ضرورت تحول پارادايمي و انقلاب كپرنيكي در معرفت شناسي رئاليستي (گذر از معرفت شناسي «ذهن» به معرفت شناسي «قواي ذهن»)
ضرورت تحول پارادايمي و انقلاب كپرنيكي در معرفت شناسي رئاليستي
(گذر از معرفت شناسي «ذهن» به معرفت شناسي «قواي ذهن»)
مسعود اميد
مقدّمه
كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم نقطه تمركز و ثقل مباحث معرفت شناسي فلاسفه اسلامي است. اين اثر با تكيه بر ميراث فلسفي و بر اساس تحليل ها و ابتكارات محتوايي و صوري، توانسته است تا معرفت شناسي رئاليستي را در قالبي منقح و منظم عرضه دارد. در ايران، اين اثر و مباحث معرفت شناختي آن، توانسته است تا چشم انداز و منظري خاص را براي فلسفي انديشان بعدي فراهم آورد. پس از آن، علاقه مندان به اين ديدگاه در همين راستا و جهت به تأمّل، تحقيق و مقايسه پرداخته اند.
پارادايم اين معرفت شناسي عبارت است از معرفت شناسي بر محور «محصولات قواي ادراكي يا فرآورده هاي ادراكي». در اين معرفت شناسي محور مباحث، ميوه هاي درخت دستگاه ادراكي است نه ريشه هاي آن.
در اين نوشتار، نظر بر اين است كه بر اين نكته تأكيد شود كه لازم است معرفت شناسي رئاليستي توجه عمده خود را به مبادي ادراك از جمله قواي ادراكي و به بيان ديگر فرآيندهايي كه منشأ ادراكات است، معطوف دارد. در اين معرفت شناسي لازم است تا علاوه بر بحث و بررسي در ميوه هاي درخت دستگاه ادراكي به ريشه ها و بنيادهايي، كه اين ميوه ها بر آن اساس توليد و آشكار مي شوند، به طور جدي و عميق، پرداخته شود.
تشخيص دو حوزه و دو پارادايم متمايز معرفت شناختي
از جهتي مي توان، به اختصار، معرفت شناسي را در قالب دو حوزه و نوع متمايز در نظر گرفت:
1. معرفت شناسي ناظر به ادراكات;
2. معرفت شناسي ناظر به مبادي و زمينه هاي ادراكات.
اگر بخواهيم به زبان فلسفه اسلامي اين تقسيم بندي را بيان كنيم بايد گفت: 1. «معرفت شناسي ذهن و ذهنيات يا
محصولات قواي ادراكي» 2. «معرفت شناسي قواي ذهن يا قواي دستگاه ادراكي» و اگر بخواهيم به زبان كانت اين تقسيم بندي را ترجمه كنيم بايد گفت: 1. معرفت شناسي معطوف به شناسايي 2. معرفت شناسي معطوف به شرايط پيشين، كلي و ضروري در امر شناسايي.
ممكن است چنين به نظر آيد كه يك معرفت شناسي كه در حوزه شناسايي و ادراكات بحث مي كند، بالطبع در مورد مبادي و قوا و زمينه هاي ادراكات نيز سخن مي گويد. براي مثال در كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم در كنار بحث از ادراكات (از جهت تعدد، اقسام و واقع نمايي آن ها) در مورد بستر ظهور آن ها كه قوايي ادراكي از قبيل انتزاع، حكم، تجريد و... است نيز سخن به ميان آمده است. به بيان ديگر معرفت شناسي ناظر به ادراكات و محصولات قواي ادراكي، متضمن بحث از مبادي و قواي ادراكي و شرايط و زمينه هاي ظهور و فعليت ادراكات نيز مي باشد.
در پاسخ بايد گفت نخست آنكه در معرفت شناسي مورد نظر آنچه بدان اصالت داده مي شود، ادراكات اند نه زمينه و بستر ادراكات. در واقع با دو مبحث درجه اول و اصلي و درجه دوم و فرعي روبه رو هستيم. پرسش در اين معرفت شناسي اساساً از زمينه هاي ادراكات نيست بلكه از محصولات و توليدات آن هاست. يعني بحث در مورد مبادي و زمينه ها و قواي ادراكي، بالتبع است نه بالذات. در حالي كه نظر بر اين است كه پرسش، اساساً بر محور آن ها تدوين شود و تحقيق معرفت شناسي بر آن استوار گردد و نقطه شروع تحقيق از همين قوا باشد، ولي در عمل چنين نيست.
دوم آنكه آنچه در اين معرفت شناسي در مورد زمينه ها و قوا و شرايط بحث شده است، جز بيان تعدادي چند از اين قوا و شرايط و كاركرد آن ها نيست. در صورتي كه سؤالاتي جدّي و متعدد و بنيادي در مورد اين زمينه ها مي توان مطرح ساخت كه توجهي بدان ها نشده است.
سوم آنكه ـ چنان كه پس از اين توضيح داده خواهد شد ـ در ميان مباحث مربوط به قواي ادراكي كه در «حاشيه» مباحث مربوط به ادراكات مطرح مي شود، جاي «پرسشِ معرفت شناختي» از زمينه ها و قوا خالي است. يعني آنچه ما به دنبال آن هستيم نه بحث كلي و نه هر بحثي در مورد زمينه ها و شرايط ادراك است، بلكه بحث معرفت شناختي در مورد آن هاست و البته در آثار مذكور جاي اين نگاه و پرسش به طور عمده خالي است.
