کاربردهای عقل، نفس، قلب و صدر در مباحث اخلاقی
Article data in English (انگلیسی)
اشاره
در بسياري از آثار و کتابهاي اخلاقي بر اين نکته تأکيد شده که اخلاق مطلوب آن است که موافق حکم عقل باشد، و در مقابل، به اخلاقي نامطلوب گفته ميشود که مطابق حکم نفس باشد. اين تعبيرها بيانگر آناند که گويا در درون انسان دو قوة متضاد به نام عقل و نفس وجود دارند که دائم در حال مبارزه با يکديگرند، و در صورت غلبة عقل بر نفس، انسان به انجام کار خوب مبادرت ميورزد و در صورت غلبة نفس بر عقل، کار بد انجام ميدهد. اکنون با توجه به مطلب بالا، سؤالي مطرح ميشود: آيا واقعاً در درون انسان دو قوة متضاد وجود دارد که يکي (عقل) او را به سوي سلسلهاي از کارها (خوبيها) تحريک ميکند، و ديگري (نفس) او را به طرف ضد آن کارها (بديها) ميکشاند؟
در پاسخ بايد گفت: وجود دو نيروي متضاد در درون آدمي به شکل يادشده، با تعبيرات قرآني و برخي روايات سازگاري ندارد. براي مثال خداوند در ابتداي سورة «نساء»، نفس را منشأ خلقت انسان معرفي ميکند: «خَلَقَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ» (نساء: 1؛ زمر: 6)؛ يا در سورة «شمس» ميفرمايد: «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» (شمس: 8)، که ظاهراً نفس را در مقابل عقل قرار نميدهد. در سورة «فجر» نيز ميفرمايد: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَي رَبِّکِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً» (فجر: 27)، که دلالت دارد بر اينکه دستکم برخي نفوس از خدا راضياند و خدا هم از آنها راضي است. لذا اينگونه تعبيرات، بد بودن هميشگي نفس و امر به بدي کردن آن را منتفي ميدانند.
درنتيجه گاهي يک واژه کاربردهاي متفاوتي دارد که هريک داراي معنا، ويژگيها و احکام خاصي است. يک لفظ، بسته به کاربرد آن ميتواند دو معناي متضاد داشته باشد، يا آنکه گاه در معناي حقيقي و گاه در معناي مجازي بهکار رود. از اين نمونه کاربردها ـ بخصوص در زبان عربي ـ فراوان است. بنابراين اشتراک لفظي و نيز کاربرد لفظ در غير معناي حقيقي خود گاهي مشکلآفرين است؛ بخصوص در مسائل علمي، ديني و نيز مسائل جدي زندگي که غفلت از آن ميتواند ماية خسرانهاي جبرانناپذير گردد. به همين سبب، بهترين راه آن است که در هر مبحثي، از همان ابتدا اصطلاحات مورد استفاده در آن مبحث دقيقاً تبيين شود و تعريف دقيقي از کاربردهاي آنها ارائه شود.
عقل و کاربردهاي آن
از نظر لغوي، اصل مادة عَقَلَ از «عقال» (ریسمانی که براي بستن پاي شتر بهکار ميرود) گرفته شده است. بنابراين فعل «عَقَلَ» به معناي بستن است و عقل را از اين جهت عقل ميگويند که دست و پاي انسان را ميبندد و نميگذارد هرکاري خواست، انجام دهد (براي مطالعه بيشتر، ر.ك: مصباح يزدي، 1380، گفتار پنجم، ص 65؛ معین، 1380، واژة عقل؛ سجادی، 1375، مادة عقل).
اما از نظر اصطلاحي اگر انسان کاربرد اين کلمه را در ادبيات فصيح ـ مثل قرآن کريم ـ ملاحظه کند، با اطمينان پي خواهد برد که يکي از کاربردهاي اصيل اين واژه، که بدون هيچ قرينهاي اين معنا از آن فهميده ميشود و ميتوان ادعا کرد که معناي حقيقي آن است، «درک حقيقت است». قرآن دربارة کسي که حقيقتي را درست درک نکند و اشتباه بفهمد، از تعبيرهايي مثل «لا يعقلون» (عنكبوت: 63) و «لاَ يَفْقَهُونَ» (اعراف: 179) استفاده کرده است.
