چيستي صدق در فلسفه اسلامي
چيستي صدق در فلسفه اسلامي
خادمحسين احمدي1
چكيده
بحث از حقيقت صدق و چگونگي مطابقت قضايا با واقع، از قديم مورد توجه فيلسوفان بوده است، به گونهاي كه سابقه اين بحث را ميتوان تا دوران يونان باستان رهيابي كرد. حكماي اسلامي عموما «صدق» را به «قضيه ذهنيه (يقين، علم، و...) مطابق با واقع» تعريف نمودهاند. فلاسفه اسلامي از ابن سينا به بعد، اين تعريف از صدق قضايا را به صورت صريح در آثارشان مطرح نمودهاند. اما پيش از او، گرچه در كلمات آنها به صراحت مطرح نشده است، اما با توجه به فضاي حاكم بر آثارشان، ميتوان گفت: آنان «مطابقت» را يك امر مفروض ميگرفتند.
با وجود توجهي كه فلاسفه مسلمان به اين مطلب نمودهاند، به نظر ميرسد جاي يك تفسير جامع و روشن از ديدگاه فيلسوفان مسلمان در اينباره خالي است. از اينرو، در اين نوشتار، سعي شده است علاوه بر بررسي كلمات فيلسوفان سرشناس مسلمان در اينباره، تفسير روشني از نظريه «مطابقت» بر اساس ديدگاه فيلسوفان مسلمان ارائه گردد.
كليدواژه ها: مطابقت، فلسفه اسلامي، نظريه، نفسالامر، حق، صدق.
مقدّمه
معمولاً انسانها عقايد و افكارشان را در قالب قضاياي متعدّد و متنوّع به يكديگر منتقل ميكنند. قضايايي مثل «خدا وجود دارد»، «جبريل بر پيامبر اسلام نازل شد»، «باران ميبارد»، «امروز هوا سرد است» و «ديروز سردرد داشتم» نمونهاي از قضاياي متعدّد و متنوّعي است كه پيامها و عقايد خاصي را با خود حمل ميكند.
در مواجهه با قضايايي مانند قضاياي ذكر شده، اين سؤال مطرح ميشود كه به راستي چگونه ميتوان به اين قضايا به عنوان قضيه صادق اعتماد كرد؟
در واقع، انسان در اينجا با سؤال مهم ديگري، كه از درون اين سؤال ميجوشد، روبهرو است و آن اينكه اساسا صدق، كه چگونگي قضايا را بيان و توصيف ميكند، به چه معناست؟ به عبارت ديگر، ويژگيهاي صدق چيست كه اگر قضيهاي متصف به آن ويژگيها باشد، آن قضيه را صادق ميگويند و اگر نباشد، آن را «كاذب» مينامند؟
نكته قابل توجه اينكه در بيان فيلسوفان اسلامي، واژه «حقيقت» گاهي به معناي واقع و نفسالامر، به كار رفته است و گاهي نيز به معناي مطابقت قضيه با واقع و نفسالامر. از سوي ديگر، واژه «صدق» را به عنوان وصف قضيه به كار ميبرند. بنابراين، اگر مراد از «حقيقت»، «مطابقت قضيه با نفسالامرش باشد»، واژه «حقيقت» مساوي با لفظ صدق ميباشد. و اگر مراد از «حقيقت»، «نفسالامر» اراده شود، ديگر مساوي با صدق نخواهد بود.
در اين نوشتار، مراد از «حقيقت»، نفسالامر ميباشد و اگر در كلمات حكماي اسلامي در مورد صدق، واژه «حقيقت» به كاررفتهباشد،منظورهمانصدققضاياست.2
آنچه در اين نوشتار مورد توجه و بررسي قرار ميگيرد، سؤال از حقيقت و ويژگيهاي صدق است. فيلسوفان و معرفتشناسان نظريات متعددي در پاسخ اين پرسش ارائه كردهاند كه نظريات آنها تحت عناوين گوناگون مطرح شده است كه به آنها «نظريههاي صدق» ميگويند.
بررسي همه نظريههايي كه در اين زمينه بيان شده است، در اين نوشتار نميگنجد. در اينجا، صرفا «نظريه مطابقت» از ديدگاه فيلسوفان و معرفتشناسان مسلمان بررسي ميشود.
تبيين نظريه مطابقت
بر اساس اين نظريه، صدقِ يك قضيه عبارت است از: مطابقت آن با واقعيتي كه از آن حكايت ميكند. اين نظريه، معروفترين و پرطرفدارترين نظريه صدق است كه از سابقهاي طولاني نيز برخوردار است. پيشينه اين نظريه به افلاطون ميرسد، به گونهاي كه رگههاي آن را ميتوان از لابهلاي سخنان افلاطون در رساله «سوفيست»، در ضمن گفتوگويي كه بين بيگانه و تتئوس انجام ميشود، به خوبي پيدا كرد.3 اما تعبيراتي كه افلاطون در اين گفتوگو مطرح كرده بود، نتوانست به عنوان تعريف رسمي صدق جا باز كند. پس از افلاطون، ارسطو اين مطلب را در كتاب متافيزيك خود چنين مطرح نموده است:
... بايد يك چيز را ـ هر چه باشد ـ يا ايجاب كرد يا سلب، اين نيز هنگامي روشن ميشود كه ما تعريف كنيم كه صدق و كذب (راستين و دروغين) چيست. زيرا گفتن اينكه «موجود» نيست، يا «ناموجود» هست، دروغ (كذب) است، اما [قول به] اينكه «موجود» هست و «ناموجود» نيست، راست (صدق) است.4
خلاصه و مفاد اين سخن ارسطو اين ميشود كه اگر مفاد قضيهاي مطابق با واقع و نفسالامر باشد ميگوييم: «صادق» است، و اگر مطابق نباشدميگوييم: «كاذب» است.
نظريه مطابقت از ديدگاه فلاسفه اسلامي
فلاسفه و حكماي اسلامي عموما تعريف ارسطويي از «صدق» را پذيرفته و آن را به «قضيه ذهنيه (يقين، علم، و...) مطابق با واقع» تعريف نمودهاند.
تعريف «صدق» به معناي ياد شده را به خوبي ميتوان با مراجعه به آثار فلاسفه اسلامي، به دست آورد.
بسياري از فلاسفه اسلامي، واژه «حق» را نيز همانند واژه «صدق»، وصف قضيه ميدانند و از حق بودن قضيهاي و ناحق بودن قضيهاي ديگر سخن به ميان ميآورند، منتها با اين تفاوت كه اولاً، براي واژه «حق» معناي گستردهتري از صدق در نظر ميگيرند كه يكي از آن معاني متعددِ «حق»، مثل واژه «صدق»، وصف قضيه قرار ميگيرد. ثانيا، «حق» را وصف قضيه ميدانند از طرف نسبت واقع به قضيه؛ اما صدق را وصف قضيه ميدانند از طرف نسبت قضيه با واقع و نفسالامر.
