خدا، هستي و وجود1
خدا، هستي و وجود1
نويسنده: جي. هي وود توماس
ترجمه: فاطمه شريف فخر
تيليش از اوّلين دوره ابتكاراتش در الهيّات، هم از اينكه دين را، به خودي خود، به عنوان هدف در نظر بگيرد، اكراه داشت و هم توجه زيادي به تعالي خدا مبذول ميداشت. سخنراني درباره ايده الهيّات فرهنگ2 خبر از اين ميداد كه او در آثار خود درباره فلسفه دين به انتقاد از دين خواهد پرداخت، و همچنين تمامي نوشتههاي اوليهاش، يك معناي تقريبا عرفاني در مورد توصيفناپذير بودن خدا را تلقين ميكند. عدم توجه به اينكه اين امر، زمينه همان رهيافت فلسفي او به آموزه خدا در كتاب دقيق الهيّات نظاممند3 است، بدفهمي كامل آن آموزه است.
صرفنظر از جنبههاي ديگر او، تيليش يك الهيدان اصالتا فلسفي بود و دغدغههاي ناشي از اين اسم به اندازه دغدغههاي ناشي از صفت براي او حياتي بودند. مبالغه نيست كه بگوييم: هرچند الهيّات [يا] آموزه خدا، كه در كتاب الهيّات نظاممند گسترش يافته، اساسا با الهيّات دوستش كارل بارت (Karl Barth) تفاوت داشت؛ امّا ريشههاي هر دو، اگر واقعا يكي نباشد، خيلي به هم نزديك بود. اغلب، دَين تيليش به شلينگ (Schelling) و هگل (Hegel) خاطرنشان شده است؛ اما اين نيز نبايد چيزي كاملا بيگانه با پيشرفت الهيّات بارت به حساب آيد. و نبايد فراموش كرد كه در پشت ايدئاليسم (تصوّرگرايي) شلينگ، الهيّات عرفاني يعقوب بومه (Jcob Boheme)4 درباره زمين و دوزخ5 قرار دارد. اين به ويژه براي تيليش اهميّت داشت، به طوري كه تلاش ميكرد تا معناي مابعدالطبيعي «تجربه نامتناهي در كنار متناهي را همانند تجربهاي كه انسان در كنار دريا دارد»6 بفهمد همانگونه كه ديدهايم، دغدغههاي اجتماعي و سياسياي وجود داشت كه نقش مهمي را در پيشرفت اوليّه او به عنوان يك الهيدان ايفا كرد، امّا اكنون ميتوانيم روي جنبه فلسفي حتي اين دغدغهها [نيز] متمركز شويم. تيليش ميگفت: اين تأثيرات فلسفي بوده كه بينش او را شفّاف ساخته و با اين حرف به شفافيّت صرفا عقلاني اشاره نكرده؛ يعني وي از يك نگرش غيرمذهبي مصون مانده است. تيليش با مصون ماندن از طبيعتگرايي از رهگذر پديدارشناسي، متمايل بود تا نقد ايدئاليسم توسط شلينگ متأخّر را به منزله درخواستي براي آزادي گوهر خودآگاهي7 از محدوديّت آن و رسيدن به واقعيّتهاي فهم متعارف بداند. بنا به گفته (به نظر) خودش او در دوران شكست ايدئاليسم زندگي كرده و در كابوس جنگ و رويدادهاي اجتماعي پس از آن براي او آشكار شده كه يك جهانبيني خود برترانگارانه ناشي از پيوند كليسا و حكومت پديد آمده است. بنابراين، اكنون نميتوانست خود را به هرگونه نگرشي كه نسبيّتهاي تاريخي را مشروع ميسازد، قانع كند.
اين زمينه فلسفي براي الهيّات تيليش، به ويژه براي آموزه خاص او درباره خدا، اهميّت دارد؛ زيرا در همان مفهوم خداست كه وي ظاهرا جوهر آن چيزي را ميبيند كه اغلب آن را به عنوان طبيعت روش الهيّاتي يا آرمان يك رهيافت الهيّاتي مناسب، [يا] روش تكميلي، توصيف ميكند. به نظر تيليش شرايط انسان به شرايط تجربي و متناهي محدود نشده است، اما موقعيتي هم ندارد كه با آن وضعيت ممتازش در ملكوت، آزادي از تمام محدوديّتها را براي هميشه ادعا كند. انسان در مرز زندگي ميكند و از هسته اصلي ثابت عقل، در وراي تمام آن چيزهايي كه عقلابزاري8 ميتواند به دست دهد و از آن چيزي كه او آن را كنه عقل9 مينامد، آگاه است اين همان بنبست اساسي مابعدالطبيعي است كه كانت هنگام بيان اينكه چرا برهان جهانشناسانه بر وجود خدا همانند هر دليل يا برهان منطقي ديگر، ذاتا ناقص ميماند و در عين حال، ذهن بشر را به نقطهاي ميكشاند كه يا نتيجه را بپذيرد يا با يك مهلكه روبهرو گردد، توصيف مينمايد. تيليش در اواخر عمر خود، به آساني، پذيرفت كه كانت تأثير سرنوشتسازي بر انديشه او داشته و كلمات فوقالعاده فصيح كانت در كتاب نقد عقل محض، ظاهرا توصيف بسيار مناسبي از تلقّي وي از «مطلق»10 است ـ كه اگر ميگفتيم: سلسله علل در اين جهان به يك »علت« ميرسد، كه ميتوانست درباره خويش بگويد هر چيزي وابسته به اوست و در عين حال، نميتوانست خودش را به عنوان مطلق تعريف كند، انديشه ما با شكاف كاملي روبهرو شده بود.
اكنون زمان استفاده از اصطلاح دلخواه تيليش براي توصيف دغدغه فلسفياش است: وجودشناسي.11 اين اصطلاح به همان اندازه كه مديون فلسفه باستان و كلاسيك يونان است، مديون ايدئاليسم قرن نوزده يا مديون هيدگر نيز هست. تيليش نه تنها صريحا اعتقاد داشت كه الهيّات بايد فلسفي باشد، بلكه همچنين متقاعد شده بود كه سنّت افلاطوني، سنّت شايستهاي را در فلسفه نمايان ساخته است. او بسيار مايل بود تا طرز تلقّي خود را از تلقّي ارسطويي متمايز سازد و ناتوانايي از فهم موضعش يا انتقاد از آن را به نفوذ شديد مكتب ارسطويي نسبت دهد. تيليش به شاگردان خود ميگفت: «شما زياد از حدّ، ارسطويي هستنيد»، گويا آنها را به خاطر نسنجيده بودن يا كوتهنظري سرزنش ميكرد. به علاوه، فرض بر اين است كه فيلسوف وجودشناس بين فلسفه، دين و علم هيچ تفاوت ساختگي ايجاد نميكند، به گونهاي كه هر آنچه موضوع تفكّر وجودشناختي به شمار ميرود با معلّق پرستش ديني يكي است. كتاب كوچك تيليش با نام دين كتاب مقدّس و جستوجوي واقعيّت نهايي12 از چنان اهميّتي برخوردار است كه در برگيرنده روشنترين بيان درباره اين اعتقاد ميباشد. مثلا، او در آنجا نشان ميدهد كه وجودشناسي در نظر وي گوهر فلسفه است. در حالي كه در كتاب الهيّات نظاممند13 به تبديل فلسفه به معرفتشناسي اعتراض كرده بود. در اين كتاب، بر يكي بودن فلسفه با وجودشناسي و اينكه فلسفه چيزي غير از جستوجوي وجودشناختي از واقعيّت نهايي نيست، استدلال ميكند. تيليش ميگويد:14 وجودشناسي كلمهاي است كه او ترجيح ميدهد؛ چون محور تمام فلسفه است و طبق اصطلاح ارسطو، «فلسفه اولي» است. در پرتو آنچه كه در بالا درباره نقد برهان جهانشناختي كانت گفتيم، جالب است بدانيم كه تيليش در اين بحث فلسفي، تا مقايسه پرسش بيتابانه كودك كه «چرا فلان چيز چنين است؟ و چرا چنان نيست؟»، و توصيف بزرگ كانت از خدا كه از خودش ميپرسد «چرا من هستم؟» پيش ميرود.15 سپس ميگويد: «انسان ذاتا فيلسوف است؛ چون ناگزير، هستي مورد سؤال اوست.» تيليش در اينجا در اين كتاب و در متون ديگري غير از الهيّات نظاممند اصرار دارد كه پرداختن به الهيّات بدون فلسفه غير ممكن است. اين كمك بسيار مهم و بينهايت مفيدي است كه تيليش به الهيّات كرد، و نكته جالب درباره كار او اين واقعيّت است كه روش وي نيز در اين زمينه، به همان اندازه مهم بود. او بسيار مايل بود نشان دهد كه اشتباه يك الهيّات ضدّ فلسفه را نه بايد به رسميت شناخت و نه آن را فراموش كرد، و اينكه راههايي كه يك الهيدان بعدتر براي فرار از فلسفه در پيش ميگيرد، خودشان فلسفي هستند. اين مطلبي نيست كه ما در اينجا مورد بررسي قرار دهيم، بلكه نسبتا نكته بسيار متفاوت اين است كه: مفهوم «خدا»، به معناي دقيق كلمه، فلسفي است.
