شکوفایى اندیشه هاى سى رایت میلز در پارادایم نوین جامعه شناسى
Article data in English (انگلیسی)
سال بیست و سوم ـ شماره 198 (ویژه جامعه شناسى)
محسن صادقى امینى : دانشجوى دکترى رفاه اجتماعى دانشگاه علّامه طباطبائى. sadeghi121@yahoo.com
اکبر میرسپاه : استادیار مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره.
جعفر هزارجریبى : استاد دانشگاه علّامه طباطبائى. Jafari_hezar@yahoo.com
چکیده
جامعهشناسى معاصر، تا چه حد پاسخگوى نیازهاى جامعه بشرى در عصر حاضر بهمنظور تبیین پدیدهها و پیشبینى معضلات فراروى آن بوده است؟ پاسخهاى متفکران به این پرسش و تلاشهایى که در این زمینه صورت پذیرفته است به اذعان اغلب اندیشمندان حوزه علوم اجتماعى و انسانى، منتج به نتایج قابل دفاعى نشده است. طرح موضوعاتى نظیر زنده نبودن این رشته، براى توجیه شکستهاى این علم در دستیابى به اهداف آن ارزیابى مىشود. امروزه بیش از هر زمان دیگر ضرورت بازنگرى در علوم اجتماعى با هدف رفع نابسندگى ها، خواه در حوزه نظرى و خواه در حوزه کاربردى، مورد اتفاق قاطبه دلسوزان این عرصه است.
مقاله حاضر مى کوشد با استفاده از روش اسنادى، ضمن بررسى آثار میلز و برخى مدارک دیگر که به افکار او پرداخته است، به پرسش مطرحشده در سطر اول پاسخ دهد. ازاینرو، ضمن بازخوانى موضوعى افکار و آراء این جامعه شناس سیاسى، انتقادها و تحلیلهاى او از شرایط اجتماعى حاکم در زمان حیاتش مورد تأمل قرار گرفته و برخى راهحلهایى نیز که حسب مورد بدانها اشاره کرده است، بیان مىشود. در جمعبندى نتایج بررسى رئوس اندیشه هاى وى، شکوفایى این افکار و هر نوع تفکر مستقل و تحدیدناپذیر دیگر در چارچوبهاى مسلط جامعه شناسى معاصر را، مستلزم پایه ریزى یک پارادایم نوین جامعهشناختى که با تجدیدنظر اساسى در مبانى نحلههاى موجود این رشته و بهره بردارى از دیدگاههاى اجتماعى بوممحور ـ در عین عدم نفى دستاوردهاى کنونى ـ قابل تدوین است، خواهیم یافت.
کلیدواژه ها: آزاداندیشى، سرمایهدارى، مارکسیسم، رسانهها، جامعهشناسى معاصر، روشنفکر متعهد، پارادایم نوین جامعهشناسى.
مقدّمه
در تاریخ علم، همواره شاهد حضور مؤثر اندیشمندانى هستیم که على رغم فعالیت هاى گسترده و پرمغز، به هر دلیل مورد بى مهرى اکثریت همگنانشان قرار گرفته و در حاشیه نشانیده شده اند و جالب اینکه پس از مرگ، عقاید و افکار آنان مجددا مورد کاوش و بازخوانى واقع شده و این خود سرآغازى بر تجدید حیات تفکرى است که در زمان حیات صاحب خود محدود، سرخورده و مغضوب اغلب صاحب نظران بوده است.
اینکه علت چنین رفتارهایى در صحنه علم ـ علم که یکى از شعارهاى همیشگى آن فراغت از ارزش و آزاداندیشى بوده است ـ چیست، و چرا بى توجهى به افکارى بدیع، که شاید در زمان خود بر خلاف طرز فکر غالب، شکل گرفته اند، همواره در طول تاریخ بشر دیده مى شود، در این مقال نمى گنجد. شاید نحوه برخورد و تعامل ناپذیرى، کج خلقى و انزواطلبى، تفاوت نوع نگاه و قابل هضم نبودن دیدگاه هاى یک متفکر در تقابل با سایرین و شاید حسادت و نبود سعه صدر در پذیرش نظریات فرازمانى، و شاید پنجه در روى حاکمیت سیاسى انداختن، ازجمله دلایلى باشد که بدین نتایج منجر مى شده است. اما آنچه مهم است این حقیقت است که در حاشیه بودن این متفکران لطمات جبران ناپذیرى به مسیر علم وارد نموده است که هرگز قابل جبران نبوده و حتى با بازگشت به نظریات آنان در عصرى بعد از حیات و بازخوانى اندیشه هایشان نیز دردى از این عقب ماندگى را ـ آنچنان که شاید ـ درمان نمى کند. شاید بتوان با بررسى زندگى، زمینه هاى فکرى و اجتماعى و اندیشه هاى این متفکران، دریچه اى به افق دید آنان گشود و با همفکرى جامعه علمى براى بازسازى تفکرى که در زمان اصلى خود مهجور بوده و از سیر سازنده زمان در طریق به روز شدن بى نصیب مانده است، تطور آن فکر را در زمان حاضر بازیافت و براى حل مسائل امروزین از آن بهره جست.
جامعه شناسى نیز از این اتفاق نامیمون مستثنا نبوده و جامعه شناسانى با افکار درخشان و الهام بخش را در طول تاریخ تأسیس و رشد این علم مى بینیم که دچار این کج فهمى ها، سوءتعبیرها و بدرفتارى ها گردیده و تحت عنوان حاشیه نشین، تندرو، منتقد و الفاظى از این دست، به بیگانگانى با زبانى نامفهوم بدل شدند.
اندیشمندانى همچون جورج زیمل، تورستاین وبلن و سى رایت میلز ازجمله جامعه شناسانى هستند که بدان ها لقب حاشیه نشین داده شده است. این موقعیت حاشیه نشینى، قدرت مشاهده را براى آنان افزایش مى داد و آنان را به منتقدانى قهار تبدیل مى نمود. کوزر اینان را به سنخ اجتماعى غریبه زیمل منتسب مى کند. یک بیگانه به قول زیمل در نظر و عمل، انسان آزادترى است. او روابطش با دیگران را با تعصب کمترى مورد حلاجى قرار مى دهد، این روابط را با معیارهاى کلى تر و عینى ترى مى سنجد... (کوزر، 1389، ص 400).
از دیدگاه نگارندگان، اندیشمندان به سه دلیل عمده در حاشیه قرار مى گیرند: اول، به دلیل افکار متحجرانه و دگم که به هیچ روى قابل پذیرش عقل سلیم نیست؛ دوم، به دلیل عدم فهم نظریات درخشان آنها توسط هم عصرانشان؛ و سوم، به علت تقابل سرسختانه و افشاگرانه با نظام سیاسى حاکم و بایکوت نظریاتشان. روحیات درونگرا و ناتوانى در تعامل نیز مزید بر علت است تا این اتفاق نامیمون نه فقط براى آنان، بلکه براى علم بیفتد تا از نعمت مشارکت فعال اینان دست کم در مقطعى از تاریخ محروم بماند.
سى رایت میلز هم که زندگى و اندیشه هاى او موضوع بررسى این مقاله است، از همین حاشیه نشین هاى منتقد به شمار مى آید. میلز یک حاشیه نشین دانشگاه بود و خودش هم این را مى دانست. "من نه تنها جزئا، بلکه عمیقا و پیوسته غریبه بوده ام" (ریتزر، 1374، ص 88). اما آنچنان که خواهیم دید، تفکرات فرازمانى میلز على رغم در حاشیه بودنش نه تنها مورد توجه همگنانش قرار گرفته است، بلکه بسیارى از آنان را وادار به مقابله و عکس العمل در برابر وى نمود، به گونه اى که به جرئت مى توان گفت: نباید او را به عنوان یک حاشیه نشین ناکام در نظر گرفت.
زندگى
چارلز رایت میلز در 28 آگوست 1916 در شهر ویکو از ایالت تگزاس در خانواده اى کاتولیک از طبقه متوسط به دنیا آمد. در سال 1934 از دبیرستان فنى دالاس فارغ التحصیل شد. وى ابتدا در دانشگاه A&M تگزاس حضور یافت، اما بعد از یک سال آنجا را رها کرد و با ورود به دانشگاه تگزاس در شهر آستین (مرکز ایالت تگزاس) لیسانس و فوق لیسانس خود را در سال 1939 گرفت و درجه دکتراى خود را هم از دانشگاه ویسکانسین در شهر مدیسون (مرکز ایالت ویسکانسین) در سال 1941 اخذ کرد. بعد از یک دوره چندساله در دانشگاه مریلند، وى در دانشگاه کلمبیا به پژوهش پرداخت. میلز از سال 1945 تا زمان مرگ در دانشگاه کلمبیا به تدریس و پژوهش مشغول بود.
میلز در دانشگاه تگزاس، فلسفه مى خواند و همان جا با افکار فلاسفه عملگرا همچون مید و وبلن آشنا شد. همین آشنایى و تأثیرپذیرى او از نظریات وبلن، زمینه فعالیت هاى انتقادى وى در سال هاى بعدى را فراهم نمود.
در دانشگاه ویسکانسین که محل اخذ مدرک دکترى میلز در رشته جامعه شناسى بود، وى با استادش هانس گرث دوست شد که از این طریق با افکار وبر، مارکس و مانهایم آشنا گردید. نتیجتا با کنار هم قرار دادن آثار بزرگان مکتب پراگماتیسم و جامعه شناسان آلمانى مذکور، میلز شیوه و دیدگاه خاص خود را از تحلیل هاى اجتماعى شکل داد. در این زمینه، اولین اثر میلز مقاله اى بود که در سال 1939 با عنوان زبان، منطق و فرهنگ به چاپ رسید. در این مقاله، او ضمن نقل و نقد نظریات مید، دیویى، مارکس، مانهایم و وبر، پاسخ مید درباره دیگرى تعمیم یافته را به این سؤال که چه مناسباتى میان یک اندیشمند و محیط اجتماعى و زمینه فرهنگى او وجود دارد؟، بسیار مفید مى داند و نظر مارکس ناظر بر ساخت اجتماعى و نیز نظر مانهایم در خصوص ناخودآگاه جمعى را رد مى کند. همچنین میلز در کتاب شخصیت و ساخت اجتماعى نظریات تقلیل گرایانه مارکس و فروید را درباره محرکات رفتار انسان به چالش مى کشد و با استناد به نظر وبر، معتقد است که محرکات انسان درواقع، توجیهات پذیرفته شده اى براى برنامه ها یا کردار و عملکرد انسان در زمان حال، گذشته و آینده به حساب مى آید (ادیبى، 1387، ص 58).
در دانشگاه کلمبیا، میلز با همکارى رابرت لیند مطالعات کلاسیک شهرهاى میانه در آمریکا را پى ریزى کرد. میلز در گزارشى که در سال 1946 براى مجلس سناى آمریکا تهیه کرد، با مقایسه 6 شهر نتیجه گرفت که بهترین فضاى اجتماعى براى توسعه روحیه شهروندى در شهرهایى وجود دارد که اقتصاد آنان در کنترل شرکت هاى بزرگ نیست، بلکه بازرگانان و کاسب کاران کوچک، حیات اقتصادى آن شهرها را در اختیار دارند... میلز با تحلیل داده هاى جمع آورى شده نشان داد که تغییرات اشتغال در شهرهاى کوچک، کمتر، کیفیت خدمات کالایى، بیشتر، کیفیت بهداشت و خدمات عمومى و درمانى، بالاتر و توزیع درآمدها متعادل تر از شهرهاى دیگر است (همان، ص 54). در دانشگاه کلمبیا میلز با مرتون تعامل داشت. اینان در اوایل دهه 40 تنها جامعه شناسانى بودند که در زمینه جامعه شناسى علم کار کردند. در پى فعالیت مرتون در زمینه تبلیغات رسانه اى، میلز با همکارى لازارسفلد، مقاله وسایل ارتباط جمعى و افکار عمومى را نوشت که در آن، بین افکار عمومى خاص و افکار عمومى توده مردم تمایز قایل شد و از کنترل توده مردم با استفاده از این وسایل توسط قدرت مرکزى اظهار نگرانى کرد.
اندیشه ها و آثار
میلز على رغم عمر کوتاه خود، آثار متعددى به یادگار گذارد که برخى از آنها در زمان حیاتش بحث هاى فراوانى برانگیخت. آثار او عمدتا محتواى انتقادى و فرازمانى داشت و اغلب با تأخیر در سایر کشورها ترجمه شد و یا اصلاً به رشته ترجمه درنیامد. کلود ژولین، سردبیر ماهناه لوموند دیپلماتیک فرانسه در پیشگفتار کتاب علل جنگ جهانى سوم مى نویسد: به یقین چنانچه، گفته هاى او در اندیشه ها جان مى گرفت، از بسیارى از اشتباهات تکرارشده چهار رئیس جمهورى، آیزن هاور، کندى، جانسون و نیکسون، نه فقط در سیاست ضد کوبایى آنها، بلکه در مقیاس وسیع تر، در قبال آمریکاى لاتین در مجموع و همچنین در دیگر نقاط عقب افتاده جهان جلوگیرى مى کرد (میلز، 1356، ص 9).
با دقت در اندیشه هاى سیاسى میلز که نگاهى اقتصادى ـ فرهنگى نیز به نحوه اداره حکومت آمریکا داشته است، به روشنى مى توان به علت مخالفت وى با دخالت آمریکا در جنگ جهانى دوم پى برد. میلز مى دید که چرخش نظام سرمایه دارى به سوى شرکت هاى عظیم چند ملیتى، جامعه آمریکا را در مسیر جنگ اقتصادى مداوم قرار مى دهد. نظرى کوتاه ولى تحلیلى به عملکرد دولت آمریکا از زمان جنگ جهانى دوم تاکنون، درستى نظر میلز را تأیید مى کند (ادیبى، 1387، ص 61). جنبش هاى اخیر مردم آمریکا تحت عنوان جنبش تسخیر وال استریت یا جنبش 99 درصد که در اعتراض به سیاست هاى نظام سرمایه دارى شکل گرفته و ابعاد آن در سطح بین الملل گسترش یافته است بیانگر صحت اندیشه هاى این متفکر مى باشد که در حدود 60 سال قبل طرح نموده است.
نکته مهم دیگرى که نمى توان از کنار آن بى تفاوت گذشت، این است که میلز را تنها یک منتقد نامیدن به نوعى بى انصافى در حق این اندیشمند بزرگ است. او در جاى جاى نوشته ها و آثار خود ضمن برشمردن نقاط ضعف و تأکید بر یافتن راه کارهاى اصلاحى، همواره خود را موظف دانسته است به عنوان یک روشنفکر متعهد اصلاحگر، راه کارهاى نظرى و عملى براى حل مسائل جامعه بشرى و نه تنها کشور خودش ارائه نماید.
در این بخش از مقاله به طرح و بررسى برخى مختصات و اندیشه هاى درخشان سى رایت میلز که از ظرفیت بازخوانى و به روزرسانى بالایى بهره مند است، پرداخته مى شود. آنچنان که خود او مى گوید: البته کار سهل و آسانى است که مسلک قرن نوزدهم را رویاروى حوادث قرن بیستم قرار داد... ولى این کار براى هر پیشرفت ممکن در تفکر و تحقیق اجتماعى ضرورت دارد (میلز، 1385، ص 167). براى آنکه بتوان از نگاهى نافذ در مطالعات و بررسى هاى علمى برخوردار بود، لازم است ضمن غور در اندیشه هاى گذشتگان، از روش هاى مفید آنان بهره برد و رهیافت هایى را که على رغم گذر زمان پویایى خود را از دست نداده اند، احیا نموده و از مؤلفه هاى ناب آنها در طرح ریزى یک پیکره جدید و پاسخگوى نیازهاى روز جامعه بشرى بهره گرفت. امید آنکه با مطالعه این نظریات، افق جدیدى فراروى پژوهشگران علوم اجتماعى ترسیم گردد.
مخالفت با نظام سیاسى سرمایه دارى
میلز عقیده دارد نظام سیاسى آمریکا على رغم تبلیغات جهانى و عوام فریبانه اى که دارد، دموکراتیک نیست؛ زیرا به جاى حکومت مردم بر مردم، اقلیتى قدرتمند حکومت مى کند. وى در اثرش نخبگان قدرت مى کوشد تا نشان دهد که آمریکا چگونه تحت چیرگى گروه کوچکى از سوداگران، سیاستمداران و سران نظامى درآمده است (ریتزر، 1374، ص 89). میلز معتقد است که هرچند هریک از این سه گروه منافع خاصى در نظام موجود دارند، ولى در نهایت، یعنى به هنگام اخذ تصمیمات اساسى و تدوین سیاست هاى داخلى و خارجى، با یکدیگر متحد شده و به صورت طبقه حاکم عمل مى کنند (میلز، 1370، ص 11). میلز بیش از پیش متقاعد شده بود که دموکراسى در آمریکا به علت تمرکز فزاینده قدرت سیاسى در دست یک گروه نخبه سه گانه مرکب از مقامات بلندپایه حکومت فدرال، سرآمدان شرکت هاى بزرگ و افسران بلندپایه ارتش تضعیف مى شود (کیویستو، 1378، ص 62). ارتباطات این سه گروه در چارچوب ازدواج هاى میان گروهى، تحصیلات در مدارس خصوصى، عضویت باشگاه ها و کلیساهاى معین است. در مقابل اینان، اکثریت توده مردم هستند که فاقد تشکل بوده و قدرتى ندارند. وى با اشاره به نظر موسکا که مى گوید: اقلیت هاى متشکل، بر مردم و اشیا حکومت مى کنند، اما اکثریت هاى غیرمتشکل تحت سلطه درمى آیند، بدین نکته اذعان مى کند که از سده 19 تا 20 شاهد تغییرى در سطح جامعه هستیم و آن اینکه جامعه به سمت اکثریت متشکل و اقلیت غیرمتشکل حرکت کرده است. نوعى قدرت در میان توده ها به وجود آمده و ساخت هاى اجتماعى و خبرگان آنها در اطراف این قدرت قرار گرفته اند... در طبقه حاکم غالبا یک گروه در رأس قرار دارد و پس از آن قشر وسیع ترى هستند (میلز، 1370، ص 219). این گروه در رأس، با قشر پایین تر تماس مستمر داشته و با آنها در سیاست ها شریکند. میلز با استفاده از نظریه پاره تو در مورد نخبگان حاکم و نخبگان غیرحاکم، سیاستمداران، سرمایه داران و نظامیان را در مجموع مورد مطالعه قرار مى دهد.
او در مقدمه اى که در سال 1953 بر کتاب نظریه طبقه تن آسان اثر تورستاین وبلن نوشته، مى گوید: وراى گفت وگوها و سخنرانى هاى سیاسى درباره وطن پرستى و دموکراسى، آنچه واقعیت دارد این است که دموکراسى مورد تهدید قرار گرفته و دامنه نابرابرى هاى اقتصادى فزونى گرفته است (ادیبى، 1387، ص 52). وبلن در این کتاب با مذمت طبقه مرفه، نه تنها آنان را کارگزاران شایسته اى براى پیشرفت تکاملى در عصر ماشین نمى داند، بلکه آنان را به غارتگرانى تشبیه مى کند که در قرون وسطا مردم را استثمار مى کردند. این طبقه مرفه در درون جامعه صنعتى زندگى نمى کنند، بلکه به صورتى انگلى از این جامعه ارتزاق مى نمایند (کوزر، 1389، ص 359و360). میلز هم با علاقه و تأثیرپذیرى از وبلن، پژوهش هاى انتقادى خود را در سال هاى بعد ادامه مى دهد.
مى توان افکار وبر را نیز در این خصوص بر میلز بسیار تأثیرگذار دانست. وبر در کتاب خود، اقتصاد و جامعه پس از بحث در مورد کنش اجتماعى و محرک هاى آن ازجمله عرف، رسم و سنت، به بررسى نظم مشروع و سپس مفاهیم قرارداد و حقوق، و سرانجام مقایسه نبرد و رقابت، و در مرحله بعد، به تشکیل جامعه و جماعت مى پردازد. بعد از گروه بندى، مفهوم بنگاه تولیدى و همچنین مفاهیم قدرت و سلطه مطالعه مى شود. در این بخش، وبر ضمن تفکیک کنش داراى جهت اقتصادى و اقدام اقتصادى، بین فعالیت سیاسى و فعالیت اقتصادى تمایز قایل مى شود. از اینجا به نخستین تمایز موجود میان دو سنخ فعالیت، یعنى فعالیت سیاسى و فعالیت اقتصادى، مى رسیم. هدف اقتصاد ارضاى نیازهاست و این سبب مى شود که رفتار اقتصادى به نحوى عقلانى تنظیم گردد، و حال آنکه خصیصه ذاتى سیاست اعمال سلطه یک یا چند تن بر دیگران است (آرون، 1377، ص 629). وى با صحه گذاشتن بر تداخل اقدام اقتصادى و اقدام سیاسى، جدا کردن این دو را از یکدیگر ناممکن دانسته و وجود اقتصاد سیاست و سیاست اقتصادى را مطرح مى کند. اقدام اقتصادى هم ممکن است گاه مستلزم توسل به زور باشد و در نتیجه، یک بعد سیاسى هم داشته باشد. از سوى دیگر، هر اقدام سیاسى، یعنى هرگونه اعمال پیوسته سلطه از سوى یک یا چند تن بر دیگران، مستلزم یک اقدام اقتصادى یعنى تصاحب یا دارا بودن وسایلى براى ارضاى نیازهاست (همان، ص 630). با توجه به تعریفى که وبر از قدرت ارائه مى دهد و آن را عبارت از وضعى مى داند که یکى از فاعلان (که البته ممکن است گروه ها باشند مانند دولت ها یا افراد) اراده خود را بر دیگرى تحمیل مى کند، مى توان دریافت که میلز هم در کتاب نخبگان قدرت از نظریه ماکس وبر الهام گرفته است. او به مقایسه میان اقلیت قدرتمند و اکثریت ناتوان پرداخته و نظریه خود را تحت عنوان "برگزیدگان قدرتمند"، ارائه مى دهد. میلز معتقد است که نظام سیاسى آمریکا على رغم تصور عمومى، فاقد خصلت دموکراتیک است؛ زیرا به جاى حکومت مردم بر مردم، اقلیتى قدرتمند حکومت مى کنند (میلز، 1370، ص 11). نخبگان قدرت به انسان هایى اطلاق مى شود که مقام و موقعیتشان، آنها را قادر مى سازد که از محیط عادى مردان و زنان معمولى جامعه فراتر روند (میلز، 1383، ص 34). میلز سه قلمرو نهادینه شده اقتصاد، سیاست و ارتش را داراى ابزار قدرت بسیار قوى معرفى مى کند که سایر نهادها مانند کلیسا و یا خانواده، که روزى مهم ترین نهاد بود، اینک براى مشروعیت بخشیدن به قدرت و تصمیمات این اقالیم سه گانه (مثلث قدرت) مورد استفاده قرار مى گیرند. میلز به سه نکته اصلى در فهم ارتباط صاحبان قدرت اشاره مى کند:
1. روان شناسى نخبگان مختلف در اجتماعات و گروه هاى مربوطه شان؛ این افراد خاستگاه و فرهنگ مشابه دارند و سادگى ارتباط آنها بر اساس تیپ مشابهى است که با یکدیگر دارند.
2. ساختار و مراتب نهادینه شده؛ نهادهاى اصلى که در نظام اجتماعى شکل گرفته اند داراى اتحاد و انطباق ساختارى هستند که همین اتحاد منجر به انسجام گروهى نخبگان هر نهاد مى باشد.
3. همکارى بر مبناى دستیابى به منافع مشترک؛ هماهنگ سازى ارادى و عمدى، بزرگ ترین پایه وحدت آنهاست و ضامن تحقق منافع مشترکشان مى باشد.
همین طبقه حاکم است که در نظرگاه میلز حوادث تاریخى را در همه دوره هاى تاریخ بشر و نزد همه ملت ها شکل مى دهد. جریان حوادث در زمانه ما بیش از آنکه به هرگونه تقدیر و سرنوشت اجتناب ناپذیرى بستگى داشته باشد، به مجموعه اى از تصمیمات بشرى، وابسته است (میلز، 1383، ص 56). (در اینجا بى مناسبت نیست به شباهت این نظر میلز ـ که نقدى بر تقدیرگرایى حاکم بر مسیحیت و همچنین نظریه مراحل تاریخى مارکسیسم است ـ با نظریه اسلام در خصوص مسئولیت اجتماعى و تاریخى ملت ها اشاره مختصرى داشته باشیم. قرآن کریم در آیاتى مانند 11 سوره رعد و 53 سوره انفال بر نقش ملت ها و جوامع بر تعیین سرنوشت خود تأکید مى نماید. در آیه 11 سوره رعد مى فرماید: خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملتى) را تغییر نمى دهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند).
میلز با مقایسه اى اجمالى در خصوص رشد فزاینده قدرت حاکمان در مسیر تاریخ با توجه به پیشرفت علم و فناورى، به برخى تصمیمات دولتمردان آمریکایى ازجمله حضور در جنگ جهانى دوم و بمباران اتمى هیروشیما مى پردازد و بر طرح مجدد دولت مسئول به عنوان تنها راه واقع گرایانه تأکید مى کند.
وى با بررسى عناصر جامعه روز آمریکایى، به این نتیجه مى رسد که در جامعه اى با مختصات نظام سرمایه دارى آمریکا، شهرهاى کوچک و اجتماعات محلى به سمت ادغام با محیط حومه و هضم تدریجى در نظام قدرت و جایگاه کشورى مى روند. هرچند چشمان شهرهاى کوچک آمریکا به شهرهاى بزرگ دوخته شده است، اما نکته قابل بحث این است که شهرهاى بزرگ به کجا مى نگرند؟ (میلز، 1383، ص 87). بافت و لایه هاى اصلى چنین جامعه اى به مرور رو به اضمحلال گذاشته و نوکیسگان و حتى مهاجران به جایگاه هاى اجتماعى دست یافته، ثروتمندان سبک هاى زندگى را تعریف مى نمایند. همزمان با گسترش رسانه هاى جمعى کشور، شهرتمندان حرفهاى دنیاى هنر و تفریحات، به طور کامل به شهرت ملى دست یافتند. آنان به عنوان شخصیت هاى ملى، کانون توجه کلیه رسانه هاى تفریحى و تبلیغاتى هستند (میلز، 1383، ص 117). این شهرتمندان که اغلب از مایه هاى فکرى نیز تهى هستند، در کنار رئیس جمهور و سایر مقامات در مراسم مختلف ملى و منطقه اى ظاهر شده و به تدریج، به الگوهاى رؤیایى براى جوانان بدل مى شوند که مروج مدهاى طراحى شده سرمایه دارى در حوزه مصرف و رفتار، و همچنین مبلغانى براى نظام سیاسى سرمایه دارى در داخل کشور و حتى در سطح بین المللى هستند. نخبگان قدرت به اندازه شهرتمندان، مشهود و مورد توجه نیستند و اغلب اوقات نمى خواهند چنین باشند (میلز، 1383، ص 462).
نقد مارکسیسم
میلز در نگاه اول با توجه به رویکرد انتقادى و رادیکالش متمایل به اندیشه مارکسیستى مى نماید و آنچه احتمالاً این برداشت را تقویت مى کند تاختن بى محاباى او به نظام سیاسى، اجتماعى و اقتصادى حاکم بر جامعه آمریکاست. براى مثال، یکى از زمینه هایى که میلز در تجلیل از مارکس آن را برجسته مى کند، هجوم به استثمارى است که با ذات اقتصاد سرمایه دارى عجین است. اگر بتوان هدف اقتصاد مارکسى را در کلامى کوتاه بیان کرد، باید گفت که این هدف چیزى جز اثبات محکومیت سرمایه دارى نیست؛ چراکه مبتنى بر استثمار است (میلز، 1385، ص 98). لکن خود وى به صراحت در آثارش این مکتب را نیز به مانند مکتب سرمایه دارى مورد نقد و بازنگرى قرار مى دهد.
او در کتاب بینش جامعه شناختى در فصل خرد و آزادى مى نویسد: به علت تغییرات شگرفى که در جهان امروز رخ داده است، مفاهیم عقل و آزادى، چه در نظام هاى سرمایه دارى و چه در نظام هاى کمونیستى، به شکل مبهم و نامشخصى درآمده است. سؤال عمده این است که چرا مارکسیسم غالبا به صورت نظام هاى دیوانسالارى ملال انگیز درآمده است؟... به عقیده من تحولات عصر حاضر را نمى توان با کمک تعبیر مارکسیستى یا لیبرالیستى از فرهنگ و سیاست شناخت... خلاصه کلام، امروز ما با نوعى ساخت اجتماعى روبه رو هستیم که نمى توان آن را در پرتو میراث فکرى کلاسیک یعنى لیبرالیسم و مارکسیسم به درستى تبیین کرد (میلز، 1370، ص 181). ملاحظه مى کنیم که میلز بدون هیچ تعصبى هر دو نظام عمده حاکم بر دنیاى عصر خود را به چالش کشیده و بر ناتوانى آنها در حل مسائل بشر اذعان مى کند. پیش تر هم میلز در سال 1939 در مقاله زبان، منطق و فرهنگ پاسخ مارکس به این پرسش را که چه ارتباطى بین یک اندیشمند و محیط او وجود دارد؟ رد کرده بود. مارکس ساخت اجتماعى را در این زمینه تأثیرگذار مى دانست. او همچنین نظر مارکس در خصوص انگیزه کنش انسانى را به چالش مى کشد.
در سال 1962 میلز نگارش کتاب مارکسیست ها را به پایان مى برد. او در این کتاب براى اولین بار بحران ایدئولوژیک مارکسیسم را مطرح نموده است. میلز، مارکس را فقط یک مارکسیست واقعى مى داند و مدعى است که نظریات مارکس دچار تحریف و سوءاستفاده قرار گرفته است. او در این کتاب سعى دارد مسائل مارکسیستى را به قول خودش عارى از حب و بغض عقیدتى بررسى کرده و آن را از اسارت و انحصار مارکسیست هاى دگماتیک رها سازد (میلز، 1370، ص 13). هفت فصل اول کتاب، تحلیل انتقادى از مارکس و مارکسیسم است. برخى از نکات مهم کتاب را مى توان به قرار زیر برشمرد:
1. مارکسیسم سهم بسیار عمده اى در رشد علوم اجتماعى داشته است. میلز مارکسیسم را در بطن علوم اجتماعى قرار مى دهد و نه خارج از آن به صورت حاشیه اى. وى مى نویسد: "کسى که با افکار مارکس آشنایى کافى نداشته باشد نمى تواند خود را اندیشمند و متفکر اجتماعى بداند... اندیشه هاى ما امروزه در مطالعه و درک انسان، تاریخ و جامعه از حیطه افکار مارکس فراتر مى رود. با این همه، آثار منتقدان مارکس خود گواه بر این واقعیت است که بدون وجود مارکسیسم،این نظریات ارائه نمى شد."
2. میلز مى کوشد تا راهکارى ارائه کند که از آثار مارکس چگونه مى توان سود برگرفت. او به نوعى گروه بندى مى پردازد و از سه نوع مارکسیسم یاد مى کند به قرار زیر: "مارکسیسم عامیانه"، "مارکسیسم پر زرق و برق" و "مارکسیسم ساده" (ادیبى، 1387، ص 69و70).
قابل توجه اینکه میلز، به هیچ وجه على رغم آنکه در برخى کتب بدان اشاره شده است، انتقاد از جامعه شناسى کلاسیک را صرفا به منزله انتقاد از روش لیبرالیستى و جامعه شناسى آمریکایى مدنظر قرار نداده و هر دو تفکر لیبرالیستى و مارکسیستى را، همان گونه که در بالا اشاره گردید، مجموعا به عنوان میراث فکرى کلاسیک مطرح مى نماید و آنها را به نقد مى کشد.
میلز انتقادهاى خود را با تقسیم بندى از انواع مارکسیسم و بیان مشخصه هاى هر کدام آغاز مى کند. سواى شخص خود مارکس و مارکسیسم او، سه نوع مارکسیسم دیگر نیز وجود دارد؛ مارکسیسم عامیانه، مارکسیسم فرهیخته و مارکسیسم عادى. مارکسیست هاى عامى به برخى ویژگى هاى ایدئولوژیک فلسفه سیاسى مارکس چنگ انداخته و این ویژگى ها را به مثابه کل عقاید مارکس مى دانند... مارکسیست هاى فرهیخته تفکر پیچیده ترى دارند (میلز، 1385، ص 109). فرهیخته ها یا همان مارکسیست هاى پر زرق و برق، توجهشان اساسا معطوف به الگوى اجتماعى و نظریه هاى مبتنى بر آن است. آنان با افزودن نظریه هایى به متن هاى مارکس، سعى در تکمیل آن براى ممانعت از بازنگرى کل الگو دارند. برخى از این توجیهات کاملاً درست و بجاست... ولى زمانى فرا مى رسد که فرضیه هاى مکمل به قدرى حجیم مى شوند و حقایق انحرافى توانمند مى شوند که کل تئورى یا حتى الگوى آن را از حیز انتفاع مى اندازد (همان، ص 110). مارکسیست هاى فرهیخته معمولاً متعهد به روش مارکسیستى رایج در مورد مسائل سیاسى و فکرى هستند. ازاین رو، تمایل به این دارند که تمامى سنت جامعه شناسى را ـ پیش و پس از مارکس ـ در مارکسیسم بگنجانند. [نوعى جامعه شناسى جدید به نام جامعه شناسى مارکسى ایجاد کنند.] بعضى از آنان اطلاعات مختصرى درباره جامعه شناسى دارند. این گرایش در آنان وجود دارد که افکار و اندیشه هاى مارکس را کش و قوس دهند تا به این طریق آنها را با حقایق جدید هماهنگ و همسو نمایند. این شیوه تفکر در بهترین حالت و صورت کسل کننده بوده و به طرزى غیرضرورى، مانع تحلیل مى شود (همان، ص 111و112). مارکسیست هاى عادى (اعم از موافق یا مخالف افکار مارکس) بر طبق سنت خود مارکس عمل مى کنند... هریک از مراحل بعدى مارکسیسم را به مثابه یک مرحله خاص تاریخى مى دانند. همگى آنان در این باور سهیم اند که کار مارکس دربردارنده ویژگى هاى جامعه قرن نوزدهم میلادى است، ولى براى الگوى عمومى مارکس و شیوه هاى تفکر او اهمیت وافرى قایل هستند، از این حیث که از آنها به عنوان مایه اى براى تبیین شرایط فکرى خود و دنیاهاى اجتماعى فعلى استفاده مى نمایند (همان، ص 112). مارکسیست هاى عادى بر اراده انسان در سازندگى تاریخ ـ آزادى عمل انسان ـ تأکید کرده اند؛ و این آزادى در تقابل با هر نوع قوانین تعیین کننده تاریخ است که نهایتا به عدم مسئولیت فرد مى انجامد. حاصل کلام، مارکسیست هاى عادى با کشمکش حل نشده در کار مارکس ـ و در خود تاریخ ـ روبه رو شده اند: کشاکش انسان گرایى و جبر، آزادى انسان و ضرورت تاریخى (همان، ص 114و115).
در اینجا ادعا مى کنیم اگر هر نام مناسب دیگرى در دسترس میلز بود احتمال داشت که او از آن براى نامیدن روشى که به روش مارکسیسم عادى منتسب مى نماید، استفاده کند. لکن با توجه به اینکه در عصر میلز دو ایدئولوژى کلان سرمایه دارى و مارکسیسم در جهان حاکم بود و به علاوه نظریه مارکسیسم هم راه به جایى نبرده بود، براى مخالفت با نظام سرمایه دارى چاره اى جز طرح عنوان مارکسیسم عادى نبوده است، تا هم راه براى مقابله با سرمایه دارى باز باشد و هم غل و زنجیرهاى افکار مارکس و نتایج نادرست پیش بینى هایش، دست و پاى آن را نبندد. به قول خود میلز، یکى از مفاهیم بنیادى اندیشه هاى مارکس، ماتریالیسم دیالکتیک است. آیا با زیرسؤال بردن ماتریالیسم و دیالکتیک ـ کارى که در ادامه خواهیم دید میلز عملاً انجام داده است! ـ مى توان گفت چیزى از مارکسیسم جز نگاه انتقادى آن به سرمایه دارى باقى مى ماند؟! که آن هم هدف اقتصاد مارکسى است: اگر بتوان هدف اقتصاد مارکسى را در کلامى کوتاه بیان کرد، بایدگفت که این هدف چیزى جزاثبات محکومیت نظام سرمایه دارى نیست؛ چراکه مبتنى بر استثمار است(میلز،1385،ص 98).
روش میلز در نقد مارکسیسم کلاسیک (یعنى دیدگاه خود مارکس) آنچنان که خود او اشاره مى کند، بر پایه هایى استوار است؛ ازجمله: استفاده از واژگان روشن و عارى از ابهام، پرهیز از بحث و جدل بر سر تعاریف حساس و ظریف مارکسیستى، و توجه به شرایط تاریخى خاص هر مرحله از مارکسیسم.
میلز با نقل 19 گزاره یا حکم کلى از دیدگاه هاى مارکس در زمینه هاى مختلف، درستى یا نادرستى آنها را بررسى مى کند. انتقادهاى او از مارکسیسم به طور خلاصه در پى مى آید:
1. معناى دقیق مفهومى که در پایگاه اقتصادى (زیربنا) گنجانیده شده است و نیز آنچه که گنجانیده نشده است، کلاً روشن نیست و نیروها و روابط تولیدى نیز به طرز دقیقى تعریف نشده و کاربرد همگنى نداشته اند... هیچ تمایز آشکارى میان پایگاه و خود روبنا وجود ندارد... اینکه مى بینیم مارکسیست ها انواع متعدد تفسیرها را در این مورد کرده اند مؤید نظر من است، علاوه بر آن مسئله واسطگى ـ یعنى دقیقا چگونه پایگاه، روبنا را تعیین مى کند ـ به خوبى حل نشده است (میلز، 1385، ص 118و119).
2. در الگوى جامعه شناسى مارکس، تمامى بقایاى شأن و منزلت اجتماعى افراد به کنارى نهاده شده و موقعیت اجتماعى آنان در جامعه سرمایه دارى صرفا بر مبناى رابطه آنان با وسایل تولید یا منابع درآمدشان تعریف شده است. این الگو... در مقام یک پیش بینى اساسى، ثابت شده است که الگویى نادرست است. مارکس به شیوه اى منظم و نظام مند با این مسائل روبه رو نشده است... ملاک مالکیت چنان که به تنهایى مبنا قرار داده شود، ناکافى و گمراه کننده خواهد بود، حتى براى درک لایه بندى اقتصادى (همان، ص 121).
3. نباید اینچنین استنباط کرد که پیکار طبقاتى جنبه هنجارى یا گریزناپذیر دارد... در درون نظام سرمایه دارى، این امکان وجود دارد که در طى ادوار مهم، پیکار طبقاتى را تبدیل به مقررات ادارى کرد... مى توان خود سرمایه دارى را تثبیت کرد و نارسایى ها و نواقص و جنبه هاى نامعقول آن را از طریق وسایل اقتصادى و نظامى و سیاسى برطرف نمود (میلز، 1385، ص 123). "همکارى" به همان اندازه یک حقیقت تاریخى است که پیکار طبقاتى. انواع گوناگونى از همکارى و پیکار طبقاتى وجود دارد؛ و نیز علل متعددى درباره هر دوى آنها که شامل علل خاص تاریخى غیراقتصادى است. از میان تمامى پیش بینى هاى مارکس، نظریه او در باب فروپاشى نظام سرمایه دارى در آینده و اجتناب ناپذیربودن پیکار طبقاتى، شاید که بارزترین خطاى بینشى او باشد (همان، ص 124). میلز با اشاره به وضعیت موجود طبقات اجتماعى، برخلاف پیش بینى مارکس و انگلس مى افزاید: در پیشرفته ترین کشورهاى جهان به لحاظ صنعتى، این طبقه متوسط نیست که محو شده است، بلکه خود پرولتاریا است که در داخل طبقه متوسط محو شده و آن را به شدت متورم کرده است... آینده پیش بینى شده توسط مارکس مطلقا تحقق نیافته است (همان، ص 126).
4. میلز با بیان اینکه نه تنها ساختار طبقاتى جوامع به سوى دو قطبى شدن (بورژوازى و پرولتاریا) نرفته است، مى گوید: برعکس، گرایش معکوس آن عمومیت یافته است: هرچه سرمایه دارى پیشرفته تر شده، لایه بندى اجتماعى نیز پیچیده تر و متنوع تر گردیده است (میلز، 1385، ص 128). او در کتاب مردان جدید قدرت از آنچه متافیزیک کار مارکسیسم مى نامد، انتقاد مى کند. منظور وى از این اصطلاح این است که مارکسیسم در نگریستن به طبقه کارگر در حکم طبقه اى انقلابى که قادر به سرنگونى نظام سرمایه دارى است، در اشتباه است (کیویستو، 1378، ص 59). میلز درخصوص این لایه هاى جدید اجتماعى و ناتوانى مارکسیسم در تبیین مشاغل جدید مى گوید: وجود کارى آنان با طرح قشربندى صورت گرفته توسط مارکسیسم کلاسیک ـ و نیز با هر طرح دیگرى که به عنوان طرح مارکسیستى تلقى شود ـ همخوانى ندارد (میلز، 1385، ص 129).
5. میلز با بیان اینکه برخلاف آنچه مارکس در مورد استثمار مادى طبقه کارگر گفته، امروز شاهد بهبود نسبى وضع مادى و رفاه هستیم، به این واقعیت دقیق اشاره مى کند که این افزایش درآمد و نیز افزایش اوقات فراغت به جاى اندیشیدن و تقویت نیروى فکر، با تفریحات و سرگرمى هاى ابداع شده توسط سرمایه دارى سپرى مى شود که این، خود نوعى استثمار روحى است. اگر بخواهیم این نوع استثمار نوین کارگران را ـ با جزئیاتى که ما در مورد آنها مى دانیم ـ در اندیشه هاى مارکس ردیابى کنیم، کار بسیار طولانى را در پیش خواهیم داشت. این نوع افکار در آثار مارکس وجود ندارد (میلز، 1385،ص 131).
6. با استفاده تقسیم بندى طبیعت بشر به ذاتا خوب در مورد طبقه پرولتاریا و ذاتا بد در مورد بورژوازى، میلز مى گوید: دیدگاه مارکس درباره ماهیت بشر ـ معیار خوب یا بد بودن او ـ مى تواند در معرض اعتراضات شدید قرار گیرد. نخست اینکه تلاش مارکس در راستاى سازندگى یک نظام جامع فلسفى ـ تاریخى ـ اقتصادى بر مبناى یک درک خیال پردازانه و بسیار ناقص از ماهیت و ذات بشر صورت مى گیرد... مطلب دوم این است که ملاک خوب یا بدبودن ذاتى انسان چیست؟صرف نظرازدیدگاه هاى اخلاقى (مذهبى و دینى) که ما در اینجا با آنها سروکار نداریم، دانش نوین به ما مى آموزد که بشر در اصل پاک و خوب است، لیکن شرایط و محیط هاى زندگى و اجتماعى است که او را بد مى سازد (میلز، 1385، ص 135).
7. علامت سؤال جدى دیگرى که میلز در برابر نظریه مارکسیسم قرار مى دهد، به مقایسه تاریخى مارکس بین برده دارى و فئودالیسم، بین فئودالیسم و سرمایه دارى، و بین سرمایه دارى و سوسیالیسم برمى گردد. با طرح این ایراد، در حقیقت، میلز رکن رکین دیالکتیک را در نظریه مارکس نفى مى کند. او به نقل از پروفسور بابر یادآور مى شود که برده عصر باستان، نظام فئودالیسم را به وجود نیاورد، همچنین سرف ها یا وردست ها، نظام سرمایه دارى را پدید نیاوردند. تاریخ نشان نمى دهد که طبقه استثمارشده یک جامعه، معمار سازمان اجتماعى بعدى بوده است (میلز، 1385، ص 141).
ماتریالیسم تاریخى مارکس مایل است که کل ساختار تاریخ انسان را با عدم سعه صدر و آزاداندیشى مورد مطالعه قرار دهد؛ چه این شیوه نیز شمارى از جوانب و مراحل برگزیده تاریخى را تبدیل به رشته اى از تصاویر دلخواه جهت اثبات ادعاى خود در مورد سلطه نظام اقتصادى مى نماید (گرث، 1380، ص 361). علاوه بر کاذب بودن مقایسه تاریخى که نظریه مارکسیسم بر آن متکى است، همچنین به نظر مى رسد که نظریه مزبور بسیار صورى بوده و نمى تواند یک راهنماى سودمند براى پژوهش و تحقیق باشد؛ وانگهى، غالبا گمراه کننده است (میلز، 1385، ص 142).
8. سرانجام میلز با انتقاد از الگوى مارکس، بر لزوم ساختن الگویى غیر از الگوى مارکس تأکید مى کند. او که با تمایز قایل شدن بین نظریه و الگو، عملاً با نقض اصول نظریه مارکس، تنها الگوى مارکس را شایسته تجلیل و اصلاح خوانده و براى آن، درجه اى از کفایت و سودمندى قایل بود و آن را آنچه که در مارکسیسم زنده است (همان، ص 19) تعبیر کرده بود، متذکر مى گردد: حقایق تاریخى که اینک در دسترس است، نشان مى دهد که ما به الگویى دیگر نیز نیاز داریم... به دلیل وجود این حقایق، ما باید الگوى دیگرى نیز بسازیم که از طریق آن، بتوان رویدادها را در رابطه اى نزدیک تر و آگاهانه تر با تصمیم گیرى ها یا نبود تصمیم گیرى هاى قشر نخبگان قدرتمند در زمینه هاى سیاسى و نظامى و نیز اقتصادى، درک و فهم کرد (همان، ص 152).
میلز با بیان اینکه سه قانون دیالکتیکى در مارکسیسم وجود دارد که نظریه اتصالات عمومى بر آنها بنا شده است، هر سه قانون را با استدلالاتى نظیر بدیهى بودن، عینى و کاربردى نبودن، تعمیم ناصواب قضایاى منطقى به همه پدیده ها و به طورکلى علمى نبودن، به کنارى مى نهد.
و در پایان مى توان به جرئت گفت: تجلیل میلز از مارکس صرفا محدود به مشى و روش وى مى شده است و نه به محتوا و نتایج کار او. حقیقت محض درباره قوانین دیالکتیک، به نحوى که مارکس آن را شناخته است، این است که این قوانین، روش هایى براى تبیین موضوعات هستند (البته پس از آنکه موضوعات مزبور به طریقه هاى عادى مباحثه و برهان شرح داده شوند.) خود مارکس هرگز چیزى را با کمک "قوانین دیالکتیک" تشریح نکرد (همان، ص 163).
نقد عملکرد رسانه ها
وسایل ارتباط جمعى در آثار میلز به عنوان ابزارى براى کنترل افکار عمومى معرفى شده است که در انحصار صاحبان قدرت قرار دارد. او با همکارى پاول لازارسفلد در برهه اى از زمان که دانشگاه کلمبیا مرکز مطالعات وسایل ارتباط جمعى شد، به فعالیت هایى در این زمینه دست زد. مقاله "وسایل ارتباط جمعى و افکار عمومى" که قرار بود در شوروى چاپ شود اجازه انتشار پیدا نکرد. در این مقاله میلز بین افکار عمومى خاص و افکار عمومى توده مردم تمایز قایل شد و اظهار نگرانى کرد که با کسب اطلاعات و کنترل وسایل ارتباط جمعى، توده مردم زیر نظر قدرت مرکزى کنترل مى شوند. وى این جریان را تهدیدى جدى براى دموکراسى به شمار مى آورد. ... از نظر میلز، در انحصار گرفتن وسایل ارتباط جمعى گامى در راه قدرت گرایى مطلق به شمار مى رود. ازاین رو، وى معتقد بود که نقش روشن فکران در ایجاد راه کارهایى باید باشد که از این انحصارگرایى جلوگیرى نماید (ادیبى، 1387، ص 64).
میلز با بیان این واقعیت که انسان ها در یک جهان ثانوى زندگى مى کنند که در آن، آگاهى هاى خود را نه از تجارب شخصى، بلکه از طرق غیرمستقیم استحصال مى کنند، به نقش رسانه ها به عنوان مراکز تفسیر اشاره مى نماید و تأثیرپذیرى ناخودآگاه توده ها را از این ابزار، اجتناب ناپذیر مى داند. اولین قانون شناخت وضعیت بشرى این است که انسان ها در یک جهان ثانوى زندگى مى کنند؛ آگاهى، کمتر از تجربیات شخصى آنها حاصل مى شود، تجربیات شخصى نیز همواره غیرمستقیم است. ویژگى هاى زندگى آنها توسط مفاهیمى است که از دیگران دریافت مى کنند (سعید، 1379، ص 114). او تفسیرها و تعبیرهاى منبعث از مفاهیم و تصاویر القایى رسانه ها را به همان اندازه که بر آرمان هاى تمام زندگى افراد مؤثر است، هدایتگر ادراکات لحظه اى آنان نیز مى داند و مى افزاید: هر کس هر آنچه را که مشاهده مى کند تفسیر مى نماید و به همان اندازه هم، آنچه را که مشاهده نکرده است. اما واژه ها و اصطلاحاتى که با آن دست به تفسیر مى زند مال خودش نیست. او شخصا آنها را ضابطه مند نکرده است و حتى شخصا آنها را آزمایش نکرده است. هر کس در مورد آزمایش ها و مشاهدات خود با دیگران سخن مى گوید، اما الفاظ گزارش او چندان با واژه ها و تصاویرى که دیگران از آن خود مى پندارند، تفاوتى ندارد؛ زیرا بسیارى از آنچه که شخصْ حقیقتى استوار، تفسیرى صحیح و نمودارى مناسب مى داند به صورتى فزاینده، بر قرارگاه هاى مشاهده، مراکز تفسیر و ذخایر در دسترس که در جامعه معاصر توسط وسایلى که من آنها را ابزارهاى فرهنگى مى نامم تعبیه شده است، متکى است (همان، ص 115و116). آنچنان که مى بینیم این مراکز تفسیر، نه تنها افکار و عقاید درازمدت یک نفر و حتى ذائقه و احساسات لحظه اى او را مدیریت کرده و شکل مى دهند، بلکه کارکرد مهم تر آنها این است که جریان یکنواختى از برداشت ها و ایستارها را در اکثر افراد یک جامعه نهادینه مى کنند و بالتبع، حرکت هاى جمعى را در حوزه هاى مختلف به سمتى که سیاست گذاران این ابزار قدرتمند تمایل دارند، همگرا نموده و سامان مى بخشند. او همچنین به بهره بردارى تاجران از این ابزار به عنوان کارکرد دیگر رسانه اشاره کرده و مى گوید: همواره کلیه توجهات دوربین هاى رسانه هاى جمعى مراکز تبلیغاتى و تفریحى، متوجه محفل بزرگان است تا جاذبه و زرق و برق حاکم بر این گونه محیط ها را به اطلاع جامعه مخاطب خود برسانند؛ زیرا جذابیت و فریبندگى این اماکن و مجامع به واقعیت هاى انکارناپذیر و ثابت دنیاى تجارت تبدیل شده اند (میلز، 1383، ص 118).
میلز در فصل افکار عمومى آمریکا از کتاب علل جنگ جهانى سوم در حالت آرمانى، وسایل ارتباط جمعى را وسیله برقرارى ارتباط میان توده هاى گوناگون و وجود این ابزار را براى گسترش و تحرک بحث ها مفید دانسته، نزدیک شدن نظرات متفاوت و حتى متضاد را تا سرحد نتیجه گیرى مثبت، از خدمات رسانه ها به جامعه برمى شمرد. اما واقعیت امروز جامعه آمریکا برخلاف آنچه که به تصویر کشیده مى شود، چیز دیگرى است. وسایل ارتباط و تماس جمعى نقش رابط میان گروه هاى مردم را ایفا نمى کند و چیزى به قصد تحریک اندیشه ها و فعالیت هاى مغزى توده ارائه نمى نمایند، بلکه فقط در جهت تبدیل افکار عمومى به بازارهاى جذب خبر فعالیت مى کنند. وسایل ارتباط جمعى، به برقرارى واقعى ارتباط کمک نمى کنند سهل است، سرگرم ساختن مردم را هدف اصلى خود قرار داده اند (میلز، 1356، ص 55).
او به قطع رابطه متقابل روشن فکران با توده مردم و رو به زوال رفتن ایدئولوژى هایى که نویدبخش آینده اى بهتر بوده اند، اشاره کرده و یکى از علل این وضعیت را مصادره رسانه ها مى داند. امروز دیگر از آن عده روشن فکرانى که خطابه هاى عمده ایراد مى کردند و کار آنان به عنوان کار روشن فکرانه در میان احزاب و عموم مردم مؤثر بود، خبرى نیست. در هیچ جا وسایل ارتباط جمعى در اختیار توده مردم نیست (میلز، 1370، ص 197). بر عکس، این ابزار وسیله اى در اختیار نخبگان قدرتمند است براى کسب شهرت و اعتبار بیشتر. شهرت و پرستیژ به طور فزاینده اى، به دنبال تسلط بر واحدهاى نهادینه شده بزرگ جامعه پیدا مى شود. بدیهى است که این نکته یقینا به دسترسى به وسایل ارتباط جمعى که امروز مشخصه اصلى و طبیعى همه مؤسسات بزرگ در آمریکاى جدید است بستگى دارد (میلز، 1383، ص 42).
نقد جامعه شناسى معاصر
این بخش را با نقل قول بسیار جالبى از لازارسفلد که میلز در بخش پنجم از کتابش بینش جامعه شناختى مى آورد، آغاز مى کنیم. دانشجوى رشته جامعه شناسى معمولاً فردى است که پیوسته از مسائل کنونى جهان نگران است. خطر بروز یک جنگ جدید، تضادهاى میان نظام هاى اجتماعى، تغییرات بنیادى جامعه ها، همه ازجمله مسائلى است که او را علاقه مند به تحصیل جامعه شناسى کرده است. اشکال کار این است که این دانشجو ممکن است تصور کند که با تحصیل جامعه شناسى مى تواند راه حل هایى براى این مسائل پیدا کند. باید بگویم که متأسفانه این تصور عبثى است. البته او ممکن است بتواند این مسائل را بهتر از سایرین درک کند و احیانا از دانش خود در زمینه هایى استفاده کند، ولى حقیقت این است که جامعه شناسى هنوز به مرحله اى نرسیده است که بتواند زمینه مساعد را براى مهندسى اجتماع فراهم کند (میلز، 1370، ص 119). به نظر مى رسد این دغدغه بجا و صحیح، که در زمانى مطرح شده که حدود یک قرن از ابداع واژه جامعه شناسى و کمتر از نیم قرن از عمر تحقیقات اجتماعى گذشته است، امروزه نیز همچنان پا برجاست و جامعه شناسى توفیقات قابل توجهى در صحنه عمل و حل مسائل جامعه بشرى کسب نکرده است.
سى رایت میلز در تلاشى ستودنى براى خروج این علم از بن بست ذهنى گرایى و کلان نگرى صرف، اقدامات خوبى را در جبهه هاى مختلف به انجام رساند. مى توان رساله دکتراى میلز را که با عنوان جامعه شناسى و پراگماتیسم تنظیم نمود، اولین تلاش منسجم او در این راه به حساب آورد. میلز با همه ضعف ها و نکات قابل انتقادى که در آثار عملگراها مى دید، آنها را به خاطر تأکید بر نیروى خلاق انسان که قادر به تعیین سرنوشت خود است، مى ستود (ادیبى، 1387، ص 87و88).
تلاش دیگر او کتاب بینش جامعه شناختى، نقدى بر جامعه شناسى آمریکایى مى باشد. در یک نظرسنجى در سال 1997 در بین اعضاى ISAکه از آنان خواسته شده بود ده کتاب منتشرشده در قرن 20 را که تصور مى رود براى جامعه شناسان، تأثیرگذار به حساب مى آیند تعیین کنند، این کتاب به عنوان دوم پس از کتاب اقتصاد و جامعه ماکس وبر دست یافت. در این کتاب، میلز به طرح و نقد دو رویکرد عمده در جامعه شناسى معاصر مى پردازد: نظریه بزرگ و تجربه گرایى انتزاعى، از لحاظ فکرى نمایانگر منسوخ شدن علوم اجتماعى کلاسیک است و این امر به بهانه توجه به روش و نظریه اتفاق افتاده است. درحالى که علت اساسى آن عدم ارتباط آنها با مسائل اساسى است... حال که در شرایط حاضر جز نظریه کلان و روش تجربه گرایى انتزاعى، روش و نظریه دیگرى حاکم نیست، عاقبت تحقیقات علوم اجتماعى وضع تأسف بارى پیدا کرده است. ولى حقیقت این است که آنها در هیچ موردى به شناخت ما از فرد و جامعه کمک نمى کنند (همان، ص 94).
او با انتقاد صریح از نظریه کلان پارسونز، این نظریه را از آن دست کارهایى مى داند که حجیم، پیچیده و نابسنده است. کتاب نظام اجتماعى پارسونز را که داراى 555 صفحه است، مى توان در 150 صفحه به بیان بسیار ساده تفسیر کرد. ولى باید اضافه کنم که نتیجه این کار چندان چشمگیر نخواهد بود... مسئله عمده این است که بیان یک نظریه تا چه حد احتیاج به توضیح و تفسیر دارد؟ تا چه حد مبین مسائل اساسى است و تا چه حد ما را به حل آن مسائل کمک مى کند؟ (همان، ص 48). میلز با اشاره به اینکه اساسى ترین خصلت تئورى کلان این است که از لحاظ نظرى فوق العاده کلى بوده، چنان که پیروان این نظریه نمى توانند به استناد آن به مشاهده و بررسى تجربى بپردازند (همان، ص 51)، ایرادات نظریه کلان را این گونه برمى شمرد:
1. عدم توجه به معانى کلمات و تعاریف واژه ها؛
2. توجه صرف به جنبه نحوى واژه ها در جملات؛
3. بى نهایت انتزاعى بودن؛
4. عدم توجه به زمینه تاریخى اصطلاحات مانند سرمایه دارى، طبقه متوسط، دیوان سالارى و... .
وى با اشاره به ناتوانى نظریه کلان در تحلیل تغییرات اجتماعى و گرایش آن به تثبیت وضع موجود، مى افزاید: این گونه جامعه شناسى و در حقیقت، تمام آثار پارسونز به جاى توجه به نهادهاى گوناگون، فقط به مسئله مشروعیت بخشیدن به نظام موجود توجه دارد. نتیجتا اینکه تمام ساخت هاى نهادى به قلمرو اخلاق یا بهتر بگوییم قلمرو نمادى تبدیل مى شوند (میلز، 1370، ص 53).
او با تأکید براینکه مسائل اجتماعى معاصر در چارچوب تجربه گرایى انتزاعى نیزغیرقابل تبیین است،مى گوید:بسیارى از مسائلى که مورد توجه تجربه گرایان انتزاعى است مانند تأثیر وسایل ارتباطات جمعى بدون در نظر گرفتن برخى پایگاه هاى ساختى امکان پذیرنیست(همان،ص 71).
میلز دست کم پنج انتقاد مبنایى زیر را به تجربه گرایى انتزاعى وارد مى داند:
1. فقدان خصلت نظرى: این روش بر مفهوم جدیدى از ماهیت جامعه و انسان یا واقعیت هاى مربوط به آنها استوار نیست.
2. دیوان سالارکننده مطالعات اجتماعى: با توجه به خصلت ادارى، تعداد زیادى محققان را تحت آموزش قرار داده و به استخدام درآورده است.
3. سطحى بودن مطالعات: انجام تحقیق بر روى واحدهاى کوچکى به عنوان نمونه مانع تعمیم دادن نتایج و استخراج نظریه کلى از آن مى شود.
4. ایراد دیگر میلز به تجربه گرایى انتزاعى، به نظریات پل لازارسفلد در این خصوص برمى گردد که جامعه شناس را روش شناس کلیه علوم اجتماعى مى داند و معتقد است: جامعه شناسى وظیفه داردفلسفه رابه علوم تجربى تبدیل کند.
5. روان شناسى گرایى (توجه به واکنش هاى روانى افراد): این شیوه با این فرض که داده هاى مربوط به افراد، ساخت هاى نهادى جامعه رابه دست مى دهد،اتخاذشده است.
در عین حال، میلز ضمن تجویز استفاده از روش هاى آمارى در مسائلى که واقعا تابع این روش ها هستند، اضافه مى کند: من با این موارد مخالفتى ندارم. ولى سؤال عمده این است که اگر این گونه تحقیقات، جزئى از تقسیم کار است، پس چرا سایر اجزا مورد توجه قرار نمى گیرند؟ آن تقسیم کارى که بتواند تحقیقات اساسى را عرضه بدارد، کجاست؟ (میلز، 1370، 93).
روشن فکران متعهد، سفیران عدالت و صلح
در پیوست کتاب بینش جامعه شناختى تحت عنوان هنر روشنفکرى، میلز به حرکت اندیشمندان به سوى کمال اشاره کرده، مى افزاید: کارگر فکرى چه بداند یا نداند، درحالى که در جهت کمال پیش مى رود، خویشتن خویش را نیز شکل مى دهد... شخصیتى را در خود ایجاد مى کند که هسته اصلى اش صفات نیکوى پیشه ورى است (ادیبى، 1387، ص 210). او در زمینه نقش روشن فکران یعنى کارگران فرهنگى به ویژه نسل جدید در جامعه مى نویسد: روشن فکران باید وجدان آگاه و اخلاقى جامعه خود باشند. روشنفکر باید انسانى باشد که بکوشد تا واقعیت را از هنجار تحمیلى تمیز دهد (همان، ص 69).
سیاست هاى جنگ طلبانه آمریکا همواره سرپوشى بر مشکلات داخلى این کشور بوده است. منتقدان منصف، چه در داخل جامعه آمریکا و چه در سایر کشورها، با یادآورى مضرات این سبک ادارى کشور و تعامل در جامعه جهانى، ادامه این روش را نه تنها راه حل معضلات این کشور نمى دانند، بلکه چشم انداز آن را بسیار منفى ارزیابى مى نمایند. در کتاب علل جنگ جهانى سوم، میلز به بررسى و نقد سیاست جنگ سالارانه دولت آمریکا مى پردازد و ریشه این سیاست را پنهان کردن عدم صلاحیت و عدم مسئولیت حاکمان در پس پرده قدرت خرابکارانه دشمن عنوان مى کند. او با مورد خطاب قرار دادن رهبران مسیحى آمریکا و نیز اندیشمندان این کشور، آنان را به پرهیز از دورى از عامه مردم و در مقابل، پناه گرفتن در پشت دستگاه هاى دیوان سالارانه دولتى و ارتشى فرامى خواند. در ادامه، وى با اشاره به ابعادى که جنگ سوم جهانى با توجه به پیشرفت هاى ابزار جنگى خواهد داشت، نتیجه چنین واقعه اى را نابودى مطلق تمدن انسانى مى داند و بر این اساس، معتقد است: هیچ استدلالى نمى تواند وقوع چنین جنگى را توجیه عقلانى کند. او در پاسخ به این سؤال که چه باید کرد؟، نقش روشنگرى روشن فکران متعهد را گوشزد مى کند.
ادوارد سعید، روشنفکر شهیر آمریکایى فلسطینى تبار و رئیس اسبق دانشکده ادبیات تطبیقى دانشگاه کلمبیا، در کتابش نقش روشنفکر مى گوید: اما در عصر حاضر، چه نقشى بر دوش روشن فکران قرار دارد و او نماینده چه چیزى است؟ به عقیده من، یکى از بهترین و صادقانه ترین پاسخ ها به این پرسش از سوى سى رایت میلز داده شده است. میلز روشنفکرى است به غایت مستقل، با دید اجتماعى برانگیزنده... میلز این مسئله را چنین بیان مى کند: هنرمند و روشنفکر مستقل، ازجمله شخصیت هاى انگشت شمار باقى مانده اى هستند که براى مقاومت و جنگیدن با رفتارهاى قالبى و پیامد آن،... مسلح اند. اینک درکى تازه براى نقاب از چهره برداشتن و خرد کردن تصور و خردى قالبى لازم است، که ارتباط هاى نوین (نظام هاى کنشى مدرن)، ما را در باتلاق آن فرو برده است... به همین دلیل است که انسجام و تلاش روشنفکرى باید در سیاست، نقش محور بیابد (سعید، 1377، 53و54).
تعهدگرایى روشن فکران و دانشمندان تنها یک شعار نبود، بلکه میلز سعى مى کرد خود در این خصوصیت سرآمد باشد. میلز نه تنها یک جامعه شناس متعهد و سنت شکن بود، بلکه در زندگى شخصى و دانشگاهى خود نیز انسانى وارسته و از سجایاى اخلاقى خاصى برخوردار بود (میلز، 1370، ص 6). این ویژگى به حدى در میلز شاخص بود که در بعضى محافل دانشجویى وى را انسان اخلاقى اندیشه و عمل نام نهاده بودند.
در چنین شرایطى، میلز در کتاب علل جنگ جهانى سوم با بیانى صادقانه، دلسوزانه و بیدارگر، متفکران جامعه را مخاطب قرار داده و وظایف تاریخى آنها را به یادشان مى آورد. وقتى مى گویم روشن فکران، منظورم دانشمندان، هنرمندان، وزرا و فقهاست. منظورم ارائه دهندگان قوه درک انسانى است... کسانى که اگر مى نویسند، نقاشى مى کنند، حرف مى زنند، اگر تصاویر و اندیشه هایى را به وجود مى آورند و منتشر مى کنند، کار آنها براى مردم جالب توجه است (میلز، 1356، ص 115). او با بیان این مطلب که اگر همراهى عده اى از همین متفکران نبود امروز در جهان با این همه فقر و تبعیض مواجه نبودیم، اعلام مى دارد که هنوز هم هستند روشن فکرانى که به گروه رسمى فقر فکرى نپیوسته اند و حاضر نیستند از سکوت خود در برابر فجایع انسانى که سیاست مداران به بار مى آورند تنها به توبه و استغفار بسنده کنند. نکته اصلى موردنظر رایت میلز، تضادى است که میان توده و فرد وجود دارد. تفاوتى ذاتى میان قدرت هاى تشکیلات بزرگ، از حکومت ها گرفته تا کمپانى ها، و ضعف نسبى نه فقط افراد بلکه انسان هایى وجود دارد که داراى موقعیتى فرعى اند: اقلیت ها، مردم و دولت هاى خرد، فرهنگ ها و نژادهاى مادون. من شک ندارم که روشنفکر، متعلق به طرف ضعیف و بى نماینده است (سعید، 1377، ص 55). آنچنان که مى بینیم، عدالت و رفع تبعیض حاصل از نظام نوین جهانى، یکى از آرمان هاى میلز است و روشن فکران مستقل تنها از یک طریق قادر به مقاومت در برابر این اقتدار متراکم که کارخانه خبرسازى یا رسانه هاى خبرى، آن را حمایت و پشتیبانى مى کنند، مى باشند و آن نقاب از چهره برداشتن از این نظام ناملموس، ناخودآگاه و تحمیلى جهانى است. من مدعى هستم که ما امروز در دورانى زندگى مى کنیم که در آن قدرت روشن فکران،بسیارزیاداست(میلز،1356،ص120).
و البته او خود به عنوان یک روشنفکر متعهد در این جهت ورود پیدا مى کند و راه کارهاى صریح و عینى ارائه مى دهد؛ راه کارهایى که در عین بى پیرایگى و وضوح، به نوعى نشانگر همه روش هاى اشتباهى است که سران کشورهاى ابرقدرت، آنها را به هر دلیل برگزیده اند. میلز براى آمریکا راه هایى را پیشنهاد مى کند که چگونه مى توان سیاست صلح آمیزى در پیش گرفت. با گذشت چندین دهه، هنوز این پیشنهادها مى تواند معتبر تلقى شود. برخى از این پیشنهادها و راه حل ها عبارتند از: متوقف ساختن ارسال سلاح هاى جنگى به خاورمیانه، آسیاى جنوب شرقى، آمریکاى لاتین و آفریقا، تشویق دولت هاى اروپایى براى خلع سلاح به طور یکجانبه، متوقف ساختن همه آزمایش هاى هسته اى، متوقف ساختن تولید سلاح هاى هسته اى براى کاستن از تعداد آنها، رها کردن همه پایگاه هاى نظامى آمریکا در خارج از کشور و آغاز دور مذاکرات سازنده با همه کشورهاى جهان. براى کسانى که این پیشنهادها را رؤیایى بیش نمى دانند میلز پاسخ مى دهد که مسلما اینها بر واقعیات تلخ که امروز در جامعه چهره غالب دارند، ترجیح دارد. خطر هرچه باشد مسلما نابودى انسان و تمدن انسانى نخواهد بود (ادیبى، 1387، ص 157و158).
