نگاهي انتقادي به مباني معرفتشناسي فمينيسم
نگاهي انتقادي به مباني معرفتشناسي فمينيسم
عبّاسعلي اميري
(دانشآموخته حوزه علميه و كارشناس ارشد فلسفه)
چكيده
«معرفتشناسي فمينيسم» رويكردي است نوظهور كه با تكيه بر تأثير مستقيم عنصر جنسيت بر معرفت در جامعه غربي متولد شد. اگرچه غايت و هدف اين رويكرد به منظور از ميان برداشتن تبعيض ادعا شده در معرفت است؛ با اين حال، بحث تازهاي در عرصه معرفتشناسي مطرح ميسازد كه پيش از اين در معرفتشناسي برجسته نشده بود. رويكردهاي سهگانه راديكال، ليبرال، و از لحاظ ديدگاه هر كدام با توسّل به معرفتشناسيهاي پيش از خود، به نحوي موضوع تأثير جنسيت بر امر شناخت را مورد بررسي قرار دادند. با اينهمه، اين رويكردها در درون خود، از مباني معرفتشناسي حاكم بر عصر نوين بهره برده و به نوعي آنها را مبناي كار خود قرار دادهاند. به عبارت ديگر، درون هر رويكرد معرفتشناسي فمينيستي، خواه رويكردي حداقلي باشد يا حداكثري، عناصري مانند تفكيك دكارتي سوژه و ابژه، عقل دكارتي، توجه به جايگاه سوژه، ذاتگرايي و واقعيت ثابت قابل مشاهده و ردگيري است. از اينرو، بررسي اين مباني كمك زيادي به روشن شدن معرفتشناسي فمينيسم ميكند.
كليدواژهها: ذاتگرايي، راديكال، از لحاظ ديدگاه، ليبرال، عقل دكارتي.
مقدّمه
رويكرد فمينيستي يا همان زنانهگرايي در تفكر مغرب زمين، ابتدا از گرايشي اجتماعي براي از بين بردن تبعيضهاي حاكم بر جامعه، ريشهكني نظامهاي سلطه بر زنان و به دست آوردن جايگاهي برابر و در برخي زمينهها، حتي بالاتر از مردان، آغاز شد. اما به تدريج، با تكيه بر عنصر «تغيير در وضع موجود»، كه زاييده نگاه مردسالارانه به مسائل بود، جاي خود را در ديگر زمينههاي علوم باز كرد. فمينيستها دريافتند براي اينكه بتوانند به آرمانهاي خود دست يابند، بايد ايجاد تغيير را در عميقترين سطح نظامهاي مردسالار نشانه بگيرند و مطالبات خود را از محدوده اجتماعي فراتر ببرند و به عناصري كه سبب پديد آمدن چنين نگاهي در جوامع گرديده است، بپردازند. از اينرو، به بازبيني در فلسفه و معرفتشناسي، كه مدعي بودند برآمده از منظر مردانه است، روي آوردند.
معرفتشناسي فمينيسم رويكردي است با سابقه چند دهه؛ اما با وجود اينكه مدت مديدي از زمان تولد آن نميگذرد، به سرعت جاي خود را در معرفتشناسي باز كرده است. معرفتشناسي فمينيسم از 1981 با پرسش خانم لورين كد (Lorrain code)، كه «آيا جنسيت سوژه از جنبه معرفتشناختي در فرايند شناخت اهميت دارد؟»، آغاز شد و پاسخهايي كه در 1983 به اين پرسش دادند، نقشه جديدي از ساحت معرفتشناسي ترسيم كرد.1 باتكيه معرفتشناسان فمينيست بر موقعيت سوژه و زمينهاي كه وي درصدد كسب معرفت است، نگاه جديدي به مقوله معرفت در جهان پر پيچ وتاب معرفتشناسي شكل گرفت.
فمينيستها در پيشبرد طرح معرفتي خود، به دو كار دست زدند: اول به مباحث انتقادي روي آوردند كه
خصلت مردسالارانه معرفتشناسي سنّتي را نشان دهند و دوم به ارائه راهي پرداختند كه ساختار معرفت را به دور از مباحث تبعيضآميز نظامهاي مردسالار طرح و پيريزي كنند.2 در قسمت اول طرح، ميتوان به تحقيقات ژنويولويد (Genevieve Lloyd) در كتاب عقل مذكر اشاره كرد. وي با بازبيني سنّت فلسفي غرب و زير ذرّهبين قرار دادن آن، به مواردي اشاره ميكند كه در آن، عقل با جهتگيري غرضورزانه درصدد پديد آوردن فلسفه مردانه است. وي ميگويد: ارتباط ميان تمايز مرد و زن و شناخت عقل در فلسفه، از ويژگيهاي مشروط انديشه غرب است كه عوارض گمراهكننده و در عين حال، واقعي آن هنوز ما را رها نكرده است. وي مينويسد: در اين كتاب ميخواهم نشان دهم كه مردانه بودن عقل انسان تنها به يكسونگري سطحي زبان خلاصه نميشود، بلكه ريشههاي آن در دل سنّت فلسفي غرب نهفته است. خواهم گفت: اعتماد ما به عقلي كه جنسيت نميشناسد، چيزي جز خودفريبي نبوده است.3 قسم دوم را بايد در انواع معرفتشناسيجستوجوكردكهدستبه كار ساخت بنايي امن است كه در آن زنان با آرامش به سر برند.
از منظري ديگر، ميتوان گفت: معرفتشناسي فمينيسم از نظريهپردازي، هم درباره جنسيت و هم درباره موضوعات معرفتشناسي سنّتي پديد آمده است. تنوّع آن به طور كلي، حكايت از تنوّع معرفتشناسيهاي پيشين ميكند. تنها نقطه مشترك معرفتشناسيهاي فمينيستي تمركز بر موضوع جنسيت و كاربرد آن به عنوان مقولهاي تحليلي در بحثها، انتقادها، بازسازي رفتارها، هنجارها، ونظريات معرفتشناختي است. معرفتشناسي فمينيسم از اينكه براي سوژه نقشي كلي و انتزاعي درنظر بگيرد، روي برميتابد و به نقش جزئي و عيني بسنده ميكند. در معرفتشناسي فمينيسم شناسنده در روابط اجتماعي سلسله مراتبي، كه داراي ويژگيهاي تاريخي و فرهنگي است قرار ميگيرد.4
يكي از مباحث مهم در رويكرد معرفتشناسي فمينيسم تفكيك بين دو مقوله «جنس» و «جنسيت»5است. ايشان با فرق گذاردن بين تفاوتهاي بيولوژيكي و تفاوتهاي اجتماعي برآمده از مناسبات و نقشهاي حاكم در اجتماع بشري، مدعي شدند: شناختهاي گذشته تحت تأثير نقشهاي تحميلي بر انسانها شكل گرفتهاند، و همين روابط اجتماعي، كه زن را در موضعي منفعل و فروتر قرار ميدهد، تعيينكننده نگاه معرفتي مردسالارانه است. از اينرو، فمينيستها تصميم گرفتند براي از بين بردن اين نگاه تبعيضآميز، دست به كار ساخت بناي معرفتي شوند تا بتوانند از زير يوغ بردگي مردان بيرون بيايند. فمينيستها بيشترين اتهام را بر اساس دخالت عنصر جنسيت در امر شناخت بر معرفتشناسيهاي پيش از خود وارد كردند. آنان مدعي شدند: شناختي كه تاكنون از آن به عنوان شناخت صرف و مطلق صحبت ميشده، متعلّق به شناخت جانبدارانه است و نميتوان بدان اعتماد كرد. در واقع، دخالت عنصر جنسيت براي فمينيستها امري مسلّم و پذيرفته شده بود، اما راهحلهايي كه فمينيستها براي جلوگيري از تأثير عنصر جنسيت در شناخت ارائه كردند، يكسان نبود؛ برخي با طرح امكان شناخت بيطرف، عوامل و شرايطي را معرفي كردند كه در آن، فرد قادر است از تأثير عنصر جنسيت در امان باشد تا به شناخت بيطرفانه و به دور از تأثير مناسبات جنسيتي دست يابد؛ اما برخي ديگر با ادعاي اينكه شناخت نميتواند از زمينههاي اجتماعي جدا شود و فاعل شناخت همواره پيچيده در اين زمينهها، فرايند شناخت و معرفت را طي ميكند، معتقدند: نوع نگاه او با نوع نگاه ديگراني كه به اين زمينهها تعلّق ندارند متفاوت است. اين عده مدعياند كه زنان طور ديگري، هم به شناخت دست مييابند و هم ميشناسند. در واقع، اينان ادعا ميكنند كه زنان، هم در روش شناخت و هم در محتواي شناخت، از مردان تبعيت نميكنند، بلكه براي خود عقل و ابزاري مستقل دارند.
در اين نبشتار، سعي شده است به بررسي و نقد مباني اين رويكرد، كه زنان در دستيابي به شناخت، راه و روشي جداي از مردان ميپيمايند و اينكه محتواي شناخت آنان كاملاً متفاوت از مردان است، پرداخته شود.
