ادراکات از دیدگاه هیوم
Article data in English (انگلیسی)
ادراکات از دیدگاه هیوم
حمیدرضا ورکشى1
چکیده
دیوید هیوم از برجستهترین فیلسوفان تجربهگراى غرب است که با تقسیم ادراکات به انطباعات و تصوّرات، تجربه حسى را منبع اصلى کسب معرفت قابل اطمینان دانست. دیدگاه هیوم در این خصوص گرانیکاه نظریه او در معرفت است و در سایر تعالیم فلسفى او تأثیر اساسى دارد؛ نظیر رأى او در باب علیت، که موجب شهرت وى در فلسفه است. همچنین آراى او درباره جوهر جسمانى و نفس و مفاهیم کلى و در نهایت علم مابعدالطبیعه. بر همین نظریه مبتنى است. آرا و اندیشههاى هیوم تأثیر شگرفى بر فلسفه و معرفتشناسى در غرب داشته است. این نوشتار با رویکرد نظرى، به نقد و بررسى دیدگاه او درباره ادراکات مىپردازد.
کلیدواژهها: هیوم، ادراکات، انطباعات، تصوّرات، جوهر، نفس، علیت.
مقدّمه
دیوید هیوم فیلسوف اصالت تجربى و کسى است که در حق او گفتهاند همه لوازم منطقى نظریه اصالت تجربه را به دست داده است. او نخستین فیلسوفى است که مابعدالطبیعه را به طور مطلق رد کرد. هیوم مانند دو فیلسوف تجربهگراى پیش از خود، یعنى لاک و بارکلى، تجربه حسى را منبع اصلى کسب معرفت قابل اطمینان مى دانست. او با مهارت فلسفى و هوشیارى خاص خود، مکتب حسگرایى را تا نهایت مرزهاى تجربهگرایى پیش برد.1 او شکگرایى را نیز تا نهایت مرزهاى خود پیش برد، به گونهاى که او را وارث شکگرایى یونانى مىدانند.2 عمدى بودن شکّاکیت هیوم محل نزاع است، اما بىگمان شکّاکیت نتیجه منطقى آراى اوست.3
بر این اساس ضرورت احساسشده تلاش نوشتار حاضر بر آن است که به تبین ادراکات از دیدگاه هیوم و تأثیرش بر دیگر آراى وى پرداخته و به گونهاى مستدل دیدگاه و آراى او را نقد نماید.
ادراکات
منشأ تصوّرات
نزاعى که بین فیلسوفان عقلگرا و تجربهگرا در بحث معرفت در فلسفه جدید وجود دارد، عمدتا مربوط به مبحث منشأ تصوّرات است. نزاع بر سر این است که آیا همه تصوّرات ما از حس و تجربه به دست آمده یا نه یک سلسله تصوّرات فطرى یا معقولات فطرى هم وجود دارد. نظر هیوم در خصوص منشأ تصوّرات گرانیکاه نظریه او در معرفت است و در سایر تعالیم فلسفى او تأثیر اساسى دارد؛ نظیر رأى او در باب علیت، که موجب شهرت وى در فلسفه است. همچنین آراى او درباره جوهر جسمانى و نفس و مفاهیم کلى و در نهایت علم مابعدالطبیعه. همگى بر همین نظریه مبتنى است.
انطباعات و تصوّرات
هیوم همه محتویات ذهن را ادراک مىنامد. وى همه ادراکات ذهن را به دو دسته یا دو نوعِ انطباعات و ایدهها یا تصوّرات تقسیم مىکند. منظور هیوم از «انطباعات» دادههاى بىواسطه ادراک حسى (ظاهرى یا باطنى) است. این ادراکات اعم از ادراکات به حس ظاهرى مانند آگاهى ناشى از دیدن یاشنیدن و... و ادراکات به حس باطنى مانند آگاهى از درد و احساس غضب و محبت و... است. این نوع ادراکات صرفا در هنگام تماس و مواجهه مستقیم حواس با مدرَک حسى ایجاد مىشود.
اما تصوّرات یا ایدهها، نسخهها و صورتهاى خفیف و کمرنگ انطباعاتاند، بدین صورت که پس از قطع ارتباط مستقیم حسى فاعل شناسا با شىء مدرک، صورت ضعیف آن شىء به کمک حافظه یا متخلیه باقى مىماند که هیوم آن صورت کمرنگ و ضعیف را تصور یا ایده یا فکر نامیده است. با مثالهایى مىتوان مطلب را بیشتر توضیح داد. هنگامى که چشمان خود را مىبندم، اگر پیش از آن به اتاقم نگریسته باشم و آنگاه به آن بیندیشم تصوّراتى که حاصل مىکنم، از بازنمودهاى دقیق انطباعات من است.4
تفاوت انطباعات و تصوّرات
هیوم تفاوت بین انطباعات و تصوّرات را برحسب وضوح توصیف مىکند؛ بدین معنا که تفاوت آنها را در درجات روشنىشان در ذهن مىداند. ادراکاتى که روشنى بیشترى دارد، انطباع نامیده مىشود و تمام احساسات، و عواطف و انفعالاتى را که در نفس آدمى پدید مىآید، دربر مىگیرد. صور خفیف این انطباعات را در ذهن تصوّرات مىگویند.5 به اعتقاد هیوم جز موارد استثنایى مانند حالات تب و جنون و... همیشه انطباعات از تصوّرات نیرومندتر و واضحترند. اما با وجود این روشنترین تصوّرات از محوترین احساس و انطباع فروتر است.6
او معیار دیگرى را نیز براى بازشناسى انطباعات از تصوّرات بیان مىکند7 و آن عبارت است از اینکه ما قادر به درک دو عنصر یا مقوله متفاوت هستیم: ابتدا برداشتهاى حسى که به صورت اولیه و ابتدایىاند و پس از آن ایدههایى که از طریق تداعى برداشتهاى ما در سایه برداشتهاى مشابه قبلى پدید مىآیند.8 پس دادههاى بىواسطه تجربه و احساس را انطباع مىنامند و برداشتهاى مشابه از دادههاى حسى پس از انقطاع حاسّ از محسوس را تصور مىنامند.
از نظر هیوم ادراکات ـ اعم از ایدهها و انطباعات ـ به بسیط و مرکب تقسیم مىشوند. مثلاً ادراک یک پاره رنگ سرخ انطباعى بسیط، و صورت متخیل همین پاره رنگ سرخ تصورى بسیط است. اما اگر از بالاى تپهاى به شهرى نگاه کنیم، در آن صورت یک انطباع مرکب از آن شهر به دست مىآید؛ زیرا شهر مرکب ار برجها، ساختمانها، خیابانها، کوچهها و جز اینهاست و هنگامى که به آن شهر مىاندیشیم، تصورى مرکب از آن شهر خواهیم داشت.9
وى مىگوید: تصوّرات و انطباعات، همیشه مطابق یکدیگرند10 و نیز مىگوید: هر تصور بسیط، داراى تأثرى بسیط است که با آن همانند است.11 به نظر مىآید قوّه خیال آدمى پایبند واقعیت نیست و از هر چیزى نامحدودتر است و حتى در اختیار خود انسان هم نیست و مىتواند به ماوراى عالم واقع پرواز کند و چیزهایى بیافریند که در طبیعت یافت نمىشود، با این حال اگر آنچه را ساخته قوّه خیال است به اجزاى آن تجزیه کنیم، درمىیابیم تصوّراتى هستند بسیط که از انطباعات متناظر با خود استنساخ شدهاند. هنر قوّه خیال فقط ترکیب همین تصوّرات بسیط است و نمىتواند چیزى بیافریند که انسان هیچ انطباعى از آن نداشته باشد. کوه زرین، اسب بالدار، دریاى جیوه و امثال اینها همه امور مرکبى هستند که قوّه خیال، آنها را از ترکیب تصوّراتى بسیط که حاصل انطباعاند، ایجاد کرده است. بنابراین او معتقد است پس از تجزیه و تحلیل مرکبها به بسایط، هر تصورى باید به انطباعى بازگردد؛ چون در غیر این صورت آن تصور ساخته ذهنى است و کاشف از خارج نخواهد بود.12
انطباعات احساس و بازتابى
انطباعات از نظر هیوم به دو دسته تقسیم مىشوند: 1. انطباعات احساس؛ 2. انطباعات بازتابى. انطباعات احساس، دادههاى بىواسطه حواس ظاهرى و باطنىاند و منشأ پیدایش این نوع انطباعات تأثیر و تأثر حسى است، در حالى که انطباعات بازتابى، بازتاب به یاد آوردن یا احضار یک تصورند که آن تصور خود از انطباعى حسى گرفته شده است، ولى از چنان نیرو و تأثیرى برخوردار است که منشأ پیدایش یک انطباع ثانوى در درون ما مىشود که آن را «انطباعات بازتابى» مىشماریم. هیوم در اینباره چنین مىگوید: انطباعات هم به دو دسته تقسیم مىشوند: انطباعات احساس و انطباعات بازتاب. قسم اول به لحاظ اصل و ریشه، از علل ناشناخته، در ذهن پدید مىآید و دومى تا حد زیادى، به ترتیب زیر از تصوّرات ما ناشى مىشوند، یک انطباع نخست به حواس ما برمىخورد و سبب مىشود که گرما، سرما، تشنگى، گرسنگى یا فلان نوع لذت یا الم را احساس کنیم. ذهن از این انطباع نسخهاى مىگیرد که پس از متوقفشدن انطباع باقى مىماند و ما آن را تصور (ایده) مىنامیم. این تصور لذت یا الم وقتى به نفس بازمىگردد انطباعات تازه لذت و کراهت، امید و بیم، تولید مىکند که مىتوان آنها را به معناى دقیق، انطباعات بازتاب نامید؛ زیرا که از آن نشئت گرفتهاند. همینها هم باز با حافظه و تخیل نسخهبردارى شده، به صورت ایده در مىآیند که شاید همین ایده باز خود، انطباعات و ایدههایى تولید کند.13
استدلال هیوم بر تحلیلش از منشأ تصوّرات
در نظر هیوم، آنچه گفته شد، یعنى مسبوق بودن همه تصوّرات به انطباعات امرى است روشن و دریافت آن به هیچرو به قوّه دقیق یا استعداد فلسفى نیاز ندارد. هیوم براى این امر، با وجود آنکه مىگوید بدیهى است، دو دلیل اقامه مىکند:
