تأمّلي بر فرايند علم و حيات از آغاز تا فرجام
تأمّلي بر فرايند علم و حيات از آغاز تا فرجام
سيد ضياءالدين صدر
مقدّمه
از ديرباز يكي از بنيادي ترين دغدغههاي انسان، دريافت حقيقت زندگي بوده; دغدغه اي كه همواره خاستگاه پرسشهاي بسيار قرار ميگرفته است. فهم حيات و نحوه زيست انساني بيش ترين اوقات آدمي را چه در انديشه و انگيزه و چه در عمل و فعاليت به خود اختصاص ميداده است. متأسفانه حقيقت زندگي در جهان نوين كمتر مورد توجه قرار گرفته است. در حالي كه بشر امروزي چشم انداز روشن و تعريف درستي از حيات حقيقي انسان ندارد، به نظر ميرسد مسئله عمل در كانون توجه همه اقشار بشر امروزي جاي دارد. در دنياي كنوني به ارزشهايي توجه و پافشاري ميشود كه برآمده از دانش صحيحي كه خاستگاهش حيات اصيل و حقيقي انسان باشد، نيست. بدين روي است كه انديشمندان از بحران پيش آمده در حيثيت انسان و حيات او شكايت ميكنند.
اين نوشتار كه جستاري است در قلمرو پهناور علم جويي آدمي و حياتش، به بررسي رابطه و تعامل علم و زندگي در بستر زمان و نيز فرجام روند رابطه ياد شده با استفاده از بينش ديني ميپردازد.
اهميت بحث
دو مقوله مهم علم و زندگي همواره كانون توجّهات انسان، در هر دو حوزه عمل و نظر بوده اند. به آساني ميتوان دريافت كه اين دو مقوله در گذرگاه هستي انسان، ناب ترين و برجسته ترين نيروي انگيزش براي ميدان داران عرصه انديشههاي برين و متعالي و نگرشهاي گرانمايه و ژرف بوده اند. در هر دوره اي، شورانگيزترين مسئله و دغدغه براي انسان، فهم حقيقت زندگي و يا حيات معقول و طيّب بوده است; به گونه اي كه افلاطون ميگويد: «كسي كه نمي داند از كجا آمده است، و به كجا ميرود، و چيست آن هدف اعلاي زندگي ـ معناي حقيقي حيات ـ كه بايستي خود را براي وصول به آن به تكاپو بيندازد، منكر خويشتن است.»1 و اين سخن سقراط كه: «زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد»، ناظر به اهميت دادن گذشتگان به مسئله معناي حيات ميباشد، با چنين نگرشهايي، انسان پي كاو حقيقت، در لابه لاي مشكلات عديده زندگي همواره خواستار رسيدن به ناب ترين معاني آسماني، و دست يازي به تاروپود معنوي هستيها، و آن آواز آويخته بر سكوت ستارگان و كهكشانها بوده است.
انسانِ خواستار تحقق حقيقت خويشتن، همواره در تكاپو و جستوجوست تا يا از راه برون (شناخت آفاق و جهان) و يا از طريق درون (شناخت نفس) ـ چون انسان هم راه است و هم رونده راه 2 خود را كشف كند. هر قدر روشن نگري و تعمّق انسان بسط يابد، به اسرار وجودش بهتر آگاه ميگردد، و برايند اين آگاهي و راز ورزي زمينه پيدايش شور افزون تري در نهادش ميشود. هر كشفي درباره چيزي مساوي است با گره خوردن و هم پوشي فرد با آن چيز. اين جريان ادامه مييابد تا آدمي به راز آفرينش خويش و حتي فراتر از خويش، پي ببرد. او جهان را به سان چشم و خط و خال و ابرو ميبيند، و هر چيزي را در جاي خودش در نهايت شكوه و زيبايي درمي يابد، و در هر حركتي كه دارد عشقي نو از پستوهاي وجودش ميشكفد و جوانه ميزند، و همه عالم را صداي نغمه دوست فهم ميكند. كوچك ترين گياه كنار جويبار، به اندازه بزرگ ترين سياره آسمان هستي برايش اهميت پيدا ميكند. چون جهان را خرم از خداوند ميپندارد، در بينش او نيز هر چيزي خرم تجلّي مينمايد; بدون آن علف كوچك، هستي در نگاه او چيزي كم دارد، با گسترش عشق و دوستي زندگي بالندگي و غناي افزون تري مييابد و عظمتش بيشتر نمي شود. در پرتو چنين سيري، اين انسان جستوجوگر، ديگر به اعضاي خانواده اش خلاصه نمي شود، اصلا خانواده اش محدود نيست، كل هستي خانواده او محسوب ميشود. و تا وقتي تك تك هستي جزء خانواده انسان محسوب نشود هنوز نمي داند كه زندگي چيست! در چنين فرايندي، هم جهان و هم خودش كشف شده و هم چيستي زندگي معنا يافته و جهت گرفته، با نشاط و فريبا ميشود.
به نظر ميرسد بحرانهاي پديد آمده براي حيثيت انسان در دنياي نوين، به همين تفسير غلط از انسان برمي گردند; تلقّي و نگرش يك سويه از زندگي، خوشبختي، سعادت و كمال از تبعات اين تفسير نادرست ميباشند. منشأ چالشهاي فراهم آمده در هويت اصيل انسان امروزي همان فهم و تفسير كاذب از انسان است كه بر مبناي امانيسم نضج گرفته و عرضه ميشود.
تعامل حيات علم در بدو پيدايش «زندگي محوري علم»
با دقت در تطوّر تاريخي علم، ميتوان دريافت كه علم و زندگي انسان در آفرينش و پيدايش هم زاد و هم راز هم بوده و در آغاز، رابطه تنگاتنگ و گسست ناپذيري با يكديگر داشته اند، و در كشاكش دهر ياران صميمي و قديمي بوده اند، كه در لحظه خطر، همواره به ياري هم ميشتافته اند.
حكمت پديد آمدن دانشها در قرون متمادي پاسخ گويي به سؤالهايي برآمده از متن حيات بوده است. با ملاحظه و مرور بر تاريخ علم و دقت به فلسفه علم به روشني ميتوان دريافت كه علوم پاسخهايي هستند، ناظر به پرسشهايي كه ناشي از دغدغههاي معيشتي و فرامعيشتي انسان در طول اعصار گذشته بوده كه در جريان حيات بشري پديد آمده اند. در ديدگاه انسان سنتي در جهان قديم، زندگي انسان در چندين نشئه و مرحله مورد توجه قرار ميگرفته و انسان و زندگي اش را خلاصه و
بريده در حيات دنيوي نمي انگاشته است. بدين روي، هميشه سعي در رسيدن به «مانايي» و ابديت داشته، و حقيقت حيات را توأم بادوام و استمرار ميپنداشته است. جايگاه انسان در اين عالم، فرعي و تبعي تلقّي نمي شده، بلكه برتر از عالم قلمداد ميشده، و عالم فرعي بر آدم به حساب ميآمده است.
