تبیین معرفتشناختی واقعگرایی، مبانی و مؤلفههای آن در گزارههای اخلاقی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
آيا وراي احکام اخلاقي، واقعيتي هست؟ بهعبارت ديگر، آيا احکام اخلاقي واقعنما هستند يا صرفاً به تبيين امري مذموم يا ممدوح در ذهن اشاره ميکنند؟
اين سؤال و سؤالاتي از اين قبيل، مقدمهاي است براي بحث از واقعگرايي اخلاقي. بدون شک اعتقاد به واقعگرايي در اخلاق، يک نتيجه و ناواقعگرايي در احکام اخلاقي، نتيجة ديگري را براي باورمندان به آن رقم خواهد زد. انسان در طول حيات خود همواره با احکام اخلاقي و قضاوتهاي اخلاقي روبهروست: عدل خوب است، ظلم بد است. اين احکام و احکامي از اين قبيل دائماً توسط ما و اطرافيان ما بهکار برده ميشود. اينکه ما به ماهيت اين احکام چگونه مينگريم، در نحوة باور ما به اين احکام مؤثر است. طبيعتاً کساني که در وراي اين گزارههاي اخلاقي معتقد به واقعيتي هستند، ديدگاهشان به احکام اخلاقي در مقايسه با ناواقعگرايان به اين گزارهها متفاوت خواهد بود. ازاينرو، تلاش ميکنيم در اين نوشتار با توسل به ديدگاهها در باب واقعگرايي و ناواقعگرايي، ضمن تعريف واقعگرايي اخلاقي، به مباني آن و ثمرات و نتايج آن بپردازيم. در باب پيشينة پژوهش در حوزه واقعگرايي مقالاتي بهچاپ رسيده که عمدة آنها به خود مسئله و تعريف واقعگرايي يا ربط آن در ديگر مسائل پرداخته است؛ مانند: «چيستي واقعگرايي اخلاقي» (حسيني، 1381)؛ «اخلاق ديني و واقعگرايي اخلاقي» (لگنهاوسن، 1394)؛ «واقعگرايي و ناواقعگرايي و موضع اخلاقي كانت» (دباغ و صبرآميز، 1391). اما نگارندگان ميكوشند در اين پژوهش ضمن تعريف واقعگرايي به بيان مباني و مؤلفههاي آن بپردازند و علاوه بر اين، عواقب ناواقعگرايي را نيز يادآوري كنند.
در اين مسير، ضمن بررسي ديدگاههاي مختلف در باب واقعگرايي، به تحليل آنها خواهيم پرداخت و سپس به نظرات خود در اين حوزه بهعنوان نظر مختار ميپردازيم. همچنين، واقعگرايي اخلاقي ميتواند ارتباط مستقيمي با واقعگرايي معرفتشناختي داشته باشد و بنابراين ضروري است که از منظر معرفتشناختي نيز به بررسي واقعگرايي بپردازيم.
1. تعريف واقعگرايي
متفکران دربارة واقعگرايي تعاريفي ارائه کردهاند؛ مايکل دامت، واقعگرايي را به اين نحو معرفي ميکند: باور به اين امر که گزارههاي مورد مطالعه واجد ارزش صدق عيني مستقل از آلات معرفت آن گزارهها هستند؛ بهعبارت ديگر، صدق و کذب آنها براساس وجودي واقعي که مستقل از ما هستند معين ميشوند. ازاينرو، واقعگرايي اخلاقي يعني باور به اين امر که گزارههاي اخلاقي ارزش صدقي عيني دارند که از ابراز معرفت آن گزارهها مستقل است و صدق و کذب آن گزارهها مبتني بر وجودي واقعي که آنها مستقل از ما دارند، تعيين ميشود (حسيني، 1381).
ديويد مک ناوتن در اثر خود با عنوان بصيرت اخلاقي بيان ميکند: الف) حقايق اخلاقي در عالم وجود دارند و بهتبع آنها اوصافي نظير خوب، بد، درست، نادرست، فضيلت و رذيلت که به حقايق غيراخلاقي نيز تحويلپذير نميباشد، محققاند. ب) اين حقايق از آگاهي ما (حالتي که در آن حالت ميانديشيم و صحبت ميکنيم) و از اميال، گرايشها و احساسات ما مستقلاند. ج) گزارههاي اخلاقي قابليت صدق و کذب دارند و به بيان ديگر، گزارههاي اخبارياند که خبر از واقعيتي ميدهند که ميتواند صادق يا کاذب باشند. د) دستکم برخي از گزارهها و ادعاهاي اخلاقي صادقاند (مكناوتن، 1380، ص 75ـ76).
اما واقعگرايي در مواردي مانند «عدل خوب است» هم شامل مفاهيم ميشود و هم شامل گزارهها. بنابراين بايد واقعگرايي را از اين دو منظر نگريست. لذا ابتدا به واقعگرايي مفاهيم و سپس به واقعگرايي گزارهها ميپردازيم.
