جایگاه آگاهی در نظریات جامعهشناختی با تأکید بر دو رویکرد کلگرایی و تفسیرگرایی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
علوم اجتماعي مدرن، و بهطور خاص جامعهشناسي، با سوداي آگوست کنت براي بنا نهادن علمي اثباتي در تبيين پديدههاي اجتماعي شکل گرفت. کنت با پيشرفت روزافزون علوم طبيعي «ميپنداشت که جامع، بشري نيز بايد با همان روشي مورد بررسي قرار گيرد که در جهان طبيعي بهکار برده میشود» (کوزر، 1373، ص 23). اين رويکرد که به پوزيتيويستيم معروف است، ابتدا رويکرد مسلط در علوم اجتماعي بود و توسط خلف کنت، اميل دورکيم، به اوج خود رسيد؛ اما ديري نپاييد که ضعف اساسي خود در بررسي پديدههاي انساني را آشکار کرد. کشف قوانين کلي با استفاده از دادههاي قابلمشاهده و تجربي در عالَم انساني، مستلزم نگاهي شيءانگارانه به انسان و در نتيجه، حذف عنصر اساسي مطالعه، يعني نيت و آگاهي انسان میشود. بدين جهت، انديشمنداني چون ويلهلم ديلتاي بهمخالفت با رويکرد پوزيتيويستي در علوم انساني پرداخته و بر تفکيک ميان روش مطالعه انسان و مطالعه طبيعت تأکيد کردند (همان، ص 333؛ بليکي، 1391، ص 32). اين رويکرد دوم که به تفسيرگرايي معروف شد و توسط ماکس وبر در جامعهشناسي تثبيت شد، معتقد است که «موضوعات علوم اجتماعي ـ انسانها ـ داراي خصيصهاي هستند که ما خودآگاهي ميگوييم. آنان ميتوانند دربارۀ خود و موقعيت و روابطشان بازانديشي کنند. حيات انساني اساساً حيات معنا، حيات زبان و انديشۀ تأملي و ارتباط است» (کرايب و بنتون، 1384، ص 148). بنابراين در تقابل اين دو رويکرد، آگاهي کنشگر، کانون توجه نظريات جامعهشناختي قرار گرفته و به يکي از موضوعات مهم بررسي جامعهشناختي تبديل گرديد.
مسئلۀ آگاهي، از جهات مختلفي در نظريه جامعهشناختي اهميت محوري دارد؛ چراکه هم مرتبط با دوگانههاي اساسي جامعهشناختي، يعني خرد / کلان (عامليت / ساختار يا فرد / جامعه) و عيني / ذهني است، و هم در ارتباط با حوزۀ مهم جامعهشناسي معرفت و مسئلۀ برساخت آگاهي و حقيقت است؛ علاوه بر اينکه نقش فهم عامه و تصورات کنشگران از واقعيت اجتماعي نيز يکي از مسائل مورد مناقشه در نظريات مختلف اجتماعي است. از اين جهت، بررسي نقش و جايگاه اين مقوله در نظريات جامعهشناختي، در مباحث مختلف اين حوزه، قابل کاربرد بوده و از اين جهت، هدف اين پژوهش واقع شده است.
اين موضوع بهصورت عام، در حوزۀ فلسفه علوم اجتماعي و منابع اين رشته مورد بحث واقع میشود؛ اما بهطور خاص، هنري استيوارت هيوز (1369) در جامعه و آگاهي با بررسي بنيادهاي فکري بنيانگذاران علوم انساني مدرن، همچون دورکيم، وبر، فرويد و...، تأثیرات پوزيتيويسم قرن نوزدهمي و نيز ايدهآليسم در نظريات اين حوزه را روشن کرده، که بخش مهمي از آن به جايگاه آگاهي انساني مربوط میشود. شهرستاني (1391) نيز به بررسي تجدد و تراژدي آگاهي، از درک استعلايي تا تبين تجربي پرداخته و با اشاره به بنيانهاي فلسفي علم اجتماعي، نتيجه ميگيرد که انديشۀ غربي از دورکيم تا پستمدرنيسم و فوکو، به فروپاشي سوژۀ انساني و آگاهي او انجاميده است؛ اما اين اثر در طرح منظر ديني به مسئلۀ آگاهي و جامعه، سرنخهايي بسيار کلي و مجمل بهدست ميدهد. در منابع اسلامي نيز منبع ويژهاي که بهبررسي جايگاه آگاهي در نظريه جامعهشناختي بپردازد، وجود ندارد؛ اما استاد پارسانيا (1392) در جهانهاي اجتماعي، در کنار طرح مباحث مختلف نظريۀ اجتماعي، منظري حکمي به علم اجتماعي ميگشايد که بهنوعي، آگاهي را در کانون نظريه اجتماعي قرار ميدهد و در اين پژوهش تلاش میشود تا توضيحي مختصر از اين منظر ارائه شود. البته در حوزه جامعهشناسي معرفت، منابع مختلفي وجود دارد که گرچه با موضوع اين پژوهش ارتباطي مييابد؛ اما حوزۀ مستقلي است که به رابطۀ معرفت و زمينههاي اجتماعي ميپردازد و نه جايگاه آگاهي انساني در نظريۀ اجتماعي.
پژوهش حاضر ميکوشد تا اولاً با نگاهي انتقادي از منظر فلسفۀ اسلامي، ظرفيتهاي موجود آن را نيز تا حد امکان پژوهش، مطرح کند و ثانياً جايگاه آگاهي را در اکثر نظريات جامعهشناختي که ذيل دو رويکرد کلان جامعهشناسي، يعني کلگرايي و تفسيرگرايي، جاي ميگيرند را بررسي ميکند. کلگرايي، بر حکمراني پديدههاي بيروني و کلان اجتماعي و عوامل زيربنايي، مانند ساختارها و نظامها بر فعاليت انساني تأکيد ميکند که خارج از ارادۀ کنشگران، سرنوشت جامعه را رقم ميزند. کلگرايي «جامعه را بهعنوان نظامي ترسيم ميکند که چگونگي رفتار و روابط اعضايش را تعيين ميکند» (في، 1383، ص 112). نظريات دورکيم، مارکس، کارکردگرايي و ساختارگرايي که محور کار خود را پديدههاي کلان اجتماعي قرار ميدهند، در اين رويکرد قرار ميگيرند. رويکرد دوم، تفسيرگرايي است که با تلقي شيئيانگارانه از انسان و نگاه بيروني کلگرايان اثباتي که کنشگر را از مطالعه حذف ميکند، مخالفت کرده و بر نقش فعال کنشگر و فعاليت دروني و ذهني او ـ بهعنوان مهمترين عنصر در مطالعه انسان ـ تأکيد دارد و شامل نظرياتي چون ماکس وبر، مکتب کنش متقابل نمادين و پديدارشناسي میشود.
