براهين اثبات خدا نزد ارسطو
براهين اثبات خدا نزد ارسطو
يارعلى كرد فيروزجائى
پيش گفتار
ارسطو مانند افلاطون جايگاه ويژهاى در تاريخ تفكر بشرى دارد. آثار ارسطو از روزگارى كه منتشر شدند تا به امروز، همواره در معرض شرح و تفسيرهاى گوناگونى قرار گرفتند. فلسفه اسلامى نيز عميقاً وامدار آثار و افكار ارسطو است و غالباً او را به عنوان متفكر الهى تلقى كرده است. اما در فلسفه جديد غرب كوشش مىشود ارسطو به گونهاى ملحد و غير الهى معرفى گردد. يكى از تفكرات ارسطو كه در معرض چنين تفسيرى قرار گرفته است، نظر او درباره خداست. برخى از ارسطوشناسان درصددند محرّك اول ارسطو را از فاعليت و تأثير علّى در هستى بركنار دارند. آنان بر اين نكته تأكيد دارند كه ارسطو محرّك اول را از باب غايت و معشوق افلاك، علّت حركت افلاك مىداند، نه از باب موجد و فاعل حركت. اين مقاله درصدد است اثبات كند كه ارسطو محرّك اول را فاعل حركت مىدانسته است. نگارنده درصدد استقصاى تام براهين اثبات خدا نزد ارسطو نبوده است، اما به غير اين براهين، به برهان ديگرى در آثار ارسطو دست نيافته است.
برهان حركت ( در طبيعيات)
يكى از براهينى كه ارسطو بر اثبات وجود خدا اقامه مىكند، برهان حركت است. ارسطو در اين برهان با تكيه بر خصلت امكانى و بالقوّه بودن حركت و متحرك اثبات مىكند كه بايد محّرك غيرمتحركى وجود داشته باشد كه محرّك نخستين باشد. ارسطو در كتاب هشتم از طبيعيات كه از جاودانگى حركت بحث مىكند، به اين مسأله مىپردازد. در فصل اول جاودانه بودن حركت را اثبات مىكند و بر وجود اصل حركت در عالم تأكيد مىورزد و در فصل دوم اشكالات وارد شده بر بحث جاودانگى حركت را پاسخ مىگويد و در فصل سوم به تقسيم موجودات از حيث حركت و سكون مىپردازد و بالاخره اين تقسيم را مىپذيرد كه: موجودات سه دسته (قسم)اند:
1. موجودات هميشه متحرك 2. موجودات هميشه غيرمتحرك3. موجوداتى كه استعداد حركت و سكون را داشته و در زمانى ساكن و در زمانى متحركند. با توجه به تقسيم مذكور كه مقبول ارسطو است، گويا ذهن ارسطو خصوصاً با ملاحظه قسم سوم به اين نكته منتقل مىشود كه هر حركتى به عامل محرّك محتاج است و لذا در فصل چهارم به اين بحث مىپردازد.
عامل محرّك: شايسته است راجع به عامل محرّك تأمل بيشترى كنيم و ببينيم كه مراد ارسطو از محرك و يا عامل حركت چيست; آيا مراد همان فاعل موجد حركت است و يا چيز ديگرى مثلا مطلوبيت و محبوبيت؟ به طور كلى، متحرك به عشق مطلوبش به سوى آن به حركت مىافتد و از آنجا كه اين مطلوبيت و محبوبيت منشأ حركت شده است، از اينرو، شىء محبوب، محرّك و عامل حركت خوانده مىشود. از عبارات و مثالهاى ارسطو در فصل چهارم احتمال اول ثابت مىشود; يعنى مراد ارسطو از عامل حركت، فاعل حركت مىباشد. وى از مثالهايى نظير: بالفعل گرم و بالقوة گرم، بالفعل عالم و بالقوه عالم و... استفاده مىكند. مثلا مىگويد: «... شيئى را كه بالقوه گرم است حركت مىدهد.»1 يا مىگويد: «هركجا كه ما چيزى توانا به عمل و چيزى كه متناظراً مستعد تأثيرپذيرى باشد داشته باشيم، موقعى كه هر جفتى از اينگونه در تماس آيند آنچه "بالقوه" هست "بالفعل" مىشود. مثلا، يادگيرنده از چيزى بالقوه به چيزى بالفعل بدل مىگردد.»2
عبارات بالا به صراحت بيانگر اين نكتهاند كه متحرك نسبت به حركت بالقوه است و براى اينكه به فعليت تحرك برسد بايد به وسيله عاملى از قوه به فعل برسد و بديهى است عاملى كه شىء را از قوه به فعليت مىرساند عاملى است كه «قابل نادار» را «دارا» مىكند; يعنى «دهنده» است و اين همان فاعل مىباشد نه غايت. بنابراين، در اين فصل بيان مىشود كه هر حركتى ناشى از عامل محرّك مىباشد (همانگونه كه در فصل اول از كتاب هفتم بر اين نكته تأكيد شده است). پس از بيان اين نكته كه هر متحرّكى محتاج به محرّك است، ارسطو در فصل پنجم به اين نكته مىپردازد كه محركيت و يا ايجاد الحركة ممكن است بدون واسطه باشد و ممكن است