1ـ1. واقعگرايي در حوزه مفاهيم اخلاقي
هر گزاره و حکم اخلاقي از اجزايي تشکيل ميشود؛ مثلاً گزارة عدل خوب است؛ موضوع آن «عدل» و محمول آن «خوب» است. هريک از اين اجزا يک مفهوم است. مفهوم ماهوي درواقع صورت ذهني يک مصداق است که در خارج از ذهن وجود عيني دارد. مثلاً مفهوم ميز، صورت ذهني است از واقعيت ميز که در خارج وجود دارد.
اما مفهوم در يک دستهبندي به کلي و جزئي تقسيم ميشود. مفهوم کلي مفهومي که قابل صدق بر کثيرين است؛ درحاليکه مفهوم جزئي صرفاً قابل صدق بر امر واحد است (فارابي، 1408ق، ج 1، ص 28).
مفهوم کلي نيز به نوبة خود به سه قسم تقسيم ميشود (مصباح يزدي، 1382، ج 1، ص 198ـ199):
الف. معقولات اولي يا مفاهيم ماهوي: اين معقولات و مفاهيم که در خارج از ذهن داراي مصداق هستند و اصطلاحاً مابازاي خارجي دارند؛ مانند مفهوم ميز که در خارج از ذهن مصداق دارد و ميتوان به آن اشاره حسي کرد و آن را شناخت.
ب. معقولات ثاني منطقي: اين مفاهيم بهگونهاي هستند که صرفاً در ذهن هستند و هيچ مصداقي و مابازايي در خارج از ذهن ندارند؛ مانند مفهوم کلي، که در عالم خارج از ذهن نميتوان چنين مفهومي را مورد اشاره قرار داد.
ج. معقولات ثاني فلسفي: اين نوع مفاهيم که از مقايسه بين اشيا به وجود ميآيد، درواقع در خارج وجود ندارند؛ اما منشأ انتزاع در خارج دارند. مانند مفهوم عليت که در خارج مصداقي وجود ندارد که اشاره کنيم و آن را بشناسيم؛ اما منشأ انتزاع وجود دارد که از آن طريق عليت را بشناسيم.
اما مفاهيم اخلاقي از کدام سنخاند؟ باتوجه به آنچه گفته شد، مفاهيم اخلاقي از سنخ معقولات ثاني فلسفياند. مفهوم خوبي يا بدي، مستقلاً در خارج وجود ندارد؛ اما منشأ انتزاع در خارج دارند؛ و لذا مقصود از واقعنمايي مفاهيم اخلاقي همان واقعيتي است که از معقولات ثاني فلسفي مستفاد ميشود.
2ـ1. واقعگرايي در حيطه گزارههاي اخلاقي
با توجه به آنچه از نظر گذشت و نيز با عنايت به اينکه هر گزاره و حکم اخلاقي از يک موضوع و محمول تشکيل ميشود؛ واقعنمايي در مفاهيم، واقعنمايي در گزارهها را در پي خواهد داشت. مثلاً «عدل خوب است»، تشکيل يافته از مفهوم «عدل» و مفهوم «خوب است» و با توجه به آنچه در باب مفاهيم اخلاقي گفتيم، گزارههاي اخلاقي نيز واقعنما هستند و از واقعيتي در وراي خود خبر ميدهند.
2. مباني واقعگرايي اخلاقي
واقعگرايي مبتني بر مبانياي است که شالودة بحث پيرامون آن را ميسازد و نظريهپردازيها بر اين اساس شکل ميگيرد. بهنظر ميرسد مهمترين مبناي واقعگرايي، شناختگرايي اخلاقي است.
بنابراين بايد ابتدا به بحث شناختگرايي در حوزه اخلاق پرداخت. در اين بخش از نوشتار مسئلة شناختگرايي و سپس ناشناختگرايي را از نظر خواهيم گذراند.
1ـ2. شناختگرايي اخلاقي
در بين فيلسوفان کساني كه در ذيل عنوان شناختگرا قرار ميگيرند بر اين باورند كه احكام اخلاقي از زمره باورند و باور ميتواند صادق يا كاذب تلقي شود. ايشان معتقدند كه احكام اخلاقي واجد صدق و كذبپذيرياند. در آن سو، ناشناختگرايان بر اين انديشهاند كه احكام اخلاقي بر يك نحوه ناشناختگرايانه، مانند عواطف، اميال و آرزو دلالت ميكند؛ و اين امور، واجد صدق و كذبپذيري نيستند. بنابراين بر مبناي ايشان، احكام اخلاقي ارزش صدق و كذبپذيري را در خود واجد نيستند (سروش و صبرآميز، 1391).