بنابراين سؤال اصلي پژوهش اين است که: «هريک از دو رويکرد جامعهشناختي کلگرا و تفسيرگرا و نظرياتي که ذيل هريک قرار ميگيرند، در تبيينهاي خود از پديدههاي اجتماعي، چه نقش و جايگاهي براي آگاهي قائل هستند؟»
سؤالهاي فرعي پژوهش نيز عبارتند از:
1. هريک از نظريات کلگرا، چه جايگاهي براي آگاهي قائل بوده و آيا آن را عنصري اساسي در نظريه و تبيين وقايع ميدانند يا عنصري فرعي و معلول عوامل ديگر (ساختار و...) ميدانند؟
2. هريک از نظريات تفسيرگرا چه جايگاهي براي آگاهي قائل هستند؟
3. از منظر فلسفۀ اسلامي، چه نقدهايي به هر دو رويکرد وارد بوده و ظرفيتهاي کنت با رويکرد طبيعتگرايانه خود به علوم اجتماعي، به دنبال قوانين کلي حاکم بر پديدههاي اجتماعي بود. همين رويکرد کلگرايانه او بود که زمينهاي براي نگاهي کلينگر به پديدههاي اجتماعي را فراهم کرد. کنت در جستوجوي عاملي بنيادين و زيربنايي در شکلگيري انواع جامعهها و تحول آنها بود؛ اما اين را دريافته بود که اين عنصر اساسي، انديشه و شيوه تفکر انسان است و لذا در ارائه مدل تکاملي خود به اين عنصر تکيه کرده و «بر اين نظر بود که نابسامانيهاي فکري، علت نابسامانيهاي اجتماعي است» (ريتزر، 1393، ص 18). بنابراين، از نظر وي نوع جامعه و تحولات مربوط به آن، مربوط به نوع انديشه و تفکري است که انسانها درباره جهان و علت پديدهها دارند و انديشه و تفکر انسان سازنده نوع جامعه است.
1. جايگاه آگاهي در نظريات کلگرايانه
بهتبعيت از روششناسي کنت و اميل دورکيم نيز بهدنبال کشف قوانين کلي حاکم بر پديدههاي اجتماعي بود. دورکيم گرچه «قصد داشت تا از شيوههاي تبيين زندگي اجتماعي مبتني بر تجزيه و ترکيب ايدهها فاصله گرفته» (بليکي، 1391، ص 255) و اين قوانين را با تجربه و مشاهده افراد بهدست آورد؛ اما براي پديدههاي اجتماعي واقعيتي خارجي قائل بود: «ما بايد پديدههاي اجتماعي را بهعنوان امري تلقي کنيم که نسبت به آگاهي شناسندهها کاملا متمايزند» (الياس، 1392، ص 185). جامعهشناسي دورکيم در ضديت تمام با روانشناسيگرايي و فردگرايي قرار دارد. از نظر وي، موضوع جامعهشناسي عبارت است از: «واقعيتهاي اجتماعي» (کوزر، 1373، ص 187). واقعيتهاي اجتماعي نيروها و ساختارهاي اجتماعي هستند که نسبت به فرد خارجي، الزامآور و پايدارند. وي اين واقعيتهاي اجتماعي را به دو گونه مادي (عيني)، مانند قانون؛ و غيرمادي (ذهني)، مانند هنجارها تقسيم ميکند (ريتزر، 1393، ص 640). بنابراين اساساً رهيافت دورکيم با پديدههاي فردي، چون آگاهي بيگانه است و زماني هم که از پديدههاي ذهني و فکري سخن ميگويد، اشاره به پديدههاي کلان فرهنگي، نظام اعتقادات، اخلاقيات مشترک و آگاهي جمعي دارد. «رابطۀ معرفت و ساختار اجتماعي از ديدگاه دورکيم را ميتوان با استفاده از تمثيل ارتباط روبنا با زيربنا تشريح کرد. «دورکيم ساختار اجتماعي را بر مقولههاي علمي و شکلهاي فکري ارجح ميداند» (کنوبلاخ، 1390، ص 107). از نظر وي زيربنا عبارت است از ساختار اجتماعي متصلب و وادارکننده، و روبناي آن نيز نظام اعتقادي و فکري بهعنوان يک پديده کلان و بيروني است و آگاهي فرد نيز توسط اين عوامل رقم ميخورد. وي مصر است تا ايدهها را پديدههايي فرعي نسبت به ساختار سازمان اجتماعي نشان دهد (روبينشتاين، 1386، ص 92). دورکيم جهت وفاداري به معيارهاي علم اثباتي، فهم متعارف را بهعنوان تصورات پيشين از قلمرو بررسي علمي خود حذف کرده (کرايب، 1389، ص 70و83) و بهعنوان يک دانشمند بهدنبال سازوکارها و نظمهايي است که خارج از حد فهم عامه و آگاهي کنشگران آنها را هدايت ميکند. او به صراحت تمام «جامعه» را در مقام خداي خالق هر آنچه در جهان انسان موجود است ـ از جمله آگاهي ـ قرار داده و حتي درصدد است تا براي «مقولات فاهمه» کانتي نيز ـ که چارچوب پيشيني آگاهي و نه متن آگاهي است ـ بنياني جامعهشناختي فراهم آورد (شهرستاني، 1391). البته بهنظر ميرسد تأکيد دورکيم بر ساختارهاي نامرئي و پديدههاي روحي با رويکرد پوزيتيويستي وي در تناقض است و شايد بههمين دليل عدهاي معتقدند که «دورکيم به اين عقيده رسيد که جامعه فقط در ذهن افراد جامعه وجود دارد و بدين ترتيب آنقدر عقب رفت که به ورطۀ ايدهآليسم درغلطيد» (هيوز، 1369، ص 253).
يکي از نظريههاي کلان که آن نيز ريشه در انديشههاي کنت و دورکيم دارد، کارکردگرايي ساختاري است. «کارکردگرايان ساختاري موضوعات کلانمقياسي، چون نظامهاي اجتماعي، خردهنظامها، روابط بين خردهنظامها و نظامها، توازن و دگرگوني نظاممند را مورد بررسي قرار ميدهند» (ريتزر و گودمن، 1390، ص 181). جامعه بهعنوان يک کل ارگانيستي مانند يک موجود زنده، داراي نيازهايي است که توسط اجزاي آن و روابط متقابل اين اجزاء فراهم میشود. اجزاي سازنده اين کل، نه افراد، بلکه نظامها و خردهنظامهايي هستند که در يک ساختار منسجم به هم پيوند ميخورند. «هر ساختار تفکيکيافته، کارکرد متمايزي براي حفظ زندگي کل نظام دارد» (ترنر، 1393، ص 67)؛ بنابراين هر عضوي از جامعه بايد نيازي از نيازهاي کل را برطرف سازد. اساساً زمانيکه جامعه بهعنوان موجودي زنده در نظر گرفته شود که داراي کارکردها و سازوکارهاي دروني براي بقاي خود بوده و نيازهاي خود را برآورده ميکند. فرد و اراده و آگاهي فردي هيچ نقشي نخواهد داشت و جامعه تعيينکنندۀ کنشهاي افراد ميگردد. اين موضوع، زماني شديدتر میشود که رابرت مرتون ميان کارکرد پنهان و کارکرد آشکار تمايز مينهد (گروثرز، 1378، ص 85)؛ چراکه اين به آن معناست که «نهاد ميتواند با نحوهاي که اعضايش آن را درک ميکنند، متفاوت باشد. آنان ممکن است به يک دليل از آن حمايت کنند؛ حال آنکه چهبسا درواقعيت داراي کارکردهايي کاملاً متفاوت باشد» (تريگ، 1386، ص 242)؛ بنابراين اولاً آگاهي فرد از نحوه عملکرد و کارکردهاي ساختار اجتماعي چندان ارتباطي به واقعيت عملکرد آن نداشته و ثانياً اين کل نظام اجتماعي است که اهميت داشته و براي بقاي خود در فرايند جامعهپذيري نوع آگاهي فرد را معين ميکند.