حاصل مطالب اختصاري فوق آنكه اولا مي توان «از جهت معرفتي و منطقي» از دو حوزه متمايز معرفت شناختي سخن گفت و ثانياً «از جهت تاريخي». و در نگاه به تاريخ بحث المعرفه مي توان دو پارادايم را بر همين اساس رديابي كرد: پارادايم معرفت شناختي ادراك محور، پارادايم معرفت شناختي بر محوريت شرايط و زمينه هاي ادراك (زمينه محور).
در ادامه به توضيح و تفصيل دعاوي اصلي فوق مي پردازيم:
1. قواي ادراكي و محصولات قواي ادراكي
قواي ادراكي زمينه ها و بسترهايي هستند معطوف و متوجه به معلومات و ادراكات از جهت ظهور، شكل گيري و تحول آن ها; مجموعه فعاليت ها، دخالت ها و تصرفاتي هستند كه در مجراي آن ها و بر اساس آن ها شناسايي و تغييرات آن به ظهور مي رسد مانند قوه حكم، انتزاع و... . محصولات قواي ادراكي نيز در واقع همان ادراكات و معلومات است كه در نتيجه اين فعاليت ها و بسترسازي ها و تصرفات، ظهور مي كنند و آن ها را ذهن يا ذهنيات مي نامند و مركب از تصورات و تصديقات مي باشند:
«به تدريج در اثر فعاليت دستگاه مجهز به قوا و جنبه هاي مختلف است كه عالم ذهن تشكيل مي شود.»1
قواي ادراكي از سنخ ادراك نيستند، فرآيندند، في نفسه بالقوه اند، خاصيت نمايشگري ندارند، اِعمال پذيرند و پيش داشته و فطري اند و از نوع استعداد فطري (استعدادهاي فطري)، ولي محصولات قواي ادراكي از سنخ ادراكند، فرآورده اند، في نفسه بالفعل اند، خاصيت نمايشگري دارند، حمل پذيرند و غيرفطري و اكتسابي اند. برخي از قواي ادراكي از اين قبيل اند: قابليت تهيه صور جزئي، بايگاني صور، يادآوري، تجريد، تعميم، مقايسه، تجزيه، تركيب، حكم، استدلال، تكثير ادراكات، اعتبارسازي، انتزاع، عدم الحمل، تبديل علم حضوري به حصولي، قابليت نگاه استقلالي به روابط و نسب و... .2
ادراكات ما نيز از اين قبيل است: صورت حسي، صورت خيالي، معقولات اولي، معقولات ثاني فلسفه، معقولات ثاني منطقي، اعتباريات، تصديقات (تحليلي، تركيبي، حمل اولي، حمل شايع، كلي، جزئي، شخصي، ذهني، خارجي و...).3
2. سه نگاه متمايز به مسئله قوا و محصولات آن
نگاه ها و زوايايي كه در مسئله قوا و محصولات ادراكي آن ها ـ در كنار ديگر نگاه ها ـ مي توانند سرنوشت ساز باشند، عبارتند از نگاه:
1. وجود شناختي: سؤال از نحوه وجود، رابطه وجودها با همديگر و...;
2. روان شناختي: سؤال از منشأ، كاركرد، ماهيت، تعداد امور حاصل در روان و نفس;
3. معرفت شناختي: مسئله واقع نمايي و ارزش معرفتي آنچه در قواي نفس رخ مي دهد، عينيت در قواي ادراكي و... .
از ميان سه دسته فوق از مباحث، معرفت شناسي رئاليستي كه در كتاب اصول فلسفه تجسم پيدا كرده است، در مورد محصولات قواي ادراكي يعني ادراكات بالفعل انساني، هر سه بحث را به انجام رسانده است. اما در مورد قواي ادراكي به طور عمده، در بندِ مباحث روان شناختي قوا بوده و تا حدي در مورد وجودشناسي قوا اشاراتي داشته است و اما در مورد معرفت شناسي قوا و پرسش از تأثير و تصرف قوا بر محور ماهيت، تعداد، شدت و ضعف آن ها در امر شناسايي و از جهت عينيت و واقع نمايي و ارزش معرفتي آن ها، سخن جدي و پردامنه به ميان نيامده است و اساساً بايد گفت چنين ديدگاهي به صورت عميق و اصولي مطرح نبوده و پرسش از معرفت شناسي قوا تا حد زيادي مغفول بوده است.
3. دو نوع معرفت شناسي با سه نگاه
حال مي توان به اين نتيجه رسيد كه ما از دو نوع معرفت شناسي برخورداريم كه عبارتند از:
الف: معرفت شناسي زمينه و شرط محور كه در معرفت شناسي رئاليستي، «يكي» از مصداق هاي آن همانا قواي ادراكي فاعل شناساست (فرآيند محوري).
ب: معرفت شناسي ادراك محور يا فرآورده محور كه مصداق آن در معرفت شناسي رئاليستي همانا تصورات و تصديقات است.
از طرف ديگر در هر دو مقام ـ زمينه محور و فرآورده محور يا شرط محور و ادراك محور ـ مي توان از سه جهت وزاويه وجودشناختي، روان شناختي و معرفت شناختي به تحقيق و تأمل پرداخت.
