وجود از منظر هگل1
وجود از منظر هگل1
نويسنده: گئورگ ويلهلم فريدريش هگل
ترجمه: شهيد آيتاللّه سيدمحمد حسيني بهشتي
تنظيم و نگارش: آيتاللّه محسن اراكي
چكيده
از نظر هگل، وجود چون تعيّن ندارد، صفت هم ندارد. اين وجود به موجود تبديل ميشود. اين وجود محدود، به ربط مطلق و به وجود لنفسه متبدّل ميگردد. عدم مطلق و يا عدم محض، بيتعيّن و فاقد كثرت است. موجود، هستي متعيّن است. تعيّن او، تعيّني وجودي است. به سبب همين تعيّن، تغيّرپذير و محدود است. بنابراين، وجود محض و عدم محض يكي هستند، ولي آنچه حقيقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلكه اين است كه وجود به عدم و عدم به وجود درآورده ميشود.
تفسير ديدگاههاي هگل، اين فيلسوف غامضگو و پيچيدهنويس، در ميان دانشوران و اهل فن، ماجراي درازي دارد. اما آنچه پيداست اين است كه تفسير و برگردان ديدگاههاي هگل از زبان اصلي خود، براي انديشهوران جامعه اسلامي ما هماره تازگي داشته و دارد. اين مقاله، برگردان بخشي از مقاله «وجود» از بيست مقاله هگل، توسط استاد شهيد آيتالله دكتر بهشتي است. اين نوشته پس از حدود سه دهه، اكنون براي اولين بار، توسط يكي از شاگردان آن شهيد تنظيم و در اختيار علاقهمندان قرار ميگيرد.
وجود،2 بديهي3 بيتعيّني4 است عاري از تعيّن،5 در برابر ماهيت يا هر قيدي كه ماهيت6 بتواند در خود داشته باشد. اين وجود ـ غير مضاف ـ وجود است، آنگونه كه خود هست و بيواسطه به ذهن ميآيد.
وجود چون تعيّن ندارد، صفت هم ندارد، ولي اين بيتعيّني فقط در برابر وجود متعيّن،7 صفت آن ميشود؛ زيرا وجود متعيّن از آن نظر كه متعيّن است،8 نقطه مقابل وجود مطلق است، ولي بدين سان، همين اطلاق و نامتعيّن بودن، خود به صورت صفت و كيفيتي براي وجود درميآيد. از اينجا روشن خواهد شد كه:
ـ وجود با همان مفهوم نخستينش، باز با خود تعيّني دارد.
ـ اين وجود9 به موجود10 متبدّل ميشود.11
ولي اين وجود محدود ـ يعني موجود ـ از ميان برميخيزد و به ربط مطلق و بيحدّ و نهايت وجود با خودش، يعني به وجود لنفسه متبدّل ميگردد.12
بخش نخست: وجود
الف. وجود
وجود، وجود محض، بيهيچ صفت و تعيّن ديگر، در اين مفهوم مطلق و بديهياش، نه مثل دارد، نه ضد. بنابراين، منشأ هيچ كثرتي نيست، نه در درونش و نه نسبت به برون. هر صفت و تعيّن و كثرتي براي او فرض شود كه به تمايز و تكثّر و گوناگوني در درونش يا نسبت به برونش منتهي گردد، خود به خود از وجود محض بودن خارج ميشود.
بنابراين، وجود به اين معنا، همان بيوصفي و بيتعيّني و بيمحتوايي محض است.
در مفهوم وجود محض هيچ صورت حسّي13 به ذهن نميآيد، «اگر در اين مورد اصولا بتوان از تصوّر سخن گفت»، يا بگوييم وجود محض تصوّري محض است درون تهي؛ يعني بدون محتوا و ما بازاء. با مفهوم وجود محض هيچ صورت عقلي14 نيز به ذهن نميآيد، يا اگر بگوييم انديشهاي15 محض، درون تهي و بدون ما بازاء است بنابراين، وجود عام بديهي واقعاً هيچ و معدوم16 است، نه بيش و نه كم.