ساختارگرايي يکي ديگر از چشماندازهاي کلان است که «به وجود لايۀ عميقتري از واقعيت، در سطحي بهمراتب ژرفتر از سطح ظاهري پديدههاي قابل مشاهده اذعان ميکند» (برت، 1389، ص 33). ساختارگرايي يک مدل نظري است و «بسياري از انديشمندان در قلمروهاي مختلف علوم انساني آگاهانه يا ناآگاهانه از روش ساختارگرايي استفاده ميکنند» (عبدي، 1391، ص 89)؛ بنابراين دورکيم و کارکردگرايان نيز درواقع ساختارگرا محسوب ميشوند؛ با اين تفاوت که کارکردگرايي با تأکيد بر نظام فرهنگي بهعنوان تأمينکننده نياز حفظ الگو (اسکيدمور، 1385، ص 212) و دورکيم نيز ـ گرچه به هر دو سطح ساختار عيني و ذهني ميپردازد ـ لااقل در اواخر کار خود با توجه ويژه به پديدههاي روحي، بيشتر به عامليت پديدههاي کلان ذهني مايلاند. اما ساختارگرايان بيشتر بر عامليت ساختارهاي عيني تأکيد دارند که بهوسيله پارامترهاي آن نظير سن، جنس، نژاد، پايگاه اقتصادي ـ اجتماعي توصيف میشود. بهطورکلي، دو گونه ساختارگرايي مطرح است؛ «يکي به جامعهشناسي دورکيم برميگردد و ديگري به زبانشناسي ساختارگراي سوسور. در جريان اول، ساختار اجتماعي بهمنزله ساختاري الزامآور در نظر گرفته میشود که افکار و واکنشهاي افراد را تحت الگوي خاصي درميآورد» (برت، 1389، ص 34). گونۀ دوم محل بحث ما نيست؛ اما در گونۀ اول «کار پيتر بلاو را بايد بهعنوان مهمترين نمونۀ اين نوع ساختارگرايي بهشمار آورد. بلاو (در تعريف خود از وظيفه جامعهشناسي)، متغيرهاي سطح فرهنگي و فردي را صريحاً از جامعهشناسي حذف ميکند. از ديدگاه بلاو، اجزاي جامعه، گروهها يا طبقات مردماند، نه کنشگران و انديشهها و کنشهايشان» (ريتزر، 1393، ص 569). منظور بلاو از ساختارهاي اجتماعي، نه ساختارهاي نامرئي که لوي اشتراوس مدعي بود؛ بلکه جنبههاي مشاهدهپذير و تجربي زندگي اجتماعي است. «ساختار کلان اجتماعي از طريق ايجاد يا محدود ساختن فرصتهاي کنش متقابل فيمابيني، اين کنشها را تحت تثیر الزامآور خود قرار ميدهد» (همان، ص 574). بنابراين بلاو نيز معتقد است که جنبههاي فردي، از جمله آگاهي و انديشۀ کنشگران را بايد تحت سلطه ساختار کلان اجتماعي ديده و با رجوع به آن تبيين کرد. لوي اشتراوس نيز يکي ديگر از ساختارگراياني است که به بررسي ساختارهاي مسلط بر انسان علاقهمند است؛ اما تلاش دارد تا با بررسي ساختار اجتماعي به ساختارهاي مسلط ذهني که مهمترين ساختارهاي موردنظر اوست، دست يابد؛ لذا «به نظر او، انسانها تحت الزام ساختارهاي ذهن بهسر ميبرند» (همان، ص 547). بهطورکلي، ساختارگرايان ميخواهند انسانها را از کانون علوم اجتماعي بيرون برانند و ساختارهاي گوناگوني همچون ساختار منطقي ذهن، زبان، عناصر مختلف سازندۀ جامعه يا جامعه به معناي عام آن را جايگزين انسانها سازند (همان، ص 549).
بهعنوان آخرين رويکرد کلگرايانه ساختارگرا، ميتوان به مارکس و وارثان آن اشاره کرد. در رابطه با مارکس، قرائتهاي متعددي وجود دارد. عدهاي با تأکيد به کارهاي اوليه او، سعي در ارائۀ تصويري انسانگرايانه از او دارند. اما قرائت مشهور، تصويري جبرگرايانه از او بهدست ميدهد که تأکيد ميکند «دريافت ماترياليستي او از تاريخ، ايدهها را، از نظامهاي فلسفي گرفته تا فهم متعارف، محصول مناسبات اجتماعي و اقتصادي و نه برخلاف آن تلقي ميکرد» (کرايب و بنتون، 1384، ص 204). «در اين خوانش مارکس، ايدئولوژيها و ايدهها صرفاً پديدههاي فرعياند» (روبينشتاين، 1386، ص 94). مارکس فهم متعارف ـ که دورکيم تصورات پيشين ميخواند ـ را بهعنوان ايدئولوژي گمراهکننده از بررسي علمي خود کنار مينهد (کرايب، 1389، ص 83) و آنها را در بهترين شرايط، فقط بازتاباننده ساختارهاي اجتماعي عيني و در بدترين شرايط، تحريفگر واقعيت اجتماعي ميداند (روبينشتاين، 1386). هرچند برخي، از جمله ديويد روبينشتاين، تلاش دارند تا مثلاً با نسبتدادن آگاهي و معنا به پراکسيس اجتماعي، به ادغامي از ذهن و عين در نظرات مارکس دست يابند؛ اما جملهاي مشهور از مارکس که نظاير آن بسيار است، طيفي از نظريهپردازان ساختارگراي دترمينيست را بهوجود آورده است: «آگاهي انسانها وجود آنان را تعيين نکرده؛ بلکه وجود اجتماعيشان، آگاهي آنان را تعيين ميکند» (مارکس، 1358، ص 2). «مارکس در اين تعبير تاريخي، تنها زيربنا را از روبنا تفکيک نميکند؛ بلکه واقعيت اجتماعي را نيز در برابر آگاهي قرار ميدهد» (آرون، 1390، ص 174). مارکس يا لااقل مارکس پير، انسان را اسير ساختارهاي خودساختهاي ميبيند که اساس آن با فعاليت مادي شکل ميگيرد. اين فعاليت مادي انسان ابتدايي، بهتدريج مستلزم مناسبات اجتماعي چون مالکيت، دستمزد و... ميگردد و اين مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي مقتضي يک روساختار توجيهگري چون دين يا دولت میشود که بهعنوان چشمبندهايي، منافع راستين افراد را پنهان ميدارد. «(جامعه) در دل خود دو طبقهي ممتاز را ميپروراند و انديشۀ آن، حرير نرمي است که اين حقيقت را با تمام خشونتش پنهان ميکند» (شهرستاني، 1391). اين روبناي ايدئولوژيکي يا سياسي، تمام آگاهي و انديشۀ فردي و تصور او از جهان را رقم ميزند. لويي آلتوسر، نيکوس پولانزاس و موريس گودليه ازجمله کسانياند که ساختارگرايان مارکسسيتي را شکل ميدهند (ريتزر، 1393، ص 215). اينان برداشت انسانگرايانه و ذهنگرايانه از مارکسيسم را بهشدت رد کردند (همان، ص 217) و گرايش به بررسي ساختارهاي پنهان و مسلط جامعه سرمايهداري دارند. گرچه «مارکسيستها هميشه گرايش به اين داشتهاند که اقتصاد را مقولهاي تلقي کنند که نوعي نفوذ علي خطي و ساده بر همۀ چيزهاي ديگر اعمال ميکند» (کرايب، 1386، ص 201)؛ اما آلتوسر براي ساختارهاي ايدئولوژي و سياست نيز عليت قائل بود. به نظر وي، «ايدئولوژي در هر جامعهاي اجتنابناپذير است، تا به انسانها شکل دهد، تغيير دهد و آماده پاسخگويي به مقتضيات حيات سازد. فقط از طريق و درون ايدئولوژي است که سوژه آگاه وجود دارد» (گيدنز، 1384، ص 173). به هر تقدير، ساختارگرايان اجتماعي، اعم از مارکسيست و غيرآن با گردن نهادن به تسلط کامل ساختارهاي عيني بر کنشگران، آگاهي فردي را زاييده اين ساختارهاي اقتصادي يا ايدئولوژيکي يا سياسي يا اجتماعي ميدانند.