تفكيك بين جنس و جنسيت
به دليل آنكه اين تفكيك براي معرفتشناسي فمينيستي اهميت بسزايي دارد، لازم است قدري روي اين تمايز توقف كنيم. هيچ كس نميتواند تفاوتهاي بيولوژيكي و فيزيولوژيكي موجود بين زن و مرد را، كه در متن تكوين نهاده شده است، انكار كند. با اندكي دقت، ميتوان به وضوح اين تفاوتها را در ميان هر دو جنس مشاهده كرد؛ تفاوتهايي كه مهمترين كاركردشان تداوم نوع انساني است. از سوي ديگر، در جوامع انساني تفاوتهايي در نقشپذيري زنان و مردان ديده ميشود كه هر يك از اين دو جنس را به سويي هدايت ميكند و وظايفي را بر عهدهشان ميگذارد؛ مانند اينكه زنان معمولاً نقش كليدي تربيت فرزند و خانهداري را بر عهده دارند، و مردان نيز به تبع، بر اساس نوعي تقسيم كار، به تهيه امكانات اقتصادي براي تأمين نيازهاي ضروري خانواده ميپردازند. اين دو نوع تمايز و اختلاف يكي در ساحت تكوين و ديگري در ساحت اجتماع، ما را با پرسشي روبهرو ميكند: آيا تفاوت نقشهاي زن و مرد در عرصه اجتماع، برآمده از اختلافهاي فيزيولوژيكيوبيولوژيكيبينزنومرد است؟
به عبارت ديگر، آيا نوع خاص خلقت زن و مرد منجر به تفاوتهاي رفتاري آن دو ميگردد، به گونهاي كه علايق، خواستها، انگيزهها و حتي نگرشها و گرايشهاي آنان را تحت تأثير قرار دهد؟ يا اينكه اجتماع با تحميل هنجارها و نقشهاي متجسّد در روابط خود، هر يك از زن و مرد را به رفتاري متفاوت واميدارد؟ اگر بپذيريم كه تفاوتهاي اجتماعي انعكاسي از تفاوتهاي نظام تكوين است، بايد بپذيريم كه هويّت زنان و مردان از لحاظ زيستشناسي، تعيين و ثابت گرديده است و امكان تغيير و دگرگوني در آنها وجود ندارد و به تبع آن، كوششي براي از بين بردن و به هم زدن هندسه نقشها انجام ندهيم و آنها را همانگونه كه هستند، بپذيريم. اين رويكرد، كه به «ذاتگرايي»6 مشهور است، براي زن و مرد ذاتي ثابت وغيرقابل تغيير قايل ميشود كه همين تفاوت ذات سبب تفاوت در نقشهاي اجتماعي هم ميشود. اما در صورتي كه جنسيت را برآمده از تعليم و تربيت و مناسبات اجتماعي بدانيم، ميپذيريم كه اجتماع منشأ تفاوتهاي جنسيتي است و در واقع، جنسيت (مردانگي، زنانگي) امري است كه اجتماع و روابط حاكم بر آن بر بشر تحميل ميكند. اين رويكرد به «ضد ذاتگرايي»7 معروف است؛بدين معنا كه نظام پدرسالار زنان را به صورت «ديگري» در نظر ميگيرد كه اين موقعيتي ثابت و موجَب نيست.8اينكه زنان در برخي جوامع، فاقد قوّه تفكر تلقّي شوند و منزلت آنان را تا حدّ نگاه ابزاري و نقش فرعي در برابر مردان پايين بياورند، ناشي از نوع آموزههايي رايج و مقبول و در عين حال، ستمگرانه در جامعه است و به اصطلاح جامعهشناسي معاصر، همه تفاوتها به تفاوت در فرايند «جامعهپذيري» يا «فرهنگپذيري» برميگردد.9
بيشتر فمينيستها با پذيرش رويكرد دوم، تبعيض جنسيتي را عامل تمام مشكلات خود تلقّي كرده و درصدد از بين بردن آن به روشهاي گوناگون برآمدهاند. مقاله لورا مالوي (mulvey Laura) در مبحث زيباشناسي، اهميت زيادي در نشان دادن اين تبعيض جنسيتي دارد. وي مينويسد: نگاه تماشاچي به پرده سينما مانند زبان، متأثر از نگاه مردسالارانه است و بيننده از آن دريچه زنان را به صورت منفعل ميبيند و بر روي نقش آنان رمزگذاري جنسيتي ميكند. اين مقاله در جهت پرده برداشتن از روابط نمادين قدرت در درون نظام مردسالار تدوين شد و سرانجام، مالوي به اين نتيجه رهنمون گرديد كه زنان ميتوانند هويّتي فراجنسيتي داشته باشند؛ يعني بينندگان مؤنث بين هويّت منفعل زنانگي و هويّت فعّال مردانگي تغيير كنند.10 در واقع، روابط جنسيتي تاآنجا كه ما ميتوانيم بفهميم، كم و بيش روابط سلطه بودهاند. روابط سلطه و روابط جنسيتي در صورتهاي گوناگون پنهان شده است؛ از جمله، تعريف زنان به عنوان «مسئله»، «ابژه جنسي»، و «ديگري» و تعريف مردان به صورت شخصيتهاي جهاني (و دستكم بدون جنسيت) و اينكه مردها در فرهنگهاي گوناگون مراقبند به صورت آزاد يا مجبور نشده در روابط جنسيتي ملاحظه شوند. نظريههاي فمينيستي تبيينهاي ارزندهاي از نظام جنس / جنسيت، ساختار توليد يا تقسيم كار جنسيتي، فرايندهاي معنايي يا زباني مطرح كردهاند كه همه اينها نظريات مفيدي براي مطالعه واقعي روابط جنسيتي در جوامع خاص فراهم ميآورد.11
تأثير جنسيت در رويكردهاي معرفتشناسي فمينيسم
در ذيل تأثير عنصر جنسيت و راهيابي آن در نحوه نگرش معرفتشناسان فمينيست بررسي ميشود. سه رويكرد عمده در قلمرو معرفتشناسي فمينيسم وجود دارد كه هر سه با بهرهگيري از تأثير جنسيت، در امر شناخت پديد آمدهاند. اين سه رويكرد عبارتند: 1. راديكال؛ 2. از لحاظ ديدگاه، و ليبرال.
1. رويكرد راديكال
فمينستهاي راديكال با رويكردي افراطي به مقوله جنسيتي، مشكل اصلي زنان را مردان معرفي ميكنند. اين زنان به «زنان ستيزهجو» معروف شدند. اين معنا حكايت از روش خشن آنها ميكند. از يكسو، ريشهيابي واژه «راديكال» به شناختن اين رويكرد كمك ميكند. «راديكال» از واژههاي «radic» و «radix» به معناي «منتسب به ريشه» يا «حركت به سوي ريشه» است. اين رويكرد ادعا ميكند ريشه بيچارگي و سركوبي زنان توسط مردان در روابط جنسيتي اجتماعي در نظام پدرسالار است، خواه توسط نظام قانوني ـ اين رويكرد را فمينيستهاي ليبرال دنبال ميكنند ـ باشد يا توسط طبقات اجتماعي ـ اين رويكرد توسط فمينيستهاي ماركسيسم دنبال ميشود. فمينيستهاي راديكال باور دارند كه بايد به ريشه اصلي اين رويكرد مردانه حمله كرد و آن را نابود ساخت و از اين طريق است كه ميتوان اين نظام مردسالارانه را ملغا كرد. از سوي ديگر، آنان ميخواهند نظامي بر مبناي حمايت از زنان به وجود آورند.12 درواقع، فمينيست راديكال راهحل مشكل رهايي زنان را در برابري آنان با مردان نميديد، بلكه به بياني «خودِ مردان» به معناي يك گروه ستمگر و حتي گاهي تك تك آنها به عنوان موجوداتي واقعا مشكلساز شناخته ميشدند.13 معرفتشناسي فمينيستي راديكال با اين باور متولد شد كه زنان آگاهي زيادي دارند بدانچه مردان بدان جاهلند.
اين رويكرد دو ادعاي عمده دارد: نخست اينكه زنان شناختي به دست ميآورند كه مردان، هم قادر به شناخت و فهم آن نيستند و هم علاقه و فايدهاي براي شناختن در آن پيدا نميكنند. دوم اينكه زنان نه تنها شناختهاي متفاوتي نسبت به مردان دارند، بلكه ايشان آن شناختها را از روشهاي متفاوتي نسبت به مردان به دست ميآورند. در واقع، اين تفاوت ديدگاه بر آمده از نوع علاقه زنان و روش زندگي متفاوت آنان است. راديكالها براي اثبات مدعاي خود، به دو امر، كه بر اساس ديدگاه نوين به طور قابل ملاحظهاي غيرقابل اعتماد است تكيه كردهاند: يكي «شهود» و ديگري «قدرت معنوي» كه هر دوي اينها مخالف سنّت عقلانيت در عصر نوين هستند. شهود زنان، هم علت و هم معلول احساس خاص نسبت به ديگران و همدلي با آنان است و گفته شده: قدرت معنوي منبع خاصي از شناخت است كه مربوط به حسّ زنان در ارتباط با زمين و طبيعت است؛ آنگونه كه يكي از فمينيستهاي راديكال بيان ميكند: ما خودمان را برآمده از زمين ميشناسيم. ما زمين را ساخته شده از جسمهاي خود ميشناسيم. ما طبيعت هستيم. ما طبيعتي هستيم كه به طبيعت مينگرد. ما طبيعت با برداشتي از طبيعت هستيم؛ طبيعتي كه ميگريد، طبيعتي كه درباره طبيعت با طبيعت سخن ميگويد.14
فمينيستهاي افراطي مانند گريفين (Griffin) تأكيد ميكنند كه زنان تجربههاي متفاوت، ارزشهاي متفاوت و ضرورتا روشهاي متفاوت از فهم و شناخت جهان نسبت به مردان دارند. از مشخصات تفكر پدرسالاري، سختي، صلابت، تقسيمها، مخالفتها و دوگانهانگاريها، مانند روح / ماده، خود / ديگري، و عقل / احساس است كه همراه با برتري و سلطه طرف مردانه اين دوگانهانگاريهاست. فمينيستهاي افراطي بر ارتباط و پيوند بين همه امور تأكيد دارند، خواه بين حوزه عمومي و خصوصي، مانند روح و بدن، حقيقت و ارزش، و فكر و احساس باشد، يا امور نظري و عملي.15
نقد و بررسي:
- 1. منظور ايشان از شهود معلوم نيست. اگر منظور يافت دروني اشيا باشد، كه صرفا اختصاص به زنان داشته باشد، اين ادعايي بيدليل است. علاوه بر اين، فمينيستها اصرار دارند كه عقل جنسيت ندارد و ميتوان شناختهايي به دست آورد كه فراجنسيتي و بيطرفانه باشند. بر اساس ديدگاه ليبرال، زنان و مردان يكسان هستند. از اينرو، به معرفتشناسي روي آوردند كه معتقد بود: ذهن جنسيت ندارد و هر يك از دو نوع، چه مرد و چه زن، ميتوانند به عنوان سوژه قرار گيرند.16
- 2. آنچه از قدرت معنوي درباره زمين و طبيعت بيان شد، بيشتر ابراز حسّي شاعرانه است و در مرحله ادعا باقي ميماند.
