دين در دنياي مدرن
دين در دنياي مدرن
مهدي نكوئي ساماني
(دانشآموخته حوزه علميه و دانشجوي دكتري مباني نظري اسلام)
چكيده
مقاله حاضر به بررسي جايگاه دين در عصر مدرن ميپردازد. بحث در اينباره كه آيا لازمه مدرنيسم و تجدّدطلبي و علم و پيشرفت و عقلگرايي آن است كه دين از ساحتهاي زندگي بشر كنار گذاشته شود، از جمله مسائل مهم و مباحث سرنوشتساز و چالشبرانگيز بين انديشمندان ديني و روشنفكران سكولار طي چند قرن گذشته بوده است. برخي از انديشمندان سكولار چنين ادعايي مطرح كردهاند. بحث و فحص درباره صحّت اين فرضيه و اينكه قايلان آن چه دلايلي بر ادعاي خود اقامه كردهاند و آيا از نظر علمي و تاريخي، چنين ادعايي قابل اثبات است يا خير، و اينكه چگونه ميتوان بطلان اين ادعا را ثابت كرد، مسائلي هستند كه اين نوشتار سعي كرده است بدانها بپردازد.
كليدواژهها: دين، مدرنيته، علم جديد، عقلانيت، پيشرفت، پوچگرايي، خداباوري، معنويت.
مقدّمه
پرسش محوري اين نوشتار آن است كه آيا مقتضاي نوگرايي و تجدّدطلبي انسان و جامعه لزوما اين است كه دين هم نو شود و لباس تجدّد بپوشد و همپاي آدميانِ نوگرا و همپاي زمان و زمينيان تحوّل بپذيرد. و آيا چنين پرسشي اساسا معقول و منطقي است و يا اينكه مغالطهآميز و عوامفريبانه است؟ از طرفي، آيا نو شدن يك ضرورت عقلاني و علمي است و يا يك ضرورت تاريخي و جبري؟ آيا مقاومت در برابر اين جريان ممكن و عقلاني است؟ اساسا آيا نسبت دين با نوگرايي از نوع تباين و عقل و علم با دين در تنافي ميباشد؟ اگر غير از اين است، رابطه دين با تجدّد و مدرنيته چگونه است؟ پرداختن به اين پرسش و پژوهش درباره آن، مستلزم بررسي دو مسئله اساسي است:
- يك. شناختماهيتوچراييمدرنيته،و اقتضائات آن؛
- دو. دانستن اينكه دين با كداميك از مؤلّفههاي مدرنيته و اقتضائات آن همخواني ندارد؟
از اينرو، پيش از هر سخني بايد ابتدا تعريف و مقصود خود را از دين و مدرنيته معلوم سازيم و آنگاه به بررسي نسبت دين و مدرنيته بپردازيم.
همه ميدانيم كه در جهان معاصر، اديان گوناگوني با ماهيتها و آموزههاي گوناگون وجود دارند. برخي از اديان براي عقل حرمت و شأني قايل نيستند و مردم را به دينداري كوركورانه و بياعتنايي به عقل بشري و عقلگريزي فراميخوانند و پذيرش دين و آموزههاي قدسي و ازلي دين را به درك و تأييد عقل وابسته نميدانند. آنان بر اين باورند كه ماهيت دين با رمزگرايي و معناگرايي و اسطوره آميخته است، و بر اين اساس، پاي عقل در اين ساحت، لنگ است. پس مراد ما از «رابطه دين» در بحث رابطه دين و مدرنيسم (تجدّدطلبي)،
دينهاي عقلگريز يا عقلستيز و اسطورهاي نيست، بلكه مراد ديني است كه براي ادراكات آدمي، به ويژه عقل او، شأن و ارزش و اعتبار قايل است و عقل را در كنار دين، يكي از منابع شناخت خير و شر و حسن و قبح و بايدها و نبايدها ميشمارد. بنابراين، مراد از «دين»، ديني است كه با عقلانيت و خردورزي سر سازش و تعامل دارد و عقل را تأييد و تقويت ميكند و اساس دينداري و پذيرش دين را خردورزي ميداند. همچنين مراد ديني است كه از اصالت و جايگاه قدسي و وحياني خود دور نشده و از گزند بدعت و تحريف و تأويلهاي بشري مصون مانده است.
با اين مقدّمه، اينك بايد ديد، مراد از عقلانيتي كه پيروان تجدّدگرايي و تجدّدطلبي بر زبان ميرانند چيست؟ آيا مراد آنان از عقل و عقلانيت همان است كه اهل ديانت ميگويند، يا اينكه عقل از نظر فيلسوفان مدرن و روشنفكران تجدّدطلب، ماهيت و معنا و كاركردهاي ديگر دارد و بين اين دو تفاوت هست؟ آنچه به صراحت در آثار و پژوهشهاي علمي و فلسفي غربي ديده ميشود، همه نشاندهنده اين است كه مراد آنان از «عقل»، كاملاً متفاوت با مفهوم عقلي است كه در انظار و انديشه فيلسوفان اسلامي و متكلّمان الهي آمده است. اين جستار پيش از پرداختن به علل و زمينههاي مواجهه دين و مدرنيته، ابتدا نگاهي گذرا به تعريف «مدرنيته» و بيان مؤلّفههاي اساسي آن دارد، سپس به بررسي ادعاهاي قايلان فرضيه تقابل و تضاد دين و مدرنيته ميپردازد.
تعريف «مدرنيته»
از نظر فيلسوفان مدرن، «مدرنيته» به معناي «نوآوري، ابداع، ابتكار، خلّاقيت، پيشرفت، ترقّي، رشد خودآگاهي تاريخي بشر»1 و همچنين به معناي «خردباوري و تلاش براي عقلاني كردن هر چيز، شكستن و ويران كردن عادتهاي اجتماعي و باورهاي سنّتي، همراه با پشت سر نهادن ارزشهاي سنّتي و باور به اصالت علم تجربي، و عقلانيت بشري و محوريت انسان و اعتقاد به ايده پيشرفت، تعريف و توصيف شده است.»2
مارشال برمن در توصيف «مدرنيته» ميگويد:
مدرن بودن به معناي آن است كه خود را در محيطي بيابيم كه ماجراجويي، قدرت، لذت، رشد، تحوّل و دگرگوني ما و جهان را به ما وعده ميدهد، و در عين حال، هر آنچه را كه داريم و هر آنچه را كه هستيم تهديد به نابودي ميكند.3
جهان معاصر به جهاني از انديشه و عمل انساني اشاره دارد كه داراي چند ويژگي اساسي است:4
يك. مرجعيت خرد خودبنياد و تلاش در جهت عقلانيسازي فرايند زندگي و افسونزدايي از ساحتهاي حيات بشري؛5
دو. التزام به اصل آزادي (ليبراليسم).
ديويد هلد و گيدنز «مدرنيته» را شكلگيري جهان بر اساس اصول و مباني ليبراليسم تفسير ميكنند.6
سه. نگرش خاص به جهان و تفسير آن بر اساس معيارهاي علم تجربي و اثباتگرايي (پوزيتيويستي)؛
چهار. انتقاد مدام از سنّت و تأكيد بر تجدّد و نوخواهي به صورت بيوقفه.
به طور كلي، ميتوان گفت: مدرنيته بر مباني خاص علمي و فلسفي و معرفتشناختي مبتني است. در معرفتشناسي، واقعگراست و بر عقلانيت و علم تأكيد ميكند. در سياست، پيشرو و مترقّي است. از نظر علمي، تجربهگراست. و از نظر انسانشناسي، انسانمحور است و انسان را در خدمتارزشهاي فرهنگ مدرن قرار ميدهد.
مواجهه سنّت و مدرنيته
درباره جايگاه دين در دنياي مدرن به طور كلي، دو ديدگاه كلان وجود دارد: يكي نگاه سنّتگرايانه و ديگري نگاه تجدّدگرايانه. سنّتگرايان در برابر موج تجدّدخواهي به اشكال گوناگون در ادوار تاريخ، موضع انتقادي اتخاذ كرده و آن را به مثابه تهديدي عليه هويّت ديني و فرهنگي خود تلقّي نمودهاند؛ ولي نميتوان گفت: موضع سنّتگرايان همواره در برابر تجدّدطلبان يكسان بوده است، بلكه در طول تاريخ مواجهه دين و سنّت، با طيفهاي گوناگوني از سنّتگرايان و تجدّدگرايان مواجهيم. در يك نگاه كلي، ميتوان طيفهاي سنّتگرايان و تجدّدطلبان را در چهار گروه عمده تقسيمبندي كرد: الف. سنّتگرايان افراطي و بنيادگرا؛ ب. سنّتگرايان ميانهرو؛ ج. تجدّدگرايان افراطي؛ د. تجدّدگرايان ميانهرو.
با اين وصف، اصل مواجهه و چالش دين و مدرنيته امري جدّي و غيرقابل انكار است؛ زيرا اين مسئله هم از نظر تاريخي، يك مسئله عيني و تاريخي به شمار ميرود، و هم از جنبه نظري مورد چالش و نزاع دينداران و تجدّدگرايان است.
يكي از روشنفكران معاصر7 مواجهه دين و سنّت را اجتنابناپذير و آن را معضلي مهم فراروي جامعه دينداران دانسته است. وي چهارگونه مواجهه ميان دين و مدرنيته ترسيم ميكند:
اول مواجهه در ساحت نظر و عمل و رقابت در ميدان علم و عمل؛
دوم بازخواني و تفسيرهاي تازه از دين؛ روشنفكران ديني بر ضرورت نوسازي معرفت ديني و بازسازي دين تأكيد ميكنند و ميكوشند تا دين را هماهنگ با دستاوردهاي جديد معرفي نمايند و با مدد گرفتن از فرضيات علمي و غيرديني و فتح باب اجتهاد و تفسيرهاي عقلاني دين، به تطبيق آموزههاي ديني با فرضيات علمي بپردازند.
سوم رجعت به خلوص پيشين دين و سنّت و كشيدن خط بطلان بر مدرنيته و مباني و دستاوردهاي آن؛ كه در اين چالشِ دين با مدرنيته، به حقانيت مطلق دين حكم ميدهند. اين رجعت به سنّت يا بنيادگرايي، ميتواند اشكال و مظاهر گوناگوني داشته باشد كه به طور كلي، ميتوان گفت: اين جهتگيريها يا فعّالند و يا منفعلانه.
