اخلاق و عرفان اسلامى
اخلاق و عرفان اسلامى
استاد محمدتقى مصباح
اشاره
در ادامه سلسله مباحث اخلاقى استاد مصباح يزدى، در اين شماره نيز بخش ديگرى از بحث «تزكيه نفس» را به محضر اهل معرفت تقديم مى داريم:
غفلت از هويّت انسانى; ريشه انحرافات
در جلسه گذشته بحثى را تحت اين عنوان ارائه كرديم كه ريشه همه مفاسد، انحرافات، و سقوط انسان «غفلت» است و چند نمونه از آيات كريمه قرآن را در اين باره يادآور شديم. سؤالى هم مطرح كرديم كه منظور از غفلتى كه موجب اين سقوط و انحراف، و در نهايت عذاب ابدى مى شود، غفلت از چيست؟
بر اساس يك بحث تحليلى، گفتيم: مى توانيم بگوييم منظور از اين غفلت، غفلت از هويّت انسانى انسان است; چون ما غير از اين وجود مادى و ابعاد حيوانى كه داريم، در ديگر ابعاد با ساير حيوانات مشترك هستيم. اما يك بعد ديگر داريم كه قابل مقايسه با اين ابعاد نيست. آن بعد منشأ تكليف مى شود و زمينه عروج انسان و رسيدنش را به مقام خليفة اللهى و قرب الهى فراهم مى آورد. همه اين درجات براى آن بعد انسانى انسان است. دليل اين هم كه تعبيرى كلى و مبهم براى هويت انسانى به كار مى بريم اين است كه هنوز هم حقيقت آن هويّت را درست نمى دانيم چيست، اجمالا مى دانيم در انسان حيثيتى وجود دارد كه مى تواند منشأ اين ارزش ها و تكامل ها گردد و اگر از آن سوء استفاده بشود موجب سقوط خواهد شد. حيوان هر قدر رشد يافته و تكامل يافته باشد، هرقدر هوش زياد داشته باشد، قدرت يادگيرى اش زياد باشد، هيچگاه نمى تواند به مقام انسانى برسد، و به فرض اگر سقوط هم پيدا بكند، هيچ گاه مستحق عذاب ابدى شياطين و معاندان نخواهد شد. پس يك چيز ديگرى در انسان وجود دارد كه از يك سو، زمينه عروج و از سوى ديگر، زمينه سقوط را فراهم مى كند. اين را «هويّت انسانى» مى گوييم. اگر ما از اين بعد وجودى مان غافل شويم و فقط توجهمان به همان بعد حيوانى باشد، عملا خودمان را در حد حيوانات تنزّل داده ايم; يعنى اگر فكر و ذكر ما همان چيزى باشد كه در حيوانات هم هست، از خوردنى ها، آشاميدنى ها، التذاذات جنسى و چيزهايى از اين قبيل، حقيقتاً خودمان را از حيوانات برتر ندانسته ايم، بلكه حيوانى از نوع ديگر خواهيم بود. به همين دليل، خداوند مى فرمايد: «اولئكَ كالاَنعامِ بَل هُم اضلُّ، اولئكَ همُ الغافلون.» (اعراف: 179) پس آنچه ريشه اين غفلت مى شود يا آن متعلّق غفلتى كه منشأ اين سقوط و اين عذاب مى شود، غفلت از هويت انسانى است; يعنى يادمان برود كه ما چيز ديگرى غير از حيوانات داريم و حقيقت ما همان چيز است. ابعاد حيوانى به منزله مركبى هستند براى ما. انسانيت انسان بايد بر حيوانيتش سوار باشد، نه اين كه حيوانيت بر آن ها سوار شود. انسان بايد مهار حيوانيتش را در دست داشته باشد، نه اين كه تسليم حيوانيتش بشود. اجمالا مى توانيم در يك كلمه بگوييم كه غفلت از هويّت انسانى يا هويّت الهى موجب سقوط مى شود.