در ميان فلاسفه مسلمان، تا پيش از ابنسينا، مسئله «تعريف صدق» به صورت روشن و صريح مطرح نبوده است؛ زيرا اين مطلب را فلاسفه معروفي همچون كندي و فارابي، كه پيش از ابنسينا ميزيستهاند، مستقيما مطرح نكردهاند و نميتوان آن را با صراحت از كلماتشان استفاده كرد. اما در عين حال، ميتوان از لابهلاي كلمات آنها، در ضمن بررسي موضوعات گوناگون فلسفي و منطقي، اين مطلب را به دست آورد كه آنها «مطابقت با واقع» را يك امر مفروض گرفتهاند و به صورت ضمني از نظريه «مطابقت» دفاع كردهاند.
در ذيل، به كلمات فلاسفه مشهور اسلامي، كه شامل سه مكتب معروف فلسفه اسلامي (مشائي، اشراقي، صدرائي) است، اشاره ميگردد:
1. كندي و فارابي
كندي، كه از او به عنوان اولين فيلسوف مسلمان ياد ميشود، فلسفه را به «علم به حقيقت اشيا» تعريف ميكرد؛5 يعني كار فلسفه درك و كشف حقيقت و واقع اشياست. اگر واقع اشيا كشف نشود، در واقع علم و معرفتي حاصل نشده است.
فارابي مطابقت را ناظر به امر واقع ميدانست و معتقد بود: يقين، معرفتي است كه مقابله و ضديت (از جهت ايجاب و سلب) با واقع نداشته باشد.6
همانگونه كه پيداست، مسئله «تعريف صدق» براي كندي و فارابي مطرح نبوده و از اينرو، متعرّض آن نشدهاند؛ اما از اين نظرات آنها ميتوان به طور ضمني استنباط كرد كه منظورشان مطابقت با واقع بوده است؛ بخصوص كه فارابي مسئله «عدم مقابله يقين با واقع» را مطرح كرده؛ زيرا از ديدگاه ايشان، يقين، كه همان حد اعلاي معرفت بشري به شمار ميآيد، نبايد با واقع از جهت ايجاب و سلب مقابله داشته باشد. اين عدم مقابله، به نحوي بيانكننده مسئله «مطابقت» است.
2. ابنسينا
شيخ الرئيس اين بحث را بيش از كندي و فارابي مورد توجه قرار داده و مسئله «مطابقت» را به صورت صريح و روشن مطرح كرده است؛ چنانكه در جاهاي گوناگون از آثار متعدد وي، ميتوان اين مطلب را يافت.
وي در جايي، «معرفت و ادراك» را اينگونه تعريف كرده است: فهميدن و درك نمودن يك چيز به اين صورت است كه حقيقت آن چيز نزد درككننده حضور يابد و درككننده حقيقت آن را به همان صورتي كه نزدش حضور يافته است (به عين يا به صورت) مشاهده نمايد. پس آن حقيقت متمثّله هنگاميكه درك شده است، يا نفس و عين همان حقيقت شيء خارجي است كه در اين صورت، لازمهاش اين است: چيزي كه وجود بالفعل در خارج از ذات مدرِك ندارد، حقيقت باشد؛ مثل بسياري از اشكال هندسي از چيزهايي كه اصلاً تحقق [در خارج] ندارند. يا اينكه حقيقت متمثّله مثال و نمونه (صورت) حقيقت آن شيء باشد كه در ذات مدرِك نقش ميبندد و هيچ مباينتي با آن ندارد. و اين قسم از معناي تمثّل حقيقت شيء باقي ميماند (يعني: صحيح است.)7
به عبارت ديگر، برخلاف قسم اول است؛ زيرا در قسم اول، چون شيء نزد مدرِك متمثّل شده است، بايد حقيقت خارج از مدرِك هم داشته باشد، در حالي كه اين درست نيست؛ زيرا چيزي كه حقيقت خارج از مدرِك ندارد، صرفا به خاطر متمثّل شدن خود نزد مدرِك، صاحب حقيقت خارجي ميشود.
طبق اين تعريف، معرفت انسان، ناظر به واقع و حقيقت شيئي خارج از مدرِك است. اگر واقع و حقيقت شيئي خارج از درككننده نزد او حاضر و متمثّل شود، معرفت حقيقي نيز حاصل شده است و اگر اين حضور و تمثّل صورت نگيرد، معرفت حقيقي و شناخت آن شيء نيز محقق نشده است.
وي در جاي ديگري آورده است: هنگاميكه ميگويي «زيد كاتب» اولين فحوايي را كه از اين گفته مييابي، صدق و كذب آن است؛ يعني فقط امري را مييابي كه با تصوري كه از معناي اين گفته در نفس ايجاد شده، مطابق است. در نتيجه، در اينجا تصوري يافت شده است كه وجود فينفسه با آن مطابقت دارد. تصور زماني صادق است كه اين مطابقت در آن بوده باشد.8
وي در اين كلماتش، صدق قضيهاي مثل «زيد كاتب» را مطابقت آن با وجود في نفسه اشيا ميداند.
ابنسينا در جاي ديگر، ابتدا واژه «حق» را به وجود مطلق موجودات، وجود دايمي و حالت قول و اعتقادي كه بر شيء خارجي دلالت ميكند و مطابق با آن است، معنا ميكند و سپس به ارتباط واژه «صدق» و «حق» و فرق آنها اشاره ميكند. وي مينويسد: اما «حق»؛ از اين لفظ، مطلق وجود (مساوي با لفظ وجود براي موجودات) اشيا فهميده ميشود. و از اين لفظ، وجود دايم و هميشگي (در مقابل وجودات غيردايمي و زوالپذير) فهميده ميشود. و از اين لفظ، حالت و صفت قول و اعتقادي كه بر حالت چيزي در خارج دلالت ميكند و زماني كه مطابق با آن چيز باشد، فهميده ميشود. در نتيجه، ميگوييم: اين قول حق است و اين اعتقاد حق است. پس واجبالوجود دايم و بالذات حق است. ممكنالوجود حق است به واسطه غير خودش و در نفس خودش باطل است. پس هر چيزي كه غير از واجبالوجود باشد، در نفس خودش باطل است.
اما حق از جهت مطابقت، مثل صدق است، فقط با اين تفاوت كه در جايي كه لفظ «حق» به امر (واقع چيزي) نسبت داده شود، «صادق» گفته ميشود. يعني: حق مساوي با صدق است. و اگر نسبت امر (واقع چيزي) به لفظ داده شود، آن را «حق» ميگويند (يعني: مساوي با واقع و حقيقت اشيا.)9
ابن سينا در اين عبارات خود، به صراحت مراد خود را از «صدق» و نيز واژه «حق» (طبق يكي از معاني آن) به معناي «مطابقت با واقع» بيان نموده است.
