سعادت در مكاتب سعادت گرا
سعادت در مكاتب سعادت گرا
(نقد و بررسي مكاتب اخلاقي سقراط، افلاطون و ارسطو)
محمّدحسين دهقاني محمودآبادي1
چكيده
مقاله حاضر ابتدا به تعدّد سخن در باب «سعادت» و علت اصلي گوناگوني ديدگاهها در اينباره اشاره نموده است. سپس به ديدگاههاي سه فيلسوف بزرگ يونان قديم، سقراط، افلاطون و ارسطو، از بنيانگذاران مكتب سعادتگراي اخلاقي، پرداخته است.
مواجهه سقراط با حركت سوفسطاييان مبني بر تخريب اخلاق جامعه، از علل اصلي اقبال وي به مباحث و رفتارهاي اخلاقي است. اصول فلسفي افلاطوني، كه سنگبناي ديدگاه اخلاقي اوست، مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته و در اين زمينه، به نكاتي بديع اشاره شده است. گرچه ارسطو را به عنوان كسي ميشناسند كه اخلاق را مطلق ميداند، اما با پذيرفتن ديدگاه اخلاقي وي، بايد نسبيت در اخلاق را پذيرفت. جدول اعتدال طلايي ارسطويي و نيز مشروط دانستن فضيلتمندي بر شرط شانس مورد نقد و بررسي واقع شده است. نتيجه حاصل شده عدم كفايت توان و دانش متعارف بشر در تشخيص سعادت واقعي انسان است.
كليدواژهها: سعادت، سعادتگرايي، سقراط، افلاطون، ارسطو.
مقدّمه
آيا ميتوان در جستوجوي چيزي بود، ولي هيچ شناخت و نشانهاي از آن چيز نداشت؟ در مواجهه با افراد انساني عاقل و سالم از جنبه روحي و جسماني، اگر از فعاليت و حركت آنان در عرصههاي گوناگون زندگي سؤال كنيم كه چرا فعاليت ميكنند پاسخهاي متفاوتي دريافت ميكنيم كه هر يك از آن پاسخها پرسشي را به دنبال خواهد داشت تا اينكه آنقدر در پيچ و خم پرسشها و پاسخها حركت خود را ادامه ميدهيم تا به يك پاسخ نهايي برسيم و آن عبارت است از واژه «سعادت». در اينجا، موقّتا دست از سؤال برميداريم؛ زيرا سعادت را هدف نهايي بشر ميدانيم.
همه انسانهاي صاحب انديشه در پي سعادت هستند، ولي در چيستي «سعادت» و نيز در چگونگي و مسير دستيابي به آن، گفتهها و راهكارها و مسيرهايي را بيان ميكنند كه به ندرت، يكي است. گفتههاي آنان و شيوههاي ارائه شده آنقدر متفاوت و متضاد و گاهي متناقض هستند كه همگي گواه بر دشواري شناخت چيستي سعادتاند. قابل تأمّلتر و جالبتر آنكه گويا همه انسانها سعادت را شناخته و راه رسيدن به آن را پيدا كردهاند، در حالي كه در تعريف «سعادت» وفاقي مشاهده نميشود و آنقدر بر سر مفهوم و مصداق آن و بيان چيستياش تفاوت ديدگاه وجود دارد كه برخي از آنها داراي تقابل تضاد و حتي تناقض هستند.
تاريخ بشريت پر است از انسانهايي كه در جستوجوي سعادت بودهاند. اما سؤال اصلي اين است كه آيا كسي ماهيت سعادت را شناخته است؟ و آيا انساني به وادي سعادت قدم گذاشته و در عمل، براي كسب سعادت توفيقي به دست آورده است؟
در ميان تاريخنگاران فلسفه، فلسفه اخلاق و اخلاق، اين اتفاق نظر وجود دارد كه مكاتب اخلاقي سقراط، افلاطون و ارسطو سعادتگرا هستند. در ادامه، نظريات آنها ذكر ميشود و با بررسي آنها، واژه «سعادت» و ماهيت آن و راه دستيابي به آن از نظرگاه آنان بيان ميگردد:
سقراط
حركت سقراط در جامعه آتن، اخلاقي است در مقابل موج ويرانگر سفسطه كه سوفسطاييان به راه انداختند. سقراط، احساس كرد كه شك سوفيسطها بنيان خوبيها را بر باد ميدهد، از اينرو، در جهت بازگردان جامعه به انديشيدن صحيح و اخلاق و يقين و اطمينان عقلاني تلاشي ماندگار انجام داد.
سوفسطاييان معتقد بودند كه هيچ چيزي جز آن چيزهايي كه شخص خواهان است و به دست ميآورد خوب نيست، اما در ليزيس (Lysis) سقراط خاطرنشان ميكند كه فرق است ميان اينكه به كودك چيزي دهيم كه برايش خوب است با اينكه چيزي به وي دهيم كه او ميخواهد. در نتيجه در آنچه براي x خوب است و آنچه x ميخواهد معنايشان يكي نيست (تاريخچه فلسفه حقوق، ص 53، ش 4 در قسمت منابع)
همچنين سقراط بر اين عقيده بود كه داستان فضايل انساني داستان همه يا هيچ است بدين معنا كه فضايل را نميتوان از يكديگر جدا كرد و يكي را گرفت و ديگري را رها كرد او ميگفت ما نميتوانيم واقعا شجاع يا پرهيزگار باشيم مگر اينكه در همان حال عادل، خيرخواه، قانع و راستگو و... باشيم. وي درباره فضيلت معتقد بود كه فضيلت همان علم است بدين توضيح كه مراد او از علم، علم به امر بيروني و ظاهري نبود، بلكه مراد علم باطني و حقيقي بود؛ زيرا كه وي از تكرار اين نكته بازنميماند كه يگانه چيزي كه ميداند آن است كه هيچ نميداند. از اينرو، سقراط ارتباط نزديك ميان فضيلت و دانش را به شدت باور داشت.
تعليمات اخلاقي سقراط تنها موعظه و نصيحت نبود و براي نيكوكاري و درستكرداري مبناي علمي و عقلي ميجست. بد علمي را اشتباه و ناداني ميدانست و ميگفت: مردمان از روي علم و عمد دنبال شر نميروند و اگر خير و نيكي را تشخيص دهند البته آن را اختيار ميكنند پس بايد در شخص خود كوشيد مثلاً بايد ديد شجاعت چيست؟ عدالت كدام است؟ پرهيزگاري يعني چه؟ راه تشخيص اين امور آن است كه آنها را به درستي تعريف كنيم. اين است كه يافتن تعريف صحيح در حكمت سقراط كمال اهميت را دارد و همين امر است كه افلاطون و بخصوص ارسطو دنبال آن را گرفته و براي يافتن تعريف (حد) به تشخيص نوع و جنس و فصل يعني كلمات بيپرده و گفتوگوي تصور و تصديق و برهان و قياس به ميان آورده و علم منطق را وضع نمودهاند.2
فضيلت از نظر سقراط
اساسيترين موضوعي كه مورد توافق سقراط و سوفسطاييان هم عصر او بود اين سخن است كه «ارته» (فضيلت) همان علم است ارسطو درباره سقراط در باب فضايل ميگويد: او معتقد بوده است كه همه فضايل اخلاقي اشكالي از معرفت هستند به قسمي كه وقتي ميدانيم عدالت چيست لازمهاش اين است كه عادل خواهيم بود معالوصف جايي كه فضيلت مورد بحث است مهمترين سوءظن اين نيست كه بدانيم فضيلت چيست، بلكه مهم اين است كهبدانيم چگونه پديد ميآيد.
نقد و بررسي
1) نقاط قوّت
اولين نكته قابل تحسين و حركت مثبت سقراط آن است كه او مردم زمان خويش و انسانهاي ديگر اعصار تاريخ پس از خود را به يك مطلب بسيار مهم توجه داد و آن اينكه آدمي حقيقتا جاهل است، مگر در اينكه عالم است كه جاهل است.
اين مطلب جاي تأمّل بسيار دارد، به ويژه براي انسانهاي متعارفي كه مدعي هستند نسبت به حقايق و امور گوناگون بخصوص حقايق بنيادين جهان هستي، دانا هستند. سقراط با روش ديالكتيكي خويش، از انسانها اعتراف ميگرفت كه نادانند؛ حتي در امور پيش پا افتاده نيز نادانند. اعتراف به ناداني سقراط با اعتراف ديگران به نادانيشان بسيار متفاوت است. سقراط پس از انديشيدنهاي طولاني و پس از تأمّلات بسيار ژرف درباره آنچه ديگران آن را واضح ميپندارند ـ مانند واژههايي همچون دينداري، عدالت، و خالقيت خداوند ـ به اين نتيجه رسيد كه نادان است.