شناختگرايان خود ميتوانند در دو گروه بگنجند: شناختگرايي قوي و شناختگرايي ضعيف. شناختگرايان قوي بر اين باورند که:
الف. احكام اخلاقي داراي ارزش صدق و كذباند؛
ب. صدق آنها در پايان به وسيلة واقعيتهاي در دسترس حاصل ميشود.
مورد اخير براي شناختگراي قوي اين معنا را ميرساند که او بر اين باور است که گزارههاي اخلاقي مدعياتي هستند دربارة آن واقعياتي كه ما امکان آن را داريم که آنها را ادراک کنيم (همان).
گروه دوم از شناختگرايان را شناختگرايي ضعيف مينامند. ايشان با شناختگرايان قوي موافقاند كه احكام اخلاقي واجد ارزش صدق و كذباند؛ اما بر اين باور نيستند كه احکام و ويژگيهاي اخلاقي در نهايت به واقعيتي مستقل از ما اشاره داشته باشند. به عقيدة اين گروه، احكام اخلاقي به نيروي ذهني وابستگي دارند كه آنها را بهدست ميآورد. پيروان مذهبي خاص امکان اين را دارند که با هم گفتوگو و بهترين راهکار را براي مشكل مذهبي خود بيابند. بدون شک گزارههايي كه ميان ايشان برقرار ميشود از نظر آنها صدق و كذبپذيرند و معرفتافزا هستند؛ اما اينكه صدق و كذب اين گزارهها ميبايست بهوسيلة امور واقع حاصل شود، در باور يک شناختگراي ضعيف، مورد اشكال است. مثال روشن يك شناختگرايي ضعيف، انديشة توصيهگرايي هير، فيلسوف اخلاق انگليسي است. وي مدعي است كه مفاهيم اخلاقي بههيچ عنوان ارتباطي با عالم خارج ندارند و خاصههاي اخلاقي نيز بههيچ عنوان در عالم پيرامون پيدا نميشود؛ اما به عقيدة او، گزارههاي اخلاقي بهگونهاي، صدق و كذبپذيرند (همان).
2ـ2. ناشناختگرايي اخلاقي
ناشناختگرايان بر اين باورند که سؤالاتي که مرتبط به امور واقعاند با سؤالاتي که مرتبط با امور ارزشياند، تفاوتهاي بسياري دارند. امور ارزشي را جهان ما، به آن نحو كه هست، متعين نميكند؛ چراکه ارزش را در جهان نميتوان پيدا کرد. در تبيين كامل جهان، از هيچیک از ويژگيهاي ارزشي، مانند زيبايي يا شر، چيزي به ميان نخواهد آمد. داوريهاي اخلاقي ما، عقايدي پيرامون چگونگي جهان نيست؛ بلكه پاسخهايي احساسي است به جهان، بهگونهايكه ميپنداريم، درواقع باشد. بنابراين آنها نميتوانند صادق يا كاذب باشند. ديدگاه ناشناختگرايي تأکيد ميورزد كه مردم آنگاه که احكام اخلاقي پديد ميآورند، كاري غير از پيروي از اميال و احساسات خود انجام نميدهند. براساس اين نظرگاه، واقعيتهاي اخلاقي وجود ندارند. بهعنوان مثال اينكه بيش از يك ميليون سقط جنين در آمريكا از سال 1973 بهبعد صورت پذيرفته است، يك واقعيت است؛ اما اينكه اين مسئله امر خوبي است يا بد، واقعيت نيست (همان، ص 40).
3ـ2. نظريههاي صدق و مسئله مطابقت در شناختگرايي
معرفتشناسان آنگاه که معرفت را تعريف ميکنند، آن را «باور صادق موجه» مينامند (گري لينگ و ديگران، 1380، ص 8). در نظرگاه رايج و متداول باور صادق را بهتنهايي معرفت نام نمينهد؛ بلکه باور صادقي که همراه دليل باشد معرفت مينامند. اين تفاوت را اولين بار افلاطون در رساله «منون»، ذيل نظرية معرفتشناختي ديگري، بهنام نظريه تذکر، مطرح کرد (هاملين، 1374، ص 9). آنچه حائز اهميت است اینکه شناختگراياني که معتقدند گزارههاي اخلاقي را توان شناختن هست، بايد روشن کنند که در بين نظريههاي صدق و توجيه معرفت کداميک را بايد انتخاب کنند؟
معرفتشناسان پيرامون شرط دوم معرفت، يعني شرط صدق، سه ديدگاه را بهعنوان معيار صدق قلمداد ميکنند که عبارتند از:
1. نظرية مطابقت؛ 2. نظرية انسجام؛ 3. نظرية عملگروانه.
پيرامون شرط سوم، يعني توجيه معرفت نيز، آنان براي معيار آن، چند ديدگاه را بيان ميکنند:
1. نظرية مبناگروي؛ 2. نظرية انسجام؛ 3. نظرية برونگرايي.