صرفالوجودي كه «واقعيّت نهايي» پژوهش فلسفي است، خداست. تيليش با چنين چشماندازي درباره الهيّات، بحث خود پيرامون مسئله خدا در كتاب الهيّات نظاممند را با توصيف و تحليل چهار سطح از مفاهيم وجودشناختي آغاز ميكند.16 ابتدا ساختار بنيادي وجودشناختي است كه مقصود وي از آن، ساختار وجود به عنوان رابطه عالم ـ معلوم است. و اشاره به اين است كه ما نه تنها جهان را به عنوان لازم ـ ملزوم نفس17 ميشناسيم، بلكه اين ساختار نفس ـ جهان18 را به عنوان پايه و اساس، و چيزي كه، از نظر تجربه ما و نيز منطق، مقدّم بر همه ساختارهاي ديگر است تلقّي ميكنيم. سطح دوم، دستهبندي مفاهيمي است كه در توصيف اين ساختار بنيادي به كار ميروند. از آنرو كه آن ساختار بنيادي، رابطهاي قطبي19 است، اين مفاهيم نيز روابطي قطبي خواهند بود كه عبارتند از: تفرّد و كلّيّت،20 پويايي و صورت،21 آزادي و سرنوشت.22
تيليش ميگويد: اينها مفاهيمي هستند كه هستي را به عنوان «بخشي از جهان هستي» توصيف ميكنند. به بيان قابل فهمتر براي فلسفه قرن بيستم بايد گفت: چنين مفاهيمي هستي را به عنوان مقوّم جهان توصيف ميكنند؛ مجموعهاي از نمونه روابطي كه مقوّمات جهان ما را بيان مينمايند. سطح سوم، ويژگيهاي هستي است كه شرايط وجود هستند. در اينجا تيليش از مفهومي استفاده ميكند كه يكبار آن را افلاطوني معرفي كرده بود امّا احتمالا بيشتر وامدار شلينگ است: مفهوم قدرت.23 هستي داراي قدرت موجود شدن است؛ و بنابراين، توجيه هستي بايد تميز ميان هستي ذاتي و وجودي باشد. به نظر تيليش تمام تاريخ وجودشناسي، ضرورت تمايز ميان هستي ذاتي و وجودي را روشن ميسازد. تعيين رابطه آنها چيزي است كه در تحليل آزادي ظاهر ميشود. اين نيز يك مفهوم قطبي است و بنابراين، مفهوم سرنوشت را پيشفرض ميگيرد؛ چون وجود را تنها ميتوان نه بر حسب آزادي محض و صرف، بلكه بر اساس «آزادي در پيوند با تناهي» فهميد. از اينرو، در نظر تيليش تحليلي از هستي، نوعي نمايشنامه عقلي يا انتزاعي است، داستان گذار از هستي به وجود از طريق آزادي؛ و اين همان داستان ارتباط تناهي با عدم تناهي همانند ارتباط تناهي با آزادي و سرنوشت است. سرانجام، تيليش به پيروي از سنّت كانتي، مقولات را چهارمين سطح معرفي ميكند و ضمنا نشان ميدهد كه استفاده او از اين اصطلاح، همان كاربرد «مكاتب مابعد كانتي» است؛ هرچند گستردهتر از خود كانت است. چهار صورت اساسي انديشه و هستي براي الهيّات مهمّند: زمان، مكان، علّيّت و جوهر. اينها مقولات تناهي هستند و آن تناهي كه مسئله خدا را مطرح ميكند.
يك مفهوم وجودشناختي ديگر را بايد پيش از بررسي آموزه خدا، فيحدّ نفسه، يادآوري كنيم و آن مفهوم عدم هستي24 است همانگونه كه ديدهايم، وجودشناسي براي تيليش يك كوشش اجتنابناپذير است و به گفته او طرح مسئله عدم هستي را در برميگيرد. او ميگويد: اين سؤال همانند سؤال از هستي همواره بخشي از وجودشناسي بوده و هست، هرچند كسي ممكن است تلاش كند اين مسئله را به عنوان يك اشتباه منطقي يا وجودشناختي كنار بگذارد. او استدلال ميكند تنها در صورتي كه عدم هستي، معناي وجودشناختي داشته باشد، سلب منطقي معنادار است. به علاوه، به عقيده او اگر در واقع چيزي جز هستي وجود نداشته باشد، براي ما غيرممكن است كه جهاني را تصوّر كنيم. تيليش اين دو موضوع را ظاهرا يكي ميداند و معتقد است كه آنها در برابر منطق و مابعدالطبيعه جديد قرار دارند. اين مفهوم عدم هستي، كه وي به درستي آن را مشير به يك رمز توصيف ميكند، مفهومي است كه ريشههاي آن در فلسفه كهن و باستاني يونان قرار دارد. از ديدگاه تيليش «نبوع زبان يوناني»، توانايي آن براي تمايز ميان عدم هستي مطلق و نسبي است؛ چيزي كه وي آن را غير ديالكتيكي25 و ديالكتيكي26 مينامد.27
مفهوم عدم28 كه داراي رابطهاي ديالكتيكي با هستي است، عنصر مهمي در آموزه خداي تيليش به حساب ميآيد. اين مفهوم، نقش مهمي را در تلقّي او از جهاني كه خدا ميآفريند و نيز در واقع، در ديدگاه او از ماهيّت آفرينش، ايفا خواهد كرد. همچنين تيليش دقيقا مفهوم خدا را همانند مفهومي ميبيند كه مستلزم اين مفهوم از عدم هستي است. اگر خدا يگانه سرچشمه هر چيزي و تنها مبدأ خلّاقيّت زندگي است، پس بدين طريق انسان از تأييد هر اصل توجيهي ديگري سرباز زده است. تيليش ميپرسد: پس چگونه ميتوان از سخن گفتن درباره خدا به عنوان اينكه يك نفي ديالكتيكي را در خود دارد دوري كرد؟ هستياي كه با «عدم هستي محدودشده»، متناهي است، و متناهي چيزي است كه ميتوان از طريق مقولات آن را شناخت. همچنين چيزي كه ما از آن آگاهيم حالت اضطراب29 است؛ مفهومي كه رشتههاي گوناگون قرن بيستم به اضافه فلسفه اگزيستانسياليست، براي ما كشف كرد. فهم فلسفي يا الهيّاتي تناهي تنها از راه تميز ميان هستي ذاتي و وجودي ميسّر است؛ آنچه كه هستي ذاتا هست و آنچه كه ما آن را به عنوان امر واقع ميشناسيم. اين پيشفرض هر تمايزي، نه تنها ميان مطلوب و واقعي، بلكه ميان حقيقي و غيرحقيقي، و خير و شرّ است. اينكه چگونه اين تمايز مطرح ميشود، به اندازه اين واقعيّت كه مسئله امكان آن با اصطلاحات وجودشناختي مطرح ميشود، اهميّت ندارد؛ يعني هرگونه تمايزي كه مثلا ميان خير و شر بگذاريم، ظاهرا زمينه ان از جنس هستي ذاتي و وجودي است. تيليش صراحتا ميپذيرد به خاطر ابهامي كه در هر دو اصطلاح وجود دارد، فهم اين تمايز ساده نيست. از زمان افلاطون به بعد اين اصطلاحات به اندازه منطق، به ارزش، اشاره داشتند و تمايز نه تنها ميان اينكه واقعيّت چيست و واقعيتي كه هست، بلكه ميان «خير بنيادي هر چيزي كه آفريده شده» و «جهان هبوط يافته» وجود داشت. در الهيّات مسيحي اين تمايز به شكاف ميان اين خير مخلوق اشيا و تغيير شكل وجود آنها باز ميگردد و اين خير مخلوق، طبيعت ذاتي تمامي واقعيّت است. در رابطه با تاريخ فلسفه، تمايز الهياتي به يك جريان حدّ وسط ميان سنّت افلاطوني و ارسطويي هدايت ميشود.