3. غزالي
غزالي، در تعريف «علم و معرفت»، مينويسد: علم عبارت است از اينكه ناطقه و مطمئنّه حقايق و صورتهاي اشياي مجرّد از ماده را تصور كند.10
او اصل توانايي انسان را در كشف و درك حقايق اشيا، و صورت مجرّد آن را، كه منتزع از آن حقايق است، يك امر ممكن ميداند، و معرفت انسان را كشف همين حقايق اشيا ميشمرد.
وي در جايي ديگر، مينويسد: عقل اگر از وهم و خيال آزاد گردد، در شناخت اشيا، دچار غلط و اشتباه نخواهد شد؛ زيرا حقايق اشيا را آنگونه كه هست، مييابد. طوري كه هست مييابد.11
غزالي شناخت درست اشيا را در گرو توانايي عقل در كشف حقايق اشيا ـ آنگونه كه هستند ـ ميداند كه اگر موانع از سر راه عقل برداشته شود معرفت حقيقي اشيا به دست ميآيد، وگرنه معرفت حقيقي وجود نخواهد داشت. به عبارت ديگر، در اين صورت، دسترسي به حقايق اشيا نخواهيم داشت. پس ملاك شناخت درست و غلط دستيابي به حقايق اشياست. اين همان چيزي است كه نظريه مطابقت به آن نظر دارد.
غزالي در جايي ديگر، «علم يقيني» را علمي ميداند كه معلوم (واقع و نفسالامر) در آن علم، منكشف گردد. وي مينويسد: مطلوب من شناخت حقايق اشياست. پس ناچاريم كه در پي حقيقت علم باشيم. حقيقت علم چيست؟ برايم روشن شد كه علم يقيني (بيانكننده حقايق اشيا) علمي است كه معلوم در آن منكشف شود و اين انكشاف به گونهاي باشد كه هيچ ريب و شكي باقي نگذارد و وجود خطا و غلط در آن امكان نداشته باشد.12
دغدغه فكري غزالي در اينجا كشف حقايق اشياست. او تنها علم يقيني را علمي ميداند كه ميتواند حقايق اشيا را كشف كند. بنابراين، اگر علمي نتواند نمايانگر حقايق اشيا باشد علمِ حقيقي نخواهد بود. نظريه «مطابقت» هم به دنبال همين نوع شناخت است.
4. سهروردي
شيخ اشراق، كه از او به عنوان مؤسس مكتب فلسفه اشراقي در جهان اسلام ياد ميشود، مثل شيخ الرئيس معاني گوناگوني براي «حق» ذكر كرده كه يكي از آن معاني، «مطابقت قول و اعتقاد با واقع اشيا» است: گاهي منظور از «حق»، وجود خارجي است... و گاهي مقصود از آن حالت و چگونگي قول و اعتقاد از جهت مطابقت آنها براي چيزي كه در خارج واقع است. (يعني: نسبت مطابقت شيء خارجي با آنها) و نيز چگونگي قول از جهت مطابقت آن با چيزي كه در نفسالامر هست (يعني: مطابقت قول با واقع و نفسالامر.)13
5. خواجه نصيرالدين طوسي
خواجه نصيرالدين طوسي، كه او را از جهت فكري به ابن سينا بسيار نزديك دانستهاند،14 در آثار متعدد خود، به تعريف «صدق» پرداخته است. او در يكي از آثارش، تصديق را به صورتهاي گوناگون تقسيم كرده كه يكي از آن صورتها، «مطابقت با واقع» است:
تصديق يا مقتضي اعتقادي بود يا نبود، و اگر بود آن اعتقاد جازم بود يا نبود، و جازم مقارن حكم بود به امتناع نقيض آن تصديق مقارنتي به فعل يا بقوّتي نزديك به فعل. و چون امكان عبارت از عدم امتناع است، پس هر چه از اين مقارنت خالي بود لا محاله حكم باشد به امكان نقيض به قوّت يا به فعل، و آن غير جازم بود. و اعتقاد جازم يا مطابق باشد با آنچه في نفسالامر باشد يا با آنچه مقتضاي وضعي عام يا خاص به فعل يا به قوّت، يا مطابق نبود. اول يقيني باشد ...15
همانگونه كه پيداست، او در اين عبارات، ابتدا «تصديق» را به اعتقاد جازم و غيرجازم تقسيم مينمايد و «تصديق جازم» را اعتقادي ميداند كه مقارن حكم با امتناع نقيض آن باشد، و «تصديق غير جازم» به نظر وي اعتقادي است كه در آن حكم باشد، اما منعي از نقيض خود نكند. اعتقاد جازم را نيز به مطابق با نفسالامر و غير مطابق با نفسالامر تقسيم ميكند. او اعتقاد مطابق با نفسالامر را يقيني ميداند و اعتقاد غير مطابق را غلط.
در اين عبارات، منظور خواجه نصيرالدين از «معرفت حقيقي» به معناي مطابقت با واقع و نفسالامر اشيا به خوبي روشن است.
وي در جايي ديگر، «واقع» را به خارج و نفسالامر تقسيم ميكند و معتقد است: حكم درست حكمي است كه با واقعِ خودش (خارج يا نفسالامر)، مطابقت داشته باشد:
احكام ذهني گاهي با توجه به اشياي خارجي صادر ميشود، و گاهي بدون توجه به اشياي خارجي. بنابراين، هنگامي كه ذهن بر اشياي خارجي به واسطه اشياي خارجي حكم كند [يعني: موضوع و محمول هر دو شيء خارجي باشند]، مثل «الانسان حيوان في الخارج»، بايد مطابق با خارج باشد تا اين حكم ذهني متصف به حق بودن شود، وگرنه حكم ذهن باطل خواهد بود. و اگر حكم ذهن بر اشياي خارجي بود اما با امور عقلي، مثل «الانسان ممكن»، و يا حكم ذهن بر امور ذهني بود به واسطه امر ذهني ديگر، مثل «الامكان مقابل للامتناع»، در اين دو صورت، مطابقت اينها با خارج لازم نيست؛ زيرا در خارج، تقابل امكان و امتناع وجود ندارد و همينطور انسان ممكن در خارج نيست. ... حكم درست در اين دو صورت اخير، نه مطابقت اينها با خارج است ـ چون حكم ذهن قياس به خارج نشده است ـ و نه مطابقت آنها به اعتبار چيزي كه در ذهن است؛ زيرا ذهن گاهي چيزهاي كاذب را هم تصور ميكند؛ مثل اينكه گاهي انسانِ ممكن را واجب تصور ميكند. اگر صدق حكم ذهني را به اعتبار مطابقت آن به چيزي كه در ذهن است بدانيم، لازمهاش اين است كه حكم به واجب بودن انسان صادق باشد؛ زيرا براي وجوبيت انسان يك صورتي كه مطابقت با حكم وجوبيت انسان باشد در ذهن وجود دارد، بلكه حكم درست در اين دو صورت، به اعتبار مطابقت آنها با نفسالامر ميباشد.16
همانگونه كه ميبينيم وي در اين عبارت طولاني خود، احكامي را كه ذهن صادر ميكند به سه صورت دستهبندي كرده است:
1. حكمي كه موضوع و محمول در آن، هر دو موضوعات خارجي باشند؛ مثل «انسان حيوان است در خارج.»
