انسان خوب، شهروند خوب
Article data in English (انگلیسی)
انسان خوب، شهروند خوب
جستارى مقایسهاى میان اندیشه سیاسى افلاطون و ارسطو
حجر حسنىسعدى1
حرکت به سوى کمال مطلوب و دستیابى به آن، یگانه عاملى است که به زندگى معنا مىدهد و فعالیتهاى انسان را در دنیا هدفمند مىسازد. راه رسیدن به این هدف، در میان فلاسفه قدیم و جدید، معرکه دیدگاههاى گوناگون بوده و هریک از آنها بر اساس مشرب فلسفى، سیاسى و اخلاقى خود، راهى را معرفى کرده است. در این میان، توجه به شرایط و ویژگىهاى انسان، در بعد فردى و اجتماعى، بیش از همه مهم است. از میان فیلسوفان یونان باستان، از نگاه افلاطون نقش محورى در این عرصه با بعد فردى انسان است و فضیلت شهروندى در طول فضیلت انسانى مىباشد. به عبارت بهتر، انسان خوب بر شهروند خوب مقدّم است. در مقابل، ارسطو شهروند را عنصر اصلى در مسیر کمال مىداند و فضیلت شهروندى را بیشتر در کانون توجه قرار مىدهد. فضیلت انسانى به دلیل آرمانى بودن دور از دسترس اکثر مردم بوده و در مقابل، کسب فضیلت شهروندى دستیافتنىتر است. از نگاه وى مىتوان شهروند خوب بود، بدون اینکه به تقدّم حتمى انسان خوب معتقد باشیم. این مقاله به شیوه تحلیلى و با هدف مقایسه اندیشه سیاسى افلاطون و ارسطو تدوین یافته است.
کلیدواژهها: انسان خوب، شهروند خوب، فضیلت، جامعه آرمانى.
مقدّمه
مطالعه و بررسى آثار فیلسوفان یونان باستان نشان مىدهد فضاى سیاسى حاکم بر جوامع آن روز یونان، از مهمترین دغدغههاى ایشان بوده است. فضایى که تحت تأثیرِ گذار از جامعه شبانى به جامعه زمینداران و اجارهداران اراضى و سرانجام به اقتصاد بازرگانى، با توالى شکلهاى حکومت، از پادشاهى به آریستوکراسى، از آریستوکراسى به ستمگرى (تیرانى)، و از ستمگرى به دموکراسى2 منازعات شدیدى میان دارندگان قدرت سیاسى و چشم انتظاران تصدّى مناصب سیاسى در پى داشت.
در این فضا چند فیلسوف شاخص با افکار آزاداندیشانه پى در پى ظهور کردهاند که هریک به نوعى کوشیده نوعى حاکمیت سیاسى آرمانى را برقرار کند و جامعه را از بند هرج و مرج برهاند، اما هریک با مشکلاتى سخت دست و پنجه نرم کرده، نتوانست افکار خود را در جامعه محقق سازد و فقط اندیشههاى گرانقدر ایشان باقى مانده است. از جمله ایشان مىتوان به سقراط، افلاطون، ارسطو، سیسرون، و آگوستین اشاره داشت. البته از انصاف به دور است اگر نگوییم نوآورى ایشان در عرصه فلسفه سیاسى هنوز هم معرکه مشاجرات علمى بسیارى در مجامع علمى جهان بوده و سر آغاز حرکتى است که همچنان با سرعت بسیار در حال پیشرفت است.
آنچه در این مقاله در کانون بررسى مقایسهاى قرار مىگیرد، بخشى از افکار دو تن از فیلسوفان بزرگ یونان، یعنى افلاطون و ارسطو است.
موضوعى که از میان آثار و افکار افلاطون بیشتر جلب توجه مىکند، جامعه آرمانى افلاطونى است؛ حکومتى که تشکیل آن تمام فلسفه سیاسى وى را به سمت آن هدایت کرده، تمام مباحث وى درباره ایجاد این مدینه فاضله مىباشد؛ مدینه فاضلهاى که نقش انسان به عنوان «شهروند» و «نوموس»3 به عنوان تنظیمکننده روابط درآن بسیار پررنگ است. انسانى که در دولت آرمانى افلاطون از آن بحث مىشود، فردى عادى در جامعه غربى امروزى نیست که تنها در پى رفع غرایز مادى باشد؛ بلکه انسانى است که همواره به سوى کمال در حرکت است و زندگى اجتماعى و فردى وى سمتوسویى دگر دارد.
افلاطون با بحث از ابعاد فردى و اجتماعى انسان در دولتشهر، صفات انسان کامل و به تبع آن صفات شهروند کامل را برشمرده، نوع رفتارى را که باعث رشد و تکامل وجودى انسان است بیان مىنماید. وى در کتاب جمهورى خود، ابتدا جامعه آرمانى را ترسیم و با بررسى فضائل این جامعه مسیر حرکت به سوى این هدف را تعیین مىکند. بیان فضائل چنین جامعهاى و در ادامه تحقق این فضائل در انسان به عنوان شهروند، از مباحث مهم افلاطون مىباشد. وى سپس همین فضائل را در هر انسانى بررسى و بیان مىکند در صورت تحقق نیافتن این صفات در انسان و بعد فردى وى، جامعه آرمانى محقق نخواهد شد. ارسطو نیز که برترین شاگرد افلاطون است، با همین رویکرد به بررسى صفات انسان خوب و شهروند خوب مىپردازد و اجتماعى را ترسیم مىکند که به سمت کمال مطلوب در حرکت است. وى مىکوشد از منظر خود، واقعبینانه به موضوعات بنگرد. شاید بتوان در تمایز کلى بین عقاید افلاطون و ارسطو گفت افلاطون در اندیشه سیاسى مانند یک شاعر است، ولى ارسطو یک عالم؛ بدین معنا که افلاطون رویکردى ایدهآلیستى دارد و دور از ذهن و دسترس به بیان افکار خود پرداخته، حکومت آرمانى وى دستنیافتنى است. ولى ارسطو اندیشورى رئالیست است و افکار استاد خود را به ذهن نزدیک مىکند.4 انسان خوب در نگاه هر دو فیلسوف انسانى است که فضیلت انسانى را به دست آورده و فضائل چهارگانه موردنظر را داشته باشد. اما شهروند خوب در نگاه افلاطون کسى است که همین فضائل را در جامعه آرمانى به دست آورد و در مقابل شهروند خوب از نگاه ارسطو کسى است که به قانون عمل کند و فضیلت عدالت هم که بالاترین فضائل است، با عمل به قانون حاصل خواهد شد.