همانگونه كه پيشتر ديدهايم، از ديدگاه تيليش نگرش ديني پاسخ بشر به رمزي است كه در جهان آشكار شده است. بنابراين، او بسيار مشتاق است تأكيد كند كه باور به خدا نبايد با مباحثات قديمي دراين باره كه آيا و جود خدا قابل اثبات هست يا خير، گره بخورد. در واقع، تيليش تا آنجا پيش ميرود كه ميگويد: اگر مفهوم وجود خدا را به پارادوكسي مسيحشناختي محدود ميكرديم، براي الهيّات سودمند ميبود؛ ديدگاهي كه يادآور تفسير كيركگارد مبني بر اين كه خدا هست و در مسيح (يعني در زمان) وجود دارد است، و در واقع ديدگاهي است كه قدمت آن به آگوستين (354ـ430) ميرسد. اگر آموزه تيليش درباره خدا با چشمانداز كاملا آگوستيني مورد توجه قرار ميگرفت، مبحث معروف به الحاد وي كمتر بيهوده ميشد. تيليش درباره براهين سنّتي ميگويد: تاريخ ملالآور و ناقص آنها را تنها ميتوان با شناخت و تصديق به اينكه مدافعان و مخالفان آنها درباره يك چيز بحث و استدلال نميكردند توجيه نمود. «آنان بر سر موضوعات گوناگوني دعوا كردند كه با اصلاحات واحدي بيان ميشد.»30 او ميگويد: مخالفان به «شكل استدلالي» استدلالات يا دلايل، حمله ميكردند، در حالي كه مدافعان، »معناي ضمني آنها را ميپذيرفتند.»
بايد گفت: اين ديدگاه درباره تاريخ برهان خداشناسي بسيار سادهانگارانه است: يعني مثلا مهملاتي از نقد گانيلو31 يا قدّيس توماس آكويناس32 درباره استدلال وجودشناختي قدّيس آنسلم33 (1033ـ1109) را مطرح ميسازد. تنها دوپهلويي تعبيرات مورد استفاده تيليش به اين مشاجره اعتبار خواهد بخشيد. واقع مطلب اين است كه: تيليش به اين بحث تاريخي علاقهاي ندارد، اما شايد بيشتر ميخواسته بگويد كه از امتياز تاريخ بهره برده است. او تنها علاقهمند است تا آنچه را به عنوان معناي استدلالات ميبيند روشن سازد و اشتباه ارتباط مفهوم خدا را به برهان و يا به مفهوم «وجود» نشان دهد. به نظر تيليش هيچ راهي وجود ندارد تا بتوان وجود خدا را بدون روش تناقضآميزي كه با ديدگاه مسيحيّت درباره خدا به عنوان آفريدگار همه چيزها هماهنگي دارد تعريف نمود. بيش از آنكه تصوّر وجود، ابزاري مهم يا ضروري براي الهيّات باشد، با خود مفهوم خدا به عنوان آفريننده، «سرچشمه خلّاق ماهيّت و وجود» در تناقض است. نكته اينجاست كه وي به كاربرد واژه «وجود»، به عنوان اينكه بر واقعيّت برخي اشياي خاص دلالت ميكند توجه دارد. بنابراين، فكر ميكند كه سخن در باب وجود خدا بايد القا نمايد كه خدا، به حق، يك فقره اضافهتر در فهرست موجودات جهان است. در مقابل، الهيدانان قرون وسطي همانند قدّيس توماس (1225ـ1274) قايل بودند كه وجود خدا، عين ماهيّت اوست و آنها حق داشتند تا از اين شيوه راه و روشي را بسازند كه با آن شخص از وجود در رابطه با خدا سخن بگويد.
ويژگي بارز تيليش اين است كه پيچيدگي ديدگاه قدّيس توماس در اين مطلب را ناديده ميگيرد و به گونهاي كاملا ساده و روان ميگويد: حتي وقتي الهيدانان قرون وسطي درباره وجود خدا بحث ميكردهاند، مقصودشان «وجود» نبوده است. او ميگويد: مقصود آنها واقعيّت يا حقيقت تصوّر خدا بوده و به پرسش چيستانگونه يك شخص كه آيا اين [واقعيّت يا حقيقت تصوّر خدا] همان [وجود خدا] نيست، به سادگي جواب ميداد كه اين [دو] خيلي [با هم] فرق دارند. به نظر تيليش، براي تأكيد بر اينكه خدا وجود دارد بايد گفت: خدا چيزي يا كسي است كه نميتواند وجود داشته باشد. پس نادرستي اين سخن كه خدا وجود دارد، مانند آن است كه گفته شود چيزي كه ضرورتا حقيقت دارد، نبايد چنين باشد، يا چيزي كه ضرورتا وجود دارد نميتواند وجود داشته باشد. اينكه هر يك از اين سخنان ضدّ و نقيضند، به اندازه كافي روشن است، امّا آنچه كه روشن نيست اين است كه كداميك از اين دو گفته مورد تأكيد تيليش است و در هر دو مورد برداشت او از «ضرورت» چيست. شرح واقعي وي درباره اينآموزه از يك نوع ابهام آشكاري كه اكنون ظاهر شد جلوگيري ميكند؛ او القا ميكند كه مفهوم وجود غير كاربردي و نامناسب است؛ زيرا خدا «وراي ماهيّت و وجود» است. خدا صرفالوجود34 است، تأكيد بر اين مطلب، علاقه زياد تيليش را به رهيافت وجودشناختي در فلسفه و الهيّات نشان ميدهد. نوشتهاي كه نه تنها از مهمترين، بلكه از گوياترين نوشتههاي اوست، مقاله «دو نوع فلسفه دين»35 ميباشد.36 تيليش در آنجا روشن ميسازد37 كه قدرت هستي، «مبناي38 هر چيزي است كه هستي دارد»، و اينكه شخص نميتواند رهيافتي به هستي داشته باشد، مگر اينكه با مفهوم صرفالوجود به عنوان قدرت هستي آغاز كند.
