فرهنگ و نوآوري
فرهنگ و نوآوري
شمس اللّه مريجي 1
چكيده
اگرچه زندگي اجتماعي منحصر به انسانها نيست و حتي حيوانات نيز از آن برخوردارند، اما آنچه كه حيات اجتماعي انسان را از حيات جمعي حيوانات جدا ميكند طراوت و بالندگي است كه در حيات انساني وجود دارد. اين بالندگي خود پيامدي است از پيامدهاي نوآوري. انسان با تكيه بر عقل خدادادي و آموزههاي وحياني ميتواند دنياي اطراف خود را طراوت بخشيده و جلوههاي نو خلق كند. اين نو شدن و بالندگي ابزارهايي دارد كه در اين مقاله تلاش شده است تا يكي از ابزارهاي مؤثر در پيدايش نوآوري مورد توجه قرار گيرد و رابطه آن با نوآوري تبيين شود. اينكه «فرهنگ»، به ويژه فرهنگ و ارزشهاي ديني با توجه به ويژگيهاي منحصر به فرد، چگونه ميتواند راه نوآوري را هموار نمايد، سؤالي است كه نبشتار حاضر تلاش ميكند بدان پاسخ دهد تا فضايي جامعهشناختي در مسير نوآوري باز كند.
كليدواژهها: فرهنگ، ارزشها، تمدن، نوآوري.
فرهنگ و اهميت آن
جامعه چيزي جز افراد و اشكال ارتباطات و مناسبات ميان افراد نيست و فقط افراد هستند كه ميانديشند و عمل ميكنند. افراد نيز داراي روحيات متفاوت و صاحب ذوقها و سليقههاي گوناگون هستند، به گونهاي كه هر كس داراي شخصيتي ويژه و منحصر به فرد است. با توجه به اين دو نكته، چه عاملي توانسته است اين افراد مختلف و داراي ديدگاههاي متفاوت را در كنار هم گرد آورد و با كنش متقابل، زندگي گروهي را در قالب جامعه شكل بخشد و عليرغم از بين رفتن انسانها و پديد آمدن افراد جديد، اين شكل كلّيت خود را حفظ كند؟
به اعتقاد دانشمندان علوم اجتماعي، «فرهنگ» تنها عاملي است كه ميتواند افراد متعدد را در كنار هم قرار دهد و بنايي به نام «جامعه» به وجود آورد؛ زيرا افراد تنها در پرتو فرهنگ عامّه، كه توسط غالب افراد پذيرفته شده است، ميتوانند ارتباطات و مناسبات ميان خويش را سامان بخشند. از اينرو، ميگويند: تفكيك فرهنگ و جامعه تنها به لحاظ مفهومي است، وگرنه در واقع، از هم جدا نيستند.
آنتوني گيدنز در كتاب جامعهشناسي، در اينباره مينويسد:
«فرهنگ» را ميتوان به لحاظ مفهومي از جامعه متمايز كرد؛ اما ارتباط بسيار نزديكي بين اين مفاهيم وجود دارد. «فرهنگ» به شيوه زندگي اعضاي يك جامعه معيّن مربوط ميشود؛ «جامعه» به نظام روابط متقابلي اطلاق ميگردد كه افرادي را كه داراي فرهنگ مشتركي هستند به همديگر مربوط ميسازد. هيچ فرهنگي نميتواند بدون جامعه وجود داشته باشد؛ همانگونه كه هيچ جامعهاي بدون فرهنگ وجود ندارد. بدون فرهنگ،
نه زباني خواهيم داشت و نه هيچگونه احساس خودآگاهي؛ و توانايي تفكر يا تعقّل ما نيز به شدت محدود خواهد شد. 2
بدون شك، يكي از اساسيترين و پيچيدهترين مسائل هر جامعه، فرهنگ آن است. از اينرو، يكي از مفاهيمي كه بيش از همه توجه انديشمندان و محققان علوم اجتماعي و انساني را به خود معطوف داشته «فرهنگ» است، تا جايي كه بيشترين تعريف را در اينباره ارائه دادهاند. هرسكوتيس از حدود 250 تعريف ياد كرده است، كروبر نيز به 300 تعريف اشاره ميكند؛ اما رقم چهارصد] و حتي 550] را براي تعداد تعريفهاي «فرهنگ» برميشمارند. 3
مفهوم «فرهنگ» در لغت و اصطلاح
واژه «فرهنگ» در لغت، داراي معاني متعددي است. هرچند مفهوم لغوي آن در اين مقوله موردنظر نيست، اما براي روشن شدن مفهوم اجتماعي و نيز براي روشن شدن معناي اصطلاحي آن، آشنايي با معنا يا معاني «فرهنگ» در زبان فارسي لازم و مفيد است.
برهان قاطع واژه «فرهنگ» را چنين معنا ميكند:
بر وزن و معني فرهنج است كه علم و دانش و عقل و ادب و بزرگي و سنجيدگي باشد. شاخ درختي را نيز گويند كه در زمين خوابانيده، خاك بر روي آن بريزند تا از جاي ديگر سر برآورد و كاريز آب را نيز گفتهاند. 4
تا اين اواخر، كلمه «فرهنگ» به وزارت آموزش و پرورش اطلاق ميشد؛ چون آن را به معناي علم و دانش ميگرفتند. كلمه «فرهنگ» با مفهومي روشنفكري و طبقاتي، مترادف كلمات مبادي آداب، باريكانديش، باسواد، اهل مطالعه، خوش مشرب، آشنا با آداب و رسوم خواص، و مؤدّب و داراي خصايل اخلاقي، نيز به كار ميرود. 5
اما معناي اصطلاحي «فرهنگ» ـ چنانكه گفته شد ـ يكي از جنجاليترين مفاهيمي است كه طي ساليان طولاني در ميان دانشمندان علوم اجتماعي و انساني مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته و نتيجهاش ارائه تعاريف بيشماري بوده است. جوليوس گولد اين تعاريف را در شش دسته مهم تشريحي، تاريخي، هنجاري، روانشناختي، ساختاري و تكويني دستهبندي كرده است.
اما شايعترين تعريفي كه از «فرهنگ» ارائه شده و مورد قبول غالب جامعهشناسان معاصر است، تعريف بروس كوئن، جامعهشناس معاصر، است:
فرهنگ به شيوههاي زندگي كه افراد يك جامعه ميآموزند، در آن مشاركت دارند و از نسلي به نسل ديگر انتقال مييابد، اطلاق ميشود.
وي در ادامه ميگويد:
فرهنگ داراي سه عنصر شناختي، مادي و قواعد سازماني است كه جنبه شناختياش، شامل ارزشها، ايدئولوژيها و دانشها، و جنبه مادي فرهنگ، شامل مهارتهاي فني، هنرها، ابزار و وسايل و اشياي مادي ديگري است كه اعضاي آن جامعه از آن استفاده ميكنند، و قواعد سازماني فرهنگ شامل مقرّرات، نظامها و آيينهايي است كه انتظار ميرود اعضاي گروه هنگام فعاليتهاي روزمرّه زندگي از آن پيروي كنند.6
ارزش؛ عنصرشناختي فرهنگ
حال كه معلوم شد قوام و بنيان جامعه به فرهنگ است و فرهنگ داراي عناصر سهگانه، اكنون نوبت آن است كه بدانيم كداميك از عناصر سهگانه فرهنگ، نقش بنيادي دارند و ساير بخشها را تحتالشعاع قرار داده، هرگونه دگرگوني در آن، موجب تغيير در ساير بخشها ميگردد:
دانشمندان فلسفه علوم اجتماعي قوام فرهنگ را به ارزشها دانسته، معتقدند: اين ارزشها هستند كه جامعه را داراي هويّت و قوانين ويژه ميسازند؛ يعني اگر ميگويند هويّت هر جامعهاي به فرهنگ آن است، منظور آن بخش شناختي فرهنگ است كه همان ارزشها ميباشد و اين بدان روست كه قوام فرهنگ به ارزشهاست؛ زيرا جنبه مادي و قواعد سازماني فرهنگ، مستقيم يا غيرمستقيم، تحت تأثير جنبه شناختي و به ويژه ارزشها قرار دارد.
