علوم انسانى در وضعيت تلاقى فرهنگى
ضمیمه | اندازه |
---|---|
6.pdf | 697.87 کیلو بایت |
معرفت سال بيستم ـ شماره 162 ـ خرداد 1390، 87ـ94
منيره سيدمظهرى*
چكيده
اين مقاله با رويكرد تحليلى و اسنادى به اين موضوع مىپردازد كه در كشورهاى در حال طى مسير مدرنيته، وضع علوم انسانى نمودى از نحوه تلاقى و تأليف عناصر فرهنگ مدرن و عناصر ماقبل مدرن است. از اينرو، مىتوان گفت: نقش و جايگاه علوم انسانى در اين كشورها مىبايست متناسب با ساختار فرهنگى و اجتماعى و نيز نحوه تأليف عناصر مدرنيته با سنتهاى تاريخى آنها باشد. حاصل اين پژوهش اينكه آشفتگى يا كمتأثيرى علوم انسانى در تحولات اجتماعى اينگونه كشورها، نشانه بحران و ناسازگارى ميان عناصر ادغام شده در حيات اين ملتها مىباشد.
كليدواژهها: علوم انسانى، تلاقى فرهنگى، سنتهاى فرهنگى، مدرنيته.
مقدّمه
وضعيت «تلاقى فرهنگى» وضعيتى است كه در آن فضاى ذهنى و عرصه اجتماعى يك ملت دستخوش عوامل مختلفى برآمده از مبادى گوناگون و ناسازگار باشد. در چنين شرايطى به طور طبيعى هر ملتى براى جمع و آشتى بين عوامل و محركهاى متفاوت و نيل به حياتى معتدل و يكپارچه مىكوشد، چنانكه شروع دوره مدرن در اروپا و تأثير تدريجى تبعات آن در كشورهاى غيراروپايى، آنها را دچار چنين وضعيتى كرد. كشورهاى آسيايى مانند ايران نيز از آغاز دوره مدرن دچار چنين وضعيتى بودهاند. فهم سرگذشت همه پديدههاى فكرى و اجتماعى از آن زمان تاكنون منوط به فهم اين شرايط است. طرح مسئله علوم انسانى در ايران كوششى براى توصيف سرگذشت اين علوم و مسائلى است كه از آغاز آموزش و پژوهش علوم انسانى در ايران پديد آمده است.
تأسيس دانشگاه و شروع تدريس و تحقيق در علوم جديد از مهمترين علايم مدرن شدن جامعه ايرانى است. تأسيس رشتههاى علوم خاص مثل پزشكى و مهندسى توجيه دشوارى ندارد، اما ضرورت وجود رشتههايى مانند جامعهشناسى، علوم سياسى، روانشناسى، فلسفه و الهيات دليل و توجيه مىطلبيده است. آنچه مسلم است آشنايى ايرانيان با پديدارهاى صنعتى و پيشرفتهاى غرب در مهندسى و پزشكى، آنها را به درك ضرورت آموختن اين علوم مىرسانده است. اما تنها با پيدايش نهادها و مناسبات جديد مىتوانست لزوم آموزش و پژوهش علوم انسانى احساس شود.