معالواسطه باشد. اگر معالواسطه باشد (يعنى ج، د را و د، ه را و ... حركت دهد) بايد محركى وجود داشته باشد كه از عامل ديگرى متحرّك نشده باشد و آغاز سلسله محرّكها باشد. ارسطو ابتداءً به دنبال محرّك غير متحرّك نمىرود، بلكه مىگويد: بايد محرّكى داشته باشيم كه از عامل ديگرى حركت را نگرفته باشد و اين امر دو صورت دارد: يا اصلا حركت ندارد و غير متحرّك است و لذا به محرّكى غير از خودش محتاج نيست و يا متحرك است اما حركت را از خودش دارد نه از عامل ديگر و دليل اين مطلب (آغاز داشتن سلسله محرّكها) را محال بودن تسلسل مىداند. در اين مورد مىگويد: «پس اگر هر آن چيزى كه در حركت است مىبايستى به توسط عاملى به حركت آمده باشد، و محرّك نيز يا خود به توسط عاملى متحرك است و يا چنان نيست. در مورد نخست بايد محرّك اولى وجود داشته باشد كه خود به توسط عاملى متحرك نگردد، در حالى كه در مورد محرّك بلا فصل كه از اين نوع حركت است نيازى به محرّكى ميانى كه حركت نيز كند، نمىباشد. (زيرا محال است كه رشته نامحدودى از محركها وجود داشته باشد كه هر يك به توسط ديگر حركت يابد; چرا كه در يك سرى بيكران جمله اولى وجود ندارد) «پس اگر هر شيئى كه در حركت است به توسط عاملى متحرك مى باشد و محرّك اول نيز متحرك است ولى نه به وسيله عاملى ديگر، پس محرّك اول بايستى به وسيله خودش به حركت درآيد.»3
ارسطو همين استدلال را با بيان ديگرى بيان نموده و پس از آن به بيان سومى اين مطلب را بررسى مىكند. در همين بيان سوم است كه وى بحث محرّك غير متحرّك را مطرح مىكند.4او مىگويد: وقتى شىء متحركى به وسيله عامل متحرّك ديگر در حركت باشد، محركيت اين عامل يا اتفاقى است (يعنى اين عامل اتفاقاً موجب حركت است و متحرك حركتش را مستقيماً از حركتدار بودن عامل نگرفته است) و يا ذاتى است (يعنى اين عامل خودش مستقيماً موجد حركت است). اگر اتفاقى باشد، لزومى براى در حركت بودن هيچ متحركى وجود ندارد و لذا زمانى خواهد رسيد كه هيچ موجودى در حركت نباشد، اما اين محال است; زيرا نشان دادهايم كه «حركت» همواره بايد موجود باشد. و اگر محركيت اين عامل ذاتى باشد ـ به طورى كه اگر در حركت نمىبود نمىتوانست شيئى را حركت دهد ـ حركت خود اين عامل محركه تا بدانجا كه در حركت است بايد به يكى از دو نحو باشد: يا بايد به همان حركت توليد شده از ناحيه خود متحرك باشد، و يا به حركتى متفاوت با آن متحرك. «مقصودم اين است كه آن چه كه گرم مىكند يا خود در پروسه گرم شدن و آن چه كه معالجه مىكند خود در پروسه شفايافتن و آن چه كه توليد جنبش مىكند خود در پروسه جنبش است و يا آن كه عامل شفادهنده مثلا در پروسه جنبش بوده، و آنچه كه توليد جنبش مىكند خود در پروسه افزايش مىباشد، اما آشكار است كه اين از جمله محالات است.»5
روشن است كه محال بودن نحو اول به سبب اجتماع قوه و فعل در امر واحد نسبت به يك چيز است، اما ارسطو در تبيين امتناع دوم مىنويسد: چون انحاء حركات محدود است، اين تسلسل ادامه نمىيابد ولى كار به دور مىكشد و اشكال نحو اول لازم مىآيد. «اما اين سرى بايد در جايى متوقف شود; زيرا كه اقسام حركات معدودند و اگر بگوييم كه فرايندهاى ياد شده بازگشت يافتنىاند و اينكه عاملى كه توليد دگرگونى مىكند در پروسه جنبش مىباشد، مطلبى بر اينكه اگر از ابتدا مىگفتيم هر آنچه توليد جنبش مىكند خود در پروسه جنبش است، و آنكه تعليم مىدهد خود در پروسه تعلم است، نيفزودهايم... در صورتى كه تدريس مستلزم دارا بودن دانشى پيشين و فراگيرى مستوجب حايز بودن چنان دانشى است.»6 وى پس از بيان توضيحات ديگرى در مورد اين مطلب چنين نتيجهگيرى مىكند: «بنابراين، لزومى ندارد آنچه كه حركت مىكند همواره از شىء ديگرى كه آن نيز خود از عامل ديگر حركت مىگيرد تحرك يابد. پس سرى حركات پايانى خواهد داشت. در نتيجه، اولين شيئى كه در حركت است، حركتش را يا از شيئى كه در سكون است گرفته و يا از خويشتن اخذ مىكند.»7