ارزشها در حقيقت، چراغ هدايت رفتار و سازماندهنده ساير عناصر فرهنگي هستند. اين واقعيت را ميتوان در تعريفي كه از ارزشها ارائه ميدهند، به خوبي مشاهده كرد. به همين دليل، در اينجا به تعريف «ارزش» اشاره ميشود:
1. تعريف «ارزش»
واژه «ارزش» در زبان فارسي، اسم مصدر ارزيدن و داراي معاني متعددي است. در فرهنگ معين آمده است:
ارزش به معني: 1. بها، ارز، قيمت، ارج؛ 2. قدر، برازندگي، شايستگي، زيبندگي، قابليت، استحقاق؛ 3. اعتبار يك سند يا متاع، پولي كه در سند نوشته شده است. 7
به گفته جوليوس گولد، مطالعه ارزشها در ابتدا وظيفه فلسفه بود و اين بخصوص در زمينه كوششهاي تعيين اعتبار ارزشها صادق است؛ يعني ربط حقيقي موضوعات نيازهاي انساني يا صحّت معيارهاي داوري درباره چنين ربطي تعيين شود. اما بيشتر علماي اجتماعي اعتقاد ندارند كه چنين حقيقت يا صحّتي را بتوان فقط از طريق مشاهده تجربي به دست آورد. از اينرو، بيشتر آنان صرفا به ارزشهايي خاص توجه ميكنند؛ همچون متغيّرهاي تجربي در زندگي اجتماعي كه اهميت علميشان چندان به اعتبار و صحّت آنها وابسته نيست، بلكه واقعيت آن است كه بيشتر از نظر مردمي كه بدان معتقدند، درست و حقيقي جلوه ميكند. بيشترين كوششهاي مربوط به تعريف اين اصطلاح از سوي جامعهشناسان و انسانشناسان صورت گرفته است. مراد از «ارزش» در كاربرد جامعهشناختي، معيارهاي مشترك فرهنگي است كه بر اساس آن ربط اخلاقي، زيباييشناسي و يا شناختي موضوعات نگرشها و آرزوها و نيازها را ميتوان با هم مقايسه كرد و مورد داوري قرار داد. در بين كساني كه در مجموعهاي از چنين معيارهايي سهيم هستند، اين باور وجود دارد كه اين معيارها معتبرند و بايد در ارزشگذاري هر موضوعي به كار گرفته شوند؛ يعني آنها را به نيازها، آرزوها و نگرشها مرتبط ميسازد و در ارزيابي هر موضوعي به كار گرفته ميشوند؛ به اين معنا كه ربط آنها با موضوع يا موضوعات ديگر را مقايسه ميكند. 8
در كتاب انقلاب، مطبوعات و ارزشها، قريب بيست تعريف از ارزشها ذكر شده است كه به چند مورد از آنها اشاره ميشود:
«ارزش» عبارت است از: انديشهها و تصورات از آنچه كه يك فرهنگ خاص به آنها به عنوان خوب يا بد، متمايل يا غيرمتمايل توجه دارد. 9
در تعريف ديگر آمده است:
ارزش آن چيزهايي است كه افراد به صورت الزام، عبادت، لذت و... به آن تمايل دارند و ميخواهند. 10
نيز آمده است:
«ارزش» عبارت است از: تركيبي از ايدهها و نگرشها كه طيفهايي را براي رجحان غرضها و اعمالي كه براي دستيابي به اهداف موردنظر لازم است، در اختيار ما قرار ميدهد. 11
با توجه به تعاريف متعدد، تعريفي كه بيشتر به هدايتگري ارزشها اشاره دارد، تعريف بروس كوئن است. وي در تعريف «ارزشها» مينويسد:
ارزشها باورهاي ريشهدارياند كه گروه اجتماعي هنگام سؤال درباره خوبيها و بديها و كمال مطلوب به آن رجوع ميكند. 12
با توجه به تعريف «ارزشها»، ميتوان قوام فرهنگ را به ارزشها دانست؛ زيرا جامعه در حقيقت، چيزي جز تجسّم ارتباطات افراد و كنشهاي آنان با يكديگر نيست و تنها با تكيه بر فرهنگ شكل ميگيرد. آنچه كه شكلدهنده پايههاي نظام رفتاري افراد و يا به تعبير جامعهشناسان، تعيينكننده حدود رفتار و افعال فرد است، 13 همان ارزشهاست. از اينرو، بنيان فرهنگ بر همان جنبه شناختياش، يعني ارزشها، نهاده شده است. ارزشها نه تنها هويّت فرهنگ، بلكه هويّت هر جامعهاي را شكل ميبخشند و سمتوسو ميدهند؛ زيرا جامعه همان جمع جبري افراد است و ارزشها نيز درونيترين لايههاي شخصيت انسانها.
يكي از محققان در اين زمينه ميگويد:
شناخت مطلوب و واقعيت غايي هر كس منوط به شناخت ارزشها و گرايشهاي ارزشي اوست. ارزشها به عنوان شكلدهنده پايههاي نظام رفتاري افراد داراي بيشترين تأثير در كنشهاي آنها بوده و در بعد رواني و فردي، مهمترين منبع براي جهتگيري و درك و شناخت از خود و در بعد اجتماعي، مجموعهاي از عقايد و نگرشها هستند كه فرد طي فرايند جامعهپذيري، آنها را به دست ميآورد و خود را با قواعد و هنجارهاي جامعه هماهنگ ميسازد.14
لازم به ذكر است كه ارزشهاي مورد بحث در اين مقال، با رويكرد جامعهشناختي مطمحنظرند، نه رويكرد روانشناختي؛ چراكه جامعهشناسان به انواع رفتاري كه از گروهها يا دستههايي از اشخاص، تنها در ارتباط آنها با نظامهاي اجتماعي صادر ميشود، توجه دارند؛ اما روانشناسان اجتماعي به تمام جنبههاي رفتار فرد در جامعه توجه ميكنند كه به چارچوب مشخصي براي نظام يا سازماني معيّن محدود نميشود. بنابراين، روانشناسي اجتماعي توجه خود را بر ويژگيهاي فرد، استعدادها و پاسخهاي وي به روابط او با ديگران متمركز ميكند. از اينرو، جامعهشناسان با ارزشهاي گروهي سر و كار دارند، در حالي كه بيشترين توجه روانشناسان با ارزشهاي فردي و تعيين حدّ و مرز آن، چه از نظر رواني يا اجتماعي و جسماني، معطوف است.
2. تفاوت ارزشها با يكديگر
اينكه هيچ جامعهاي بدون وجود ارزشها، توان ادامه حيات اجتماعي ندارد، حقيقتي غيرقابل انكار است؛ زيرا به تأكيد بيشتر انديشمندان اجتماعي، جامعه چيزي جز گرد آمدن افراد و گروهها در قالب مناسبات و ارتباطات گروهي و كنشها و واكنشهاي متقابل نيست كه اين مهم فقط با وجود ارزشها ميسّر خواهد بود. اما خطاي فاحشي كه تقريبا عموم روانشناسان، جامعهشناسان و روانشناسان اجتماعي مرتكب شدهاند اين است كه همه ارزشهاي حاكم بر جوامع از يك سنخ بوده و همه آنها ساخته بشري و وابسته به پذيرش غالب افراد جامعهاند و وراي پسند و پذيرش جامعه واقعيتي ندارند. اين ديدگاه، كه ريشه در نظريه «اثباتگرايي» (پوزيتيويستي) تجربهگرايان انگليسي دارد، ميپندارد: هيچ ارزشي ريشه در واقعيتها ندارد. اشيا نيز از آن لحاظ كه انسان كمابيش آنها را طلب ميكند و بر آنها ارج مينهد، «ارزشمند» ميشوند. از اينرو، «ارزشمند» چيزي است كه براي ما ارج و بهايي دارد و ما آن را جستوجو ميكنيم. ارزش يك چيز با نظري كه ما بدان ميكنيم پديد ميآيد و در پرتو اشتياق ما روشن ميگردد؛ «اضافي» و «نسبي» است؛ چراكه متناسب با اشتياق و احتياج و ترجيح و تقويم ماست؛ متغيّر و ناپايدار است، مخلوق روح ما و تابع اميال و آراء ماست، بيآنكه هيچگونه ثبات و قراري داشته باشد. به گفته اسپينوزا، فيلسوف هلندي، ما شيء را بدان سبب كه خوب است نميخواهيم، بلكه هر چيزي بدان سبب كه آن را ميخواهيم خوب است. 15
بر اساس اين گرايش نادرست است كه بسياري از دانشمندان و متفكران علوم انساني و اجتماعي بر اين باورند كه هر پديدهاي كه مورد خواست و پذيرش عامّه مردم است و به تعبير ديگر، مقبوليت عامّه دارد، «ارزش» است و از آن به «ارزشهاي اجتماعي» تعبير ميكنند، اما ـ چنانكه گفته شد ـ اين خطاي فاحشي است كه خود ناشي از خطاي بزرگتري است كه هر چه را اعتباري است، بيپايه و متّكي بر مقبوليت و پذيرش عامّه ميدانند.