چهارم شكلگيري انواع نوآوريها و بدعتها و تأويلها؛ در اين مرحله، قرائتهاي گوناگون ديني با رهيافتها و مباني گوناگون شروع به بروز و ظهور و خودنمايي ميكند.
به هر حال، تجدّدگرايان مؤلّفههاي بنيادين تمدن جديد و الزامات آن را پذيرفتهاند و هيچ مانعي را در برابر خود برنميتابند؛ حتي در برخي موارد، دين را مانع تجدّد و مقتضيات آن ميشمارند. در مقابل، سنّتگرايان، مباني و اهداف و غايات مدرنيته و الزامات آن را نميپذيرند ولي در بسياري از موارد، از دستاوردهاي علمي و ابزاري مدرنيته استقبال و استفاده ميكنند.
پس از اين مقدمه كوتاه، اكنون به بحث و بررسي برخي از فرضيات مبني بر ناسازگاري دين و مدرنيته ميپردازيم:
1. نفي دين با داعيه پيشرفت و تجدّد
فيلسوفان مدرن، «پيشرفت» را يك اقدام انساني ميدانند كه مستلزم به كارگيري عقل انساني براي ايجاد دنياي بهتري است كه متناسب با نيازهاي بشري باشد. نوسازي و نوگرايي و آرمان پيشرفت و عقلانيت از مؤلّفههاي اساسي مدرنيتهاند. به نظر برخي از فيلسوفان غربي، تمدن غرب به دليل ابتنا بر عقلانيت و علم، بهترين الگوي پيشرفت و تمدن بشري است.8 از نظر آنان، براي همه انسانها و جوامع بشري، يك راه بيشتر براي پيشرفت وجود ندارد، و آن پيروي از عقلانيت و الگوي مدرنيته غرب است؛ يعني همان عقلانيت خودبنياد و سكولار كه داعيه جهانشمولي و فرامرزي دارد.9
اين نگرش و رويكرد سكولاريستي كه بين علم و دين و پيشرفت ناسازگاري فرض ميكرد، به تدريج، در مرحله عمل بحرانها و كاستيهاي خود را نمايان ساخت، و در بعد فلسفي و نظري نيز مورد نقد و چالش انديشمندان گوناگوني كه منتقد مدرنيته بودند، قرار گرفت. براي مثال، رنه گنون يكي از اين منتقدان، در اين زمينه مينويسد:
تا پيش از قرن بيستم، انديشه ترقّي و پيشرفت، پژواكي بس گسترده و شوقانگيز داشت و آنها كه دستاوردهاي اوليه تمدن جديد را لمس كرده بودند، آيندهاي سرشار از خوشبختي و پيروزي را براي بشريت، پيشبيني ميكردند. اما با ورود به قرن بيستم و ظهور برخي از نتايج و پيامدهاي تمدن جديد، بحرانهاي تمدن جديد آشكار شد.10
رنه گنون، منتقد مشهور فرانسوي، در كتاب بحران دنياي متجدّد به برخي از اين پيامدها و بنبستهاي تمدن جديد اشاره ميكند: وي مينويسد:
كساني كه تنعّم و رفاه را آرمان خود ساخته بودند و از بهبودهايي كه بر اثر پيشرفت و ترقّي حاصل گشته، برخوردارند، آيا خوشبختتر از ابناي بشر در روزگاران پيشين هستند؟ امروزه وسايل ارتباطي سريعتر و امكانات بيشتري وجود دارند، ولي عدم تعادل و نابساماني و احساس نياز بيشتر، او را در معرض خطر فقدان قرار داده و امنيت او هر چه بيشتر در معرض تهديد قرار گرفته است؛ زيرا كه هدف تمدن جديد، چيزي جز افزايش نيازمنديهاي تصنّعي، بهرهگيري جنونآميز از امكانات، مواهب طبيعي و لذتطلبي و ارضاي هر چه بيشتر و غوطهور ساختن انسان در زندگي ماشيني چيز ديگري نيست.11
بشريت با اينكه از قدرت مادي و علمي و اقتصادي و فناوري فوقالعاده بهرهمند است، ولي با رويكرد ماديگرايانه و دينگريزانه، به ورطه سقوط و انحطاط افتاده و به غفلت از خويش مبتلا شده است. علم و پيشرفت و امكانات مادي دنياي جديد هرگز نتوانستهاند جايگزين دين شوند، و بشريت را به سرمنزل خوشبختي و سعادت برسانند، و وجود اينهمه بحران در جوامع پيشرفته، نشاندهنده اين واقعيت است كه علم و پيشرفت، نميتواند انسان را از دين بينياز سازد. شهيد مطهّري در ردّ ديدگاه كساني كه گمان ميكردند بشر با وجود علم، ديگر نيازي به دين ندارد، و دين با آمدن علم از جامعه رخت برميبندد و رسالتش تمام ميشود، مينويسد:
مسئله مذهب هيچ ارتباطي با جهل و علم ندارد؛ چراكه اگر اين نظريه درست بود، ميبايست به هر نسبت كه مردم بيسوادترند، مذهبيتر باشند و به هر نسبت كه مردم باسوادتر و عالمترند، حتما لامذهب باشند، و حال آنكه اين خلاف واقع است.12
از اين گذشته، لازمه اين نگرش آن است كه هرجا علم به كشف علل طبيعي نايل ميآيد، آنان از خدا و دين دست بردارند.
برخي خيال ميكردند كه اگر تمدن پيشرفت كند ديگر جايي براي دين نيست. اما امروز معلوم شده كه پيشرفت علم و تمدن نيازي را كه بشر به دين براي يك زندگي خوب دارد، رفع نميكند؛ بشر، هم از لحاظ شخصي احتياج به دين دارد و هم از لحاظ اجتماعي نيازمند به دين است.13
2. نفي دين با ادعاي عقلانيت مدرن
عقلانيت در غرب، معطوف به انديشه و عمل انسان خودبنياد است. عقل از نظر فيلسوفان غربي به معناي راسيوناليستي آن موردنظر است. اين نوع عقلگرايي بر تواناييهاي بيشمار عقل تأكيد دارد و عقل بشري را تنها ملاك و معيار براي محاسبه و پيشبيني اشيا و امور تلقّي ميكند و عقل منقطع از وحي و شهود را مبناي جهانشناسي، و معرفتشناسي خود ميشمارد. عقلانيت در غرب، به صورت تحقق علمي و عيني مدرنيته تجسّم يافته است. به تعبير ماكس وبر، «مفهوم اصلي و كليدي در مدرنيته، خردباوري و عقلانيت است.»14
طبق تفسير ماكس وبر، «عقلانيت» به معناي تكيه بر تواناييها و قابليتها و ظرفيتهاي انديشه بشري به نحو مستقل از سنّت و اسطوره و مباني هستيشناسانه و وجودشناسانه متافيزيكي است. انسان بما هو انسانِ دنيوي، خود بايد بر اساس انديشه و فكر و اراده خود، آرمانها و خواستهها و رفتارهاي خود را تنظيم و تدبير كند و نيازي به تعاليم وحياني و ارزشهاي پيشين و سنّت و اسطوره ندارد. به نظر او، لازمه عقلانيت علمي، انفكاك دانش از ارزشهاي قدسي است.
از نظر ماكس وبر، مهمترين و بنياديترين دستاورد عقلانيت غربي اين است كه عقلانيت، ابزاري است در جهت رفاه مادي و آسايش و تنعّم بيشتر بشر، و لازمه آن افسونزدايي و قداستزدايي از طبيعت و انسان است.
عقلاني شدن فرهنگ غربي به تفكيك و تمايز در «حوزههاي ارزشي» نيز منجر شده است. ماكس وبر، همانند هگل، جريان مدرنيته را به عنوان تحوّل در جهانبينيهاي كلگراي ديني ميداند و كاركردهاي دين را در اين دوران محدود به نظر ميآورد. وي عقلاني شدن فرهنگ را به معناي خصوصي شدن گستره ايمان و دروني شدن اخلاقيات ميشمارد.15
عقل مدرن با دور شدن از هويّت و جايگاه اصلي خود، به عقلي جزئينگر، طبيعتگرا و بريده از خدا و عالم مابعدالطبيعه و مباني معرفت شهودي مبدّل شد. عقل مدرن وظيفه و كاركرد اصلي خود را محدود به امور تجربي و مشاهدهپذير و امور حسّي ساخت. عقلانيت حاكم بر غرب، در قالب صورت علمي به شكل مدرنيته تجسّم يافته است و ميكوشد تا به مطالعه و محاسبه ابعاد كمّي و فيزيكي عالم بپردازد و با نگاه ابزاري به همه چيز، حتي انسانهاي ديگر، همه امكانات طبيعي و غيرطبيعي را در خدمت نفسانيت بشري قرار دهد.
هابرماس ميگويد:
از آنجا كه مدرنيته خود را در مخالفت با سنّت فهم ميكند، ميكوشد براي خود دستاويزي از عقل بجويد. لذا، مدرنيته در فرايند بازانديشي، الگوي خود را با معيارهاي خود انتخاب ميكند و هنجارهايش را از درون خود اخذ ميكند، و تنها به مرجعيت عقل پايبند است، و روشنگري مدرنيته سنّت را بيمقدار ميشمارد.16
به نظر او، فرايند عقلانيت مدرن يك نظام پيچيده فنّي خودسامان است.
از اينرو، خودفهمي مدرنيته با خودآگاهي و نگرش انتقادي، به تمام سنّتها و آرمانهاي اخلاقي و هرچه اراده و آزادي انسان را محدود ميكرد، همراه بود. اين خودانگاري بنيادي عقل مدرن از زمان كانت شروع شد و شرايط تولّد يك علم طبيعي محض و عينيتبخش را، كه ذهن آدمي فارغ از پندارها ميتوانست خلق كند، مهيّا كرد. كانت با نقد قوّه داوري و عقل عملي و تفكيك حوزه آن از عقل نظري، و تفكيك حقيقت از عدالت، و وجدان اخلاقي از تفكر عقلاني، ميان حوزههاي علم و دين و اخلاق، فاصلهاي عميق ايجاد كرد كه نتيجه اين شد كه انسان عصر مدرن با اصالت دادن به عقل و علم، مذهب و متافيزيك را به چالش كشيد و پس از مناقشات فلسفي و معرفتي طولاني، سرانجامْ مستقل از دين و متافيزيك، پايههاي تفكر عقلاني مدرن را شكل داد.