اين ديدگاههاي سهگانه، اهم نظريهها درباره توجيه معرفت پنداشته ميشوند. معرفتشناسان هر دو ديدگاه مبناگروي و انسجام را ذيل عنوان درونگرايي قلمداد ميکنند.
معرفتشناسان معتقدند، براي معرفت به امري، بايد باور ما در باب آن، صادق باشد. ازاينرو، بهعنوان مثال اگر کسي بداند که رئيسجمهور بعدي ايالات متحده امريکا حداقل 1 ميليون دلار دارايي خواهد داشت؛ لذا بايد صادق باشد فردي که رئيسجمهور بعدي امريکا ميشود، اقلاً 1 ميليون دلار دارايي داشته باشد. بااينحال اگر فردي که رئيسجمهور بعدي ميشود، در عالم واقعيت دستکم 1 ميليون دلار نداشته باشد؛ پس اين فرد نميداند که رئيسجمهور بعدي 1 ميليون دلار دارايي خواهد داشت. بنابراين اگر او ادعاي معرفت دارد، معرفت او کاذب خواهد بود (لرر، 1992، ص 9). ازاينرو، آنچه که صادق نباشد، قابل شناخت نميباشد. آن زمانکه ميپنداريم چيزي را ميدانيم، سپس بعداً ميفهميم که آن چيز نادرست بوده و وجود نداشته؛ ميگوييم: من آن را باور داشتم. ولي اين جمله اين معنا را نميرساند که آن را ميدانستم. به تعبير ديگر، آنگاه که با قطعيت عنوان ميکنيم که من فلان چيز را ميدانم، ديگران اين نتيجهگيري را ميکنند که من مطمئن هستم که آن نادرست نيست؛ بلکه واقعاً صادق است (آئودي، 1998، ص 214).
بنابراين در حيطه شناخت، اگر شرط صدق در شناخت ما فروکاهيده شود؛ يعني در صدق آن ابهام بهوجود آيد و يا صدق آن بهنحو کلي از ميان برود، معارف ما ديگر شناخت نيست؛ بلکه صرفاً شکلي از باور قلمداد ميشود. لذا دستکم در اين وهله بايد معرفت را باوري صادق بناميم (همان، ص 215).
قديميترين و همچنين پرهوادارترين ديدگاه پيرامون صدق گزارهها، ديدگاه مطابقت است. چنانکه بيان شده اولين بار ارسطو در اثر خود، متافيزيک کتاب چهارم (گاما)، اين نظرگاه را بيان کرده است. البته شواهدي از افلاطون نيز وجود دارد مبني بر اينکه وي نيز اين نظريه را داشته است (ر.ک: محمدزاده، 1382، ص 58ـ108). ارسطو دربارة چيستي صدق و کذب بيان ميدارد: «ما بايستي بيان داريم که صدق و کذب چيست؛ چراکه گفتن اينکه «موجود»، نيست يا «ناموجود»، هست، کذب است؛ ولي اينکه «موجود»، هست و «ناموجود»، نيست، صدق است؛ همچنانکه کسي که بگويد چيزي هست يا نيست، يا راست ميگويد يا دروغ. اما نه دربارة «موجود» گفته ميشود که نيست و نه دربارة «ناموجود» گفته ميشود که هست» (ارسطو، 1385، ص 119).
برايناساس ارسطو مسئله صدق و کذب را به چگونگي وجود داشتن يا وجود نداشتن اشيا برميگرداند. ازاينرو، در باور او هر چيزي که در عالم واقع موجود باشد، صادق است و هر چيزي که در عالم واقع موجود نباشد، کاذب است. بنابراين چيستي و معيار صدق هرگزارهاي عالم خارج از ذهن، يعني عالم واقعيت است.
اين ديدگاه، پيروان بسياري در تفکر فلسفي مغربزمين داشته است. کساني همچون جان لاک در قرن هفدهم و يا برتراند راسل و جي اي مور در قرن بيستم، از زمرة هواداران اين ديدگاه محسوب ميشوند؛ اگرچه که در بيان و شيوه نگاه به آن متفاوت عمل کردهاند (ر.ک: موسوي، 1382، ص 89ـ110).
فيلسوفان مسلمان نيز همچون ارسطو، از اين ديدگاه دفاع کردهاند. اين نظرگاه چند عنصر مهم را در خود جاي داده است:
1. اولين نکته اين است که واقعيتي خارج از ذهن موجود است. به بيان ديگر، مادهاي خارجي و مستقل از ذهن وجود دارد که پيش از تجربه محسوب ميشود؛ بدون اينکه به آن معتقد باشيم و يا اينکه آن را رد کنيم (آئودي، 1998، ص 239).