اما معناي «درک حقيقت» با کاربردهايي که از عقل ارائه شده (براي مطالعه بيشتر، ر.ك: طوسي، 1326، ص 38؛ همو، 1430ق، ص 25؛ سجادي، 1362، ج 2، ص 1270؛ سبزواري، 1374، ص 324؛ صليبا، 1366، ص 472)، کمي متفاوت است؛ زیرا در آنجا صحبت از درک کردن نيست. براي نمونه، در بسياري موارد، امر و نهي را به عقل نسبت دادهاند، که اين معنا با «درک کردن» تفاوت دارد. از سوي ديگر، مشاهده ميشود که در بعضي علوم و معارف، عقل را دربارة وجود عيني بهکار ميبرند؛ بخصوص در مباحث فلسفي، اصطلاح عقل معناي خاصي دارد و به معناي مجرد تامي است که به ماده تعلق ندارد. در بعضي تعبيرات و کتابهاي بزرگان آمده که کار عقل صرفاً درک کردن است، و امر کردن، با مسامحه به عقل نسبت داده ميشود، اما درک کردن در برخي از موجودات، همچون حالتي است که بر آنها عارض شده و بهاصطلاح امري عرضي است؛ درحاليکه در برخي ديگر از موجودات اينگونه نيست و عقل در آنها جوهري است که عين درک است و برخي از اين موجودات همان انوار مجرد هستند (كرجي، 1381، ص 171ـ172).
نفس و کاربردهاي آن
واژة نفس معاني متعددي دارد (ر.ك: مصباح يزدي، 1385، درس دوم، ص 25): گاهي فقط براي تأييد بهکار میرود؛ مثل جاء زيدٌ نفسُه. نفس در اين کاربرد، بهتنهايي بيمعناست و فقط تأييد، تأکيد دربارة کسي است که پیشتر، از او ياد شده است؛ گاهي به معناي شخص است. خداوند در آية اول از سورة «نساء« ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّکُمُ الَّذِي خَلَقَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ»؛ یعنی همة شما را از يک نفس آفريديم. البته برخي در تبيين معناي نفس در اين آيه قائلاند به اينکه قبل از خلقت انسان، خداوند ابتدا روحي را خلق کرد و سپس آن را در ساير موجودات دميد تا انسان شدهاند؛ چيزي که هيچ دليل عقلي و نقلي براي اثبات آن وجود ندارد. نفس در اين آيه هيچ معناي ديگري جز «شخص» ندارد، و هيچيک از روح، بدن، مجرد یا مادي در آن لحاظ نشده است؛ بلکه ميفرمايد همة شما انسانها به يک اصل برميگرديد و همة شما از آدم خلق شدهايد. به احتمال قوي، معناي نفس در سورة «شمس» نيز شخص انساني است: «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» (شمس: 8)؛ آن نفس را خداوند سامان داد و به هر شخص خير و شر را الهام کرد. البته ما از الهام غالباً همان معناي شناختي را ميدانيم و ميگوييم: «به او الهام شد»؛ يعني اينطور فهميد. اگر اينگونه باشد، يعني ما به هر انسان، هم خوب را فهمانديم و هم بد را؛ اما اگر مقصود از الهام، فهم توأم با انگيزه باشد، در آن صورت، معنايش این است که انسان، هم کار بد را ميشناسد و هم براي انجام آن تمايل و انگيزه دارد و نيز کار خوب را ميشناسد و به آن هم تمايل دارد.
با توجه به کاربرد يادشده، اصل نفس، هويت انسان را تشکيل ميدهد، و اينکه گفته ميشود انسان داراي بدن و روح است، بدین معناست که نفس انساني (شخص انسان) مرکب از روح و بدن است.