- 3. اينكه زنان در امر شناخت جهان، از روشي غير روش مردانه كسب معرفت ميكنند ادعاي درستي به نظر نميرسد؛ زيرا ابزار شناخت كه عبارتند از: حس و عقل (و شهود) اختصاصي به نوع خاصي از انسان ندارند و هر كس درصدد شناخت برميآيد بايد يكي از اين ابزارها را به كار گيرد.
- 4. قبول داريم كه زنان داري علايق و انگيزههاي متفاوتي نسبت به مردان هستند و معمولاً نوع نگاه ايشان به پيرامون خود، داراي لطافت و انعطاف خاصي است، اما اينكه اين مقدار تفاوت سبب شود زنان جهان معرفتي كاملاً مجزا و جدا از مردان داشته باشند به گونهاي كه هيچ وجه مشتركي با آنان نداشته باشند و هيچ كدام حرف ديگري را نفهمد، ادعايي است كه لوازم غيرمعقولي به بار ميآورد. آيا زني ميپذيرد كه هنگام گفتوگو با مردان و تفهيم منظورش، هيچگاه نتوانسته است مقصود خود را بيان كند؟ پذيرش اين امر سبب ميشود هرگونه گفتوگو ميان زنان و مردان منتفي شود.
- 5. از سوي ديگر، فمينيستهاي راديكال ادعا ميكنند: قصد دارند تمايزهاي بين روح / بدن، حوزه عمومي / خصوصي و مانند آن را بردارند، اما متوجه نيستند با پذيرش تأثيرفراوانجنسيت در امر شناخت، عملاً به تمايز و تفكيك حادتري بين گروه مردان و زنان دامن ميزنند.
2. رويكرد از لحاظ ديدگاه
اين رويكرد معتقد است: اختلاف زنان با مردان معلول رابطه اجتماعي ـ اقتصادي است و «معرفتشناسي از لحاظ ديدگاه» نام دارد. ويژگي اصلي اين نظريه آن است كه يك منظر ـ يا شايد هم چندين منظر ـ فمينيستي در شناخت وجود دارد و اين منظر و ديدگاه توسط معرفتشناسي تحليلي سنّتي ناديده گرفته شده است. تفاوت ديدگاهها شامل ويژگيهايي در زمينههاي جزئي اجتماعي، فرهنگي و تاريخي است. تجربههاي كساني كه متعلّق به گروه مرجع (مردان) از نظر اجتماعي هستند، با كساني كه متعلّق به گروه زير سلطه و مقلّد (زنان) هستند، متفاوت است. تجربههاي مردان سفيدپوست و از طبقه متوسط با نظريههاي معرفتشناسي سنّتي متحد است و اين معرفتشناسي معياري عليه سنجش همه ادعاهاي شناخت و توجيه به كار ميرود. تنها گروهي كه تجربياتش اعتبار دارد، همين مردان سفيدپوست طبقه متوسط هستند و غير ايشان، ديگر تجربيات اعتباري ندارند.17 ميتوانگفت: اين رويكرد داراي سه مشخصه اساسي است:
1. اين نظريه به شدت، متّكي بر ماركسيسم است.
2. بر فرض و توجيهي بنا شده است كه زنان را در موقعيتي بهتر و برتر از مردان ميپندارد.
3. تنها يك ديدگاه فمينيستي، كه ضرورتا قابل اعتماد است، وجود دارد و آن ديدگاه «زن سفيدپوست طبقه متوسط و غربي» است و ديگر ديدگاههاي غير از اين باطل هستند.18 فمينيستهاي از منظر ديدگاه با پذيرش ديدگاهماركسيسم مبني بر اينكه رفتار و فعاليت انسان هويّت او را ميسازد و به عبارت ديگر، ما آن چيزي هستيم كه عمل ميكنيم بيان ميدارند كه فرو رفتن دايم زنان در كارهاي روزمرّه تجربههايي به آنان ميدهد كه براي مردان قابل دسترسي نيست. كار زنان اغلب جسمي است، در حالي كه كار مردان شيوه انتزاعي دارد. به بيان ديگر، زنان در سراسر جهان، مشغول خلق و دوباره خلق روزمرّگيهايي مانند غذا دادن، شستن و مراقبت كودك هستند و اين نوع فعاليتهاي خصوصي، اما ضروري مردان را قادر ميسازد تا در حوزه عمومي حضور پيدا كنند. همين نوع كار به حوزه عمومي هم توسعه پيدا ميكند؛ مانند منشيگري، كار با رايانه يا پرستاري. در واقع، فمينيستهاي اجتماعي، زنانهانگاري را به صورت موقعيتي در اجتماع در نظر ميگيرند كه در آن واقعيت تعقّلي از موقعيت زندگي زنان محسوب ميشود.19
نقد و بررسي:
- 1. اين ديدگاه با اينكه براي مقابله با يكجانبهگرايي مردانه به وجود آمده، اما با اين حال، خود دچار همان اشكال گرديده است. ايشان با ردّ نگاه مردان سفيد پوست، به عنوان راهحل نگاه زنان سفيدپوست، طبقه متوسط غربي را جايگزين آن كردند.
- 2. اينكه زنان بهتر از مردان ميفهمند و شناخت آنان كمتر در معرض خطا قرار دارد، ادعايي است بيدليل كه به نظر ميرسد از نوعي شتابزدگي در مقابله با مردان بيرون آمده است.
- 3. مباني نظريه ماركسيسم درباره هويّتبخشي انسان توسط ابزار توليد و مناسبات اقتصادي، مطلبي است كه مخالفتهاي زيادي به وجود آورده است و در جاي خود، بايد بررسي گردد.
3. رويكرد ليبرال
فمينيستهاي ليبرال از آزادي و برابري دفاع ميكردند و معتقد بودند: زنان هم بايد مثل مردان از حق رأي و ديگر حقوق اجتماعي بهرهمند شوند. در فلسفه سياسي، فمينيست ليبرال زنان را به عنوان موجودات عاقل ميپذيرد و خواهان تساوي حقوق و مساوات نقش آنها با مردان است، ولي از اين لحاظ كه محدوديتهاي جسمي به عنوان مولّد و مربّي بچه را ناديده ميگيرد، به فمينيسم ليبرال برچسب «جنسي بودن» زدهاند.20 در واقع، ايشان معرفتشناسي ويژهاي از جانب زنان براساس جنسيتشان بنا نكردند. اين رويكرد با اينكه دخالت جنسيت را در امر شناخت ميپذيرد، اما مدعي است: ميتوان با كنترل شرايط و عوامل در فرايند شناخت، به معرفتي فراجنسيتي دست يافت. شايد بتوان معرفتشناسي ليبرال را در تأثير جنسيت بر شناخت، «رويكردي حداقلي» ناميد؛ زيرا اينان مانند دو رويكرد گذشته، اصالتي به امر جنسيت، آنگونه كه از دخالت آن در شناخت ناگزير باشند، نميدهند.
چنانكه گذشت، هر يك از اين سه رويكرد براي نقشهايي كه اجتماع بر زنان تحميل ميكنند، جايگاهي در امر معرفتيابي زنان قايل شدند. اما در اينجا، سؤالي بيپاسخ ماند و آن اينكه جنسيت چگونه ميتواند در شناخت ما از جهان تاثير بگذارد؟ به عبارت ديگر، كساني مانند فمينيستهاي راديكال، ماركسيسم و حتي ليبرالها، كه بر تأثير عنصر «جنسيت» پاي ميفشارند، چه استدلالي براي دخالت جنسيت در امر شناخت اقامه ميكنند؟ ممكن است گفته شود: جواب اين سؤال را بايد در كارهاي كساني كه در تاريخ تفكر به جستوجو پرداختهاند، جويا شد؛ زيرا آنان با بررسيهايي كه انجام دادهاند، به خوبي نشان ميدهند كه در تفكر مغرب زمين، همواره نوعي برتري نظريهپردازي شده عليه زنان وجود داشته و اين نوع نگاه سبب شده است زنان به معرفتي كه در زمانهاي گذشته توسط مردان شكل گرفته، بدبين شوند و خود به تكاپو براي توليد معرفت بپردازند. صرفنظر از صحّت اين ادعا به صورت كلي، جا دارد سؤال قبلي را دوباره تكرار كنيم؛ چراكه بازبيني تاريخي و يافتن نشانههاي ظني نميتواند ما را نسبت به دخالت ضروري جنسيت در امر شناخت قانع سازد.