در اين جا چنانچه مراد از سكون، سلب مطلق حركت باشد مىتوان گفت: در صورت اول مدعا ثابت است و در صورت دوم بيان خواهيم كرد نتيجه چه خواهد شد، اما ارسطو مىگويد: «اما اگر نيازى براى تعيين اينكه كدام يك از اين دو است وجود مىداشت، آنچه كه خودش را حركت مىدهد و آنچه كه به وسيله عامل ديگرى حركت مىكند، علت و مبدأ حركت است، و هر كسى [واضحاً] اوّلى را بر خواهد گزيد; زيرا آنچه كه خود مستقلا يك علت است همواره به عنوان يك علت، مقدم بر چيزى است كه به سبب وابستگىاش به عاملى كه قوه محرّكه بدان مىبخشد، علت حركت به شمار مىآيد.»8 يعنى ترجيح مىدهد كه اولين متحرك و سرآغاز عوامل محركه حركت خويش را از خود اخذ مىكند و سپس اين سؤال را مطرح مىكند: «اگر شيئى به خودى خود حركت كند، به چه مفهومى و يا چه روشى چنين مىكند؟»9 در پاسخ به اين سؤال است كه باز از مفاهيم قوه و فعل استفاده مىشود و مطلب بدين صورت خاتمه مىيابد: «محال است كه هر آنچه خود را حركت مىدهد مىبايد كه در كل خود را حركت دهد; زيرا در آن صورت در عين آنكه واحد است و قسمت ناپذير، به عنوان يك كل، جنبش يا دگرگونىاى را ايجاد كرده و ضمناً خود نيز دچار همان جنبش مىشود. لذا در عين حال همان موضوعى را كه مىآموزاند، خود مىآموزد، و يا آن كه ضمن شفابخشى خود همان شفا را مىگيرد.»10 يعنى اجتماع قوه و فعل لازم مىآيد كه تناقض است و محال. در همين جا ارسطو تأكيد مىكند كه حركتپذير نسبت به حركت بالقوه است و خود حركت فعليت ناكاملى است كه متحرك را به سوى فعليت مىبرد و محرك هم اكنون در فعليت است. و روشن است كه معطى شىء نمىتواند فاقد شىء باشد و از اينرو، بجاست كه گفته شود: هيچ شيئى محرك خودش نيست. بنابراين، از آنجا كه يك شيئى خودش را حركت مىدهد و از طرفى، محال است كه شىء عامل حركت خويش باشد، پس بايد بگوييم: «وقتى شىء خود را حركت مىدهد، بخشى از آن هست كه محرك بوده و بخش ديگرى هست كه متحرك به شمار مىآيد.»11
اين سخن بدين معناست كه مركب مىباشد; وقتى كه كل را در نظر مىگيريم، خود جنبانى را به آن نسبت مىدهيم و هنگامى كه اجزا را در نظر مىگيريم، مشاهده مىكنيم كه يك بخش محرّك غير متحرك و بخش ديگر متحرك مىباشد. ارسطو اين مطلب را در طى بيش از دو صفحه (272و269) توضيح مىدهد و سپس نتيجه مىگيرد كه: «پس از آنچه گفته شده است مبرهن مىگردد كه هر آنچه كه اساساً حركتزاست غيرمتحرك مىباشد; زيرا، چه آنكه سرى [حركات] فوراً به توسط آنچه كه در حركت بوده اما حركتش را از چيزى گرفته و خود آن شىء مستقيماً حركتش را از «غيرمتحرك اول» اخذ مىكند، و چه آنكه حركت از منبعى اخذ گردد كه آن منبع متحرك بوده لكن خود جنبان و خودايستا باشد، و چه آنكه هر دو فرض برقرار باشند، ما بدين نتيجه مىرسيم كه در تمام موارد مربوط به موجودات متحرك هر آنچه كه مولّد نخستين حركت است خود غير متحرك مىباشد.»12
ارسطو در فصل بعد خلاصه اين مطالب را چنين مىآورد:
"... هر آنچه در حركت است به واسطه شيئى در حركت مىباشد. هر محركى يا غير متحرك بوده و يا در حركت است. اگر در حركت باشد، يا به خودى خود حركت مىكند و يا آنكه عامل ديگرى آن را حركت مىدهد و همين طور تا به آخر در راستاى سرى حركات ـ چون تسلسل محال است ـ لذا ما به اين موقعيت رسيديم كه اصل اوليهاى كه مستقيماً حركت اشياى متحرك را سبب مىشود عاملى است كه خود جنبان است. و اصل اوليه كل سرى بىحركت مىباشد.»13
چنانچه بخواهيم آن را در قالب استدلال بيان كنيم چنين مىشود:
1. حركت وجود دارد;
2. هر حركتى ناشى از محرّكى مىباشد غير از متحرك (چون متحرك نسبت به حركت بالقوه است);
3. سلسله محركها بايد به محرك اول غير متحرك ختم شود، چون تسلسل محال است.
با توجه به مجموع مباحث گذشته مىتوان نتيجه گرفت كه از مجموع كلمات ارسطو و تأكيد او بر مفاهيم قوه و فعل و خصلت بالفعل بودن محرّك و بالقوه بودن متحرك، استفاده مىكشود كه ارسطو محرّك را عامل حركت مىداند.