4. تمركز معرفت شناسي رئاليستي بر فرآورده محوري و كم توجهي به معرفت شناسي قواي ادراكي
نگاهي به كتاب اصول فلسفه اين نكته را آشكار مي كند كه عزم اصلي و جهت گيري اساسي معرفت شناسي رئاليستي معطوف به معرفت شناسي ادراك به عنوان يك فرآورده است و از معرفت شناسي زمينه ها و شرايط، از جمله از فرايندهاي ادراك، تا حد زيادي غفلت داشته است.
در اين معرفت شناسي، اساس، خود معلومات و ادراكات است و تحليل آن ها از زواياي مختلف در زمينه ها و چارچوب ها و بسترهايي محدود، از قبيل نظام اعصاب و مغز و بدن يا فطريات ادراكي و نه قواي ادراكي.
تمركز بحث در كتاب فوق بر سه محور است، آن هم در حوزه معلومات و ادراكات: «1. ارزش معلومات; 2.راه حصول علم; 3. تعيين حدود علم».4
به علاوه زمينه هايي هم كه مفروض مي گيرد تا ادراك در آن ظهور كرده و شكل بگيرد از يك طرف محدود به نظام بدن و فطريات ادراكي و قواي ادراكي است و از طرف ديگر از اين ميان وقتي كه قواي ادراكي را محوري عمده در بسترسازي ادراك مي داند، از بحث معرفت شناسي در اين مورد، به قدر لازم و كافي سود نمي برد.
5. پرسش از ادعا
ممكن است گفته شود كه معرفت شناسي رئاليستي، به مسئله زمينه ها و شرايط ادراك كه بخشي از آن همانا قواي ادراكي مي باشند، توجه داشته است. براي مثال در بخشي از همان كتاب اصول فلسفه چنين آمده است: «همان طور كه گفته شد قوه متخيله در عمل خود آزاد است و هر صورتي را به هر نحو كه بخواهد و تمايلات نفساني ايجاب كند فصل و وصل مي كند ولي قوه مفكره آن آزادي را ندارد بلكه همواره از قانون معين پيروي مي كند يعني مي بايست طوري در معقولات تصرف كند كه با واقع و نفس الامر مطابقت داشته باشد و از اين جهت است كه تجزيه و تركيب هاي حسي و خيالي ارزش منطقي ندارد ولي تجزيه و تركيب هاي عقلي كه با نيروي مفكره صورت مي گيرد ارزش منطقي دارد. پس تحليل و تركيب، يعني تجزيه و تركيب عقلي كه با نيروي قوه مفكره صورت مي گيرد، ارزش منطقي دارد...
در اينجا اين سؤال پيش مي آيد كه ذهن چگونه قدرت دارد كه معاني را به طور منطقي تحليل و تركيب كند و آيا واقعاً ممكن است كه ذهن در معاني و مفهوماتي كه پيش خود دارد طوري عمل كند كه با واقع و نفس الامر مطابقت داشته باشد؟ لهذا در اينجا چند مطلب است كه شايسته توجه و دقت است از اين قرار:
1. كيفيت تحليل و تركيب عقلي تصورات;
2. كيفيت تحليل و تركيب تصديقات;
3. ارزش منطقي تحليل و تركيب عقلي تصورات;
4. ارزش منطقي تحليل و تركيب تصديقات;
منطق تعقلي براي تحليل و تركيب تصديقات كه از آن به روش استنتاج و استدلال عقلي تعبير مي شود، ارزش منطقي قائل است...»5
6. پاسخ هايي به مسئله مذكور
در مورد پرسش فوق بايد گفت كه:
نخست
با مطالعه معرفت شناسي رئاليستي كه در كتاب اصول فلسفه ترسيم شده است مي توان كاملا به اين امر اذعان داشت كه اين معرفت شناسي به طور جدي و محوري، معرفت شناسي قواي ادراكي را به عنوان محور و مركز ثقل مباحث خود انتخاب نكرده است. در اين ديدگاه، قوا و فعاليت هاي دستگاه ادراكي، به عنوان شرايط و پيش شرط هاي ادراك، از حيث معرفت شناختي مورد نظر نيستند. اين مسئله اولا از مطالعه مباحث كتاب آشكارا معلوم است و ثانياً يك مؤيد از ميان نشانه هاي متعدد اين است كه اساساً تلقي ايشان از «ذهن» بر محور معلومات و ذهنيات است نه چارچوب استعدادي و قواي ذهن. از نظر اين ديدگاه مراد از ذهن همان ذهنيات است و چنين نيست كه «ما يك ذهن داريم علاوه بر اين ذهنيات»6 و مراد از ذهنيات هم همانا مجموعه صور محسوس، خيالي و معقولات اولي و ثاني است.7 و مراد از معقولات هم يك سلسله معاني و صور كلي است.8 به طور كلي به نظر ايشان ذهن يعني مجموعه تصورات و تصديقات بالفعل در دستگاه ادراكي انسان. در اين ديدگاه انسان در آغاز فاقد ذهن است و اين به معناي آن است كه در آغاز تولد هيچ ادراك تصوري و تصديقي در دستگاه انسان موجود نيست.9 و اين همان تساوي ذهن و ذهنيات است. حال با اين تصور مبنايي از ذهن، امكان ندارد كه محور معرفت شناسي رئاليستي، شرايط و زمينه هاي ادراكات باشد نه خود ادراكات. در واقع وقتي كه سخن از اين ميورد كه «تا ذهن را نشناسيم فلسفه نخواهيم داشت» منظور شرايط و زمينه هاي ادراك نيست بلكه مراد ذهنيات و معلومات است. اما به تبع اين بحث، وارد كاركردها و فعاليت هاي ذهن نيز شده اند و خود را بي نياز از اين مبحث نيافته اند.