2. جايگاه آگاهي در نظريات تفسيرگرايانه
درحاليکه رويکردهاي کلگرا، آگاهي را پديدهاي فرعي و معلول ساختارها و نظامهاي اجتماعي کلان ميبينند که احتمال کاذب بودن آن هم وجود دارد؛ رويکرد تفسيري مدعي است که آگاهي را بهعنوان عاملي اساسي و تعيينكننده جهان اجتماعي، بر تارک خود نهاده و در قلب نظريه اجتماعي جاي ميدهد. اين رويکرد با مخالفت ايدهآليسم کانتي آلمان (توسط کساني چون ديلتاي، ريکرت، ويندلباند و...) با رويکرد پوزيتيويستي به علوم انساني شکل گرفت و سپس توسط وبر تئوريزه و تثبيت شد. چکيدۀ ادعاي اين افراد، تأکيد بر روح و ذهن بهعنوان بعد اصلي وجود انسان است که توسط معيارهاي پوزيتيويستي قابل مطالعه نبوده و تحت قوانين کلي و علمي درنميآيد. رگهاي از اين اهميت دادن به ذهن در تمام نظريات وبر نمايان است. در همين راستا وبر به معناداري رفتارهاي انساني توجه کرده و بررسي جامعهشناختي را به فهم و تفسير همين وجه ذهني رفتار فردي فرو ميکاهد و موضوع آن را کنش اجتماعي معنادار ميداند (کرايب، 1389، ص 97)؛ بنابراين ميتوان ادعا کرد که جامعهشناسي وبر، واکاوي ذهن و آگاهي معنابخش افراد در کنشهاي اجتماعيشان است. همچنين وبر در تحليل خود از سرمايهداري، بر عامل فکري و ذهني آن، يعني تفکر عقلاني برخاسته از جهانبيني کالوينيتسي انگشت گذاشته و ثابت کرد که چگونه ممکن است يک طرز تفکر مسير کنشها را مشخص کرده (آرون، 1390، ص 614) و يک نظام اقتصادي بر پايه آن شکل گيرد. نظريۀ بوروکراسي، انواع اقتدار و... او نيز بر محور عنصر فکري عقلاني ـ غيرعقلاني شکل گرفته است.
بر پايه نکات فوق، عدهاي وبر را «همچون کسي معرفي ميکنند که تأکيد شديد بر نقش مستقل ايدهها در زندگي اجتماعي ميورزد» (پارکين، 1384، ص 55). وبر بهلحاظ روششناختي بر نقش آگاهي و ذهن در کنش تأکيد ميکند و در تحليلهاي جامعهشناختي خود نيز بر اين عنصر اهميت ميدهد. وي دو تأثير را براي افکار مذهبي پروتستان تشخيص داد: يکي گسترش کنش عقلاني و نظام سرمايهداري و ديگري تسريع روند افسونزدايي از طريق گرايش به فهم نظم طبيعي بهجاي توسل به مناسک (آرون، 1390، ص 608). وي برخلاف گرايش مارکسيستي و داروينيستي، اصرار داشت که ايدهها و رفتارهاي فردي بعدي کاهشناپذير نيز دارند (بنديکس، 1382، ص 513) و «در اعتراض به مارکس و نيچه، بر اين باور بود که افکار تنها بازتابهاي علايق رواني يا اجتماعي نيستند» (کوزر، 1373، ص 339). با همۀ اين تأکيدات، وي در تحليلهاي خود، آگاهي فردي را به حاشيه رانده و بهگونۀ فاجعهبارتري از مارکس، کنشگر و آگاهي فردي را گرفتار ساختارهاي خودساخته ميکند. «جامعهشناسي وبر آنتيتز بنياديي در برابر هر ديدگاهي که تاريح را تحقق ايدهها يا ثمره تلاشهاي آگاهانه آدميان يا گروهها ميداند، بهدست ميدهد.» (برگر، 1393، ص 55). وبر معتقد است که «نه افکار، بلکه علايق مادي و آرمانياند که بر رفتار انسانها مستقيماً تسلط دارند. بنابراين اين نه خودِ افکار، بلکه منافع انسانها هستند که دگرگوني را برمي انگيزند» (هميلتون، 1390، ص 242). بهعلاوه تأکيد وبر بر عامليت افکار در کار اخلاق پروتستان و روح سرمايهداري، نه تأکيد بر اهميت آگاهي فردي؛ بلکه تأکيد بر عامليت نظام فکري حاکم بر جامعه بهعنوان پديدهاي کلان و بيروني است که اين طرز فکر (عقلانيت) از آنجا نشئت ميگيرد و بهصورت جبري همۀ وجوه جهان اجتماعي را درنورديده و کنشها و آگاهي فردي را تسخير ميکند و فرد، راه گريزي از آن ندارد. «اينجا دترمينيسم حيرتآوري را در ديدگاه وبر مييابيم. (اين) فرايند عقلانيت است که همه چيز را تعيين ميکند» (کرايب، 1389، ص 230و244). بنابراين چه تفاوتي ميان وبر فردگرا و پارسونز کارکردگرا بايد ديد، که فرهنگ را بهعنوان مهمترين نظام اجتماعي تعينبخش نظامهاي ديگر و کنشها و انديشۀ فردي ميداند؟ اگر آگاهي فردي عامليت دارد؛ اين آگاهي آيا ميتواند ساحت مستقلي از جامعه داشته باشد؟ وبر پاسخ منفي ميدهد و بهعبارت ديگر «اساساً کل پروژۀ او را ميتوان در بازنمايي دادوستد سازندۀ آگاهي و نظم اجتماعي خلاصه کرد؛ آن هم نه آگاهي استعلائي کانتي، که آگاهي محدود به حدود اجتماعي و تاريخي» (شهرستاني، 1391؛ فروند، 1362، ص220). درواقع وبر با تحليلهاي خود ميخواهد بفهماند که تحليلهاي ماترياليستي و تحليلهاي ايدهآليستي هيچيک بهتنهايي نميتواند ادعاي واقعنمايي تمام را داشته باشد (فروند، 1362، ص 220)؛ همين و نه بيشتر. بهعلاوه اگر کنشگر خلاق و آزاد است، چرا بايد انسان مدرن در قفس آهنين خودساختهاي گرفتار شده و راهي براي خروج از آن نيابد؟ «ميتوانيم در آثار وبر برخلاف سخنان صريح او، دريافتي از جامعه بيابيم که فراتر از افرادي است که آن را تشکيل ميدهند» (کرايب، 1389، ص 414).