در برهان اول از استقرا به دست آمده است، مىگوید: ما اگر افکار یا تصوّرات خود را ـ هرقدر پیچیده و مرکب باشند ـ تحلیل کنیم، مىبینیم به تصوّرات بسیطى تجزیه مىشوند که هریک از آنها نسخه یک احساس سابقاند. حتى تصوّراتى که در وهله اول بسیار دور از این منشأ به نظر مىآیند، پس از بررسى دقیق معلوم خواهد شد که ناشى از آناند. مثلاً تصور خدا به معنى موجود عاقل، حکیم و خیر نامتناهى، از تأمّل در ذهنیات خودمان و افزایش صفات خیر و حکمت تا درجه نامتناهى حاصل شده است. دامنه این جستوجو را مىتوانیم تا هر جا که مىخواهیم بگسترانیم. ولى همواره خواهیم دید که هر تصورى را که بررسى مىکنیم، نسخه انطباعى است از احساس شبیه خود. بعد مىافزاید: هر که موافق ما نیست مورد نقضى عرضه کند.14
برهان دوم هیوم نیز قوىتر از برهان اول نیست؛ چه، آن نیز حاصل تجربه است. او مىگوید: اگر فردى به سبب نقص یکى از حواس خود از نعمت آن حس محروم باشد، از تصوّرات مربوط به آن حس نیز محروم خواهد بود. شخص نابینا مفهوم رنگ و شخص ناشنوا مفهوم صوت را درک نمىکند و همین که نقص آنها مرتفع و باب آن حواس باز شود، تصوّرات مربوط به هریک وارد ذهن آنها خواهد شد. همینطور است حکم اشیایى که تاکنون هیچیک از حواس ما را تحریک نکرده و بر آنها عرضه نشدهاند. یعنى ما تصورى از چنین اشیایى نداریم؛ مثل زنگیان آفریقا که تصورى از شراب ندارند. مطلبى که ذکر شد در خصوص امور نفسانى نیز صادق است. یعنى مثلاً فردى که به سبب سلامت نفس هیچ وقت احساس حسادت یا حقد نمىکند، تصورى هم از این احساس ندارد، یا فرد خودخواه و خودپسند درکى از مروت و محبت ندارد. همچنین مىتوان نتیجه گرفت ممکن است موجوداتى باشند با حواسى غیر از حواس ما و در نتیجه با تصوّراتى غیر از تصوّرات ما؛ زیرا درک حواس آنها تنها از طریق عمل احساس ممکن است که چون ما آن حواس را نداریم آن عمل احساسى و ادراکى را هم نداریم و البته فاقد آن تصوّراتى هستیمکهازدروازهآنحواسواردذهنمىشوند.15
استثنایى از قاعده کلى منشأ تصوّرات
هیوم بعد از اقامه این دو برهان مىگوید: قاعده کلى ما در مورد انطباعات و تصوّرات و برگشت هر تصورى به انطباع مخصوص به خود، فقط ممکن است در یک مورد صادق نباشد که در آن مورد تصورى حاصل شود که مسبوق به انطباع نباشد و آن این است: همانطور که رنگهاى گوناگونى که از راه چشم وارد ذهن مىشوند در عین شباهت از هم متمایزند و چنانکه اصوات متعددى که از راه گوش وارد مىشوند در عین شباهت جدا از یکدیگرند، همانطور هم مراتب مختلف از طیف یک رنگِ به خصوص نیز با هم تفاوت دارند؛ زیرا اگر متفاوت نباشند، تمایز بین دو رنگ کاملاً مغایر با هم نیز، از میان خواهد رفت. حال فرض کنیم شخصى طى مدت سى سال انواع مختلف رنگها را دیده باشد غیر از مرتبه خاصى از رنگ معینى مثلاً رنگ کبود. اکنون اگر همه مراتب رنگ غیر از همان مرتبه خاص را بر چشم او عرضه کنیم، وى جاى این مرتبه خالى را احساس مىکند؛ چون مرتبه قبلى و مرتبه بعدى را مىبیند.
حال سؤال این است که آیا شخص مفروض مىتواند به مدد قوه تخیل خود تصورى از مرتبه مفقود بسازد یا نه؟ به نظر من مىتواند و کم هستند کسانى که بگویند نمىتواند. نتیجه این آزمون آن است که پس تصورى هم وجود دارد که مسبوق به انطباع نباشد؛ اما این مورد استثنا به قدرى نادر است که قابل اعتنا نیست و چیزى از اعتبار این اصل کلى کم نمىکند.16
هیوم تجربهگراى تمام عیارى است که هر نوع ادراکى را که ریشه و اساسى در تجربه نداشته باشد، به رسمیت نمىشناسد. اگر در ذهن ایدهاى باشد که قابل بازگشت به انطباعى نباشد، تیغ وى آن ایده را بىمعنا مىشمارد.
منشأ تصدیقات
چنانکه پیشتر اشاره شد، نزاع اساسى عقلگرایان و تجربهگرایان مربوط به منشأ تصوّرات است. اما اختلاف دیگرى نیز بین این دو گروه فیلسوفان وجود دارد که مربوط به تصدیقات است. آن اختلاف در این است که آیا همه تصدیقات ما از استقرا و تجربه حاصل مىشود، یا اینکه یک دسته تصدیقات بدیهى عقلى مقدم بر تجربه هم داریم که بدون آنها دستیابى به تصدیقات نظرى اعم از عقلى و تجربى ناممکن است؟ این قضایاى عقلى معیار اصلى و درجه اول تفکراتاند، نظیر اصل امتناع تناقض که در خصوص این مطلب در فصل سوم از دیدگاه هیوم به طور مستوفى بحث خواهیم کرد. فعلاً سخن در این است که آیا هیوم تصدیقات و اصول بدیهى عقلى مقدم بر تجربه را پذیرفته یا به کلى منکر آنهاست؟
هیوم درباره موضوع مورد بحث آشکارا سخنى نگفته است. یگانه اصل عقلانى که از آن سخن گفته و به یقین مىتوان گفت که وى این اصل را مؤخر از تجربهاش مىداند، همان اصل علیت است. اما آنچه وى در خصوص اقسام موضوعات تعقل و تحقیق آدمى مىگوید، مطالبى در باب اصول بدیهى عقلى به دست مىدهد.
وى مىگوید: همه موضوعات عقل و پژوهش آدمى را مىتوان به طبع به دوگونه بخش کرد: نسبتهاى تصوّرات و امور واقع، از گونه نخستیناند. علوم هندسه، جبر و حساب و خلاصه هر تصدیقى که به شهود یا به برهان یقینى است... امور واقع، که دومین موضوعات عقل آدمىاند، به همان شیوه مسلّمداشتنى نیستند؛ و نیز گواهى ما بر راستیشان هر اندازه هم که زیاد باشد، بر همان طبع گواهى پیشگفته نیست.17
بیان اینکه سه برابر عدد 5 بانصف عدد 30 مساوى است، بیان نسبت میان دو عدد است. این دسته از قضایا با تفکر محض و بدون اتکا به وجود اشیا در خارج، قابل کشفاند. قضایایى که اقلیدس اثبات کرده، حتى اگر هیچ نوع دایره و مثلثى در عالم وجود نداشته باشد، درستى و قطیعت ابدى خواهند داشت. امور واقع که دومین قسم تفکر آدمىاند، مانند «خورشید هر صبح طلوع خواهد کرد» مثل قسم اول یقینى و مسلّم نیست.18
نسبتهاى بین تصوّرات یا ایدههاى ریاضیات، پیش از تجربه و قضایاى مربوط به آنها قضایایى تحلیلى است که انکار آنها مستلزم تناقض است؛ چون محمول این قضایا و در حد موضوعشان مأخوذ است. اما نسبتهاى میان امور واقع، مولود تجربه است و پسین و بعد از تجربه نامیده مىشود. قضایاى مربوط به اینها ترکیبى است و انکار آنها مستلزم تناقص نیست.19
از این کلام هیوم برمىآید که وى اصول امتناع تناقض، هوهویت و این اصل را که اگر امرى صادق باشد، لوازم آن هم صادق است، امرى مقدم بر تجربه مىداند که صحت آن از تجربه حاصل نشده است.20
با این ترتیب باید گفت هیوم به برخى تصدیقات مقدم بر تجربه اعتقاد دارد. منتهى هیوم این اصول را تنها در ذهن معتبر مىداند و صرفا از جنبه مفهومى به آنها مىنگرد و در عالم مفاهیم و تصوّرات براى آنها اعتبار قائل است نه در عالم اعیان و موجودات.21
جوهر
در فلسفه انسان به دنبال تحویل کثرات به وحدت است و گرایش به ثبات نیز دارد. از اینجاست که عقل آدمى در پى آن است که وراى صیرورتها و تغییرات و تحولات امر ثابت و اصل پایدارى بیابد، و همچنین تمایل سومى در انسان وجود دارد که آن تمایل به استقلال و موجود مستقل است. پس یافتن موجود واحد ثابت مستقل، مقصود آدمى است. یکى از نشانههاى وجود این سه تمایل در انسان سعى اوست در یافتن جوهر اشیا. همچنین معناى لفظ جوهر است؛ چراکه لفظ جوهر (substance) مرکب از دو جزء است (sub) به معنى زیر و (stance) به معنى ایستاده22 که مجموعا به معناى چیزى است که در زیر ظواهر پایدار و مستمر است. چنانکه مىبینیم این اصطلاح مشعر به هر سه خصوصیت ثبات، مستمر و حتى وحدت است.23
موضوع جوهر از موضوعات مهم در فلسفه است و نزاع بر سر این که آیا جوهرى جسمانى که تمام کیفیات مادى متکى به آن باشد وجود دارد یا نه و همین طور جوهرى نفسانى که تکیهگاه تمام اعراض نفسانى از قبیل علم و ادراک و اراده باشد. هیوم با وفادارى به مبانى اصالت تجربه، صریحا هم جوهر جسمانى و هم جوهر نفسانى را انکار مىکند.
