تحليل و بررسى ابعاد گوناگون معناى زندگى
سال نوزدهم ـ شماره 158 ـ بهمن 1389، 153ـ162
محمّدرضا رحمانی اصل*
چكيده
اين مقاله ابعاد و اضلاع گوناگون معناى زندگى «شخص» را مورد تحليل و بررسى قرار مىدهد. اين تحليل با نگاه «سوم شخص» صورت گرفته تا بتواند ديدى شمولى داشته باشد؛ زيرا يافتن معناى زندگى انسان جز از طريق آشنايى با جنبههاى روحى و روانى و موقعيتى كه در آن زندگى مىكند و حتى جز از طريق معرفت به اجزاى هستى امكانپذير نيست. با تأمّل در خدا، انسان و هستى، بصيرت ما نسبت به موقعيت انسان در عالم هستى عميقتر خواهد شد و به تفسير صحيحى درباره معناى زندگى شخص دست مىيابيم.
اين مقاله با رويكرد تحليلى و نظرى نگارش يافته و هدف از آن، سعى در تبيين معناى زندگى است تا خواننده را به عنوان يك تحليلگر در يافتن معناى زندگى خود يارى دهد. تأثير فهم موقعيت و جايگاه انسان در معنادارى زندگى، همچنين ميزان تأثير دين و اخلاق در معنادارى زندگى از ديگر اهداف اين پژوهش است.
كليدواژهها: معناى زندگى، هدف زندگى، پوچى، خدا، جهان، انسان.
مقدّمه
بىشك، از اساسىترين پرسشهايى كه هر انسانى در دورهاى از زندگى روزمرهاش با آن مواجه مىشود اين است كه آيا زندگى ارزش زيستن دارد و چرا بايد زندگى كرد؟ سؤالات ديگرى كه پيرامون اين مطلب يا ذيل آن مطرح مىشود مباحثى تحت عنوان «معناى زندگى» را شكل مىدهد. اين مسئله هرچند تاريخچهاى به اندازه حيات بشريت دارد، اما به طور خاص قريب به پنجاه سال است كه بحث معناى زندگى به صورت مسئله جدى فلسفى در ذيل مباحث انسانشناختى مطرح مىگردد.
در عصرى كه اگر عنوان بحران معنا و معنويت بر آن بنهيم عنوانى بىروا نيست، برخى معتقدند كه زندگى ارزش زيستن ندارد و بايد گذراند. در مقابل، عدهاى معتقدند كه لحظه به لحظه زندگى فرد معنادار است و انسان بايد در زندگى فردىاش معنايابى كند. سؤالات اصلى اين پژوهش عبارتند از:
1. پرسش از معناى زندگى در كدام بخش از قلمرو زندگى انسان مطرح مىشود؟ 2. نقطه آغازين جستوجو براى يافتن زندگى معنادار چيست؟ 3. انسان چگونه مىتواند زندگىاش را معنادار بيابد؟
سؤالات فرعى كه به آنها پرداخته مىشود، عبارتند از: 1. تصوّر از جهان و خدا چه تأثيرى در معنادهى به زندگى فرد دارد؟ 2. آيا با وجود شرور و مرگومير مىتوان زندگى معنادارى داشت؟ كه در پاسخ به اين سؤالات، اساسىترين نكات درباره بحث از معناى زندگى، نقطه آغاز جستوجو براى معناى زندگى، تأثير تصوّر و تلقّى از جهان و خدا در معنادهى به زندگى فرد و اهمّ عوامل بىمعنايى در زندگى فرد از مباحث اصلى اين مقاله به شمار مىرود.
تا به حال مقالات گوناگونى در باب معناى زندگى اعم از ترجمه، نقد و بررسى و پاسخ به شبهات معناى زندگى نگارش يافته است كه اغلب اين آثار به طور مدوّن و منظم در مجله نقدونظر، شمارههاى 29ـ32 سال 1382 گردآورى شده است، امّا امتياز اين مقاله در اين است كه حتىالامكان سعى شده مباحث معناى زندگى را به طور اجمال و بدون هيچگونه پيشداورى و طرفدارى از نظريهاى خاص عنوان گردد و به تمامى پرسشهاى تشكيلدهنده معناى زندگى به عنوان امرى عينى و ملموس بنگرد تا ذهن خواننده را به طور جدى درگير معناى زندگى خويش كند.
1. نكاتى اساسى در بحث از معناى زندگى
الف) معنا در بحث معناى زندگى هيچ ارتباطى با مباحث زبانشناختى، معناشناختى و معرفتشناختى ندارد، بلكه «معناى معنا»1 را به عنوان مقولهاى متمايز مورد بحث
قرار مىدهيم و مقصودمان از معنا همان كلمهاى است كه از آن گاهى به «ارزش»، «هدف»، «اهميت» و «كاركرد» و برخى هم از آن به فراتررفتن از حد و مرزها2 تعبير كردهاند.