برخى از ارسطوشناسان تصور كردهاند كه در استدلال ارسطو بر محرك اول از طريق حركت، محرّك اول غايت حركت است و به نحو علت غايى سبب حركت متحركها مىگردد و مدعى شدهاند كه ارسطو محرّك اول را فاعل حركت نمىداند; تقريرى كه از اين برهان با استفاده از سخنان خود ارسطو در اينجا ارائه شد نافى اين پندار است. در تقريرى كه ابن سينا از اين برهان ارائه مىكند، و در عين حال خود را در طرح آن هم مسلك با ارسطو مىداند، محرّك اول فاعل حركت است نه غايت حركت.14 يوسف كرم در تاريخ الفلسفة اليونانية برهان اثبات محرك اول از ديدگاه ارسطو را چنين تقرير مىكند: «كل ماهو متحرك فهو متحرك بشىء آخر... و لكن قولنا ان كل متحرك فهو متحرك بشى آخر قد يعنى حركة مباشرة من المحرك الى المتحرك، او حركة غير مباشرة بتوسط متحرك محرك او اكثر...ففى هده الحالة الثانية المحركات المتوسطة متناهية العدد بالضرورة، و يمتنع التداعى الى غير نهاية فى سلسلتها، فنصل الى المحرك الاول المطلوب. فان كان متحركاً فهو متحرك بذاته... و لا يمكن ان يكون المحرك الاول متحركاً بذاته كما سلّمنا جدلا، و الا وجب ان ينقسم الى جزء محرك و جزء متحرك، لان شيئاً واحداً بعينه لايتحرك بنفس الحركه التى يحرك بها كما انّ الذى يعلّم الهندسه لايتعلمها فى نفس الوقت. فان وجد فيه جزء محرك فهذا الجزء هوالمحرك الاول، اى ان المحرك الاول غير متحرك بالضرورة. و ان قيل ان اجزائه جميعاً محركة و متحركة فى آن واحد، اى انها تحرك بعضها بعضاً اجبنا ان فى هذا القول انكاراً لبداية الحركة، ومن ثمه انكاراً للحركة نفسها، و هى واقعه. فالنتيجة ان لحركة العالم علة اولى ثابتة غير متحركة.»15
روشن است كه اين بيان درست مطابق بيان خود ارسطو است، با اين تفاوت كه كلام ارسطو از تفصيل بيشتر و نظم كمترى برخوردار است، اما اين بيان خلاصه و منظم شده مىباشد.
فردريك كاپلستون نيز در تاريخ فلسفه خويش چنين استنباطى دارد، وى مىگويد: «كلام ارسطو در فيزيك، ئتا 1، 241 ب 39 به بعد و ئتا 4، 254 ب 7 به بعد، ممكن است تا اندازهاى مبهم به نظر آيد. وى مىگويد كه آنچه متحرك است به وسيله چيزى متحرك است، يا به وسيله خودش يا به وسيله چيز ديگر، نه اينكه هر شىء متحركى به وسيله چيز ديگرى متحرك است، ليكن بحثى كه دنبال اين گفتار مىآيد، وقتى در پرتو اصل وى درباره تقدم فعل به قوه و در پرتو دلايل وى براى هستى محرّك نامتحرك فهميده شود به روشنى كافى نشان مىدهد كه در ديد او هيچ شىء متحركى نمىتواند آغازگر مطلق حركت باشد. هرچه به طور مطلق آغازگر حركت است خود بايد نامتحرك باشد. اينكه آيا تعداد كثيرى از محركهاى نامتحرك وجود دارند يا نه، البته مسأله ديگرى است. اما آن اصل (تقدم فعل به قوه) واضح است.»16
در كلام كاپلستون به تقدم فعل بر قوه از نظر ارسطو اشاره شده است; همان چيزى كه از آن فاعليت محرّك نسبت به حركت فهميده مىشود.
بنابراين، با مقايسه كلمات ارسطوشناسان در برداشتهايشان از برهان محرّك اول ارسطو، و نيز مدّاقه در سخنان خود ارسطو، اطمينان حاصل مىشود كه ارسطو محرّك اول را فاعل حركت مىداند.
اما سؤال اين است كه آيا ارسطو فاعليت محرك اول را در تحريك اشيا منحصر مىكرد؟ به تعبيير ديگر، آيا محرّك اول علاوه بر محركيت آنها، علت فاعلى اشيا نيز هست؟ پاسخ اين است كه ارسطو محرّك اول غير متحرك را فاعل جهان و اشيا مىداند; وى در طبيعيات مىگويد: «پس، مبرهن است كه گرچه ممكن است موارد بىشمارى از نابودى بعضى اصول كه غيرمتحركند پديد آيد، و اگرچه برخى موجوداتى كه خود جنبانند نابود گشته و با اشياى ديگرى كه تكوين مىيابند جايگزين مىشوند، و اگرچه عاملى كه غير متحرك است شىء را حركت مىدهد در حالى كه، عاملى ديگر شىء ديگر را، معالوصف منبعى هست كه جامع همه اينها و از هر يك از اينها مجزّاست و چنين منبعى است كه علت واقعى بودن پارهاى از اشيا و علت واقعى نبودن پارهاى ديگر و علت پيوسته بودن فرايند "تغيير" مىباشند.»17
برهان عليت
ارسطو در كتاب اول متافيزيك، فلسفه يا حكمت را به دانشى تعريف كرده است كه درباره مبادى و علّتهاى نخستين اشيا تحقيق و بررسى مىكند. كانون بحث در اين كتاب، مبادى و آغازهاى اشيا، خصوصاً علل چهارگانه موجودات است. ارسطو اين كتاب را با گزارشهايى از نظريات اسلاف خود درباره اصول و مبادى اشيا و نقد و بررسى آنها به پايان برده است. فصل دوم از كتاب دوم متافيزيك، كه مجموعاً داراى سه فصل مىباشد، به موضوع مورد بحث ما مىپردازد. وى در آنجا استدلال مىكند كه در سلسله علتها بايد به يك نقطه آغاز رسيد. ارسطو در فصل اول كتاب دوم مىگويد:(993) «فلسفه شناخت حقيقت ناميده مىشود; زيرا هدف "شناخت نظرى"، حقيقت و هدف "شناخت عملى" كنش است... اما ما آنچه را كه حقيقى است بدون (شناختن) علت آن نمىشناسيم.» ارسطو در اينجا در صدد بيان اين مطلب است كه چرا فلسفه به بررسى علل اشيا مىپردازد. در نظر ارسطو براى شناختن حقيقت اشيا بايد علت اشيا را شناخت; زيرا علت حقيقى يك شىء به نحو اتم و اكمل واجد حقيقت آن شىء است، وگرنه لازم مىآيد كه معطى شىء فاقد شىء باشد: «هر چيزى كه كيفيتى را به چيزهاى ديگر همنام آن منتقل مىكند، خودش به غايت از آن كيفيت برخوردار است.»