بدين خاطر، علوم همواره بر مدار انسان و حيات و دغدغههاي متعالي او پديد آمده و تفسير و فهم و كشف ميشده اند. «در گذرگاه تاريخ، هر فرد هوشيار كه در پهنه تلاقي خطوط ماده و حيات، براي كمترين لحظات توانسته است «منِ» خود را از غوطهور شدن در شادي و اندوه و كششهاي ضروري حيات بالاتر بكشد، و حيات را براي خود بر نهد فوراً سؤال از هدف و فلسفه زندگي (و معناي آن) براي او مطرح شده است. كوششهاي درخشان فلاسفه يونان و انديشمندان روم و همه بانيان مذاهب بزرگ در توجيه و تفسير حيات آدمي، خود دليل بارزي است كه ميتواند تعمّق آنان را در فلسفه و هدف حيات اثبات كند. كساني كه اطلاع كافي از سرگذشت ايدهها و عقايد كلي درباره هستي دارند ميدانند كه بروز آنها يكي از نتايج مطرح كردن «خود» به عنوان جزئي از هستي است، بخصوص اين سؤال حياتي در فرهنگ اسلامي به وسيله پيشتازان آنها، چه در مقام پاسخ گويي به سؤال مزبور و چه به طور مستقل، ديده ميشود. قرآن در حدود صد مورد درباره حيات و تشبيه و تفسير و توجيه و بيان هدف آن تذكر داده است.»3
پرداختن به بحث مرزبندي بين علوم و ادعا يا اثبات اينكه كدام بخش از دانشها ناظر بر مشكلات و پرسشهاي معيشتي و كدام بخش ناشي از دغدغههاي فرامعيشتي انسان ميباشند، در اين مجال نمي گنجد. در مدخل سخن به دو نكته اشاره ميشود:
نخست اينكه، منظور و تعريف اين قسم از زندگي و حيات در اين مقال كدام است و ديگر اينكه، حدّ و مرز دانشهايي كه دراينجا ازآنهاسخن گفته ميشودكدام است و تعريفش چيست؟
چيستي حيات و زندگي
از آن رو كه زندگي از مقولات عام، شمولمند، گسترده و پهناور ميباشد، در باب حيات و زندگي سخن گفتن از جهتي سهل و آسان، و از جهت ديگر بسيار مشكل است. تعريفهايي كه درباره زندگي ارائه ميشود، غالباً جامع و مانع نيستند و به صورت حدّ ناقص و يا رسم به آن پرداخته اند. نكات و تعاريفي كه در باب تعريف و توصيف زندگي در اين مقال خواهد آمد يافتههاي شخصي نگارنده است و برگرفته از جاي خاصي نمي باشد. زندگي و حيات حقيقي جستوجو و تكاپوي مستمر در مسير شدن، و جرياني براي نيل به ابديت پيوستن و بودن و شدن و خويشتن را در فرايند حيات استناد به حق و حقيقت دادن است. پيرامون حيات چندگونه بحث را ميتوان مطرح كرد: يكي اينكه حقيقت حيات چيست؟ و ديگر اينكه حيات حقيقي چگونه است و تعريفش چيست؟ حقيقت در نگاه يونانيان به معناي انكشاف است، اما فارابي و ديگر فيلسوفان مسلمان قايلند كه خداوند حق است. و معاني ديگر حق هم در نظر آنها به همين حقيقت راجع است، چنان كه فارابي ميگويد: حقيقت مطابقت شيء است با علم، و همه موجودات در علم الهي موجود بوده و آنچه در «قضا» بوده به مرتبه «قدر» آمده است. مقصود از قضا علم الهي است و قدر عبارت است از مرتبه تحقق موجودات.
با اين توصيف، حقيقت حيات در مرتبه عالي و تمام و كمال «ذات متعال الوهي» است; و هر چه غير اوست حيات و هستي اش را از ناحيه او دريافت مينمايد. اين مرتبه از حيات را، «حيات آن چنان كه هست» نام گذاري ميكنيم، اما حيات حقيقي در مقام «حيات آن چنان كه بايد» جاي دارد; يعني انسان به تدريج حيات ياد شده را دريافت و كسب مينمايد. انسانِ خواستار رسيدن به حيات حقيقي بسان مهاجري است كه نبايد متوقف و ساكن باشد، نارسي و «كالي» و ناپختگي وجودي اش بايد زدوده و پشت سر گذاشته شود; درست مثل بذري كه زندگي خود را از تاريكي داخل خاك شروع ميكند و يا كودكي كه زندگي خود را با بيرون آمدن از درون رحم مادر ميآغازد; زيرا:
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست***عالم ديگر ببايد ساخت و زنو آدمي.
در حقيقت، بن مايه حيات حقيقي در فرايند تكاپو، جان يافته و شكل ميگيرد. حيات مطلوب و برين در پرتو حركت قابل دريافت است. در مسير دريافت حيات آن چنان كه بايد زندگيها مراتب و مراحل را پذيرا ميشوند. حيات و زندگي به همين دليل در جوامع گوناگون طبق جهان بينيها و نگرشهاي متفاوت هر جامعه طبقه بندي ميشود; در جوامع مدرن در دو قطب «مرفهانه و فقيرانه»، «شرافت مندانه و ذليلانه»، و در جوامع سنتي و ديني به «مؤمنانه و ملحدانه»، «روحاني و جسماني»، «ايماني و شهواني» و «انساني و حيواني». اين طبقه بنديها ناشي از نگرشي است كه حيات را در دو قطب و صحنه پاكيها و يافتهها و ناپاكيها جاي ميدهند. زيست شناسان مراحل زندگي را به سه دوره طفلي، جواني و كهنسالي و يا پيري طبقه بندي ميكنند. فلاسفه حيات را به معقول و محسوس و يا عاقلانه و جاهلانه طبقه بندي نموده و غير از حيات معقول را هيچ و پوچ، و قابل دفاع و ارزيابي نمي دانند. در عرف اصحاب بصيرت و گوهرگرايان، حيات در سه حوزه عوامانه، عارفانه و پيامبرانه دسته بندي شده است. در فرهنگ قرآني كافران از جرگه حيات خارج دانسته شده اند و اساساً حيات از آنها نفي شده و برون رفت از چارچوب ايمان به مثابه خروج از صحنه حيات قلمداد شده است. صدرالمتألهين با توجه به فرهنگ قرآني و استفاده از آيات الهي حيات را به حيات مؤمنان، اوليا و شهدا درجه بندي و تقسيم نموده است. عارفاني كه قايل به حركت عشقي و حيات حبي هستند به حيات و مرگهاي مختلفي قايلند. مولانا جلال الدين بلخي طبق حركت جوهري دست يافتن به هر حياتي را متوقف بر مرگ ميداند و ميگويد:
از جمادي مردم و نامي شدم***وزنما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم*** پس چه ترسم كي زمردن كم شوم
حمله ديگر بميرم از بشر*** تا برارم ز ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو***كل شيءهالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پرّان شوم*** آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون***گويدم انااليه راجعون.4
آري اين مقام شدن و مراتب و مراحل حيات بود كه از زبان «ني» چون جلال الدين محمد بلخي شنيديم. امام علي(عليه السلام)نيز ميفرمايند: «موتوا قبل ان تموتوا.» امام علي(عليه السلام) مرگ اختياري انسان را براي به دست آوردن و دريافت مراحل اعلاي حيات سفارش نموده اند. يكي از دانشمندان مسيحي به نام نيكوموس ميگويد: «تا زماني كه دوباره متولد نشوي وارد قلمرو خداوند ـ حيات حقيقي و حقيقت حيات ـ نخواهي شد. دو تولد وجود دارد: يكي تولد فيزيكي و ديگري تولد معنوي. در تولد فيزيكي انسان به صورت يك بذر متولد ميشود و در تولد معنوي انسان به صورت عشق و روح به دنيا ميآيد.» حيات، متشكل از دو قطب شادي و اندوه است. به گفته مرتاض معاصر هندي اوشو، حياتي كه تنها در آن لذت جاي داشته باشد، داراي گستره سطحي است، ولي عمق ندارد. زندگي آكنده از اندوه نيز فقط عمق دارد و گسترده نيست... پاداش رسيدن به مرتبه برتر زماني براي انسان حاصل ميشود كه رنج و عذاب و لذت و خوشيهاي مرتبه پست را تجربه كرده و پشت سر گذاشته باشد; نيلوفر آبي پيش از شكوفا شدن بايد از ميان لجن مرداب بگذرد، در ديد آخرت انگاران دنيا به مثابه لجن است كه در آن نبايد ماند و متوقف شد. به نظر ميرسد هر چه هدف اصلي حيات روشن تر باشد، انسان در مسير حيات رنج و اندوه كمتري را احساس ميكند; زيرا عشق به هدف بر اندوه و رنج و مرگ غلبه ميكند و حتي زمان را نيز فتح مينمايد.
