معرفت، سال پانزدهم، شماره پنجم، پیاپی 104، مرداد 1385، صفحات 73-

    ظهور عواطف انسانی1

    نوع مقاله: 
    ترویجی
    Article data in English (انگلیسی)
    Full Text:
    متن کامل مقاله: 

    ظهور عواطف انسانی1

    نویسنده: مایکل لوئیس2

    مترجم: عبدالرضا ضرابی

    [مقدّمه]

    مشاهده نوزادان تازه متولد شده، نشان می دهد که رفتار عاطفی نسبتاً اندکی در آنها وجود دارد. آنها گریه می کنند; هنگام درد، تنهایی یا نیاز به غذا و مراقبت، پریشان به نظر می رسند. آنها نگاهی مهربان دارند و در عالم خود به اشیا و اطرافیان خیره می شوند. آنها ظاهراً به صدا گوش می دهند، به اشیا می نگرند و به تأثیرات قلقلک پاسخ می دهند. به علاوه، به نظر می رسد آنها عواطف مثبتی مانند شادی، و رضایت مندی را (از خود) بروز می دهند. وقتی تغذیه آنها موقتاً قطع می شود یا تغییر می کند، دست و پا می زنند، لبخند می زنند و احساس رضایت می کنند. اگرچه از نظر نشستن، خوابیدن و حتی چهره، حالت های زیادی از خود بروز می دهند، (اما) مجموعه عواطف غیر وابسته ای که آنها به نمایش می گذارند نسبتاً اندک است. با این وجود، در طول ماه ها و در حقیقت، تا پایان سه سالگی، همین کودکان عواطف فراوانی را ابراز می کنند و در واقع، بعضی ها عقیده دارند که تا این سن، می توان گفت تمام عواطف بزرگ سالی در آنها به وجود آمده است. (لوئیس، 1992) در طول سه سال، بروز و میزان عواطف انسانی از کم به زیاد تغییر کرده است. برای درک این رشد سریع، ضروری است موضوعاتی را که به بیان دقیق رشد عواطف کمک خواهد کرد، مورد توجه قرار دهیم. اولین موضوع تحت عنوان «مکان شناسی3 ویژگی های عاطفی» مطرح است. در درون این بحث، رشد خصیصه های مذکور مورد ملاحظه قرار گرفته است. سرانجام به توالی رشدی در طول این سه سال از زندگی نیز توجه شده است.

    مکان شناسی عاطفه

    برای بحث درباره موضوعات رو به رشد، شامل تحقیق در زمینه عاطفه، آنچه حایز اهمیت است اینکه ابتدا روشن شود منظور ما از واژه «عاطفه»4 چیست. واژه عاطفه مانند واژه «شناخت» به دسته ای از محرک ها، رفتارها، حالات و تجربیات اشاره دارد. اگر ما بین این خصیصه های عاطفه فرق نگذاریم، تحقیق در زمینه آنها و رشد آنها با مشکل مواجه می شود. برای نمونه، زجونک (Zajonc, 1982) ثابت کرد که عواطف می توانند بدون شناخت ها رخ دهند، در حالی که لازارس ( Lazarus,1982) ثابت کرد که عواطف مستلزم شناخت اند. همان گونه که خواهیم دید، هر یک از این دو، سیمای متفاوتی از زندگی عاطفی را بیان کرده اند. به همین سبب، هر یک توانسته به دیدگاهی کاملا متضاد با دیگری دست یابد، بدون اینکه استدلال مربوط به خود را به خطر اندازد. دلیل این امر کاملا ساده است: آن گونه که خواهیم دید، زجونک از عواطف به عنوان حالت ها، بحث می کرد، در حالی که لازارس به عنوان تجربه. به عبارت دیگر، زجونک عاطفه را حالت می پنداشت، در حالی که لازارس آن را تجربه می انگاشت.

    محرک های عاطفی

    برای پیدایش و بروز یک عاطفه، برخی حوادث برانگیزاننده ـ چیزی که من آنها را «محرک عاطفی» می نامم ـ باید سبب تحول در حالت ارگانیسم5 گردند. تغییر حالت ارگانیسم یا اندامواره می تواند متأثر از تحول در یک ایده یا دگرگونی در حالت فیزیولوژیکی بدن باشد. حوادث سبب ساز ممکن است محرک های بیرونی و یا محرک های درونی باشند. محرک های بیرونی ممکن است غیر اجتماعی (مانند صدای گوش خراش) یا اجتماعی (مانند جدایی از یک محبوب) باشند. محرک های درونی ممکن است از تغییرات در حالات فیزیولوژیکی خاص تا فعالیت های شناختی پیچیده را در بر گیرد. از این رو، چون بدیهی است که تشخیص و به کارگیری یک محرک درونی سخت تر از محرک بیرونی است، جای تعجب نیست که اغلب تحقیقات به محرک بیرونی می پردازند; یعنی، تلاش می کنند دقیقاً مشخص نمایند چه خصیصه هایی از محرک، عاطفه را فعال می کند.

    مسئله اساسی در تعریف یک محرک عاطفی این است که تمام محرک ها نمی توانند به عنوان محرک های عاطفی معرفی شوند. برای مثال، یک جریان شدید هوای سرد ممکن است سبب پایین آمدن درجه حرارت بدن شده و موجب لرزیدن انسان گردد، اما هیچ کس این اتفاق را یک حادثه عاطفی تلقّی نمی کند. به طور کلی، ما برای معرفی یک حادثه به عنوان محرک عاطفی از حس مشترک مان استفاده می کنیم. بنابراین، برای مثال، دیدگاه یک ناآشنا در مورد یک دستگاه پرتگاه دیداری6 و یا تجربه آن رویداد معمولا محرکی برای ترس است. اما رهیافت والدین آشنا به آن چنین نیست، بلکه در نظر آنها از این دستگاه به عنوان محرکی برای اندازه گیری لذت یا شادی استفاده می شود. حوادثی که از آنها برای برانگیختن عواطف خاص استفاده می کنیم، برخاسته از تجربیات کلی ما هستند. متأسفانه، چنین تجربیاتی ممکن است درست نباشند. همان گونه که در تحقیقات مربوط به ترس مشاهده شد، همه کودکان در مقابل یک رویکرد ناآشنا از خود ترس نشان نمی دهند. (لوئیس و روزنبلوم Rosenblum، 1974)

