هويّت و بحران هويّت با تأكيد بر دوران جواني
هويّت و بحران هويّت با تأكيد بر دوران جواني
غلامرضا متقيفر
مقدّمه
اصطلاح «بحران هويّت»1 اولين بار توسط يكي از نظريهپردازان روانشناس به نام اريك اريكسون (Erik Erikson) آلماني در كتاب هويّت، جوانان و بحران2 در سال 1970 مطرح شد.3 به اعتقاد او، انسانها در دورهاي از عمر خويش، به حالتي رواني مبتلا ميشوند كه ميتوان از آن به «بحران هويّت» تعبير كرد.
نميتوان از بحران هويّت تعريف دقيق ارائه كرد. همچنين نميتوان تصور درستي از آن داشت، مگر آنكه ابتدا مقصود از «هويّت» معلوم شود. بدين روي، مناسب است تعريف اريكسون از اين موضوع روشن گردد.
به گفته اريكسون، «هويّت» حس دروني،4 همچنين كيفيتي ملموس از يكپارچگي و پيوستگي شخص است. اين حس با برخي باورها نسبت به يكپارچگي، همچنين پيوستگي ذهنيتهاي مشترك عمومي سازگار است و به عنوان كيفيتي ناخودآگاه در نوجواناني كه خود را مثل و مانند همسالان خود مييابند، به صورت ظاهر مشهود است. در اين دسته از جوانان، بين امور غير قابل تغيير مانند: نوع قيافه، طبيعت، استعداد، حسّاسيت، كيفيت دوران كودكي و عقايد اكتسابي، و بين انتخاب آزاد نقشها، فرصتهاي شغلي، پذيرش ارزشها، گزينش مربّيان، انتخاب دوستان و اولين مواجهه جنسي، يگانگي عجيبي مشاهده ميشود.5
به صورت روشنتر، توان يا عدم توان در پاسخگويي صحيح به سؤالات متعدد از جمله سؤالات ذيل، احساس هويّت يا بحران هويّت را در افراد آشكار ميسازد:
.1آيا هدف زندگي براي فرد روشن است؟
.2آيا ميداند كيست؟ )مقصود دانستن شناسنامهاي نيست.(
.3آيا به لحاظ فلسفه زندگي، ميداند در چه موقعيتي قرار دارد؟
.4آيا ميتواند نقش خود را در زندگاني تشخيص دهد؟
.5آيا با جنسيت خود سازگاري پيدا كرده است؟
بحران هويّت، مبدأ و اقسام آن
اصطلاح «بحران هويّت» در برابر «هويّت خود»6 قرار دارد. روانشناسان، دستكم، دو واژه شناخته شده در برابر «هويّت خود» به كار بردهاند:
1. «role diffusion» كه به معناي انتشار يا ابهام در نقش است.
2. «role confusion» كه به معناي آشفتگي نقش است. براي مثال، جيوونيل ميگويد: «جوانان در سنين 16 تا 18 سال ممكن است بحران زندگي را تجربه كنند. اين قضيه مشهور به "هويّت روانشناختي اريكسون" است كه با عنوان "هويّت خود" شناخته شده و در برابر انتشار يا ابهام نقش قرار دارد. هويّت زماني شكل ميگيرد كه جوانان در اين باره كه كياند و در چه جايگاهي قرار دارند پاسخ قطعي داشته باشند. انتشار يا ابهام نقش زماني اتفاق ميافتد كه افراد شخصا بياطميناني يا ترديد را تجربه ميكنند... و انتظار دارند آنچه را خود قادر به كسب آن نيستند از بزرگسالان به دست آورند.»7
بحران هويّت ـ اين پديده رواني ـ از اوايل نوجواني آغاز ميشود و در دوران جواني به اوج خود ميرسد. تا زماني كه كودكان وابسته به والدين هستند، به دليل آنكه استعدادهاي آنها شكوفا نشده و جامعه نيز از آنها انتظار چنداني ندارد، هويّت خود را در والدين ميبينند، و به تعبير ديگر، ايشان براي خود هويّتي جداي از آنها قايل نيستند و نيازي به جدايي و استقلال حس نميكنند؛ بالاتر از اين، حتي هويّت خود را در وابستگي ميدانند. آغاز بحران، زماني است كه به دليل رشد جسماني، عقلاني و عاطفي، احساس نياز به خودكفايي و استقلال نيز در نوجوانان و جوانان رشد ميكند. از آن به بعد، اين احساس بروز ميكند كه بايد به خود متّكي باشند، براي خود هويّتي مستقل از هر فرد ديگر داشته باشند و نقشي را كه جامعه از آنها انتظار دارد ايفا كنند؛ به بيان ديگر، با خودشان شناخته شوند، نه با فرد يا افراد ديگر. اينجاست كه ميتوان گفت: تركيبي از نيازهاي رواني و عاطفي از قبيل نياز به استقلال، نياز به ابراز وجود و خودنمايي و نياز به تعلّق به گروه همسالان و نياز به تحقق و خودشكوفايي بروز و ظهور مييابد. همچنين احساس توانايي، احساس نياز به داشتن هويّت مستقل را ايجاب ميكند و پس از بريدگي از پدر و مادر است كه اين سؤال براي نوجوان مطرح ميشود كه راستي، من كيستم؟ تاكنون هويّت من با وابستگي به خانواده تعيين ميشد، اما اكنون كه بايد با خودم تعريف شوم، چه تعريفي از خودم دارم؟ در اين مرحله، يكي از مسائل عمدهاي كه نوجوان با آن روبه رو ميشود، مسئله «شكلگيري هويّت فردي» است. اين بدان معناست كه بايد به سؤالهايي نظير «من كيستم» و «به كجا ميروم» پاسخ دهد. جستوجوي هويّت متضمن اين است كه شخص تشخيص دهد براي او چه چيزهايي مهم و چه كارهايي ارزشمندند و نيز متضمّن تنظيم معيارهايي است كه بر اساس آنها بتواند رفتار خود و ديگران را هدايت و ارزيابي كند. همچنين اين جستوجو تكوين احساس خودشكوفايي و شايستگي را نيز در برميگيرد.8
ماي لي در اينباره اعتقاد دارد: نوجوان پيش از هر چيز در جستوجوي هويّت خويشتن است. اين جستوجوي هويّت در سالهاي دوم و سوم پيريزي ميشود، اما به زودي در يك همسانسازي با والدين در مرحله بعد محو ميگردد. در نوجواني مسئله هويّت با شدت تمام از نو وارد ميدان ميشود. نوجوان از خود ميپرسد: آيا من كودكم يا بزرگسال. اما در اين مرحله، والدين نميتوانند چندان به او كمك كنند؛ زيرا وي الگوهاي خود را در جاي ديگر جستوجو ميكند، بخصوص كه عليه اقتدار و ارزشهاي خانوادگي شورش ميكند. اين سرپيچي به نفع فرايند خودپيروي و جستوجوي هويّت فرد است؛ همانگونه كه تضادورزي در 3-2سالگي براي استقلال عمل كودك مفيد است.9
به قول لسلي اليس (Leslie Ellis)، به نظر ميرسد كودكان به مرور كه به دوران جواني نزديك ميشوند، به نقطهاي ميرسند كه دوست دارند با هر چيزي غير از والدين تعريف شوند. ديگر علاقهمند نيستند وقت خود را با خانواده بگذرانند، حتي ممكن است از اينكه با والدين خود ديده شوند ناخشنود باشند. اين سخن كه كودك در راه مدرسه خطاب به مادر ميگويد: دستم را رها كن به تنهايي راه بروم، يا به تنهايي چنين و چنان ميكنم، حاكي از واقعيت دروني است. مادر ساليان دراز از زندگي خود را صرف برآوردن نيازهاي كودك خود كرده است، اما ناگهان متوجه ميشود كه فرزند او از اينكه با او در يك ماشين سوار شود خجالت ميكشد. فرايند جدايي از پدر و مادر امري طبيعي است.»10
روشن است آنچه از آن با عنوان «هويّت» ياد ميشود، از دوران اوليه زندگي در هر انساني وجود دارد. هويّت از ابتدا شكل ميگيرد و به صورت تثبيت شده (بر اساس انتظاراتي كه خانواده از او دارند) تا اوايل نوجواني باقي ميماند، اما كودكان اصراري ندارند به عنوان موجودي مستقل شناخته شوند. از كودكان انتظاري نيست اطلاعات زيادي درباره هويّت خود داشته يا در پي كسب هويّتي باشند، اما زمان زيادي نميگذرد كه ديگر نوجوانان به يك هويّت وابسته رضايت نميدهند؛ آنان در هويّت گذشته خود تجديدنظر كرده، به دنبال هويّت جديدي ميگردند.
به گفته اريكسون، تمام شفّافيتهاي هويّتي كه در دوران كودكي شكل گرفتهاند، در دوران جواني همراه با تركيب فزاينده تحولات جسماني، سائقهاي جنسي، گسترش تواناييهاي ذهني و افزايش و تضاد نيازهاي اجتماعي زير سؤال ميرود. در اين مرحله، جوانان غالبا والدين و هر كه را تا آن زمان به او اتّكا داشتهاند، طرد ميكنند تا بتوانند به صورت روشن از كودكي خود رها شده، براي خود هويّتي شكل دهند.11
اريكسون در مقام برشمردن مراحل رشد رواني ـ اجتماعي، هشت مرحله مهم زندگي را بر حسب مسائل يا بحرانهاي رواني ـ اجتماعي، كه بايد حل شوند، مشخص كرده است كه پنجمين مرحله آن را در سن نوجواني، «هويّتيابي در برابر سردرگمي» ميداند كه نتيجه رهايي از اين بحران را داشتن تصوير يكپارچه از خود به عنوان يك فرد يگانه پيشبيني ميكند.12
به عقيده اريكسون، اولين وظيفه اين مرحله، كسب هويّت و اجتناب از آشفتگي نقش است. توسعه يا رشد هويّت نيازمند توجه به همه چيزهايي است كه درباره زندگي و خويشتن آموخته و ريختن آن در قالب واحد از خود پنداره است. اين فعاليت فقط در جامعه معنا پيدا ميكند. آشفتگي نقش به معناي فقدان هويّت روشن است كه نمود آن، اين سؤال جوانان است كه «من چه كسي هستم؟» اكنون زمان انتقال از دوران كودكي به دوران بلوغ است. مهم اين است كه فاصله ميان دوران ضعف و بيمسئوليتي كودكي از دوران قدرتمندي و مسئوليتپذيري جواني تفكيك شود. اگر در خلال اين مرحله توازن مطلوب حاصل شود، صداقت و وفاداري توسعه پيدا خواهد كرد. اين سخن بدان معناست كه آدمي جايگاه خود در جامعه را پيدا كرده و ميتواند مشاركتي سودمند داشته باشد و به گروه خويش وفادار بماند.13
همانگونه كه اشاره شد، نشانههاي كاملا دقيقي براي تشخيص بحران هويّت وجود ندارد. از اينرو، در جاي جاي اين گفتار تلاش شده است از قول نويسندگان متفاوت، علايمي به دست داده شود تا ذهنيتي شفافتر نسبت به مسئله حاصل آيد.
نويسندهاي ديگر نيز براي تشخيص اين حقيقت، به طرح سؤالات ذيل متوسّل ميشود: اگر احساس بحران هويّت كردي، مشكل خود را در يكي از حوزههاي هفتگانه ذيل جستوجو، و در جهت حل آن اقدام كن:
1. دورنماي زمان: آيا ميتواني بين ارضاي فوري با اهداف دراز مدت تمايز قايل شوي؟ آيا آموختهاي كه بين جهش بر فرصتها در اولين زمان ممكن و بين تلاش تدريجي و صبورانه به سوي اهداف طولاني مدت فرق بگذاري؟
2. خود اطميناني: آيا احساس ميكني بين خود پنداره خويش و تصويري كه از خود به ديگران ارائه ميدهي، هماهنگي وجود دارد؟
3. تجربه نقش: آيا در جهت رسيدن به نقش مناسب با خود، نقشهاي گوناگون را آزمودهاي؟
4. پيشبيني دستاوردها: آيا احساس ميكني در انتخاب كاري كه قرار است انجام دهي موفق عمل كردهاي؟ اين كار ممكن است مربوط به خانه باشد يا فعاليت بيرون از خانه.