ارسطو در ابتداى فصل دوم (994) ادعا مىكند كه علتها نمىتوانند سلسله بىپايان و نامتناهىاى را تشكيل دهند، بلكه ناچار يك اصل يا مبدأ وجود دارد كه علت حقيقى همه علل ديگر و همه موجودات ديگر است. ادعاى ارسطو در اينجا عام است و شامل علل ديگر هم مىشود و منحصر به علت فاعلى نيست. ارسطو پس از اينكه يك سلسله از علل را در نظر مىگيرد، اجزاى آن را به «ميانى»، «متأخّر» و «متقدم» تقسيم مىكند (اين برهان ارسطو شباهت بسيارى با برهان «وسط و طرف» فلاسفه اسلامى در ابطال تسلسل دارد.) سپس به بررسى اين نكته مىپردازد كه كداميك از اين اجزا شايستگى علت بودن را دارد. تكيه او بر عنوان وسط و طرف يا ميانى و متقدم و متأخّر نيست ـ بيان ارسطو از اين جهت با بيان فلاسفه اسلامى متفاوت استـ بلكه او بر اين نكته تأكيد مىورزد كه كداميك از اين سه چيز انتظارى را كه ما از يك علت بما هو علت داريم برآورده مىكند. منظور ارسطو از متأخّر، آخرين جزء اين سلسله است كه در واقع اصلا علت نيست، اما ميانى هر جزئى است كه علت براى ما بعد است و معلول براى ما قبل; در نظر او كمى و بيشى تعداد ميانىها (متوسط) اهميتى ندارد و شما مىتوانيد آن را نامتناهى فرض كنيد. منظور ارسطو از متقدم همان علت نخستين و علت العلل است كه بنابراين برهان اثبات مىشود كه ضرورتاً بايد وجود داشته باشد.
پس از ذكر اين توضيحات مقدماتى، به تقرير برهان ارسطو مىپردازيم: هنگامى كه يك سلسله موجود از علل و معلومات را ملاحظه مىكنيم، بهناچار بايد بپذيريم كه يك علتالعلل و يك مبدأ نخستين بايد وجود داشته باشد; زيرا وقتى كه به اجزاى اين سلسله نظر مىافكنيم و مىخواهيم ببينيم كه كداميك از اجزاى اين سلسله واقعاً علت است، نه متأخّر شايستگى علت بودن را دارد، نه ميانىها; متأخّر علت نيست; زيرا معلول صرف است و علت هيچ چيز ديگرى نيست. ميانىها (آن اجزايى كه علت مابعد و معلول ماقبل هستند) هم علت نيستند; چون فقط علت مابعد خود هستند، اما خودشان زير سؤال قرار دارند و تحقق خودشان هم محل بحث است و انتظارى را كه ما از علت داشتيم ـ يعنى مايه بروز و ظهور و تحقق اين پديدهها بودن ـ برآورده نمىكنند. گرچه ميانىها علت مابعد خودشان هستند، اما علت بودن خودشان چگونه است؟ اگر ذاتاً علت بودند و بىنياز از علت هستند، پس ميانى نيستند، بلكه نخستيناند و اين خلاف فرض است و حالا كه واقعاً ميانىاند، يعنى معلولند، پس به علتى نيازمندند كه در حق آنها به معنى واقعى كلمه، علتگرى كند و آنها را پديد آورد:
«... علتها نه در راستاى مستقيم بىپايانند نه در نوع... زيرا "ميانىها" (چيزهاى متوسط) كه داراى متقدم و متأخّرند، متقدّم ضرورتاً علت چيزهايى است كه پس از آنند. زيرا اگر بنا باشد بگوييم كه كدام يك از اين سه علت است، بايد بگوييم اولى، زيرا آخرين به هيچ روى نيست، زيرا متأخّر علت هيچ چيز نيست. و ميانى (متوسط) هم علت نيست، چون فقط علت يكى است، و فرقى نمىكند كه يك ميانى يا چندين باشد; پاياندار و يا بىپايان باشد. اما در رشتههايى كه به اين نحو بىپايانند، و در بىپايان عموماً همه اجزا تا برسد به لحظه كنونى، به طور يكسان ميانىاند; چنانكه اگر يك اولين نباشد، علتى هم اصلا در ميان نيست.»(20-9941)
بدين ترتيب، ارسطو اثبات مىكند كه سلسله علل بايد آغازى داشته باشد كه علت است و معلول نيست; يعنى علت العلل را اثبات مىكند كه همان خدا مىباشد.
