در جست وجوى معنا
معرفت سال بيستم ـ شماره 166 ـ مهر 1390، 117ـ133
عباسعلى اميرى*
چكيده
روش جستوجوى معناى يك لفظ يا يك عبارت از اهميت فراوانى برخوردار است. اختلاف درباره معناى برخى از واژهها كه داراى كاركرد فلسفى هستند، مانند واژههاى «تحليلى» و «تركيبى»، سبب شد تا توجه فيلسوفان زبانى به بحث «روش به دست آوردن معنا» معطوف گردد. فيلسوفان زبانى به منظور جستوجوى معنا، از روشهاى گوناگونى بهره بردهاند؛ از جمله: روش مفهومى، روش مصداقى و روش شهودهاى پيشانظرى. روش شهودهاى پيشانظرى با تكيه بر نوعى دروننگرى و بر اساس دو اصل رايج در زبانشناسى توسط يكى از فيلسوفان فلسفه تحليلى مطرح گرديد. اين اصول بيان مىدارد: الف. فراگيرى زبان از مقوله علم مهارتى است؛ ب. سخن گفتن نوعى رفتار قاعدهمند است. با توجه به بررسىهاى انجامگرفته، روش شهودهاى پيشانظرى قرابت فراوانى با نظريه «تبادر» دارد؛ نظريهاى كه از سوى دانشمندان علم اصول در باب الفاظ مطرح گرديده است.
كليدواژهها: روش مفهومى، روش مصداقى، شهودهاى پيشانظرى، ارتكازات، تبادر.
مقدّمه
پيش از آنكه وارد بحث از روش اثبات معنا شويم، جا دارد به نكتهاى كوتاه در باب ضرورت چنين بحثهايى اشاره شود. از آنجايى كه فلسفه تحليلى، يكى از مهمترين جريانهاى فلسفى در جهان معاصر است، به منظور برخوردارى از فضاى گفتوگو بين دو سنت فلسفه تحليلى و فلسفه اسلامى لازم است مسائلى كه شباهتهاى محتوايى با يكديگر دارند را از هر دو حوزه مورد بررسى و تطبيق قرار داد. از اينرو، تحقيق حاضر در طى روندى تطبيقى مىكوشد روش اثبات معنا را در دو سنت فلسفى مورد توجه قرار دهد تا بتواند دريچهاى هرچند كوچك در فضاى گفتوگو بين دو سنت فلسفى بگشايد.
«معنا و معنادارى» يكى از مباحث مهم و اساسى است كه نقشى تعيينكننده در فلسفه معاصر ايفا مىكند. پرسش اصلى در اين بحث آن است كه يك كلمه و يا يك جمله براى معنا داشتن داراى چه شرايط و ويژگىهايى بايد باشد. به عبارتى، چه زمانى مىتوان گفت كه كلمهاى يا جملهاى معنادار است؟ در واقع، بررسى معيارهاى تعيين و تحديد معنا يكى از مهمترين دغدغههاى فيلسوفان تحليلى و دانشمندان علم اصول مىباشد. روشهاى مفهومى، مصداقى، شهودهاى پيشانظرى و تبادر همگى بر اساس چنين دغدغههايى شكل گرفتهاند، اما نقش مصاديق را در پيشبرد و تكميل چنين نظرياتى نبايد ناديده گرفت. مصاديق يك معنا را مىتوان به دو گونه طبقهبندى كرد: مصاديق قطعى و مصاديق بينابينى. مصاديق قطعى نمونههايى هستند كه به قطع و يقين، معنا بر وجود آنها صدق مىكند؛ مانند «على» كه مصداق بىشك و ترديد «انسان» است؛ هيچ ابهامى در رابطه با چنين مصاديقى وجود ندارد. شك و ترديدها زمانى نمايان مىشوند كه پاى مصاديق بينابينى به ميان مىآيد. چنين مصاديقى به علت نبود حدّ و مرزى واضح و روشن در معنا اندراجشان تحت آن معنا دچار ترديد مىشود. اين ابهام معلول جهل و شناخت ناقص از معنا نيست، بلكه اشكال از خود معنا و حدود و ثغور آن است. اگر بخواهيم «جنين» يا «فردى كه دچار ضايعه مغزى شده»، تحت معناى انسان بگنجانيم، دچار شك و ترديد مىشويم. نيز مفهوم «بايد» كه بين «بايد اخلاقى»، «الزام» و «بايد قضايى» ما را معلق مىگرداند.1 به بيانى ديگر، عمده اشكالات براى يك معنا زمانى پديد مىآيد كه پاى مصاديق بينابينىبه ميان آيد. در اين صورت، حدود و ثغور آن معنا دچار مشكل مىشود و احتياج به بازبينى مجدد در تعريف و تحديد معنا پيش مىآيد. گاهى هم اين تجديدنظر به خود معنا محدود نمىشود، بلكه به روشى كه آن معنا به دست آمده سرايت مىكند و روش نوين و جديدى در بازيابى و جستن معنا به كار گرفته مىشود. براى مثال، اگر قضيه تحليلى را اينگونه تعريف كنيم: «هر گزارهاى كه محمول از دل موضوع بيرون مىآيد»، در اين صورت، گزارههاى متعددى را مىتوان پيدا كرد كه اين معنا بر آنها صادق باشد؛ اما اگر نسبت به گزارهاى ترديد كنيم كه آيا حكم تحليلى بر آن صادق است يا نه، در اين صورت، بايد خود معناى تحليلى را اصلاح نماييم. در غير اين صورت، بايد سراغ روشى كه معناى تحليلى را با آن به دست آوردهايم برويم و در آن تجديدنظر كنيم. توجه به روش اثبات معناى يك واژه يا عبارت به عنوان بحثى پيشينى از اهميت ويژهاى در بحثهاى فلسفى برخوردار است؛ چراكه جستوجو پيرامون اين بحث و اختيار روش معين در اثبات معنا مىتواند برخى از نزاعهاى دامنهدارى كه بين فيلسوفان از ديرباز درگرفته را از ميان بردارد. از اينرو، در اين مقاله سعى شده است به اين پرسشها: 1. از چه زمانى فيلسوفان تحليلى توجهشان به روش اثبات معنا جلب شد؟ 2. فيلسوفان زبانى چه روشهايى در پىجويى معنا به كار مىگيرند؟ 3. آيا اختلافى ميان روشهاى به كارگرفته شده از جانب فيلسوفان تحليلى وجود دارد؟ پاسخ داده شود و همچنين روش دانشمندان علم اصول در پىجويى معنا مورد بررسى قرار گيرد و در پايان مقايسهاى اجمالى ميان روش دانشمندان علم اصول كه در زمينه زبان تحقيقات ارزندهاى را انجام دادهاند با آراء برخى از فيلسوفان تحليلى انجام پذيرد.
با توجه به رويكرد تطبيقى كه در اين مقاله پى گرفته شده است مىتوان به مقاله «روش اثبات توصيفات زبانى در فلسفه تحليلى و علم»2 اشاره كرد كه پيشتر با رويكردى تطبيقى به امر مقايسه بين آراء فيلسوفان تحليلى و دانشمندان علم اصول پرداخته است.
نزاع فيلسوفان تحليلى
زبان ماهيت مشاركتى دارد و در تعامل با ديگران در زندگى روزمره شكل مىگيرد. فيلسوفان زبان بعد از مشاهده و بررسى كاربرد و استعمالات كلمات و واژهها قادر خواهند بود گزارههايى را درباره «آنچه كه ما مىگوييم» بيان كنند و از شرايط منطقى مجاز بودن و ممنوع بودن استعمال يك كلمه سخن بگويند. حال با توجه به اين امر، اگر يكى از اين فلاسفه، نظرى خطا برگزيند يا اينكه دو فيلسوف پاسخهايى متفاوت بيان كنند، چگونه مىتوان ميان آن دو داورى كرد؟ آيا نبايد قانونى تجربى براى امتحان صحت و سقم نظرات در اين موارد موجود باشد؟ اين قبيل سؤالها با اندكى اختلاف، توجه فيلسوفان برجسته زبان متعارف را در سال 1950 به خود معطوف كرد. منشأ اين توجه مطلبى بود كه گيلبرت رايل در بحث از اراده در كتابِ مفهوم ذهن بيان كرد:
نبايد اين مطلب را از نظر دور داشت كه عرف مردم، قاضىها، والدين، و معلمها واژههاى اختيارى و غيراختيارى را به طور كلى به يك نحو در مورد رفتارها به كار مىبرند، در حالى كه فيلسوفان غالبا آنها را به صورتى كاملاً متفاوت استعمال مىكنند. در بيشتر كاربردهاى متعارف، مردم واژههاى اختيارى و غيراختيارى را، البته با كمى سعه و ضيق در معنا، در توصيف رفتارهايى به كار مىبرند كه نمىبايست انجام پذيرند. با توجه به اين مطلب، فقط زمانى رفتار فردى را متصف به اختيارى يا غيراختيارى مىكنيم كه ظاهرا خطايى از جانب او سر زده باشد. ... بدينترتيب، در زندگى روزمره هنگامى كه فرد عادلانه يا ناعادلانه به انجام رفتار خطايى متهم مىشود، از مسئول بودن او در قبال آن رفتار پرسش مىشود. مانند اينكه پرسيده شود: «آن پسر مسئول شكستن شيشه بوده يا نبوده؟» نه اينكه سؤال كنيم: «آن پسر مسئول تمام كردن تكاليف مدرسهاش در زمان تعيينشده هست يا نه؟.»3
رايل با رجوع به زبان متعارف، مفاهيمى را كه فيلسوفان در فلسفهورزى خود به كار مىبرند نقد مىكند. وى معتقد است: تسرّى بىدليل معانى عرفى، گرههاى ناگشودنى سر راه فيلسوفان قرار مىدهد. به نظر رايل، زبان متعارف معيارى براى قضاوت است و گرفتارى زمانى آغاز مىشود كه بخواهيم از اين زبان روى برگردانيم. همچنين رايل با نشان دادن معناى اختيارى و غيراختيارى در عرف و فلسفه و مقايسه آن دو، به اين نتيجه مىرسد كه اكثر مسائل لاينحل در باب اراده و اختيار آدمى از همين تمايز برآمده است.