با توجه به آنچه گفته شد، حيات را ميتوان به دو دسته تعريف و تقسيم نمود:
1. حيات اصيل، در اين حيات شخص حيات مند همواره در جستوجو و در پي تعميق حيات است، و دريافت هر كشف و فهم، جذبي را به دنبال ميآورد و دفعي را نيز در پي دارد و آن دفع، جدا نمودن و زدودن غيرحيات و وجود از خويشتن خويش است. و همه ژرف نگريها و شوريدگيهاي انسان خواستار رسيدن به حيات اصيل، براي غناي افزون تر حيات است. در قاموس اين انسان چيزي كه حيات ده و زندگي آفرين نباشد، جاي نمي گيرد. در سخنان امام علي(عليه السلام)عبادت پيشه گان به سه گروه احرار، تجّار، بردگان تقسيم شده اند. با الهام از كلام آن امام همام حيات مذكور ويژه «احرار» دانسته شده است.
2. حيات عاريتي; يعني حياتي كه طبق تقاضاي ديگران و عوامل بيروني صورت ميگيرد. اين گونه زيستن كاملا جنبه دفعي و دور انداختن را به دنبال دارد. در مقابل هيچ و پوچ، يعني فقط به خاطر توجه ناچيز و اندك ديگران حياتش را ميبازد و دور مياندازد. با زيستن و نحوه حياتش جذب مشتري ميكند. فروختن و دور ريختن زندگي عين دل خوشي و يا هدفش و حتي زندگي اش ميشود. در اينجا گونه زندگي ياد شده به حيات تاجرانه و حيات بردگانه تقسيم شده است.
آري، رسيدن به مفهوم حقيقي حيات و زندگي نيازمند نوعي شهود ميباشد. با توجه به دادهها و يافتههاي تاريخي و منقول از تجارب انسان در دورانهاي گوناگون حيات و با نظر داشتن همه جست و خيزها و فرود و فرازها در بسترها و زمينههاي متفاوت زندگي بشر ميتوان دريافت كه تعريفهايي كه از زندگي شده همه قصه شهودهايي اند كه در مسير جريان جويبار حيات اتفاق افتاده و هر چه به كشفها و شهودها و رازورزيها افزوده ميشده، به كنه زندگي بيشتر و بهتر پي برده ميشده است.
چيستي علم موردنظر
مقصود از علم در اين مجال، مطلق دانشهايي است كه مسئله محورند، اعم از دغدغههاي ذهني و شخصي و مسائل اجتماعي و حيات جمعي; دانشهايي كه رسالت شان پاسخ گويي و جواب دهي است; پاسخ به پرسشهايي كه ناظر به دغدغههاي زندگي و حيات انسان است. در اين تصوير، زندگي اعم از حيات روحاني، معنوي، فردي، اجتماعي، و جسماني است. علم نيز به معناي نظام دانايي است نه اطلاع و آگاهي محض. اين نظام گزارهها، مفاهيم، حتي واژگان مخصوص به خود را دارد; مثلا اگر در نظام گزارههاي يوناني توجه شود دانسته ميشود زبان ويژه و مفاهيم و نظام خاصي دارد كه ويژه يونان است. نوع استدلالها در اين نظام با همان مسائل در ديگر نظامهاي دانايي تفاوت دارد. در استنباط هم راه خود را ميرود. از ويژگيهاي اين نظام فكري ـ علمي اين است كه پس از جواب دهي به هر پرسشي به يك توصيه علمي ميرسد و يا وقتي در كار تبديل كردن مجهول به معلوم است، آن را به جامعه نيز القا ميكند; يعني معلوماتي را كه از مواجهه با مجهولات به دست آورده است، به احكام جدي تبديل ميكند و تحويل جامعه ميدهد. مراد از علم در اين مقال نيز همين علم است; يعني نظام آگاهي ـ كه البته هر تمدني نظام ويژه خويش را دارد. همچنان كه هر جامعه اي ابزار ميسازد تا با آن زندگي خود را بهينه كند و موانع زندگي روزمره را از جلو پا بردارد، نظام دانايي هم ميسازد كه حكم آن ابزار را دارد. شما همان گونه كه صندلي را ميسازيد تا روي آن بنشينيد، نظام دانايي را هم ساخته و پرداخته ميكنيد تا با آن زندگي خود را بهينه سازي كرده و حيات مطبوع تري داشته باشيد. اغلب اجزا و عناصر علم موردنظر از مصنوعات و اختراعات ذهن آدمي است; اختراعاتي است كه از درون همان علم نامبرده ميتوان ايدئولوژي، اسطوره، اعتقادات و بسياري چيزهاي ديگر را بيرون كرد، همان گونه كه بين اسطورههاي موجود فلسفهها و بينشهاي موجود نسبتهاي استواري است كه قابل انكار نيست.
توصيف ديگر از حيات و زندگي
زندگي، برخوردار بودن از هستي و وجودمندي و دارا بودن وجود است. زندگي حقيقي جستوجوي دايم و شكافتن رويهها و نفوذ به هستهها و لايههاي زيرين حقيقت وجود است. با تعاريفي كه ارائه گرديد، حيات و زندگي به «وجود» ـ كه مؤسس حكمت متعاليه اصالت را از آن او دانست ـ نزديك ميشود، محور و مدار همه كنشها و واكنشها و دغدغههاي انسان قرار ميگيرد، و در حقيقت به حيات نيز اصالت داده ميشود. اگر زندگي را جرياني بدانيم كه در آن انسان رفته رفته به متن وجود پيوند ميخورد و اين پيوند يگانگي مساوي است با ابديت انسان، و ره يافتن به ابديت، يعني زيستن خداگونه انسان،5 خاستگاه چنين زيستي ـ حيات ابديت محور ـ فطرت و سرشت آدمي است; زيرا خواستههاي سرشت انسان ثابت، اصيل، ضروري و جاودانه ميباشد.
با چنين نگرشي حيات و رسيدن به حقيقت آن مدار كليه ارزشها قرار ميگيرد; به عبارت بهتر، يك چنين زندگي و حياتي در زمره ارزشهاي مخدوم6 جاي ميگيرد و كليه دانشها و ارزشها در مقام خدمت به او برمي آيند. و اينجاست كه سر تكوّن اخلاق، حقوق و همه بايدها و نبايدها و حتي مذهب برايمان روشن ميشود. مقولات نامبرده (اخلاق، حقوق و مذهب) همه به منزله خادماني هستند كه بشريت را به حقيقت حيات رهنمون ميشوند.7 بنابراين، حيات مفهومي به پهناي كليه ارزشها و دانشها و آراء و افكار و نظرياتي است كه در طول تاريخ كهن انسان يكايك به كاروان پرتلاطم علوم پيوسته اند و در تكامل معرفت بشري نقش بازي نموده اند. و بالاخره زندگي و حيات، مفهوم پادشاهانه اي بوده است كه بر تخت سلطاني تكيه زده و از انبار و مخازن علوم و دانشها تغذيه نموده، قانون ميبافته، حقوق ميتنيده و حكم صادر ميكرده است. در جهان قديم، دانشها و ارزشها در خدمت حيات بوده و همواره به او ياري ميرسانده اند. از يمن خدمت مقولات نامبرده است كه در زمانه برهوت بي آرماني و عسرت حيات «دنياي كنوني» ـ اگرچه از افق نوردهي اش فرو كاسته شده است ـ هنوز كه هنوز است چراغ زندگي ما از نوردهي باز نمانده. دو مقوله برين (ارزش و دانش) بسان خون در رگ حيات جريان يافته، زندگي و حيات را در كوران حوادث مقتدرانه به سمت معنايابي بيشتر و بهتر هدايت مينموده اند.