لوازم توجه به هويّت انسانى
لازمه توجه به هويّت انسانى، دست كم سه مطلب است:
اول. آگاهى
حالت توجه آگاهانه يا نيمه آگاهانه و يا غريزى در همه حيوانات هست. اين حالت لازمه مرتبه حيوانيت است. اين لازمه مرتبه انسانيت هم هست كه انسان به خودش توجه آگاهانه پيدا كند كه من چيستم، من كيستم؟ وقتى اين توجه را پيدا كند، دست كم به سه سؤال بايد پاسخ بدهد:
- من چگونه پيدا شده ام و از كجا آمده ام؟
- سرانجام من چه خواهد بود و به كجا خواهم رسيد؟
- چگونه بايد مسير از مبدأ تا منتها را طى كنم؟
جواب صحيح اين سؤالات آن است كه ما از خداييم و به سوى او مى رويم و در اين بين، بايد به دستورهاى خدا عمل كنيم تا به سرانجام نيك برسيم. توجه به اين سه مطلب در واقع، توجه به اصول سه گانه عقايد «توحيد» و «نبوّت» و «معاد» است.
از كجاييم؟ از خدا (توحيد). به سوى كجا مى رويم؟ به سوى راه ابدى ثواب و عقاب الهى، به سوى خدا (معاد). در اين بين، چگونه بايد رفتار كنيم؟ طبق دستورى كه خدا به وسيله انبيا به ما داده است (نبوّت). پس متعلَّق غفلت، غفلت از يكى از اين سه چيز است. آياتى كه در مورد غفلت است و در مورد نسيان آمده، مى بينيد متعلّقش همين هاست; «انّ الّذينَ يُضلِّونَ عَن سَبيلِ اللّهِ لَهم عذابٌ شديدٌ بِما نسوا يومَ الحساب» (ص: 26); «ولا تكونوا كالّذينَ نسوا اللّهَ فاَنساهُم انفَسهم اولئك هم الفاسقون» (حشر: 19); «فذوقوا بهما نَسيتم لقاءَ يومِكم هذا.» (سجده: 14) نسيان خدا، نسيان آيات الهى و نسيان قيامت و روز حساب موجب سقوط مى شود. در مقابل، عامل رشد و وسيله ترقّى و نجات از اين هلاكت، توجه به همين سه مرتبه است كه هر سه از شؤون هويّت الهى انسان هستند. انسان است كه خود را مى يابد كه از خدا و به سوى خداست و با خداست.
در اين زمينه، مطالب زيادى قابل طرح و بررسى است; يكى از مطالبى كه مطرح مى شود اين است كه اصولا وقتى انسان به مطلبى توجه پيدا مى كند، اين توجه از كجا آغاز مى شود و چه سيرى را طى مى كند و در نهايت به كجا مى رسد. ما از مسائل بسيارى غافليم; يعنى در دنيا، در حوزه هاى علوم و معرفت هاى گوناگون، صورت مسأله هاى زيادى مطرح است; مسائل رياضى، فيزيكى، شيميايى و انواع سؤال هايى كه در عالم هست، ولى ما هيچ توجهى به آن ها نداريم; غافليم از اين كه چنين مسائلى وجود دارند. پس اولين مرحله توجه است; توجه به خود صورت مسأله; يعنى اين كه چنين چيزى هست يا نيست. تا آدم صورت مسأله را تصور نكند، سؤالى برايش مطرح نمى شود; تا سؤالى برايش مطرح نشود، دنبال جوابش نمى رود; تا دنبال جواب نرود، علم و معرفت پيدا نمى كند; معرفت پيدا نكند، زمينه ايمان فراهم نمى شود. پس اول بايد توجه به خود صورت مسأله پيدا كرد.
در اين جا، مورد بحث ما انسان هاى عادى است، وگرنه استثنائاتى در زمينه انبيا و اولياى خدا هست كه ما اصلا درست نمى دانيم از چه زمانى آگاهى پيدا مى كنند و آگاهى شان به چه چيزهايى هست. اجمالا مى دانيم كه حتى در دوران جنينى هم مى توانند توجهاتى داشته باشند، علومى داشته باشند، ذكر خدا بگويند، تسبيح بگويند. آن ها حسابشان جداست; به اين معنا كه بحث درباره آن ها در اين جا به درد ما نمى خورد. آن ها آن طور هستند، به ما چه؟ ما چه كار بايد بكنيم؟ البته معرفت به اين كه آن ها چه مقامى دارند، بسيار مفيد است، اما اين بحث مورد توجه ما نيست. اين جا منظور انسان هاى متعارف مثل خودمان است.