اما به اعتقاد يكي از انديشمندان معاصر، حقيقت اين است كه همه اعتباريات از يك مقوله نيستند، بلكه از اين لحاظ كه ريشه در حقايق و واقعيات خارجي و نفسالامري، اعم از طبيعي و ماوراي طبيعي دارند يا ندارند، به دو دسته كاملاً مجزّا و متمايز تقسيم ميشوند:
دسته اول اعتبارياتي كه از خاستگاه و پشتوانه حقيقي برخوردارند. به عقيده ما، ارزشهاي ديني، ارزشهاي اخلاقي و بسياري از ارزشهاي حقوقي از جمله ارزشهايي هستند كه ريشه در واقعيتها دارند و به اموري از قبيل سليقههاي فردي و قراردادهاي اجتماعي وابسته نيستند. اين دسته از ارزشها، اموري نفسالامرياند كه بايد درست همچون حقايق رياضي، منطقي، فلسفي و علمي كشف شوند و عملي گردند. بر اين اساس، اشيا ـ دستكم برخي از آنها ـ از آن لحاظ كه در درون خود كمابيش مستحق طلب انسان و حايز قدر و قيمت هستند، ارزشمندند. ارزش يك شيء توجه ما را به سوي خود جلب ميكند و پرتوي از روشنايي آن به ما ميتابد و شوق ما را برميانگيزد. از اينرو، مطلق و غيرنسبي است و بينياز از وقعي كه ما بدان بنهيم، وجود خارجي دارد، ثابت است و از خارج به روح ما عرضه ميشود. به قول ارسطو، هر شيء چنان نيست كه چون ما آن را ميخواهيم خوب باشد، بلكه بدان سبب كه خوب است ما آن را ميخواهيم. براي مثال، ارزشهاي اخلاقي از ارتباطات حقيقي بين افعال اختياري انسان و كمالات تكويني نفس انساني پديد ميآيند. به تعبير ديگر، همه انسانها كمابيش استعداد رسيدن به يك سلسله كمالات حقيقي را دارند، و هر فعل اختياري به اندازهاي كه وصول به آن كمالات را آسان يا دشوار كند، ارزش اخلاقي مثبت يا منفي خواهد داشت. اين ارزشهاي اخلاقي حقيقي توسط عقل كشف ميشوند و در موارد قصور و عجز عقل، وحي بيان آنها را بر عهده ميگيرد. 16 اينگونه ارزشها را، كه «ارزشهاي ديني» ميناميم، داراي ويژگيهايي هستند كه آنها را نسبت به ساير ارزشها متمايز ميسازد.
دسته دوم اعتبارياتياند كه از خاستگاه و پشتوانه حقيقي بيبهرهاند و تنها ريشه در ذوق و سليقه افراد دارند و قراردادياند و بود و نبود آنها وابسته به پذيرش عامّه است. از اينرو، نسبي و ناپايدارند و جوامع به مقتضاي سليقه و خواستهاي خود، آنها را ميسازند. و اين دسته از ارزشها را «ارزشهاي اجتماعي» ميدانيم كه ممكن است در يك جامعه داراي ارزش باشند و در جامعهاي ديگر، از ارج و منزلتي برخوردار نباشند؛ و حتي ممكن است در درون يك جامعه، مورد توجه قشر و يا گروهي باشند و گروهي ديگر آن را نپسندند؛ زيرا اينگونه ارزشها غالبا توسط گروهي خاص به عنوان كارگزاران و حاكمان اجتماعي يا گروههاي ذينفوذ، كه بر مجاري قانونگذاري نفوذ دارند، ترسيم شده، مورد اجرا گذاشته ميشوند؛ زيرا دولتها و كارگزاران حكومتي با خطمشيها و اهداف كلي خود، در ايجاد و تغيير ارزشها و گرايشها و باورداشتها نقش تأثيرگذاري دارند. 17
بدينروي، ارزشها از لحاظ ريشه و منشأ پيدايش، متفاوتند. اگر در تعريف «ارزشها» گفته شد: باورهاي ريشهداري كه افراد گروه هنگام مواجه شدن با سؤال درباره خوبيها و بديها و امور مطلوب بدان مراجعه ميكنند، اين باورها گاه ريشه در اعتباريات صرف دارند كه مبتني بر ذوقها و سليقههاي افرادند كه در اين صورت، آن را اجتماعي ميدانيم و نام «ارزشهاي اجتماعي» بر آن مينهيم. گاهي هم ارزشها و باورهايي هستند كه ريشه در واقعيات نفسالامري دارند و تابع سليقهها و اميال افراد نيستند كه آنها را «ارزشهاي ديني» ميناميم و عقل و نقل كاشف آنها خواهند بود.
ارزشهاي اجتماعي به لحاظ ريشهشان، شبيه آبهاي راكد و بيمنبعي هستند كه در برابر تابش خورشيد بيثبات و متغيّرند؛ تبخير ميشوند؛ اگر هم خورشيد بر آنها نتابد، گنديده ميشوند و اثربخشيشان متزلزل ميگردد و در هر صورت، حياتبخشي خود را از دست ميدهند؛ چون ريشه در ذوقها و سليقههاي ترسيمكنندگان خود دارند و با هرگونه تغيير در ذوق و سليقه افراد، ارزش بودن خود را از دست ميدهند. اينگونه ارزشها كه مخلوق افراد و تابع اميال آنها هستند در معرض از بين رفتن توسط گروههاي قويتري هستند كه داراي اميال خاص خود ميباشند. از اينرو، جوامعي كه قوامشان به ارزشهايي باشد كه صرفا ريشه در ذوق افراد و خواست آنها دارند داراي هويّتي متزلزل و ناپايدارند؛ چه اينكه ذوقها و سليقهها با گذشت زمان و مكان، تغيير ميكنند و با تغيير ترسيمكنندگان و به عرصه آمدن افراد ديگر، خواستها تغيير مييابند.
نقص ديگري كه متوجه ارزشهاي اجتماعي است، فراگير نبودن آنها و به عبارت ديگر، فراگير نبودن آنهاست؛ زيرا توسط گروهي خاص و يا در نهايت، توسط گروه زيادي از افراد جامعه تدوين و پذيرفته شده است. در اين صورت، ميل و خواسته همان گروه و دسته را دربرگرفته و ساير افراد جامعه را، كه غالبا بيشتر افراد جامعهاند، ناديده ميگيرد. اين گروه كثير فقط ملزم به رعايت ارزشهاي حاكم هستند؛ بدون آنكه همه خواستههايشان برآورده گردد. اين واقعيت به نوبه خود، بر ناپايداري و عدم انسجام اجتماعي ميافزايد. بدينروي، جوامعي كه با كمك ارزشهاي اجتماعي اداره ميگردند، در خطر اضمحلال و تغيير هويّت قرار دارند؛ زيرا همبستگي گروهي ضعيفي در اين جوامع وجود دارد. به دليل آنكه همه گروهها و افراد اجتماع به طور يكسان به اهداف و خواستهاي خود نميرسند، انسجام اجتماعي زماني قوي و پايدار است كه ارزشهاي حاكم قابليت ارائه خواستها و نياز همه افراد را به صورت يكسان داشته باشد و ارزشهاي اجتماعي بدان دليل كه تنها برآورنده نياز و خواست ترسيمكنندگان و يا گروهي از پذيرفتگان آن ارزشهاست، توان ايجاد همبستگي قوي را نداردكهاين خود سببتزلزلوناپايداريدرجامعه ميگردد.