در تحليل فلسفي بعدي تيليش از مفهوم خدا نبايد فراموش كرد كه در وراي اين تحليل، توصيف پديدارشناختي مواجهه با امر قدسي، به عنوان چيزي كه بينهايت مورد علاقه انسان است، ميباشد. وقتي تيليش در الهيّات نظاممند وارد بحث پديدارشناسي39 ميشود، نه تنها نشان ميدهد كه بسيار آگاهانه درون سنّت تاريخي فلسفه ديني كار ميكند، بلكه به طور خاصتر پايه و اساس انديشه خود را سنّت الهيّات فلسفي مسيحي معرفي مينمايد. اين مبحث يك ضميمه بسيار محقّقانه و داراي هدفِ به يك معنا بسيار ساده است. هدف او نشان دادن اين است كه چگونه مسائل فلسفي با مسائل ديني سازگار و هماهنگ است و به ويژه نشان دادن اينكه مفهوم خدا بياني فلسفي از آگاهي مردم در حوزه امر قدسي است. بنابراين، تيليش تصوّر خدا را دلبستگي غايي40 ميداند كه «ترجمه انتزاعي» نخستين حكم است: «خدا يكي است و تو بايد پروردگارت، خدايت را با همه قلبت و همه وجودت و تمام فكرت دوست بداري.»41
جالب است كه يكي از منابع اين ديدگاه درباره طبيعت دين، كيركگارد است؛ يعني مخالف بزرگ هگل در تبديل مسيحيّت به فلسفه. گرچه ميتوان گفت: اين مطلب، تنها ميخواهد نشان دهد كه چگونه تيليش در انديشه خود توانست تأثيرات بسيار متفاوت و گاه اساسا متضاد را پيوند دهد، اما اين امر در واقع، نشانگر آن است كه چگونه وي موضع الهيّاتياش را چيزي بجز رويكرد تحوّلآفريني همچون رويكرد هگل ميديد. ديدگاه تيليش جدا از ارجاعاتي كه به زندگي ديني ما به عنوان مواجهه وجودي با امر قدسي دارد، عبارت از اين است كه: راجع به تصوّر خدا تنها ميتوان به عنوان هستي سخن گفت. خدا «صرفالوجود» يا «قدرت هستي است كه با آن در مقابل عدم هستي ميايستد»؛ به گفته تيليش، هستي به معناي اخير [قدرت هستي كه با آن در مقابل عدم هستي ميايستد]، انديشهاي است كه قدمت آن به افلاطون ميرسد. هر الهيّاتي كه اين يكسانانگاري42 را انجام ندهد، سرانجام خدا را كمتر از خدا ميسازد؛ چون «جنبههاي متعالي او به صفات نازل تبديل ميشود.»43 اگر خدا صرفالوجود نيست، در واقع، به اندازه خدايان يونان باستان كه در قيد سرنوشت بودند در قيد و بندگي است؛ در حقيقت، پادشاهي كه تنها يك پادشاه دست نشانده و مثل عروسك خيمه شب بازي است.
پس جدا از اين ادعاي وجودشناسانه، كه خدا صرفالوجود است، هيچ بيان خداشناختي ديگري وجود ندارد كه به معناي واقعي كلمه حقيقت داشته باشد. بنابراين، «صرفالوجود» و مترادف آن «قدرت هستي»، تعاريف خدا هستند و همه توصيفات خدا كه الهيّات را ميسازند، گزارههاي رمزي ميباشند. براي فهم اين مطلب و به ويژه فهم اينكه اين عقيده به هيچ روي يك موضع غير عادي نيست بايد ديدگاه خاص رمزگرايي تيليش را دريابيم. اعم از اينكه ادعاي تيليش درست يا نادرست باشد، تأكيد چند باره وي بر اين مطلب كه موضعش همان موضع قدّيس توماس است، اعتقاد راسخ او را به اينكه موضعش كاملا ارتدوكس است نشان ميدهد. پيش از بررسي مقصود تيليش از رمزگرايي، به اين نكته نيز بايد توجه كرد كه وي دو استثنا براي قانوني كه ما هم اكنون آن را آشكار ساختهايم، قايل ميشود. در مقدمه الهيّات نظاممند،44 نظريه خود را مبني بر اينكه تمامي زبان الهياتي رمزي است مورد نقد قرار ميدهد و ميپذيرد همانگونه كه هر زبان رمزي ديگري بايد داراي يك تكيهگاه غيررمزي باشد، زبان ما درباره خدا نيز بايد تكيهگاه غيررمزي داشته باشد. او ميگويد: در واقع، گذشته از تعريف خدا به عنوان صرفالوجود، يك چنين حكم غيررمزي وجود دارد و آن اينكه هر سخن ديگري [درباره خدا] رمزي است. همانگونه كه در جاي ديگري نشان دادهام، اين روش جداي از مشكل تيليش كاربرد نخواهد داشت؛ زيرا او منطق توصيف را در نيافته است. دومين استثنا اين است كه كلماتي وجود دارند كه ظاهرا طبق كاربرد آنها در الهيّات ميتوانند تعريف شوند يا به عنوان اسم عمل كنند و بنابراين، رمزهاي خاص باشند. اصطلاحاتي مانند «ابديّت» و «مطلق» وجود دارد كه ظاهرا مترادف صرفالوجود است.45
ماهيّت رمزي زبان ديني و الهيّاتي، به گونهاي كاملا اتفاقي، نخستين بار در شرح و تفسير تيليش از آموزه خود در باب وحي در جلد اوّل الهيّات نظاممند اشاره شده است. اين اشاره تصادفي نشانگر آن است كه چگونه تيليش آشكارا اين موضع را اتخاذ كرده است. تأكيد بر رمزگرايي در زبان و بر ضرورت آن چيزي است كه به فلسفه اوليّه تيليش برميگردد. او در كتاب نظام علوم46 معتقد است كه مفاهيم مورد استفاده در مابعدالطبيعه رمز هستند. رمز تأييد ميكند و به گونه تناقضآميزي به اصطلاح مطلق اعتراض مينمايد. پس قبلا تيليش با رمزگرايي به عنوان يك شكل و تركيب خاصّي از مابعدالطبيعه، به معناي واقعي كلمه، و بنابراين، از يك نوع انديشه كه احساس ميكرد الهيّات است روبهرو شده است. بدون شك تيليش تحت تأثير ارتباط متعارف به اصطلاحات رمزگرايي، در چند مقاله به فهم مناسبي از الهيّات به عنوان رمزگرايي نيز كمك كرد. بعدتر تا جايي پيش ميرود كه اين نظريّه را به عنوان هسته مركزي آموزه معرفتي خود توصيف و ادعا ميكند كه در اين مورد با قدّيس توماس هم نظر بوده است. مقصود او از رمز همان چيزي است كه توماس از تمثيل اراده مينمايد. اين ادعاي اخير را چند نقّاد كاتوليك مورد ارزيابي قرار داده، تفاوتهاي مهم ميان تيليش و قدّيس توماس را نشان دادهاند. بر خلاف اين تفاوتها نكته بسيار گويايي درباره اين ادعا وجود دارد كه ارزشمند نيست. دقيقا همانگونه كه قدّيس توماس علاقه چنداني به شرح و بسط نظريه خود درباره معناي تمثيلي نداشت، بلكه صرفا به تأكيد بر معناداري زبان درباره خدا علاقهمند بود، براي تيليش نيز هدف اوليّه آموزه رمزها دفاع از معناداري زبان دين و الهيّات است. در نتيجه، اين چشمانداز ناشي از كار مابعدالطبيعي بسيار كلّي همراه با اين علاقه ژرف الهيّاتي وي، در نظر بسياري افراد بهترين واكنش در برابر تأثير ويرانگر فلسفه جديد به نظر ميرسيد.