ب) «هدف» در سؤال «هدف زندگى چيست؟»، غالبا در سه ساحت مطرح مىشود:
1. اينكه چرا بعضى چيزها وجود دارند و بعضى ديگر كه به همان اندازه ممكناند، وجود ندارند3 و اينكه طرحو نقشهاى براى جهان وجود دارد يا خير؟
2. چرا انسان وجود دارد؟ آيا هدفى براى او هست؟
3. آيا هدفى از وجود من هست؟ اگر هدفى هست چگونه آن را بيابم و اگر آن هدف را در نيابم چگونه مىتوانم اهميت و ارزش زندگىام را بفهمم؟ بنابراين، در پرسش از معناى زندگى، «هدف زندگى من»4 موردنظر مىباشد.
ج) منظور ما از زندگى، حيات بيولوژيكى نيست، بلكه معناى فلسفى حيات موردنظر مىباشد. در حقيقت، منظور ما، معناى فعلى زندگى است نه معناى اسمى آن، و تنها در اين صورت امكان بحث درباره هدفدارى يا بىهدفى زندگى خواهد بود.
د) از موارد بالا مىتوان دريافت كه نگرش ما نگرشى فلسفى خواهد بود و پرسش از معناى زندگى به صورت پرسشى فلسفى مطرح خواهد شد.
ه .) بحث از معناى زندگى در دو ساحت وجودى و مابعدالطبيعى قابل بيان مىباشد كه ابتدا به ساحت وجودى و سپس مابعدالطبيعى آن خواهيم پرداخت.
و) در بحث از معناى زندگى، اگرچه فرد در ابتدا با سؤالات محدودى مواجه مىشود، ولى آنچنان اين سؤالات فربه مىشوند كه پرسش از معناى زندگى پرسشى هويتشناسانه خواهد شد و فرد در پى آن است كه تمام هويت خودش را در اين عالم كشف كند.
ز) در اين تحقيق سعى بر آن است تا با نگاه سوم شخص به مسئله معناى زندگى به عنوان امرى عينى پرداخته شود؛ چون تنها در اين صورت مىتوانيم ديدى شمولى و كلنگرانه داشته باشيم. ولى بايد در نظر داشت كه ما نبايد معنا را آنقدر عينى بدانيم كه احوال درونى انسان ناديده شود و يا آن را آنقدر ذهنى بدانيم كه انتخاب هر فردى معنادار تلقّى شود.
ح) در حقيقت، پرسش از معناى زندگى دربردارنده پرسشهاى زندگى است؛ پرسشهايى از قبيل مرگ، زندگى، رنج، تكرار، عشق، تناهى، شر و... . پس بايد توجه داشت كه اگر مسئله معنادارى زندگى را منحصر به يك مسئله بدانيم مرتكب مغالطه شدهايم.
2. نقطه آغاز جستوجو براى معناى زندگى
نقطه آغاز جستوجو براى معناى زندگى، مواجه شدن با سؤال «من كيستم؟» است؛ آنجا كه فرد گمان مىكند من خودش را در ميان شخصيتها و نقشهايى كه جامعه به او تحميل كرده، گم كرده است. اين مهمترين سؤالى است كه در زندگى فرد رخ مىدهد؛ زيرا سرآغاز بازگشت از زندگى غير اصيل (زندگى عاريتى) به زندگى اصيل خواهد بود. از اينرو، هايدگر يكى از نشانههاى زندگى اصيل را مواجه شدن انسان با پرسش از هستى خود مىداند.5
به تعبير مولوى:
زين دو هزاران من و ما در عجبم من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم6 پرسش از «من كيستم؟» و به عبارت ديگر، پرسش از معنادارى زندگى وقتى ميسر خواهد بود كه فرد خودش را در تعامل با جهان پيرامون بداند؛ يعنى پرسش «من كيستم؟»، در وهله اول در ارتباط انسان با جهان پيرامون و تكتك اجزا و عوامل آن شكل مىگيرد و فرد خودش را در مجموعه عالم مىيابد و به تعبير هايدگر در ـ جهان ـ بودن (In-der-Welt-sein) براى انسان مشهود مىشود؛ پس هرچه انسان شناخت كامل و دقيقترى نسبت به ظرايف و لطايف جهانى كه در آن زندگى مىكند داشته باشد، بهتر مىتواند موقعيت خود و به تبع آن معنا و ارزش خود را در جهان بيابد.