ب. عدم
عدم مطلق يا عدم محض همساني ساده با خويشتن است، بيتعيّن و بدون مابازاء و فاقد كثرت و تمايز در درون خود،17 تا جايي كه بتوان در مورد عدم از صورت حسّي يا صورت عقلي سخن گفت. عدم نوعي تفاوت و تغاير است،18 خواه با آن صورتي19 به حسّ يا عقل درآيد، خواه نه.
به هر حال، صورت حسّي يا عقلي عدم براي خود، داراي معنايي است، متمايز از معاني ديگر. بنابراين، عدم در حسّ20 و انديشه ما وجود دارد، يا از اين بالاتر، عدم همان صورت ذهني خيالي يا عقلي محض درون تهي و بدون مابازاء است؛ چيزي نظير آن صورت حسّي يا عقلي بدون مابازاء كه وجود بود. بنابراين، عدم همان تعيّن،21 يا از اين هم بالاتر، همان بيتعيّني است، و بنابراين، از نظر كلّي، همان است كه وجود محض است.
ج. شدن
1. اتحاد وجود و عدم: بنابراين، وجود محض و عدم محض يكي هستند، ولي آنچه حقيقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلكه اين است كه وجود به عدم و عدم به وجود درآورده ميشود22 ـ نه درميآيد. حقيقتْ تمايز آنها از يكديگر نيست، بلكه اين است كه آن دو در عين اينكه يكي نيستند و با يكديگر تمايز كامل دارند، از يكديگر جدا هم نيستند، بلكه جداييناپذيرند، و هر يك مستقيما در ديگري محو ميگردد. بنابراين، حقيقت آن دو همين جنبش محو شدن مستقيم هر يك در ديگري ـ يعني «شدن» ـ است؛ جنبش و حركتي كه در آن هر دو از يكديگر متمايزند، ولي تمايزي كه خود مستقيما دچار انحلال ميشود و از ميان برميخيزد.
حاشيه «1»: معمولا «هيچ»23 در برابر «چيزي» قرار داده ميشود. «چيزي» عبارت است از: موجود معيّني متمايز از چيز ديگر. بنابراين، «هيچ، لاشيء» كه نقيض «چيز، شيء» است، عدم غير خاص و متعيّن است. پس خودش هم عدم مشخص و متعيّني24 است.
ولي در اين بحث، بايد هيچ را به معناي عدم بيتعيّن25 گرفت. اگر قرار بود به منظور دقت و صحّت بيشتر مطلب، در برابر «وجود»26 به جاي واژه «هيچ»27 واژه «نبود»28 به كار برده شود، باز هم با توجه به نتيجه نهايي، چيزي جز آن به دست نميآمد؛ زيرا در واژه «نبود» به «بود» توجه شده است. در واژه «هيچ»، در حقيقت «بود» و نقيض آن در يك كلمه ادا شدهاند؛ همانگونه كه در واژه «شدن» چنين است. ولي به هر حال، در آغاز با صورت و شكل مقابله، يعني نسبت و رابطه، كاري نيست، بلكه با عدم بديهي مجرّد و انتزاعي، عدم محض و نفي بدون نسبت و رابطه، همان كه اگر كسي بخواهد ميتواند از آن صرفا به كلمه «لا، نه» تعبير كند.
انديشه ساده وجود محض را اول بار، اليائيان، بخصوص پارمنيدس، به عنوان تنها امر مطلق و داراي حقيقت بر زبان آوردند. عبارات كوتاهي كه از پارمنيدس باقي مانده نشان ميدهند كه اين انديشه با نشاط خالص تفكّر و تعقّل براي اول بار، به وسيله او با تجريد ذهني كاملش به ذهن آمده و در حيطه تصوّر و تعقّل قرار گرفته است: «فقط وجود است كه واقعيت دارد و عدم هيچ واقعيتي ندارد».