گرايشهاي دوگانة انسان
براساس بيان این آية نورانی، خداوند هنگام آفرينش انسان، بهگونهاي خوبي و بدي را به او الهام کرده است. بنابراين در درون هر انسان، بالقوه دو نوع گرايش وجود دارد: 1. گرايش به چيزهايي که نتيجهاش کارهاي بد و گناه ميشود؛ 2. گرايش به چيزهايي که باعث کمال انسان ميشود (ر.ك: مصباح يزدي، 1388، گفتار اول، ص 23). انسانهايي که گرايشهاي الهي آنها بر ساير گرايشهايشان غالب است، مورد رضايت و ستايش خداوندند. از پيامبر اکرم نقل شده است که فرمودند: «تمام انسانها شيطاني دارند و من هم شيطاني دارم، اما شيطان من به دست من تسليم شده است» (احسائي، 1403ق، ج 4، ص 97)؛ ازهمینروست که نميتواند بر من غالب شود، بلکه من بر او غالب هستم؛ يعني در وجود همه، حتي انبيا چيزي که موجب گناه شود، از قبيل گرايش به مسائل جنسي و لذتهاي شهواني و امثال آن، وجود دارد؛ ولي در انبيا محدود به جايي (مانند ازدواج) است که مصلحت آنها اقتضا ميکند و خداوند به آن اجازه داده است. هنر انبيا آن است که با قدرت خدادادي خود ميتوانند اين محدوديت را رعايت کنند. بنابراين کساني که حدود را رعايت نکنند و طبق ميل خود عمل کنند و به عاقبت کار و آثار اين عمل نينديشند، اهل فجورند.
بنابراين در هر انساني، هم گرايش به خير وجود دارد و هم گرايش به شر. به عبارت ديگر، ميل به کار خوب و کار بد و نيز زمينة شناخت کارهاي خوب و کارهاي بد در انسان وجود دارد. انسان قادر است با استفاده از عقل، ميل خود را کنترل کند و تکامل يابد، يا با تبعيت از نفس همچون بلعم باعور سقوط کند: «أَخْلَدَ إِلَي الأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ» (اعراف: 176).
نفس اماره
اگر انسان بدون ملاحظه و عاقبتانديشي، به هرچه علاقه پيدا کرد، درصدد انجام آن برآید، گفته ميشود که نفسش او را به کارهاي بد امر ميکند. اسم نفس در اين حالت، «امّاره» است؛ همان که قرآن دربارة آن ميگويد: «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» (يوسف: 53). اين نفس در انبيا نيز وجود داشته، اما تحت کنترل آنها بوده است. اتفاقاً تعبير «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوء» کلام حضرت يوسف است. به هر حال، معناي «اماره» اين نيست که دو نوع نفس يا بيشتر در انسان وجود دارد. نفس يکي است، اما چون در هرکسي، هم گرايش به خير وجود دارد و هم گرايش به شر، انسان ميتواند با استفاده از عقل و بنا به مصلحت خود، آنها را کنترل کند، يا هرچه به ميل انجام دهد (اتباع الهوي)؛ چنانکه قرآن ميفرمايد: «أَفَکُلَّمَا جَاءکُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَي أَنفُسُکُمُ اسْتَکْبَرْتُمْ» (بقره: 87)؛ يعني برخي از انسانها همين که چيزي را دوست داشتند و به آن ميل پیدا کردند، به دنبال آن ميروند و مانند بلعم باعورا سقوط میکنند. اگر انسان بخواهد مورد لطف خدا قرار بگيرد و از سقوط نجات يابد و تکامل یابد، نبايد تسليم هواي نفس خود باشد؛ بلکه بايد قبل از انجام هر عملي، به عقل خود رجوع کند و براساس تصميم عقل عمل کند.
کار عقل در درون انسان کنترل و راهنمايي اميال نفساني است. اگر عقل بيدار و فعال باشد، ميتواند با ميل طبيعي (ميل نفساني)، که طبع حيواني يا تمايلات شيطانياش اقتضا ميکند، مبارزه کند و آن را تحت کنترل قرار دهد. عقل در وجود انسان، حکم چراغ را در اتومبيل دارد که راه را به او نشان ميدهد و در مواقع خطر، وي را کنترل ميکند. عقل، يا مستقيماً انسان را راهنمايي ميکند، يا اينکه او را به هدايت الهي و پيامبر و معصومان رهنمون ميشود.