اين زمينه ها و شرايط و بنيادهاي ادراكات نيست كه بحث از ادراكات را به دنبال خود مي كشد بلكه اين بحث از معلومات و ادراكات است كه بحث از زمينه ها و شرايط استعدادي و قواي ادراكي را در پي خود مي آورد. نشانه گيري به سوي ذهنيات است نه چارچوب ذهنيات. مباحث، بالذات مربوط به معلومات و ذهنيات است و بالعرض مربوط به چارچوب و زمينه اي كه ذهنيات در آن ظهور مي كنند.
دوم
در معرفت شناسي رئاليستي اثري از تفكيكي پايه، جدي و آشكار در ميان «ادراكات» و «قواي ادراكي» ديده نمي شود. به بيان ديگر همان گونه كه تقسيم پايه و بنيادي علم به «تصورات» و «تصديقات» در آن به چشم مي خورد و سرتاسر اصول فلسفه تحت شمول اين تفكيك قرار دارد، تقسيمي بنيادي به نام تقسيم مباحث معرفت شناسي به مباحث مربوط به قواي ادراكي و مباحث مربوط به ادراكات به چشم نمي خورد و اين نشان از عدم توجه جدي ـ و نه بي توجهي مطلق ـ به اين ماجرا دارد.
سوم
از مجموعه مباحث كتاب چنين برمي آيد كه مسئله قواي ادراكي به صورت اصالي موردنظر نبوده است بلكه منظر اصلي، ديدگاه آلي صرف در مورد آن ها بوده است. گويي مانند كسي كه در صدد گذر از يك باريكه آب است و به طور موقت پاي خود را روي يك سنگ در وسط آبراه مي گذارد تا هر چه سريع تر از باريكه آب گذر كند.
چهارم
مسئله تعريف «ذهن» و معناي آن در اين ديدگاه، مؤيد اين برداشت است. اگر چنان چه قواي ادراكي براي اين معرفت شناسي از اهميت درجه اول برخوردار بود، تعريف ايشان از ذهن و مقدمات آن مشتمل بر دخالت همين عناصر بود و در واقع، ماهيتي فرآيندي داشت نه فرآورده اي و در تعريف ذهن بر فرآيندهايي كه در بستر آن ها شكل مي گيرد تأكيد مي شد، در حالي كه همان گونه كه گذشت تعريف ايشان از ذهن فرآورده محور است و بر محصولات قواي ادراكي و نه فرآيندهاي ادراكي تأكيد دارد.
پنجم
يكي از دلايلي كه اين معرفت شناسي، تفطن و توجه كافي به مسئله قوا و فعاليت هاي ادراكي نداشته است، عبارت از تعارض در تعريف و معناي ذهن يا خلط ميان دو معنا از ذهن است. بدين بيان كه از طرفي اين ديدگاه ذهن را همان ذهنيات مي نامد و انسان را در آغاز تكوين فاقد ذهن مي داند، به معناي آن كه هيچ گونه معلوماتي در او نيست، نه بالفعل نه بالقوه. اين يك نگاه و معناي فرآورده محور به ذهن است. اما از طرف ديگر از «استعداد مخصوص» ذهن و از قواي آن و از «تصرف»، «طرز عمل»، «مداخله» و... ذهن سخن مي گويد.10 و اين يك نگاه و معناي فرآيندي براي ذهن است. در اين حالت ذهن در آغاز تكوين از استعدادهايي بالقوه برخوردار است و انسان از اين لحاظ واجد ذهن است به نحو بالقوه. به علاوه ذهن در اين معنا شرط و مبناي ظهور ادراكات است نه خود ادراكات.
اين تعارض و خلط ميان دو معنا از ذهن، نشان از اين دارد كه در اين ديدگاه در عين بي توجه نبودن به استعدادهاي نفس، از جمله قواي ادراكي، تفكيك قواي ادراكي از خود ادراك، در تعريف ذهن، نه وضوح كافي داشته و نه به جد در مباحث به كار رفته است و نه به حد كافي لوازم و آثار آن استنتاج شده است.
ششم
آنچه از كتاب اصول فلسفه نقل شد تنها ناظر به ارزيابي بخشي از قواي ادراكي است يعني تأمل معرفت شناختي و منطقي در دو فعاليت «تجزيه و تركيب» مي باشد. اما آيا دامنه اين پرسش، با وضوح، به تمام زمينه ها و قواي ادراكي سرايت پيدا كرده است؟ آيا كليت بحث، منحصر در بررسي دو فعاليت دستگاه ادراكي نشده است؟ به علاوه تمركز در اين نقل قول بر روي ارزش منطقي تصورات و تصديقات است نه ارزش نفسِ عمليات و فرآيند ادراكي در فاعل شناسا (فرآيندِ في نفسه).
هفتم
ممكن است كه پس از طرح اين تفكيك بنيادي، در معرفت شناسي و پرسش هاي مهم معطوف به آن، اصول فلسفه را در اين منظر ديده و آن گاه ناخودآگاه اين برداشت حاصل شود كه آري اصول فلسفه دقيقاً متوجه اين تفكيك بوده است و مباحث خود را به دقت بر همين اساس تنظيم كرده است و حتي مؤيداتي نيز بر اين ادعا مطرح شود. در حالي كه اين نگاهي جديد است كه ما پس از آگاهي از اين تقسيم جديد، بر آن مي افكنيم.