پيدايش تفكر علمي چنان موفقيتآميز بود كه امروزه الگوي مدرنيته غربي و سرمايهداري غرب، به مثابه مدلي براي توسعه، مورد قبول جوامع ديگر قرار گرفت و علم به مثابه معيار سنجش خرد بشري، موفقيتي ممتاز يافت و به عنوان ايدئولوژي قدرتمندي در آمد و به طور روزافزون، به يكي از نيروهاي معنوي مسلّط زمان تبديل شد.17
چگونه است كه بشر امروز غربي خود را مجبور ميبيند با روي آوردن به علم و عقلانيت، از دين و معنويت روي برگرداند و ـ همچنانكه گذشت ـ كانت، هيوم و ماكس وبر و برخي از فيلسوفانِ مدرنيته به تفكيك حوزه علم و عقل از حوزه دين و وحي تأكيد دارند؟
متفكران برجسته عصر روشنگري، از بيكن و دكارت و هيوم و كانت گرفته تا هگل، جان لاك، روسو، اگوست كنت، پوزيتيويستها و آمپريستها همگي كوشيدهاند تا با ادعاي عقلگرايي و اصالت دادن به علم، اقتدار و نفوذ دين را در ساحتهاي حيات علمي، سياسي و اجتماعي بشري، بيشتر محدود كنند. كانت در فلسفه خود، بر جدايي علم از اخلاق و ارزشها تأكيد دارد و حقيقت متعالي را ناشناختني و تنها امور پديداري و امور تجربي را قابل شناخت ميداند، وي با تفكيك عقل نظري و عملي، مبناي عقلي ايدهها و مفاهيم را انكار و حدود توانايي عقل را در شناخت امور تجربي محدود ميكند. ولي عموما فيلسوفان و متكلّمان و انديشمندان عقلگراي مسلمان در شرق، بين عقلگرايي و دينمداري جمع كردهاند و بين اين دو تضادي نميبينند. ما در عالَم اسلام، فيلسوفي را سراغ نداريم كه بر اساس نوع نگرش خردگرايانه و از روي آزادانديشي، ضرورت و عقلانيت دين را نفي و انكار كرده باشد. بيشتر فيلسوفان عقلگراي مسلمان در دينداري از اكثر مؤمنان پيشقدمتر بودهاند و عقلي را كه نتواند ضرورت و حكمت دين را دريابد، عقل نشمردهاند. براي مثال، فيلسوفان مسلماني همچون فارابي، ابن رشد، كندي، ملّاصدرا، علّامه طباطبائي18 و شاگردان ايشان19 چنين رويكرد و نگرشي دارند و بين دينداري و عقلگرايي تعارض و تضادي نميبينند. به عنوان نمونه، استاد شهيد مطهّري ميگويد:
عقل براي انسان راهنماي خوبي است. عقل را خداوند به انسان داده است، براي اينكه راه كمال را از راههاي انحراف تشخيص بدهد.20
اگرچه حقايق ديني بايد در برابر عقل توجيهپذير باشند، اما بايد به اين حقيقت نيز اذعان داشت كه عقل راه به سوي همه واقعيتها نميبرد و چه بسا حقايقي وجود دارند كه عقل بشري راهي براي درك و اثبات آنها ندارد و از درك حسن و قبح آنها عاجز است. اما با اين حال، انسان تنها به واسطه عقل است كه ميتواند بسياري از حقايق را درك كند و بر اساس همين دريافتها و ادراكات عقلي خود، با جهان خارج ارتباط برقرار سازد. به واسطه عقل است كه آدمي ميتواند خوبيها و بديها و ارزش و اهميت و كاربرد اشيا را درك كند. به وسيله عقل است كه انسان ميتواند به تواناييها و محدوديتهاي خود پي ببرد و فقر ذاتي خود را درك كند. و حتي ادراكات حسّي هم بدون پشتوانه عقل قابل درك و اثبات نيستند. شكي نيست كه راه كشف جهان هستي و حسن و قبح امور، و راه معرفت خدا و كمال انسان به وسيله عقل ميسّر است. عقل راهنماي روشنگر انسان و ترسيمكننده مسير كمال انسان، و بالاترين ارزش و امتياز براي آدمي به شمار ميرود. آدميان هر قدر بيشتر از عقل بهره ببرند، به كمال و حقيقت نزديكتر خواهند بود. آنان كه گمان ميكنند زندگي را بر اساس بيخردي و خردستيزي ميتوان سامان داد، بزرگترين ظلم و خيانت را به شأن و مقام آدمي روا ميدارند. مگر ميتوان عقل را از ساحت زندگي دور كرد و اميد و نشاط و آرامش و كمال و بهروزي داشت؟!
از اينرو، همچنانكه نميتوان با داعيه عقلمداري و عقلگرايي به ستيز با دين و ديگر ارزشها و حقايق ضروري هستي پرداخت، اين ادعاي متفكران عصر حاضر هم كه معتقدند: لازمه عقلانيسازي همه ساحتهاي زندگي بشر نفي دين و تمام سنّتها و باورهاي وحياني است، سخني باطل و گزاف است و هيچ تلازم منطقي بين اين دو نيست. اين دو مانعهالجمع نيستند. بنابراين، مدعيان عقلگرايي با اين ادعا، خود را در مهلكه هولناك عقلستيزي افكندهاند و سخني نامعقول و غيرعقلاني بر زبان راندهاند و اين تفسير خاص از عقلانيت موجب شده است تا عقل مدرن از هويّت اصيل و جايگاه واقعي خود تنزّل كند و به عقل جزئينگر و طبيعتگرا و بريده از خدا و مباني معرفت شهودي تبديل شود و وظيفه و كاركرد خود را به امور تجربهپذير و مادي محدود و محصور كند. بنابراين، حرمت نهادن به شأن و منزلت عقل، اقتضا ميكند كه بشريت را از حقايق عقلاني وحياني و معارف و ارزشهاي الهي ـ انساني محروم نسازيم و آدمي را از مقام انساني خود دور نكنيم.
معناي اين سخن كه بايد قدر و منزلت واقعي عقل را درك كرد و حريم و حرمت آن را نگه داشت، به اين معنا نيست كه بشر به علم و تجربه، و يا دين و وحي نياز ندارد، بلكه آنجا كه عقل حاكم باشد، هم ضرورت علم ـ آنگونه كه بايسته و شايسته است ـ دانسته ميشود و هم ضرورت و فلسفه دين بهتر و بيشتر معلوم ميگردد. بنابراين، ارزشگذاري به عقل، عين ارزشگذاري به حقيقت و مقام واقعي آدمي است، و هر قدر عقل در حيات آدميان ارزش بيشتري داشته باشد، آدمي مقامي بالاتر و ارزشمندتر مييابد و ساحت و قامت وجودي او بيشتر ميگردد. هرجا عقل ميداندار و سكاندار باشد، بشر بهتر ميتواند حق را از باطل، و صواب را از ناصواب، و سره را از ناسره تشخيص دهد. هر جا عقل باشد، دين هم خواهد بود، و اين است شعار و مبنا و منطق اسلام كه فرموده است: «لا دين لمن لا عقل له.»21 عقل در آينه تعاليم اسلامي، راهنما و پيامبر دروني و حجت ميان خدا و بندگان است و معيار تشخيص خوبي از بدي، و صواب از خطا، و تكليف و ثواب و عقاب است. ادعاي مدرنيته حاكميت بخشيدن به عقل در تمام شئون زندگي انسان بود، ولي در همين ساختار عقلاني مدرن، عقلانيت نه تنها به مثابه جلوگيري انسان از مستعمره شدن و نجات از افسونزدگي و خرافهپرستي نشد، بلكه خود انسان را از تمامي ارزشهاي عقلاني و اخلاقي تهي كرد.
3. نفي دين با ادعاي تضاد ميان علم و دين
علم جديد با رهايي از قيد سنّت و متافيزيك، بر مبناي عقل جديد و روش تجربي شكل گرفت. فيلسوفان عصر روشنگري كوشيدند تا از تفسير ديني جهان، كه متّكي به وحي و الهيّات مسيحيت بود، دست بردارند و روشهاي علوم تجربي را در همه حوزههاي علوم طبيعي و انساني حاكم سازند.
اين ادعا كه تنها علم تجربي ميتواند تبييني قابل اطمينان از پديدههاي اين عالم به ما ارائه كند و علم است كه ميتواند مظهر عقلانيت شمرده شود و هيچ روش ديگري غير از علم نميتواند ادعاي اثبات حقيقت عيني را داشته باشد و قبول اين پيشفرض كه روش علمي تنها روش قابل اعتماد است، چنين نتيجهاي القا كرد كه آنچه در دسترس علم نيست و يا از روش علوم تجربي استفاده نميكند، معرفتي قابل اعتماد نيست.
