استعمار و استقلال كشورهاى اسلامى
استعمار و استقلال كشورهاى اسلامى
سيدحسين شرف الدين1
يكى از رويدادهاى تاريخى سياسى قرون اخير كه به نوعى بازتوليد نظام بردگى كهن در اشكال به ظاهر موجّه بود، پديده «استعمار» است. حضور مستقيم و غيرمستقيم و دخالت قيممآبانه چند دولت قدرتمند توسعهطلب، عمدتا اروپايى در طى قرون متمادى در بخش قابل توجهى از ممالك جهان، از جمله كشورهاى اسلامى، رويداد تأمّلبرانگيزى است كه همواره بايد در بررسى اوضاع و شرايط كنونى اين كشورها و موقعيت جهانى آنها مورد توجه قرار گرفته و انعكاس اين رويداد مهم در تحولات بعدى مورد بازبينى و بازخوانى قرار گيرد. اين نوشتار با رويكردى عمدتا توصيفى و پيامدهاى حضور استعمارگران را در ابعاد مختلف مورد بازخوانى و تحليل قرار مىدهد. حاصل پژوهشى اينكه پديده استعمار به رغم تغييرات شكلى هنوز هم به شيوههاى مختلفى جريان دارد و آنچه تحت عنوان «استقلال» مستعمرات از آن ياد مىشود، براى بيشتر اين كشورها، امرى صورى است.
كليدواژهها: استعمار، استقلال، مستعمره، تحتالحمايگى، عضويت، اشغال، جنبش.
مقدّمه
در ادبيات سياسى رايج، تحت تأثير القائات خود استعمارگران، به جاى واژههاى منفور «استعمار»، «استعمارگر» و «مستعمره» معمولاً از واژههاى خنثا يا داراى بار معنايى مثبت همچون تحتالحمايگى، وابستگى، تابعيت سرزمينى، سلطه و نفوذ، تجارت ماوراى بحار، تعامل مشترك، اشتراك منافع و... استفاده مىشود. اين تبديل واژگانى بيشتر كاربرد تبليغاتى داشته و براى كاهش حساسيت افكار عمومى، دفع اتهام از خود، مهار اعتراضات داخلى، توجيه اقدامات ظالمانه، تحريف واقعيات تاريخى، استمرار سلطه و نفوذ در مستعمرات و به طور كلى، شستوشوى اذهان، ترميم جايگاه و تصويرسازى مثبت از خود در جامعه جهانى و در افكار عمومى كشورهاى مستعمره صورت گرفته است. به بيان يكى از نويسندگان، افكار عمومى آمريكاييان به علت آنكه آمريكا سابقا مستعمره بوده و در اصطلاح «مستعمره» نيز معانى شيطانى بسيارى مىيابند، دولت آمريكا تحت فشار نظرات و عقايد تند داخلى، لازم دانست تا پردهاى روى عنوان مستعمره بكشد و نظر مردم را به عناوين ديگرى منصرف سازد. دولتهاى ديگر هم كموبيش با همين مشكلات مواجه بودند. امروزه بسيارى از مردم روابط آقا و نوكرى را كه استعمار در گذشته به وجود آورده بود، دوست نمىدارند. روابط استعمارى از جهات متعدد با اخلاق مسيحيت و اصول آزادىخواهانه ملل اروپاى غربى مغايرت دارد. اين استدلال كه مستعمرات و اهالى و ثروتشان در پاسبانى مقدس اروپاييان است، به دول استعمارگر امكان داده تا اصول اقدامات خود را بدون از دست دادن هيچيك از منافعشان توجيه كنند. آخرين دليل دشوارى تعريف مستعمره، آزادى تدريجى مستعمرات در دوره استعمار است.2 در
هر حال، تغيير واژگان و تعدد زبان، واقعيات مسلّم تاريخى را تغيير نمىدهد. اشغال كشورهاى اسلامى توسط بيگانگان، چه در قالب حضور مستقيم و نفوذ مقتدرانه تحت عنوان «استعمار كهنه» كه بيشتر مورد توجه اين نوشتار است و چه در قالب نفوذ و سلطه نامرئى موسوم به «استعمار نو» و اشكال جديد و فرانو آن، واقعيت انكارناپذيرى است كه آثار و تبعات مختلف و متنوع عمدتا زيانبارى براى اين كشورها به همراه داشته است. بررسى اين رويداد دورانساز و شناخت و تحليل ابعاد و زواياى متعدد و متكثر و آثار و پيامدهاى عميق، چند لايه و پرگستره آن، به ويژه در دوران معاصر كه به يمن وجود اسناد تاريخى قابل توجه زمينه اين نوع واكاوىها فراهم آمده و غالب اين كشورها درصدد شناخت پيشينههاى تاريخى و هويتى خويش برآمدهاند، ضرورتى اجتنابناپذير يافته است. شناخت دقيق سوابق و عملكرد تاريخى استعمارگران ديروز و مدعيان پرهياهوى امروز، بدون شك، در اتخاذ موضع واقعبينانه در تعامل با اين كشورها به ويژه براى نسلى كه از گذشته خويش اطلاع دقيقى ندارد، مؤثر خواهد بود. پرواضح است كه اگر غرب و اروپا در گشودن برخى از ابواب معرفتى و حوزههاى دانشى پيشگام و پيشقراول بودهاند، براى بررسى واقعبينانه و منصفانه وقايعى همچون «استعمار» خودساخته نه رغبتى دارند و نه صلاحيتى.
تعريف استعمار
استعمار يا استعمارگرى3 در ادبيات سياسى موجودبيشتر به تسلط سياسى، اقتصادى و فرهنگى ملتى نيرومند بر ملتى ضعيفتر از خود و نگهداشتن آن در وضعيتى وابسته و فرودست، اطلاق مىشود. استعمار از جمله نمودهاى بارز امپرياليسم است: «قدرتى كه مىخواهد از مرزهاى ملى و قومى خود تجاوز كرده و بر سرزمينها، ملتها و اقوام ديگر استيلا يابد و ارادهاش را بر آنها تحميل كند.»4 و در تعريف ديگر، استعمار «به معناى مهاجرت گروهىِ افرادى از كشورهاى متمدن به سرزمينهاى خالى از سكنه يا كمرشد به منظور عمران يا متمدن كردن آن سرزمينهاست. روشن است كه واقعيت پديده استعمار، با معناى لغوى آن تفاوت پيدا كرد و در عمل به معناى تسلط جوامع و كشورهاى قدرتمندتر عمدتا غربى بر جوامع و سرزمينهاى ديگر به منظور استثمار و بهرهكشى از آنها درآمد.»5 به بيان ديگر، وضعيت استعمارى، تسلط يك اقليت بيگانه داراى برترى نژادى و فرهنگى بر يك اكثريت بومى اصالتا فرعى و حاشيهاى است؛ تماس يك تمدن ماشينمحور داراى خاستگاه مسيحى، برخوردار از اقتصاد قدرتمند و داراى آهنگ زندگى سريع، با يك تمدن غيرمسيحى، فاقد ماشين، داراى اقتصاد عقبمانده و آهنگ كند زندگى و در نهايت تحميل تمدن اول بر تمدن دوم است.6مستعمره7 نيز در گستردهترين معناى سياسى آن بهمنطقهاى اطلاق مىشود كه توسط يك قدرت بيرون از مرزهاى جغرافيايى آن تحت كنترل درآمده باشد. مستعمره عموما از بسط وسيع يا محدود يك كشور استعمارگر به وجود مىآيد.8
از نظر برخى تحليلگران نيز استعمار نوعى كنترل برترىجويانه ناشى از وضعيت خاص جوامع صنعتى است: شكلى از كنترل مستقيم و رسمى يا غيرمستقيم و غيررسمى كه كشورهاى صنعتى، تحت اجبار صنعتى شدن، و در نتيجه مسائل خاص اقتصادى، اجتماعى و سياسى با استفاده از برترى در تمامى رشتههاى توليدى عليه مناطق توسعهنيافته جهان اعمال مىكنند.9 ژرژبالانديه نيز در بيان ويژگىهاى شهر استعمارى، به ارائه تصويرهاى مختلفى از روابط استعمارى در كشورهاى مستعمره پرداخته است: استيلاى يك اقليت نژادى يا قومى متفاوت، بر جمعيتى بومى كه از ديدگاه مادى در نقطه پايينترى قرار داشتند؛ ايجاد نوعى پيوند ميان تمدنهايى كاملاً متفاوت، استيلاى يك جامعه صنعتى بر يك جامعه غيرصنعتى، و رابطه متعارضى كه در آن مردم مستعمره به مثابه ابزارى در دست قدرت استعمارى قرار مىگيرند.10
واژه «امپرياليسم» نيز هرچند با گستره معنايى بيشتر، مرادف ديگرى از واژه «استعمار» است، به هرگونه رابطه سلطه يا كنترل مؤثر سياسى و يا اقتصادى، مستقيم يا غيرمستقيم يك كشوربركشورى ديگر اطلاق مىشود.11
تاريخچه استعمار و ويژگى مستعمرات
استعمار كلاسيك (در مقابل استعمار نو) به عنوان يك واقعيت تاريخى چند صد ساله (تقريبا از قرن شانزده تا نيمه اول قرن بيستم و پايان جنگ جهانى دوم)، پديدهاى اصالتا اروپايى است و بازيگران اصلى آن كشورهاى اروپايى بودند. به استثناى چند مورد معدود از وقوع استعمار در مناطق همجوار، تقريبا همه كشورها و سرزمينهاى مستعمره، مناطقى كاملاً دور از قلمرو جغرافيايى كشورهاى استعمارگر و به لحاظ نژادى، فرهنگى، اجتماعى، مذهبى و زبانى نيز با فاتحان خود كاملاً متفاوت بودند. دولتهاى استعمارى به ترتيب ورود تاريخى به اين عرصه، عبارتند از: اسپانيا، پرتغال، هلند، انگلستان، فرانسه و آلمان. در جهان اسلام علاوه بر كشورهاى اروپايى مذكور، دولتهاى روس و عثمانى و اخيرا ايالات متحده آمريكا نيز هرچند با شكل و الگوى جديد، از سوابق استعمارى برخوردارند و در تاريخ سياسى كشورهاى مستعمره، از زمره كشورهاى استعمارگر محسوب مىشوند. هريك از كشورهاى اسلامى، در طى حدودا دو قرن اخير، مدت قابل توجهى از حيات سياسى، اجتماعى و فرهنگى خويش را تحت سلطه يك يا چند كشور استعمارى به طور متناوب سپرى كرده است. اينكه در اين ايام چه رخدادهايى به وقوع پيوسته و چه نتايج تلخ و شيرينى به ظهور رسيده، اولاً، در تاريخ سياسى اين كشورها چندان كه بايد ثبت و ضبط دقيقى ندارد؛ ثانيا، ميان تفسيرى كه استعمارگران و تحليلگران وابسته به آنها از اين پديده و موضوعات و مسائل پيرامونى آن به دست مىدهند با تفسير و تحليلى كه كشورهاى مستعمره و انديشمندان آنها از آن ارائه مىكنند تفاوت فاحشى وجود دارد. ثالثا، به دليل گستردگى پهنه جغرافيايى، استمرار تاريخى، تنوع مؤلفهها و عناصر دخيل، كثرت ابعاد و زوايا، در همتنيدگى پديدهها و... به هيچ وجه نمىتوان در قالب يك پژوهش هرچند گسترده حتى به بررسى وضعيت يك كشور پرداخت. از اينرو، توجه اين نوشتار بيشتر به ويژگىها، ابعاد و آثار مشترك و نسبتا عام اين پديده در كشورهاى هدف معطوف مىباشد. محور بحث، كشورهاى اسلامى است، اگرچه ويژگى مشترك آنها با غالب كشورهاى جهان سوم، مانع از تفكيك و گزينش موضوعات اختصاصى است.
مناطق مستعمره در يك تقسيمبندى كلى به دو دسته «مستعمرات مهاجرنشين» و «مستعمرات انتفاعى» منقسم مىگردند. مستعمرات مهاجرنشين، مناطقى هستند كه جمعيت قابل توجهى از اروپاييان تحت عنوان مأموران ادارى، بازرگانان، نيروهاى نظامى، مبلّغان مذهبى و اقشارى از اين دست، براى مدت نامعلومى بدانجا مهاجرت كرده و در آنجا اقامت گزيدهاند. در مقابل، به مناطقى كه اروپاييان عمدتا به دليل كمبود نيروى انسانى، در آن حضور فيزيكى پررنگى نداشته و صرفا از طريق نمايندگان محلى خود به اعمال سياستهاى استعمارى و بهرهگيرى از امكانات و منابع آن اشتغال داشتهاند، مناطق انتفاعى اطلاق شده است. لازم به ذكر است كه عنوان «تحت قيموميت» به كشورهايى اطلاق شده است كه در گذشته مستعمره يا جزو متصرفات عثمانى و آلمان بودند و پس از شكست آنها در جنگ جهانى اول و تضعيف سلطه آنها بر مناطق مذكور، اداره اين كشورها، از سوى جامعه ملل، به دول فاتح جنگ محول شد. كشورهايى مانند فلسطين، اردن، سوريه، لبنان و عراق (در آسيا)، كامرون، تانگانيگا، توگولاند و رواندا (در آفريقا) و برخى از جزاير جنوب اقيانوس آرام از زمره مناطق تحت قيموميت شمرده شدهاند.
همانگونه كه در تاريخ كشورهاى مستعمره انعكاس يافته است، اين كشورها يكى پس از ديگرى و تحت تأثير عوامل مختلفى، از يوغ استعمار كهن رهايى يافته و درجاتى از استقلال را تجربه كردهاند. لازم به ذكر است كه استقلاليابى كشورها و رفع استعمار كهن، لزوما به معناى استقلال همهجانبه يا رفع كامل همه انواع سلطه استعمارى نيست. كمتر كشورى از مستعمرات پيشين را مىتوان يافت كه از سلطه استعمار موسوم به «استعمار نوين» دستكم در چند دهه آغازين، بركنار مانده باشد. از اينرو، قطع ظاهرى رشتههاى ارتباطات گسترده كشورهاى تازه استقلاليافته با دولتهاى استعمارگر سابق به اين معنا نيست كه سلطه خارجى در آنها به طور كامل پايان يافته است. قطع رشته ارتباط تنها بدين معناست كه مستعمره خود را از قيد حاكميت دولت معينى آزاد ساخته و به درجاتى از استقلال سياسى، دست يافته است. با وجود اين، كشورهاى تازه استقلاليافته به دليل ضعف شديد اقتصادى به كشور استعمارگر يا ساير كشورها وابسته بودند و اين وابستگى، حضور و نظارت خارجى را به اشكال ديگرى استمرار مىبخشيد.
«پيروزى در تحصيل استقلال اقتصادى و اجتماعى بسيار دشوارتر از پيروزى در تحصيل استقلال سياسى است و تا موقعى كه اين استقلال به دست نيامده است شورش مستعمره و آزادى سياسى آن در واقع تغييرى است در اربابان فرمانروا؛ زيرا باز هم نظارت و سلطه خارجى كه جوهر اصلى استعمار مىباشد، ادامه خواهد داشت.»12
شواهد تاريخى نيز گوياى آن است كه نوع وابستگى و استثمار به گونهاى بوده است كه توسعه مستعمره بر اساس ظرفيتهاى داخلى را با مشكل مواجه ساخته است. از اينرو، حتى پس از زدودن استعمار نيز كشورها و مردمان وابسته همچنان به وضعيت پيشين خود ادامه مىدهند؛ اين واقعيتى است كه كشورهاى توسعهنايافته جهان سوم به وضوح شاهد آنند. به بيان ديگر، مستعمرات را مىتوان گروهها يا اقليتهاى اساسا كوچك و بخشى از يك فرهنگ وابسته تلقّى كرد كه هنوز قدرت و امكان كافى براى دفاع از استقلال سياسى و اقتصادى خود نيافتهاند.13
قلمرو استعمار
استعمارگران اروپايى، به ويژه انگلستان، در فاصله زمانى اندكى بخش وسيعى از كره زمين را در مناطق مختلف جهان تحت نفوذ و اشغال خود درآوردند و به شيوههاى مختلفى به حكمرانى و اعمال سياستهاى استعمارى در آنها پرداختند. محدوده خاص قلمرو نفوذ استعمار در كشورهاى اسلامى به صورت تفكيك نشده در ضمن اين گستره جاى دارد. دولتهاى استعمارى اروپا از سال 1870 تا 1900 ميلادى، بيش از ده ميليون مايل مربع سرزمين، و 150 ميليون سكنه (قريب 20 درصد از سرزمينها و ده درصد از جمعيت دنيا) را تحت كنترل مستقيم خود درآوردند. از اين ميان، بيشترين منفعت عايد بريتانياى كبير شد. تقريبا نيمى از سرزمينها و در حدود 60 درصد از مردمى كه تحت نفوذ استعمار قرار داشتند زير سلطه انگلستان بودند. امپراتورى انگلستان از شبهقاره هند تا مصر، سودان، اوگاندا، كنيا و ديگر مناطق آفريقا، تا گويان انگلستان در آمريكاى لاتين، و تا مالزى و برمه در جنوب شرقى آسيا امتداد داشت. فرانسوىها از نظر وسعت مناطق تحت استعمار در مرتبه دوم قرار داشتند و قريب 5/3 ميليون كيلومتر مربع و 26 ميليون نفر به طور عمده از اتباع آفريقا و جنوب شرق آسيا تحت سلطه آنها بودند. آلمان، ايتاليا و بلژيك به مستعمرات مهمى در آفريقا دست يافتند. در حوزه اقيانوس آرام، ژاپن و آمريكا به تلاشهاى توسعهطلبانه دست زدند. منطقهاى كه بيش از هر نقطه ديگر لطمه ديد، آفريقا بود. در سال 1870، حدود 10 درصد از اين قاره تحت كنترل بيگانگان بود و در سال 1900 فقط ده درصد از اين قاره مستقل مانده بود.14 به بيانى تكميلى، در سال 1939، يك چهارم مردم جهان كه اكثر آنان غير سفيدپوست بودند، زير پرچم بريتانيا زندگى مىكردند. آنان سه چهارم طلا، نيمى از برنج، پشم و قلع، و يك سوم شكر، مس و زغالسنگ جهان را توليد مىكردند. وسعت امپراتورى ماوراى بحار فرانسه بيست و شش برابر وسعت خاك خود فرانسه، با سه برابر جمعيت آن، بود. هلند بر يك امپراتورى با جمعيتى نه برابر جمعيت خود حاكميت داشت.15
لازم به ذكر است كه سلطه استعمارى در مراحل اوليه با سرعت و شتاب و در مراحل بعد با كندى و فتور، روند پيشروى خود را ادامه داده است. ادوارد سعيد در توضيح بسط سلطه اروپايى و نحوه تعامل استعمارگران با يكديگر مىنويسد: دوره رشد سريع در مؤسسات شرقشناسى و محتواى آنها دقيقا با دوره توسعه قلمرو جغرافيايى سلطه اروپا منطبق است. در خلال سالهاى 1815 تا 1914 ميلادى، حجم آن بخش از كره زمين كه مستقيما زير سلطه استعمارى اروپا قرار داشت، از 35 درصد سطح كره زمين به 85 درصد آن افزايش پيدا كرد. تمام قارههاى زمين به نحوى از اين امر مداخله استعمارى تأثير پذيرفتند، بخصوص قارههاى آفريقا و آسيا. بزرگترين امپراتورىهاى مستعمراتى اين دوران انگلستان و فرانسه بودند كه در بعضى از امور شريك و متحد همديگر بوده و در ساير موارد با خصومت رقابت مىكردند. از ناحيه شرق هم، از سواحل شرقى مديترانه گرفته تا هندوچين و مالايا، متصرفات مستعمراتى و شعاع نفوذ استعمارى و سلطنتى آنها غالبا در كنار هم، و بلكه در موارد متعددى بر روى هم، بوده و بعضا نيز مورد اختلاف و جنگ و خونريزى بود. اما اين اختلاف و درگيرى استعماگران با يكديگر و با مردم محلى در سرزمينهاى شرق نزديك و بلاد خاور نزديك عربى بود كه اسلام معرف و مبيّن ويژگىهاى فرهنگى و قومى مردم بوده، و در نتيجه انگلستان و فرانسه خود را با يكديگر و با شرقدرشديدترينتصادمات،آشنايىهاوپيچيدگىهامىيافتند.16
علل و دلايل وقوع پديده استعمار
اينكه چه عواملى در ايجاد پديده استعمار، ترغيب اروپاييان به استعمارگرى، پذيرش و تسليم استعمار و تن دادن به آن توسط مستعمرات و بروز آثار و پيامدهاى خواسته و ناخواسته آن نقش داشته، آراء مختلفى وجود دارد. برخى تحليلگران، بدون درگير شدن در علل و عوامل ذكر شده، آن را بيشتر ناشى از تصادف تاريخى و قرار گرفتن در يك وضعيت غيرقابل پيشبينى مىدانند:
ارائه يك ارزيابى عينى از پديده استعمار غيرممكن است؛ زيرا اين ارزيابى به آن ملاكى وابسته است كه پذيرفته مىشود. بر اساس معيارهاى امروزين كه بر تقدس حق تعيين سرنوشت ملتها مبتنى است، استعمار از نظر اخلاقى پديدهاى است غيرقابل دفاع؛ زيرا جامعهاى جامعه ديگر را زير سلطه خود گرفته است... ولى اين ملاك از نظر تاريخ نامعتبر است؛ زيرا بر اين فرض مبتنى است كه در مقابل استعمار شق ديگرى نيز وجود داشت: جهانى مركب از دولتهاى مستقل كه در چارچوب يك نظم بينالمللى مفروض هريك راه تأمين منافع خود را به بهترين شكل دنبال مىنمودند. حال آنكه هيچگاه چنين نبود. همه نظامهاى استعمارى در اثر جبر فرايند تاريخ و بدون طراحى پيشين به وجود آمدند. استعمار به عنوان يك واقعيت تاريخى را بايد از ديدگاه اخلاقى به عنوان بخشى از يك نظم جهانى ارزيابى نمود؛ نظمى كه هرچند قرن يك بار دگرگون مىشود.17
غالب انديشمندان، عامل اقتصادى را از ميان مجموع عوامل و دلايل محتمل براى ظهور پديده استعمار، مهمترين و بلكه در مواردى تنها عامل مىدانند:
مهمترين دليل ظهور استعمار، انگيزه اقتصادى آن است. از لحاظ تاريخى، سرمايهدارى در قرن 13 و 14 همراه با فروپاشى فئوداليسم پيدا شد. هنگامى كه تجارت گسترش يافت، پادشاهان اروپا به منظور كسب طلا و نقره، هيأتهاى تحقيقاتى و پويشى را به نقاط گوناگون و مخصوصا به سوى شرق روانه ساختند. اقيانوس اطلس به بزرگراه جديدى مبدل شد. پرتغال، اسپانيا، هلند، انگلستان و فرانسه از لحاظ تجارى اهميت يافتند. توسعه بازارها رونق بىسابقهاى به فعاليتهاى تجارى بخشيد. كشف هر بازار به معناى داد و ستد كالايى بين دو كشور بود. علاوه بر اين، با كشف هر ناحيه جديد، بنادرى در آنجا تأسيس مىگرديد، ايستگاههايى براى امنيت راهها برپا مىشد، روابطى با مردم بومى برقرار مىگرديد و شيوههايى براى دور نگه داشتن ديگران از اين بازار در پيش گرفته مىشد. اين فعاليتهاى عظيم اقتصادى و روابط پولى منجر به تشكيل شركتهاى چندمليتى در قرن 16 و 17 شد. اين شركتها، مقدّمات و پايههاى شركتهاى بزرگ امروزى را فراهم كردند. از طريق شركت مردم در خريدن سهم اين شركتها، سرمايهها به حركت درآمد و هيأتهايى براى بازديد از مناطق بازاردار عازم شدند. در طى قرنهاى 16 و 17 اين شركتها به تجارت يا استعمار و يا هم تجارت و هم استعمار ادامه دادند. اين شركتها امتيازات زيادى در زمينه تجارت به دست مىآوردند و اغلب آنها انحصار تجارت را در آن نواحى دارا بودند. سودهاى كلانى به چنگ مىآوردند. سرمايه انباشته شده در اين تجارتها پايه گسترش صنعتى قرن هاى 17 و 18 را پى ريخت. مركانتليستها به منظور كسب سود بيشتر، نظريه توازن مطلوب در تجارت را پيش كشيدند. هدف اين نظريه فروش هرچه بيشتر كالا در آن سوى درياها و خريد هرچه كمتر كالا از كشورهاى ديگر بود. به هر تقدير، پول و عايدات ناشى از اين جريان به جيب كشورهاى اروپايى ريخته مىشد. هلند كه كشورى كوچك و ضعيف بود از طريق حمل و نقل كالاهاى ديگران به اين يا آن كشور به كشورى غنى و قوى تبديل شد. صنايع كشتىسازى رونق يافت. اما آنچه در اين ميان بسيار حايز اهميت بود اينكه انگلستان و فرانسه مستعمرات خود را به عنوان منبع عايدات براى كشور خويش در نظر مىگرفتند.18
از اينرو، بسط سرزمين، دستيابى به اقلام كمياب و ارزشمند همچون طلا، نقره، الماس و برخى محصولات غذايى، بسط صنعت و تجارت از طريق دستيابى به مواد خام، يافتن بازارهاى فروش كالا، زمينهيابى براى صدور اقلام توليدى، فرصتيابى براى سرمايهگذارى، كسب امتيازات نظامى، افزايش شهرت در ميان ساير ملتها و تبليغ دين مسيحيت در ميان ساير ملتها از مهمترين علل استعمار شمرده مىشوند.19
برخى ديگر از نويسندگان دستيابى موفقيتآميز غرب به پيشرفتهاى شگرف علمى، تكنولوژيكى، سياسى، اقتصادى و... و توفيق در پى افكندن يك تمدن جديد را عامل اصلى ماجراجويى و دستاندازى به ساير مناطق ذكر كردهاند:
نكته مهم اين بود كه اروپاى جهانگشا از قرن پانزده به اين طرف به نيروهاى برتر مجهز شد. از مصاديق عمده اين نيرو، مىتوان از دستيابى به سلاحهاى آتشين، برترى اقتصادى و فنى و همچنين تشكيلات سازمانى كه از حيث اجتماعى و سياسى پيشرفته بود، ياد كرد. سطح اين پيشرفت به حدى بود كه تا اواسط قرن بيستم هيچيك از ملل آسيا، آمريكا و آفريقا در جنگ و سياست واقعا از عهده كشورهاى مزبور برنمىآمدند. علاوه بر اين، ابزارها و امكانات بهتر و طرق بيشترى براى كشتىرانى و تفوق بر دريا به وجود آمد كه از لحاظ فنى، راه را براى كاوشهاىبزرگجغرافيايى هموار مىساخت. به طور كلى، جهانگشايى اروپا نهضتى بود كه به وسيله روح جديد علم تجربى هدايت مىشد.20
برخى غلبه سياستهاى فئودالى و دعاوى لجام گسيخته مالكانه را مجوز دستاندازى به ساير مناطق جهان تلقّى كردهاند: «آنچه دولت بريتانيا را مجاز به تصرف قانونى سرزمينهاى استعمارى كرد، اصول فئودالى حق مالكيت بود. اين اصول به دولت سلطنتى انگلستان قدرت مىداد تا مالكيت سرزمينها را در اختيار خود بگيرد يا آن را واگذار كند.»21
برخى تحليلگران، علل و عوامل محتمل استعمار را نه در ناحيه استعمارگران، بلكه در ناحيه مستعمرات و اقتضائات زمينهاى جستوجو كردهاند. از نظر اين عده، فقدان ساختارهاى سياسى ـ اجتماعى منسجم و داراى مقبوليت عامه، عدم تشكيلات سازمانى متناسب با اداره يك جامعه بزرگ در برخى كشورهاى مستعمره از جمله عوامل اصلى وقوع استعمار بوده است: «استعمارگران در كمتر جايى با ساختارهاى سياسى و اجتماعى مواجه شدند كه اصولاً داراى نيروى مقاوم باشد. آنها كمتر با مردمى روبهرو شدند كه احساس كنند از آزادى يا استقلالى برخوردارند كه ارزش دفاع كردن داشته باشد، يا اينكهبراىآنهاحاكمىباحاكمديگرتفاوتىداشته باشد.»22
از اينرو، علل و عوامل مؤثر در استعمار را مىتوان در دو دسته عوامل خارجى و زمينهها و شرايط داخلى خلاصه نمود. در بخش «اهداف استعمار» با بسط بيشترى به اين علل پرداخته خواهد شد.
آثار و پيامدهاى استعمار
ترديدى نيست كه استعمار، اعم از كلاسيك و نوين، در طول تاريخ كهن خود تأثيرات متعدد قابل توجهى بر اوضاع كلى كشورهاى مستعمره بر جاى گذاشته است؛ تأثيراتى كه جنبههاى منفى و تخريبى مستقيم و غيرمستقيم آن، به مراتب بيشتر و سنگينتر از آثار احيانا مثبت و توسعهاى آن بوده است. از اين ميان، تأثيرات فرهنگى، نمود روشنترى دارد و حساسيتهاى بيشترى در اين جوامع برانگيخته است. برخى از انديشمندان در بررسى زمينهها و آثار فرهنگى استعمار در كشورهاى مستعمره كه احتمالاً زمينهساز بروز و تحقق ساير آثار بوده، بر اين باورند كه گردانندگان و كارگزاران كشورهاى استعمارى و سلطهگران، به منظور القاى خواستههاى خود در جهت هرچه ضعيفتر ساختن توانايىهاى فرهنگى و آگاهىهاى تاريخى و سياسى مردم سرزمينهاى زيرسلطه و در نهايت دنبالهرو ساختن آنها، در كنار انجام يك رشته مطالعات پژوهشى در خصوص شناخت ابعاد گوناگون فرهنگ جوامع مستعمره، وضعيت، امكانات و نقاط قوت و ضعف آنها، جوامع مذكور را به گونههاى مختلف زير فشار تبليغاتى قرار داده تا ارزشهاى تمدنى استعمارگران را به عنوان والاترين نمودهاى فرهنگ بشرى پذيرا شوند. غرب استعمارگر از قرن شانزدهم به اين طرف همواره با بزرگنمايى و غلو موفقيتها و افتخارات و پيشينه و بنيادهاى فرهنگى خويش، كوشيده است تا آن را به عنوان پربارترين، ژرفترين، كاملترين و علمىترين فرهنگ جهانى معرفى و تبليغ كند و ملتهاى ديگر را به تبعيت از الگوهاى زيستى خاصى كه منافع سلطهگران را تأمين مىكرد، وادار سازد. آنها نخست بر فرهنگهاى جوامع فاقد آثار مدون و نيز فاقد نظامهاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى و نظامى متمركز و قدرتمند، انگ «ابتدايى و عقبمانده» زدند و به تحقير و تضعيف باورها، ارزشها، معيارها، جلوهها و سرمايههاى فرهنگى آنها پرداختند. آنها را پديدههايى كهنه، عقبمانده، بىمصرف و بازدارنده جلوه دادند و بر آن شدند تا از اين طريق، آرام آرام موجبات دلسردى و جدايى اقوام مزبور از فرهنگ و اصالت و هويت فرهنگى خود، و متقابلاً پذيرش و متابعت مشتاقانه از ظواهر و الگوهاى فرهنگ استعمارى را فراهم آورند. فرهنگ اين ملتها بيشتر از نظرگاه هنرهاى باستانى، بناهاى تاريخى، اديان و آيينهاى كهن، شعر و ادب، هنرهاى تزيينى، صنايع دستى و مانند آن مورد توجه قرار گرفت و در تجزيه و تحليل خود چنين وانمود ساختند كه اين فرهنگها از نعمت داشتن يك جهانبينى واقعگرا، عينى و علمى متناسب با زمان بىبهرهاند. آنها با زيركى تمام از همه دستاوردهاى عظيم فرهنگى مشرقزمين در مفهوم وسيع خود از مصر گرفته تا چين و هند و ايران باستان و دنياى بعد از اسلام در زمينه علوم عقلى، دانشهاى تجربى، صنعت و فنون و... كه به خلق و آفرينش آن توفيق يافته بودند چشمپوشى كرده و تنها به اشارات اندكى در اينباره بسنده نمودند. جايگاه و اعتبار اين دستاوردهاى خلّاق و كمنظير در مجموعه فرهنگ جهانى و نقش بنيادين آنها در ايجاد تحرك در جوامع غربى همواره مسكوت و مغفول مانده است. آنها به اقتضاى منافع خويش چنين عمل كردند و از بىخبرى ما شرقيان از خويشتن و جهان پيرامون بهرهها بردند.23
پيامدهاى سياسى و ادارى استعمار نيز در كنار پيامدهاى فرهنگى بسيار قابل توجه است. بنگاه استعمار كه بخصوص در سرزمينهاى فتح شده آفريقا مرزهاى تصنعى به وجود آورد، خود با دامن زدن به ناهمگونىهاى فرهنگى و نژادى، به ايجاد نظامهاى سياسى ضعيف كمك كرد. اين اختلافات اغلب با سياست استعمارگران مبنى بر تشويق قبيلهگرايى و حفظ رؤساى محلى كه به منظور تقويت سلطه استعمارى خود صورت مىگرفت، وخيمتر و شديدتر مىشد. در پايان نيز استعمار با تحميل زبانهاى اروپايى به عنوان وسيله ارتباطى در سرزمينهاى فتح شده و از سويى، دامن زدن به تنوع گويشها و زبانها، مانع ديگرى در راه وحدت زبانى به وجود آورد، در حالى كه وحدت زبانى، خود يكى از مبانى قوى توسعه ملى در اروپا به شمار مىآمد. در زمينه ساخت دولت نيز استعمار با ايجاد يك دستگاه ادارى استعمارى كموبيش متخصص، زمينه يك مركز ديوانسالارى جديد را فراهم ساخت. اين دستگاه كه اساسا به منظور استقرار حاكميت يك قدرت خارجى به وجود آمده بود حالتى تصنعى داشت و با محيط پيرامونى خود ناسازگاربود. اين دستگاه همچنين زير نظارت و كنترل مركز استعمارى قرار داشت و تلاش مىكرد با دور نگه داشتن نخبگان محلى مورد اعتماد مردم از مشاغل مهم، آنها را در نقشهاى سنتى خود سرگرم نگه دارد تا نتوانند در اعمال قدرت تجربهاى كسب كنند. اين وقايع هنوز هم تأثير خود را بر زندگى سياسى كشورهاى جهان سوم بر جاى گذاشته و از نظر بسيارى، مبيّن مشكلاتى است كه اين كشورها در تحقق تمركز ساختارهاى سياسى خود با آن روبهرو هستند.24 وجود همين زمينهها و زيرساختها، تمهيدات لازم را براى تحكيم و استمرار سلطه استعمارگران، در دورههاى بعد به ويژه در بخش سياسى، در اشكال موجهى تحت عنوان «استعمار نو» و با عامليت دستپروردگان محلى آنها فراهم ساخت. به بيان برخى تحليلگران سياسى:
اكثر نهضتهاى استقلالطلبانه بعد از جنگ دوم جهانى را خود استعمارگران ترغيب كرده و گاه دامن مىزدند. هدف آنها از اين امر، بهرهگيرى از شتاب حركتهاى غيرمتعارف و بعضا انحرافى گروههاى انقلابى بومى بود. از ميان اين گروهها، رهبران ملى ظاهر شدند و با استفاده از آموختههاى كانونهاى استعمارى، مسير تحولات را به نفع آنان كنترل كردند. اينها ابزارى بودند براى تشكيل حكومت در قالبهاى نو با مرزها و خطوط سياسى جديد، اما داراى پيوندهاى نامرئى محكم با اربابان اروپايى. آنها گاه خانواده با نفوذى از يك قبيله را به سلطنت و حكومت رسانيدند و گاه رهبرى معتقد و متعهد و انقلابى را در اذهان مردم، جيرهخوار و دستنشانده خود معرفى كردند. استعمارگران با ايجاد و توسعه شبكههاى مواصلاتى و خطوط ارتباطى و ساير فعاليتهاى اقتصادى و فرهنگى، مىكوشيدند تا نوعى وحدت و هماهنگى در ميان قبايل و بوميان حوزه مستعمرات خود ايجاد كنند. اين اقدامات و سازماندهى رهبرى كادر سياسى به آنها امكان مىداد تا به جاى معامله و مراوده با گروهها و قبايل مختلف، با معدودى از رهبران دستنشانده داد و ستد كنند و به طور غيرمستقيم از طريق آنان، روشها و سياستهاى خود را در آن مناطق اعمال كنند.25
استعمارگران همچنين با تدارك برنامههاى فرهنگى مناسب و تربيت نخبگان كشورهاى تحت سلطه، زمينه استمرار حضور خود را در قالبهاى مقبول و كمتر حساسيتبرانگيز فراهم ساختند:
استعمار در كشورهاى آسيايى به مدد تأسيسات ادارى خود قشر برگزيدهاى را به فراگيرى زبان، ادبيات، هنر و ساير جنبههاى فرهنگى خود تشويق كرده و اين قشرهاى برگزيده را به عنوان رسولان فرهنگى خود در كشورهاى تحت سلطه به كار گرفته است. آنچه در اين ارتباط به حساب نيامده، مردم بومى و فرهنگ آنان بوده است.26
وجود همين نخبگان بعضا خودفروخته و دستپروردگان محلى در برخى كشورها موجب شد تا به بهانه دستيابى سريع به استقلال و احراز مناصب و مقامات سياسى و دولتى، به انعقاد قراردادهاى ذلتبار استعمارى تن دردهند و با عضويت در اتحاديهها و فدراسيونهاى مختلف منطقهاى و اقمارى كه خودساخته و پرداخته استعمار بودند، استمرار سلطه آنها را در قالبهاى جديدى بازتوليد كنند. نمونه روشن اين ماجرا، تشكيل اتحاديه كشورهاى مشتركالمنافع با حدود 50 عضو از كشورهاى نامتجانس توسط انگليسىهاست. كشورهايى كه تا ديروز تحت يوغ استعمار و اسير چنگال ارباب طمّاع اروپايى بودند، امروز به يمن پيشرفت و ارتقاى موقعيت به شركاى سياسى و اقتصادى او تبديل شدند. اتحاديهاى كه فاقد ارزشهاى متجانس سياسى، فرهنگى، نژادى و اجتماعى است و تنها عامل مشتركى كه بين اعضاى آن پل ارتباطى برقرار مىكند، وابستگى آنها به يك امپراتورى استعمارگر از طريق رشتههاى نامرئى وابستگى و گرفتن پاداشهاى مقطعى اقتصادى است؛ چيزى كه هنوز هم ملتهاى استقلاليافته را ترغيب مىكند تا در قالب استعمار نو، منابع و ذخاير خود را براى ادامه حيات قدرتهاى غرب در اختيار زالوهاى استعمار قرار دهند.27
در ادامه اين بخش، برخى آثار و پيامدهاى متنوع حضور و تسلط طولانى مدت استعمارگران بر مناطق مختلف تحت استعمار به صورت فهرستوار بيان مىگردد. لازم به ذكر است كه اين اقدامات و آثار، توزيع يكسانى در مناطق مختلف تحت استعمار نداشته است و به عبارتى، همه اقدامات ذيل در همه مستعمرات و به يك شكل تحققنيافته است. هر منطقه به تناسب موقعيت، سابقه استعمار، شرايط استعمارگر، ظرفيتهاى منطقهاى و... شمارى از اين آثار را زمينهسازى كرده است. برخى آثار آشكار و برنامهريزى شده و برخى نيز قهرى و به تبع اعمال برخى سياستها به ظهور رسيده است. اهمّ اين اقدامات عبارتند از:
1. آشنايى كشورهاى مستعمره با يك جهان نسبتا بيگانه؛
2. بسط امپراتورى اروپايى به مناطق تحت اشغال قريب يك پنجم جمعيت جهان؛
3. انتقال و نفوذ فرهنگ و تكنولوژى غرب (ورود تجدد و مدرنيته و تغييرات اجتماعى گستردهناشى از آن)؛
4. اشاعه ايدئولوژى (همچون انتقال ايدئولوژى ماركسيستى توسط روسها به مناطق وسيعى از اروپا و آسيا)؛
5. تثبيت سلطه همهجانبه غرب (و استمرار آن در قالبهاى ديگر در دوره بعد از استعمار)؛
6. بسط ارتباطات سياسى، تجارى، فرهنگى و مذهبى (نفوذ مسيحيت در برخى مستعمرات)؛
7. تحميل فشارهاى ظالمانه و بازتوليد روابط بهرهكشانه استبدادى پيشين؛
8. استخراج معادن قيمتى و انتقال منابع معدنى و طبيعى به كشورهاى صنعتى و تخليه بسيارى از منابع زيرزمينى و اقلام سرمايهاى پايه در برخى مناطق تحت سلطه (همچون بوكسيد در گينه، سنگ آهن در سيرالئون، مس در كنگو و رودزيا و...)؛
9. ايجاد وابستگىهاى گسترده به صنايع و تكنولوژىها، مواد صنعتى، اقلام توليدى، كالاهاى فرهنگى، دانش فنى، نيروهاى انسانى متخصص، و تسليحات نظامى در كشورهاى مستعمره؛
10. كسب امتيازات ويژه، مثل استخراج نفت در برخى مناطق و ساير منابع طبيعى ذىقيمت و ايجاد شركتهاى بزرگ داراى امتيازات انحصارى در توليدات معين و...؛
11. انتقال زبانهاى لاتينى و اروپايى (اسپانيولى، پرتغالى، فرانسوى و انگليسى) و ايجاد تغييرات زبانى (مثل تغيير زبان مردم تركمنستان به روسى و فراموشى تدريجى زبان تركمنى)؛
12. ايجاد تحولات زيرساختى همچون تدوين قانون اساسى، تصويب قوانين ويژه و بعضا ناهمگون با اقتضائات فرهنگى، تأسيس پارلمان، تأسيس نهادها، سازمانها، تشكيلات و تأسيسات ادارى و دولتى، تأسيس شبكههاى حمل و نقل و تسهيلات ارتباطى و مخابراتى متناسب با نياز استعمارگران، ايجاد پايگاههاى نظامى، مراكز بهداشتى و درمانى و...؛
در خصوص اين قبيل آثار به ظاهر مثبت نيز هرچند استعمارگران، براى فرونشاندن خشم عمومى ملتها و توجيه حضور و عملكرد خود مبالغه مىكنند، اما واقعيت امر چيزى غير از آن است. به بيان يكى از تحليلگران:
نتيجه دويست سال حاكميت انگليس بر هند، بىسوادى بيش از هشتاد درصد از جمعيت اين كشور بود و اين دستاوردى است كه در آسيا و آفريقا تكرار شده است. دستاورد هفتاد و پنج سال حاكميت انگليس بر غرب آفريقا نيز يك بيمارستان براى سى ميليون نفر نيجريهاى، يك دكتر براى هر شصت هزار نفر، و زنده ماندن تنها نيمى از كودكان يك استان و رسيدن آنها به سنين بالاى پنج سالگى، بوده است.28
13. بر هم خوردن تقسيمات ژئوپولتيك (همچون دادن استقلال به قطر و بحرين و جدايى آنها از ايران توسط انگليسىها، جدايى پاكستان از هند، جدايى شهرهاى شمالى ايران و الحاق آنها به اتحاد جماهير شوروى سابق، جدايى كويت و ساير كشورهاى تحت نفوذ عثمانى از آن و...)؛
14. ايجاد تحولات سياسى همچون نفوذ در حاكميتهاى محلى و بازسازى آنها متناسب با اهداف خويش، تأسيس و تقويت حكومتهاى دستنشانده، پيوند با اميران محلى و بزرگ فئودالهاى ذىنفوذ منطقهاى، مشروعيت دادن به رهبران سياسى وفادار و وابسته به مديريت استعمارى؛ ايجاد يك ساختار سياسى دوگانه مركب از نخبگان غربزده در مناطق شهرى و نخبگان سنتى در مناطق روستايى، تأسيس احزاب و انجمنهاى سرّى همچون فراماسونرى، فعاليتهاى سرّى و خرابكارانه (مثل فعاليتهاى ارتش سرّى در الجزاير)، مسلح كردن برخى گروهها و اقوام شورشى و افزايش توان آنها براى آتشافروزى و درگيرى با رقبا؛ تشديد اختلافات قومى (كه در برخى مناطق به كشتار جمعى منتهى شد)، راهاندازى كودتا و حمايت از كودتاچيان (مثل كودتاى نورمحمّد تركى در افغانستان توسط روسها) و به قدرت رسانيدن نظاميان وابسته در برخى كشورها و يا سوق دادن نظاميان به حمايت از برخى سركردگان داخلى وابسته؛ سركوب، زندانى و اعدام مخالفان و مبارزان؛ به راه انداختن قتلعامهاى شديد براى سركوب نهضتهاى استقلالطلبانه و رهايىبخش در برخى مناطق همچون جنگ طولانى و خونبار الجزاير كه به كشته شدن قريب يك ميليون الجزايرى توسط نظاميان فرانسه منجر شد؛ ايجاد مانع در مسير شكلگيرى همبستگى ملى از طريق تشويق به تعيين هويت براساسويژگىهاىقومىومحلى.
15. ايجاد تحولات اقتصادى همچون بروز تغييرات عمده در نحوه استفاده از زمينهاى كشاورزى، تغيير نظام مالكيت، تبديل قطعات كوچك زمين به قطعات بزرگ تحت حاكميت مالكان بزرگ، خريد و اجاره اراضى حاصلخيز بزرگ توسط شركتهاى خصوصى و به كارگيرى نيروهاى بومى براى كار در آنها، ترويج كشتهاى تجارى و دامپرورى جديد و كشت محصولات مشخص در سطح وسيع به جاى كاشت انواع محصولات متناسب با نيازهاى محلى، تشديد فاصلههاى طبقاتى و برهم زدن ساختار اقتصادى سنتى، زمينهسازى براى شكلگيرى يك طبقه متوسط جديد اقتصادى ـ سياسى، تضعيف صنايع بومى و توليدات داخلى، تبديل تجار و پيشهوران بومى به واسطههاى خرد و كلان تجارت استعمارى؛ ايجاد زمينه براى وقوع تغييرات تدريجى در نحوه تغذيه و الگوى مصرف مردم بومى؛ تبديل برخى كشورها به منطقه آزاد تجارى، وضع و اخذ مالياتهاى ظالمانه؛ ايجاد برخى تأسيسات و صنايع خرد، تأسيس بازرگانى خارجى، تحميل ديون، اجراى قانون اصلاحات ارضى در برخى كشورها.29
16. ايجاد تغيير در نظام اجتماعى همچون گسترش شهرنشينى، شكلگيرى طبقات جديد در اكثر مناطق مستعمره همچون مالكان بزرگ زمين، ديوانسالاران، كارگزاران ادارى، نظاميان، بورژواها، دارندگان حرفههاى تخصصى كه در دوره حضور عمدتا به عنوان كارگزاران محلى استعمار عمل مىكردند و بعد از استقلال به كارگزاران دولتهاى مقتدر تبديل شدند و نقش مهمى در سياستگذارىها و برنامهريزىهاى خرد و كلان سياسى، اقتصادى، اجتماعى و فرهنگى كشورهاى خود ـ غالبا همسو با اهداف استعمار ـ ايفا كردند.
17. ايجاد تحولات فرهنگى همچون تأسيس مدارس جديد (و اعمال سياستهاى آموزشى ويژه در جهت انتقال اطلاعات و آموزشهاى بعضا ناهمسو با نيازهاى بومى)؛ جذب و انتقال برخى نيروهاى مستعد محلى به دانشگاههاى برجسته اروپايى و زمينهسازى براى شكلگيرى طبقه جديدى تحت نام روشنفكران محلى و ايجاد زمينه براى اعمال برخى اصلاحات توسط اين گروه در دورههاى بعد. (پديده جذب يا فرار مغزها نيز در همين بخش جاى مىگيرد)؛ تعطيلى مدارس سنتى، مساجد و مكتبخانههاى تحت نظارت علما (براى مثال، در بنگلاش و تاجيكستان توسط انگليسىها و روسها) و تقليل آنها؛ از ميان بردن تسلسل حافظه تاريخى، بريدن از گذشته و نپيوستن به حال؛ كاهش تعلق به سنتها، رسوم، ميراث فرهنگى و هويت قومى به ويژه در نسلهاى جوان؛ تأسيس اماكن مذهبى (همچون ساخت كليسا براى گسترش مسيحيت به ويژه در مناطق آفريقايى)، ممنوع ساختن فعاليتهاى اسلامى، انحلال سازمانهاى مربوط به محاكم شرعى، مصادره اموال مراكز فرهنگى فعال اسلامى، تبديل رسمالخط عربى به لاتين و مجددا لاتين به روسى (بسته به نوع حاكميتهاى استعمارى روسى، انگليسى، فرانسوى، پرتغالى در برخى مناطق)، تبديل مراكز مذهبى (تبديل مساجد به كليساها در برخى مناطق)، تلاش در جهت تغيير افكار عمومى از طريق انتشار نشريات، تأسيس راديو (براى مثال، توسط فرانسوىها در تونس، يا تأسيس راديو و تلويزيون آرامكو توسط شركت نفتى آمريكايى در عربستان و پخش برنامهها به زبان انگليسى)، فرقهسازى و دهها اقدام ريز و درشت ديگر در اين خصوص؛
18. تخريب شخصيت ملى، ايجاد نوعى روانشناسى خودويرانگر با ويژگىهايى همچون احساس خودكمبينى، خودانتقادى، تقليدپذيرى، بىمسئوليتى، بدبينى، افسردگى و پذيرش حقارتوفرومايگىفرهنگى:
نتيجه نهايى تسلط اروپاييان بر نيمكره جنوبى، نوعى عقده حقارت فرهنگى بود. به مردم مستعمرات تلقين شده بود كه اروپاييان از نظر اقتصادى و سياسى برتر از آنان هستند و بنابراين، استحقاق حكومت بر آنها را دارند. وقتى اروپايىها كشورگشايى و استعمار مردم سنتى جهان سوم را آغاز كردند، مردم مستعمرات را چون كودكانى مىدانستند كه براى به دست گرفتن سرنوشت خود بسيار عقبمانده و كوچكاند. كشورگشايان با استدلال القا مىكردند كه چه گروهى قدرت بيشتر دارد، چه گروهى بايد حكومت كند و چه گروهى بايد تسليم شود. اين احساس برترى مذهبى، نژادى و فرهنگى بدون توجه به منشأ آن به طور رسمى (از طريق سيستمهاى آموزشى استعمارى) به افراد بومى منتقل مىشد.30
19. برانگيختن واكنشهاى فرهنگى و ايجاد حساسيت نسبت به برخى ارزشهاى خودى. فانون در حساسيت زنان الجزاير نسبت به حجاب تحت تأثير برخوردهاى خشن فرانسويان با اين پديده مىنويسد:
استعمارزده در برابر حمله استعمارگر به حجاب، ستايش حجاب را علم مىكند. آنچه قبل از آن، در داخل مجموعهاى متجانس، عنصرى عادى به شمار مىرفت، اكنون جنبه «تابو» پيدا مىكند و از اين پس، رويه زن الجزايرى نسبت به حجاب، با رفتار كلى در برابر اشغال سرزمين خويش از طرف بيگانه، ارتباط مىيابد. استعمارزده، هر بار كه استعمارگر روى فلان يا بهمان بخش سنتهايش انگشت مىگذارد، عكسالعمل بسيار شديدى نشان مىدهد.31
20. ايجاد تغييرات جمعيتشناختى همچون بر هم زدن ساخت جمعيتى به زيان بوميان در برخى مناطق مثل آمريكاى لاتين به دليل مهاجرت گسترده اروپاييان و ايجاد شهركهاى مستعمرهنشين، كوچاندن مردم به نواحى مناسب براى تجارت اروپاييان، تجارت برده و انتقال بخشى از جمعيت بومى به مناطق موردنظر استعمارگران. برخى از انديشمندان سياستهاى كنترل جمعيت در مناطق اسلامى را از جمله توطئههاى آشكار و پنهان غرب و استعمارگران مىدانند.
لازم به ذكر است كه حضور استعمار در فلسطين اشغالى از 1917 و صدور اعلاميه بالفور و آثار ناشى از آن، وضعيتى كاملاً متمايز از ساير كشورهاى اسلامى داشته است؛ چه دولت صهيونيستى در تمام مراحل شكلگيرى، استقرار، توسعه و حفاظت، از عنايات خاص دول اروپايى به ويژه انگلستان و در مراحل بعد ايالات متحده آمريكا برخوردار بوده است. از اينرو، وضعيت اين كشور در ميان همه كشورهاى منطقه و نحوه عمل استعمارگران درباره آن، منحصر به فرد و استثنايى مىباشد.32
اهداف استعمار
پديده استعمار را اگر معلول اتفاقات و تصادفات تاريخى ندانيم، قاعدتا همچون همه كنشهاى انسانى تحت تأثير اغراض و اهداف خاصى به وقوع پيوسته و ادامه يافته است. برخى از اهدافى كه عمدتا به صورت پسينى از فحواى ديدگاههاى ارائه شده و واكاوى عملكرد استعمار در مستعمرات استنتاج گرديده، از اين قرار است:
1. توسعهطلبى و تفوقجويى و به تعبير برخى، تحقق عملى ايدئولوژى داروينى و نظريه «تنازع بقا»:33 ادوارد سعيد در توضيح ديدگاه شرقشناسان درباره مردم مشرق زمين و ملل تحت استعمار مىنويسد:
شرقيان در قالب و چارچوبى كه از دل جبرگرايى بيولوژيك (زيستشناسانه) و مواعظ سياسى و اخلاقى بيرون آورده شده بود، نگريسته مىشدند. بدين ترتيب، فرد شرقى با عناصر خاصى در جامعه غربى (همچون مجرمان و بزهكاران، ناقصالعقلها، آدمهاى فقير) پيوند داده مىشد. اين دو گروه (مردم مشرق زمين و ملل تحت استعمار) هويت مشتركى داشتند و بهترين توصيف آن اين بود كه گفته شود: «به نحو رقّتبارى بيگانه و غريب هستند.» كمتر به شرقيان نگاه يا توجه مىشد، بلكه همواره از آنان عبور مىشد! آنان نه به عنوان آحاد مردم و يا شهروندان، بلكه به عنوان مسائل و مشكلاتى كه بايد حل و يا لااقل محصور و محدود مىگرديدند، و يا اينكه سرزمينشان تصرف مىگرديد ـ كارى كه قدرتهاى استعمارى آشكارا مشغول آن بودند ـ مورد بررسى قرار مىگرفتند.34
2. نژادپرستى متمدنانه اروپايى و احساس مسئوليت مردان سفيد به دليل برتر بودن و متمدن بودن ! براى سامان دادن به جهان آشفته و عقبمانده ديگران: گيدنز در بيانى اجمالى مىنويسد: «بيشتر غربىها به استعمار به عنوان اقدامى متمدنكننده نيز مىنگريستند، كه به ارتقاى اقوام بومى از شرايط ابتدايى كمك مىكرد. مبلغان مذهبى مىخواستند مسيحيت را براى كفار به ارمغان ببرند.35
3. بسط فرهنگ و تمدن اروپايى: لروى بوليو با يك تلقّى كاملاً مثبت و جانبدارانه در تعريف استعمار مىنويسد: مستعمره ساختن ديگران عبارت است از ظهور و بروز نيروى رشد و توسعه افراد، نيروى خلّاقيت ذاتى آنها، بزرگ شدن و چند برابر شدن مكانى ايشان، و به بيان ديگر، قرار دادن كل جهان، و يا بخش وسيعى از آن تحت زبان، عادات، عقايد و قوانين كشور استعماركننده.36
4. رقابتهاى سياسى، اقتصادى و نظامى قدرتهاى بزرگ اروپايى طى قرن 16 به اين طرف و تلاش دولتهاى بزرگ براى دستيابى به قدرت و موقعيت بيشتر و برتر در مقايسه با رقبا و افزايش شهرت و اعتبار بينالمللى؛
5. تمايل به بسط جغرافيا، گسترش سرزمين و ايجاد امپراتورىهاى بزرگ به منظور ارتقا و تقويت روحيه ملى و تسرى نفوذ و سلطه سياسى به ساير مناطق جهان؛
6. دستيابى به مواد خام و امكانات و سرمايههاى طبيعى ذىقيمت مورد نياز صنايع پيشرفته (و در مواردى سرزمينهاى حاصلخيز براى كشت محصولات مورد نياز)؛ موادى كه تا پيش از حضور استعمار عمدتا از حيز انتفاع و بهرهبردارى محلى به دور مانده بود.
7. كسب امتيازات اقتصادى، تجارى، سياسى، ادارى، فرهنگى و نظامى؛
8. استقرار در مناطق استراتژيك جهان و امكانيابى هر چه بيشتر به منظور بهرهگيرى از ظرفيت آنها براى اهداف خاص (و در مواردى تأسيس پايگاههاى نظامى در اين مناطق)؛
9. تدارك بازارهاى جديد برونمرزى براى فروش محصولات و مصنوعات رو به افزايش ناشى از توليدات انبوه صنايع كارخانهاى (و بالطبع رونق تجارى و اقتصادى): اين مهم به ويژه در كشورهايى كه به دليل ضعف اقتصاد پولى به تعاملات پاياپاى اقتصادى يعنى دادن مواد اوليه همچون طلا و ساير اقلام قيمتى و متقابلاً اخذ كالاهاى مصرفى تمايل وافر داشتند، يك موقعيت استثنايى براى استعمارگران محسوب مىشد.
10. دستيابى به نيروى كار ارزان مورد نياز تمدن صنعتى و در دوره بعد بازسازى خرابىهاى ناشى از جنگ (تجارت اجبارى برده از آفريقا كه طبق آمار در فاصله 1451 تا 1870 قريب ده ميليون نفر به مناطق تحت سلطه استعمارگران همچون بخشهايى از قاره آمريكا ـ يعنى حوزه تحت نفوذ اسپانيا ـ و برزيل و كشورهاى حوزه كارائيب ـ يعنى مناطق تحت نفوذ فرانسه ـ انتقال داده شدند، مهمترين دليل نياز استعمارگران به نيروى انسانى در مناطق تحت سلطه بود).
11. جبران شكستها و حقارتهاى تاريخى ناشى از جنگهاى طولانىمدت صليبيون در مناطقى از جهان اسلام.
12. تلاش در جهت بسط جغرافيايى و فرهنگى قلمرو حضور مسيحيت به ويژه در مناطق تحت نفوذ اسلام. همراهى ميسيونرهاى مذهبى با كاروان استعمارگران، نشانه گويايى بر تعقيب اين هدف است.
13. انتقال ايدئولوژى انقلابى ماركسيستى ـ سوسياليستى (توسط ارتش سرخ اتحاد جماهير شوروى به مناطق تحت نفوذ)؛
14. تحتالحمايه قرار دادن برخى كشورها متعاقب تقاضاى واقعى يا ساختگى آنها؛
15. ضميمه كردن و ملحق ساختن سرزمينهاى اطراف به قلمرو جغرافيايى خود (براى مثال، لشكركشىهاى متعدد امپراتورى عثمانى به برخى كشورهاى همسايه، عمدتا با هدف ضميمه ساختن آنها به قلمرو خود و به تبع اعمال سلطه بر آنها صورت پذيرفته است.)
توماس مور در كتاب مشهور يوتوپيا در توجيه پديده استعمار با ارجاع به علل مختلف از جمله قانونمندى لايتغير طبيعت، بيان عجيبى دارد كه تنها با منطق طبيعى و قانون زور توجيهپذير است. از نظر وى:
اگر جمعيت آرمانشهر به بالاتر از ميزان ثابت خود برسد، آنها شهروندان ساير شهرها را كه در نزديكترين سرزمينهاى اطرافشان سكونت دارند، به كار مىگيرند، و در هر كجا كه بوميانى سرزمين خالى از سكنه و كشتناشده زيادى در اختيار داشته باشند، به مستعمراتى تحت قوانين آنها تبديل مىشوند. آنها در صورت تمايل با بوميان درمىآميزند، تدريجا با يكديگر تركيب مىشوند و شيوه واحدى از زندگى و رسوم معينى را متناسب با منافع هر دو گروه از آن خود مىسازند و كسانى كه از زندگى بر طبق قوانين آنها سرپيچى كنند، از قلمرو سرزمين كهن خويش رانده مىشوند و اگر با آنها مقابله كنند، جنگ بر عليه آنها تحميل مىشود. اين صرفا يك علت جنگ است. و زمانى كه مردمى از سرزمين خود استفاده نكرده و آن را متروك و عاطل رها كنند، به اقتضاى قاعده طبيعت از استفاده و مالكيت آن محروم خواهند شد.37
شيوههاى استعمار
شيوههاى نفوذ و ورود استعمار به كشورهاى اسلامى، مختلف و متفاوت بوده و هر كشور به تناسب موقعيتش به گونهاى خاص به خيل مستعمرات پيوسته است. مجموعه شيوههاى اعمال شده ـ بر حسب اسناد تاريخى ـ از اين قرارند:
1. ورود بازرگانان اروپايى به ويژه تجار برده با حمايت كشورهاى استعمارگر: براى مثال، ورود اولين تجار اروپايى به كشور سنگال در 1350 و متعاقب آن، زمينهيابى تجارت برده و در دورههاى بعد، حمايت ارتشهاى پرتغال، آلمان، انگليس، هلند و فرانسه از اين تجارت در مناطق تحت نفوذ خود.
2. اشغال نظامى و فتح (در مواردى همراه با ورود كشتىها و دريانوردان): مالزى (1511) و اندونزى (1511) توسط پرتغال؛ الجزاير (1510) توسط اسپانيا؛ سوريه (1516) توسط عثمانى؛ موريتانى (1858)، سوريه (1798)، الجزاير (1827)، گينه (1879)، سنگال (1893) و مراكش (1924) توسط فرانسه؛ گامبيا (1588)، مالزى (1795)، اندونزى (1811)، يمن (1839)، برونئى (1945) و نيجريه (1954) توسط انگلستان؛ قرقيزستان (1683) و تاجيكستان (1870) توسط روسيه تزارى؛ اندونزى (1820) و (1945) توسط هلند؛ ليبى (1912) و آلبانى (1928) توسط ايتاليا؛ سودان (1899) توسط انگلستان و مصر؛ كومور (1450) توسط پرتغال، انگلستان و فرانسه؛ مراكش (1912) توسط اسپانيا و فرانسه؛ افغانستان (1837) توسط ايران؛ افغانستان (1938) توسط انگلستان و روسيه؛ تركمنستان (1924) و افغانستان (1979) توسط شوروى؛ برونئى (1941) و اندونزى (1941) توسط ژاپن. همچنين نبرد ميان رقبا و پيروزى يكى بر ديگرى؛ مثل اشغال اندونزى در 1606 توسط هلندىها پس از پيروزى آنها بر پرتغالىها.
3. ورود استعمار (بدون ذكر كيفيت ورود در منابع تاريخى): ورود پرتغالىها به بحرين (1521) و مالديو (1550)؛ ورود انگليسىها به بنگلادش (1854)، افغانستان (1858)، پاكستان كنونى قبل از جدايى (1803)، نيجريه (1861)، مصر (1882)، مالزى (1895)، عراق (1917)، بحرين (1926) و سودان (1863)؛ ورود اسپانيايىها به برونئى (1580)؛ ورود فرانسوىها به الجزاير (1860)، چاد (1895) و مالى (1898)؛ ورود هلندىها به مالزى (1641)؛ ورود آلمانىها به كامرون (1860)؛ ورود عثمانىها به عراق (1638)؛ ورود انگليسىها و ايتاليايىها به سومالى (1884) (و تجزيه اين كشور به دو بخش مجزا)؛ ورود آمريكايىها به بهانه ارسال مواد غذايى و تأسيس پايگاه نظامى براى استقرار صلح در كشور سومالى (1980). لازم به ذكر است كه شيوه ورود استعمار به اين كشورها، هرچند دقيقا مشخص نشده، اما با رجوع به وضعيت ساير حوزههاى تحت استعمار و مناطق مشابه، نحوه ورود استعمارگران را اجمالاً مىتوان حدس زد. در هر حال، جهل به اين موضوع، مانعى براى تحليل آثار استعمارشدگى اين كشورها ايجاد نمىكند.
4. استمداد و تحتالحمايگى اختيارى (اگرچه ممكن است زمينههاى اين استمداد به ظاهر اختيارى را فشارها و تضييقات خود استعمارگران ايجاد كرده باشد): الجزاير (1520) و مراكش (1580) توسط عثمانى؛ مالديو (1877)، بحرين (1880)، امارات (1892)، قطر (1916)، كويت (1895)، عمان (1904)، عراق (1918) و اردن (1921) توسط انگلستان؛ تونس (1881) توسط فرانسه.
5. جدايى از سرزمين اصلى و الحاق به قلمرو استعمارگر: آذربايجان (1515) جدايى از ايران؛ سوريه (1801)، يمن (1517)، ليبى (1551)، سودان (1820)، قطر (1827)، سودان (1841) و الحاق به عثمانى.
6. تبديل تدريجى به مستعمره تحت تأثير زمينهسازىهاى خاص: سيرالئون (1907) توسط انگلستان؛ سوريه و لبنان (1920) توسط فرانسه؛ آذربايجان (1922) و قرقيزستان (1924) توسط شوروى؛ نيجر (1922) توسط فرانسه؛ ليبى (1939) توسط ايتاليا؛ ليبى (1943) و تبديل شدن به مستعمره مشترك انگلستان، فرانسه و آمريكا.
7. وضع قانون توسط استعمارگر: بنگلادش (1793) و تسلط هند بر آن سرزمين، به موجب قانون مصوب انگليسىهاى مستقر در هند.
8. انعقاد قرارداد جدايى آذربايجان از ايران متعاقب قرارداد گلستان (1813) و تركمانچاى (1828).
9. اشغال نظامى و تشويق به مهاجرت گسترده: فلسطين (1917) با صدور اعلاميه بالفور از سوى انگلستان، اشغال اين سرزمين توسط ارتش انگليس و تشويق يهوديان سراسر جهان به مهاجرت گسترده به سرزمين اشغالى.
10. زد و بند ميان استعمارگران: تجزيه سوريه بزرگ (1916) به سوريه فعلى، لبنان و اردن توسط فرانسه و انگلستان.
11. روابط دوستانه: عربستان (1917) در نتيجه روابط دوستانه ميان سعودىها با انگلستان.
12. اعطاى قيموميت از سوى جامعه ملل: قيموميت لبنان توسط فرانسه (1923).
13. حمايت از حاكميتهاى محلى و كودتاچيان: افغانستان (1979) و حمايت شوروى از كودتاى نورمحمد تركى.
14. ورود بازرگانان به همراه مبلغان مذهبى مسيحى: بنگلادش (1517) توسط پرتغال و سپس انگلستان (1757).
15. دخالت نامرئى و غيرمستقيم: وضعيت ايران از اواخر قرن نوزده تا تقريبا اواخر قرن بيست و وقوع انقلاب اسلامى و نفوذ آشكار و پنهان انگلستان و آمريكا.
واكنشها در مقابل استعمارگران
حضور استعمارگران، دخالتهاى آشكار و پنهان آنها در موضوعات مختلف، ايجاد برخى تغييرات در بافت و ساختار مناطق تحت اشغال، وقوع برخى رويدادها تحت تأثير اين حضور و... به مرور زمان واكنشها و تحركاتى بعضا همسو و غالبا ناهمسو و مخالف را در ميان تودهها و نخبگان مناطق مستعمره براى رويارويى با پديده استعمار و استعمارگران زمينهسازى كرد. در ذيل، به برخى از موارد مستند آن اشاره مىشود:
1. پذيرش و تمكين سلطه استعمار: در برخى كشورها، استعمارگران با اعمال سياستهاى زيركانه و استفاده از پتانسيلهاى محيطى موفق به استمرار سلطه طولانى مدت خويش به صورت حضورى و غيرحضورى بودند. به بيان ديگر، سلطه استعمار در برخى كشورها به دليل ترتب برخى آثار و نتايج، نسبتا مقبول افتاد و تلاش براى رهايى با آهنگى كندتر از ساير مناطق طى شد.
2. رشد زمينههاى اتحاد ملى و تمايلات ملىگرايانه و شكلگيرى نوعى ناسيوناليسم تعرضى: «اگرچه آمدن استعمار با زورآورى و بهرهكشى و اشغال و نژادپرستى و خودبرتربينى همراه بود، اما بىگمان مفاهيم نوينى را نيز با خود آورد كه در تكاپو و تكامل فرهنگهاى زير سيطره نقش داشتند. شايد در اين ميان انديشه «مليتگرايى» را بتوان در بسيارى موارد از انديشههاى اساسى به شمار آورد.»38 و سرانجام، همين دامن زدن به تمايلات ناسيوناليستى و به صحنه كشاندن مردم بود كه زمينه به قدرت رساندن برخى از تربيتيافتگان استعمار به نام «رهبران محلى» را فراهم ساخت. نخبگان جديدى كه تحصيلاتشان آنها را به اين باور سوق داده بود كه سرانجام روزى اداره جامعه را به دست خواهند گرفت، به ناسيوناليستهاى ضداستعمارى مبدل شدند و مدعى بودند كه به نمايندگى از توده مردم سخن مىگويند.39
3. رشد جنبشهاى آزادىخواهانه و استقلالطلبانه و تظاهرات ضداستعمارى: شكلگيرى اتحاديههاى محلى همچون اتحاديه علما و صدور فتاواى جهاد با استعمارگران توسط برخى علماى بلاد، فتواى تحريم برخى قراردادها و اقدام براى برانگيختن خشم عمومى عليه سياستهاى ظالمانه استعمارگران، اعتصابات گسترده و شكلگيرى ارتشهاى خلقى، مبارزات قهرآميز برخى رهبران مذهبى و اخلال در روند فعاليتهاى استعمارگران. در اين ميان، نقش اسلام در مبارزه قهرآميز با استعمارگران بسيار حايز اهميت و توجه است. يكى از تحليلگران در خصوص نقش اسلام در استعمارزدايى از كشورهاى آفريقايى مىنويسد:
بسيارى از مسلمانان از همكارى با اروپاييان اجتناب ورزيدند و از ارتباط با آنها سر باز زدند. در حالى كه مقاومت مسلمانان در برابر توسعه استعمار در قرن نوزدهم جنگجويانه بود، بعد از تثبيت امپراتورىهاى اروپايى مقاومت مسلحانه چندانى وجود نداشت. تنها استثنائات عمده، «مهديون» در نيجريه، «طوارق» در نيجر و جنگجويانى به رهبرى متصوفه در موريتانى و سومالى بودند. مخالفت مسلمانان با حاكميت خارجى عموما تنها غيرمستقيم از طريق مدارس، حركتهاى اصلاحى و اخوت تحت رهبرى متصوفه ابراز مىشد... حاكميت استعمارى همچون ساير بخشهاى جهان اسلام، مسلمانان را به فعاليت اجتماعى، آموزشى و جمعى واداشت.40
4. توسل به اقدامات مسلحانه: وقوع برخى خيزشهاى تودهاى مسلحانه به رهبرى برخى از مجاهدان و مبارزان، بعضا با هدايت و حمايت علماى مذهبى. فرانتس فانون در كتاب دوزخيان روى زمين ضربات روانى امپرياليسم بر مردم مستعمرات به ويژه رهبران آنها را مانع رهايى كامل از قيموميت سفيدپوستان مىداند. وى براى درمان اين وضع، انقلاب خونبار مستعمرات را توصيه مىكند تا آنها بتوانند بدينوسيله فرهنگ ملى نوينى به وجود آورند و با يك ضربه، بندهاى «از خودبيگانگى» فرهنگى را بگسلند.41 البته بخشى از اين انقلاب خونبار در مراحل رهايى به صورت نظامى و مابقى آن براى رهايى كامل از اين سلطه عميق و طولانى، فرهنگى خواهد بود.
5. شكلگيرى و تحكيم همبستگى ملى تحت تأثير دشمن مشترك و ضرورت رويارويى با آن.
6. تحريم خريد كالا از استعمارگران و وابستگان محلى آنها در مراحل قبل از استقلال و ملى كردن اموال استعمارگران پس از خروج ايشان و دستيابى به استقلال.
7. بازگشت مجدد به آثار فرهنگى پيشين، رونقيابى زبانهاى بومى و طرد زبانهاى مورد حمايت استعمارگران: يكى از نويسندگان در توضيح اجراى سياستهاى فرهنگى ناهمخوان استعمارگران و بازتاب آن در دوره استعمارزدايى مىنويسد:
فرانسه در سوريه و لبنان به بهانه اجراى رسالت خويش در اشاعه تمدن، سياست فرهنگى فعالى را در پيش گرفت. در دوره قيمومت، فرانسه زبان دوم سوريه و لبنان بود. مدارس بسيارى در شهرها منحصرا زبان فرانسه را مىآموختند و در قياس با مدارس عربى كمك مالى بيشترى از دولت مىگرفتند و متون درسى تاريخ و علوم اجتماعى و ادبيات هم رونوشت كتابهاى فرانسوى بود. يك نتيجه آشكار شدن مقاصد استعمارى فرانسه آن بود كه پيكار عرب در راه استقلال از صورت مبارزهاى صرفا سياسى بيرون آمد و رنگ فرهنگى نيز به خود گرفت.42
8. ابراز ستيزه و نفرت نسبت به مظاهر و آثار فرهنگى و تمدنى غرب و نمودهاى تكنولوژيكى ناشى از سلطه استعمارگران؛ و نيز مخالفت با نيروهاى داخلى وابسته به آنها: فانون در تقابل فرهنگى و اجتماعى شهرنشينان و روستانشينان در الجزاير تحت تأثير نفوذ استعمار مىنويسد:
دهقانان نسبت به شهرىها نوعى بىاعتمادى از خود نشان مىدهند. شهرى كه لباس اروپايى مىپوشد، به زبان او تكلم مىكند، با او كار مىكند و گاه در محله اروپايى زندگى مىكند، در نظر دهقان به كسى مىماند كه به دشمن پيوسته و از هر آنچه قوميت او را تشكيل مىدهد بريده است. مردم شهر خائنان و خودفروشانى هستند كه با قدرت اشغالگر جورشان جور است و سعىشان اين است كه در محدوده نظام استعمارى كسب موفقيت كنند.43
لازم به ذكر است كه استعمار هرچند با انگيزههاى اقتصادى شروع شد، اما با ترفندهاى ديگرى ادامه يافت و نحوه عملكرد آن در سرزمينهاى تحت استعمار با معيارهاى ديگرى توجيه شد: ورود به جوامع مستعمره در آغاز صرفا با انگيزههاى اقتصادى (غارت و به چنگ آوردن ثروت) و با شيوه نظامى و بسيار خشونتآميز انجام مىگرفت، اما تداوم اين حركت به عقلانى شدن سلطه نظامى در قالب سلطه سياسى نياز داشت. مديريت ميليونها تن از مردمان مستعمرات با هزاران نوع فرهنگ و نظامهاى بىشمار سياسى، اقتصادى و اجتماعى بدون توسل به شناخت آنها امكان نداشت. از اين گذشته، استعمار با پيدايش دولتهاى ملى در تناقضى اساسى قرار مىگرفت. ظهور استعمار در شكل امپرياليستى و دولتى آن در شرايطى صورت گرفت كه كشورهاى اروپايى به سوى دموكراتيزاسيون، تقويت دولت ملى و آزادىها و عدالت اجتماعى و اهميت يافتن افكار عمومى پيش مىرفتند. عملكرد استعمارى در واقعيت به دورانى ديگر همچون عصر فئوداليسم و دولتهاى سلطنتى تعلق داشت، اما در عصر دموكراسى تداوم مىيافت. در نتيجه، در همان حال كه استعمار درون دولت ملى تداوم مىيافت، نقد شديدى نيز عليه آن آغاز مىشد. در برابر اين نقد و براى گشودن اين گره اخلاقى بود كه استعمار به ناچارتلاش كرد با ايدئولوژىها و نظريههاى گوناگون فلسفى، سياسى، اقتصادى و... عملكرد خشونتآميز و غير انسانى خود را توجيه كند.44
لازم به ذكر است كه از ميان 46 كشور مستعمره فوق با حذف مكررات و 73 كشور با محاسبه مكررات (كشورهايى كه در طى دوران استعمار، به طور متوالى مستعمره دو يا سه كشور بودهاند)، سهم و قلمرو سلطه انگلستان 26 كشور (6/35 درصد)، فرانسه 16 كشور (9/21 درصد)، عثمانى 12 كشور (43/16 درصد)، روسيه 5 كشور (84/6 درصد)، پرتغال 5 كشور (84/6 درصد)، آلمان يك كشور (36/1 درصد)، ايتاليا 3 كشور (1/4 درصد)، اسپانيا 3 كشور (1/4 درصد) و هلند 2 كشور (7/2 درصد) مىباشد.
استقلال كشورهاى مستعمره
استقلال به مفهوم سنتى آن، جلوگيرى از مداخله آشكار مستقيم و غيرمستقيم دولتهاى خارجى در امور داخلى يك كشور است. اين معناى از استقلال ناظر به رهايى از سلطه استعمار كهن در مقابل استعمار نو و بيشتر به استقلال سياسى انصراف دارد. دستيابى كشورهاى اسلامى مستعمره به استقلال سياسى عمدتا توأم با شكلگيرى و استقرار حاكميتهاى ملى و تحقق واحدهاى سياسى دولت ـ ملت با اقتضائات ويژه بود. استقرار حاكميت ملى، احتمالاً بارزترين معرف و شاخص استقلال سياسى اين كشورها در مراحل اوليه خروج استعمارگران بود. لازم به ذكر است كه استقلال برخى كشورها با عضويت آنها در سازمان ملل مقارن و مصادف بوده است. شواهد تاريخى به وضوح نشان مىدهد كه بيش از 90 درصد از كشورهاى اسلامى در نيمه دوم قرن بيست و بعد از پايان جنگ جهانى دوم به استقلال دست يافتهاند. خودمختارى محلى كه در مقاطعى به برخى كشورهاى مستعمره اعطا شد، ظاهرا با آنچه در عرف سياسى از آن به «استقلال» تعبير مىشود، تفاوت جدى دارد.
در هر حال، عمر پديده شوم استعمار كلاسيك نيز همچون همه رويدادهاى گذراى عالم انسانى، در مقاطعى از تاريخ به پايان رسيد و طومار حيات استعمارگران اروپايى به رغم خواست آنها، تحت فشار عوامل مختلف درهم پيچيده شد و زمينههاى حاكميت نيروهاى محلى بر سرنوشت خويش فراهم گرديد. جاى بسى تأسف است كه اين سلطه در بيشتر كشورها، در اشكال به ظاهر مقبولتر و موجّهتر و حساسيتزايى كمتر بازتوليد شد و پديده استعمار نوين كه گويا براى بيشتر كشورها، پايانى براى آن متصور نيست، پا به عرصه وجود نهاد. در اين دوره بود كه استعمارگران جديدى همچون ايالات متحده آمريكا وارد ميدان شدند و به سرعت سنگرهاى تحت نفوذ رقباى اروپايى را يكى پس از ديگرى فتح كردند و به شيوههاى نوينى فرايند استعمار را در اشكال مرموزى استمرار بخشيدند. استعمار نو ـ در واقع ـ استمرار سلطه استعمارگران به رغم اعطاى صورى استقلال سياسى به مستعمرات بود.
تمركز اصلى بحث نو استعمارگرايى آن است كه قايل شدن به تمايز ميان استقلال سياسى و استقلال اقتصادى موجب ناديده گرفتن اين نكته مىشود كه وجود استقلال واقعى سياسى در صورت تداوم وابستگى اقتصادى ممكن نيست. استعمار اقتصادى، پيامدهاى جدى سياسى دارد. از اينرو، استقلال سياسى به طور واقعى با پايان يافتن رسمى حكومت استعمارى به دست نمىآيد. جوامع به ظاهر مستقل و حكومتهاى آنها بر اقتصادهاى خود كنترل ندارند. استقلال براى اين مستعمرات پيشين به معناى جايگزينى كنترل سياسى و مستقيم استعمار با كنترلهاى غيرمستقيم اقتصادى، سياسى و فرهنگى استعمار نو بوده است.45
در هر حال، وابستگى كشورهاى مستعمره به وامهاى دريافتى از كشورهاى پيشرفته، سرمايهگذارى شركتهاى خارجى، فناورىهاى پيشرفته، نيازمندى به استخراج منابع، ضرورت تأمين مايحتاج اساسى، تهيه اقلام نظامى، آموزش نيروهاى انسانى متخصص، پيشبرد اهداف بينالمللى، حل مناقشات منطقهاى و... نشانه گويايى از عدم حصول استقلال به معناى دقيق كلمه و بازتوليد استعمار و وابستگى در اشكال جديد است.
تاريخ استقلال سياسى
تاريخ استقلال سياسى كشورها و عضويت آنها در سازمان ملل بر اساس گزارشهاى منتشره برخى سازمانهاى بينالمللى از اين قرار است: اردن: 1947، عضويت: 1955؛ افغانستان: 1907، عضويت: 1946؛ امارات، استقلال و عضويت: 1971؛ اندونزى: 1949، عضويت: 1950؛ بحرين، استقلال و عضويت: 1971؛ بنگلادش: 1971، عضويت: 1974؛ پاكستان، استقلال و عضويت: 1947؛ تركيه، استقلال و عضويت: 1945؛ عربستان سعودى، استقلال و عضويت: 1945؛ قطر، استقلال و عضويت: 1971؛ مالزى، استقلال و عضويت: 1957؛ يمن، استقلال و عضويت: 1967؛ الجزاير، استقلال و عضويت: 1962؛ بنين، استقلال و عضويت: 1960؛ تونس، استقلال و عضويت: 1956؛ چاد، استقلال و عضويت: 1960؛ سنگال، استقلال و عضويت: 1960؛ سودان، استقلال و عضويت: 1956؛ سومالى، استقلال و عضويت: 1960؛ سيرالئون، استقلال و عضويت: 1961؛ كامرون، استقلال و عضويت: 1960؛ كومور، استقلال و عضويت: 1975؛ گامبيا، استقلال و عضويت: 1965؛ گينه، استقلال و عضويت: 1958؛ مصر، استقلال و عضويت: 1945؛ مالى، استقلال و عضويت: 1960؛ نيجر، استقلال و عضويت: 1960؛ نيجريه، استقلال و عضويت: 1960؛ سوريه: 1944، عضويت: 1945؛ عراق: 1932، عضويت: 1945؛ عمان: 1970، عضويت: 1971؛ كويت: 1961، عضويت: 1963؛ لبنان: 1943، عضويت: 1945؛ ليبى: 1951، عضويت: 1955؛ موريتانى: 1960، عضويت: 1961؛ آلبانى: 1912، عضويت: 1955.
شيوههاى استقلاليابى كشورهاى اسلامى
همانگونه كه پيشتر بيان شد، كشورهاى مستعمره، از جمله كشورهاى اسلامى، به شيوههاى مختلف، يكى پس از ديگرى به استقلال سياسى دست يافتند. اهمّ اين شيوهها بر حسب مستندات تاريخى عبارتند از:
1. جنگ و مبارزه قهرآميز با استعمارگران: مبارزه قبايل افغانستان با ارتش انگليس و سرانجام اعطاى استقلال از سوى انگلستان به اين كشور در 1918.
2. اشغال خارجى: اشغال آلبانى توسط ارتش متفقين در 1944 كه منجر به استقلال آن شد؛ استقلال بنگلادش در 1971 و جدايى از پاكستان به كمك ارتش هند.
3. شكست استعمارگر در جنگ جهانى و تضعيف تدريجى توان براى ادامه سلطه: شكست ژاپن در جنگ جهانى دوم در 1945 و اعطاى استقلال به اندونزى از سوى متفقين؛ شكست آلمان در جنگ جهانى دوم و استقلال كامرون در 1960.
4. اعطاى امتيازات ويژه به استعمارگران: رفع قيموميت انگلستان از اردن در 1946 در ازاى اجازه استفاده بىقيد و شرط انگستان از فرودگاههاى اردن در زمان صلح؛ اعطاى استقلال به ليبى در 1951 به شرط قبول تأسيس پايگاه نظامى آمريكا و انگلستان در خاك آن كشور.
5. ظهور رهبران استقلالطلب: فعاليتهاى استقلالطلبانه در بنگلادش در 1950 با اتكا به پشتيبانى از زبان بنگالى به رهبرى شيخ مجيبالرحمن؛ مالزى در 1952 توسط تنكوى عبدالرحمن، رئيس جديد تشكل مسلمانان از طريق ائتلاف با تشكل چينىها و كسب اكثريت پارلمان؛ تونس 1910 استفاده گروههاى مذهبى از مطبوعات براى ترويج انديشههاى استقلالطلبانه.
6. شكلگيرى نهضتهاى رهايىبخش به رهبرى مجاهدان و علماى دين در مناطق مختلف جهان اسلام.
7. شورشهاى داخلى عليه استعمارگران: بنگلادش در 1952 در نتيجه شورشهاى دانشجويى اين كشور كه به كشته شدن 26 نفر و مجروح شدن 400 نفر منجر شد؛ مالديو در 1965 به دنبال 8 سال شورش و درگيرى مردم با قواى ارتش انگليس.
8. ضعف تدريجى كشور استعمارگر در اثر جنگهاى داخلى و خارجى: ضعف و فرسودگى اقتصادى، سياسى و نظامى در اثر شورشهاى داخلى با استعمارگران يا درگير شدن قدرتهاى استعمارى در جنگهاى بيرونى موجب شد تا عرصه را به نفع رقبا خالى كنند. براى مثال: استقلال آلبانى از عثمانى در 1908 به دنبال جنگ بالكان (جنگ بلغارستان، يونان و صربستان با عثمانى)؛ استقلال گينه در 1956 به دنبال اشغال فرانسه از سوى آلمان و اعتصاب كارگران و مبارزات حزب دموكرات.
9. اجراى رفراندوم و همهپرسى استقلالخواهى: الجزاير در 1962؛ كومور در 1975 براى استقلال از فرانسه، تركمنستان در 1990 براى استقلال از شوروى و جيبوتى در 1967 براى استقلال از فرانسه.
10. تأسيس حزب و مبارزه سياسى: استقلال پاكستان در 1906 توسط حزب مسلم ليك به تبع استقلال هند، اندونزى 1949 در نتيجه شكلگيرى احزاب مختلف؛ تاجيكستان 1990.
11. انعقاد پيمان دوستى با استعمارگر: قطر در 1971 و انعقاد پيمان دوستى با انگليس.
12. انصراف از ادعاى مالكيت: انصراف ايران از مالكيت بحرين در 1971.
13. موافقت استعمارگر يا اعطاى استقلال مطلق: يمن در 1934 و قبول پادشاهى امام يحيى توسط انگلستان؛ لبنان در 1943، سوريه 1946 و تونس 1956 از سوى فرانسه؛ عمان 1951، نيجريه 1960، سيرالئون 1961، يمن 1967 و كويت 1961 توسط انگلستان؛ مراكش 1976 توسط اسپانيا؛ سودان 1956، بوركينافاسو 1960 و مالى 1960 توسط فرانسه. در برخى كشورها سلطه استعمار پس از اعطاى استقلال همچنان باقى ماند: اعطاى استقلال به عراق در 1932 و بقاى سلطه انگلستان تا پايان جنگ جهانى دوم؛ اعطاى استقلال به مالديو در 1952 و تداوم حضور انگلستان در پايگاههاى احداثى خود در اين كشور.
14. اعطاى خودمختارى و سپس استقلال: چاد 1958 خودمختارى و 1960 استقلال؛ نيجر 1958 خودمختارى و 1960 استقلال؛ سنگال 1958 خودمختارى و سپس استقلال؛ گامبيا 1963 خودمختارى و 1965 استقلال.
15. توصيه مجمع عمومى سازمان ملل: برونئى 1975، سومالى 1960.
16. فروپاشى امپراتورى استعمارگر: استقلال آذربايجان 1992 از شوروى.
17. جنگ جهانى دوم و پيامدهاى آن كه به وقوع تغييرات عظيم در اوضاع جغرافيايى، سياسى، اقتصادى و فرهنگى جهان از جمله تغيير موقعيت استعمارگران منجر شد.46
18. بيدارى تدريجى ملتهاى تحت استعمار در نتيجه تحولات دنياى پس از جنگ، مانع ديگرى در مسير ادامه سياستهاى كهنه و روشهاى كلاسيك بود.
نتيجهگيرى
عنوان «استعمار» يا «استثمار» معرّف گونهاى از روابط سلطهجويانه و طولى است كه به ويژه در يكى دو قرن اخير ميان برخى از كشورهاى قدرتمند و توسعهطلب اروپايى با بخش عظيمى از كشورهاى ضعيف و توسعهنايافته جهان، از جمله كشورهاى اسلامى برقرار شده است؛ پديدهاى كه هماينك نيز به رغم وقوع برخى تغييرات، در اشكال و گونههاى نوظهور متناسب با اقتضائات عصرى جريان داشته و اهداف خاص خويش را تعقيب مىكند. پديده استعمار به ويژه در عرف سياسى ـ اجتماعى كشورهاى مستعمره همواره با مجموعهاى از اوصاف منفى و مذموم مقارنت يافته و كاربرد آن انبوهى از خاطرات گزنده را در حافظه تاريخى اين ملتها برمىشوراند. ترديدى نيست كه اين رخداد دورانساز نيز همچون همه وقايع تاريخى ـ اجتماعى مهم و پرگستره، تحت تأثير علل، شرايط و زمينههاى مختلف داخلى و خارجى به وقوع پيوسته و استمرار يافته است و بالطبع آثار و پيامدهاى متنوعى را در سطوح مختلف فرهنگى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى، مذهبى و ارتباطاتى براى كشورهاى مستعمره و احيانا كشورهاى استعمارگر موجب شده است. كشورهاى اسلامى نيز همچون ساير كشورهاى مستعمره به يمن اقدامات و تمهيدات رهايىبخش، جنبشها و خيزشهاى تودهاى و در مواردى تحمل هزينههاى سنگين، در چند دهه بعد از جنگ جهانى دوم يكى پس از ديگرى به اخذ استقلال نسبى در بعد سياسى آن نايل آمده و به پديده موسوم به «استعمار كهن» در ظاهر خاتمه دادهاند. اگر عضويت در سازمان ملل معرف استقلال سياسى شمرده شود، تقريبا همه كشورهاى اسلامى موجود به اين منزلت ارتقا يافتهاند. البته اين سطح از استقلال، هيچگاه به معناى استقلال كامل و رهايى همهجانبه از سلطه استعمارگران قديم و جديد و استكبار جهانى نبوده و نيست. نظر به تفكيك عناصر مذكور در محورهاى اصلى نوشتار، تكرار آنها در نتيجهگيرى ضرورتى ندارد.
منابع
- ـ اتوتايل، ژئارويد و ديگران، انديشههاى ژئوپليتيك در قرن بيستم، ترجمه محمّدرضا حافظنيا و هاشم نصيرى، تهران، دفتر مطالعات سياسى و بينالمللى، 1380.
- ـ ارگانسكى، اى. اف. ك، سياست جهان، ترجمه حسين فرهودى، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1355.
- ـ اسميت، برايان كلايو، فهم سياست جهان سوم، ترجمه اميرمحمّد حاجىيوسفى و محمّدسعيد قاضى نجفى، تهران، دفتر مطالعات سياسى و بينالمللى، 1380.
- ـ بديع، برتران، توسعه سياسى، ترجمه احمد نقيبزاده، تهران، قومس، 1376.
- ـ پهلوان، چنگيز، فرهنگشناسى، تهران، قطره، چ دوم، 1382.
- ـ پيتون، پان، دلوز و امر سياسى، ترجمه محمّد رافع، تهران، گام نو، 1383.
- ـ حمد، تركى، فرهنگ بومى و چالشهاى جهانى، ترجمه ماهر آموزگار، تهران، مركز، 1382.
- ـ زهاوى، صالح و فاضل حمه، المشروعات المشتركه وفقا لقوانين الاستثمار، عراق، مطابع دارالحكمه للطباعه و النشر، 1990م.
- ـ ساعى، احمد، درآمدى بر شناخت مسائل اقتصادى سياسى جهان سوم، تهران، قومس، چ دوم، 1375.
- ـ ساعى، احمد، مسائل سياسى ـ اقتصادى جهان سوم، تهران، سمت، 1377.
- ـ ساعى، احمد، نظريههاى امپرياليسم، تهران، قومس، 1376.
- ـ سعيد، ادوارد، شرقشناسى، ترجمه عبدالرحيم گواهى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چ چهارم، 1383.
- ـ شهبازى، عبداللّه، زرسالاران يهودى و پارسى، استعمار بريتانيا و ايران، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاى سياسى، 1377.
- ـ علىزاده، حسن، فرهنگ خاص علوم سياسى، تهران، روزبه، 1381.
- ـ عنايت، حميد، سيرى در انديشه سياسى عرب، تهران، اميركبير، چ دوم، 1358.
- ـ فانون، فرانتس، استعمار ميرا، ترجمه محمّدامين كاردان، تهران، خوارزمى، 1356.
- ـ فانون، فرانتس، مغضوبين زمين، ترجمه ف. باقرى، تهران، مولى، 1361.
- ـ فربد، ناصر، عصر استعمارزدايى، تهران، اميركبير، چ دوم، 1357.
- ـ فكوهى، ناصر، انسانشناسى شهرى، تهران، نى، 1383.
- ـ فكوهى، ناصر، تاريخ انديشه و نظريههاى انسانشناسى، تهران، نى، چ دوم، 1382.
- ـ فيندلى، كاترو، جان م. راثنى، جهان در قرن بيستم، ترجمه بهرام معلمى، تهران، ققنوس، 1379.
- ـ كاظمى، سيد علىاصغر، روابط بينالملل در تئورى و در عمل، تهران، قومس، چ سوم، 1378.
- ـ گيدنز، آنتونى، جامعهشناسى، ترجمه منوچهر صبورى، تهران، نى، چ دوم، 1374.
- ـ لاپيدوس، ايرا. ام.، تاريخ جوامع اسلامى قرون نوزدهم و بيستم، ترجمه محسن مدير شانهچى، مشهد، آستان قدس رضوى، 1376.
- ـ ملكوته، راما و رائو و نارا سيمها، روابط بينالمللى، ترجمه على صلحجو، تهران، بنياد، 1368.
- ـ ورجاوند، پرويز، پيشرفت و توسعه بر بنياد هويت فرهنگى، تهران، شركت سهامى انتشار، چ دوم، 1378.
- - Encyclopedia of the Worlds Minorities; ed. by Carl Skutsch, New York and London, Routledge, 2005.
- - International Encyclopedia of the Social Sciences, New York, the Macmillan Company and The Free Press, 1972.
- - International Encyclopedia, Grolier, NewYork and Montreal, 1966.
- - More, Thomas, Utopia, ed by E. Surtz and J.H. Heyter, New Haven and London, 1965.
- - The World Book Encyclopedia; World Book, Inc, U.S.A, Chicago, 1985.
پى نوشت ها
- 1 دانشجوى دكترى ارتباطات، دانشگاه امام صادق عليهالسلام. دريافت: 25/11/88 ـ پذيرش: 12/2/89.
- 2ـ اى. اف. ك. ارگانسكى، سياست جهان، ترجمه حسين فرهودى، ص 284.
- 3. Colonialism.
- 4ـ حسن علىزاده، فرهنگ خاص علوم سياسى، ص 73.
- 5ـ احمد ساعى، مسائل سياسى ـ اقتصادى جهان سوم، ص 45.
- 6 International Encyclopedia of the Social Sciens, p. 384.
- 7. Colony.
- 8. International Encyclopedia, p. 32.
- 9ـ وهلر به نقل از: احمد ساعى، نظريههاى امپرياليسم، ص 78.
- 10ـ ناصر فكوهى، انسانشناسى شهرى، ص 102.
- 11ـ برايان كلايو اسميت، فهم سياست جهان سوم، ترجمه اميرمحمّد حاجى يوسفى و محمّدسعيد قاضى، ص 67.
- 12ـ اى. اف. ك. ارگانسكى، سياست جهان، ص 315.
- 13. Encyclopedia Of The Worlds Minorities, p. 322.
- 14ـ احمد ساعى، درآمدى بر شناخت مسائل اقتصادى ـ سياسى جهان سوم، ص 28.
- 15ـ كاترو، جان م. راثنى فيندلى، جهان در قرن بيستم، ترجمه بهرام معلمى، ص 383.
- 16ـ ادوارد سعيد، شرقشناسى، ترجمه عبدالرحيم گواهى، ص 79.
- 17ـ دائرهالمعارف آمريكانا، به نقل از: عبداللّه شهبازى، زرسالاران يهودى و پارسى، استعمار بريتانيا و ايران، ص 277.
- 18ـ راما ملكوته و ناراسيمها رائو، روابط بينالمللى، ترجمه على صلحجو، 126ـ128.
- 19. The World Book Encyclopedia, p. 657.
- 20ـ ناصر فربد، عصر استعمارزدايى، ص 4.
- 21ـ پان پيتون، دلوز و امر سياسى، ترجمه محمد رافع، ص 233.
- 22ـ احمد ساعى، نظريههاى امپرياليسم، ص 65.
- 23ـ ر.ك: پرويز ورجاوند، پيشرفت و توسعه بر بنياد هويت فرهنگى.
- 24ـ برتران بديع، توسعه سياسى، ترجمه احمد نقيبزاده، ص 164
- 25ـ سيد علىاصغر كاظمى، روابط بينالملل در تئورى و در عمل، ص 142.
- 26ـ چنگيز پهلوان، فرهنگشناسى، ص 142.
- 27ـ سيد علىاصغر كاظمى، روابط بينالملل در تئورى و در عمل، ص 145.
- 28ـ برايان كلايو اسميت، فهم سياست جهان سوم، ص 87.
- 29ـ ر.ك: صالح الزهاوى و فاضل حمه، المشروعات المشتركه وفقا لقوانين الاستثمار، ص 90ـ94.
- 30ـ احمد ساعى، درآمدى بر شناخت مسائل اقتصادى ـ سياسى جهان سوم، ص 45.
- 31ـ فرانتس فانون، استعمار ميرا، ترجمه محمّدامين كاردان، ص 50.
- 32ـ براى اطلاعيابى از نحوه عمل استعمارگران، پيامدهاى استعمار و واكنشهاى منطقهاى در قبال جريان استعمار در كشورهاى عربى، ر.ك: گروه نويسندگان آكادمى علوم شوروى، 1367؛ يونان لبيب رزق، 1423، ص 467ـ481. براى اطلاع از نقش استعمار در فرقهسازى در جهان اسلام، به ويژه جريان وهابيت، ر.ك: انطونيوس، 1980: ص 452ـ470.
- 33ـ ژئارويد اتوتايل و ديگران، انديشههاى ژئوپليتيك در قرن بيستم، ترجمه محمدرضا حافظنيا و هاشم نصيرى، ص 59.
- 34ـ ادوارد سعيد، شرقشناسى، ص 371.
- 35ـ آنتونى گيدنز، جامعهشناسى، ترجمه منوچهر صبورى، ص 560.
- 36ـ به نقل از: ادوارد سعيد، شرقشناسى، ص 392.
- 37. Thomas More, Utopia, p. 137.
- 38ـ تركى حمد، فرهنگ بومى و چالشهاى جهانى، ترجمه ماهر آموزگار، ص 54.
- 39ـ ايرا. ام. لاپيدوس، تاريخ جوامع اسلامى قرون نوزدهم و بيستم، ترجمه محسن مديرشانهچى، ص 344.
- 40ـ همان، ص 349ـ350.
- 41ـ احمد ساعى، نظريههاى امپرياليسم، ص 106.
- 42ـ حميد عنايت، سيرى در انديشه سياسى عرب، ص 244.
- 43ـ فرانتس فانون، مغضوبين زمين، ترجمه ف. باقرى، ص 116.
- 44ـ ناصر فكوهى، تاريخ انديشه و نظريههاى انسانشناسى، ص 115.
- 45ـ برايان كلايو اسميت، فهم سياست جهان سوم، ص 196.
- 46ـ احمد ساعى، درآمدى بر شناخت مسائل اقتصادى ـ سياسى جهان سوم، ص 29.