اما ارزشهاي ديني آن دسته از باورهايي هستند كه ريشه در واقعيات نفسالامري دارند و از طريق عقل و يا به كمك وحي كشف شدهاند. ارزشهايي كه ريشه در وحي دارند و از طريق انبيا به جوامع انساني هديه داده شده، داراي ويژگيهاي منحصر به فرد هستند كه به اختصار، به برخي از آنها اشاره ميشود:
3. ويژگيهاي ارزشهاي ديني
پيش از بيان ويژگيهاي ارزشهاي ديني، تذكار اين نكته لازم است كه ارزشهاي ديني منشأ وحياني دارند و با ارزشهاي اجتماعي متفاوتند، وگرنه چنين نيست كه به لحاظ مقبوليت، بتوانند رنگ اجتماعي شدن به خود بگيرند. به ديگر سخن، ديني بودن ارزشها به معناي عدم توانايي آنها در اجتماعي شدن نيست؛ چه بسا ارزشهاي ديني كه مورد پذيرش عامّه قرار گرفته وضعيت «اجتماعي بودن» را نيز كسب كردهاند؛ مثل حجاب كه پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، مورد پذيرش عموم مردم ايران واقع شد و علاوه بر ديني بودن، صفت «اجتماعي» پيدا كرد. از اينرو، ديني بودن ارزشها منافاتي با اجتماعي شدنشان ندارد. پس از بيان اين نكته، به ويژگيهاي ارزشهاي ديني اشاره ميشود:
1) ثبات و دوام: اگرچه انسان براي رسيدن به كمال و سعادت چارهاي جز پذيرش زندگي اجتماعي و حضور در جامعه ندارد و هرچند كه زندگي فردي نميتواند وي را به سعادت محتومش رهنمون سازد، اما اين واقعيت را نيز نميتوان ناديده گرفت كه هر جامعه و زندگي جمعي هم نميتواند انسان را به كمال مطلوب و سعادت محتومش راهنمايي كند. جامعهاي ميتواند متضمّن سعادت آدمي باشد كه پيش از هر چيز، خود از هويّتي ثابت و قوي برخوردار باشد و اين وابسته به ارزشهايي است كه بر آن جامعه حاكم هستند؛ زيرا جامعه هويّت و ثبات خود را از ارزشها ميگيرد. از اينرو، ارزشهاي حاكم بايد خود از ثبات و دوام برخوردار باشند تا بتوانند در هر زمان و مكاني همچون چراغي فروزان، راه رفتارهاي فردي و اجتماعي افراد را هموار سازند و اينچنين تواني را تنها بايد در ارزشهاي ديني جستوجو كرد؛ زيرا ارزشهاي ديني به دليل اتصالشان به وحي، ثابت و لايتغيّرند؛ چراكه از اراده و علم نامتناهي الهي نشأت ميگيرند و در علم و اراده الهي تبديل و تغيير راه ندارد. خداي عليم به استعدادها و نيازهاي بشر آگاه است و ميداند كه انسان براي رسيدن به مقصد حقيقي و قرار پيدا كردن در قرب الهي، چه رفتار و عملي را بايد انجام دهد، بدينروي، ارزشهايي را فراروي او قرار داده است كه اين مقصود را تضمين كند. بشر نيز با تكيه بر ارزشهاي مذكور ميتواند رفتارهاي انساني خود را سامان دهد و راه كمال و سعادت را در پيش گيرد. ويژگي مذكور، كه ميتواند راه رسيدن به كمال را هموار سازد، مختصّ ارزشهاي ديني است، وگرنه ارزشهايي كه ريشه در ذوقها و سليقهها دارند از ثبات لازم و دوام كافي برخوردار نيستند و ارزشهايي كه دايم در حال تغيير و دگرگونياند، توانايي برافروختن چراغ مستمر و مداوم رفتار را ندارند و استمرار و دوام در رفتار خود لازمه حركات تكاملي است؛ چراكه فراز و فرود موجب كندي در حركت ميشود و در نتيجه، انسان با محدوديتي كه از جهات متعدد، بخصوص كوتاهي عمرش دارد، از رسيدن به سعادت محتوم خود محروم ميگردد.
2) طراوت و بالندگي: از ويژگيهاي ديگر ارزشهاي ديني، بالندگي و طراوت آنهاست. در مكتب تشيّع ـ كه ارزشهاي آن را ناب دانستيم ـ نيروي محرّكي وجود دارد كه از كهنگي و سكون در احكام و دستورات ديني در زمانها و مكانهاي گوناگون جلوگيري ميكند و ارزشهاي آن همچون چشمه جوشان و پرتحرّك، براي هميشه از طراوت و بالندگي برخوردار است. آن نيروي محرّك «اجتهاد» است. «اجتهاد» سازوكاري است كه فقيه شيعه با بهرهگيري از آن ميتواند براي هر زمان و مكاني برنامه زندگي ارائه دهد و به فراخور نياز بشر، احكام و دستورات لازم را صادر كند و هيچگاه بشر را در راه رسيدن به هدف، كه همان قرب الهي و كمال مطلوب است، متوقّف نميكند و راه سعادتش را هموار ميسازد. اجتهاد در عين حال كه اصول و شيوهها را حفظ ميكند، در هر زمان، چراغ رفتار را برميافروزد. از اينرو، دايم بالندگي و طراوت دارد، بر خلاف ارزشهاي ديگر، حتي ارزشهاي ديني تحريف شده كه از سكون و سكوت برخوردارند و فاقد طراوت و بالندگياند.
3) قداست: ويژگي ديگري كه ارزشهاي ديني را از ساير ارزشها متمايز ميكند، قداست آنهاست؛ چون از وجودي مقدّس و منزّه نشأت گرفتهاند و ذاتا مقدس هستند و همين تقدّس ذاتي اثرات و پيامدهاي فراواني دارد كه از جمله آنها سلامت رواني و اجتماعي جوامع ديني است. سرّش اين است كه افراد جامعه تلاش ميكنند با تطبيق دادن رفتار خود با ارزشهاي ديني حاكم، حرمت آنها را حفظ كنند و از اين طريق، بتوانند خشنودي و رضاي الهي را طلب نمايند و در رسيدن به قرب الهي قدمي بردارند و نتيجه اين تلاش سلامتي جامعه از هر كژي و تبهكاري است. از اينرو، طبق آمار و ارقامي كه مراكز اطلاعاتي ارائه ميدهند كجروي و تبهكاري در جوامع ديني بسيار محدود و معدودتر از جوامع سكولار است؛ زيرا در جوامع غيرديني، ارزشهاي حاكم و دستساخته بشر تنها براي توليدكنندگان اين ارزشها محترم هستند، اما براي كساني كه مطلوب خود را در آنها نميبينند و خواستهها و اميال آنها را دربر نميگيرند تقدّسي ندارند و در صورت امكان و دور از چشم قانون و نظارت رسمي، ارزشهاي مذكور ناديده گرفته ميشوند و رفتارهايي بر خلاف آنها صورت ميگيرند. از اينرو، رفتارهاي انحرافي، كه مطابق ارزشهاي حاكم نيستند، در جوامع سكولار بسيار چشمگيرتر از جوامع ديني است.
حقيقت مذكور از ديد دانشمندان علوم اجتماعي نيز پنهان نبوده است. آنان با تحقيقات فراوان خود، نشان دادهاند كه رفتارهاي انحرافي و غيراخلاقي و به تعبير ديگر، جنايت و تبهكاري در جوامعي كه دين و ارزشهاي ديني را كنار زده و بر ارزشهاي دستساخته بشري تكيه كردهاند، به مراتب بيش از جوامعي است كه ارزشهاي ديني را چراغ هدايت رفتار فردي و اجتماعي خود قرار داده و با مطابقت رفتار خود با ارزشهاي الهي و وحياني، جامعهاي سالم به نمايش گذاشتهاند.