آنچه در این نوشتار به طور خاص به آن مىپردازیم، تلازم میان انسان خوب و شهروند خوب در افکار افلاطون و ارسطو مىباشد و اینکه آیا در اساس تلازمى بین بعد فردى و اجتماعى انسان در راه دستیابى به کمال وجود دارد یا خیر. بحث از اینکه آیا انسان خوب یا شهروند خوب نقش محورى در اندیشه ایندو فیلسوف دارد، در حصول به مطلب اصلى مهم است؛ به طورى که اگر قائل به این باشیم که انسان خوب اصل است، تلازم فوق قطعى مىنماید و در صورت بیان نقش محورى براى شهروند خوب مىتوان این تلازم را انکار کرد.
در اینباره کتابى که به طور مستقل به آن پرداخته باشد، یافت نشد و آنچه نوشته شده، تنها بررسى افکار و عقاید افلاطون و ارسطو است که در ضمن آن به این موضوع هم همانند دیگر موضوعات در عقاید و افکار این دو فیلسوف یونانى پرداخته شده است. براى مثال در کتاب خداوندان اندیشه سیاسى در ضمن مباحث عدالت در افکار افلاطون این موضوع هم به اختصار بررسى شده و دیگر منابع دست دوم نیز به همین سبک به آن توجه داشتهاند. آنچه در نتیجه جستوجو در مقالات منتشره به دست آمد، افزون بر مطالب طرح شده در منابع دست دوم نبود و مقاله یا نوشتهاى مستقل و مفصل در اینباره نیافتم.
در این مقاله با محور قرار دادن نظریات مربوط به انسان در دو بعد فردى و اجتماعى در افکار این دو فیلسوف، مباحثى در خصوص فضیلت انسانى و شهروندى مطرح و بررسى خواهیم کرد آیا بعد فردى و اجتماعى انسان در دستیابى به کمال مطلوب لازم و ملزوم یکدیگرند یا خیر و در پایان نیز نظریات این دو متفکر را در این مورد با هم مقایسه خواهیم نمود.
الف. دیدگاه افلاطون
افلاطون در فلسفه سیاسى خود، ابتدا جامعه آرمانى را ترسیم مىکند و چهار فضیلت اساسى را براى آن برمىشمارد. وى وجود این فضائل را براى چنین جامعهاى لازم مىداند و مىگوید: «اگر جامعه خود را نیک تأسیس کرده باشیم، باید از هر حیث جامعهاى نیک و به معناى حقیقى باشد... . یعنى باید جامعهاى باشد دانا و شجاع و خویشتندار و عادل.»5 وى بعد از توضیح فضائل چهارگانه در جامعه آرمانى خود، آنها را در بعد فردىِ آدمى جستوجو مىکند و عقیده دارد که «اگر بتوانیم عدالت را در محیطى بزرگتر پیدا کنیم، یافتن آن در آدمیان و پى بردن به ماهیت آن آسانتر خواهد شد»6 و اینکه «باید تصدیق کنیم که همان اجزا و خاصیتهایى که در جامعه دیدیم در ما نیز هست، وگرنه از کجا ممکن بود آن خاصیتها در جامعه راه یابد؟»7 بدین معنا که چون جامعه کاملى که داراى این صفات است از انسانهاى کامل تشکیل شده، انسان کامل نیز باید حتما این صفات را داشته باشد.8 پس در ابتدا لازم است در معرفى شهروند خوب به توضیح یکایک این صفات در جامعه آرمانى افلاطونى بپردازیم و سپس همانند وى تصویرى از یک انسان خوب ترسیم کنیم. اما پیش از پرداختن به این صفات لازم است توضیح مختصرى درباره واژه «فضیلت» ـ که نقش محورى در اندیشه وى دارد ـ ارائه گردد. بهترین ترجمه فضیلت یا «آرته»، «علوّ» مىباشد و از نظر افلاطون «عبارت از خصیصه یا صفتى است که به دارندهاش استحقاق این را که خوب نامیده شود مىبخشد».9 نیز تنها چهار صفت یادشده این قابلیت را به انسان مىدهند که صاحب فضیلت شود و بتوان دارنده آن صفات را، «انسان خوب» نامید، از لحاظ بعد فردى و «شهروند خوب» نامید، به واسطه نقشى که وى در جامعه ایفا مىکند.
حکمت (خرد، عقل)
تمام انسانها به نحوى از قوّه عقل بهرهمندند، ولى منظور افلاطون غیر از داشتن این قوّه است. مقصود وى آن است که انسان از قوّه عقل استفاده کند، چه عقل نظرى و چه عقل عملى؛ بدین معنا که تمام فعالیتهاى فردى و اجتماعى خود را بر مبناى عقلانیت تنظیم کرده، مىکوشد با دلیل و منطق پیش برود و این نخستین شرط از شرایط انسانیت انسان است. هر انسانى باید عقل را رهبر خود و در هر حرکتى سرلوحه خود قرار دهد. این صفت که در افکار افلاطون با عنوان حکمت از آن یاد شده است، در مراتب کمال، تنها در طبقه نگهبانان یا حاکمان10 وجود داشته و از شخص داراى این صفت به فردى با «حسن تدبیر و حکمت حقیقى»11 یاد مىشود و منظور از آن، علمى است که «موضوع آن بحث درباره یک شىء معین نیست، بلکه درباره شهر من حیثالمجموع است و هدف آن این است که سازمان داخلى و روابط شهر با شهرهاى دیگر به بهترین وجه اداره شود.»12
شجاعت
شجاعت دومین صفتى است که افلاطون بررسى کرده و منظور از آن، شجاعتى است که طبقه پاسداران آن را دارند و انسان داراى عقلانیت را کمک مىکند با دشمنان جامعه خود به مبارزه برخیزد. این صفت با تعلیم و تربیت سپاهیان حاصل مىشود؛ بدین طریق که «عقاید صحیح و لازم درباره اینکه خطر حقیقى چیست، چه چیزى قابل ترس است، یا موضوع دیگر، چنان در ذهن و وجدانشان تثبیت شود که نظیر رنگهاى ثابت با گذشت زمان زائل نگردد و در مقابل عناصر شوینده روزگار ـ سرور، لذت، اندوه، شهوت و... ـ ایستادگى ورزد.»13 «آن شجاعت که فرضا جانورى وحشى و یا بردهاى نافرمان از خود نشان مىدهد، با شجاعتى که قانون و تربیت در روح انسان ایجاد مىکند، فرق دارد»؛14 پس این شجاعت نوع خاصى است که در یک انسان با تعلیم و تربیت ایجاد مىشود. شجاعت بر مبناى عقل، صرف شجاعت برخاسته از غرایز حیوانى انسان نیست، بلکه صفتى است که به علت استحکام در مبانى ایجادى آن به راحتى از بین نمىرود و در لحظه لحظه زندگى همراه انسان خواهد بود.
اعتدال (خویشتندارى)
«خویشتندارى یک نوع نظم و تسلط بر لذات و شهوات است و از اینجاست که در اصطلاح مىگویند فلانى مالک نفس خویش است.»15 از منظر افلاطون، نفس هر انسانى دو جزء دارد: یکى جزء بدتر و دیگرى جزء بهتر که این دو همواره در حال تزاحم با یکدیگرند؛ در بعضى موارد، جزء بدتر غالب است و گاهى نیز بر عکس. به انسانى که جزء بهتر نفس وى بر جزء بدتر آن فائق آید و آن را مقهور و مغلوب نماید، از باب مدح خواهند گفت مالک نفس خود است؛ اگر بر اثر همنشینى با بدان یا تعلیم نادرست، جزء بدتر فائق آید، در نکوهش مىگویند وى بنده نفس خود و فاقد خویشتندارى است.16 گفتنى است که این صفت، به طبقه ویژهاى اختصاص ندارد و با دو صفت قبلى از این جهت متفاوت است؛ «زیرا این صفت... موجد هماهنگى بین همه شهرنشینان است، خواه اینان با حکم عقل یا مثلاً زور یا تعداد و یا اکثریت یا امتیاز دیگرى از این قبیلپست یا بالا یا میانه باشند.»17
عدالت
این صفت را مىتوان «همان اشتغال هر فرد به کار اختصاصىاش تعریف کرد»18 و در توضیح آن گفت اگر انسان بر پایه توانایى خود به کارى گمارده شود و در جایى قرار گیرد که مرتبط با توانایى وى باشد و از آن نیز تخطى نکند، این عین عدالت است؛ بدین معنا که «هر کسى کار خود را انجام دهد و به کار دیگران دخالت نکند.»19 این صفت در مقایسه با دیگر صفات یادشده عام است «و نسبت به محاسن دیگر جنبه حسن در مجموع را دارد؛ درست نظیر آن کمال کلى که در فن معمارى هست.»20 اهمیت و شمول عدالت نسبت به صفات دیگر چنان است که به عقیده وى عدالت «آن خاصیتى است که نخست سبب مىشود آن سه خاصیت پیدا شوند و بعد، مادام که خود پابرجاست آنها را پابرجا نگاه مىدارد.»21
چنانکه در ابتداى بحث نیز گفته شد، افلاطون بعد از توضیح این صفات در جامعه آرمانى خود مىکوشد آنها
را به انسان خوب نیز سرایت دهد و حتى اعتقاد دارد «آنچه در جامعه یافتهایم، در افراد آدمى جستوجو کنیم، اگر اینجا نیز همان را یافتیم مطلوب حاصل است. ولى اگر نتیجه غیر از آن بود که انتظار داریم، ناچاریم به جامعه بازگردیم و در آنجا تحقیق را از سر بگیریم.»22 وى در این جهت انسان را مانند حکومت و جامعه دانسته که سه جزء در روح خود دارد: جزئى را که روح با آن مىاندیشد و داورى مىکند، جزء خردمند روح مىنامیم و جزئى را که روح به واسطه آن دوست مىدارد، جزء بىخرد و میلکننده نام مىنهیم23 و خشم را باید جزء سوم روح بنامیم.24 وى در ادامه پس از بیان این سه جزء براى روح، هریک از صفات را بر انسان خوب تطبیق مىدهد. افلاطون در مورد صفت عدالت اعتقاد دارد: «ما خود وقتى عادل هستیم و وظیفه خود را انجام مىدهیم که هر جزئى از روح ما تنها به وظیفه خاص خود بپردازد.»25 در مورد سه صفت دیگر نیز به همین ترتیب بیان دارد: «... شجاع کسى را مىتوان نامید که این جزء روحش، یعنى خشم ـ چه در خوشى، چه در رنج ـ مفهومى را که خرد درباره خطرناک و بىخطر به او داده است استوار بدارد... و دانایى هر کس به واسطه آن جزء کوچک روح است که زمام حکومت را به دست دارد و... فقط همین جزء مىداند که براى هریک از دیگر اجزا و همچنین براى تمام روح، چه مفید است و چه مضر... و خویشتندار کسى را مىتوان نامید که جزء فرمانروایى روحش با اجزاء دیگر اتفاقنظر داشته باشد در اینکه زمام حکومت باید به دست فرد باشد... .»26
تا اینجا فضائل چهارگانه انسان خوب بیان شد و اینکه این صفات در جامعه آرمانى افلاطونى هم بوده و به این دلیل که از انسانهاى کامل تشکیل شده، داراى این چهار فضیلت است.
وى هریک از فضائل چهارگانه را علاوه بر اینکه فضیلتى براى انسان مىداند، معتقد است این صفات «در عین حال خصیصهاى است در وجود مردمان که آنها را مستعد برقرار کردن روابط سیاسى با یکدیگر به منظور تشکیل جامعههاى سیاسى مىسازد»27 و حتى «یکسان دانستن اثر عدالت در تربیت نفس بشر و در اجتماعى کردن او، اولین و اساسىترین اصل فلسفه سیاسى افلاطون است.»28
افلاطون اعتقاد دارد که صفات انسان خوب و شهروند خوب چیزى جدا از هم نیست و اینطور نیست که انسان بدون اجتماع و زندگى سیاسى به کمال مطلوب برسد. در مقابل، جامعه نیز بدون داشتن انسان خوب و تنها در سایه داشتن شهروندان خوب نمىتواند به جامعه آرمانى تبدیل شود؛ بلکه حتى «قوانینى که زندگى کردن انسان را در اجتماع امکانپذیر مىسازد، با مقرّراتى که نفس و طینت وى را خوب مىکنند، هر دو یکساناند.»29 وى حتى این موضوع را طبیعى انسان مىداند و درباره محدودیتهاى اجتماعى نیز که به انسان تحمیل مىشود اعتقاد دارد «محدودیتهایى که بنا به ضرورت اجتماع بر آزادى فرد تحمیل مىشود، درست همان محدودیتهایى مىباشند که بنا به تشخیص کارگاه آفرینش علوِّ فردى او را به بهترین وجه افزایش مىدهند.»30 و حتى اعتقاد دارد که «طبیعت چنین مقرّر کرده است که انسان جانورى اجتماعى باشد.»31 اما نقش جامعه نیز در نظر وى کمتر از انسان نیست؛ چنانکه در کتاب جمهور هدف وى در ابتدا ترسیم یک جامعه آرمانى و سپس رسیدن همه شهروندان به فضیلت شهروندى است. در کنار این حرکت، انسان نیز باید به سمت کمال حرکت کند و اگر انسانها به سوى کسب فضائل در حرکت نباشند، جامعه نیز به هدف آرمانى خود دست نخواهد یافت. اما نمىتوان از توجه وى به بعد فردى انسان نیز به راحتى گذشت؛ چنانکه در کتاب قوانین ـ که از حکومت آرمانى خود اندکى عقبنشینى کرده است ـ در مسیر بیان قوانین لازمالاجرا در جامعه و رسیدن به کمال مطلوب اهتمام ویژهاى به بعد فردى و روحى انسانها دارد و نمىتواند از تأثیر زندگى خصوصى آنان در روحیات افراد جامعه و علت براى بیمارى جامعه به راحتى گذر کند.32 وى قوانین وضع شده را تنها در مورد زندگى اجتماعى انسان جارى و سارى نمىداند، بلکه حوزه فردى آدمى نیز همانند حوزه اجتماعى انسان توجه دارد؛ چنانکه این دو حوزه را جدا از هم نمىپندارد و پیوستگى آنها را از حتمیات مىشمرد. در موارد بسیارى در کتاب قوانین مىتوان این نکته را در نوشتههاى وى یافت. توجه به زندگى خصوصى انسانها از مهمترین آن موارد است؛ چنانکه وى مىگوید: «اگر زندگى خصوصى مردم تحت نظامى درنیاید، قانونى هم که براى زندگى عمومى جامعه وضع مىشود پایدار نخواهد ماند.»33 پس مىبینم حتى حوزه خصوصى افراد نیز براى قانونگذار مهم است. قانونگذار همچنین براى پرورش روح آدمى نیز دستورهایى دارد. مباحثى مانند ورزش و تأثیر آن در روح انسان، چگونگى ازدواج و تلاش انسان در جهت غلبه بر هواهاى نفسانى همه نشان از دقتنظر وى در اخلاق جامعه است.34 وى همچنین روح را اصل و اساس مىداند و جسم را در مرتبه دوم قرار مىدهد و توجه ویژه وى به روح آدمى و پرورش آن براى اینکه فرد نقش خود را در طبقه اجتماعى مخصوص خود به بهترین وجه به انجام رساند، نشان از جدا نبودن نقش انسانى و شهروندى در نظر اوست.35
در نتیجه آنچه مىتوان از اندیشه افلاطون به دست آورد اینکه وى قائل است فضائل انسان خوب و شهروند خوب با هم مطابقت دارند و این دو در طول یکدیگرند؛ زیرا اساسا انسان موجودى است اجتماعى و سیاسى و کمال مطلوب وى یعنى رسیدن به درجه انسان خوب بدون همراهى با جامعه آرمانى وى و بدون قرار گرفتن تحت تربیت آن ممکن نخواهد بود. از طرف دیگر شهروند خوب نیز که در حکومت آرمانى وظایف خود را به خوبى انجام مىدهد و در جهت رسیدن آن جامعه به کمال مطلوب مىکوشد، کسى نیست جز انسان خوب و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و در طول هم قرار دارند؛ به گونهاى که پیش از شهروند خوب بودن حتما باید انسان خوبى بود. شاید این مطلب در مورد وى اغراق نباشد که افلاطون به مثابه یک پیامبر، هم در بعد فردى انسانى و هم در بعد اجتماعى، براى دستیابى به کمال نهایى راه نشان مىدهد و عقاید وى سرمنشأ الهى دارد.
ب. دیدگاه ارسطو
تعریف ارسطو از شهروند با تعریف افلاطون متفاوت است. وى دایره شهروندى را تنگتر کرده و اعتقاد دارد حتى «حق شهروندى ناشى از سکونت درجایى معین نیست (زیرا بیگانگان و بردگان نیز در شهر سکونت دارند).»36 از نظر وى «بهترین مصداق شهروند مطلق و محض کسى است که حق اشتغال به وظایف دادرسى و احراز مناصب را دارا باشد.»37 به باور وى شهروند به معناى کلى کسى است که فرمانروایى و فرمانبردارى کند و اگرچه انواع شهروند در انواع حکومتها با یکدیگر فرق دارد، در حکومت کمال مطلوب شهروند کسى است که بر فرمانروایى توانا باشد و به فرمانبردارى خرسند.»38
فضائل شهروندى در جامعه ارسطو به دو گونه مىباشد: اول فضیلتى است که هر فرد در زندگى اجتماعى خود، بسته به نقشى که در اجتماع دارد، در پى رسیدن به آن است؛ مثلاً یک سرباز به دنبال این است که بتواند شجاعت خود را در جنگ نشان دهد. پس هر شهروندى به واسطه شغلى که در جامعه دارد، به دنبال این است که بتواند در شغل خود بهترین باشد و وظیفه شهروندى خود را در آن نقش اجتماعى به نحو احسن انجام دهد. اما فضیلت دوم آنکه هر شهروندى به دنبال آن است که بتواند در رستگارى جامعه خود سهیم باشد و آن فضیلت هدف مشترک همه شهروندان است و زمانى که جامعه به رستگارى رسید، تمام افراد جامعه داراى این فضیلت مىشوند.39 این دو فضیلت در طول یکدیگرند؛ زیرا رستگارى جامعه در گرو کسب فضائل فردى در هر موقعیت اجتماعى است و وقتى تمام افراد جامعه در آن نقش اجتماعى خود فضیلت کسب کنند، رستگارى و فضیلت جامعه نیز حاصل مىشود و اگر هریک از افراد یک جامعه به وظیفه خود به خوبى عمل نکند، کل آن جامعه نیز به هدف نهایى خود نخواهد رسید.
وى در مسیر دستیابى به فضائل و کمال مطلوب، دستیافتنى بودن و آسان بودن دستیابى به آن را در نظر داشته و بر همین اساس گفته است: «سعادت راستین در آن است که آدمى آسوده از هرگونه قید و بند با فضیلت زیست کند و فضیلت در میانهروى است. از اینجا برمىآید که بهترین روش زندگى آن است که بر پایه میانهروىدرحدىباشدکههمهکس بتواند به آن برسد.»40
به باور ارسطو «مىتوان یک شهروند خوب بود بىآنکه الزاما فضیلت انسان خوب را داشت»؛41 زیرا فضائل شهروند خوب نسبت به حکومت و جامعهاى که فرد در آن زندگى مى کند متفاوت ولى فضائل انسان خوب در همه جا مطلق است. بدین معنا که در هر اجتماعى بر اساس قوانین و عرف حاکم بر آن اجتماع، فضائل شهروندى تعریف مىشود؛ براى نمونه ممکن است در اجتماعى شرابخوارى نوعى حرکت به سوى کسب فضائل باشد و در اجتماعى دیگر این عمل نوعى حرکت به سوى کسب رذایل، حال آنکه فضائل انسان خوب در همه جا یکى است و با هم تفاوتى ندارد. از طرفى مىتوان گفت هریک از عناصر متفاوت جامعه و هریک از اجزاى نامتشابه آن، استعدادها و توانایىهاى متفاوتىباهمدارند.پسبافرضتفاوتاستعدادهاوتوانایىها باید گفت فضائل آنها نیز با هم متفاوت خواهد بود.42
وى بعد از ذکر این مطلب در کتاب سیاست خود بیان مىکند: «در حکومت کمال مطلوب، شهروند خوب همان انسان خوب است. از این سخن برمىآید که شیوه و وسیله خوب شدن فرد، همان شیوه و وسیله ایجاد حکومت آریستوکراسى یا پادشاهى است. بدینگونه تربیت و رفتارى که پدیدآورنده انسان خوب است، همان تربیت و رفتارى است که مىتواند وى را شهروند و یا شهریارى نیکمنش به بار آورد.»43 آنچه در ابتداى ملاحظه این دو کلام به ذهن آدمى مىرسد، نوعى تناقض در گفتار مىباشد؛ زیرا مدلول کلام دوم وى این است که نوع تربیتى که حکومت براى پرورش یک شهروند خوب در جامعه به کار مىبرد، هم انسان خوب و هم شهروند خوب را در وجود یک فرد متجلّى مىکند. پس چنین نیست که این دو با هم تلازم نداشته باشند که این مطلب با جمله قبلى ارسطو که در ابتداى این مطلب آورده شد، در تناقض آشکار است. با اندکى تأمّل در کلام دوم وى مىتوان به این مطلب پى برد که منظور وى آن است که براى دستیابى به صفات شهروند خوب نیازى به این نیست که شما در ابتدا انسان خوبى باشید، ولى انسان خوب بودن در گرو شهروند خوب بودن است. به بیان واضحتر یکى از شرایط «انسان خوب بودن» این است که در اجتماع به وظایف شهروندى به طور کامل عمل کرد و فضیلت یک شهروند را به دست آورد تا بتوان به فضیلت یک انسان رسید، ولى در مقابل براى رسیدن به کمال شهروندى به کسب فضائل یک انسان نیازى نیست.
فلسفه سیاسى ارسطو نیز همانند افلاطون فضیلتمحور است و تلاش وى در جهت پیشبرد اجتماع به سمت کسب فضائل و در مرحله بعد رسیدن به نیکبختى است. با توجه به گوناگونى فعالیتهاى انسان مىتوان غایات متفاوتى براى هر عمل وى در نظر گرفت؛ اما بهترین غایت مربوط به بهترین فعالیت است که غایات همه اعمال انسان را تحت تأثیر خود قرار مىدهد. در جایى که سیاست را بهترین علم و عمل بدانیم، پس دستیابى به غایت آن نیز بهترین فضیلت خواهد بود.44 غایت سیاست نیز فضیلت شهروندى یا همان شهروند خوب بودن است که در نهایت، جامعه نیز به فضیلت خواهد رسید.45 توجه به این نحو غایتمندى نشان از اهتمام ویژه ارسطو به شهروند در مقابل انسان است.
از دیگر نشانههاى توجه ویژه ارسطو به شهروند، نگاه وى به صفت عدالت است. به عقیده وى عدالت جزئى از فضیلت نیست، بلکه همه فضائل انسانى را تحت تأثیر قرار مىدهد و یگانه فضیلت در جامعه موردنظر مىباشد.46 وى در کتاب اخلاق نیکوماخوس به تفصیل به بحث از تعریف و بیان مقصود خود از این صفت مىپردازد. اما نکته مهم این است که وى عدالت را در بعد فردى انسان بىاثر مىداند؛ بدین معنا که عدالت فقط در بستر فعالیتهاى اجتماعى بروز و ظهور دارد و تنها در بعد اجتماعى انسان مىتوان آن را یافت. به طورى که اگر انسان به تنهایى در مکانى زندگى کند و به دور از افراد هم نوع خود باشد، هر عملى انجام دهد، نمىتوان او را به عدالت متصف کرد. انسانى که نتواند در تعامل با انسانهاى دیگر باشد، به طور طبیعى نمىتواند عدالت را در خود نمایان کند. عدالت امرى فردى نیست، بلکه تنها در سایه ایفاى نقش شهروندى بروز مىکند و در نتیجه فضیلتى فردى هم نیست. به عبارت دیگر صفت عدالت فضیلتى اجتماعى است که تنها در تعامل با انسانها به دست مىآید.47
وى اعتقاد دارد «براى اینکه کشورى به صورت کمال مطلوب پدید آید، همه افراد آن باید فضیلت یک شهروند خوب را داشته باشند، ولى محال است که همه ایشان فضیلت یک آدم خوب را داشته باشند.»48 ارسطو رویکردى واقعگرایانه دارد؛ زیرا وى همین حکومت را با همین عناصر موجود در صورتى که شهروندان به وظایف خود به درستى عمل نمایند، قابل رسیدن به کمال مطلوب مىداند.
ارسطو نبودن التزام میان انسان خوب و شهروند خوب را به طور مطلق نمىداند و بیان مىکند: «فضیلت فرمانرواى خوب همان فضیلت انسان خوب است»؛49 زیرا «مراد همه ما از یک فرمانرواى خوب، مردى محتاط و از سیاستمدار خوب، مردى خردمند است.»50 توضیح آنکه صفات یک فرمانروا ـ که همان محتاط بودن به معناى کسى که از حکمت یا حد اعلاى تکامل روحى برخوردار است ـ51 همان صفات انسان خوب است که از شرایط فرمانروا به عنوان یک نقش شهروندى است.
ارسطو همچنین نظر خود را بر اساس انواع حکومت توسعه داده و اعتقاد دارد: «در برخى از انواع حکومت، انسان خوب همان شهروند خوب است، ولى در انواع دیگر این دو با هم تفاوت دارند؛ و همچنین در آن حکومتهایى که انسان خوب همان شهروند خوب است نه هر شهروندى بلکه فقط سیاستمداران، یعنى کسانى که امور عامه مردم را به تنهایى یا با یکدیگر تدبیر مىکنند، یا شایستگى این کار دارند، در عین حال افراد خوبى نیز هستند.»52 به عبارت دیگر «فقط در آریستوکراسى53 است که شهروند خوب مرادف با انسان خوب است.»54
در نتیجه مىتوان گفت ارسطو هیچ تلازم قطعى بین انسان خوب و شهروند خوب قائل نیست ولى چنانکه گفته شد، وى رسیدن به فضائل انسان خوب را تنها از طریق دستیابى به فضائل شهروند خوب میسر مىداند. در نظریات ارسطو به طور کلى توجه به شهروند و فضائل وى نمود بیشترى دارد، بیان صفات شهروند و توجه به فضائل انسانى در جامعه به صورت خاص و نقش حاشیهاى انسان به طور فرد در عقاید ارسطو همه از این مطلب حکایت دارد. توجه به این نکته ضرورى است که نبودن تلازم در نگاه ارسطو ـ با توجه به آثار وى که به جامانده ـ لزوما به این معنا نیست که وى به طور قطع قائل به فقدان ارتباط میان انسان خوب و شهروند خوب است، بلکه وى نیز تلازم را امرى ناگزیر مىداند و کتاب اخلاق نیکوماخوس وى نیز شاهد بر این مدعاست که فضائل انسانى نیز مورد توجه بوده، ولى در مقایسه با نقش شهروندى انسان و حضور در اجتماع کمتر به آن پرداخته شده است.
بررسى و مقایسه نظریات دو فیلسوف
در مقام مقایسه میان نظریات این دو فیلسوف در این موضوع خاص ـ یعنى تلازم میان بعد فردى و اجتماعى انسان و خصوصا تلازم میان فضیلت در این دو بعد ـ در ابتدا توجه به چند نکته ضرورى است. سقراط، افلاطون و ارسطو فیلسوفان فضیلت محورند؛ بدین معنا که دستیابى به فضیلت و کمال نهایى هدف اصلى فلسفه آنهاست و بر همین اساس، فلسفه سیاسى خود را بنا نمودهاند. ترسیم مسیر حرکت انسان به سوى غایت نهایى، توجه به تمام ابعاد وجودى انسان و هدفمند بودن همه فعالیتهاى وى، نشان از نقش محورى فضیلت در اندیشه فلاسفه اولیه دارد. هریک از این فلاسفه به اقتضاى توجه به بعدى از وجود انسان سیر به سوى غایت نهایى را براى وى ترسیم نموده است. به بیان واضحتر هریک به وجهى از انسان توجه خاص داشته و بر اساس آن، اصول زندگىِ مادى و معنوىِ انسان را در جهت نیل به هدف پىریزى کرده است. اما این موجب بىتوجهى به دیگر ابعاد وجودى آدمى نشده، بلکه همهجانبهنگرى یکى از شاخصهاى انسانشناسى این فلاسفه است؛ در کنار این دقت نظر که نگاه ایشان به نقش محورى انسان متمایز از یکدیگر است. هرچه از سقراط دور مىشویم، توجه به بعد فردى انسان در عقاید آنها کمرنگتر مىشود؛ بدین معنا که انسان خوب یا فضیلت انسان در بعد فردى نقش خود را در دستیابى جامعه به کمال مطلوب از دست مىدهد و کمتر به آن توجه مىشود. در مقابل، نقش شهروندى، به عنوان عنصر اصلى در حرکت به سوى کمال، مدنظر خواهد بود. به حاشیه رفتن اخلاق و از دست رفتن نقش فضیلت فردى انسان به مرور زمان و ترسیم غایتمندى جامعه بر اساس فضیلت شهروندان، از امورى است که هرچه به ارسطو نزدیک مىشویم، بیشتر احساس مىشود.
با توجه به موارد پیشگفته، در مقام مقایسه اندیشه افلاطون و ارسطو به نظر مىرسد در وجود نسبت بین انسان خوب و شهروند خوب هر دوى آنها قائل به نوعى تلازماند؛ هرچند در برخى موارد ارسطو به وضوح این تلازم را رد کرده و به نقش شهروندى توجه بیشترى داشته است. ولى با نگاه کلى به فلسفه سیاسى وى و به ویژه موارد بحث شده در کتاب اخلاق نیکوماخوس، که بحث از اخلاق مدنى است، به دست مىآید وى نیز همانند افلاطون به نوعى این تلازم را قبول دارد و به آن پایبند است. البته همانگونه که ذکر شد، توجه به بعد فردى انسان در نگاه ارسطو همانند عقاید افلاطون نیست. افلاطون در ادامه افکار استاد خود سقراط به دنبال دستیابى به انسان خوب است. بدین معنا که فضیلت انسانى در نگاه افلاطون نقش محورى دارد و در فضیلت شهروند و در پى آن، جامعه آرمانى تأثیر مستقیم و مهمى دارد. به گونهاى که وى فضیلت جامعه و شهروندى را در سایه فضیلت انسانها مىبیند و وصف کردن شهروند را به «خوب بودن» بدون کمال وى در بعد فردى و انسانى، ناممکن مىداند. توجه و اهتمام ویژه به تربیت انسان و پایبندى به اخلاقیات و در نهایت دستیابى به فضایل چهارگانه از نگاه وى ابتداى حرکت به سوى فضیلت شهروندى و در نهایت دستیابى به جامعه آرمانى است. حتى وى در کتاب قوانین خود که به نوعى از حکومت آرمانى ترسیم شده در جمهور دست کشیده است و آن را دستنیافتنى فرض کرده، در مقام بیان قوانین جامعهاى که هدفش قرار گرفتن در مسیر کمال است، توجه به روحیات و خلقیات انسانى را سرلوحه وضع قوانین جامعه مىداند و همواره در پى قانونگذارى با توجه به ابعاد فردى انسان است. اما در طرف مقابل، ارسطو، توجه کمترى به بعد فردى انسان دارد. وى دستیابى به فضیلت انسانى را آرمانى و آن را دور از دسترس مىداند. به بیان دیگر ارسطو فضائل انسانى را بیان کرده، دستیابى به آن را نیز در مسیر حرکت به سوى کمال اجتماع مهم مىداند، ولى در ادامه با بیان این مطلب که انسان خوب بودن یک نگاه آرمانى به انسان است و نمىتوان از وى آن انتظار را داشت، همه همت خود را براى پرورش شهروند خوب به کار مىبرد؛ زیرا فضیلت شهروندى را، تنها در رعایت قانون و عمل به آن مىداند و کسب عدالت را بهترین فضیلت به معناى احترام به قانون مىشمرد و همانگونه که در بیان عقاید وى گذشت، عدالت را نه جزئى، بلکه همه فضیلت مى داند. وى مىکوشد از نگاه آرمانى افلاطون به جامعه و انسان بگذرد و فضیلت دور از دسترس افلاطون را به فضیلتى واقعگرایانه تبدیل کند که انسان بتواند به آن دست یابد. به همین دلیل هم کسب فضایل انسانى را کنار مىگذارد و توجه کمترى به آن دارد و آن را در کسب فضائل شهروندى بىتأثیر مىداند.