سقراط حركت مقدّسي را شروع كرد و جامعه زمان خويش را خوب درك كرد. وي درصدد درمان درد پوچگرايي و شكگرايي بود كه عوامل اصلي آن سوفيستها بودند. وي براي نجات جامعه از اين درد كشنده، به بيدارگري دست زد و ثابت نمود آنچه را كه سوفسطاييان حتمي ميدانند، يعني پوچي عالم از جمله پوچي اخلاق و نسبيت اخلاق، ناصحيح است.
صفا و سادگي سقراط را در نحوه گفتوگوهاي او با همشهريانش بازمييابيم. او پيوسته تكرار ميكند كه رسالت تعليم و تربيت همعصران خويش را يافته است:
از گشت و گذار، جز اين مقصودي ندارم كه شما جوانان و سالخوردگان را متقاعد سازم كه نبايد جسم و مال و مكنت را مرجّح و مقدّم شمرد و در پرداختن به آنها، همان حدّت و حرارتي نشان داد كه براي كمال نفس صرف ميشود.3
او با گفتههاي خويش و با رفتار خود، اين حقيقت را گوشزد كرد كه تمام حقيقت آدمي تن او نيست، بلكه جان آدمي اصل است و جهان ماده نيز اصل نيست. ما انسانها پس از مرگ، وارد عالمي ديگر خواهيم شد كه اصالت از آن اوست و روح انساني در دسترس هيچ انساني ديگر نخواهد بود و آنچه در دسترس انسانهاست تن و بدن است.
2) نقاط ضعف
قانون «همه يا هيچ»: قانون «همه يا هيچ» در باب اخلاق، توجيهي منطقي و عقلاني ندارد، بلكه نقطه مقابل آن هم ممكن است؛ مثلاً، ممكن است انساني در چهار صفت نفساني قوي باشد، ولي در صفتي خاص، ضعف داشته باشد. منطقا مسئله فضايل و رذايل نفساني آدمي به چند صورت ممكن است تحقق يابد: يكي آنكه كسي فضايل را داشته باشد. دوم آنكه هيچ فضيلتي نداشته باشد. و سوم آنكه برخي از فضايل و برخي از رذايل را واجد باشد كه صورت اخير نيز چند صورت دارد: گاهي فضايل كثير و رذايل قليل و گاهي بعكس.
تساوي علم با فضيلت: اشكال ديگر آنكه وي مدعي است: فضيلت با علم مساوي است. اما توضيح نداد كه مرادش از «علم» چه نوع علمي است؟ آيا علم به آنچه انسانهاي متعارف فضيلت ميدانند؟ اگر اين علم مراد باشد، بدون ترديد، با فضيلت مساوي نيست؛ زيرا چه بسا افرادي به فضايل آگاهي دارند، ولي در رفتار رذيلتپيشه هستند. از اينرو، گرچه جهل از عوامل رذيلت است، اما نميتوان علم را نيز با فضيلت مساوي گرفت و به ديگر سخن، علم شرط كافي براي فضيلت نيست. يا آنكه مراد ايشان از «علم»، علم به آنچه در واقع فصيلت است و علم انسانهايي است كه به اعماق هستي دست يافتهاند و از سطح ظاهر عالم و از مرتبه انسانهاي متعارف عبور كردهاند؟ به نظر ميرسد اگر علم مطرح در كلام ارسطو را علم ظاهري و غيرعميق بدانيم، ايراد بر وي وارد است و نميتوان علم را با فضيلت مساوي دانست. اما بهتر آن است كه در اينباره بگوييم: مراد سقراط ابهام دارد و از داوري نسبت به صحّت و سقم ديدگاه وي، خودداري كنيم.
همچنين درباره «فضيلت» تناقضي ديده ميشود و آن اينكه سقراط از يكسو، ميگويد: فضيلت اكتسابي است و از سوي ديگر، ميگويد: هيچ انساني نميتواند معلم فضيلت باشد و فضيلت را به ديگران ياد دهد. گرچه بر سر اين سخن سقراط اختلافاتي است، ولي ابهام و تناقض ابتدايي آن قابل انكار نيست.
افلاطون
ديدگاه اخلاقي افلاطون ريشه در اصول فلسفي وي دارد. اين اصول به گونه اختصار ذكر ميشوند:
1) نظريه «مُثُل»
نظريه «مُثُل» افلاطوني مسئله دشواري است كه غرض و هدف عمده فلسفه افلاطون در جمهوري و نيز در مكالمات است. نظريه «مُثُل» اولين كوششي است كه براي حلّ مشكلات معاني و مفاهيم كليه.
افلاطون معتقد بود: مفاهيم كلي كه در ذهن ما شكل ميگيرند از قبيل مفهوم «انسان»، «درخت» و «اسب» اينگونه نيستند كه ما بازاي واقعي نداشته باشند و تنها جايگاه آنها ذهن باشد، بلكه داراي مصاديقي تام هستند كه جايگاه آنها در عالم «مُثُل» است؛ مثلاً، افراد اسب كه در اين جهان در طول زمانهاي متمادي زيستهاند، داراي نمونهاي اعلا و مثالي تام هستند كه آن نمونه اعلاي اسب ويژگيهاي اسبهاي اين جهاني از قبيل زوالپذيري و نقص را ندارند. اينها همگي از ويژگيهاي موجودات اين جهاني است. به نظر افلاطون، حكيم كسي است كه در پي شناخت ثابتات و مُثُل است. اينها از آن نظر كه حقيقي هستند، شناختشان نيز معرفتي حقيقي به شمار ميآيد. غير حكما، افراد متعارف فقط به اشياي جزئي شناخت پيدا ميكنند كه اين اشيا از آن نظر كه دايم در حال زوال و دگرگوني هستند، حقيقي نيستند.
اساس حكمت افلاطون بر اين است كه محسوسات ظواهرند، نه حقايق، نه اصيل و باقي، و علم به آنها تعلّق نميگيرد، بلكه محلّ حدس و گمان هستند. آنچه علم بدان تعلّق ميگيرد عالم معقولات است؛ به اين معنا كه هر امري از امور عالم، چه مادي باشد ـ مثل حيوان و نبات و جماد ـ و چه معنوي باشد ـ مانند درستي و خردي و شجاعت و عدالت ـ اصل و حقيقتي دارد كه به حواس درك نميشود و تنها عقل آن را درك ميكند كه از اين حقيقت در زبان يوناني، به «صورت» تعبير شده و حكماي ما آن را «مثال» خواندهاند؛ مثلاً، ميگويند مثال انسان، مثال شجاعت.4
ترديدي نيست كه نظريه «مُثُل» سرآغاز و سنگبناي فلسفه افلاطون است و از به كار گرفتن استقراي سقراطي و جدل افلاطوني منتج شده است. اين نظريه در كتاب جمهوريت در جنب آراء سياسي، نه تنها در درجه اول اهميت قرار گرفته، بلكه مشهورترين و مؤثرترين قسمتهاي كتاب است.5
2) جاودانگي روح آدمي
از آن نظر كه روح آدمي ازلي است، پيش از اينكه به اين دنيا بيايد وجود داشته و با عالم مجرّدات و مُثُل در ارتباط بوده است. از اينرو، روح آدمي آنچه را در عالم مُثُل است همگي را قبلاً ميشناخته و اكنون كه به عالم دنيا آمده و به آن تعلّق خاطر پيدا كرده، اين تعلّق موجب شده است كه شناخت او نسبت به حقايق مثالي بسيار ضعيف شود؛ گويي چيزي را نميداند، ولي بايد توجه داشت كه به هر ميزان كه روح از قيد ماده و ماديات رهايي يابد و به هر اندازه تعلّق خود را از دنياي ماديات بكاهد، به همان اندازه علمش به حقايق فزوني مييابد و به همين دليل، افلاطون معتقد است: علم آدمي در حقيقت، چيزي جز تذكر نيست؛ چراكه همه حقايق را قبلاً روح ميدانسته و اكنون با يك تذكر و يادآوري، همان شناختها دو مرتبه تحقق مييابند.
به نظر افلاطون، فلسفه سير از عالم شهادت (محسوس) به عالم غيب (مُثُل) و ديدار معقولات است و كانت مابعدالطبيعه (به معناي فلسفه) را تدوين مرتّب و منظّم تمام چيزهايي ميداند كه به وسيله عقل محض و بدون دخالت تجربه دارا هستيم.6
3) درك پذيري مثل
به اعتقاد افلاطون، اين امكان براي انسان وجود دارد كه مثال هر چيزي در اين جهان را درك كند و با تقويت قوّه عقلاني و يا هرچه بيشتر عقلاني شدن انسان، اين زمينه برايش فراهم ميشود كه حقايق را از غيرحقايق بازشناسي كند و به مثالها دست يابد و حتي به بالاترين مثال، كه همان «مثال خير» است، برسد. افلاطون عقيده داشت: برخي افراد مستعد در صورت وجود شرايط تعليم و تربيت مناسب، از اين قابليت برخوردارند كه به كنه خير واقف شوند؛ همان چيزي كه افلاطون آن را «مثال خير» مينامد. مثال خير جاودانه و تغييرناپذير است؛ واقعيتي است وراي جهاني كه تجارب حسّي فرارويمان قرار ميدهند. مثال خير به معناي دقيق كلمه، بنياني مطلق انگارانه براي اخلاق است. هر تغييري هم كه در جوامع بشري روي ميدهد، مثال خير به تمام و كمال همان است كه هست. آنها كه خير را ميشناسند، به آنچه در امور شخصي، اجتماعي و سياسي بهترين است كاملاً آگاهي دارند.7
4) مطلق بودن اخلاق
افلاطون معتقد است: اخلاق و اصول اخلاقي نسبي نيستند. وي در مقابل نسبيتگرايي سوفسطاييان حجت ميآورد كه صورتهاي اخلاقي نظير شجاعت و عدالت، با قطعيتي مطلق، دقيقا چونان صورتهاي رياضيات، هندسه يا اخترشناسي قابل شناخت هستند و چونان دايرهها و سيّارهها، با آموزش كافي شناخته ميشوند.