2. نکته بعد، اين مسئله است که صدق عقايد ما که عموماً براساس مشاهدهاند، متعلق به يک واقعيت خارجي هستند که در اين چرخش، خود آن واقعيت متکي به عقايد ما نیست. ازاينرو، بهطورکلي، صدق عقايد متکي به ذهن نيست. اگر صدق متکي به ذهن نباشد و يا دستکم، در امور حسي و مبتني بر مشاهده به اين نحو نباشد؛ ما نوعي باور به رئاليسم را در خود داريم (همان).
3. گزارهاي صادق است که با عالم واقع مطابقت داشته باشد. اين واقعيت همان امور خارج از ذهن ما محسوب ميشوند. اگر مايل باشيم ديدگاه مطابقت را به شکل قياسي بيان کنيم بهنظر ميآيد اين تعبير شايسته باشد:
p صادق است اگر و تنها اگر p باشد. بهعنوان مثال «چمن سبز است» اگر و تنها اگر«چمن سبز باشد» (همان، ص 239ـ240).
از جمله مسائلي که در اين ديدگاه معمولاً از آن سخن بهميان ميآيد، موصوف صدق، يا امري است که وصف صدق به آن متصف ميگردد. نظرات پيرامون اين مسئله بين فيلسوفان متفاوت است؛ مثلاً تارسکي جملة خبري و کواين جمله ابدي را بهعنوان موصوف واقعي صدق ميپندارند؛ اما برتراند راسل، باور را موصوف صدق ميپندارد و از طرف ديگر، فيلسوفان اسلامي از قضية معقوله يا وجود ذهني بهعنوان موصوف واقعي صدق، سخن به ميان ميآورند (ر.ک: شريفي، 1386). چيزي که فلاسفه پيرامون آن با يکديگر موافقت دارند اين است که موصوف صدق، گزاره است؛ اما اينکه اين گزاره جملة خبري، ابدي، باور و يا صورت ذهني است، يا اينکه اينگونه نيست؛ در بين فيلسوفان اختلاف ديدگاه مشاهده ميشود. ديدگاه مطابقت نيز همچون ساير ديدگاههاي فلسفي از نقد منتقدان مصون نبوده است. دو نقد عمده را به اين ديدگاه وارد ساختهاند که هر دو بهگونهاي به رابطه بين مطابِق و مطابَق مرتبط است.
نقد نخست پيرامون اين ديدگاه اين نکته است که نسبت مطابقت، دو طرف نامتوازن و مختلف دارد. در يکسو از نسبتِ مطابقت، چيزي است از جنس باور؛ و در طرف ديگر اين نسبت، چيزي است از جنس واقعيت. باور در پيکره، ارتباط و نوع شکلگيري، تابع احوالات و ويژگيهاي ذهنِ باورنده است؛ بهعبارتي ذهن باورنده اگر اراده کند با يک گزاره ارتباط برقرار کند و آن را بفهمد، بايد به حالت ويژهاي نائل آيد. از سوي ديگر، هر واقعيت خاص در ساختار، ارتباطات و شکلگيري، وابسته شرايط عيني و خارجي است (شمس، 1387، ص 108ـ109).
اکنون با اين اوصاف، آيا صحبت کردن دربارة مطابقت، اساساً عقلاني بهنظر ميآيد؟ آيا همانند اين نيست که بخواهيم شيريني چيزي را با ترشي چيز ديگر بسنجيم؟
نقد دوم اين مسئله است که ديدگاه مطابقت از زمره نظرگاههايي محسوب ميشود که صدق را به امري وراي باور که همان واقعيت باشد، مرتبط ميسازد. همين مسئله سبب ميگردد که اين ديدگاه، صدق را متخذ از مطابقتِ باور با امري وراي خود، يعني واقعيت بداند. اين موضوع، هميشه دو نتيجه را در پي خواهد داشت:
اول) اين امکان که چيزي صادق باشد؛ اما هيچگاه کسي آن را باور نداشته باشد.
دوم) امکان اينکه چيزي کاذب باشد، ولي علاوه بر اين موضوع، همگان آن را باور داشته باشند (همان).
وجود اين دو امکان است که ديدگاه مطابقت را با چالش روبهرو ميسازد. در اين ديدگاه بر تمايز ذهن و عين پافشاري ميشود؛ ولي هر مقدار بر اين تمايز اصرار شود، بههمان مقدار چالش بيشتر خواهد شد. اگر ذهن و عين تا اين مقدار از هم منفصل و متمايز هستند، چگونه ميتوان از مطابقت و ارتباط آنها سخن راند؟ اين سؤال و سؤالاتي از اين دست را بايد با بررسي عميقتر و موشکافانهتر پاسخ داد؛ که در اين مقال نميگنجد.