در هيئت بطلميوسى، خورشيد به دور زمين مىچرخد و زمين به عنوان مركز سيارات ديگر محلى ثابت و آرام براى زندگى انسان تلقّى مىشود. ولى در يافتههاى كيهانشناسى جديد اثبات مىشود كه زمين تنها يكى از هشت سيارهاى است كه به دور خورشيد مىگردد و اطراف اين سيارات صدها هزار سياره و ستاره دنبالهدار و اجرام ميانسيارهاى وجود دارد و اينها منظومه شمسى را تشكيل مىدهند كه فاصله زمين تا منظومه شمسى قريب چهار سال نورى است و فيزيك جديد توانسته با در اختيار داشتن ابزار و ادوات جديد و با فناورى نوين تنها پانزده ميليارد سال نورى از عالم را مشاهده كند و هنوز هم در اينكه پانزده ميليارد سال نورى، همه عالم است يا قسمت ناچيزى از عالم، در ترديد هستند.7 وقتى انسان چنين تصويرى از دنياى پيرامونش پيدا مىكند خودش را به عنوان ذره ناچيزى در عالم مىپندارد. حال اين سؤال برايش مطرح مىشود كه آيا وجود اين ذره ناچيز در عالم كلان با اينهمه پيچيدگى مىتواند معنا و ارزش داشته باشد؟ اينجاست كه هر مكتبى بنا بر جهانبينى خاص خودش پاسخى به اين پرسش مىدهد. برخى معتقدند: كل زندگى معنا و اهميتى ندارد8 و برخى ديگرمىگويند: «هر موجودى بدون دليل زاده مىشود، از روى ضعف خودش را امتداد مىدهد و به تصادف مىميرد.»9 در مقابل، برخى معتقدند: در دنيا چيزى وجود ندارد كه بيشتر از يافتن معناى زندگى خود، انسان را يارى كند.10
3. تأثير تصور و تلقّى از جهان و خدا در معنادهى به زندگى فرد
همانگونه كه بيان گرديد، تلقّى و تصور فرد از خود، در جهانبينى و جهتيابى او در زندگى تأثير بسزايى دارد و طبق اين تلقّى و تصور، فرد زندگىاش را معنادار يا بىمعنا مىيابد. براى مثال، اگر نگاه فرد به عالم نگاهى صرفا محسوس باشد و براى عالم ساحتى به غير از ساحتى كه به حس درمىآيد براى او معنايى نداشته باشد، فرد خودش را در جهانى مىيابد كه دايم به تناهى اين عالم برخورد مىكند و اين تناهى آزاردهنده عالم با عميقترين لايههاى وجودى فرد گره مىخورد.
قطعا افرادى كه تجربه حضور خدا را در جهان دارند و معتقدند خدايى هست، در مقايسه با افرادى كه تجربهاى از وجود خدا در عالم ندارند، وجود خدا نقش تعيينكنندهاى در معنايابى هستى زندگىشان خواهد داشت. به تعبير فئودور داستايفسكى11، «اگر خدا نباشدهمه چيز مجاز و هر كارى روا خواهد بود.»12 حال اگر با قدرى تأمّل تصورهايى را كه انسانهاى خداپرست از خدا دارند مورد بررسى قرار دهيم باز هم در ميان آنها تفاوتهاى مشهودى خواهيم ديد. به طور واضحتر، تصور انسانى كه خدا را تنها از روى دليل و برهان مىشناسد و او را امرى جداى از جهان مىپندارد با تصور فردى كه حضور خداى متعال را در جهان و نزديكتر از رگ گردن انسان مىداند، متفاوت خواهد بود. هرچند اين تفاوت در تصور و تلقّى جهان و خدا در ابتدا از منظر افراد امرى سليقهاى و كمتفاوت جلوهگر شود، ولى حقيقت اين است كه وقتى شخص نگاهى توحيدى به عالم دارد هم به آرامش دست مىيابد و هم تصور او موجب مىگردد كه از آرامش كاذب خارج شود.
قرآن مجيد با استفاده از دو كليدواژه «حب» و «ولايت»، رابطه انسان با خدا و انسانها با يكديگر را بسيار زيبا به تصوير كشيده است. خداوند در آيه 54 سوره «مائده» رابطهاش را با انسانها رابطه «حب» مىداند. نكته ظريف و قابل توجه اين آيه در اين است كه در معناى واژه حب، رابطه دوستى دوطرفه نهفته است. در واقع، رابطه محّب و محبوب، رابطه عاشق و معشوق واقعى است.
همچنين خداوند در آيه 71 سوره «توبه» انسانهاى مؤمن را اولياى يكديگر معرفى مىكند.
بنا بر آنچه از رابطه حب و ولايت گفته شد، خداوند ولى انسانهاست و از طرفى، انسانها اولياى خدا هستند و رابطه انسان با خدا و ديگر انسانها در تعاملى جدى قرار دارد.
بنابراين، ولايت همانند مثلثى است كه دو ضلع آن، انسان و يك ضلعش خداست و كسى كه در جريان ولايت ايمانى قرار بگيرد لذت و عشق در تمام زندگىاش تجلى مىيابد.
در واقع، عشق به مردم جز از راه عشق به خدا ميسر نخواهد بود و از طرفى ديگر، تا انسانها خدا را دوست نداشته باشند نمىتوانند به يكديگر عشق بورزند.
بنابراين، در ديدگاه اسلام اركان اصلى زندگى معنادار كه عشق و دوستى است، تنها در سايه ولايت ايمانى تحقق مىيابد و هرگز تنهايى و بىمعنايى براى انسان ولايتمدار مطرح نخواهد شد. اگر تصورمان از خدا تصورى از يك حاكم انتقامجو و خشن باشد، اين خدا، نه تنها موجب تسكين درد و دغدغههاى انسان نخواهد شد، بلكه انسان همواره در اضطراب و دلهره به سر خواهد برد.