در اين نوشتار در مورد علم و حيات و زندگي به گونه توصيفي و تحليلي بحث شده است. كلام بيشتر ناظر به يك قضيه حقيقيه است تا يك قضيه خارجيه و... كه در صدد برآييم و بگوييم اين گونه از حيات در دورههاي پيشين اتفاق افتاده است و يا اصلا معلوم نيست چنين مسئله اي صورت پذيرفته باشد و يا در آينده تحقق پيدا كند.
گسست رابطه علم و حيات
پس از سپري شدن سالهاي خوش همزيستي علم و حيات، چه در يونان باستان و چه در ايران پيش از اسلام، چه در هند و مصر و چين ـ كه دورانهاي سازش و همه آوايي قابل وصفي داشته اند ـ در دوران ظهور اسلام اين هماهنگي به اوج خود ميرسد. حيات و انسان از سر حد نيستي تا هستي بي نهايت الهي كشيده شده و امتداد مييابد. انسانهاي بسياري در سنت اسلامي به چنين تجارب عظيمي دست يافتند; از خود رسول الله(صلي الله عليه وآله) گرفته تا امام علي(عليه السلام) و حسين بن علي(عليه السلام) و ديگر امامان شيعه به متن و هسته زبرين حيات راه يافته و دست پيدا نمودند تا جايي كه در آموزههاي ديني تبعيت و پيروي از آنان حيات آفرين و زندگي ساز معرفي و قلمداد شده است. و حتي جلال الدين محمد بلخي، ابن عربي، لسان الغيب شيرازي و ديگران نيز آن گونه كه بايد به معناي پنهاني و ملكوتي حيات دست يازيدند و از آن بهره مند شدند. در پرتو زيستن در سنتهاي ديني و عرفاني ديگر نيز انسانهاي بزرگي ظهور نموده و به بسياري از معاني آسماني حيات رسيدند و اسراري را شهود نموده و چشيدند; مجنونوار و عاشقانه در راه رسيدن به حقيقت حيات به مراقبه و محاسبه حالات و رفتارهاي خويش ميپرداخته و حقايق بسياري را در اين مجاهده صيد نموده، به ديگران عرضه كرده اند.
آرام آرام دانشها و ارزشها (گزارههاي اخلاقي، حقوقي و بسياري از بايدها و نبايدهاي ايدئولوژيكي) خادمان نااهلي از آب درآمدند و به زندگي و حيات بي اعتنايي نموده، او را به انزوا كشانده و خسارتهايي را روز به روز به حيات وارد نمودند. دانشهاي نوين كه بر اساس انطباق با واقع و نفس الامر حيات بافته نشده بودند و اغلب بر روي هوا و هوس بي پايه و اساس انديشمندان دنيوي نگر پي ريزي و انباشته شده بودند، فرزندان ناخلفي را در تقابل با حيات عرضه نمودند. اين فرزندان ناخلف زيرپاي سلطان خيرانديش (حيات و زندگي) خويش را خالي نموده و در موقع نياز رهايش كردند. باري، دانشهايي كه ميبايست در خدمت حيات باشند كم كم ره افسانه زدند و رسالت و مسير خويش را از دغدغههاي اساسي حيات جدا كرده وكوس انا الحق سر دادند و براي اينكه در محور قرار بگيرند همت بليغي گماشتند و بسان بت يا «تابو»ي بزرگي جلوه گري نمودند. اين رويكرد جديد و ناميمون علوم، نتيجه موفقيت آميزي براي رشد فزاينده و بي مهار علم به دنبال داشت و خسارتهاي فوق العاده اي در عرصه كشف يا جعل حيات حقيقي بر جاي گذاشت. روند جديدي كه در فرايند دانشها پيش آمد، منجر به تغيير مسير در جريان زندگي انسان گرديد و حيات حقيقي او را به چالش كشيد، سعادت و رستگاري به لذت جويي دنيوي تقليل و تعريف شد و رويكرد لذت گرايانه اي در همه بخشهاي حيات و زندگي حاكم گرديد تا جايي كه يكي از سردمداران علم نوين جان لاك ميگويد: «سعادت به معناي تام كلمه عبارت است از حداكثر لذتي كه به دست آوردن آن از ما ساخته است.»8 انتقال خدامحوري به انسان محوري و ماوراءالطبيعه زدايي از جهان بنيان نهاده شد و در نهايت، فرهنگ جهان آگاهي و خود فراموشي را علم جديد حاكم ساخت.
علل گسست رابطه علم و حيات
چرا دانش چنين روندي را در پيش گرفت و با يك چرخش صدوهشتاد درجه اي مواجه شد؟ پاسخ اين سؤال مفصل است، اما به صورت فشرده و گذرا بايد گفت كه علم در خدمت نفس و خواستههاي ناسوتي قرار گرفت و در دست عالمان نااهل و خيره اي افتاد كه از افقهاي روشن حيات چيزي را فهم نكرده بودند; انديشمنداني كه همواره از فروغ انوار حيات چشم برمي تافتند و خود را از معرض تجلّيهاي حيات بخش زندگي حقيقي دور ميداشتند. گاهي به عنوان نوانديشي و گاهي با نيّت كينه توزي در خرمن بُعد حيات محور دانشها آتش افروختند و يكي از ديدگان دانش را با تيغ هوس و نخوت نابينا نمودند، و فقط نگاه دنيوي آن را افزايش و پالايش داده، تأييد و تقويت نمودند; رسالت علوم را به اوّليات حيات نفساني فرو كاستند و بالاخره، به دانشها (اعم از توصيفي و دستوري) برچسب بشري و گيتي نگرانه زدند. اين برچسب همان گسست و روي تافتن از پرسشهاي بنيادين و اساسي حيات حقيقي بود كه منجربه پشت پازدن و بي مهري دانشها به اين مقوله آسماني (حقيقت آدمي و حيات برين او) شد. علومي كه ميبايست در كليت خودشان به يك وحدت حيات بخش منتهي شوند و چهارچوب روند و رويش آنها پالايش و افزايش در فهم حيات ناب باشد، به تكثر گراييده و از نقطه و هسته اي مشترك، يعني معطوف بودن و جواب دهي به پرسشهاي حيات و زندگي فاصله گرفته و دوري گزيده اند. دوزندگي و برندگي را لايق مقام و قامت خويش يافتند، هر روز الگوهاي نو را برش زده و پارادايمهاي جديدي از نحوه زيست را در معرض و فراروي تماشاچيان انتخاب گر قرار دادند و با شيوههاي فريب كارانه در پي جذب مشتري برآمدند; در ابتدا با شگردي خاص، مشتريان را به غفلت كشيده و سپس الگوهاي از پيش تعيين شده را بر مصرف كنندگان بي خبر غالب مينمايند.