    مسئله ماهیت محرک ها حتی زمانی جدی تر می شود که ما تلاش کنیم واکنش های فیزیولوژیکی نسبت به رویدادهای عاطفی را اندازه گیری نماییم. برای مثال، در نمایش یک فیلم ترسناک و سنجش پاسخ فیزلوژیکی به آن فیلم، می توان محرک را یک محرک ترسناک پنداشت. آنچه به طور فیزیولوژیکی ظاهر می شود، به عنوان پاسخ به ترس انتخاب شده است. وقتی از آزمودنی ها در خصوص ماهیت محرک و عواطفی که تولید می کند، پرسیده شد، اغلب موارد (1) به عقیده آنها، عاطفه ایجاد شده هیچ ارتباطی با محرک نداشت; (2) آنها چندین واکنش عاطفی گوناگون ایجاد کردند. سوارتز (Schwartz) و وینبرگر (Winberger) (1980)، برای مثال، وقتی از آزمودنی ها خواستند که نسبت به مجموعه حوادث مختلف عواطف خود را بگویند، دریافتند که آنها برای یک محرک مشابه عواطف متفاوتی مطرح کردند. من و همکارم (لوئیس و مایکلسون Michalson، 1983) نیز از عده ای خواستیم به عواطفی که هنگام رفتن به جشن ازدواج فرزندشان و یا مرگ یکی از والدینشان، در آنها ایجاد می شود، توجه کنند. این افراد در پاسخ عواطف متفاوتی نسبت به هر یک از این محرک ها گزارش کردند. این گونه تحقیقات نشان می دهد که اطلاعات ما، به استثنای تجربه کلی، درباره ماهیت محرک های عاطفی اندک است. در حالی که از نظر علمی درباره اینکه چه عواطفی تحریک شده و چه رویدادهای محرکی آنها را تحریک کرده است، اطلاعات اندکی وجود دارد. اما این مورد روشن است که در یک فرهنگ به نظر می رسد افراد از یک دانش کلی در خصوص اینکه چگونه باید نسبت به رویدادهای محرک خاص واکنش عاطفی از خود نشان دهند، برخوردارند. بنابراین، برای مثال، در فوت پدر یا مادر یا یک دوست، ما از عاطفه ای که احتمالا دیگران دارند و یا انتظار بروز آن می رود، آگاهی داریم. (در یک صحنه نمایشی) یادگیری دیالوگ مربوط به عواطف مناسب در وضعیت های تحریکی، چه این عواطف یا نمایش واقعی باشند یا نباشند، به ما می فهماند که دانش مربوط به محرک های عاطفی و پاسخ های عاطفی مناسب، امری اکتسابی است. با مروری بر این موضوع (به هریس، 1989 مراجعه شود)، اطلاعات مربوط به کسب چنین دانشی از سوی کودکان نشان می دهد که چون کودکان تا ده سالگی نسبت به عواطف مناسب به سبب محرک های انگیزشی مناسب احساس خوبی دارند، یادگیری این دیالوگ های عاطفی ظاهراً خیلی زود رخ می دهد. لوئیس (1989) برای مثال، از کودکان خواست بگویند احتمالا چه بیان عاطفی را برای هر یک از این رویدادها انتخاب می کنند: دریافت جایزه در یک جشن تولد، گم شدن از کنار مادر در یک مغازه بقالی، و افتادن و صدمه دیدن. کودکان 3 تا 5 سال توانسته بودند پاسخ مناسبی به این درخواست بدهند. با این شیوه، بزرگ ترها نیز به دیالوگ های عاطفی مشابه پاسخ خواهند داد. برای کودکان یادگیری آنچه در فرهنگ آنها مناسب و مطلوب تلقّی می شود، مهم است. آنها چنین دانشی را خیلی زود کسب می کنند. کسب چنین دانشی ضرورتاً به این معنا نیست که موقعیت ها، عواطفی را ـ که عموماً عقیده بر این است که تحت آن موقعیت پدید می آیند ـ ایجاد نمی کنند. آنچه که ضروری است به آن اشاره شود این است که حوادث محرک خاص به احتمال زیاد برخی عواطف را تحریک می کنند و برخی را تحریک نمی کنند. محرک های عاطفه می تواند فعالیت مربوط به چیزی باشد که یک کودک برحسب اینکه چگونه رفتار کند، فراگرفته است، و نیز می تواند فعالیت مربوط به جریان خودکاری باشد که به وسیله آن حوادث خاص عواطف خاصی را برمی انگیزاند.

    تکامل محرک ها

    دسته ای از محرک ها تاریخچه تکاملی کوتاهی دارند. یک صدای بلند و ناگهانی موجب هول و هراس و احتمالا ترس در سرتاسر وجود انسان می گردد. نمایان شدن یک حادثه دیداری موجب هراس و توجه و شاید هم ترس می شود. منظره غذا، برای فرد گرسنه همیشه به عنوان یک محرک مثبت عمل می کند. بنابراین، ممکن است از جمله حوادث زیستی یا اکتسابی (که یا به طور زیستی معین شده یا در اولین روزهای حیات آموخته شده) فرض شود که به طور ثابت و یک پارچه موجب حالت عاطفی خاص می گردد. حتی برای این دسته از شبه محرک های خودکار، تجربه رو به رشد ارگانیسم ممکن است محرک را از عمل کردن به شیوه طبیعی خود بازداشته و یا فعالیت آن را محدود کند.

    در دسته محرک های با یک دوره تکاملی (رشدی)، ساختاری که از ارتباط محرک ـ پاسخ حمایت می کند احتمالا تحول می یابد. در این دسته، محرک هایی هستند که از لحاظ زیستی به پاسخ مرتبطند و نیز محرک هایی وجود دارند که از طریق تداعی های اکتسابی (روابط اکتسابی) به پاسخ مرتبط شده اند; مثلا، ترس نوزادان از غریبه ها ممکن است به طور زیستی طرح ریزی شده باشد. به مروز زمان، ترس از غریبه احتمالا کاهش می یابد; زیرا ساختار زیستی که حمایت کننده ارتباط محرک ـ پاسخ است، فرو ریخته یا به سبب تجربه دستخوش تحول گردیده است. تداعی های اکتسابی بین محرک ها و پاسخ ها ممکن است همچنین تابع تحول رشدی باشد; زیرا ساختارهای جدید شکل گرفته یا ساختارهای کهنه از بین رفته است. برای مثال، شکل گیری ساختارهای جدید را می توان به تحولات شناختی نسبت داد. اطلاعات مربوط به منابع متعدد نشان می دهد که عوامل شناختی مهم در تعمیق اثرات دسته های حوادث در برانگیختن ترس نقش ایفا می کنند. (به کامپوز Campos و ستنبرگ Stenberg، 1981; فینمن Feinman و لوئیس، 1984 مراجعه شود.) تعدادی از این جریان های شناختی در اینجا مورد توجه قرار گرفته اند و به احتمال زیاد می توانستند به فهرست اضافه شده باشند. این ظرفیت ها به همان دقت و سودمندی مثال های مربوط به نقشی که رشد شناختی ممکن است در تعمق رشد محرک های ترس ایفا کند، مورد اعتنا هستند. ابتدا، حافظه باید نقش مهمی در برانگیختن ترس ایفا کند. کودکان باید بتوانند حوادث زیانبار گذشته را شناخته و به خاطر بیاورند (تداعی کنند.) لباس سفید دکترها ممکن است درد را تداعی کند و بنابراین، مستلزم برانگیخته شدن ترس است. بر مبنای انتظارشناختی، خشونت به خودی خود به نظر نمی رسد که محرک ترس باشد. در حقیقت، خشونت مورد انتظار ممکن است برانگیختن باشد، و عاطفه خاص به وجود آمده ممکن است به این بستگی داشته باشد که آیا ارگانیسم می تواند حادثه را جذب و کنترل کند. (لوئیس و گلدبرگ Goldberg، 1969) برخی از حوادث که غیرقابل کنترلند، احتمالا ایجاد ترس نیز می کنند. (به گانار gannar، 1980 مراجعه شود.) ترسیم دوره رشدی (تکاملی) محرک ها کار دشواری است که باید انجام شود. رشد سایر جریان های شناختی ـ طبقه بندی، فهرست بندی، استدلال، و مانند آن ـ نیز احتمالا باید بر محرک هایی که پاسخ های عاطفی ایجاد کرده، تأثیر بگذارد; مثلا، ناکامی در انجام یک کار موجب افسردگی در کودکان زیر سن 24 ماهگی می شود، در حالی که ناکامی در انجام آن کار بعد از سن 24 ماهگی احتمالا موجب شرم یا احساس گناه می گردد. یعنی همان محرک، متناسب با توان و ظرفیت شناختی کودکان، دو عاطفه متفاوت ایجاد می کند. پیش از اینکه کودکان بتوانند فعالیت های خود را با برخی معیارها بسنجند، ناکامی در دستیابی به یک هدف موجب افسردگی می شود. وقتی کودکان بتوانند خود را ارزیابی کنند، عاطفه به عنوان پیامد یک ناکامی احتمالا شرم یا احساس گناه است. (لوئیس، 1992) یافته هایی از این دست، چند مسئله مرتبط با محرک های عاطفی را به ما گوشزد می کند. این مسائل عبارتند از:

    1. برخی محرک ها ممکن است ارتباط مناسب زیستی خودکار با عواطف داشته باشند، در حالی که برخی دیگر ارتباطشان با عواطف از طریق تداعی های آموخته (اکتسابی) است;
    2. افراد ممکن است با هم متفاوت باشند تا جایی که محرک یکسان، عواطف متفاوت در آنها ایجاد می کند;
    3. رابطه بین محرک های عاطفی و نتایج عاطفی به عنوان کارکرد سیستم معنایی7 افراد خاص تغییر می کند.

    حالت های عاطفی

    حالات عاطفی ساختارهایی انتزاعی اند. این حالات به مجموعه تغییرات در فعالیت جسمی / فیزیولوژی عصب تعریف شده اند. حالات عاطفی می توانند بدون ارگانیسم هایی که قادرند این حالات را درک کنند، رخ دهند. افراد می توانند تحت تأثیر یک محرک خاص گرسنه باشند اما هنوز آن حالت گرسنگی را درک نکرده باشند. یک حالت عاطفی ممکن است مستلزم تغییراتی در پاسخ های هورمونال و فیزیولوژی عصب، و نیز تغییراتی در رفتار چهره ای، بدنی و گفتاری باشد. دو دیدگاه در ارتباط با حالات عاطفی وجود دارد. بر اساس نظریه نخست، این حالات با گیرنده های خاصی در ارتباطند; علاوه بر این، آنها فعالیت مربوط به این گیرنده ها را تنظیم می کنند. (ایزارد Izard، تامکینز، 1962ـ1963) در دیدگاه دوم، حالات عاطفی در ارتباط با گیرنده ها نیستند و تحولات خاصی به وجود نمی آورند; در عوض، آنها گرایش های پاسخ کلی هستند که با شناخت های خاصی در ارتباطند. (ماندلر Mondler، 1975، 1980; اُرتونی Ortony، کلور  Cloreو کالینز Collins، 1988; اسکاتر Schachter و سینگر Singer، 1962)

    در دیدگاه نخست، اصل بر این قرار گرفته که حالات عاطفی خاص، مؤلفه های فیزیولوژیکی به همراه دارند و نیز به صورت رفتاری های چهره ای و بدنی بیان شده اند. شباهت یکسانی بین عاطفه، مانند خشم، ترس، افسردگی یا شادی، و حالت خاص درونی وجود دارد. این دیدگاه مربوط به حالات عاطفی خاص، از زمان تدوین اولیه نظریه داروین (1965 / 1872)، به عنوان اساس آنچه که به اعتقاد ما شباهت بین عواطف خاصی که تجربه می کنیم و عملکردهای جسمانی ما مطرح می باشد، به کار رفته است. آنها حالات انتزاعی اند. به جز برای بیان حالات بدنی و چهره ای، هیچ شباهت یکسانی بین چنین تغییرات و عواطف فیزیولوژیکی انتزاعی یافت نشده است. دانشمندانی که عملکرد مغز را بررسی کردند (دیویدسون  Davidsonو فاکس Fox، 1982; نلسون  Nelsonو باسکت Bosquet، 2000; نلسون و بلوم Bloom، 1977) و کسانی که به بررسی تغییرات دستگاه عصبی خودکار خاص پرداختند، برخی شباهت های بین حالات درونی خاص و عواطف خاص را ثابت کردند. با این وجود، شاهدی برای حالات خاص وجود ندارد.

    نظریه های غیرحالتی ماهیتاً شناختی، کمتر به شباهت خاص بین حالت درونی و عواطف استدلال می کنند، در عوض، فعالیت شناختی در نظر آنها معین کننده عواطف خاص است. چه مدل های انگیختگی کلی، مانند مدل اسکاتر و سینگر (1962)، و چه مدل های نظریه شناختی، بر طبق مبنای اصلی خود وجود حالات خاص را انکار می کنند; در عوض (در نظر آنها) عواطف معلول اندیشیدن است. (اُرتنی، 1988)

    حالت های خاص، که دارای محرک های خاص برانگیختگی هستند، وجود دارند. مثلا، نظریه ساز و کارهای راه اندازی فطری (IRMs) اظهار می دارد: حیواناتی که از خود یک پاسخ ترس نشان می دهند، تحت تأثیر محرک خاصی قرار گرفته اند. دلیلی که در اینجا مطرح می شود، این است که شباهت مستقیمی بین یک محرک خاص و یک حالت خاص وجود دارد (که موجب ترس در حیوان می گردد.) واتسون (1919) اظهار داشت: محرک های خاصی در نوزادان وجود دارد; (مثلا) ترس به واسطه احساس افتادن یا به واسطه صداهای بلند ایجاد شده است. به همین ترتیب، دانشمندان نظریه وابستگی استدلال کرده اند که کودکان شادی و وابستگی خود را به کسانی که از آنها مراقبت می کنند، نشان می دهند. (بولبی Bowlby، 1969) به عبارت دیگر، کاملا روشن است که برخی عواطف خاص (معین) می تواند صرفاً از طریق فرایندهای شناختی ایجاد شده باشد.