5. هويّت جنسي: آيا با جنسيت خود - مثلا، مرد يا زن بودن - احساس راحتي ميكني و هنگام برخورد با ديگران احساس آرامش داري؟
6. قطب رهبري: آيا در موقعيتهاي گوناگون قادري ديگران را رهبري كني يا به هنگام لزوم، پيرو باشي؟
7. انديشههاي ايدئولوژيكي: آيا به مجموعهاي از ارزشهاي بنيادي اجتماعي، فلسفي يا ديني، كه ديدگاه شما در زندگاني بر آنها استوار باشد، دست يافتهاي؟14
آندرئو و مهوني (Andrew S. & Mahoney M.S) كه مقاله خود را با عنوان «مدل شكلگيري هويّت در انسانهاي خلاق» عرضه كردهاند، معتقدند: شكلگيري هويّت در اين دسته از انسانها، داراي چهار ساختار بوده و متشكّل از سيستمهاي دوازدهگانهاي است كه هر يك از آنها به نوبه خود، مجموعه هويّت را تحت تأثير قرار ميدهد. (هر چند تأكيد نويسندگان مزبور بر كيفيت شكلگيري هويّت در انسانهاي خلّاق است، اما به نظر ميرسد اين امر در رابطه با همه كساني كه قرار است به نوعي توانايي خود را باور كنند، صادق باشد.) چهار ساختار مزبور از ديدگاه ايشان عبارت است از: تأييد اطرافيان، تصديق متقابل حاميان، تعلّق به همتايان يا كساني كه از جهاتي با او مشابهت دارند و سرانجام، وابستگي و خويشي داشتن با يك خانواده.
دوازده سيستم، كه تشكيل هويّت را تحت تأثير قرار ميدهند، عبارتند از:
سيستمهاي خويشتن؛15 خانواده؛ منشأ خانوادگي؛ (آيا او در مجموعه گسترده خانواده خويشتن، اولين كسي است كه ـ مثلا ـ داراي هوش و ذهن خلّاق است؟)، فرهنگي؛ شغلي؛ محيطي؛ تربيتي؛ اجتماعي؛ روانشناختي؛ سياسي؛ (اين سيستم غالبا ارزشهاي مربوط به خلّاقيت را تعيين ميكند. انسانهاي خلّاق ممكن است احساس كنند قرباني تبليغات سياسي شدهاند. كليد حل مشكل، آن است كه به مشاور و مراجع كمك شود كه ارزيابي كنند و بدانند چگونه فضايي را بايد براي رشد انسانهاي خلّاق مهّيا كنند. براي مثال، موضوع سرمايهگذاري براي تعليم و تربيت يا اختصاص منابع و فراهم آوردن فرصت در كارگاهها غالبا توسط دستگاههاي سياسي تعيين ميشود.) سيستم فيزيولوژيكي و سرانجام، سيستم مرتبط با رشد آدمي از دوران كودكي تا دوران جدايي از والدين و بزرگسالي.
نويسندگان مقاله مزبور در پايان، اين سؤال را مطرح ميكنند كه انسان چگونه ميتواند هويّت خلّاق خود را، كه انشعابات فراواني در گستره زندگاني دارد، با يكديگر هماهنگ و يكپارچه كند؛ سپس در جهت توسعه آن تلاش نمايد؟ از ديدگاه ايشان، مسئوليت ما به عنوان متخصص اين است به انسانهاي خلّاق كمك كنيم تا بدانند توانايي انسانها با يكديگر متفاوت است و متغيّرهاي متفاوت را چگونه ميتوان با «من چه كسي هستم» هماهنگ نمود.16
برداشتي از ديدگاه اسلام در باب بحران هويّت و امكان تحوّل آن
الف. مفهومشناسي هويّت و بحران هويّت ديني
پرسش: اولين سؤال در اين باب آن است كه هويّت و بحران هويّت ديني به چه معناست و نشانههاي آن چيست؟
با نگاهي نسبتا عميق به موضوع، ميتوان گفت: احساس هويّت ديني، همچنين احساس بحران هويّت ديني در موقعيتهاي ذيل حاصل ميشود:
1. در صورتي كه سه حوزه عقيده، گفتار و سرانجام، رفتار و عملكرد ديني در انسان به صورت منسجم و هماهنگ عمل كنند، احساس هويّت ديني محقق خواهد شد و محصول هر گونه ناسازگاري بين سه امر مذكور، احساسي است كه ميتوان آن را «احساس بحران هويّت ديني» نام نهاد.
2. هرگونه افراط و تفريط در سه امر مذكور، انحراف از فطرت ديني، و به تعبيري، عدم تعادل در احساس هويّت، و به تعبير سوم، موجب احساس بحران در هويّت ديني خواهد شد. انحراف از فطرت الهي، همپالگي با شيطان و فراموشي ياد خداي متعال، تعادل رواني انسان را برهم زده، موجبات افسردگي و اضطراب را فراهم ميآورد.
عملكردها يا پندارهاي متناقض يا متضاد با دين پيوسته براي فرد اين سؤال را پيش ميآورند كه آيا به راستي، من دين دارم؟ و آيا به مقتضاي عقايد ديني خود عمل كردهام؟
به هر حال، احساس ناشي از ناهماهنگي در سه امر شناخت، كردار و گفتار ديني، وضعيتي ايجاد ميكند كه ميتوان آن را «احساس بحران هويّت ديني» ناميد و اين تقريبا همان احساسي است كه ممكن است در صورت ايجاد هر بحران هويّتي ايجاد شود.
3. قرار است آدمي در مجموعه هستي خليفه خدا بر روي زمين، همچنين مظهر و تجلّي صفات او باشد. هويّت اصيل انسان همين است، اما در صورتي كه مظهريت خود، همچنين آيين خلافت را به دست فراموشي بسپرد، براي خود وجودي مستقل قايل باشد، هستي و وجود خود را از آن خود بداند، تصويري دگرگون و غير واقعي از خود ساخته و به چيزي غير خود تبديل شده و در نهايت به بحران هويّت دچار گرديده است. هويّت واقعي انسان به او اين احساس را ميدهد كه خود را موجودي سراسر فقر، عين الربط به خالق، سراپا نياز و مسكنت ببيند (تصوير واقعي). اگر خود پنداره او مطابق با واقع نباشد و خود را كسي پندارد كه واقعا نيست (تصوير غير واقعي يا خيالي)، مصداق تام احساس بحران هويّت ديني در او شكل گرفته است.17
قرآن كريم به صراحت، ماجراي كساني را بيان ميكند كه هويّت واقعي خود را باخته، از پوست خود درآمده و گونهاي ديگر شدهاند. دگرگونيهاي مورد نظر قرآن كريم در انسانها و به تعبير ديگر، تغيير يا تبديل هويّت انسانها ـ هر چند در نهايت داراي يك منشأ، مخالفت با فرمان خداي متعال كه همان مخالفت با فطرت است، ميباشد ـ دست كم در دو سطح اتفاق افتاده است كه اولين آن تغيير همزمان با تبديل بنيادي در جسم و روان، و دومين آن تغيير و تبديل فقط در بعد رواني انسانها است.
درباره سطح اول، قرآن كريم مواردي را مثال ميزند كه انسانها به دليل مخالفت با فرمان خداي متعال، به ميمون و خوك تبديل شدهاند. براي مثال، در آيه 166 اعراف، پس از نقل ماجراي «اصحاب سبت» كه علي رغم فرمان الهي مبني بر عدم صيد در روزهاي شنبه، به صيد ميپرداختند، ميفرمايد: (فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ)؛ چون در برابر آنچه از آن نهي شده بودند گردنكشي كردند، به آنها گفتيم: بوزينگان مطرود باشيد. درباره مسخ و تبديل انسانهاي نافرمان مذكور به حيوان، دو قول وجود دارد كه يكي از آنها قوي و ديگري قول ضعيف ارزيابي شده است.
برخي مفسّران ـ كه غالب را نيز تشكيل ميدهند ـ معتقدند: اين دگرگوني و مسخ، هم در جسم و هم در روان انسانها رخ داده است. اما گروه ديگر اعتقاد دارند: اين تغييرات فقط در بعد رواني، ويژگيها، حركات و رفتارهاي آنها اتفاق افتاده است. تفسير نمونه ضمن ارائه دستهبندي مزبور ادامه ميدهد: برخي مفسّران ـ كه در اقليّت هستند ـ معتقدند: مسخ به معناي مسخ روحاني و دگرگوني صفات اخلاقي است؛ به اين معنا كه صفاتي مانند صفات ميمون يا خوك در انسانهاي سركش و طغيانگر پيدا شد و روي آوردن به تقليد كوركورانه، توجه شديد به شكمپرستي و شهوتراني، كه از ويژگيهاي اين دو حيوان است، در آنها آشكار گشت. همانگونه كه اشاره شد، از اين آيه و آيات مربوط به آنها استنباط ميشود: مسخ و دگرگوني، هم جسم و هم روان انسانها را شامل ميشده است.
اما برخي آيات، مسخ انسانها در بعد رواني و ويژگيهاي اخلاقي را بيان ميكند. ترديدي نيست كه اين دگرگوني به تنهايي نيز داراي سطوحي است كه ميتوان از كوچكترين انحراف اخلاقي تا تغييرات كلي را در آن درجه بندي كرد. در اين رابطه نيز ميتوان شواهدي در قرآن كريم يافت. يكي از نمونههاي روشن آن، آيه 175 سوره مباركه اعراف است: «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ»؛ و بر آنان خبر كسي را بخوان كه به او (علم) آيات خود را بخشيده بوديم، اما از آن عاري شد، پس شيطان در پي او افتاد و آن گاه از گمراهان گرديد. «وَ لَوْ شِئنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»؛ و اگر ميخواستيم، قدر او را (به خاطر علمش به آيات) بلند ميداشتيم، ولي او به دنيا و پستي گراييد و از هواي نفس خويش پيروي كرد. (آري) داستان او مانند سگي است كه اگر به او حمله آوري، زبان از دهان بيرون ميآورد و اگر هم به حال خود واگذاري، باز هم زبان از دهان بيرون ميآورد. اين داستان منكران آيات ماست. پس برايشان اين پند و داستان را بخوان؛ شايد كه انديشه كنند.
در تفسير نمونه، ذيل همين آيه مباركه آمده است: اين آيه به روشني به داستان كسي اشاره ميكند كه نخست در صف مؤمنان بود و حامل آيات الهي گشت، سپس از اين مسير گام بيرون نهاد. به همين دليل، شيطان به وسوسه او پرداخت و عاقبت كارش به گمراهي و بدبختي كشيده شد. تعبير «انسلخ»، كه از ماده «انسلاخ» و به معناي از پوست بيرون آمدن است، نشان ميدهد كه آيات و علوم الهي در آغاز، چنان به او احاطه داشتند كه چون پوست تن او شده بودند، اما ناگهان از اين پوست بيرون آمد و با يك چرخش تند، مسير خود را بكلي تغيير داد. از تعبير (فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ) برميآيد كه در آغاز، شيطان از او قطع اميد كرده بود؛ چرا كه او كاملا در مسير حق قرار داشت، اما پس از انحراف مزبور، شيطان او را تعقيب كرد و به او رسيد و بر سر راهش نشست و به وسوسهگري پرداخت و سرانجام، او را در صف گمراهان و شقاوتمندان قرار داد.
ميتوان گفت: واژه «انسلاخ»، كه در آيه مباركه بدان اشاره شده، تعبير ديگري از تبديل و تغيير هويّت ديني انسانهاست. كسي كه به چنان مقام و شرافتي از انسانيت ميرسد كه آيات الهي او را احاطه كرده، گويي علم به آيات الهي جزئي از بدن او شده است، با بيرون آمدن از اين پوست، هويّت انساني خود را به ويژگيهاي سگ مانند تغيير ميدهد. (به سگ هاري ميماند كه اگر بر آن حمله بري، دهان خود را باز ميكند و زبان خود را بيرون ميآورد، و اگر آن را به حال خود واگذاري نيز دهان خود را باز ميكند و زبان خود را بيرون ميآورد.)