پيامدهاي گسست علم و حيات
دانشهاي نوين چيزي جز نحوه تفكر حسابگرانه تمتّعي براي تملّك جهان از براي نفس نيست. علم تحصيلي جديد هرگونه تفكر ديگر ـ از جمله اقسام تفكرات عرفاني و ديني و انواع ديگر انديشه ـ را به حاشيه رانده و بي اثر و يا كم اثر نموده است، انسان انتخابگر را با چالشهاي متعدد در تمام ابعاد و ساحتهاي وجودي اش مواجه ساخته و قدرت انتخاب را از او سلب نموده، هزاران گزينه را فراروي وي قرار داده و او را در صحنه زندگي با انواع انتخابها روبه رو نموده است; يعني زدايش برترين شاه بيت و بيت الغزل حيات و زندگي كه همان «اميد» باشد. فناوري، اين فرزند ناخلف علوم، همانند هيولايي تدليس پيشه سايه سهمگين خود را بر سر زندگي گسترده، و با كمال جسارت همه چيز را در خدمت خويش ميخواند و هر چه كه به سوي آينده پيش ميرود سعي بليغي در توصيه و تعبيه نمودن علم انديشي به جاي حقيقت انديشي مينمايد.
اين تحول در ماهيت ارزشها در جهان نوين، نااميدي و يأس، تنهايي و نيست انگاري را فراروي حيات قرار داده و به ارمغان آورده است. در عرصه انديشه، تزلزل فكري ايجاد نموده، اخلاق تكاملي و مطلق را، كه بر پايههاي ديني و فلسفي بنا شده، كنار زده و اخلاق نسبي و صفات متغيّر را جايگزين آن ساخته است. در عرصه عمل، مصرف گرايي را ـ كه نتيجه آن افزايش شكاف طبقاتي است و هر روز شاهد تعميق آن شكاف هستيم ـ رونق بخشيده است. بحران سستي بنياد خانواده نيزيكي از رهاوردهاي علم نوين است.
علاوه بر پيامدهاي مزبور، معطوف نمودن بيش از حدّ انسان به حال و روزمرّگي برايند نسخه پيچي دانشهاي نوين است; يعني نحوه اي از زيست كه هر روز از در و ديوار دنياي مدرن و پست مدرن القا ميشود. مارتينهايدگر (1881ـ1976) رهاوردهاي مدرنيته و دانشهاي نوين را به بوته نقد گرفته و ميگويد: «بشر امروز از هستي واقعي دور شده و
توانايي فهم حقيقت هستي را از دست داده است. روابط انساني ناسالم است و استبداد اكثريت مردم را رنج ميدهد. با محيط زيست بد برخورد ميشود و از هر چيزي به هر قيمتي بهره كشي ميشود. خرد انسان امروز تبديل به خرد حسابگر ـ عقل دنيوي و معاش ـ شده، انسان گرايي به جاي مابعدالطبيعه نشسته است. خرد مدرن سخت ترين دشمن انديشيدن است; يعني بشر از انديشيدن واقعي فاصله گرفته است. انديشيدن به خاطر دست يابي به متن حقيقت حيات با آنكه با دستاوردهاي مدرنيته خرد خود بنياد به تسهيل زندگي ميپردازد، مدرنيته وانمود ميكند كه سخن گفتن از هستي نابخردانه است. تفكّر فلسفي و حقيقي در مورد بنياد هستي كه قبلا وجود داشته، مورد غفلت قرار گرفته است.»9
باري، علم نوين روزمرّگي را به جاي دين و حقيقت پژوهي فراروي انسان قرار داده و با توجه به شناخت غلطي كه از موقعيت مندي انسان در جهان به دست داده است، آرزوهاي ضعيف و ناچيز را جايگزين خواستهها و انتظارات بزرگي كه در انسان سنتي به وفور ديده ميشود (مثل رهايي از اسارتهاي طبيعي، اجتماعي، و نفساني و دست يابي به حقيقت و عدالت و انتظار آمدن منجي آسماني) قرار داده است. كوتاه سخن اينكه: اين علم سركش و مهار گسيخته «زندگي» را به مخاطره انداخته و او را به كناره اي كاشته و از رسالت حقيقي اش روي بر تافته و حيات آدمي زادگان را بازيچه دست سحرانگيز رسانهها ـ كه ساخته و پرداخته خود اوست ـ نموده است. در چنين دوران بحراني، كسي كه مرتبط با معنويتي نامحدود نباشد دچار بحران بزرگي در عرصه حيات خواهد شد و مانند برخي انسانهاي معاصر دم از پايان تاريخ و آخرين صعود و سقوط انسان ميزند و هر روز سخنان هدف سوز و ويران گري را از خود بروز و ظهور ميدهد.10 دانش نوين علاوه بر هدف زدايي از حيات و حقيقت آن، باعث پديد آمدن خطرهاي فراواني از جمله تهديد حيات طبيعي انساني شده است; مثل خطر تحكيم مباني و فلسفه ظلم و بيداد، خطر اطلاعات دروغين و ناقص و تك بعدي، خطر افزايش غفلت و بي خبري، خطر سلاحهاي هسته اي، ميكروبي و شيميايي، خطر سلطه دزدان و غارتگران بر نهادهاي بين المللي، خطر ايدز، سارس و ديگر خطرهايي كه همگي ناشي از گسست بين علم و حيات ميباشد، شده است. خطرهاي مزبور هم سلامت و بهداشت جسم و جان بشريت را تهديد ميكند، هم سلامت روح و روان و بعضاً فرهنگ، اقتصاد، دانشها، و ارزشهاي حقيقت محور را. جنگ و لشكركشي، فقر و گرسنگي، تروريسم و آدم كشي، در قالب فردي، گروهي و دولتي در دنياي مدرن محصول خشم و خروش طبيعت و نظام آفرينش نيست، بلكه محصول نظامهاي ارزشي و دستوري است كه نتيجه و برايند بينشها و دانشها و فلسفههاي نوين ميباشند و بر اساس فهم نادرست از جايگاه انسان در نظام آفرينش و بر مبناي تفسير غلط از بشريت يافته شده اند. علم امروزي با توجه به پيشرفت در علوم ژنتيكي و حياتي، نه تنها زندگي و حيات را تهديد، تخدير و تخريب نموده، بلكه همين قيافه و اندام انسان را نيز خودش ميخواهد بسازد و بر مبناي نگرش خودش براي انسان حيات و زندگي تنظيم نمايد. دني رابرت دافوور ميگويد: «انساني كه در روزگار نئوليبرالسيم ظهور مييابد نه انسان كانتي است، نه انسان فرويدي و نه انسان ماركسي،... در روزگار پسامدرن با از بين رفتن اين انسانها و كوچك كردن ذهن بشر، انسان پسامدرن شكل ميگيرد... انسان مدرن تحت تأثير تغييري است كه از حدود بيست سال پس از سرمايه داري ايجاد شده است. مانند اينكه در گذشته در مبادلات تجاري يك ارزش نمادين وجود داشته، ولي در روزگار جديد از روي آوردن به هرگونه ارزش متعالي خودداري ميشود، و تنها كالاست كه ارزش تجاري آن مبادله ميشود، و در نتيجه، ديگر انسانها نبايد خود را با ارزشهاي نمادين و متعالي وفق دهند، بلكه فقط بايد در برابر بازي جريان بي نهايت و گسترده شده كالا سر فرود آوردند و با از بين رفتن ضامن نمادين، شرايط انساني نيز تغيير مييابد... ليبراليسم نيز مانند ايدئولوژيهاي قرن بيستم تلاش ميكند انسان جديدي بسازد، با اين تفاوت كه به جاي نشانه رفتن خود انسان فقط "شيء" را به عنوان كالا معرفي كرده است. و در پي آن انسانها در روند انطباق با كالا دگرگون ميشوند. به همين دليل انسان منتقد كانتي بايد از بين برود! زيرا در نظر كانت براي انديشه الهام نيز لازم است. الهام جزء اموري است كه قابل مبادله نيست. انسان روان رنجور فرويد نيز علايق