يکي از ويژگيهاي اصلي تفسيرگرايان، تأکيد آنان بر ساختهشدن دنياي اجتماعي توسط کنشگر و ذهن اوست. کولي بينانگذار مکتب کنش متقابل نمادين، معتقد است که جامعه در روح من و نتيجۀ ارتباط و تأثير افکار معين است (کنوبلاخ، 1390، ص 194). به همينسان، پيتر وينچ معتقد است که «جامعه ـ يا مناسبات اجتماعي ـ و شيوهاي که ما مناسبات اجتماعي را درک ميکنيم، يک چيز واحدند؛ و تشريح شکلي از زندگي، تشريح قواعد حاکم... بر شيوهاي است که ما دنياي خود را درک و خلق ميکنيم» (کرايب، 1386، ص 129). از ديدگاه وي «علوم اجتماعي بهخلاف علوم طبيعي داراي قواعدي است که خلق و نه کشف میشود (ابراهيميپور، 1390)؛ بنابراين در اين ديدگاه، تقدمي رتبي براي آگاهي کنشگر بر ساختار و مناسبات اجتماعي لحاظ میشود. اين تأکيد بر نقش کنشگر و آگاهي، اين رويکرد را به توجه به فهم متعارف بهعنوان منبع اصلي شناخت اجتماعي سوق داده است. درحاليکه کلگرايان بر اتخاذ رويکردي علمي براي شناخت اجتماعي و طرد فهم عامه از نظريه بهعنوان ايدههاي گمراهکننده پافشاري ميکردند، تفسيرگرايان دقيقاً برعکس اين موضع، واقعيت اجتماعي و شناخت علمي جامعه را اساساً مبتني بر تصورات کنشگران اجتماعي، و وظيفۀ علم اجتماعي را بازسازي اين تصورات دانسته و اصطلاحات تکنيکي علم اجتماعي چون ساختار و کارکرد را تحريفکنندۀ واقعيت اجتماعي ميدانند (روبينشتاين، 1386، ص 35و36). بلومر مکتب کنش متقابل نمادين را بررسي فعاليت گروهي از ميان نگاه و تجربه مردمي که آن فعاليت را توسعه دادهاند، ميداند و کولي ميگويد: تصوراتي که مردم از يکديگر دارند واقعيتهاي محض جامعهاند (همان، ص 133و134).
در اين ميان، روايت پديدارشناختي و بهتبع آن، روششناسي مردمنگر از آگاهي جالب توجه است. پيش فرض اصلي آن، اين است که «دنيايي که ما در آن زندگي ميکنيم، در آگاهي ما يا در کلههاي ما خلق شده است» (کرايب، 1386، ص 124). بنابراين ما بايد به بررسي چگونگي خلق يا بهعبارتي معنادهي اين جهان اندرون، آگاهي بپردازيم و براي چنين بررسي مرحله اپوخه (در پرانتز نهادن هرگونه معرفت قبلي) را ضروري ميداند. درواقع پديدارشناسي، جامعهشناسي است که بررسي جامعه را با بررسي آگاهي برابر ميداند (روبينشتاين، 1386، ص 110). آلفرد شوتس تلاش ميکند تا با درآميختن بينشهاي وبر دربارۀ کنش با فلسفۀ پديدارشناختي و بينشهاي پراگماتيستي، به تبييني از اين مکانيسم دست يابد. کنش اجتماعي و بهتبع آن دنياي اجتماعي، طي فرايندي بهنام «سنخبندي» در آگاهي کنشگر خلق میشود. ما در تجربۀ حسي خود با پديدارهاي مختلفي مواجه ميشويم که درمييابيم برخي با برخي ديگر تمايزات يا اشتراکاتي دارند و از طريق همين تمايز و اشتراک، آنها را طبقهبندي و دستهبندي و چيزي بهنام «بافت معنا» را ايجاد ميکنيم؛ مجموعه معيارهايي که بهوسيلۀ آنها تجارب حسي خود را در قالبي معنادار سازماندهي کرده و ذخيرههاي معرفتمان را شکل ميدهند و اين ذخيره معرفتي، نه دربارۀ جهان؛ بلکه بهلحاظ مقصد عملي، خودِ جهاناند (کرايب، 1386، ص 126). بنابراين کنش و کنش اجتماعي در آگاهي رخ ميدهد نه در جهان؛ کنش «کرداري است که از پيش بهوسيلۀ کنشگر طراحي شده است» (روبينشتاين، 1386، ص 127)؛ اما شوتس، سپس که در بيان منشأ اين ذخيره معرفتي بحث زيستِ جهان، وابستگي به وضعيت، زبان و نمونهسازيها را مطرح ميکند؛ آن آگاهي نابي که هوسرل دنبال ميکرد را «تحت ساخت و سرشتي اجتماعي فهم ميکند و بنيان استعلايي آن را به محاق ميبرد» (شهرستاني، 1391) و همانند وبر وجود منبعي مستقل از جامعه را براي انديشه و آگاهي فرد مورد مناقشه قرار ميدهد. وي زمانيکه به بررسي قلمروهاي فرهنگي ميپردازد، عملاً فرد را تحت الزامهاي فرهنگي قرار ميدهد (ريتزر، 1393، ص 94و349). اما همين تقدمي که وي به آگاهي ميدهد، کافي بود تا برگر و لاکمن ادعا کنند: «جامعه تنها ازآنجاکه افراد از آن آگاهند وجود دارد» (برگر و لاکمن، 1387، ص 112)؛ و در يک نگرشي ايدهآليستي عين و ذهن را يکي کرده و نهتنها جهان اجتماعي، بلکه اصل واقعيت را ساختۀ آگاهي و ذهن بدانند و از سوي ديگر آگاهي و معرفت را نيز در سلطۀ جهان خودساختۀ انسان بدانند. آنان معتقدند که انسانها گرايش دارند تا زندگي روزانه که فرايندي ذهني است را بهعنوان واقعيتي سامانمند و عيني که مستقل از درک آنان است، در نظر گيرند (ريتزر، 1393، ص 349). بنابراين هرگونه واقعيت اجتماعي فرايندي ذهني است که توسط انسان و ذهن او عينيت مييابد. برگر در اثر ديگرش با تأکيد بر اينکه «ساختارهاي جامعه ساختارهاي آگاهي ما ميشوند» (برگر، 1393، ص 142)، «خود» و آگاهي را بازتاب جامعه ميداند و جامعه را نيز به درون «خود» منتقل کرده و اين دو را به وحدت ميرساند؛ و هرچند تلاش ميکند تا اختيار کنشگر را ثابت کند، نهايتاً نتيجه ميگيرد که جامعه ازيکسو نيرنگي است براي فرار انسان از آزادي و از سوي ديگر توجيهگر جهاني بيمعنا و هولناک است که «با درز گرفتن پرسشهاي متافيزيکي که روياروي ما ميايستند، ما را به زندگي کردن دروغين توانمند ميسازد (همان، ص 171).