همه ما در دوران طفوليت، تا سنينى ـ با اختلافاتى كه افراد نسبت به هم دارند ـ از بسيارى مسائل غفلت داشتيم; چه بسا كه اصلا صورت مسأله را نمى توانستيم تصور كنيم. بچه دو سه ساله ـ مثلا ـ اصلا نمى تواند صورت بسيارى از مسائل اعتقادى ـ معنوى را تصور كند. بسيارى از مسائل هستند كه بنده هم نمى توانم آن ها را درست تصور كنم. ديگران هم كمابيش همين طورند. انسان براى اين كه بتواند يك سلسله مسائل را تصور كند و صورت مسأله برايش مطرح شود، به مرحله اى از رشد نيازمند است. اين خود دو حالت دارد: يك وقت به مسأله توجه پيدا مى كند و سؤال برايش مطرح مى شود; اما يك وقت غافل است. ما بسيارى از چيزها را مى توانيم تصور كنيم، اما غافليم كه اصلا چنين مسائلى هم وجود دارند. پس فرض ما بر اين است كه همه ما كمابيش در مراحلى از زندگى مان ابتدا غفلت داشتيم. بايد از غفلت بيرون بياييم و به هوشيارى برسيم. در دوران طفوليت و خردسالى، ما نسبت به همه مسائلى كه بايد بدانيم، حتى همين سه مسأله اساسى (توحيد و نبوّت و معاد / مِن اَين و فى اَين و الى اين) اصلا توجه نداشتيم. وقتى توانستيم سؤالش را تصور كنيم، ذهن ما به آن توجه پيدا مى كند و در صدد جوابش بر مى آييم.
پس يك غفلت، غفلت ابتدايى است; زمانى كه توجه ما به صورت مسأله هم پيدا نشده است. چيزى كه اين جا كارساز است اين كه بايد عاملى پيدا شود كه صورت مسأله را براى ما مطرح كند. گاهى افراد به صورت فطرى به يك حد رشدى مى رسند كه صورت مسأله برايشان مطرح مى شود. اين نشانه آن است كه رشد بيش ترى دارند; بعضى ها در شرايطى استثنايى اين سؤالات برايشان مطرح مى شود; بعضى ها هم بايد با تلقين و توجه دادن معلم و مربى توجه پيدا كنند. نمونه كسانى كه خود به خود توجه پيدا مى كنند، حضرت ابراهيم ـ على نبينا و آله و عليه السلام ـ است.
حضرت ابراهيم(عليه السلام) در دوران طفوليت در يك غارى بزرگ شد ـ براى اين كه از آفات مصون باشد ـ تا وقتى كه نگاه كرد به آسمان و گفت خداى اين جهان كيست؟ آيا خورشيد است؟ ماه است؟ ستاره است؟ اين سؤالات به طور طبيعى برايش مطرح شدند. بعضى بچه ها هستند كه در همان سن طفوليت، بدون اين كه كسى به آن ها القا كند، اين سؤالات به ذهنشان مى رسد كه ما از كجا پيدا شده ايم؟ چه كسى ما را درست كرده است؟ ولى بعضى ها اين سؤالات اصلا برايشان مطرح نمى شود. البته شايد قدرى عوامل محيطى هم اثر داشته باشند كه موجب غفلتشان مى شوند; مانند شرايط خانواده و محيط، كه مانع مى شوند از اين كه توجهشان به چيزهاى ديگر جلب شود. اما بعضى ها در شرايط خاصى، خدا يك نوع تربيت الهى برايشان پيش مى آورد تا توجه پيدا كنند.
معمولا وقتى انسان در شرايط سختى قرار بگيرد و مشكلاتى برايش پيش بيايد، بخصوص اگر پاى مرگ و زندگى در پيش باشد و راهى براى نجات پيدا نكند، اين سؤال برايش مطرح مى شود كه آيا كسى هست مرا نجات دهد؟ بسيارى از اوقات، همان وقت هم جوابش را خودش پيدا مى كند: كسى كه اين عالم را آفريده است، مرا مى تواند نجات دهد: «وَ اِذا رَكبوا فِى الفُلكِ دعوُا اللّهَ مُخلصينَ له الدينَ فَلمّا نجّاهم الىَ البرّ اِذا هُم يُشركون.» (عنكبوت: 65) معمولا افراد وقتى بر كشتى سوار مى شدند، سفرهاى دريايى طولانى مى شد، كشتى ها هم ساده بود و زياد در معرض خطر غرق شدن واقع مى شدند، وقتى دريا طوفانى مى شد و ديگر خودشان را مشرف به مرگ مى ديدند، دست به دعا بر مى داشتند كه خدايا! ما را نجات بده.