در نظامهاي فكري شرق، بخصوص در نظام بودايي، اين نكته معروف است كه اصل مطلق عدم و خلأ است.
هراكليت ژرفانديش در برابر هر يك از اين تجريدهاي ساده يك جانبه، تصور جامع و برابر شدن را پيش كشيد و گفت: «وجود و عدم به يك اندازه ناچيزند« و اضافه كرد: »همه چيز جريان دارد»؛ يعني آنچه هست، شدن است.
مثلهاي معروف، بخصوص در شرق كه «همه چيز، هرچه هست، در همان آغاز تولّدش نطفه زوال را با خود دارد»، و به عكس «مرگ گام نهادن به زندگاني نوين است» در حقيقت، همين اتحاد و جود و عدم را بيان ميكنند.
ولي اين عبارتها بر زيربنايي استوارند كه گذرگاه در كنار آن قرار دارد. وجود و عدم به همان صورت كه در زمان متعاقب به نظر ميرسند، از يكديگر مجزّا نگه داشته ميشوند، نه در صورت عقلي مجرّدشان، و بنابراين، نه بدان صورت كه آن دو بنفسه و فينفسه يكي هستند.
«از عدم، عدم برميآيد» يكي از عباراتي است كه در مابعدالطبيعه براي آن اهميت زيادي قايل شدهاند. در اين جمله، بايد يا صرفا نوعي صنعت ـ يعني آوردن مترادفات در پي يكديگر ـ را ديد، كه معنايي افاده نميكند: عدم عدم است. يا اگر در آن «شدن» معناي واقعي را تشكيل ميدهد، باز هم در تعبير «از عدم، عدم برميآيد» عملا از شدن خبري نيست؛ زيرا در اين تعبير، عدم همان عدم مانده است. شدن مشتمل بر اين معناست كه عدم عدم نميماند، بلكه به غير از خود، يعني به وجود متبدّل ميشود.
با كنار نهادن جمله «از عدم، عدم برميآيد»، در متافيزيك دورههاي بعد، بخصوص مابعدالطبيعه مسيحي، در حقيقت مابعدالطبيعه مدّعي گذار از عدم به وجود شد. اگر اينها هم اين جمله را به عنوان جمع بين امور، يا صرفا به صورت تصويري ذهني اخذ كرده باشند، در اين صورت، در اين ناقصترين اتحاد، يك نقطه حفظ شده، كه در آن وجود و عدم به هم ميرسند و تمايز آنها از بين ميرود. اهميت شايان جمله «از عدم، عدم برميآيد، عدم همان عدم است» در تضاد آن با شدن، به طور كلي، و از همين طريق، با ايجاد جهان از عدم است. آنها كه حتي با تعصّب و اصرار مدّعياند كه «عدم همواره عدم است» توجه ندارند كه با اين ادعا، ناخودآگاه به وحدت وجود مطلق29 اليائيان و وحدت وجود اسپينوزايي ملتزم ميشوند. آن بينش فلسفي كه اساس آن را «وجود فقط وجود است» و «عدم فقط عدم است» تشكيل ميدهد، خود به خود به مكتب عينيت30 منتهي ميشود. همين عينيت مطلق31 در حقيقت، ماهيت وحدت وجود است.