ادعاى رايل در مورد اطلاق اين دو واژه منجر به نزاعى با ديگر فيلسوفان گرديد و موجى از ناسازگارىها را به وجود آورد. برخى عنوان كردند كه اولاً، بسيار دور از واقعيت است كه افراد عادى و متعارف هنگام به كار بردن واژه اختيارى، آن را تنها در مورد رفتارهايى كه نبايد انجام پذيرد به كار ببرند. ثانيا، بر فرض قبول چنين ادعايى، اين امر هيچگونه ارتباط لزومى با محدوديت استعمال متعارف واژه «اختيارى» ندارد. ثالثا، آستين، استاد همدانشگاهى رايل، در جايى بيان مىكند:
... به عنوان نمونه، واژه «اختيارى» و «غيراختيارى» را در نظر بگيريد. ممكن است به ارتش بپيونديم و يا هديهاى را به صورت اختيارى به كسى بدهيم و يا بدون اختيار سكسكه كنيم يا لكنت در سخن گفتن داشته باشيم و همه اينها مىتواند كارهاى اختيارى باشد. با اين بيان، اگر بناست توافقى در محدوده كوچكى، مانند سطح استادان آكسفورد. صورت نپذيرد، پس ديگر چه انتظارى مىتوان داشت زمانى كه اين محدوده و قلمرو گسترش پيدا كند و پاى ديگرانى هم به ميان آيد؟4
روشن است كه سخن رايل درباره واژه اختيارى سخن نادرستى بود، اما به قول استنلى كاول، اين سخن بهرهاى از حقيقت را درون خودش پنهان داشته است5 و آن عبارت است از: پيش كشيدن مسئله مهمى با عنوان جستوجو دربارهروشِ يافتن معنا. اگر اين مسئله به كنارى گذارده شود، رفته رفته اختلاف نظراتى كه در بيان مسائل دامنگير فيلسوفان مىشود آنها را به دام شكاكيت مىاندازد. به هر حال، توجه به روش جستوجوى معنا بعد از نزاعى كه رايل آن را پيش كشيد به وجود آمد. پيش از آنكه وارد بحث از روشهاى بهكارگرفتهشده در پىجويى معنا شويم، لازم است نكتهاى را به عنوان مقدّمه ذكر كنيم.
تقدم روش بر معنا
لفظ «موش» را در نظر بگيريد. اين لفظ معنادار براى حيوانى با خصوصيات مختص به نوع وضع شده است. وقتى لفظ «موش» را در فارسى به كار مىبريم، ارتكاز ذهنى فارسى زبانها موجودى را با ويژگىهاى خاص در ذهن تداعى مىكند. راجع به هر لفظ و عبارتى در هر زبان، مىتوان دو مسئله مطرح كرد: نخست آنكه معناى اين لفظ چيست و ديگر آنكه با چه روشى اين معنا را به دست مىآوريم. در قسمت اول، ما به دنبال اين مىگرديم كه وقتى «م، و، ش» كنار هم گذارده مىشود چه معنايى از آن به دست مىآيد و در مسئله ديگر، به دنبال روش معتبرى مىگرديم كه اين معنا را با آن به دست آورديم. در واقع، بحث از روش در اينجا يك بحث مقدمى و پيشينى است و مىبايد پيش از اينكه سراغ بحث از چيستى معناى يك لفظ يا يك عبارت برويم، در مرحله قبل روشى را كه معنا توسط آن به دست مىآيد مورد بررسى قرار دهيم و از وثاقت و اعتبار آن مطمئن شويم. اگر بخواهيم كمى بحث را توسعه دهيم بايد بگوييم: زمانى به دنبال شناختن معناى لفظ هستيم؛ مانند لفظ تحليلى كه براى معناى خاصى وضع شده است و قصد داريم آن معنا را به دست آوريم، و زمانى ديگر، معناى لفظ را ميدانيم و به آن آگاهى داريم، اما به دنبال اين مىگرديم كه فلان مصداق آيا مندرج تحت آن معنا هست يا نه؟ در هر دو صورت، بحث از روش اهميت و موضوعيت پيدا مىكند.
درباره رابطه معنا و روش دو ديدگاه عمده وجود دارد. يك ديدگاه معتقد است: مابين معنا و روش دوگانگى وجود ندارد و معناى يك كلمه همان روش اثبات و تحقيق آن است. مدافعان چنين رويكردى پوزيتيويستهاى منطقى هستند. طرفداران ديدگاه ديگر، اعتقاد دارند: مابين معنا و روش تفاوت وجود دارد و اين دو، امرى كاملاً مجزا و تفكيكشده از هم ميباشند و روش مقدم بر معناست؛ چراكه روشْ ابزارى است كه توسط آن به معنا دست پيدا مىكنيم و در واقع، براى بررسى و ارزيابى معنا مىبايد پيش از آن، روشى را كه معنا توسط آن به دست مىآيد مورد ارزيابى و بررسى قرار دهيم. بررسى هر دو رويكرد مىتواند تا حد زيادى جايگاه بحث از روش را روشن سازد.
1. رويكرد پوزيتيويسم منطقى به مسئله معنا
پوزيتيويسم منطقى جريانى است كه در دهههاى اوليه قرن بيستم در وين شكل گرفت. هدف عمده اين گروه صورت علمى دادن به مسائل فلسفى بود؛ بدين معنا كه مفاهيم و روشهايى كه توسط فيلسوفان به كار مىرود بايد دقيقتر گردد و فيلسوفان بايد از همه پيشفرضهاى استعلايى و غيرقابل تجربه دست بردارند. پوزيتيويستهاى منطقى تلاش مىكردند تجربهگرايى افراطى هيوم و ماخ را با نظرات پوانكاره و منطق جديد فرگه و راسل پيوند بزنند تا به يك سازه واحد دست پيدا كنند. ويتگنشتاين كه سعى در وحدتبخشى ايدهها و نظرات منطقى راسل و فرگه دارد و تصوير واحدى از رابطه زبان و جهان ارائه مىدهد، سهم عمدهاى در تأثير بر حلقه وين داشت، به گونهاى كه مسئله معنادارى را كه دغدغه عمده ويتگنشتاين در اين رساله بود به محور اصلى بحث در حلقه وين بدل كرد. ايده اصلى و محورى حلقه وين اين بود كه گزارههاى قابل فهم دو قسم بيشتر نيستند: يا عبارتهاى اسميه درباره جهانند و يا عبارتهايى هستند كه صرفا صورت منطقى دارند و صدقشان وابسته به معنا و محتواى دورنى خودشان است كه بالطبع امرى را هم در جهان نشان نمىدهند. قسم اول، عبارتهايى هستند كه معنادارى آنها توسط «اصل تحققپذيرى» تعيين مىگردد و مورد ارزيابى قرار مىگيرد و موضوع و محمول در اين نوع گزارهها به اين صورت است كه اسماء خاص دالهايى هستند كه دلالت بر اشيا در جهان خارج مىكنند و به عنوان موضوع لحاظ مىشوند. دالهايى كه دلالت بر ويژگىهاى قابل مشاهده آن اشيا مىكنند به عنوان محمول بر اين موضوعات حمل مىشوند. به اين ترتيب، جملات به صورت كلى قابليت اين را دارند كه توسط تجربه مورد آزمون قرار گيرند. به عبارت ديگر، ملاك صدق اين نوع گزارهها توسط تجربه به دست مىآيد و پسينى است. قسم بعدى گزارهها عبارتهاى تحليلى هستند. اين گزارهها صدقشان مبتنى بر سنت مقبول به كارگيرى كلمات در زبان است؛ مانند اينكه عبارت «مجرد، يعنى ازدواج نكرده» معنادار است؛ زيرا «مجرد» و «ازدواج نكرده» در زبان فارسى به يك معناست. نقطه محورى در رويكرد پوزيتيويستها مشخص كردن محدوده و ساختار جملههاى معنادار از بىمعناست و نكته اساسى براى رسيدن به اين مهم هم صورتبندى معيارى براى دستيابى به معناى حقيقى يا معناى شناختى است. پوزيتيويستهاى منطقى به صراحت بيان مىكردند يگانه معيار در مسئله معنادارى گزارهها همان روش تجربى است.6
نقدهاى زيادى به رويكرد پوزيتيويستى شده است كه به برخى از آنها اشاره مىشود. معيارى كه آنها ارائه كردهاند نه تحليلى است كه معنايش از درون واژههاى تشكيلدهنده آن بيرون بيايد و نه تركيبى و پسينى است كه بتوان آن را با تجربه به اثبات رساند. علاوه بر اين خود پوزيتيويستها بر تعريفى از اصل تحقيقپذيرى به توافق نرسيدهاند. به گفته همپل، هر تعريفى كه بيان مىكردند از جهتى داراى قوت و از جهت ديگر دچار ضعف و سستى بود.7 از اشكالات ديگر، مىتوانبه اين امر اشاره كرد: زمانى كه مىخواهيم معنا را بيابيم بايد پيش از آن معنا را بدانيم تا بتوانيم با ابزار تجربه آن را به دست آوريم. توضيح آنكه پوزيتيويستها با روش تجربى به جستوجوى معنا مىپردازند؛ مثلاً، اگر بخواهند معناى ويروس را بيابند بايد پيش از آن بدانند كه ويروس چيست و در كجا قرار دارد تا بتوانند با ابزار تجربه آن را اثبات كنند. اما در اين صورت، ديگر جستوجوى معنا فايدهاى ندارد؛ چراكه پيش از آن بايد معناى آن را بدانند. از ديگر نقدهاى اساسى كه به اين رويكرد وارد شد، نقدهايى بود كه كواين و دوهم8 آنها را بر پيكره اين نظريه وارد كردند. آنها بيان كردند: گزارههاى شخصىروش تحقيق متمايزى از ديگر گزارهها ندارند و عبارتهاى شخصى داراى بىنهايت شرايط زمينهاى هستند كه قابل احصا نيستند و همين باعث بىمعنايى چنين جملاتى مىشود.9 همچنين كواين در مقاله معروف «دو حكمجزمىگرايى»، دو حكم اساسى آنها را زير سؤال برد كه در مبحث «رويكرد مصداقى» به برخى از مطالب آن مقاله و استدلالات وى راجع به روش مصداقى اشاره مىكنيم.
