باطنى نفس مثل مرتبه مثال، عقلى و فراعقلى بهرهمند از علم حضورى به خود هستند. البته اين خودآگاهى بر اساس شدتوضعف قيود عدمى نفس، داراى نقص و كمال است.
انسانهاى معمولى به دليل توجه به لذتهاى حيوانى و ماديات تنها به لايه ظاهرى نفس علم دارند، ولى نسبت به ساير لايههاى باطنى خود محجوب و پوشيدهاند؛ در واقع، آنان «علم به علم» ندارند.
5. حقيقت و كمال هر چيزى در گرو تحقق همه ذاتيات و يا عوارض اوست. اگر يكى از ذاتيات و يا عوارض شيئى محقق نشود، آن شىء به كمال شايسته و بايسته خود دست نيافته است.13
نفس انسان نيز از اين قاعده بديهى و كلى مستثنا نيست. نفس هنگامى به كمال مطلوب خود نايل مىگردد كه همه لايههاى باطنى خود را درنورديده و آنها را در خود به فعليت رساند؛ به گونهاى كه فانى در حقيقهالحقايق گردد.
6. حقيقت و غايت هر كمالى آن چيزى است كه در ذات خود، مقيّد به قيود عدمى نيست. اوج كمال هر چيزى بايد پيراسته از قيود و حدود عدمى باشد. در واقع، مرتبه كمالى هر حقيقتى بايد برخوردار از «اطلاق» و «صرافت» باشد؛ «شيئية الشىء بصرفهِ و مطلقه الوجودى و كليه السِعى و الأحاطى و بتمامه لا بمخلوطه بالأجانب و الغرائب و لا بنقصه.»14
به بيان ديگر، در هر موجود ممكنالوجودى دو جهت وجود دارد:
الف. جهت اطلاق و رهايى شىء از قيود و تعيّنات عدمى. در اين مرتبه اطلاقى هيچ كمالى از ذات آن حقيقت، مفقود نيست و كمال خالص و ناب آن، در مرتبه اطلاقى شىء وجود دارد.
ب. مرتبه تعيّن و تقيّد آن شىء كه فاقد برخى از كمالات است.
از اينجا دانسته مىشود كه حقيقهالحقايق، يعنى خداوند، تنها موجودى است كه هيچگونه قيد عدمى و تعيّن و حدّى ندارد. او همه كمالات را به صورت صرف و بحت و اطلاق واجد است. از اينرو، حقتعالى حقيقت اخير هر چيزى و كمال حقيقى همه موجودات متعيّن است؛ زيرا او كمال و جمال صرف و ناب مىباشد. همه ممكنات به يك قبله روى دارند و آن وجود محض ولاتعيّن حقتعالى است. از اينروست كه عرفا تصريح مىكنند: خداوند انسان را بر طبق صورت خودش آفريده، بلكه انسان عين هويت و حقيقت حقتعالى است.15 همه مىخواهند در پرتو تجلّيات حقيقت صِرف، قيود و حدود عدمى را از دامن خود بزدايند و به مرتبه اطلاق و بىقيدى دست يابند. نزديكى هر حقيقتى به حقتعالى به اندازه قيود و حدود عدمى اوست؛ هرچه حدود و قيود عدمى يك چيز كمتر باشد، قرب او به حقتعالى بيشتر خواهد و هر چه قيود و تعيّنات او افزونتر باشد، از حقيقهالحقايق دورتر است.
7. قرب هر كمالى به حقيقت خود، به مقدار «ظهور» حقيقتش در خود آن مىباشد. از آنرو كه حق تعالى، حقيقهالحقايق همه مظاهر به ويژه نفس انسان است؛ پس كمال نفس در گرو تجلّى حقيقهالحقايق در اوست. به هر اندازه حقتعالى در نفس، ظهور و تجلّى شديدترى داشته باشد، نفس بيشتر به حقيقت خود دست يافته و لايههاى باطنى خود را بهتر مىيابد. به بيان ديگر، بين «ظهور» حقتعالى در نفس و «قيود عدمى» نفس، تعاكس وجود دارد؛ هر مقدار حدود و قيود عدمى نفس كاسته گردد، ظهور حقيقت و كمال نفس در او بيشتر و كاملتر مىگردد و به هر اندازه قيود و تعيّنات افزايش يابد، ظهور حقيقهالحقايق در نفس كمفروغتر مىگردد. علّامه طباطبائى در اينباره مىفرمايند: «و انّ قرب كمالٍ من حقيقته بمقدار ظهور حقيقته فيه اى اقترانها بالقيود و الحدود، فكل ما ازدادت القيود، قلّالظهور و بالعكس.»16
بنابراين، دستيابى هر موجودى به كمال حقيقى خود مستلزم يك نحوهاى از «فناء» است، و آن عبارت است از فناى آن چيز از قيود و حدود عدمى خودش.
به بيان ديگر، كمال حقيقى هر موجودى مستلزم يك «فناء» و يك «بقاء» مىباشد؛ فناء از قيود و حدود عدمى خود و بقاء به حقيقت و اصل خويش.
بنابراين، كمال حقيقى نفس، آن چيزى است كه در او فانى مىشود (مفنىّ فيه). انسان در اثر دريافت تجلّيات فعلى، صفاتى و ذاتى حقتعالى، از همه قيود و تعيّنات خويش جدا و پيراسته شده و به مرتبه «اطلاق» و «لاتعينى» دست مىيابد. اينجاست كه كمال حقيقى نفس محقق مىگردد.