نكته قابل تأمّل درست همينجاست. در دانشكدههاى مهندسى كار با اشيا و موضوعاتى غيرانسانى است. در دانشكدههاى پزشكى انسان و بهداشت سلامت و مرض او مورد تحقيق و بحث است. در علوم انسانى اما موضوع انسان از جهت نحوه زيست او در اجتماع و مناسباتش با ديگران و پديدههاى اجتماعى و يا فردى او كه عمدتا به نحوه زيست او در يك اجتماع بازمىگردد، مورد بحث قرار مىگيرد. وقتى اين علوم با چنين موضوعاتى سرو كار دارند اولين پرسش به جا آن است كه آيا آنچه كه به عنوان علوم انسانى در تاريخ غرب پديد آمده و در دانشگاهها آموزش داده مىشود، مىتواند عينا به كشورهاى غيراروپايى از جمله ايران كه در حال طى مسير مدرنيته و در عين حال درگير سنتهاى ماقبل مدرن هستند وارد شود و مورد تدريس و تحقيق قرار گيرد؟ به عبارت دقيقتر، آيا مىتوان در كشورهاى غيراروپايى درباره نقش و جايگاه علوم انسانى سخن گفت بىآنكه ساختار فرهنگى و اجتماعى اين جوامع و يا تلاقى عناصر فرهنگى مدرنيته و عناصر سنتهاى تاريخى، اجتماعى و فرهنگى آنها مورد ملاحظه قرار گيرد؟
نكتهاى كه در اين مقاله بناست مورد توجه قرار گيرد، درك شرايط و وضعيت «تلافى فرهنگى» و تأثير آن در سرنوشت اين علوم است. براى تفصيل اين مجمل با طرح دو پرسش و كوشش براى پاسخ دادن به آنها موضوع را بسط دهيم:
1. چه نسبتى بين علوم انسانى و شرايط تاريخى فرهنگى كه در آن به انديشه درمىآيند وجود دارد؟
2. وضع علوم انسانى در ايران چند دهه اخير را چگونه بايد فهميد؟
1. نسبت ميان علوم انسانى با شرايط تاريخى و فرهنگى
براى پاسخ پرسش اول بايد به تعريف اين علوم مبادرت ورزيم. يكى از محققان معاصر پس از طرح تعريفهاى مختلف از اين علوم، نظر مختار خود را چنين مىنويسد: «علوم انسانى علومى هستند كه رفتارهاى جمعى و فردى، ارادى و غيرارادى و آگاهانه و ناآگاهانه انسان را در قالب نظمهاى تجربهپذير مىريزند.»1 همين محقق به شرايط جديد پديد آمده در تاريخ اروپا اشاره مىكند و با طرح اين علوم، به عنوان «انسانشناسى تودهاى» مىگويد كه فرهنگ جديد به مطالعه جديدى نياز داشته كه انسان را به عنوان مخرج مشترك همه انسانها، نه انسانهاى ايدهآل مورد تحقيق قرار دهد.2 به نظر مىرسد تفكر غالب در علوم انسانى در ايران اين است كه: اولاً، علوم انسانى را از فلسفه و الهيات بايد كاملاً جدا كرد و ثانيا، علوم انسانى را بايد جزء علوم تجربى قرار داد.3
اين نحوه فهم علوم انسانى موجب سوءفهمهاى عميق در تلقّى از علوم انسانى شده است. عدم آشنايى درست آنها با تاريخ فلسفه و مباحثى كه از قرن نوزدهم درباره مبانى اين علوم مطرح گرديده، موجب تأثيرات منفى و يا بىتأثيرى اين علوم در جوامع غيراروپايى از جمله ايران شده است. تأمّلات و تحقيقات عميق غربيان شاهد آن است كه اساسا داشتن علوم انسانى نابى كه انسان را در هر شرايطى در برگيرد، توهمى بيش نيست.4 نويسنده كتاب تفرج صنع علىرغم طرح و نقد قابل توجه و مفيدش از اين موضوع، به نتيجهگيرى نه چندان دقيق و غافل از جوانبى مهم اكتفا كرده است. شايد مناسب باشد كه در ابتدا براى تأمّل بيشتر در موضوع، به تفاوت اصطلاحات اطلاق شده بر اين علوم در دو زبان انگليسى و آلمانى بپردازيم. به «علوم انسانى» در زبان انگليسى «Humanities» و در زبان آلمانى «Geisteswissenschaften» اطلاق مىشود. نكته قابل تأمّل عنوان «G» است. از قرن نوزدهم عنوان Gمترادف با «فلسفه» بود و گاه در مقابل علوم مبتنى بر طبيعت، بر