البته روشن است كه ما مي توانيم پس از آگاهي از تفكيك ها و تأملات جديد، در سايه آن ها به مباحث گذشته خود كه غافل از اين نوآوري ها بوده اند، نظم و ترتيب جديدي بدهيم، ولي اصرار بر تفطن آگاهانه و مو به مو بر آراي جديد، محلي از اِعراب ندارد.
انكار نمي توان كرد كه كتاب وزين اصول فلسفه از آن چنان ابعادي در طرح زمينه هاي ادراك برخوردار است كه مي تواند قابليت زمينه سازي براي دادن مدلي اوليه براي شرايط و زمينه هاي ادراك بر محور قواي ادراكي را تا حدي مهيا سازد. ولي اين به منزله اذعان به تدوين و تأليف اصول فلسفه بر محور قواي ادراكي كه در دستگاه ادراكي انسان وجود دارد، نيست.
خلاصه: گاهي پس از بيان آراي جديد و روي آوري به متون بر اساس اين آراء، جملات و عبارات، رنگ و بو و طعم همان آراء را به خود مي گيرند و گويي به نظر مي رسند كه در همان راستا شكل گرفته اند. در حالي كه اين عبارات و مجموعه ها، در حكم تفطن ها و جرقه هايي محسوب مي شوند كه به قدر كافي پرورش نيافته اند و لوازم و آثار آن ها استخراج نشده اند و اساساً محوريتي در متون نداشته اند.
هشتم
به نظر مي رسد كه اگر «فرآيند محوري» بر اصول فلسفه حاكم بوده و مورد توجه اساسي اين ديدگاه باشد، به گونه اي كه تمام مباحث را تحت تأثير خود داشته باشد، آن گاه مي بايست مباحث و مسائلي از قبيل آنچه كه در ذيل مي آيد، در كتاب اصول فلسفه مطرح بوده و با دقت و موشكافي فلسفي ـ همانند آن چه در مورد تصورات و تصديقات به كار رفته است ـ مورد بررسي قرار گرفته باشند، اما و هزار اما كه اكثريت قريب به اتفاق چنين مباحثي در آنجا به چشم نمي خورند. به بيان ديگر مسائلي كه در ذيل مي آيد به سه حوزه وجودشناسي، روان شناسي و معرفت شناسي قواي ادراكي مربوط مي شوند، حال از ميان اين سه دسته از مباحث و مسائل ـ به ويژه مسائل معرفت شناسي قواي ادراكي ـ چه مقدار از آن ها در كتب و آثار و فصول مربوط به معرفت شناسي رئاليستي و نه در آثار و كتب مربوط به متافيزيك، مطرح شده است و تا چه حدي در گره گشايي از مباحث معرفت شناسي و توضيح و تبيين آن ها دخالت داده شده است و به علاوه تا چه مقدار به لوازم و آثار اين مسائل توجه و التفات شده است؟ نخست به پرسش هاي معرفت شناختي مي پردازيم:
الف) آيا در كنار طرح سه پرسش اساسي در مورد علم و معلومات، كه با عناوين «ارزش معلومات، راه حصول علم و تعيين حدود علم» صورت گرفته است11 و محور مباحث معرفت شناسي قلمداد شده است، به پرسش هايي از همان قبيل در مورد قواي ادراكي توجه شده است يعني پرسش هايي از اين قبيل كه «ارزش قواي ادراكي چيست؟ راه و چگونگي حصول قواي ادراكي كدام است؟ حدود فعاليت قواي ادراكي چقدر است؟»
ب) مسئله تفكيك بنيادي سه عنصر «قواي ادراكي به منزله استعدادهاي ادراكي»، «كاركرد قواي ادراكي» و «محصولات ادراكي قوا» و پرسش از جايگاه و لوازم معرفت شناختي آن ها؟
ج) قواي ادراكي در حكم تعينات و روزنه هايي براي نفس هستند كه نفس انسان ادراك خود از خارج را با همين تعينات شكل مي دهد. در واقع اين قابليت ها و استعدادهاي ادراكي هستند كه با فعاليت خود، چارچوب و محدوده ادراكي نفس را ترسيم مي كنند. آيا اولا چنين محدوديت و چارچوبي مورد توجه مي باشد و ثانياً محدوديت و چارچوبي كه از اين طريق براي نفس حاصل مي شود، در مجموع، سبب تأثير كيفي، عمقي و ماهوي در امر ادراك مي شود يا تأثير آن كمّي، سطحي و عرضي است؟
د) چگونه و از چه طريق و ابزاري مي توان مرز دقيقي ميان تصرف كمّي و كيفي قوا ترسيم كرد؟ ملاك اين مرزبندي چيست؟
هـ.) وضعيت ادراك ما از «خود» و «اشيا» در صورتي كه حالات زير تحقق مي يافت، چگونه بود:
1. برخي از قواي ادراكي حذف مي شدند و از بين مي رفتند؟