بنابر نظر افلاطون، اساسا فقط يك نحوه زندگي خوب براي همه مردم وجود دارد؛ زيرا خير، به تمايلات، خواستها، آرزوها و عقايد آدميان بستگي ندارد. از اين نظر، خير را ميتوان شبيه به اين حقيقت رياضي دانست كه دو به علاوه دو مساوي با چهار است.
اين حقيقتي است مطلق، و وجود دارد، خواه آدمي آن را دوست داشته باشد يا نه و خواه رياضيات بداند يا نداند، و به عقايد مردم درباره ماهيت رياضيات يا جهان وابسته نيست. همچنين خير، وجودي مستقل از آدمي دارد و هنگامي مكشوف ميگردد كه مردم تعليم و تربيت ويژه يافته باشند.8
5) كشف زندگي خوب به وسيله عقل
به نظر افلاطون، بايد طبيعت و ماهيت زندگي خوب را از طريق عقل كشف كرد؛ مانند حقايق رياضي كه كشف ميشوند. از اينروست كه براي رسيدن به زندگي خوب، به تعليم نياز است؛ همانگونه كه تعليم نديده نميتواند حقايق رياضي را كشف كند. به همين منوال، افراد جاهل نيز نميتوانند بفهمند كه زندگي خوب چيست. افلاطون دورهاي طولاني در باب تعليم و تربيت عقلاني پيشنهاد ميكند و ميگويد: با گذراندن اين دوره، استعداد شناخت طبيعت زندگي خوب، حاصل ميشود.
6) فضيلت و سعادت از نظر افلاطون
افلاطون مانند استادش، بر اين باور بود كه عمل نيك مبتني بر شناخت نيكي است و اگر كسي نيكي را تشخيص دهد، هيچگاه مرتكب بدي نخواهد شد. از اينرو، حسن اخلاقي نتيجه علم و شناخت است. البته مراد وي از علم به نيكي، نيكي حقيقي و خير حقيقي است كه در عالم مثال وجود دارد. آشنا شدن به مثال خير، كوششي است در جهت نزديك شدن به عالم ماوراء طبيعي و آشنا شدن و همدم نمودن نفس انساني با مُثُل و حقايق اشيا.
7) جنبه هاي سهگانه روح
افلاطون معتقد بود: آدمي داراي رواني سهگانه است يا به عبارت ديگر، روح و نفس داراي سه قوّه شهويه، غضبيه و عاقله بوده و هر يك از جنبههاي سهگانه انسان را فضيلتي است متناسب با آن. فضيلت سر (جنبه عقلي) حكمت است، فضيلت دل (همّت و اراده) شجاعت است، و فضيلت شكم (قوّه شهواني) خودداري و پرهيزگاري و عفّت است. هرگاه همه اين فضايل در فردي جمع شوند او به عدالت رسيده است و با پيدا شدن عدالت، آدمي به سعادت نايل ميگردد. از اينرو، افلاطون اخلاق را عبارت ميداند از: شناخت و حفظ هماهنگي و توازن ميان عناصر عقلاني و غيرعقلاني روح.
اين موازنه يا هماهنگي در روح، عدالت روح، اخلاقيت يا فضيلت يا تعالي روح است كه برايند آن سعادت به شمار ميرود. وي ميگويد: به دليل آنكه اين هماهنگي به دست نميآيد مگر با شناخت آن، بدينروي، فضيلت همان دانش و يا مبتني بر دانش است.
پس بايد سرشت پيچيده آدمي را ابتدا شناخت، سپس ميان جنبههاي گوناگون آن توازن برقرار كرد. به عبارت سادهتر، منظور افلاطون آن است كه نفس سعادتمند همان نفس زيباست و نفس زيبا يعني آنكه هماهنگي و تناسب ميان جنبههاي گوناگون آن برقرار باشد؛ همانگونه كه جسم زيبا و صورت زيبا موزون است، هر قدر تناسب دقيقتر و بيشتر باشد، زيبايي بيشتر جلوه ميكند. البته او معتقد است: همانگونه كه نفس داراي سه قوّه است، جامعه نيز به سه طبقه تقسيم ميشود و بايد ميان ساختار جامعه و قواي نفساني انسان هماهنگي برقرار شود.9
افلاطون و ارسطو هر دو معتقدند: فضيلت با سعادت مساوي نيست، بلكه سعادت پس از فضيلت مطرح ميشود. افلاطون ميگويد: فضيلت شرط لازم و كافي براي سعادت است، برخلاف ارسطو كه معتقد است: فضيلت شرط لازم است و در كافي بودن آن ترديد دارد. همچنين ارسطو معتقد است: دروازه سعادت اعلا تنها به روي كساني گشوده است كه صاحب خردي ممتازند. به زعم تفاوتهاي ياد شده در ديدگاه اين دو فيلسوف در باب فضيلت و سعادت، آنها در سه چيز در اينباره وفاق دارند:
1. همه انسانها در طلب سعادت و خواهان سعادتند.
2. فضيلت براي نيل به سعادت لازم است.
3. سعادت نتيجه به كمال رساندن عقل و منش خويش است كه اين كار عمدتا در توان آدمي است.
8) سعادت از نظر افلاطون
افلاطون ميگويد: سعادت خير اعلاست. وي خير اعلا را براي انسان تأييد ميكند و آن را مطلق، ابدي، غيرقابل تغيير، شناختني و عقلاني ميداند. نزد او، خير اعلا براي موجودات انساني سعادت يا رفاهي است كه با ارضاي سه جزء نفس و به كمال رساندن قواي غيرعقلاني نفس تحت حاكميت عقل به دست ميآيد.
براي رسيدن به چنين سعادتي، بايد ابتدا بافضيلت شد. فضيلت و سلوك درست زيستن از نظر او، كنشي است كه از شناخت برميخيزد؛ شناخت روح با قواي سهگانهاش، صورتها و مثال نيكي. البته معدود افرادي به چنين شناختي دست مييابند و اينان موظّفند رفتار ديگر اعضاي جامعه را مهار و اصلاح كنند. افلاطون هرگونه شناختي را موجب كسب فضايل نميداند، فقط شناختي را كارساز ميداند كه در پرتو نور مثال خير فراهم آمده است.
اما چرا افلاطون علم به مثال خير را موجب كسب فضايل ميداند؟ زيرا او در پي توجيهي فلسفي براي تفكر عقلگرايانه سقراط در باب فضيلت بود. سقراط فضيلت را مساوق معرفتي جامع از خير بشر مي دانست. افلاطون به دنبال تبيين عقلاني چگونگي حصول اين امر، به اين عقيده رسيد كه ممكن نيست به هيچ خير جزئي و محدود شناخت يابيم، مگر به واسطه يك شناخت قبلي درباره خود خير يا خوبي، آن هم به گونه كلي آن. شناخت مثال خير منطقا ما را كمك ميكند تا بدون خطا درباره خوبي هر چيزي قضاوت كنيم.
وي بر اين باور بود كه اين شناخت فقط براي افرادي حاصل ميشود كه اول دو بخش شهواني و غضباني نفس را به استخدام بخش عقلاني درآورده و حاكميت را به دست قوّه عاقله داده باشند. از نظر افلاطون، هرچه را فضيلت و خوب ميدانيم با خوب واحد و مثال خوب و نمونه اعلاي خير در ارتباط است و كسي كه به خير اعلا دست يابد و آن را بشناسد هيچگاه مرتكب بدي و شر نخواهد شد؛ در نتيجه، سعادتمند است. پس سعادت يعني: خير اعلا و سعادتمند كسي است كه خير اعلا را شناخته و بدان رسيده است.
نقد و بررسي
1) نقاط قوّت
تلاش علمي و اخلاقي افلاطون براي ساختن جوامع بشري در تاريخ بشريت، ماندگار شده است. فعاليت پيوسته علمي او در جهت بسط عدالت اجتماعي، با نوشتن كتابهاي متعددي از جمله جمهوريت و نيز بسط اخلاق با تلاشي ماندگار جاي تحسين دارد.