اين ها عواملى هستند كه موجب زدودن غفلت مى شوند. گرفتارى ها ـ مراتب ضعيف ترش، گرفتارى هاى اجتماعى، فقر، بيمارى و سختى هاى ديگرى كه در زندگى پيش مى آيند ـ باعث مى شوند كه انسان توجه پيدا كند كه چنين مسأله اى هم در كار هست. دو آيه در قرآن كريم داريم، يكى در سوره انعام و ديگرى در سوره اعراف كه خداوند مى فرمايد: ما هر پيغمبرى براى هر قومى مى فرستاديم، ابتدا آن قوم را به سختى هايى مبتلا مى كرديم، «لعلَّهم يتَضرّعون»1 يا «لَعلَّهم يَضَّرَّعونَ.»2 ابتلائاتى كه مردم پيدا مى كردند، زمينه اى پيدا مى شد تا از غرور و تكبّر و خودخواهى شان كم شود و براى توجه به خدا آماده شوند.
از اين آيات استفاده مى شود كه يك سنّت عامى است كه در هر قومى، خدا پيامبرى فرستاد و مردم دچار سختى هايى شدند; دليلش اين است كه سختى ها موجب مى شوند انسان وقتى از اسباب ظاهرى و عادى نااميد مى شود، فطرتش بيدار شود و توجه پيدا كند به اين كه چه كسى مى تواند مرا از راه ديگرى از اين گرفتارى نجات دهد.
اگر اين دو تا نبودند، در شرايط عادى، به وسيله معلم و مربى و بالاتر از همه، انبيا اين مسائل را براى بشر مطرح مى كنند. در نهج البلاغه آمده است كه يكى از اسرار يا حكمت هاى ارسال انبيا اين بوده: «فبعثَ فيهم رُسُلَه و واتر اليهم انبياءهَ ليَستأدوهم ميثاق فطرته و يُذكّروهم منسىَ نعمته...»3 هركس يك پيمان فطرى با خدا دارد، ولى متوجه آن نيست. انبيا مى آيند ما را متوجه مى سازند كه شما با خدا چنين پيمانى داريد; خدا نعمت هايى به شما داده كه آن ها را فراموش كرده ايد; آن ها را به يادشان مى آورند. به طور كلى، يكى از القابى كه خدا براى انبيا و براى كتاب هاى آسمانى قايل شده «ذكر» است. به خود پيغمبر «ذكر» اطلاق شده است: «... قدانزلنا الله اليكم ذكراً رسولا يتلو عليكم آيات الله...» (طلاق: 10 و 11) مفسّر «ذكر» را «رسول» قرار داده است كه خود پيغمبر است. يا كتاب هاى آسمانى به عنوان «ذكر» ياد شده اند; مثلا تورات به عنوان «ذكر» ناميده شده است، آن جا كه مى فرمايد: «ولقد كتبنا فى الزّبور مِن بعدِ الذّكرِ اَنَّ الارضَ يَرثُها عبادِىَ الصّالحون.» (انبياء: 105) يعنى ابتدا اين مطلب را در تورات گفتيم: «انَّ الارضَ يرثِها عبادىَ الصّالحون» بعد هم در زبور گفتيم. به قرآن هم «ذكر» اطلاق شده است: «انّا نحنُ نزّلنا الذّكرَ و انّا لَه لحافِظون» (حجر: 9) چرا اين اسم به قرآن يا ديگر كتاب هاى آسمانى و به انبيا داده شده است؟ براى اين كه اين ها غفلت زدايى مى كنند.
اولين مرحله كارى كه براى بشر غافل بايد انجام بگيرد، اين است كه او را از غفلت درآورند و به او توجه بدهند تا اصلا صورت مسأله برايش مطرح شود. در اين مرحله، كافى است كه برايش سؤال مطرح شود: آيا تو خدايى ندارى؟ آيا قيامتى نيست؟ آيا حساب و كتابى در كار نيست؟ «اَفَحسبتم انّما خَلقناكُم عَبثاً و اَنّكم اِلينا لاتُرجعون.» (مؤمنون: 115) خود قرآن سؤال مطرح مى كند; مى فرمايد: واقعاً فكر مى كنيد كه شما را بيهوده آفريده ايم و هيچ حساب و كتابى در كار نيست؟ اصلا سؤال مطرح شده موضوعيت دارد. تا وقتى سؤال نباشد، انسان به فكر جواب نمى افتد.