همانگونه كه ملاحظه ميشود، انساني با ويژگيهاي مزبور، به سگ تشبيه شده است. معناي آيه زماني روشنتر ميشود كه اين آيه و آياتي از اين قبيل را، كه برخي انسانها را به حيوان و جاندار تشبيه كرده، با آياتي كه بر ارزش، كرامت و خلافت انسان تأكيد ميكند، كنار يكديگر قرار داده، مقايسه نماييم. انسان در اوج (با هويّت واقعي انساني) به اندازهاي سقوط ميكند كه از ديدگاه قرآن كريم با بدترين جنبندگان (شرّالدّواب)، انعام (چهارپايان) و بدتر از آن (بلهماَضلُّ)، حمار (الاغ)، عنكبوت و سگ قابل مقايسه بوده، مطابق نقل برخي آيات قرآن كريم، با مسخ شدن، به «قرده و خنزير» (ميمون و خوك) تبديل ميشود.
براي مثال، در سوره مباركه جمعه، يهودياني كه از زير بار تكليف الهي شانه خالي كردهاند، به الاغ تشبيه كرده، ميفرمايد: «داستان كساني كه (عمل به تورات) بر آنان تكليف شد، سپس آن را (چنان كه بايد و شايد) رعايت نكردند، مانند چارپايي است كه بر او كتابي چند است. چه بد است وصف گروهي كه آيات الهي را تكذيب كردند و خداوند قوم ستمكار (مشرك) را دوست ندارد.» تفسير گرانقدر الميزان ذيل همين آيه مباركه ميفرمايد: «براي الاغ چه فايده دارد كه كتابهاي حكمتآميز بر پشت آن حمل شود؟ الاغ نميتواند از كتاب سودي ببرد؛ زيرا قادر به خواندن نيست و نميتواند به مضمون آن عمل كند. بنابراين، كسي كه قرآن ميخواند، ولي در آيات آن تدبّر نكرده و به مقتضاي آن عمل نميكند، مانند كساني است كه در آيه مزبور، به الاغ تشبيه شدهاند.»
در آيهاي ديگر، كساني را كه بر خلاف فطرت خويش عمل كرده، خداي حقيقي و واحد را كنار گذاشته و اوليا و اربابان ديگري انتخاب كردهاند به «عنكبوت» تشبيه ميكند كه دور خود را تارهاي نازك تنيده و در اين انديشه است كه خانه، محكم بوده و او را از خطرات در امان نگاه ميدارد، غافل از آنكه تارهاي مويين و سست، كه نام آن «خانه» گذاشته شده است، به هيچ وجه امنيت ندارد و هر آن در معرض هجوم و فناست.
از ديدگاه ديني، عواملي از قبيل تزيين اعمال (كه آدمي با القاي شيطان، رفتارهاي ناپسند خود را پسنديده بپندارد)، تعلّق افراطي به دنيا (وابستگي متعادل به دنيا جزو طبيعت انسان است) حبّ افراطي به نفس (به گونهاي كه همه چيز را فداي رسيدن به لذات خود كند و حاضر نباشد خود را براي ارزش والاتري فدا نمايد) و خروج از مرز تعادل اخلاقي را ميتوان به عنوان عوامل بحران هويّت ناميد. همچنين ويژگيهايي از قبيل قساوت دل، انعطافناپذيري در برابر كلام حق، موعظه ناپذيري و زنگار زدن دل و آنچه را قرآن كريم با تعابير «رين» (كَلاّ بَلْ رانَ عَلي قُلُوبِهِمْ) (مطففين: 14) «زيغ» (فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ) (آل عمران: 7) «طبع» (طَبَعَ اللّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ) (توبه: 87) «ختم» (خَتَمَ اللّهُ عَلي قُلُوبِهِمْ وَ عَلي سَمْعِهِمْ وَ عَلي أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ) (بقره: 7) بيان ميكند، ميتوان از علايم بحران هويّت دانست كه كشف اين حقايق، تلاش مضاعف محققان را ميطلبد.
به هر حال، از تعريفهاي متفاوت روانشناسان از هويّت، چنين برداشت ميشود كه هر يك از آنها به جنبهاي از آن توجه داشتهاند، بدون آنكه جنبههاي متفاوت آن دقيقا از يكديگر تفكيك شوند. البته به دليل آنكه ابعاد رواني انسان به نوعي درهم تنيدهاند و گاه قابل تفكيك نيستند، نميتوان براي هويّتهاي گوناگون انسان، اعم از ديني، فلسفي، اجتماعي و روانشناختي مرز دقيقا جدايي تصور كرد. اما با دقت بيشتر، ميتوان گفت: انسانهايي كه به دنبال كشف هويّت واقعي خود هستند، لازم است به يك سلسله سؤالات پاسخ دهند كه هر بخش از آنها به حوزه خاصي از ابعاد انسان (هويّت انسان) مرتبط است. برخي از آن سؤالات به نوعي مرتبط با فلسفه زندگي و به تعبير ديگر، مرتبط با هويّت فلسفي، و در عين حال هويّت ديني اوست؛ سؤالاتي از اين قبيل كه من كيستم؛ به اين معنا كه جايگاه من (به عنوان انسان) در عالم هستي كجاست (نه اينكه جامعه چه نقشي از من انتظار دارد.) در ديدگاه وحياني، به من (به عنوان انسان) چگونه نگريسته ميشود؟ موقعيت من در عالم با همه بزرگي، كجاست؟ از كجا آمدهام؟ چرا مرا آوردهاند؟ به كجا خواهم رفت؟ آيا تمام وجود من زميني و مادي است، يا بخشي از آن غير مادي است؟ اين دسته سؤالات و بسياري سؤالات ديگر را ميتوان به هويّت فلسفي و ديني انسان مربوط دانست.
طبيعي است كه ناتواني در پاسخ دادن به اين دسته از سؤالات به معناي دچار شدن به بحران هويّت فلسفي و ديني است. البته شايد بسياري از بحرانهاي روانشناختي نيز ناشي از عدم توانايي در پاسخ به همين سؤالات باشد. انساني كه از موقعيت خود (به عنوان انسان) در مجموعه هستي ارزيابي درستي نداشته باشد، ابتلا به افسردگي و اضطراب و سردرگمي و يا به تعبيري، آشفتگي در نقش خود در مجموعه جهان هستي براي او طبيعي است.
قرآن كريم به اين سؤالات و سؤالات بنيادي ديگر پاسخ داده است. از ديدگاه قرآن كريم، انسان ماهيت «از اويي» (اناللّه) و «به سوي اويي» (انّا اليه راجعونَ) دارد: ما از آنِ خداييم (تعيين مبدأ) و در نهايت، به سوي او بازميگرديم (تعيين منتها)، بين اين دو مقطع نيز وجود ما عينالربط به خالق است و تكوينا در اختيار او قرار دارد. بنابراين، انساني كه در هر حال با او ـ به عنوان قدرت و حيات مطلق ـ پيوند دارد و از طرف ديگر، به نقش خليفة اللهي خود متوجه است چگونه ممكن است دچار بحران هويّت گردد؟ طبق اين تحليل، كسي كه هويّتش با خداي متعال پيوند خورده، از هر بحراني رهايي يافته است و به مرتبه اطمينان دست خواهد يافت: (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً) (فجر: 27و 28) اي نفس به اطمينان رسيده، در حالي كه تو از پروردگارت راضي هستي و او هم از تو راضي است، به سوي پروردگارت بازگرد.
از حيث آفرينش كلي نيز سير تحول انسان از اين قرار است: (مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري) (طه: 55) شما را از خاك آفريدهايم، دوباره به خاك برميگردانيم، بار ديگر از خاك برميآوريم.
انساني كه تمام ابعاد او از خميرمايه و زمان خلقت گرفته تا پايان دوران زندگي و پس از آن، تمامي شفّاف است، چه جايي براي آشفتگي و گم كردن نقش باقي ميماند؟ علاوه بر اين، توجه به اموري از قبيل توكّل بر قادر مطلق، واگذاردن امور به او، رضايت به قضا و قدر الهي، ارتباط عقلاني و عاطفي با ربّ هستي و توجه به مقام و موقعيت خليفه اللهي و كرامت بني آدم و مسجود ملك بودن، در جهت رهايي انسان از بحران هويّت فلسفي و ديني نقش بسزايي دارند.
حضرت امير(عليهالسلام) در نهجالبلاغه نيز به اين امر اشاره دارند: «رَحِمَ اللّهُ أمرءً عَلِمَ مِن اينَ وَ في اَينَ وَ الي اَينَ»؛ رحمت خدا بر كسي كه بداند از كجا آمده است، در چه موقعيتي قرار دارد و سرانجام به كجا خواهد رفت. انساني با اين ويژگيها در دايره هستي سرگردان نخواهد ماند و به عنوان نقطه پرگار هستي، همه ممكنات را براي خود و خود را در اختيار خداي متعال ميداند، پس چه جاي تحيّر و سرگرداني!؟
نويسندهاي در تأييد اين موضوع ميگويد: برخي از صاحبنظران از عدم توانايي فرد در تحصيل هويّت انساني با تعابير گوناگون (از جمله گم كردن خويش يا از خود بيگانگي) ياد ميكنند. به اعتراف همه صاحبنظران، جدّيترين بحران در طول زندگي انسان در خلال شكلگيري هويّت او رخ ميدهد؛ چون شخصي كه فاقد يك هويّت متشكل قابل قبول باشد، در طول زندگي با مشكلات بسياري مواجه خواهد شد. چنين شخصي در درجه اول، از حقيقت وجودي خود و استعداد و توانمنديهايي كه دارد، آگاهي لازم ندارد، و در درجه دوم از هدف خلقت و نقشي كه در نظام هستي بر عهده اوست، بياطلاع ميباشد. در نتيجه، از شيوه درست ارتباط با ديگران و برخورد با پيشامدها و نيز پاسخ به اصليترين پرسشهاي زندگي عاجز است. مجموعه اين امور در نهايت، او را دچار سردرگمي در اغلب موضعگيريها ميكند. طبيعي است كه وقتي فردي خود را نشناخت و هدف از آفرينش جهان و انسان براي او معلوم نگشت و با وظايفي كه در جامعه بر عهده دارد آشنا نشد، نميتواند نقش مثبتي در زندگي ايفا كند. بروز چنين وضعي و تزلزل فكري و اعتقادي مهمترين خطري است كه سعادت انسان را در طول حيات مورد تهديد قرار ميدهد.18 در قرآن كريم نيز تعابيري از اين دست كه (نسُوا اللّهَ فأنساهم أَنْفُسَهُمْ) (حشر: 19) بدان دليل كه خدا را فراموش كردند، خداي متعال نيز آنها را دچار خود فراموشي كرد؛ بر همين حقيقت دلالت دارند. البته در اين نوع خودفراموشي، نبايد نقش افعال اختياري انسان را ناديده گرفت.
بنابراين، براساس تحليلها، ميتوان هويّت آدمي را به هويّت روان شناختي، هويّت فلسفي و هويّت اجتماعي قابل تقسيم دانست كه در هر يك از اينها، بايد سؤالات و پاسخهاي خاص خود را جستوجو كرد. براي مثال، برخي سؤالات مطرح شده در حوزه هويّت اجتماعي مربوط به پذيرش اصل جنسيت خويش، نقش جنسي، كيفيت سازگاري با گروه و ارزيابي از موقعيت خود در گروه است.
در اينجا، ذكر دو نكته ضروري است:
الف. همين اندازه كه آدمي در صورت عدم توان پاسخ گويي به سؤالات فلسفه زندگاني ـ كه عمدتا ماهيت ديني دارند ـ دچار بحران رواني ميشود، خود ميتواند وي را به معرفت عميقتري رهنمون شود و آن فطري بودن دين خداپرستي در جان انسان است، به گونهاي كه ميتوان گفت: آرامش رواني زماني حاصل ميشود كه جان آدمي با علةالعلل طبيعت و هستي ـ يعني خداي متعال ـ پيوند داشته باشد و اگر اين پيوند از هم بگسلد، ناآرامي و اضطراب وجود او را فرا ميگيرد.
ب. بين شناخت آن همه پيچيدگيهاي نفساني و رواني و شناخت خالق هستي رابطهاي تنگاتنگ برقرار است. اين مضمون همان گفتار معصوم(عليهالسلام) است كه «مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه»؛19 كسي كه خود را بشناسد، قطعا خدا را شناخته است.