آنچه مربوط به عالم روحى و معنوى بود اطلاق مىشد. گستردگى و غلبه انديشههاى هگلى در سراسر آلمان قرن نوزدهم، مىتواند ما را به اين نكته متفطن نمايد كه چرا علوم مربوط به انسان: علوم روحى و معنوى G ناميده شد. بر اساس انديشه هگل عرصه حيات انسانى عرصه ظهور و پديدارى روح است. به عبارت ديگر، علوم انسانى بر بستر فلسفه روح آلمانى رشد كرده و بسط يافته است.5 اين نحوه فهم از علوم انسانى، كه در حوزه انديشه آلمانىغالب است، در مقابل انديشههاى پوزيتيويستى است كه موضوعات علوم انسانى را هم مانند موضوعات علوم طبيعى به روشهاى تجربى بررسى مىكنند. در بين متفكران آلمانى، بيش از همه ويلهم ديلتاى، به تفكيك اصولى علوم پرداخته و اهميت و نقش تاريخى در فهم موضوعات علوم انسانى را بيان كرده است. ديلتاى، با توجه به شأن تاريخى بودن روح، به ضرورت بررسى موضوعات انسانى از منظر تاريخى آن و نقش تفهم در اين علوم تأكيد داشت. توجه به وجه تاريخى تفكر، موضوعى است كه از آغاز قرن نوزدهم آغاز شد. اين جريان، كه برخى آن را به يك نهضت تشبيه كردهاند، بيش از همه تحت تأثير هگل و ماركس بود. بعدها دانشگاه «برلين» كانون پر جوش و خروشى براى اين جريان مىشود.6
اين جريان به سود علوم انسانى و استشعار به وجه تاريخى بودن آنها ظاهر شد. بدين ترتيب، دليل وجود علوم انسانى اين شد كه انسان خودْ، سازنده علوم انسانى است. از اينرو، گفتهاند: «در زمينه تاريخ، يقين، بيش از همه تنها در جايى وجود دارد كه آنكه امور را ساخته است، خود نيز به نقل آن بپردازد.»7
ديلتاى، ميراث انديشهورزان در تاريخ را براى توصيف علوم انسانى به كار مىگيرد. وى معتقد است: اين علوم در گيرودار عمل زندگانى رشد كردهاند. به اين معنا كه موضوع آنها طبيعى نيست، كه چون از قوانين ثابتى پيروى مىكند همواره عين خود باقى مىماند، بلكه مجموعهاى از آثار و پيمانهايى است كه انسان پيش از آنكه از آنها علمى بسازد، بايستى آنها را آفريده باشد. بشر آفريننده طبيعت نيست، ولى آفريننده عالم اجتماعى است. سيارات مستقل از اراده بشر وجود دارند، اما حقوق جدا از اين اراده وجود ندارد.8
علوم انسانى از مجموعهاى كه بنا بر منطق تشكيل شده باشد و ساخت آن به ساخت معرفت ما از طبيعت شبيه باشد، پديد نيامدند. اين علوم مجموعا به گونهاى ديگر رشد يافتند، بنابراين، ما اينك بايد اين مجموعه را به صورتى كه در طى تاريخ رشد كرده است، مطالعه كنيم.9 به نظر ديلتاى، علوم انسانى لاينقطع همراه با رشد روح و عمل انسانى گسترش مىيابد.10 كتاب نقد عقل تاريخى بيانگر وجه تاريخى بودن عقل و هرگونه فهم انسانى و تبعات آن است. بر همين اساس، هرگونه توضيح و تبيين كه در علوم انسانى صورت مىگيرد، به انسانى برمىگردد از افق تاريخى خاصى به انديشه پرداخته است، يعنى در حالى كه همه توصيف و تعريفها از انسان و تاريخ او جهت يافته است، جامعه و اجتماع افق علوم انسانى را شكل مىدادهاند.11
آنگاه كه علوم انسانى با اين بستر و از اين منظر نگريسته شود، فلسفه را نيز شامل مىشود. حال با توجه به مجموع اين مباحث، نحوه تأسيس رشتههاى علوم انسانى در كشورى مانند آلمان را مورد توجه قرار مىدهيم. ويلهم فون هومبولت، مؤسس نظام آموزشى جديد در دانشگاههاى آلمان در قرن نوزدهم است. وى با طرح اصطلاح «Bildung» كه حاوى دو اصطلاح «فرهنگ» و «تمدن» است، تصورى جامع از علم ارائه داده است كه همه علوم نظرى و علوم علمى را دربر مىگرفت.