    برای مثال، محرک های معین فرایندهای شناختی ای را طلب می کنند، که به نوبت می توانند حالات عاطفی خاص را برانگیخته یا ایجاد کنند. در چنین مواردی، برای تحریک یک حالت خاص شناخت لازم است، اما ممکن است از لوازم آن حالت نباشد. عاطفه شرم را در نظر بگیرید. فرد باید نسبت به شرم شناخت داشته باشد تا آن حالت رخ دهد. شرم هنگامی رخ می دهد که افراد رفتارشان را با بعضی معیارها بسنجند و دریابند که کوتاهی کرده اند. علاوه بر این، آنها در مجموع خود را عاجز و ناموفق ارزیابی می کنند. (لوئیس، 1992) چنین شناخت هایی به یک حالت عاطفی خاص منجر می شود که ممکن است فعالیت جسمانی خاصی داشته باشد. دیدگاه های مطرح شده کاملا پیچیده اند:

    1. یک حالت عاطفی می تواند به طور خودجوش از طریق محرک های خاص برانگیخته شود; مثلا ترس حیوان وقتی شکارچی را می بیند. (IRM)
    2. حالات عاطفی به طور خودجوش از طریق بعضی از اندامواره های فطری برانگیخته نشده، بلکه به عکس، از طریق فرایندهای ارزیابی کننده شناختی تحریک شده است. پلتچیک Plutchik (1980) ومن (لوئیس، 1992) برای بیان تفاوت حالات عاطفی گوناگون به اختلاف بین اندامواره و سنجش شناختی استدلال کرده ایم.
    3. هیچ حالت عاطفی خاصی وجود ندارد، بلکه آنچه هست انگیختگی است که از طریق رویدادهای اطراف آن تفسیر شده است. (اسکاتر و سینگر، 1962) در این مدل، یک حالت عاطفی وجود دارد، اما فقط یک حالت عاطفی کلی است.
    4. به طور کلی، هیچ حالت عاطفی وجود ندارد، بلکه فقط این فرایندهای شناختی هستند که به عواطف خاص منجر می شوند.

    این اختلاف آراء کاربردهای مهمی برای نظریه مربوط به رشد عاطفی دارد. آنچه روشن است اینکه حتی اگر حالت های عاطفی خاصی هم وجود داشته باشد، آن حالت ها ممکن است شباهت اندکی به زندگی عاطفی ما داشته باشند، چه تجربیات عاطفی و چه تجربه ما از عواطف. بنابراین، مثلا، شاید داشتن یک حالت عاطفی کاملا امکان پذیر باشد، اما اطلاعی از آن نداشته باشیم، آن را نادیده بپنداریم یا حتی منکر آن شویم. همچنین، ما ممکن است یک حالت عاطفی خاص داشته باشیم، اما مایل به بیان آن نباشیم. بنابراین، مثلا، شاید من از رئیس خود به سبب اینکه مرا ترفیع نداده ناراحت باشم، اما احتمالا وقتی او را می بینم این ناراحتی را اظهار نمی کنم. حالات عاطفی، در این صورت، انتزاعی اند، و برای اینکه بدانیم آیا خاص اند، کلی اند، یا وجود ندارند، نیاز به تحقیق بیشتری داریم.

    اگر ما وجود حالات عاطفی را مسلم فرض کنیم، در آن صورت، در اغلب موارد باید این حالات را دگرگونی های طراحی شده گذرا در سطوح در حال جریان فعالیت فیزیولوژی عصبی / جسمانی تلقّی کرد. این تغییرات در حال جریان و گذرا در سطح فعالیت فیزیولوژی عصبی و جسمانی ما، نشانه وجود جریان ثابت تغییر است. بنابراین، تصور هوشیار بودن بدون داشتن برخی حالت های عاطفی یا سطحی از انگیختگی، دشوار است. به هر حال، چون نیازی نیست که بین حالت عاطفی و تجربه عاطفی شباهتی وجود داشته باشد، بنابراین، دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم ما از حالت هایی که در آن هستیم آگاهیم. این بدان معنا نیست که این حالات، رفتار در حال جریان ما را تحت تأثیر قرار نمی دهند، بلکه منظور این است که این حالت ها آشکار نیستند. (لوئیس، 1991)

    رشد حالت های عاطفی

    در بحث از موضوعات مربوط به رشد حالت های عاطفی، دو موضوع نیازمند بررسی است. اولین موضوع به ماهیت حالت های مختلف و چگونگی استنتاج آنها مربوط می شود. دومین موضوع راجع به دوره رشد حالت های عاطفی در هنگام پیدایش است. مثلا، اگر حالت های عاطفی، خاص تلقّی شوند، چگونگی رشد حالت های خاص نیاز به بررسی و توضیح دارد. دو مدل کلی امکان پذیر است. بر اساس مدل اول، حالت های عاطفی خاص از فرایندهای شناختی استنتاج شده اند. چنین فرایندهایی ممکن است کاملا رشدی بوده یا فعل و انفعالی باشند; مانند فعل و انفعالات ارگانیسم با محیط خود. مدل دوم برای رشد در پیدایش حالت های خاص نقشی قایل نیست; در عوض، فرض بر این است که حالت های عاطفی مجزّا از هم، فطری اند.

    در مدل اول، نوزاد دو حالت اساسی یا یک حالت دوقطبی در هنگام تولد دارد: یک حالت منفی یا پریشانی و یک حالت مثبت یا رضایت. حالت های بعدی با جداسازی این حالت دوقطبی اساسی پیدا می شوند. نظریه های جداسازی هم بر تعدیل حالت دو قطبی تأکید می کنند و هم بر حالت انگیختگی کلی. لحن دلنواز و انگیختگی ممکن است دو بعد مورد نیاز برای ایجاد حالت های عاطفی خاص باشند. این ایده از طرف بریجز (Bridges، 1932) مطرح شده بود که فرضیه های متفاوتی در آن لحاظ شده است. افراد دیگری نیز مانند سپیتز (Spitz، 1965)، سروف (Sroufe، 1979) و امد گینزبور ( EmdeGaensbauer) و هارمون (Harmen، 1976) که یک بعد بافتاری (زمینه ای) به طرح افزوده اند این نظریه را پذیرفته اند. شیوه ای که در آن، تلاقی انگیختگی و لحن دلنواز به درون حالات عاطفی خاص گسترش می یابد، نظری باقی می ماند. چنین استدلال شده است که هم تعامل مادر ـ کودک و هم بلوغ (رشد) زمینه فرایند جداسازی است. (آلس Als، 1975; برازلتون Brazelton، کسلوسکی Koslowski و ماین Main، 1974; ساندر Sander، 1977) تنظیم حالت کودک می تواند ساز و کاری باشد که به جداسازی منجر می شود. اگرچه برخی نظریه پردازان تأکید می کنند که جداسازی عاطفی بیشتر به وسیله عوامل بیولوژیکی تعیین می شود تا عوامل ارتباطی (متعاملی)، اما ترکیب این دو نیرو محتمل تر به نظر می رسد. در حالی که چنین نظریه ای جذاب است، منشأ حالات عاطفی بدون تأیید تجربی باقی می ماند.