آنچه به روشن شدن موضوع كمك ميكند توجه به اين حقيقت است كه اگر آدمي به گرايشهاي نفساني و فطري خود به جانب خداي متعال عنايت كند و بخصوص به اين نكته توجه نمايد كه در صورت قطع اين رابطهها چه وقايع ناگواري در جان انسان رخ ميدهد و درياي موّاج هستي او چگونه به تلاطم ميافتد و مانند ني بريده از نيستان، چگونه به درد فراق و هجران مبتلا خواهد شد، پردههاي ابهام و ترديد را كنار زده، سر از پا نشناخته، با تمام وجود به سوي مبدأ هستي روي خواهد آورد.
ب. هويّت انسانها ثابت است يا قابل تغيير؟
سؤال اصلي اين بخش آن است كه آيا هويّت انسانها پس از شكلگيري ثابت ميماند يا پيوسته تحت تأثير متغيّرهاي محيطي در حال تحوّل است. سؤال ديگري كه در ضمن اين بحث بدان پاسخ داده خواهد شد آن است كه بر فرض تغيير، متغيّرهاي تأثيرگذار بر هويّت كدامهايند. به تعبير ديگر، چه عواملي ممكن است هويّت انسانها را تحت تأثير قرار داده، دچار تحول كنند. آنچه در اين بحث بدان پرداخته ميشود مسائل كلي است و ارتباطي با سن خاصي از قبيل جواني و نوجواني ندارد.
در اين باب، انديشههاي متفاوتي ابراز شدهاند. از جمله، ميتوان به مقالهاي با عنوان: «تحوّل هويّت در محتواي فرهنگي» كه در اينترنت منتشر شده است، اشاره كرد. از گفتار نويسنده اين مقاله برداشت ميشود كه در جوامع سنّتي، به دليل ايستايي و تغييرناپذيري نقشها و عدم تحرّك طبقاتي و اجتماعي، هويّت انسانها ثابت و بدون تغيير باقي ميماند. وي ميگويد: بر اساس عقايد سنّتي انسانشناسانه، هويّت افراد در جوامع سنّتي، ثابت، استوار و مستحكم است. هويّت تابعي از نقشهاي اجتماعي از پيش تعريف شده و نظام سنّتي است كه منشأ آن دستورهاي ديني بوده كه جايگاه افراد را در جهان ديكته كرده، به صورت قطعي قلمرو انديشه و رفتار را تعيين ميكند. در جوامع سنّتي، هر كس به عنوان عضوي از يك قبيله و در نظام بسته يك خانواده ميزيسته و ميمرده است. در جوامع پيش از مدرن نيز هويّت امري مسئلهساز نبوده، در معرض تأمّل يا گفتوگو قرار نداشته است. انسانها در آن دوران يا در معرض بحران هويّت نبودند يا اساسا خود را درمان ميكردند. فرد از ابتدا شكارچي و عضو قبيلهاي خاص بود و تا آخر عمر، بدون تغيير به همان صورت باقي ميماند.20 اما در جوامع مدرن، هويّت از تحرّك، چندگانگي، فرديت، وابستگي به خود و تغيير و تحولات بيشتر برخوردار شد. اين امر موجب طرح اين سؤال شد كه آيا به همين دليل است كه در جوامع مدرن فرد در شبكههاي متفاوت گاه متضادي از نقشها گرفتار ميآيد، به گونهاي كه خود هم نميداند كيست؟ در اين صورت، هم هويّت و هم مسائل مربوط به آن در جوامع مدرن به صورت فزايندهاي مسئلهساز خواهند بود.21
بر اساس اين تحليل، هويّت انسانها ثبات ندارد، بلكه تابع متغيّرهاي محيطي و اجتماعي است و به پيروي از تغيير شكل جوامع، تغيير ميكند. علاوه بر اين، عنصر زمان و موقعيتهاي خاص را ميتوان از عوامل مؤثر در تغيير هويّت انسانها دانست. به هر حال، متغيّرهاي گوناگوني در شكلگيري هويّت انسانها دخيل هستند كه هر متغيّر به نوبه خود، قادر است احساس هويّت آدمي را دچار فراز و نشيبهايي نمايد.
در جوامعي كه سرعت تحوّل در آنها سريع است، به آساني نميتوان هويّتي ثابت بر مبناي عوامل خارجي مانند ثروت و دارايي يا جايگاه رسمي اجتماعي كسب كرد. فقط تواناييهاي خود فرد، اعم از تواناييهاي علمي، خلّاقيت، تواناييهاي عقلاني و اخلاقي هستند كه ميتوانند مبناي هويّت امن آدمي قرار گيرند. بنابراين، در جامعهاي كه به سرعت در حال تغيير است، تحقيق براي يافتن معنا در زندگي معمولا معطوف به كسب هويّت ثابت است. نارضايتي گسترده غربيان به دليل گامهاي سريع تحولات فني و اجتماعي است و نيز بدان دليل است كه نقشهاي سنّتي كه به ايجاد احساس هويّت كمك ميكرده، دچار تحوّل شدهاند. كساني كه از چنين تهديداتي احساس خطر ميكنند، با احساس هويّت خود مشكل دارند. انسانهايي كه بر موج اين تحوّلات سوار ميشوند، قادرند به احساس قدرت دست يابند.22
نكات مهم اين گفتار آن است كه اولا، هويّت انسانها صورتهاي گوناگون دارد. ثانيا، اين احساس داراي مراتب و درجاتي بوده و هر مقطع سنّي اقتضاي نوعي از آن را دارد. همچنين در اين مقاله آمده است: هويّت انسانها صورتهاي گوناگون دارد كه ميتوان احساس هويّت روانشناختي، اجتماعي، جنسي، فردي، فرهنگي، سياسي و ديني را از آن دست شمرد. احساس هويّت مراتبي دارد. كودكان احساس هويّت را از سطح روان شناختي آغاز ميكنند. براي مثال، از اينجا آغاز ميكنند كه «من فرزند والدين خود هستم.» بزرگسالان هم شيوههاي خود را در سطوح گوناگون، شايد هم با داشتن هويّتهاي متفاوت در سنين متفاوت اعمال ميكنند. اينكه بر چه سطحي از هويّت در چه زماني تمركز كنند، بستگي دارد به اينكه چگونه به صورت ناخودآگاه تضادها و ناراحتيهاي دروني خود را تفسير نمايند، همچنين بستگي دارد به اينكه به كدام يك از مراتب هويّت بيشتر اهميت دهند.23
سرانجام، نويسنده يادشده در اينباره كه چگونه و در چه موقعيت هايي آدمي هويّت خاصي را مورد توجه قرار ميدهد، مينويسد: شيوه هايي را كه انسانها در زندگاني خود براي مواجهه با بحرانهاي بزرگ به كار ميگيرند، تعيين ميكند كدام سطح هويّت براي آنان مهمتر است؟ براي مثال، براي كساني كه از مذهب براي آرامش بخشي خود استفاده ميبرند، مرحله هويّت ديني بيشترين اهميت را دارد. اگر از حمايت اجتماعي بهره ميبرند، هويّت اجتماعي كانون توجه خواهد بود. اگر فقط بر توانايي و قدرت خود اتّكا دارند، هويّت فردي تفوّق خواهد داشت.24
همانگونه كه ملاحظه ميشود، ديدگاه مزبور به صراحت بر تحوّل مداوم هويّت انسانها تأكيد دارد. در عين حال، برخي پژوهشگران با اين انديشه موافق نيستند و اعتقاد دارند: عنصر زمان و شرايط زماني در تغيير هويّت انسان دخالت ندارد و هويّت آدمي از ابتدا تا انتهاي عمر ثابت است.... يكي از جنبههاي مهم درك هويّت، ثبات هويّت افراد در گستره زندگي است. انسانها به صورتي عميق و آشكار، در طول زندگاني تغيير ميكنند، اما عليرغم اين تحوّلات، انسان هشتاد ساله همان انسان هنگام تولد است. ايجاد توازن بين استمرار هويّت و تحوّل زمان، جنبه مهم شناخت انسان است كه در حوزههاي مفهومي گوناگون يافت ميشود.25
تجارب حضوري، اين ادعا را كه هويّت آدمي دستخوش تغييرات ميشود، تأييد ميكند. به تعبير ديگر، ادعاي ثبات و بدون تحوّل بودن هويّت آدمي قابل اثبات نيست. اگر فراموش نكرده باشيم كه هويّت اقسام فراواني دارد و ميتوان آن را به هويّت جنسي، اجتماعي، فرهنگي، روان شناختي، فلسفي و مانند آن تقسيم كرد، پاسخ به اين سؤال چندان مشكل نخواهد بود؛ زيرا متغيّرهاي فراوان فردي، روان شناختي، فرهنگي و اجتماعي ميتوانند احساس هر فرد از هويّت خويشتن را تغيير دهند. صعود يا نزول آدميان از طبقه سنّي، تحصيلي، اجتماعي و فرهنگي به طبقه پايينتر يا بالاتر، بيترديد احساس يا درك آدمي از خويشتن را متحوّل خواهد كرد؛ به تعبير ديگر، در احساس هويّت آدمي تغيير ايجاد خواهد كرد. حتي متغيّرهايي به مراتب سادهتر از امور مذكور، ميتوانند تحوّلي اساسي هرچند ناپايدار در احساس آدمي از هويّت خويشتن ايجاد كنند. آيا اتفاق نيفتاده است كه آدمي با ورود در جمع يا بيرون آمدن از حضور جمعي از مردم و ورود بر جمع ديگر، برداشتش از خودش عوض شود؟ آيا گاهي در جمعي احساس مهتري و در جمع ديگر احساس كهتري به او دست نميدهد؟ آيا اين امر غير از تغيير هويّت است؟
شايد تحليل مزبور كه عليرغم تحوّلات روزگار، هويّت انسانها همچنان ثابت است، به جنبه ديگري از موضوع اشاره داشته باشد و آن ثبات حقيقت رواني انسانهاست. آري، حقيقت روح آدمي از ابتدا تا انتهاي خلقت ثابت است. اين سخن بدان معناست كه روح خواص ماده را ندارد، مانند جسم مركّب نيست، غبار زمان آن را دچار فرسايش عناصر نميكند، به كهنگي نميگرايد. به تعبير ديگر، انسان هشتاد ساله امروزين همان انسان دوران تولد است؛ زيرا اگر اين همان نباشد، معنا ندارد كه از ابتدا تا انتهاي عمر، او را با يك نام صدا بزنيم يا به خاطر جنايتي كه ساليان پيش انجام داده است، او را مجازات كنيم و بهشت و جهنم و نعمت و عذاب، بيهوده خواهند بود. پس از ديدگاه فلسفي، حقيقت روح همان است كه از ابتدا آفريده شده است و يكي از ادلّه فلسفي متقن معاد نيز همين است. اما سخن آن است كه تغيير شرايط و موقعيتها تا چه حد بر روان آدمي تأثير ميگذارد. به تجربه دريافتهايم كه گاهي احساسات عجيبي به انسان دست ميدهند. براي مثال، احساس بيهويّتي، خودباختگي، حقارت و تكبّر، همه اين تغييرها و تحوّلها، توجيه خاص خود را دارند. روانشناسان به دنبال بررسي اين قضيهاند كه بر اساس چه سازوكاري اين تحوّلات در هويّت انسانها رخ داده و چه عواملي موجب تغيير حالات رواني آنها ميشوند.