برهان حركت (در متافيزيك)
ارسطو در فصل ششم كتاب دوازدهم (لامبدأ) متافيزيك بر ضرورت وجود يك محرّك نخستين استدلال مىكند. وى ابتدا اشاره مىكند كه قبلا (در فصل دوم از كتاب دوازدهم) جوهر را به سه تقسيم كرده بوديم كه يكى از آن اقسام، جوهر نامتحرك بوده است. او در اين فصل (ششم) در صدد است اثبات كند كه وجود يك جوهر جاويدان نامتحرك واجب است. مقدماتى كه در اين استدلال از آنها استفاده مىكند، قضايايىاند كه پيشتر مورد بحث قرار گرفته بودند و شكل بخشى از استدلال او قياس استثنايى از نوع رفع تالى است: جوهرها موجودات نخستيناند كه اگر تباهىپذير باشند، پس همه موجودات تباهىپذير خواهند بود، اما حركت و زمان جاودانهاند و تباهىناپذير; پس جواهر تباهىناپذير وجود دارند.
ارسطو درباره مقدمه اول كه جوهر را موجود نخستين مىداند، در فصل اول كتاب هفتم (زِتا) بحث كرده است. در نظر ارسطو جوهر قائم بذاته و لا فى الموضوع تحقق مىيابد، اما غير جوهر بناچار در جوهر تحقق پيدا مىكند و نمىتوانند وجود جداگانهاى داشته باشند. در نتيجه، اگر جوهرى وجود نداشته باشد، هيچ چيز ديگرى نيز وجود نخواهد داشت; يعنى غير جوهر در وجود داشتن و نحوه وجود داشتن و ديگر احوال خود تابع جوهر است، پس اگرجوهرفسادپذيروتباهشدنى باشد، هرآنچه كه در او تحقق مىيابد نيز به تبع آن فسادپذير و تباه شدنى خواهد بود.
اما درباره مقدمه دوم، يعنى جاودانگى حركت و تباهناپذيرى آن، در «طبيعيات»، كتاب هشتم فصلهاى اول تا سوم بحث كرده است. در اينجا (فصل ششم كتاب دوازدهم متافيزيك) به صورت فشرده و كوتاه استدلال مىكند كه چون بدون وجود زمان وجود تقدّم و تأخّر غيرممكن مىگردد ـ در حالى كه همواره در خارج متقدّم و متأخّر وجود دارد ـ پس زمان همواره وجود دارد و از سوى ديگر، زمان يا خود حركت است يا انفعالى از حركت است. چون زمان همواره وجود دارد، پس حركت نيز دايمى است.
بر اساس مقدماتى كه تا اينجا توضيح داده شدند، ثابت مىشود كه جوهر تباهناپذير و جاويد بايد وجود داشته باشد كه همواره متحرك است، اما هنوز ثابت نشده است كه جوهر غيرمتحرك وجود دارد. ارسطو براى اينكه به اين نتيجه برسد مىگويد: حركت جاودانه متصل منحصر به حركت مكانى دورانى است. وى اين مقدمه را مفروض مىگيرد كه حركت هر متحرّكى نيازمند به يك محرّك است، پس بايد محرّكى وجود داشته باشد كه اين جوهر متحرك به حركت ازلى را به حركت درآورد. در نظر ارسطو براى اينكه اين محرّك بتواند فاعل حركت ازلى باشد، بايد فعليت محض و مبرّاى از قوّه و مادّه باشد; زيرا اگر فعليت محض نباشد، بلكه داراى قوه باشد، ممكن است فاعليتى از او سر نزند يا فاعليت او دايمى و ازلى نباشد، اما اگر فعليت محض باشد، خالى از هرگونه فقدان و نقص است و فاعليت او هرگز متوقف نخواهد شد: «پس بايد مبدأيى اين چنين وجود داشته باشد كه جوهرش فعليّت است.» (107120) ارسطو در ادامه شبههاى را مطرح و سپس آن را رد مىكند. شبهه اين است: «هر كنشمندى توانمند است، اما هر توانمندى كنش ندارد»; يعنى هر فعليتى قوّه دارد، اما هر بالقوّهاى فعليت ندارد. در نتيجه، گويا بالقوه مقدم بر بالفعل است و اين نافى تقدّم و نخستين بودن جوهرِ فساد ناپذيرِ بالفعلِ خالى از ماده و قوه است. ارسطو مىگويد: اگر واقعاً چنين باشد و قوه مقدم بر فعليت باشد، لازم مىآيد كه هيچ يك از موجودات تحقق نيابد، زيرا اگر چيزى بالقوه موجود باشد، در واقع هنوز موجود نشده است و معدوم است. پس قوه نمىتواند مقدم بر فعليت باشد، بلكه فعليت است كه مقدم است و لذا اين همه موجودات تحقق يافته است و حتى حركت نيز نيازمند وجود فعليت محض مقدم است و الاّ حركتى رخ نمىداد.