پس يك مرحله ياداورى توجه، هوشيارى، بيدارى و آگاهى است، تا انسان به صورت مسأله توجه پيدا كند. بسيارند در گوشه و كنار دنيا كسانى كه اصلا توجه ندارند به اين كه چيزى هم به نام اعتقاد به خدا و دين و آخرت و اين حرف ها وجود دارد; كسانى هم وجود خود را همين بدن مادى مى دانند، زندگى را همين كه ديده مى شود مى دانند، به چيز ديگرى توجهى ندارند كه هست يا نيست. انبيا مى آيند براى اين كه اولا، اين سؤال را برايشان مطرح كنند، بعد در صدد بر مى آيند كه براى اين سؤال راه حلى ارائه دهند. بسيارى از اين سؤالات جواب فطرى دارند، اما باز به آن ها توجه ندارند.
دوم. حقيقت يابى
پس از مرحله آگاهى و غفلت زدايى، انسان حالتى پيدا مى كند كه سؤال به صورت جدى برايش مطرح مى شود. پس از اين كه كسانى مثل انبيا يا جانشينانشان، علما و وعّاظ، مردم را توجه مى دهند كه اين سؤال ها مطرحند و بايد فكر كنيد تا جوابى برايشان پيدا كنيد، از دو حال خارج نيست: يا افراد چنين آمادگى را پيدا مى كنند و آن ها را جدّى مى گيرند و درصدد برمى آيند كه به سؤال فكر كنند و جوابش را بيابند; يا اين كه سؤال مطرح شده را از يك گوش مى شنوند و از گوش ديگر هم بيرون مى كنند! مى گويند: ما به اين حرف ها چه كار داريم؟ حالا گرفتارى هاى ديگرى داريم. وقت نيست كه به اين چيزها فكر كنيم.
اگر پس از توجه پيدا كردن، سؤال را جدّى بگيرند، اين خودش يك مرحله شروع است; زمينه اى است براى اين كه مشمول رحمت خدا بشوند. خدا هم در مرحله بعدى بيش تر هدايتشان مى كند. اين يك اصل كلى حاكم بر تمام اصول و سنّت هاى الهى است كه اگر از نعمت هاى خدا استفاده شد، زياد مى شوند; اگر استفاده نشد، گرفته مى شوند; دير يا زود. وقتى اين سؤال به عنوان يك نعمت الهى از طرف انبيا و اوليا مطرح مى شود، بايد آن را جدّى بگيريم. وقتى به ما گفتند: نظرتان در اين باره چيست؟ چه اعتقادى داريد؟ وقتى ديديم جواب روشنى نداريم، بايد اين را جدّى بگيريم و دنبال جوابش برويم بخصوص با توجه به اين كه جدّى ترين مسائل زندگى دنياست، چون نتيجه اش مى تواند عذاب ابدى يا سعادت ابدى باشد. جوابش بى نهايت است; يا بى نهايت ثواب، يا بى نهايت عقاب. اين مثل ساير مسائل نيست. از اين مهم تر چيزى مى تواند باشد؟
اگر سؤال را جدى گرفتيم، در مرحله اول از نعمت خدا قدردانى كرده ايم، خدا هم زمينه هدايت را فراهم مى كند، اما اگر بى توجهى كرديم و اعراض نموديم، به همين اندازه مستحق عقوبت مى شويم; يعنى آمادگى شناخت حق را از دست مى دهيم. قرآن مى فرمايد: «و اذا ذُكِّروا لايذَكرون» (صافات: 13) وقتى به آن ها توجه مى دهيم، باز هم توجه پيدا نمى كنند. بدتر اين كه توجه پيدا مى كنند و عمداً آن را به فراموشى مى سپارند. گاهى چندان توجه نمى كنند، بى اعتنايى مى كنند; مى گويند كارهاى مهم تر داريم. اما گاهى بر عكس با اين كه توجه مى كنند كه مسأله جدّى هم هست، عمداً تغافل مى كنند و خود را به فراموشى مى زنند. اين يك كفران بالاترى است. در مرحله اول، كفران نعمت اين بود كه سؤال را جدّى نگرفت. اما در مرحله دوم كفران اين است كه با اين كه فهميد مسأله جدّى است و توجه هم پيدا كرد، ولى عمداً تغافل كرد. البته بدتر از اين هم داريم و آن اين كه پس از توجه پيدا كردن و دانستن جواب مسأله و بعد از آن كه برايش دليل اقامه كردند و ذهنش قانع شد، در عين حال دلش نپذيرد و عناد بورزد. اين «كفر» واقعى است: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علو» (نمل: 14) اين بالاترين مرحله كفران است.