    یک مدل رشدی ساده تر مربوط به جداسازی می تواند از منظر صرفاً بیولوژیکی مورد ملاحظه قرار گیرد. در چنین مدل بیولوژیکی می توان تصور کرد که عاطفه یک پارچه و نامتمایز به هنگام رشد متمایز می شود. بر اساس چنین دیدگاهی (به لوئیس و مایتکسون، 1983 مراجعه شود)، میزان جداسازی و آشکار شدن حالات عاطفی مجزّا شده بر اساس جدول های زمان بندی فیزیولوژیکی طرح ریزی شده است. جداسازی از ساختارهای کلی به خاص، فرایندی است مشترک و عام در ساخت شناسی (واژه شناسی); از این رو، هیچ دلیلی وجود ندارد که چنین احتمالی در رشد عاطفی در نظر گرفته نشود. به احتمال زیاد، در بین رشد عاطفی، جداسازی حالت های عاطفی وجود دارد که به عنوان عمل رشد، اجتماعی کردن و رشدشناختی پدید می آید; عنوانی که مختصراً به آن می پردازم. هرقدر هم فرایندها زمینه ساز این جداسازی باشند، این مدل ذاتاً رشدی است. مدل بدیل این است که بعضی حالت های گسسته به یک معنا از پیش برنامه ریزی شده و نیازی نیست که بیش از این متمایز شده باشند. (ایزارد، 1978) این حالت ها در هنگام تولد وجود دارند، حتی اگر تا مرحله ای از رشد امکان ظهور پیدا نکنند. این دیدگاه برخلاف مدل جداسازی است که در آن، حالت های عاطفی گسسته از حالت نامتمایز اصلی تحول پیدا نمی کند، اما هنگام تولد در شکل متمایز قبلی خود، ذاتی است. در «مدل سیستم های گسسته» حالت های عاطفی خاص با برنامه ای از پیش تعیین شده، به تناسب نیاز زندگی نوزادی ظهور پیدا می کنند. آنها ممکن است با ظهور سایر ساختارها هم رخداد باشند، اگرچه مستقل از آنها هستند. سیستم عاطفی ضرورتاً بر طبق دستورالعمل های بیولوژیکی عمل می کند.

    این مدل های مختلف بیانگر تفاوت مفهومی بین تجربه و ساختار است که در بحث های هیوم و کانت مشهود می باشد. در مورد هیوم، تجربه یک ساختار را به وجود می آورد. (هیوم، 1739/1888) اما در مورد کانت، تجربه جذب ساختارهای ذاتی شده است. (کانت، 1781، 1958) در بررسی رشد عاطفی، سؤالی که باید به آن پاسخ گفت این است که آیا حالت های عاطفی، فقط بر اساس رشد شناخت ها ایجاد شده اند و به آنها وابسته اند، یا شناخت ها خود حالت های عاطفی یا ساختارها را ایجاد می کنند؟ چنین تمایزی البته خوب است، اما دلالت های نظری مهمی دارد. چنین تمایزی را در بررسی از ترس می توان مشاهده کرد. (لوئیس و روزنبلوم، 1974) آیا هر حالت ترس، از نظر کیفی مانند سایر حالت های ترس است، یا اینکه حالت های ترس بنا به کارکرد محرک ها متفاوت عمل می کنند؟ برای مثال، آیا حالت ترسی که به واسطه یک صدای بلند ایجاد شده، همانند حالت ترسی است که به واسطه تداعی یک دکتر لباس سفید همراه با درد آمپول ایجاد شده است؟ آیا حالت های عاطفی مستقل از شناخت های خاص اند یا به آنها وابسته اند؟ اگر حالت های عاطفی مستقل باشند، نیازی نیست که به وسیله شناخت ها به وجود آیند.

    اولین موضوع در رشد حالت ها به منشأ حالت های عاطفی مجزّا (جدا از هم) مربوط است. دومین موضوع بر تحولات رشدی در حالت های عاطفی، آنگاه که ظهور پیدا کرده اند، تأکید می کند. برای مثال، کودکان 8 ماهه ممکن است، رفتارهایی را نشان دهند که در ظاهر و هنگام نزدیک شدن غریبه ها ترس را منعکس می کند، و کودکان 2 ساله، زمانی که چراغ مطالعه متعلق به والدین خود را شکسته اند ممکن است رفتارهای مبتنی بر ترس از خود نشان دهند. آیا حالت های ترس مشابه، منشأ اظهار ترس در هر دو مورد است؟ اگر چه محرک های مربوط به حالت ها و ظرفیت های شناختی کودکان در این دو مورد متفاوت است، اما حالت های عاطفی اساسی ممکن است مشابه باشد.

    تحولات رشدی اساسی ممکن است در این موارد رخ دهد: 1. رویدادهایی که حالت های عاطفی را ایجاد می کند; 2. پاسخ های رفتاری که به حالت ها اشاره دارد; 3. ساختارهای شناختی کودکان.

    مشخص کردن خود حالت عاطفی که به عنوان عمل رشد تحول پیدا می کند، دشوار است. به هر حال، تغییرات فیزلوژیکی و عصبی که ارگانیسم های جوان و پیر را از هم متمایز می کند، می تواند خیلی مهم باشد.

    با این فرض که تغییرات فیزیولوژیکی مهمی وجود دارد که با افزایش سن رخ می دهد، جریان های فیزیولوژیکی که با حالت های عاطفی ارتباط دارند می توانند به مرور زمان تغییر کنند. آنچه روشن است و در ادامه نشان داده خواهد شد، بیان این حقیقت است که ظهور عواطف خاص می تواند به شناخت های جدید بستگی داشته باشد، و نیز شناخت های جدید می تواند برای رشد عواطف جدید منظور گردد. مورد اول را می توان مجدداً در مثال مربوط به ترس مشاهده کرد: در حالی که نوزادان یک ساله ممکن است از افتادن از یک «پرتگاه دیداری» بترسند، از شکست در یک آزمون یا گول خوردن در پرداخت مالیات بر درآمدشان ترسی ندارند! چنین ترس هایی در یک بزرگ سال به بسط رشد اجتماعی و شناختی وابسته است. مورد دوم، یعنی شناخت هایی که عواطف جدید را ایجاد می کنند، به دسته های عواطف مربوط می شود که «عواطف سنجشی خودآگاه»8 نام دارند. این عواطف، مانند غرور و شرم، نمی تواند رخ دهد، مگر اینکه بسط جریان های شناختی اتفاق افتاده باشد. (به ستیپک Stipek، رچیا RecChia و مک کلینتیک Mc Clintic، 1992 مراجعه کنید.)