يادآوري ميشود تغييرپذيري هويّت آدميان از ديدگاه ديني در مبحث اول مورد توجه قرار گرفت و در ادامه نيز به آن پرداخته خواهد شد.26
ج. هويّت چگونه شكل ميگيرد؟
واقعيت آن است كه هويّت (به معناي خاص خود) از ابتداييترين دوران خلقت شكل ميگيرد؛ مقصود دوراني است كه فرد از دوران ابهام به تعيّن ميرسد و به عنوان موجودي جداي از پدر و مادر خودنمايي ميكند، به تدريج، همراه با توسعه جسماني، عقلاني، عاطفي و اجتماعي بيش از پيش توسعه مييابد و به حدي ميرسد كه قادر است استقلال كامل يافته، تمام انديشهها و رفتارهاي آدمي را تحت سلطه درآورد. بدينسان ميتوان گفت: شكلگيري هويّت27 دوران كودكي مبناي توسعه آن در دوران نوجواني است. رابطه بين دو مرحله نوجواني و جواني نيز از همين قرار است؛ يعني دوران اول مقدّمهاي براي رسيدن به دوران بعد از آن است. در كتاب زمينه روانشناسي در اينباره آمده: احساس هويّت شخصي در نوجوان به تدريج، بر پايه همانندسازيهاي گوناگون دوران كودكي تكوين مييابد. ارزشها و معيارهاي اخلاقي كودكان خردسال تا حد زيادي همان است كه والدين آنها نيز دارند. اصولا احساس عزّت نفس در كودكان از نگرش والدين نسبت به آنها نشأت ميگيرد. با ورود به دنياي وسيع دبيرستان، كودكان به صورت فزايندهاي به ارزشهاي گروه همسال خود و همچنين به ارزيابيهاي بزرگسالان ارج مينهند. نوجوانان از راه جمعبندي اين ارزشها و ارزيابيها ميكوشند تصوير يكپارچهاي از خود به دست آورند. هر اندازه ارزشهايي كه از سوي والدين، معلمان و همسالان ابراز ميشود همخواني بيشتري با هم داشته باشند، به همان نسبت، كار هويّتيابي نوجوان آسانتر پيش ميرود. در مواردي كه نظرها و ارزشهاي والدين به ميزان چشمگيري با ارزشها و نظرهاي همسالان و ديگر افراد مهم در زندگي نوجوان متفاوت باشد، احتمال پيدايش تعارض در نوجواني فزوني ميگيرد و وي دچار حالتي ميشود كه سردرگمي نقش28 ناميده ميشود. در چنين وضعيتي، وي هر از گاهي تن به نقشي تازه ميدهد و به دشواري ميتواند با جمعبندي اين نقشهاي متفاوت، هويّتي واحد براي خود كسب كند.
در جامعه سادهاي كه در آن الگوهاي همانندسازي و نقشهاي اجتماعي محدودند، هويّتيابي به آساني صورت ميگيرد. اما در جامعهاي به پيچيدگي جامعه ما، كه به سرعت رو به تغيير است، هويّتيابي براي بسياري از جوانان كاري است دشوار و طولاني. در چنين جامعهاي، براي آنكه نوجوان بداند چگونه رفتار كند و چه كاري را در زندگي دنبال كند، بايد راههاي تقريبا نامحدودي را در نظر بگيرد.29
د. ديدگاه اسلام در باب شكلگيري هويّت
همانگونه كه اشاره شد، ترديدي نيست كه شكلگيري هويّت امري تدريجي است كه هر چه زمان بر آن ميگذرد، بيشتر به تثبيت و شكلگيري نهايي نزديك ميشود، به گونهاي كه سرانجام، منشأ تمام رفتارها و كردارهاي انسان خواهد شد؛ به تعبير ديگر، رفتار انسان را تحت سلطه خويش درخواهد آورد؛ به تعبير سوم، انسان بر اساس برداشتي كه از خود دارد يا هويّتي كه از خويشتن احساس ميكند عمل مينمايد.
موضوع تدريجي بودن، همچنين سلطه هويّت بر رفتارها و انديشههاي انسان را از آيات كريمه ميتوان استنباط كرد كه در ذيل، به دو نمونه از آن اشاره ميشود:
قرآن كريم در مقام بيان شكلگيري جسم آدمي، به تدريجي بودن آن اشاره ميكند و در مجموع، مراحل شكلگيري جسم را چنين بيان ميدارد:
1. خاك؛ 2. نطفه؛ 3. علقه؛ 4. مضغه؛ 5. جنين؛ 6. طفوليت؛ 7. دوران جواني؛ 8. مردن يا رسيدن به (اَرذلِ العمر) (نحل: 70) يا دوراني كه همه چيز، حتي نام خود، را از ياد خواهد برد. بنابراين، با فرض پيوستگي هويّت آدمي و مراحل رشد جسماني، ميتوان نتيجه گرفت كه هويّت آدمي طي مراحلي و به تدريج شكل ميگيرد.
در باب ادعاي دوم ـ يعني تحت سلطه گرفتن انديشه ـ رفتار و كردار انسان توسط هويّت آدمي، به آيه كريمه ذيل ميتوان اشاره كرد: (قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلي شاكِلَتِهِ فَرَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدي سَبِيلا) (اسراء: 84) بگو هر كس طبق روش و خلق و خوي خود عمل ميكند. پروردگار شما آنها را كه راهشان نيكوتر است، بهتر ميشناسد. اين آيه با تمام وضوح، به حقيقت مزبور اشاره ميكند. اين واقعيت زماني آشكارتر ميشود كه معناي واژههاي به كار رفته در آيات را متوجه شويم.
تفسير نمونه در مقام بيان آيه مزبور ميگويد: «شاكله» در اصل از ماده «شكل» به معناي مهار كردن حيوان است و «شكال» به خود مهار ميگويند و چون روحيات، سجايا و عادات هر انساني او را مقيّد به شيوهاي ميكند، به آن «شاكله» ميگويند.30 بر اين اساس، بيان قرآن كريم، كه هر انساني بر اساس شاكله خويش عمل ميكند، بدان معناست كه رفتارهاي انساني ريشه در منشأي ناپيدا دارد كه ميتوان آن را همان «هويّت» انسان دانست.
نتايج و پيامدهاي بحران هويّت در انسان
پس از پاسخ به سؤالات مقدّماتي، اكنون نوبت رسيده است كه نتايج و پيامدهاي بحران هويّت، همچنين مشكلات ناشي از آن بررسي شود. بنابراين، سؤالي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه بحران هويّت چه نشانههايي دارد؟
پاسخ به اين سؤال به سادگي امكان ندارد؛ زيرا اگر قرار است هويّت اقسام گوناگوني داشته باشد، هر يك از اقسام آن آثار و نتايج ويژه خود را خواهد داشت و اين امر موجب پيچيدگي پاسخ خواهد شد. اما نظر به اينكه برترين هويّت آدمي، هويّت فلسفي اوست و در صورت دچار شدن به اين بحران، تمام ابعاد وجود انسان تحت تأثير قرار خواهد گرفت، لازم است آثار و پيامدهاي بحران هويّت فلسفي مورد بررسي قرار گيرد:
نشانههاي تحقق هويّت
به گفته روانشناسان، اولين رهاورد تحقق هويّت انساني دستيابي به فرايندي ارزشمند با عنوان «عزّت نفس» است. مقصود از «عزّت نفس» آن است كه آدمي براي خويشتن حرمت قايل شده، ارزش و كرامت انساني خويشتن را دريابد و رفتار متناسب با ارزشهاي انساني از او صادر شوند. اينهمه درصورتي ممكن است كه آدمي خودپنداره مناسبي از خود داشته باشد. انساني كه خود را توانا و دانا ميداند نحوه رفتار و اعمالش با كسي كه - در عين برخورداري - چنين تصوري از خويشتن ندارد، تفاوت دارد. منشأ بسياري از گناهان، خودباوري ضعيف؛ به تعبير ديگر، عدم وجود عزّت نفس است. در منابع اسلامي نيز به اين حقيقت تصريح شده است. براي مثال، حضرت علي(عليهالسلام) ميفرمايد: «مَن كَرُمت عليه نفسُه هانت عليه شهواتُه»؛ كسي كه خود را بزرگ شمرد، خواستههاي دل يا شهوات نفساني پيش او كوچكند.31
روشن است كه انسان اصالتا موجودي با كرامت است. كرامت، ذاتي انساني است؛ زيرا به فرموده قرآن كريم (وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلا) (اسراء: 70) ما آدمي زاده را تكريم كرديم، او را در دريا و خشكي حمل كرديم و از بهترين خوردنيها روزي كرديم و بر بسياري از آفريدههاي خود برتري بخشيديم. بنابراين، آدميان از ارزش تكويني برخوردارند.
امام علي(عليهالسلام) احساس كهتري و حقارت در انسان را به نوعي مورد توبيخ قرار ميدهد و او را از جهت عظمت و بزرگي به دنياي با آنهمه بزرگي تشبيه ميكند: «اَتزعَمُ انَّك جرمٌ صغيرٌ و فيكَ انطوَي العالمُ الاكبرُ»؛ آيا خود را موجود كوچكي ميپنداري، درحاليكهجهان با آن همه بزرگي درون تو نهفته است.
علاوه بر اين، انسانها از نوعي كرامت ديگر به عنوان كرامت تشريعي نيز برخوردارند، با اين تفاوت كه در كسب اينگونه كرامت يا عدم كسب آن آزاد و مختارند. متأسفانه روانشناسان به اين روي سكّه توجه كافي نكرده و فقط كرامت تكوينيانسان را مدّنظر داشتهاند. اين درحالي است كه نوع دوم كرامت به دليل اختياري بودن كسب آن، بهمراتب ارزشمندتر از نوع اول است.
اكنون تأكيد آن است كه اگر آدميان به كرامت خويشتن واقف باشند و آن را پاس دارند، به عزّت نفس مورد نظر دست يافتهاند. اينكه پاسداشت عزّت نفس چگونه است و شيوههاي كسب آن چيست، خود بحثي مستقل ميطلبد، اما واقعيت آن است كه بر اساس احاديث اهلبيت عصمت: و همچنين يافتههاي روانشناختي، يكي از عوامل اصلي ناهنجاري اجتماعي از بين رفتن عزّت نفس و احساس كرامت است. كرامت و عزّت نفساني خميرمايه هر نوع ارزشمندي و فقدان آن مايه بسياري از ناهنجاريهاست. به تعبير ديگر، شايد كمتر گناهي بتوان پيدا كرد كه اثري از احساس بيارزشي، بيكفايتي و بيارزشي و به تعبير روان شناسان، كهتري خويشتن درآن نباشد. اين سخن علاوه بر دلايل روانشناختي، از تأييد روايات نيز برخوردار است. امام معصوم(عليهالسلام) به روشني ميفرمايد: «مَن هانت عليه نفسُه فلا تَأمَن شَرَّه»؛32 از شر كسي كه براي خود ارزش و احترام قايل نيست، در امان مباش.
بنابراين، اولين صدمه ناشي از احساس بيهويّتي يا بحران هويّت ضربهاي است كه بر عزّت نفس آدمي وارد ميشود و از اينجاست كه بستر براي هر شر و فسادي آماده ميگردد؛ زيرا از كسي كه براي خويشتن ارزشي قايل نباشد و نزد خويشتن آبرو و احترامي نداشته باشد، نميتوان انتظار داشت براي حريم ديگران احترام و ارزش قايل باشد. در تعريف علمي «عزّت نفس» گفتهاند: عزّت نفس عبارت است از: احساس ارزشمند بودن. اين حس از مجموع افكار، احساسها، عواطف و تجربياتمان در طول زندگي ناشي ميشود. ميانديشيم كه فردي باهوش يا كودن هستيم، احساس ميكنيم كه شخصي منفور يا دوست داشتني هستيم، خود را دوست داريم يا نداريم. مجموعه هزاران برداشت، ارزيابي و تجربهاي كه از خويش داريم باعث ميشود كه نسبت به خود احساس خوشايند ارزشمند بودن يا به عكس، احساس ناخوشايند بيكفايتي داشته باشيم.33 احساس بيارزشي در انسان او را به هر كاري وادار ميكند و از همين روش بوده است كه ياغيان ستمگر استفاده كرده و ملتهاي خويش را به تسليم وادار مينمودهاند. قرآن كريم ميفرمايد: شيوه فرعون آن بود كه (فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ) (زخرف: 54) قوم خويشتن را بيمقدار ميشمرد، در نتيجه آنان نيز از او اطاعت ميكردند. اين سخن بدان معناست كه براي بار كشيدن از فرد يا امّتي بايد ارزش و كرامت انساني او را پايمال كرد؛ زيرا اگر احساس عزّت و كرامت در آنها زنده باشد، هرگز تن به تسليم و سازش نميدهند. اين حقيقت را ميتوان از شعارهاي حضرت اباعبداللّه(عليهالسلام) و ياران او در روز عاشورا نيز استنتاج كرد. از كلام هيچ كدام آنها احساس تواضع و فروتني و خاكساري احساس نميشد، بلكه هر كدام از آنها از خود و خاندان خود به بزرگي و عظمت ياد ميكردند. اين امر موجب ميشد كه احساس عزّت و افتخار آنان فزوني گيرد و انديشه تسليم در برابر دشمن از جان آنان رخت بربندد و در برابر، دشمن را به نوعي تحقير كرده و از آباء و اجداد آنان با بدي ياد ميكردند كه اين امر نيز به نوبه خود، تأثير نامطلوبي بر روحيه دشمن برجاي ميگذاشت.