براي پاسخ به اين سؤال، بايد به ريشههاي معرفتشناسي فمينيستي بازگشت؛ چنانكه خود ايشان نيز به اين امر اذعان دارند كه معرفتشناسي فمينيستي وام گرفته از معرفتشناسيهاي عصر نوين است و از اينرو، بنيان خود را بر مباني آن بنا كرده.
مباني شناختشناسي عصر نوين و تأثير آن بر رويكردهاي معرفتشناسي فمينيسم
پنج مبنا، كه تقريبا از مباني مهم معرفتشناسي عصر نوين است، به نحو عمدهاي در معرفتشناسيهاي فمينيستي دخالت دارد. در ضمن ارائه هريك از اين مباني، نقد و بررسي نيز ذكر ميشود. نيز در برخي موارد، به منظور كاملتر شدن بحث، نقدهايي از رويكرد پست مدرن نيز ذكر ميگردد. اين پنج مبنا عبارتند از:
1. توجه به جايگاه سوژه در امر شناخت
پيش از عصر نوين، كليسا و قدرتهاي خودكامه وظيفه تعيين حقيقت را به عهده ميگرفتند و حقيقت را آنگونه كه به مذاق خودشان خوش ميآمد و طوري كه تهديدي براي سلطهشان به وجود نياورد، تعريف ميكردند و خود را مرجع بيچون و چرا در سنجش درست و نادرست ميدانستند. اما در عصر نوين فيلسوفاني همچون دكارت اين مرجعيت را زير سؤال بردند و اعتبار آن را مخدوش كردند. دكارت با روش «شك دستوري»، در وجود همه آنچه ميشناخت، شك كرد و وجودش را مورد ترديد قرار داد، اما نتوانست در وجود خود شك، شك كند. پس با گفتن «من شك ميكنم، پس هستم» به بنايي جديد در معرفتشناسي دست يافت. دكارت در كوژيتوي خود انسان را موضوع شناسايي قرار ميدهد، به عبارت ديگر، هرچه در برابر انسان قرار ميگيرد متعلّق آگاهي است. در تفكر دكارت، انسان در كار شناخت، خودبنياد21 است،در حالي كه در گذشته، كليسا يا مرجع ديگري بنياد شناخت محسوب ميشد. به بيان ديگر، دكارت بشر را به عنوان «سوژه» (موضوع شناسايي) معرفي ميكند تا جايگزين قدرتها و حكومتهاي خودكامه در تفسير حقيقت گردد و اين جايگزيني زمينه را براي دستيابي مدرنيستها به حقيقت و يقين هموار ميكند. از اينرو، مدرنيستها براي به دست آوردن يقين و دليلآوري به منظور مدلّل كردن واقعيت كلي و مطلق تلاش ميكنند. در واقع، خود انسان محور و روش نهايي براي دستيابي به حقايق محسوب ميشود.22 اين توجه دكارت به سوژه،سبب گرديد نوعي اصالت براي انسان در امر شناخت ايجاد شود؛ بدين صورت كه تنها شناختي كه سوژه به دست ميآورد، ميتواند اعتبار داشته باشد و ديگر شناختها اعتبار ندارند. بيشتر ادعاي فمينيستها بر سر اين است كه زنان هم ميتوانند به عنوان سوژه قرار گيرند و جهان را از دريچه نگاه خودشان به تصوير بكشند. در واقع، ادعاهاي ديگر فمينيستها پس از قرار گرفتن زن در مقام سوژه مطرح ميگردد؛ مانند اينكه شناخت زنان تنها شناخت مؤثر و صواب است؛ نگاه زنان از فرايندي پيچيده تبعيت ميكند كه فراچنگ فهم مردان قرار نميگيرد؛ يا زنان نگاهي متفاوت از مردان دارند. همه اينها ادعاهايي پسيني هستند؛ به اين معنا كه در مرتبه بعد از سوژه بودن زن مطرح ميشوند.
نقد و بررسي:
1. معرفت هميشه به صورت قضيه بيان ميشود، اما بحث در اين است كه محتواي اين قضيه ناظر به خارج است يا نه؟ بعضي معرفت را ذهني ميدانند. به نظر اين دسته، آنچه در يك قضيه بيان ميشود احساس دروني شخصي است و آنچه در ذهن فرد جريان دارد. وقتي گفته ميشود: «فلان واقعه در زمان معيّني رخ داد» اين جمله استنباط و ادراك شخصي را آشكار ميسازد و ارتباطي با آنچه در خارج ميگذرد، ندارد. در اين صورت، معرفت امري ذهني يا «subjective» قلمداد ميگردد.23 غالبا يكي از لوازم محوريت فاعل افتادن در ورطه ذهني بودن معرفت است. اينكه سوژه «موضوع شناسايي» و متعلّق شناخت او يعني «ابژه» بدون اينكه نظر به خارج و نفسالامر داشته باشد به شناخت ميپردازد، سر از نوعي ايدهآليسم افراطي درميآورد. برخي از فمينيستها با پذيرش اين امر، عملاً به منحصر بودن شناخت به سوژه گردن مينهند و قبول دارند كه شناخت منفك از خارج به دست ميآيد. به عبارت ديگر، آنچه براي سوژه اهميت دارد متعلّق آگاهي ـ يعني ابژه ـ است، نه واقعيت عيني؛ چيزي كه در معرفتشناسي اسلامي به شدت با آن مخالفت شده است. شايد بتوان گفت: اين امر از دكارت نشأت گرفته است؛ بدين معنا كه اگرچه تلاش دكارت در پيدا كردن سنگ بنايي محكم و اثبات عالم خارج (با اثبات خدا به عنوان ضامن صدق تصورات) بود، اما با روشي كه در پيش گرفت و به همه چيز بجز آگاهي خود شك كرد، اين امر به نوعي نشان دادن محوريت سوژه در امر شناخت و تأكيد بر ذهني بودن آن است.
2. سوژه در فرايند توليد معرفت تمام علت نيست. توضيح آنكه در جريان شناخت، ما به دنبال شناخت واقع هستيم. در اين صورت، اگر نتوانيم ملاكي براي عيني بودن آن ارائه دهيم، نميتوانيم ادعاي شناختي مطابق واقع داشته باشيم. به عبارت ديگر، ما به دنبال شناخت براي خود شناخت نيستيم، بلكه شناخت را براي رسيدن به امر واقع و نفسالامر ميخواهيم؛ آنچه براي ما ضروري است رسيدن به واقع عيني است. اين رسيدن به واقع، كه با نظريه «مطابقت» در معرفتشناسي همراه است، داراي چند پيشفرض است:
- الف. بيرون از ذهن ما واقعيتي وجود دارد.
- ب. ميتوان واقعيتراشناختو بدان معرفت پيدا كرد.
- ج. معرفت ما به واقعيت، معرفت به واقعيت في نفسه است، نه معرفت پديداري؛ بدين معنا كه ما واقعيت را چنان كه هست، ميشناسيم، نه چنان كه براي ما پديدار ميشود.24
اينكه ميتوان واقع را شناخت و بدان دست پيدا كرد، بسياري از پيشفرضهاي ديگر را كنار ميگذارد؛ مانند اينكه موقعيت سوژه، پيشفرضها و پيشزمينههاي سوژه در امر شناخت اثر ميكند و در واقع، شناخت برايند تأثيرگذاري پيشفرضها و موقعيتهايي كه سوژه در آن قرار دارد، بر خارج است. از اينرو، به هيچ وجه، نميتوان شناختي مطابق واقع به دست آورد. از اين امر هم به تاريخي بودن شناخت تعبير ميكنند. فمينيستها با پذيرفتن اينكه جنسيت به عنوان يك امر اجتماعي ميتواند در شناختي از جهان تأثير بگذارد و شناختي متفاوت و متمايز براي سوژه فراهم آورد، عملاً به نوعي پذيرش پديداري بودن امر شناخت تن دادهاند. به عبارت ديگر، شناخت يعني: آنطور كه شيء براي من ظاهر ميشود و نه آنطور كه وجود دارد. در نتيجه، براي آنها بحث از مطابقت و عدم مطابقت مطرح نميشود؛ زيرا ايشان با محور قرار دادن سوژه، ذهنيت و شناخت او را محور قرار ميدهند و نيازي ندارند كه به واقع دست پيدا كنند، و همين امر مشكل جدّي اين نوع معرفتشناسي است، البته از نگاه كساني است كه در معرفتشناسيشان صدق را مطابقت با واقع مينامند.
2. تفكيك دكارت بين سوژه و ابژه
دكارت با تقسيمي كه بين موضوع شناسايي و متعلّق شناسايي انجام داد، عملاً دست به تفكيك عالم بر اساس نوعي دوگانهانگاري زد. از آن به بعد، روبهروي هم ديدن اشيا به صورت روشي براي شناخت اعتبار پيدا كرد. پديد آمدن نظام دوگانهانگاري درباره جهان اينگونه است كه اشياي جهان اغلب به دو نوع مقوله رو در روي هم تقسيم ميشوند: فرهنگ / طبيعت، مرد / زن، روح / بدن، عقلاني / غيرعقلاني، سوژه / ابژه، عقل / احساسات، و خوب / بد. اينكه ما جهان را بر اساس اين تقسيمات دوگانه تفكيك ميكنيم، داراي اهميت است، اما مهمتر از آن، نظام سلسه مراتبي و موقعيت تقابلي هر يك از اينها نسبت به ديگري است.25
در اين نظام تفكيك، اگر در طرفي حضور نداشته باشي لزوما در طرف ديگر خواهي بود. اين سنّت نميتواند عالم را مرتبهاي ببيند و همواره درصدد شناخت اشيا طبق تقسيم «صفر و يك» است. تأثير آن در فمينيستها به اين صورت است كه آنها با برجسته كردن اين تفكيكهاي دوبخشي از نظام جهان، دريافتند كه مردان هميشه در طرف عقلاني، سوژه، خوب، فرهنگ و مانند آن حضور دارند و زنان به لحاظ احساسات غليظ خود، هميشه توسط مردان در طرف غيرعقلاني، طبيعت، بد و مانند آن جاي داده شدهاند و اصولاً مردان از طريق همين تفكيك است كه بر آنان سلطه دارند.