    اظهارات عاطفی

    اظهارات عاطفی، به تغییرات چهره ای قابل مشاهده بالقوّه در صورت، صدا و بدن، و سطح فعالیت اشاره می کند. اظهارات عاطفی تا حدودی به عنوان تجلّی حالات عاطفی درونی تلقّی شده است. (اکمن  Ekmanو فریسن Friesen، 1974) در واقع، معیار واحدی از حالت های عاطفی متمایزکننده تر از اظهارات عاطفی وجود ندارد. مشکلی که اظهارات عاطفی دارند این است که آنها خیلی زود قابل پنهان شدن، پوشیده شدن و به طور کلی، کنترل از سوی افراد هستند. علاوه بر این، اظهارات عاطفی تابع تجربیات فرهنگی و اجتماعی گسترده هستند; بنابراین، رابطه بین اظهارات و حالت ها تا حدودی مبهم باقی می ماند. (لوئیس و مایکلسون 1983)

    چند نکته در زمینه تعریف اظهارات عاطفی:

    اظهارات عاطفی با توجه به اظهار چهره ای مورد بررسی قرار گرفته و زمانی که حالت های بدنی مورد مطالعه قرار گرفت، به مطالعه گویایی عاطفی کودکان برحسب حالت های بدنی و فعالیت بدنی توجه کمتری شده است. گفتارها یکی از جنبه های کم اهمیت بیان عاطفی تلقّی شده اند، اگرچه به نظر می رسد آنها انتقال دهندگان فهم حالات عاطفی هستند. علاوه بر این، اظهارات گفتاری بی اندازه قوی هستند و می توانند حالات عاطفی مشابه را در دیگران تحریک کنند. گفتار می تواند بسیار فراگیرتر از اظهارات چهره ای یا بدنی باشد. برای مثال، فیلم ها وقتی به صورت دسته جمعی دیده شوند، خنده دارترند تا اینکه فقط یک نفر آنها را ببیند. به سبب ماهیت فراگیر بودن گفتار، اظهارگفتاری می تواند هدف تلاش های اجتماعی باشد. گریه کردن مورد مناسبی است. عمل گریه کردن، کاملا تحت کنترل قرار می گیرد، همان طور که والدین کودکانشان را اجتماعی می کنند تا وقتی ناراحتند یا به چیزی نیاز دارند گریه نکنند. حرکت (جنبش)9 می تواند نمونه دیگر اظهار کردن عواطف باشد. برای مثال، فرار از یک شیئی و دویدن به طرف شیئی دیگر، پاسخ های حرکتی هستند که با عواطف منفی و مثبت ارتباط دارند. علاوه بر این، اغلب کودکان از اسباب بازی یا فرد ناآشنا دور می شوند (فرار می کنند). مستقل از اظهار چهره ای، این کار یکی از موارد ترس محسوب می شود. (سگفر، گرینوود و پاری، 1972). اگرچه اطلاعاتی در زمینه اظهارات عاطفی در هر یک از این چهار جهت (چهره ای، حالتی، گفتاری، و حرکتی) وجود دارد، تقریباً به ارتباط بین آنها هیچ توجهی نشده است. این فرض عاقلانه است که فریاد زدن، گریه کردن، و فرار از یک شیئی حالت عاطفی ترس را منعکس می کند. جهت خاصی که برای بیان یک عاطفه به کار رفته، ممکن است کار قوانین خاص اجتماعی شدن یا کار سلسله مراتب پاسخی باشد که در آن، یک جهت مقدم بر جهت دیگر است. چنین سلسله مراتبی ممکن است یا به واسطه مجموعه الزامات بیولوژیکی مشخص شده باشد یا به واسطه مجموعه ای از قوانین اجتماعی. استفاده از یک یا چند مجرا برای بیان یک عاطفه خاص ممکن است به واسطه مجموعه ای مرکب از فعل و انفعالات (تأثیرات متقابل) مشخص شود. یکی از موضوعات خاص مورد علاقه، اثر برخی اظهارات هنگام ممانعت از ظهور بقیه است. جلوگیری از یک جهت خاص عملا می تواند ـ برای مثال ـ به وسیله ممانعت از حرکت کردن یک کودک، ایجاد شود. مثلا، اگر کودکان به سبب اینکه در صندلی مخصوص خود حبس شده اند، نتوانند با نزدیک شدن یک ناآشنا فرار کنند، ممکن است حالت درونی خود را پرشورتر (پرتنش تر) به گونه ای دیگر، همچون تغییر ماهیچه های صورت، بیان کنند. نمونه دیگر استفاده از جهات مختلف، برای اظهار عواطفی است که در کار خود در خصوص اضطراب رخ می دهد. ما (لوئیس، رامسی Ramsay و کاواکامی Kawakami) دریافتیم ـ برای مثال ـ نوزادانی که عاطفه مربوط به ناراحتی هنگام درد را ابراز نمی کنند، به احتمال زیاد واکنش های بزرگی مربوط به غدد فوق کلیوی از خود نشان می دهند. سائومی (Suomi، 1991) و لوین (Levine) و وانیر (Wiener، 1989) به پدیده مشابهی در موجودات غیر انسان دست یافتند. میمون هایی که به سبب جدا شدن مادرانشان با صدای بلند گریه نمی کردند، به احتمال خیلی زیاد واکنش های بزرگ تری مربوط به غدد فوق کلیوی نشان می دادند. بنابراین، ارتباط بین جهت های اظهار می تواند نقش مهمی در تعیین اظهارات عاطفی ارائه شده و شدت آنها ایفا کند.

    رشد اظهارات عاطفی

    سؤال مربوط به رشد اظهارات عاطفی به شکل های فراوانی مطرح می شود. کاملا روشن است که اظهارات عاطفی مجزّا را می توان در نوزادان در پایین ترین سنین مشاهده کرد. اگرچه بحث هایی در مورد تعداد عواطف مجزّا که قابل رؤیت اند (در مقابل عواطف مرکب) وجود دارد، اما نظریه های مربوط به رشد اظهار عاطفی به این امر بستگی دارد که ما بپذیریم اظهارات عاطفی مستقیماً با حالات عاطفی مرتبطند یا نپذیریم. حتی از این محوری تر به مسئله رشد اظهارات عاطفی، دستگاه خاصی است که برای اندازه گیری آنها به کار رفته است. به سبب اینکه دستگاه های اندازه گیری برای کدگذاری اظهارات به غیر از جهت چهره ای آنها، کمیابند، آگاهی اندکی درباره رشد سایر اظهارات وجود دارد. بنابراین، بیشترین توجه به اظهارات چهره ای و رشد آنها معطوف شده است.

    مشکل رشدی دیگر به مسئله قرینه مربوط می شود. اظهارات عاطفی ممکن است به حالت های عاطفی و به محرک های خاص مرتبط باشند، و احتمال مشاهده یک اظهار عاطفی به ماهیت ارتباط ها بستگی دارد; یعنی، یک محقق باید بداند چه چیزی احتمال دارد بچه را بترساند تا اینکه اظهارات مربوط به ترس را ایجاد کرده و اندازه گیری نماید. از آنجا که محرک های عاطفی یک دوره رشدی دارند ـ آن گونه که در بالا بحث شد ـ و اظهارات عاطفی در یک موقعیت خاص ایجاد می شوند، بررسی رشد اظهارات پیچیده تر از چیزی است که به نظر می آید. ناکامی در مشاهده یک اظهار در واکنش به یک محرک خاص، زمینه را برای استنباط اینکه عاطفه در آن سن (خاص) اظهار نمی شود، فراهم نمی کند; زیرا ممکن است تحت شرایط دیگر اظهار شود.