2. روشهاى مفهومى، مصداقى، شهودهاى زبانى پيشانظرى و ارتكازات
تمام اين رويكردها روشهايى هستند كه در باب اثبات معنا به كار مىروند و همه در اين نقطه اشتراك دارند كه روش اثبات امرى جدا و مجزا از معناست، حال اين معنا مىخواهد روش اثبات معناى كلمه باشد يا معناى توصيفهاى زبانى. به هر تقدير، اين رويكردها همگى روش را با معنا يكسان نمىپندارند، بلكه آن را وسيلهاى براى اثبات معنا به كار مىبرند.
1ـ2. روش مفهومى
در اين روش، از جستوجوهاى آمارى خبرى نيست. به عبارتى، تكيه بيشتر اين روش بر محتويات ذهن فرد اهل زبان است. روش مفهومى داراى دو رويكرد سقراطى و رويكرد منطقدانان است. رويكرد سقراطى ـ همانگونه كه خواهد آمد ـ از روش سقراط در به دست آوردن حقيقت بهره مىبرد و رويكرد منطقدانان از تعريف استفاده مىكند.
1ـ1ـ2. رويكرد سقراطى: در اين روش، كه از روش ديالكتيك سقراطى وام گرفته شده است، فردى كه اهل زبان و در حال پژوهش درباره معنا و حقيقت يك چيز است، فرد ديگرى از اهل همان زبان را در مورد معناى واژه موردنظر مورد پرسش قرار مىدهد و از او مىخواهد كه بيان كند واژه موردنظر را به چه قصد و منظورى ابراز داشته است. نيز زمانى كه بخواهد آن واژه را به كار ببرد چطور و با چه شرايطى آن را به كار مىبرد. بعد از آنكه «سوژه» پاسخ خود را عرضه كرد، با مواجه كردن پاسخ نخست وى با نمونههاى مبهم و متناقض، آن را مورد آزمون قرار مىدهد تا وى اقدام به تصحيح يا كامل كردن و حتى در برخى موارد تغيير پاسخ نخست خود بكند و اين روند ادامه پيدا مىكند و تكرار مىشود تا زمانى كه «سوژه» به تبيين و تعريف ثابتى دست پيدا كند.10 در واقع، اساس و مبناى اين رويكرد واكاوى ذهن اهل زبان است.
2ـ1ـ2. رويكرد منطقدانان: يكى از راههاى به دست آوردن معناى يك عبارت، از نگاه منطقدانان، «تعريف» است. اما بايد توجه كرد كه تعريف همواره سطح واحدى از شناسايى را در اختيار ما قرار نمىدهد. كاركرد تعريفها با توجه به رويكردى كه نسبت به آنها وجود دارد با يكديگر متفاوت است. نگاهى گذرا به منطق از ابتدا تاكنون به آسانى اين تفاوت را نشان مىدهد.
سقراط و افلاطون به عنوان واضعان اوليه واژه «تعريف»، تنها تعريف حقيقى را مدنظر قرار مىدادند و اعتقاد داشتند كه اشيا نيازمند تعريفاند، نه واژهها و مفاهيم. اما ارسطو ذاتگرايى را، كه خود مبدع آن بود، داراى تقدم مىدانست؛ از اينرو، تعريف را دستيابى به ذات شىء مىدانست. در اين صورت، تعريف عبارت است از قولى كه بر ماهيت شىء دلالت مىكند. پيروان ارسطو معتقد بودند: تعريف بيانكننده ذات اشياست. رويكرد ديگر به مسئله تعريف معتقد است: واژهها و نمادها متعلق تعريف هستند. پاسكال از قايلان به اين رويكرد است. وى با وجود اينكه تعريف حقيقى را انكار و رد نمىكند، با اين حال، تلاش خويش را بر تعارف اسمى متمركز مىسازد. وايتهد و راسل نيز چنين رويكردى را به مسئله تعريف دارند. ايشان با بيان اينكه نمادها و الفاظ متعلق تعريفاند، تعاريف را «تصميمات قراردادى براى به كارگيرى علايم خاص به عنوان نام اشيا يا قواعدى براى وضع علايم اختصارى» تلقّى مىكنند. رويكرد سوم به مسئله تعريف معتقد است: تعاريف نه به الفاظ تعلق دارند و نه به اشيا، بلكه تعريف به مفاهيم مىپردازد و با تحليل مفاهيم، آنها را به مبادى بسيط خود بازمىگردانند و نحوه تركيب آنها را توصيف مىكنند. كانت، هاينريش، ريكرت و جى. اى. مور فيلسوفانى هستند كه مشخصا بدين مشرب گرايش دارند.11
منطقدانان مسلمان هم به تبعيت از ارسطو معتقدند كه با تعريف مىتوان به ذات و خصوصيات ذات دست پيدا كرد و روشى كه براى دستيابى به ذات و خصوصيات ذات يك شىء به كار مىبرند، نه با استفاده از برهان است و نه طريق قرار دادن ضد و نه روش استقرايى؛ بلكه ايشان حدّ يك شىء را از راه تحليل صفات آن شىء به دست مىآورند.12 همانگونه كه اشاره شد، برخى از صاحبنظران معتقدند: سقراط در روش خود به دنبال كشف معناى لفظى نبوده است. روش سقراط در برابر مخاطبان خود اين بود كه آنان را ترغيب مىكرد تا آنچه را در اذهانشان نهان شده و از ساحت خودآگاه گريخته است به ساحت آگاهى برساند و از اين طريق، حقيقتى را بر آنان آشكار سازد.
رويكرد سوم به مسئله تعريف، سعى مىكند با تحليل مفهومى گرهاى از واژههاى پيچيده و دشوار بگشايد و كارى به حقيقت شىء فىنفسه ندارد. به بيانى ديگر، مقصد اصلى ايشان اين نيست كه به ذات و خصوصيات ذات دست پيدا كنند هرچند روشى كه دارند در نهايت به چنين نتيجهاى منجر مىشود ـ بلكه ايشان در نحوه استعمال و كاربرد واژهها تمركز مىكنند. به نظر مىرسد هر سه رويكرد در تعريف ـ چه تعريف حقيقى يا اسمى يا تحليلى ـ ما را با جنبههايى از معناى يك شىء آشنا مىكند و مىتوانند به عنوان روش مفهومى در تعيين معنا به كار گرفته شوند.