به هر حال، براي اينكه عزّت نفس به صورت دقيقتر بيان شود، از كتاب روشهاي تقويت عزّت نفس در جوانان و ويژگيهاي آن نقل ميگردد. كتاب مزبور در فصل دوم با عنوان «ويژگيهاي عزّت نفس زياد و كم» ميآورد:
نوجواني كه عزّت نفسش زياد است:
الف. مستقل عمل ميكند، در مورد مسائلي همچون استفاده از وقت، پول، حرفه، لباس و مانند اينها، خود دست به انتخاب ميزند و تصميم ميگيرد. او دوستان و سرگرميهايش را شخصا پيدا ميكند.
ب. مسئوليتپذير است. سريع و با اطمينان عمل ميكند. گاهي مسئوليت كارهاي عادي روزانه نظير شستن ظرفها و نظافت حياط را به عهده ميگيرد، يا بيآنكه از او خواسته شود، به كمك دوستش ميشتابد.
ج. به پيشرفتهايش افتخار ميكند. هنگامي كه از پيشرفتهايش حرفي به ميان ميآيد، با مسرّت تصديق ميكند و حتي به سبب آنها، گاه از خودش تعريف ميكند.
د. به چالشهاي جديد مشتاقانه روي ميآورد. مشاغل ناآشنا، آموزشها و فعاليتهاي جديد توجهش را جلب ميكنند و او با اطمينان خود را درگير آنها ميكند.
ه. دامنه وسيعي از هيجانها و احساسات را نشان ميدهد، ميتواند قهقهه بزند، بخندد، فرياد بكشد، گريه كند، به گونهاي خود به خود محبتش را بروز دهد و به طور كلي، ناخودآگاهانه هيجانات مختلفي را ابراز ميكند.
و. ناكامي را به خوبي تحمّل ميكند. هنگام روبهرو شدن با ناكاميها ميتواند واكنشهاي گوناگون همچون شكيبايي، خنديدن به خود، بلند حرف زدن و مانند آن از خود نشان دهد و قادر است از آنچه موجب ناكامياش شده سخن بگويد.
ز. احساس ميكند كه ميتواند ديگران را تحت تأثير قرار دهد، از نفوذي كه بر افراد خانواده، دوستان و حتي بر اولياي امور نظير معلمها، رئسا، كارفرماها و غيره دارد، مطمئن است.
نوجواني كه عزّت نفسش كم است:
الف. قريحههاي خود را دست كم ميگيرد. ميگويد: «نميتوانم اين كار يا آن كار را انجام بدهم...، نميدانم چگونه... هيچ وقت نميتوانم فلان كار را ياد بگيرم».
ب. احساس ميكند كه ديگران ارزشي برايش قايل نيستند. در محبت و پشتيباني والدين يا دوستانش ترديد دارد يا احساس ميكند كه آنها اصلا به او علاقه ندارند و از او حمايت نميكنند.
ج. احساس ناتواني ميكند. عدم اطمينان يا حتي احساس درماندگي بر بيشتر نگرشها و اعمالش سايه افكنده است. با مسائل و مشكلات، قدرتمندانه مقابله نميكند.
د. به آساني تحت تأثير ديگران قرار ميگيرد. انديشهها و رفتارش غالبا متأثر از كساني است كه اوقاتش را با آنها ميگذراند. او اغلب تحت نفوذ شخصيتهاي قوي قرار ميگيرد.
ه. دامنه محدودي از عواطف و احساسات را نشان ميدهد. به طور مكرّر فقط رفتارهاي خاصي همچون بيقيدي، خشونت، هيستري و بدخلقي را از خود بروز ميدهد. والدينش ميتوانند پيشبيني كنند كه در هر موقعيتي، بايد منتظر كدام يك از واكنشهاي او باشند.
و. از موقعيتهاي نگرانيزا ميگريزد. در برابر فشارهاي رواني، به ويژه ترس، خشم و يا شرايطي كه موجب آشفتگياش ميشوند، كم تحمّل است.
ز. بهانهجويي ميكند و زود نااميد ميشود. نازك نارنجي است. نميتواند انتقاد يا درخواستهاي غيرمنتظره را بپذيرد و براي انجام دادن آن درخواستها، عذر و بهانه ميآورد.
ح. براي ضعفهاي خود، ديگران را سرزنش ميكند. اشتباهات و ضعفهاي خويش را نميپذيرد و غالبا افراد ديگر و يا بدشانسي را مسبّب مشكلات ميداند.34
علاوه بر تأثيراتي كه بحران هويّت در كاهش عزّت نفس دارد، تأثيرات فراوان ديگري در پي دارد كه در ذيل به برخي از آنها اشاره ميشود:
1. از دست دادن زمان: انساني كه به بحران هويّت مبتلاست، به دليل درگيري دروني و پيوسته با خويشتن، قادر نيست توانها و استعدادهاي نهفته خويشتن را كشف نموده يا براي پيشرفت و خلاقيت از آنها استفاده كند. به تعبير ديگر، او فرصتها را به آساني از دست ميدهد و طي زمان، به موجودي راكد و ثابت تبديل ميشود و اين يكي از خسارتهاي مهمي است كه ممكن است در طول زندگي گريبانگير هر انساني شود. به تعبير امام علي(عليهالسلام)، «مَن استوي يوماه فهو مغبون»؛35 كسي كه دو روز عمر او مساوي باشد، دچار خسارت شده است. اين سخن بدان معناست كه پس از گذشت دوران نشاط و شادابي عمر، ناگهان خود را به درخت پژمردهاي شبيه ميبيند كه ديگر توان بهرهدهي از او سلب گرديده و امكان تجديد حيات نيز از او گرفته شده است كه در آن صورت، نه راهي براي پيشرفت دارد و نه راهي براي عقبگرد و اينهمهبدان دليل است كه دراستفادهاز فرصتها ناتوان بوده است.
2. غلبه حزن و نااميدي: بحران هويّت يكي از عوامل مهم نااميدي و افسردگي است. پيشينيان بجا گفتهاند كه «آدمي به اميد زنده است.» زندگاني بدون اميد ارزش زيستن ندارد. حركت، تلاش و نشاط آدمي ناشي از اميد اوست. اميد نيروي محرّكي است كه چرخهاي زندگاني را به حركت وا ميدارد و بدون آن سكون و ركود و جمود، جانشين نشاط، حركت و سرزندگي خواهد شد. ناگفته نماند اميد نيز بايد داراي حد و مرزي باشد؛ زيرا اميد زياد نيز آدمي را از گردونه تعادل خارج ميكند. در روايات معصومان(عليهمالسلام) تعادل رواني، حالتي بين سرمستي و نااميدي دانسته شده است؛ زيرا به نظر ميرسد افراط و تفريط در هر يك از دو جانب قضيه، آدمي را از حالت تعادل رواني خارج و به يك سمت متمايل خواهند كرد و هر يك از اين دو پيامدهاي خاص خود را خواهد داشت. قرآن ميفرمايد: (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ) (حديد: 23) بر آنچه از دست دادهايد (يا در حال حاضر در اختيار نداريد) ناراحت نباشيد و بر آنچه خداي متعال به شما عنايت فرموده (يا در اختيار داريد) سرمست و شاد نگرديد.
3. فقدان فلسفه زندگي: همانگونه كه بيان شد، كسي كه قدرت پاسخ گويي به مسائل مهم زندگاني را نداشته باشد به طور طبيعي، دچار بحران هويّت خواهد شد. البته لازم نيست بتواند بر وجود خويش و بر هستي پيرامون خود استدلال منطقي به صورت عقلاني و قياس صغري و كبرايي اقامه كند، همين اندازه كافي است كه رابطه علّي و معلولي هستي و رابطه آن نسبت به خالق هستي و عينالربط بودن خود و ممكنات به علةالعلل هستي را ـ هر چند به صورت وجداني ـ بپذيرد و بدان باور داشته باشد. كسي كه اين رابطه برايش ابهام دارد و نتواند موقعيت خويشتن را نسبت به خالق هستي و همچنين نسبت خود به ساير موجودات درك كند، طبيعي است كه دچار گمكردگي نقش و بيمعنايي در زندگي شود. زندگي براي چنين انساني بيمعناست؛ به تعبير ديگر، مبتلا به نوعي بيمعنايي در زندگي است و اين همان امري است كه فرانكل از آن به «بيمعنايي زندگي» ياد ميكند و اعتقاد دارد راه درمان آن معنابخشي زندگي يا همان «لوگوتراپي» (logothrapy) است. امروزه اين مكتب يكي از قابل اعتمادترين مكاتب مشاوره و رواندرماني است.
هسته و اساس اين مكتب آن است كه همه نابسامانيهاي رواني بالمآل به اينجا برميگردند كه شخص معنايي براي زندگي خود نمييابد و هدفي براي زندگي در نظر ندارد. بنابراين، براي درمان همه انواع بيماريهاي رواني ـ يا با اندكي احتياط بعضي كه منشأ تغذيه ندارند ـ بايد به شخص بيمار القاي معنا و هدف كنيم. اگر شخص هدف يافت، وضع رواني او بهنجار ميشود. وضع ما نسبت به معنا، مثل وضع آهن است به آهنربا. در فيزيك گفته ميشود: قطعه آهن را، كه ذرات آن خيلي پراكنده است؛ يعني شمال و جنوب موجود در ذرّات آهن متمركز و يكسويه نيست و آشفته است، ميتوان با يك قطعه آهنربا همه آهنها را يكسويه كرد و شمال و جنوب آنها را از آشفتگي خارج نمود و منظّم ساخت.
حالت «معنا»36 در زندگي مثل آهنرباست و وضع رواني ما حالت ذرّات آهن را دارد. وقتي در زندگيمان معنايي نيست، هر بخشي از وجود آدمي به نظر ميرسد كه ساز مخصوص خود را ميزند. اما با ورود معنا به زندگي همه خواستها و سلوك ما به يك هدف معطوف ميشود و سراپاي وجودمان طالب يك چيز ميشود. در واقع، تقريبا تمام نابسامانيهاي رواني مربوط به بيمعنا بودن زندگاني ماست و درمان همه اين نابسامانيها آن است كه معنايي به زندگي ببخشيم. از اين نظر، به اين روش «معنا درماني» ميگويند. اگر انساني به چند سؤال درباره معنا جواب بدهد و در يكي بماند، به زودي زندگاني او از هم خواهد پاشيد. البته كسي كه جواب سؤال اول را نميداند زودتر از بين ميرود و كساني كه جواب سؤالهاي بعدي را نميدانند، ديرتر روانشان ميميرد. ما بايد براي زندگي هدفي بيابيم كه تا آخر زندگي زيستيمان پايدار بماند؛ يعني اگر عمر زيستي انساني نود سال است، بايد هدفي هم داشته باشد كه تمام اين نود سال را دربر بگيرد. اگر هدفي باشد كه فقط تا سي سالگي به درد بخورد، شصت سال بعد از لحاظ دروني مرده محسوب ميشود. هر كسي البته اين هدف را به قسمي مييابد و چنين نيست كه بتوان يك هدف را به همه القا كرد.37
از بين رفتن توان خلّاقيت: يكي از پيامدهاي بحران هويّت آن است كه شخصيت آدمي به جاي فعّال بودن به انفعال، و به جاي رهبر بودن به رهروي، و به جاي ابتكار به تقليد، و به جاي احساس بزرگي به احساس كهتري تن ميدهد. اين از آنروست كه داراي نظام ارزشي ثابت نبوده و از ديدگاه خود او قابل اثبات نيست. از اينرو، به اجبار، رفتارها و ارزشهاي خود را بر اساس ديدگاه ديگران تنظيم ميكند و همين امر زمينه را براي نفوذ انديشههاي نادرست ديگران مهيّا ميسازد و ابتلاي جامعه به اين وضعيت، بستر تسلط همهجانبه فكري، اقتصادي و فرهنگي بيگانگان را فراهم ميآورد. بدين روي، ميتوان گفت: يكي از راههاي جلوگيري از سلطه فرهنگي بيگانگان افزايش عزت نفس جوانان و آگاهانيدن آنها نسبت به هويّت فردي و هويّت ملّي و پيشينه افتخارآميز آنهاست.