8. شهود انسان نسبت به ذات خود ـ كه عين ذات اوست ـ در واقع، شهود همه لايههاى باطنى به ويژه لايه اخير آن يعنى حقيقهالحقايق يا باطنالبوطن است. از آنرو كه انسان در برترين مرتبه شهود خود، فانى از خويش مىگردد، پس انسان در عين فناى خود، شاهد خود مىباشد. به بيان ديگر، نفس خود را در آخرين مرتبه معرفت نفس، عين ربط و وابستگى به حقتعالى، شهود مىكند؛ «إنّ شهود الأنسان لذاته الّذى هو عين ذاته شهودٌ منه لجميع حقائقه و لحقيقته الأخيرة، و حيث إنه فانٍ عند ذلك فالأنسان مشاهد فى عين فنائه.»17
به بيان ديگر، هدف از معرفت شهودى، شناخت لايهها و مراتب باطنى خود، يعنى مرتبه مثالى و عقلى و فراعقلى است. سالك در آخرين مرتبه معرفت نفس و پس از گذار از مرتبه مثالى و عقلى، به مرحله «فناء فىاللّه» دست مىيابد و عينالربط بودن و فقر ذاتى خويش به حقتعالى را شهود مىنمايد. در واقع، شهود به خود در مرتبه فنا، عين شهود فقر و تعلّق خود به خداوند است.
به ديگر سخن، همه نفوس در واقع و نفسالامر عين ربط و تعلق به حضرت حق هستند؛ ولى اكثر مردم به دليل فرو رفتن در لذتهاى جسمانى و كامجويىهاى حيوانى به فقر ذاتى خويش معرفت حضورى ندارند. سالك الىاللّه در پرتو مجاهدت و مراقبت به مرتبهاى از تجرّد و وحدت دست مىيابد كه مىتواند فقر و ربط ذاتى خود به حقتعالى را شهود نمايد.
پس كمال نهايى انسان فناء ذاتى و وصفى و فعلى است كه از آن به توحيد ذاتى، اسمى، و فعلى تعبير مىشود. در اين مقام، انسان با تمام وجود مىيابد كه هيچ ذاتى و وصفى و فعلى، جز براى حقتعالى، وجود ندارد.
9. از آنرو كه نفس ـ بلكه همه حقايق هستى ـ عين ربط و فقر و تعلّق به حقتعالى هستند، شهود نفس جداى از شهود مقوّم او بىمعناست. مگر مىشود فقر و احتياج و تعلّق خويش را شهود نمود ولى مفتقرٌاليه، و محتاجٌاليه را شهود نكرد؟! علّامه طباطبائى به زيبايى در اينباره مىفرمايند: «لأنه [حق تعالى ]مقوّم كلّ ذات غير متقوّم بالذّات، والعلم بغير المستقلّ ذاتا بعد العلم بالمستقلّ الّذى يقوّمه. لأن وقوع العلم يقتضى استقلالاً فى المعلوم بالضرورة، فالعلم بغير المستقلّ انّما هو يتبع المستقلّ الّذى هو معه.»18
در توضيح اين مطلب مىتوان گفت: انسان هنگامى كه خود را فقير محض يافت و مشاهده نمود كه «ربط محض» است، نه «ذاتى كه داراى ربط» مىباشد، آنگاه مىيابد همانطور كه خداوند «بىنياز محض» است نه «ذاتى كه داراى بىنيازى» است و بىنيازى وصف زايد او نيست، خود را نيز آنچنان مشاهده مىكند كه «فقير محض» است نه ذاتى كه داراى فقر است. و اگر ذات، داراى فقر نباشد و اين فقر وصفِ لازم او باشد، وصف چون در مرحله موصوف نيست، لازمهاش آن است كه در مقامِ ذاتِ انسان، فقر نباشد، و اگر فقر در مقام ذات راه نداشت، آن ذات مىشود غنى و مستقل، در حالى كه انسان ذاتا فقيرِ محض و ربطِ صرف است.
از سوى ديگر، شهودِ عين ربط، مسبوق به شهود مربوطٌاليه است؛ زيرا مربوطٌاليه مقوّم آن موجود رابط است، و همانگونه كه معرفت صحيح متقوّم، بدون معرفت پيشينى مقوّم درست نيست، شهود رابط (عينالربط) نيز بدون شهود مربوطٌاليه ممكن نخواهد بود. بنابراين، تا خداوند كه مربوطٌاليه هويت انسانى است و مقوّم وجودى اوست، شناخته نشود شناخت نفس ممكن نخواهد بود. و چون اين معرفت، شهودى است نه حصولى، از اينرو، احكام برهان مفهومى و منطقى را ندارد، ولى از لحاظ سبق و لحوق، معرفت توحيدى مقدّم بر معرفت حضورى نفس است و اين شبيه برهان لمّ است.19
علّامه طباطبائى در ذيل آيه 172 «اعراف»، در تفسير «وأشهدهم على أنفسهم» مىفرمايند: خداوند ذات و حقيقت انسانها را كه عين ربط و تعلّق به پروردگارشان است، به آنان نشان داد. فقر و نياز به پروردگار، عين حقيقت انسان است. پس چگونه انسان پروردگار خود را مشاهده نمىكند در حالى كه نياز و فقر ذاتى خود را به او، مىبيند؟ چگونه آگاهى و شعور به نياز و فقر، بدون آگاهى به محتاجٌاليه قابل تصور است؟!20
در واقع، زمانى كه خداوند از انسانها اقرار گرفت كه «أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ»، آنها چون فقر ذاتى خود را به پروردگار شهود نموده و از اين رهگذر خداى متعال را كه برطرفكننده فقرشان بود، ادراك نموده بودند، پاسخ دادند: «آرى»، تو پروردگار ما هستى.