4. اهمّ عوامل بىمعنايى در زندگى فرد
4ـ1. احساس بىاهميت و ناچيز بودن در عالم
با پيشرفت علوم و كشفيات جديد از عالم، فرد خودش را در مواجهه با عظمت و پيچيدگىهاى جهان هستى مىبيند و احساس مىكند كه در عالم هيچ است؛ همانگونه كه توماس نيگل13 در اينباره مىگويد: ماذرات ريزى در گستره بىكران جهان هستيم.14 و اين احساس بىمقدارى در عالم موجد احساس بىمعنايى در زندگى فرد خواهد شد. فرد داراى اين جهانبينى اگر از بيرون به زندگى بنگرد درخواهد يافت كه اگر هرگز در عالم نمىبود فرقى به حال دنيا نمىكرد و هنگامى هم كه معدوم شود، اين حقيقت كه او زمانى موجود بود اهميتى نخواهد داشت.15
اينجاست كه فرد مىپندارد تنها يك مسئله فلسفى واقعا جدى وجود دارد و آن، خودكشى است.16
البته تلقّى و تصور انسانها از احساس بىمقدارى در عالم بسيار متفاوت است و اين ناشى از شناخت و فهم حقيقت هستى مىباشد؛ زيرا ممكن است همانگونه كه فردى اين بىمقدارى خود را در گستره پهناور عالم، هيچ مىانگارد، فرد ديگرى اين تصور را براى خودش امرى مثبت تلقّى كند و از دل اين ذره ناچيز چنان معناى عميقى استخراج كند كه بتواند به وسيله آن، پيوند عميقى با حقيقت هستى برقرار سازد. به تعبير جان كاتينگام،17احساس بيهودگى فراگير، اگرچه براى برخى از انسانهاى ژرفانديش مشكلزاست، ولى براى بسيارى از مردم، گستره محدود زمان نيز مىتواند قلمرو كافى براى فعاليتهاى معنادار فراهم كند.»18
4ـ2. بىخدايى
بالطبع همانگونه كه زيستن بدون خدا لوازمى دارد، زندگى توأم با معنويت و شورانگيز و متعهدانه هم لوازم خاص خودش را دارد. در اينجا براى اينكه نقيصه بىخدايى پررنگ نمايان شود به بحث و بررسى درباره لوازم و آثار زندگى انسان خداباور و ديندار از ديدگاه فرهنگ غرب و فرهنگ اسلامى مىپردازيم. در ابتدا چهار مشخصه و ويژگى زيستن معنوى از نگاه جان كاتينگام را ذكر مىكنيم:
ويژگى اول اينكه در اين ديدگاه، زندگى نه يك رويداد تصادفى، بلكه موهبتى ارزشمند است كه از سرچشمه حقيقت، زيبايى و خوبى حاصل آمده است. در نتيجه، جهان نيز به رغم تمام كاستىهايى كه در آن مشاهده مىشود بسان جلوهاى از آن زيبايى، خوبى و حقيقت پديدار مىشود.
ويژگى دوم اينكه حيات ما به تصميم ما بسته است. ما مىتوانيم از ميان خوبى و بدى دست به انتخاب بزنيم. مسئوليت فردى براى ما فاعلهاى اخلاقى امرى حياتى است.
ويژگى سوم اتخاذ الگويى از زندگى در قالب آيينهاى عبادى است كه در تمامى مراحل و محيطهاى زندگى نمود يابد. هدف از اين آيينها توجه دايمى به آگاهى معنوى و اخلاقى است كه خود، نيروى محركه درونى است.
ويژگى چهارم كه در بسيارى از متون دينى نيز آمده است كه همواره اين حقيقت را به ياد داشته باشيم كه ارزش و معناى زندگى به مهر و محبت بسته است نه پيروزى و ثروت. با چنين محبت و عشق ايثارگرانهاى، مخلوق مىتواند جلوهاى از مهر و محبت خالق را به نمايش گذارد.»19
همچنين علّامه جعفرى دين را به عنوان مهمترين منبع معنابخش به زندگى معرفى مىكند.
برخىها دين را ساخته و پرداخته اوهامات بشر مىدانند. علّامه جعفرى در اين مورد مىگويد: اينكه دين چيزى ساختگى است و عقل آن را از توهّمات و تخيلات بافته است، يك اعتقاد خطاست، بلكه خود واقعيات است كه دين را براى انسان قابل پذيرش ساخته است.20
ايشان در مورد اينكه آيا مىتوان بدون مذهب از فلسفه و هدف زندگى ياد كرد، سؤالى در قالب استفهام انكارى بدين صورت مطرح مىنمايد: «اگر كسى از دانشجويان يا اساتيد جستوجو كند و ببيند كه مىتواند با قطعنظر از مذهب براى اين زندگى فلسفه پيدا كند، شما را به خدا قسم، زود به من خبر بدهيد.»21
وى مىگويد: آلبركامو يكى از نويسندگانى بود كه در مورد هدف زندگى كار كرد و به پوچى رسيد و در پايان به اين مطلب اذعان كرد كه مذهب را بايد تنها عامل معنا در زندگى معرفى كرد.22
علّامه جعفرى بر اين باور است كه دين گواراترين آب حيات زندگى انسانهاست؛ زيرا تنها دين است كه مىتواند چهار سؤال اساسى «من كيستم؟ از كجا آمدهام؟ به كجا مىروم؟ براى چه آمدهام؟» را پاسخگو باشد، به همين دليل، فقدان دين و ديندارى را ندانستن پاسخ به مبدأ و مقصد زندگى انسانها مىداند كه موجب گيجى و تحير و بىمعنايى زندگى آنها مىشود.