همچنين جامعيت افلاطون جاي شگفتي و تحسين دارد. وي همه مسائلي را كه به نحوي در آنها گره يا گرههاي فكري ديده ميشود، زيرنظر دقيق خود قرار داده و سعي در ابهامزدايي از آنها نموده است. نيز قدرت بالاي تفكر فلسفي افلاطون موجب شده است كه او را با فلسفه مساوي بدانند؛ اما با وجود همه نقاط مثبتي كه در تفكرات فلسفي و اخلاقي و ديگر عرصههاي علمي افلاطون ديده ميشود، نقايصي نيز مشاهده ميشود كه در تاريخ پس از او، انديشمندان به بررسي آنها پرداختهاند. در ذيل، برخي از آن اشكالات و نواقص در عرصه اخلاق افلاطوني به اختصار ذكر ميشوند:
2) نقاط ضعف
عدم اثبات نظريه «مثل»: بنيان نظام اخلاقي افلاطون بر ايده «مُثُل» استوار است، در صورتي كه اين فرضيه هنوز به شكل عقلاني اثبات نشده است. هرچند اين نظريه طرفداران و مخالفاني دارد، اما نه طرفداران و نه مخالفان هيچيك نتوانستهاند گفتههاي خود را دقيقا مدلّل كنند. علت اصلي اين امر دشواري اين نظريه است. اگر آنچه را از افلاطون در باب «مُثُل» آمده است، همان را مبنا قرار دهيم و چندان به تفسيرهاي ناروا دست نزنيم، در نهايت، ميتوانيم بگويم: آنچه را افلاطون در اين زمينه گفته در حدّ ادعاست و به اثبات نرسيده.
ازليّت روح آدمي: افلاطون به ازليّت روح آدمي باور دارد؛ اما اين باور و ادعا به اثبات نرسيده است و اگر بنابراين باشد ادعايي مطرح شود ولي مستدل نگردد، پس راه براي طرف مقابل كه او نيز ادعايي برخلاف مطرح كند، باز است.
تساوي علم با تذكر: افلاطون بر مبناي اثبات وجود روح پيش از عالم دنيا و آشنايي روح آدمي در عالم «مثال» با حقايق، بيان ميكند كه علم مساوي است با تذكر؛ تذكر آنچه را كه قبلاً ميدانسته. با توجه به اينكه اثبات عالم «مُثُل» و اثبات روح پيش از اين عالم صورت نگرفته، پس اين سخن نيز كه «علم يعني تذكر» ناصحيح است. همچنين با توجه به پذيرفتن عالم «مُثُل»، افلاطون ميگويد: صورتهاي اخلاقي همانند شجاعت، صداقت و غير آن با تطبيقي چونان صورتهاي رياضي هستند كه هيچ ترديدي در واقعي بودن آنها نيست. در اينباره نيز افلاطون از دادن توضيح عقلاني و منطقي و يا اقناعي خودداري كرده است.
انفكاك خير و شر از وجود آدمي: افلاطون خير و شر را حقايقي بيرون از وجود آدميان ميداند ومدعي است: آنها واقعيتهايي هستند جداي از انسان، در صورتي كه اصولاً خوبيها و بديهاي اخلاقي با توجه به وجود انسان معنا و مفهوم مييابند و به تعبير ديگر، خوب و بد امور هم مربوط به انسان است.
شناخت؛ شرط كافي و لازم: افلاطون ادعا ميكند: شناخت نيكي شرط لازم و كافي براي عمل به نيكي است، و بيان ميدارد كه اگر كسي نيكي را تشخيص داد حتما بدان عمل خواهد كرد. اگر از او بپرسيم آن دسته از افرادي كه نيكي را شناختهاند، ولي در عمل بدان ملتزم نميشوند، علتش چيست؟ چرا با اينكه شناخت دارند برخلاف شناختشان عمل ميكنند، او پاسخ ميدهد: مراد من از شناخت، شناخت حقيقي است.
اگر باز سؤال كنيم كه «شناخت حقيقي» چيست؟ او پاسخ ميدهد: شناخت مثالهاي خير و شناخت خير اعلا. اما جا دارد از افلاطون بپرسيم كه آيا ميتوانيم به خير اعلا معرفت يابيم؟ او پاسخ ميدهد: بله، ميتوان از راه تعقّل و هرچه بيشتر عقلاني شدن، به حقايق مثالي دست يافت. اما مهمترين سؤال اين است كه آيا رابطهاي منطقي ميان عقلانيت و دستيابي به عالم «مثال» وجود دارد؟ اگر مطلب از اين قرار است، پس چرا حتي يك نفر از كساني كه در عقلانيت بسيار بالا هستند، اعتراف و ادعا نكردهاند كه ما به حقايق مثالي رسيدهايم؟
انحصار اخلاق: اخلاق افلاطوني فقط به سود كساني است كه از مغزي قوي برخوردارند و بالاترين بهره هوشي را دارند. اينان وظيفه دارند ديگران را به حدّ خود برسانند. اما سؤال اين است كه اگر ديگران ذاتا بهره هوشيشان پايين است، تلاش صاحبان انديشه برتر در جهت اصلاح ديگران، چه سوديدارد؟وآيااينتلاشبيهودهنخواهدبود؟
ارسطو
سه رساله در باب علم اخلاق به ارسطو نسبت داده شده كه همگي آنها در اصول يكسانند؛ ولي با توجه به شواهد موجود، يكي از آن سه رساله، كه اخلاق نيكوماخوس نام دارد، از ارسطو است. تأليفات اخلاقي ارسطو شامل اخلاق نيكوماخوس، اوديموس و كتاب سياست وي است كه اولين تحقيقات مدوّن در اركان علم اخلاق را تشكيل ميدهد.10
اخلاق نيكوماخوس (اثيكا نيكوماخيا) در ده كتاب، اثري است كه توسط نيكوماخوس، پسر ارسطو پس از مرگ فيلسوف ويرايش شده. او اين كتاب را با اين جمله شروع ميكند:
عقيده عمومي بر اين است كه هر فن و هر تحسّس علمي و نظري و همچنين هر فعل، هرگونه انتخاب معطوف به خيري است و به سوي خيري گرايش دارد. به حق گفتهاند كه خير آن است كه همه چيز به سوي آن در گرايش است.11
گرچه موضوع پژوهش اين كتاب «سياست» است، ولي به علم عملي درباره سعادت انساني پرداخته. علم اخلاق از نظر ارسطو، عبارت است از علم به اينكه بدانيم فعاليت نفس بر اساس عقل صورت گيرد و در اوضاع و احوال و شرايط گوناگون، عمل آدمي چگونه بايد باشد؛ يعني چه وقت و در چه مورد و چگونه و براي چه بايد عمل كرد؟
علم اخلاق ارسطو آشكارا غايتانگارانه است. او با عمل سر و كار دارد، نه عملي كه فينفسه صرفنظر از هر ملاحظه ديگري حق و درست است، بلكه عملي كه به خير انسان رهنمون ميشود و هر قدر به حصول خير يا غايت او منجر شود از جهت انسان، عملي حق و درست خواهد بود. عملي كه خلاف نيل به خير حقيقي او باشد، عملي باطل و نادرست است.12
الف. نسبيّت اخلاق
ارسطو يكي از نخستين فيلسوفاني است كه در باب اخلاق و مسائل اخلاقي به عرف عام و ذوق سليم انسانها توجه ويژهاي داشت. برخلاف افلاطون كه براي جامعه انساني و اطاعت جامعه بدون توجه به تمايلات و خواستها و شئون افراد، مقرّرات دقيق و سختي وضع كرده بود ارسطو بر اين باور بوده كه ما انسانها به واسطه ملاحظات كلي، به نتايج جزئي هدايت ميشويم كه در عين حال، استثنابردارند؛ مثلاً، شجاعت و صداقت خوب هستند، اما در مواقعي هم زيانبارند و بر اثر شجاعت و صداقت، گاهي انسان جان خود و يا ديگري و يا هر دو را به خطر مياندازد.
او ميگويد: سعادت يعني حدّ اعتدال و براي اينكه انسانها سعادتمند باشند، بايد حدّ اعتدال صفات انساني را رعايت كنند؛ اما حدّ وسط از انساني تا انساني ديگر متفاوت است؛ مثلاً، بعضي اشخاص بيشتر از ديگران ميتوانند شجاع باشند و برخي كمتر. به عبارت ديگر، هر كس با توجه به اوضاع و احوال شخصي خود، ميتواند به درجهاي از يك صفت متصف شود كه سعادتمند باشد، برخلاف افلاطون كه بر اين باور بود «خوبي» يك صفت مطلق است و در نتيجه، انسان يا خوب است يا بد؛ يعني براي او فقط يك شيوه كردار در مجموعهاي خاص از اوضاع و احوال وجود دارد.
ارسطو بيان ميدارد كه خوب و زندگي خوب براساس اوضاع و احوال هر فرد شكل ميگيرد و چون انسانها متفاوتند و در اوضاع و احوال گوناگون به سر ميبرند، در نتيجه زندگي خوب به تعداد انسانها متعدد است و معنا و مفهوم متعدد پيدا ميكند.