3. تحليل و جمعبندي
ميتوان گفت منشأ ديدگاههاي کلگرايانه، واکنشي بود به ماترياليسم ـ پوزيتيويسم قرن نوزدهم که همۀ وجوه انساني، چون آگاهي را با ارجاع به طبيعت مادي يا ارگانيسم زيستي تبيين ميکردند. بنیانگذاران علوم اجتماعي عليه اين موضع خشک، شوريدند و جامعه را بهعنوان سطح ميانجي بين لايۀ آشکار آگاهي با لايۀ پنهان و زيربنايي هستي طبيعي ـ مادي انسان مطرح کردند که طبق آن، جهان انساني ديگر پژواک مستقيم مکانيکي شرايط مادي نيست؛ بلکه لايهاي مياني وجود دارد که گرچه خود بر بنيادي مادي متکي است؛ ليکن مبنايي براي خصلت ويژۀ حيات انساني فراهم ميکند و بدين ترتيب، وجدان جمعي دورکيم، ايدئولوژي مارکس و در روانکاوي ضمير ناخودآگاه فرويد، سه نمونه از اين سطح ميانجي به دست دادند (شهرستاني، 1391). اين ديدگاهها گرچه نگاه خشک مکانيکي را تعديل کردند؛ اما در چارچوب آن باقيمانده و نگاه طبيعتانگارانه و بررسي انسان با روشهاي علوم طبيعي را سرلوحه کار خود قرار دادند. بنابراين در رويکرد کلگرايان، گرچه ماده و طبيعت، علت مستقيم آگاهي و فعاليت انسان نيست؛ اما علت باواسطه و تعيينکنندۀ آن است. اين رويکرد بهدليل پايبندي به معيارهاي پوزيتيويستي ـ ماترياليستي علم، از تبيين و بررسي ذهن و آگاهي بهعنوان پديدهاي غيرقابل بررسي علمي، طفره رفته و همواره آن را براساس متغيري ديگر و بهعنوان پديدهاي فرعي و ساخته علل ديگر مطرح ميکند.
اما رويکرد تفسيري که تلاش دارد آگاهي و کنشگر را بهعنوان خالق اصلي جهان اجتماعي مطرح کند، ازيکسو گرفتار همان رويکرد غالب پوزيتيويستي شده و نهايتاً آگاهي که قرار بود خالق باشد، در اين رويکرد نيز بنيادي اجتماعي يافته و استقلال ـ يا بهعبارتي، بنيان استعلايي ـ آن محو میشود و از سوي ديگر، منجر به نوعي ايدهآليسم و نفي واقعيت عيني ميگردد. علاوه بر اينکه مشکلات ديگري از جمله مسئلۀ فهم افراد و جامعههاي ديگر را خواهد داشت؛ بهويژه زمانيکه ويژگي بينالاذهاني بودن آگاهي مورد مناقشه قرار گيرد. بهنظر ميرسد هر دو رويکرد از پرداختن به مسئلۀ آگاهي طفره رفتهاند. «گويي آگاهي بنا نيست بيشتر تبيين شود؛ چه پديدآورندۀ جامعه باشد، چه از رهگذر آن پديد آيد» (تريگ، 1386، ص 101). کلگرايان که اساساً آن را ناديده ميگيرند و تفسيرگرايان نيز آگاهي را سرآغاز قرار ميدهند؛ اما چيزي دربارۀ ماهيت و چيستي آن نميگويند و بنابراين دچار چالشهاي فراواني، چون نسبيت، انعکاسپذيري و... ميگردند.
4. نگاهي انتقادي به مسئله از منظر فلسفة اسلامي
بهنظر ميرسد ابهام در ماهيت جامعه و چگونگي تعامل آگاهي با آن، ناشي از ابهام در ماهيت انسان است که در اين خصوص، مباحث مطرحشده در فلسفۀ اسلامي، همچون چيستي نفس و رابطۀ آن با بدن و خارج و نحوۀ ارتباط اذهان با يکديگر، ماهيت مجرد ادراک و صور علمي و مکانيسم حصول علم، اتحاد عالم و معلوم، انواع ادراک، وجود حوزۀ مستقلي براي معرفت عقلي، وجود حوزۀ مشترکي مانند ادراکات فطري براي انسانها و... ميتواند راهگشاي مسائل مربوط به آگاهي در حوزۀ جامعهشناسي باشد؛ که در عين تأکيد بر بعد ذهني جامعه و پديدههاي انساني، از ايدهآليسم و ذهنگرايي مطلق نيز اجتناب ميورزد. اگر واقعيت، مساوي با ماديت و قابل تجربهبودن لحاظ نشده و وجود نفس مجرد و احکام خاص آن در کنار ماده پذيرفته شود؛ آگاهي انسان تبيين مناسبي يافته و نقش محوري در نظريۀ اجتماعي پيدا خواهد کرد. گرچه در اين مقال، مجال کافي براي بحث تفصيلي در اينباره وجود ندارد؛ اما به برخي ظرفيتها و يافتهها اشاره میشود.