جوهر جسمانى
او در خصوص جوهر جسمانى مىگوید: نه از انطباع احساسات ناشى است؛ چون هیچکس تصدیق ندارد که جوهر عبارت از رنگ یا صدا یا مزّه است و نه از انطباع بازتابى؛ چون کسانى که از جواهر سخن مىگویند از این کلمه انفعالات یا عواطف را نمىخواهند.24 وى مىگوید: جوهر تصورى است مرکب از تصوّرات بسیط که متخیله یگانهشان گردانده است و نامى ویژه به آنها داده شده است که به یارى آن مىتوانیم چنان مجموعه را براى خودمان یا براى دیگران فراخوانیم.25
جوهر نفسانى
در باب جوهر نفسانى هیوم در دو بحث تحت عناوین «تجردنفس»و«اینهمانىشخصى»بهتفصیلسخنگفتهاست.
تجرد نفس
وى در خصوص تجرد نفس مىگوید: بنابر قاعده کلى مسبوقیت هر تصورى به یک انطباع باید پرسید انطباعى که ما از نفس داریم چیست؟ فیلسوفانى که مدعى وجود جوهر نفسانىاند به من بگویند انطباع نفس مشخصا از کدام راه و از کدام شىء به دست آمده است. آیا انطباع نفس از انطباعات احساس است یا از انطباعات بازتابى؟ آیا انطباعى است مطبوع یا دردناک؟ همیشه هست یا گاهى؟ نگویند جوهر چیزى است قائم به ذات و همین تعریف آن را از اعراض یعنى از ادراکات متمایز مىسازد و مفهوم آن را روشن مىکند؛ زیرا در پاسخ مىگویم این تعریف بر هر ادراکى نیز صادق است. ادراکات ما نیز خود به هیچ چیزى نیازمند نیستند. هر ادراکى متمایز و مستقل از ادراکات است. بنابراین مىتوان آن را جوهر دانست؛ لذا نه با ملاحظه منشأ تصوّرات و نه با توسل تعریف، با هیچیک نمىتوان مفهوم رضایتبخشى از جوهر نفسانى به دست داد.
او مىگوید: این مطلب به نظر من کافى است براى ترک بحث مادیت و تجرد نفس و مرا ملزم مىسازد که مطلقا خود مسئله را مردود بدانم. ما هیچ تصور کاملى جز از ادراک نداریم، و جوهر کاملاً با ادراک فرق دارد؛ پس ما هیچ تصورى از جوهر نداریم.26
اینهمانى و بساطت نفس
هیوم در خصوص اینهمانى و بساطت نفس مىگوید: «هستند بعضى فلاسفه که مىپندارند ما هر لحظه آگاهى درونى از چیزى داریم که آن را "خود" مىنامیم. وجود آن و استمرار وجود آن را احساس مىکنیم و با استدلال روشن هم از این همانیش اطمینان داریم و هم از بساطتش. مىگویند: قوىترین احساس و شدیدترین انفعال به جاى آنکه ما را از این عقیده منصرف سازد، ما را در آن قاطعتر و با تأثیرى که بر نفس مىنهد به وجود آن اشاره مىکند. تلاش براى استدلال بیشتر در این مورد از بداهت آن مىکاهد؛ زیرا استدلال به هیچ امرى که ما از آن چنین آگاهى همیشگى داشته باشیم ممکن نیست (یعنى امرى است بدیهى و بىنیاز از استدلال و چیزى بدیهىتر از این مطلب وجود ندارد تا به آن استدلال شود) و نیز اگر ما در وجود خود شک کنیم دیگر به هیچ چیز یقین نتوانیم کرد.27
هیوم در رد این مطلب براساس مبناى معرفتشناختىاى که اختیار کرده، یعنى مسبوق بودن هر تصورى به انطباعى،منکروحدتنفسیاهمانخود مىشود.
وى مىگوید: ما هیچ تصورى از خود نداریم... زیرا این تصور از کدام انطباع ممکن است به دست آمده باشد؟ به این سؤال بدون تناقض آشکار و التزام به یک امر محال نمىتوان پاسخ گفت. در حالى که اگر ما تصور روشن و معقولى از خود داشته باشیم باید حتما بتوانیم به این پرسش جواب گفت.
در مابهازاى هر تصور واقعى باید انطباعى که منشأ آن است موجود باشد. اما خود یا شخص هیچیک از انطباعات نیست، بلکه چیزى است که بنابر فرض مرجع انطباعات و تصوّرات گوناگونماست. اگر انطباعى هم منشأ تصور خود باشد، باید در تمام طول زندگى ثابت باشد؛ زیرا بنابر فرض خود امرى ثابت است، اما هیچ انطباع ثابت و نامتغیرى وجود ندارد.28
تحلیل هیوم از اینهمانى و بساطت نفس
هیوم در خصوص منشأ توهم اینهمانى و بساطت نفس براساس تحلیل پدیدهباورانه مىگوید ما چیزى جز مجموعهاى از ادراکات پیاپى نیستیم. چشمان ما در حدقه نمىچرخد جز اینکه ادراکات ما را متنوع مىسازند. فکر ما بیش از دیدن ما قابل تغییر است و همه حواس ما مشمول همین تغییر همیشگى است. ذهن نوعى تئاتر است که در آن ادراکات متوالیا ظاهر مىشوند، در آن بساطتى در یک لحظه و نه وحدتى در لحظات مختلف وجود دارد، هرقدر در ما طبیعتا تمایلى براى بساطت وحدت «خود» وجود داشته باشد. مقایسه با تئاتر هم نباید موجب اشتباه شود، آنچه هست ادراکات پیاپى است، ما هیچ مفهومى از مکانى که محل ظهور این ادراکات باشد نداریم. ذهن چیزى جز همین ادراکات متوالى نیست. پس علت گرایش ما به حمل اینهمانى و بساطت چیست؟ هیوم مىگوید حافظه به واسطه «رابطه شباهت» و «رابطه علیت» سرچشمه اصلى تصور اینهمانى شخصى است.
او مىگوید حافظه ما ادراکاتى شبیه ادراکات گذشته ما ایجاد مىکند و این شباهت باعث مىشود که آنها را یکى بدانیم و بگوییم ادراکات فعلى همان ادراکات قبلىاند که در طول زمان دستنخورده باقى ماندهاند. مثلاً تصورى از یک کوه در بیست سال پیش حاصل کردهایم، حافظه ما در این بیست سال بارها و بارها تصوراتى شبیه آن را در ما ایجاد کرده است و ما توهم کردهایم که این رشته متصل مشابه چیزى جز همان تصور اول نیست که در طول زمان عینا محفوظ مانده است.29
وى مىگوید: افزون بر رابطه شباهت. بین ادراکات ما رابطه على و معلولى برقرار است. ادراکات ما بر هم اثر مىنهند و ما مجموع آنها را کل واحدى توهم مىکنیم که اجزایش دائم در تغییرند؛ یکى مىرود و دیگرى مىآید.
وى نفس را به یک جمهورى یا کشور فدرال تشبیه مىکند که در آن اعضاى مختلف با پیوندهاى دو طرفه متحد شدهاند و با پیوستن افراد جدید گسترش مىیابد. این جمهوریت در کلیت و وحدت خود باقى است هرچند افرادش همواره تغییر کند. نفس نیز در کلیت خود یک چیز توهم مىشود که باقى است؛ در عین تغییر و تبدیل تصورات و انطباعات.
در اینجا نیز سهم قوه حافظه بارز است؛ زیرا حافظه است که همواره ادراکات را زنده نگاه مىدارد. درک مفهوم علیت به مدد حافظه ممکن است؛ چون حافظه است که تصور علت و تصور معلول هر دو را در یک زمان بر ما عرضه مىدارد و میان آنها ربط على و معلولى برقرار مىکنیم. اگر حافظه نمىداشتیم بعد از ناپدید شدن تصور علت، تصور معلول را نمىتوانستیم به چیزى ربط دهیم.