ب. خوبي از نظر ارسطو
ارسطو معتقد است: خوب نسبت به اشيا، حيوانات و انسانها و فرشتگان و خداوند، متفاوت است؛ بدين معنا كه صفت «خوبي» براي يك درخت ميوهدار آن است كه داراي ميوه باشد، آن هم ميوه بدون نقص و فراوان؛ اما براي يك انسان، «خوبي» مفهوم ديگري دارد. خير انسان با توجه به جايگاه و هدف انسان، معنا پيدا ميكند.
رفتار معقول مشخصه وجودهاي انساني است. از اينرو، خير براي يك انسان آن است كه فعاليت نفس خويش را تحت سيطره عقل درآورد و به عبارت ديگر، مطابق با فضيلت باشد. اگر پذيرفتيم فضيلت انسان بيش از يكي است، مطابق بهترين و كاملترين آنها رفتار خود را تنظيم ميكند. البته او تذكر ميدهد كه خير انساني از اين نوع فضيلت ياد شده، بايد در سراسر زندگي يك انسان مطرح باشد. توضيح آنكه يك روز، يك عمل و يك زمان كوتاه انسان را سعادتمند نميكند، «سعادت» صفتي است و محمولي است كه بر كلّ زندگي انسان حمل ميشود. از اينرو، انسان سعادتمند و يا شقاوتمند كسي نيست كه يك فعل او به خوبي يا بدي متصف ميشود، بلكه كل زندگي او بايد به خوبي يا بدي متصف گردد تا بتوان گفت: انسان خوبي است و يا انساني بد.
مراد ارسطو از «خوب» دقيقا همان واژه «كمال» است كه براي اشيا، انسانها و يا ديگر موجودات به كار ميبريم. كمال آب اين است كه داراي ويژگيهاي خاصي باشد. كمال طلا آن است كه زرد رنگ، زنگ نزن و قيمتي باشد. در ميان ويژگيهاي يك شيء يكي از آنها نقش بنيادين دارد كه بيشتر مورد توجه قرار ميگيرد. درباره انسان هم بايد گفت: تفكر و تعقّل ويژگي برجسته اوست.
ج. فضيلت از نظر ارسطو
از نظر ارسطو، نفس آدمي داراي جهات گوناگون نباتي، حيواني و انساني است. جنبه نباتي و حيواني او غيرعقلاني است و جنبه انساني او عقلاني. به عقيده او، بايد برحسب سه مرحله حيات يا نفس (نفس نباتي، نفس حيواني و نفس انساني) تمرينات و تحصيلات را درجهبندي كرد و به تربيت جسماني پيش از تربيت روحي و به غريزه و حسّاسيت پيش از عقل توجه داشت. با وجود اين، بايد جسم را براي نفس، و جزء اخسّ نفس ـ يعني شهوات ـ را براي جزء اشرف آن ـ يعني اراده ـ و جزء اشرف آن را براي نفس ناطقه تربيت كرد.13
ارسطو بر اين باور بود كه «فضيلت انساني» يعني: موافقت اعمال آدمي بر اساس عقل، نه قوّه شهويه و نه غضبيه. نيروي محرّك آدمي قواي حيواني اويند؛ اما در صورتي كه اين قوا به حال خود واگذارده شوند و چنانچه حاكميت در دست آنها باشد و اعمالي انسان بر اساس قوّه شهويه و غضبيه صورت گيرد، فضيلت به حساب نميآيد. اما چنانچه قواي ياد شده براساس موازين عقلي و «بكن و نكن»هاي عقل تنظيم و تعديل شوند، فضيلت به شمار ميآيند. تحقق اين امر آن است كه از قواي حيواني به گونهاي صحيح استفاده شود؛ بدين معنا كه هرجا عقل «غضب» را پسنديده يافت، آدمي غضبناك شود و به عبارت خود ارسطو، بايد قواي نفساني در وضعيتي معتدل به سر برند. حالت افراط و تفريط آنها رذيلت به شمار ميرود.
به نظر ارسطو، بدون ترديد، ما انسانها داراي قواي متعدد نفساني هستيم و همه صفات نفساني ما محصول اين قواي نفسانياند. هر صفتي از صفات نفساني انسان يا حالت افراط و يا تفريط صفتي ديگر است و يا حدّ وسط دو صفت ديگر. از اينرو، چنانچه قواي نفساني ما انسانها (قوّه غضبيه و شهويه) در وضعيتي معتدل به سر برند (يعني تحت حاكميت عقل باشند) صفاتي كه از آنها حاصل ميشود، فضيلت است و در غير اين صورت، رذيلت به شمار ميآيند. ارسطو براي نظام اخلاقي خود، اصولي بيان كرده، كه مهمترين آنها اصل «اعتدال» است. اكنون به چند مثال براساس جدول اعتدال طلايي ارسطو توجه كنيد:
افراط /رذيلت | حدوسط/فضيلت | تفريط/رذيلت |
مثال | مثال | مثال |
تهور | شجاعت | جبن |
تبذير | کرامت | بخل |
لاف زني | حقيقت گويي | فروتني |
مسخرگي | گشاده رويي | تلخي |
ذلت | تواضع | تکبر |
انقياد | سازگاري | استبداد |
جاه طلبي | شرافت | پست همتي |
د. اكتسابي بودن فضيلت
فضيلت امري است اكتسابي، نه اعطايي از جانب خداوند و نه دروني، تا آنكه از اراده و اختيار ما خارج باشد، بلكه بايد تلاش نمود و حاكميت را به عقل داد و براساس تعقّل كار كرد.
آيا سعادت امري آموختني است؟ يا بر حسب ممارست و عادت به دست ميآيد؟ و يا موهبتي است الهي كه نصيب فرزندان انسان ميشود؟ يا آنكه سعادت معلول صدفه و اتفاق است؟ سعادت معلول صدفه نيست، بلكه ناشي از نوعي كمال است.14
ه . جنبه فكري و علمي فضيلت
شناخت و اختيار حدّ وسط با تعقّل و حكمت عملي صورت ميگيرد. در نتيجه، عمل فضيلتمندانه شرطيسازيرفتاريمحضوبدونفكر و تأمّل نيست.15
و. نسبت حدّ وسط
حدّ وسط و حالت اعتدال امري است نسبي؛ يعني انساني كه به فضيلت رسيده در هر وضعيتي و در هر اوضاع و
احوال، افعالي را گزينش ميكند و واكنشهايي را از خود بروز ميدهد كه نسبت به آن وضعيت و آن اوضاع و احوال، آن اعمال نه افراط به شمار ميآيند و نه تفريط، بلكه متناسب با آن وضعيت ويژه هستند.
از اينرو، تند عمل كردن و عصباني شدن در جاي لازم و متناسب با وضعيت خاص، منافاتي با اعتدال ندارد. در نتيجه، حدّ وسط از انساني تا انسان ديگر تفاوت ميكند. بعضي اشخاص بيش از ديگران ميتوانند ـ مثلاً ـ شجاع باشند و بعضي كمتر. وقتي ارسطو از «فضيلت» به عنوان حدّ وسط سخن ميگويد، به حدّ وسطي نظر ندارد كه بايد از لحاظ عددي محاسبه شود.
ز. شانس؛ شرط فضيلت مندي
ارسطو شرط لازم براي عمل كردن را خوششانس بودن ميداند و از اينرو، نزد او فضيلتمند كسي است كه خوششانس باشد، به ديگر سخن، از نظر وي، اكتساب فضايل شرط كافي براي نيل به سعادت است، نه شرط لازم، و خوششانس بودن هم شرط كافي آن را تأمين ميكند. از اينرو، اگر كسي بخواهد شجاع باشد بايد شانس بياورد و شرايطي مانند جنگ برايش پيش بيايد تا بتواند از فضيلت «شجاعت» برخوردار گردد.16
ح. دوستي؛ از اسباب سعادت
از جمله چيزهايي كه ارسطو براي سعادت انسان واجب ميداند «دوستي» است. او در اسباب و شرايط و لوازم و چگونگي دوستي تحقيقات مبسوطي نموده است. وي دوستان را به سه طبقه تقسيم ميكند. به نظر وي، دوستي از همه اسباب و معدّات خارجي سعادت شريفتر و برتر است. دوستي و صداقت از عدالت نيز مهمتر است؛ زيرا اگر مردم همه با هم دوست شوند عدالت لازم نيست؛ ولي اگر مردم همه عادل شدند، باز از دوستي مستغني نخواهند بود. به نظر ارسطو دايره دوستي بايد محدود شود؛ چون كسي كه دوستان زيادي دارد، هيچ دوست ندارد. دوستي كامل و تمام عيار با اشخاص زياد ممكن نيست.17
علاوه بر آن، از نظر ارسطو، فضيلتمند كسي است كه داراي حبّ ذات است. انسان با فضيلت بايد خودش را دوست بدارد؛ زيرا اعمال شريفش، هم براي او و هم براي ديگران مفيدند، و كسي كه داراي حبّ ذات است ميتواند موقعيتهاي عملي را به نحوي شايسته بفهمد و فضيلت لازم را در آن موقعيت ابراز كند؛ زيرا شريف هميشه گوش به فرمان عقل دارد.