    بنابراین، دوره رشدی مربوط به اظهارات عاطفی، ناشناخته است. علاوه بر این، والدین در واکنش به این درخواست مطرح شده که نظر خودشان را درباره اولین اظهار عاطفی کودکانشان بیان کنند، مشکلی نخواهند داشت. (پانابکر Pannabecker، امد، جانسون، ستنبرگ و دیوید، 1980) به طور کلی، والدین درباره زمانی که به نظر آنها کودکان اولین بار از خود عاطفه خاص نشان می دهند، موافق هستند. به هر حال، چیزی که باید مشخص شود این است که آیا پاسخ های آنها واکنشی است از زمانی که عواطف واقعاً ظهور پیدا می کنند یا اینکه پاسخ های آنها نظام اعتقادی خود آنها را در این خصوص منعکس می کند. احتمالا اگر چنین سؤالاتی از والدین با فرهنگ های مختلف یا در زمان های تاریخی متفاوت پرسیده شود، نتایج متفاوتی به دست خواهد آمد. بنابراین، در حالی که 78 درصد از والدین آمریکایی خشم را در نوزادشان در سه ماهه اول زندگی مشاهده می کنند (پانابکر، 1980) این ممکن است سبب شود که در فرهنگ هایی که پرخاشگری کمتری در آنها وجود دارد، والدین پیدایش خشم را تا حدودی دیرتر مشاهده کنند. مسئله ای که در رابطه با پیدایش اظهارات عاطفی و مفهوم آنها وجود دارد کاملا پیچیده است. چهره، مجموعه فعال ماهیچه هاست; احتمال دارد مجموعه پیوسته ای را ایجاد کند که با انعکاس عواطف خاص قابل اندازه گیری باشد.

    با دیدن چهره های خاص در زمینه های خاص ما بیشتر باور می کنیم که اظهارات عاطفی خاص حالت اساسی ویژه ای را در نوزادان و کودکان منعکس می کند. بنابراین، برای مثال، وقتی کودکان با نزدیک شدن یک ناآشنا در چهره، نگرانی یا ترس نشان می دهند، این حالت ترس برای ما باور کردنی تر است از زمانی که به خاطر ترس از غریبه به طرف مادر خود که در کنارش نشسته است، روی برگرداند. من و همکارانم (آلساندری Alessandri، سولیوان Sullivan و لوئیس، 1990) واکنش های چهره ای کودکان را هنگامی که آنها کار ساده کشیدن یک نخ برای روشن کردن اسلاید را یاد می گیرند مشاهده کرده ایم. در جریان فراگیری آنها که براساس میزان افزایش کشیدن نخ اندازه گیری می شد، ما اظهارات عاطفی خاصی را مشاهده کرده ایم که ظاهراً برای شکل خاصی از یادگیری مناسب است. بنابراین، مثلا، کودکان وقتی به حل مسئله وادار می شوند علاقه نشان می دهند، وقتی مسئله را حل کردند، خوشحال می شوند و از این کار لذت می برند، و زمانی که کاملا بر کار مسلط شدند و آن را با مهارت فرا گرفتند، نسبت به آن بی علاقه و بی حوصله می شوند. علاوه براین، کودکان وقتی در مقابل واکنش و پاسخ مفید آنها دخالتی صورت پذیرد با چهره ناراحتی خشم خود را نشان می دهند. این چهره ها که در موقعیت های خاص ابراز می شود، به ارتباط بین اظهار چهره ای و حالت درونی معنای مورد قبول می دهد.

    به علاوه، این سؤال که آیا یک اظهار چهره ای واقعاً حالت عاطفی را منعکس می کند، نمی تواند پاسخی داشته باشد. در حقیقت، به جز برای گزارش شخصی (خودسنجی) پدیدارشناختی، نمی توان حتی در خصوص بزرگ سالان، در این مورد گفتوگو کرد. بزرگ سالان اغلب کاری می کنند که چهره آنها حالت های عاطفی که دارند، منعکس نکند.

    ایزارد (1978) اعتقاد دارد که بین اظهارات عاطفی و حالت های آنها، ارتباط ذاتی وجود دارد. به هر حال، هیچ دلیلی برای فرض این مورد وجود ندارد. در حقیقت، هر کس ممکن است در زمینه فرایند رشدی به عنوان ارتباط اظهارات با حالت ها بیندیشد. متناوباً، ممکن است هیچ رشدی وجود نداشته باشد; ممکن است، از ابتدا، یک ارتباط ذاتی بین اظهار چهره ای و برخی حالت های درونی اساسی وجود داشته باشد. (لوئیس و مایکلسون، 1985)

    تجربه های عاطفی

    تجربه های عاطفی، تفسیر و ارزیابی افراد از حالت و اظهار عاطفی درک شده آنهاست. تجربه عاطفی ایجاب می کند که افراد به حالت های عاطفی خود (مثلا تغییرات در رفتار فیزیولوژیکی عصبی)، و نیز به وضعیت هایی که در آنها تغییرات رخ می دهد، به رفتارهای دیگران، و به اظهارات خود توجه کنند. با توجه به این امور، انگیزه ها نه خودکار است و نه ضرورتاً خودآگاه. تجربه عاطفی ممکن است به سبب رقابت محرک با چیزی که توجه ارگانیسم را به خود جلب کرده، رخ ندهد. برای مثال، به داستان زیر توجه کنید: خودرویی که راننده آن یک زن است، ناگهان چرخ جلوی آن پنچر می شود; خودرو وسط جاده سُر می خورد و از مسیر اصلی منحرف می شود، اما زن موفق می شود که آن را کنترل کند و در کتار جاده متوقف نماید. حالت جسمانی او و نیز اظهار چهره ای ممکن است نشان دهد که وقتی او خودرو را کنترل می کرده حالت عاطفی غالب بر او، ترس بوده است; زیرا توجه او کاملا در جهت کنترل خودرو بوده است. به هر حال، او از حالت درونی خویش یا از اظهارات (عاطفی) خود آگاه نیست. او فقط بعد از اینکه از خودرو پایین آمد و تایر را بررسی کرد، ترس را تجربه می کند. تجربه های عاطفی، بنابراین، مردم را به کسب مجموعه ای از محرک های برگزیده وادار می کند. بدون توجه، اگر حالت عاطفی وجود نداشته باشد، تجربه های عاطفی ممکن است رخ ندهد.