اگر اين نتيجه كه «وجود و عدم يكي هستند» عجيب نمايد يا تناقضآميز و نامعقول به نظر برسد، نبايد بدان اعتنا كرد، بلكه بايد از اين شگفتزدگي در شگفت شد كه خود را در فلسفه اين چنين نو و بديع نشان ميدهد، ولي فراموش ميكند كه در اين علم قواعدي مطرح ميشوند بكلي جدا و مغاير با وجدانيات متعارف و آنچه به نام «فهم عمومي و متعارف انسان» ناميده ميشود، و ضرورت ندارد كه حتما فهم سالم هم باشد، بلكه فهمي است پرورده شده و معتاد به تجريدهاي ذهني، به عقايد ديني، يا از آن بالاتر، به اعتقادات خرافي به مجرّدات. وگرنه هيچ دشواري در اين وجود ندارد كه اين اتحاد وجود و عدم در هر نمونه، در هر امر عيني يا ذهني نشان داده شود. بايد درباره وجود و عدم، همان گفته شود كه در مطالب بالا درباره بيميانجي32 و با ميانجي 33 [اين دومي مشتمل است بر عطف نظر از يكي بر ديگري، يعني بر نفي]؛ يعني اينكه در آسمان و زمين هيچ چيز يافت نميشود كه در خود، وجود و عدم ـ هر دو ـ را با هم نداشته باشد. البته چون در اينجا به هر صورت از يك «امر» و يك «واقعيت» سخن به ميان ميآيد، آن قواعد يكسره خلاف حقيقت نيستند، آن طور كه در وجود و عدم هستند،34 بلكه كيفيتي ديگر ـ مثلا به صورت «مثبت» و «منفي» ـ به تصوّر ميآيند؛ آن يك وجود متعيّن و مضاف، و اين يك عدم متعيّن و مضاف. ولي مثبت و منفي، به صورت زيربناي مجرّد خود، آن يك مشتمل بر وجود است، و اين يك مشتمل بر عدم.
حتي در خدا، صفاتي از قبيل «فعّال بودن، خالق بودن و قدير بودن» اساسا آهنگ صفات سلبي دارند،35 و بنابراين، اين صفات در حقيقت، مبيّن امري ديگرند، ولي توضيح حسّي اين ادعا از راه مثال در اينجا بكلي زايد مينمايد.
به دليل آنكه اين اتحاد وجود و عدم به عنوان نخستين حقيقت، يك بار و براي هميشه مبناي اصلي قرار ميگيرد و مايه اصلي همه مطالب آينده را تشكيل ميدهد، بنابراين، غير از خود شدن، همه مطالب و قواعد منطقي ديگر، مانند موجود و كيفيت و به طور كلي، همه مفاهيم فلسفه، مثالها و نمونههاي اين اتحادند.
ولي شايد به اين فهم ـ به اصطلاح ـ عمومي، دست نخورده و سالم انساني تذكّر داده شود كه بايد بكوشد در اين نپذيرفتن و مردود شمردن جدا نبودن وجود و عدم براي خود مثالي بيابد كه در آن، وجود و عدم جدا از يكديگر به دست آيند. (شيء از سنخ حدّ و نهايت، يا نامتناهي، و خدا از سنخ فعل ـ همانگونه كه جلوتر ذكر شد.) فقط مفاهيم ذهني و بيمحتواي «وجود و عدم» هستند كه اينگونه مجزّايند. اينها هستند كه هر شعوري آنها را بر واقعيت و حقيقت، بر جدا نبودن آن دو، ـ كه همه جا در برابر ما قرار دارد ـ ترجيح ميدهد.
كسي نميتواند درصدد آن باشد كه با آن آشفتگيهاي فكري و ذهني، كه وجدان و شعور معمولي در برخورد با چنين قانون منطقي بدان دچار ميگردد مقابله كند؛ زيرا اين آشفتگيها تمام شدني نيستند. فقط ميتوان چند تا از آنها را ذكر كرد: يكي از عوامل گوناگون اين در هم بر هم شدن ذهن اين است كه شعور آدمي براي اين قانون تجريدي و مطلق منطقي، صور ذهني يك واقعيت عيني را پيش ميكشد، ولي فراموش ميكند كه در اينجا بحث از چنين واقعيت عيني نيست، بلكه سخن صرفا از وجود و عدم محض و مطلق است، و تنها بايد اين دو را در ذهن داشت.
وجود و عدم يكي هستند. بله اينها يكي هستند، خواه من باشم، خواه نباشم، خواه اين خانه باشد، خواه نباشد، خواه اين صد دينار در ملكيّت من باشد، خواه نباشد.