گفتنی است عقل در معناي فلسفي آن (جوهر مجرد) به مباحث اخلاقي مربوط نميشود، بلکه موجود مجرد تامي است که به بدن هيچ تعلقي ندارد؛ زيرا انديشيدن يا نينديشيدن، درست فهميدن يا نفهميدن يک مطلب، گوش شنوا داشتن يا نداشتن، کر و لال بودن يا نبودن، به جوهر مجرد هيچ ارتباطي ندارد: «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَعْقِلُونَ» (بقره، 171).
بنابراين اگرچه ما در مسائل اخلاقي، از عقل و نفس سخن میگوییم و آنها را طبق تعبيرات علماي اخلاق دو چيزي ميدانيم که بر ضد هم قضاوت ميکنند، اين تصور که در همة استعمالات قرآني و روايي اين واژهها به همين معنایند، درست نیست.
قلب و کاربردهاي آن
واژة ديگري که کاربردهاي مختلفي دارد و سزاوار است دربارة آن تأمل شود، «قلب» (براي مطالعة بيشتر، ر.ك: مصباح يزدي، 1379، ج 1، ص 54) است. خداوند در سورة «ق» ميفرمايد: بعضي از مردم اصلاً قلب ندارند و اگر کسي قلب داشته باشد، از اين قرآن پند ميگيرد: «إِنَّ فِي ذَلِکَ لَذِکْرَي لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَهُوَ شَهِيدٌ» (ق: 37). روشن است که مراد از قلب در اين آيه، چيزي غير از اين عضو صنوبري است که در فيزيولوژي از آن بحث ميشود. اين مطلب در آية ديگري که ميفرمايد: «وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِيراً مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ يَفْقَهُونَ بِهَا» (اعراف: 179) روشن ميشود، که در آن به خاصيت اصلي قلب، يعني «درک عميق» اشاره دارد.
منظور از قلب در اينجا، همان قوهاي است که با آن بايد تعقل کرد. براساس اين کاربرد، کار قلب تعقل است. با وجود اين، قرآن کريم تصريح ميکند که برخي با وجود داشتن قلب (قوۀ تعقل) از آن بهره نميبرند و حقايق را درک نميکنند.
ازجمله چيزهايي که در قرآن به قلب نسبت داده شده، حالات احساسي و عاطفي است؛ زيرا کار قلب فقط درک حقايق نيست، بلکه قلب جاي محبت نيز هست. البته وقتی که قلب به اين معنا بهکار ميرود، دربارة آن بيشتر از کلمة فؤاد استفاده ميشود. دربارة مادر حضرت موسي آمده است که وقتي فرزندش را به رود انداخت، دلش خالي شد: «وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَي فَارِغاً» (قصص: 10)؛ يعني وقتي بچه را در رود انداخت، آرامش خود را از دست داد و مضطرب شد. خالي شدن دل، بيشتر با احساسات و عواطف انسان ارتباط دارد. بنابراين قلب مرکز احساسات و عواطف نیز هست. البته جاي احساس و عاطفه در قلب صنوبري نيست؛ اما چون قلب صنوبري اولين عضو از اعضاي بدن است که آثار محبت در آن ظاهر ميشود، ارتباط بيشتري با عواطف دارد. به همين سبب، با زياد شدن محبت تپش آن نيز بيشتر ميگردد؛ بهگونهايکه گاهي در لحظة ديدار با محبوب، انسان بيهوش ميشود. وجه تسمية قلب نيز همين است؛ زيرا مرکز عواطف و احساسات دگرگونشونده است و با هيجان و آرامش همراه است.