نتيجه اينکه، ديدگاه مطابقت، صدق يک گزاره را وابسته واقعيت آن گزاره ميداند؛ يعني اگر در عالم خارج از ذهن، گزاره «هوا باراني است» را سنجيديم و واقعاً هوا باراني بود؛ لذا به صدق گزاره «هوا باراني است»، اذعان ميکنيم. ازاينرو، شناختگرايان و واقعگرايان در حوزة اخلاق، صدق گزارههاي اخلاقي را بايد در مطابقت بجويند؛ زيرا معرفتشناسان، صدق يک گزاره را فرع بر وجود آنها ميدانند؛ يعني اگر يک چيزي وجود داشته باشد، ميتواند صادق باشد.
3. عواقب ناواقعگرايي اخلاقي
اکنون که واقعگرايي در حوزه اخلاق مورد بررسي قرار گرفت؛ لازم است به بررسي نتايج ناواقعگرايي در حوزة اخلاق بپردازيم، تا مشخص شود ناواقعگرايي در حوزة اخلاق چه پيامدهايي را در پي خواهد داشت.
آنچه مشخص است اينکه همانگونه که واقعگرايي در اخلاق نتايجي را به همراه دارد، قطعاً عکس آن، يعني ناواقعگرايي نيز ميتواند در حوزة اخلاق نتايجي داشته باشد که در اين بخش به آن خواهيم پرداخت.
1ـ3. افتادن در دام نسبيت
مدعاي نسبىگرايان اين است كه گزارههاى اخلاقى از سنخ الگوى x هستند؛ به اين معنا که در همة حالات بهنحو متغير وابسته پيدا ميشوند. بدينسان ميتوان نسبىگرايى اخلاقى را نظريهاي تلقي کرد كه تأکيد ميورزد بر اینکه خوبي و بدى افعال اخلاقى از فردي به فرد ديگر يا از جامعهاى به جامعة ديگر متغير است و هيچ سنجه مطلق و جهانشمولى كه براى انسان الزامي محسوب شود، در هيچ بخشي از تاريخ موجود نبوده است. رد وجود سنجة مطلق و داراي کليت، اين نکته را در پي دارد كه اعتبار تمامي اصول اخلاقى، يا متکي به ساختارهاي واقعى مانند فرد، جامعه، فرهنگ، دين، قانون و... است؛ يا منسوب به ساختارهاى تصوري است. در ديدگاههاي نسبيگرايان دو نظر را ميتوان از هم متمايز ساخت:
اول. نظرية عدهاي كه نسبىگرايى اخلاقى را تا آنجا پذيرفتهاند كه براى هرشخص، معيار خاصي مدعي شده و معتقدند تمامى اصول اخلاقى با پذيرش يکيک اشخاص قابل توجيه ميشوند.
دوم. ديدگاه آنان كه نسبيت اخلاقى را بر مبناي تمدنها، فرهنگها و اجتماعات بزرگ دانسته و عقيده دارند اصول اخلاقى بر مبناي پذيرش اجتماعى ـ فرهنگى توجيهپذير است (جوادي و سلاطين، 1391).
ذکر اين نکته ضروري است که سه نوع نسبىگرايى در اخلاق وجود دارد كه در طول يكديگر قرار دارند:
الف. نسبيگرايي توصيفي
نسبىگرايى توصيفى به اين معناست كه فرهنگها يا اشخاص مختلف، اصول اخلاقى مبنايي مختلفي دارند كه حتى ممکن است مواقعي اين اصول اخلاقى باهم متضاد باشند. براى اثبات اين شکل از نسبىگرايى ميتوان به اختلاف سنتها و باورهايي كه در سرتاسر عالم و حتى درون يک جامعه وجود دارد، استناد کرد. اهميت نسبىگرايى توصيفى به اين سبب است كه بعضي آن را از ادله اثبات نسبىگرايى هنجارى و فرااخلاقى ميپندارند. اين شکل از نسبىگرايى بيانگر تفاوتها و اختلافات اخلاقى مورد ادعاست و اگر نتواند خود را به اثبات برساند، اثبات نسبىگرايى اخلاقى در ساير موارد با دشواري روبهرو خواهد شد.
ب. نسبيگرايي هنجاري
اين شکل از نسبىگرايى دربردارندة گونهاى از مدعاهاي هنجارى و يا ارزشهاى غيرتجربى با اين معناست كه شيوههاى انديشه يا سنجههاى استدلال، تنها در ارتباط با يک ساختار درست يا نادرست، صادق يا كاذب هستند. ازاينرو، امکان ندارد اصول اخلاقى بهسادگى مورد سنجش واقع شوند؛ بلكه ارزشهاى واقعى اخلاقى صرفاً در قياس با ساختارهاي اخلاقى قابل ادراک خواهند بود. آنچه براي يک فرد يا جامعه ارزش پنداشته محسوب ميشود، چهبسا براى فرد يا اجتماعي ديگر بى ارزش و يا حتى ضد ارزش تلقي گردد.