تارد، يكي از دانشمندان علوم اجتماعي، اعتقاد دارد: رويگرداني از مذهب در سده نوزدهم، در توسعه تبهكاري دخالت داشته است، وي در اين زمينه ميگويد:
مسيحيتزدايي و فقدان تربيت مذهبي، كه از آن ناشي ميشود، عامل اساسي تبهكاري غربي را تشكيل ميدهد. 18
ويليام. جي. بنت در كتاب شاخصهاي فرهنگي در ايالات متحده آمريكا در پايان قرن بيستم، با استفاده از آمارهاي رسمي مركز اطلاعاتي آمريكا، نشان داده است كه در قرن بيستم، پس از كنار زدن دين و ارزشهاي ديني از صحنه اجتماعي و حاكم كردن ارزشهاي سكولار، چگونه جرم و جنايت رو به توسعه و افزايش است. وي مينويسد:
آمار جرايم در سال 1960 ميلادي (اواسط قرن بيستم) حدود 3384200 فقره بوده است. اين در حالي است كه اين رقم در سال 1997 به 13175070 مورد افزايش يافته است. البته اين جرايم عمدهاي است كه طبق تعريف اداره اطلاعات فدرال، عبارت است از: قتل، تجاوز، راهزني، حمله مسلّحانه، تجاوز به عنف و... . 19
سازمان «اف. بي. آي» آمريكا نيز در آماري مشابه، به مواردي اشاره ميكند؛ در بخشي از گزارشي كه مربوط به سال 1964 است، مينويسد:
به طور متوسط، هر روز بيش از شش هزار فقره و در هر ساعت 250 فقره جنايت صورت ميگيرد.
در پايان گزارش آمده است:
بيگمان، بيش از نيمي از حملات و تجاوزها و سرقتهاي خطرناك و تجاوز به عنف به اطلاع پليس نرسيده است.20
روشن است جامعهاي كه با ارزشهاي غيرديني اداره ميگردد و افراد را به منفعت و سودجويي مادي بيشتر دعوت ميكند و حيات سعادتمند را منحصر در اين جهان ميداند و عاقبت فضيلتمند در آن جهان را باطل ميشمارد، با جامعهاي كه تحت حاكميت ارزشهاي الهي است و اعضاي آن آيه كريمه «وَ إِن تُبْدُواْ مَا فِي أَنفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُم بِهِ اللّهُ» (بقره: 284) را باور دارند، از نظر سلامت رواني و اجتماعي، بسيار متفاوت است.
4) انسجامبخشي: يكي از شاخصههاي مهمي كه در پايداري و استمرار وجودي جوامع بشري نقش بنياني دارد، انسجام اجتماعي و همبستگي گروهي است. و اين همبستگي در وجود و پايدارياش مبتني بر ارزشهايي است كه بنيان هر جامعهاي بر آنها نهاده شده است. در ميان ارزشهاي موجود در جوامع، ارزشهاي ديني، به ويژه ارزشهاي شيعي، به دليل عدم تحريف و اتصال آنها به وحي، از انسجامبخشي فوقالعادهاي برخوردارند. رازش در اين است كه اين ارزشها از ذات پاك و منزّهي نشأت گرفتهاند كه:
اولاً، غني بالذات است: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَي اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ.» (فاطر: 15)
ثانيا، با علم نامتناهي خود، كاملاً بر استعدادها و نيازهاي انسان واقف است؛ زيرا خالق بشر است.
ثالثا، راه رسيدن انسان به نياز و مطلوب واقعياش را كاملاً ميشناسد.
رابعا، همه انسانها در پيشگاه الهي، از حقوق يكساني برخوردارند و در مرحله وجوديشان، امتياز واحدي دارند كه خواسته همگان مطمحنظر الهي قرار گرفته است.
و اين همه سبب ميشود كه در ارزشهاي الهي، سود و نفع همه افراد در هر زمان و مكاني به صورت يكسان لحاظ شود و هيچ ترجيحي فردي و گروهي در ميان نباشد و اين يكساني و عدم ترجيح در ارزشهاي ديني، خود عاملي بسيار قوي در انسجام اجتماعي گشته و پيوند برادري از پيامدهاي آن در جامعه ديني است.
اما جوامعي كه تحت حاكميت ارزشهاي غيرديني هستند، از اسنجام و همبستگي گروهي برخوردارند كه حاصل تقسيم كار اجتماعي است و افراد را همانند چرخ دندههاي ماشين كار اجتماعي، كنار هم قرار داده است. از چنين همبستگي و انسجامي نميتوان انتظار اخوت و برادري داشت؛ زيرا ارزشي كه بر پايه تقسيم كار و سود و منفعت مادي صرف پديدار گشته و آن هم، منفعت و سود گروه پديدآورنده آن ارزشها، توانايي ايجاد و انسجامي پايدار و با دوام ندارد؛ زيرا در چنين نظامي هر كس به فكر منفعت و سود بيشتر خود است و دغدغهاي غير از منافع شخصي خود ندارد. روشن است كه هر جامعهاي از چنين نظامي برخوردار باشد و مبتني بر انسجام اجتماعي پديد آمده از تقسيم كار بنيان شده باشد، جامعهاي متزلزل و ناپايدار خواهد بود و جوامع سكولاري موجود بهترين گواه بر مدعاي ماست.
برينر، از دانشمندان معاصر، بر اين واقعيت تأكيد دارد و مينويسد:
دورههايي از تاريخ بوده است كه حكومتهاي ديني انسجام بيشتري نسبت به جوامع سكولار امروزي، از خود نشان دادهاند.21
5) مطلق بودن: يكي از ويژگيهاي برجستهاي كه ارزشهاي ديني را از اجتماعي متمايز نموده «مطلق بودن» ارزشهاي الهي است، در حالي كه ارزشهاي اجتماعي نسبياند. اگرچه برخي از ارزشها در همه جوامع يكسان است و به ديگر سخن، اگر شاهد برخي از ارزشهاي اجتماعي عام هستيم، بشر با تكيه بر عقل خدادادياش، كه ما آن را يكي از ابزار كشف اراده الهي ميدانيم، 22 به برخي از ارزشها دست يافته است. در اين صورت نيز ميتوان آنها را ارزش ديني به شمار آورد، منتها نه ارزشي كه با واسطه انبيا و از طريق وحي به جوامع بشري هديه داده شده باشد.
آن دسته از ارزشهاي اجتماعي كه ريشه در ذوق و اميال افراد دارند و تعدادشان نيز زياد است، به ويژه در جوامع سكولار، نسبياند؛ يعني در زمان يا مكان خاصي ارزش هستند و در زمان و مكان ديگر، جايگاه و مطلوبيتي ندارند، اما ارزشهاي ديني، خواه به واسطه وحي بر جوامع بشري تزريق شده باشند و خواه به واسطه عقل كشف شده باشند، مطلق هستند؛ يعني در هر مكان و زماني ساري و جارياند و تغيير و تبدّلي در آنها راه ندارد. سرّش اين است كه در رأي و علم الهي، كه منشأ پيدايش ارزشهاي الهي است تبدّل راه ندارد. اما در ارزشهاي اجتماعي، كه ريشه در ذوق افراد دارند، زمان و مكان موجب تغيّر آنها ميگردد.
تمدّن؛ عنصر مادي فرهنگ
گفته شد كه فرهنگ داراي سه عنصر شناختي، مادي و قواعد سازماني است. تا اينجا، با جنبه شناختي آن آشنا شديم. در ادامه، به عنصر مادي فرهنگ، كه شامل مهارتهاي فني، هنرها، ابزارها و وسايل و اشياي مادي ديگر است، اشاره خواهد شد. بسياري از دانشمندان علوم اجتماعي از اين عنصر به عنوان «تمدّن» ياد كردهاند و اين مجموعه را «تمدّن» نام نهادهاند.
واژه «تمدّن» از جمله مفاهيمي است كه داراي كاربردهاي متعددي است، هرچند معنا يا مضمون واحدي را نميتوان براي آن برگزيد؛ اما به اعتقاد جوليوس گولد ميتوانيم با محدود ساختن بررسي موارد كاربرد آن در علوم اجتماعي در معاني گوناگون آن نظمي ايجاد كرد و دريافت كه دو مضمون در همه تعريفها وجود دارد:
1. مضمون اصلي اين است كه تمدن شكلي از فرهنگ است و در درون اين مضمون، به سه شكل كاربرد اصلي وجود دارد:
الف. تمدن و فرهنگ مترادف يكديگرند.
ب. تمدن زماني همان فرهنگ است كه مشخصه دومي درجه پيچيدگي بيشتر و تعداد خصوصيات فراوانتري باشد.