بنابراين، شعور و آگاهى هر چيزى به خود، عين آگاهى و معرفت به قيوم و مقّوم خود است؛ زيرا مخلوقات هويات تعلّقى و معانى حرفى و روابط محض هستند كه ذرّهاى استقلال در ذات و صفات خود ندارند؛ نه استقلال عملى و نه عينى، و شناخت چنين موجوداتى جز در پرتو شناخت مقوّم آنان، ناممكن است.21
جمعبندى ديدگاه علّامه طباطبائى
علّامه طباطبائى نفس انسان را حقيقتى چند لايه و ذومراتب مىدانند. لايههاى باطنى نفس عبارتند از: لايه مثالى، لايه عقلى و فراعقلى تا به حقيقهالحقايق، كه خداوند متعال است، بينجامد. حقتعالى حقيقت اخير نفس، بلكه همه مظاهر و تجلّيات است.
مهمترين خصوصيت مرتبه ظاهرى نفس، «خودآگاهى حضورى» است. اين خودآگاهى اولاً و بالذات متعلّق به لايههاى باطنى نفس و ثانيا و بالتّبع از آنِ لايه ظاهرى آن، مىباشد.
كمال حقيقى نفس در گرو «ظهور» حقيقهالحقايق يا حقتعالى در اوست. به هر اندازه تجلّى و ظهور خداوند در دل و قلب سالك شديدتر و كاملتر باشد، انسان به حقيقت اخير خود كه خداوند است نزديكتر مىگردد. و هرچه نفس در پرتو تجلّيات حقتعالى به كنه و حقيقت خود نزديكتر شود، از قيود و حدود عدمى او كاسته شده و به مرتبه «اطلاق» و «لاتعينى» دست مىيابد.
نفس، به جايگاه و مرتبهاى از «ظهور» مىرسد كه فقر وجودى و عينالربط بودن خود را به حضرت حق، شهود مىكند. و در پرتو شهود فقر و نياز خود، مقوّم و قيوم خويش، يعنى حقتعالى را به شهود مىنشيند. اينجاست كه پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله مىفرمايند: «هر كه خود را بشناسد، حقتعالى را شناخته است.»22
البته دستيابى به لايههاى باطنى نفس، به ويژه حقيقت اخير او يعنى خداوند، مستلزم فناء از قيود عدمى و بقاء به حقيقت حقتعالى است. اين فناء شامل فناى فعلى، فناى وصفى و فناى ذاتى مىشود، كه از آن به توحيد فعلى، توحيد صفاتى، و توحيد ذاتى تعبير مىگردد.
نكته كليدى در ديدگاه علّامه طباطبائى، رابطه ميان «اطلاق» و «تقييد» يا «ظهور» و «تعيّن» است. هرچه نفس از قيود و حدود عدمى فاصله بيشترى بگيرد و خود و خواهشهاى خود را در اراده حق فانى كند، حقيقت او، كه خداوند است، «ظهور» و «تجلّى» كاملترى براى او مىنمايد، تا اينكه نفس به طور كلى «مطلق» شده و از هر تعيّنى رهايى مىيابد.
البته اهل معرفت گفتهاند: «العطيات على قدر القابليات»؛ هر اندازه استعداد و قابليت نفس براى دريافت تجلّيات و ظهور حقيقهالحقايق در او، بيشتر باشد، به كمال بيشترى دست يافته و بهتر حقيقت خود را شهود مىنمايد.
تبيينى قرآنى از معرفت نفس
علّامه طباطبائى در ذيل آيه 105 سوره «مائده»، ديدگاه عرفانى خود پيرامون «معرفت نفس» را تكميل مىنمايد. خداوند در آيه مذكور مىفرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُم مِن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ إِلَى اللّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعا فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ.»
علّامه طباطبائى در پرتو آيه شريفه، به تبيين معرفت نفس مىپردازند.ديدگاهايشاندرضمنمطالبىتبيين مىگردد:
1. «هدايت» و «ضلالت»، به مدلول التزامى دلالت بر چهار عنصر دارد: «راه و طريق»، «هدف و غايت آن راه»، «راهرو و سالك» و «پيمودن آن طريق». به بيان ديگر، هدايت و ضلالت در جايى معنا دارد كه رهرويى، راه و طريقى را به سوى مقصدى مىپيمايد؛ گاهى از مسير و جاده خارج شده و از آن منحرف مىگردد؛ در اين صورت، مىگويند او از مسير و هدف خود گمراه شده است، و گاهى به پيمودن راه پايبند بوده و از آن منحرف نمىگردد و لحظه به لحظه به هدف خويش نزديك مىشود؛ در اين حالت، گفته مىشود او هدايتيافته و به غايت و مقصد خويش نزديك مىشود. بنابراين، آيه شريفه براى همه انسانها يك راه و طريقى را ترسيم مىكند كه اين راه به مقصد و غايتى منتهى مىگردد.
2. غايت و نهايت اين طريق و مسير، همان خداوند متعال است؛ همه به سوى خداوند كه غايت هستى است در حركت و تكاپو هستند، چنانكه آيه مورد بحث مىفرمايد: «إِلَى الله مَرْجِعُكُمْ جَمِيعا» (مائده: 48)؛ يا در جاى ديگر مىفرمايد: «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحا فَمُلَاقِيهِ.»(انشقاق:6)
ثواب و پاداشى كه انسان به دنبال اوست، تنها نزد خداوند است. پس غايت همه موجودات به ويژه انسان در مسير حيات خود، فقط خداوند متعال است.