2. برخي ديگر از قواي ادراكي، علاوه بر قواي موجود، اضافه مي شدند؟
3. پاره اي از قواي ادراكي تغيير ماهيت مي دادند و به گونه ديگري مي شدند؟
4. تمام قواي ادراكي خود را از دست مي داديم؟
5. اگر انسان ها با قوا و استعدادهاي ادراكي ديگري خلق مي شدند؟
و) آيا مفهوم «قوه» معقول اولي است يا ثاني؟
پاره اي از پرسش هاي وجودشناختي و روان شناختي در مورد قواي ادراكي نيز از اين قبيل است:
رابطه نفس با قواي ادراكي از چه قسمي است: انضمامي، اتحادي يا از نوع وحدت؟ نسبت نفس و قوا مانند نسبت فعل و قوه است يا جوهر و عرض يا ظرف و مظروف يا صورت و ماده و يا علت و معلول؟ نحوه وجود قواي ادراكي چگونه است: مادي، مجرد يا نيمه مجرد؟ اگر نفس عليتي نسبت به قوا دارد از چه نوع است: حقيقي يا اِعدادي؟ اگر قواي ادراكي عليتي نسبت به ادراكات و معلومات دارند اين عليت از چه قسمي است: ايجادي يا اعدادي؟ قواي ادراكي واسطه در ثبوت ادراكات براي نفس اند يا واسطه در اثبات؟ قوا نسبت به نفس عرض تحليلي اند يا عرض مقولي؟ نحوه وجود آن ها از نوع ادراك است يا فعل يا افعال ادراكي اند؟ بالقوه هستند يا بالفعل؟ آيا متصف به استعداد و امكان استعدادي مي شوند؟ فطري اند يا غيرفطري؟ كاركرد دقيق اين قوا چيست؟ تعداد اين توانايي ها و قابليت هاي ادراكي چند است؟ رابطه اراده و اختيار با اين قوا چگونه است؟ آيا قواي ادراكي جهت دارند يا بي جهت اند؟ لا به شرط اند يا به شرط شيء (نسبت به انجام يا عدم انجام فعاليت خاص؟) رابطه قواي ادراكي با ادراكات چگونه است: مانند رابطه بستر رودخانه و رود است يا مانند لوله و آب، يا معده و غذا، يا شيشه هاي رنگي و نور، يا تلويزيون و امواج راديويي يا...؟
نهم
نشانه ديگري كه دلالت بر عدم توجه محوري معرفت شناسي رئاليستي بر قواي ادراكي و فرايندهاي معطوف به ادراك دارد، عبارت از عدم دخالت دادن و آشكار ساختن قواي ادراكي به عنوان شرايط جدي و مهم ظهور و تشكيل ادراك در تلقّي و فرمولي است كه از جريان علم و شناخت در فاعل شناسايي دارند. فرمول معرفت شناسي رئاليستي چنين است: «معلوم را (الف) و جزء مغزي را (ب) و اثر مادي مفروض را (ك) و صورت علميه را (ج) فرض مي كنيم. فرمول مزبور وقتي مي تواند درست بوده باشد كه (ج = ك) اثبات شود و گرنه ارزشي نخواهد داشت.»12 در عين حال كه اين فرمول در مقام بيان واقع نمايي ادراكات و عدم تصرف كيفي فاعل شناسايي در امر ادراك است، و با وجود آنكه به زمينه هاي مادي ادراك اشاره شده است، ولي جايي براي قواي ادراكي و جايگاه آن در حصول صورت علميه در نظر گرفته نشده است. روشن است كه چنين نگاهي به مسئله ادراك دليل بر عدم لحاظ جايگاه ويژه براي قواي ادراكي و غفلت از معرفت شناسي قواي ادراكي است.
دهم
حتي اگر بپذيريم كه معرفت شناسي رئاليستي تفطن كافي يا لازم را در معرفت شناسي قواي ادراكي داشته است و اين آگاهي را در آثار خود منعكس ساخته است، بايد به اين حقيقت اذعان داشت كه اين ديدگاه در معرفت شناسي قواي ادراكي خود، از دو نكته مهم و كليدي و سرنوشت ساز غفلت كرده است:
اول آنكه، قواي ادراكي را به عنوان چارچوب، قالب و ظرف ادراك، آن گونه كه به شناسايي، شرايطي را تحميل مي كند، در نظر نگرفته است. توضيح آنكه در مسئله قواي ادراكي، در اين ديدگاه، در عين شرط بودن آن براي ادراك اولا از جنبه اَصالي آن ها غفلت شده است و ثانياً در سايه چنين منظري، لحاظ آن ها به عنوان يك چارچوب و قالب و ظرف براي ادراك مورد غفلت قرار گرفته است. در اين لحاظ جديد، قواي ادراكي در حكم «مقولات» دستگاه ادراكي انسان هستند ـ شبيه مقولات كانت ـ كه خود را بر محتواي ادراكي تحميل مي كنند و آن را به صورت قالب خود درمي آورند و شايسته قامت خود مي سازند.