براي مثال، روسو از آن دسته فيلسوفاني است كه چنين تفكري دارد. روسو در اميل به صراحت مينويسد: تحقيق و بررسي محض و نظري قضاياي بديهي و قواعد كلي در علم، به طور قطع، در حوزه فكري زنان نميگنجد؛ زيرا مطالعه آنها در امور عملي و تجربي است. وظيفه زنان اين است كه قواعد كلي را بپذيرند و به كار گيرند كه به وسيله مردان كشف ميشود.26 وي در جايي ديگر مينويسد: تمام آموزش زنان بايد در ارتباط با مردان صورت گيرد؛ براي ارضا و لذتهاي آنان.27 به عبارت ديگر، هر يك از زن و مرد در اين تقسيمها سهمي دارند. سهم مردها دايم از قسمتي بوده است كه بر ديگر قسمتهاي مربوط به زنان سلطه دارد و بر آن حكومت ميكند. در واقع، اگر زنان بخواهند به ادراك و شناخت برسند، بايد به طرفي كه مردان حضور دارند، بيايند، وگرنه هرگز نميتوانند شناختي عقلاني از جهان داشته باشند. بدينسان، زنان هنگامي كه داراي ارزشهاي زنانگي هستند از عرصه انديشه و خردورزي محروم ميشوند.
نقدهاي فمينيستي از سوژهها و ابژهها دامنه وسيعي دارند اما به رغم اختلاف، در محوريت دوگانهانگاري سوژه و ابژه در معرفتشناسي معاصر، و همانندسازي سوژهها به عنوان مردها و ابژهها به عنوان زنان، مشترك هستند. اولين بيان آشكار از لوازم اين دوگانهانگاري براي وضعيت زنان را سيمين دوبوار در جنس دوم بيان ميكند. وي مينويسد: زن همواره به «ديگري» و مرد به «مطلق» تعبير ميشود. اولين نكته اين است كه فرق اساسي بين «خود» و «ديگري» متقارن نيست؛ زيرا نوع مطلق انساني در مرد ظهور پيدا ميكند. او بيطرف و به دور از غرضورزي است.28 اين تفكيك به زنان كمك ميكند تابه نحو دقيقتري به بررسي تأثير عنصر جنسيتي بپردازند. به عبارت ديگر، نوعيسادهكردنمسئلهتأثيرجنسيت است.
نقد و بررسي:
1. تفكيكهاي دوگانه بين دو طرف نقيض مثل تفكيك بين وجود / عدم، اصيل / غير اصيل، و خدا / شريكالباري به بداهت پذيرفتني است، اما در تقسيمهايي كه داراي دو طرف نيستند و ميتوانند اطراف متعدد داشته باشند، مانند عقلاني، غيرعقلاني و عقل گريز، در واقع، معناي غيرعقلاني با عقل گريز فرق دارد؛ بدين معنا كه عقل بشري هرقدر پيرامون آن بينديشد، نميتواند با عقل خود به وجود يا عدمش پي ببرد؛ در واقع، از چنگ عقل آدمي ميگريزد؛ مانند فلسفه احكام، يا رابطه افعال آدمي با آثار دنيوي و اخروي آن. از اينرو، نميتوان به سرعت اينها را در قسمت غيرعقلاني جاي داد؛ زيرا عقل از درك آنها عاجز است. عقل نميتواند آنها را بشناسد؛ چون محدود است. نميتوان اين نوع دوگانهانگاري بر اساس اين تقسيمات را پذيرفت؛ زيرا در برخي از آنها ـ چنانكه ادعا شده ـ طرفين رو در روي همديگر قرار نميگيرند.
2. آنچه براي فمينيستها در اين نظام دوگانهانگاري اهميت دارد، سلسه مراتبي بودن اين تقسيمات است؛ يعني در اين تقسيمات، طرفي كه به زنان متعلّق است تحت تأثير نگاه مردانه قرار گرفته و منجر به تبعيض جنسيتي شده است. بنابراين، فمينيستها پيشنهاد ميكنند كه با به دست گرفتن طرف مردانه توسط زنان، ميتوان مشكل زنان را حل كرد، به گونهاي كه زنان نوع نگاه زنانه خود را داشته باشند. اما اين توهّمي بيش نيست؛ زيرا زنان در اين صورت، به جاي مردان مينشينند و همان نگاه قبلي مردان را به جايگاه قبلي خود مياندازند و در اين صورت، چيزي تغيير نكرده، بلكه موقعيت جغرافيايي زنان عوض شده، اما محتواي آن باز همان نگاه مردانه است. به همين دليل، پستمدرنيستها به اين تفكيك دوگانهانگاري دكارت انتقاد كرده و آن را از اعتبار ساقط ميدانند.
3. از ديگر انتقادها حمله پست مدرنيستها به تقسيمهاي دوگانه بود. ايشان با اينكه سر از نسبيگرايي درآوردند، با اين حال، دوگانهانگاري سنّت دكارتي را زير سؤال بردند. حمله نيچه به دوگانهانگاري سوژه و ابژه اشكال متفاوتي در فضاي پستمدرن به خود گرفت؛ اما در عامترين معناي آن، منجر به انكار تمام معاني معرفتشناسي شد. قرار دادن فاعلي كه از نظر تاريخي متعيّن شده است، با فاعل متعالي در تفكر نوين آنچنانكه دكارت تنها پيشفرض حقيقت در نظر ميگرفت، خود معرفتشناسي را سست كرد. در واقع، چالشهاي پست مدرن به معرفتشناسي، شامل دو بيان بود:
- الف. شناخت از طريق انتزاع فاعل مستقل و جدا از ابژه به دست نميآيد، بلكه شناخت همواره با سوژها و ابژههامجموعاازطريقصورتهايگفتوگوايجادميشود.
- ب. به چالش كشيدن اين موضوع كه فقط يك روش حقيقي شناخت وجود دارد. در مقابل، پست مدرنها سر از يك كثرت خود خواسته درآوردند. ايشان شناخت را كثير دانستند و قايل به حقايق شدند. در اين صورت، ديگر هدف غايي به دست آوردن شناخت عيني در نتيجه اكتساب سوژه از ابژه نبود.29
3. عقل دكارتي
در سرتاسر فلسفه دكارت، عقل با حوزه انديشه ناب، كه بنياد علم بر آن است و با استدلال منطقي، كه بنيان روش اوست، پيوندهاي خاصي پيدا ميكند. وي خط فارق روشني بين شرايط غايي حقيقتجويي و امور خارجي زندگي گذاشت، تمايزهاي موجود بين نقش مرد و زن را تشديد كرد و راه را بر انديشه اختلاف آگاهي مرد و زن گشود، ما وجود نظريه مؤثر و فراگير ذهن را، كه زمينهساز تعبيري قوي از تقسيم كار فكري از حيث جنسيت است، مديون دكارت هستيم. مسئوليت عالم نفسانيات با زن است؛ قلمروي كه انسان عقلاني دكارت براي رسيدن به دانش راستين درباره چيزها بايد فراسوي آن برود. براي اينكه مردِ عقل والاترين شكل عقل را به كار گيرد، بايد دست از ملايمترين عواطف و هواهاي نفساني بشويد؛ زن است كه بايد پاسدار آنها برايش باشد.30
نقد و بررسي:
1. يكي از بنيادينترين واژهها در فلسفه دكارت، «فكر» است. همانگونه كه از تعريف وي برميآيد، اين واژه در فلسفه او، به معناي بسيار عام و گستردهاي به كار رفته است. از نظر دكارت، هرگونه صورت ادراكي ـ اعم از حسّي و خيالي و عقلي ـ و نيز هرگونه فعل يا انفعال دروني و نفساني (مانند اراده، تعقّل و شك كردن) را، كه آگاهي بيواسطه (و يا به تعبير فلاسفه اسلامي، علم حضوري) به آن داريم، «فكر» محسوب ميشود.31 دكارت در تعريف «معرفت» هيچ شرطي براي سوژه ـ اعم از جنسيت يا عامل ديگري ـ اضافه نميكند. از نظر وي، هر كسي ميتواند داراي معرفت از هر سه نوع آن باشد.
2. اينكه از يكسو، مرد بايد در مقام خردورزي، دست از احساسات بشويد و عواطف خود را كنترل كند، و از سوي ديگر، زنها مظهر احساسات هستند و در نتيجه، معرفت با گذشتن و عبور كردن از زن به دست ميآيد، اين تقابل صرفا ادعايي است كه دليلي براي آن وجود ندارد. اينكه دكارت در مقام مثال، از زن به عنوان مظهر احساسات استفاده كرده باشد، سبب نميشود كه وي معتقد باشد تنها مردها ميتوانند به شناخت دست يابند، بلكه بعكس تعريف ايشان از «فكر» خلاف اين امر را نشان ميدهد.