تفكر مدرن با جدا كردن جهان بيرون از جهان درون، هرگونه رابطه ميان عالم صغير و كبير را غيرممكن شمرد. اين انديشه سلسله مراتب وجود را در بُعد كمّي و هندسي آن تقليل داد؛ هر نوع امكان تأويل استعلايي را از ميان برد. علم جديد هرگونه ارتباط ميان خدا و جهان را ناممكن ميداند و با انكار غايتمندي جهان آفرينش و آموزههاي وحياني، تفكر عقلاني را به قوّهاي محاسبهگر، كه اشيا را بر حسب معيار وضوح و تمايز، تشخيص ميدهد، مبدّل كرده است و امكان شناخت اشراقي و عرفاني را كاملاً منتفي ميداند.22
در سدههاي ميانه، خردباوري با تأويل ديني از جهان و نظام جهاني همراه بود و ادراك انسان نسبت به جهان و انسان، به گونهاي ژرف، رنگ ديني داشت. پس از رنسانس، اين جنبه كمرنگتر شد و نفوذ خود را از دست داد و فيلسوفان مدرن در بحثهاي جهانشناختي و انسانشناختي خود، از دين دور شدند و جهانبيني خود را بر اساس معيارهاي فيزيكي و علمي تبيين و تفسير كردند... از اين پس، جهان زيست را جهاني دانستند كه به بيان علمي ـ رياضي درميآيد... و جنبههاي معنوي و انساني و سوبژكتيو جهان مورد انكار قرار گرفت. بر اساس اين رويكرد، هرگونه تعامل و نسبتي با جهان كه مبتني بر تجربه نباشد را علم محسوب نميكند.23
خرد علمي در فلسفه دكارت، خود را به شكل تقابل ميان خرد مدرن و طبيعت، و به تعبيري، «سوژه» و «ابژه» خود را نشان داد. و در فلسفه كانت، به شكل تفكيك «نومن» از «فنومن» و امور قابل شناخت از امور غيرقابل شناخت ترسيم شد و در فلسفه هگل و نيچه و... به اشكال ديگري مطرح شد. اين تقابل از آنجا سر بر آورد كه جهان علم، يعني دنياي شناخت ما از طبيعت به شكل پندارهاي علمي و رياضيوار گاليلهاي درآمد... و علم بر خلاف پندارهاي فلسفه مدرن، بر بنيان نظريهها، بلكه بر پايه «پاركسيس» پايهگذاري شد.24
مهمترين نقطه عزيمت علم جديد، كه دستاوردهاي عظيم فناورانه به همراه داشت، ميل به استيلا و تسلط انسان بر طبيعت بود. تمدن غرب دستاوردهاي علمي و پيشرفت خود را مرهون اصالت علم و اصالت انسان، و اعتقاد به اراده و قدرت مطلق بشري و مذهبستيزي و رها شدن از سيطره دين و كليسا ميداند. انسان غربي علمزده در سايه علم و فناوري، خود را بينياز از فروتني و خضوع در مقابل خداوند و نيروهاي فوق طبيعي ميداند و خود را بر طبيعت مسلّط ميبيند. انسان ديروز اگر فقط اسير جهل و خرافات بود، انسان مدرن امروز، مغرور و متكبّر است و با اينكه به ظاهر اهل علم و دانش است، ولي در واقع، دچار جنون خود بنيادانگاري و خداانگاري و طغيانطلبي و افراط در همه چيز شده است. از اينرو، جنونِ قدرت علمي او، مسير حيات و هدف زندگي او را دگرگون كرده است. انسان ديروز به حقايق غيبي ناشناخته باور داشت، ولي انسان امروز از حقايق روشن پيرامون خود و از همه تجارب تاريخي عبرتآموز نميگذرد و از عواقب شوم و مهلك كارهاي خود غافل است. انسان ديروز دايره علوم و معارف قابل شناخت خود را گستردهتر كرده بود و ميكوشيد همه حقايق عالم را در خود جمع كند و باور داشت كه انسان آيينه و جام جهاننماست؛ ولي انسان امروز بسياري از آن حقايق را از دايره معلومات شناختي بيرون افكنده، و با وجود پيشرفتهايي كه به دست آورده، مخاطرات و بحرانهاي بيشماري را نيز براي آدميان و اين كره خاكي به وجود آورده و هنوز نتوانسته است رابطهاي معقول و متعادل با طبيعت و انسانهاي همنوع خود برقرار كند.
بشر امروز بدون توجه به جنبههاي «بحران علم» و ناهمخواني توسعه فناوري با نيازهاي زيست جهان و جنبههاي ويرانگر آن با آرماني كردن علم در دنياي تجربه و زيست جهان، هنوز هم بر اصالت علم غيرديني و غيرارزشي تأكيد ميكند. هوسرل در كتاب تجربه و داوري مينويسد: «علم مدرن از دنيايي كه خود ساخته آغاز ميكند و نه از دنياي واقعي.»25
اين تفكر به انكار بسياري از باورها و اعتقادات مذهبي و اخلاقي در غرب انجاميد، تا آنجا كه سارتر به صراحت، اظهار ميدارد:
هيچ رمزي در جهان وجود ندارد و هيچ اخلاقيات عام و ارزشهاي مطلقي كه مترتب بر وجود خداوند باشد، هم وجود ندارد.26
فيلسوف و جامعهشناس معاصر، هابرماس، ميگويد:
پيش از اين، دين به عنوان شالوده انسجام و يكپارچگي اخلاقي در حيات اجتماعي نقش مؤثر داشت، ولي امروزه عقل ميخواهد اين نقش را بر عهده گيرد. اما از سوي ديگر، محدوديت اين عقل ابزاري آشكار شده است و ديگر نميتوان به آن به عنوان تكيهگاه دوران پرتلاطم و واژگون شده به سوي آيندهاي كه عطش نوآوري پايانناپذيري دارد، اعتماد كرد.27
اكنون انسان، خود فعّال ما يشاء و محور همه چيز است، و معيار خوبي و بدي و اخلاق را خود انسان تعيين ميكند. و اينگونه بود كه انسان مدرن از ايمان و ارزشهاي واقعي و مباني هستيشناسي صحيح و غايت اصلي خود دور شد. و اين نگرش علمپرستانه به انسان و طبيعت، ريشههاي معنوي زندگي بشر را خشكانده است.
انسان متجدّد با ويران كردن طبيعت، و نگاه خشك علمي و صرفا مادي و آميخته با حرص و آز، بر آن است تا كل سنّت ديني را نفي كند.28
حال جاي اين پرسش هست كه در روزگاري كه به اسم علمگرايي و پيشرفت، سر ستيز و ناسازگاري با دين پيشه كردهاند، آيا ميتوان علم و ايمان و دين و دنيا، و علم و تعبّد و عقلانيت و معنويت را در كنار هم نهاد و از مائده هر يك بهرهاي وافي برگرفت و از هر يك خوشههاي گونهگون و دلپذير و جانفزا برچيد؟ تا كوتهبينان دنياگرا و سكولاريستهاي پرادعا بر خطا و خيانت تاريخي چهار قرن دينگريزي و معنويتستيزي خود واقف شوند و بدانند چه ظلمي بر آدميان و عالميان روا داشتهاند؟ امروز بسياري از مدعيان خردمندي و علمورزي به جاي خردورزي و نگاه حقيقتگرايانه، با نگاه مادي و پراگماتيستي و منفعتطلبانه به دين و معنويت مينگرند و همه چيز را به پاي نفسانيات قرباني ميكنند. بدينروي، توقع نگاه عقلاني از كساني كه خود عقلانيت را در مسلخ ماديات و تجربهگرايي قرباني كردهاند، چندان عاقلانه نمينمايد. و هنر اين مدعيان عقلگرايي فقط در نفي دين نيست، بلكه در نابودي حرث و نسل آدميان و نيز زيستبوم حيات زمين بر اهل خرد پوشيده نيست. شايد برخي اين سخن را نوعي پيشداوري بپندارند و در مقام دفاع از دستاوردهاي مدرنيته و بركات و ثمرات آن برآيند، اما بايد گفت: «آنچه عيان است چه حاجت به بيان است؟»
پس نبايد كوشيد و سعي بيهوده برد و عقلانيت خودبنياد غربي را بر تارك همه فرهنگها نشاند، و آن را بهترين متاع و دستاورد بشري قلمداد كرد و همگان را به پذيرش و اقبال به آن فراخواند. اين سخن به معناي انكار همه مزيتها و دستاوردهاي علمي و فناورانه مدرنيته غربي نيست، بلكه اين نقد متوجه مطلقانگاري علم تجربي و عنانگسيختگي انسان و احساس استغناي بشر مدرن از دين و ارزشهاي قدسي است.
اين ادعا كه دين با نوگرايي و تجدّد و پيشرفت مخالف است، پس دين را بايد نفي كرد، سخني گزاف و بيپايه است؛ زيرا در هيچيك از آموزههاي درون متني دين، چنين چيزي به چشم نميخورد. اما معناي اين سخن كه دين با علم و پيشرفت مخالف نيست، اين نيست كه دين همه مباني و دستاوردها و نتايج، مدرنيته را ميپذيرد و بر آن مهر تأييد مينهد، بلكه دين، به ويژه دين اسلام، علم، عقلانيت و آزادي بشر و قدرت اراده و خلّاقيت و روحيه جستوجوگري بشر را در جهت كمال حقيقي و عقلاني و معنوي بشر و بر اساس نگاهي جامع و متعالي و توحيدي ترسيم و تفسير ميكند و ابعاد گوناگون آفاق هستي را در دايره هستيشناسي و افق انديشه عقلاني و ديني و علمي بشر قرار ميدهد و از منظر وحي و عقل، به كشف و تبيين و تفسير حقايق جهان و انسان ميپردازد و علم و دستاوردهاي علمي و عقلاني بشر را در جهت ارزشهاي معنوي و كمال علمي عقلاني و معنوي بشر ضروري ميبيند و هيچيك از اين مواهب الهي را نفي نميكند. بنابراين، دين نه ميتواند عقلستيز باشد و نه علم گريز، و آنان كه مدعي ناسازگاري بين علم و دين هستند، بيش از آنكه علم را مخالف دين تلقّي كنند، دين را مانع آزادي و عنانگسيختگي خود ميديدهاند و از اينرو، به نفي آن پرداختهاند.
4. سنّتستيزي و قداستزدايي از عالم
يكي ديگر از پيامدها و نتايج مدرنيته نفي مرجعيت دين و ارزشهاي معنوي و اخلاقي در فرايند عقلانيسازي و قداستزدايي از عالم طبيعت بود. مدرنيسم هيچ نيازي به ارزشهاي متافيزيكي و ديني و اخلاقي نميبيند. هابرماس ميگويد:
سنّتهاي ديني نهادها در گرداب عقلاني كردن جهان، به سوي متمايز شدن و خصوصي شدن پيش ميروند و دچار تضاد و چالش ميشوند.
در فرايند عقلاني شدن جهان بر اساس الگوهاي مدرنيته، جايگاه انسان و آزادي فكر و عمل او با مدرنيته تعريف و تعيين ميشود و مدرنيته الزامات و اقتضائات خود را بر انسان تحميل ميكند. در جهانِ افسونزدايي شده كه توسط گاليله، دكارت، بويل، نيوتن و مانند آنها مطرح شده، رابطه الوهيت با طبيعت نفي گرديده و رابطه تعيينكننده جهان فراطبيعي با جهان طبيعي انكار شده و رويكرد عينيتگرايانه و اثباتگرايانه و مكانيستي محور اصلي نظريههاي علمي قرار گرفته است. نتيجه اين رويكرد معنويتستيز آن شده كه علم مدرن در افسونزدايي از طبيعت به راهي رفته كه به افسونزدايي از خودش انجاميده است؛ به اين معنا كه اگر همه زندگي بشر بيمعناست، علم نيز به عنوان يكي از فعاليتهاي بشري، ميبايست بيمعنا شمرده شود. زماني بسياري از دانشمندان و فيلسوفان بر اين باور بودند كه علم، دستكم بازگوكننده حقيقت است؛ اما بر اساس تفكرات جديد، علم حتي قادر به كشف حقيقت نيست. بدينروي، در صورتي كه ما امكان كشف حقيقت و واقع را از دست علم بگيريم، جهان زندگي و علمي ما بسيار متزلزل و غيرقابل اعتماد و اطمينان، و آميخته با شك و ترديد خواهد بود.