به علاوه بر اين اساس، در اين لحاظ، تأكيد اكيدي بر جايگاه قواي ادراكي در حصول شناسايي و شكل گيري آن خواهد بود به گونه اي كه آن بايد در هر فرمول ادراك و شناسايي خود را نشان دهد. در واقع، شناسايي در اين ديدگاه از جهتي در طي چنين فرمولي به ظهور مي رسد:
واقعيات + شرايط مادي + قواي ادراكي = علم و شناسايي
در حالي كه در كتاب اصول فلسفه و روشن رئاليسم هنگامي كه گام هاي ظهور علم بيان مي شوند، هر چند كه بيان اين مراحل از يك منظر وجود شناسانه است، اما جايگاه قواي ادراكي در حد همين بحث نيز معلوم نيست; از نظر اين ديدگاه براي تحقق ادراكات و وجود آن ها سه گام لازم است كه عبارتند از: «انجام يافتن يك سلسله عوامل خارجي، انجام يافتن فعاليت هاي عصبي، وجود يك سلسله قوانين روحي.»13 به نظر مي رسد كه منظور از قوانين روحي هم، چيزي جز زمينه سازي بدن و قوا براي عليت نفس نسبت به صور ادراكي نيست. يعني اگر هم قوا را داخل در قوانين روحي بدانيم، از نقش بسيار نازلي برخوردار هستند و به همين دليل در بيان مراحل قابل ذكر نيستند. اين در حالي است كه از محتواي مقاله پنجم (پيدايش كثرت در ادراكات) چنين برمي آيد كه قواي ادراكي از اركان اساسي ادراك محسوب مي شود. اين جمع توجه و بي توجهي، دال بر عدم وضوح جايگاه قواي ادراكي در معرفت شناسي رئاليستي دارد.
دوم آنكه، معرفت شناسي رئاليستي در بحث قواي ادراكي از مسئله «عينيت» اين قوا غفلت كرده است. به بيان ديگر در مباحث معرفت شناسي آن، مبحثي با عنوان مسئله عينيت در قواي ادراكي انسان به چشم نمي خورد. اين ديدگاه از خود سؤال نكرده است كه چرا بايد فرآيندهاي ادراكي مانند قوا، محصولي به بار آورند كه مطابق با واقع باشد؟ سرّ تطابق فعاليت اين فرآيندها با كاركرد واقعيت و امور واقعي در چيست؟ نقطه تلاقي قواي ادراكي و واقعيت در كجاست كه بر آن اساس بتوان محصولات آن ها را عيني دانست؟
نكته: اگر معرفت شناسي رئاليستي بر مباحث معرفت شناسي قواي ادراكي اشراف كامل داشته و به تمام آن ها در آثار خود پرداخته است، و از جمله به «نگاه مقوله اي به قوا» و «مسئله عينيت قوا»، آن گاه در مسئله خطا، كه جزو مباحثي است كه با معرفت شناسي قواي ادراكي ارتباط بيواسطه اي دارد، هيچ گاه به همين بسنده نمي كرد كه بگويد: «وجود خطا در خارج بالعرض است يعني در جايي كه ما خطا مي كنيم هيچ يك از قواي مدركه و حاكمه مان در كار مخصوص به خود خطا نمي كند بلكه در مورد دو حكم مختلف از دو قوه مثلا، حكم اين قوه را بر مورد ديگر تطبيق مي نماييم (حكم خيال را بر مورد حكم حس يا به مورد حكم عقل) و اين نكته مضمون سخني است كه فلاسفه مي گويند كه خطا در احكام عقليه به واسطه مداخله قوه خيال است.»14
چنان كه ملاحظه مي شود در بحث تحليل خطا، امكان دو خاستگاه مهم خطا (يعني اول، فرض مقولاتي بودن قوا و دوم، مسئله عينيت نفسِ قواي ادراكي) مورد بحث قرار نگرفته است. به بيان ديگر بحث و تأمل در كارِ مخصوص خود قوا، و نه در سرايت احكام يكي از قوا به ديگري، مورد غفلت قرار گرفته اند.
7. نياز به طرح نگاه فرآيند محور در معرفت شناسي رئاليستي
بر اساس نكاتي كه اشاره شد روشن گشت كه معرفت شناسي رئاليستي در عين مطرح كردن نظريه قواي ادراكي در معرفت شناسي خود و مبنا قرار دادن آن در امر شناسايي و اخذ نتايج معرفت شناختي از آن، از فقدان توجه كافي و تحليل و بررسي همه جانبه ـ به ويژه معرفت شناسانه ـ در مورد آن قوا رنج مي برد. حال نيك روشن شده است كه عدم توجه كافي به اين مسئله، هم ضعف نتايج ارائه شده در معرفت شناسي را سبب خواهد شد و هم نشان از كاستي و خلأ آشكار در مباحث معرفت شناسي رئاليستي خواهد داشت. حال چاره آن است تا معرفت شناسي رئاليستي نگاه معرفت شناختي خود را به زمينه ها و شرايط ويژه ادراك، مخصوصاً در قواي ادراكي متمركز سازد و موضع خود را آشكارا در اين باب مطرح كند. نيز شايسته است تا اين معرفت شناسي در كنار شعار مهم «تا ذهن را نشناسيم نمي توانيم فلسفه داشته باشيم»15، كه مبتني بر تلقّي فرآورده محور در مورد ذهن است، به شعار «تا قواي ادراكي ذهن را نشناسيم علم حل نخواهد شد»، كه مبتني بر عنايت به زمينه ها و قواي تشكيل دهنده ذهن است و فرآيند محور مي باشد، نيز بپردازد.
به بيان ديگر آن معرفت شناسي رئاليستي كه در كتاب اصول فلسفه و روشن رئاليسم شكل گرفته است، براي فربهي و تكميل خود و وصول هر چه بيشتر به ماهيت و اوصاف معرفت، نيازمند برداشتن يك گام اساسي ديگر است و آن توجه و بحث كافي در مورد قواي ادراكي، به ويژه از جهت معرفت شناختي است.