ارسطو در فصل هفتم مجدداً تقرير ديگرى از اين برهان به دست مىدهد. يكى از مقدّمات اين برهان در تقرير جديد، باز هم وجود حركت دورانى دايمى و توقفناپذير است: «چيزى هست كه متحرك به حركتى هميشگى و ايستناپذير است، و اين حركت مستدير (دايرهاى) است» و چون اين حركت دايمى و توقفناپذير است، شيئى كه متحرك به اين حركت دايمى است، يعنى موضوع حركت، نيز بايد جاويد و هميشگى باشد: «بنابراين، آسمان نخستين بايد جاويدان باشد.» سپس با تكيه بر اين اصل موضوع كه مىگويد: «حركت هر متحركى بايد مستند به محركى باشد»، نتيجه مىگيرد كه: «پس چيزى هم هست كه آن را به حركت مىآورد.» اما هنوز محرّك غير متحرّك ثابت نشده است. ارسطو براى اينكه به اين نتيجه دست بيابد، اين عبارت را مىافزايد: «اما از آنجا كه بين متحرك و محرّك يك ميانين وجود دارد، پس محركى هست كه متحرك نيست و به حركت مىآورد; چيزى جاويدان (ازلى) است، جوهر و فعليت است.» ابن رشد در تفسير اين قطعه به نقل از اسكندر مىگويد: اين عبارت خيلى فشرده است و مبتنى بر اين مقدمه است كه: هر مركبّى كه از دو جزء ساخته شده باشد در صورتى كه يكى عرض و ديگرى جوهر نباشد، هرگاه يك جزء آن مركب ممكن باشد كه به صورت جداگانه و به تنهايى موجود باشد، جزء ديگر نيز بايد بتواند به تنهايى موجود شود.
منظور ارسطو در اين عبارت اين است كه چون امر ميانين در واقع مركب از دو امر است (متحرك و محرّك)، از آنجا كه يك جزء (متحرك) به تنهايى در خارج از تركيب يافت مىشود، جزء ديگر (محرك) ـ كه فقط محرّك است بدون اينكه متحرك باشد ـ نيز بايد در خارج محقق باشد.18 ابن رشد مىگويد: اگر بگوييم مركّبى كه متشكل از دو جزء متقابل باشد، داراى اين حكم است، مطلب قابل فهمتر و قابل قبولتر مىشود: وقتى كه امر ميانى (كه مركب از دو طرف متقابل است) و يك طرف آن محقق شده است، طرف ديگر آن نيز بايد تحقق يافته باشد; يعنى حالا كه متحرك غيرمحرّك و متحرك محرّك تحقق يافتهاند، پس محرّك غيرمتحرك هم بايد تحقق يافته باشد. مقدمهاى كه در اين تفسير مورد استناد قرار گرفته است، مخدوش به نظر مىرسد.
تفسير ديگرى كه براى اين عبارت مىتوان به دست داد، اين است كه از آنجا كه بين متحرك و محرّك، عناصر ميانى و متوسطى وجود دارد، كه هم محركند و هم متحرك، وجود اين عناصر براى تحقق حركت كافى نيست; زيرا ميانىها خود متحرك و حركتدار هستند و براى به حركت درآمدن خود نيازمند عامل ديگرى مىباشند; يعنى هر متحركى نيازمند محرّك است. پس لازم است عامل ديگرى براى تحقق حركت وجود داشته باشد كه خودش متحرك نباشد. زيرا در غير اين صورت خودش مورد سؤال خواهد بود و به معنى دقيق كلمه، شايستگى عنوان محركيت را نخواهد داشت. در اينجا برهان عليت با تكيه بر عامل حركت ـ كه علت به معنى خاصى است ـ ارائه مىشود. محرك غيرمتحرك چون عامل حركت ازلى است، پس خودش جاويدان و جوهر است و چون غير متحرك است، فعليت محض است.
كيفيت عليت محرك نخستين
با توجه به تقريرهايى كه از برهان حركت ارسطو بر محرك اول ارائه گرديد، خصوصاً با توجه به تأكيد ارسطو بر عناوينى چون «قوه» و «فعليت» و تقدم فعليت بر قوه، استفاده مىشود كه ارسطو محرّك اول را فاعل حركت ازلى مىداند. اما در همين فصل (فصل هفتم از كتاب دوازدهم) عبارتى يافت مىشود كه با صراحت دلالت مىكند كه محرّك اول به نحو علت غايى، باعث حركت ازلى مىشود:
«به حركت درآوردن او چنين است: چيز آرزو شده و چيز انديشيده شده به حركت مىآورند اما متحرك نيستند.» (1072)
بر فرض كه اسناد اين عبارت به ارسطو درست باشد، در توجيه آن مىتوان گفت: منظور ارسطو اين است كه در محرّك نخستين علت فاعلى افعال و علت غايى افعال او هر دو يكى است; يعنى ذات او هم فاعل حركت دايمى و هم غايت حركت دائمى است; خصوصاً چون كه محرك اول جوهرى بسيط و بالفعل محض است و شائبه هيچگونه قوه و كثرتى در او نيست.
ارسطو پس از شرح اين مطلب كه محرّك اول همچون معشوق سبب حركت مىشود، به صفت وجوب محرّك اول منتقل مىشود. با توجه به اينكه محرك اول بسيط و بالفعل محض است و هيچ شائبه قوه و امكان در او نمىرود، نتيجه مىشود كه واجب است. ارسطو با استفاده از صفت وجوب محرّك اول نتيجه مىگيرد كه محرك اول خير و جمال و مبدأ همه موجودات ديگر است.(كتاب دوازدهم، فصل هفتم،30-107215) «پس به چنين مبدأ است كه آسمان و طبيعت وابستهاند.» (107214)
در نظر ارسطو محرّك اول (يعنى خدا) زنده، جاويدان و بهترين است:
«زندگى نيز از آن اوست; زيرا فعليت عقل زندگى است و او فعليت است. اما فعليت بالذات او زندگى بهترين و جاويدان است.