«Bildung» تربيت و آموزش و همه آن چيزى است كه در يك فرهنگ و تمدن موردنياز است. به موازى افزايش نهادهاى اقتصادى و سياسى و صنعتىتر شدن جامعه و افزايش تخصصهاى موردنياز، ضرورت تغيير در ساختار دانشگاهها و رشتههاى آموزشى و پژوهشى نيز محسوس بود. اوايل قرن بيستم، طرح هومبولت به تدريج به چالش كشيده شد. مثلاً ماكس شلر، پديدارشناس و انسانشناس مشهور آلمانى، پس از جنگ جهانى اول به وجود «تناقضى بنيادى» بين كاركرد دانشگاهها و ايده بيلدونگ اشاره مىكند.12
به نظر شلر، انديشه بيلدونگ البته در زمان هومبولت، برخاسته از زمينهاى تاريخى بوده و دانشگاه زمان وى، متكفل اين انديشه بود. ولى با تحولات جديد، اين طرح دچار بحران گرديد. همين پرسش، پس از جنگ جهانى دوم بار ديگر از سوى انديشمندان، بخصوص جامعهشناسان آلمانى مطرح مىشود. مثلاً شلسكى معتقد بود كه طرح بيلدونگ و هومبولت ديگر قطعا پاسخگوى جامعه سنتى مدرن نيست. به نظر شلسكى، بنيان نظرى كه موجب طرح بيلدونگ شده بود، اكنون كارايى لازم را ندارد. دانشگاه هومبولتى درصدد بود تا بر اساس انديشهاى فىنفسه، آزاد و علمى بينديشد و راه خود را بجويد در حالى كه جامعه صنعتى و ساختار اقتصادى مدرن، به دنبال دانشگاهى مدرن و كارآمد در عرصه عمل بود. بواخيم ريتر، با تحليل اين مناقشات، هنوز به لزوم وجود نحوى تفكر آزاد و نظرى قايل بود. به نظر وى، نمىتوان دانشگاه را واگذارد كه به نهادى براى تأمين متخصصان كارآمد براى تأسيسات و مراكز صنعتى و اقتصادى تبديل شود. به عقيده او، در هر صورت حفظ عرصهاى براى تفكر آزاد ضرورى است و هرگز نبايد از مرتبه كارايى و عمل علوم كاسته شود. تنها با حفظ آزادى علم در اين عرصه است كه مىتوان انديشيد كه چه چيزى بايد حفظ شود چه چيزى بايد ترك گردد.13
هدف از طرح اين بحث، اشاره به مثالى از تحولات بر باب شأن و منزلت دانشگاه و علوم ـ از جمله علوم انسانى ـ در كشورى است كه بيش از همه، مهد پيدايش انديشههاى نظرى در باب علوم انسانى بوده است. مىتوان گفت كه همواره تحولات اجتماعى و چالشهاى بزرگ در اجتماع، موجب پيدايش انديشههاى جديد و ديدگاههاى نو در علوم انسانى مىشود. به عنوان مثال، مىتوان به نحوه ثبت جامعهشناسى در آلمان اشاره كرد. ريمون آرون در كتاب جامعهشناسى معاصر آلمان نشان مىدهد كه چگونه جامعهشناسى، كه ابتدا در انگلستان و فرانسه پديد آمده بود، با ورود به آلمان به گونهاى اساسى متحول شد و در مسيرى متفاوت قرار گرفت. آرون از مهمترين ويژگىهاى متفكران آلمانى را توجه داشتن به نسبت بين روح و مقولات اجتماعى مىداند. به نظر آنها، روح آفرينشگر همواره به صورت فرهنگ، در غالب پديدههاى اجتماعى