2. حكمي كه موضوع آن خارجي است، اما محمول آن مفهوم عقلي است؛ مثل «انسان ممكن است.»
3. حكمي كه موضوع و محمول آن هر دو از مفاهيم و موضوعات عقلي باشند؛ مثل «امكان مقابل امتناع است.»
مسئله اصلي در عبارات خواجه نصير، تبيين كيفيت مطابقت اين احكام است. به نظر وي، مطابقت احكام ذهني قسم اول را از نسبت آن با واقع خارجي به دست ميآوريم، و مطابقت احكام دو قسم ديگر را از نسبت آنها با نفسالامر كشف ميكنيم.
6. ملّاصدرا
صدرالمتألّهين را بنيانگذار «حكمت متعاليه» مينامند. وي به طور كلي، مباحث معرفتشناسي را به صورت گسترده و عميق، در آثارش مطرح نموده است. مبحث «صدق» را با عباراتواشكال گوناگونميتوان در آثار متعدد او يافت.
وي دركتاب الاسفار الاربعه پس از طرح مواد ثلاثه (وجوب، امكان و امتناع)، معناي «حق» را بررسي ميكند: و امّا «حق»، گاهي مقصود از آن، مطلق موجود خارجي است، چه دايمي و چه غيردايمي. پس حقيّت هر چيزي نحوه وجود عينياش است. و گاهي مقصود از «حق»، وجود دايمي است. و گاهي مقصود از آن واجب لذاته است. و گاهي از «حق»، حالت و چگونگي قول (قضيه لفظيه17) و اعتقاد (قضيه ذهنيه18) از جهت مطابقت آنها با چيزي كه در عالم خارج است،19 قصد ميشود. پس گفته ميشود: اين قول حق است و يا اين اعتقاد حق است. اين معنا از «حق» (اطلاق آن بر قول و اعتقاد) همان «صادق بودن» است. (يعني: «حق» به معناي صادق است.) پس قول به اعتبار نسبتش با نفسالامر، صادق است، و به اعتبار نسبت نفسالامر به آن، «حق» است.20
صدرالمتألّهين در اين بيان خود، از دو جهت به معناي «حق» پرداخته است: يكي از جهت واقع و نفسالامر، و ديگري از جهت قضيه و صورت حكايتگر واقع.
معناي «حق» نسبت به اطلاق آن بر قضيه، از دو جهت است:
الف. از جهت مطابقت قضيه با امر واقع: در اين صورت، «حق» به معناي «صدق» است.
ب. از جهت مطابقت امر واقع با قضيه: در اين صورت، به قضيه «حق» گفته ميشود.
در هر دو صورت، قضيه متصف به حق ميشود.21
مسئله «صدق» به معناي «مطابقت» را ميتوان به روشني در اين عبارات ملّاصدرا ديد. ايشان در جايي ديگر، در مقام بررسي صور تصديق، ابراز ميدارد: علم يا تصديق است يا تصور. علم تصديقي، اعتقاد راجحي است كه يا به حدّ جزم ميرسد و يا نميرسد. اگر به حدّ جزم رسيد، يا واقع را مطابقت ميكند و يا نميكند. اگر واقع را مطابقت كرد (يعني مطابق با واقع بود) پس «يقين» (معرفت حقيقي) است. اگر واقع را مطابقت نكرد، پس جهل «مركّب» است. و اگر به حدّ جزم نرسيد، پس «ظن صادق يا كاذب» است. و يا (علم) غير تصديق است، پس آن تصور است. و گاهي «علم» به معنايي استعمال ميشود كه شامل هر دو (تصديق و تصور) ميشود. پس در اين صورت، مرادف علم (مطلق درك و فهم) است.22
در اين عبارات، ميبينيم كه ايشان اعتقاد (قضيه ذهني) جازمي را كه مطابق با واقع باشد، علم يقيني ميداند. پس ملاكمعرفتحقيقينزد وي، همان«مطابقتبا واقع» است.
7. ملّاهادي سبزواري
ملّاهادي سبزواري، كه او را از پيروان و مدافعان سرسخت «حكمت متعاليه» نام بردهاند.23 مثل فيلسوفان پيش از خودش، بخصوص ملّاصدرا و ابن سينا، اين بحث را مطرح نموده است.
وي در كتاب معروف خودش، شرح منظومه، اين بحث را ضمن تعريف «قضيه»، مطرح نموده است: قضيه قولي است كه احتمال صدق ـ يعني مطابقت با واقع ـ و كذب ـ يعني عدم مطابقت با واقع ـ در آن ميرود.24
در جاي ديگري همين كتاب، تحت عنوان «حق تعالي إنّيّة صرفة» در ضمن نقل قولي از معلم ثاني، به شكل ديگري اينگونه مطرح ميكند: قول زماني كه مخبرٌعنه خودش را مطابقت كند، «حق» خوانده ميشود. و به آن «حق» گفته ميشود زماني كه موجودي كه بالفعل حاصل است. و به آن «حق» گفته ميشود زماني كه راهي بر بطلان موجودي نيست. وجود باري تعالي از جهت مخبرٌعنه، از جهت وجود و از جهت اينكه بطلان در آن راه ندارد، حق است.25
در اين عبارات، يكي از معاني «حق»، قولي است كه مطابق با مخبرٌعنه باشد. پيداست كه ملاك حقّانيت يك گفتار در اينجا، مطابقت با واقع است.
وي در جايي ديگر، با صراحت و روشني بيشتري اين مطلب را بيان ميكند: «صادق»، خبري است كه مطابِق (بالكسر) با واقع باشد. و «حق» خبري است كه مطابَق (بالفتح) با واقع باشد.26
9. علّامه طباطبائي
به طور كلي، فلاسفه معاصر به اين مطلب به صورت گسترده و منسجمتري پرداختهاند. علّامه طباطبائي، يكي از همين فلاسفه، چيستي صدق قضايا و مسئله مطابقت را اينگونه بيان ميكند: قسمي از قضايا هستند كه موضوع و حكم آنها خارجي است؛ مثل «الواجب تعالي موجود»، «خرج مَن في البلد» و «الانسان ضاحك بالقوّة.» صادق بودن حكم در اين نوع قضايا، به مطابقت حكم با وجود عيني و خارجي است. و قسمي ديگري از قضايا هستند كه موضوع و حكم آنها ذهني است و يا موضوع آنها خارجي است و حكم آنها ذهني؛ مثل «الكلي إمّا ذاتي أو عرضي» و «الانسان نوع.» صادق بودن حكم اين نوع قضايا به مطابقت حكم آنها با ذهن است؛ زيرا جايگاه ثبوت و تحقق آنها ذهن است. و صدقِ هر دو قسم به مطابقت آنها با نفسالامر است. پس ثبوتْ و تحقق نفسالامري، أعم مطلق است از هر ثبوت ذهني و خارجي.27
علّامه طباطبائي در اين عبارات، معيار صدق را در قضاياي گوناگون، مطابقت آنها با نفسالامر ميداند و نفسالامر از ديدگاه ايشان، معناي عامي دارد كه هم ثبوت خارجي را شامل ميشود و هم ثبوت ذهني را.