ج. نسبيگرايي فرااخلاقي
براساس اين نظرگاه، در بين انديشههاى اخلاقى كه اختلافهاى مبنايي و اساسي دارند، بيش از يک انديشه مىتواند واجد حقيقت يا بهترين توجيه باشند. بر مبناي رويکرد افراطي، تمامي انديشهها درست و داراي بهترين توجيه هستند. مبتني بر اين شکل از نسبىگرايى نمىتوان هيچ نظام اخلاقى را معتبر و ديگر نظامها را نا معتبر پنداشت. اين نظرگاه مدعي است كه در مورد احكام اخلاقى اصلى، روش معقول و معتبرى براى توجيه عقلانى يكى در مقايسه ديگرى وجود ندارد؛ لذا امکان دارد دو حكم اصلى و متعارض، مثل خوبي عدالت و بدى آن، داراي اعتبار واحدي پنداشته شوند (همان).
2ـ3. بيمعنايي احکام اخلاقي
به نظر ميرسد درصورتيکه به واقعگرايي مفاهيم و احکام اخلاقي معتقد نباشيم، گونهاي بيمعنايي احکام اخلاقي را ترويج کردهايم. به تعبير ديگر، چون که انسانها با عالم واقعيت سروکار دارند؛ و از سويي، در حيطههاي سياست، اقتصاد و اجتماع بر مبناي واقعيات زندگي ميکنند؛ اگر احکام اخلاقي را داراي واقعيت ندانيم، راه را براي هرگونه فعل و تصميم غير اخلاقي در اين موارد گشودهايم.
لذا اگر شخص خود را واجد محدوديت در حيطه احکام اخلاقي نپندارد، امکان دارد در حيطههاي گفته شده به فعل غيراخلاقي روي بياورد و بنياد جامعه را بهواسطة احکام غيراخلاقي دچار اشکال کند (خواص و ديگران، بيتا، ص 49ـ50).
3ـ3. بيمعنايي تلاش مصلحان و انبياء
در سراسر تاريخ بشر، مصلحان و انبياء الهي همه کوشش خود را بهکار گرفتهاند تا انسانها را از جهل دور کنند و به مکارم اخلاق نزديک کنند. همة انبياء بر اخلاق و حضور و اعمال آن در زندگي انسان تأکيد کردهاند؛ چنانکه پيامبر اسلام در باب بعثت خود از تعبير «اني بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» ياد ميکند، که نشاندهنده اهميت اخلاق در زندگي بشر است.
بنابراين اگر مفاهيم و احکام اخلاقي را فاقد واقعيت بدانيم، در نتيجه تلاش همة انبياء و مصلحان را زيرسؤال بردهايم و اساساً ارسال رسل را بيهوده تلقي کردهايم.
علاوه بر موارد گفتهشده، ناواقعگرايي با اقسام گوناگوني که دارد، اعتبار احکام اخلاقي را به يکي از چند چيز ميداند: دستور، احساس، قرارداد و... . يعني منشأ لزوم و ارزش اخلاقي را يکي از آن چند چيز دانسته و احکام اخلاقي را بهوسيلة آنها توجيه ميکنند. پس بايـد خـود دستور، احساس و قرارداد امري معتبر و اجتنابناپذير باشند؛ يعني بايدهاي فرعي حاصل از دستور، احساس و قرارداد ناظر به «بايد»ي اصلي است. براي مثال، بنا بر نظرية امر الهي، تنها دستورهاي خداوند معتبر هستند و توجيه اعتبار آن دستورات به واسطة يک «بايد» اصلي است. يعني در اين جمله که «همه بايد از دستورات خداوند اطاعت کنند»، اعتبار بايدهاي اخلاقي ديگر وابسته بـه ايـن «بايد» اصلي اسـت. امـا خـود ايـن «بايد» اصـلي هيچ توجيهي نداشته و درواقع معتبر نيست؛ چون يا بايد بگوييم که به توجيه نيـاز نـدارد يا با خودش توجيه ميشـود و يا جمله ديگري آن را توجيه ميکند. اما هيچکدام از اين صور، قابل قبول نيست؛ چون اولاً، هيچ جملهاي را نميتوان بدون توجيه پذيرفت؛ ثانياً، توجيه آن بهواسطة خودش به دور باطل منجر ميشود؛ ثالثاً، توجيه آن بهواسطة جملهاي ديگر، دو حالت دارد: يا آن جمله «بايد» اصليتري است و يا از جنس «هست»هاست؛ درحاليکه بنا به فرض، «بايد» اصليتر وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد به تسلسل منجر ميشود؛ و طبق نظرية ناواقعگرايي «بايد» در «هست» نيز ريشه ندارد. نتيجه اينکه خود آن «بايد» اصلي امري بدون توجيه بوده و بدون لحاظ واقعگرايي هيچ ارزش و لزومي پديد نميآيد (مصباح، 1385، ص 125ـ126؛ برای مطالعة بيشتر اين ديدگاه ر.ک: محمدي پيرو و شريفي، 1390).