صدر؛ جايگاه احساسات و عواطف
منظور از صدر در اينجا (ر.ك: مصباح يزدي، 1389، ص 256)، سينة انسان به عنوان بخشي از بدن نيست؛ بلکه محل احساس است که آن احساس باعث حوصلة (چينهدان پرندگان) انسان ميشود؛ يعني گاهي انسان بر اثر احساسات ناملايمي که براي او پيدا ميشود، دلتنگ ميشود و حوصلة گفتوگو با کسي را ندارد. اينجاست که از خداوند درخواست شرح صدر ميکند: «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» (طه: 25)؛ خدايا سينهام را باز کن (يعني حوصله و تحملم را زياد کن). گاهي نيز دوست دارد دربارة موضوعي بحث کند، و اگر کسي دربارة آن موضوع سخني ميگويد، با علاقه به آن گوش ميدهد. پيامبر اکرم با تمام دلسوزيای که براي مردم داشت و آرزويش اين بود که همة مردم هدايت شوند، وقتي با بياعتنايي عدهاي به سرنوشت خويش مواجه ميشد، سينهاش ميگرفت. به همين سبب خداوند به ايشان ميفرمايد: «أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ» (انشراح: 1)؛ يعني به تو سعة صدر عطا کرديم تا با حوصله به سخنان ديگران گوش فرادهي. در جاي ديگر خداوند ميفرمايد: «فَمَن يُرِدِ اللّهُ أَن يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ» (انعام: 25)؛ اگر خداوند بخواهد کسي را هدايت کند، سينهاش را براي [پذيرش] اسلام باز ميکند.
در مقابل شرح صدر، ضيق صدر قرار دارد: «وَمَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا» (انعام: 125)؛ اما اگر خدا بخواهد کسي را گمراه کند، سينهاش تنگ ميشود. سپس در تشبيه ديگري ميفرمايد: «کَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَاء» (انعام: 125)؛ همانند کسي که تلاش ميکند بدون استفاده از ابزار مناسب، بهزور در آسمان بالا برود. روشن است که چنين کسي تحت فشار فراوان قرار خواهد گرفت و به نتيجه نيز نميرسد. قرآن ميفرمايد: خداوند سينة کسي را که ميخواهد گمراهش کند، تنگ ميکند؛ مثل اينکه با فشار ميخواهد خودش را در آسمان بالا ببرد.
نتيجه اينکه، براي استفاده از واژههايي مانند نفس، عقل، قلب و صدر در مباحث اخلاقي قرآني ابتدا لازم است با معاني و کاربردهاي آنها آشنا شويم تا هنگام بحث، بهاشتباه نيفتيم و پس از فهم منظور و مراد متکلم از آن واژه، دربارة آن قضاوت کنيم.
* این مقاله قلمی شده درس اخلاق استاد علامه مصباح یزدی برای طلاب علوم دینی در دفتر مقام معظم رهبری در قم است.
- احسائي، ابن ابيجمهور، 1403ق، عوالي اللئالي العزيزة في الاحاديث الدينيه، قم، سيدالشهداء.
- سبزواري، ملاهادي، 1374، شرح المنظومه، تهران، ناب.
- سجادي، جعفر، 1362، فرهنگ معارف اسلامی، شامل اصطلاحات مربوط به علوم فلسفه، منطق، فقه، اصول، کلام، تفسیر، تهران، شركت مؤلفان و مترجمان ايران،
- ـــــ ، 1375، فرهنگ علوم فلسفی و کلامی، تهران، اميركبير.
- صليبا، جميل، 1366، فرهنگ فلسفی، ترجمة منوچهر صانعی درهبيدي، تهران، حكمت.
- طوسي، نصيرالدين، 1326، اساس الاقتباس، تهران، دانشگاه تهران.
- ـــــ ، 1430ق، الجوهر النضید فی شرح منطق التجرید، تصحيح و تعليق محسن بيدارفر، قم، بيدار.
- كرجي، علي، 1381، اصطلاحات فلسفي و تفاوت آنها با يكديگر، قم، بوستان كتاب.
- مصباح يزدي، محمدتقي، 1379، پند جاويد (شرح وصيت اميرالمؤمنين به امام حسين مجتبي)، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، 1380، چکیدهای از اندیشههای بنیادین اسلامی، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، 1385، آيين پرواز، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني
- ـــــ ، 1388، بهترين و بدترين از ديدگاه نهجالبلاغه، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، 1389، سجادههاي سلوك (شرح مناجاتهاي حضرت سجاد)، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- معين، محمد، 1380، فرهنگ فارسی، تهران، آسايش.