ايشان مطابقت علم با معلوم را از خواص ذاتي علم ميداند و معتقد است:
... انطباق علم به معلوم ـ في الجمله ـ از خواص ضروريه علم خواهد بود و به عبارتي واضحتر، واقعيت علم واقعيتي نشاندهنده و بيروننما كاشف از خارج است و هم از اينروي، فرض علمي كه كاشف و بيروننما نباشد فرضي است محال، و همچنين فرض علم بيروننما و كاشف بيداشتن يك مكشوفبيرونازخود، فرضي است محال.28
«صدق» به معناي «مطابقت» با واقع را در جاهاي متعدد و در ضمن مباحث گوناگون، ميتوان از كلمات علّامه طباطبائي، استفاده كرد.29
9. شهيد مطهّري
شهيد مرتضي مطهّري، كه او را به عنوان سرآمد فيلسوفان معاصر در طرح مباحث معرفتشناسي ياد كردهاند،30 اين بحث را در ضمن آثار متعدد خود، مطرح نموده است. ايشان در مقدّمه مقاله چهارم از كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم، بيان مفصّل و روشني در اين زمينه دارد:
«حقيقت» به اصطلاح عرف، معاني مخصوصي ميدهد كه در اينجا منظور نيست؛ اينجا منظور بيان مفهوم فلسفي آن است، فهميدن تعريف «حقيقت» به اصطلاح فلسفه، آسان است؛ زيرا در اصطلاحات فلسفي، معمولاً حقيقت همرديف صدق يا صحيح است و به آن «قضيه ذهني» گفته ميشود كه با واقع مطابقت كند. اما «خطا يا كذب يا غلط» به آن قضيه ذهني گفته ميشود كه با واقع مطابقت نكند؛ مثلاً، اعتقاد به اينكه «چهار مساوي است با دو ضرب در دو»، يا اعتقاد به اينكه «زمين گرد خورشيد ميچرخد» حقيقت و صدق و صحيح است، و اما اعتقاد به اينكه دو ضرب در دو مساوي است با سه يا «اعتقاد به اينكه خورشيد گرد زمين ميچرخد» خطا و كذب و غلط است. پس حقيقت وصف ادراكات است از لحاظ مطابقت با واقع و نفسالامر.
در اصطلاحات جديد، معمولاً به خود واقع و نفسالامر «واقعيت» اطلاق ميشود، نه حقيقت، و ما نيز از همين اصطلاح پيروي ميكنيم و لهذا، هر وقت «واقعيت» بگوييم، منظور ما خود واقع و نفسالامر است، و هر وقت «حقيقت» بگوييم منظور آن ادراكي است كه با واقع مطابقت دارد.31
10. آيه اللّه جوادي آملي
آيهاللّه جوادي آملي، يكي ديگر از فيلسوفان معاصر اسلامي، نيز در اين زمينه نظرياتي ارائه نمودهاند. ايشان در كتاب معرفتشناسي در قرآن، ضمن بررسي نظريات گوناگون، در باب معيار ثبوتي صدق مينويسد:
آخرين و بهترين نظريه در تبيين معيار ثبوتي صحّت و سقم شناخت، چيزي است كه هم مبتني بر تجرّد اصل انديشه بوده و هم مبني بر توسعه جهان هستي و تعميم آن نسبت به عالم طبع و مثال و عقل باشد و آن عبارت از اين است كه انديشه، مطابق با نفسالامر باشد. منظور از نفسالامر اين است كه شيء در حدّ ذات خود، با قطع نظر از هر عارض و وصفي و با صرفنظر از تحقق آن در ذهن انديشمند يا در خارج، داراي حقيقت و واقعيت معيّني است كه هيچگونه دگرگوني در آن راه ندارد.
البته هر موجودِ نازل، در صقع موجود مجرّد عالي حضور دارد و همه موجودهاي طبيعي و مثالي و عقلي در مراحل برتر، وجود جمعي دارند و سرانجام، همه مراتب هستي در بسيطالحقيقه به طور لفِّ جامعِ هرگونه نشر و منزّهِ از هرگونه تكثّرِ مزاحم با بساطت هستي و صرافت وجود، تحقق دارند.32
11. آيه اللّه مصباح
استاد محمّدتقي مصباح نيز در تعريف «صدق» معتقدند: تعريف حقيقت [صدق] عبارت است از: صورت علمي مطابق با واقعيتي كه از آن حكايت ميكند.33
تقرير نظريه «مطابقت» در فلسفه اسلامي
از مجموع كلمات فيلسوفان مسلمان اين مطلب به خوبي روشن ميشود كه «صدق» از ديدگاه فلاسفه اسلامي عبارت است از: «مطابقت با واقع و نفسالامر.»
به نظر ميرسد براي تقرير درست نظريه «مطابقت» در فلسفه اسلامي، بايد دو مطلب در اين زمينه در نظر گرفته شود: يكي پيشفرضهاي اين نظريه و ديگري اركان تشكيلدهنده آن.
الف. پيشفرضهاي نظريه «مطابقت»
اين نظريه داراي سه پيشفرض مهم است:
1. وجود واقعيتهاي بيرون از ذهن؛
2. قدرت انسان بر شناخت آن واقعيتها؛
3. شناخت واقعي و فينفسه آن واقعيتها، نه شناخت پديداري آنها.34
فيلسوفان مسلمان ـ فيالجمله ـ همه اين اصول سهگانه را پذيرفته و حتي آن را بديهي دانستهاند35 و معتقدند:
اولاً، در جهان، واقعيتهايي وجود دارند و اين واقعيتها عيني و خارجياند كه بيرون از ذهن انسان تحقق عيني دارند و قابل انكار نيستند و اگر كسي اصل واقعيت خارجي را انكار كند، يا مريض است و يا مغرض.
ثانيا، انسان ميتواند اين واقعيتها را كشف و به آنها معرفت پيدا كند. تلاش و كوشش انسان عاقل براي كسب اطلاع از امور مورد نياز و مورد علاقهاش، مبيّن توانايي او بر شناخت اشيا و موجودات بيرون از ذهن اوست. بهترين توجيه براي شبهات سوفسطائيان، مبتلا شدن آنها به وسواس شديد ذهني است و شايد هم غرضورزي آنها. ادعاي عدم شناخت يقيني خود دليلي روشن بر توانايي انسان بر شناخت واقعيتهاست.36
ثالثا، انسان واقعيتهاي جهان خارج را آنگونه كه هستند، ميشناسد، نه آنگونه كه بر او پديدار ميشوند.
كلماتي كه از فيلسوفان مسلمان درباره تعريف «صدق» نقل شد، مؤيّد اين مطلب است كه شناخت ما از واقعيتها، شناخت مطابق با واقع است؛ يعني نفس اشيا را آنگونه كه هستند، ميشناسيم.
ب. اركان تشكيل دهنده نظريه «مطابقت»
با اثبات و پذيرش اين سه اصل و پيشفرض مهم، كه ذكر گرديد، نوبت تبيين اركان تشكيلدهنده نظريه «مطابقت» ميرسد. به نظر ميرسد تبيين درست اين نظريه را ميتوانيم از تجزيه و تحليل خود واژه «مطابقت» به دست آوريم.
واژه «مطابقت»، از واژههاي متضايف بوده37 كه نيازمند طرف مقابل است.38 از سوي ديگر، اين واژه طبق قواعد صرفي، از باب مفاعله به شمار ميرود و اصل اين باب «آن است كه در ميان دو كس باشد.»39 واژه «مطابقت» نيز نيازمند طرفين (مطابِق و مطابَق) است.
بنابراين، نظريه «مطابقت»، سه ركن دارد: 1. مطابِق؛ 2. مطابَق؛ 3. نسبت بين اين دو، كه از آن به «مطابقت» نام برده ميشود.
1. مطابِق: «مطابِق» در اين نظريه، معرفت و شناخت ذهني فاعل شناسايي است كه در قالب قضيه ظهور و نمود پيدا ميكند.40
2. مطابَق: بر اساس اين نظريه، «مطابَقْ» همان معلوم و واقع اشياست كه قضيه ذهني انسان با آن مطابقت مينمايد.
در خصوص واقع، اين سؤال مطرح است كه آيا واقع همان امور عيني و خارجي است، يا مفاهيم ذهني را نيز دربر ميگيرد؟
فيلسوفان مسلمان معتقدند: عالم واقع محدود به عالم عيني و خارجي نيست. وجود قضايا و علومي مانند «انسان كلي است»، «كلي ذاتي است يا عرضي»، «خداوند وجود دارد»، «شريك خداوند متعال معدوم است»، «اجتماع نقيضين محال است»، «من شادم» و «ديروز سر درد داشتم» كه صد در صد در صدق آنها يقين داريم، محدود نمودن واقع را به امور خارجي و عيني، با مشكل مواجه ميكند.41
فلاسفه مسلمان مطابَق در قضاياي گوناگون را «محكي» (آنچه را هر قضيه از آن حكايت ميكند) آنها ميدانند كه اين امر در قضاياي خارجي، عالم واقع و عيني است و در قضايايي مثل قضاياي ذكر شده، نفسالامر آنهاست.
اينكه دقيقا مراد از «نفسالامر» چيست، فلاسفه اسلامي در اين باب، اختلافنظر دارند. بعضي در آسمان آن را جستهاند و بعضي ديگر در زمين دنبال آن رفتهاند.42
در اين قسمت، فقط به دو نظريه، كه در اين زمينه ابراز شده و ارتباط نزديكي با موضوع اين نوشتار دارند، اشاره ميگردد:
1. منظور از «نفسالامر»، نفسالشيء است؛ يعني وقتي گفته ميشود: «عدم باطل الذات است در نفسالامر» به اين معناست كه عدم في نفسه باطل است. اين نظريه را به سعدالدين تفتازاني و ملّاهادي سبزواري نسبت دادهاند. ملّاهادي سبزواري در كتاب شرح منظومه در ضمن شرح بيت ذيل ميگويد: «بحدّ ذات الشيء نفسالامر حد» أي: حد و عرف نفسالامر بحدّ ذات الشيء. و المراد الذات هنا، مقابل فرض الفارض.43
نفسالامر به حد ذات شيء محدود شده است؛ يعني نفسالامر به حدّ ذات (نفس الشيء) شيء مشخص و تعريف شده است. منظور از «حدّ ذات» در اينجا، مقابل فرض فارض است؛ مراد از نفسالامر ذات شيء است، قطعنظر از فرض هر فارضي.
استاد مصباح در ردّ اين نظريه مينويسد:
اين سؤال به حال خود باقي ميماند كه سرانجام، براي ارزشيابي اين قضايا، بايد آنها را با چه سنجيد؟44
2. نفسالامر به معناي ثبوت مطلق ميباشد.
اين تفسير از «نفسالامر» را علّامه طباطبائي ارائه نموده و از سوي بسياري از فيلسوفان معاصر، بخصوص شاگردان ايشان، با تقريرها و عبارات گوناگوني كه ارائه دادهاند، تقويت شده است. علّامه طباطبائي در اين زمينه مينويسد: ثبوت هر شيء ـ به هر صورتي از ثبوت كه فرض شود ـ در اصل، از آنِ وجود خارجي است كه با ذات خودش طرد عدم ميكند. بنابراين، قضاياي نفسالامري كه نه مطابَق خارجي دارند و نه مطابَق ذهني، مطابَقي دارند كه از يكگونه ثبوت تبعي به تبع موجودات حقيقي برخوردارند. (مانند قضيه «عدم علت، علت براي عدم معلوم است.»)
آنچه شايسته است گفته شود اين است كه ثبوت اصلي از آنِ وجود حقيقي (عيني و خارجي) است و هر حكم حقيقي براي وجود است. اما ماهيات همچون ظهور و نمود وجود براي ذهن هستند و عقل ناگزير ميشود كه محدوده ثبوت را توسعه دهد، به اين صورت كه براي ماهيات، وجود را اعتبار كند و سپس وجود را بر آنها حمل نمايد. در نتيجه، مفهوم وجود و ثبوت به گونهاي ميشود كه بر وجود و ماهيت و احكام آنها همگي حمل ميگردد.
آنگاه عقل براي بار دوم ناچار ميشود كه محدوده ثبوت را توسعه دهد، به اين صورت كه مطلق ثبوت و تحقق را بر هر مفهومي كه به تبع وجود يا ماهيت به ناچار اعتبار كرده است، حمل نمايد؛ مانند مفهوم «عدم، ماهيت، قوّه و فعل» و آنگاه احكام آنها را نيز تصديق ميكند.
بنابراين، ظرفي كه عقل براي مطلق ثبوت و تحقق به معناي اخير آن در نظر ميگيرد. همان چيزي است كه آن را «نفسالامر» ميناميم. و نفسالامر، قضاياي صادق ذهني، خارجي و قضايايي را كه عقل آنها را تصديق ميكند فرا ميگيرد، در حاليكه مطابَقيدر خارجيادرذهن ندارند.45
روشن است كه بر اساس اين تفسير، ثبوت حقيقي براي وجود است و ثبوت ماهيات و معقولات ثاني فلسفي و منطقي ظرفي است كه عقل آن را به اضطرار ميسازد و آن ظرف طفيلي و توسّعي است. اين ظرف همان نفسالامر اشياست.
نظريه علّامه طباطبائي از سوي شاگردان ايشان به صورتها و عبارات گوناگون تبيين و تقويت شده است46 و اشكال قابل قبولي تاكنون در ردّ اين نظريه به چشم نميخورد.
3. نسبت بين مطابِق و مطابَق: اما ركن سوم اين نظريه، كه همان نسبت بين مطابِق و مطابَق باشد، بدين معناست كه قضايا و معرفتهاي انسان با واقع و نفسالامرشان ارتباط و اتحاد دارند؛ به اين صورت كه در فلسفه اسلامي، مبحثي را تحت عنوان اتحاد عالم و معلوم مطرح نمودهاند كه بر اساس آن، علم، عالم و معلوم با همديگر اتحاد دارند و فلاسفه مسلمان معتقدند: ارتباط نفس انسان با معلوم، به واسطه همين اتحاد حاصل ميشود. از سوي ديگر، علم را به «حضوري» و «حصولي» تقسيم ميكنند. تحقق اتحاد نفس با معلوم را در علم حضوري، حضور و وجود معلوم نزد نفس ميدانند. اما در علم حصولي، اين اتحاد از طريق حضور صورت (وجود ذهني معلوم، نه وجود خارجيآن) معلوم نزد نفس حاصل ميشود، به اين بيان كه معلوم در علم حصولي به دو صورت است: يكي معلوم بالذات، و ديگري معلوم بالعرض.
منظور از «معلوم بالذات»، صورت شيء خارجي است كه بالذات نزد نفس حضور مييابد. و منظور از «معلوم بالعرض» همان وجود خارجي شيء است كه بنفسه نزد نفس حضور ندارد.
آنچه معلوم واقعي قرار ميگيرد، همان معلوم بالذات (صورت و وجود ذهني اشياي خارجي) است. اما خود اشياي خارجي، معلوم واقعي نيستند؛ زيرا اشياي خارجي بنفسه نزد عالِم حضور نمييابند. و از اينرو، اشياي خارجي را به عنوان معلومات بالعرض ياد ميكنند. كلمه «بالعرض» در جمله «معلوم بالعرض» را به «بالمجاز»47 تفسير كردهاند. پيداست كه در «مجاز»، وجود مناسبت شرط است؛ يعني بين معلوم بالذات و معلوم بالعرض، بايد مناسبتي وجود داشته باشد؛ زيرا اگر مناسبتي در كار نباشد، اطلاق معلوم برآن بيمعنا خواهد بود. اين مناسبت و ارتباط در اينجا وجود دارد و از آن، به «اتحاد ماهوي» تعبير ميكنند؛ يعني موجود خارجي به عنوان معلوم بالعرض، با صورت ذهني آن به عنوان معلوم بالذات، ماهيتشان متحد است؛ چون در بحث وجود ذهني ـ كه فيلسوفان اسلامي مطرح كردهاند ـ به اثبات رسيده كه ماهيات اشيا غير از وجود خارجي كه دارند، وجودي ديگري نيز در ذهن دارند و اين دو وجود با همديگر در ارتباطند. ارتباط و نسبت وجود خارجي اشيا با وجود ذهني آنها، همان اتحاد در ماهيتشان است.
با توجه به مطالبي كه بيان گرديد، كيفيت نسبت و ارتباط بين مطابِق و مطابَق روشن ميگردد. وجود اين ركن (نسبت بين مطابِق و مطابَق)، در نظريه «مطابقت»، موجب ارتباط و اتحاد دو ركن ديگر اين نظريه ميشود.
خلاصه و نتيجه گيري
از مجموع آنچه در اين نوشتار بررسي گرديد، اين مطلب به خوبي روشن ميگردد كه فلاسفه اسلامي عموما در باب صدق قضايا، به نظريه «مطابقت» نظر داشتهاند. حتي آنها كه در عباراتشان به اين مطلب تصريح نكردهاند، به طور ضمني، نظريه مزبور را قبول داشتهاند؛ اما به طور قطع ميتوان گفت: به نظريههاي بديل نظري نداشتهاند. از كلمات فلاسفه مسلمان اين مطلب به خوبي به دست آمد.
تبيين نظريه «مطابقت» در فلسفه اسلامي بر دو مطلب تكيه دارد:
الف. پيشفرضهاي آن كه عبارت است از:
1. وجود واقعيتهاي بيرون از ذهن؛
2. قدرت انسان بر شناخت آن وقعيتها؛
3. شناخت واقعي و فينفسه آن واقعيتها، نه شناخت پديداري آنها.
ب. اركانتشكيلدهنده آن كه عبارت است از:
1. مطابِق (صورت ذهني كه در قالب قضايا نمود پيدا ميكند)؛
2. مطابَق (واقع و نفسالامر اشيا)؛
3. نسبت بين مطابِق و مطابَق، كه از آن به «مطابقت» تعبير ميشود و موجب اتحاد دو ركن قبلي نظريه ميگردد.
-
پى نوشت ها
- 1 دانشآموخته حوزه علميه و كارشناس ارشد معارف اسلامى.
- 2ـ در اين زمينه ر.ك. مرتضى مطهّرى، پاورقى اصول فلسفه و روش رئاليسم قم، صدرا، 1368، چ ششم، ص 132.
- 3ـ ر.ك. افلاطون، دوره آثار افلاطون، ترجمه محمّدحسن لطفى تهران، خوارزمى، 1367، چ دوم، ج 3، ص 1508.
- 4ـ ارسطو، متافيزيك، ترجمه شرفالدين خراسانى تهران، گفتار، 1362، ص 119.
- 5ـ حنّا الفاخورى و خليل الجر، تاريخ فلسفه در جهان اسلام تهران، سازمان انتشارات آموزشى انقلاب اسلامى، 1385، چ دوم، ج 2، ص 376.
- 6ـ فارابى، المنطقيات للفارابى، تحقيق محمّدتقى دانشپژوه و سيد محمود مرعشى قم، كتابخانه آيهاللّه مرعشى نجفى، 1408، ج 1، ص 35.
- 7ـ ابنسينا، الاشارات، تحقيق مجتبى زارعى قم، بوستان كتاب، 1423، ص 237.
- 8ـ ابنسينا، منطق المشرقيين قم، مكتبة آيهاللّه مرعشى نجفى، 1405، ط. الثانية، ص 61.
- 9ـ ابنسينا، الشفاء، الهيات، تصحيح سعيد زايد و الاب قنواتى قم، مكتبه آيهاللّه مرعشى نجفى، 1404، ص 48.
- 10ـ محمّدبن محمّد غزّالى، الرسالة الدينية، تصحيح احمد شوحان دمشق، مكتبة التراث، 1414، ص 11.
- 11ـ محمّدبن محمّد غزالى، مشكاة الانوار، تحقيق احمد شوحان دمشق، مكتبة التراث، 1414، ص 24.
- 12ـ محمّدبن محمّد غزالى، المنقذ من الضلال، تحقيق جميل ابراهيم حبيب بغداد، دارالقادسية، 1287ق، ص 12. نيز ر.ك. محمّدبن محمّد غزالى، معيار العلم، تحقيق على بوملحم (بيروت، مكتبة الهلال، 1993)، ص 222ـ223.
- 13ـ شهابالدين سهروردى، مجموعه مصنفات، تصحيح سيدحسين نصر تهران، انجمنفلسفهايران، 1379، ج 1، ص 211.
- 14ـ حسن معلمى، نگاهى به معرفتشناسى در فلسفه اسلامى بىجا، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، 1378، ص 92.
- 15ـ نصيرالدين طوسى، اساس الاقتباس، تصحيح محمّدتقى مدرس رضوى تهران، دانشگاه تهران، 1361، چ سوم، ص 342ـ343.
- 16ـ نصيرالدين طوسى، كشف المراد فى شرح تجريدالاعتقاد، تصحيححسنحسنزادهآملىقم،مؤسسهنشراسلامى،1407،ص70.
- 17و18ـ عبداللّه جوادى آملى، رحيق مختوم، شرح حكمت متعاليه قم، اسراء، 1375، بخش دوم از جلد اول، ص 39.
- 19ـ در مورد قول و گفتار، مطابقت آن با مدلولش در نظر گرفته مىشود و در مورد عقد و اعتقاد، مطابقت آن با واقع منظور مىشود. ر.ك. محمّدتقى مصباح، شرح اسفار اربعه «قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1380»، ج 1، ص 331.
- 20ـ ملّاصدرا (صدرالدين محمّدبن ابراهيم شيرازى)، الاسفارالاربعة العقلية (قم، مكتبة المصطفوى، 1368)، ط. الثانية، ج 1، ص 90.
- 21ـ محمّدتقى مصباح، پيشين، ص 331.
- 22ـ ملّاصدرا، اللمعات المشرقية، تصحيح عبدالمحسن مشكوهالدينى تهران، آگاه، 1362، ص 4.
- 23ـ حسن معلمى، پيشين، ص 131.
- 24ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، تصحيح حسن حسنزاده آملى تهران، ناب 1422، ج 1، ص 240.
- 25ـ ملّاهادى سبزوارى، پيشين، ج 2، ص 98ـ99.
- 26ـ همان، ص 214.
- 27ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، بداية الحكمة قم، مؤسسه نشر اسلامى، بىتا، ص 21ـ22.
- 28ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، پاورقى مرتضىمطهّرى قم، صدرا، 1368، چدوم، ج 1، ص 166.
- 29ـ معمولاً در آثار فيلسوفان مسلمان، در ضمن مباحث تعريف «علم»، تقسيم علم به حضورى و حصولى، نفسالامر و وجود ذهنى، از مسئله مطابقت استفاده مىشود.
- 30ـ حسن معلمى، پيشين، ص 178.
- 31ـ مرتضى مطهّرى، پيشين، ص 132. نيز ر.ك. مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار تهران، صدرا، 1382، چ نهم، ج 5، ص 162ـ164 و 324ـ330 / مرتضى مطهّرى، مسئله شناخت (تهران، صدرا، 1380)، چ پانزدهم، ص 172ـ176.
- 32ـ عبداللّه جوادى آملى، معرفتشناسى در قرآن قم، اسراء، 1378، ص 106ـ107.
- 33ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه تهران، سازمان تبليغات اسلامى، 1366، چ دوم، ج 1، ص 220.
- 34ـ «بدين معنا كه ما واقعيت را آنچنانكه هست، مىشناسيم، نه آنچنانكه بر ما پديدار مىشود.» (محمّد حسينزاده، پژوهشى تطبيقى در معرفتشناسى معاصر «قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1382»، ص 101.)
- 35ـ ر.ك. محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 1، ص 14 و 263 / سيد محمّدحسين طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1، ص 66ـ67، 88 و 154؛ ج 3، ص 25ـ26.
- 36ـ ر.ك. سيد محمّدحسين طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 1، ص 145ـ146.
- 37ـ ر.ك. راغب اصفهانى، المفردات فى غريبالقرآن، تحقيق محمّد سيدگيلانى لبنان، دارالمعرفه، بىتا، ج 1، ص 301 / محمّد مرتضى حسينى زبيدى، تاج العروس من جواهر القاموس، تحقيق گروهى از محققان (بىجا، دارالهدايه، بىتا)، ج 26، ص 60 / ابن منظور، لسان العرب (بيروت، دار صادر، بىتا)، ج 10، ص 209ـ210.
- 38ـ ر.ك. راغب اصفهانى، پيشين، ج 1، ص 296.
- 39ـ جامع المقدّمات، تصحيح و تعليقه مدرّس افغانى قم، هجرت، 1373، ج 1، ص 142.
- 40ـ بررسى مطابِق در نظريه «مطابقت»، ارتباط مستقيمى با بحث حامل صدق پيدا مىكند كه مجال بررسى آن در اينجا نيست.
- 41ـ ر.ك. ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، ج 2، ص 213ـ220 / مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 5، ص 325 / حسن معلّمى، معرفتشناسى قم، مركز جهانى علوم اسلامى، 1383، ص 65.
- 42ـ براى توضيح و بررسى تفصيلى معناى «نفسالامر»، ر.ك. حسن معلّمى، معرفتشناسى، ص 65ـ69 / عبّاس عارفى، «نفسالامر و مناط صدق»، ذهن 6ـ7 تابستان و پاييز 1380، ص 25ـ44.
- 43ـ ملّاهادى سبزوارى، شرح منظومه، ج 2، ص 214ـ215.
- 44ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 1، ص 224.
- 45ـ سيد محمّدحسين طباطبائى، نهاية الحكمه، ص 14ـ15.
- 46ـ ر.ك. مرتضى مطهّرى، مجموعه آثار، ج 9، ص 621ـ625 / محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 1، ص 224.
- 47ـ در اينجا منظور از «مجاز»، مجاز لفظى نيست، بلكه مراد از آن مجاز در اسناد است. استفاده از درس استاد غلامرضا فيّاضى.