هیوم آنچه را در مورد وحدت نفس مىگوید، به بساطت نفس هم سرایت مىدهد و منشأ توهم بساطت را هم چیزى جز پیوند بین ادراکات نمىداند. مىگوید همین پیوند موجب تخیل یکپارچگى و عدم بساطت و عدم تکثر و ترکب و در نتیجه توهم نفس بسیط مىگردد.30
با همه این تفاصیل، هیوم خود از نظریهاش در باب اینهمانى شخصى راضى نیست و مسئله برایش محل شک است. وى در بخش ضمیمه رساله بعد از آنکه نظر خویش را در باب نفس دوباره مطرح مىکند، مىگوید: کوتاه سخن آنکه دو اصل هست که من نه مىتوانم آنها را باهم وفق دهم و نه مىتوانم هیچ کدامشان را انکار کنم: یکى اینکه همه ادراکات متمایز ما وجودهاى متمایزند و دیگر اینکه ذهن هرگز ربطى واقعى بین وجودهاى متمایز نمىیابد... . من به سهم خودم باید شکّاکیت را دستاویز خود نهم و اعتراف کنم که این مشکل بر فهم من گران مىآید. به هرحال، من در این خصوص ادعاى حکم مطلقِ لغوناپذیر ندارم.31
جاودانگى نفس
در اینکه آیا هیوم به نامیرندگى نفس باور داشته یا نه، بحثى ناسزاست. از نظر او بقا یک امکان منطقى است، لیکن مىافزاید توهمى سخت خلاف عقل است که او وجود جاویدان است.
وى در کتاب شکّاکیت در مورد جاودانگى روح، در اینباره بحث مىکند که دلیلهاى متعددى براى شک در امکان بقاى انسان پس از مرگ وجود دارد. او در بخش استدلالهاى مابعدالطبیعى مىگوید: اگر از طریق جریان عادى طبیعت ... استدلال کنیم باید نتیجه بگیریم که آنچه فسادپذیر است باید غیرقابل ایجاد باشد. بنابراین، اگر روح جاودانه است پیش از تولد موجود بوده است؛ و اگر وجود پیش از تولد هیچگونه ارتباطى با ما نداشته است، وجود آن بعد از مرگ نیز چنین خواهد بود.32
استدلال او را چنین مىتوان توضیح داد که آنچه در طبیعت مشاهده مىشود این واقعیت است که هرچه داراى مبدأ است انتها دارد و هرچه پایانپذیر است فناپذیر هم هست. براین اساس او نتیجه مىگیرد که هر چیز ابدى باید ازلى و غیرمخلوق باشد.
علیت
هیوم دو سه بار خلاصهاى از فلسفه خودش تهیه کرد و هر دفعه علیت را محور تأکید قرار داد، یعنى وقتى مىگوییم فلان وضع علت وضع دیگر است یا وضع دیگرى را ایجاد مىکند، مقصودمان چسیت؟ این موضوع بیش از آنکه افراد ناآشنا با فلسفه خیال مىکنند، مهم و جالب توجه است. چون آنچه به ظاهر سرتاسر دنیایى را که مىشناسیم به هم پیوند مىدهد، رابطه علت و معلول است. پیداست که هیوم آنچه را مىخواسته در اینباره بگوید شالوده فلسفه خودش تلقى مىکرده در واقع حتى تا امروز همین، بیش از هر چیز مایه شهرتش بوده است.33
دانستیم که هیوم تجربهگراى تمامعیارى است که ریشه و منشأ تمام ادراکات انسان را در تجربه و برخورد حواس با پدیدههاى تجربى مىداند و هر نوع ادراکى را که ریشه و اساسى در تجربه نداشته باشد، به رسمیت نمىشناسد. اگر در ذهن باورى باشد که قابل بازگشت به انطباعى نباشد، تیغ هیومى آن را بىمعنا مىشمرد و گردن مىزند. در ادامه بحث چنانکه خواهیم دید، هیوم با تحلیل علیت به این نتیجه مىرسد که مفهوم علیت مسبوق به هیچ انطباعى نیست و هیچ مابهازاى حسى ندارد و بر اساس اصالت حسى، بىاعتبار و صرفا ساخته ذهن است و بیروننما نیست و ضرورتى هم که در رابطه دو چیز به نام علت و معلول به نظر مىآید، مولود تداعى معانى و عادت است و حاکى از ضرورت على در خارج نیست.
با تقسیمى که هیوم در خصوص نسبت بین تصوّرات (قضایاى تحلیلى) و نسبت بین امور واقع (قضایاى ترکیبى) انجام داد، دانسته شد که قضایاى تحلیلى مربوط به ریاضیات و قضایاى ترکیبى مربوط به علوم تجربىاند. هیوم در حیطه ریاضیات که ساحت برهان است مشکلى نمىبیند؛ چون از دیدگاه او، گزارههاى ریاضى تحلیلىاند و نسبتهاى حکم شده در آنها ضرورى شمرده مىشوند و لذا صدق این نوع گزارهها به نسبتهاى میان تصوّرات وابسته بوده و به تأیید تجربه نیازمند نیست. ابطال درستى آنها هم از طریق تجربى ممکن نیست؛ زیرا آنها هیچ چیزى درباره امور واقع بیان نمىکنند، ولى تصدیق قضایاى دسته دوم از چه راهى حاصل مىشود؟ این قضایا که ناظر به بیان نسبتهاى واقعى بین امور واقعىاند، بر سه دستهاند:
1. قضایاى ناظر به حال که نسبتى واقعى در زمان حال را بیان مىکنند؛
2. قضایاى ناظر به گذشته که نسبتى واقعى در زمان گذشته را بیان مىکنند؛
3. قضایاى ناظر به آینده که نسبتى واقعى در زمان آینده را بیان مىکند.
مشکل هیوم در خصوص دسته سوم است، چه قضایاى ناظر به زمان حال از راه مراجعه به انطباع حسى متناظر، تصدیق یا تکذیب مىشوند، یعنى معیار قضاوت در باب این نوع قضایاى مراجعه به انطباعات حسى است و قضایاى ناظر به گذشته نیز از طریق احضار صورى از حافظه، تصدیق مىشوند که این صور نیز به سهم خود برگرفته از انطباعات حسى مناظره بودهاند.
ولى در مورد آینده چه باید گفت؟ آیندهاى که از آن نه انطباعى داریم و نه تصور یا اندیشهاى؟
هیوم معتقد است معرفت آدمى نسبت به امور واقع صرفا بر دادههاى حسى مبتنى است و نمىتواند از حیطه حس فراتر رود. از طرف دیگر ملاحظه مىشود که انسان در بسیارى از موارد از آنچه حواس بر وى عرضه داشتهاند فراتر مىرود و در بسیارى موارد درباره آیندهاى که هیچ ادراک حسى از آن ندارد حکم مىکند. هیوم در پى این نکته است که به چه دلیل آدمى خود را مجاز مىداند که از ادراکات حسى فراتر برود و درباره آنچه هنوز ادارک حسى از آن ندارد سخن بگوید؟ از همینجاست که او به نقش بنیادین علیت پى برده، مىگوید: چنین مىنماید که هرگونه تعقل و استدلال درباره امور واقع مبتنى بر نسبت علت و معلول است و فقط به وسیله این نسبت است که مىتوان از مرزهاى شهادت حافظه و حس فراتر رفت.34 او به این نتیجه رسید که به کمک قانون علیت آدمى به خود چنین جرأتى داده است که از امور محسوس فراتر رود و احکام کلى صادر کند.
اگر کسى در جزیرهاى غیرمسکونى ساعت یا ماشینى پیدا کند، نتیجه مىگیرد که آن جزیره زمانى مسکونى بوده است... این دلیلها و ادلّه مشابه آن را اگر به درستى تحلیل کنیم، به این نتیجه مىرسیم که تمام این استدلالها و استنتاجات مبتنى بر رابطه علت و معلولاند، خواه علت بىواسطه و خواه علت با واسطه.35
با توجه به این نقش بنیادین و اساسى نسبت علیت، بجاست که به تحلیل حقیقت این نسبت بپردازیم و ریشه و منشأ آن را به دست آوریم تا معلوم شود که مقوّمات و عناصر ذاتى و دخیل در این نسبت کداماند؟ و این نسبت و تصوّرات مربوط به آن چگونه براى ذهن ما حاصل شدهاند؟ و مسبوق به کدامین انطباعاند و از چه انطباع حسى حکایت مىکنند؟ و مابهازا و منشأ انتزاع این نسبت به تصوّرات وابسته به آن خارج چیست؟
هیوم در مورد علیت به تصور آدم متعارف مىاندیشد، و نه صرفا به تصور فیلسوف از علیت.36
وى سه خصوصیت در تحلیل این معنا به دست آورده است:
1. مجاورت و همنشینى؛
2. توالى و تقدم و تأخر زمانى؛
3. ضرورت و رابطه ضرورى.37
هیوم در مورد دو خصوصیت نخست گرچه به تفصیل سخن گفته است، در نهایت در تکوین مفهوم علیت براى آن دو چندان ارزشى قائل نشده؛ چون معتقد است اى بسا در مواردى مجاورت و توالى باشد ولى علیتى در کار نباشد. ما نیز در اینجا براى رعایت اختصار از توضیح آن دو صرفنظر مىکنیم و به ویژگى سوم که اساس کار هیوم است، مىپردازیم.