3ـ1ـ2. نقد روش مفهومى: بجز اشكالى كه برخى از انديشمندان به خود تفسير رويكرد مفهومى كردهاند، چنين رويكردى با مشكلات و دشوارىهايى همراه است. بنسونيتس به برخى از اين دشوارىها اشاره مىكند:
1. معنايى كه يك فرد از استعمال واژهاى در نظر دارد، دستكم در برخى از موارد به قصدى كه وى از به كار بردن آن واژه دارد مرتبط است. به عبارت ديگر، بايد قصدى را كه وى از به كار بردن آن واژه داشته است نيز مورد توجه قرار داد. چه بسا توجه كردن به ظاهر استعمال لفظ رهزن باشد و ما نتوانيم معنايى را كه وى مورد توجه قرار داده و به آن التفات پيدا كرده است بيابيم.13 البته توجه دادن به قصد گوينده كار آسانى نيست. صرف گفتن اينكه عدالت به معناى تساوىاست، مشخص نمىشود كه آيا فرد هرگونه تساوى را مدنظر قرار داده است يا اينكه مراد وى از تساوى تنها در امور كمّى بوده است و نظرى درباره تساوى در امور كيفى ندارد. شايد بيان اين نكته خالى از فايده نباشد: هنگامى كه پاى قصد گوينده و منويات درونى وى به ميان مىآيد، ما مجبوريم به زمينههاى ذهنى آن فرد توجه كنيم؛ چراكه بدون آگاهى از زمينههايى كه وى آن عبارت يا واژه را مبتنى بر آنها استعمال كرده است، به ويژه زمانى كه ما با يك فرد روبهرو بشويم و تنها بخواهيم از زبان او حقيقت را بشنويم، نمىتوانيم به درستى بر منويات وى آگاهى پيدا كنيم؛ حتى وقتى كه خودش از موقعيتى كه واژه را در آن استعمال كرده سخن بگويد باز هم نمىتوانيم از احتمال خطا مصون بمانيم؛ چراكه اغلب زمينههاى ذهنى غالب بر رفتار زبانى افراد است.
2. اين امكان وجود دارد فردى كه مخاطب قرار گرفته، پيش از آنكه به اين پرسش پاسخ دهد كه واقعا چه قصدى از استعمال آن واژه داشته است، مجبور باشد مدت زمانى را به تأمّل بپردازد. همين امر ما را به آزمونى هدايت مىكند كه در نهايت، به سؤال پرسيدن به شيوه سقراط منجر مىشود. به عبارت ديگر، در اين روش بايد شيوهاى از پرسشگرى را برگزينيم كه توجه «سوژه» را به موارد بينابينى، نمونههاى متضاد و نتايجِ نادرست، پاسخ فىالبداهه و دمدستى او در وهله نخست جلب كند. اگر در نهايت، اين سؤال پرسيدنها بتواند او را وادارد تا پاسخهاى متنوعى از آنچه در گام نخست اظهار كرده بود بيان كند مىتوانيم اين تنوعى را كه در پاسخهاى سوژه وجود دارد به اين صورت تفسير كنيم كه وى ذهنيتش را تغيير داده يا امر جديدى بر دانستههاى قبلىاش افزوده است يا اينكه مديريت جديدى به منظور يافتن روش بهترى در بيان مقصود خود (و شايد مقصود هميشگىاش از به كار بردن آن واژه) با توجه به استعمال آن واژه به كار برده است. به نظر مىرسد تمايز نهادن بين آنچه شخص از به كار بردن آن واژه قصد مىكند و تأثير رفتار زبانى او بر آن واژه، امر ممكنى نباشد. البته فيلسوفانى كه در سنت افلاطون پرورش يافتهاند ممكن است متمايل به چنين نگاهى باشند كه وقتى گروهى از مردم در معرض سؤالهايى به شيوه سقراط قرار مىگيرند، پاسخهايشان در وهله نخست بسيار متفاوت است، اما در مرحله بعد به همگرايى در يك تعريف يا اغلب در تعريفهاى محدودى درباره آن اصطلاح مىرسند. اما به اين امر بايد با ترديد نگريست؛ چراكه چه بسا نتوان پرسشنامهاى تنظيم كرد كه چنين اثرى داشته باشد. و يا اينكه اصلاً برخلاف پرسشنامه اولى كه در نهايت به نوعى همگرايى در معنا مىرسيد، پرسشنامهاى بر خلاف روش سقراطى تدوين كرد كه سوژهها را بيشتر و بيشتر از همديگر دور كند.14 به هر تقدير، روش مفهومى با اشكالات فراوانى روبهروست،هرچند از لحاظ كاركردى تا حدى مىتواند در رفع نياز براى يافتن معنا سودمند باشد.
2ـ2. روش مصداقى
از ديگر روشهايى كه در باب اثبات مدعيات زبانى مورد توجه قرار گرفته، روش مصداقى است. در اين روش، فرد به صورت حسابشده و منطقى سطح وسيعى از افرادى كه واژه يا عبارت موردنظر را به كار مىبرند مشاهده مىكند و بعد معناى آن واژه و استعمالات را در كنار يكديگر قرار مىدهد و معناى مشترك مابين آن استعمالات و كاربردها را استخراج مىكند و به اين ترتيب، معناى آن واژه يا عبارت را به دست مىآورد. اين رويكرد برخلاف روش مفهومى، از مقبوليت عامى نزد فلاسفه برخوردار است تا جايى كه از آن به «تقرير مجلسى»15 نام برده مىشود. در عباراتى كه از رايل در بابواژه «اختيارى» ذكر شد، تمسّك به رويكرد مصداقى در بخشى از روش وى نمايان است. همچنين اين روش در مقاله جى. او. آرمسون با عنوان «پرسشهايى در باب اعتبار» به وضوح قابل مشاهده است. ادينگتون مىگويد: اينكه امروزه با اكتشافات جديد در فيزيك ديگر نمىتوان به ميزها «اجسام سخت» گفت، مىتواند در محدوده نظريهها و زمينههاى علمى صحيح باشد، اما اينكه چنين نظرياتى منجر گردد تا معناى واژه «سخت» در زبان متعارف بر اساس آن زمينهها تغيير كند و نگاه عرفى درباره استعمال آن واژه با توجه به همان نظريات شكل بگيرد سخن ناصوابى است؛16 چراكه لازمهچنين نظرى مىتواند اختلال در زبان متعارف را به همراه داشته باشد؛ زيرا زبانى كه ريشه در رفتارهاى عادى مردم دارد يكباره به شكل عجيبى تغيير شكل مىدهد و بر اساس نگاه دانشمندان علوم تجربى شكل مىگيرد. از اينرو، با تغييراتى كه در علوم روى مىدهد دستخوش تغيير و دگرگونى مىشود و از طرفى، همه مردم براى به كار بردن واژهها بايد آن زمينه علمى را نيز بياموزند تا با معنا آشنا گردند و لازمه چنين نگاهى، حذف و از بين رفتن زبان متعارف است كه مشكلات خودش را در پى خواهد داشت.
همانگونه كه مشاهده مىشود، تمسّك به روش مصداقى در بيان دانشمندان فلسفه تحليلى روشى پذيرفتهشده است. با اين حال، چنين رويكردى بيشتر ريشه در نوع نگاه و نظريات فيلسوف مشهور تحليلى، كواين دارد. به عبارت ديگر، مىتوان گفت: مصداقگرايى روشى است كه با فرگه، راسل، كارناپ و بخصوص كواين، كه معنا و مفهوم را به مصداق تحويل برد، ارتباط دارد. روش مصداقگرايى بيان مىكند: ايده معناى ذهنى، بىمعنا و افسانه است، و نظريه علمى متعارف نظريهاى است كه صرفا مصداقى باشد.17 براى آشنايى بيشتر با اين روش، بايد منشأ پديد آمدن آن، يعنى انديشههاى كواين را مورد بررسى قرار دهيم.
1ـ1ـ2. ادعاى كواين: كواين معتقد است: تجربهگرايى نوين حاوى دو حكم جزمى است. يكى، باور به شكافى بنيادين بين حقيقتهايى كه تحليلى يا مستقل از مسائل مربوط به واقعيت هستند و صرفا بر حسب معنا صادقاند، و ديگرى، حقيقتهايى كه تركيبى، يعنى متكى به واقعيتها هستند. حكم جزمى ديگر، تحويلگرايى است؛ يعنى باور به اينكه هر گزاره معنادارى معادل است با ساختار منطقى روى حدودى كه به تجربه بلاواسطه و مستقيم برمىگردند. كواين تلاش فراوانى مىكند تا به شكل مستدل نشان دهد اين دو حكم پايه و اساس درستى ندارند.
وى گزارههاى تحليلى را به دو دسته تقسيم مىكند: گزارههايى كه داراى صدق منطقى هستند؛ مانند: «هيچ مرد ازدواج نكردهاى ازدواجكرده نيست» و دسته ديگر، گزارههايى كه مىتوانند به گزارههاى نوع اول بازگردند؛ مانند: «هيچ عزبى ازدواجكرده نيست.» روند كار در اين نوع گزارهها به اين صورت است كه با جايگزين كردن واژه مترادف به جاى واژه به كار رفته در عبارت، مىتوان اين نوع گزاره را به نوع اول تحويل برد. اشكال كواين درست در همين گزارههاى نوع دوم است كه معناى ترادف در آنها نقش عمده ايفا مىكند. كواين مىگويد: معناى ترادف مانند خود معناى تحليليت مبهم است و مشكل اساسى در اين نوع از گزارهها را پديد مىآورد.18
كواين در ادامه مىافزايد: از آنرو كه ملاكى براى فهم اينكه دو واژه چگونه با يكديگر مترادفاند نداريم، بنابراين، خود معناى ترادف در هالهاى از ابهام قرار مىگيرد. سپس وى راههايى را كه مىتوانند ملاكى براى معناى ترادف فراهم آورند مورد بررسى قرار مىدهد و با نشان دادن ناكارآمدى تمام آنها، اثبات مىكند كه نمىتوان معناى ترادف را فهم كرد و ملاكى براى آن ارائه داد. وى مىگويد: براى اينكه ابهام معناى ترادف را برطرف سازيم نمىتوان دست به دامن «تعريف كردن»19 شد؛ مثلاً، بگوييم: «مرد عزب» يعنى «مرد ازدواجنكرده»؛ چراكه لغتشناسى يك كار تجربى است. اگرلغتشناس دو واژه را همسان مىپندارد، بدين خاطر است كه پيشفرض ترادف بر روى كار وى سايه افكنده است. به بيانى ديگر، اگر كسى براى شناختن معناى ترادف بخواهد به تعريف كردن روى آورد گرفتار دور مىشود؛ زيرا پيش از تعريف بايد معناى ترادف را در ذهن داشته باشد كه در اين صورت، معناى ترادف متوقف بر معناى ترادف مىشود. از اينرو، كواين معتقد است: تكليف معناى ترادف بايد بر اساس رفتار زبانى روشن شود.20
راه ديگر براى از بين بردن ابهام، تمسّك به قاعده «جابهجايى با حفظ صدق»21 است كه لايبنيتس اعتقاد داشت:اين تعويضپذيرى ضربهاى به صدق استعمال دو واژه در هر زمينهاى نمىزد. حتى اين حفظ صدق مىتواند با ابهامهاى يكسان و يكاندازه دو واژه هم محقق شود. علىرغم اين، كواين اظهار مىدارد: در يك زبان مصداقى قاعده جابهجايى با حفظ صدق دليل قطعى ترادف شناختى نيست. اينكه واژه «مجرد» و «مرد بىزن» در يك زبان مصداقى به صورتى كه صدقشان باقى است تعويضپذير هستند، فقط ما را مطمئن مىكند كه گزاره «همه مجردها و فقط مجردها بىزن هستند» صادق است. در اينجا ابدا يقين نداريم كه هممصداق بودن «مجرد» و «مرد بىزن» بر معنا استوار باشد. چنانكه هممصداق بودن «موجود صاحب قلب» و «موجود صاحب كليه» فقط بر امور واقعى عرضى استوار است و آنها از لحاظ معنادارى شناختى با يكديگر متفاوت هستند.22
روش ديگر، استفاده از «قواعد معناشناختى»23 است. البته اين روش هم ابهام ترادف را برطرف نمىسازد. گزاره«هر چيز سبزى ممتد است»، با اينكه بر اساس قواعد معناشناختى سامانبندى شده است و ما معناى تكتك واژههاى آن را مىدانيم، اما الان شك داريم كه اين گزاره تركيبى است يا تحليلى؛ از اينرو، راهحل هم گرهاى از معناى ترادف بازنمىكند.24 كواين پس از بررسى اين فهرست تلاشها براى توضيح مفهوم «تحليلى»، نتيجه مىگيرد كه «اصلاً مرزىبين احكام تحليلى و تركيبى رسم نشده است» و چنين تمايزى بين گزارههاى تحليلى و تركيبى حكم غيرتجربى تجربهگرايان، و باورى مابعدالطبيعى است.25
اشكال كواين بر احكام تحليلى صرفا اين نيست كه تمايز موردنظر بىاستفاده و نامشخص است و بايد به دنبال ملاكى براى تمايز نهادن گشت، بلكه وى معتقد است: اصل اين تمايز در كل ابهام دارد، و بر روى اين ابهام نيز تأكيد مىكند. بنابر نظر كواين، باور به وجود چنين تمايزى يك سوءتفاهم فلسفى است.26 به بيانى ديگر، كواين درصدد اين نيست كهملاكى روشن ارائه دهد كه منجر به رهايى از نمونههاى بينابينى گردد، بلكه وى از اساس چنين تمايزى را انكار مىكند.
بنابراين، كواين در مقاله مشهور خود به نفى ترادف (يعنى هممعنايى) مىپردازد و گزارههاى تحليلى را كه صدقشان بر اساس معناست و مبتنى بر معناى ترادف است، رد مىكند و معتقد است كه هيچكدام از اين موارد نمىتوانند بر اساس رفتار شفاهى تبيين شوند؛ بنابراين، فاقد ارزشاند. وى خاطرنشان مىكند: تنها ملاك براى تعيين و تحديد معنا، موافقت و مخالفت گويندگان اهل زبان است و در واقع، سنگبناى روش معناشناسانه علمى، مراجعه به تصديق و عدم تصديق فاعل است.27 از اينرو، با ردّ گزارههاى صادق بر حسب معنا، نظريه جديدى در باب معنادارى مطرح مىكند. طبقنظريه كواين، اساسا زمانى مىتوانيم به معناى يك واژه دست پيدا مىكنيم كه از طريق استقرار و جستوجوى موارد استعمال به حد مشتركى برسيم كه در تمام موارد يكسان باشد. بنابراين، كواين گرايش زيادى به روانشناسى رفتارگرايانه دارد كه در آن دوران نظريهاى غالب در روانشناسى بود.
خلاصه مىتوان گفت: كواين با نفى تمايز و تفاوت بين گزارههاى تحليلى و تركيبى، اعتقاد دارد: براى يافتن معناى يك عبارت يا يك واژه بايد سراغ معيار عينى مبتنى بر رفتار اهل زبان رفت؛ زيرا هيچ تعريفى از تحليليت نمىتوان ارائه داد و هر تعريفى كه تاكنون از اين مقوله ارائه شده است به دليل اينكه بايد پيشتر شامل مفهوم تحليليت، ضرورت، ترادف يا تعريف باشد، تعاريف دورى هستند28 و در مواجهه با نمونههاى مخالف و مثالهاى نقض ارزش، اهميت وعموميت خود را از دست مىدهند. كواين با زيرسؤال بردن همه تعاريفى كه از تحليليت ارائه شده است به اين نتيجه رسيد كه اصلاً نمىتوان به چنين تمايزى قايل شد. وى حقايقى به عنوان معنا را رد مىكند و ديدگاهى نهيليستى درباره معنا ابراز مىكند.29 نقد رويكرد كواين در اين مسئله ارتباط مستقيمى با نقد روش مصداقى كه وى به آن روى آوردهاست دارد؛ چراكه چنين روشى از اساس زاييده نفى تمايز بين دو حكم تحليلى و تركيبى است. مقاله كواين با نقدهاى زيادى روبهرو گرديد. اين نقدها را مىتوان به دو دسته كلى تقسيم كرد: الف. نقدهايى كه از نمونههاى نقض براى ردّ نظريه كواين بهره مىبرند؛ ب. نقدهايى كه صرفا به ردّ ديدگاه كواين اكتفا نمىكنند، بلكه علاوه بر اين، راهحل هم ارائه مىكنند. در اين ميان، نقدهاى فيلسوف تحليلى جان سرل در دسته دوم جاى مىگيرد.
2ـ1ـ2. نقد سرل بر كواين: سرل در توضيح رويكرد مصداقى، به اين امر اشاره مىكند كه در بيشتر اوقات گفته مىشود: تا ما معيارى در تحليل مفهوم تحليليت نداشته باشيم نمىتوانيم بفهميم كه گزارهاى تحليلى است يا تركيبى؛ حتى از اين بالاتر، در صورت فقد چنين ملاكى، نمىتوان معناى اين واژهها را فهميد. به عبارت ديگر، تا زمانى كه ما ملاكى براى شناختن «الف» نداشته باشيم نمىتوانيم «الف» را بفهميم و در اين صورت، فهم «الف» نامعقول است. چنين رويكردى بعد از جنگ جهانى دوم مكرر در نوشتههاى فيلسوفان مشاهده مىشود. اين طيف از انديشمندان درصددند معيارى كاملاً صورى و مصداقى به دست آورند تا بتوانند با اعمال مكانيكى بر روى جملات تشخيص دهند كه كدام گزاره تحليلى است و كدام گزاره تحليلى نيست. در واقع، آنان مىخواهند به آزمونى عينى دست پيدا كنند تا بتوانند به معناى كامل اين واژهها برسند و چنانچه نتوانند به چنين آزمونى دست يابند مىپندارند كه خود اين مفاهيم ناقص و ناكارآمدند. سرل در پاسخ به طرفداران چنين نظريهاى، انگشت خود را بر روى بىفايده نبودن معنايى كه از مفهوم تحليليت ارائه شده است مىگذارد و بيان مىكند: پذيرفتنى نيست كه تعريفهايى كه براى ترادف و تحليليت ارائه شدهاند كاملاً بىفايده باشند، بلكه چنين تعاريفى مىتوانند براى كسانى كه اصلاً هيچ معنايى از اين دو واژه در ذهن ندارند مفيد باشد و به لحاظ آموزشى كارآمد جلوه كند.30 پاسخ نقضى ديگرى كه سرل مىدهد اين است: فرض كنيد با كسانى كه دنبال معيار مصداقى هستند همراه شويم و اين معيار را برگزينيم كه گزارهاى تحليلى است، اگر و تنها اگر نخستين كلمهاى كه در بيان آن به كار رفته با حرف «الف» آغاز شده باشد، اين معيارى صورى و عينى است كه مىتواند انتظار قايلان به روش مصداقى را برآورده سازد. اما چنين معيارى بىمعناست؛ چراكه مىدانيم نخستين حرف در كلمهها هيچ ربطى به فهم معناى تحليليت ندارد؛ زيرا مىتوان مثالهاى نقض بىشمارى بيان كرد كه با «الف» آغاز نمىشوند و يا گزارههاى تركيبى زيادى را مىتوان نشان داد كه با «الف» آغاز مىشوند يا اينكه ممكن است يك گزاره با عبارتهاى متعدد بيان شود و ذيل هر دو عنوان قرار گيرد.31 اين معيار مانند ديگر معيارهاى مصداقى كه براى فهم و شناخت گزارههاى تحليلى ارائه شده است گرهاى از مسئله نمىگشايد؛ از اينرو، بايد به دنبال طرح مسئله به گونهاى ديگر بود.
سرل مىگويد: راه برونرفت از اين اشكالات توجه به اين نكته است كه تمام اعتراضات مطرحشده، بر اين فرض كلى و نادرست مبتنى است كه ارتباطى بين فهم ما از يك مفهوم و توان ما براى ارائه نوع خاصى از معيار براى كاربرد آن مفهوم وجود دارد. چنين فرضى درست نيست. به عبارت ديگر، نسبت مستقيمى بين اينكه ما امورى را درك مىكنيم و به همان نسبت ما براى آن امور ملاك داريم برقرار نمىباشد، بلكه ما مىتوانيم درك از يك امر داشته باشيم بدون اينكه ملاكى در باب آن امر وجود داشته باشد. ايده اصلى و مهم سرل در اينجا عدم توقف فهم بر ملاك و معيار است.32 سرل معتقد است كه ايجاد ارتباط بين فهم و ملاك ريشه تمام ناراستىها و كژىها در اين مسئله است. اگرچه وى اهميت ملاك را به منظور فراهم آمدن امكان يادگيرى در روند آموزش رد نمىكند و اينكه داشتن ملاك مىتواند نقش وحدتبخش را در ميان نمونهها بازى كند، اما چنين نيست كه همواره فهم ما وابسته به ملاك و معيار باشد، به گونهاى كه اگر نتوانيم ملاكى ارائه دهيم نمىتوان معناى چنين عباراتى را شناخت.
شناختى كه ما به صورت پيشينى از مفهوم تحليليت داريم ـ چنانكه همه الفاظ كلى داراى اين ويژگى هستند ـ «تعميم»33 ناميده مىشود؛ يعنى به خوبى مىدانيم كه چه نمونههايى را شامل مىشوند و چه نمونههايى را شاملنمىشوند. جامعيت و مانعيت افراد را مىدانيم و مىدانيم چگونه آن را بر مثالهاى جديد اطلاق كنيم. سرل بيان مىكند: يك جنبه تناقض در بيانات كسانى كه اعتراض مىكنند اين است كه آنها نمىدانند اين اعتراضات تنها زمانى تأثير موردنظر را دارد كه داراى فرضِ پيشينى فهم اين مفاهيم باشند.34
سرل نه تنها مىگويد كه در فقد معيار و ملاك، ما فهم از مفهوم تحليليت داريم، بلكه پاى خود را فراتر مىگذارد و ادعا مىكند: در صورتى كه معيارى ارائه شود، براى اينكه بتوانيم بفهميم آن معيار تمام است يا نه، بايد به سراغ همين فهم برويم: «جان كلام اين نيست كه نمىتوان مدعياتى را كه در باب توصيف زبانى صورت گرفته است، در صورت عدم انواع مرجح معيار توجيه كرد، بلكه اين است كه توجيه هر معيار پيشنهادشدهاى در صورت عدم شناخت قبلى، كه با توصيفهاى زبانى اظهار شده باشد، ممكن نيست.»35
ايده تقدم فهم بر ملاك و معيار، سرل را به امرى راهنمايى مىكند به نام «شهودهاى پيشانظرى» كه به عقيده او، كليد فهم اين مطلب است كه ما درك درستى از مفهوم تحليليت داريم، اما همين كه مىخواهيم آن را به صورت ملاك يا معيار مطرح كنيم دچار ضيق و خناقهاى اين برگردان (از علم شهودى به علم نظرى) مىگرديم و اغلب در ارائه معيار شكست مىخوريم. وى معتقد است: تعميمى كه در درك ما از واژههاى كلى وجود دارد ما را به اين نتيجه مىرساند كه ما فهم روشنى از تحليليت داريم، اما نمىتوانيم اين درك را ضابطهمند و معيارمند كنيم و به صورت قاعده بيان نماييم. اگرچه وى امكان ارائه ملاكى كه بتواند همه نمونهها را دربر گيرد رد نمىكند و اين امكان را كه روزى ممكن است كسى بتواند ملاك تام و تمامى ارائه دهد و به تمام اين دشوارىها و معضلات پايان دهد انكار نمىكند. البته با اينكه سرل اصل امكان ارائه معيار را رد نمىكند، با اين حال، بىميل نيست كه پاسخ خود به مسئله را ختم مسئله تحليليت و مسائل ديگر در نظر بگيرد؛ چراكه وى با توجه دادن به مسئلهاى درونى كه همه انسانها از آن بهره مىبرند، خاطرنشان مىكند كه همه درك درستى از مفهوم تحليليت دارند، اما نمىتوانند ملاكى نظرى ارائه دهند. در واقع، نزاع بين فيلسوفان تحليلى مسئله «فهم» است. آنان به اين خاطر كه نمىتوانستند ملاكهاى ارائهشده را سودمند ببينند، دست به كار ارائه ملاكهاى جديد شدند و يا با اعتقاد به اينكه ملزم شدن به چنين تماييزى اعتقاد به امرى مابعدالطبيعه است، بساط اين تفكيك را برانداختند.
سرل براى اثبات سخن خود، به اصول مهمى در فلسفه و زبانشناسى اشاره مىكند. يكى از آن اصول، اصل قاعدهمندى زبان است. زمانى كه فردى به زبانى سخن مىگويد، وى ناخودآگاه وارد يك رفتار (بازى) قاعدهمند مىشود و شروع به تعامل با ديگر بازيگران آن عرصه مىكند و بقاى تفهيم و تفهم او در گرو تبعيت از آن قواعد و اصول است. اصل ديگر كه در اهميت، همپاى اصل اول است، اصلى است كه زبان را از سنخ مهارت مىداند و آموختن زبان را مهارت پيدا كردن در آن تلقّى مىكند. سرل مىگويد: با اينكه اين دو اصل اصولى هستند كه در فلسفه و زبانشناسى مورد استناد و استفاده قرار مىگيرند، اما هنوز برخى از لوازم آن مورد توجه و فهم قرار نگرفته است. بنابراين:
وقتى من به زبان مادرىام سخن مىگويم، رفتار گروهى را گزارش نمىكنم، بلكه جنبههايى از تسلط خود بر يك مهارت قاعدهمند را توصيف مىكنم... با تأمّل درباره مؤلفههاى زبانى مىتوانم توصيفهاى زبانى عرضه كنم كه اظهارات خاصى را گزارش نمىكنند، بلكه عموميت دارند، و اين عموميت ناشى از اين واقعيت است كه اين مؤلفهها مشمول قواعدند. «توجيهى» كه براى شهودهاى زبانى خود ـ آنگونه كه در توصيفهاى زبانى من اظهار شدهاند ـ دارم صرفا اين است كه زبان مادرى من يكى از لهجههاى خاص زبان فارسى است و در نتيجه، بر قواعد آن تسلط دارم كه توصيفهاى زبانى مؤلفههاى آن لهجه، تا حدودى آن تسلط را هم توصيف مىكنند و هم جلوهگر مىسازند.36
زبان در زندگى اجتماعى و داد و ستدهاى كلامى كه بين افراد اجتماع رخ مىدهد در درون آدمى به صورت مهارت ايجاد مىشود. توصيفهاى زبانى، قواعد كلى حاكم بر مقولات زبانى هستند و اطلاق آنها بر مؤلفههاى زبانى تسلط فرد را نشان مىدهد كه تا چه حد در اين مقوله قانونمند مهارت پيدا كرده است و نيز تأييدى در برخوردارى زبان از قواعد و قانون است. سرل معتقد است: دريافتهايى كه افراد از زبان دارند محصول وارد شدن در صحنه اجتماع و فراگيرى زبان است و چنين فراگيرى مهارتى از سنخ مقولات نظرى نيست؛ مانند كسانى كه براى يادگيرى زبان بيگانه، ناچارند به سراغ قواعد و دستور زبان بروند و زبان را از آن طريق بياموزند. بلكه يادگيرى زبان از كودكى و حضور در اجتماع به صورت مهارت درون آدمى نهادينه مىشود و به صورت شهودى براى فرد حاصل مىگردد. وى خاطرنشان مىكند: زمانى كه از كسى پرسيده شود: از كجا مىداند «همه زنها مؤنث هستند»، او پاسخ خواهد داد: «تنها چيزى كه مىتوانم بگويم اين است كه من به فارسى سخن مىگويم.» اين دريافت شهودى را مىتوان با تأمّل و دروننگرى به دست آورد و اگر بخواهيم تأييدى در مورد توصيفهاى زبانى به دست آوريم، بايد به واكاوى دورن خود بپردازيم؛ آنوقت است كه مىتوانيم آن را قبول يا رد كنيم. سرل به اين امر اذعان مىكند كه «شناخت من از اينكه چگونه به زبانى سخن بگوييم، مستلزم تسلط بر نظام قواعدى است كه موجب نظاممندى و قاعدهمندى استعمال مؤلفههاى آن زبان مىشوند. من از اين راه كه بر نحوه استعمال خودم از مؤلفههاى زبان تأمّل كنم، مىتوانم به واقعيتهاى گزارششده در توصيفهاى زبانى علم پيدا كنم.»37
وى روشى را كه در تبيين چنين ادعاهايى به كار مىبرد برآمده از تأمّل و نوعى دروننگرى بر روى مؤلفههاى زبانى مىداند و از طريق تأمّل بر مؤلفههاى زبانى كه به صورت شهودى به آنها آگاهى پيدا كرده است مىتواند عناصر كلى و قاعدهمند در زبان را درك كند و با توجه به تعميمات آنها قدرت پيشبينى در تطبيق، انكار و ترديد در مقولههاى تازه كه با آنها برخورد مىكند در زبان بيابد.