اگر بخواهيم به طور دقيق و جزئىتر نكات و فوايد ديندارى و ايمان به خدا را از ديدگاه علّامه جعفرى برشمريم، مىتوانيم به موارد ذيل اشاره نماييم:
الف. انسانديندار دايم در نشاطوسروردرونىاست.23
ب. انسان ديندارى كه هستى و زندگىاش در پرتو ايمان به خدا معنادار شده است بار سنگين زندگى را به دوش ديگران تحميل نمىكند.24
ج. اثبات حيثيت و شرف ذاتى براى شخصيت انسان صرفا در پرتو ايمان به خدا و معنادار بودن هستى تحقق مىيابد.25
او معتقد است: همانگونه كه شناخت ارزش والاى دين و ايمان به خدا مىتواند روشنگر راه زندگى انسانها باشد، دينى كه حاصل اعمال اعتيادى انسانها باشد پرده تاريكى به چشمان آنها زده و هيچ موقع آب واقعى حيات را به آنها نخواهد چشاند؛ زيرا دين را دستاويزى براى اشباع تمايلات خود قرار دادهاند.
وى مىگويد: اين سؤال كه «آيا علم مقدّم است يا دين و اخلاق؟» همواره مورد پرسش بشريت بوده است. اما آنها در اصل سؤال به خطا رفتهاند و سؤالشان صحيح نيست؛ زيرا وقتى مقدارى فروغ وجدان در علم تابيده شود، تهذيب نفس شروع مىشود و از اينرو، سرآغاز ايمان خواهد بود و از طرفى، مقتضاى ايمان، افزايش علم است و هرچه علم بيشتر و كاملتر شود تهذيب نفس قوىتر مىشود. لازم به ذكر است كه علّامه جعفرى اين تعامل دو طرفه علم و دين را دور معى نمىداند، بلكه معتقد است با افزايش علم، روشنايى زياد مىشود و با افزايش ايمان، انسان مىتواند گامهاى بزرگترى در مسير حيات معنادار بردارد.26
همانگونه كه ذكر شد، زندگى بدون اعتقاد به موجود برترى كه اراده و افعال و همه زندگى انسانها بدان استناد داشته باشد، عين بىمعنايى است.
4ـ3. درآميخته شدن فيزيك و متافيزيك
يكى از صاحبنظران در اينباره چنين مىگويد: «يكى ديگر از عوامل بىمعنايى همانطور كه الكساندر كوير27 اشاره مىكند، درآميخته شدن فيزيك ومتافيزيك است. بدينگونه كه متافيزيك و فيزيك مرزهاى مشتركى پيدا مىكنند و در هم تنيده مىشوند. به عنوان مثال، وقتى كتاب جهان در پوست گردو استفان هاوكينگ را مطالعه مىكنيد ترديد مى كنيد كه يك كتاب علمى از يكى از برجستهترين فيزيكدانان معاصر را مطالعه مىكنيد يا يك كتاب تخيلى! در حالى كه واقعا اين كتاب، كتاب علمى و فيزيكى است كه در آن داستان و خيال راه ندارد، اما در آن مرزهاى خيال و فيزيك به شدت احساس مىشود يا مثلاً كتاب اصل عدم قطعيت هايزنبرگ كه در فيزيك ذرات است، به عدم موجوديت در فلسفه مىانجامد و اينكه اساسا ما در يك جبر هستيم و مسئله علت و معلول را مخدوش مىكند يا مسئله بيگ بنگ و انفجار بزرگى كه تقريبا همه كيهانشناسان بر آن اتفاقنظر دارند در حوزه غايتشناسى و دلايل اثبات خدا خيلى خيلى تأثير گذاشته است.28
4ـ4. مرگ
در ابتدا درباره موضوع مورد بحث دو نكته ضرورى لازم به ذكر است:
اول اينكه منظور از واژه «مرگ» در اينجا كلمهاى مضاف به اسم «من» است؛ به اين صورت مرگ فرد موردنظر ماست نه مرگ به عنوان يك مقولهاى اجتماعى.
دوم اينكه منظورمان از مرگ، مرگى است كه هر لحظه ممكن است گريبانگير هر فرد انسانى باشد؛ در اين صورت، مرگى كه در گذشته اتفاق افتاده يا در آينده قرار است اتفاق بيفتد مورد بحث ما نيست.
حال اين سؤال مطرح مىشود كه مرگ ـ با توضيحى كه ذكر شد ـ چه ارتباطى با بىمعنايى زندگى فرد مىتواند داشته باشد؟
حقيقت اين است كه هر انسانى وقتى خودش را مىكاود با واقعيت رو به مرگ خودش مواجه مىشود و خودش را موجودى رو به مرگ مىپندارد. اگر انسان مرگ را به عنوان تناهى خود بداند، تلقّىاش از مرگ، نقطه پايان وجودش خواهد شد؛ يعنى فرد مىپندارد كه به محض مردن، معدوم مىشود. اينجاست كه اگر تصور و تلقّى فرد از مرگ، تناهى وجود آدمى باشد مرگ با بىمعنايى ارتباط وثيقى خواهد يافت. نمونه چنين تصورى از مرگ را در كتاب مرگ ايوان ايليچ لئوتالستوى29 شاهدهستيم. در اين كتاب، وقتى شخصيت اول داستان (ايوان ايليچ) به طور ناگهانى بيمار مىشود و اطرافيان به او مىگويند كه تا چند روز ديگر زنده نخواهد ماند، او در ابتدا فرارسيدن مرگش را انكار مىكند و مىگويد: بايد اشتباهى شده باشد و سعى در كتمان حقيقت دارد و به مقابله با مرگ برمىخيزد، ولى كمكم اين واقعيت را كه در حال مرگ است قبول مىكند. از اين پس او همواره در يأس و نااميدى و اضطراب و دلهره به سر مىبرد و دايم به اطرافيان بدبين است و با سؤالاتى از قبيل اينكه: «حالا زندگى چه مفهومى دارد؟ چرا؟ اگر زندگى واقعا اين طور وحشتناك و بىمعنى است چرا من بايد بميرم؟ در اينجا چيزى بايد اشتباه باشد»،30 مواجه مىشود.