سؤال اساسى هیوم این است که تصور رابطه ضرورى از کدام انطباع یا انطباعات نشئت مىگیرد؟ هیوم در اینجا مصلحت نمىبیند که مستقیما به پاسخ مذکور بپردازد، بلکه بررسى مستقیم این مسئله (ماهیت رابطه ضرورى) را رها مىسازد و لازم مىبیند که نخست دو مسئله مهم را مطرح کند: 1. به چه دلیل ضرورى مىگوییم هر چیزى که وجودش آغازى دارد (حادث است) باید همچنین علتى داشته باشد؟ (اصل ضرورت على و معلولى)؛ 2. چرا نتیجه مىگیریم که چنان علتهاى خاص باید به ضرورت چنین معلولهاى خاص را داشته باشند؟ (اصل سنخیت علت و معلول). هیوم هر دو مسئله را به تفصیل بررسى کرده و خلاصه سخن او این است که این احکام یا تحلیلىاند (و رابطه و نسبت بین تصوّرات را بیان مىکنند) یا ترکیبىاند (و ناظر به بیان امور واقعاند). تحلیلى نیستند، زیرا که ملاک تحلیلى بودن در آنها نیست و فرض خلاف آنها مستلزم تناقض نیست؛ نتیجه اینکه این احکام ترکیبى و مأخوذ از حس و تجربهاند و چنانکه پیشتر گفتیم، بنا به مشرب حسى هیوم، حس و تجربه به هیچوجه قادر نیست که مفهوم «ضرورت» را براى ما ایجاد کند.38
توجیه روانشناسى هیوم از علیت
تا اینجا دانستیم که از دیدگاه هیوم مفهوم علیت قابل ارجاع به هیچ انطباع حسى نیست و صرفا ساخته ذهن است. نکته مهمى که در اینجا باید به آن اشاره کنیم این است که آیا تبیینى که هیوم از علیت ارائه داد، بدین معناست که مفهوم علیت، میان تهى و بىمعناست؟ به نظر مىرسد پاسخ این سؤال منفى باشد؛ چون هیوم کاملاً آگاه است که انسان فهمى از علیت و ضرورت در نزد خود دارد و به همین دلیل مىکوشد تا منشأ تصور ضرورت را به دست آورد و نشان دهد که ذهن آدمى چگونه با این مفهوم آشنا شده و از چه طریق آن را به دست آورده است.39 بنابراین، پرسشى که اکنون در برابر هیوم وجود دارد این است که پس مفهوم ضرورت على ـ که بىگمان آن را در برخورد اشیا با یکدیگر مىیابیم ـ از کجا آمده است؟
هیوم پاسخ مىدهد از تکرار یک حادثه! ذهن پس از تکرار یک پدیده آن را آشکارتر مىیابد و حالتى در وى پدید مىآید که با یافتن یک حادثه به حکم تداعى معانى وقوع حادثه همانند آن را در خارج انتظار مىبرد40 و توقع دارد که مثلاً خورشید در آینده هم مانند گذشته هر روز طلوع کند؛ در صورتى که در خارج هیچ ضرورتى در این خصوص وجود ندارد. بنابراین، از دیدگاه هیوم وقتى گفته مىشود (الف علت ب است) بدین معنا نیست که از تحلیل الف (علت) ب (معلول) بیرون مىآید؛ چون اگر چنین بود شخص به محض مشاهده علت باید به آثار آن پى ببرد، در صورتى که چنین نیست. مثلاً اگر شخصى براى نخستین بار چشمش به آب بیفتد نمىتواند بفهمد که آب موجب خفگى خواهد شد. هیوم نتیجه مىگیرد که در متن هیچ رابطه ضرورى وجودى بین الف و ب (علت و معلول) برقرار نیست که به موجب آن تحقق یکى بدون دیگرى محال باشد؛ بلکه صرفا به این معناست که ذهن ما چنان ساخته شده است که چون همواره دیدهایم که ب متقارن الف واقع شده، وقتى با چیزى از نوع الف مواجه مىشویم، انتظار داریم که چیزى از نوع ب به دنبال آن ظاهر شود. بنابراین، مفهوم رابطه ضرورى، ناشى از آگاهى ما به این عادت است که ما به اشتباه این امر درونى و روانشناختى (عادت انتظار) را به دنیاى خارج تعمیم مىدهیم و مىپنداریم به درک رابطه ضرورى میان امور واقع نایل شدهایم.41 در پایان هیوم به سه راهحل دیگرى که طرفداران عینى بودن رابطه ضرورى علّى ارائه کردهاند پرداخته، هر سه مورد را مردود مىداند. این سه راه حل عبارتاند از:
1. توجیه علیت از طریق تکرار و تقارن دائم دو امر؛
2. توجیه علیت ازطریقتکراراصلیکنواختى طبیعت؛
3. توجیه علیت از طریق علم حضورى یعنى علیت بین نفس و افعال او.
در خصوص راهحل اول که ارسطو و اتباع او از حکماى مسلمان از طریق قاعده «الا تفاقى لایکون دائمیا» و «و لااکثریا» بدان معتقد بودند مىگوید: هرگز از صرف تکرار انطباعات گذشته، حتى تا بىنهایت، تصور جدیدى مانند تصور رابطه ضرورى پدید نمىآید.42
با توجه به اینکه قاعده مذکور بداهت عقلى ندارد، نمىتواند پشتوانه اصل علیت باشد. در خصوص راهحل دوم که مبتنى بر اصل یکنواختى طبیعت است نیز مىگوید: فرض اینکه سیره طبیعت تغییر کند و آثارى که تاکنون بر شىء معین به طور معهود و متعارف مترتب بوده و مبدل به آثارى غیر از آن و حتى معارض با آن گردد، به هیچوجه مستلزم تناقض نیست.43
بنابراین، اصل یکنواختى طبیعت هم هیچگونه بداهتى ندارد و محصول تجربه و عادت است. اما در خصوص راهحل سوم که استناد به علم حضورى است، نخست به تبیین این راهحل مىپردازد و ادعاى طرفداران علم حضورى را چنین بیان مىکند: ما از توان یا قدرت و نیروى درونى ـ مثلاً قدرت اراده ـ خویش آگاهى بىواسطه داریم و مىبینیم که مىتوانیم اندامهاى خویش را حرکت دهیم یا باور تازهاى در خیال ایجاد کنیم و همین درک حضورى، براى اثبات علیت و نیرو و براى نقض اصالت حس کافى است؛ زیرا معلوم مىشود براى معرفت، منشأ دیگرى غیر از انطباعات و اندیشهها وجود دارد.44
همانطور که آشکار است این راهحل، همان بیان علّامه طباطبائى در نحوه تکون تصور علیت است که معتقدند ما علیت را ابتدا در عالم درون خود بین نفس و افعال او، به علم حضورى درمىیابیم و سپس به جهان تعمیم مىدهیم که در ادامه از آن سخن خواهیم گفت. هیوم به سه دلیل کارگر بودن علم حضورى را در ارائه مفهوم علیت نارسا مىداند. وى بر اساس مذهب اصالت حسى خود معتقد است که تأثیر نفس بر اراده و تحریک اندامها توسط اراده نیز از طریق تجربه براى ما قابل فهم است نه از طریق حضورى؛ زیرا:
اولاً، ما از نحوه تأثیر اراده بر اندامهاى خویش بىخبریم؛ چه، رابطه نفس و بدن چندان روشن نیست.
ثانیا، اراده ما بر تمام اندامهایمان به یک اندازه تأثیر ندارد، مثلاً اراده ما بر زبان و دست ما تأثیر دارد، ولى بر قلب و کبد تأثیرى ندارد.
دانش کالبدشناسى نیز تأکید مىکند که نحوه تأثیر اراده بر اندامها بسیار پیچیده است و چنان نیست که متعلق بىواسطه نیرو در حرکت ارادى، خود همان عضو متحرک باشد، بلکه ماهیچهها، پىها، ارواح حیوانى و شاید چیزى باز هم لطیفتر و ناشناختهتر باشد که از آن طریق، حرکت به عضو متحرک مىرسد.45
بدین ترتیب هیوم معتقد است حتى در ساحت درونى انسان و به کمک علم حضورى نیز نمىتوان تصورى از علیت به دست آورد که ارزش معرفتى داشته باشد. حاصل سخن اینکه هیوم با تحلیل خود از علیت به این نتیجه رسید که حس در عمل چیزى جز توالى میان اشیا به ما نمىدهد و اگر مفهومى از علیت در نزد ما پیدا مىشود، محصول عادت و تجربه است و صرفا جنبه ذهنى دارد و هرگز حاکى از واقع و نفسالامر نیست.
کلیات
هیوم مىگوید: اندیشههاى کلى چیزى نیستند جز اندیشههاى جزئى که به اسم خاص منسوباند که آن اسم به آنها معناى وسیعترى مىبخشد و باعث مىشود که این اندیشهها به موقع افراد دیگرى را که به خود آنها مشابهاند یادآورى شوند. وقتى که ما اندیشهاى از یک مرد داشته باشیم آن اندیشه شامل جزئیتى است که تأثیر از یک مرد دارد. ذهن نمىتواند هیچ مفهومى از کمیت یا کیفیت حاصل کند، مگر آنکه مفهوم دقیقى از درجات هریک از آنها داشته باشد. هرگاه اندیشههاى مجرد هر پندار از حیث افاده معنى کلى باشند، مفردند.46
نقد و بررسى
الف. منشأ تصوّرات
خلاصه مدعاى هیوم در باب منشأ تصوّرات این بود که ادراکات به دو دسته انطباعات و تصوّرات تقسیم مىشوند. او ریشه و منشأ تمام ادراکات انسان را در تجربه و برخورد حواس با پدیدههاى تجربى مىداند و هر نوع ادراکى را که ریشه و اساسى در تجربه نداشته باشد، به رسمیت نمىشناسد. اگر در ذهن اندیشهاى باشد که قابل بازگشت به انطباعى نباشد، تیغ هیومى آن را بىمعنا مىشمارد و گردن مىزند. هیوم با اذعان به بداهت اصل معناداریش دو برهان براى اثبات مدعاى خود ارائه کرد.