4. ذاتگرايي
مدرنيستها معتقد بودند: يك ذات وراي نمودهاي ظاهري رفتاري وجود دارد. به بيان ديگر، فاعلي پس رفتارها قرار گرفته است و ما ميتوانيم رفتارهارا به آن نسبت دهيم. اين موضوع باب اين مطلب را بازميگذارد كه فمينيستها درباره نحوه قرار گرفتن اين فاعل و موقعيت اجتماعي آن سخن بگويند و برايش تعيين تكليف كنند و فرايندهاي تأثير اجتماع و مناسبات آن را بررسي نمايند. اما كساني مانند پستمدرنيستها ذات مستقل زنان را زيرسؤال ميبرند و بيان ميدارند كه هيچ فاعلي پس رفتارها وجود ندارد، بلكه همه چيز نمود و ظهور است كه ما از آنها پي به خصوصياتشان ميبريم. سه لازمه براي اين حرف وجود دارد:
- 1. ما هرگز ذات زنان را نخواهيم شناخت و در واقع، ذاتي وجود ندارد كه ما درپي شناخت آن باشيم.
- 2. نتايج منفي كه از اصرار بر ذاتگرايي ناشي ميشود، از بين ميرود.
- 3. نفي فاعل ذات براي زنان، منجر به وضعيت سلبي سياسي نميشود.
در حقيقت، زن نمود چيزهايي است كه از سوي جامعه بر او تحميل ميشود؛ مانند اينكه زن مرد نيست؛ زن مادر، ابژه جنسي، روسپي يا پاكدامن است. اين تعاريف و بازنماييها از زن دامنه وسيعي دارند و برايشان نهايتي نيست. تنها ما را آگاهتر از امكانهاي بيپايان درباره زنان ميكنند.32 در اين نوع تفكر، كه تمام هويّت زنبرگرفته از جامعه است، نميتوان دنبال هويّتي عيني به نام زن بود؛ زيرا زن يعني: نمودهايي در نظر ما و اين نمودها ميتوانند به راحتي تغيير كنند و صورتي ديگر به خود بگيرند؛ اما هرگز هويّتي عيني پديد نميآورند.
نقد و بررسي:
1. اينكه زنان بايد داراي ذات مستقل باشند، اگر منظور اين باشد كه زنان از نظر روحي و جسمي تا اندازهاي با مردان متفاوت هستند، قابل قبول است. اما اگر منظور اين باشد كه زنان طوري آفريده شدهاند كه در تمام جهات، با مردان تفاوت دارند و خود نوع مستقلي هستند و تنها در جنس با مردان مشتركند، اين مطلب ادعايي است بيدليل كه با كمي دقت، ميتوان آن را رد كرد و تنها با تعصّبات كور نسبت به مردان و چشمپوشي از حقايق روشن، ميتوان از چنين ديدگاهي دفاع كرد.
2. اين رويكرد پست مدرنيستها به سوژه، از تفكرشان راجع به زبان ناشي ميشود. تفكر پست مدرن كانون توجه معطوف ساختار اجتماعي و ويژگي زبانشناختي واقعيت معطوف به تفسير و بازگويي و استدلال درباره معناي جهان هستي است. زبان انسانها نه پديدهاي جهاني و همگاني است و نه پديدهاي فردي، بلكه هر زبان ـ خواه گويش محلي باشد يا يك زبان ملّي ـ در فرهنگ خاصي ريشه دارد. فلسفه معاصر دستخوش يك چرخش زباني شده است و بر بازيهاي زباني، كنشهاي كلامي، تفسير هرمونوتيكي، و تحليل متني و زبانشناختي تأكيد دارد. تأكيد بر زبان بيانگر مركزيتزدايي از سوژه است. «خود» بيش از اين، ديگر از زبان براي بيان خويش استفاده نميكند، بلكه اين زبان است كه از طريق شخص صحبت ميكند. «خود» فردي به صورت واسطهاي براي فرهنگ و زبان درميآيد. «خود» منحصر و يگانه هرگونه برتري و برجستگي را از دست ميدهد. امروز مؤلّف در مقايسه با يك صنعتگر ماهر و مستعد از نبوغ و اصالت كمتري برخوردار است و صرفا به ميزان تسلط و مهارت خود بر زبان، واسطه فرهنگ به شمار ميرود.33 به عبارت ديگر، سوژه از طريق زبان، خود را ميشناساند و حضور خود را اثبات ميكند. زبان ديگر عاملي صرفا براي مفاهمه به كار نميرود، بلكه چنان اصالتي مييابد كه خود واقعيت را ميسازد و به كار ميگيرد. از ديدگاه دوسوسور (De Saussure)، ساختارهاي زبان با يكديگر همزيستي دارند و مراد از اين همزيستي، تعلّق به يك نظام است. زبان يك نظام است؛ زيرا نهادي است اجتماعي. اين نظام از نشانهها تشكيل يافته، نشانهها مجموعهاي از واژگان داراي معنا هستند و مراد از «معنا» مصداق نيست، معنا در ذهن و از واژه فقط در ذهن قابل تفكيك است. هيچ واژهاي را به تنهايي نميتوان معنا كرد، مگر با در نظر گرفتن آن با واژههاي ديگر. پس زبان نظام تفاوتهاست.34
در تعريفي كه از «زبان» به عنوان امر فرانماي واقع ارائه ميكنند، زبان واسطهاي است كه انسان توسط آن ميتواند خواستهها و اميال دروني خود را به ديگران بفهماند. اما آنچه پست مدرنيستها بيان ميدارند اين است كه زبان امري اصيل است كه دست به كار ساخت سوژه است. اين مبنا از زبان قابل پذيرش نيست؛ چراكه زبان متأخّر از معناست و معنا ابتدا در درون سوژه ساخته ميشود و سپس با ابزاري مانند زبان بيان ميشود.
5. واقعيت ثابت
مدرنيستها اعتقاد دارند كه واقعيت داراي يك ساختار يا طبيعت عيني است كه مستقل و غيرقابل تأثير از ادراكات انسانهاست. اين ساختار يا طبيعت عيني قابل دسترسي براي ادراك و شناخت بشر است. توانايي عمده براي به دست آوردن آن شناخت، كار عقل است. قابليتهاي عقلي براي همه انسانها يكسان و فراتر از نژاد، طبقه و جنسيت است. و اين مباني با سنّت دوگانهانگاري ـ كه پيشتر بيان شد ـ پيوند خورده است. مشكل فمينيستها از همين جا ناشي شده بود كه به طور سنّتي، سوژه «مرد» در فضاي مدرنيست، به جاي همه تصميم ميگرفت.35در واقع، پذيرش حقيقت عيني ثابت از طرف فمينيستهاي نوين به ايشان كمك كرد كه موقعيت خود را نسبت به آن تنظيم كنند. اگرچه برخي در راهي قدم نهادند كه معتقد شدند: سوژه نميتواند از ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي جامعه خود بيرون بيايد و از پشت همان عينك است كه به واقع، مينگرد و آن را ميشناسد. اين رويكرد به «تجربهگرايي سياقي» مشهور است. تجربهگرايي سياقي حول اين مدعا دور ميزند كه علمشناختي و ساختار شناخت كاملاً اجتماعي است و پيشفرضهاي زمينهاي نقشي سازنده در اكتساب و ارزيابي شناخت ايفا ميكنند. به عبارت ديگر، پژوهش علمي نميتواند از ارزش تهي باشد؛ زيرا ارزشهاي اجتماعي و فرهنگي شناخت را ممكن ميسازند.36ولي با اين حال، آنها به اين امر اعتقاد دارند كه حقيقت ثابتي وجود دارد و ما آن را بدون پيشفرض نمييابيم؛ در واقع، چيزي شبيه حرف كانت راجع به «نومن»، بر خلاف پستمدرنيستها كه معتقدند: معنا حقيقت شيء را ميسازد و آن نيز در موقعيتهاي گوناگون متفاوت ميگردد. براي مثال، يك ليوان چيني، كه براي نوشيدن مايعات به كار ميرود، اگر شكسته شود اهميت زيادي نخواهد داشت؛ اما همين ليوان اگر حاوي خاكستر عزيز از دست رفتهاي باشد عواقب افتادن آن خيلي تفاوت دارد. حال اگر شخص مرده يك پادشاه باشد يا فردي مورد احترام، عواقب آن به مراتب بيشتر خواهد بود، در صورتي كه شيء تغيير نكرده است. پس معناي شيء واحد در هر موقعيت معناداري، تغيير ميكند و نسبي ميشود.37
انواع شناختها و نحوه تأثير جنسيت در آنها
1. شناخت عقلي
ما براي كشف مجهول، سه راه را ميتوانيم بپيماييم:
1. سير از جزئي به جزئي كه در اصطلاح، «تمثيل» گفته ميشود و يقينآور نيست. صرف نزديكي و تقريب ذهن به موضوع مورد بحث است.
2. سير از جزئي به كلي كه در آن با بررسي يك ماهيت و يافتن خاصيت مشترك بين آنها حكم ميكنيم كه خاصيت مزبور براي آن ماهيت ثابت و در همه افراد آن تحقق دارد. اين كار در اصطلاح منطق، «استقرا» نام دارد كه خود بر دو قسم است: الف. استقراي تام؛ ب. استقراي ناقص. «استقراي تام» امكان ندارد؛ زيرا تمام افراد يك نوع را نميتوان استقرا كرد؛ اما «استقراي ناقص» نيز تا وقتي منضم به يك قياس عقلي و ضمني نشود، نميتواند مفيد كليّت باشد.