ما ميتوانيم با مقايسه نقش نظريه رمزها در الهيّات تيليش با نقش ديدگاه راجع به دين به عنوان احساس، در الهيّات شلاير ماخر آن را به نحو سودمندي مورد توجه قرار دهيم: اين روشي براي قضاوت درباره شكّاكان و «تحقيركنندگان سرخورده دين» در ميان روشنفكران معاصر ميباشد. تيليش در مقدّمه خود بر جلد دوم الهيّات نظاممند و در پاسخ به نقّادان، ديدگاه خود درباره رمز ديني را شرح ميدهد. اين بخشي از تجربه روزانه معمولي است كه هنگام سخن گفتن از خدا از طريق تأييد يا ردّ معناي معمولي آن به كار ميرود. رمز را بايد با نشانه فرق گذاشت؛ زيرا هرچند همانند نشانه به چيزي وراي خود اشاره دارد، اما ارتباط آن با آن چيز يك ارتباط «دروني» است ـ رمز «در واقعيتي كه رمزگذاري شده شريك است.»47 به يك معنا، همه زبان يك نشانه است، اما زبان ديني تنها يك نشانه نيست، بلكه ذاتا رمزي است. تيليش بارها در نوشتهها و آموزههايش برعليه گرايشي كه ميگويد: «صرفا نماد است كه وجود دارد، هنگامي كه اذعان ميداريم اگر نماد داشته باشيم همه چيز داريم» اعتراض ميكند. رمزها ميتوانند غيرزباني باشند؛ نظير پرچم و صليب. گاهي وقتها تيليش از تعبير در نيروي آنچه كه رمزگذاري شده شريك است، استفاده ميكند تا ماهيّت رمزي كه در چنين متوني به كار رفته را نشان ميدهد. رمز ابعادي از واقعيّت را براي ما «ميگشايد»48 كه در غير اين صورت براي مابسته ميماند. هيچ جانشيني براي رمز وجود ندارد، در حالي كه ميتوانيم هرآنچه را كه دوست داريم به عنوان نشانهاي از يك چيز عمل كند، انتخاب كنيم. «پرچم در قدرت يك چيز يا ملّتي كه نماينده و نماد آن است دخالت دارد.» يعني ارتباطي ميان رمز و چيزي كه رمزگذاري شده، در وراي چيزي كه با يك انتخاب صرفا تصادفي تعيين ميشود، وجود دارد.
سرانجام، اگر رمزها بدين ترتيب انتخاب نشوند، بلكه احتمالا ما آنها را به طور ناخودآگاه بپذيريم و بدينگونه منحصر به فرد باشند، آنگاه ميتوان گفت كه آنها زاده ميشوند و تنها به دليل اينكه ميميرند ناپديد ميگردند. مثلا، تنها در صورتي كه ملّتي از بين برود و تاريخ آن به فراموشي سپرده شود پرچم آن نميتواند نماد آن باشد.
احكام رمزي اصلي درباره خدا عبارتند از اينكه: خدا «زنده»49 و «شخصي»50 است، او «سرچشمه خلّاق و بيكران هستي»51 و «روح»52 يا «عشق»53 است. حيات، «روندي است كه در آن هستي بالقوّه، بالفعل ميشود»، اما در خدا چنين تمايزي وجود ندارد؛ زيرا او هم به لحاظ هستي بالقوّه و هم هستي بالفعل متعالي است. بنابراين، تأكيد بر اينكه خدا زنده است، شامل يك عنصر منفي است، اما خدا سرچشمه هستي است و به معناي دقيق كلمه ميتوان او را «زنده» توصيف كرد. «سرچشمه» در اينجا به معناي علت يا جوهر، به معناي لغوي آن نيست، بلكه چيزي است كه در كنه همه اشياست و آنگاه رابطه آن با اشيا را ميتوانيم با بياني رمزي به عنوان عليّت يا جوهريّت توصيف كنيم. هر علتي يك معلول نيز هست؛ يك حلقه در زنجيره علّي، اما خدا اين چنين محدود و مقيّد نيست. جوهر و اعراض با يك شيوه بالضروره منطقي به يكديگر وابستهاند، اما ارتباط خدا با انسان آزادانه است. خدا چيز يا شيء نيست، او خوديّت دارد. با اين وجود، حتي اين تمايز هم به ما تمايز دقيق موردنظرمان را نميدهد؛ زيرا «خود»، اشاره به جدايي و تقابل با چيزي كه خود نيست، دارد،54 در حالي كه خدا، چون صرفالوجود است، از هيچ چيز جدا نيست. او «شريك مطلق»55 است، به گونهاي كه ما قادر به فهم معناي لغوي خوديّت او نيستيم. او فوق شخصي56 است، اما در عين حال، ضرورتا از او به عنوان شخص سخن ميگوييم. خدا آزاد است و با اين همه، سرنوشتي دارد ـ باز هم نه به معناي لغوي كلمه؛ چون در مورد خدا سرنوشت، «اين هماني مطلق و نامشروط با آزادي» است. به هيچ معنايي نميتوان گفت خدا وجود دارد؛ چون وجود ضرورتا مستلزم مكانمندي، زمانمندي و رابطه علّي و معلولي است. تيليش ميگويد: در الهيّات رمزي او57 دو سنّت متعارض الهيّات ثبوتي و سلبي58 متّحد ميشوند. به كارگيري هر دو اصطلاحِ توصيف قطبي، تنها روش ارائه تبييني مناسب درباره ذات خداست. آشكار است كه تيليش همفكري كمي با براهين به اصطلاح سنّتي بر وجود خدا خواهد داشت. مفاد يك استدلال بر وجود خدا در نظر او به دو اعتبار، فريبنده (سفسطهآميز) است: خدا وجود ندارد و نتيجه استدلال نيست. وجود خدا به هر نحوي كه تعريف شود، در تعارض با مفهوم سرچشمه خلّاق ذات و وجود است. در نظر تيليش، تنها الحاد و كفر واقعي ادعاي وجود خداست. در الهيّات، استدلالات در واقع مهمّند؛ چون بياناتي از مسئله خدا هستند كه در تناهي بشري جاي گرفتهاند. آنها تحليلهايي از موقعيت انساني هستند كه نشان ميدهد مسئله خدا هم ممكن است و هم ضروري. بنابراين، شكلهاي گوناگون برهان هستيشناختي توصيفات مختلف حضور عدم تناهي بالقوّه در تناهي بالفعل است.
اين براهين، [حضور] امر بيقيد و شرط را در ساختار عقل و واقعيّت نشان ميدهند. بنابراين، برهان هستيشناختي نشانگر آن است كه: مسئله خدا ممكن است. دو برهان جهانشناختي [يا] آنگونه كه تيليش توصيف ميكند، براهين جهانشناختي و غايتشناختي نشان ميدهند كه مسئله خدا ضروري است. «علت اولي» و «جوهر ضروري» رموزي هستند كه مسئله نهفته در موجود متناهي را آشكار ميسازند؛ [يعني] مسئله آنچه كه برتر از تناهي و مقولات است، «مسئله صرفالوجودي است كه عدم را در برگرفته و بر آن غلبه ميكند.» برهان غايتشناختي يا برهان ناشي از غايت و هدف، از معاني متناهي و تهديد شده، به سمت علّت نامتناهي و تهديدناشده معنا حركت مينمايد. پايه و اساس برهان غايتشناختي تهديد بر عليه ساختار متناهي موجود، يعني اتحاد عناصر قطبي آن است.