برهان اول از استقرا به دست آمده است و مىگوید هر قدر در تصوّرات خود جستوجو کنیم، تصورى نمىیابیم که از انطباعى به دست نیامده باشد. بعد مىافزاید: هر که موافق ما نیست، مورد نقضى عرضه کند. پیداست چنین برهانى یقینآور نیست، اگر چه مفید ظن قوى است.
برهان دوم او نیز قوىتر از برهان اول نیست؛ چون آن نیز حاصل تجربه است، همان جمله معروف منسوب به ارسطو است که: «من فقد حسا فقد علما.» هیوم مىافزاید ذهن ما از اشیایى که تاکنون حواس ما را تحریک نکردهاند، تصورى ندارد.
در نقد این دیدگاه باید بگویم:
1. در اینکه علم از برخورد حواس با اشیا حاصل مىشود و ذهن قبل از این برخورد داراى هیچ تصورى نیست، حق با هیوم است و نه نظریه افلاطون، مبنى بر عالم بودن روح قبل از تعلق به بدن،47 و نه معقولات فطرى اصحاب اصالت عقل48 پذیرفته نیست. منشأ تصوّرات بشرى حس ـ اعم از حس ظاهرى و باطنى ـ است و حس از جنود عقل است و ادراکات بشرى در ابتدا جزئى است و سپس نفس انسان به کمک عقل به مفاهیم کلى دست مىیابد.49 حتى تصوّرات در قضایاى بدیهى نیز مسبوق به ادراک حسى است، مثل تصور کل و جزء در قضیه بدیهى «هر کل از جزء خود بزرگتر است»50 و علوم و ادراکات منتهى به حس است.51
پس اجمالاً در اینکه منشأ معرفت حس و تجربه است تردیدى نیست، ولى حس فقط به حواس پنجگانه منحصر نمىشود، بلکه علوم حضورى و حواس باطنى را نیز باید مبدأ ادراکات تصورى به حساب آورد.52
توضیح اینکه تصور در یک بخش به دو قسم کلى و جزئى، و تصوّرات جزئى خود به حسى، خیالى، وهمى، و تصوّرات کلى نیز به معقولات اولى، معقولات ثانیه فلسفى و معقولات ثانیه منطقى تقسیم مىشود.53 هیوم درباره منشأ تصوّرات جزئى و همچنین معقولات اولیه و برخى از معقولات ثانویه فلسفى نظیر علیت و جوهر، به ویژه علیت به تفصیل سخن گفته اما در خصوص مفاهیم ثانویه منطقى بحث نکرده است و در نتیجه مفاهیم کلى، و ثانویه فلسفى را براساس اصل معنادارىاش پوچ دانسته و براى توجیه وجود این تصوّرات در ذهن مبانى روانشناختى و خیالى قائل شده؛ مثلاً ریشه تصور علیت را عادت و تداعى معانى دانسته است.
اینک چگونگى حصول تصوّرات ثانویه فلسفى، ابتدا فرق مفاهیم ثانویه فلسفى با منطقى: فرق این معقولات اولیه، بنابر تقریر استاد مطهّرى، این است که معقولات اولیه مسبوق به صور خیالى و صور حسى هستند و در عالم خارج داراى مصداقاند. مثلاً مفهوم انسان مسبوق به صور خیالى زید و عمرو است و این صور خود از صور محسوس گرفته شدهاند و در خارج مىتوان به مصادیق انسان اشاره کرد. اما معقولات ثانویه مستقیما از طریق حس و خیال به ذهن نیامدهاند و مصادیق مستقل ندارند، بلکه از معقولات اولیه انتزاع شدهاند؛ مثل مفاهیم کلیت، جزئیت، موضوع بودن و محمول بودن از معقولات ثانویه منطقى، علیت، جوهریت و عرضیت از معقولات ثانویه فلسفى. فرق این دو دسته معقولات اخیر این است که دسته اول فقط وصف خود مفاهیم و تصوّرات در ذهناند، ولى دسته دوم اوصاف اشیاى خارجىاند؛ مثلاً چیزى که علت یا جوهر مىخوانیم، واقعا در عالم خارج علت یا جوهر است، هرچند علیت و جوهریت آن امرى جدا از خود آن نیست و مصداقى مستقل از آن ندارد و قابل اشاره حسى نیست. معقولات ثانویه گرامىترین معانى و مفاهیم انساناند و علم و فلسفه و معرفت او عمدتا متکى به آنهاست.54
منشأ مفاهیم ثانویه عقلیه کدام است؟
باور علّامه طباطبائى درباره منشأ این علم آن است که هر علم حصولى مسبوق است به یک علم حضورى؛ یعنى قبل از آنکه نفس تصورى از شىء حاصل کند، باید واقعیت آن شىء را به علم حضورى دریابد.
حاصل سخن علّامه درباره راه حصول علم و به طور کلى منشأ همه تصوّرات و مفاهیم، اعم از صور حسى و خیالى و عقلى (اولى و ثانوى)، این است که: اولاً ما از پیش خود واجد هیچ تصورى نیستیم؛ ثانیا تصور بما هو تصور غیر از شىء خارجى است؛ ثالثا حقیقت و ذات علم کشف از معلوم است. نتیجه این مىشود که ما قبل از آنکه به تصورى دست یابیم، یعنى واجد علم شویم، باید با واقعیت معلوم ارتباط و اتصال وجودى مستقیم و بىواسطه برقرار کنیم؛ یعنى بدان علم حضورى پیدا کنیم. وگرنه هیچ تصورى از آن در ذهن خود نمىتوانیم داشته باشیم و به فرض محال اگر هم داشته باشیم، آن تصور چیزى است بىپایه و بىریشه که ربطى به شىء خارجى ندارد. مطابق این بیان، اگر تصور مفروضى قابل انطباق بر یک امر محسوس باشد، یعنى صورت حسى یا صورت خیالى یا معقول اول باشد، حتما از یک علم حضورى به آن امر محسوس حاصل شده است و اگر قابل انطباق بر امر محسوسى نباشد (معقول ثانى) از علم حضورى دیگرى به دست آمده است.
پس باید هم به اشیاى خارجى علم حضورى داشته باشیم تا بتوانیم از روى آن، صور حسى و خیالى را بسازیم و از روى صور خیالى، صور معقولات اولیه را، و هم به حقیقت معقولات ثانویه نظیر علت، جوهر و عرض. یعنى باید در جایى با حقیقت و واقعیت علیت و جوهریت و عرضیت اتصال مستقیم وجودى داشته باشیم، هرچند آنجا عالم محسوسات نباشد، تا بتوانیم مفاهیم آنها را بسازیم55 وگرنه، در خصوص این مفاهیم یا باید نظریه معقولات فطرى را بپذیریم که قولى است تحکمى و بىدلیل، یا همچون هیوم آنها را موهوم بدانیم یا مثل کانت براى گریز از شکاکیت هیومى آنها را قالبهاى ذهن بنامیم و در نهایت مانند هیوم خارجیت و عینیت آنها را انکار کنیم.
پس باید گفت این سخن هیوم که هر تصورى مسبوق به انطباعى است، درست است؛ به این معنا که ما از پیش خود واجد هیچ تصورى نیستیم و باید قبل از حصول هر تصورى از هر شیئى، واقعیت آن را حضورا دریافته باشیم و این دریافت حضورى در مورد همه تصوّرات، منحصر به دریافت از طریق حواس ظاهرى یا باطنى نیست، بلکه در مورد بعضى مفاهیم به طریق دیگرى است.
نقد برهانهاى هیوم:
1. با وجود این دو برهان، نمىتوان این احتمال را ـ حتى بسیار ضعیف ـ منطقا رد کرد که در ذهن ما تصورى پیدا شود که مسبوق به انطباعى نباشد. بنابراین باید برهانهاى محکمترى اقامه کرد.56
2. علاوه بر اینکه هیوم در اصل معنادارىاش از دو اصطلاح کلیدى، انطباع و تصور استفاده کرد؛ حال سؤال این است که انطباعِ این دو لفظ (انطباع و تصور) چیست؟
3. اگر بخواهیم این معیار را بپذیرم باید بسیارى از مفاهیم محورى تجربى را پوچ بدانیم؛ چون داراى انطباع نیستند، نظیر، جاذبه، امواج، و ژن.
4. دیگر اینکه حروف با اینکه انطباعى ندارند، پوچ نیستند، بلکه معنا سازند؛ اگر یک حرف از کلمهاى کم یا به آن اضافه گردد، معنا عوض مىشود.
ب. جوهر جسمانى و نفسانى
مدعاى هیوم در خصوص جوهر جسمانى این بود که ما تصورى از جوهر نداریم و نمىتوانیم بگوییم که آن را از راه یکى از حواس به دست آوردهایم؛ همینطور تصور جوهر از هیچ انطباع درونى حاصل نشده است. جوهر تصورى است مرکب از تصوّرات بسیط که متخیله یگانهشان گردانده است و نامى ویژه به آنها داده شده است که به یارى آن مىتوانیم چنان مجموعه را براى خودمان یا براى دیگران فراخوانیم.
در نقد این رأى باید گفت: مفهوم جوهر بر یک استدلال عقلى استوار است نه یک پندار، یا یک اشتباه؛ چون قول به وجود اعراضى که جدا از جوهر تحقق یافتهاند نوعى تناقض است. عرض یعنى وجود قائم به غیر و چنین وجودى نمىتواند مستقل باشد. به هر حال عرضى که مستقل باشد، خود یک جوهر است.57
اما ادعاى وى در خصوص جوهر نفسانى: هیوم مىگوید با استناد به اصل کلى مسبوقیت هر تصور به یک انطباع، مىگوییم ما انطباعى از نفس نداریم، آنچه هست ادراکات پیاپى است؛ ما هیچ مفهومى از مکانى که محل ظهور این ادراکات باشد نداریم. ذهن چیزى جز همین ادراکات متوالى نیست. در خصوص وحدتى که به نفس نسبت مىدهیم نیز مىگوید: حافظه به واسطه «رابطه شباهت» و «رابطه علیت» سرچشمه اصلى تصور اینهمانى شخصى است.