اما سوزان ولف31 به مرگ از ديدگاه تكاملى نگاهمىكند و درباره اينكه آيا مرگ مىتواند زندگى را بىمعنا كند، مىگويد: «اگر اين فرض كه همه ما خواهيم مرد، زندگى را ظاهرا بىمعنا مىكند، پس فرض متضادش ـ يعنى اين فرض كه ما براى هميشه زنده خواهيم بود ـ چگونه وضع را بهبود مىبخشد؟»32
علّامه جعفرى عوامل ترس از مرگ را به نقل از ابنسينا چنين بيان مىكند:
الف. جهل به ماهيت مرگ؛
ب. جهل به واقعيت پس از مرگ؛
ج. ترس از نابودى مطلق جسم و روح پس از مرگ؛
د. ترس از شكنجه توأم با مرگ؛
ه. ترس از شكنجه پس از مرگ؛
و. جهل و تحير و سرگردانى ناشى از سرنوشت بعد از مرگ؛
ز. ترس و وحشت ناشى از جدايى از مال و جاه و مقام و شهرت.33
وى معتقد است: اگر كسى تصورش از حيات، احساس لذت و الم و انديشه و تخيل و تناسل چند روزه زندگى باشد، طبيعتا از مرگ ناراحت و نگران خواهد بود.
او مرگ نگرانكننده را تسليم شدن در برابر جريانات ناخودآگاه نيروهاى طبيعت و قرار گرفتن در مجراى جبرى خواستههاى حيوانى مىداند و انسانها را از اين نوع مردنها برحذر مىدارد؛ اما اگر عوامل طبيعت، فقط تأمينكننده هستى انسان شود و اينكه: «چه بايد بشوم؟» به عهده خود انسان باشد، هر لحظه در ابديت غوطهور خواهد بود. اگرچه ظاهرا كالبدش در زندگى طبيعى است، ولى در عين حال، در همين زندگى طبيعى، طعم ابديت را خواهد چشيد.
به باور علّامه جعفرى، حيات و مرگ، همزاد يكديگر هستند و مرگ هر انسانى، ثمره و نتيجه حيات اوست. بنابراين، مرگى كه حيات انسان را شكوفا سازد، مىتواند سعادت را برايش به ارمغان بياورد.34
پس مرگ، بلوغ و پختگى حيات آدمى است. گويى بدن در دوران حيات، حالت غنچه بودن را سپرى مىكرده و موقع مرگ به گل خندان تبديل شده است. با اين طرز تفكر، نه تنها حيات، بلكه مرگ هم اصالت خواهد يافت.35
مولانا با نگاهى تكاملىبهمرگ، آنراچنينتعبير مىكند:
از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم به حيوان برزدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم حمله ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملايك بال و پر وز ملك هم بايدم جستن زجو كل شىء هالك الا وجهه بار ديگر از ملك قربان شوم آنچه اندر وهم نايد آن شوم36
5ـ4. شر
بحث از شر يكى از بحثهاى اساسى است كه از آن به «لانه الحاد» تعبير مىكنند. منظور از شر چيست؟ برخى شر را به درد و رنج فروكاسته و گفتهاند: شر همان درد و رنج است. در اين حيطه، اين سؤال جدى مطرح است كه آيا با وجود شر ـ خواه شر از ناحيه انسان و رفتار انسانى باشد، خواه بنا به پندار گروهى، شر از ناحيه خدا ـ انسان مىتواند زندگى معنادارى داشته باشد؟ يا اينكه مسئله شر هيچ ارتباطى با معنادارى يا بىمعنايى زندگى ندارد؟
پاسخ اين است كه مسئله شر و پذيرفتن اينكه شرورى در عالم وجود دارد، لوازمى به دنبال خواهد داشت كه لوازم اين مسئله مىتواند ارتباطى عميق و جدى با بىمعنايى زندگى فرد پيدا كند. از مهمترين لوازم پذيرفتن اين مسئله، نقص و خلل در صفات خداوندى است؛ به اين صورت كه ـ در استدلال اريك ريتان37 ازشر خواهيم آورد ـ اگر باور داشته باشيم خداوند خالق شر يا ناظر بر شر است، خداى قادر مطلق نخواهيم داشت. حال آنكه خدا بودن خدا بدون صفت قادر مطلق امكانپذير نيست. پس مسئله شر ارتباط تنگاتنگى با بىخدايى پيدا خواهد كرد و ارتباط آن با بىمعنايى موقعى آشكار خواهد شد كه بدانيم در جهانبينى دينى و معنوى و آموزههاى عارفان، ما معناى زندگىمان را از خدا مىگيريم خدايى كه مستجمع جميع كمالات است و با او معنا مىشويم و بدون او هيچ هيچ هستيم.38
«اين شرها ممكن است اين امر را كه اصلاً خداوندى وجود ندارد، براى ما اثبات كنند و از كفر چنان منظرى بسازند كه گويا بهترين مدرك است. حال خداپرستان چگونه مىتوانند به اين استدلال پاسخ بدهند؟»39
در خصوص آلام و مصائب انسانى بايد گفت كه برخى از آنها به طور اختيارى از انسان صادر مىشوند؛ برخى ديگر براى آزمايش و پرورش اخلاقى انسانها در نظر گرفته شدهاند و برخى ديگر مانند زوال و ناپايدارى، رنج و تباهى جزء لاينفك عالم ماده هستند و داشتن جهانى بدون تناهى و رنج امكانپذير نيست. و در مورد امورى كه انسان آنها را براى خود درد و رنج مىداند بايد گفت كه منشأ رنجهاى انسان، دلبستگى است. تمام رنج انسانها به يك منشأ برمىگردد و آن، نحوه ديد و افق نگاهش به هستى و تعلقاتش مىباشد.