4ـ2. ارتكازات زبانى
دانشمندان علم اصول در مباحث تفسيرى و تحليلى درباره زبان به مباحث مهمى در زمينه رفتار زبانى دست پيدا كردهاند. ايشان با توجه به ويژگى درونى بودن يادگيرى زبان، براى به دست آوردن معناى حقيقى و معناى ظاهرى كلام، كه نقش عمدهاى در فهم معناى مقصود در جانب شنونده ايفا مىكند، به ارتكازات اهل زبان تمسّك كردهاند. همچنين آنها از ارتكازات اهل زبان براى اثبات برخى از مسائل ديگر نيز بهره بردهاند كه در ادامه، به آنها اشاره خواهد شد. اما نكته حايز اهميت، روش به دست آوردن ارتكازات اهل زبان است كه به اين منظور آنها به مباحث روششناسى هدايت شدند.
دانشمندان علم اصول از روشهاى متعددى در اثبات مسائل خود بهره بردهاند كه روش «تبادر» يكى از آن روشهاست. تبادر روشى است كه براى به دست آوردن معناى حقيقى و معناى ظاهرى توسط دانشمندان علم اصول به كار گرفته شده است.
1ـ4ـ2. تبادر: در اصول، مباحث فراوانى را مىتوان يافت كه از روش «تبادر» براى اثبات مسائل خود بهره مىبرند. برخى از اين مباحث به قرار زيرند:
الف. وضع الفاظ براى صحيح يا اعمّ يكى از ادلّه هر دو طرف، تمسّك به تبادر براى وضع است.38
ب. لفظ مشتق آيا براى متلبّس بالمبدأ وضع شده يا اعم از من قضى عنه المبدأ و متلبّس بالمبدأ وضع شده است؟39
ج. دلالت لفظ امر بر طلب، وجوبى است يا استحبابى و يا اعم از اين دو و به صورت مطلق است؟40
د. دلالت صيغه امر بر وجوب به سبب عقل يا وضع يا اطلاق است، و در نظر كسانى كه معتقدند اين دلالت توسط وضع روى مىدهد. روشى كه براى كشف وجوب استفاده مىشود «تبادر» است.41
ه. دلالت امر بر فوريت انجام عمل يا به تأخير در انجام عمل انداختن.42
و.درمعتبربودنعلوواستعلادرصدقامربهمعنىطلب.43
ز. دلالت جمله شرطيه بر مفهوم به وضع است يا اطلاق.44
در تمام اين مباحث و مباحث ديگرى كه ذكر نشد، دانشمندان علم اصول براى اثبات ادعاهاى خود به «تبادر» تمسّك كردهاند و با اين روش، خبر از ارتكازى مىدهند كه در اثبات مباحث آنها به كار مىرود. اختلافى بين دانشمندان علم اصول در تعريف تبادر وجود ندارد؛ چراكه اصولاً تعريف روشها از سادگى و وضوح برخوردار است و آنچه بيشتر محل اختلاف و تفاوت واقع مىشود حدود و ثغور و محدوده به كارگيرى روشها و نتايجى است كه در پى اضافه و كم شدن شرايط به دست مىآيند.
تبادر «انسباق معنا (از لفظ) به ذهن است بدون اينكه نياز به تأمّل و تعمق داشته باشد، و اين تبادر بايد بدون دخالت قراين باشد و از حاق لفظ ناشى شده باشد.»45
عالمان علم اصول از تبادر در دو موضع استفاده كردهاند: يكى، تبادر در باب وضع و ديگرى، در باب ظهور. تبادر در باب وضع به كشف معناى حقيقى از مجازى مىپردازد و تبادر در باب ظهور به كشف مراد جدى گوينده اختصاص دارد و تا زمانى كه معناى حقيقى و متبادر مشخص و معين نگردد هيچگونه ظهورى منعقد نمىشود. از اينرو، مراد استعمالى و جدى گزارههايى كه از جانب گوينده اظهار مىشود متوقف بر اين تبادر و ارتكازات در باب وضع است. به عبارت ديگر، شك در كلام را به دو صورت مىتوان تصور كرد: يكى، شك در معناى موضوعٌله؛ مانند اينكه آيا لفظ «صعيد» براى تراب وضع شده يا براى اعمّ از آن، و ديگرى، شك در معناى مقصود گوينده در عبارتهايى كه بيان مىكند. سازوكار برطرف كردن شك اول، تمسّك به تبادر، اطراد و صحت حمل است، اما در برطرف كردن شك دوم، استفاده از اصول لفظيه، مانند اصالت حقيقت، اصالت اطلاق، اصالت العموم، اصالت عدم تقدير و اصالت ظهور است.46 در نتيجه، بررسى ارتباط زبانى كه بين شنوندگان روى مىدهد وابسته به هر دو گونه تبادر است.
از اينرو، زمانى كه افراد وارد يك ارتباط زبانى مىشوند، پيشفرضهايى درون ذهنشان وجود دارد كه همين پيشفرضها مبنا براى ارتباطات زبانى بين آن افراد قرار مىگيرد. برخى از اين پيشفرضها عبارتاند از: دانستن معناى موضوعٌله يا معناى وضعى الفاظ؛ اگر افرادى قصد دارند از طريق يك زبان خاص وارد ارتباط با ديگران شوند، بايد معانى موضوعٌله الفاظ آن زبان را بدانند و اگر چنين ارتكاز و علمى را نداشته باشند، ابتدايىترين شرط يك ارتباط زبانى وجود نخواهد داشت. زمانى كه كلمهاى در يك عبارت به كار مىرود داراى يك معناى حقيقى است كه ـ به اصطلاح ـ در آن معنا ظهور دارد و اگر چنين فرضى وجود نداشت و ما نمىدانستيم از بين معانى كه براى يك لفظ محتمل است كدام معنا مىتواند موضوعٌله آن واقع شود، در اين صورت، دچار شك و ترديد مىشديم و اين شك و ترديد چنان چنگ در مناسبات زبانى در ميان انسانها مىانداخت كه ايجاد هرگونه ارتباط مبتنى بر تفهيم و تفهم زبانى را غيرممكن مىساخت. اما با تحليل رفتار زبانى انسانها درمىيابيم كه معناى حقيقى در اولين برخوردهاى ذهن با الفاظ به شرط اينكه قرينهاى در ميان نباشد حاصل مىشود. بنابراين، ما اطمينان داريم لفظى كه از جانب گوينده بيان مىشود دستكم يك معناى ثابت دارد كه دانشمندان اصولى از آن به «ظهور تصورى» نام مىبرند. بعد از اينكه چنين ظهورى براى الفاظ بر اساس تبادر حاصل گرديد، نوبت به تحليل ارتباط دو طرفه بين گوينده و شنونده مىرسد. در چنين ارتباطى، گوينده با اراده قصد مىكند معناى استعمالى الفاظ را به شنونده منتقل كند. در چنين حالتى، گوينده با وقوف بر استعمالات زبان، قصد رساندن چنين معنايى را به ذهن مخاطب خود مىكند. او مىداند كه جمله «على زمين خورد» داراى يك ظهور تصديقى استعمالى است؛ هريك از الفاظ آن دلالت تصورى خاص خودشان را دارند و در ابتدا هم اگر قرينهاى در ميان نباشد همان معنا به ذهن شنونده منتقل مىشود؛ اما در اينجا اين امكان وجود دارد كه گوينده مطايبه و شوخى را با بيان خود همراه كرده باشد كه با وجود امكان چنين فرضى، معناى مقصود در هالهاى از ابهام فرو مىرود و با اينكه چنين جملهاى در زبان فارسى معناى مشخصى دارد (افتادن على بر روى زمين)، ولى ممكن است گوينده اين سخن، چنين معنايى را قصد نكرده باشد. بنابراين، همين كه پاى اين احتمال به ميان مىآيد كه ظهور استعمالى كلامْ مقصود و مراد جدى گوينده نباشد، اين احتمال هم با توجه به بنائات عقلاً مرتفع مىگردد.