ط. سعادت از ديدگاه ارسطو
بدون ترديد، از نظر ارسطو، سعادت با فضيلت يكي نيست، بلكه نسبت آنها تقدّم و تأخّر است و به تعبير ديگر، رابطه آنها علّي و معلولي و يا اسباب و مسبّبي است. با انجام فضايل، آدمي به سعادت ميرسد. به توضيح واژه «سعادت» از ديدگاه ارسطو توجه كنيد:
از نظر ارسطو «سعادت» همان هدف غايي و نهايي است. او ميگويد: موجودات اين جهاني همگي داراي حركت هستند. حركت از حالت قوّه به حالت فعل؛ يعني همه موجودات از جمله انسان، در يك فرايند تكاملي قرار دارند و همگي داراي استعداد ذاتي درخور خود هستند و هر يك جايگاه وجودي ويژهاي دارند. انسان نيز از اين قانون كلي مستثنا نيست. انسان داراي جهات گوناگوني است. انسانها به لحاظ داشتن ويژگيهاي تغذيه و رشد و نمو، با نباتات، و به لحاظ دارابودن ادراك و احساس، با حيوانات مشتركند؛ اما فعاليت و حركتي كه ويژه انساني است همان «درك عقلي» اوست.
طبيعت مركّب است از موجوداتي متمايز و مشخص. هر يك از اين موجودات از طريق حالت بالقوّهاش به سوي آن حالت از فعليت، كه در آن به غايت خود نايل ميشود، حركت ميكند. در رأس اين سلسله محرّكي نامتحرّك واقع است؛ يعني فكري كه پيوسته به خود فكر ميكند،18 همه موجودات به سوي آن در حركتند. انسان همانند هر نوع ديگري به سوي غايت خود حركت ميكند و غايت او را فقط با ملاحظه خيري ميتوان تعيين كرد كه او از انواع ديگر متمايز ميسازد. با داشتن اين بصيرت كلي، نتيجه قطعي به دست ميآيد و بدون داشتن چنين ديدي، نتيجه سخت ناموجّه است.19
ي. ويژگيهاي سعادت
از نظر ارسطو، سعادت داراي دو ويژگي عمده است: يكي آنكه بايد مطلوب بالذات باشد؛ يعني ما سعادت را بخواهيم براي خودش، نه براي آنكه مقدّمهاي براي چيزي ديگر باشد. دوم آنكه سعادت بايد خير مستغني بالذات باشد؛ يعني ذاتا مستغني باشد. به عبارت ديگر، به هيچ موجودي و نيرويي و شيئي وابسته نباشد، و اين مستغني محض جز كامل محض و كمال محض چيز ديگري نيست. پس سعادت انسان همان مطلوب بالذات و مستغني بالذات است؛ همان خداي واحد، نه حقيقتي ديگر، از اينرو، انسان سعادتمند به سمت عقل محض و فكر كه خداوند است، در حركت است.
پر واضح است كه مراد ارسطو اين نيست كه انسان خدا شود، بلكه منظور آن است كه هر چه بيشتر به خداوند نزديك شود. بدون ترديد، «نزديكي» در اين بحث، نزديكي مادي به معناي كم شدن فاصله مكاني يا كم شدن فاصله زماني نيست، بلكه حركت به سوي خداست.
از نظر ارسطو، فضايل نفساني و عقلاني همه براي آن است كه انسان را آماده مقام تفكر نمايند كه در واقع، فعل خداوندي است و آدمي با انديشيدن، به ذات خداوند، كه فكر مطلق است، تشبّه ميجويد.
ارسطو بيان ميدارد كه «تفكر» همان فعاليت عقل است كه وجه تمايز و امتياز حقيقي انساني از ديگر موجودات بوده و سبب بقاي آدمي است؛ زيرا فقط عقل اوست كه بقا دارد و ديگر جنبههايش فاني ميشوند. البته بدون شك، آدمي موجودي است مركّب از نفس و تن، اگرچه جنبه غيرعقلاني نيز دارد. تن او نيز براي سلامتش نيازهايي دارد. به عبارت ديگر، سعادتش به لوازمي نيازمند است كه فراهم نمودن آنها دشوار نيست.
آنچه مهم است سعادت جان آدمي است و براي سعادت جان آدمي، بايد نيكوكاري كرد و براي آنكه آدمي راه نيك را بپيمايد نيازي نيست صاحب اختيار همه عالم باشد، بلكه كافي است بينديشد و براي انديشيدن، بايد حركتي دروني انجام داد كه در مقايسه با ديگر كارها، آسانترين است؛ زيرا لوازم دنيوي ندارد، بلكه فقط بايد علايق دنيوي را كم كرد.
نقد و بررسي
1) نقاط قوّت
آثار ارزشمند ارسطو در زمينه منطق، فلسفه و همچنين در باب اخلاق، همواره مورد توجه انديشورزان بوده است. زحمات طاقتفرساي ارسطو در ايجاد نقشه اخلاق و يافتن اصول اخلاقي و تأمّلات بسيار او در باب هدايت جامعه بشري به سمت زندگي انساني و سالم، جاي تحسين دارد. در اينكه او متفكري كمنظير است ترديدي نيست تا آنجا كه افلاطون او را به عنوان مغز آكادمي خود ياد ميكرد.
ارسطو انساني بود حقيقتجو و حقيقتخواه؛ زيرا با همه ارادتي كه به استاد خود افلاطون داشت، به صراحت ميگفت كه حقيقت از استادش عزيزتر است. با وجود نقاط قوّتي كه در تفكرات ارسطو در عرصههاي متعدد علمي جلوهگري ميكند، او نقاط ضعفي نيز داشت كه برخي از آنها ذكر ميشوند:
2) نقاط ضعف
توجه بيش از حد به عقل: توجه بيش از حد به عقل و بالاترين ويژگي آدمي را عقل وي دانستن، سبب عدم توجه به ماهيت اصلي انسان يعني نفس او ميشود. از اينرو، بايد گفت: عقل نيز ابزاري است در خدمت نفس آدمي و حوزه و قلمرو آن نيز محدود است. بيترديد، عقل انسان با وجود همه تواني كه دارد، نواقصي نيز دارد كه دستكم در دو زمينه نارساست: يكي آنكه توان درك جزئيات امور را ندارد، و ديگر آنكه در برخورد با چهره زشت نفس، در مواردي مغلوب ميشود و حتي بالاتر اينكه گاهي در استخدام چهره زشت نفس درميآيد. از اينرو، بايد پذيرفت كه نميتوان در همه امور به عقل اعتماد كرد و عقل نميتواند تنها تكيهگاه قابل اطمينان در همه موارد و همه زمانها و شرايط باشد.
ناقص بودن اصل اعتدال: ارسطو در باب فضيلت، اصل «اعتدال» را مطرح ميكند. اين اصل اشكالاتي دارد: يكي آنكه مشخص نمودن حدّ وسط صفات نفساني دشوار است، حتي اگر حدّ وسط را به معناي هندسي آن لحاظ نكنيم و آن را مفهومي نسبي و وابسته به اوضاع و احوال متفاوت بدانيم. در مواردي، حتي به نظر ناشدني ميرسد. از اينرو، كمّي و كيفي كردن صفات نفساني و اينكه بتوانيم دقيقا حدّ ميانه هر صفتي را مشخص كنيم، دشوار است. در نتيجه، وقتي نتوانستيم حدّ وسط را كاملاً مشخص كنيم، تشخيص حالت افراط و تفريط آن هم دشوار خواهد بود.
علاوه بر آنكه لزوما چنين نيست كه فقط حدّ وسط صفتي از صفات نفساني خوب باشد، بلكه در مواردي، نه تنها حالت ميانه يك صفت خوب است، بلكه حالت افراط و تفريط آن نيز خوب است؛ مانند صفت علم و يا ايمان. نيز صفت وفاي به عهد و پيمانشكني و صداقت، كه هيچيك حدّ وسطي ندارد. انسان يا راست ميگويد يا راست نميگويد؛ حدّ وسطي در كار نيست؛ يا وفاي به عهد دارد و يا ندارد. به نظر ميرسد در چنين صفاتي، ديدگاه افلاطون كه ميگويد خوبها و بدها، مطلق هستند، صحيحتر به نظر ميرسد.