تأثير مىگذارد. از اينرو، اين متفكران، هرگز واقعيت را در غالب يك دستگاه فرو نمىكاهند.14 به نظر آرون، جامعهشناسى آلمانى، همواره در درون يك فضاى فلسفى شكل مىگيرد. بنابراين، به صرف تحليل يك رابطه آمارى، نمىتوان واقعيتى اجتماعى را فهميد. اين نحوه التفات به علوم انسانى، ديگر جايى براى اميد نايل آمدن به علوم انسانى و حتى فلسفه واحد و عام باقى نمىگذارد. فعال بودن ذهن متفكران آلمانى در برخورد با پديدههاى اجتماعى و فكرى موجب مىشود كه خود منشأ عميقترين و مؤثرترين انديشهها در اغلب رشتههاى علمى، بخصوص علوم انسانى باشند. به گونهاى كه هيچيك از ملتهاى اروپايى را نمىتوان با آنها مقايسه كرد. تنها در همين بستر بود كه متفكرانى همچون ماكس وبر مىتوانستند ظهور كنند. نمونه ديگرى از اين سرزندگى و نشاط انديشه را در متفكران متعلق به حوزه فرانكفورت ـ نظريه انتقادى ـ مىتوان ديد. متفكران اين حوزه، با نظر عميق به حوادث و مسائل زمان خود توانستند نسبت به رابطه علوم و مناسبات تكنيكى و اقتصادى و تأثير ايدئولوژىها و ارزشهاى جوامع سرمايهدارى در علوم التفات ايجاد كنند. آنها بيش از متفكران ديگر به تشريح و توصيف تأثيرات قدرت و سياست بر علوم و جهتگيرى آن پرداختند.15
ميراث فكرى اين حوزه، از نمونههاى مناسب ديگر براى انديشهورزى درست و مؤثر در جوامع گوناگون، بخصوص وضع علوم در وضعيتها و مناسبات اجتماعى خاص است. با توجه به آنچه در باب نسبت علوم انسانى با شرايط تاريخى و اجتماعى گذشت، به بررسى همين موضوع در شرايط ايران مىپردازيم.
2. وضعيت علوم انسانى در ايران
ايران پيش از تلاقى با عالم مدرن، داراى سنت طولانى در فلسفه و علوم گوناگون بوده است. از زمانى كه عالم ايران دستخوش تحولات جديد شد، سير تأثيرپذيرى همواره با فرازونشيب آغاز شد. با شروع وضعيت تلاقى و برخورد با پديدارهاى مدرن، نظام فكرى و آموزشى سنتى بايد تغيير مىيافت. آنچه از گذشته مانده بود، بر بستر تاريخ و جامعهاى بود كه اكنون از هم گسسته و عناصر جديدى بر آن افزوده شده بود.16 تأسيس دانشگاهها پاسخ به چنين نيازى بود. اما مسئله، تنها تأسيس دانشگاه در كنار مدارس سنتى و يا جايگزينى آنها نبود. مسئله اول فضاى ذهنى نخبگان و سپس، عموم مردم بود كه دچار تلاطم شده بود. منشأ آن امواج برخاسته از دو قطب سنتها و پديدارهاى عالم مدرن بود. تحولات اجتماعى و سياسى جامعه ايرانى از آغاز دوره جديد، هرچه گذشته است، اين فضاى ذهنى را پرتلاطمتر كرده است. تغيير جريانها، كه گاه صحنه را به سود مدرنيزاسيون تغيير مىداده و گاه به سود هويتخواهى و تقويت سنت، چنان ذهن ايرانى را متلاطم ساخته كه مانع انديشهورزى عميق