3. سير از كلي به جزئي كه در آن نخست محمولي براي موضوع كلي ثابت ميشود و بر اساس آن، حكم جزئيات موضوع معلوم ميگردد. چنين سير فكري در منطق، «قياس» ناميده ميشود و با شرايطي مفيد يقين است، در صورتي كه مقدّمات آن يقيني باشند و قياس هم به شكل صحيحي تنظيم شده باشد.38
شناخت عقلي همواره مستلزم كليّت، يقين و ضرورت است و راز آن هم برگشتن مقدّمات به قضاياي بديهي يا منجربه بديهي است. در اين نوع شناخت، بر اساس معرفتشناسي مبناگروي، به يك سلسله قضاياي بديهي پايه مانند «امتناع اجتماع نقضين» ميرسيم كه هسته اوليه شناخت ما را تشكيل ميدهد و ما شناختمان را بر اساس آنها پيريزي ميكنيم و چون حصول علم ما به آن قضايا به بداهت برميگردد، از امكان خطا و وقوع آن در آن معرفت ايمن هستيم و نيز چون بداهت آنها براي همه بديهي است، از اينرو، از دخالت عنصر «جنسيت» در آنها نيز مصون هستيم. به عبارت ديگر، امكان خطا در اين نوع شناخت، منتفي است؛ زيرا يا خطا در صورت قياسي است كه تشكيل شده، يا در برگرداندن به قضاياي بنيادين است كه هر دوي اينها اموري محاسبهاي هستند و ميتوانند مورد بررسي قرار بگيرند و احيانا توسط خود شخص يا افرادي كه پس از او ميآيند، مورد توجه قرار گيرند. اما آنچه براي بحث ما اهميت دارد كلّيت و يقينآور بودن اين نوع از شناخت است. در واقع، اين نوع از شناخت ادعا دارد كه در تمام زمانها و مكانها و براي تمام افراد ـ البته مشروط به شرايطي كه پيشتر گفته شد ـ يقينآور و كلي است. از اينرو، در شناخت عقلي، نميتوان عناصر جنسيتي را در امر شناخت دخيل دانست؛ زيرا در اين صورت، كلّيت خودشان را از دست ميدهند و به قضايايي جزئي مبدّل ميگردند.
براي نمونه، قضاياي رياضي را در نظر بگيريد. در اين نوع قضايا، به دليل تحليلي بودنشان، كسي نميتواند ادعا كند كه دو ضرب در دو پنج ميشود، زيرا من زن هستم؛ چراكه اين نوع قضايا به دليل تحليلي بودنشان براي تمام اذهان يكسان هستند. البته تا زماني كه از روش عقلي براي به دست آوردن شناخت عقلي استفاده ميكنيم، ميتوان ادعا كرد كه از دخالت امر جنسيتي در شناخت مصون ماندهايم؛ زيرا برگشت استدلات عقلي به بديهيات، ما را از پيشداوريها، عوامل دروني و شرايط بيروني ايمن نگه ميدارد. از اينرو، در اين فرايند توليد شناخت، اگر از اشكالات صوري و محتوايي دور باشيم، ميتوان ادعا كرد كه شناخت كلي، ضروري و يقينآور به دست آوردهايم، و زماني كه شناخت ما به صورت كلي و ضروري گرديد ديگر از دخالت عنصر «جنسيت» در آن ايمن هستيم. البته در اينجا، مراد از «كلّيت»، كلّيتي است كه هر دو جنس ـ يعني زن و مرد ـ را شامل ميشود.
2. شناخت تجربي
اين شناخت، كه از دادههاي حسي به دست ميآيد، با جهان خارج در ارتباط است، ضمن اينكه ميدانيم حكم عقل در مرحله تطبيق درباره حسّيات، ممكن است خطا كند. با اين حال، با كنترل كيفي شرايط و آزمونپذيري، ميتوانيم آن را به حداقل برسانيم. در اينجا، پرسشي پيش روي ما قرار ميگيرد و آن اينكه در امر شناخت حسّي، كه ماحصل آن علم تجربي است، آيا دادهها به همان صورت كه هستند در اختيار ما قرار ميگيرند يا ما به عنوان مشاهدهگر بر دادهها تأثير ميگذاريم؟ در پاسخ به اين پرسش، بايد گفت: در پژوهش علمي، هم ذهن عالم و هم عين معلوم دخيل است. دادهها مستقل از مشاهدهگر نيستند؛ چراكه دانشمند با حضور خود در نقش عامل تجربه يا آزمايش، در جريان مشاهده و اندازهگيري تأثير ميگذارد. مفاهيم به صورت آماده و ساخته و پرداخته از طبيعت به دست ما نميرسند، بلكه توسط دانشمند، كه انديشه آفرينشگر است، تلفيق و تدوين ميشود. نظريهها با تجربه به تحقيق نميرسند، بلكه توأما با معيارهاي تجربي و عقلي ارزيابي ميشوند. اين ارزيابي را نميتوان صرفا با اكتفا به قواعد صوري به انجام رسانيد، بلكه منوط به قضاوت شخصي دانشمندان به عنوان افراد مسئول است. علم يك مشغله انساني است، نه يك روند مكانيكي.39 در واقع، دانشمندان با نظريهپردازي، دريچهاي به واقع باز ميكنند و از درون آن به اشيا مينگرند، و اگر كسي آن پيشفرضها را بپذيرد، ميتواند به بازآفريني موقعيت مشاهدهگر اقدام كند و همين امر است كه علم را از شخصي شدن نجات ميدهد. در اينجا، به نحوي مداخله سوژه را در امر شناخت تجربي ميپذيريم. سوژه ميتواند در پديد آوردن علم تجربي، نقش داشته باشد؛ اما بايد توجه داشته باشد كه نظريهاي كه مطرح ميكند بايد بتواند توافقي بين اذهان به دست آورد، وگرنه از اعتبار علمي ساقط ميشود. همين امر تا حدّ زيادي از دخالت عنصر مردانگي و زنانگي در علم تجربي ممانعت ميكند. اما نكته ديگري در اينجا وجود دارد كه ميتواند مورد تأمّل واقع شود؛ آن سمتگيري علم توسط «انگيزه» است. بيان مطلب اينكه در تعيين هدف تحقيقات، عامل «انگيزه» نقش مهمي دارد و ميتواند سمت و سوي تحقيقات را مشخص كند. براي مثال، اگر دانشمنداني در خدمت جلب نظر مشتري فعّال شوند، آنان شروع به پژوهش در عوامل مؤثر در جلب نظر مشتري ميكنند؛ اما اين امر با ادعاي فمينيستها كاملاً متفاوت است كه اعتقاد دارند: عنصر «جنسيت» در امر شناخت دخالت ميكند و بر فهم موضوعات و واقع تأثير ميگذارد.
3. شناخت شهودي
از اين نوع شناخت به «علم حضوري» هم نام ميبرند و عبارت است از: علم و آگاهي هر كسي از خودش به عنوان يك موجود درككننده، كه علمي است غيرقابل انكار، و نيز آگاهي ما از حالات و احساسات و عواطف، كه علمي است بيواسطه و حضوري و همچنين خود صورتها و مفاهيم ذهني، كه آگاهي نفس از آنها به وسيله صورت يا مفهوم ديگري حاصل نميشود. اين علم خطاناپذير است؛ زيرا در آن، بين عالم و معلوم، عينيت برقرار است. در علم حضوري، فرد از خودش «من» را مييابد، به عنوان جوهري بسيط در طول زمان كه از وحدت برخوردار است. اين «من» داراي اراده و عواطف و احساسات است؛ اما آيا در متن اين يافت، «جنسيت» را هم مييابد يا نه؟ اين پرسشي است كه بايد بدان پاسخ داد. در متن تجربه شهودي، هر كس از خودش تنها به يك سلسله از اموري كه در درون فرد وجود دارند، تعلّق پيدا ميكند. اما چيزهايي كه از بيرون بر او افزوده ميشوند، نميتوانند بر آنها به نحو بيواسطه علم داشته باشند؛ مثلاً، ما ميدانيم كه در درون ما احساسات و عواطف شديد و ضعيفي وجود دارند و با علم حضوري اين مطلب را هم مييابيم؛ اما وقتي اين احساسات و عواطف را بيان ميكنم تازه آشكار ميشود كه من به عنوان يك مرد، در كارهايم از عنصر عاطفي كمتر بهره ميگيرم. در مقابل، بيشتر تحت تأثير قوّه خشم و پرخاشگري هستم. در واقع، اين نتايج از مقايسههايي با ديگران به دست ميآيند و تبديل به علم حصولي ميشوند. به بيان ديگر، من در متن تجربه، هيچ چيزي از معناي زنانگي و مردانگي ندارم؛ تنها احساسات و عواطف را دارم كه بعدا با مقايسه با ديگران علم پيدا ميكنم كه من در تقسيم گروه مردان قرار ميگيرم.