اين نوع استفاده و نتيجهگيري از اين قاعده منطقي معناي آن را كاملا عوض ميكند، اصل قاعده درباره وجود محض و عدم محض است، ولي در استفادهاي كه از آن به عمل آمد، به جاي آن، از وجود خاص و عدم خاص سخن به ميان آمد. همانگونه كه گفته شد، در اينجا صحبت از وجود خاص نيست. وجود خاص، وجود محدود و متناهي وجودي است كه معطوف و مضاف به وجود ديگر است؛ او محتوايي است كه با ضرورت محتوايي ديگر، در ارتباط با همه عالم قرار دارد. با توجه به اين پيوستگي همه جهان، كه هر تغييري تابع آن است، مابعدالطبيعه توانسته مدّعي شود كه اگر يك ذرّه كوچك در جهان متلاشي شود، همه جهان متلاشي خواهد شد؛ ادعايي به صورت تكرار مدّعا. در محاكماتي كه در جهت مخالف قاعده مورد بحث صورت ميگيرند، به نظر ميرسد كه يك چيز بود و نبودش يكسان و بيتفاوت نيست، نه به خاطر بود و نبودش،36 بلكه به يعني نه خاطر هويّت و خصايصي كه آن را به شيء ديگر وابسته و مرتبط ميسازد. وقتي يك هويّت، موجود خاصّ عيني است، اين موجود، چون خاص و متعيّن است، ارتباطي گوناگون با يك هويّت ديگر دارد. بنابراين، براي اين موجود، بيتفاوت و يكسان نيست كه يك هويّت ديگر، كه با آن در ارتباط است، در عالم عين وجود دارد يا ندارد؛ زيرا در پرتو همين ارتباط است كه اين موجود، چنين هويّت و ماهيتي دارد. در عالم تصوّر نيز مطلب همينگونه است.
2. مراحل37 شدن: شدن، پديد آمدن و ناپديد گشتن، عبارت است از: جدا نبودن وجود و عدم، نه وحدتي كه از وجود و عدم انتزاع شود، بلكه نوع خاصي از اتحاد وجود و عدم كه در آن، وجود همچون عدم است، نه آنكه وجود و عدم، هر يك از غير خود نامجزّا باشد. بنابراين، وجود و عدم داراي چنين وحدتي هستند؛ وحدتي فقط به صورت محو شدن، به صورت از ميان برداشته شدن آن دو از استقلالي كه در آغاز براي آنها تصوّر ميشد، به مراحل38 تنزّل ميكنند؛ مراحلي كه باز هم از يكديگر متمايزند. اما در عين حال، از ميان برميخيزند. اگر آن دو را بر مبناي اين تمايزشان در ذهن مجسّم كنيم، هريك در خود، چون اتحادي است با ديگري.
بدين سان، شدن مشتمل است بر وجود و عدم، به صورت دو وحدت، كه هريك اتحادي است از وجود و عدم، اما به اين صورت كه يكي از اين دو وحدت مستقيما از آن وجود است، اما معطوف بر عدم؛ و ديگري مستقيما از عدم است، اما معطوف بر وجود. به عبارت ديگر، حدود و تعيّنات در اين دو اتحاد، ارزش ناهمانند39 دارند.
به اين صورت، شدن در وضع و كيفيتي دوگانه40 است: در يكي عدم مستقيم است؛ يعني از عدم آغاز ميشود؛ عدمي كه معطوف بر وجود است؛ يعني به وجود متبدّل ميگردد، و ديگري وجود مستقيم است؛ يعني از وجود آغاز ميشود؛ وجودي كه به عدم متبدّل ميگردد: پديد آمدن و سپري گشتن. هر دو يكي هستند؛ يعني شدن، و بنابراين، اين دو جهت متمايز در يكديگر ادغام و با هم دوشادوش ميگردند: يكي عبارت است از سپري شدن كه وجود به عدم متبدّل ميشود، ولي همين عدم نيز ضدّ خويشتن است؛ تبدّل به وجود، پديد آمدن. اين پديد آمدن همان جهت دوم است كه عدم به وجود متبدّل ميشود. ولي همين وجود نيز از ميان برميخيزد و در حقيقت، تبدّل به عدم است؛ سپري شدن. و چنين نيست كه هر يك از اين دو در برابر ديگري از ميان برخيزد،41 بلكه هر يك به خودي خود، از ميان برميخيزد و به خودي خود، ضد خويشتن است.