بنابراين، شر و درد و رنج و حتى فرارسيدن مرگ، هيچ خللى در داشتن يك زندگى معنادار وارد نخواهد كرد.
جمعبندى و نتيجهگيرى
با توجه به آنچه گذشت، پرسش از معناى زندگى داراى ابعاد و مسائل گوناگونى است كه انسانها با آن سروكار دارند. در ذيل، به اختصار به مواردى از آنها اشاره مىشود:
1. پرسش از معناى زندگى شامل پرسشهايى از قبيل: موقعيت و جايگاه انسان در عالم هستى، حيات، مرگ، درد و رنج، عشق، تكرار، تناهى و... مىباشد. بنابراين، پرسش از معناى زندگى جدىترين پرسشى است كه با تمام هويت انسان سروكار دارد.
2. آگاهى انسان از موقعيت خود در جهان و آشنايى او با پيچيدگىهاى عالم هستى نقطه آغازين جستوجوى معناى زندگى است.
طرز تلقّى ما از هستى و خداوند و اينكه ما به چه موجودى باور داريم و عرصه وجود اين موجود در عالم چگونه است، نقش تأثيرگذارى در احساس پوچى يا احساس معنادارى در زندگى شخصى خواهد داشت.
باور به نظام عالمى كه خداوند حضورى فعالانه در آن داشته باشد، نگاه ما را نسبت به جهان متحول خواهد كرد و در اين نوع جهانبينى، ما به جهانى كه نسبت به اعمال و رفتارهايمان بىاعتنا و سرد و خاموش باشد مواجه نخواهيم شد، بلكه انسان به ديدى تكاملى و متعالى خواهد رسيد كه حتى كوچكترين ذره هم در نظام معرفتى عالم، نقش بسزايى در هستى خواهد داشت.
··· منابع
- ـ اونامونو، ميگل د، درد جاودانگى سرشت سوگناك زندگى، چ هفتم، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، تهران، ناهيد، 1385.
- ـ تالستوى، لئو. مرگ ايوان ايليچ، ترجمه لاله بهنام، تهران، دانا، 1370.
- ـ جعفرى، محمّدتقى، امام حسين شهيد فرهنگ، پيشرو انسانيت، چ چهارم، تهران، مؤسسه تدوين و نشر آثار علّامه جعفرى، 1370.
- ـ جعفرى، محمّدتقى، ترجمه و تفسير نهجالبلاغه، تهران، دفتر نشر و فرهنگ اسلامى، 1367.
- ـ جعفرى، محمّدتقى، تفسير فرمان مالك اشتر، توضيح تقواى سياسى، نرمافزار آهنگ خورشيد 3، 11 دى ماه 1367، جلسه 21.
- ـ جعفرى، محمّدتقى، تفسير و نقد و تحليل مثنوى جلالالدين محمّد بلخى، چ دهم، تهران، اسلامى، 1363.
- ـ جعفرى، محمّدتقى، علم و دين در حيات معقول، تهران، كانون علم و دين، 1369.
- ـ داستايفسكى، فئودور، برادران كارامازوف، ترجمه رامين مستقيم، تهران، گلشائى، 1368.
- ـ سارتر، ژان پل، تهوع، ترجمه امير جلالالدين اعلم، تهران، نيلوفر، 1365.
- ـ مستور، مصطفى، «برنامه معناى زندگى»، شبكه چهارم صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران، 21 شهريور 1387.
- ـ مولوى، جلالالدين، مثنوى مولوى، نسخه نيكلسون، تهران، عباسى، 1382.
- ـ مولوى، جلالالدين محمّدبن محمد، ديوان شمس تبريزى، تهران، بدرقه جاويدان، 1384.
- ـ نصيرى، سعداللّه، «برنامه معناى زندگى»، شبكه چهارم صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران، 27 شهريور 1387.