در خصوص نقد انکار نفس باید بگوییم که ما در درون خود علاوه بر ادراکات، خود نفس را نیز شهود مىکنیم. نفس هم خود را مىیابد و هم آثار افعال خود را... .58 حتى اگر کسى چنین مطلبى را انکار کند باز مىتوان براى او برهانى اقامه کرد. اما فرض کنید درباره هویت خودم نگران شوم و اینکه چرا معتقدم همان شخصى هستم که دیروز بودم. هیوم مىگوید وقتى با نگاه کردن به درون ذهن خودم به جستوجوى هویتم برمىآیم، یگانه چیزى که پیدا مىکنم ادراکى زودگذر است و نه هرگز هیچگونه خود ثابت و پایدار. پس چرا معتقدم همان شخصى هستم که دیروز بودم و نوعى «من» ثابت و پایدار وجود دارد؟ ممکن است کسى بگوید قضیه از این قرار است که ادراکات امروز من به قدرى شبیه ادراکات دیروزم است که شباهت شدید را با هویت یا اینهمانى مطلق اشتباه مىگیرم. ولى کسى که چنین چیزى بگوید فرض را بر این قرار داده که «من» ثابتى هست که به اشتباه بیفتد، در حالى که مسئله مورد اختلاف درست در همین است که چرا من معتقدم چنین منى وجود دارد. بنابراین، به نظر مىرسد که فنون و شیوههاى معمول هیوم دیگر در این نقطه کارگر نیست.
ج. علیت
خلاصه دیدگاه هیوم درباره مفهوم علیت این بود که تمام استدلالهاى ما درباره امور واقع به نظر مىآید که مبتنى بر رابطه علیت مىباشد. تنها به این وسیله است که مىتوان به وراى عرصه شهود حواس و حافظه رفت. مفهوم علیت قابل ارجاع به هیچ انطباع حسى نیست و صرفا ساخته ذهن است. هیچ رابطه ضرورى وجودى بین علت و معلول برقرار نیست که به موجب آن تحقق یکى بدون دیگرى محال باشد، بلکه صرفا به این معناست که ذهن ما چنان ساخته شده است که چون همواره دیدهایم که ب متقارن الف واقع شده، وقتى با چیزى از نوع الف مواجه مىشویم، انتظار داریم که چیزى از نوع ب به دنبال آن ظاهر شود. بنابراین، مفهوم رابطه ضرورى، ناشى از آگاهى ما به این عادت است که ما به اشتباه این امر درونى و روانشناختى (عادت انتظار) را به دنیاى خارج تعمیم مىدهیم و خیال مىکنیم که به درک رابطه ضرورى میان امور واقع نایل شدهایم.
تحلیل هیوم از علیت را بسیارى از اندیشوران از زوایاى مختلف نقد و ارزیابى کردهاند که در اینجا به اختصار به چند مورد اشاره مىکنیم:
1. راسل در نقد هیوم مىگوید: به استدلال متعارفى متوسل مىشود که تا حدودى موجه و قابل قبول است و مشعر بر اینکه هیوم تصور علیت را نقد و تبیین مىکند، ولى این نقد و تبیین را با اتکاى به علیت انجام مىدهد، چرا؟ مگر هیوم چه مىگوید و برگشت نظر او به چیست؟ محصول نظر او این است که براى حصول تصور علت در ذهن ما علتى وجود دارد، و آن علت، همان انتظار و تخیل و عادت است و این نیز خود معلول توالى وقایع.59 بنابراین اگر هیوم علیت را قبول نداشت، نمىتوانست احساس توالى و فهم آن را توجیه کند.
2. وایتهد هم تقریبا به همین نکته در نظر هیوم اعتراض دارد که البته به سبکى غیر از سبک راسل آن را بیان داشته است. به نظر او، هیوم پدیدههاى خارجى را ملحوظ داشته است، و اگر ما هم به گوىهاى بیلیارد نگاه کنیم، جز توالى نمىبینیم و البته هیچگونه تأثیر و ضرورت در آنها نمىیابیم، ولى اگر به خود رجوع کنیم مىبینیم که در موقع عمل، برخلاف گفته هیوم، احساس نوعى تأثیر و تولید مىکنیم... مگر او خود تصور علیت را معلول عادت نمىداند و آنگاه که از عادت سخن مىگوید، آیا منظورش یک واقعه روانى نیست که به دنبال خود معلولاتى دارد.60
3. علّامه طباطبائى در این زمینه مىگوید: «اِن العلیة و المعلولیة رابطة عینیة خاصة بین المعلول و علته و الا لکان کل شىء علة لکل شىء معلولاً لکل شىء.»61
اصل علیت در دیدگاه ایشان یک اصل واقعى است؛ بدین معنا که بین موجودات به صورت واقعى و حقیقى رابطه على و معلولى برقرار است و چنین نیست که ساخته ذهن و عادت باشد، وگرنه باید هر چیزى از غیرعلتش هم حاصل گردد.
ایشان معتقدند کمترین دقت به ثبوت مىرساند که پایه زندگى انسان و هر موجود جاندار با آن اندازه هوش و شعورى که دارد روى همین قانون علت و معلول استوار است؛ چنانچه انسان و هر ذىشعور دیگر به علیت و معلولیت در میان خود باور نداشت، هرگز کمترین حرکت و فعالیت از خود بروز نمىداد و هرگز چیزى را پیشبینى نمىکرد و در انتظارش نمىنشست. از این بیان نتیجه گرفته مىشود هر چیزى که وقتى نبود و پس از آن موجود شد، باید علتى داشته باشد.62
علّامه طباطبائى در خصوص حصول تصور علیت مىگویند: نمونه علت و معلول را ذهن ابتدا در داخل نفس یافته و از آن تصورى ساخته، سپس آن تصور را بسط و گسترش داده است.63
د. کلیات
مدعاى هیوم چنین بود که اندیشههاى کلى چیزى نیستند جز اندیشههاى جزئى که به اسم خاص منسوباند.
1. علّامه جعفرى در رد این سخن، مىگوید: با تغییر دادن کلمه کلى و جانشین ساختن معناى وسیعتر به جاى آن، آن معناى کلى و عام که قطعا در افراد و مصادیق جزئى و محدود منحصر نمىگردد، نظریه اینها اثبات نمىشود؛ زیرا آنان با وارد کردن کلمه وسیع مفهوم کلى را به عنوان شامل همه افراد مشابه مىپذیرند، در صورتى که همه افراد مشابه هرگز بالفعل در ذهن آدمى حاضر نمىشوند؛ به ویژه اگر افراد مشابه متناهى محدود نباشند.
2. نقد دیگر همان دلیل اشتراک معنوى وجود است که ما از دور شبحى را مشاهده مىکنیم و در ماهیت آن شک داریم آیا حیوان است یا انسان و مطمئنیم که یکى از این دوست، در حالى که در وجود آن حقیقت شک نداریم. پس هیوم مجبور است بپذیرد که ما حقیقتى را موجود بدانیم که تشخیص جزئى آن را نمىدانیم.
3. هیوم که از مفهوم کلى به جزئى یاد مىکند، در خصوص مفاهیمى که در خارج مصداق حقیقى ندارند، مانند مفهوم محال، یا مصداق مادى و محسوس ندارند، مانند مفهوم خدا، فرشته یا هم بر مصادیق مادى و هم مجرد قابل انطباقاند نظیر مفهوم علیت و همچنین مفاهیمى که بر اشیاى متضاد صدق مىکند چه خواهد گفت؟ زیرا درباره چنین مفاهیمى نمىتوان گفت که همان صورتهاى جزئى رنگ پریدهاند.64
نتیجهگیرى
1. هیوم ریشه و منشأ تمام ادراکات انسان را در تجربه و برخورد حواس با پدیدههاى تجربى مىداند و هر نوع ادراکى را که ریشه و اساسى در تجربه نداشته باشد، به رسمیت نمىشناسد. اگر در ذهن اندیشهاى باشد که قابل بازگشت به انطباعى نباشد، تیغ هیومى آن را بىمعنا مىشمارد و گردن مىزند.
2. هیوم به برخى تصدیقات مقدم بر تجربه اعتقاد دارد. منتها هیوم این اصول را تنها در ذهن معتبر مىداند و صرفا از جنبه مفهومى به آنها مىنگرد و در عالم مفاهیم و تصوّرات براى آنها اعتبار قائل است نه در عالم اعیان و موجودات.
3. هیوم در خصوص جوهر جسمانى معتقد است که ما تصورى از جوهر نداریم و نمىتوانیم بگوییم آن را از راه یکى از حواس به دست آوردهایم؛ همچنین تصور جوهر از هیچ انطباع درونى حاصل نشده است، بلکه جوهر تصورى است مرکب از تصوّرات بسیط که متخیله یگانهشان گردانده و نامى ویژه به آنها دادهاند که به یارى آن مىتوانیم چنان مجموعهاى را براى خودمان یا براى دیگران فرابخوانیم. در نقد این رأى باید گفت: مفهوم جوهر با یک استدلال عقلى استوار است نه یک پندار، و یا یک اشتباه.