5. فرار از مسئوليت: مسئوليتپذيري و پاسخگو بودن در برابر رفتارها، فرع احساس ارزشمندي است. اين سخن بدان معناست كه اگر انساني احساس ارزشمندي نداشته باشد، نميتوان به مسئوليتپذيري، همچنين احساس تعهد او در برابر وظيفه اميد بست. بنابراين، براي آنكه جواناني مسئوليتپذير داشته باشيم، لازم است احساس عزّت نفس، خودباوري و احساس توانايي را در آنها تقويت كنيم.
6. از خود بيگانگي: انساني كه از احساس ارزشمندي تهي است، نميتواند خودش باشد؛ با خويشتن خويش بيگانه است. اين مفهوم را اولين بار هگل در فلسفه خويش مطرح كرد، سپس به تدريج، وارد دنياي روانشناسي گرديد. در كتاب تاريخ فلسفه غرب ميخوانيم، از خود بيگانگي يكبار در مورد خود مطرح است و يكبار در مورد ديگران. «از خودبيگانگي در مورد خود» معنايش اين است كه انساني كه ازخود بيگانه نيست انساني است كه در هر اوضاع و احوالي و در هر مكاني به صرافت طبع خود عمل ميكند؛ يعني به دل خود رجوع مينمايد و آنچه را واقعا دلش ميخواهد عمل ميكند و ميكوشد واكنشي كه به اوضاع و احوال نشان ميدهد دقيقا خواسته دلش باشد. اگزيستانسياليستها ميگويند: ما انسانها چنين عمل نميكنيم؛ به جاي اينكه به صرافت طبع خودمان عمل كنيم، اينگونه عمل ميكنيم كه ابتدا در اين باره تحقيق ميكنيم كه در اين اوضاع و احوالي كه متّصف به آن هستيم، چه محمولي بر ما حمل ميشود. پس از اينكه تشخيص داديم كه معنوَن به چه عنواني هستيم، چنان عمل ميكنيم كه ساير مصاديق آن مفهوم و عنوان عمل ميكنند؛ مثلا، من در اين اوضاع و احوال انديشه ميكنم كه معنوَن به عنوان «معلم» هستم و محمول «معلم» بر من حمل ميشود، بعد ميگويم: چون متصف به وصف معلميام، پس بايد چنان رفتاري از خود نشان دهم كه معلمان ميكنند، با اينكه در بيشتر موارد، اين رفتارها با آنچه صرافت طبع من اقتضا ميكند، مغايرت دارد.38
كسي كه هويّت او تحقق پيدا نكرده يا از هويّت منسجم برخوردار نيست، در بهترين وضعيت ممكن است درصدد باشد آنگونه عمل كند كه ديگران ميخواهند. اين بدان معناست كه آنچه واقعا ميخواهد باشد با آنگونه كه خود را نشان ميدهد، متفاوت است. به تعبير ديگر، چون ديگران از او انتظار دارند كه فلان گونه عمل كند، او عمل ميكند. كمترين خطر اين حالت آن است كه ممكن است آدمي خود را به هر رنگ و شكل درآورد و قدرت مقاومت در برابر هر امر خلاف واقع را ـ كه خواست خود او نيست، بلكه خواست ديگران است ـ از دست بدهد.
توصيه و پيشنهاد
1. ارائه برداشتهاي متفاوت و گاه متضاد در خانواده از شخصيت فرزند موجب ميشود او نتواند از خود هويّتي هماهنگ و منسجم بسازد. به صورت روشنتر، داوريهاي گوناگون والدين يا ساير نزديكان و اقوام درباره كودك، نوجوان و جوان اين سؤال را براي او مطرح خواهد كرد كه به هر حال، من كيام و چگونهام؟ آيا من آنگونهام كه مادر درباره من ميگويد، يا داوري پدر درباره من درست است؟ اين سخن، بخصوص از آن نظر اهميت دارد كه بدانيم آدميان خود را از ديد ديگران ميبينند، خود را با عينك ديگران ورانداز ميكنند و سعي مينمايند آنگونه خود را ارزيابي كنند كه ميپندارند ديگران نسبت به آنها ميانديشند. البته اين سخن بدان معنا نيست كه برداشتهايي كه كودك از داوري ديگران نسبت به خويشتن دارد هميشه درست هستند، بلكه ممكن است درست يا نادرست باشند، اما اين موضوع در اصل قضيه تفاوتي ايجاد نميكند. بنابراين، سخنان سنجيده، منصفانه و اميدبخش اطرافيان نقش مؤثري اولا، در شكلگيري و ثانيا، انسجامبخشي و يكپارچه كردن هويّت كودكان ايفا ميكند.
2. گاهي ابتلا به بحران فلسفي و درماندگي در جهت پاسخ به سؤالات اساسي زندگي اجتنابناپذير است، اما تلاش خانواده در جهت بالا بردن سطح معرفت، فرزندان را در برابر بحران هويّت فلسفي و ديني بيمه خواهد كرد. ناگفته نماند براي افزايش سطوح معرفتي، شيوه خاصي وجود ندارد، بلكه شيوهها متفاوتند كه از جمله، ميتوان به افزايش زمينههاي مذهبي خانواده، وادار كردن افراد به تعقّل و انديشيدن، مطالعه در طبيعت و آيات الهي و بررسي مباحث مربوط به معارف ديني ـ كه ميتوان گفت عمدتا در مدارس انجام ميشود ـ اشاره كرد.
3. هرچند ميتوان فقدان معنا را از منابع بحران هويّت دانست، اما عقيده به رابطه دو سويه بين فقدان معنا و بحران هويّت چندان دور از نظر نيست. اين سخن بدان معناست كه فقدان معنا به بحران هويّت ميانجامد و بحران هويّت نيز احساس پوچي و بيمعنايي زندگاني را افزايش خواهد داد.
به هر حال، معنادار شدن يا معنادار بودن زندگي در دو سطح ممكن است اتفاق بيفتد: در سطح كلان و در سطح خرد. مقصود از «معنادار بودن در سطح كلان»، توان پاسخگويي به فلسفه زندگي به طور كلي است. توان پاسخگويي ـ نه فقط با برهان و استدلال ظاهري، بلكه با استدلال دروني شده و تعميق يافته ـ نشان از معنادار بودن، زنده بودن و زندگي است. در عين حال، هر يك از فعاليتها و رفتارهاي انسان بايد داراي معناي خاص خود باشد تا قابل تحمّل و توجيه باشد.
اين بحث به توضيح بيشتري نيازمند است، اما پيش از ادامه بحث، توجه به ديدگاه فرانكل درباره نحوه معنادار بودن و اقسام آن بجاست. او ميگويد: ما نشان دادهايم كه معناداري زندگي پيوسته در حال تغيير است، اما هيچ زماني به نقطه توقف نميرسد. بر اساس قواعد معنا درماني، معناداري زندگاني را از سه راه ميتوان كشف كرد: 1. از طريق انجام رفتارهاي خاص (راه انجام يا اجرا)، 2. به وسيله تجربه كردن يك ارزش (مانند به اجرا در آوردن يك طبيعت يا فرهنگ، همچنين با تجربه كردن چيزي از قبيل عشق)؛ 3. با تحمّل كردن.
وي پس از توضيح كوتاهي، با ارائه شاهد، آنچه را اراده كرده است، توضيح ميدهد و ميگويد: زماني طبيب مسنّي به دليل اضطراب شديد ناشي از فقدان همسر، به من مراجعه كرد. او قادر نبود بر حسرت فقدان همسر خود، كه دو سال قبل از دست رفته بود و بيش از هر كس ديگر او را دوست ميداشت، غالب شود. اين سؤال برايم مطرح بود كه چگونه به او كمك كنم؟ با او چگونه سخن گويم؟ به هر حال، با او سخني نگفتم، اما از او پرسيدم:
ـ دكتر! اگر تو پيش از همسرت مرده بودي و او پس از تو زنده ميماند، چه اتفاقي ميافتاد؟
: اوه! براي او بسيار سخت بود. عجب زجري بايد تحمل ميكرد.
ـ دكتر! اكنون ديگر او مجبور نيست آن زجر را تحمّل كند. در عوض، تو مجبوري آنهمه زجر بكشي.
بعد از شنيدن اين سخن، دست مرا تكان داد و به آرامي دفتر را ترك كرد.
آن مرارت، ديگر مرارت نبود، لحظهاي كه معنا پيدا كرد؛ درست مانند زماني كه فداكاري معنا پيدا ميكند (كه در اين صورت، تمام سختيها را ميتوان به جان خريد.)
وي در ادامه افزوده است: البته نام اين كار را نميتوان درمان گذاشت؛ زيرا اولا، نوميدي او اختلال به حساب نميآمد. ثانيا، من در سرنوشت او تغييري ايجاد نكردهام، همچنين همسر او را زنده نكردم، بلكه توفيق من آن بود كه نگرش او نسبت به سرنوشت محتوم را تغيير دادم، به گونهاي كه از آن به بعد توانست براي رنج و زحمت خود معنايي بيابد. اين امر يكي از اصول بنيادي «معنا درماني» است كه دغدغه اساسي انسان، كسب لذت يا اجتناب از الم نيست، بلكه يافتن معنا در زندگي است.39
البته آنچه دكتر فرنكل بيان ميكند ناشي از تجربه شخصي است و مطالعات گسترده علمي ايشان نيز پشتوانه قوي اين واقعيت است.
براي روشنتر شدن مطلب، با اشاره كوتاهي به زندگينامه وي، به يكي از تجربيات كارامد ايشان در اين زمينه به نقل از كتاب تاريخ فلسفه غرب توجه كنيد:
ويكتور فرانكل، روانشناس معروف آلماني، از يهوديان آلمان است و در جنگ جهاني دوم، او هم مثل ساير يهوديان آلمان به اردوگاه كار اجباري و كورههاي آدم سوزي كشيده شد. در آن اردوگاهها، همسر، پدر و مادر و خانوادهاش را سوزاندند و خود او هم تا پايان جنگ در آن اردوگاهها باقي ماند. او در آن هنگام، يك پزشك عمومي بود. ايشان ميگويد: من در اردوگاهها متوجه مطلب عجيبي شدم و آن اين بود كه وقتي افرادي وارد اردوگاه ميشدند، انسانهاي بسيار سالم، تندرست، درشت اندام، با نشاط و از هر لحاظ قوي بودند و به نظر ميآمد كه استعداد تحمّل و بقا در آن شرايط سخت در آنها قوي است. به عكس، كساني هم بودند كه آن قدر ضعيف بودند كه اصلا به هيچ شكلي نميشد باور كرد كه در اين اردوگاه بتوانند تاب بياورند. ولي در بسياري از موارد، خلاف انتظار رخ ميداد: آدمهايي كه خيلي ظاهر پرقوّت و نشاطي داشتند، خيلي زود كارشان به افسردگي و خودكشي و سكته و در نهايت، مرگ ميانجاميد. اما انسانهايي كه اصلا ظاهر مقاومي نداشتند، طاقت ميآوردند و روحيهشان را نميباختند و فجايع و صحنههاي دردناك آنجا را تحمل ميكردند.
در اردوگاه، از خود سؤال كردم كه چرا چنين است و شروع به تحقيق و صحبت با اين افراد كردم. نتيجه تحقيقات من اين بود كه كساني كه ماندن در آنجا و تحمّل همه آن مصايب برايشان معنايي داشت باقي ميماندند، ولي هر كدام كه معنا و توجيهي براي زنده ماندن نداشتند به نظرشان ميآمد كه با اين نحوه زندگي، هيچ هدفي را برآورده نميكنند و از لحاظ رواني، خودشان به مرگ خودشان كمك ميكردند و از بين ميرفتند.