ازاينرو، ناواقعگرايان ميبايست به نتايج و لوازم سخن خود واقف و آگاه باشند و نتايج زيانبار آن را بهدرستي بشناسند و در نتيجه به تبعات آن بيانديشند و صد البته پاسخگوي اين ادعا و نتايج آن باشند.
نتيجهگيري
واقعگرايي در حوزه اخلاق، صرفاً يک ديدگاه در ميان ديدگاههاي متعدد و بعضاً متضاد در مسائل اخلاقي نيست؛ واقعگرايي اخلاقي و در مقابل آن، غيرواقعگرايي اخلاقي، سراسر زندگي بشر را دربر ميگيرد و باور به هرکدام از آنها ميتواند نگاه انسان را به خود، جهان و انسان متفاوت کند.
يک واقعگراي اخلاقي مفاهيم و گزارههاي اخلاقي را واقعنما ميداند؛ يعني از واقعيتي وراي خود گزارش ميدهد. در مقابل، غيرواقعگرايان به چيزي وراي مفاهيم اخلاقي معتقد نيستند. مفاهيم اخلاقي از سنخ معقولات ثاني فلسفي هستند؛ يعني در خارج وجود مستقل ندارند؛ اما منشأ انتزاع دارند. برخلاف معقولات اولي و معقولات ثاني منطقي که اولي در خارج وجود مستقل دارد و دومي صرفاً در ذهن وجود دارد.
واقعگرايي اخلاقي به مبانياي نيز مبتني است که مهمترين آنها شناختگرايي است. طبيعتاً شناختگرايان که باور به مفاهيم اخلاقي و صدق و کذب گزارهها را ميپذيرند، از ورطة ناواقعگرايي بهدورند.
ناواقعگرايي عواقب نادرست و در عين حال خطرناکي به لحاظ اجتماعي و اخلاقي در پي دارد؛ چنانکه ميتواند زيربناي اخلاق را در هم ريزد و پايبندي انسان به حد و حدود اخلاقي را دچار چالش سازد.
- ارسطو، 1385، متافيزيک، ترجمة شرفالدين خراساني، چ چهارم، تهران، حکمت.
- جوادي، محسن و مصطفي سلاطين، 1391، »گزارش و تحليل ديدگاه آيتالله جوادى آملى درباره نسبىگرايى اخلاقي»، اخلاق وحياني، ش 1، ص 73ـ100.
- حسيني، سيداکبر، 1381، «چيستي واقعگرايي اخلاقي»، معارف، ش 8، ص 1ـ4.
- خواص، امير و ديگران، بيتا، فلسفة اخلاق، با تأکيد بر مباحث تربيتي، قم، معارف.
- دباغ، سروش و ابوالفضل صبرآميز، 1391، «واقعگرايي و ناواقعگرايي و موضع اخلاقي كانت»، انديشه ديني، ش 42، ص 37ـ57.
- شريفي، احمدحسين، 1386، «موصوف صدق در نظريه مطابقت»، معرفت فلسفي، ش 3، ص 73ـ126.
- شمس، منصور، 1387، آشنايي با معرفتشناسي، چ دوم، تهران، طرح نو.
- فارابي، ابونصر، 1408ق، المنطقيات، قم، كتابخانة آيتالله مرعشي نجفي.
- گری لینگ، ای سی... و دیگران، 1380، نگرشهای نوین در فلسفه، ترجمة یوسف دانشور، قم، طه.
- لگنهاوسن، محمد، 1394، «اخلاق ديني و واقعگرايي اخلاقي»، ترجمة علي فتوتيان و مهدي صدفي، اخلاق وحياني، سال پنجم، ش 2، ص 27ـ64.
- محمدزاده، رضا، 1382، «نظريه معرفت»، انديشة حوزه، ش 41و42، ص 58ـ108.
- محمدي پيرو، احمد و احمدحسين شريفي، 1390، «نقش واقعگرايي در اخلاق کاربردي»، معرفت اخلاقي، ش 4، ص 123ـ150.
- مصباح يزدي، محمدتقي، 1382، آموزش فلسفه، تهران، نشر بينالملل.
- مصباح، مجتبي، 1385، بنياد اخلاق، روشي نو در آموزش فلسفه اخلاق، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مک ناوتن، ديويد، 1380، بصيرت اخلاقي، ترجمه محمود فتحعلي، قم: مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- هاملين، ديويد، 1374، تاريخ معرفتشناسي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- Audi, Robert, 1998, Epistemology; a contemporary introduction to the theory of knowledge, London and New York, Routledge.
- Lehrer, keith. 1992, Theory of knowledge, London, Routledge.