براى تأسيس بنيانهاى فكرى و تنظيم منظومههاى كارهاى فكرى شده است. ماجراى علوم انسانى را نيز بايد در چنين شرايطى شناخت. قبلاً به وضع علوم انسانى در دانشگاههاى آلمان، بخصوص تعارضاتى كه در دهههاى اوايل قرن بيستم به وجود آمده بود، اشاره كرديم. در آنجا در مقطعى، تعارض بين طرح هومبولتى بيلدونگ و درخواست دانشگاهى كاركردگرا بود. اما در ايران، تعارض بسيار عميقتر و اساسىتر از اينها بود. از يكسو، دانشگاه و علومى كه متناسب با تحولات فكرى و اجتماعى كشورهاى اروپايى است در ايران وارد شده است كه بنيان آن طرحها، حتى براى بنيانگذاران آنها چندان روشن نبود. از سوى ديگر، با خواست دانشگاهى متناسب با تاريخ و اقتضائات خود روبهرو هستيم. كه در باب آن، طرحى افكنده نشده است. علوم انسانى و نيز تفكر فلسفى متناسب با عالم جديد، در چنين كشاكشهايى بايد پديد مىآمد. به عنوان مثال، به دو رشته اشاره مىشود:
رشته علوم تجربى از جمله اولين علوم انسانى است كه در دانشگاه تهران داير مىشود. از همان ابتدا، به اين نكته توجه شد كه آثار پديد آمده در اين رشته، بر اساس شرايط جوامع غربى نوشته شده است. از اينرو، اين تفكر به وجود آمد كه بايد دانشجويانى آشنا با فرهنگ و خصوصيات جامعه ايرانى، پرورش دهيم. بر اساس اين منطق، استادان جامعه علوم انسانى، عمدتا از ميان استادانى انتخاب مىشدند كه هم بر معارف اسلامى و فرهنگ و ميراث ايرانى اشراف داشتند و هم با مكاتب و نظريات و روشهاى متفكران بزرگ غربى آشنا بودند و مىتواننستند دانشجويانى پرورش دهند كه جرئت و توانايى انجام تحقيقات اجتماعى را داشته باشند.17
علىرغم اين تحليل خوشبينانه، چند ده سالى است در ايران، علوم اجتماعى تدريس و با هر موج جديد از انديشهها و مكاتب نوين، كتابهاى جديد ترجمه و متون جديدى تدريس مىشود. همواره استادانى بودهاند كه در حد استادان معتبر جهان، اين انديشهها را آموزش دادهاند و تحقيقات قابل توجهى داشتهاند. از كتاب روشهاى علمى فيليسين شاله كه از جمله منابعى بود كه در رشتههاى علوم اجتماعى تدريس مىشده تا كتاب فلسفه امروزين علوم اجتماعى برايان فى، راهى طولانى طى شده است. اين متون درسى متناسب با شرايط به سرعت متغير جوامع غربى دارد. كشورى مانند ايران، با اينكه به صورتى ناقص و با تأخير، دستخوش چنين تغييراتى است اما مسائل بسيار عميق ديگرى دارد كه بر خواسته از سنتها و تاريخ خود اوست. علىرغم افزايش تعداد فارغالتحصيلان و محققان در علوم اجتماعى هنوز از سوى اين گروه عظيم محصول درخورى براى جامعه ايرانى فراهم نشده است و هنوز شاهد ظهور نظامهاى فكرى و روشها و مبانى متناسب با جامعه ايران نبوده و نيستيم.