در ما مسير توجهمان به يك مسأله تا مرحله نهايى، مراحل گوناگونى را بايد پشت سر بگذاريم.
- اول. توجه به صورت مسأله;
- دوم. جدّى گرفتن و در صدد پيدا كردن جواب برآمدن ـ مثبت يا منفى.
به طور عادى، دليل به گونه اى است كه ذهن انسان متعارف را قانع مى كند. در ساير مسائل، وقتى دليل اقامه شود، انسان غير مغرض مى پذيرد، اما اگر لج كرد و گفت نه; با اين كه ذهنش دليل را پذيرفته است، ولى قانع نشد، عمداً گوشش را به كرى زد، اين مرحله دوم كفران نعمت است.
مرحله سوم اين كه پس از علم و يقين پيدا كردن، عمداً انكار كند; با اين كه مى داند هست، بگويد: نه اصلا چنين چيزى در كار نيست. اين ها مراحل مختلفى است; بعضى جاها اسمش «غفلت» است، بعضى جاها «نسيان»، بعضى جاها «جهل». كسى كه صورت مسأله برايش مطرح شده است، جوابش را نمى داند «جاهل» است; «جاهل قاصر». وقتى صورت مسأله برايش مطرح شد، استدلال كرد ولى نتوانست جواب صحيح پيدا كند «جاهل مركّب» است; يعنى تصور مى كند مى داند، ولى نمى داند. اما كسى كه عناداً انكار مى كند، «كافر» است. اين ها مراحلى هستند كه ما نسبت به همه چيز مى توانيم تصور كنيم. بخصوص نسبت به آنچه اكنون مورد بحث ماست: توجه به خدا، قيامت و راهنمايى هاى الهى.
حال ممكن است سؤال شود كه چه ارتباطى بين اين ها وجود دارد؟ چون اين خطرها در مسير انسان وجود دارند، ما هم ممكن است نسبت به خدا به غفلت مبتلا شويم; ممكن است با اين كه به ما تذكر مى دهند توجه پيدا نكنيم، يا بدتر ـ خداى نكرده ـ كسانى هستند كه قرآن مى فرمايد: «و اِذا ذُكِرَ اللّهُ وحدَه اشمأزّتْ قلوبُ الّذينَ لايُؤمنون بِالآخرة» (زمر: 45); مردمى هستند كه وقتى اسم خدا را مى برى; مى گويى خداى يگانه، نه تنها استقبال نمى كنند و دلشان خاشع نمى شود و در مقابل خدا تعظيم نمى كنند، بلكه حالت نفرت برايشان پيدا مى شود كه چرا اصلا اسم خدا را شنيده اند.
تعجب نكنيد! امروز كسانى خودشان را مسلمان و روشن فكر مذهبى مى دانند، اما ابا دارند از اين كه سخنرانى شان را با نام خدا شروع كنند! مقاله مى نويسند، كتاب مى نويسند، و خوششان نمى آيد در اولش «به نام خد» بنويسند، با وجود اين، مى گويند: مسلمان هستيم، «ملّى ـ مذهبى» هستيم، «روشن فكر مذهبى» هستيم. علاوه بر اين كه دلشان از شنيدن نام خدا خشوع پيدا نمى كند، بدتر اشمئزاز پيدا مى كنند. كسانى كه اين جور شدند، خدا هم در مقابل، مجازات هايى دارد; همان گونه كه اگر كسى از نعمت قدردانى كند، نعمتش زياد مى شود، هدايتش بيش تر مى گردد، كسانى هم كه انحراف پيدا مى كنند، خدا انحرافشان را بيش تر مى كند: «فلمّا زاغوا اَزاغَ اللّهُ قُلوبَهم.» (صف: 5) وقتى اين ها عمداً راه انحراف را در پيش گرفتند، خدا كارى مى كند كه بعد نتوانند راه حق را بشناسند: «يُضِلُّ مَن يَشاء» (رعد: 27); «خَتَم اللّهُ على قلوبِهم و على سَمعهم و على اَبصارِهم غشاوة» (بقره: 7) اين ها كسانى هستند كه هواى نفس خود را به عنوان معبود اتخاذ كرده اند: «افرأيتَ مَن اتخذَ الهه هواه» (جاثيه: 23) تا آن جا كه مى فرمايد: «فمَن يَهدي مَن اَضَلَّ اللّه.» (روم: 23) چنين كسانى را كه خدا گم راهشان مى كند، چه كسى مى تواند هدايت كند؟ «و مَن يُضلِلِ اللّهُ فَماله مِن هاد.» (رعد: 33) اين ها را ديگر هيچ كس نمى تواند هدايت كند.