نتیجهگیرى
افلاطون و ارسطو هر دو قائل به نوعى تلازم مابین فضیلت انسانى و شهروندىاند؛ اما توجه به انسان خوب، به عنوان غایت بعد فردى انسان، در نگاه افلاطون نقش محورى دارد. انسان خوب و فضیلتمند در جامعه آرمانى افلاطونى عنصر اصلى و اساس دستیابى آدمى به کمال در اجتماع و نقش شهروندى است. رسیدن به مرحلهاى که انسان به عنوان شهروند، نقش مؤثر در کمال جامعه داشته باشد، تنها در صورتى ممکن است که پیش از آن فضیلت انسانى را به دست آورده باشد. از نگاه افلاطون «شهروند خوب بودن» در طول «انسان خوب بودن» است و کسب فضائل انسانى بر شهروندى مقدم مىباشد. در مقابل، ارسطو نقش اصلى را به شهروند مىدهد و کسب فضائل شهروندى را دستیافتنى دانسته، فضیلت انسانى را دور از دسترس مىپندارد. هدف اصلى وى کمال جامعه در سایه فضیلت همه شهروندان است که این تنها در صورت عمل همه شهروندان به قانون میسر مىباشد. عمل به قانون باعث ایجاد صفت عدالت در شهروند مىشود و با توجه به نقش اصلى عدالت در غایت نهایى جامعه، فضیلت نهایى براى شهروند حاصل خواهد شد. وى تنها در مورد حاکمان، به نوعى، تلازم میان فضیلت در بعد فردى و اجتماعى انسان را مىپذیرد؛ زیرا براى حاکم علاوه بر فضیلت شهروندى فضیلت انسانى را نیز مهم مىشمارد. به طور کلى مىتوان گفت افلاطون به دنبال انسان خوب است و ارسطو در پى شهروند خوب.
منابع
ـ ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمّدحسن لطفى، تهران، طرح نو، 1378.
ـ ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، چ سوم، 1371.
ـ افلاطون، جمهور، ترجمه فؤاد روحانى، تهران، علمى فرهنگى، چ ششم، 1374.
ـ افلاطون، مجموعه آثار کتاب جمهورى و قوانین ترجمه محمّدحسن لطفى، تهران، خوارزمى، چ سوم، 1380.
ـ برسفورد فاستر، مایکل، خداوندان اندیشه سیاسى، ترجمه جواد شیخالاسلامى، تهران، علمى و فرهنگى، چ ششم، 1383.
ـ عالم، عبدالرحمن، تاریخ فلسفه سیاسى غرب، تهران، وزارت امور خارجه، چ نهم، 1385.
پى نوشت ها
- 1 کارشناس معارف اسلامى و علوم سیاسى، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. دریافت: 19/12/88 ـ پذیرش: 29/1/89.
- 2ـ عالم عبدالرحمن، تاریخ فلسفه سیاسى غرب، ج 1، ص 3.
- 3. Nomos.
- 4ـ همان، ص 155.
- 5ـ افلاطون، مجموعه آثار، ترجمه محمّدحسن لطفى، ج 2، ص 944.
- 6ـ همان، ص 954.
- 7ـ همان، ص 955.
- 8ـ مایکل برسفورد فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ترجمه جواد شیخالاسلامى، ج 1، پاورقى، ص 107.
- 9ـ همان، ص 42.
- 10ـ طبقات جامعه آرمانى افلاطون، عبارتند از: 1. حاکمان؛ 2. پاسداران و نگهبانان؛ 3. توده مردم.
- 11ـ افلاطون، جمهور، ترجمه فؤاد روحانى، ص 228.
- 12ـ همان، ص 229.
- 13ـ مایکل برسفورد فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ص 112.
- 14ـ همان.
- 15ـ افلاطون، جمهور، ص 232.
- 16ـ همان، ص 233.
- 17ـ همان، ص 234.
- 18ـ مایکل برسفورد فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ص 118.
- 19ـ افلاطون، مجموعه آثار، ج 2 کتاب جمهورى، ص 951.
- 20ـ مایکل برسفورد فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ص 50.
- 21ـ افلاطون، مجموعه آثار، ص 952.
- 22ـ همان، ص 954.
- 23ـ همان، ص 961.
- 24ـ همان، ص 963.
- 25ـ همان، ص 964.
- 26ـ همان، ص 965.
- 27ـ مایکل برسفورد فاستر، خداوندان اندیشه سیاسى، ص 52.
- 28ـ همان، ص 58.
- 29ـ همان، ص 68.
- 30ـ همان.
- 31ـ همان.
- 32ـ ر.ک: افلاطون، مجموعه آثار کتاب قوانین، ص 2227.
- 33ـ همان، ص 2230.
- 34ـ همان، فصلهاى 6،7 و 8.
- 35ـ همان، ص 2036ـ2038.
- 36ـ ارسطو، سیاست، ترجمه حمید عنایت، ص 101.
- 37ـ همان.
- 38ـ همان، ص 137.
- 39ـ همان، ص 108.
- 40ـ همان، ص 179.
- 41ـ همان، ص 108.
- 42ـ همان.
- 43ـ همان، ص 154.
- 44ـ ر.ک: ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمّدحسن لطفى، ص 17.
- 45ـ همان، ص 39.
- 46ـ همان، ص 168.
- 47ـ همان، ص 165ـ202.
- 48ـ ارسطو، سیاست، ص 109.
- 49ـ همان، ص 110.
- 50ـ همان، ص 109.
- 51ـ همان، پاورقى 2، ص 109.
- 52ـ همان، ص 115.
- 53ـ حکومت چند اندیشمند و فیلسوف که برترى معنوى یا عملى نسبت به بقیه دارند.
- 54ـ همان، ص 172.