افراطي، اجباري، و گرايش به تكرار مكرّرات دارد. و با اين خصوصيات نمي تواند در برابر انواع فراوان كالا، نرمش نشان بدهد. در عين حال، بايد موجودي جايگزين آن شود كه در عين روان گسيختگي، جريان گسترده كالا را نيز پذيرا باشد. سرمايه داري مدرن چنين انساني را توليد ميكند، از آنجا كه ديگر سرمايه ناشي از ارزش توليد اضافي، كه نتيجه عمل كارگران است، تشكيل نمي شود و بيشتر بر روي فعاليتهايي كه با ارزش افزوده كالا و دستمزد غيرتخصصي و ناچيز تكيه دارد (مانند اينترنت، اطلاعات، مهندسي ژنتيك و...) توجه ميكند. پس دوران انسان ماركسي نيز به پايان رسيده است. امروز با مالي شدن هر چه بيشتر، اقتصاد واقعي كاهش يافته. اين اقتصاد كاذب با ايجاد پول زياد كالاي توليد نشده را به قيمتي بسيار گران ميفروشد. بدين سان، ايدئولوژي وحشتناكي با ظاهري دلپذير و دموكراتيك در حال جا افتادن است و ما وارد عصر سرمايه داري تمام عيار ميشويم.11 دانش بيوتكنولوژي علاوه بر دگرگوني حيات انسان، به بن مايه انسان نيز دست درازي نموده است. جرمي ريفكين، جامعه شناس و نويسنده و محقق مشهور آمريكايي و صاحب دهها كتاب و مقاله، ميگويد: «واقعيت آن است كه در عرصه اقتصاد جهاني تغيير عظيمي در حال رخ دادن است. هم اينك رايانهها در حال تلفيق شدن با ژنها ميباشند تا به نيروي اقتصادي و تكنولوژيكي واحد و مؤثري كه در حقيقت، زيربناي قرن بيوتكنولوژي ميباشد، تبديل شوند. هم اكنون از رايانهها به نحو فزاينده اي با هدف رمزگشايي ادارات و سامان دادن اطلاعات ژنتيكي گسترده و دامنه داري كه به مثابه منابع خام اقتصاد عالم گير جديد است، استفاده ميشود. در حال حاضر شركتهاي چند مليتي با خلق شركتهاي غول آساي فعال در حوزه علوم زيستي، در پي شكل دادن دنياي زيستي ـ صنعتي هستند.
هم اينك شاهد ظهور منافع و مزيتهاي عظيم و كوتاه مدتي همچون خلق گياهان و حيوانات جديد، فراوردههاي دارويي نوين و منابع بديع انرژي هستيم، اما واقعاً بسيار ساده لوحانه است كه تصور نماييم چنين مزايايي بدون هيچ هزينه اي باشد. پيامد و پيچيدگيهاي اجتماعي، اخلاقي و زيست محيطي اين علم، حقيقتاً تكان دهنده است. آيا خلق گونههاي كلوني، شميري12 و داراي ژن پيوندي، نمي تواند به معناي پايان طبيعت محسوب گردد؟ آيا رهايي گسترده موجودات مهندسي شده ژنتيكي در زيست كره، نمي تواند به مثابه يك آلودگي ژنتيكي و خسارتي جبران ناپذير در قرن بيست و يكم تلقّي شود؟ سؤال جدي ديگر آن كه مخاطرات خلق يك كودك «كامل» چه خواهد بود؟ به عنوان مثال، دانشمندان با گرفتن ژن مسئول ساطع كردن نور در كرم شب تاب، و تزريق آن به رمز ژنتيكي تنباكو، گونه اي از اين گياه را خلق كرده اند كه در تمام طول شبانه روز ميدرخشد; پديده اي كه هيچ گاه در طول روند تكامل حيات شاهد آن نبوده ايم. طبيعي است كه وجود گياهان و موجودات ذره بيني و حيوانات ژنتيكي، مخاطرات بزرگ تري را براي ما به ارمغان خواهد آورد.13 «دانشگاه اِم اي تي مطالعه كتابي به نام تكنولوژي خودمختار نوشته لانگدن وينتيز را كه حدود سي سال پيش نوشته شده اجباري كرده است. وينتيز در اين كتاب ميگويد: اگر شما با مقدمات و مباني خاصي شروع كرديد، به ناچار سيستم در نهايت، كنترل نيروها را به دست ميگيرد و رهبران ظاهري فقط تا زماني باقي ميمانند كه به اهداف سيستم خدمت كنند و گرنه به حاشيه رانده شده و مرخص ميشوند و افراد ديگري جايگزين آنها ميشوند... و تا زماني كه اقتصاد كشورها از شركتهاي غول آسا، مؤسسات بسيار بزرگ و نهادهاي دولتي بسيار گسترده تشكيل شده باشد، آموزش و پرورش مطلوب آن نيز لزوماً چنان است كه افراد را به سوي موقعيتهاي شغلي واقع در اين هرم قدرت هدايت كند.»14
سخنان مزبور به ناله انسانهاي فشرده شده در زير آهن پارههاي عصر ماشينيزم و نفير و فرياد انسان اسير و به زنجير كشيده شده در نظامهاي پيچيده ابررايانهها و فنون و اطلاعات در عصر تكنولوژي و بيوتكنولوژي ميماند، تا سخنان حكيمانه اي كه به فكر چاره جويي براي رهايي حيات از دستان نامبارك دانشي باشند كه به تعبير فرانسيس بيكن سلطه گر است. به هر روي، سخنان فوق الذكر حكايت گر گوشه اي از كاركرد نظامهايي است كه در روزگار كنوني بر زندگي و حيات (اعم از حيات گياهان، حيوانات و انسانها) ميرود، البته همان حيات جسماني; چه حيات روحاني عمري است كه از دست دانش سركش و بي مهار مورد بي مهري و خصومت قرار گرفته است. در واقع، انسان در چنبره نظام تكنيك گرفتار اوليات حيات نفساني خويش شده است. «نفس» اژدهايي است كه وقتي حاكميت پيدا كرد و بديلي براي خويش نيافت حيات را ميبلعد و نابود ميكند. نظام تكنيك و دنياي دانش نوين اسباب عيش و مستي و تفكر و اراده معطوف به اراده و قدرت و تمدن فائوستي را مهيا نموده، و دموكراسيهاي ليبرال، كه نظام غفلت اند، اسباب عيش و مستي را به توليد انبوه رسانيده، انسان را به گونه اي ميسازند كه فراتر از رفاه نينديشد.
«انسان اغلب در جوامع امروزي موجود حيوان صفت و وحشي از بيرون مهار شده اي را ميماند كه هرگاه اين مهار ميگسلد، وحشت و ترور را به نحو شگفت بروز ميدهد!... در ذات مدنيّت مدرن، كه سخت افزار و نرم افزار آن به دست علم شكل گرفته و پديد آمده است، بدويّت بربريّت و سبعيّت پنهاني هست كه به صورت اسراف در مصرف مواد مخدر و بزهكاري و بهره كشي از طبيعت و انسان آشكار ميشود... نيست انگاري وحشتناكي امروزه انسان را چون خوره از درون ميخورد. صرفاً به زور تبليغات و عيش و نوش و مستي فراهم شده و رسانههاي جمعي و مواد سكرآور است كه قدري از اين درد جانكاه ميرهد.»15
پس از فهم اين همه ظلمي كه بر انسان رفته، با درد آشناي معاصر علّامه اقبال لاهوري بايد همراه شد و گفت:
مشكلات حضرت انسان از اوست*** آدميت را غم پنهان از اوست
در نگاهش آدمي آب و گل است16) كاروان زندگي بي منزل است17
براي برون رفت از نگرانيهاي موجود، در انديشه پويا و غني مكتب شيعه اميدهاي فراواني در برههها و مقاطع گوناگون و دورههاي گوناگون زندگي و حيات، فراروي انسان قرار داده شده است. شاه بيت و گل سرسبد و جوهره موضوعهاي اميددهنده مكتب شيعه مسئله «مهدويت» است; مسئله ريشه داري كه در همه اديان و مذاهب بزرگ جهان جريان داشته و دارد و خواهد داشت.