نتيجهگيرى
همانگونه كه بيان شد، در زمينه روش اثبات معنا چهار روش عمده وجود دارد. سه روشِ «مفهومى»، «مصداقى» و «شهودهاى پيشانظرى»، توسط فيلسوفان غربى بنيان نهاده شده و روش «تبادر» از جانب دانشمندان علم اصول مطرح گرديده است. دو روش اخير در مبادى و نتايج با يكديگر همداستانند. به عبارت ديگر، با بررسى آراء دانشمندان علم اصول آشكار مىشود كه ايشان نيز مانند سرل به دو اصل عمده در زبانشناسى، يعنى «مهارتى بودن فراگيرى زبان» و «قاعدهمند بودن رفتار زبانى» اعتقاد دارند، اگرچه به تفصيل و جامعيتى كه سرل در كتابهاى خود به آنها پرداخته، مطرح نكردهاند. دانشمندان علم اصول با توجه به درونى بودن دانش زبانى هر فرد و نظاممند بودن فهم معناى مقصود، روش تبادر را براى دستيابى به معنا پى افكندهاند. البته تطبيق تفصيلى بين اين دو ديدگاه و استخراج لوازم و نتايج آن، به مجالى ديگر واگذار مىشود.
................................................................................................................................................................................. منابع
ـ حائرى، كاظم، مباحثالاصول (تقريرات درس اصول شهيد سيدمحمدباقر صدر)، قم، مؤسسه دايرهالمعارف فقه اسلامى، 1408ق.
ـ خراسانى، محمدكاظم، كفايهالاصول، قم، مؤسسه آلبيت، 1409ق.
ـ سبحانى، جعفر، الموجز فى اصولالفقة، قم، مؤسسه امام صادق عليهالسلام، 1420ق.
ـ سرل، جان، افعال گفتارى، ترجمه محمدعلى عبداللهى، قم، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامى، 1385.
ـ شهابى، محمود، رهبر خرد، تهران، خيام، 1358.
ـ صدر، سيد محمدباقر، دروس فى علمالاصول، قم، دارالمنتظر، 1405ق.
ـ مظفّر، محمدرضا، اصولالفقه، قم، اسماعيليان، 1380.
ـ ملّاصدرا (صدرالدين محمدبن ابراهيم شيرازى)، منطق نوين: مشتمل بر اللمعات المشرقية فى الفنون المنطقية، شرح و ترجمه عبدالمحسن مشكوهالدينى، تهران، آگاه، 1362.
ـ موسوى خمينى، سيد روحاللّه، تهذيبالاصول، قم، اسماعيليان، 1382.
ـ نظرنژاد، نرگس، ماهيت و انواع تعريف، تبريز، مؤسسه تحقيقاتى علوم اسلامى و انسانى، 1381.
ـ هاشمى حسينى، محمود، بحوث فى علمالاصول (تقريرات درس اصول شهيد سيد محمدباقر صدر)، قم، مؤسسه دايرهالمعارف فقه اسلامى، 1417ق.
- Bunnin, Nicholas and Yu, Jiyuan, The Blackwell Dictionary of Western Philosophy, USA, BlackWell, 2004.
- Hanfling, Oswald, Philosophy and Ordinary Language, London, Routledge, 2000.
- Juhl, Cory & Loomis, Eric, Analycity, New Yourk, Routledge, 2009.
- Lamarque, Peter V., ed., Concise Encyclopedia of Philosophy of Language, New York, Pergomon, 1997.
- Lays, Colin, ed., Philosophy and Linguistics, London and Basingstoke, Macmillan and Coltd, 1971.
- Lycan, William G., Philosophy of Language a Contemporary Introduction, New York, Routledge, 2008.
- Miller, Alexander, Philosophy of Language, New Yourk, Routledge, 2007.
- Quine, W.V., From alogical Point of View, USA, Harvard college, 1963.
- Rosenberg, Jay.F., & Travis, Charles, Reading in the Philosophy of Languag, New Jersy, prentice Hall, 1971.
- Ryle, Gelbert, The Concept of Mind, London and New York, Routledge, 2009.
* دانشجوى دكترى حكمت متعاليه، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدسسره. دريافت: 23/11/89 ـ پذيرش: 29/4/90.
1. Nicholas Bunnin and Jiyuan Yu, The Blackwell Dictionary of Western Philosophy, p. 88.
2ـ محمدعلى عبداللهى، «روش اثبات توصيفات زبانى در فلسفه تحليلى و علم اصول»، نقدونظر، سال دهم، ش 1و2، ص 153ـ182.
3. B. Mates, "On the Verification of statements about ordinary language", in Colin lyas, (ed.), Philosophy and linguistics, p. 122; Oswald Hanfling, Philosophy and Ordinary Language, p. 56; Gilbert Ryle, The Concept of Mind, p. 56.
4. B. Mate, op.cit, p. 123-125.
5. Oswald Hanifling, op.cit, p. 56.
6. Peter V. Lamarque ed., Concise Encyclopedia of Philosophy of Language, p. 28-29 and 44-46; Alexander Miller, Philosophy of Language, p. 90-95; Cory Juhl and Eric Loomis, Analycity, p. 19.
7. William G. Lycan, Philosophy of Language a Contemporary Introduction, p. 100.
8. Duhem.
9. Ibid, p. 106.
10. B. Matest, op.cit, p. 126.
11ـ نرگس نظرنژاد، ماهيت و انواع تعريف، ص 5ـ12.
12ـ ملّاصدرا، منطق نوين: مشتمل بر اللمعاتالمشرقية فى الفنونالمنطقية، شارح و مترجم عبدالمحسن مشكوهالدينى، ص 37؛ محمود شهابى، رهبر خرد، ص 130.
13. B. Matest, op.cit, p. 129.
14. Ibid, p. 129-130.
15. Armchair version.
16. B. Mates, op.cit, p. 125-127.
17. Nicholas Bunnin and Jiyuan Yu, op.cit, p. 243.
18. W.V. Quine, From Alogical Point of View, p. 23.
19. Definition.
20. Ibid, p. 24.
21. Salva veritate.
22. Ibid, p. 31.
23. Semantical rules.
24. Ibid, p. 32.
25. Ibid, p. 37.
26. Jay. F. Rosenberg, Charles Travis, Reading in the Philosophy of Language, p. 82.
27. Ibid, p. 185-186.
28. Alexander Miller, op. cit, p. 133.
29. William G. Lycan, op. cit, p. 107.
30ـ جان سرل، افعال گفتارى، ترجمه محمدعلى عبداللهى، ص 90.
31ـ همان، ص 92.
32ـ همان.
33. projective.
34ـ همان، ص 95.
35ـ همان، ص 100.
36ـ همان، ص 102.
37ـ همان، ص 103.
38ـ محمدرضا مظفر، اصول الفقة، ج 1، ص 40؛ محمدكاظم خراسانى، كفايهالاصول، ص 21؛ محمود هاشمى حسينى، بحوث فى علمالاصول تقريرات درس اصول شهيد سيد محمدباقر صدر، ج 1، ص 206.
39ـ محمدرضا مظفر، همان، ج 1، ص 55؛ محمدكاظم خراسانى، همان، ص 45؛ محمود هاشمى حسينى، همان، ج 1، ص 374.
40ـ محمدرضا مظفر، همان، ج 1، ص 61؛ سيد محمدباقر صدر، دروس فى علمالاصول، ج 2، ص 18.
41ـ محمدكاظم خراسانى، همان، ص 70؛ سيد محمدباقر صدر، همان، ج 1، ص 18.
42ـ محمدكاظم خراسانى، همان، ص 80.
43ـ سيدروحاللّه موسوى خمينى، تهذيبالاصول، ج 1، ص 100.
44ـ محمدرضا مظفر، همان، ج 1، ص 112؛ محمدكاظم خراسانى، همان، ص 194؛ محمود هاشمى حسينى، همان، ج 3، ص 163.
45ـ محمدرضا مظفر، همان، ج 1، ص 23؛ سيد محمدباقر صدر، همان، ج 1، ص 169، 69 و 71؛ ج 2، ص 58؛ كاظم حائرى، مباحثالاصول، ج 2، ص 249؛ محمدكاظم خراسانى، همان، ص 18.
46ـ جعفر سبحانى، الموجز فى اصولالفقه، ج 1، ص 27ـ28.