3. پرسش مهم اين است: طريق و راهى كه انسان را به اين غايت عظيم، يعنى پروردگار، مىرساند چيست؟ از آنرو كه خداوند به مؤمنان دستور مىدهد ملازم و مراقب نفس خويش باشيد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»، دانسته مىشود كه منظور از «راه و طريقى» كه به پيمودن آن امر شده، همان «نفس» انسان است. بنابراين، راه هدايت كه انسان را به سرمنزل مقصود مىرساند، همان «نفس» آدمى است؛ «فنفس المؤمن هو طريقه الّذى يسلكه الى ربّه و هو طريق هداه و هوالمنتهى به الى سعادته.»23
از اينرو، دانسته مىشود كه سالك و رهپوى اين طريق نيز همان «نفس» انسان است؛ در واقع، «وحدت سالك و مسلك و مسلوكٌاليه» در اينجا معنا مىيابد؛ از اينرو، اهل معرفت گفتهاند: «آنكه خود را زرع و زارع و مزرعه خويش نداند، از سعادت جاودانى بماند.»24
زيرا انسان در بستر نفس خويش در حركت است و به غايت خود كه پروردگار است، خواهد رسيد. در جاى خود ثابت شده كه غايت هر چيزى جداى از آن نيست، بلكه غايت هر چيز، مرتبه كمال و بلوغ آن است.25 بنابراين، انسان در طريق نفس خويش حركت مىكند تا به غايت و كمال خود كه حقتعالى است، دست يابد.
به بيان ديگر، «سالك و مسلك و مسلوكٌاليه» وحدت عينى و تغاير اعتبارى دارند. نفس انسان در بستر حقيقت و گوهر خويش حركت مىنمايد تا به غايت و كمال خود ـ كه عين خود نفس است ـ دست يابد.
نكته شايان توجه اينكه اگر طريق هدايت همان نفس آدمى، و غايت آن خداوند متعال است، پس نبايد از ياد خداوند غافل شد؛ زيرا فراموشى و غفلت از «غايت» به فراموشى «طريق» مىانجامد. از اينرو، هر كس غايت خود، يعنى پروردگار را فراموش كند، راه و طريق را كه «نفس» خويش است، فراموش مىنمايد، و هر كس طريق و راه را از ياد برد از راه منحرف شده و به ضلالت و هلاكت مىافتد. پس «خدافراموشى» منجر به «خودفراموشى» مىگردد و «ياد خداوند»، موجب «التفات و توجه به نفس» خواهد شد، و اين مفاد آيه «نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ» (حشر: 19) است كه به تعبير ملّاصدرا عكس نقيض آن همان حديث معروف «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» مىباشد.26
4. آيه شريفه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ» در حقيقت، بيانگر غرضى است كه ساير آيات به طور اجمال آن را بيان نمودهاند؛ از جمله آيه 18 و 19 سوره «حشر» كه مىفرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ.»
در اين آيات بيان شده كه «نفس»، امروزى دارد و فردايى و او در سير و حركت در مسافتى است كه غايت آن خداوند متعال است؛ خداوندى كه نزد او ثواب نيكو و بهشت برين است. پس شايسته است كه «نفس» بر رفتار و كنش صالح مراقبت و مواظبت داشته و بر ذكر و ياد پروردگارش مداومت نمايد؛ زيرا او غايت نفس است و فراموشى و غفلت از غايت موجب فراموشى از طريق مىشود؛ در اين صورت، نمىتواند براى فرداى خويش زاد و توشهاى برگيرد. بنابراين، معناى حديث «مَنْ عرف نفسه فقد عرف ربّه» كه فريقين از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآلهنقل نمودهاند، روشن مىگردد. معناى حديث مذكور اين است كه هر كس خود را شناخت، هر آينه پيش از شناخت خود خدا را شناخته است. به بيان ديگر، چون نفس، خداى خود را شناخت، توانست خود را بشناسد؛ يعنى شناخت خداوند در مرتبه پيش از شناخت نفس محقق شده است.
5. علّامه طباطبائى بر اين نكته بسيار تأكيد دارند كه «انسان همواره در بستر و مسير نفس خويش در حركت است»يااينكه«انسانازطورنفسخويشتعدّى نمىكند.»27
در توضيح اين نكته كليدى و مهم بايد گفت:
اولاً، انسان در مسير زندگىاش ـ تا هر جا كه ادامه يابد ـ هيچ هدف و انگيزهاى به جز تأمين منفعت و سعادت خويش ندارد، هرچند در ظاهر، سود و نفع برخى از كارهاى او به ديگران برگردد، چنانكه خداوند مىفرمايد: «إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا» (اسراء: 7) و اين البته نشأتگرفته از يك گرايش اصيلِ در سرشت انسان به نام «حبّ ذات» مىباشد.
ثانيا، طريق انسانى به سوى خداوند همان نفس اوست؛ زيرا جز خود انسان چيز ديگرى نيست كه طريق انسان باشد. همين خود اوست كه داراى تطورات گوناگون و مراحلى مختلف است؛ روزى جنين، روزى ديگر كودك، زمانى جوان، و زمانى ديگر پير مىشود و پس از آن، همين نفس آدمى است كه در جهان برزخ ادامه حيات مىدهد و همين نفس در روز رستاخيز وارد شده، به بهشت يا دوزخ مىرود. خلاصه نفس انسان همان بستر و مسافتى است كه هر انسان از آغاز آفرينش تا پايان حركتش آن را مىپيمايد.
ثالثا، همين انسان است كه در اين خط سير به هيچ جاى گام نمىنهد و هيچ كارى انجام نمىدهد، مگر به سبب كنشهاى باطنى و اعمال قلبى كه همان باورها و اعتقادات هستند، البته توأم با رفتار بدنى و جوارحى كه يا صالحاند يا غيرصالح. پس اگر همه تلاش انسان در راستاى سود و سعادت نفس خويش است، و اگر همه تطورات و دگرگونىها از آغاز آفرينش تا وقتى كه به جايگاه ابدى سفر مىكند، همه در نفس روى مىدهد، و اگر تمام رفتارهاى انسان نشأتگرفته از باورها و اعتقادات نفسانى و به كمك اعضا و جوارح است، پس «نفس» انسان تنها طريقى است كه انسان همواره در بستر او سير مىكند و تنها راهى است كه انسان را به سوى پروردگارش سوق مىدهد.
6. طريق «نفس» براى انسان يك راه اضطرارى و گريزناپذير است. به بيان ديگر، طريق نفس مانند راههاى ديگر اختيارى نيست و اساسا براى اين راه، دوّم و نظيرى وجود ندارد تا بتوان يكى از آن دو را انتخاب نمود، بلكه اين طريق همانگونه كه از آيه «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحا فَمُلَاقِيهِ.»(انشقاق: 6) استفاده مىشود، طريقى اضطرارى است و چارهاى جز پيمودن آن نيست. از اينرو، مؤمن و كافر، آگاه و غافل و همه و همه در پيمودن آن يكسان هستند.
پرسش مهمى كه مطرح مىشود اين است: اگر پيمودن طريق نفس، امرى اضطرارى و اجتنابناپذير است، پس چرا خداوند مردم را به پيمودن و التزام به آن ترغيب مىنمايد؟ در پاسخ بايد گفت: حقايق تكوينى، ثابت و دگرگونناپذير هستند و علم و جهل افراد به آنها، در بودن و نبودنشان دخالت و تأثيرى ندارند. انسان چه بداند در طريق نفس در حركت است و چه از آن ناآگاه باشد، لطمهاى به اين امر تكوينى ـ كه در بستر نفس خود در حركت است ـ ندارد و آيه شريفه «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ» نيز در مقام تشويق مردم به پيمودن راه نفس، نيست؛ زيرا امر قهرى و تكوينى نياز به ترغيب ندارد، بلكه آيه شريفه درصدد هوشيار نمودن و غفلتزدايى از غافلان به اين سير اضطرارى است. به بيان ديگر، التفات و توجه به اينكه انسان در بستر نفس خود در حركت است، داراى آثار و فوايد فراوانى است؛ از جمله اينكه، اين توجه، نقش بسزايى در اصلاح عملكرد و كنش انسانها دارد؛ زيرا يگانه مربى نفس انسان همان عمل و رفتار اوست؛ عمل است كه نفس را همسنخ خود مىپروراند. اگر عمل و رفتار انسان با واقعيت و غايت آفرينش سازگار و هماهنگ باشد، مايه نيكبختى و سعادت نفس خواهد شد.
بنابراين، توجه و التفات به اين مطلب تأثير شگرفى در اصلاح و تزكيه نفس و به دنبال آن، كمال و بالندگى او دارد. علّامه طباطبائى در توصيف كسانى كه به اين حقيقت ـ يعنى سير انسان در مسير نفس خود ـ توجه و تنبّه دارند مىفرمايد:
متذكر با اين حقيقت هر گاه متوجه مىشود كه نسبت به خداى خويش در چه جايگاهى قرار دارد و نسبت او با ساير اجزاى عالم چه نسبتى است، نفس خود را مىيابد كه بريده و گسسته از غير خداست و حال اينكه غافل از حقيقت مذكور چنين دركى ندارد. حتى همين انسان متذكر، پيش از اين توجه، نفس خود را وابسته و پيوند خورده با عالَم ماده مىديد.
همچنين فرد آگاه به حقيقت مذكور، مىيابد كه در برابرش حجابهايى است كه كسى جز پروردگار به آنها دسترسى و احاطه ندارد و تنها پروردگار او بر زدودن آن حجابها، تواناست. اينجاست كه ادراك و شعور نفس تغيير يافته و نفس از موطن شرك به جايگاه عبوديت و مقام توحيد مهاجرت مىنمايد. و اگر عنايت الهى دستگيرش شود، شرك و اعتقاد به موهومات و دورى از خدا و تكبّر شيطانى و استغناء پوشالى را يكى پس از ديگرى، به توحيد و درك حقايق و نزديكى به خدا و تواضع رحمانى و فقر عبودى تبديل مىنمايد.28
بنابراين، «انقطاع از غير خدا»، «آگاهى به حجابهاى نفس»، «دستيابى به مقام توحيد و عبوديت»، «درك درست و واقعبينانه نسبت به حقايق»، از جمله دستاوردها و پيامدهاى توجه به سير انسان در مسير نفس خويش مىباشد.
7. بيان شد كه اصلاح رفتار و عملكرد معلول توجه و التفات انسان به اين حقيقت است كه او در مسير و بستر خود در حال سيرو تكاپو است.
حال پرسش مهم اين است كه «رفتار و عملكرد» انسان چه تأثيرى بر نيكبختى و سعادت «نفس» دارد؟
علّامه طباطبائى در پاسخ به اين پرسش بر اين باورند كه خداوند بر اساس آيات سوره «شمس» «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا» (شمس: 7ـ10) سعادت و شقاوت، رستگارى و زيان انسان را بر اوصاف و اخلاق نفسانى او استوار نموده است. اخلاق و اوصاف نفسانى به نوبه خود بر رفتار و عملكرد انسان مبتنى است؛ رفتار و عملى كه به صالح و ناصالح و فجور و تقوا تقسيم مىگردد. بنابراين، رفتار و كنش انسان، ملكهساز و خُلقساز براى نفس است و اخلاق و اوصاف نفسانى، تعيينكننده فلاح و رستگارى او در آخرت و جهان جاويد مىباشد.
از اينرو، آيات مذكور، نفسِ ساختهشده بر اساس عدل و نظم را، در آغاز يك مسير تكاملى قرار داده و رستگارى يا محروميت را به عنوان غايت و منتهاى آن معرفى كرده است. سپس اين دو غايت ـ رستگارى و محروميت ـ را بر تزكيه و يا آلوده كردن نفس كه مرحله اخلاق است، استوار نموده، و در نهايت، فضيلت و رذيلت اخلاقى را بر «تقوا» و «فجور» كه همان رفتار و اعمال صالح و ناصالح است مبتنى ساخته است. بنابراين، آيات مذكور از قلمرو و گستره نفس تجاوز نمىكند؛ به اين معنا كه نفس همان مخلوقى است كه بر اساس اعتدال ساخته شده، و فجور و تقوا، تزكيه و تدسيه و رستگارى و محروميت، همگى به او نسبت داده شده است؛ پس همه رويدادها تنها در قلمرو نفس واقع مىشود.
به بيان ديگر، از آيات مذكور برمىآيد همه چيز در بستر نفس اتفاق مىافتد؛ از يكسو، رفتار انسان نشأت گرفته از عقايد و باورها و ملكات نفسانى اوست و از سوى ديگر، رفتار او در تثبيت ملكات اخلاقى و باورها در نفس، نقش بسزايى دارند. علّامه طباطبائى جانمايه ديدگاه خويش را اينگونه بيان مىنمايند:
همه كارهاى نفس در حيطه خودش انجام مىگيرد و هيچ برونرفتى از ذات خود ندارد. به بيان ديگر، نفس جز سير قهرى و اضطرارى در بستر خويش، كار ديگرى ندارد؛ او از هر چيزى كه گمان مىكند با او درآميخته و پيوند خورده، گسسته و منقطع است بجز پروردگارش كه محيط به ظاهر و باطن اوست.
بر اين اساس، انسان مشاهده مىكند و درمىيابد كه نفسش اگرچه در ظاهر با مردم است، لكن در واقع، همراه با پروردگار خويش در خلوت است. اينجاست كه از هر چيزى رويگردان و بريده شده، به سوى خداى خود متوجه مىشود و هر چيزى را از ياد برده، تنها به ياد خداى خود مىباشد. در اين حالت، چيزى بين او و پروردگارش حجاب و پرده نمىگردد. اين است همان حق معرفتى كه براى او ميسر و ممكن دانسته شده است؛ و سزاوار است نام آن را «خدا را به خدا شناختن» نهاد.29
نكتهاى كه علّامه طباطبائى بر آن تأكيد دارند اين است كه سالك در آغاز سلوك، نفس خويش را مرتبط و وابسته به بسيارى از امور مادى مىبيند. در واقع، نفس به غير حقيقت خويش توجه و التفات دارد. انسان در آغاز سير باطنى، نفس خويش را در پيوند و ارتباط با بدن، ثروت، فرزند و خانواده و امور اعتبارى مثل شهرت و جايگاه اجتماعى مىبيند، و اين به دليل غفلت نفس از حقيقت خود و توجه بيش از حدّ به اين امور مادى است. ولى در اثناى سلوك به تدريج توجه نفس از اين امور كاسته مىشود و روى به سوى پروردگار خود كه محيط به باطن و اسرار اوست، مىنمايد، تا اينكه به مقام «انقطاع» و گسستن از غير حق دست يابد. در اين حالت، انسان همه امور خارج از نفس ـ حتى بدن ـ را جدا و بيگانه از حقيقت خويش مىيابد.
«نفس» در ابتداى سلوك باطنى از تنهايى و خلوت مىهراسيد و رنج مىبرد؛ زيرا حقيقت خويش را بدن و امور اعتبارى و بيرون از خود مىدانست؛ ولى هنگامى كه به معرفت نفس دست مىيابد، از خلوت با خويش و مناجات با پروردگار لذّت فراوانى مىبرد. او در اين حال، از آميختن با غير خود و انس با ديگران وحشت نموده و گريزان است. كسى كه از معرفت نفس طرفى نبسته و بهرهاى نبرد، از تنهايى و خلوت با خود وحشت دارد و همواره دوست دارد در جمع دوستان خود باشد؛ زيرا خود حقيقى او از او محجوب است و مونسى ندارد تا با او انس بگيرد. از اينرو، كسى كه گوهر وجودى خود را شناخت، از فرو رفتن در درياى وجود خود لذت مىبرد و مشتاق خلوت و عزلت است.