نحوه ارتباط علم و زندگي در عصر ظهور
در مكتب تشيّع مهدويت از عناصر فوق العاده حيات بخش و زنده اي برخوردار است. برجستگيهاي مسئله ظهور منجي موعود در اين مذاهب، همواره موجب تمايز و تعالي اين مكتب از ساير مكاتب بوده است. نگارنده بر اين باور است كه انسان معتقد به ظهور مهدي را خود اين انديشه اعتقاد، حتي در دوران غيبت مصلح موعود، نجات خواهد داد. فرد منتظر و باورمند به اين مكتب چنين باوري را در آغوش جانش ميكشد و آرام آرام اين اعتقاد را پرورش داده، بارور مينمايد و همواره به تبع اين باور رشد يافته و هدايت خواهد شد و در پرتو فيض اين باور در زمان غيبت نيز به كمال مطلوب خواهد رسيد. شخص معتقد و منتظر اين مذهب همواره چنين نجوا ميكند: او خواهد آمد و با آمدنش همه آرزوهاي برينم تحقق خواهند پذيرفت، او حاضر است و ما در محضر او هستيم و بايد سعي كنيم در مسير جريان ولايت او قدم نهيم. هميشه در راه كشف و فهم راه او، كه همان حبل المتين است، بايد گام برداريم. او در عصر ظهور با يد بيضايي و نفس مسيحايي اش وحدت عالي حيات را با هماهنگ ساختن «حيات آن چنان كه هست» و «حيات آن چنان كه بايد باشد» با بهترين وجه براي ما تفسير و توجيه ميكند و موانع تكامل عقلاني و رواني را بر مدار دو مسئله «هست» و «بايد» كه از مجموع وحدت آن دو حيات معقول و طيّب شكل ميگيرد، روشن مينمايد. گسست و جدايي بين علم و زندگي را خواهد شكست و ارتباط دوستانه و سالمي را بين اين دو مقوله برين حاكم خواهد ساخت. به يمن التفات اين «انسان كامل» ـ با توجه به اينكه دانشها، در دوران مدرن و جديد رو به كثرت دارند، و شكاكيّت و جزئي نگري ستون فقرات دانشهاي كنوني محسوب ميشوند ـ در زمانه موعود و عصر ظهور دانشها به يك محور وحدت بخش دست خواهند يافت. شاخههاي متنوع دانشها كه در اعصار پيشين پديد آمده اند، در آن روزگار به بركت توجه به زندگي به كشفيّات جديدي دست خواهند يازيد و زمينه ساز تكامل خويش و كمال مندي حيات و انسان را فراهم خواهند كرد.
نتايج ارتباط علم و حيات در عصر ظهور
شالوده و اساس حكومت صالحان به گونه اي طراحي و پي ريزي ميشود كه ناشي از برآيند معرفتهايي باشد كه از پيوند مبارك حيات و علم در آن دوران پديد خواهند آمد. ستون فقرات حيات و انسان در آن روزگار حقيقت محوري خواهد بود، نه رفاه پيشگي و مصرف گرايي، غفلت انديشي و ثروت اندوزي. بنابراين، در روزگار موعود فرايند رو به رشد علم و معرفت به دليل معطوف شدن به حيات و با توجه به جهت گيري حيات محورشان، به نهايت كمال خود خواهند رسيد. انسان نيز در پرتو رشد چنين دانش و معرفتي طبعاً به كمال موعود و مطلوب خودش دست خواهد يافت.
امام(عليه السلام) با آمدنش به «جامعه آرماني» افلاطون، «مدينه فاضله» فارابي، «السعادت الاسعاد» ابوالحسن عامري، «شهر خداي» آگوستين قدّيس، «لامكان» آكويناس، «ناكجاآباد و يا هيچ كجايي» فرانسيس بيكن و «آتلانتيس نو» كامپاندلا، خورشهر و شهر آفتاب و يا اتوپياي همه انديشمندان جوامع بشري را محقق خواهد ساخت و بلكه چنان جامعه ايده آلي را شكل خواهد بخشيد كه حتي خيال ما هم از تصوير كامل آن عاجز و ناتوان است. صالحان در پرتو پيوند پرميمنت علم و حيات حكومت خود را بنا خواهند نهاد. خداوند در قرآن كريم اين گونه از آنان ياد ميكند: (الَّذِينَ إِن مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ) (حج: 41); كساني كه اگر در روي زمين استقرارشان دهيم نماز بپا كنند و زكات دهند و به رفتار خوب وادارند و از رفتار بد بازدارند.
آن روزگار و عصر طلايي، در حقيقت دوران ظهور تمام كمالات متصوّر و ممكن خواهد بود، همه ميوههاي بوستان بشري در جريان حيات و زندگي به بار خواهند نشست، و انسانهاي كامل پا به عرصه وجود خواهند نهاد. علي بن ابي طالب(عليه السلام)اين گونه آنان را ستوده است: «دانش، نور حقيقت بيني را بر آنان تافته و آنان نور حقيقت بيني را دريافته، و آنچه را نازپروردگان دشوار ديده اند ـ دوري از دنيا ـ آسان پذيرفته اند. و بدانچه نادانان از آن رميده اند ـ تنگدستي و قناعت ـ خو گرفته و همنشين دنيايند با تنها، و جانشان آويزان است در ملأ اعلا. اينان خدا را در زمين جانشين اند و مردم را به دين خدا ميخوانند. وه كه چه مشتاق ديدار آنانم!»18
پينوشتها
1ـ بارتلمي سانت هيلر، سياست ارسطو، مقدمه كتاب.
2ـ «يا ايهاالذين آمنوا عليكم انفسكم.» (مائده: 105)
3ـ محمدتقي جعفري، فلسفه و هدف زندگي، تهران، مؤسسه تدوين و نشر آثار علامه جعفري، 1379، ص 10.
4ـ مولانا جلال الدين بلخي، مثنوي معنوي، ص 199.
5ـ صدرالمتألهين شيرازي در تفسير سوره سجده در ذيل آيه «فذوقوا بما نسيتم لقاء يومكم هذا انّا نسيناكم و ذوقوا عذاب الخلد بما كنتم تعملون» (سجده: 14) مطالبي دارد... تا مي رسد به اين مطلب: بنابراين، حيات اهل ايمان مطلقاً مرتبه اي است كه براي غيرشان نيست; زيرا آنان اختصاص دارند به گفتار رسول الله(صلي الله عليه وآله) كه فرموده اند: «مؤمن در دنيا و آخرت زنده است و حيات شهدا مرتبه اي مافوق اين مرتبه ربته است، به سبب گفتار خداوند تعالي: «و لاتحسبّن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون فرحين بما ءاتهم الله من فضله» (آل عمران: 169و170); گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه زندگانند در نزد پروردگارشان كه روزي مي خورند و فرحناك مي باشند به واسطه آن چيزي كه خداوند از فضل خود به آن ها عنايت نموده است.