اشكال ديگر آنكه ارسطو اصولاً يك فلسفه ميانهرو را پيشنهاد ميكند. نظر او اين است كه سعادت از رفتار ميانه و معتدل نتيجه ميگيرد. البته اين نظر در برخي موارد درست است، اما موارد ديگري هستند كه فقط رفتار غيرمتوسط رفتاري شايسته و درست است. مردي كه خلق و خوي احساساتي و رمانتيك دارد، ممكن است رفتار معقول و ميانه را براي خود مناسب نداند. اگر وي مجبور شود خود را در تمام حالات زندگي تحت كنترل درآورد، نميتواند سعادتمند باشد. براي شخصي با چنين خلق و خو و مشربي كه دارد، اخلاق ارسطويي قابل پيروي نيست و نهضت رمانتيسيسم در فلسفه را ميتوان انتقادي به شيوه زندگي ارسطويي دانست.20
دخالت دادن شانس در اخلاق: ارسطو از يكسو فضيلت را امري اكتسابي ميداند، و از سوي ديگر، شانس را در اخلاق دخيل ميداند. اصولاً در باب اخلاق اگر مبناي كار اختيار آدمي باشد و فقط افعال ارادي بشري در اخلاق به خوبي و يا بدي متصف شوند، در اين صورت، ما نبايد مسئله شانس را دخالت دهيم؛ زيرا شانس خارج از حوزه اختيار آدمي است.
تنافي نسبيت اخلاق با ثبات اصول اخلاقي: ارسطو باز از يكسو، سعي ميكند براي اخلاق و نظام اخلاقي خود اصولي قايل شود؛ از جمله اصل «اعتدال»، اما از سوي ديگر، نسبيت در اخلاق را ميپذيرد و به ويژه در مسئله «اعتدال» نسبيت را دخالت ميدهد. اگر نسبيت را بپذيريم اصول اخلاقي چندان جايگاهي به عنوان اصل و قاعده نخواهند داشت و به معناي دقيق، اصولي اخلاقي در كار نخواهند بود.
استدلالي نبودن غايت نهايي: اين ادعا كه غايت نهايي بشر و سعادت او عقلاني شدن است و نيز رسيدن به فكر فكر، مستدل بيان نشده و ادعايي است بدون دليل.
اكنون آنچه شايسته است گفته شود و بايد بر آن تأمّلي ژرف صورت گيرد و اولين گام و اساسيترين گامي است كه بايد برداشته شود، آن است كه بايد درباره محدوديت و يا عدم محدوديت انديشه بشري اتخاذ موضع شود. آيا ميتوان با استفاده از نور عقل بشري، همه حقايق هستي را ديد؟ و آيا عقل آدمي خورشيد جهانتابي است كه همه هستي را زير چتر خود قرار ميدهد و همه چيز نزد عقل حضور دارند؟ يا آنكه عقل آدمي بسان روزنهاي است كه توسط آن اندكي از عالم هستي و آن هم به گونهاي غيرعميق و غيركامل در جلوي ديدگان بشري قرار گرفته است؟
اگر از عقل بشري درباره عقل بشري سؤال كنيم و اگر از طريق عقل آدمي، عقل آدمي را محك بزنيم و جايگاه و توان آن را خواهان شويم، خود اذعان خواهد كرد كه در تشخيص همه حقايق جهان هستي، به گونهاي شفّاف و باوري حتمي، توانمند نيست. از اينروست كه بايد نظريه «محدوديت توان انديشه بشري» را بر نظريه «عدم محدوديت عقل» برگزيد و اين واقعيت را پذيرفت كه با وجود توان بالاي انديشه آدمي و نيز تلاش انديشمندان در تاريخ بشريت براي شناخت هر چه بيشتر و بهتر جهان هستي و تشخيص آغاز و انجام حيات بشري و دستيابي به حياتي سراسر سعادتمند و فهم ارتباط حقيقي ميان آدمي و جهان اطراف او و ديگر موجودات و نيز ارتباط دقيق انسان و خداوند، چندان پيشرفتي حاصل نگرديده و اگر گامهايي ارزشمند برداشته شده و توفيقاتي براي عقل حاصل آمده، به خاطر دستگيري خداوند از عقل و امداد او توسط فرستادگان و رسولانشان در طول حيات آدمي است.
بيشك، فهم و تشخيص سعادت آدمي مبتني است بر فهم و درك حقيقت انسان؛ حقيقت جهاني كه انسان در آن است و درك حقيقت رابطه انسان با جهان اطراف او و تأثيرگذاري آدمي در جهان و تأثيرپذيري او از جهان و درك صحيح نقطه آغاز و انجام آدم و عالم و فهم صحيح از هدف خلقت آدم و عالم. اكنون اين پرسش پيش ميآيد كه آيا انسان ميتواند با ابزارهاي شناختي خود، يعني فطرت، عقل، تجربه بيروني و محسوس، و تجربه دروني و غيرمحسوس خود، به همه موارد ياد شده به گونهاي تمام و كمال دست يابد؟ اگر چنين است، پس چرا تاكنون آنچه درباره مسائل يادشده، ديده ميشد جز چندگونه سخن گفتن انسان و پراكندهگويي او و اعتراف به ناداني چيزي وجود ندارد؟
اعتراف سقراط به ناداني خويش پس از تأمّلات ژرف او درباره انسان و جهان هستي بود. آيا او توانست با تكيه بر عقل، سعادت و شقاوت انسان را از آن نظر كه انسان است تشخيص دهد؟ سقراط با تكيه بر عقل و فطرت، تنها توانست به اين واقعيت برسد كه مسير اخلاق را بايد پيمود و جامعه بشري بايد اين مسير را طي كند. او با كمك عقل، به ضعف عقل نيز پي برد.
آيا افلاطون با طرح مسئله «مُثُل» توانست همه مشكلات و مجهولاتي را كه فراروي آدمي قرار دارند، حل كند؛ مشكلاتي از قبيل ماهيت و حقيقت شناخت عقلاني و اينكه ما چگونه به مفاهيم كلي دست مييابيم و اينكه چگونه ميتوان به زيبايي عدالت رسيد و ديگر مجهولات را معلوم كرد و چنين معمّاهايي را حل نمود؟ آيا او توانست خوبي و بدي و افعال خوب و بد آدمي را بدون توجه به جهان اطراف انسان تفسير كند؟ آيا او توانست ازليت و ابديت روح را از طريق استدلالات عقلاني به اثبات برساند؟
پاسخ همه اين سؤالات آن است كه گرچه افلاطون تلاشي علمي در جهت پاسخ به همه سؤالات ياد شده انجام داد و با طرح نقشه عالم «مُثُل» و ارتباط آن با عالم ماده درصدد حلّ معماهاي ياد شده برآمد، اما آيا اين نقشه محصول يافتههاي ذهني او به شمار ميآيد و محصول تعامل ذهن او با جهان خارج است؟ چنانچه نظريه «مُثُل» افلاطون در حدّ فرضيه مطرح شده است، در اين صورت، بايد اين را نيز پذيرفت كه هر فرضيهاي بايد به اثبات برسد و اكنون اين سؤال مطرح است كه آيا اين نظريه به اثبات رسيده است؟ در پاسخ، ميتوان گفت: بيترديد، نظريه ياد شده به اثبات نرسيده و همواره داراي موافقان و مخالفاني بوده و اين نظريه چندان شفّاف و قطعي نيست كه بتوان بدان باوري حتمي حاصل كرد.
با عدم اثبات صحّت و قطعيت نظريه «مُثُل» افلاطون، پايه و اساس مكتب اخلاقي و فلسفي وي متزلزل شده است و در نتيجه، نميتوان ساختمان اخلاقي بنا شده بر اين اساس را مستحكم دانست.
ارسطو نيز مانند سقراط و افلاطون، در مسير اخلاق و اخلاقي نمودن جامعه بشري، گامهاي بلندي برداشت و رسالههاي متعددي در اين زمينه نگاشت. وي در اخلاق نيكوماخوس، اصول متعددي در باب اخلاق بيان ميدارد كه مهمترين اصل، اصل «اعتدال طلايي» اوست. وي در مسائل اخلاقي، به ذوق سليم انسان توجه ويژه نمود و بيان داشت: سعادت آدمي يعني رسيدن به حدّ اعتدال نفساني. او بر اين باور بود كه حدّ وسط از انساني تا انسان ديگر متفاوت است؛ يعني حدّ وسط به معناي هندسي آن را بيان نكرد. اين معنا از حدّ وسط يعني: اعتراف به نسبي بودن اخلاق.
«سعادت» از نظر ارسطو، دستكم داراي دو ويژگي عمده است: اول آنكه مطلوب بالذات است. دوم آنكه مستغني بالذات است. روشن است كه مستغني بالذات تنها ذات حق تعالي است.
آنچه شايسته است بدان توجه شود آن است كه نكتهپردازيها و ارائه قالبهاي كلي براي اخلاق بشري از سوي ارسطو بيانگر توان ذهني بالاي اوست و بدون ترديد، بسياري از يافتههاي علمي وي نتيجه كاربردي و عملي براي جوامع بشري دارند. اما نكاتي را هم نبايد از نظر دور داشت؛ از جمله آنكه ارسطو گرچه در بيان ماهيت سعادت، ويژگيهايي را گفته است، از جمله آنكه سعادت مستغني بالذات است و به تعبير ديگر، سعادت بشري را خدا دانسته، اما اينكه چگونه و از چه طريقي و با چه شيوهاي ميتوان به كمال مطلق رسيد، در اين زمينه، از او سخنان شفّاف و جامعي در دست نيست. ديگر آنكه مهمترين اصل اخلاقي وي، يعني اصل «اعتدال» مورد ايراداتي واقع شده كه برخي از آنها اين اصل را به صورت جدّي زير سؤال بردهاند.