«غايت»59ـ كه اين برهان اسم خود را از آن گرفته ـ «هدف دروني»، يعني ساختار معنادار و قابل فهم واقعيّت است. تيليش مخالفت خود با خداپرستي سنّتي را در كتاب شجاعتِ بودن60 آشكار ميسازد؛ جايي كه سه معنا براي كلمه «خداپرستي»61 تشخيص ميدهد: تأييد مبهم خداوند، نام «برخورد الهي ـ بشري»، و خداپرستي الهياتي [يا مبتني بر الهيّات]. او بحث ميكند كه: خداپرستي طبق معناي اول، بايد تعالي يابد؛ زيرا نامربوط است و خداپرستي به مفهوم دوم بايد؛ تعالي يابد چون يك طرفه است. اما تعالي خداپرستي به معناي سوم بدين خاطر است كه اين مفهوم نادرست است. اين معنا علاوه بر اينكه اشتباه است اينگونه است كه خدا را به عنوان موجودي در كنار ديگران و بخشي از مجموعه واقعيّت تصوّر ميكند، به طوري كه ويژگيهاي مفهوم خدا فراموش ميگردد. بنابراين، تيليش در كتاب شجاعت بودن از مضمون ايمان مطلق سخن ميگويد كه عبارت است از: «خدا فوقِ خدا».62
همانگونه كه خدا زنده است، خلّاق است. خدا خلّاق است؛ چون خداست و بنابراين، بيمعني است كه بپرسيم: آيا خلقت، يك فعل ضروري يا ممكن از ناحيه خداست؟ تا جايي كه خدا وابسته به ضرورتي مافوق خود نيست، خلقت براي او نه ضروري است و نه ممكن و با حيات او يكي است. خلقت، حكايت حادثهاي نيست كه يكبار در زماني رخ داده باشد، بلكه توصيف بنيادي رابطه خدا و جهان است. اين ارتباط را اينگونه رمزگذاري ميكنيم كه از آفرينش همچون امري كه اتفاق افتاده (خلقت ايجادي)،63 امري كه در حال رخ دادن است (خلقت ابقايي)64 و تحقق آتي غايت خدا (خلقت جهت بخش)65 سخن ميگوييم. خلقت ايجادي به «خلق از عدم»66 تعريف شده است. اين آشكارا به معناي طرد ثنويّت است. به همين دليل بود كه كليسا خلقت را اين چنين تعريف ميكرد و به موجب آن فهم خود از جهان را با ديگر جهانبينيها، از جمله جهانبينيهاي كفرآميز، متمايز ميدانست. اين قانون براي تيليش معناي ديگري هم دارد: او در كلمه«=ex از» ارجاع به ريشه (منشأ) مخلوقات را ميبيند و ميگويد: «عدم» جايي است كه مخلوقات از آنجا ميآيند و بنابراين، آموزه خلقت دو نكته ديگر علاوه بر طرد ثنويّت در بردارد. اولي اين است كه: ويژگي سوگناك وجود، ريشه در سرچشمه (مبدأ) خلّاق هستي ندارد و از اينرو، متعلّق ماهيّت ذاتي اشيا نيست. ثانيا، اينكه در مخلوقيّت،67 عنصر عدم وجود دارد، به گونهاي كه هر چند ويژگي سوگناك بودن ضروري نيست، اما بالقوّه است. تيليش هر نوع فهم خداشناختي طبيعي68 از خلقت ـ كه فعل خدا را صرفا خلقت ايجادي بداند و خود خدا كاملا فارغ از تداوم تاريخ جهان باشد ـ را رد ميكند. او همنوا با آگوستين اعتقاد دارد كه خدا خالق مدام جهان است.
تيليش با اشاره به توصيف خدا در اعتقادنامه نيسن69 به عنوان آفريننده «هر چيز مرئي و نامرئي» اظهار ميدارد: باز هم اين آموزه ميان بينش مسيحي درباره جهان و فلسفه غيرمسيحي تمايز قايل ميشود. خالق وابسته به ماهيّات نيست، آنگونه كه در آموزه افلاطوني خداي خالق، خدا وابسته به ايدههاي ابدي [مُثُل] است. وقتي نظريه مُثل وارد الهيّات مسيحي شد، گفته شد كه مُثل ايدههايي در علم الهي هستند و خودشان بخشي از خلّاقيت خدايند. در خدا هيچ تفاوتي ميان قوّه و فعل نيست و آفرينش الهي مقدّم بر تمايز يا تفارق ماهيّت از وجود است. اگرچه تيليش بعدتر در بحث خلقت ايجادي، با گفتن اينكه نظريه سنّتي مبتني بر جهان صغير بايد بيشتر بر مشاركت متقابل انسان و طبيعت تأكيد نمايد، اما او واقعا بيشتر مجذوب آفرينش انسان است تا آفرينش جهان. اين وجود فردي انسان است كه به نظر وي مشكل مهمي را در آموزه خلقت به وجود ميآورد: اينكه چگونه خلقت ميتواند مقدّم بر تمايز ماهيّت و وجود باشد. پاسخ تيليش اين است: بشر ريشه در حيات الهي دارد، اما در مبدأ نگه داشته نميشود. آموزه خلقت و آموزه هبوط در اين نقطه به هم ميپيوندند. مخلوق بودن، هم بدين معناست كه خلّاقيت الهي سرچشمه زندگي مخلوق است و هم اينكه زندگي او عبارت از فعليت خود از طريق ازادي متناهي است. تيليش تأكيد ميكند كه آزادي مخلوقي «نقطهاي است كه در آن آفرينش و هبوط به هم ميپيوندند.»
تيليش در بحث مختصري راجع به ارتباط خلقت با مقولات واقعيّت، زمان را سرمشق اوليّه تلقّي مينمايد. او ميگويد: اين تصوّر كه زمان پيش از خلقت وجود داشته، بيمعني و محال است؛ چون تصوّر خلقت به عنوان يك حادثه، بيمعني و محال است. از زمان آگوستين سنّت بر اين بوده كه به آفرينش زمان همراه با جهان اعتقاد داشتهاند. به اين ترتيب، براي تيليش واقعا هيچ تفاوتي ميان اين باور و آنچه كه حكماي الهي همچون بارت در مباحث خود اعتقاد دارند وجود ندارد؛ اينكه هرچند هيچ زماني ماقبل خلقت نبوده، اما خلقت در زمان است و همراه با خدا ازلي است، منتها محتوايش زمانمند است؛ چون در زمانِ الهي است. به نظر او، حل مشكل آفرينش و زمان را بايد در ويژگي خلّاق حيات الهي يافت. اگر اين جهان آفريده شده، پس ما نميتوانيم مقولات را به عنوان صورتهاي متناهي از حيات الهي جدا كنيم: مقولات در واقع، حيات الهي را توصيف نميكنند، بلكه اين حيات الهي است كه باعث كارآيي آنها در جهان ميشود. پس بايد زمان را جزئي از اين حيات بدانيم و بدين لحاظ، زمان نميتواند داراي آن ويژگي سلبي كه در وجود مخلوقي است باشد. او ميگويد: «ازليّت الهي شامل زمان و برتر از آن است.»70 در نظر تيليش، اين امر بدين معناست كه: در حيات الهي گذرا بودن و زمانمندي انتقال از گذشته به آينده نيست، بلكه زمان حال است. زمان، زماني است كه با عدم محدود شده، اما زمان خدا يك موجود ازلي است.