3. از ميان برخاستنِ شدن: اين تعادل، كه پديد آمدن و سپري شدن نسبت به هم دارند، در بادي نظر، همان شدن است. ولي اين تعادل نيز به نوبه خود، در راه به سوي «وحدت آرام»42 است. در شدن، وجود و عدم فقط به صورت محو شده تحقّق دارند، ولي شدن وقتي شدن است كه تمايز اين دو محفوظ باشد. بنابراين، محو و فناي وجود و عدم به معناي محو و فناي شدن، يا حتي فناي فنا و محو محو است. شدن ناآرامي بياماني است كه به مقصد و غايتي آرام43 فرو ميريزد.
اين مطلب را اينطور هم ميتوان بيان كرد: شدن فناي وجود در عدم، و فناي عدم در وجود، و فناي وجود و عدم در هر دو است، ولي در عين حال، شدن بر تمايز اين دو تكيه دارد. بنابراين، شدن ضدّ خويشتن است؛ زيرا در خود، به عناصري وحدت بخشيده كه ضدّ يكديگرند. طبيعي است كه چنين اتحادي از درون متلاشي ميگردد.
اين مقصد و غايت همان وجود فاني شده است، اما نه به صورت عدم، وگرنه بازگشت و سقوط و تنزّل به يكي از دو تعيّن و كيفيتي بود كه از ميان برخاستند، نه غايت و مقصد عدم و وجود. شدن، وحدت وجود و عدم است؛ وحدتي كه به بساطت آرام متبدّل گرديده است. ولي اين بساطت44 آرام باز «وجود» است، اما ديگر وجود لنفسه45 يعني وجودي كه مقابل داشته باشد، نيست. نيست، بلكه تعيّن و تشخّص همه46 است.
شدن در مرحله انتقال به اتحاد وجود و عدم ـ اتحادي كه خود داراي وجود و واقعيت است يا شكل وحدت يك جانبه و مستقيم اين مراتب را دارد ـ همان «موجود» است.
بخش دوم: موجود (هستي متعيّن)
موجود، هستي متعيّن است. تعيّن او تعيّن وجودي است؛ يعني كيفيت. به سبب همين كيفيت خويش است كه «چيزي» است در مقابل «چيز ديگر»، تغيّرپذير است و محدود، نه تنها محدود در برابر چيز ديگر، بلكه در ذات به طور مطلق تعيّني عدمي دارد. اين جنبه عدمي آن نخست در برابر «شيء متناهي» نامتناهي47 است. اين تقابل ذهني و مجرّد، كه در آن اين تعيّنها تجلّي ميكنند، در بينهايت خالي از تقابل، يعني در «وجود لنفسه»، «براي خود بودن» منحل ميشوند.
بنابراين، مبحث «موجود» سه بخش دارد:
الف. موجود صرفا از نظر موجود بودن؛
ب. چيز و چيز ديگر، تناهي؛
ج. نامتناهي بودن كيفي.
الف. موجود بما هو موجود
نخست بايد در موجود: (1) از آن نظر كه «موجود» است، تعيّن آن؛ (2) به صورت يك «كيفيت» باز شناخته شود، ولي اين تعيّن را بايد در اين يا آن تعيّن موجود به عنوان «حقيقت»48 و «نفي»49 تلقّي كرد. ولي موجود در اين تعيّنها، در واقع در خود منعكس است و از اين نظر: (3) شيء متحقّق و موجود است.