    نمونه های دیگری نیز وجود دارد. از منظر پزشکی، یک مریض ممکن است در حالت عاطفی خاص قرار داشته باشد (مثلا افسردگی)، اما ممکن است به برخی از آثار این حالت توجه کند (مثلا خستگی)، و بنابراین، ممکن است فقط خستگی را تجربه کند. یا یک مریض ممکن است درد را در دندان پزشکی احساس نکند (تجربه نکند); چون مشغول استفاده از گوشی یا شنیدن صدای بلند موسیقی است.

    تجربه عاطفی ضرورتاً آگاهانه نیست. اگر کسی بخواهد بین تجربه های آگاهانه و ناآگاهانه فرق بگذارد، باید گفت: تجربه های عاطفی ممکن است در سطوح مختلف خودآگاهی رخ دهد. چنین تحلیل ها اساس بسیاری از تفکرات روان تحلیلی را تشکیل می دهد. برای مثال، افراد ممکن است دارای حالت عاطفی ناراحتی باشند; یعنی، با تکنیک های اندازه گیری مناسب، فرد نمونه ای از واکنش های فیزیولوژیکی درونی را خواهد یافت که خشم را نشان می دهد. علاوه بر این، این افراد ممکن است نسبت به اشیا یا اشخاصی عمل کنند که موجب ناراحتی آنها شده اند، به شیوه ای که گمان می رود رفتار آنها، در واکنش به یک حالت درونی ناراحتی، از روی عمد است. به جز این، افراد ممکن است انکار کنند که آنها احساس ناراحتی می کنند یا با ناراحتی عمل می کنند. در وضعیت درمانی، چنین افرادی ممکن است: (1) خشمگین و ناراحت نشان دهند; (2) عمداً به عنوان پیامد آن ناراحتی از خود واکنش نشان دهند. فرایند درمانی می تواند بیشتر روشن سازد که جریان های ناخودآگاه به شیوه ای موازی با جریان های خودآگاه عمل می کنند. ساز و کارهای دفاعی ـ برای مثال ـ کارشان جدا کردن سطوح آگاهی است. اگرچه آگاهی ممکن است در سطح خودآگاه نباشد، آگاهی ناخودآگاه نیز می تواند تأثیرات شدیدی بگذارد. لغزش زبان، حوادث و رفتارهای خودآگاه غیرعمدی ممکن است همگی مظهر آگاهی ناخودآگاه عمدی باشند. (فروید، 1901 / 1960) بنابراین، مردم ممکن است حالت های درونی و اظهارات (عاطفی) خود را تجربه کنند و از این تجربه آگاه باشند، یا این حالت ها و اظهارات را به شیوه ای ناخودآگاه تجربه کنند که درک خودآگاه تجربه با آن شیوه ممکن نیست. حتی از این بالاتر، ما فرض کرده ایم که یک حالت درونی وجود دارد که تجربه شده است. با بحث هایی که صورت گرفته، تجربه کردن یک عاطفه نباید به هیچ وجه بر یک حالت درونی متکی باشد. در حقیقت، هیچ حالت درونی وجود ندارد. برای کسانی که به ترکیب مجموعه واحدی از متغیرهایی که یک حالت خاص را مشخص می کنند اعتقاد ندارند، تجربه حالت چیزی بیشتر از یک ساختار شناختی، بهره گرفتن از ادراک هایی همچون طبیعت تجربه، تاریخ گذشته، واکنش های دیگران، و مانند آن نیست. در چنین دیدگاهی، تجربه های عاطفی، خود، حالت های یگانه و خاص اند. از منظر ساختاری شناختی، چنین دیدگاهی از عواطف، کاملا قابل استدلال و عاقلانه است. در واقع، اطلاعات مربوط به بیمارانی که آسیب فقراتی دارند (ستون فقرات آنها آسیب دیده است)، نشان می دهد که تجربه های عاطفی می تواند بدون حالت های فیزیولوژیکی خاص رخ دهد. بنابراین، برای مثال، بیماران قطع نخاعی از دریافت پیغام های عصبی از ناحیه زیرکمر که تجربه های شهوانی جنسی را گزارش می کند، ناتوانند، هرچند که هیچ اطلاعی از آن حالت (عاطفی) ندارند. آنها تجربه را بر پایه دانش گذشته خود می سازند و نه براساس تغییراتی که در حالت فیزیولوژیکی عصبی آنها ایجاد می شود. تجربه های عاطفی از طریق تفسیر و ارزیابی حالت ها، اظهارها، وضعیت ها، رفتارهای دیگران، و اعتقاد به آنچه که باید اتفاق افتاده باشد، رخ می دهد. تجربه های عاطفی، بنابراین، به فرایندهای شناختی وابسته اند. فرایندهای شناختی مانند تفسیر و ارزیابی، بیش از اندازه پیچیده اند و متضمّن انواع فرایندهای ادراکی، حافظه، و پرداختن10 می باشند. ارزیابی و تفسیر نه تنها فرایندهای شناختی را در برمی گیرد که اعضای بدن را نیز به عمل بر طبق اطلاعات قادر می کند، بلکه خیلی زیاد به اجتماعی کردن، که زمینه تجربه عاطفی را فراهم می کند، وابسته اند. مقرّرات خاص اجتماعی کردن کمتر مورد مطالعه قرار گرفته و خوب درک نشده اند. (لوئیس و مایکلسون، 1983; لوئیس و سارنی Saarni، 1985، و نزدیک تر از آن، به کاهلباق Kahlbaugh و هاویلند، Hviland، 1994 در خصوص بحث از قوانین اجتماعی، رجوع شود.)

    نه تمام نظریه های تجربه عاطفی نیازمند زمینه عاطفی اند نه اینکه تمام نظریه ها قایلند که یک حالت عاطفی اساسی وجود دارد. به هر حال، تمام تجربه عاطفی مستلزم یک فرایند تفسیری ارزیابی کننده است که شامل تفسیر حالت های درونی، زمینه عاطفی، رفتار دیگران، و معنایی است که فرهنگ ارائه می کند.


    • پى نوشت ها

      1. Hand book of Emotions (2nd ed.) - Ed: Michael Leois, Jeannett M. Havland - Jones / New York: The Guilford Press, 2000.

      2. Michael Lewis.

      3. Topology.

      4. Emotion.

      5. Organism.

      6. Visual Clf Apparatus.

      7ـ سیستم عاطفى حاکم بر یک فرد به واسطه فرهنگ خاصى که در آن رشد کرده است. (مترجم)

      8. Self - Conscious evaluative emotions.

      9. Locomotion.

      10. Elaborating.

     

    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده).(1385) ظهور عواطف انسانی1. ماهنامه معرفت، 15(5)، 73-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده)."ظهور عواطف انسانی1". ماهنامه معرفت، 15، 5، 1385، 73-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده).(1385) 'ظهور عواطف انسانی1'، ماهنامه معرفت، 15(5), pp. 73-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    (نویسنده تعیین نشده). ظهور عواطف انسانی1. معرفت، 15, 1385؛ 15(5): 73-