از اينجاست كه ما مىگوييم خدا زنده، جاويدان و بهترين است; چنانكه زندگى جاودانه (سرمدى) و هستى پيوسته و جاودانه از آن خداست; زيرا خدا اين است.» (كتاب دوازدهم، فصل هفتم، 30-107228)
اثبات توحيد
ارسطو در فصل دهم كتاب دوازدهم متافيزيك در صدد برمىآيد اثبات كند كه جهان داراى مبدأ واحد است. او براى اين مقصود از بهترين بودن و خيريت كلّ نظام عالم بهره مىجويد. اين برهان او همان برهان نظم است. ابتدا اين پرسش را مطرح مىكند كه: وقتى كه گفته مىشود «طبع كل داراى خير و بهترين است» به چه نحوى چنين است، «آيا همچون چيزى جدا و موجود به خودى خود (بذاته)، يا همچون ترتيب و نظم اجزاى آن، يا به هر دوگونه، مانند سپاه؟» (14-107511) آيا بهترين بودن كل جهان وابسته به امرى جدا از آن و بيرون از آن است يا به امر درونى است كه از نسبت بين اجزاء آن حاصل مىشود و يا اينكه محصول هر دو جهت است، مانند خوب بودن سپاه كه هم بستگى به نظام درونى آن دارد و هم به فرمانده آن ـ كه امرى خارج از آن است؟ ارسطو مىگويد: در آن جايى هم كه خوب بودن و خيريت يك چيز را محصول نظام درونى و امر بيرونى مىدانيم، اهميت اصلى از آن امر بيرونى است; زيرا نظام و ترتيب درونىاش حاصل آن امر بيرونى است، اما بر عكس آن درست نيست. پس مايه خيريت آن امر بهترين را بايد در خارج از آن جستوجو كرد. ارسطو سپس به نظم و ترتيب بين اجزاى كل جهان اشاره مىكند و از اين طريق در صدد برمىآيد كه اثبات كند اين نظم و ترتيب محصول دخالت مبدأ واحد است و اگر به بيش از يك مبدأ نهايى قايل شويم، اين نظم قابل توجيه نيست. «همه چيزها به گونهاى با هم منظم شدهاند، اما نه به يكسان: ماهيان، پرندگان، و گياهان. حالت چيزها چنان نيست كه يكى با ديگرى در پيوند نباشد، بلكه پيوندى هست; زيرا همه چيزها در پيوند با يك موجود با هم منظم شدهاند.» ارسطو سپس به تفكيك بين اجزاى جهان اشاره مىكند: رفتار برخى از اين اجزا داراى ثبات و يكنواختى است (مجردات و اجرام سماوى)، ولى رفتار برخى ديگر از اجزا متغير و بىسامان است (جسمانيات و ماديات عالم عناصر). وى سپس به انظار اسلاف خود درباره تعداد مبادى نهايى اشاره مىكند و با رد آنها ادعا مىكند كه چارهاى جز قبول مبدأ نهايى واحد وجود ندارد. بالاخره ارسطو استدلال مىكند كه اگر بيش از يك مبدأ نهايى بر جهان حاكم باشد، موجب بىنظمى و آشفتگى در اجزاى آن خواهد شد:
«اما كسانى مىگويند عدد رياضى نخستين است و بدينسان همواره جوهرى را به دنبال ديگرى پديد مىآورند و براى هر يك مبادى ديگرى مىنهند، جوهر (جهان) كل را در هم و برهم مىسازند (زيرا هيچ جوهرى با جوهر ديگرى به هم گرد نمىآيد، چه باشد چه نباشد). و مبادى بسيار به دست مىدهند. اما موجودات نمىخواهند بر آنها به بدى فرمان رانده شود:
نه نيك است چند فرمانروايى، فرمانروا يكى باد.» (10767 -107538)
از دقت در براهين ارسطو بر وجود محرك نخستين و توحيد او و صفاتى كه او براى آن ذكر مىكند، مىتوان دريافت كه ارسطو فيلسوفى الهى و موحّد بوده و به وابستگى جهان به خدا اعتقاد داشته است.
- پىنوشتها
1و 2ـ مهدى فرشاد، طبيعيات ارسطو، (مقدمه و ترجمه)، تهران، اميركبير، 1363، ص 263 / ص 262.
3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13ـ همان، ص265/ ص266ـ267/ ص267/ ص 268 / ص 268ـ269/ ص269/ ص269/ همان/ همان/ص272/ص 275.
14ـ ر.ك: ابنسينا، مبدأ و معاد، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مك گيل شعبه تهران با همكارى دانشگاه تهران، 1363، ص 8ـ34.
15ـ يوسف كرم، تاريخ الفلسفة اليونانيه، بيروت، درالقلم، ص 9ـ178.
16ـ فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، يونان و روم، ترجمه سيدجلالالدين مجتبوى، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، 1368، ص 6ـ365.
18ـ ر.ك: ارسطو، متافيزيك، ترجمه دكتر شرف، تهران، حكمت، 1377