ب. موجود به طور كلّي
از «شدن»، «موجود» به دست ميآيد. موجود يكي بودن ساده وجود و عدم است. به خاطر اين سادگي است كه موجود شكل يك «بيميانجي» را دارد. ميانجي آن ـ يعني شدن ـ در وراي آن قرار گرفته و از ميان برداشته شده است. به همين دليل، موجود در شكل يك امر اوّلي و بيواسطه ظاهر ميشود كه از آن بر خواهد آمد.50
موجود نخست در تعيّن يك جانبه، وجود است. در همان وقت، تعيّن ديگري كه در بردارد ـ يعني عدم ـ در برابر همين اوّلي به وجود رو ميآورد.
اين امر ديگر صرفا وجود نيست، موجود است؛ زيرا از نظر تحليل لفظي و ريشهيابي، «وجود» در محل و مكان معيّن است،51 ولي تصوّر محل و مكان به اين مرحله مربوط نيست.
پينوشتها
1 ـ در سالهاي 1356ـ1355 مرحوم استاد شهيد آيتاللّه بهشتي طي جلسات هفتگي در قم «فلسفه هگل» را براي جمعي از فضلا تدريس ميكردند. اينجانب نيز توفيق حضور در اين جلسات را داشتم. در اين جلسات، استاد شهيد به مناسبت بحث درباره وجود از ديدگاه هگل، بخشي از مقاله «وجود» از بيست مقاله هگل را از متن آلماني آن ترجمه نمودند كه اينجانب آن ترجمه را يادداشت و تنظيم نمودم كه هماكنون در اختيار علاقهمندان قرار ميگيرد
2 ـ هستي.
3 ـ اوّلي ضروري، آنچه در دركش به درك چيز ديگري قبل از آن يا مقارن آن نيازي نيست، و مستقيما، بيواسطه و بيميانجي، درك ميشود.
4 ـ مطلق، بدون قيد و خصوصيت و كيفيت.
5 ـ حد داشتن.
6 ـ چيستي.
7 ـ وجود محدود
8 ـ بما هو متعيّن.
9 ـ وجود مطلق كه اطلاق قيد آن است.
10 ـ وجود رابط محمولي.
11 ـ يعني ذهن در برخورد با همين مفهوم وجود مطلق، نخست به موجودات خارجي، كه محدود و داراي ماهيتاند منتقل ميشود، نه به وجود تام كامل كه ماهيتش همان امنيّت او است. توجه به وجود تام در مرحله اخير رخ ميدهد.
12 ـ يعني وجود ربطي و معناي حرفي كه هويّتش عين فنا در وجود واجب است. (وجود به معناي اسمي).
13 ـ Ansckauen.
14 - Denken.
15 ـ Denken.
16 ـ شبيه آنچه از كلمات شيخ اشراق برميآيد، كه وجود امري است بديهي ولي صرفا اعتباري و انتزاعي كه جز در ذهن تحقّقي ندارد، آنچه در خارج تحقق و عينيّت دارد (موجود) ماهياتاند، يا به گفته عدّهاي ديگر، حصص وجودند؛ يعني وجودهاي تعيّن و محدود؛ همان كه هگل از آن به در كتاب Dasein تعبير كرده است. از معاصرانْ دكتر شريعتمداري در كتاب فلسفه، ص 339 ـ 334نيز همين نظر را دنبال كرده، در آن مرحله از تفلسف كه انسان هنوز به شناخت حقيقةالوجود به عنوان تنها واقعيت عيني كه در عين وحدت كثرت نيز دارد - آن هم كثرت در مراتب - قايل نشده، خود به خود به همين نظر متمايل ميشود.
17 ـ لامميز في الاعدام من حيث العدم.
18 ـ شايد مقصود اين باشد كه مفهوم عدم پس از توجه به تفاوت و تغاير يك چيز با چيز ديگر، به ذهن ميآيد.
19 ـ يعني صورتي ذهني براي خود عدم. بديهي است كه عدم صورت ذهني ندارد، نه در حس و خيال و نه در عقل.
20 ـ شايد در اين موارد، اولي اين باشد كه در ترجمه صورت خيالي آورده شود، همانگونه كه در سطر بعد آمده است.