جهان اجتماعي و پديدههاي آن، در هر حال، محصول کنش اجتماعي افراد است و هستۀ اصلي کنش اجتماعي نيز فعل ارادي انسان است. طبق فلسفۀ اسلامي، در ميان مبادي فعل ارادي، علم و آگاهي، عنصري محوري و مقدم بر همۀ مبادي ديگر؛ يعني ميل، اراده و قوه فاعله است و انسان نسبت به افعال ارادي خويش، فاعلي علمي است (طباطبائي، بيتا، ص 122؛ جوادي آملي، 1386، ج 2ـ4، ص 245)؛ يعني با ابزار علم فعاليت ميکند و اساسيترين مرحله صدور افعال ارادي، علم انسان به فعل، هدف و مطلوبيت آن است. ازاينرو هرگونه کنش فردي انسان وابسته به درک و تجزيه و تحليل ذهني او از محيط و متعلقات فعل خويش است. اما کنش متقابل اجتماعي، از آگاهي مضاعف و دوسويه برخوردار است؛ چراکه انسان در قلمرو اجتماعي، برخلاف قلمرو طبيعي، با ساير انسانها سروکار دارد که همچون او داراي ذهن، آگاهي و انگيزههاي دروني بوده و کنش متقابل افراد با يکديگر منوط به فهم و آگاهي از اين ابعاد دروني و سردرآوردن از کارها، اهداف و مقاصد يکديگر است. با اين بيان، برخلاف نگاه کلگرايان و پوزيتيويستها، انسانها همچون اجزاي ماشيني نيستند که به اجبار پيچ و مهره يا هر عامل خارجي ديگر بههم بپيوندند؛ بلکه جهان اجتماعي اساساً جهان آگاهي و پيوند آگاهيهاي افراد است؛ و بهعبارت ديگر، پيچ و مهره اين جهان (اعتباريات، معاني، ارزشها...) از سنخ آگاهي و علم است (مفيد بجنوردي، 1396، ص 157).
برخي انديشمندان کوشيدهاند تا با بهرهگيري از مباحث حکمت صدرايي، توضيح دهند که فرايند شکلگيري آگاهي در جهان اجتماعي و نحوۀ فهم افراد از يکديگر و فهم جامعه و ساختار اجتماعي چگونه است. از نگاه آنان، انسانها در جريان حرکت جوهري خود، پس از پشت سر نهادن حيات نباتي و حيواني، وارد جهان انساني شده و به ادراک صور و معاني متنوعي که در اين قلمرو قابل وصول است، ميپردازند و طبق نظريه «اتحاد علم و عالم و معلوم»، نفوس انساني با اين معاني متحد شده و از اين رهگذر، هم اين معاني را به عرصۀ حيات انساني وارد ميکنند و هم از طريق اتحاد با معلوم خود، با يکديگر وحدت پيدا ميکنند. بنابراين آگاهيها و معرفتهاي عام اجتماعي، نقطۀ اتصال و وحدت افراد جامعه و در حکم روح واحدي براي نفوس متعددي خواهد بود که با آنها اتصال وجودي يافتهاند (پارسانيا، 1392، ص 120). با اين بيان، جامعه صورت نوعيهاي است که افراد با آن وحدت پيدا کرده و اين صورت نوعي، افراد متکثر را تحت پوشش خود قرار ميدهد. طبق اصل تجرد علم و آگاهي، صور علمي مقيد به امور مادي نبوده و تغيير و حرکتي در آنها راه ندارد. بنابراين صورت نوعيه (جامعه) نيز که صورتي از آگاهي است که بهواسطه افراد به عرصۀ آگاهي مشترک اجتماعي راه يافته، محکوم به احکام مادي نيست (همان، ص 120، 121و125).
درواقع، صور علمي داراي سه مرتبه هستند؛ مرتبۀ اول، نفسالامر و ذات اين صور است که احکام و مناسباتي فارغ از زمان و مکان خاص دارند؛ در مرتبه دوم، افراد با حرکت جوهري خود در فرايند گفتوگو، تفکر و...، به آن صور آگاهي يافته و با آنها متحد ميشوند و ازآنجاکه کنش انساني مسبوق به علم و آگاهي اوست، اين معاني، مبناي کنش فرد و در عرصه رفتار و عمل انسان قرار ميگيرند؛ در مرتبه سوم، اين معاني و صور علمي بهواسطۀ کنش متقابل افراد، به عرصه زندگي مشترک انسانها وارد شده و با يافتن هويتي بينالاذهاني و عمومي، از گوشه ذهن و رفتار فرد خارج و به متن زندگي و رفتار اجتماعي وارد ميشوند و باورها، عادتها، نهادها و کنشهاي اجتماعي را تسخير ميکنند (همان، ص 125). بنابراين همانگونه که تداوم حيات فردي به آگاهي شخصي وابسته است، تداوم حيات اجتماعي نيز به آگاهي مشترک و جمعي وابسته است (همان، ص 127).
با اين تحليل، برخلاف رويکرد کلگرايانه که آگاهي انساني را عنصري فرعي لحاظ کرده و براي آن جايگاهي در نظريه اجتماعي قائل نيست، آگاهي نهتنها بخش مهمي از نظريه اجتماعي است؛ بلکه اساساً وجود جامعه، خود سنخي از آگاهي بوده و هرگونه تحليل و نظريهپردازي دربارۀ هستي و ماهيت جامعه و جهان اجتماعي، ناگزير بايد به تحليل اين عنصر و احکام مختلف آن بپردازد. بههمينسان، برخلاف رويکرد تفسيرگرايي که بهجهت کاستي در تحليل آگاهي و ارتباط آن با واقعيت و نفسالامر، دچار ايدهآليسم و تقليل جامعه و ساختار اجتماعي به ذهن افراد شد، جامعه بهمثابه صورتي از آگاهي، ساخته ذهن افراد نيست؛ بلکه صورت تنزليافته معنا و آگاهي به جهان مشترک انساني است و بدين لحاظ، در همان حالي که توسط افراد وارد جهان اجتماعي میشود، در مرتبۀ اول، داراي نفسالامر و واقعيتي است که آثار و پيامدهايي مستقل از فهم افراد بههمراه دارد و زمانيکه يک نظام معنايي از مسير آگاهي و اراده افراد تحقق اجتماعي يابد، الزامات اجتماعي خود را داشته و يک جهان اجتماعي با پيامدهاي تاريخي خود شکل ميدهد (همان، ص 145)؛ بدين لحاظ، برخلاف ديدگاه تفسيرگرايان که جهان اجتماعي را به فهم کنشگران آن تقليل ميدهند، جهان اجتماعي و ساختارهاي آن لزوماً منطبق با فهمي نيست که کنشگران از آن داشته و اين علم اجتماعي است که بايد پيامدهاي معاني اجتماعي را تبيين کند. بنابراين علم اجتماعي، دانشي است که به شناخت احکام و مناسبات معاني و صور آگاهي موجود در جهان اجتماعي ميپردازد (همان، ص 137).