ج. تمدن زماني فرهنگ است كه مشخصه دوم، عناصر و خصوصيات ـ به لحاظ كيفي ـ پيشرفتهتري باشد كه با برخي معيارهاي پيشرفت قابل سنجش باشند.
2. مضمون دوم ـ و فرعي ـ فرهنگ را در نقطه مقابل تمدن قرار ميدهند. در اين مضمون، معناي «فرهنگ» تغيير كرده، همه عقايد و آفرينشهاي انساني مربوط به اسطوره، هنر، دين و ادبيات را شامل ميشود، و حال آنكه تمدن به حوزه خلّاقيت انساني مرتبط با فناوري و علم اشاره ميكند. 23
البته برخي از جامعهشناسان كوشيدهاند معاني فرهنگ و تمدن را از يكديگر مجزّا كنند. آنان چنين تمايزي را با محدود كردن فرهنگ به برخي جلوههاي زندگي؛ همانند دين، هنر، ادبيات و هنرهاي غايي اخلاقي اعمال ميكنند. بدينروي، «تمدن» عبارت است از:
سازوكار و سازمان كاملي كه انسان طي تلاش خود، جهت تسلّط بر شرايط زندگي خويش تدبير كرده است. تمدن نه تنها نظامهاي سازمان اجتماعي ما، بلكه فنون كار و ابزارهاي مادي ما را نيز شامل ميشود.24
نويسنده كتاب فرهنگ و شبه فرهنگ معتقد است:
با وجود ارتباط نزديك فرهنگ و تمدن، دو تفاوت بين آن دو وجود دارد:
نخست اينكه تمدن بيشتر جنبه عملي و عيني دارد، ولي فرهنگ بيشتر جنبه ذهني و معنوي اعتقادات و باورها (خواه مذهبي، خواه غيرمذهبي) در قلمرو فرهنگ است، در حالي كه تمدن بيشتر ناظر به رفع حوايج مادي انسان در اجتماع است.
دوم اينكه تمدن بيشتر جنبه اجتماعي دارد فرهنگ بيشتر جنبه فردي دارد. تمدن تأمينكننده پيشرفت انسان در هيأت اجتماع است. فرهنگ گذشته از اين جنبه، ميتواند ناظر به تكامل فردي انسان باشد. 25
محقق مذكور تأكيد ميكند كه تمدن و فرهنگ در عين مرتبط بودن به هم، ملازم يكديگر نيستند؛ يعني جوامعي هستند كه داراي تمدن بالايي هستند، اما فرهنگ در آنها در پايينترين درجه تنزّل كرده است. به طور كلي، مفهوم «فرهنگ» وسيعتر و قديمتر از تمدن است. بشر پيش از آنكه بر اثر شهرنشيني به تمدن دست يابد فرهنگي داشته است، نشانهاش همين آثار هنري است كه از او به دست آمده و تاريخشان به چندين هزار سال پيش از شهرنشيني ميرسد. بر اساس اين واقعيت است كه تايلور زندگي انساني را به سه مرحله توحش، جاهليت و تمدن طبقهبندي ميكند و شروع زندگي متمدّنانه را مقارن پيدايش خط ميداند. 26 روشن است كه پيش از مرحله تمدن، بشر داراي فرهنگ بوده است. البته هر قدر جامعه بشري پيشرفتهتر شده، آميختگي فرهنگ و تمدن در آن بيشتر گرديده است.
تأخّر فرهنگي
همانگونه كه در تعريف «فرهنگ» مشهود بود، هر فرهنگ را ميتوان به عناصر مادي و غيرمادي آن تقسيم كرد. غالبا دلايلي ارائه ميشوند مبني بر اينكه معمولاً دگرگوني تنها در حوزه مادي فرهنگ رخ ميدهد. ظاهرا مردم دگرگوني در فناوري را، كه جزئي از حوزه مادي فرهنگ است، ميپذيرند، و حال آنكه كمتر هنجارها، ارزشها، باورها يا سازمان اجتماعي خود را تغيير ميدهند. نتيجه اين ناهماهنگي، واپسماندگي و تأخّر فرهنگي است و آن هنگامي رخ ميدهد كه عناصر غيرمادي فرهنگ سعي دارند وضعيت خود را در ميان دگرگونيهاي عناصر مادي فرهنگ حفظ كنند. 27 به بيان سادهتر، تأخّر فرهنگي هنگامي پديد ميآيد كه بخش مادي فرهنگي وارد جامعه غير شود، اما بخش غيرمادياش (مانند هنجارها و ارزشها) وارد نشوند.
در چنين شرايطي، در جامعه واردكننده فناوري (بخش مادي فرهنگ) بحران اجتماعي پديدار خواهد شد؛ زيرا تنها بخش مادي آن آمده است و نميتواند خود را با وضعيت موجود فرهنگي و ارزشي وفق دهد. فرض كنيم ماشين، كه بخش مادي فرهنگ است، وارد جامعهاي شود، اما ارزشها و هنجارهاي ماشين سواري وارد جامعه نشوند. آنگاه شاهد تصادفات و مرگ و مير بيش از حد خواهيم بود. هرچند جادهها استاندارد نيستند، اما رانندهاي هم كه بر روي كيلومترشمار ماشين خود، سرعت بالاي 120 را مشاهده ميكند، بدون رعايت هنجاري مناسب، خود را به مهلكه مياندازد.
اين پديده را غالبا در كشورهاي مصرفكننده شاهديم. اين كشورها تا زماني كه بازار مصرف جوامع صنعتي هستند از اين معضل رها نخواهند شد. تنها راهحل مشكل اينگونه كشورها توليد علم و جنبش نرمافزاري است تا در پرتو ارزشها و هنجارهاي حاكم بر جامعه خود، بخش مادي را تغيير و تكامل دهند و فناوري مناسب را توليد كنند.
رابطه فرهنگ با نوآوري
انسان براي حفظ حيات خود، ناگزير است در طبيعت تصرّفاتي كند و نظرا و عملاً بر آن چيره شود. تصرّف انسان در طبيعت در جريان زمان، بر منوالي يگانه ادامه نمييابد، بلكه در هر دوره به تناسب مقام اقتصادي انسان نيز تا حدّي موافق مقتضيات طبيعي، شكلي به خود ميگيرد. تغيير عوامل دوگانه، به ويژه تغيير عامل نخستين، ضرورتا انسان را به تدبيرهاي نظري و عملي نو برميانگيزد. اين تدبيرها در آغاز ظهور خود، نوآوري اجتماعي 28 يا «نوآوري فرهنگي» 29 خوانده ميشوند.اين نوآوريها به دو صورت اصلي ظاهر ميشوند: اكتشاف و اختراع.
نوآوري از دو جهت وابسته به فرهنگ يا ميراث فرهنگي است:
نخست آنكه هر عنصر نو از عناصري به وجود ميآيد كه بالفعل در فرهنگ جامعه وجود دارند؛ زيرا چيزي نميتواند از هيچ زاده شود.
دوم آنكه انسان وقتي خواستار عنصري نو ميشود و آن را فراهم ميآورد كه فرهنگ جامعه او چنان اقتضا كند.
اما درباره جهت اول بايد گفت: هر فرهنگ مركّب از عناصري گوناگون است، و هر عنصر فرهنگي كاركرد يا وظيفهاي دارد. همه نيازهاي جامعه به وسيله كاركردهاي عناصر فرهنگي برآورده ميشوند. هنگامي كه جامعه در جريان مبارزه با طبيعت، پا به مرحله تازهاي ميگذارد، دچار نيازمنديهاي جديدي ميشود كه عناصر فرهنگي موجود درست قادر به تأمين آنها نيستند. اينجاست كه ابداع عناصر جديد لازم ميآيد، و ابداع آنها بدون استفاده از عناصر موجود فرهنگ امكانپذير نيست. پس جامعه با آميختن برخي از عناصر فرهنگي موجود يا ـ به اصطلاح ـ از راه پيوند فرهنگي، عناصر نو و جديد را ميآفريند.
درباره جهت دوم نيز بايد دانست كه اولاً، هر اكتشاف يا اختراعي معمولاً هنگامي درست صورت ميپذيرد كه هم مورد احتياج جامعه باشد و هم در استطاعت نظري و عملي جامعه. ثانيا، اكتشاف يا اختراعي كه با نيازمندي و توانايي متناسب نباشد ولي از خارج به جامعه راه يابد، به ندرت ميتواند در زندگي جامعه نقش فعّالي بيابد و دگرگونيهاي عميقي به بار آورد.
بنابراين، نوآوريهاي بزرگ اجتماعي و خلّاقيتي كه در برخي از دورههاي تاريخ يك جامعه ديده ميشوند زاده مقتضيات اجتماعي هستند. جامعه زماني كه پا به مرحله تاريخي جديد ميگذارد با نيازمنديها و دشواريهاي جديد روبهرو ميشود و ناگزير براي رفع آنها تلاش ميكند و با تكيه بر عناصر فرهنگي موجود در جامعه، درصدد حل آن برمييد. در اين زمان است كه شاهد نوآوري و توليد علم خواهيم بود. و «خلّاقيت فرهنگي» در اين عرصه امري غيرقابل انكار است.
تاريكانديشاني كه خلّاقيت را به نبوغ جادويي يا به مقتضيات نژادي يا جغرافيايي انسان نسبت ميدهند، خيال خام ميبافند؛ از نيچه تا اشپنگلر كه جامعه را اسير سرنوشت و پويش دوري جاويدان ميشمارند و خلّاقيت فرهنگي را اقتضاي جبري نخستين مراحل هر دور ميدانند. 30
در اين زمينه، توجه به چند نكته لازم است:
اول. پيوستگي فرهنگ و عناصر فرهنگي با نوآوري و توليد علم اختصاص به فرهنگ خاص ندارد اما فرهنگي كه منشأ الهي دارد، با توجه به پتانسيل و ويژگيهاي خود، با توان و خلّاقيت بيشتري ميتواند راه نوآوري و توليد علم را هموار سازد.
دوم. فراوردههاي فرهنگي و به تعبير ديگر، نوآوريها و اكتشافات و اختراعاتي كه در پرتو ويژگيهاي عناصر فرهنگي جوامع پديدار گشتهاند، يكسان نيست و آثار و پيامدهايشان به طور مطلق و در هر زمان و مكاني كارايي ندارد، ممكن است فراورده فرهنگي جامعهاي در درون خود آن جامعه بسيار مفيد و كارساز باشد، ولي در جامعه ديگر، كاركرد مثبت نداشته باشد و موجب از همگسختگي فرهنگي و اجتماعي گردد؛ مثل برخي از اختراعاتي كه از سرزمين غرب وارد كشورهاي شرقي شده و معضلات اخلاقي و اجتماعي را به همراه داشته است.
اين بدان روست كه فراورده جديد با توجه به خاستگاه فرهنگي و اجتماعي جامعه خود، پديدار شده و با ويژگيهاي عناصر فرهنگي و اجتماعي آنجا سازگار است، ولي در جامعه ديگر، اين هماهنگي وجود ندارد.
سوم. هر جامعهاي بايد با توجه به شرايط و مقتضيات ويژه خود نيازهايش را تأمين كند. طبعا نيازهاي هر جامعهاي با توجه به وضعيت اجتماعي و فرهنگي آن قابل حل است. هرچند ممكن است برخي از نيازهاي انساني به نوع او بازگردد و ماهيت يكساني داشته باشد، اما برآورده شدن آنها بستگي زيادي به فرهنگ و عناصر فرهنگي موجود در اجتماع او دارد؛ مثلاً، نيازهاي جنسي افراد با يكديگر تفاوت ماهوي ندارند، اما برآورده ساختن آنها و نوع ارضاي جنسي افراد كاملاً وابسته به فرهنگي است كه در آن زندگي ميكنند. مسلّم است كه يك مسلمان و غيرمسلمان در ارضاي جنسي يكسان نميانديشند و به يك صورت عمل نميكنند. يا ـ مثلاً ـ در ساخت مسكن هر كدام انديشه خاص خود را دارد؛ مسلمان تلاش ميكند خانهاش را به گونهاي بسازد كه عفّت و امنيت اخلاقي خانوادهاش در آن رعايت گردد. بدينروي، جامعه اسلامي مهندسياش با جامعه غيراسلامي يكسان نخواهد بود. نيز موارد فراوان ديگر كه حتي شمارش آنها بحثي مستقل ميطلبد.
پس با توجه به اين واقعيت، توليد علم و نهضت نرمافزاري نه تنها سخن گزافي نيست، بلكه كاملاً علمي و محقّقانه است و هر محققي را برميانگيزد كه با توجه به اين حقيقت، در تب و تاب قرار گيرد و با توجه به عناصر فرهنگي و ويژگيهاي آن، به فكر چاره بيفتد و درصدد حل مسائل اجتماعي و اخلاقي خود برآيد و براي تأمين نيازهاي خود، دست به سوي غير دراز نكند؛ چراكه فرآورده او مشكل بتواند حتي معضل خودش را هم به خوبي حل كند، اگرچه واقعيت چيز ديگري را نشان ميدهد و معلوم نيست او بتواند نيازهاي ما را برآورده سازد.
اين حقيقت مسئوليت حاملان ارزشهاي ديني را دو چندان ميكند؛ زيرا بايد شب و روز تلاش كنند تا اولاً، فرهنگ ناب نبوي را تفقّه نموده، همه ويژگيهاي آن را بشناسند، ثانيا، آن را در اختيار مخاطبان خود قرار دهند، و به خوبي به تبيين و ترويج آن بپردازند. شكي نيست كه يكي از عللي كه دانشجوي مسلمان نميتواند خودباوري داشته باشد و دست به نوآوري بزند عدم شناخت كافي از فرهنگ غني اسلام است؛ فرهنگي كه با ويژگيهاي منحصر به فردش ميتواند راه سخت نوآوري را هموار سازد.
نكته
بدون شك، آفرينندگيها و نوآوريهاي هر جامعه از ذات آن جامعه ميتراوند. با اين وصف، نبايد تأثير جوامع را بر يكديگر ناديده گرفت. به ديگر سخن، پويايي هر جامعه در همان حال كه اساسا خودپويايي است، ميتواند تا حدّي از دگرپويايي نيز بهرهور باشد. جوامع ضرورتا در جريان تكامل خود، با يكديگر برخورد ميكنند و از فرهنگ يكديگر مثأثر ميشوند. از نفوذ فرهنگ يك جامعه در فرهنگ جامعه ديگر، نوعي پيوند فرهنگي 31 به وجود ميآيد.
ترديدي نيست كه پيوند فرهنگي ميتواند بر آفرينندگي و نوآوري جوامع تأثير عميقي بگذارد، به شرط آنكه آنچه جامعهاي از جامعه ديگر ميگيرد از متقضيات خود آن دور نباشد. اگر اين شرط مراعات نشود پيوند فرهنگي يا بيتأثير خواهد بود و يا تأثير سطحي و زودگذري خواهد داشت. 32 پس نبايد بدون قيد و شرط و چشم بسته از فرهنگهاي ديگر بهره گرفت و درِ جامعه فرهنگي خود را به سوي فرهنگها گشود، به اين عنوان كه پيوند فرهنگي موجب رشد فرهنگ خودي خواهد شد. بنابراين، در مواردي كه جامعه نيازمند و آماده تحوّلي باشد، ميتواند عناصر فرهنگي لازم براي آن تحول را از جوامع ديگر فرا بگيرد و با سرعت بيشتري تحوّل يابد. كشور ژاپن از 1854 به بعد، با استفاده از فرهنگهاي جوامع صنعتي، تحوّل صنعتي خود را پر شتاب گردانده است. بر همين سياق، فرهنگ يونان باستان به كمك عناصر فرهنگي مشرق زمين شكفته شد. فرهنگ اسلامي نيز پس از شكوفايياش به هنگام خود، راه جنبش نوزايي رنسانس اروپا را هموار كرد. 33
اساسا فرهنگهاي جوامع گذشته و حال با يكديگر پيوستهاند و اصل پيوستگي فرهنگي بر جوامع انساني فرمانفرمايي ميكند. بنابراين، ميتوان گفت: فرهنگ انساني همواره استمرار داشته و در نتيجه آن، ميراث فرهنگي و امكان تكامل هر نسلي از مواريث و امكانات نسلهاي پيشين فراهم ميگردد. در اين زمينه، نيوتن گفته است:
اگر من فواصل دورتر را ديدم، بدان سبب بود كه بر شانههاي بلندي قرار داشتم.34
و اين واقعيت غيرقابل انكار بدان دليل است كه انسانها از برخي ويژگيهاي مشترك برخوردارند؛ در عين آنكه داراي صفاتي متفاوتند كه آنها را از هم متمايز ميسازد، داراي اشتراكهايي هستند كه ميتواند نقطه اتصال آنها شده و انسانها با تكيه بر آن مشتركات در جهت تكامل و بهبود زندگي مادي و معنوي خود حركت كنند. و بر فرض كه فرهنگها دستاورد بشري هستند و انسان خالق ارزشها و هنجارهاي فرهنگي، ولي باز هم ميتوانند با يكديگر ارتباط و پيوستگي داشته باشند و فرهنگهايشان كاملاً متباين نخواهد بود؛ زيرا ويژگيهاي مشتركشان نيز در پديداري آن ارزشها نقش داشته است.