همانگونه كه گفته شد، تشخيص سعادت و شقاوت آدمي منوط به شناخت ماهيت آدمي است. اگر تمام حقيقت انسان را تن او بدانيم، طبيعي است كه سعادت او چيزي جز برآورده كردن نيازهاي مادي بدن وي نخواهد بود و چنانچه تمام حقيقت او را روح وي بدانيم، سعادت او متناسب با چنين نظريهاي تفسير ميشود. و اگر حقيقت آدمي را حقيقتي تلفيقي و تركيبي بدانيم، در اين صورت، سعادت آدمي را بايد چيزي ديگر دانست.
تعدّد ديدگاهها در باب سعادت آدمي، از تعدّد ديدگاهها در باب ماهيت انسان ناشي شده است. همچنين تشخيص سعادت بشري منوط به بينش انسان نسبت به جهان هستي و ارتباط او با جهان است. اگر جهان هستي را با جهان مادي برابر بگيريم، سعادت آدمي معنا و مفهومي خاص پيدا ميكند، و در صورتي كه جهان هستي را مجموعهاي از جهانهاي مادي و غيرمادي بدانيم، در چنين صورتي، مبحث نسبت عوالم با يكديگر پيش ميآيد و اينكه اصالت با كداميك است؟ و آيا اصولاً تفاوتي ميان عوالم وجود دارد يا نه؟ نتيجه آنكه موضعگيري و شناخت انسان نسبت به جهان هستي، به گونهاي مستقيم در تشخيص و تعريف «سعادت» بشري دخالت دارد.
اكنون زمان آن فرا رسيده است به اين سؤال پاسخ داد كه چنانچه شرط شناخت سعادت انسان، شناخت انسان، خدا، جهان و هدف جهان و انسان است، آيا انسان به صورت فردي و يا به گونه جمعي، بر شناخت كامل انسان، جهان، خدا و هدف از آفرينش خود و جهان هستي تواناست يا نه؟ پيشتر توضيح داده شد كه آدمي از چنان توان شناختي بالا و نيز ابزارهاي ادراكي كامل برخوردار نيست كه بتواند در همه موارد ياد شده به گونهاي يقيني شناخت حاصل كند. در نتيجه، بايد گفت: شناخت سعادت و راه رسيدن به سعادت واقعي، بايد از سوي عالم محض و حكيم مطلق و آفريدگار انسان و جهان صورت گيرد و تنها او به سعادت واقعي آدمي و به بهترين شيوه و بهترين راه براي رسيدن به سعادت واقعي و جاودانه داناست.
عقلگرايان، تجربهگرايان و انسانگرايان، هر يك فقط به بعدي از ابعاد وجودي بشر نظر كردهاند و تفسيرشان از انسان و سعادت انساني برخاسته از بينش آنها از انسان و جهان است؛ اما انسان داراي ابعاد وجودي پيچيدهاي است و تا وقتي همه آنها شناخته نشوند، سعادت و شقاوت او تشخيص داده نخواهد شد. از اينرو، بايد با كمك وحي، به عقل و دل آدمي توان مضاعفي بخشيد و سعادت واقعي بشر را شناسايي نمود و راه دستيابي به آن را پيدا كرد و نيز شيوه پيمودن اين مسير را به طور كامل شناسايي نمود و سپس آن مسير را به بهترين شيوه ممكن پيمود.
نتيجه
از مطالب و نقد و بررسيها درباره مكاتب گوناگون اخلاقي سعادتگرا، چنين نتيجهاي حاصل ميشود كه مكاتب اخلاقي بشري، كه برگرفته و محصول توان انديشه و تجارب بشرياند، هنوز به كمال خويش نرسيدهاند و هرگز نخواهند رسيد؛ زيرا همه مكاتب بشري بر مبناي توانمنديهاي علمي و تجربي محدود آدمي استوارند و گوهر عقلاني و نفساني انسان داراي محدوديت است. از اينرو، محصول آنها نيز محدود خواهد بود. آدمي در باب اخلاق نظري، به يافتههاي جديدي ميرسد و همچنان سير صعودي دارد، ولي هيچگاه انسان بدون اتّكا به وحي و راهنمايي اسوههاي الهي اخلاقي، نميتواند همه آنچه را در سعادت و يا در شقاوت او نقش دارد ـ از نقشههاي اخلاقي وحياني و تابلوهايي كه از جانب خداوند در مسير حيات آدمي توسط پيامبران در جهت دستيابي به فضايل و سعادت جاودانه نصب شدهاند ـ با تلاش عقلاني و يا تجربي خويش به دست آورد؛ زيرا دستيابي به نقشه اخلاقي كامل، جامع و ثابت در گرو دانشي كامل، جامع و ثابت درباره جهانهاي گوناگون انساني و جهانهاي غيرانساني است. و چون چنين دانشي خاص وجود بينهايت است و وجود آدمي داراي نهايت و حد و مرز است، در نتيجه نقشههاي اخلاقي بشري داراي محدوديت و كاستي خواهند بود. از بررسي مكاتب سعادتگراي سقراط، افلاطون و ارسطو به دست ميآيد كه بنيانگذاران اين مكاتب، همگي تلاش خويش را در جهت يافتن سعادت و معرفي آن به تاريخ بشريت، مصروف داشتهاند. در بدو امر، بسياري تصور كردهاند هر سه فيلسوف ياد شده ديدگاهشان درباره فضيلت و سعادت يكي است و تنها اختلاف اندكي در ديدگاههاي آنان درباره سعادت و فضيلت ديده ميشود، اما با دقت در نظريات و گفتههاي آنان، آشكار ميشود كه هرچند همگي سعادتگرا هستند، ولي تفسير و تبيين و ماهيت «سعادت» نزد آنها متفاوت است. همچنين درباره اينكه آيا اخلاق نسبي است و يا مطلق، وفاقي ميان افلاطون و ارسطو ديده نميشود. اين ادعا در نقد و بررسي هر يك از دو مكتب ياد شده به اثبات رسيده است.
-
پى نوشت ها
- 1 دانشآموخته حوزه علميه و كارشناس ارشد فلسفه.
- 2ـ محمّدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا تهران، البرز، 1375، ص 17.
- 3ـ ژان برن، سقراط، ترجمه سيدابوالقاسم پورحسينى تهران، علمى و فرهنگى، 1383، ص 39.
- 4ـ هنرى توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه فريدون بدرهاى تهران، كيهان، 1364، ص 74ـ75.
- 5ـ حنا فاخورى و خليل جر، تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ترجمه عبدالمحمد آيتى تهران، علمى و فرهنگى، 1383، چ هفتم، ص 53.
- 6ـ رضا داورى اردكانى، فلسفه چيست؟ تهران، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، 1374، چ دوم، ص 60.
- 7ـ رابرت ال. هولمز، مبانى فلسفه اخلاق، ترجمه مسعود عليا تهران، كتابخانه ملّى، 1354، ص 78.
- 8ـ ريچارد پايكين و آوروم استرول، كليات فلسفه، ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى تهران، حكمت، 1376، ص 11.
- 9ـ دفتر همكارى حوزه و دانشگاه، فلسفه تعليم و تربيت تهران، سمت، 1372، ج 1، ص 167.
- 10ـ منوچهر صانعى درهبيدى، فلسفه اخلاق در تفكر غرب تهران، دانشگاه شهيد بهشتى، 1368، ص 14.
- 11ـ ارسطاطاليس، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه سيد ابوالقاسم پورحسينى تهران، دانشگاه تهران، 1363، ج 1، ص 1.
- 12ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى تهران، علمى و فرهنگى، 1362، ج 1، قسمت دوم، ص 453.
- 13ـ اميل بريه، تاريخ فلسفه در دوره انتشار فرهنگ يونانى، ترجمه علىمراد داودى تهران، دانشگاه تهران، 1352، ج 1، ص 332.
- 14ـ ارسطاطاليس، پيشين، ص 25.
- 15ـ همان، ص 36ـ39.
- 16ـ ريچارد پايكين و آوروم استرول، پيشين، ص 29.
- 17ـ ويل دورانت، پيشين، ص 376.
- 18ـ مراد ارسطو از محرك نامتحرك خداوند است كه خداوند با توجه به كمال محض بودنش و زيباى محض بودنش عشقى را نسبت به خودش در ذات موجودات از جمله انسان قرار داده است كه همگى به سوى او در حركتند ولى خود خداوند داراى حركت نيست. و نيز او در تعريف خداوند مىگويد: خدا فكر فكر است.
- 19ـ ريچارد پايكين و آوروم استرول، پيشين، ص 130.
- 20ـ همان، ص 19.