و حيات اولياءالله حياتي است مافوق جميع، به سبب گفتار رسول الله(صلي الله عليه وآله) كه فرمود: «ابيت عند ربّي يطعِمني و يسقيني»; من بيتوته مي كنم (شب را روز مي آورم) در نزد پروردگارم، و او مرا غذا مي دهد و آب مي دهد. ايشانند آنان كه خداوند درباره آن ها مي گويد: «من قتلته فانا ديته ـ اي حياته»; كسي كه من او را بكشم خودم ديه او هستم; يعني حيات و زندگي او خودم مي باشم. (محمدحسين تهراني، روح مجرد، ص 169، به نقل از: فيض كاشاني در كلمات مكنونه فيض كاشاني، ص 75و76 از طبع سنگي.
6ـ ارزش ها دو نوعند: 1. ارزش هاي مخدوم; يعني ارزش هاي محوري كه ديگر ارزش ها براي نيل به ارزش هاي نامبرده به كار گرفته مي شوند; 2. ارزش هاي خادم; اين گروه از ارزش ها اغلب به عنوان ابزار و وسيله اي براي رسيدن به ارزش هاي مخدوم استفاده مي شوند.
7ـ با دقت به عملكرد امام حسين(عليه السلام) در روز عاشورا اين گونه به نظر مي رسد كه ايشان زندگي و بودن خويش را وسيله اي براي شكوفايي و استمرار دين خدا قرار مي دهند. در داستان كربلاي امام حسين هدف زندگي موج زنان شعله مي كشد و با حركت او به سمت نينوا، سعادت شروع به تفسير شدن مي كند و در ميان قدم هاي حضرتش حيات موج زنان به شكوفايي مي رسد. حضرت آن قدر حيات را اساسي و اصيل مي داند كه با ظالمان زيستن را «بَرَم» و ناگوار برمي شمارند. از آن رو كه مبادا حيات آلوده شود، به شهادت تن مي دهد; چون شهادت نيز جزء حيات اوست. و ادامه زندگي و شايد حتي نقطه اوج حيات معنادار او به حساب آيد. با اين عمل، او به مانايي مي رسد. از يك سو حسين (عليه السلام) به دين حيات مي دهد و از سويي ديگر دين به امام حيات مي بخشد و امام در پرتو دين با ابديت و مانايي يگانگي پيدا مي كند. متفكران و نوانديشان مسلمان در عصر كنوني (مثل اقبال لاهوري) همه چيز و همه بايدها و نبايدهاي مربوط به رفتار (اعم از دين، حقوق و اخلاق) را وسيله و خادم حيات برين در همين دنيا كه توأم با معنويت نامحدود بايد باشد، قلمداد مي نمايند. به نظر مي رسد نگاه نوانديشان ديني با عملكرد امام(عليه السلام) در روز عاشورا چندان متفاوت نيستند، زيرا هم در عملكرد امام و هم در نگاه متفكران، رسيدن به ابديت ملحوظ و اتصال و تقرّب به خداوند مطرح است. از اين رو، هر دو نگرش به يك مدار و محور كه «ابديت» است، برگشته و منتهي مي شوند.(نگارنده)
8ـ برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندري، تهران، پرواز، 1373، ج 6، ص 843ـ844.
9ـ برگرفته از درس استاد ربّاني گلپايگاني با موضوع «درس هرمنوتيك و منطق فهم قرآن».
10ـ فوكوياما، فيلسوف مدرن كه دم از پايان تاريخ مي زند. توين بي حركت ادواري تمدن ها را شامل چهار مرحله مي داند: 1. مرحله ظهور و ولادت; 2. مرحله نمو و تكامل; 3. مرحله نزول و سقوط; 4. مرحله تجزيه. توين بي و اشپنگر قايلند كه تمدن غرب بر مرحله سراشيبي و فروپاشي رسيده است.
11ـ بازتاب انديشه، آذر 1383، نقل شده از صداي عدالت، 1 و 3/8/82، ص 86.
12ـ موجوداتي كه مركب از چند موجود متفاوت هستند; مثل يك حيوان با تركيبي از شتر، بز، پلنگ، گاو و خر و يك انسان از تركيب انسان، خوك، خرس و سگ.
13ـ جرمي ريفكن، «هراس هاي دنياي شكوهمند جديد»، ماهنامه سياحت غرب، ش 4، 1382، ص 76.
14ـ گاتو، جانتيلور، معلم نمونه ايالت نيويورك در سال هاي 1991 و 1989 كه از وي كتاب ها و مقالات متعددي در نقد نظام مدرسه روي به چاپ رسيده است (ماهنامه سياحت غرب، ش 5، ص 3.)
15ـ مصاحبه با دكتر محمد مددپور، كيهان فرهنگي، ش 44، ص 6 الي 7.
16ـ به نظر مي رسد انسان آنگاه معناي حيات و زندگي را درمي يابد كه جايگاه مناسب خودش را آن چنان كه هست در عالم فهم كند. هيچ گاه آدمي به تنهايي نمي تواند تصويري درست از حقيقت خودش را به دست آورد و بفهمد; چون محدوديت هايي كه او را احاطه نموده اند، چنين اجازه اي را به او نمي دهند و همواره آدمي به تنهايي تصوير ناقصي از خويش و بعضاً تصوير غلط از خودش را صيد كرده و مي بافد. انسان وقتي مي خواهد تصوير خويش را در آيينه آفرينش آن چنان كه هست به درستي در يابد، روش دريافت اين فهم از ناحيه كس ديگري، همراه با يك سري بايسته ها و نبايسته هايي كه آن كس طرح و وضع و جعل مي نمايد بايد تأييد شود، و شناسنده پس از عمل به آن الگو و روش شناخت، مي تواند به خويشتن شناسي دست يابد. بدون ترديد آن كس خداوند بايد باشد نه هيچ كس ديگري. ناگفته نماند كه با اندك دقت انسان بدين نتيجه مي رسد كه بر اساس آخرين نسخه از پيام خدا نيز بايد خود را شناخت:
چيست دين برخاستن از روي خاك *** تا زخود آگاه گردد جان پاك
آخرين پيام خداوند (اسلام) شناختي را كه براي درست يافتن جايگاه انسان، از خويش مطرح نموده، محفوف و به يمن تبعيت و پيروي از دو شناخت ديگر است: يكي مبدأشناسي (توحيد) و ديگري، راه شناسي (نبوت و امامت).
در هرم اصلي دين اسلام شناخت سه ضلعي مطرح است، كه هر كدام از اين شناخت ها بر ديگري متوقف مي باشد، اما انسان شناسي (معاد) بيش از آن دو بر آن ها نيازمند است; چون هيچ گونه دسترسي به او (انسان) و هستي اش آن چنان كه هست، امكان ندارد، مگر در پرتو زدودن پرده و حجاب گناه و تعلق. بنابراين، انسان بسان صندوقچه اي مي ماند كه كليدش در دستان خداوند مي باشد (و يقذفه الله في قلب من يشاء) اين كليد را كه كليد شناخت حقيقت خويش است، خداوند به كسي اشراق كرده و مي دهد كه شايستگي آن را داشته باشد. پس انسان در پرتو دو شناخت مزبور (خداشناسي و راه شناسي) خودش و حياتش را كشف مي نمايد و يا حتي مي توان گفت زندگي را آفرينش و جعل مي نمايد، البته اگر جعل مطابق ديدگاه امانيستي نباشد. (نگارنده).
17ـ ديوان علامه اقبال، ص 409.
18ـ «هجم بهم العلم علي حقيقة البصيرة; و با شروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنيا بأبدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلي. اولئك خلفاء الله في ارضه و الدّعاة الي دينه. آه آه شوقاً الي رؤيتهم.» (اميرالمؤمنين(عليه السلام)، نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدي، حكمت 147، ص 388.)