تأثير اجتماع
فمينيستها اصرار دارند كه زنانگي و مردانگي برخاسته از مناسبات اجتماعي است و اين مناسبات هم بر اساس تبعيض شكل گرفته است. پرداختن به اين ادعا، كه تا چه ميزان مناسبات اجتماعي در غرب بر اساس سركوب كردن و فرودست قرار دادن زنان بنا شده است، جاي بررسي دامنهداري در سنّت اجتماعي غرب و ريشههاي شكلگيري اين تبعيضها دارد. بنابر پذيرش اين مطلب، ادعاي ديگري از جانب فمينيستها مطرح ميشود كه بايد به بررسي آن پرداخت، و آن ادعا اين است كه تا چه حد اين مناسبات اجتماعي در فهم انسانها تأثير ميگذارند؟ چنانكه اشاره شد، در اين مطلب، فمينيستها با هم توافق ندارند؛ عدهاي از آنها باور دارند كه اصلاً مناسبات اجتماعي مردانگي و زناني را ميسازند و انسانها نميتوانند از درون اين شبكههاي ساخته شده درون اجتماع، رهايي يابند. در نتيجه، فهم ايشان هم تحت تأثير همين فضاها قرار ميگيرد. اينان فهم را تابع زمينهاي ميدانند كه سوژه در آن قرار دارد. اما عدهاي ديگر تقريبا با همين نگرش، اما به صورت خاصتر بيان ميكنند كه روابط توليد به وجودآورنده طبقه خاصي از مردان هستند و اين طبقه خاص مردان دايم فهمشان را بر ديگران تحميل ميكنند. در واقع، در اين دو ديدگاه، نقطه مشتركي وجود دارد و آن اينكه فهم آدمي ساخته زمينههاي اجتماعي اوست. برخي از فمينيستها با ردّ اينكه نميتوان از زمينه خارج شد، ميپذيرند كه فهم ميتواند از زمينههاي اجتماعي متأثر شود؛ اما اين تأثير به گونهاي نيست كه اختيار را از دست ما خارج كند، بلكه ما ميتوانيم با بررسي عوامل و شرايط حصول فهم، آن را به صورت كنترلي در اختيار بگيريم تا از دخالت عنصر «جنسيت» در فهم جلوگيري كنيم. فمينيستها بايد مشخص كنند كه رابطه بين مناسبات اجتماعي و شناخت چگونه رابطهاي است و اين تأثير در فرايند توليد شناخت، چگونه خود را ظاهر ميكند.
اما جداي از اينها، با بررسي انواع معرفتها، به نظر ميرسد تأثير اجتماع صرفا در مرحله جهتگيري فهم، ميتواند خود را نشان دهد، نه در اينكه فهم را تابعي از خود كند؛ چراكه وقتي در فهميدن و شناخت، واقع و نفسالامر را ملاك قرار ميدهيم و موقعيت خودمان را با آن لحاظ ميكنيم، امكان وقوع شناخت و مطابقت با واقع را ميپذيريم و ديگر تأثيري براي جنسيت در اين ميان باقي نميماند. بله، اگر سوژه خود را در محور شناخت قرار دهد و براي آن ابژه مهم باشد، در آنجا ميتوان از امكان جنسيتي بودن شناخت سخن گفت و به بررسي فرايند توليد شناخت از حيث تأثير جنسيت بر آن پرداخت.
نسبيت فهم
از پيامدهاي عملي و كاركردي در پذيرش تأثير عنصر جنسيت در امر، شناخت ميتوان «نسبيت فهم» را ذكر كرد؛ زيرا در اين صورت، فهم انسانها تابعهايي متغيّر از عوامل بيروني ميشوند و ديگر نميتوانند كلي و ضروري باشند. در واقع، كساني كه از تأثير جنسيت در امر شناخت سخن ميگويند بايد توجه داشته باشند كه شناخت و فهم را منوط به امري ميكنند كه ميتواند جايگزينهاي فراواني در درون اجتماع داشته باشد؛ مثلاً، قدرت نيز ميتواند در امر شناخت و فهم دخالت داشته باشد و نيز ثروت يا حتي آب و هواي اقليمي، كه موجب پديد آمدن نوعي صفات اكتسابي در جوامع ساكن در آن اقليم ميشود. اگر چنين ديدگاهي را اتخاذ كنيم، نميتوانيم به نقطهاي ثابت براي صحّت ادعاهاي خود دست پيدا كنيم و در نتيجه، باب فهم و گفتوگو هم بسته ميشود. در واقع، اين مطلب تكميل ميگردد كه چنين نسبيتي در فهم، نتيجهاي جز «پلوراليسم معرفتي» به بار نميآورد.
مفهوم «عصر مدرن» بر اساس مفهومهاي «عقلانيت، عقل و عينيت» ساخته شده است. فمينيستها تمام اين مفاهيم را برآمده از نگاه مردانه ميدانند. عدهاي از فمينيستها در مقابل اين ديدگاه، اعتقاد دارند كه تنها تجربه مستقيم زنان شناخت بيطرفانه را به وجود ميآورد. مشكل اساسي در اينجا، اين است كه زنان در تجربه خودشان، از جهان يكسان نيستند. بنابراين، شناخت به جاي اينكه كلي باشد، به صورت وابسته به ذهنيتها خواهد بود. ژاك دريدا (Jacques Deridda) و ميشل فوكو (Michel Foucault) معتقدند: در سنّت پست ساختارگرا، بحث «حقيقت» تنها درون زمينه گفتوگو از طريق روابط مادي قدرت شكل ميگيرد. اين ديدگاه به «پلوراليست معرفتي» ميانجامد.40
جمعبندي
معرفتشناسي فمينيست با تكيه بر ساختگرايي كه مقوله فهم را تابعي از زمينههايي فرهنگي و سنّتي سوژه ميداند، بر اين ادعا تأكيد ميكند كه فهم همواره تابعي از مناسبات اجتماعي است و با تغيير اين نوع مناسبات نوع فهم و شناخت هم تغيير ميكند. شايد بتوان وابستگي سوژه به زمينههاي فرهنگي و سنّتي را يكي از مهمترين مباني معرفتشناسان فمينيست در نظر گرفت كه بر اساس آن ادعاي تفاوت فهم مردان با زنان را مطرح ميسازند. اما با بررسي مختصري در انواع شناخت مشخص ميشود كه شناختهاي عقلي، شهودي و تجربي نميتوانند آنگونه كه فمينيستها ادعا ميكنند تابعي از مناسبات اجتماعي باشند. در هر صورت، تبعيض در روابط اجتماعي كه عواملي گوناگوني دارد، نميتواند اين ادعا را كه مردان در مقوله فهم متفاوت از زنان هستند اثبات كنند، اگرچه سوء برداشتها و كجفهميهايي را كه ناشي از قضاوتهاي ناپخته و نادرست است نمايان ميسازد.
-
پى نوشت ها
1. J. dancy and E.sosa,ed. A Compasionation to Epistemology (Oxford, Basil Black well, 1992), p. 173.
2ـ مجموعه مقالات دائرهالمعارف روتلج، فمينيسم و دانشهاى فمينيستى، ترجمه عبّاس يزدانى و بهروز جندقى تهران، دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، 1382، ص 199.
3ـ ژنويولويد، عقل مذكر: مردانگى و زنانگى در فلسفه غرب، ترجمه محبوبه مهاجر تهران، نشر نى، 1381، ص 13و22.
4. Marianne Janack. www.iep.utm. edu/f/fem-epis.htm.
5. Sex and Gender.
6. Essensialism.
7. anti-essensialism.
8. Sarah Gamble, The Routledge Companion to Feminist and Post Modernism(American,The Routledge,2002),p. 58.
9ـ حميرا مشيرزاده، از جنبش تا نظريه اجتماعى؛ تاريخ دو قرن فمينيسم تهران، شيراز، 1381، ص 35.
10. Sarah Gamble, op.cit, p. 56 & 59.
11. Linda j. Nicholson, Feminist / Postmodernism, American, The Routledge, 1990, p. 45-46.
12. www.answers.com/topic/radical-feminism.
13ـ حميرا مشيرزاده، پيشين، ص 268.
14. Mary Siazlewiski, Feminist after Postmodernism / Through Practice (American, The Routledge, 1990), p. 48-49.
15. Ibid, p. 50.
16. Ibid, p. 37.
17. Ralph Baergen, Contemporary Epistemology (America, Hardcourt brace and company, 1995), p. 253-54.
18. S. Channa, Encyclopaedia of feminist theory (America, cosmo, 2004), vol. 2, p. 6.
19. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 52.
20ـ مجموعه مقالات دائرهالمعارف روتلج، فمنيسم و دانشهاى فمينيستى، ص 222.
21. self-grounding.
22. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 36.
23ـ على شريعتمدارى، فلسفه تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1377، ص 365.
24ـ محمّد حسينزاده، پژوهشى تطبيقى در معرفتشناسى معاصر قم، مؤسسه آموزشىوپژوهشى امامخمينى، 1382، ص 101.
25. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 46.
2627و28ـ سوزان مولر آكين، زن از ديدگاه فلسفه سياسى غرب، ترجمه ن. نورىزاده تهران، قصيدهسرا، 1383، ص 185.
28. Susan J. Hekman, Gender and Knowledge Elements of Postmodern Feminist (Britain, Polity Press, 1990), p. 73-74.
29. Ibid, p. 64.
30ـ ژنويولويد، پيشين، ص 84.
31ـ رنه دكارت، اعتراضات و پاسخها، ترجمه على م. افضلى تهران، علمى و فرهنگى، 1384، ص 185.
32. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 41.
33ـ حسينعلى نوذرى، پست مدرنيته و پست مدرنيسم، تعاريف، نظريهها و كاربستها، چ دوم تهران، نقش جهان، 1358، ص 66.
34ـ ترجمه و تحليل مجموعه مقالات دائرهالمعارف روتلج، فمنيسم و دانشهاى فمينيستى، ص 72.
35. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 46-47.
36. J. Dancy and E. Sosa, ed. op.cit, p. 178.
37. Mary Siazlewiski, op.cit, p. 55.
38ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه تهران، سازمان تبليغات اسلامى، 1365، ج 1، ص 108ـ111.
39ـ ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرّمشاهى تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1384، ص 217ـ219.
40. Sarah Gamble, op.cit, p. 224.