اما بنابر ديدگاه اسلامي، كه فرهنگها و ارزشها را داراي منشأ واقعي و نيز اعتبارياتي ميداند كه از پشتوانه حقيقي واقعيات نفسالامري برخوردارند و عقل و نقل كاشف آنها هستند، نيز پيوند و پيوستگي فرهنگي سخني حق و كلامي درست است؛ چه اينكه انسان از عقل برخوردار بوده و آن دسته از ارزشهايي را كه با تكيه بر عقل خود به دست آورده ميتواند مايه پيوند با فرهنگ اسلامي گردد. بدينروي، هر دو از پشتوانه حقيقي برخوردارند، هرچند يكي از طريق عقل و ديگري از طريق نقل و وحي كه به كمك عقل آمده و او را شكوفا كرده، به دست آمده باشند.
در عين حال، نبايد فراموش كرد كه هر نوع ارتباطي نميتواند مفيد فايده باشد. ارتباطي مفيد است كه آنچه را جامعهاي از جامعه ديگر و يا فرهنگي از فرهنگ ديگر ميگيرد از متقضيات خودش دور نباشد. در غير اين صورت، نه تنها بيتأثير خواهد بود، بلكه چه بسا معضلات فراواني به همراه داشته باشد.
سخن پاياني
آدمي به خوبي دريافته است كه براي رسيدن به خواستههاي بيشمار مادي و معنوياش، چارهاي جز پذيرش زندگي گروهي ندارد؛ همانگونه كه با سعي بيامانش در جهت حفظ و بقاي اين حيات جمعي نشان داده است كه ميداند جامعه انساني بدون نوآوري و خلّاقيت، بنياني متزلزل خواهد داشت.
اما سخن در اين است كه آيا هرگونه نوآوري و اختراعي ميتواند در پيشرفت انساني انسان مؤثر باشد؟ نگاهي هرچند گذرا به تاريخ زندگي بشر، به خوبي نشان ميدهد كه چه بسا نوآوريهايي حتي انسانيت انسان را نيز تحتالشعاع قرار دادهاند. نوآوريهاي تسليحاتي و اتمي و شيميايي نمونهاي كوچك از آنهاست.
بيترديد، نوآورياي كه رهبر معظّم و فرزانه انقلاب به عنوان شعار سال ـ بلكه تكليف سال ـ در طليعه سال نو، مطرح نمودند، نوآوريهايي است كه جمعنشينان جامعه اسلامي بتوانند در پرتو آن، راه كمال خود را بپيمايند و جسم و جان خود را آماده پذيرش آن كنند، و اينچنين نوآوريهايي تنها در پرتو فرهنگ و ارزشهاي ديني ميسّر خواهد بود، فرهنگي كه از وحي نشأت گرفته و ارزشهايش از چشمه زلال نبوي و رودهاي جاري علوي سيراب ميشود، وگرنه نوآوريهايي كه ريشه در ارزشهاي غيرديني و سكولار دارند، نه تنها انسان را به سوي كمال حقيقي او رهنمون نميسازند، بلكه او را مصداقي از آيه كريمه «أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ.»(اعراف: 179) قرار داده، او را از رسيدن به مقصد مقصود باز ميدارند.
تنها نوآوري مبتني بر ارزشهاي ديني تكليف محققان و انديشمندان اسلامي است، وگرنه نوآوريهايي كه ريشه در فرهنگ غيرخودي دارند، نه تنها چارهاي از ناچاريهاي جامعه اسلامي نميكنند، بلكه تكليف را همچنان باقي ميگذارند.
-
پى نوشت ها
- 1 . دانشآموخته حوزه علميه، دكترى انديشه معاصر و عضو هيأت علمى گروه علوم اجتماعى دانشگاه باقرالعلوم ع.
- 2 ـ آنتونى گيدنز، جامعهشناسى، ترجمه منوچهر صبورى تهران، نى، 1344، ص 36.
- 3 ـ محمود روحالامينى، مبانى انسانشناسى تهران، عطاء، 1374، ص 147.
- 4 ـ محمّدحسين برهان، برهان قاطع تهران، اميركبير، 1362، ج 3، ص 1481.
- 5 ـ محمود روحالامينى، پيشين، ص 145.
- 6 ـ جوليوس گولد، فرهنگ علوم اجتماعى، ترجمه گروهى از مترجمان تهران، مازيار، 1376، ص 631 و 677.
- 7 ـ محمّد معين، فرهنگ معين تهران، اميركبير، 1362، ج 1، ص 199.
- 8 ـ جوليوس گولد، پيشين، ص 48.
- 9 ـ مهدى محسنيانراد، انقلاب، مطبوعات و ارزشها تهران، سازمان مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى، 1375، ص 4.
- 10 ـ همان.
- 11 ـ همان.
- 12 ـ بروس كوئن، مبانى جامعهشناسى تهران، سمت، 1372، ص 73.
- 13 ـ عبداللطيف محمّدخليفه، بررسى روانشناختى تحوّل ارزشها، ترجمه سيدحسين سيدى مشهد، آستان قدس رضوى، 1378، ص 67.
- 14 ـ كاوه تيمورى، جامعه و فرهنگ تهران، آرون، 1380، ج 3، ص 1.
- 15 ـ مينار، شناسايى هستى، ترجمه علىمراد داودى تهران، كتابفروشى دهخدا، 1351، ص 325ـ339.
- 16 ـ محمّدتقى مصباح، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن تهران، سازمان تبليغات اسلامى، 1372، ص 205ـ209.
- 17 ـ ملوين دفلور و ديگران، مبانى جامعهشناسى، ترجمه و اقتباس حميد خضرنجات شيراز، دانشگاه شيراز، 1370، ص 143.
- 18 ـ رگى ريموند، جرمشناسى نظرى، ترجمه مهدى كىنيا تهران، مجمع علمى و فرهنگى مجد، 1374، ص 122.
- 19 ـ ويليام. جى. بنت، شاخصهاى فرهنگى در ايالات متحده آمريكا در پايان قرن بيستم، ترجمه فاطمه فراهانى تهران، وزارت ارشاد، 1381، ص 17و18.
- 20 ـ مهدى كىنيا، مبانى جرمشناسى تهران، دانشگاه تهران، 1376، ج 2، ص 292.
- 21 ـ برت. اف. برينر، «سكولاريسم و دين»، ترجمه افروز اسلامى، نامه فرهنگ 2 1375، سال ششم، ص 48.
- 22 ـ عبداللّه جوادى آملى، شريعت در آينه معرفت تهران، رجاء، 1372، ص 93.
- 23 ـ جوليوس گولد، پيشين، ص 267.
- 24 ـ همان، ص 269.
- 25 ـ محمّدعلى اسلامى ندوشن، فرهنگ و شبه فرهنگ تهران، يزدان، 1371، ص 106.
- 26 ـ جوليوس گولد، پيشين، ص 268.
- 27 ـ بروس كوئن، پيشين، ص 68.
- 28 . Social Innovation.
- 29 . Cultural innovation.
- 30 ـ آگ برن و نيم كوف، زمينه جامعهشناسى، ترجمه و اقتباس ايرج آريانپور تهران، نگاه، 1380، ص 411.
- 31 . Culture diffusion.
- 32 ـ همان، ص 414.
- 33 ـ همان، ص 416.
- 34 ـ همان، ص 417.