مهمترين دستاورد و رهاورد «انقطاع از غير خداوند» از بين رفتن حجابهاى ميان عبد و پروردگار و شهود بدون واسطه كمال مطلق است؛ «انّ الأنسان اِذا اشتغل بآية نفسه و خلابها عن غيرها، انقطع الى ربّه من كلّ شىء، و عقب ذلك معرفة ربّه؛ معرفة بلا توسيط وسط، و علما بلا تسبيب سبب، اِذ الأنقطاع يرفع كلّ حجاب مضروب، و عند ذلك يذهل الأنسان بمشاهدة ساحة العظمة و الكبرياء عن نفسه، و أحرى بهذه المعرفة، أن تسمّى معرفة اللّه باللّه.»30
در اين هنگام، براى نفس آشكار مىگردد كه فقير به پروردگار و مملوك اوست و هيچگونه ملكيت مستقلى براى او وجود ندارد. در واقع، نفس فقر و ربط خويش به خداوند را بالكشف و العيان شهود مىكند.
8. نكته شايان توجه اينكه علّامه طباطبائى در تفسير اين روايت شريف كه پيامبر صلىاللهعليهوآله فرمودند: «المعرفة بالنفس أنفع المعرفتين»، معتقدند كه منظور از «معرفتين»، معرفت به آيات انفسى و آفاقى است. چنانكه خداوند مىفرمايد: «سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ»(فصلت: 53) و نيز مىفرمايد: «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ.» (ذاريات: 20ـ21)
«معرفت أنفسى» به چند دليل سودمندتر از سير و معرفت آفاقى است:
اول. معرفت نفسانى معمولاً بريده از اصلاح اوصاف و اخلاق و عملكرد نفس نيست. در واقع، معرفت نفسانى همراه با تزكيه و تهذيب نفس و مراقبت از ورودىها و خروجىهاى اوست، و اين براى سعادت انسان بسيار سودمند است.
به بيان ديگر، در سير انفسى، انسان بر ذات نفس و قوا و ادوات روحى و جسمى آن آگاهى و اشراف دارد. همچنين انسان از رهگذر سير انفسى به اعتدال و افراط و تفريط كاركرد قوا و نيز ملكات و صفات پسنديده و ناپسند خويش واقف مىگردد. و خوب روشن است كه پرداختن آدمى به معرفت اينگونه امور و باور به لوازم و پيامدهاى آن، يعنى سعادت و شقاوت و امنيت و خطر اخروى، درد و درمان آدمى را از يك جايگاه نزديك به گوش دل او مىرساند و هنگامى كه انسان به دردهاى روحى خود و درمان آن آشنا شد، به اصلاح و ساماندهى مفاسد و كاستىهاى خويش مىپردازد و به آنچه صحيح و مطلوب است پايبند مىگردد.
سير آفاقى نيز انسان را به اصلاح نفس و تهذيب آن از اخلاق نكوهيده، و نيز آراستن به فضايل معنوى و مكارم اخلاق، فرامىخواند، لكن اين معانى را از راهى دور به گوش دل مىرساند.31
دوم. انديشه و درنگ در آيات آفاقى و شناخت به دست آمده از آن، معرفتى فكرى و شناختى حصولى است؛ به خلاف معرفت نفس و شناخت قوا و اطوار وجودى آن، كه شناختى حضورى و شهودى است. شناخت حصولى و فكرى در گرو چينش مقدمات و قياسها و به كارگيرى براهين است؛ و تا زمانى در ذهن پايدار است كه نفس از آنها غفلت ننمايد، ولى به محض اينكه نفس توجه خود را از آنها برمىدارد، يا شبههاى در آن رخنه مىكند، تار و پود آن معرفت متلاشى مىشود. ولى در علم حضورى نفس به خود، چنين نيست.32
سوم. در معرفت نفسانى، انسان، فقر وجودى خويش به پروردگار و نياز ذاتى خود به خداوند را در همه اطوار و مراحل وجودىاش، شهود مىنمايد. آنگاه به حقيقت شگرفى برمىخورد و آن اينكه مىبيند نفسش وابسته و عينالربط به عظمت و كبرياى الهى است؛ همچنين نفس مىيابد كه در وجود، حيات، علم، قدرت، شنوايى، بينايى، اراده و محبت و ديگر صفاتش، عين ربط و فقر و تعلّق به موجود نامتناهى است كه در جمال و جلال و كمال و حيات و قدرت و علم، حدّ و مرزى ندارد.33
در جاى خود به اثبات رسيده كه معرفت به حقيقتى كه عين فقر و وابستگى به غير است و هيچ جهت استقلال و بىنيازى در او يافت نمىشود، جز در پرتو شناخت مقوّم و قيوم او ميسر و ممكن نيست.
نتيجهگيرى
از آنچه گفته شد به دست مىآيد كه:
1. انسان در همه مراحل زندگى در بستر و طريق «نفس» خود در حركت است؛ غايت و مقصد اين طريق، خداوند متعال است.
2. از سوى ديگر، سير و حركت انسان در نفس خود يك امر قهرى و اضطرارى است و همه انسانها، چه مؤمن و چه كافر در آن مشتركند.
3. توجه و التفات انسان به اينكه در مسير نفس در حال حركت است، تأثير و نقش بسزايى در اصلاح اخلاق و رفتار او دارد.
4. اگر انسان به حقيقت خود توجه نمايد و بيابد كه رفتار و انديشهاى كه از او صادر شود، نشأت گرفته از نفس اوست؛ و هر كارى كه انجام دهد، مؤثر در نفس اوست، در زندگى همواره كشيك نفس را كشيده و «من» خود را با «تن» خود اشتباه نمىگيرد.
5. انسان در اثر توجه و مراقبت از «گوهر نفس» به مرتبهاى مىرسد كه بدن و همه آنچه را مربوط به جسم خاكى است بيرون از حقيقت خود مىيابد و به تدريج به مرحله «انقطاع» و گسستن از غير خدا، نزديك مىشود.
6. اگر انسان مراقبت از خود و تغذيه مناسب روحى را ادامه دهد، به مرحلهاى مىرسد كه فقر و ربط وجودى خود به خداوند را بالعيان شهود مىنمايد. و در پرتو شهود فقر و وابستگى ذاتى خود، مقوّم و قيوم خويش را مشاهده مىكند. بنابراين، دستيابى به معرفت شهودى نفس در گرو دو عامل سلبى و ايجابى است؛ عامل سلبى همان اعراض و روىگردانى از غير خداوند به ويژه لذتهاى بدنى و حيوانى است و عامل ايجابى، توجه تام به حضرت حق جلّجلاله.
-
···منابع
- ـ ابنالتركه، صائنالدين على، شرح فصوصالحكم، قم، بيدار، 1378.
- ـ جوادى آملى، عبداللّه، توحيد در قرآن، قم، اسراء، 1383.
- ـ حسنزاده آملى، حسن، صد كلمه در معرفت نفس، چ دوّم، قم، الف. لام ميم، 1386.
- ـ سبزوارى، ملّاهادى، شرحالأسماء و شرح دعاء الجوشنالكبير، چ دوم، تهران، دانشگاه تهران، 1375.
- ـ سهروردى، شهابالدين، مجموعه مصنفات، تصحيح سيدحسين نصر، چ سوم، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1380.
- ـ طباطبائى، سيد محمّدحسين، الميزان فى تفسيرالقرآن، بيروت، مؤسسهالاعلمى للمطبوعات، 1417ق.
- ـ ـــــ ، رسالة الولاية، مقدّمه حسن حسنزاده آملى، قم، بخشايش، 1381.
- ـ فارابى، ابونصر، فصوص الحكم، قم، بيدار، 1405ق.
- ـ قيصرى، محمّدداوود، شرح فصوصالحكم، تصحيح سيد جلالالدين آشتيانى، تهران، علمى و فرهنگى، 1375.
- ـ مجلسى، محمّدباقر، بحارالانوار، چ سوم، بيروت، دار احياءالتراث العربى، 1403ق.
- ـ ملّاصدرا صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازى، الشواهدالربوبية، چ دوم، مشهد، المركز الجامعى للنشر، 1360.
- ـ ـــــ ، المبدأ والمعاد، چ سوم، قم، دفتر تبليغات اسلامى، 1380.
- ـ فارابى، ابونصر، آراء اهل المدينهالفاضلة، بيروت، دارالمشرق، 1996م.
- ـ ابنعربى، محىالدين، الفتوحات المكية، بيروت، دار احياءالتراث العربى، بىتا.
- ـ رحيميان، سعيد، مبانى عرفان نظرى، تهران، سمت، 1383.
-
··· پينوشت
- * عضو هيئت علمى جامعهالمصطفى العالميه. دريافت: 10/2/89 ـ پذيرش: 29/9/89.
- m.azizi56@yahoo.com
- 1ـ شهابالدين سهروردى، مجموعه مصنّفات، تصحيح سيدحسين نصر، ج 3، ص 107.
- 2ـ ملّاصدرا، المبدأ و المعاد، ص 479ـ477.
- 3ـ ابونصر فارابى، آراء اهل المدينهالفاضلة، ص 105.
- 4ـ همان، ص 115ـ116.
- 5ـ ابونصر فارابى، فصوصالحكم، ص 68.
- 6ـ محىالدين ابنعربى، الفتوحاتالمكية، ج 2، ص 69.
- 7ـ سعيد رحيميان، مبانى عرفان نظرى، ص 129.
- 8ـ محمدداود قيصرى، شرح فصوصالحكم، تصحيح سيد جلالالدين آشتيانى، ص 506.
- 9ـ محيىالدين ابنعربى، همان، ج 3، ص 154.
- 10ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، رسالهالولاية، مقدّمه حسن حسنزاده آملى، ص 178.
- 11ـ همان، ص 158.
- 12ـ همان، ص 175.
- 13ـ همان، ص 176.
- 14ـ ملّاهادى سبزوارى، شرحالاسماء و شرح دعاء الجوشنالكبير، ص 691.
- 15ـ صائنالدينعلى ابنتركه، شرح فصوصالحكم، ص 528.
- 16ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، رسالة الولاية، ص 177.
- 17ـ همان.
- 18ـ همان، ص 191ـ192.
- 19ـ عبداللّه جوادى آملى، توحيد در قرآن، ص 178ـ179.
- 20ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان، ج 8، ص 312.
- 21ـ ملّاهادى سبزوارى، همان، ص 411ـ412.
- 22ـ محمّدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، ص 32.
- 23ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان، ج 6، ص 164.
- 24ـ حسن حسنزاده آملى، صد كلمه در معرفت نفس، ص 15.
- 25ـ ملّاصدرا، الشواهدالربوبية، ص 245.
- 26ـ محمّدباقر مجلسى، همان، ج 2، ص 32.
- 27ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان، ج 6، ص 166.
- 28ـ همان، ص 166ـ167.
- 29ـ همان، ص 171.
- 30ـ همان، ص 173.
- 31ـ همان، ص 169.
- 32ـ همان، ص 170.
- 33ـ همان، ص 171.