همانند خلقت ايجادي، خلقت هم ابقايي است و هم هدايتگر. آنچه را كه تيليش خلقت ابقايي مينامد، به لحاظ سنّتي از آن به حفظ جهان توسط خداوند ياد ميشود، حتي وقتي فيلسوفاني نظير دكارت تشخيص دادند كه همان نيروي مورد نياز براي خلق اوليّه جهان دقيقا براي ابقاي لحظه به لحظه آن نيز لازم است. اينكه تيليش از اصطلاح «حفظ و نگهداري» متنفّر است، القاي اين نكته است كه ماهيّت خلقت بايد با واژههاي خداشناسي طبيعي فهميده شود. جهان همچون نظامي مستقل و داراي قوانيني خاصّ خود تلقّي ميشود كه بر اساس اين قانونها تاريخ آشكار ميگردد. او ميگويد: تنها نظام خداشناسي طبيعي سنّتي نيست كه اينگونه ميانديشد، بلكه حتي ديدگاههاي مبتني بر خداشناسي نيز مرتكب چنين اشتباهي شدهاند. به نظر تيليش، ديدگاه آگوستيني درباره حفظ جهان، بسيار شبيه خلّاقيّت مدام است. اين ديدگاه ـ كه اصلاحطلبان آن را پذيرفته و به ويژه به طور كاملا آشكار توسط كالوين بيان شده ـ به عنوان بهترين روش براي جلوگيري از گرايش به اينكه از خدا همچون موجودي در كنار جهان سخن بگوييم، مورد توجه تيليش است؛ نظريهاي كه او آن را نيمه خداشناختي طبيعي و نيمه خداپرستانه مينامد. پس تفاوت ميان خلقت ايجادي و ابقايي چيست؟ پاسخ تيليش اين است: خلّاقيّت ابقايي «به ساختارهاي موجود واقعيّت، يعني آنچه در ضمن تغيير استمرار دارد؛ همانند نظم و محاسبهپذيري اشيا، دلالت ميكند»71 اين پاسخ انتزاعي، چندان مفيد نيست: ظاهرا اين پاسخ نه مناسبت خاصي دارد و نه در واقع چندان آشكار است. به نظر ميآيد مقصود او اين باشد كه: سخن گفتن از خلّاقيت ايجادي راهي براي تعيين رابطه ميان واقعيّت جهان و خداست، و خلّاقيت ابقايي براي اين است كه چه تصوّري از ماهيّت جهان در حالي كه با خدا رابطه دارد، داشته باشيم، يعني ميتوان گفت: خلقت ايجادي، همان وجود جهان را و اينكه جهان اساسا چگونه به وجود آمده است «تبيين ميكند»، اما خلقت ابقايي اعتقاد ما به يكنواختي و قانونمندي طبيعت را «توجيه مينمايد». تيليش احساس ميكند خلقت ابقايي رمزي است كه به ويژه، به خاطر فجايع و حوادث قرن بيستم و ابراز حسّ ناامني در فلسفه و ادبيّات، مناسب اين قرن است. اگر خلقت ابقايي اعتراض بر عليه تصوّر خدا به عنوان موجودي در كنار جهان است، پس براي تصوّر متعالي چه اتفاقي ميافتد؟ تيليش به طور كاملا آشكار، مفهومي را كه به نظر ما در انديشهاش نقش اساسي دارد رها نميكند. پاسخش اين است: بايد به وراي انديشه مكاني، كه معمولا اين رمز [خلقت ابقايي] به ارتباط كيفي آن انديشه اختصاص مييابد، راه يافت. ما حق داريم بگوييم كه خدا مافوق جهان متناهي است، اما اين تعالي تنها انكار تناهي نيست، بلكه برخورد من با آزادي است كه ميتواند با آزادي من72 در تعارض باشد و همچنين ميتواند آن دو را آشتي دهد. سرانجام، آفرينش، هدايتگرانه (جهتبخش) است. خلّاقيت الهي هر مخلوقي را به سمت تكامل بالفعل آنچه كه در حيات الهي وراي قوّه و فعل است سوق ميدهد. تيليش مفهوم «هدف خلقت» را رد ميكند: آفرينش هيچ هدفي وراي خويش ندارد. به جاي «هدف خلقت» بايد از «غايت خلّاقيت» سخن بگوييم.
از نظر سنّتي، اين اعتقاد، مشيّت73 ناميده ميشود؛ مفهومي كه براي تيليش همواره داراي يك ويژگي متناقضنماست. بيان اينكه زميني كه روي آن زندگي ميكنيم بخشي از مشيّت است، ساختن گزاره متناقضنماست مبني بر اينكه اشيا آنگونه كه به نظر ميآيند نيستند: عليرغم تجربه پايانناپذير بيمعنايي، باز هم ابراز ميدارد كه وجود تاريخي معنادار است. اين پيروزي ديدگاه پيامبرانه است، نمونه اين پيروزي، پيروزي مسيح در پاي صليب است. تغيير شكل عقلاني اين تلقّي از مشيّت به وسيله تاريخ قرن بيستم خنثي شده است، اما ايمان، خود، ميتواند هنوز به عنوان پاسخي به اين چالش ديده شود. ايمان به مشيّت تاريخي به معناي يقين به اين است كه همه تاريخ در تكامل نهايي وجود مخلوقي سهيم است. مفهوم مسيحي مشيّت يك مفهوم فردي است. اين تلقّي، شور و حرارت اعتقاد به حمايت محبّتآميز و راهنمايي فردي را در بردارد،74 اما آنچه كه براي يك فرد معتبر است، اعتبار تاريخي نيز دارد. نبود آشكار تكامل، مسئله ارتباط با خدا با ويژگيهاي بيمعنايي جهان را طرح ميكند؛ در واقع، مسئله عدامت الهي75 را. اولين قدم براي پاسخ دادن [به اين مسئله] تشخيص اين است كه خلقت عبارت است از: خلقت آزادي متناهي، خطري كه خدا بايد متحمّل شود، اگر خالق است و حيات را اينگونه خلق ميكند. تيليش تأكيد مينمايد كه پاسخ نهايي يك پاسخ رمزي است و او هر سخني درباره عدامت الهي را، كه اظهار نوعي ايمان نبوده و آماده باشد تا در جايگاه رنج بشريّت قرار گيرد، رد ميكند. پاسخ نهايي در واقع، الهيّات صليب است كه از مشاركت حيات الهي در شرور جهان سخن ميگويد.
اين تنها ويژگي عميق فلسفي ديدگاه تيليش درباره خدا نيست كه فهم آن را تهديدآميز و مشكل ميكند؛ تركيب خاص بسياري از چنين منابع فلسفي باعث ابهام و بدفهمي ميگردد. با پيگيري ساز و كار مبناي وجودشناختي بسيار قوي آموزه تيليش، درمييابيم كه از چند لحاظ او ذاتا يك الهيدان انجيلي است كه در جستوجوي راههاي مناسب براي طرح الهيّات «انجيل» ميباشد. او در ديدگاه خود درباره خدا به عنوان برانگيزاننده76 و آفريدگار كسي كه در پاي صليب به پيروزي رسيد، سنّتگرا و در واقع، راست كيش است. و اين عليرغم اين واقعيّت است كه او در روش و اصطلاحاتش سنّتي نبوده است. جاذبه بزرگ تيليش به عنوان يك الهيدان، آمادگي او براي استفاده از فلسفه و ريختن الهيّات در زباني است كه به درست يا غلط ـ فكر ميكرد براي غير معتقدان، زباني كاملا معقول است؛ چون اين زبان، بيشتر زبان فلسفه جديد بود. ميتوان گفت: يكي از دستاوردهاي تيليش اين بود كه رهيافت فلسفي به الهيّات را از آنچه كه به نظر او باعث انحطاط الهيّات در قرون وسطي شده بود، رهايي بخشيد. اينكه فلسفه خاص او التقاطي و تركيبي از سنّتهاي بسيار متفاوت بود، دستاورد او را در مبادرت به مابعدالطبيعه عليرغم نقد ويرانگر مابعدالطبيعه در فلسفه قرن بيستم كوچك جلوه نميدهد. اينطور نيست كه آشفتگيهاي موجود در مباحث فلسفي او باعث بيارزشي كاري كه به دنبال انجام آن بود، شود. او به دنبال آن بود تا پرسشهايي را كه ادعاهاي از سرِ ايمان برميتابند، مورد بحث قرار دهد، بدون اينكه القا كند كه اين ادعاها، خود، مبتني بر فلسفه و بنابراين، با فلسفه قابل مناقشهاند.
همانگونه كه ديديم، تيليش از تصوّر خدا به عنوان مفهومي فلسفي سخن ميگويد؛ چون اين مفهوم تصوّر موجودي مطلق است و اين ادعا كه مفهوم مطلق خالي از رابطه فلسفي است، بيمعناست. وقتي او تعريف وجود شناسانه خود از خدا را ارائه ميكند، نميخواهد القا كند كه هيچ شناسايي از خدا ممكن نيست جز در مواجهه مذهب يك روش نامساعد و گمراهكننده وجود دارد كه او غالبا خودش را با آن آشكار ميسازد. اين قضيه كه «خدا نفس وجود است» ترجمان فلسفي نخستين حكم77 است.