رشته فلسفه از اولين رشتههاى دانشگاهى است كه همراه با روانشناسى دانشگاه تهران داير مىشود. عنوان دروس و سرفصلهاى درس فلسفه عمدتا با توجه به الگوى دانشگاه پاريس و بر اساس فضاى حاكم بر دانشگاههاى فرانسه در اوايل قرن بيستم تدوين شد. از آن زمان تاكنون، اروپا تحولات بزرگى را به خود ديده است و متناسب با اين تحولات در آن كشورها، انديشههاى بسيار متنوعى پديد آمده است. اين انديشههاى جديد به صور مختلفى وارد ايران شده و بر ذهن اهل فلسفه تأثير گذاشته است. اما از سوى ديگر، با رواج فلسفههاى غربى واكنشهاى متفاوتى در بين فلاسفه به وجود آمده است: در اين زمينه مىتوان از كوشش براى احياى فلسفه اسلامى در مقابل فلسفههاى جديد، كوشش براى تطبيق و مقايسه با هدف نشان دادن قوت و قدرت فلسفه اسلامى، كوشش براى تأليف و تلفيق عناصر دو عالم فلسفى غرب و شرق و در نهايت كوشش براى اصلاح و تعدليل و يا انكار اعتبار فلسفه سنتى نام برد.18
امر مشترك در همه عرصهها، پديده ذهنهاى ناآرام و متلاطمى است كه آئينه تمامنمايى از واقعيات عالم ايرانى است. تنها از ذهنهاى تقرّريافته مىتوان انتظار داشت كه منشأ قرار و نظام و اعتدال در عالم خارج شوند. اين انتظارى است كه در دوره جديد در عالم ايرانى برآورده نشد، اما اگر چنين امرى بايد تحقق يابد و درصدد آن باشيم بايد در درونىترين لايههاى جان و ذهن ايرانيان رخ دهد. تنها كسانى كه به تفكر در لايههاى عميقتر انديشه خو گرفتهاند، مىتوانند موجب قرار گرفتن ذهن و جان و سپس، اعتدال در امور و شئون يك عالم شوند. براى داشتن علوم انسانى متناسب با تاريخ و عالم ايرانى، بايد انديشههاى بنيادى و مكاتبى كه ريشه در خاك ايران دارند، پديد آيد. اين زمين و خاك، جز با تفكراتى بنيادى فراهم نمىشود، چيزى كه در تاريخ عالم مدرن با تفكر فلسفى فراهم شد.
تا زمانى كه آموزش و تحقيقات در علوم انسانى در حد دلبستگىهاى ايدئولوژيك و تكرار روگرفتهايى از آخرين مكاتب يا روشهاى متداول در غرب باشد، نبايد انتظار ريشه گرفتن و تأثير و كارايى اين علوم در كشور را داشت. اين علوم، تا زمانى كه منقطع از انديشههاى فلسفى برآمده از شرايط اجتماعى و تاريخ ملتى باشند، نمىتوانند مقام توصيفكنندگى و تأثيرگذارى داشته باشند.
تا تفكر فلسفى در جامعه ايرانى، با نظر به سنن و عناصر مقدم تاريخ عالم ايرانى، تقرّر نيابد، نمىتوان انتظار تقرّر علوم انسانى در عالم ايرانى به عنوان جزئى از علوم سازنده حيات او داشت. نكته آخر آنكه بحران در وضع علوم انسانى را بايد علامت بحران در تفكر و در نهايت، نمودى از ادامه تلاطم در عالم ايرانيان دانست. آنچه لازم به يادآورى است، لزوم التفات اهل فلسفه به علوم انسانى و التفات اهل علوم انسانى به فلسفه است. از رهگذر چنين ارتباط و التفاتى است كه پيوستگى انديشه فلسفه با پديدارهاى انضمامىتر، در حيات ايرانيان تداوم مىيابد و اهل علوم انسانى از غوطهور شدن در امواج ناشى از پديدههاى خاص و محدود، مصون مىماند. تنها در چنين شرايطى مىتوان انتظار داشت كه «علوم انسانى» متناسب با عالم ايرانى پديد آيد.
