نقش عاشورا و عزادارىهاى عصر ائمّه عليهمالسلام در سقوط امويان و پيروزى عباسيان
معرفت سال بيستم ـ شماره 170 ـ بهمن 1390، 63ـ76
نقش عاشورا و عزادارىهاى عصر ائمّه عليهمالسلام در سقوط امويان و پيروزى عباسيان
محمدطاهر رفيعى*
چكيده
واقعه خونين و غمناك عاشورا هرچند از ديد امويان نقطه عطفى در تاريخ خلافت اموى به شمار مىرفت، اما در واقع اين قضيه بستر سقوط آنان را فراهم ساخت؛ زيرا با وجود آنكه در آغاز تعداد اندكى از مسلمانان به يارى حسينبن على عليهالسلام در كربلا حضور يافتند، ولى با شهادت آن حضرت روحيه انقلابى مردم زنده گرديد و قيامهاى پياپى بر ضد خلفاى اموى و سپس عباسى صورت گرفت.
اين نوشتار درصدد است با تحقيق كتابخانهاى مبتنى بر روايات و يافتههاى تاريخى، به مهمترين عوامل سقوط امويان و پيروزى عباسيان اشاره نموده و نقش عاشوراى حسينى و عزادارى عصر ائمه عليهمالسلام را در اين ميان بررسى نمايد.
با توجه به اهميت قيام حسينى در تاريخ اسلام و شيعه، حركتهاى انقلابى و شهادتطلبانه دوستان اهلبيت كه در نهايت به سقوط امويان و پيروزى عباسيان تمام شد، تنها با الهامپذيرى از قيام عاشورا قابل تحليل است. در اين ميان، اهتمام امامان شيعه بر ترويج اهداف عاشورا از طريق عزادارى و زيارت نقش مهمى داشته است، هرچند اين سخن به معناى كمرنگ نمودن ساير عوامل تأثيرگذار در اين مسئله نيست.
كليدواژهها: عاشورا، عزادارى، امويان، عباسيان، سقوط، پيروزى.
مقدّمه
ريشههاى حكومت امويان به زمان انتخاب معاويهبن ابىسفيان، به عنوان والى شام، از سوى خلفاى پيشين، برمىگردد. هنگامى كه اميرالمؤمنين على عليهالسلامبه خلاف رسيد، دستور بركنارى معاويه را صادر نمود، ولى او به جنگ با امام برخاست و در نهايت، به خاطر بىوفايى ياران امام على عليهالسلام و حيله سعدبن وقاص، نتيجه جنگ به نفع معاويه خاتمه يافت.279 در زمان خلافت حسنبن على عليهالسلامنيز، معاويه با لشكر بزرگى از شام به جنگ با امام عليهالسلامبه سمت عراق آمد، ولى بىوفايى و ضعف ياران عراقى، بار ديگر نتيجه رويارويى را به نفع معاويه خاتمه داد كه به امضاى پيمان صلح با معاويه انجاميد. براساس اين صلحنامه، قرار شد حكومت اسلامى به معاويه واگذار گردد، ولى پس از مرگ او، خلافت به خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهبازگردانده شود.280 اما معاويه با ناديده گرفتن مفاد صلحنامه، فرزند خود يزيد را به وليعهدى تعيين كرد.281 به خلافت رسيدن يزيد سرآغاز سقوط امويان گرديد؛ زيرا ديرى نگذشت كه روحيه خودكامگى و ضددينى يزيد، حكومت امويان را از درون و بيرون با چالشهاى بزرگى روبهرو ساخت كه در نهايت، سقوط حكومت آنان به دست عباسيان را در پى داشت. قيام سيدالشهداء عليهالسلام و شهادت رقتآور آن حضرت، هرچند در ظاهر پيروزى امويان را نشان مىداد، ولى حضور فعال اسراى اهلبيت در كوفه و شام و پس از آن، فعاليتهاى آگاهىبخش امامان معصوم عليهمالسلام و دوستانشان، ماهيت قيام عاشورا به خوبى تبيين گرديد. از همينجا بود كه هرگاه مسلمانان كوچكترين فرصتى براى اعتراضهاى مسلحانه بر ضد خلفاى اموى و عباسى به دست مىآوردند، از آن دريغ نمىكردند. از همينرو، تبيين نقش عاشورا در سقوط امويان و پيروزى عباسيان مورد توجه جدى نويسندگان قرار گرفته و آثار فراوانى در اين زمينه تدوين شده است. هرچند به پيامدهاى سياسى ـ اجتماعى سوگوارىهايى كه در عصر ائمّه عليهمالسلام و با رهنمودهاى آنان براى شهداى كربلا برگزار مىشد، توجه كمترى شده است. از جمله در كتاب واقعة كربلاء فىالوجدان الشعبى نوشته محمدمهدى شمسالدين، از اشعار و مراثى زمان ائمّه عليهمالسلام با توجه به ارزش، جايگاه، آثار و پيامدهاى آن بحث شده است؛ و ضمن پرداختن به ادوار و مراحل عزادارى از عاشورا تا عصر حاضر، به جايگاه سياسى آن، در عصرِ ائمّه عليهمالسلام نيز اشاراتى اشاره شده است.
سيدصالح شهرستانى در تاريخ النياحة على الإمام الشهيد الحسينبن على عليهالسلام با بررسى تاريخِ سوگوارى امام حسين عليهالسلام از زمانِ پيامبر صلىاللهعليهوآله تا عصرِ حاضر، محدوديتهاى سوگوارى در عصرِ ائمّه عليهمالسلامو عكسالعمل خلفاى اموى و عباسى در برابر عزادارى را بيان داشته است.
حسنالأمين لبنانى در جلد اول دائرهالمعارف الاسلامية الشيعية با طرح مباحثى در رابطه با عزادارى امام حسين عليهالسلام در عصر ائمّه عليهمالسلامو پس از آن، در خصوص پيامدهاى سياسى ـ اجتماعى عزادارى آن زمان نيز مباحث سودمندى ارائه داده است.
در پژوهشهاى معاصران نيز، مباحثى مفيدى درباره آثار و فوايد و فلسفه عزادارى امام حسين عليهالسلاممطرح شده، اما در خصوص موضوع فوق بحث كمترى صورت گرفته است. بنابراين، نوشتار حاضر با طرح پرسشهاى زير، به تبيين جايگاه عزادارى عصر ائمّه عليهمالسلام در حفظ عاشورا و اسلام مىپردازد:
ـ چه عواملى در سقوط امويان و پيروزى عباسيان نقش داشت؟
ـ عاشورا و سوگوارىهاى پيشوايان دين و دوستان اهلبيت تا چه حد در اين ميان تأثيرگذار بود؟
پس از واقعه عاشورا، مسلمانان بسيارى در اعتراض به حكومت خلفاى اموى قيام نمودند، تا آنكه با قيام عباسيان، حكومت امويان خاتمه يافت و فصل ديگرى در تاريخ خلافت شروع گرديد. در ظاهر، عوامل گوناگونى در سقوط و صعود امويان و عباسيان نقش داشت، ولى انگيزه انتقام گرفتن خون شهداى كربلا بزرگترين توجيه قيامهاى دوستان اهلبيت بود، به گونهاى كه حتى گاهى ديگران نيز درصدد بهرهگيرى از اين فرصت برمىآمدند. الهامپذيرى از خط سرخ حسينى، مهمترين عامل به وجود آمدن روحيه انقلابى ميان مسلمانان به شمار مىآيد؛ چنانكه اهتمام ويژه معصومان عليهمالسلام بر گراميداشت واقعه عاشورا نيز بيشتر براى آن بود تا خاطره عاشورا و اهداف قيام سيدالشهدا عليهالسلام به درستى احيا و حفظ شود و در مجالس سوگوارى نيز زمينه شناخت حقايق فراهم گردد. در مفهوم عزادارى، رثا و گريه، و نيز اجتماع نمودن و بيان محاسن و پرداختن به مسائل مهم زمان در ضمن اشعار و گفتار نهفته است؛ زيرا عزه و عزا به معناى گروهى از مردم است كه همديگر را در رنج و مصيبت به صبر وادارند.282 و «مرثيه نمودن بر ميت؛ يعنى گريه نمودن بر او، ستايش نمودن و شمردن نيكويىهاى وى، و همچنين سرودن اشعار درباره او.»283
بنابراين، اينكه در روايات به شيعيان سفارش شده است كه در روز عاشورا همديگر را در مصيبت امام حسين عليهالسلام تعزيت گويند (وَلْيعزّ بعضُهم بعضا)284 تنها به ابراز احساسات فردى محدود نمىشود؛ زيرا لفظ «گريه»، همچنين واژههاى «بكاء»، «دمع» و «عبرة» كه در عربى، به معناى جارى شدن آبى است از چشم در وقت شوق، سوزشِ دل به خاطر مصيبت، ترس و يا غير آن،285 همانند عزادارى به اختيارى و غيراختيارى تقسيم مىشود. گريه غيراختيارى آن است كه به خاطر داغديدگى واقعى، شخص بىاختيار اشك مىريزد؛ و گريه اختيارى آن است كه بيشتر تحت تأثير مسائل ارزشى و معنوى به انسان دست مىدهد؛ همانند گريه در فقدان بزرگان علمى و دينى، به خاطر محروم شدن از بهرهمندى از دانشها و معنويتهاى آنان، گريه بر مظلوم كه نمونه بارز آن، عزادارى و گريههاى پيشوايانِ دين و شيعيان بر شهادت ائمّه اطهار عليهمالسلامو سيدالشهداء عليهالسلام است. همچنين در اين قسم، گريه و عزادارى سياسى قرار مىگيرد؛ آنگونه كه امام خمينى قدسسره فرموده است: «زنده نگه داشتن عاشورا يك مسئله بسيار مهم سياسى ـ عبادى است. عزادارى كردن براى شهيدى كه همه چيز را در راهِ اسلام داده، يك مسئله سياسى است.»286
پس با وجود آنكه اصل گريه بر مصيبت، يك امرِ طبيعى است كه ناخودآگاه به وجود مىآيد؛ ولى جهتدهى گريه اختيارى در دست خود فرد است، كه آيا از اين حالت تنها براى تسكين و آرامش درونى خود استفاده مىكند، يا به اهداف ديگرى نيز مىانديشد؛ زيرا او در وضعيتى نيست كه نتواند همانند اوّلى تصميمگيرى نمايد، بلكه در يك موقعيت ويژهاى قرار دارد كه مىتواند اهداف مهمى را با اين گريهها دنبال نمايد. و اين ويژگى در سوگوارىهاى موردنظر پيشوايان دين به وضوح يافت مىشود.
عوامل سقوط حكومت امويان
سقوط امويان تحت تأثير عوامل گوناگونى از جمله اختلافات داخلى، زنده شدن روحيه تعصبهاى قبيلهاى ميان آنان و قيامهاى مخالفان، همانند قيام شيعيان، علويان و عباسيان، به وقوع پيوست. به طور كلى، چالشهايى كه امويان با آن روبهرو گرديدند در دو بخش عمده داخلى و خارجى قابل ارزيابى است. در بعد داخلى، مىتوان به اختلافات و در نتيجه، ضعفهايى اشاره كرد كه دامنگير آنان شده بود.287 بعد خارجى نيز شامل اعتراضات مردمى مىشد كه با استفاده از فرصتهاى موجود، تحت تأثير مشكلات درونى بنىاميه، به وجود آمده و به شكل قيامهاى بزرگ ظهور مىيافت.
عوامل درونى
عوامل درونى سقوط امويان به اختلافات و مشكلاتى ارتباط مىيافت كه بيشتر متأثر از دو امر بود: يكى مسئله وليعهدى و ديگرى تشديد تعصبهاى قبيلهاى.
تعيين وليعهدى يزيد از سوى معاويه، تبديل به يك سنت نزد امويان گرديد و پس از آن، هر حاكمى در تلاش بود تا يكى از نزديكان و ترجيحا فرزند خود را، به وليعهدى برگزيند. به طور طبيعى، اين رفتار، اعتراض ساير امويان را نيز در پى داشت و اولين چالش آن در وليعهدى معاويه پسر يزيد آشكار گرديد. وقتى يزيد فرزند نوجوان خود معاويه را كه شخصى بىعلاقه به حكومت و بىتجربه در امور مملكت بود، به وليعهدى برگزيد، اين كار براى مروانبن حكم كه خود را بزرگ امويان مىدانست، بسيار گران تمام شد و نمىتوانست بپذيرد كه با وجود وى فردى همانند معاويهبن يزيد در رأس حكومت باشد. چنانكه هنگام دفن معاويه (كه پس از مدت كوتاهى، از خلافت استعفا داد و بسيار زود از دنيا رفت)، مروان خواستههاى درونى خود را اينگونه ابراز كرد: «ابو ليلى (معاويهبن يزيد) از دنيا رفت و پس از او پادشاهى مال كسى است كه بر ديگران پيروز گردد.»288
مهمتر آنكه معاويه هيچكارى در زمان حكومت خود انجام نداد و بلكه پس از زمان كوتاهى، بدون آنكه كسى را به جانشينى خود معرفى كند، از قدرت كنارهگيرى كرد و دلايل استعفاى خود را، ضمن خطبهاى در مسجد شام، اينگونه شرح داد: «جدم معاويه بر سر خلافت با كسى كه سزاوارتر و شايستهتر از او بود، به نزاع برخاست و آن را از آن خويش كرد. پس از او، پدرم عهدهدار خلافت شد كه هيچگونه شايستگى آن را نداشت و من نمىخواهم با خداى عزَّوجلّ ديدار كنم در حالى كه بار مظلمه شما بر دوشم باشد. شما اختيار داريد خلافت را به هركه مىخواهيد واگذار نماييد.»289
وقتى مردم اصرار نمودند كه با تعيين جانشين، حكومت را از سردرگمى نجات دهد، او در پاسخ آنان گفت: «به خدا قسم، من از اين خلافت در زندگىام بهرهاى نبردم، پس چگونه مسئوليت آن را پس از مرگم به عهده گيرم؟ اگر خير و بركتى در آن بود تاكنون سفيانيان از آن به اندازه كافى سود بردهاند، من نمىخواهم شيرينى آن را براى بنىاميه بگذارم و خودم تلخىهاى آن را (رنج و عذاب اخروى آن را) بچشم.»290
در نتيجه، با مرگ معاويه پسر يزيد، در سال 64، حكومت امويان دچار اختلاف، ضعف و پراكندگى شكنندهاى گرديد، چنانكه در هنگام دفن معاويه شاعرى به نام أرغم فزارى اين شعر را خواند: «گويا مىبينم كه ديگهاى فتنه در حال جوشيدن است و پادشاهى پس از ابو ليلى (معاويه) مال كسى است كه (در اين فتنه) پيروز گردد.»
عدهاى همانند ضحاكبن قيس كه قبلاً والى شام نيز بود، از زبيريان در مكه طرفدارى مىكردند.291 شرايط به گونهاى پيش آمد كه حتى ابنزياد نتوانست در بصره به حكومت خود ادامه دهد، بلكه تمام اختيارات را به مردم بصره واگذار نمود و به آنها گفت: «يزيد در شام مُرد و مردم پس از او اختلاف نمودهاند. شما... مردى را خودتان انتخاب كنيد كه مورد پسند شما باشد... و چنانچه مردم شام كسى را براى خلافت انتخاب كردند، شما هم او را بپذيريد.»292
و در آخر نيز مجبور شد از بصره فرار نمايد.293 نيروهاى شام كه در مكه با زبيريان درگير بودند و حتى ديوانهوار خانه خدا را نيز با منجنيق به آتش كشيده بودند، به محض خبردار شدن از وقايع شام، از جنگ دست برداشته و با ابنزبير آشتى نمودند.294
در نتيجه اين گيرودار، ميراث خلافت از دست سفيانيان خارج گرديد و مروانبن حكم همانگونه كه در شعر خود نيز اشاره نموده بود، با استفاده از فرصت، قدرت را به دست گرفت و با زور سرنيزه توانست فشارهاى خارجى و اختلافات داخلى را تا حد زيادى مهار نمايد.295
تعصبات قبيلهاى (كه بيشتر از سوى خلفا، آنهم براى سرگرم نگه داشتن مردم، به آن دامن زده مىشد)،296 در اين اختلاف نمايانتر گرديد. از همينرو، وقتى مروان به حكومت رسيد، اولين كار او لشكركشى بزرگى بود كه به كمك كلبيان بر ضد قيسيان انجام داد. آنها از قبايل بزرگى بودند كه در سايه حكومت امويان مىزيستند، ولى در آن زمان، بسيارى از قيسيان، به دستور ضحّاكبن قيس، با زبيريان بيعت كرده بودند و ضحاك در منطقه «مرج راهط»، يكى از مناطق شام، مستقر بود كه مروان به قدرت رسيد و او براى سركوبى فتنه ضحاك، با همكارى كلبيان جنگ خونينى را به راه انداخت و به گفته طبرى، «شاميان در آن روز كشتار بزرگى كردند و هيچ قبيلهاى همانند آن روز كشته نداده بودند.»297
اثر اين كشتار و جنگ هنگامى ظاهر شد كه لشكر شام در برابر سپاه مختار ثقفى قرار گرفت. عميربن حباب سلمى كه از قيسيان بود و در جانب چپ لشكر ابنزياد قرار داشت، «شبانگاه با ابراهيمبن اشتر فرمانده سپاه عراق، ديدار كرده، به او دست بيعت داد و تعهد نمود كه در هنگام شروع جنگ با وى همكارى نمايد.»298 و چنين شد كه لشكر ابنزياد نيز شكست خورد و خود او با فرماندهان ديگر كشته شدند.
بنابراين، اختلافات درونى بيشتر تحت تأثير كنارهگيرى معاويه از قدرت به وجود آمد؛ زيرا او وقتى به خلافت رسيد، با اعتراض نمودن بر جنايتهاى گذشته امويان، نه تنها از قدرت كنارهگيرى نمود، بلكه حاضر نگرديد هيچ كسى را به عنوان جانشين خود انتخاب نمايد و چنين كارى را نوعى همكارى بر ظلم و جنايت بيشتر امويان مىدانست. از اينرو، كنارهگيرى معنادار معاويه از قدرت، امرى كه با عقايد و افكار رايج دربار اموى به هيچوجه سازگار نبود، نيازمند ارزيابى بيشتر بوده و از نظر بحث حاضر داراى اهميت است.
برخى به نقش معلّم خصوصى او به نام عمرمقصوص، اشاره كردهاند؛ به اين صورت كه وقتى مردم با معاويه دست بيعت دادند، او با معلّم خود در اينباره مشورت كرد و معلم در پاسخ به او گفت: «يا به عدالت رفتار كن و يا كناره گير.» پس از اين سخن بود كه معاويه براى مردم خطبه خواند و در آن، استعفاى خود را اعلان نمود. امويان نيز وقتى فهميدند كه اين استعفا به راهنمايى مقصوص انجام گرفتهاست، اورا دستگير نموده و زنده به گور كردند.299
ولى كنارهگيرى او با اعتراض آشكار بر جنايتهاى نياكانش نسبت به خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله، نمىتواند تنها تحت تأثير رهنمودهاى استاد وى صورت گرفته باشد؛ زيرا معاويه بزرگشده شام و خاندان اموى بود و امويان تلاش داشتند فرزندان خود و مردم شام را با دشمنى خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهو بر حق جلوه دادن خودشان پرورش دهند. چنانكه همين معاويه، پيش از ورود اسراى اهلبيت به شام، شناختى از اهلبيت پيامبر نداشت. از جمله هنگامى كه امام سجاد عليهالسلام مىخواست در مسجد اموى شام سخنرانى نمايد و يزيد با درخواست ايشان مخالفت نمود، معاويه آنجا حضور داشت و به يزيد گفت: «پدر! مگر خطبه خواندن او چه قدر مهم است، اجازه بده تا صحبت كند.» يزيد، بهناچار در پاسخ فرزند خود و مردم، حقيقتى را بيان داشت و گفت: «شما مقام اينها را نمىدانيد؛ اينان دانش و فصاحت را (از پدرانشان) به ارث بردهاند، اگر خطبه بخواند مىترسم فتنهاى به وجود آيد.»300
و يا در جايى ديگر نيز از يزيد نقل شده است كه گفت: «وى از خاندانى است كه حقيقت علم را دريافتهاند.»301
اين نوع گفتوگو، در ظاهر، بىخبرى معاويه را از جايگاه و حقّ اهلبيت پيامبر صلىاللهعليهوآله نشان مىدهد. در حالى كه او هنگام كنارهگيرى از قدرت، خاندان پيامبر را شايستهترين افراد براى خلافت اسلامى مىداند كه نياكان او غاصبانه و بدون آنكه شايستگى داشته باشند، در جاى آنان نشستهاند.
حال چه عاملى باعث شناخت درست و تصميم واقعبينانه معاويه گرديده بود؟
هرچند در اينباره، مطلب روشنى وجود ندارد، ولى مقايسه نوع سخنان معاويه درباره سخنرانى امام سجاد عليهالسلامبا آنچه هنگام استعفاى خود بيان كرد، نشان مىدهد كه آگاهى او نسبت به وقايع اسلامى، بيشتر مرهون همين چند سال اخير بوده است كه در آن سالها، فضاى اجتماعى و سياسى شهر شام پس از واقعه عاشورا و ورود اسراى اهلبيت عليهمالسلام تفاوت اساسى يافته بود؛ زيرا پيش از آن، خاندان اموى و شاميان، اسلام را تنها با تبليغات حاكمان اموى مىشناختند و اين حضور آگاهانه اسراى اهلبيت بود كه توانست جنايتهاى امويان را تا اندازه زيادى افشا نموده و چهره واقعى آنان را براى مردم آشكار سازند.
عوامل بيرونى
اختلافهاى درونى، امويان را هر روز ضعفتر مىساخت كه در نتيجه آن، فرصت مناسبى براى مردم معترض به وجود آمد تا جايى كه آنان با قيامها و شورشهاى پياپى خود، حاكمان اموى را با تهديد جدى مواجه نمودند. از جمله با مرگ يزيد، مردم مدينه (در قيام حرّه)، توابين و مختار (در عراق) و همچنين زبيريان (در مكه) جنگهاى بزرگى را برضد خلفاى اموى به راه انداختند. در سالهاى آخر نيز علويان و عباسيان، دست به قيام زدند تا آنكه آخرين خليفه اموى (مروانبن محمد معروف به مروان حمار)، به دست عباسيان كشته شد302 و با كشته شدن او، حكومت امويان رسما پايان يافت.
بررسى تفصيلى علل و عوامل قيامها و نقش عاشورا و عزادارىهاى عصر ائمّه عليهمالسلام در آنها نيازمند نوشتار مستقلى است كه در جاى خود بحث شده است، آنچه به اجمال مىتوان گفت اينكه قيام حرَّه در ظاهر تحت تأثير عواملى از جمله نفوذ زبيريان، بردن «صوافى»303 توسط عمّال يزيد از مدينه به شام، برگشتن نمايندگان از شام و افشا شدن چهره ضد دينى حاكم اموى (يزيد) قرار داشت.304 اما تأثير افشاگرىها و عزادارىهاى اهلبيت و بنىهاشم، از عوامل مهم در آگاهى مردم مدينه و تحريك آنان براى قيام بر ضد امويان به شمار مىآيد.
همچنين به خاطر روحيه انقلابى در مردم عراق، بخصوص كوفيان، كه باعث به وجود آمدن قيامهاى بسيارى گرديد، تصميمگيرى اصلى رهبران قيامهاى توابين و مختار، تحت تأثير مستقيم قيام عاشورا قرار داشت.
در تأثيرپذيرى قيامهاى علويان از عاشورا هم شكى نيست، بخصوص آنكه عزادارى شهداى كربلا نيز نزد آنان اهميت خاصى داشت؛ زيرا علويان در مجموع به خاطر شهادت حسينبن على عليهالسلامو انتسابشان به پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله، بيش از ديگران داعيه خونخواهى و كسب خلافت را داشتند، به گونهاى كه در فاصله سالهاى 100 تا 132 هجرى، زيدبن على، يحيىبن زيد و همچنين عبداللّهبن معاويه از نوادگان جعفر طيار و...، قيامهاى خونينى را برضد امويان به راه انداختند، ولى در آخر، اين عباسيان بودند كه با ساقط نمودن حكومت امويان، نشان پيروزى را به دست گرفتند.
نقش عاشورا و عزادارى عصر ائمّه عليهمالسلام در پيروزى عباسيان
در آن زمان، بنىهاشم چند گروه را تشكيل مىدادند: بنىالحسن (فرزندان و نوادگان حسنبن على عليهالسلام)، كه در رأس آنها اشخاصى همانند محمد معروف به «نفس زكيه» و برادر او ابراهيم قرار داشتند؛ بنىالحسين (فرزندان حسينبن على عليهالسلام) كه بيشتر از فرمان امامان شيعه پيروى مىكردند (اين دو گروه به «علويان» نيز شهرت داشتند)؛ و بنىالعباس كه نسبتشان به عباسبن عبدالمطلب، عموى پيامبر صلىاللهعليهوآلهمىرسيد و افراد شاخص آنان از سال صد هجرى به بعد به ترتيب عبارت بودند از: محمدبن علىبن عبداللّهبن عباس مؤسس و برنامهريز اصلى دعوت عباسى كه تا سال 125 هجرى براى پيروزى عباسيان تلاشهاى بسيارى انجام داد؛305 ابراهيمبن محمد كه جانشين پدرش بود و در زمان مروان حمار، به خاطر نامه سرّى كه به يكى از فرماندهان خود (ابومسلم) فرستاده بود و اين نامه به دست مروان رسيد، زندانى گرديد و پس از آن مسموم شد؛306 ابوالعباس سفّاح اولين خليفه عباسى از سال 132 تا 137 و منصور دومين خليفه عباسى از سال 137 تا 158،307 كه هر دو از فرزندان محمد بودند.
برنامهريزى اصلى عباسيان متوجه سرنگونى حكومت امويان و دستيابى به خلافت اسلامى بود.308 آنان براى رسيدن به اين هدف، سياستهاى زيرزمينى و مخفيانهاى را دنبال مىكردند، به گونهاى كه تا آماده نشدن زمينههاى موفقيت و پيروزى، دست به هيچ قيامى نزدند. آنها با فرزندان محمد حنفيه رابطه نزديكى داشتند و گفته شده است كه ابوهاشم (عبداللّهبن محمدبن حنفيه) محمدبن على را به عنوان جانشين خود انتخاب كرده بود،309 هرچند در صحت اين ادعا ترديد است.310 همچنين در سالهاى آخر با بنىالحسن نيز رايزنىهايى داشته و با آنان به توافقهايى رسيده بودند.311 تنها بنىالحسين عليهالسلامبه رهبرى امام صادق عليهالسلام مانده بود كه با هيچيك از آنان همكارى نداشتند.
زمينههاى پيروزى عباسيان
دستيابى عباسيان به خلافت و حكومت اسلامى از يكسو، مرهون قيامهاى پيوسته علويان و شيعيان بر ضد امويان بود. هرچند تمامى قيامها در آخر نافرجام ماند، ولى هريك ضربههاى سنگينى بر حكومت شام وارد نمود؛ بخصوص آنكه هرچه زمان مىگذشت دامنه قيامها نيز توسعه مىيافت و شانس موفقيت آنان بيشتر مىشد؛ چنانكه عبداللّهبن معاويه توانست مناطق وسيعى از ايران را تصرف نمايد كه ابوالعباس سفاح، منصور عباسى و عبداللّهبن على نيز با او همكارى داشتند و عبداللّه ضمن گماشتن علويان بر ولايات، منصور را نيز بر ولايت يكى از شهرها به نام «ايذه» منصوب نمود.312
از سوى ديگر، عباسيان براى رسيدن به پيروزى نهايى سياست زيركانهاى در پيش گرفته بودند. آنان سالها پيش براى رسيدن به چنين آرزويى برنامههاى پنهانى داشتند، به همين خاطر در قيامهاى علويان نقش فعال و نمايانى نمىگرفتند تا با امويان در ظاهر مشكلى پيدا نكنند. در آغاز، محمدبن علىبن عبداللّه، مؤسس دولت عباسى، در منطقه دورافتاده و در عين حال مهم و استراتژيكِ «حميميه» ـ دهكدهاى در جنوب شام بر سر راه مدينه به شام و مصر ـ مستقر شد و در آنجا اولين سازمان سرّى و بزرگ تبليغاتى عباسى را به راه انداخت.313
آنان در آغاز راه نياز داشتند تا از نفوذ علويان بهره ببرند؛ از اينرو، جلسه مهمى بين آنان با بنىالحسن در منطقه ابواء (محل دفن مادر پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله) در حدود سال 126 برگزار شد كه در آن، تمامى بزرگان بنىهاشم بجز امام صادق عليهالسلام حضور داشتند و از عباسيان نيز كسانى همانند ابراهيم امام، ابوالعباس سفاح، منصور و... آنجا بودند كه پس از شور و گفتوگو، محمدنفس زكيه به عنوان خليفه دولت آينده تعيين شد و همگى با او بيعت نمودند؛314 تنها امام صادق عليهالسلام بود كه با آگاهى از سياستهاى پشت پرده عباسيان، نه تنها در اين جلسه حضور نيافت و بيعت ننمود، بلكه پيوسته علويان را از عواقب اين كار برحذر مىداشت. ولى بنىالحسن به نصايح امام عليهالسلامگوش ندادند و حتى، طبق نقل، وقتى خواستند امام عليهالسلام را به جلسه دعوت كنند، عبداللّهبن حسن گفت: «نمىخواهيم جعفر (امام صادق عليهالسلام) در جلسه حضور يابد؛ زيرا اگر او بيايد ممكن است با برنامه شما مخالفت نمايد.»315
حال آنكه عباسيان در اعلام همكارى با علويان، هيچگونه صداقتى نداشتند، چنانكه وقتى حكومت را نيز در دست گرفتند، اقدام به قلع و قمع علويان كردند. اولين كسانى كه به دست آنان كشته شدند، از بنىالحسن بودند؛ افرادى مانند نفس زكيه كه حتى وقتى سر او را نزد منصور بردند دستور داد در چشمان او ميخ بكوبند.316 پس از آن نيز ظلمى كه آنان در حق خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهنمودند حتى در حكومت بنىاميه سابقه نداشت؛ چنانكه مأمون عباسى در نامهاى خطاب به عباسيان نوشته است: «ما و آلعلى، همانگونه كه مىدانيد همدست بوديم، تا آنكه خداوند حكومت را براى ما مقدّر نمود. پس ما آنان را ترسانديم، بر آنها سخت گرفتيم و بيشتر از بنىاميه، آنها را كشتيم. واى بر شما! بنىاميه تنها كسى را مىكشتند كه به روى آنان شمشير مىكشيد، ولى ما عباسيان آنها را گروه گروه كشتيم، همانا درباره استخوانهاى بنىهاشم ـ در روز باز پسين ـ از شما سوال خواهد شد كه آنها به چه جرمى كشته شدند؟! و نيز جانهايى كه در رود دجله و فرات ريخته شدند، جماعتى كه در بغداد و كوفه زنده به گور شدند... .»317
منصور دومين خليفه عباسى نيز به امام صادق عليهالسلامگفته بود: «قطعا تو را مىكشم و حتما خانوادهات را از بين مىبرم و حتى كسى از شما را كه قامتش به اندازه تازيانهاى باشد، بر روى زمين باقى نمىگذارم.»318
گذشته از آن، عباسيان در برابر قبر امام حسين عليهالسلامو عزاداران آن حضرت نيز حساسيت خاصى داشتند، به گونهاى كه دو بار قبر امام عليهالسلامرا خراب كردند.319
شعارهاى عباسيان
با وجود آنكه بنىعباس، پس از تثبيت قدرتشان، ستمهاى فراوانى را بر خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله بخصوص امامان شيعه روا داشتند، اما در آغاز قيام خود، از نيرو و نفوذ آنان بهره فراوانى بردند. به همينخاطر، مردم خراسان به خاطر گرايش زيادى كه به اهلبيت پيامبر صلىاللهعليهوآله داشتند، توجه عباسيان را بيشتر جلب نمودند و آنان براى جذب بيشتر علويان و دوستان اهلبيت، سه مسئله مهم را در دستور كار قرار دادند. مردم خراسان در سوگ شهداى اهلبيت سياهپوش گرديدند و درصدد بودند كه انتقام خون شهدا گرفته شده و خلافت به خاندان پيامبر برگردد؛ عباسيان نيز جامه سياه را لباس رسمى سربازان خود قرار داده و پوشيدن آن را براى آنان به عنوان لباس عزا الزامى كردند و شعار دادند كه ما براى خونخواهى شهداى اهلبيت قيام نموده و خلافت را به شخص داراى صلاحيت از خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهواگذار مىكنيم.
1. معناى «الرضا من آلمحمد» در دعوت عباسيان
«الرضا» مصدر رضى يرضى، به معناى «انتخابشده و پسنديدهشده» است320 و تركيب آن با «آلمحمد» به معناى فردى شايسته و برگزيدهاى از خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهخواهد بود.
شعار «الرضا من آل محمد» كه در قيامهاى زيادى وجود داشت، به همين معنا بود كه پس از پيروزى، حكومت را به فردى شايسته از خاندان پيامبر واگذار نمايند و نام نبردن از شخص معين، به خاطر تقيه براى حفظ جان او صورت مىگرفت،321 و يا احتمالاً غرض سياسى در كار بود تا كسى متوجه اهداف نهايى قيام نگردد.
بيشتر قيامهاى علويان با اين شعار آغاز گرديد؛ از جمله عبداللّهبن معاويه وقتى در كوفه قيام كرد، از مردم به «الرضا من آلمحمد» بيعت گرفت.322
حسينبن على (شهيد فخ) كه در عصر عباسى قيام نمود، هنگام بيعت گرفتن از مردم گفت: «با شما بر كتاب خدا و سنت رسول خدا بيعت مىكنم... و شما را به سوى "الرضا من آل محمد" فرامىخوانم.»323
محمدبن ابراهيم نيز در قيام با ابوالسرايا، از مردم كوفه بر اساس همين شعار بيعت گرفت.324
به غير از علويان كسانى ديگر نيز از اين شعار بهره مىبردند؛ از جمله ابومسلم خراسانى با استفاده از همين شعار به حمايت عباسيان برخاست؛ چنانكه ابنخلدون مىنويسد: «عبداللّهبن معاويه هنگامى كه از سپاه مروان حمار در شيراز شكست خورد به خراسان رفت: «طمعا فى أبىمسلم لِأنّه كان يدعوا إلى الرضا من آل محمد»؛ به خاطرى كه ابومسلم مردم را به «الرضا من آل محمد» فرامىخواند.325
عبداللّهبن معاويه فكر مىكرد مىتواند با ابومسلم همدست شود؛ زيرا هر دو با شعار واحد قيام كرده بودند، غافل از آنكه هدف آن دو از اين شعار كاملاً متفاوت بود؛ از اينرو، ابومسلم نه تنها با معاويه همكارى نكرد، بلكه او را زندانى نمود و از بين برد.326
عباسيان در آغاز مردم را به نام خود مىخواندند،327 ولى ديدند با وجود علويان كه مقبوليت بيشترى نزد مردم دارند، اگر مردم را آشكارا به نام خود دعوت كنند توفيقى نخواهند داشت؛ از اينرو، با شعار «الرضا من آل محمد» از مردم براى فرد موردنظر خود بيعت مىگرفتند، بدون آنكه از كسى نام ببرند. چنانكه محمدبن عبداللّه (امام عباسى) به داعيان خود سفارش مىكرد كه مردم را به «الرضا من آل محمد» بخوانيد و در پاسخ كسانى كه مىخواهند «رضا» را بشناسند بگوييد ما تقيه مىكنيم و نمىتوانيم نام او را ببريم.328
هنگامى كه او نمايندگانى را براى دعوت مردم خراسان فرستاد، به گفته دينورى، به آنان دستور داد: كار خود را براى هيچ كس فاش نكنيد، مگر پس از آنكه پيمانهاى محكمى از آنان براى حفظ اسرار بگيريد. آنها با همين برنامه سرّى توانستند در مناطق وسيعى از خراسان، مردم را به بيعت با خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله دعوت نمايند، تا آنكه تعداد زيادى از مردم دعوت آنان را پذيرفتند.329 مردم تنها هنگامى به اهداف واقعى عباسيان پى بردند كه آنان پس از شكست امويان، رسما خود را به عنوان خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله و وارث خلافت قلمداد نمودند؛ چنانكه وقتى ابوالعباس سفّاح، هيأتى را همراه عبيداللّهبن حسين، از نوادگان امام سجاد عليهالسلام، به خراسان نزد ابومسلم فرستاد، سليمانبن كثير، يكى از داعيان عباسى، به عبيداللّه گفت: «ما درباره خلافت شما به اشتباه رفتيم و بيعت را در جاى عوضى قرار داديم، بياييد تا با شما بيعت نموده و مردم را به سوى شما بخوانيم.»330
هرچند در ظاهر عبيداللّه فكر نمود كه او قصد توطئه دارد، ولى اطلاع يافتن عباسيان از اين قضيه و كشته شدن سليمان توسط آنان،331 نشان مىدهد كه سخنان او حكايت از واقعيتى داشت كه حتى براى افراد نزديك بنىعباس تا آن زمان پوشيده مانده بود. به همين خاطر، علويان پس از به حكومت رسيدن عباسيان، فورى دست به قيام زدند و در قيام محمدبن عبداللّه (نفس زكيه) مردم خراسان از وى حمايت نموده و بيعت خود با عباسيان را شكستند؛ تا آنكه منصور سر «محمد ديباج» (برادر مادرى عبداللّه محض) را به نام سر «نفس زكيه» به خراسان فرستاد و با ديدن آن، مردم از قيام نمودن با محمد در برابر منصور، منصرف شدند.332
2. داعيه خونخواهى شهداى اهلبيت عليهمالسلام
داعيه خونخواهى شهداى اهلبيت، بخصوص شهداى كربلا، در آغاز، توسط توابين و مختار مطرح شد و پس از آن نيز در قيامهاى علويان، همانند قيام زيدبن على، يحيىبن زيد و ديگران، اين شعار، جدىتر مطرح گرديد. ولى با شكست قيامها و به شهادت رسيدن بزرگان علوى، حس انتقامگيرى از امويان و خونخواهى شهداى اهلبيت در مردم بيشتر تقويت شد. به نوشته يعقوبى، «با كشته شدن زيد، شيعيان خراسان به جنبش درآمدند، برنامههايشان آشكار شد و هواخواهان زيادى پيدا كردند. كارهاى بنىاميه و ستمهاى آنان بر خاندان پيامبر را، براى مردم بازگو مىكردند و شهرى نماند جز آنكه اين اخبار به آنجا رسيد و... .»333
مسعودى نيز با اشاره به كشتهشدن يحيى مىنويسد: «آن سال در خراسان فرزندى به دنيا نيامد جز آنكه نام او را يحيى يا زيد نهادند.»334
ابومسلم در چنين فرصتى دست به قيام زد. او پس از پايين آوردن پيكر يحيى از دار و كفن و دفن وى، در پى دستگيرى قاتلان يحيى برآمد. به اين منظور، دفاتر دولتى را در برابر خويش نهاد و اسامى تكتك افرادى را كه در قتل يحيى دست داشتند، پيدا نمود و دستور داد آنها را بكشند.335 داعيان عباسى نيز اعلان كردند كه خونخواهى شهداى اهلبيت از اهداف اساسى قيام آنان است. به گفته ابوالفرج، «نخستين چيزى كه داعيان عباسى در تبليغ خويش مطرح مىكردند، شرحى از فضايل علىبن ابىطالب و خاندان وى و جنايات فجيع بنىاميه در حق آنان بود.»336
قحطبهبن شبيب، از سرداران عباسى در خراسان، براى تحريك مردم بر ضد امويان، به آنها خطاب مىكرد: «اى مردم خراسان! آيا مىدانيد به جنگ چه كسانى مىرويد؟ شما به سوى بازماندگان قومى مىرويد كه كعبه را آتش زدند... خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآلهرا كه پرهيزگار و نيكوكار بودند، دچار رنج و بيم كردند و خداوند شما را بر آنها مسلط نمود، تا از آنان انتقام بگيريد و آنها را كيفر دهيد؛ زيرا شما خونخواه مظلومانيد.»337
و هنگامى كه مروان حمار كشته شد و سر او را نزد سفاح آوردند، او در سخنانى گفت: «ديگر از آمدن مرگ باكى ندارم، درحالىكهدربرابركشتهشدنحسين عليهالسلاموخاندان على عليهالسلام دو صد نفر از امويان را كشتهام. به خاطر شهادت پسر عمَّم زيدبن على، جنازه هشام را از قبر بيرون آورده و سوزاندهام و مروان را نيز دربرابربرادرمابراهيم كشتهام.»338
3. رمز سياهپوشى بنىعباس
پوشيدن لباس سياه در عزا و سوگوارى، از صدر اسلام مرسوم بود؛ از جمله، پس از جنگ احد، زنان مدينه لباس سياه پوشيده و براى شهداى خود گريه مىنمودند.339 در سوگ جعفر طيار، همسر وى لباس سياه پوشيد و پيامبر صلىاللهعليهوآله به او اجازه داده بود كه تا سه روز بر جعفر گريه و عزادارى نمايد.340 پس از آن اين رسم در سوگوارىهاى خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله ادامه يافت و در زمانى كه زيد و يحيى نيز به شهادت رسيدند، شيعيان و دوستان اهلبيت در سوگ آنان لباس سياه را به نشانه عزا پوشيدند؛ چنانكه مقريزى مىنويسد: «زمانى كه زيدبن على كشته شد، شيعيان لباس سياه پوشيده و نخستين كسى كه در سوگ زيد سياه پوشيد، پير بنىهاشم در وقت خويش، فضلبن عبدالرحمانبن عباسبن ربيعهبن حارثبن عبدالمطلببن هاشم، بود... .»341
عباسيان نيز براى نشان دادن اينكه قيامشان تنها براى انتقام خون شهدا و برگرداندن حكومت به خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله است، از يكسو، نخستين وزير خود ابومسلم خلال را «وزير آل محمد» و ابومسلم خراسانى را «امين» يا «امير آل محمد» ناميدند.342 و از طرف ديگر، سياهپوشى را نزد پيروانشان ترويج كردند، تا نشانگر حزن و اندوه آنان در سوگ شهداى اهلبيت باشد.343 در اين ميان، ابومسلم خراسانى اولين كسى بود كه پس از كشته شدن زيد و يحيى، به پوشيدن لباس سياه دستور داد و پس از آن، سياهجامگان عباسى، به صورت گسترده به وجود آمد. در ابتدا «ابومسلم به غلامش ـ أرقم ـ دستور داد جامههايى به رنگهاى گوناگون بپوشد، زمانى كه ارقم جامه سياه پوشيد، ابومسلم گفت: در سياه هيبتى است، و همان رنگ را برگزيد تا هم نشانه مخالفت با امويان باشد و هم در قلب ناظران رعب و هيبت افكند؛ و كانوا يقولون هذا السواد حداد آل محمد و شهداء كربلا و زيد و يحيى؛ پيوسته مىگفتند كه اين سياهپوشى نشانه عزاى آل محمد و شهداى كربلا و زيد و يحيى است.»344
ابناعثم مىنويسد: «ابومسلم تنها به عنوان سوگوارى در ماتم زيد و يحيى مردم خراسان را به پوشيدن لباس سياه دستور داد. پس شهرى در خراسان نماند جز آنكه تمام مردم آن سياه پوشيدند و به نوحه و زارى براى زيد و يحيى و بيان چگونگى قتل آنها پرداختند... .»345
استاد جعفر مرتضى نيز با اشاره به اخبار فوق درباره سياهپوشى عباسيان، مىنويسد: «ما اين نظريه را ترجيح مىدهيم كه بگوييم حادثه قتل يحيىبن زيد و سياهپوشى خراسانيان به مدت هفت روز در سوگ او، عباسيان را تشجيع كرد كه براى اظهار حزن و اندوهشان بر آنچه در دولت اموى بر سر اهلبيت آمده است، رنگ سياه را شعار خود قرار دهند.»346
حتى شعار خونخواهى شهداى اهلبيت و برگرداندن خلافت به «الرضا من آل محمد» نيز از همينجا ناشى مىشد؛ زيرا مردم با تأثر از ظلمهاى امويان در حق بنىهاشم، در سوگ شهداى اهلبيت لباس سياه بر تن نموده و به عزادارى مىپرداختند. عباسيان با استفاده از اين فرصت و انتخاب جامه سياه به عنوان شعار و نماد اصلى سپاه خود، مسئله خونخواهى شهداى بنىهاشم را نيز در دستور كار خود قرار دادند، به اين هدف كه در آخر، حكومت به «الرضا من آل محمد» واگذار شود.
هرچند سياهپوشى مردم حقيقتا نشانه سوگوار بودن آنان به شمار مىرفت و آنها به خاطر علاقه و محبتى كه به خاندان پيامبر صلىاللهعليهوآله داشتند، نمىتوانستند در برابر مصيبتهاى آنان بىتفاوت باشند، اما اين سياهپوشى براى عباسيان به يك امر سياسى و تبليغاتى تبديل شده بود. به همين خاطر، امامان شيعه و علويان در رفتار و گفتارشان چنين رفتارهايى را نفى مىنمودند. چنانكه از حذيفهبن منصور نقل شده است كه گفته است: «در شهر حيره نزد امام صادق عليهالسلام بودم كه فرستاده ابوالعباس سفّاح، خليفه عباسى، به سراغ حضرت آمد و وى را به دربار خليفه فراخواند. حضرت بارانىاى خواستند كه يك طرف آن سياه و طرف ديگر سپيد بود و پس از پوشيدن آن فرمودند: آگاه باش! من اين را مىپوشم و مىدانم كه لباس اهل آتش است.»347
ايشان در يكى از سفرهاى خود به كوفه، در زمان منصور، با لباس سفيدرنگ نزد منصور رفت كه با سؤال اعتراضگونه او روبهرو گرديد، چنانكه صفوان جمال گفته است: «دومين بارى كه امام صادق عليهالسلام به كوفه انتقال داده شد و منصور دوانيقى آنجا بود، وقتى امام عليهالسلام به هاشميه ـ مقر منصور ـ رسيد، از استر فرود آمد، سپس به دستور ايشان، استرى سپيدرنگ مايل به خاكسترى برايش آوردند و ايشان جامهاى سفيد پوشيده و كلاه سفيد بر سر نهاد و با اين هيئت بر منصور وارد شد. هنگامى كه چشم منصور به حضرت افتاد، گفت: هان به انبيا تشبّه جستهاى؟ امام عليهالسلامفرمود: چه چيز مرا از فرزندان انبيا دور مىدارد؟... .»348
عملكرد عباسيان در دوران بعد، نشان داد كه پوشش سياه، پيش از آنكه براى حزن و اندوه آنان در سوگ شهداى اهلبيت باشد، نشان عباسى بودن به شمار مىرفت. آنها شكل خاصى از سياهپوشى را شعار دايمى خود قرار داده بودند و پس از پيروزى قطعى آنان در زمان منصور، پوشيدن كلاه دراز مخروطىشكل سياهرنگ، براى عباسيان الزامى شده بود.349 و به نوشته مسعودى، در قرن سوم و چهارم، خليفه عباسى و بزرگان مملكت از كلاهِ دراز و قبا هردو به رنگ سياه استفاده مىكردند.350 همچنين لواى خليفه رنگ سياه داشت كه با خط سپيد بر آن نگاشته بود: «محمد رسولاللّه»؛351 به همين خاطر، فاطميان در مخالفت با آنان و پيروى از علويان لباس سفيد را شعار خود قرار داده بودند.352
نتيجهگيرى
نقش عاشورا و پس از آن، عزادارىهاى عصر ائمّه عليهمالسلام در سقوط امويان و پيروزى عباسيان، از جهات گوناگون قابل ارزيابى است. از جمله ورود آگاهانه اسراى اهلبيت به شام، باعث دگرگونىهاى اساسى در افكار و انديشههاى مردم گرديد كه بر ناظران تاريخ سياسى پوشيده نيست. از اينرو، كنارهگيرى معنادار معاويه پسر يزيد از خلافت، كه منشأ بسيارى از اختلافات داخلى گرديد، بيشتر مىتوانست متأثر از افشاگرىهاى اسراى اهلبيت در قالب خطبهها و عزادارى آگاهىبخش، در مدت حضور آنان در شام، باشد؛ زيرا آنچه به نام عزادارى از سوى خاندان پيامبر در شام برگزار مىشد و پس از آن نيز ادامه يافت و همچنين مرثيههايى كه شعرا در سوگ شهدا مىسرودند، تنها به نقل وقايع عاشورا به عنوان يك مصيبت محدود نمىگرديد، بلكه مضمون سخنان امامان شيعه عليهمالسلام، محتواى اشعار شعراى اهلبيت و اظهارنظرهاى نويسندگان و انديشمندان اسلامى در اينباره، بيانگر آن است كه در عزاداران عصر ائمّه عليهمالسلام به نقش سياسى ـ اجتماعى عزادارى، توجه جدى مىشده است. چنانكه اگر به محتواى خطابهها و سوگوارىهاى اهلبيت، اشعار مرثيهسرايان و بيانات پيشوايان دين درباره عاشورا بنگريم، مىبينيم كه توجه به اصول و آموزههاى اساسى اسلامى، همانند احياى امر به معروف و نهى از منكر، «تولّى» به معناى ضرورت دوستى خاندان پيامبر و شناخت حق آنان و «تبرّى» به معناى بيزارى از ستمگرى و زدودن ظلم، در آنها به صورت جدّى مطرح است.
چنانكه در عامل بيرونى سقوط امويان كه با قيامهاى پياپى مردمى انجام شد، الهامپذيرى از قيام عاشورا و رهنمودهاى پيشوايان دين آشكارا پيدا بود.
و در نهايت، عباسيان نيز تنها گروهى بودند كه توانستند از عزادارى مردم براى شهداى اهلبيت عليهمالسلامو حزن و اندوه آنان به خاطر مظلوميت بنىهاشم، در راه رسيدن به قدرت بيشترين بهرهبردارى را داشته باشند. داعيان عباسى با استفاده از فرصت عزادار بودن علويان در سوگ شهادت زيد، يحيى و ابراهيم امام، شعارهاى همسان با خواستههاى عاطفى مردم را براى قيام خود برگزيدند و در نهايت نيز موفق گرديدند با ساقط نمودن خلافت اموى، خلافت عباسى را برپا نمايند.
منابع
ـ ابناثير، علىبن ابىالمكرم، الكامل، بيروت، دار احياءالتراث العربى، 1407ق.
ـ ابن اعثم، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى هروى، تهران، آموزش انقلاب اسلامى، 1382.
ـ ابنحنبل، احمد، مسند، بيروت: الرسالة، بىتا.
ـ ابنخلدون، عبدالرحمنبن محمد، تاريخ ابنخلدون، بيروت، أعلمى، 1391ق.
ـ ابن شهرآشوب، محمدبن على، مناقب آلابىطالب، بيروت، دارالاضواء، 1421ق.
ـ ابن طقطقى، محمدبن على، تاريخ فخرى در آداب ملكدارى و دولتهاى اسلامى، ترجمه محمدوحيد گلپايگانى، چ سوم، تهران، علمى و فرهنگى، 1367.
ـ ابن عساكر، علىبن حسنبن هبهاللّه، تاريخ مدينة دمشق، تعليق ابوعبداللّه على عاشور، بيروت، دار احياءالتراث، 1421ق.
ـ ابنعنبة، احمدبن على حسينى، عمدهالطالب فى أنساب آل ابىطالب، چ دوم، نجف، حيدريه، 1380ق.
ـ ابنكثير، ابوالفداء اسماعيل، البداية و النهاية، بيروت، دار احياءالتراث، 1408ق.
ـ ابنمنظور، لسانالعرب، قم، ادبالحوزة، 1405ق.
ـ ابنهشام، السيرة النبوية، مصر، مصطفى البانى، 1355ق.
ـ اصفهانى، ابوالفرج، مقاتلالطالبيين،چدوم،قم،دارالكتب، 1385ق.
ـ بلاذرى، احمدبن يحيى، انساب الاشراف، بىجا، بىنا، بىتا.
ـ بيهقى، ابراهيمبن محمد، المحاسن و المساوى، بيروت، داربيروت، 1404ق.
ـ جعفريان، رسول، تاريخ سياسى اسلام، تاريخ خلفاء، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1374.
ـ جمعى از نويسندگان، المعجمالوسيط، چ چهارم، تهران، فرهنگ اسلامى، 1372.
ـ جوهرى، اسماعيلبن حمّاد، تاج اللّغة و صحاح العربية، چ چهارم، بيروت، دارالعلم، 1407ق.
ـ حرّ عاملى، محمدبن حسن، وسائل الشيعة، چ پنجم، بيروت، دار احياء التراث، 1403ق.
ـ خضرىبك، محمد، الدولة الأموية، بيروت، دارالأرقم، بىتا.
ـ دينورى، احمدبن داود، اخبارالطوال، قم، امير، 1368.
ـ رازى، احمدبن مسكويه، تجارب الأمم، تهران، سروش، 1407ق.
ـ سليمانى الغازى، داود، مسند الامام الرضا، تحقيق محمدجواد حسينى جلالى، تهران، دارالكتب الاعلام الاسلامى، 1418ق.
ـ سيوطى، جلالالدين، تاريخ الخلفاء، بيروت، دارالجليل، 1408ق.
ـ شهرستانى، صالح، تاريخ النياحة على الامام الشهيد الحسينبن على عليهالسلام، بيروت، دارالزهراء، 1998م.
ـ شهيدى، سيدجعفر، تاريخ تحليلى اسلام، تهران، نشر دانشگاهى، 1383.
ـ صدوق، محمدبن على، من لايحضره الفقيه، تهران، مكتبة الصدوق، 1392ق.
ـ طبرى، حسنبن على، «عمادالدين»، كامل بهائى، قم، مؤسسة طبع و نشر، 1376ق.
ـ طبرى،محمدبنجرير،تاريخالامموالملوك،بيروت،الاعلمى،بىتا.
ـ طوسى، محمدبن حسن، امالى، قم، دارالثقافة، 1414ق.
ـ ـــــ ، مصباحالمتهجد، بيروت، اعلمى، 1418ق.
ـ عميد، حسن، فرهنگ عميد، تهران، اميركبير، 1361.
ـ غريغورس، ابوالفرج اهرون (ابن الزبعرى)، تاريخ مختصرالدول، ترجمه عبدالمحمد آيتى، تهران، علمى و فرهنگى، 1377.
ـ فيومى، احمد، مصباح المنير، مصر، الازهر، 1374ق.
ـ قندوزى، سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، قم، محمدى، 1385ق.
ـ كلينى، محمدبن يعقوب، فروع الكافى، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1413ق.
ـ مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، چ دوم، بيروت، الوفاء، 1403ق.
ـ مسعودى، علىبن حسين، مروّج الذهب و معادن الجوهر، قاهرة، السعادة، 1384ق.
ـ مفيد، محمدبن نعمان، الارشاد فى معرفة حججاللّه علىالعباد، ترجمه و شرح سيدهاشم رسولى محلاتى، تهران، دفتر فرهنگ نشر اسلامى، 1378.
ـ مقريزى، احمدبن على، الخطط المقريزية، بيروت، مكتبة احياء العلوم، بىتا.
ـ موسوى خمينى، سيدروحاللّه، صحيفه نور، قم، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1378.
ـ نخجوانى، هندوشاهبن سنجر، تجارب السلف، چ سوم، تهران، كتابخانه طهورى، 1357.
ـ يعقوبى، احمدبن ابىيعقوب، تاريخ يعقوبى، قم، مؤسسه و نشر فرهنگ اهلبيت عليهمالسلام، بىتا.
* كارشناس ارشد دينشناسى مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى قدسسره. دريافت: 29/3/90 ـ پذيرش: 26/9/90.
279ـ ر.ك. محمدبن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 48ـ53.
280ـ ر.ك. ابنعساكر، تاريخ مدينة دمشق، تعليق ابوعبداللّه على عاشور، ج 14، ص 90ـ92؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 120ـ130.
281ـ ابنعساكر، همان، ج 14، ص 97.
282ـ اسماعيلبن حمّاد جوهرى، تاجاللّغة و صحاحالعربية، ج 1، ص 2425؛ محمدبن مكرم ابنمنظور، لسان العرب، ج 12، ص 3و4؛ ج 15، ص 54؛ ر.ك. حسن عميد، فرهنگ عميد، ص 825؛ احمد فيومى، مصباحالمنير، ص 6.
283ـ محمدبن مكرم ابنمنظور، همان، ج 14، ص 309.
284ـ محمد طوسى، مصباح المتهجد، ص 536؛ محمدبن حسن حرّ عاملى، وسائل الشيعة، ج 10، ص 398.
285ـ جمعى از نويسندگان، المعجمالوسيط، ص 67، 296 و 580.
286ـ سيدروحاللّه موسوى خمينى، صحيفه نور، ج 13، ص 327.
287ـ ر.ك. محمد خضرىبك، الدولة الأموية، صفحات آخر.
288ـ ابنعساكر، همان، ج 62، ص 210.
289ـ ابن الزبعرى، تاريخ مختصرالدول، ترجمه عبدالمحمد آيتى، ص 150؛ علىبن حسين مسعودى، مروّجالذهب و معادنالجوهر، ج 3، ص 82ـ83.
290ـ ابن الزبعرى، همان، ص 209.
291ـ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 530.
292ـ علىبن ابىالمكرم ابناثير، الكامل، ج 4، ص 131؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 504ـ505.
293ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 522؛ ابن اثير، همان، ج 4، ص 132.
294ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 502؛ ابن اثير، همان، ج 4، ص 133.
295ـ ر.ك: محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 534.
296ـ همان، ص 361.
297ـ همان، ص 540ـ541.
298ـ همان، ص 552.
299ـ ر.ك. ابن الزبعرى، همان، ص 150؛ علىبن حسين مسعودى، همان، ج 3، ص 82.
300ـ حسنبن على طبرى، «عمادالدين»، كامل بهائى، ص 300.
301ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 45، ص 138.
302ـ ر.ك. ابناثير، همان، ج 4، ص 393ـ398 و 400ـ407؛ ابوالفداء اسماعيل ابنكثير، البداية و النهاية، ج 10، ص 46ـ48.
303ـ ر.ك: ابنمنظور، همان، ج 14، ص 16؛ ر.ك. رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، تاريخ خلفاء، ج 2، ص 52.
304ـ ر.ك. رسول جعفريان، همان، ج 2، ص 501ـ506.
305ـ ابنعساكر، همان، ج 57، ص 283ـ284.
306ـ محمدبن جرير طبرى، همان، وقايع سال 132.
307ـ همان، ج 8، ص 59.
308ـ ر.ك. احمدبن ابىيعقوب يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 40ـ41؛ محمدبن على ابنطقطقى، تاريخ فخرى در آداب ملكدارى و دولتهاى اسلامى، ترجمه محمدوحيد گلپايگانى، ص 192ـ193.
309ـ ر.ك. هندوشاه ابنسنجر نخجوانى، تجارب السلف، ص 88ـ89.
310ـ ر.ك. سيدجعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام، ص 259.
311ـ ابوالفرج علىبن الحسين اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 140.
312ـ ر.ك. همان، ص 157؛ احمدبن يحيى بلاذرى، انساب الأشراف، ج 2، ص 63.
313ـ ر.ك. ابنطقطقى، همان، ص 192.
314ـ ر.ك. ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 140؛ محمدبن نعمان مفيد، الارشاد، ترجمه و شرح سيدهاشم رسولى محلاتى، ج 2، ص 190؛ ابنطقطقى، همان،
ص 164.
315ـ ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 140.
316ـ ر.ك. ابراهيمبن محمد بيهقى، المحاسن و المساوى، ص 482.
317ـ سليمانبن ابراهيم قندوزى، ينابيعالمودة، ص 484.
318ـ ابن شهرآشوب مازندرانى، مناقب آل ابىطالب، ج 3، ص 357؛ محمدباقر مجلسى، همان، ج 47، ص 187.
319ـ ر.ك: محمدبن حسن طوسى، امالى، ص 333؛ ابن اثير، همان، ج 7، ص 36ـ37؛ صالح شهرستانى، تاريخ النياحة على الامام الشهيد الحسينبن على عليهالسلام، ج 2، ص 5.
320ـ اين منظور، همان، ج 5، ص 236؛ جمعى از نويسندگان، المعجم الوسيط، ص 351.
321ـ ر.ك. محمدباقر مجلسى، همان، ج 99، ص 274.
322ـ ر.ك. ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 114ـ115.
323ـ همان، ص 299.
324ـ ر.ك. عبدالرحمنبن محمد ابنخلدون، تاريخ ابنخلدون، ج 3، ص 242؛ احمدبن على حسينى ابنعنبة، عمدهالطالب فى أنساب آل ابىطالب،
ص 172؛ داود سليمانى الغازى، مسند الامام الرضا، تحقيق محمدجواد حسينى جلالى، ج 1، ص 50.
325ـ ابنخلدون، همان، ج 3، ص 122.
326ـ ر.ك: ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 115.
327ـ ر.ك. احمدبن داود دينورى، اخبارالطوال، ص 333ـ335؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 5، ص 316.
328ـ ر.ك: احمدبن يحيى بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 114ـ115؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 6، ص 27، 45، 46 و 49؛ جلالالدين سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 312.
329ـ احمدبن داود دينورى، اخبارالطوال، ص 335.
330ـ ابن اثير، الكامل، ج 5، ص 437؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 6، ص 104؛ احمدبنداوددينورى،الامامهوالسياسة،ج2،ص150.
331ـ ر.ك. ابناثير، الكامل، ج 5، ص 437؛ محمدبن جرير طبرى، همان، ج 6، ص 104؛ احمدبن داود دينورى، الامامة و السياسة، ج 2، ص 150.
332ـ ر.ك: ابن خلدون، همان، ج 3، ص 283.
333ـ احمدبن ابىيعقوب يعقوبى، همان، ج 2، ص 326.
334ـ علىبن حسين مسعودى، همان، ج 3، ص 225.
335ـ ر.ك. ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 158.
336ـ ابوالفرج اصفهانى، همان، ص 233.
337ـ ابن اثير، همان، ج 5، ص 387.
338ـ علىبن حسين مسعودى، همان، ج 2، ص 271.
339ـ ر.ك. ابن هشام، السيرة النبوية، ج 3، ص 159؛ ابن كثير، همان، ج 4، ص 66.
340ـ ر.ك: احمدبن حنبل، مسند، ج 7، ص 591، ح 26922؛ محمدبن حسن حرّ عاملى، همان، ج 2، ص 888.
341ـ احمدبن على مقريزى، الخطط المقريزية، ج 2، ص 240.
342ـ ر.ك. ابن شهرآشوب، همان، ج 3، ص 357؛ محمدباقر مجلسى، همان، ج 47، ص 178.
343ـ ر.ك. احمدبن يحيى بلاذرى، همان، ج 3، ص 246.
344ـ ابن شهرآشوب، همان، ج 3، ص 300.
345ـ ابن اعثم كوفى، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى هروى، ج 8، ص 319.
346ـ سيدجعفر مرتضى، زندگانى سياسى امام رضا عليهالسلام، ص 55، پاورقى.
347ـ محمدبن على صدوق، من لايحضرهالفقيه، ج 1، ص 252؛ محمدبن يعقوب كلينى، فروعالكافى، ج6، ب 346، ح 3، ص 460.
348ـ محمدبن يعقوب كلينى، همان، ج 6، باب 346، ح 3، ص 460.
349ـ ر.ك. جلالالدين سيوطى، همان، ص 262.
350ـ ر.ك. علىبن حسين مسعودى، همان، ج 8، ص 169 و 377.
351ـ احمدبن مسكويه رازى، تجارب الأمم، ج 5، ص 254.
352ـ علىبن حسين مسعودى، همان، ج 8، ص 169.