اما يادآوري دو نكته ضروري است تنها يكي از آن دو اين است كه دستكم يك گزاره است كه با نخستين حكم سازگاري دارد. همانگونه كه كاملا روشن است، تيليش از لحاظ زبانشناسي بسيار حساس بود، اما آشنايي بسيار كمي با پيشرفتهاي فلسفه زبان داشت و مايل بود تا هر نوع »پوزيتيويسم منطقي لعنتي را رد كند. اينگونه نبود كه جمله «خدا نفس وجود است» تنها برگرداندن آن حكم به يك بيان مفسّرانه باشد، بلكه زبان بهكاربردهشدههم زبان كتاب مقدّس بود. همانگونه كه تيليش در اين ترجمان خود اشتباه كرده، مطمئنا در نقطه شروعش نيز تنها يك راستكيش است.
همچنين در نقّادي بسيار خود از الحاد و كفر78 معلوم شده كه خيلي كمتر از آنچه به نظر ميرسد بدعت گذاشته و نظر جديدي ارائه داده است. فهم او از الهيّات قرون وسطي همانندشناختي كه از مباحث منطقي و شناختشناسي مربوط به اثبات وجود خدا دارد قابل نقد است. با اين همه، وي با قطعيّت بسيار مايل بود تا خودش را در زمره سن توماس و ديگر الهيدانان سنّتي درآورد كه واقعيّت خدا را يك قضيه بديهي اوليّه الهيّات ميدانستند. اگر مقصود او از عدم وجود خدا فقط اين باشد كه خدا يك موجود حسّي و تجربي نيست، پس اين امر صرفا روشي تقريبا متناقضنما براي ساختن يك قضيه كاملا غيرقابل ترديد بوده است. البته درست نيست كه همه نظريات ظاهرا اساسي در الهيّات تيليش، سرانجام، مواضع بيضرر و در واقع، آشنا يا حتي پيش پافتاده باشند. او اغلب در جاهايي كه براي نظريهاش مهم و حياتي است مرتكب اشتباهات جدّي منطقي شده است. نمونهاي از اين اشتباهات را قبلا مورد بحث قرار دادهايم: اين استدلال كه آموزه الهيّات رمزي با اين ادعا كه هرچه درباره خدا بگوييم، رمزي است ضمانت شده، خود همين ادعا داراي تكيهگاه غير رمزي است. اين اشتباهي است كه به اندازه تناقضگويي كرتان لير (Cretan Liar) قدمت دارد و في حد نفسه يك عامل كاملا بيفايده براي الهيّات فلسفي است.
فلسفه تيليش در نظريهاش كاملا يك روش جديد بود: وجودشناسي يك وجودشناسي بود كه از وجود انسان گفتوگو ميكرد و مبتني بر آن بود. ديديم چگونه ايدهاي كه براي خوانندگان هيدگر بسيار آشناست، يعني «ايده عدم»، در بحث تيليش از خلقت نقش مهمي را بر عهده دارد. در نظريه تيليش درباره خلقت يك نكته بسيار جالب است و آن اينكه: هرچند وي انسان و جهان را داراي رابطه متقابل ميداند، اما اين وجود انسان است كه همواره در ساختمان نظريه خلقت مورد بحث قرار ميگيرد. اين، وجودي است كه به واسطه خلّاقيّت الهي به فعليت رسيده، زماني كه خلّاقيّت الهي با جدايي ماهيت از وجود برخورد ميكند. اين پديداري بود كه وجودشناسي تيليش ميبايست ارزيابي ميكرد و به اين ترتيب، جستوجو در وجود را براي يافتن «وجود جديد» نشان ميداد، آشتي خدايي ميان حيات متناهي و نامتناهي بعدا به بررسي وجود هبوط يافته خواهيم پرداخت.
پينوشتها
1ـ J. Hey Wood Tomas, Paul Tillich, Part 4, "God, Being and Existence"
اين نوشتار ترجمه بخش چهارم از كتاب خدا، هستي و وجود توسط نگارنده است.
2ـ a theology of culture.
3 - Systematic Theology.
4 - حكيم و عارف آلماني (1575ـ1624م).
5- Mystical theology of ground and abyss.
6 - تفسير تاريخ، ص17.
7 ـ Consciousness.
8 - Technical reason.
9 - the depth of reason.
10 - unconditioned.
11 - ontology.
12 - Biblical Religion and the Search for Ultimate Reality.
13 - الهيات نظاممند، ج 1، ص 23ـ24.
14 ـ دين كتاب مقدس، ص 6.
15 ـ همان، ص 9.
16 ـ پل تيليش، الهيّات سيستماتيك، ترجمهحسيننوروزي، ج1، ص227 به بعد.(م).
17 - Correlate of the self.
18 ـ Structure of self - world.
19 - Polar.
20 - individuality and universality.
21 - dynamics and form.
22 ـ freedom and destiny.
23 - Power.
24 - non - being.
25 - Ouk on.
26 - me on.
27 - ر.ك: پل تيليش، پيشين، ص 255.(م)
28 - nothingness.
29 -The state.
30 ـ الهيّات نظاممند، ج 1، ص 227، ر.ك: ترجمه، ج 1، ص 276.(م)
31 - Gaunilo.
32 - st. Thomas Aquinas.
33 - Anselm.
34ـ being - itself.
35 - The two type of philosophy of religion.
36 ـ الهيّات فرهنگ، ص 10ـ29 ر.ك: ترجمه فارسي، ص 32و 33. (م)
37 ـ همان، ص25.
38 - Prius.
39 - ر.ك: ترجمه الهيّات سيستماتيك، ج 1، ص 285 و صفحات بعد.(م)
40 - Ultimate concern.
41 - سفر تثنيه، ج 6، ص45.
42 ـ يكي دانستن خدا و قدرت هستي.
43 ـ الهيّات نظاممند، ج 1، ص 261، ر.ك: ترجمه، ص 315. (م)
44 ـ پلتيليش، پيشين، ص21و22. (م)
45 ـ ر.ك: الهيّات نظاممند، ج 1، ص306،265و 217. (م)
46ـ System of the sciences.
47 - ر.ك: پل تيليش، پيشين، ص 319و320. (م)
48ـ opens up.
49 - living.
50 - personal.
51 - the creative and abysmal ground of being.
52 - spirit.
53 - love.
54 ـ ر.ك: پل تيليش، پيشين، ص325. (م)
55 - absolute participant.
56 - superpersonal.
57 - پل تيليش، پيشين، ص 334.
58- a theology of glory and a negative theology.
59 - telos.
60 - Courage to Be.
61 - theism.
62 - God above God.
63 - originating Creation.
64 - sustaining Creation.
65 - directing Creation.
66 - creatio ex nihilo (creation out of nothing).
67 - Creature liness.
68 ـ deism: اعتقاد به اينكه خدا جهان را در زماني خاص آفريده و پس از آفريده شدن جهان نيازي به خدا نيست يعني ديدگاه در مقابل خلق مدام (جي هي وود توماس، پل تيليش، فروزان راسخي، پاورقي ص 44). (م)
69ـ Nicene Creed.
70 - الهيّات نظاممند، ج 1، ص 285.
71 ـ الهيّات نظاممند، ج 1، ص 291.
72 ـ mine.
73 - providence.
74 - الهيّات نظاممند، ج 1، ص297.
75 - Theodicy.
76 - Revealer.
77 ـ اشاره به انجيل متّي، باب 22، آيات 37و38. (جي هي وود توماس، پل تيليش، ترجمه فروزان راسخي، پاورقي ص 37.) (م)
78 - atheism.