از زمان گاليله و دكارت، طرز نگرش تازهاي به جهان به عنوان نگاه عقلاني و علمي توسعه يافت و به جاي جهانبيني مذهبي، سيطره فكري كليسا حاكم شد و جامعه به مرور زمان، تماس خود را با دين سنّتي از دست داد و دين از حوزه حيات عمومي به حاشيه رانده شد.
ماكس وبر به صراحت بيان ميكند:
فروريزي جهانبينيهاي سنّتي و عقلاني شدن فرهنگ، به خصوصي شدن گستره ايمان و اخلاقيات دروني شده در وجدان آدمي ميانجامد، و در مراحل بعد، اين عقلانيت نهادينه شده به گسترش اقتصاد ليبراليستي خود تنظيمگر، به طور فزاينده منجر ميشود و رفته رفته ارزشهاي ديني را به حاشيه ميراند و عقلاني شدن فرهنگ غرب در پروسه مدرنيته، به تفكيك و تمايز حوزههاي ارزشي منتهي ميشود كه ديگر نميتوان تعارض بين اين حوزهها را با توسّل به يك جهانبيني عاليتر ديني حل كرد.29
رويكرد سكولاريستي غرب به يك معنا، خصوصي شدن و يا دنيوي شدن دين و ارزشهاي قدسي را در پي داشت. اين رويكرد اگرچه پيامدهاي نامطلوب اخلاقي و فرهنگي خاصي از خود بر جاي گذاشت، ولي به محو كامل انديشه و فعاليت مذهبي نينجاميد؛ زيرا دين به برخي از پرسشهاي وجودي كه در گذشته پاسخ ميگفت، هنوز هم پاسخ ميگويد. با اين حال، دانش بازانديشانه مدرن نتوانسته است جاي جهانشناسي مذهبي را پر كند.
ويژگيها و اقتضائات دنياي نوين
1. واقعيتهاي مجازي
يكي از ويژگيها و وجوه دنياي مدرن، القاي تصورات خيالي و واقعيتهاي مجازي است كه با قدرت و سيطره رسانههاي گروهي، كه به فناوريهاي پيشرفته ارتباطات مجهز شدهاند، افكار عمومي را به خود مشغول ساخته و با توليد مصنوعات فكري و ارزشهاي مبتذل و ايجاد انعطاف و انحطاط، به صورت لجام گسيخته به پيش ميرود. در دنياي جديد، انسان هرچه بيشتر و بيشتر در هجوم انواع اطلاعات قرار گرفته و دلهره و اضطراب دنياي مجازي او را از واقعيتها دور كرده است. پيدايش رسانههاي الكترونيكي ما را با رويدادها و كنشها و قيافههاي مصنوعي و ارتباطات مصنوعي درگير ساخته است. اين نوع تماسها و ارتباطات به هيچ وجه، ايجاد صميميت نميكند و آرامش روحي و رواني براي ما ايجاد نميكند. قرار گرفتن انسانها در محيطهاي فرهنگي و اطلاعاتي جهاني شده، كه مرزهاي پنهان و آشكار آنها دگرگون شده، وابستگيهاي مكاني و اجتماعي و تاريخي و فرهنگي را از انسانها سلب نموده و احساس غربت را براي انسان به ارمغان آورده است.
دنياي مدرن مفروضات مادي و دنيايي مخصوص خود خلق كرده است. در دنياي مدرن، رقابت اقتصادي و تلاش براي گسترش منافع مادي و لذتطلبي، به صورت جنونآميزي، اذهان همه مردم را مشغول كرده است. ماهيت مدرنيته ذاتا نسبت به احساسات و روابط عاطفي بشر بيتفاوتاست و بازخوردهاي خشن و بيرحمانه آن روابط مبتني بر عاطفه انساني را دچار تغيير و تحوّل ميسازد.
بسياري از تمدنشناسان بر اين نكته تأكيد دارند كه زدودن جوهر الهي از طبيعت و برتري جسم و ذهن نسبت به روح و معنويت و هواداري از علم و دانش غيرديني، به عنوان تنها راه رستگاري اجتماعي، هماهنگي انسان را در جهانبيني، و هماهنگي عملي او را با نظام هستي از بين برده است. عامل ديگر اين احساس يأس و نااميدي و ناامني انسان مدرن، دگرگونيهاي فزاينده در ماهيت زندگي مدرن است كه طي فرايند متقابل ديالكتيكي و پيشرونده، رابطه و تعلّقخاطر انسان را پريشان و او را ناخواسته رها ميكند.
انسان امروز غربي در گرداب تحوّل و تبدّل آن به آن، ثبات هويّت و حقيقت وجودي خود را از دست داده است و ميكوشد به صورت جنونآميز، همه خواستهها و آرمانهاي عميق و عطش وجودي و روحي خود را با سراب دنيا سيراب كند و از اينرو، همواره در تجربه مدام و بيوفقه اشياي مادي و لذتهاي دنيوي، سر از پا نميشناسد و همه خلأهاي روحي و فقر وجودي و حس زيباييطلبي و كمالخواهي خود را در لذتگرايي و آزادي عنانگسيخته و مصرفگرايي بيحد و حصر ميبيند.
انسان از ديدگاه مكاتب فكري غرب، همان حيوان دارويني تكامل يافتهاي است كه عقل و حيوانيت او تكامل يافته و از اين طريق، توانسته است بينديشد و سخن بگويد و امكانات و ابزارهايي را به كار گيرد و يك تمدن مادي را پديد آورد.30
ژاك الول، جامعهشناس فرانسوي، ويژگيهاي تفكر غربي را چنين بيان ميكند:
- الف. فنّي كردن تفكر: نزول از بينش شهودي به تفكر فنّي يا فرايند تقليل طبيعت به شيئيت اشيا؛
- ب. دنيوي كردن عالم: نزول از صور جوهري به مفهوم مكانيكي كه سلب تمام كيفيات مرموز و صفات جادويي از طبيعت را سبب گشته است.
- ج. طبيعي كردن انسان: نزول از جوهر روحاني به سوائق نفساني كه مستلزم سلب همه صفات رباني انسان است.
- د. اسطورهزدايي: نزول از غايتانديشي و معاد و رجوع به تاريخپرستي و زماني كه از هر معناي معادي و غايتگرايانه تهي است.
2. بروز بحرانهاي فرهنگي
يكي از پيامدهاي دنياي مدرن بروز بحران فرهنگي و عدم تعادل و توازن در زمينههاي فرهنگي و اخلاقي و ارزشهاي معنوي است. انسان مدرن با اصالت دادن به رشد اقتصادي و مادي، از معنويت و مذهب دور شده و با هجوم انواع مخاطرهها و ناامنيها و يأس و احساس بيهويّتي و تنهايي و خلأ معنوي و اخلاقي مواجه گرديده است. بسط تجدّدخواهي بيوفقه، ساختارهاي فرهنگي و الگوهاي زندگي اجتماعي و بنيادهاي اخلاقي را دچار تزلزل نموده و به ذرّهاي شدن خانواده و از دست رفتن روابط عاطفي و اخلاقي و مشكلات روحي و رواني و از جاكندگي و دورافتادگي افراد انجاميده است. انسان مدرن غربي، هم از سنّتهاي مذهبي خود و هم از سنّتهاي خانوادگي و اجتماعي خود كنده شده و به فقر معنوي و احساس درماندگي و نااميدي مبتلا گرديده است. بحرانهاي بشر امروز غربي به بحران علم و فلسفه خلاصه نميشود، بلكه بحراني است معنوي، و بحران در ارزشها.
در واقع، ميتوان با تفسيري جامعهشناختي گفت: روزگار نو، روزگار بحرانهاست. بيكاري، گرسنگي، تورّم، جنگهاي جهاني و منطقهاي، خشكسالي، عدم توزيع عادلانه ثروت، توليد سلاحهاي ميكروبي و شيميايي و هستهاي و بر هم خوردن تعادل زيست محيطي و بحران هويّت و خلأ معنويت، همه نشانههاي بحران در علم جديد و نوع نگاه بشر به جهان هستي و انسان است. ريشه اين بحران نيز در دوري انسان از خدا و غفلت از خود است. انسان مدرن با انس گرفتن و پرداختن به اشياي طبيعي و مادي، به خودفراموشي دچار شده و در نتيجه، جايگاه و هدف خود را گم كرده است. امنيت با احساس تعامل عقلاني و معنوي انسان با پديدهها و با اعتماد به ديگران حاصل ميشد؛ اما امروز در نظامهاي عقلاني و علمي خشك و مصنوعي، ديگر چه چيزي ميتواند به جاي دين، فلسفه وجودي و امنيت و هويّت انسان را تأمين كند؟ چه توجيهي وجود دارد كه انسان در رابطه با اشخاص ديگر و يا نظامهاي حاكم، بتواند امنيت خود را بازيابد؟
3. فقدان معنا و هدف
يكي از شاخصهاي بارز عصر حاضر، كمرنگ شدن خداباوري و معنويتگرايي است. جهان امروز جهاني است كه فيلسوفان و متفكران برجستهاش از رخت بستن معنويت در جوامع انساني سخن ميگويند و انسان را «گرگ انسان» مينامند. بشر امروز به دليل تهي شدن از ارزشهاي الهي و معنوي، در مسير انحراف و خشونت و جنگ و بيعدالتي و ترس و وحشت و ناامني گام نهاده است. مكاتب فلسفي غرب همچون اومانيسم (انسانمداري)، ساينتيسم (علمگرايي) و سكولاريسم (دنياگرايي)، و ليبراليسم (آزاديطلبي) با آنكه داعيه نجات، آزادي و عدالت و تأمين امنيت و حقوق انسان را وعده ميدادند، ولي به تنها چيزي كه دست نيافتند، همين ارزشهاي عام انساني بود، انسان مدرن با اعلام استقلال و استغناي خود از خدا، به عالم معنا و امر قدسي پشت كرده و رويكردي سكولاريستي31 اتخاذ كرده است. تمدن غرب بر پايه اصالت علم و تجربه و اصالت دادن به خواست و اراده بشري، خود را از دين و معنويت بينياز شمرد و خواست جهاني بدون حضور و دخالت خداوند بنيان نهد.
تفكر مدرن با تقليل دادن ادراكات به سطح ذهني و كمّي و تجربهپذير، هرگونه ارتباط معنوي انسان و جهان هستي با مبدأ غيبي را ناديده ميانگارد و به ديگر سخن، هرگونه ارتباطي ميان خدا و جهان را نفي كرده است.32
انسان غربي امروز بريده از عالم معنا و معنويت، پايبندي به دين و اخلاق را عين ابلهي و سفاهت ميداند و بر اين باور است كه ما امروز ناچاريم به حكم زندگي در عصر عقلانيت و علم و فناوري و ماشين، ارزشهاي انساني و اصول متعالي اخلاقي را در اين مسلخگاه ذبح كنيم. امروز بشر به اسم «مبارزه با اسطوره و خرافات»، همه ارزشهاي متعالي و قدسي دين را نيز نفي ميكند. در آنجا، تنها ارزش پول، شهرت جنجالي و قدرت به مبتذلترين و مضحكترين شكل آن، حاكم است. امروز بشر در سايه دستاوردهاي علمي، جلوههاي متنوّع لذت و سرگرميهاي مادي را تجربه كرده است؛ ولي از دست مشكلات روحي و احساس ناامني و پوچي نجات نيافته است، بلكه اضطراب و احساس پوچي و بيمعنايي بيش از گذشته جان بشر امروز را ميخلد.
در دنياي امروز، نوعي شتاب و عجله نامعقول، كه لازمه مدرنيسم و تجدّدطلبي است، امكان چشيدن مزه و طعم زندگي واقعي را از انسان سلب كرده است. انسان هر چه بيشتر ميخواهد به لذت مطلق و قدرت و رفاه بيشتر دست يابد، اين عطش سيرناشدني، او را به تنش و كشمكش و بهرهوري از ساير انسانها و همنوعانش ميكشاند. نگاه ناقص و معيوب و زميني غرب به انسان، او را از منزلت انساني خود دور كرده است.
روند پيشرفتهاي صرفا صنعتي، و احساس بيپناهي و بردگي ناخواسته در برابر غول ماشينيزم، وحشت و اضطراب از آينده مجهول و تاريك، دلهره از عدم موفقيت در زندگي، دلهره آينده موقعيت اجتماعي، آينده تحصيلي، اشتغال، آينده اقتصادي و آينده فرزندان در همه اين زمينهها بشر امروز را دچار دلهره و اضطراب و ترديد كرده است. انسان آخرين دهه قرن بيستم، در عمق وجود خود، از خويشتن هم ميترسد؛ زيرا ديگر به علم جديد و خرد روشنگري اعتماد ندارد و خداي آسماني را نيز از زندگي خود بيرون كرده است. انسان ديروز، كه به قابليتهاي عقلاني و تجربههاي گرانسنگ خود پي نبرده بود، همه چيز را از عالم بالا و ماوراي طبيعت طلب ميكرد؛ اما انسان امروز با اينكه در بسياري از چيزها بر فكر و تواناييهاي عقلي و علمي خود تكيه كرده است و چنان احساس استغنا ميكند كه اصلاً يا به سراغ دين نميرود و يا اگر هم ميرود، طلبكارانه و حقخواهانه ميرود و از سر استغنا و تكبّر، به جاي تعبّد و كرنش در برابرخداوندوبجاآوردنمقتضياتبندگي،ادعايحقمداري ميكند و از انتظارات بشر از خدا و دين سخن ميگويد.
انسان امروز بيشتر به زندگي مادي و دنيوي خود و رفاهطلبي و تنعّمطلبي روي آورده است، و جهان ديگر و ديگر حقايق برتر از اين عالم مادي و دنيوي را بكلي نفي كرده و ناديده ميانگارد و هيچ نميخواهد بداند كه ماوراي اين دنياي مادي، معنا و حقيقتي متعالي نيز وجود دارد. انسان امروز هدف واقعي زندگي خود را گم كرده است و در دنياي خودساخته و آرمانها و در اسارت اميال نفساني خود، محصور شده است. كتاب الهي چه زيبا حال انسان دنياگرا و لذتطلب را توصيف نموده است: «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ»(تكاثر: 1و2) و نيز ميفرمايد: «ذَرْهُمْ يَأْكُلُواْ وَيَتَمَتَّعُواْ وَيُلْهِهِمُ الأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ.»(حجر: 3)
در اينكه انسانها نيازهاي متفاوت و متنوّعي دارند، شكي نيست؛ اما تنها يك قسمت از نيازمنديهاي انسان جنبه مادي دارد كه مربوط به تغذيه و بهداشت و سلامتي و انواع تمتّعهاي مادي و رفاهي است و بشر تا حدّ زيادي در اين زمينه، به آرزوها و خواستههاي خود دست يافته است. اما قسمت ديگر نيازهاي بشر، نيازهاي معنوي است كه مربوط به روح و فكر و خيال و آرامش دروني اوست. از جمله اين نيازمنديهاي معنوي انسان، روح خداجويي و احساس وابستگي و تكيه بر يك قدرت برتر و جاودانه است كه شايسته اتّكا و توكّل و قابل تقديس و ستايش و داراي شعور و علم است. تا آنجا كه تاريخ گواهي ميدهد، انسان در راه تأمين اين خواسته و نياز، تلاشهاي دامنهدار و پيگيري داشته و با مشكلات و سختيهايي نيز در اين زمينه روبهرو بوده است. از اينرو، اين معبودخواهي و احساس نياز به يك مبدأ قابل اعتماد، پيوسته با تاريخ زندگي انسان همراه بوده و اين اقتضاي فطرت الهي است كه در روح بشر نهفته است. انسان در طول زندگي خويش، سعي كرده است با مبدأ واقعي و راستين خلقت و الوهيت ارتباط پيدا كند؛ امروزه هم اين احساس نياز به شكل جدّي و گسترده وجود دارد و به اقتضاي اين وضعيت است كه مكتبهاي عرفاني و گوناگونِ پرورش روح و تقويت اراده و مكاتب روانكاوي با داعيه ايجاد آرامش و تسكين روح، افراد زيادي را به خود جذب ميكنند.
ميليتون يينگر در مقاله «دين و نيازهاي فرد» از نيازهايي صحبت ميكند كه انسان معاصر را به سمت دين ميكشد:
آوارگي روحي، تحيّر، احساس بيپناهي، احساس پوچي و افسردگي و تنهايي كه اينها به نوبه خود، معلول فشارهايي هستند كه پيشرفت صنعت و تغيّر و تبدّلات عميقي كه به تبع آن، در ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي ايجاد شده، به وجود آمده است.33
4. نيهيليسم
يكي ديگر از پيامدهاي مدرنيته مواجهه بشر متجدّد و مدرن با بحرانهاي فكري و روحي و افتادن در دام «نيهيليسم» است. «نيهيليسم» به معناي پوچانگاري و غايتزدايي از كل نظام هستي، به ويژه بيهدف انگاشتن انسان و انكار هرگونه ارزش مطلق اخلاقي است. نيهيليسم در واقع، حاصل يك بحران هستيشناختي (انتولوژيك) و اخلاقي است. نيهيليسم بحران دنيايي است كه در آن، فلسفه اخلاق متزلزل شده و جنبههاي معنوي حيات انكار شده است. «نيهيليسم هسته قدرتمند تاريخ متافيزيك غربي و در واقع، منطق دروني آن است»؛34 در حالي كه پيش از عصر روشنگري متافيزيك ارزشهاي متعالي را ميآفريد، ولي مدرنيته به نفي همان ارزشهاي متعالي و متافيزيكي روي آورد. به قول داستايوفسكي در دنياي جديد «هر كاري براي بشر مجاز شمرده ميشود.»35
نيهيليسم به تدريج، عقل بشري را جايگزين وحي الهي كرد و در مراحل بعد، اين عقلِ سودانگار و ابزاري در خدمت منافع و غرايز بشري قرار گرفت.
به هر حال، دنياي مدرن، دنيايي است كه نيهيليسم (پوچگرايي) وجه باطن آن است و دنيايي كه جهان بيحضور و دخالت خدا اداره ميشود. بازتاب تفكر نيهيليستي غرب به نفي تدريجي همه اعتقادات انجاميد. تفكر علمي غرب بر پايه نفي انگارههاي الهي از جوهر طبيعت، با ويژگي خودكاري (اتوماسيون) خودافزايي، جهانروايي، خودمختاري و يگانهانگاري (مونيسم) و با حركت نزولي خود به پيش ميرود.
سرودخوانان انحطاط و پيامآوران غروب خدايان در غرب كم نيستند. بيش از همه در همان غرب، كساني مانند نيچه و هايدگر از نيهيليسم پنهان در نفس ايده پيشرفت خبر دادند.36
انسان امروز ديگر به ادعاهاي فيلسوفان عقلگرا و روشنگري اعتماد ندارد، و ديگر عقل نقّاد مدرن از ادعاي توانايي نقد خود، دست كشيده است.37
انسان مدرن با هجوم تجدّد و جدايي عقل از نور، به كمبود فضيلت و انحطاط اخلاقي مبتلا شده است و مدرنيته را مظهر خيانت به الهام و مكاشفه و يك بنبست تاريخي و فلسفي ميداند، و بر اين باور است كه بشريت با رويگرداني از خدامحوري، بحران كنوني را براي خويش به وجود آورده است، و راه رستگاري را از طريق هزار توي نيهيليسم نيچهاي يا علمگرايي مادي، جستوجو ميكند.
انسان امروزي نميفهمد كه عقلگرايي قابليت واكنش او را نسبت به سمبلها و افكار فوق طبيعي و متافيزيكي از ميان برده است و او را در برابر جهان زيرزميني رواني، عاجز ساخته است.38
ريشه اين بحران را بايد در تقدّس خردگرايي و انسانگرايي عصر نوزايي جست. انسان امروز خود را موجودِ مطلقي ميانگارد كه اختيارات او بر اختيارات خدا تفوّق دارند و همين انسانگرايي افراطي او را از منابع قدسي و معنوي دور ميسازد و راه نجات از بحران را بر او بسته است. نگرش علمپرستارانه به انسان و طبيعت، ريشههاي معنوي زندگي بشر را خشكانده است. انسان متجدّد با ويران كردن طبيعت، با نگاه خشك علمي و صرفا مادي و آميخته با حرص و آز، بر آن است تا كل سنّت ديني را نفي كند.39
يونگ علل بسياري از مشكلات فكري و روحي و معنوي جهان امروز را در پشت كردن بشر به دين ميبيند. به باور او، بشر مدرن اگر چه خود را تا حدّي از قيد خرافات رها كرده، اما در دام خطرناك از دست دادن ارزشهاي اصيل اخلاقي و ديني شده گرفتار شده است.
فرويد نيز با اشاره به اين حقيقت كه دين همواره در طول تاريخ و همپاي تاريخ تمدن بشري وجود داشته است، مينويسد: «در هيچ دورهاي، يك تمدن، خالي و تهي از معتقدات ديني نبوده است.»40 به باور او، باورداشتها و عملكردهاي مذهبي عموما پناهگاهي را در برابر ناملايمات زندگي روزانه فراهم ميسازند. از نظر او، دين در بسياري از جنبههاي فعاليت اجتماعي بشر نفوذ دارد و ميتواند در جهان مدرن، در برابر انواع مخاطرات، به انسان امنيت روحي و احساس معناداري و هويّت ببخشد.
نياز بشر معاصر به دين
علّامه طباطبائي ميگويد: دين همواره بشر را به سوي معارف حقيقي و اخلاق فاضله و اعمال نيك دعوت ميكند، و معلوم است كه اصلاح عالم انساني هم در همين سه چيز است: 1. عقايد حقّه؛ 2. اخلاق فاضله؛ 3. اعمال نيك. با نگاهي به وضعيت بشر امروز، بهتر ميتوان دليل نياز بشر به دين را درك كرد. بشري كه امروزه به بالاترين درجه از علم و تمدن و فناوري رسيده است، ولي ميبينيم كه در امور گوناگون فردي و اجتماعي و اخلاقي خود تا چه حدّي دچار انحطاط اخلاقي و فساد شده است و چه بحرانها و جنگهاي خانمانبراندازي تهديدش ميكنند! تا چه حد زورگويي بر بشريت مسلّط شده است! و تازه همه اين فسادها در عصري جريان دارد كه آن را «عصر تمدن و ترقّي» و «عصر دانش» ميخوانند.41
از نظر علّامه طباطبائي، تنها دين است كه ميتواند بشر را در تمام شئون مادي و معنوي به اصلاح دعوت كند؛ هم در اعتقادات و هم در اخلاق و هم در رفتار. بنابراين، اگر در دنيا، اميد خير و سعادتي باشد بايد از دين و تربيت ديني اميد داشت و در آن جستوجو كرد. ملل پيشرفته اساس اجتماع را كمالات مادي و طبيعي قرار داده و مسئله دين و اخلاق را مهمل گذاشتهاند و فضايل انساني از قبيل صلاح و رحمت و محبت و صفاي قلب را از دست داده و احكام فطرت را به فراموشي سپردهاند، و اگر عقل و علم و وجدان بشري به تنهايي براي اصلاح بشر كافي بود نميبايستي كار بشر به اين توحّش بكشد و نبايد ارزشهاي اخلاقي و فضايل انساني را از دست داده باشند.42
علّامه طباطبائي درباره عدم كفايت علم و پيشرفت مادي براي تأمين نيازهاي معنوي و روحي بشر مينويسد:
پيشرفت انسان در يك قسمت از معلومات، كافي براي قسمت ديگر نيست و مجهولات ديگر انسان را حل نمينمايد. درست است كه علوم طبيعي چراغي است روشن كه بخشي از مجهولات را از تاريكي درآورده و براي انسان معلوم ميسازد، ولي چراغي است كه براي رفع هر تاريكي سودي نميبخشد.... و در نهايت، علومي كه از طبيعت بحث مينمايد، اصلاً از مسائل ماوراءالطبيعه و مطالب معنوي و روحي بيگانه بوده و توانايي بررسي اينگونه مقاصدي كه انسان با نهاد خدادادي خود خواستار كشف آنهاست، را ندارد.43
با نگاهي واقعبينانه به تاريخ حيات انساني، درمييابيم كه هيچ جامعهاي در هيچ زماني خالي از دين نبوده است، و احساس نياز انسان به دين در ادوار گوناگون تاريخي مشاهده ميشود. اين مسئله علاوه بر اينكه باطلكننده نظريه كساني است كه جهل و عجز بشر نسبت به قواي ناشناخته طبيعي را عامل روي آوردن انسان به نيروهاي فراطبيعي غيبي ميدانند، همچنين نشان ميدهد كه هم انسان جاهل و عاجزِ ديروز نياز به خدا داشت و هم بشر علمزده امروز چنين نيازي دارد. كساني كه ريشه دين را در عوامل رواني و يا جهل و خرافه و يا عوامل سياسي و اجتماعي جستوجو ميكنند، در برابر بسياري از انديشمندان برجسته جهان، كه تا آخرين لحظات عمر خود را در بالاترين حدّ علم و آگاهي و تعهد و دينداري حفظ نمودهاند، چه پاسخي خواهند داشت؟
نظريه «دينزدايي»، كه از سوي فيلسوفان عصر روشنگري مطرح شد، مبتني بر اين پيشفرض بود كه دين زماني داراي سيطره اجتماعي و مدعي بيرقيب حوزه فرهنگ و اجتماع بود؛ اما در دوره جديد، دين قدرت و كارايي خود را از دست داده است. نظريه «دينزدايي» مدعي بود: ديگر دلايل كافي براي تبيين علت حضور دين در جامعه و استمرار حيات آن، به عنوان منبع قدرت سياسي و اجتماعي، وجود ندارد.
اين نظريه يك نظر شمولگرايانه و عام، و يك داوري مطلق نسبت به همه اديان مطرح ميسازد، در حالي كه نميتوان كاركرد همه اديان را در همه جوامع، به صورت يكسان مورد داوري و ارزيابي قرار داد. علاوه بر آن، اين مسئله مبتني بر اين پيشفرض است كه ما چه تلقّي و تعريفي از دين مدّ نظر داريم؛ براي مثال، بر اساس تعريف قدسيگرايانه افرادي مثل شلايرماخر و اوتو، كه دين را صرفا به بعد معنوي آن تقليل ميدهند، نميتوان از دين انتظار كاركردهاي همهجانبه اجتماعي، اخلاقي و عقلاني داشت و اين تعريف درباره همه اديان، از جمله اسلام، كه ديني جامع و ناظر به همه وجوه حيات بشري است، صادق نيست.
شكي نيست كه نياز انسان به دين نيازي فطري و اصيل و ثابت و عقلاني و اجتنابناپذير است، و نياز انسان به دين در واقع، همان نياز انسان به رشد و كمال معنوي و عقلاني است. بشر براي سالم زيستن و رشد و تعالي و حركت به سوي كمال، راهي جز انتخاب راه دين ندارد. اگر فطرت انساني را فطرتي كمالجو و حقيقتطلب بدانيم در اين صورت، انسان براي رسيدن به كمال و حقيقت، چارهاي جز سر تعظيم نهادن بر آستانه دين و اقبال و پذيرش دين نخواهد داشت. آري، انسان اگر به راستي طالب حق و حقيقت است، اين حق يك سرچشمه و منشأ دارد و آن خداست؛ و اگر انسان طالب كمال و تعالي است، سرچشمه هرگونه كمال عقلاني و معنوي خداوند است. بدينروي، بشر طالب رشد بايد طالب دين و خدا باشد، وگرنه به بيراهه ميرود و از كمال واقعي خود فاصله ميگيرد. به تعبير قرآن كريم، «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ»(يونس: 32) و از همين روست كه در آموزههاي ديني، ميخوانيم: «لا دين لمن لا عقل له»؛44 هر كه دين ندارد عقل ندارد.
بشرامروز نيز با اينكه به پيشرفتهاي محيّرالعقول علمي رسيده است و همهگونه وسايل رفاه و آسايش را در اختيار دارد، ولي با اين حال، دچار اضطراب و دلهره و ناامني است و براي جبران ناراحتيهاي روحي خود، به مواد مخدّر و انواع قرصهاي آرامبخش و فرحبخش، و براي تسكين آلام روحي خود، به انواع مكاتب روانكاوي پناه ميبرد و اين امر حاكي از آن است كه نياز بشر به دين، نيازي فطري و جاودانه است.
يكي از مشخصههاي دوران جديد، جستوجوي مشتاقانه انسان متجدّد براي يافتن معناست. اين پديده جستوجو براي يافتن معنا، گاه موجب شده است افراد بسياري در دام فلسفهها و اديان جديد و ساختگي و يا در دام عرفانهاي كاذب بيفتند و از دريافت پيامهاي معنوي و حياتبخش توحيدي، بخصوص اسلام محروم بمانند. اين در حالي است كه فقط دين حقّ الهي، كه جنبههاي فردي و اجتماعي و مادي حيات را به نحو معقولي مورد توجه قرار ميدهد، ميتواند در ساختن فرهنگ و انديشه و حيات معنوي جامعه جديد مؤثر باشد و بشر عصر حاضر را از خطر نيهيليسم، نسبيگرايي و بحران معنا نجات دهد. بنابراين، نياز بشر به خدا و معنويت چنان مهم و سرنوشتساز است كه فقدان آن در زندگي انسان، با وجود همه امكانات و شرايط مادي، زندگي را بيمعنا و تلخ ميكند. به قول كارل يونگ بيماري قرن ما بيماري مذهبي است. بشر قرن بيستم در اثر فناوري علمي و جمود و كوتهنظري و تعصّب، لامذهب و سرگشته شده و در جستوجوي آرامش روحي است، و تا وقتي مذهب نيابد، آرامش ندارد. بيمذهبي موجب احساس پوچي و بيمعنا بودن زندگي ميشود، و داشتن مذهب و آرمان به زندگي مفهوم و معنا ميبخشد.
شهيد مطهّري درباره عدم كفايت علم بدون دين در تأمين سعادت و كمال بشر مينويسد:
براي بشريت، هيچ چيز گرانتر و مشئومتر از «جدايي دين و دانش» نيست. اين جدايي تعادل اجتماعي بشري را از بين ميبرد. هم دنياي قديم و هم دنياي جديد دچار بيتعادلي شده و تعادل خود را از دست داده است. زماني مردم گرايش ديني خود را جدا از علم جستوجو ميكردند. اين بيماري عمده دنياي قديم بود. بيماري عمده دنيا اين است كه عدهاي در جستوجوي علم منهاي دين هستند. اكثر انحرافات و بدبختيهايي كه بشر امروز را تهديد ميكند ناشي از اين است كه علم را جدا از ايمان ميخواهد.45
هربرت آرمسترانگ، صاحبنظر آمريكايي، ميگويد:
علوم جديد در نشان دادن هدف زندگي انسان و راه انسانيت، مطلقا ناتوان است و نميتواند معنا و مفهوم درست و ارزشمندي براي زندگي بشري ارائه كند. دانش نوينارزشهايراستينرانميشناسد؛ دانشنوينراه صلح وسلامتوآسايشوآرامشرابهدرستيتشخيصنميدهد.46
آندرو مالبرو گفته است:
قرن بيست و يكم يا مذهبي خواهد بود و يا وجود نخواهد داشت.47
اكنون در بين نخبگان علمي و بيشتر مردم، اين آگاهي و اشتياق هر روز بيشتر گسترش مييابد كه بايد حقايق ديني مورد توجه جدّي قرار گيرند، و در يك گفتمان قابل دفاع و معقول، بازانديشي شوند و در يك همزيستي باز گشوده، مشاركت داده شوند تا بشر بتواند به خلأ معنوي و بحران معرفتي و وجودي خود پاسخ دهد. و شكي نيست كه راه برونرفت بشرنوين و دينگريز از اين تناقضنما و بحران معرفتي و معنوي، تجديدنظر و اصلاح عملكرد خود نسبت به دين است.
امام خميني قدسسره در پيام خود به گورباچف، رهبر شوروي سابق، يادآورد شدند:
با ماديات نميتوان بشريت را نجات داد. عدم اعتقاد به معنويت از اساسيترين دردهاي جامعه بشري در غرب و شرق است.48
نتيجهگيري
در پايان سخن، بايد به اين واقعيت اشاره كرد كه هيچيك از ادعاهاي مطرح شده مبني بر تضاد و ناسازگاري دين و مدرنيته، دين و پيشرفت، دين و عقل و يا دين و علم مستدل و منطقي نيست و اديان خالص و اصيل توحيدي به همه حقايق هستي و همه ابعاد وجودي انسان و همه نيازهاي بشري به شكل معقول توجه دارند و عقلانيت واقعي و دينداري راستين را منافي هم نميداند.
از اينرو، تلاش برخي مدعيان روشنفكري كه ميكوشند اسلام را با علم و تجدّد ناسازگار نشان دهند و با طرح ادعاي عدم سازگاري تعبّد با تعقّل و يا ادعاي اصالت عقل بشري و برتري روش علم تجربي، همه اين تلاشها و طرحها مبتني بر دو پيشفرض است:
- 1. دنيا و آخرت دو امر متضادند و تقابل اين دو از نوع تباين است و دنياگرايي با آخرتخواهي غير قابل جمع و سازش هستند.
- 2. دين تعبّد صرف و ملازم با دست برداشتن از تعقّل و تحقيق و تفكر و عامل ركود است. از اينرو، آنان بر اصالت علم و اعتبار و كفايت عقل بشري اصرار دارند.
غافل از اينكه شواهد عيني تاريخي بر همه اين تلاشها و ادعاها، خط بطلان كشيده است.
بر انسانهاي عقلمدار و منصف پوشيده نيست كه حتي در جديدترين جوامع غربي، هنوز هم دين و ارزشهاي ديني به حيات خود ادامه ميدهند و نفوذ خود را از دست ندادهاند. در جهان مدرن نيز نياز و گرايش به مذهب و معنويت رو به افزايش است و بشر امروز غربي با وجود بهرهمندي از انواع امكانات و پيشرفتهاي علمي، باز هم خود را نيازمند به دين ميداند. اين واقعيت مؤيّد آن است كه دين به دليل آنكه امري فطري است و با فطرت كمالطلبي و روحيه حقيقتجويي انسان مرتبط است، هميشه و در همه جوامع، به حيات و بقاي خود ادامه خواهد داد؛ زيرا بشر براي شناخت مسير واقعي كمال و سعادت خود، به دين نياز دارد و بدون دين نميتواند به آرامش مطلوب و كمال نهايي خود برسد و در واقع، فلسفه دين، هدايت انسان به سوي كمال حقيقي اوست. از اينرو، همواره انسان به دين نياز داشته است و خواهد داشت. دين همانند ساير نيازهاي اصيل و واقعي و فطري انسان، هرگز قابل تعطيل و اغماض نيست. نه علم و نه عقلگرايي و نه هيچ امر دنيوي ديگري نميتواند جايگزين دين شود و انسان از آن نظر كه به كشف حقيقت نياز دارد، به دين، كه راهي به سوي حقيت و يا خود حقيقت است، نياز دارد.
اگر انسان طالب كمال است، دين ميتواند كمال و سعادت همهجانبه انسان را تأمين كند. اگر انسان از پوچي و بيمعنايي و احساس خلأ معنوي و تنهايي و فقدان آرامش رنج ميبرد، براي درمان و برونرفت از اين بحرانهاي معنوي، به دين نياز خواهد داشت. اگر انسان خواهان عدالت و برابري و صلح و حاكميت ارزشهاي اخلاقي در زندگي خود است، تنها به وسيله دين ميتواند به اين ارزشها و آرمانها دست يابد. به تعبير ديگر، دين راه حلّي براي بحران وجودي بشر است، و به تعبير آخر، دين پاسخبه عميقترين و متعاليترين نيازهاي بشر است.
-
پى نوشت ها
1ـ زيگمون باومن و همكاران، مدرنيته چيست؟ مدرنيته و مدرنيسم، ترجمه و تدوين حسينعلى نوروزى تهران، نقش جهان، 1378، ص 33 و 67.
2ـ بابك احمدى، مدرنيته و انديشه انتقادى تهران، نشر مركز، 1373، ص 11.
3ـ زيگمون باومن و همكاران، پيشين، ص 213.
4ـ همان، ص 67 و 217 و 82.
7ـ عبدالكريم سروش، همايش «دين و مدرنيته» تهران، حسينيه ارشاد، 1384.
8ـ داريوش شايگان، افسونزدگى جديد يا هويّت چهل تكّه، ترجمه فاطمه وليايى تهران، نقش جهان، 1380، ص 31.
9. Hegle, Leconssur la Philosophie del histoire (Vrin, Parism 1991), p. 108 & 320.
10 و 11ـ رنه گنون، بحران دنياى متجدد، ترجمه ضياءالدين دهشيرى تهران، اميركبير، 1372، چ دوم، ص 144.
12ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، با پاورقى مرتضى مطهّرى (قم، اسلامى، بىتا)، ج 5.
13ـ مرتضى مطهّرى، فطرت تهران، صدرا، 1375، ص 88.
14ـ بابك احمدى، مدرنيته و انديشه انتقادى تهران، نشر مركز، 1373، ص 29.
15 و 16ـ يورگن هابرماس، جهانىشدن و آينده دموكراسى، ترجمه كمال پولادى تهران، نشر مركز، 1380، ص 114 / ص 190.
17ـ روزاموند بيلينگتون و ديگران، فرهنگ و جامعه، ترجمه فريبا عزبدفترى تهران، قطره، 1380، ص 282.
18ـ ر.ك. سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان فى تفسيرالقرآن بيروت، دارالاعلمى، 1404، ج 5، ص 255؛ ج 1، ص 43و47.
19ـ ر.ك. عبداللّه جوادى آملى، دينشناسى قم، اسراء، 1381، فصل پنجم، ص 119ـ179 / همو، تفسير موضوعى قرآن كريم (قم، اسراء، 1376)، ج 13 «معرفتشناسى در قرآن».
20ـ مرتضى مطهّرى، اسلام و مقتضيات زمان تهران، صدرا، 1370، ج 1، ص 52.
21ـ محدث نورى، مستدرك الوسائل قم، مؤسسة آلالبيت، 1408، ج 11، ص 205.
22ـ داريوش شايگان، پيشين، ص 239.
23 24 و 25ـ بابك احمدى، پيشين، ص 6 / ص 52 و 74 / ص 75.
26ـ مارتين بوبر، كسوف خداوند، ترجمه عبّاس كاشف و سهراب ابوتراب تهران، فروزان، 1380، ص 81.
27ـ يورگن هابرماس، پيشين، ص 194.
28ـ سيدحسين نصر، «بحران معنوى انسان»، كتاب نقد 3و4 تابستان 1376، ص 301.
29ـ به نقل از: يورگن هابرماس، پيشين، ص 115.
30ـ داريوش شايگان، پيشين، ص 239.
31ـ «سكولاريسم» به معناى قداستزدايى از همه ساحتهاى زندگى بشر و نفى همه انگارهها، ارزشها و باورهاى قدسى وحيانى است.
32ـ يورگن هابرماس، پيشين، ص 238.
33ـ ميليتونيينگر،پيترآلستون و ديگران، دين و چشماندازهاى نو، ترجمه غلامحسين توكّلى قم، دفترتبليغاتاسلامى،1379،ص23.
34 و 35ـ بابك احمدى، پيشين، ص 45 / ص 72.
36 و 37ـ داريوش شايگان، پيشين، ص 51 / ص 52.
38ـ كارل يونگ، انسان و سمبلهايش، ترجمه ابوطالب صارمى تهران، اميركبير، 1352، ص 141.
39ـ كارل يونگ، روانشناسى و دين، ترجمه فؤاد روحانى تهران، اميركبير، 1370، ص 53.
40ـ زيگموند فرويد، آينده يك پندار، ترجمه هاشم رضى تهران، آسيا، 1357، ص 186.
41ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان فى تفسيرالقرآن بيروت، دارالاعلمى، 1404، ج 5، ص 268.
42 و 43ـ همو، معنويت تشيّع قم، تشيّع، 1354، ص 56.
44ـ محمّدباقر مجلسى، بحارالانوار بيروت، مؤسسة الوفاء، 1404، ج 78، ص 335.
45ـ مرتضى مطهّرى، انسانوايمان تهران،صدرا،1370، ص200.
46ـ علىاكبر كسمايى، جهان امروز و فردا تهران، بىجا، بىتا، ص 211.
47ـ رامين جهانبگلو، زير برجهاى آسمان تهران، نشر و پژوهش فرزان، 1376، چ سوم، ص 298.
48ـ ر.ك. امام خمينى، آواى توحيد «نامه امام به گورباچف» و شرح نامه به قلم آيهاللّه جوادى آملى تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، 1369.