پس از آزادي از زندان، او بر اساس مشاهدات خود، نظريه «لوگوتراپي» (معنا درماني) را ارائه نمود و بر اساس آن، يك كلينيك درماني در آلمان ايجاد كرد. 40
همانگونه كه اشاره شد، معناداري رفتارهاي آدمي بايد در دو سطح خرد و كلان محقق شود. مقصود از «سطح كلان» پاسخگويي به سؤالات اساسي زندگي و اصل وجود است؛ پاسخ به سؤالاتي از اين قبيل كه از كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به كجا ميروم آخر؟ و... اين سؤالات در عين حال كه مسير كلي زندگاني را روشن كرده، و تقريبا تمام رفتارهاي آدمي را معنادار ميكنند، اما اين احتمال باقي ميماند كه در اثر غفلت از اهداف كلي، رفتارهاي خاص و جزئي، به معنادهي خاص خود نيازمند باشند. به هر حال، تربيت فرزنداني با هويّت با شيوهاي كه عزّت نفس آنان تقويت شود، امكانپذير است.
هرچند اين بحث بسيار دامنهدار ميتواند صفحات فراواني را به خود اختصاص دهد، اما اشاره به ديدگاه اسلام در اين باره، پايان بخش اين نوشتار است:
1. اسلام ديدگاهي توحيدي از جهان عرضه ميكند كه بر اساس آن، ذرّهاي در هستي بدون هدف و پوچ در حركت نيست، بلكه ذرّات جهان بر اساس اهداف از پيش تعيين شده به سير خود ادامه ميدهند. قرآن كريم ميفرمايد: (رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلا) (آلعمران: 191) «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثا» (مؤمنون: 115) «وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما باطِلا» (ص: 27) «إِنّا كُلَّ شَيْءٍ خلقناهُ بِقَدَرٍ» (قمر: 49) و در جاي ديگر از قول حضرت ابراهيم(عليهالسلام) ميفرمايد: «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِّي إِلاَّ رَبَّ الْعَالَمِينَ الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ وَالَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ وَالَّذِي أَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ.» (شعراء: 82ـ77)
مرحوم پروين اعتصامي نيز ديدگاه توحيدي حضرت ابراهيم(عليهالسلام) را در اشعار خود عرضه ميكند؛ آنجا كه از قول خداي متعال به مادر حضرت موسي(عليهالسلام) خطاب ميكند:
سيلها از خود نه توفان ميكنند آنچه ميگوييم ما، آن ميكنند
ما به دريا حكم طوفان ميدهيم ما به سيل و موج فرمان ميدهيم
قطرهاي كز جويباري ميرود از پي انجام كاري ميرود.
بنابراين، انسانهايي كه مفاهيم ديني در وجودشان جاي كرده و به اين باور توحيدي رسيده باشند، امكان ندارد از موقعيتهاي بحرانزا آسيبزده شوند.
2. يكي از عناصري كه نگرش كلي، همچنين رفتارهاي جزئي آدمي را معنادار ميكند اعتقاد به اين واقعيت است كه سايه پر مهر خداي متعال بر همه هستي سايه افكنده است و مفاهيمي از قبيل صبر، رضا، تسليم، قضا و قدر، توكّل، ابتلا و فتنه، خون حيات و اميد را در رگهاي آدمي جاري ميكند.
براي نمونه، به يك مورد اشاره ميشود: قرآن كريم در آيه 155 سوره بقره ميفرمايد: (وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الَّثمَراتِ وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ)؛ بيترديد، تمام شما را با پيشامدهايي از قبيل ترس،گرسنگي، كمبود در اموال، جانها و كاستي در آمدها آزمايش ميكنيم و مژده باد بر صابران؛ كساني كه وقتي مصيبتي به آنها برسد، ميگويند: ما از آن خداييم و به سوي او باز ميگرديم. آيا ميتوان نقش آرامبخش و معناده آيه مزبور را ناديده گرفت؟ به راستي، قدرت معنابخشي كدامين عنصر بر دردهاي بيدرمان، مصيبتها، كاستيها و موقعيتهاي غيرقابلاجتناب،از قدرتتوكل، رضاوسايرانديشههايدينيبرتر است؟
اما در اين ميان، تنها به دو عنصر نياز است: «شناخت» و «ايمان»؛ اگر دارويي با همه توان شفابخشي، شناخته نشد و به موقع مورد استفاده قرار نگرفت، نبايد انتظار درمان داشت. داروي معنوي «شناخت» و «ايمان» كه مجموعهاي از مفاهيم مذكور را به همراه دارد، قادر است مانعي جدّي در برابر بحران به حساب آيد و معنابخشي را به ارمغان آورد. اين امر ادعاي صرف نيست، بلكه علاوه بر مباني تعبّدي، از پشتوانه تجربي نيز برخوردار است.
بدينسان، به آساني ميتوان سخن كساني را كه معتقدند انديشه و ايمان ديني، انسان را از ابتلا به بحران محافظت ميكند و بر فرض ابتلا، سرعت درمانپذيري را افزايش ميدهد، حق دانست. امروزه در ميان مقالات فراوان مربوط به مشاوره و روانشناسي، بخش قابلتوجهي به روان درماني ديني اختصاص يافته است. اصطلاح(Psycho religioustherapy) (روان درماني ديني)، نامي آشنا در ميان بررسيهاي روان شناختي است.
بيترديد يكي از سازوكارهايي را كه دين از طريق آن عمل ميكند، ميتوان معنابخشي به حيات و رفتارهاي انسان ـ اعم از امور كلي يا جزئي ـ دانست. براي مثال، در سخن معصومان:، حتي درباره جزئيترين رفتار انسانها ـ كه مثلا خوردن و آشاميدن باشد ـ توصيه به معناداري شده است.
حضرت رسول(صلي الله عليه و آله) خطاب به ابوذر ميفرمايند: «در هر عملي، بايد داراي نيّت باشي، حتي در خوابيدن و خوردن»؛41 جوهره معناداري افعال، «نيّت» است. نيّت الهي همان عنصري است كه رفتار انسانها را معنادار ميكند. معناي از اويي، براي اويي و به سوي اويي از نيّت ناشي ميشود و رفتار به ظاهر كم ارزش را به منبع ارزش و قدرت، يعني خداي متعال، پيوند ميزند.
از آيات ديگر قرآن كريم نيز ميتوان برداشت كرد كه معنا در زندگي به مثابه نور و فقدان معنا به منزله تاريكي و حيرت است، (مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نارا فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ) (بقره:17) مثل آنان (منافقان) به كسي ميماند كه آتشي برافروزند. چون اطراف آنان روشن شد، خداي متعال نور آنان را از بين برده، در ميان تاريكي رهايشان نمايد، به گونهاي كه جايي را نبينند.
نور فطرت الهي زندگاني را معنادار كرده و راه انسان را روشن ميكند، اما به واسطه اعمال منافقانه، به تدريج نابود شده، او در ميان تاريكي كه خود ايجاد كرده ـ بدون اينكه جايي را ببيند ـ همچنان حيران ميماند.
آري، راه زندگي در صورتي روشن است كه فلسفه زندگي شفّاف باشد. ابهام در فلسفه زندگي يا گم كردن معناي آن، جز حيرت و سرگرداني نتيجهاي ندارد. كمترين پيامد آن دوري از واقعيات زندگي است كه در آيه بعد به آن اشاره شده است: (صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرجِعونَ)؛ كران، گنگان و كورانند و از ضلالت خود برنميگردند. كساني را كه قرآن كريم در اين آيه و ساير آيات كر، كور يا گنگ خوانده است، از چشم، گوش و زبان بيبهره نيستند، بلكه گوش و چشم و زبان آنان توان ديدن، شنيدن و گفتن واقعيت را ندارند. به تعبير امروزين، از واقعيت فاصله گرفتهاند. به تعبير ديگر، ما اشيا را آنگونه ميبينيم كه ميخواهيم، نه آنگونه كه واقعا وجود دارند. فاصله از واقعيت بدان معناست كه واقعيت به گونهاي است، اما برداشت و پندار ما نسبت به آن به گونهاي ديگر. اين امر غالبا در سنين نوجواني و جواني، كه دوران غلبه تخيّل و توهّم است، اتفاق ميافتد و البته فاصله گرفتن از واقعيت در هر سنّي به مقتضاي همان سن خواهد بود، به گونهاي كه گاهي بالا رفتن سن نه تنها مشكل را حل نميكند، كه اين فاصله را افزايش ميدهد.
موضوع فاصله گرفتن انسانها از واقعيت، دست كم با دو تعبير شناخته شده در قرآن كريم به كار رفته است: يك مورد همان است كه قرآن كريم از آن با تعابيري از قبيل كوري و كري ياد ميكند. مورد ديگر جاهايي است كه قرآن كريم با تعابيري از قبيل زينتبخشي اعمال بد در چندين مورد بيان كرده است كه به نمونههايي از آن اشاره ميشود: از جمله در سوره بقره آيه 212 ميفرمايد: (زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا الْحَياةُ الدُّنْيا وَ يَسْخَرُونَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا)؛ زندگاني دنيا براي كافران آراسته شد و مؤمنان را به مسخره ميگيرند.
يا در سوره انعام آيه 42 ميفرمايد: (زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ)؛ شيطان اعمال آنها را براي آنها آراسته است.
طبيعي است بحث مزبور به دليل عمق و گستردگي، نيازمند بررسي بيشتر و عميق است و بايد به زمان مقتضي موكول گردد.
پينوشتها
1 - identity Crisis.
2 - identitiy youth and crisis.
3 - The Adolescent Leslie Ellis As. WWW. Bc parent. Com/ articles/teens/adolescent-id-crisis. html- 13k. See: Google. Com Erik Erikson and identity.
4 - Subjectiv senes.
5 - The Adolescent identity Crisis. Leslie Ellis As. WWW. Bc parent. Com /articles /teens/ adolescent-id- crisis. html- 13k. See: Google com Erik Erikson and identity.
6 - ego identity.
7 - Juvenle Delinquency, Theory Practice and law. Larry J. Siegel, Joseph J. Senna.
1996.
8 ـ ريتال اتكينسون و ديگران، زمينه روانشناسي، ترجمه محمدنقي براهني و ديگران، ج 1، ص174.
9 ـ ماي لي، ساخت و پديدايي و تحوّل شخصيت، ترجمه محمود منصور، تهران، دانشگاه تهران، 1368، ص120.
10 - Com / articles /teens/adolescent-id-crisis.ntml-13k.WWW. bc parent.
11 - Ibid.
12 ـ ريتال اتكينسون و ديگران، پيشين، ص177.
13 - Erik Eriksons Stage. Theory. Google.
14 - Erik Eriksons identifycrisis Google.
15 - Self System.
16 - com/ articles/insearchofid. htm 1-57 kwww. couneslingthegifted.
17 ـ بند آخر، برداشتي از تفسير گرانسنگ الميزان ذيل آيه «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُم» است كه با پردازشي جديد ارائه شده.
18 ـ ديدار آشنا، همان.
19 ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 2، روايت 22، باب 9، ص32.
20 - Kellner 1992.
21 - See: Google. Com, The Development of The identity in the cultural context.
22 - http//www. freezone.co.uk/ian – heath / 50% 20 % 20 need %20 for %20 identity.htm
23 - ibid.
24 - ibid.
25 - http//www. skiamore.edu/ggutheil/statement.htm.
26 _ برخي كليد واژههايي كه محققان را براي بررسي بيشتر در مباحث مربوط به هويّت كمك ميكند، عبارتند از:
- identity-ego identity- erikson identity- identity crisis - erikson crisis adolescent identity crisis ...
27 - identity formation.
28 - role confusion.
29 ـ ريتال اتكينسون و ديگران، پيشين، ج 1، ص 174و175.
30 ـ ناصر مكارم شيرازي و ديگران، تفسير نمونه، ج 12، ص246.
31 ـ محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 70، روايت 12، باب 46، ص78.
32 ـ همان، ج 75، روايت 11باب 74، ص 300.
33 - هريس كلمز و ديگران، روشهاي تقويت عزّت نفس در جوانان، ترجمه پروين عليپور. مشهد، آستان قدس رضوي، 1379، ص 11.
34 ـ همان. ص 13 تا 15.
35 ـ محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 71، روايت 5، باب 64، ص 173.
36 - meaning.
37 ـ مصطفي ملكيان، تاريخ فلسفه غرب، ج چهارم، قم، دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، ص 184ـ181.
38 ـ همان، ج 3، ص 214و215.
39 - http://www. salimkim.com/222/ won/won - 144.html.viktor E. Franki, Man's Search for Meaning,(New York; Pocket Books, 1975), pp.167-183.
40 ـ مصطفي ملكيان، پيشين.
41 ـ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 77، ص 80.