تأثیرپذیرى از ماکس وبر (میلز به مانند وبر، متفکر همزمان ما)
با اینکه به نظر مى آید روش انتقادى میلز با سنت مارکسیستى قرابت داشته باشد، اما از نظر او، ماکس وبر از همه متفکران اجتماعى شاخص تر است. همواره بحثى طولانى در خصوص دیدگاه روشنفکرى میلز وجود داشته است. اغلب به میلز به دلیل تأکید وى بر طبقات اجتماعى و نقش هاى آنها در تکامل تاریخ و نیز تلاش براى زنده نگه داشتن سنت مارکسیستى در نظریه جامعه شناسى به عنوان یک مارکسیست مخفى نگاه مى شود. اگرچه به همان اندازه هم دیگران را عقیده بر این است که میلز بیشتر با کار ماکس وبر شناخته مى شود که اکثر جامعه شناسان از او به عنوان یک نمونه سطح بالاى ضدمارکسیسم و نئولیبرالیسم تعبیر مى کنند.
به طور مشخص میلز در سه زمینه از ماکس وبر تأثیر پذیرفته است:
1. اولین تأثیرپذیرى میلز در زمینه روش شناسى است... .
2. دومین موضوع که میلز تحت تأثیر وبر قرار گرفته است، مسئله قدرت است... . البته پدیده قدرت فقط به شکل عریان آن در جامعه بروز نمى کند، بلکه اطاعت از قدرتمندان به صورت یک ارزش درمى آید که افراد آن را درونى مى کنند... .
3. سومین حوزه اى که میلز از وبر تأثیر پذیرفته به حوزه جامعه شناسى طبقات اجتماعى مربوط مى شود (ادیبى، 1387، ص 58).
آنچه در اینجا مدنظر نگارندگان مى باشد، طرح این نکته مهم است که سى رایت میلز، همان گونه که مى توان در مورد ماکس وبر بیان کرد، فردى شاخص در زنده نگه داشتن روشى است که همین روش موجب بقاى یاد وبر پس از گذشت حدود یک قرن از مرگ اوست؛ همان گونه که آرون در مورد وبر و مقایسه او با دورکیم و پاره تو مى نویسد: تحلیل هاى آمارى علل خودکشى را مى توان به عنوان مرحله اى از علم ستایش کرد... اما دیگر کسى دلبسته افکار سیاسى دورکیم یا نظریه هاى اخلاقیى که او مى خواست در دانشسراها رواج دهد نیست... پاره تو نه دیگر پیروى دارد و نه شاگردانى که راهش را ادامه دهند. اما در مورد وبر کاملاً متفاوت است (آرون، 1387، 639). به همین ترتیب، با اطمینان، باید میلز را هم جامعه شناس همزمان با خودمان به حساب آورد و قالب فکرى او را همچنان جارى و قابل استفاده در تبیین پدیده هاى اجتماعى در سطح جهانى دانست. آنچنان که کیویستو مى گوید: حداقل وظیفه اى که جامعه شناسى براى خود قایل شده است، گسترش دامنه درک ما از فرایندهاى شکل دهنده جهان مدرن است (کیویستو، 1378، ص 21). میلز آرایى دارد که پس از گذشت سال ها از مرگ او على رغم عمر کوتاهش، همچنان مبین خوبى براى تحلیل شرایط حاکم بر ایالات متحده و نیز آرایش سیاسى و اجتماعى جهان است، لکن به دلیل شناخت ناقص سطحى در ایران، آن گونه که باید از دیدگاه هاى او استفاده نشده است. دکتر احمد اشرف نخستین کسى بود که در سال 1345 در معرفى وى نوشت: "سى رایت میلز جامعه شناس گرانقدر آمریکایى در حلقه ایرانیانى که اهل علوم اجتماعى هستند ناشناس مانده است."اینک پس از 35 سال همین حرف را مى توان تکرار کرد (میلز، 1380، ص 16) و شاید بتوان گفت: اینک نیز پس از حدود پنجاه سال دیگر و وقوع انقلاب اسلامى و طرح ایده هاى جدید در حوزه علوم انسانى در ایران، همچنان این ناشناختگى پابرجاست!
نتیجه گیرى
در تاریخ علوم انسانى، متفکرانى هستند که به دلیل آزاداندیشى و محدود نشدن در چارچوب هاى تعریف شده غرب و شرق نظریاتى ارائه داده اند که از قابلیت بازخوانى و به روزرسانى بالایى برخوردار است. یکى از این متفکران که على رغم عمر کوتاه خود اندیشه ها و آثار درخشانى از خود بر جا گذاشته است، چارلز رایت میلز مى باشد.
از آنچه گذشت مى توان نتیجه گرفت که میلز نه تنها یک منتقد صرف نبوده، بلکه همواره نسبت به ارائه راه حل براى اشکالاتى که مطرح مى کرده، اقدام نموده است. میلز با نظام سیاسى سرمایه دارى و حاکمیت اقلیتى بر اکثریت مردم از طرق غیردموکراتیک مخالفت مى کند و راه رهایى از این دموکراسى دروغین را دولت مسئول مى داند. او همچنین به نقد مارکسیسم به عنوان دیگر الگوى فکرى حاکم بر جهان زمان خود پرداخته و با تعمق در گزاره هاى این ایدئولوژى، نتیجه مى گیرد که آن هم پاسخگوى نیازهاى بشرى نمى باشد. میلز وسایل ارتباط جمعى را نیز به چالش کشیده و آنها را ابزارى براى جهت دهى به افکار عمومى، تحت نظر سیاست گذاران پشت صحنه مى داند. او با انتقاد از جامعه شناسى معاصر، لزوم توجه به تاریخ، تعمیق مطالعات و ساخت مفاهیم جدید را یادآور مى شود. او با اشاره به نقش حیاتى روشن فکران متعهد به عنوان وجدان بیدار جامعه در تشخیص واقعیت از هنجارهاى تحمیلى، سعى در ارائه نمونه اى مجسم از این تصویر دارد. با بررسى و تعمیق در روش و افکار میلز، مى توان دریافت که او متفکرى همزمان ماست.
همان گونه که ملاحظه شد، با وارد کردن انتقادها و ایرادهاى مبنایى، میلز نه تنها یک مارکسیست نبوده است، بلکه همان گونه با نظام سرمایه دارى به مخالفت برخاسته، نظریه مارکسیستى را نیز با کوبیدن عناصر اصلى آن، به باد انتقاد گرفته است.
معضل بزرگى که به نظر مى رسد میلز با آن دست به گریبان بوده، عدم وجود یک پارادایم جامعه شناسى است که بتواند به طور حداکثرى در چارچوب آن به بیان نظریاتش بپردازد. آنچه در بالا دیدیم مؤید این مطلب است که نیاز جامعه شناسان واقع گرا، دردمند و قالب شکن که حاضر نیستند در چارچوب هایى که نظام سلطه طراحى نموده است محدود شوند، به تدوین یک پارادایم جامعه شناسى نوین، فارغ از استخوان بندى موجود این علم و با مبانى فکرى جدید و البته عدم نفى مطلق روش ها و دستاوردهاى علمى ـ هرچه که باشد ـ نیازى است دقیق و اجتناب ناپذیر که بر عهده نظریه پردازان روشنفکر، متعهد و مستقل مى باشد تا در راه طراحى این پارادایم، گام هایى مستمر، جدى و پیگیرانه بردارند.
یقینا آموزه هاى اجتماعى دین اسلام در تدوین این پارادایم جدید از جایگاه ویژه اى برخوردار است که مستلزم یک سلسله تحقیقات زنجیره اى و دامنه دار در قالب پژوهش، پایان نامه، برگزارى همایش هاى علمى و به طور کلى نهضتى است که در این حوزه باید با اقتدار دنبال شود و البته سیاستگذارى این حرکت عظیم و عمیق بر عهده سازمان علمى کشور در همه رده ها مى باشد و در این زمینه، انجمن ها و مجامع علمى غیردولتى نیز وظیفه اى نانوشته و متناسب با میزان تیزبینى و درک خود از شرایط حساس موجود بر دوش دارند.
منابع
آرون، ریمون، 1377، مراحل اساسى سیر اندیشه در جامعه شناسى، ترجمه باقر پرهام، تهران، علمى و فرهنگى.
ادیبى، حسین، 1387، سى رایت میلز جامعه شناس عدالت خواه، تهران، دانژه.
سعید، ادوارد، 1379، اسلام رسانه ها، ترجمه اکبر افسرى، تهران، توس.
ـــــ ، 1377، نقش روشنفکر، ترجمه حمید عضدانلو، تهران، انتشارات آموزش و انقلاب اسلامى.
کوزر، لوئیس، 1389، زندگى و اندیشه بزرگان جامعه شناسى، ترجمه محسن ثلاثى، تهران، علمى و فرهنگى.
کیویستو، پیتر، 1378، اندیشه هاى بنیادى در جامعه شناسى، ترجمه منوچهر صبورى، تهران، نشر نى.
گرث، هانس، 1380، منش فرد و ساختار اجتماعى، ترجمه اکبر افسرى، تهران، آگاه.
میلز، سى رایت، 1370، بینش جامعه شناختى، ترجمه عبدالمعبود انصارى، تهران، شرکت سهامى انتشار.
ـــــ ، 1356، علل جنگ جهانى سوم، ترجمه فریبرز برزگر، تهران، جاویدان.
ـــــ ، 1385، مارکس و مارکسیسم، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى، تهران، خجسته.
ـــــ ، 1383، نخبگان قدرت، ترجمه بنیاد فرهنگى پژوهشى غرب شناسى، تهران، فرهنگ مکتوب.