21 ـ يعني تفاوت و تغاير.
22 ـ اين عبارت تأكيد دارد كه فعل مجهول آورده شود، نه فعل معلوم. در اين استعمال، با حرف اضافه آمده است. يعني استحاله شدن از حالي به حالي ديگر. براي مترجم هنوز روشن نيست كه از اين فعل با اين حرف اضافه و اين معنا چگونه فعل مجهول با معناي روشن و متناسب با اين مطلب ميتوان ساخت. قابل توجه اينكه در بند دوم از بحث «شدن»، سطر20، ص112، اصل كتاب براي بيان همين مطلب، فعل معلوم آورده نه مجهول.
23 ـ هيچ در اينجا در ترجمه Nichto آورده شده است، در مطالب قبل، كلمه Nichts به عدم ترجمه شده است. همانگونه كه پيداست، ايندو ترجمه كاملا هماهنگاند. در تعبيرات فلسفي خودمان ميگوييم: «وجود مساوق شيئيت است.» بنابراين، عدم مساوق لاشيئيت است. لاشيء يعني «هيچ».
24 ـ عدم اضافي.
25 ـ عدم مطلق.
26 ـ بود.
27 ـ Niehts.
28 ـ Nicktsesk.
29 ـ ذهني، مجرّد.
30 ـ عينيت خدا و جهان، همه خدايي همه موجودات.
31 ـ يا مجرّد يا ذهني.
32 ـ بديهي و اكتسابي.
33 ـ بديهي و اكتسابي.
34 ـ يعني قواعد و استنتاجاتي كه در تحليل موجودات عالم با ذهن و فكر متعارف به كار ميرود، در مورد وجود مطلق و عدم مطلق يكسره از كار ميافتند، ولي در مورد موجود معدوم يعني وجود اضافي و نسبي و عدم اضافي و نسبي تا حدودي به كار ميروند.
35 ـ بازگشت صفات ثبوتي به صفات سلبي: خدا سالم است يعني جاهل نيست.
36 ـ به خاطر نقش مفهوم وجود و عدم، بلكه به خاطر هويّت عينياش.
37 ـ مراتب، جوانب.
38 ـ مراحل، جوانب.
39 ـ يعني در پديد آمدن، عدم نسبت به وجود بالفعل است، و وجود نسبت به آن بالقوه، و در سپري شدن بر عكس.
40 ـ يعني تركيبي است از دو جريان، و هر جريان مشتمل بر دو جهت.
41 ـ يعني چنان نيست كه وجود موجب زوال عدم يا عدم موجب زوال وجود شود، بلكه هم وجود به خودي خود ناپديد گشتني است و هم عدم به خودي خود در سير پديد آمدن و تبدّل به وجود.
42 ـ يعني وحدت بيحركت.
43 ـ رودخانهاي كوهستاني كه به دريايي آرام ميريزد؛ هر دو آبند، اما اولي ناآرام و دومي آرام. البته در اين مرحله، منظور از «درياي آرام هستي» واجبالوجود نيست، همين هستي مرحلهاي و مقطعي است كه ثابت و متعيّن ميباشد.
44 ـ يعني بسيط بالذّات.
45 ـ يعني وجود كه مقابل داشته باشد، نيست.
46 ـ يعني وجود در اين تقرير جامع، تعيّن وجود و عدم هر دو است.
47 ـ ظاهرا مقصود اين باشد كه هر موجود، مركّب از جنبه وجودي و اثباتي كه تناهي و محدودي، و اعدام، يعني جنبههاي نفيي، نامتناهي است. «سيب» سيب است (متناهي) و انار نيست، گلابي نيست، در نيست و... (نيستهاي نامتناهي)
48 ـ Realitat.
49 ـ Negation.
50 ـ يعني امور ديگر بر خواهند آمد.
51 ـ معادل آلماني موجود Da sein است كه از بخش Da به معناي «آنجا» و sein به معناي «وجود» تركيب شده است.