پس اگر انسان توجه پيدا كرد، دليل برايش اقامه كردند قدردانى نكرد، انبيا تذكر دادند به آن ها وقعى نگذاشت، بلكه بر عكس در صدد انكار برآمد، كارش به جايى مى رسد كه ديگر نمى تواند توجه پيدا كند. گاهى هم ممكن است خودش بخواهد اما نتواند: «و لاتُطع مَن اَغفلنا قلبَه عَن ذِكرنا و اتبّعَ هواهُ و كانَ اَمرُه فُرُطاً.» (كهف: 28) كسانى هستند كه اصلا خدا نمى خواهد او را ياد كنند. دل هايشان را از ياد خود غافل كرده است. حواست جمع باشد! با كسانى كه خدا دل هايشان را از ياد خود غافل كرده است رفاقت نكن. حرف اين ها را گوش نكن! «فَاَعرِض عَن مّن تولّى عَن ذِكرنا و لم يُرد اِلاّ الحياةَ الدُّنيا.» (نجم: 29) رسماً خدا مى فرمايد: اين ها را گم راه مى كنيم، مهر به قلبشان مى زنيم تا هيچ نفهمند و حقيقت را در نيابند. در نهايت، كارشان به جايى مى رسد كه به جهل خودشان افتخار مى كنند و مى گويند: «ديگران هم بايد به حدى برسند كه نسبت به همه چيز شك كنند!» تصور مى كنند خيلى هنر كرده اند كه به اين مقام رسيده اند.
حالا سؤال اين است كه وقتى كه چنين خطرى در مسير ما وجود دارد، يعنى آدميزاد مى تواند طورى بشود كه ديگر دلش ميل نكند كه ياد خدا باشد، بلكه بدتر، اصلا از ياد او ناراحت شود، چه كنيم كه به اين خطرها مبتلا نشويم؟
بايد ببينيم چه چيزهايى موجب غفلت مى شوند; غفلت هاى بعد از طرح صورت مسأله. صورت مسأله كه ـ الحمدلله ـ برايمان مطرح شده، جوابش را هم به دست آورده ايم; ايمان آورده ايم، اما غفلت هاى بعدى خطرناكند. بايد ببينيم چه چيزهايى ممكن است موجب شوند كه دل ما از اين سه اصل غافل شود; اصولى كه نشانه هويّت انسانى ما هستند; نشانه مسؤوليت در مقابل خدا هستند. اگر به اهميّت اين مسؤوليت واقف نباشيم، در واقع انسان نيستيم. چون خودمان را در مقابل خدا مسؤول مى دانيم و به روز حساب و كتابى قايل هستيم، انسان هستيم. اما ممكن است غفلت هايى عارض ما شوند كه به تدريج، زمينه انحرافات ديگر و سقوط ما را فراهم كنند. پس سؤالى كه در اين زمينه اهميت دارد و بايد درباره اش بيش تر فكر كنيم همين است كه چه عواملى موجب غفلت مى شوند و چه عواملى مى توانند رفع غفلت كنند؟
ادامه دارد...
- پى نوشت ها
1ـ «ولَقد ارسلنا الى اُمم مِن قلبكَ فاخذناهم بالبأساءِ و الضّرّاءِ لَعلّهم يتضرَّعون.» (انعام: 42)
2ـ «و ما ارسلنا فى قرية مِن نبىّ الاّ اخذنا اهلها بالبأساءِ والضّرا لعلّهم يضّرّعون.» (اعراف: 94)
3ـ نهج البلاغه، شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 113.