8. نسبت دو معرفت شناسي مبتني بر فرآورده و فرآيند
مي توان گفت كه نسبت اين دو معرفت شناسي، نسبت مكمليت است. هرگاه معرفت شناسي ما در گام نخست خود به بحث در شرايط و زمينه هاي ادراك و ذهن به ويژه مسئله قواي ادراكي، بپردازد و آن گاه بر آن اساس، به سوي بحث در ذهنيات و محصولات آن شرايط رهسپار گردد، خواهد توانست از نقصان مباحث جلوگيري كند و دو مبحث مكمل همديگر را ارائه دهد. به بيان ديگر معرفت شناسي معطوف به فرآيندها و فرآورده ها دو مبحث مكمل هم هستند و دومي به دنبال اولي مي آيد و مبتني بر آن شكل مي گيرد و كامل كننده آن و ميوه آن خواهد بود.
9. تحول در پارادايم معرفت شناختي و انقلاب كپرنيكي در معرفت شناسي رئاليستي
اگر چنان چه معرفت شناسي رئاليستي درصدد بحث مستقل در مورد قواي ادراكي ـ به ويژه بحث معرفت شناختي از آن ـ برآيد و اين بحث را مقدم بر مبحث فرآورده هاي ادراكي قرار دهد و ذهن شناسي خود را مؤخر از شناخت شرايط ظهور ذهن، قرار دهد آن گاه نوعي انقلاب كپرنيكي را در معرفت شناسي خود وارد ساخته است. بدين معنا كه تا حال همه مباحث و از جمله مبحث قواي ادراكي بر محور فرآورده هاي ادراكي تنظيم و تدوين مي شد ولي از اين پس، تمام مباحث معرفت شناختي و از جمله ذهنيات و فرآورده ها بر محور بحث قواي ادراكي و شرايط ادراك و فرآيندهاي ادراكي تنظيم و تدوين خواهند شد. به بيان ديگر تحول در پارادايم معرفت شناسي رئاليستي سبب انقلاب كپرنيكي، شبيه آن چه در معرفت شناسي كانت رخ داد، خواهد شد.
10. وقوع تحول در معرفت شناسي رئاليستي
آيا اين تحول پارادايمي و انقلاب كپرنيكي سبب تحول در معرفت شناسي رئاليستي خواهد شد؟ به نظر مي رسد كه با توجه به اينكه: نخست، همان گونه كه معرفت شناسي قواي ادراكي منطقاً مقدم بر معرفت شناسي فرآورده قواي ادراكي است، اگر در عمل نيز اين تقدم لحاظ گردد و پس از بحث مستوفا در اين بخش به مسئله ذهن و ذهنيات پرداخته شود و مبنا بودن و پايه بودن بحثِ شرايط و زمينه ها مورد توجه قرار گيرد و دوم، با عنايت به پرسش هاي بنيادين معرفت شناختي و مطالبي كه بر حسب نمونه در بندهاي نُه گانه سابق گذشت و نيز جدي گرفتن آن ها و سوم، با توجه به نو بودن و بِكر بودن مسائل و جوانب مسئله معرفت شناسي قواي ادراكي و وسيع بودن دامنه و عمق بحث و ظهور نيافتن مباحث ممكن و پاسخ هاي ممكن در اين مورد در حوزه معرفت شناسي رئاليستي، مي توان اذعان داشت كه معرفت شناسي رئاليستي بر اساس اين چرخش پارادايمي و انقلاب كپرنيكي، دچار تحول و تكامل خواهد شد.
11. امكان تعميم مسئله
همان گونه گذشت امكان تعميم مسئله زمينه محوري يا ادراك محوري به تاريخ تفكر فلسفي در حوزه معرفت وجود دارد. از اين روي، مي توان اين پرسش را در مورد فلسفه كلاسيك، از افلاطون و ارسطو تا پس از آن ها، مطرح ساخت كه آيا اين فلاسفه در بحث شناخت و تحليل معرفت آدمي، محوريتي براي معرفت شناسي قواي ادراكي، از آن سنخي كه در اين مقاله آمده است، قائل بوده اند يا نه؟ يا آنكه اكثراً دغدغه وجودشناسي و روان شناسي قواي ادراكي را داشته اند و بس؟ و...
پاسخ به اين پرسش ها نوشتار ديگري را طلب مي كند كه اميد است در آينده فراهم گردد.
پينوشت:
1ـ سيد محمدحسين طباطبائي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، با پاورقي مرتضي مطهري، قم، دفتر انتشارات اسلامي، ص 287.
2ـ همان، ص 173، 183، 200، 203، 213، 214، 235، 270 و 286.
3ـ مرتضي مطهري، شرح مبسوط منظومه، تهران، حكمت، 1366، ج 3، ص 283، 292 و 296.
4ـ سيد محمدحسين طباطبائي، پيشين، ص 170.
5ـ همان، ص 235ـ236.
6ـ مرتضي مطهري، پيشين، ج 3، ص 287 (پاورقي).
7ـ همان، ص 283، 292ـ296.
8ـ همان، ص 283.
9ـ سيد محمدحسين طباطبائي، پيشين، ص 188.
10ـ همان، ص 170.
11ـ همان، ص 90.
12ـ همان.
13ـ همان، ص 74.
14ـ همان، ص 162.
15ـ همان، ص 350.