نتيجهگيري
آگاهی بهعنوان یکی از وجوه تمایز انسان با سایر موجودات، یکی از بنیادیترین مسئلهها در علوم انسانی، بهویژه علوم اجتماعی است و تحلیل و نظريهپردازی در خصوص آن، مسیر بسیاری از مسائل این علوم را مشخص خواهد کرد. دو رویکرد کلگرایانه و تفسیرگرایی مبتنی بر دوگانهانگاریهای فلسفههای غربی، از تحلیل بایسته و صحیح این مسئله عاجز بوده و هریک، مسیری را پیش رفتهاند که یا به نفی ابعاد غیرتجربی آگاهی یا به نفی حقیقت و تأکید بر برساختگی آن انجامیده است. فلسفه اسلامی با رویکرد وحدتگرایانه و تأکید بر ارتباط خاص نفس و بدن و ذهن و عین و نحوه اتصال انسان به معانی و صورتهای علمی بهعنوان بخشی از آگاهیهای انسانی، میتواند تحلیلی منسجم و بسنده از این مسئله ارائه کرده و نتایج پربار و بیسابقهای در تحلیل جهان اجتماعی و پدیدههای آن بهدست دهد که البته این موضوع، هم نیازمند کندوکاوهای بیشتر فلسفی در ماهیت آگاهی و گشودن گرههای موجود در این عرصه است و هم نیاز به بسط مباحث اجتماعیِ مبتنی بر آن و نظريهپردازی در حوزه جامعهشناسی و سطوح مختلف تجربی، تاریخی و عقلانی جهان اجتماعی دارد. بهنظر میرسد نظریه اعتباریات اجتماعی علامه طباطبائي امتدادبخش مباحث فلسفه اسلامی به حوزة اجتماعی و پدیدههای مهمی همچون زبان، نمادها و ارتباطات اجتماعی باشد که همگی در حوزه آگاهی قرار دارند.
- آرون، ريمون، 1390، مراحل اساسي سير انديشه در جامعهشناسي، ترجمة باقر پرهام، چ دهم، تهران، علمي و فرهنگي.
- ابراهيميپور، قاسم، 1390، «روششناسي انديشه اجتماعي دورکيم، وينچ و علامه طباطبائي»، معرفت فرهنگي اجتماعي، سال دوم، ش 4، ص 103ـ124.
- الياس، نوربرت، 1392، چيستي جامعهشناسي، ترجمة غلامرضا خديوي، تهران، جامعهشناسان.
- اسکيدمور، ويليام، 1385، تفکر نظري در جامعهشناسي، ترجمة جمعي از مترجمان، قم، پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي.
- برت، پاتريک، 1389، نظريههاي جامعهشناسي در قرن بيستم، ترجمة محمد خاني، تهران، رخداد نو.
- برگر، پيتر ال. و توماس لوکمان، 1387، ساخت اجتماعي واقعيت (رسالهاي در جامعهشناسي معرفت)، ترجمة فريبرز مجيدي، چ دوم، تهران، علمي و فرهنگي.
- برگر، پيتر ال، 1393، دعوت به جامعهشناسي (نگاهي انسانگرايانه)، ترجمة رضا فاضل، تهران، ثالث.
- بليکي، نورمن، 1391، پارادايمهاي تحقيق در علوم انساني، ترجمة حميدرضا حسيني و ديگران، قم، حوزه و دانشگاه.
- بنديکس، راينهار، 1382، سيماي فکري ماکس وبر، ترجمة محمود رامبد، تهران، هرمس.
- پارسانيا، حميد، 1392، جهانهاي اجتماعي، چ دوم، قم، کتاب فردا.
- پارکين، فرانک، 1384، ماکس وبر، ترجمة شهناز مسميپرست، تهران، ققنوس.
- ترنر، جاناتان، اچ، 1393، نظريههاي نوين جامعهشناسي، ترجمة علياصغر مقدس و مريم سروش، تهران، جامعهشناسان.
- تريگ، راجر، 1386، فهم علم اجتماعي، ترجمة شهناز مسميپرست، چ دوم، تهران، نشر ني.
- جوادي آملي، عبدالله، 1386، رحيق مختوم، تحقيق حميد پارسانيا، چ سوم، قم، اسراء.
- روبينشتاين، ديويد، 1386، مارکس و ويتگنشتاين (پراکسيس اجتماعي و تبيين اجتماعي)، ترجمة شهناز مسميپرست، تهران، نشر ني.
- ريتزر، جرج و داگلاس جي. گودمن، 1390، نظريه جامعهشناسي مدرن، ترجمة خليل ميرزايي و عباس لطفيزاده، تهران، جامعهشناسان.
- ريتزر، جرج، 1393، نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثي، چ نوزدهم، تهران، علمي و فرهنگي.
- شهرستاني، حسين، 1391، «تجدد و تراژدي آگاهي از درک استعلايي تا تبيين تجربي»، سوره انديشه، ش 64و65، ص 89ـ92.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، بيتا، نهاية الحکمة، چ دوازدهم، قم، جامعة مدرسين.
- عبدي، حسن، 1391، بررسي و نقد ساختارگرايي سوسور و دلالتهاي آن در علوم اجتماعي از منظر فلسفه صدرايي، پاياننامه کارشناسي ارشد، قم، دانشگاه باقرالعلوم.
- فروند، ژولين، 1362، جامعهشناسي ماکس وبر، ترجمة عبدالحسين نيکگهر، تهران، چاپخانه بهمن.
- في، برايان، 1383، پارادايمشناسي علوم انساني، ترجمة مرتضي مرديها، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردي.
- کرايب، يان و تد بنتون، 1384، فلسفه علوم اجتماعي (بنيادهاي فلسفي تفکر اجتماعي)، ترجمة شهناز مسميپرست و محمود متحد، تهران، آگه.
- كرايب، يان، 1386، نظريه اجتماعي مدرن؛ (از پارسونز تا هابرماس)، ترجمة عباس مخبر، چ چهارم، تهران، آگه.
- ـــــ ، 1389، نظريه اجتماعي کلاسيک (مقدمهاي بر انديشه مارکس، وبر، دورکيم، زيمل)، ترجمة شهناز مسميپرست، چ پنجم، تهران، آگه.
- کنوبلاخ، هوبرت، 1390، مباني جامعهشناسي معرفت، ترجمة کرامتالله راسخ، تهران، نشر ني.
- کوزر، لوئيس آلفرد، 1373، زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمة محسن ثلاثي، تهران، علمي و فرهنگي.
- گروثرز، چارلز، 1378، جامعهشناسي مرتون، ترجمة زهره کسايي، تهران، دانشگاه علامه طباطبائي.
- گيدنز، آنتوني، 1384، مسائل محوري در نظريه اجتماعي (کنش، ساختار و تناقض در تحليل اجتماعي)، ترجمة محمد رضايي، تهران، سعاد.
- مارکس، کارل، 1358، نقد اقتصاد سياسي، تهران، سازمان چريکهاي فداي خلق ايران.
- مفيد بجنوردي، مجيد، 1396، بررسي افعال ارادي انسان از منظر حکمت متعاليه و دلالتهاي آن در تحليل کنش اجتماعي، پاياننامه کارشناسي ارشد، قم، دانشگاه باقرالعلوم.
- هميلتون، ملکم، 1390، جامعهشناسي دين، ترجمة محسن ثلاثي، چ سوم، تهران، ثالث.
- هيوز، استيوارت، 1369، آگاهي و جامعه، ترجمة عزتالله فولادوند، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي.