مفهوم بدن در انديشه فلسفي مرلوپونتي و چالش هاي نظر در قرائت جامعه شناختي آن
مفهوم بدن در انديشه فلسفي مرلوپونتي
و چالشهاي نظري در قرائت جامعهشناختي آن
بهجت يزدخواستي ـ علي ربّاني ـ ابراهيم اخلاصي 1
چكيده
پيش از نيمه دوم دهه 1980 اغلب جامعهشناسان در جامعهشناسي پزشكي و جامعهشناسي عمومي، ضمن غفلت از بُعد جسماني و شهواني بدن، علاقهمند به تأمّل درباره جنبههاي غيرمادي آن بودند. ترنر بيتوجهي به جامعهشناسي بدن را ناشي از سنّت فلسفي جدايي ذهن و عين از يكديگر ميداند كه از دكارت به يادگار مانده است. منتقدان معتقدند كه چنين دوگانهانگاري به بهاي كماهميت دادن جسم و جهان مادي و رابطه نزديك جسم و ذهن، بر ذهن، روح، ايدهها و نظاير آن بيش از حد تأثير ميگذارند.
اين دوانگاري با اين باور همراه است كه ذهن نوعي برتري و چيرگي نسبت به بدن دارد. جمله معروف دكارت مبني بر «من ميانديشم پس هستم» مؤيّد همين ادعاست. يكي از دغدغههاي فلسفه نوين غرب، شكستن همين دوانگاري بوده است. نظريات مرلوپونتي از جمله اين تلاشها در زمينه برقراري اتحاد ذهن و بدن و نفي دوگانگي دكارتي ميباشد كه در اين مقال به آن پرداخته شده است.
كليدواژه ها: مرلوپونتي، فوكو، بورديو، جامعهشناسي تجسّدي، مطالعات فرهنگي.
پيشگفتار
جامعهشناسي بدن از زمينههاي مطالعاتي درون رشتهاي جامعهشناسي است كه در باب بدن، علايق جامعهشناختي گوناگوني را به منظور پاسخگويي به تغييرات اجتماعي در خود جمع نموده است. در اين مقال، نگارنده تمركز بر بدن را، به عنوان ذهن عامل و انديشنده كه در بافتها و فرايندهاي تاريخي و اجتماعي شكل ميگيرد، مورد توجه قرار ميدهد. چنين رويكردي، مستلزم در نظر داشتن رويههاي تجسمي ميباشد كه از آن به عنوان جامعهشناسي تجسدي ياد ميشود.
تجسدي ساختن جامعهشناسي، با بهره جستن از فلسفه پديدارشناسي مرلوپونتي امكانپذير ميگردد كه طي آن، جامعهشناسان قادر به تبيين تجربه بدن ـ شناسنده از يكسو، و توجه به موقعيت بدن به عنوان شناخته از سوي ديگر ـ ميگردند. بر اين اساس، آنان ميتوانند در باب رويههاي جامعهشناسانه خويش، رويكرد تأمّلي و بازنگرانه داشته باشند. پيگيري رويكرد مذكور داراي لوازم خاصي است كه يكي از مصاديق آن، محوريت يافتن ديدگاههايي است كه ضمن توجه به بدن به عنوان بستر تجربه، از تبيينهاي ساختاري اجتماعي فاصله ميگيرند.
چنين حركتي عمدتا از فلسفه مرلوپونتي و نيز ديگر فيلسوفان فمينيستي، كه چشماندازهاي پديدارشناختي را پذيرفتهاند، بهره ميجويد. بهره جستن از چشمانداز پديدارشناختي، از اين جهت براي جامعهشناسان فراهم ميشود كه افراد چگونه از بدنهاي خود آگاهي پيدا ميكنند.
فمينيستهاي موج دوم، ضمن تأكيد بر ضرورت جامعهشناسي بدن و نظريههاي موجود در آن، درصدد برآمدهاند تا موضوعاتي از قبيل جلوگيري از بارداري، حق سقط جنين و كنترل مردان بر ويژگيها و تمايلات جنسي زنان، از طريق خشونت را به نحو خاص در قالب مباحث نظري قرار دهند. 2 در رويكردهاي پديدارشناختي، توجه به مقولاتي همچون آگاهي، معنا و تجربه مورد تأكيد قرار ميگيرد. 3 اما به علت توصيفي بودن آن و محدود شدن به مسائل كماهميت و جزئي ، در جاي خود، انتقاداتي را نيز برانگيخته است و منتقدان آن را ناتوان از ارائه تبييني از ساختار اجتماعي دانستهاند. 4
همچنين مهمترين چالش پيشرو براي جامعهشناسان متمايل به پديدارشناسي بدن، فقدان ابزار نظري كافي براي تبيين ساختار اجتماعي است كه به نوبه خود موجب سوق يافتن جامعهشناسان به چشماندازهايي گرديده است كه براي ساختار اجتماعي تفوق و رجحان قايل ميشوند. 5 به كارگيري اصول پديدهشناسي فلسفي در مسائل جامعهشناختي 6 برخي اغتشاشات مفهومي را نيز به همراه خود دارد كه در ادامه مقاله بدان اشاره خواهد شد.
مرلوپونتي و پديدارشناسي بدن
دغدغه نظري مرلوپونتي، تنظيم گونهاي چارچوب نظري براي درك رابطه بين بدن انسان و جهان از طريق جايگزيني آن به جاي انفصال دكارتي بين ذهن فعال از يكسو، و بدن بيحركت و ساكن از سوي ديگر است. در حال حاضر، پايه و اساس بيشتر آثار جامعهشناسي معاصر، در مورد تجسد (در بدن بودگي)، از افكار مرلوپونتي ناشي ميشود كه با نفي دوگانگي دكارتي، امكان نزديك شدن به حيات خودآگاه و ناخودآگاه را بدون دور نگه داشتن آن دو از قلمرو جامعهشناسي فراهم ميآورد. 7
از نگاه مرلوپونتي، غالب شدن بر دوگانگي دكارتي در گرو توجه به اين نكته مهم است كه موجودات انساني را نبايد فقط ذهن محض (شناسنده) و يا بدن مطلق تلقّي نمود، بلكه در بهترين تحليل ممكن، لازم است طبيعت و ذات كلي آنها به عنوان ذهن شناسنده در نظر گرفته شود. 8
عبارات مزبور، بدين معنا نيست كه شناسا صرفا بدن را در مالكيت دارد، بلكه براي نشان دادن آن دسته از شرايط وجودي است كه به موجب آن ذهنيت و جسمانيت مؤلفههاي كاملاً درهم تنيده يك جوهر بنيادين يكسان ميگردند. در حقيقت، بدن عين شناسا و شناسا نيز عين بدن فرض ميشود. از اينرو، ميتوان ادعا كرد كه تميز و افتراق بين بدن و ذهنيت، تنها محصول تفكر نظري و انتزاعي در باب طبيعت انساني ميباشد. 9 به عبارتروشنتر، مرلوپونتي به نوعي رابطه و سياليت بين بدن شناسنده و شناخته معتقد است. 10 مرلوپونتي و شيلدر درپذيرش اتحاد و همبستگي بين بدن زنده و ذهن صراحت بيشتري داشتند و تبعيت از پيوستگي مذكور، چارچوب نظري خاصي را براي بررسي تجسد به وجود ميآورد. 11
مرلوپونتي و ديالكتيك مبتني بر مفهوم بدن ـ شناسنده
مفهوم «بدن ـ شناسنده»، تلاشي است در جهت بازانديشي روابط و مناسبات مربوط به ذهن انساني، بدن و جهاني كه پيش روي آن قرار دارد. بنابراين، همانگونه كه ذهنيت فينفسه باجسمانيتتداخلپيداميكند، به طريق مشابهوباعنايتبهكلماتمرلوپونتيميتوانگفتكه ماهيت جهاني كه «بدن ـ شناسنده» در آن به ايفاي نقش ميپردازد نيز به صورت متداخل و بين تجسدي ميباشد. 12
جهانبيني تجسدي، همان پيوند جسمانيت ازلي بين موجودات انساني ميباشد. 13 آگاهي بدن ـ شناسنده ازطبيعت خويش، در پرتو درك آن از ديگر بدنهاي مشابه، يعني همان «بدن ـ شناسنده» محقق ميگردد. بنابراين، بدن ـ شناسنده ميتواند در طي فرايند ادراك خويش از بدنهاي ديگر، موقعيتي را تجربه كند كه طي آن جهان ادراك شده به وسيله بدن ـ شناسندههاي ديگر، همان جهان ادراك شده به وسيله خودش باشد. انضمام بدن ـ شناسندههاي متفاوت با يكديگر در اين سطح ازلي، به ايجاد نوعي جهان بين تجسدي منتهي ميگردد كه در پي آن به وجود ميآيد. 14
اسكات لش معتقد است ارگانيسم بدن، به باور مرلوپونتي، از طريق شبكهاي از دلالتهاي ازلي به جهان ميپيوندد كه از ادراك حسي اشيا نشأت ميگيرد. 15 مرلوپونتي بدن را يك عامل التفاتي ميداند و اين بدان معناست كه بدن را بايد به مثابه منابعي ادراك نمود كه توسط بدن و به نفع بازتوليد بدن آفريده ميشود. 16
در انديشه مرلوپونتي، بدن واجد تجربه زيست و پيكر جسماني، دو مقوله متمايز از يكديگر ميباشند. بدن زيستمند، به مفهوم نظامي، از تطابقها ميان وجوه مختلف كنش و حوزههاي حسي گوناگون براي توضيح عموميت كل ادراك انساني عرضه گرديده است. 17 به عبارت ديگر، ميتوان گفت: آگاهي همان قالب تجسّميافتهاي است كه قابل ادراك در درون متن تجربه زيست شده ميباشد. در واقع، عامليت انساني و تعامل چيزي بيش از دانشپذيري، نيتمندي و آگاهي است. 18 اين جمله بدان معناست كه نميتوان عامليتانساني را به دانشپذيري، نيتمندي و آگاهي تقليل داد؛ زيرا در آن صورت نقش جسم (بدن) ناديده گرفته ميشود و اين همان روندي است كه سايه خود را بر تفكر فلسفي مغرب زمين در طي قرنها پاينده نگاه داشته است. اگرچه برخي نقطه شروع آن را به دكارت نسبت ميدهند، اما آغار اين تفكر ريشه در اعماق تاريخ و فلسفه غرب دارد. به عنوان نمونه، در نگاه افلاطوني، زيبايي بدن، مدخليتي نداشته و آنچه مطرح است متافيزيك زيبايي ميباشد كه اين خود چالشي آشكار براي عشق يوناني و زيبايي جسماني محسوب ميگرديد. 19 همچنين درتلقّي زاهدانه افلاطون از بدن، كه خود نيز متأثّر از ديدگاه سقراط بود، بدن به شكل يك نقيصه، مانع، اخلالگر، مزاحم و سرانجام مشوّشكننده تمركز قلمداد ميگرديد كه انسان را از حقيقت باز ميداشت. در اين نگاه، بدن منبع بدي ميباشد و به صورت عفونت، ناخالصي و چرك در نظر گرفته ميشود كه موجب بردگي، آلودگي و به غل و زنجير كشيده شدن انسان ميگردد. 20 اگرچه در فضايمعرفتي مدرن، تعابير و اصطلاحات بالا در مورد بدن حيرتآور و احتمالاً غيرقابل پذيرش مينمايد، اما آنچه را به صورت مسلّم و بديهي ميتوان از آن برداشت نمود، نابرابري روح و بدن با يكديگر است كه طي آن، نه تنها بدن در مرتبهاي فراتر از روح قرار ميگيرد، بلكه اصولاً موجوديت آن از هر جهت به چالش كشيده ميشود و يا نفي ميگردد.
در تقابل نظري با عبارات ياد شده مزبور، ضروري است مفهوم عامليت انساني تا بدانجا بسط داده شود كه متضمن درهم تنيدگي پيچيده و غيرقابل تفكيك جسمانيت و ساير ابعاد وجودي انسان و جهان، از جمله آگاهي، گردد. مرلوپونتي، با ارائه مثال جالبي، ارتباط و درهم تنيدگيبدن ـشناسندهوجهانرااينگونهنشانميدهد:
براي بازيكني كه در حال فعاليت (بازي) ميباشد، زمين فوتبال يك شناخته (شيء) نيست. به اين معنا كه تعبير [يا واژه ]زمين فوتبال، نميتواند [به تنهايي] موجب بروز تنوع و تكثّر نامشخصي از نظرگاههاي گوناگون گردد و در عين حال، تحت تغييرات آشكار خويش يكسان نيز باقي بماند، بلكه زمين بازي با وجود خطوط مختلف موجود در آن، در قالب بخشهايي انتشار پيدا ميكند كه هر يك حالت خاصي از «عمل» را مطالبه ميكنند و به طور همزمان، ارائهدهنده راهنمايي نيز ميباشند، گو اينكه بازيكن از آن اطلاع و آگاهي ندارد. زمين فوتبال به بازيكن داده نميشود، بلكه به عنوان واژه دروني، قصدهاي كاربردي او به وي ارائه ميشود. اينكه بگوييم آگاهي در اين محيط ساكن ميشود، كافي به نظر نميرسد، بلكه ميتوان گفت آگاهي چيزي جز ديالكتيك محيط و عمل نيست. هر حركتي كه به وسيله بازيگر به عهده گرفته ميشود تعديلكننده خصوصيت زمين بازي ميباشد كه خود نيز به وجودآورنده حركات جديد ديگري است كه متعاقبا زمين بازي را مجددا تغيير ميدهد.21
در مثال مزبور، بازيكن، نماد بدن شناسنده و زمين بازي، نماد جهان است. بازيكن توليدكننده حركات تجسمي و استراتژيهاي بازانديشانه نيست، بلكه وي به صورت كاربردي و غيربازانديشانه (غيرتأمّلي) حركاتي را به وجود ميآورد كه به وسيله طرح و نماي فضاي ادراك شده محقق ميگردد. 22 در واقع، نوع حركاتي كه بازيكناز خود نشان ميدهد، مبتني بر مختصات فهم و ادراك وي از فضاي زمين ميباشد كه به شيوهاي ارتجالي و آني اتفاق ميافتد و اين خود، نشاندهنده دروني شدن ادراك و آگاهي او از محيط در جسمانيت وي و لوازم عيني آن است؛ يعني نوع حركاتي كه از سوي وي انجام ميشود.
در بازخواني دقيقتر مثال ياد شده، ميتوان چنين بيان داشت كه بدن ـ شناسنده و جهان آن، درون يكديگر عمل ميكنند و دايم همديگر را توليد و بازتوليد ميكنند. در حقيقت، بين بدن ـ شناسنده و جهان آن، به ميزان زيادي نفوذ متقابل دوطرفه وجود دارد كه لازم است هر دو به عنوان بخشي از ماده ازلي يكسان در نظر گرفته شوند. مرلوپونتي با بهره جستن از اصطلاح «حداكثر تسلط»، كه همان گرايش جسمي براي به دست آوردن تسلط مطلوب بر جهان است، اين درهمتنيدگي را به تصوير ميكشد. مفهوم حداكثر تسلط به اين معناست: زماني كه ما به چيزي مينگريم، خواهان اين هستيم كه بدون فكر كردن به آن، بهترين فاصله را براي دريافت شيء پيدا كنيم. پديده حداكثر تسلط يا «احاطه گرايش بدن» موجب ميگردد تا انسانها در اين جهان، از طريق حركت مداوم، قادر به سازماندهي تجربيات پايدار خود از اشيا گردند.
طرفداران جامعهشناسي تجسدي معتقدند كه قرار دادن چشمانداز هستيشناختي مرلوپونتي به عنوان پايه و بنياني براي بدن و براي جامعهشناسي در سطح كليتر، منافع زيادي را در پي خواهد داشت. از جمله اينكه، بر مبناي تبيين فلسفي مرلوپونتي، بدن ـ شناسنده در مناسباتش با جهان پيرامون خود فعال ميباشد. در واقع، اينگونه نيست كه بدن ـ شناسنده پيامهاي جهان را به گونهاي انفعالي ادراك نمايد، بلكه جهان را به گونهاي فعال در قالب نمادهاي فرهنگي مورد تفحص و پذيرش قرار ميدهد. 23 و اين خود نقطه تقابل با رويكردهايساختارگرايانه در تحليل مفهوم بدن ميباشد كه بدن را گيرنده معاني اجتماعي، نه توليدكننده آن، در نظر ميگيرند. ذيل عنوان ساختارگرايي اجتماعي، بدن از سوي جامعه محدود و حتي ابداع ميگردد. 24 در تقابلبا ساختارگرايي اجتماعي، موضع تئوريك مرلوپونتي اين امكان را فراهم ميآورد تا انديشه جامعهشناسي را پيرامون درك اين موضوع سامان دهيم كه بدن ادراكگر، خود كارگزار اعمال فرهنگي است و متقابلاً اعمال فرهنگي نتيجه كار بدن ـ شناسنده فعال ميباشد. 25 كارگزارتجسدي هم توليدكننده جامعه ميباشد و هم در عين حال، جامعه نيز خالق كارگزار تجسدي ميباشد. از اينروست كه وفاق جمعي و ديگر ابعاد ساخت نهادي و رابطهاي را تنها در صورتي ميتوان به نحو كامل فهميد كه شناخت آنها را با شناخت ساختهاي تجسدي تركيب كرد. 26 امتداد مفهومي نگرش فلسفي مرلوپونتي، موجب تكوين رويكردهاي تركيبي جامعهشناختي در تحليل بدن گرديد كه پير بورديو را ميتوان در ذيل عنوان آن جاي داد.
فوكو و بدن منفعل
در اينجا به بيان آراء فوكو، به عنوان يكي از صاحبنظران برجسته در حوزه ساختارگرايي اجتماعي ميپردازيم تا از اين طريق زمينه فهم بهتر انديشه مرلوپونتي ـ آنگونه كه شرح آن گذشت ـ فراهم آيد. در نگاه فوكو، بدن مستقيما درگير حوزه سياسي است و روابط قدرت نوعي چسبيدگي بلافصل با آن دارند: روابط قدرت ضمن سرمايهگذاري در بدن، مبادرت به نشانهگذاري و تربيت آن ميكند و بدن را براي انجام وظايف، و ساطع كردن انواع نشانهها، تحت فشار قرار ميدهد. فوكو با چنين نگرشي، زمينههاي تاريخي سلطه روابط قدرت و انضباط بر بدن را در نهادهاي مختلف (مانند زندان) ترسيم ميكند و بدين ترتيب، توضيح ميدهد كه چگونه از خلال بدنهاست كه هنجارها و عرف اجتماعي تحقق پيدا ميكند. بدن، علاوه بر تأثيرپذيري از ساختارهاي كلان اجتماعي، ميتواند به وسيله راهبردهاي خود، مستقيما از سوي دارنده آن نيز متأثر گردد. «راهبردهاي خود» نزد فوكو به روشهاي مختلفي اطلاق ميشود كه از طريق آنها، افراد روي بدنهايشان كار ميكنند تا به حسّ رضايت برسند. نكته قابل توجه در اين است كه تأثيرگذاري افراد بر بدنهايشان، خود نيز منبعث از گفتمانهاي غالب اجتماعي، سياسي، فرهنگي و... ميباشد.
ذكر اين نكته ضروري است كه در آراء فوكو، «خود»هاي برساخته اجتماع، به صورت بدني شده و متجسّد هستند. به طور خلاصه، خود، يا همان بود و سوبژكتيويته، از طريق روشهايي حاصل ميشود كه در آنها بدنهاي خود را دستهبندي و آنها را مديريت ميكنيم و فراتر از آن، به انضباط كشانده و تنظيم ميكنيم. در چنين وضعي، وقتي كه فرد جوان، قدرتِ اعمالِ مديريت اندكي در ديگر موارد دارد، بدنش به عنوان محيطِ مهمي براي اعمال قدرت به ابزارِ لذّت مبدّل ميگردد. به عنوان مثال، تصويري كه يك جوان از استعمال سيگار دارد؛ دركي كه از خود، آنگاه كه مُد مخصوص را ميپوشد؛ يا تصويرش در آينه، هنگامي كه از باشگاهِ بدنسازي بيرون ميآيد، برايش لذّتبخش است. سوراخ كردن گوش و آويختن زيورآلات و خالكوبي نمونههاي ديگري از اين اعمالِ قدرت بر بدنهاست. در واقع، وقتي روشهاي ديگر اعمالِ مديريت، نظير درگير شدن در كار دلخواه، ديرياب ميشود، لذتجويي آني از طريق اعمالِ مديريت بر بيواسطهترين دارايي، يعني بدن، فعاليتي جدي به شمار ميرود.
چنين نگرشهايي نسبت به بدن، به تدريج، زمينههايي را فراهم نمود تا مفاهيمي همچون بدنهاي ياغي، بدنهاي افراطي و بدنهاي اخلالگر به عنوان ابزارهايي براي مقاومت و تمرّد سياسي و اجتماعي مورد تأكيد واقع شوند. سرانجام، با تكامل نظريههاي اجتماعي و سياسي جديدي، كه با پيش زمينه قرار دادن اهميت زندگي در بدن و زندگي از خلال بدن شكل يافته بودند و بر ابعاد بدني زندگي اجتماعي تأكيد ميكردند، بدن و كلماتي مانند در بدنبودگي، 27 جسماني بودن، 28 كتيبه، 29 (بر بدن، نمايش و نمايشي بودن) به طورگسترده مورد استفاده قرار گرفت. 30
از نظر ميشل فوكو، نحوه بازنمايي بدن، تابع گفتمانهاي خاصي است كه در مجموعههاي نهادين مثل ارتش، مدرسه، بيمارستان و... شكل مييابند. در هر يك از اين نهادها، انتظارات و رفتارهاي خاص نسبت به بدن و نيز تفسير آن وجود دارد. همچنين، ويژگيهاي ظاهري و فيزيكي بدن موقعيت و قدرت چانهزني متفاوتي به افراد ميبخشد و افراد آگاهانه از آن براي سرمايهگذاري نيز استفاده ميكنند. 31 بازنمايي مذكور بدان معناست كه «بدن به دست نظامهاي متمايز پرشماري شكل ميگيرد، بدن به واسطه ضربآهنگهاي كار، استراحت و تعطيلات فرو ميشكند. بدن به وسيله ارزشها يا غذاها از طريق عادتهاي خوراكي يا قوانين اخلاقي] خاص[ مسموم ميشود. بنابراين، فوكو براي ما، بدني را به ارمغان ميآورد كه تا حد زيادي از قدرتهاي علّي خود محروم شده است.» 32 نگرش انفعالي فوكو در باب بدن، آنجا كه وي بدن را صرفا قرباني نيروهاي واكنشي و بهنجارساز و منفردكننده ميداند، كاملاً قابل درك است. فوكو بر اين باور است كه ما عاملان كم و بيش آزاد در انتخاب نظريه انتخاب عقلاني يا هر نظريه ديگر از رويكردهاي تفسيري نيستيم، ]بلكه [بعكس، ايدههاي انتخاب و آزادي به خودي خود تابعيت ما را تضمين ميكنند. 33 فوكو جنسيت و زبان را «مؤلفههاي بدني ميداند كه روابط اجتماعي سرمايهداري به وسيله آنها بازتوليد ميشود و اظهار ميدارد كه «در نظام سرمايهداري توصيف كردن صورتهاي خيالي از طريق عقده اوديپ جنيست، ما (انسانها) و كاربرد زبان را به شكلي سازماندهي ميكنند كه به بازتوليد روابط اجتماعي سرمايهداري ميانجامد.» 34 فوكو بر اين نكته تأكيد ميكند كه نظم اجتماعي در جهان نوين كمتر بر قدرت و نظارت بيروني و بيشتر بر انتظام دروني فرد متّكي است. در واقع، ما را وادار نميكنند كه به شيوهاي خاص عمل كنيم، اما ما خودمان را وادار ميكنيم كه به آن شيوه رفتار كنيم. 35 فوكو و نيز بورديو، بدنها را حامل و ناقل ساختهاي رابطهاي و نهادي ميدانند. به باور فوكو، همنوايي افراد با انتظارات اجتماعي صرفا ناشي از اطلاع آگاهانه آنها از هنجارها نيست. اين همنوايي از قدرت انضباطي سرچشمه ميگيرد كه افراد را از طريق توزيع فضايي و سازماندهي و تحت اراده در آوردن آنان ميسازد و شكل ميدهد. اين نوع قدرت، كه فوكو آن را قدرت زيستي ميداند...، بر استقرار بدنها در فضاهاي اجتماعي و فيزيكي فرمان ميراند. 36 به نظر ميرسد، جملات مزبور به خوبي تقابل نظري موجود ميان فوكو و مرلوپونتي در تحليل بدن را نشان مي دهد. اكنون و نيز در پي تقابل فكني معنادار ميان اين دو صاحبنظر، نوبت به بررسي ديدگاه پير بورديو، به عنوان مفسّر صاحبنام افكار مرلوپونتي، ميرسدكهدرادامهبحثبهآن ميپردازيم.
تلاشهاي نظري در بازخواني جامعه شناختي نظريات مرلوپونتي
همانگونه كه پيش از اين اشاره شد، بورديو را ميتوان به عنوان يكي از صاحبنظران عمده در رويكردهاي تركيبي بدن قلمداد نمود. بر پايه آراء تركيبگرايان، بدن از يكسو، متأثر از جامعه است و از سوي ديگر، براي انسان مدرن تبديل به يك پروژه گرديده است. ديدگاه تركيبي ضمن بهره جستن از چشماندازهاي ساختارگرايي، به اين مهم نيز تأكيد ميكند كه بدن، پديدهاي جسماني است كه منحصرا به وسيله نظامهاي اجتماعي تحت تأثير قرار نميگيرد، بلكه خود يك مبنايي را براي روابط اجتماعي شكل ميدهد و روابط اجتماعي را ايجاد ميكند. 37 نوشتههاي بورديو در نتيجه تأثيرپذيري اوليهاش از انسانشناسي، پيوسته بر نقش بدن به منزله حامل و ناقل نمادين هنجارهاي اجتماعي تأكيد دارد. 38 بورديو درباره جسم فلسفه مشخصي دارد. او بخشي از اين فلسفه را از مرلوپونتي گرفته است، ولي از پاسكال نيز بيبهره نمانده است. به عقيده بورديو، پاسكال، «بيوقفه به ما گوشزد ميكند كه نظم اجتماعي چيزي جز نظم جسمها نيست.» الزامات اجتماعي، چه به صورت نمادين و چه به شكل فيزيكي، پيش از همه بر جسمها اثر ميگذارند. 39 بورديو بر امكان كسب شناخت از طريق جسم تأكيد ميكند كه اين خود ناشي از تأثيرپذيري وي از مرلوپونتي است. از اين جهت، وقتي سوژه استعلايي در كار نباشد، جسم اجتماعي شده ما حامل يا عامل حقيقي شناخت عملي جهان است. وي معتقد است جهان براي ما فهمپذير و در آن واحد حاوي معاني گوناگون است؛ زيرا جسم ما، به دليل حواس و مغز قادر است بيرون از خودش، در جهان نيز حضور داشته باشد و ضمن تأثيرپذيري از جهان خارج، به تغييرات پايدار دچار شود؛ زيرا از بدو تولد، در جريان قاعدهمنديها قرار داشته است. از آنجا كه جسم، در اين چرخه، نظامي از رغبتهاي متناسب با قاعدهمندي را كسب كرده است، از اينرو، اين تمايل و توان را نيز دارد كه عملاً در رفتارهاي خود پيشبينيهاي لازم را داشته باشد. اين رفتارها مستلزم شناخت از راه جسم هستند و فهمي از جهان به دست ميدهند كه با حركت قصدمند او براي رمزگشايي آگاهانه جهان، كه با ايده فهم بيان ميكنند، كاملاً متفاوت است. بورديو با تأثيرپذيري زياد از مرلوپونتي، تأكيد ميكند كه با وجود نظريات فلاسفه، ما جسم نداريم، بلكه خودمان، جسم هستيم. وي بيان ميدارد «آنچه از راه جسم آموخته شده است همانند دانش اكتسابي نيست كه آن را داشته باشيم، بلكه چيزي است كه ما هستيم.» در واقع، امر اجتماعي به نوعي، جسم را به ابزار سرنوشت تبديل ميكند. 40
با در نظر داشتن جملات مزبور مشخص ميگردد بورديو در نظرات خويش در پي بنيان نهادن نوعي انديشه جامعهشناختي بر مبناي نظريه مرلوپونتي است كه اين خود متضمن ترجمه و قرائت جامعهشناختي تبيينهاي پديدارشناسانه وي از جهان به وسيله استخدام واژگاني همچون نظريه جامعه، جهان اجتماعي يا روابط اجتماعي ميباشد كه علم جامعهشناسي با آنها مأنوس است. از جمله ميتوان به استفاده بورديو از مفهوم «خصلت» در زمينه جامعهشناختي كردن بيشتر نظريه مرلوپونتي در پديدارشناسي بدن اشاره نمود. الگوي بورديو در باب تجسّديافتگي، خصلتهاي بدني را به مقامها و جايگاههايي ربط ميدهد كه افراد در فضاهاي اجتماعي يا ميدانهاي فعاليت اشغال كردهاند. 41 فضاي اجتماعي از نظر بورديو شامل چند محور با عنوان سرمايه اجتماعي، سرمايه اقتصادي و سرمايه فرهنگي ميباشد. 42
بورديو تحليل خود از بدن را به توليد و تبديل سرمايه پيوند ميزند. از نگاه بورديو، سرمايه هرگونه خاستگاه و سرچشمه در عرصه اجتماعي است كه در توانايي فرد براي بهرهمندي از منافع خاصي كه در اين صحنه حاصل ميگردد، مؤثر واقع ميشود. بورديو توليد سرمايه فيزيكي را در گرو توسعه و گسترش بدن ميداند كه به موجب آن، بدن حامل ارزش در زمينههاي اجتماعي قلمداد ميگردد. 43 تبديل سرمايه فيزيكي در واقع، به معنايترجمه و تفسير حضور بدني بر حسب اشكال گوناگون سرمايه (اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي) در ميدان كار، فراغت و... ميباشد. 44 همچنين بورديو بدن را به عنوانيك سرمايه فيزيكي در نظر ميگيرد كه هويتهاي افراد را با ارزشهاي اجتماعي منطبق با اندازه، شكل و ظاهر بدني مرتبط ميسازد. 45
بورديو در بحث سرمايه اجتماعي خود، به مسئله بدن نيز ميپردازد و آن را منبعي براي سرمايههاي اجتماعي ميداند؛ بدين معنا كه طبقات اجتماعي مختلف، به شيوههاي مختلفي با بدن خود برخورد ميكنند. مراقبات پزشكي و كنترلهاي عمومي بدن، رعايت رژيمهاي غذايي، ورزش، مشاوره با پزشكان و ... رفتارهايي هستند كه درباره افراد متعلّق به طبقات مختلف، متفاوت است. افراد طبقات بالاتر يا طبقات مرفّهتر، فرصت و شانس بيشتري براي مراقبت از بدن خود دارند و در اين زمينه، آموزشهاي دقيقتري دريافت كردهاند و در نتيجه، از سطح سلامت بالاتري برخوردارند. آنها سلامتي خود را مانند نوعي سرمايه اجتماعي در كنشهاي رقابتآميز اجتماعي به كار ميگيرند؛ در حالي كه افراد طبقات ديگر كه فرصت، آموزش يا امكانات كمتري براي مراقبت از بدن خود دارند، از داشتن بدني سالم و نيرومند به مثابه يك سرمايه اجتماعي نيز محروم هستند. تبديل بدن به اشيا و ماهيتهاي اجتماعي نيازمند كنش كار است و اين كنش، مردم را از نظر چگونگي نگهداشت شكل جسماني بدن و نيز ارائه آن تحت تأثير خود قرار ميدهد. ناتمامي بدن 46 و نيز پروژه بودن آن براي افراد مدرن، از نكاتمورد اشاره بورديو در تحليل بدن ميباشد. بدن، در انديشه بورديو ماهيت ناتمامي است كه از يكسو، حامل ارزشهاي نمادين بوده و از سوي ديگر، توسعه و گسترش آن در ارتباط با نيروهاي گوناگون اجتماعي صورت ميپذيرد كه اين خود نيز براي نگهداشت نابرابريهاي اجتماعي امري حياتي و ضروري ميباشد. 47
بورديو بر جنبه جسماني شده خصلتها تأكيد ميورزد؛ خصلتهايي كه بر جسمها، ژستها، حالتها و بعضي جنبههاي مشروط شدن اجتماعي، كه در نظر عاملان «طبيعي» جلوه ميكند ]دلالت ميكنند] و عاملان آنها را جز با خصلت خود درنمييابند. نظريه خصلت، شامل دسته كنشهايي است كه با دسته كنشهاي عقلينگرانه تبيينپذير نيست. عاملان به خاطر خصلتهايي كه دارند به خودي خود انتخابهاي خود را محدود ميكنند، بيآنكه نيازي به محاسبه براي اين كار داشته باشند. 48
قرائت جامعهشناختي ديگري كه از آراء مرلوپونتي به عمل آمده است، مربوط به كراسلي است كه به موجب آن، جهان اجتماعي همان جهان بين اذهاني ازلي مرلوپونتي فرض ميشود كه از طريق اعمال تجسّميافته بازتوليد ميگردد و خود نيز از معاني مشترك و تعاملات متقابلي تشكيل شده است كه ضمن آن، بدن هم عامل ميباشد و هم روي آن كار صورت ميپذيرد. 49
چالشهاي نظري قرائت جامعه شناسانه نظريه مرلوپونتي
در بازخواني و ترجمه جامعهشناختي نظام فكري مرلوپونتي نميتوان برخي چالشها و تنگناهاي نظري را از نظر دور نگه داشت. براي مثال، مفهوم بدن ـ شناسنده كه از زمينههاي فلسفي اخذ گرديده است، قابل بازگرداني به واژگان جامعهشناختي است. حال در اين صورت، امكان طرح اين ادعا وجود دارد كه با توجه به فايق آمدن مفهوم فوق، بر معضل و تنگناي فلسفي در باب دوگانگي شناسا و شناخته، دوگانگي جامعهشناختي ساختار و كنش نيز متعاقب آن مرتفع گرديده است. چنين برداشتي صحيح به نظر نميرسد؛ زيرا زمينههاي مفهومي و نظري در فلسفه و جامعهشناسي از حيث مبادي يكسان و برابر نميباشند. به عبارت سادهتر، در باب مفهوم بدن ـ شناسنده، نميتوان چنين بيان داشت كه با توجه به اينكه مفهوم مذكور بر يك مشكل فلسفي فايق آمده است، لزوما بر مشكل جامعهشناختي ديگر، كه داراي نوعي تشابه با مشكل فلسفي موردنظر ميباشد، نيز فايق خواهد آمد.
به نظر ميرسد با وجود برخي چالشهاي مفهومي و نظري، عدم بازخواني جامعهشناختي آثار مرلوپونتي و متوقف ماندن آن در سطح فلسفي، ضمن به ارمغان آوردن انتقادات متعدد، در مواردي نيز آن را مبهم جلوه ساخته است. ابهام موجود در نظريه مرلوپونتي در قالب اين انتقاد برجسته ميشود كه «با خواندن نظريات مرلوپونتي به هيچ وجه نميتوان فهميد كه آيا بدن انسان جلو و عقبي دارد يا نه، آيا تنها ميتواند با آنچه در جلوي آن است سروكار داشته باشد يا خير، آيا بدنها ميتوانند به سمت جلو راحتتر حركت كنند تا به سمت عقب يا نه و آيا اصولاً عدم تقارني ميان چپ و راست در آنها وجود دارد يا نه؟» 50 در راستاي انتقادات قبلي، بايد اين را نيز بدان افزود كه «مرلوپونتي بدن را صرفا پديدهاي مبهم تلقّي ميكند كه هم امري واقع است و هم با اين حال، كل امور را ممكن ميسازد.» 51
نتيجه گيري
بحثهاي موجود پيرامون وضعيت بدن در جامعهشناسي، تنها بيانگر پويايي درون رشتهاي نميباشد، بلكه حكايت از جهتگيريهاي اساسيتري در كليت رشته دارند. آمد و شدهاي مداوم ميان جامعهشناسي بدن، كه طي آن بدن در ابتدا شناختهاي تلقّي ميگردد كه به وسيله جامعه تعيّن پيدا ميكند و نيز جامعهشناسي تجسّدي (جسماني) كه تجربه زيستمند را در تقابل با ساختار مورد تأكيد قرار ميدهد، همگي نشانهاي از سرگرداني جامعهشناسي معاصر است. وضعيت مذكور، به سهم خود، موجبات تكوين رشته مطالعات فرهنگي را رقم زده است كه از يكسو، خواهان وفاداري به سنّت جامعهشناسي و از سوي ديگر، متمايل به سمت نوآوريهاي بنياديتر ميباشد. بر اين اساس، به نظر ميرسد در جريان تعامل نوپاي موجود بين جامعهشناسي، آنگونه كه به لحاظ سنّتي و غالب شناخته ميشود، از يكسو، و رشته تازه به دوران رسيده مطالعات فرهنگي از سوي ديگر، مباحث مربوط به بدن هنوز جايگاه قطعي خود را كاملاً نيافته است. در همين زمينه، در سالهاي اخير شاهد ظهور پارادايم رقيب ديگري از معيارهاي بحثانگيز بسندگي و كفايت بازبيني ميباشيم كه اين خود، نتيجه چرخش فرهنگي است كه رابطه جامعهشناسي با روشهاي مطالعات فرهنگي و نيز ساير مفروضات را مورد بازبيني و تجديدنظر جدي قرار داده است. در پارادايم جديد به وجود آمده، دغدغه اصلي نظريهپرداز از نوع دغدغههاي فرهنگي ـ اجتماعي است كه به جاي دغدغههاي ساختاري ـ اجتماعي، طرح و بررسي ميگردد. 52 بهعنوان نمونه، بورديو بر اين مسئله تأكيد ميكند كه مصرف و سبك زندگي انسان جديد را نه در يك تقسيمبندي طبقاتي ـ اقتصادي ماركسيستي، بلكه در تحليلي فرهنگي ميتوان فهميد. وي ضمن بررسي جامعهشناختي مصرف عطر و ادكلن به عنوان امر نمادين «تشخصبخش» در ميان طبقات گوناگون فرهنگي فرانسه و تحليل آن در وضعيتي انضمامي، نشان داد كه مصرف عطر و نيز چگونگي انتخاب آن، شيوهاي نمادين براي ايجاد تمايزات بين گروههاي اجتماعي است. اين امر در جامعه ما نيز قابل مشاهده و تأمّل است، به گونهاي كه با مشاهده پرسهزني افراد در خيابانهاي بزرگ و پاساژها و مغازهها، هويتهاي جديدي را ميتوان ديد كه خود را در قالب مصرف و نمايش آن از طريق پوشش، آرايش، مد و... متجلي ميسازند كه تحليل آن با توجه به موقعيت كنشگران در ساختار اجتماعي ـ اقتصادي خاص امكانپذير نيست. ميتوان گفت كه رويههاي فرهنگي همچون مصرف، در حال تبديل به متغيرهاي مستقل [تأثيرگذار و تعيينكننده] ميباشند. روند تغييرات و تحولات مصرفي در حوزه بدن از جمله آرايش و مد و... آنقدر سريع است كه پس از مدت كوتاهي طبقه اقتصادي ـ اجتماعي و حتي فرهنگي افراد اساسا قابل شناسايي نيست و در واقع، طبقه افراد زير لباس آنها محو ميگردد.
برخي تحقيقات تجربي انجام شده نيز مؤيّد اين تغيير پاراديمي است. از جمله، در تحقيقي نشان داده شده است كه نقش انتخابها و تفسيرهاي كنشگران در شكل دادن به هويت جمعي و فردي مهمتر از موقعيتهاي ساختاري است و نيز بر اين مطلب تصريح شده است كه رويكردهاي ساختارگرايانه، كه بر عناصر ساختي از قبيل پايگاه اجتماعي اقتصادي و سرمايه اقتصادي تأكيد ميكنند، در فهم پديدههاي فرهنگي اجتماعي در ايران معاصر، كفايت نظري و تجربي نداشته و بايستي به رويكردهاي جديد، كه بر وضعيت كنشگران و موقعيتهاي فرهنگي تأكيد دارند، توجه كرد. 53
-
پى نوشت ها
- 1 . عضو هيأت علمى دانشگاه اصفهان ـ عضو هيأت علمى دانشگاه اصفهان ـ كارشناس ارشد جامعهشناسى.
- 2 ـ خوزه لوپز و جان اسكات، ساخت نظريه اجتماعى، ترجمه حسين قاضيان تهران، نى، 1385، ص 147.
- 3 ـ ر.ك. جورج ريتزر، نظريههاى جامعهشناسى در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثى تهران، علمى، 1374.
- 4 -B. S. Turner, The body and Society (Oxford, Basil Black well, 1984), p. 220.
- 5 -ng A., Howson & D., Ilis, The body in Sociology: tensions inside and outsede sociological thought, "The Editorial Bord of Sociological Review USA, Blackwell Publishers, 200l), p. 299.)
- 6 ـ جورج ريتزر، پيشين، ص 325.
- 7 - T. Butt & D. Langdridge, "The Construction of self: the public Reach into Private Sphere", Sosiology, v. 37, 2003, No 3, p. 479.
- 8 - M. Merlaeau Ponty, The Structure of Behaviour, Translated by A. L. Fisher (London, Methuen, 1965).
- 9 - N. Crossly, "Body Techniques, Agency and Inter Corporality: The significance of Goffman", Sociology, 1995, b. 46.
- 10 - W. Symour, Remaking the body, Rehabilialiation and Change (London & New York, Rutledge, 1998), p. 9.
- 11 ـ همان، ص 180.
- 12 - A. Howson & D. Inglis, op.cit, p. 304.
- 13 - N. Crossly, op.cit, p. 57.
- 14 - A. Howson & D. Inglis, op.cit, p 304.
- 15 ـ اسكات لش، جامعهشناسى پست مدرنيسم، ترجمه حسن چاوشيان تهران، نشر مركز، 1384، ص 96.
- 16 ـ همان، ص 114.
- 17 ـ هيوبرت دريفوس و پل رابينو، ميشل فوكو فراسوى ساختارگرايى و هرمنوتيك، ترجمه حسين بشيريه تهران، نى، 1379، ص 212.
- 18 - W. Symour, op.cit, p. 9.
- 19 - Anthony Synnot, "Truth and Goodness, Mirrors and Masks, Part I: Sociology of Beauty and Face, "British Journal of Sociology, No. 4, V. 4, 1988, p. 611.
- 20 - J. Brophy, The Face in Western Art (London, Routledge, 1963), p. 48.
- 21 - Meleau ponty, op.cit, p. 168-169.
- 22 - Howson & Inglis, op.cit, p. 305.
- 23 - N. Crossly, op.cit, p. 97.
- 24 - Chris Shilling, Body and Social Theory (London, Sage publication, 1993), p. 70.
- 25 - N. Crossly, op.cit, p. 60.
- 26 ـ خوزه لوپز و جان اسكات، پيشين، ص 145.
- 27 - Embodiment.
- 28 - Corporality.
- 29 - Inscription.
- 30 ـ ر.ك. ميشل فوكو، مراقبت و تنبيه، تولد زندان، ترجمه نيكو سرخوش و افشين جهانديده تهران، نى، 1378.
- 31 ـ محمّدسعيد ذكايى، فرهنگ مطالعات جوانان تهران، آگه، 1386، ص 124.
- 32 ـ اسكات لش، پيشين، ص 90.
- 33 ـ يان كرايب، فلسفه علوم اجتماعى، بنيانهاى فلسفى تفكر اجتماعى، ترجمه شهناز مسمىپرست و ديگران تهران، آگه، 1384، ص 304.
- 34 ـ اسكات لش، پيشين، ص 95.
- 35 ـ يان كرايب، پيشين، ص 304.
- 36 ـ خوزه لوپز و جان اسكات، پيشين، ص 157.
- 37 40. Chris Shilling, op.cit, p. 99.
- 38 ـ خوزه لوپز و جان اسكات، پيشين، ص 161.
- 39 ـ كريستين شويده و اوليويه فونتن، واژگان بورديو، ترجمه مرتضى كتبى تهران، نى، 1385، ص 71.
- 40 ـ همان، ص 73.
- 41 ـ خوزه لوپز و جان اسكات، پيشين، ص 161.
- 42 ـ محمد فاضلى، مصرف و سبك زندگى قم، صبح صادق، 1381، ص 37.
- 43 - Shilling, op.cit, p. 128.
- 44 -. Ibid, p. 127.
- 45 - Ibid, p. 14.
- 46 - Unfinishedness of body.
- 47 - Shilling, op.cit, p. 127.
- 48 ـ كريستين شويده و اوليويه فونتن، پيشين، ص 77ـ78.
- 49 - N. Crossly, op.cit, p. 61.
- 50 ـ هيوبرت دريفوس و پل رابينو، پيشين، ص 213.
- 51 ـ همان، ص 115.
- 52 - D. Chaney, The Cutural Turn (London, Routldedg, 1994).
- 53 ـ حسن چاوشيان، «بدن به مثابه رسانه هويت»، جامعهشناسى ايران 4 زمستان 1381 ص 74.