- ـ نيگل، تامس، «پوچى»، ترجمه حميد شهريارى، نقدونظر، ش 29ـ30، بهار و تابستان 1382، ص 92ـ107.
- ـ ولف، سوزان، «معناى زندگى»، ترجمه محمّدعلى عبداللهى، نقدونظر، ش 29ـ30، بهار و تابستان 1382، ص 28ـ37.
- - Camus, Albert, The Myth of Sisyphus and Other Essays, Alferd A. Knopf, NewYork, 1955.
- - Cottingham, John, on the Meaning of Life, London and NewYork Press, Routledge, 2003.
- - Frankl, Viktore, Man's Search for Meaning (an introduction to logo therapy), Part one tr. Ilsalesch, part two tr. gordon w. all port, beacon Press, 1992.
- - Heidegger, Martin, Being and time, tr. J. Macguarri and E.S. Robison.S.C.M, London, Harper, NewYork, 1962.
- - Nagel, Thomas, What Does it All Mean? A Very short introduction to philosophy, NewYork Oxford, Oxford University Press, 1987.
- - Reitan, Eric, Is God a Delusion? (reply to Religion's Cultured Despisers), Wiley Blackwell, Ajohn wiley and sons, Ltd, 2009.
- - Russell, Bertrand, A History of Western Philosophy, Edition: George Allen & Unwin Ltd, London Press, 1961.
* كارشناس ارشد فلسفه و كلام اسلامى، دانشگاه كاشان. دريافت: 30/11/88 ـ پذيرش: 11/9/89.
mohamadreza.rahmani2008@gmail.com
- 1. The meaning of meaning.
- 2ـ سوزان ولف، «معناى زندگى»، ترجمه محمدعلى عبداللهى، نقدونظر، ش 29ـ30، ص 36.
- 3. Bertrand Russell, A History of Western Philosophy, p. 594.
- 4. The meaning of my own life.
- 5. Martin Heidegger, Being and Time, tr. J. Macguarri and E.S. Robison, p. 236.
- 6ـ جلالالدين محمّدبن محمّد مولوى، ديوان شمس تبريزى، ص 624.
- 7ـ سعداللّه نصيرى، «برنامه معناى زندگى»، شبكه چهارم صداوسيماى جمهورى اسلامى ايران، 27 شهريور 1387.
- 8. Thomas Nagel, What Does it All Mean? A Very Short Introduction to Philosophy, p. 97.
- 9ـ ژان پل سارتر، تهوع، ترجمه امير جلالالدين اعلم، ص 248.
- 10. Viktore Frankl, Man's Search for Meaning (an introduction to logo therapy), Part one tr. Ilsalesch, part two tr, gordon w. all port, p. 110.
- 11. Fyodor Dostoyevsk.
- 12ـ فئودور داستايفسكى، برادران كارامازوف، ترجمه رامين مستقيم، ج 1، ص 439.
- 13. Thomas Nagel.
- 14ـ تامس نيگل، «پوچى»، ترجمه حميد شهريارى، نقدونظر، ش 29و30، ص 94.
- 15ـ همان، ص 96.
- 16. Albert Camus, The Myth of Sisyphus and other Essays, p. 3.
- 17. John Cottingham.
- 18. John Cottingham, On the Meaning of Life, p. 68.
- 19. Ibid, p. 91-92.
- 20ـ محمّدتقى جعفرى، علم و دين در حيات معقول، ص 112.
- 21ـ همو، امام حسين شهيد فرهنگ، پيشرو انسانيت، ص 443.
- 22ـ همان، ص 591.
- 23ـ همو، ترجمه و تفسير نهجالبلاغه، ج 20، ص 79.
- 24ـ همان، ص 80.
- 25ـ همان.
- 26ـ محمّدتقى جعفرى، تفسير فرمان مالكاشتر: توضيح تقواى سياسى، نرمافزار آهنگ خورشيد 3، جلسه 21.
- 27. Alexander Koyre.
- 28ـ ر.ك: مصطفى مستور، «برنامه معناى زندگى»، شبكه چهارم صداوسيماى جمهورى اسلامى ايران، 21 شهريور 1387.
- 29. Leo Tolestoi.
- 30ـ لئو تالستوى، مرگ ايوان ايليچ، ترجمه لاله بهنام، ص 85.
- 31. Susan Wolf.
- 32ـ سوزان ولف، همان، ص 31.
- 33ـ محمّدتقى جعفرى، تفسير و نقد و تحليل مثنوى جلالالدين محمّد بلخى، ج 8، ص 405ـ407.
- 34ـ همان، ص 408ـ409.
- 35ـ همو، امام حسين شهيد فرهنگ، ص 186.
- 36ـ جلالالدين محمّدبن محمّد مولوى، مثنوى مولوى، نسخه نيكلسون، دفتر سوم، ص 520.
- 37. Eric Reitan.
- 38ـ براى آشنايى بيشتر با مباحث شر و معناى زندگى، ر.ك: مرتضى مطهّرى، عدل الهى؛ احد فرامرز قراملكى، خدا و مسئله شر.
- 39. Eric Reitan, Is God a Delusion? (reply to Religion's Cultured Despisers), p. 190.