نتيجهگيرى
موضوع علوم انسانى، سوژهاى قابل تعميم نيست، بلكه موضوعى واحد و متغير است؛ چراكه به مسائل فرهنگى و انسانىاى بازمىگردد كه به نوبه خود با حوزههاى معرفتى و رفتارى محيطهاى مختلف اجتماعى، در شرايط تاريخى و فرهنگى گوناگون، تفاوت پيدا مىكند. بنابراين، نظريههايى كه در يك محيط شكل مىگيرد و پرورش مىيابد، ناظر بر محيط خود است و بر اين اساس، به سهولت و سادگى نيز قابل تعميم به محيطهاى ديگر نخواهد بود. وقتى در محيطى، فرهنگ ويژه و كنشهاى متناسب با آن، وجود دارد و لايههاى فرهنگى آن نيز متفاوت با ديگر فرهنگها عمل مىكند، نمىتوان حتى رفتارهايى را كه ظاهرى مشابه دارند، يكسان تفسير نمود. چنانكه مشكلات موجود در اين دو فرهنگ متفاوت را نيز نبايد به شكل همسان ديد و راهكارهاى مشابه براى آن تجويز كرد. به همين دليل در عرصه علوم انسانى نبايد نظريههايى را كه بر پايه تاريخ و فرهنگ خاصى شكل گرفته، بدون تصرف، در جامعه ديگر وارد كرد. توجه كردن و خواندن آن نظريات براى استفاده كردن از تجربيات تاريخى آنها مناسب است، اما به كارگيرى آن بدون انجام تصرف و منقطع از انديشههاى برآمده از شرايط اجتماعى و فرهنگى يك ملت، نه تنها كارآمد و مفيد واقع نخواهد شد، بلكه حيات يك ملت و جامعه را دستخوش بحران فكرى و آسيبهاى جدى فرهنگى خواهد نمود.
-
منابع
- ـ احمدى، بابك، خاطرات ظلمت، تهران، مركز، 1376.
- ـ آرون ريمون، جامعهشناسى معاصر آلمان، ترجمه مرتضى ثاقبفر، تهران، تبيان، 1376.
- ـ بابايى، يحيى، وضعيت تحقيقات در علوم انسانى در دانشگاههاى ايران، تهران، رسانش، 1378.
- ـ سروش، عبدالكريم، تفرج صنع، تهران، سروش، 1370.
- ـ فروند، ژولين، آراء و نظريهها در علوم انسانى، ترجمه علىمحمدكاردان، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1362.
- ـ نراقى، احسان، نظرى به تحقيقات اجتماعى در ايران، تهران، سخن، 1379.
- - Ritter, Joachim, Metaphysik and Politik, Surkamp taschenbuch wissenschaft, Baden-Baden, 2003.
- - Ritter Joachim, Historisches Worterbuch der Philosophie , Schwbe & Co. Verlag, Base1/Stuttgart.1974.
-
پى نوشت ها
- * استاديار دانشگاه آزاد اسلامى واحد كرج. دريافت: 5/11/89 ـ پذيرش: 30/2/90.
- msayyidmazhari@yahoo.com
- 1ـ عبدالكريم سروش، تفرج صنع، ص 24.
- 2ـ همان، ص 13.
- 3ـ همان، ص 17.
- 4ـ همان، ص 171.
- 5. Joachim Ritter, Historisches Worterbuch der Philosophie, p. 212.
- 6ـ ژولين فروند، آراء و نظريهها در علوم انسانى، ترجمه علىمحمد كاردان، ص 28.
- 7ـ همان، ص 16.
- 8ـ همان، ص 74.
- 9ـ همان.
- 10ـ همان، ص 77.
- 11 Joachim Ritter, Metaphysik and Politik, p. 213.
- 12ـ همان، ص 377.
- 13ـ همان، ص 382.
- 14ـ ريمون آرون، جامعهشناسى معاصر آلمان، ترجمه مرتضى ثاقبفر، ص 19.
- 15ـ بابك احمدى، خاطرات ظلمت، ص 114ـ115.
- 16ـ يحيى بابايى، وضعيت تحقيقات در علوم انسانى در دانشگاههاى ايران، ص 64.
- 17ـ احسان نراقى، نظرى به تحقيقات اجتماعى در ايران، ص 37.
- 18ـ يحيى بابايى، همان، ص 87.