4. وى در خصوص جوهر نفسانى مىگوید با استناد به اصل کلى مسبوقیت هر تصور به یک انطباع، مىگوییم ما انطباعى از نفس نداریم؛ آنچه هست ادراکات پیاپى است. ما هیچ مفهومى از مکانى که محل ظهور این ادراکات باشد نداریم. ذهن چیزى جز همین ادراکات متوالى نیست و در خصوص وحدتى که به نفس نسبت مىدهیم مىگوید: حافظه به واسطه «رابطه شباهت» و «رابطه علیت» سرچشمه اصلى تصور اینهمانى شخصى است. در خصوص نقد انکار نفس باید بگوییم که ما در درون خود علاوه بر ادراکات، خود نفس را نیز شهود مىکنیم. نفس هم خود را مىیابد و هم آثار افعال خود را.
5. دیدگاه هیوم درباره مفهوم علیت این است که هیچ رابطه ضرورى وجودى بین علت و معلول برقرار نیست که به موجب آن تحقق یکى بدون دیگرى محال باشد، بلکه صرفا به این معناست که ذهن ما چنان ساخته شده است که چون همواره دیدهایم که ب متقارن الف واقع شده، وقتى با چیزى از نوع الف مواجه مىشویم، انتظار داریم که چیزى از نوع ب به دنبال آن ظاهر شود. بنابراین، مفهوم رابطه ضرورى، ناشى از آگاهى ما به این عادت است که ما به اشتباه این امر درونى و روانشناختى (عادت انتظار) را به دنیاى خارج تعمیم مىدهیم و خیال مىکنیم که به درک رابطه ضرورى میان امور واقع نایل شدهایم. اگر هیوم علیت را قبول نداشت، نمىتوانست احساس توالى و فهم آن را توجیه کند. علاوه اینکه اصل علیت یک اصل واقعى است، بدین معنا که بین موجودات به صورت واقعى و حقیقى رابطه على و معلولى برقرار است و چنین نیست که ساخته ذهن و عادت باشد، والا باید هر چیزى از غیر علتش هم حاصل گردد.
6. هیوم معتقد است اندیشههاى کلى چیزى نیستند جز اندیشههاى جزئى که به اسم خاص منسوباند. در این خصوص باید گفت: با تغییر دادن کلمه کلى و جانشین ساختن معناى وسیعتر به جان آن، آن معناى کلى و عام که قطعا در افراد و مصادیق جزئى و محدود منحصر نمىگردد، نظریه اینها اثبات نمىشود؛ زیرا آنان با وارد کردن کلمه وسیع مفهوم کلى را به عنوان شامل همه افراد مشابه مىپذیرند، در صورتى که همه افراد مشابه هرگز بالفعل در ذهن آدمى حاضر نمىشوند، بخصوص اگر افراد مشابه متناهى محدود نباشد.
-
··· منابع
- ـ استراتون، پل، آشنایى با هیوم، ترجمه زهرا آرین، تهران، مرکز، 1380.
- ـ پومن، لوئیس، فلسفه دین مرگ و جاودانگى، ترجمه سیدمحسن رضازاده، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردى، 1386.
- ـ حکّاک. سیدمحمّد، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، تهران، مشکوه، 1380.
- ـ ـــــ ، «نقد نظریه هیوم در باب منشأ تصوّرات براساس حکمت متعالیه»، قبسات، ش 20و21، تابستان و پاییز 1380، ص 94ـ107.
- ـ راسل، برتراند، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، تهران، شرکت سهامى کتابهاى جیبى، 1351.
- ـ زیباکلام، فاطمه، سیر اندیشه فلسفسى غرب، تهران، دانشگاه تهران، 1378.
- ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، اصول فلسفه و روش رئالیسم، مقدمه و پاورقى مرتضى مطهّرى، تهران، صدرا، 1386.
- ـ ـــــ ، نهایهالحکمة، قم، مؤسسهالنشر الاسلامى، 1422ق.
- ـ عسگرىیزدى، على، شکاکیت «نقدى بر ادلّه»، قم، بوستان کتاب، 1381.
- ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ترجمه امیر جلالالدین اعلم، تهران، علمى و فرهنگى، بىتا.
- ـ مصباح، محمّدتقى، آموزش فلسفه، تهران، امیرکبیر، 1383.
- ـ مطهّرى، مرتضى، شرح مبسوط منظومه، تهران، حکمت، 1369.
- ـ مگى، بریان، فلاسفه بزرگ آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه عزتاللّه فولاوند، تهران، خوارزمى، 1385.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الرسائل، قم، مکتبهالمصطفوى، بىتا.
- ـ ـــــ ، الحکمهالمتعالیة فى الاسفار العقلیهالاربعة، بیروت، داراحیاء التراثالعربى، 1981م.
- ـ ـــــ ، الشواهدالربوبیة، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، مشهد، دانشگاه مشهد، 1364.
- ـ ملکیان، مصطفى، تاریخ فلسفه غرب، تهران، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، 1379.
- ـ وال، ژان، بحث در مابعدالطبیعه، ترجمه یحیى مهدوى، تهران، خوارزمى، 1370.
- ـ هالینگ، ر.ج.، مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، تهران، کیهان، 1375.
- ـ هاملین، دیوید، تاریخ معرفتشناسى، ترجمه شاپور اعتماد، تهران، پژوهشگاه علوم انسانى، 1374.
-
··· پی نوشت
- 1 دانشجوى کارشناسى ارشد مبانى نظرى اسلام، دانشگاه معارف اسلامى. دریافت: 12/6/88 ـ پذیرش: 11/4/89.
- hamid_varkeshi@yahoo.com
- 1ـ فاطمه زیباکلام، سیر اندیشه فلسفه غرب، ص 136.
- 2ـ مصطفى ملکیان، تاریخ فلسفه غرب، ج 3، ص 73.
- 3ـ دیوید هاملین، تاریخ معرفتشناسى، ترجمه شاپور اعتماد، ص 72.
- 4ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه امیرجلالالدین اعلم، ص 281.
- 5ـ على عسگرىیزدى، شکاکیت «نقدى بر ادلّه»، ص 131.
- 6ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 282.
- 7ـ على عسگرىیزدى، همان، ص 131.
- 8ـ فاطمه زیباکلام، همان، ص 137.
- 9ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 282.
- 10ـ همان، ص 281.
- 11ـ پل استراتون، آشنایى با هیوم، ترجمه زهرا آرین، ص 25.
- 12ـ سیدمحمّد حکّاک، «نقد نظریه هیوم در باب منشأ تصورات براساس حکمت متعالیه»، قبسات، ش 20، ص 95.
- 13ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 283ـ284.
- 14ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 44.
- 15ـ همان، ص 45.
- 16ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 283.
- 17ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 292.
- 18ـ همان، ص 292ـ293.
- 19ـ على عسگرىیزدى، همان، ص 141.
- 20ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 111ـ112.
- 21ـ همان، ص 113ـ114.
- 22ـ stance به معناى ایستادن است، ولى از آنجا که مصدر معنى اسم فاعل هم دارد، در اینجابه معناى ایستاده است.
- 23ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 120.
- 24ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 287.
- 25ـ همان، ص 288.
- 26ـ همان، ص 317.
- 27ـ همان، ص 318ـ319.
- 28ـ همان، ص 319؛ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 349ـ350.
- 29ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 319.
- 30ـ همان، ص 320.
- 31ـ همان، ص 321؛ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 132ـ133.
- 32ـ لوئیس پومن، فلسفه دین مرگ و جاودانگى، ترجمه سیدمحسن رضازاده، ص 47و59.
- 33ـ بریان مگى، فلاسفه بزرگ آشنایى با فلسفه غرب، ترجمه عزتاللّه فولادوند، ص 238.
- 34ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 295.
- 35ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 64.
- 36ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 299.
- 37ـ همان، ص 296ـ297.
- 38ـ همان، ص 297ـ300 با تلخیص.
- 39ـ همان، ص 305.
- 40ـ همان، ص 300ـ301.
- 41ـ همان.
- 42ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 70.
- 43ـ فردریک کاپلستون، همان، ص 299.
- 44ـ همان، ص 300.
- 45ـ سیدمحمّد حکّاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 76ـ77 با تلخیص.
- 46ـ برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، ص 299ـ300.
- 47ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، ص 322.
- 48ـ ر.ج. هالینگ، مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، ص 142.
- 49ـ ملّاصدرا، الرسائل، ص 302.
- 50ـ ملّاصدرا، الشواهدالربوبیة، تصحیح سید جلالالدین آشتیانى، ص 205.
- 51ـ سید محمّدحسین طباطبائى، اصول و فلسفه و روش رئالیسم، مقدمه و پاورقى مرتضى مطهّرى، ج 1، ص 39.
- 52ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة فى الاسفار العقلیهالاربعة، ج 3، ص 491.
- 53ـ ر.ک: محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 1، درس 14و15.
- 54ـ مرتضى مطهّرى، شرح مبسوط منظومه، ج 2، ص 59ـ70.
- 55ـ ر.ک: سید محمّدحسین طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، مقاله پنجم، ص 39 به بعد.
- 56ـ در خصوص برهانهاى آغاز شدن فعالیتهاى ادراکى از راه حواس، ر.ک: ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیه، ج 3، ص 281ـ282؛ سید محمّدحسین طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 1، ص 134.
- 57ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، ص 114ـ116.
- 58ـ همو، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، ص 77.
- 59ـ ژان وال، بحث در مابعدالطبیعه، ترجمه یحیى مهدوى، ص 314.
- 60ـ همان، ص 325.
- 61ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، ص 203.
- 62ـ همو، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 3، ص 197ـ198.
- 63ـ همان، ج 2، ص 76ـ77.
- 64ـ محمّدتقى مصباح، همان، ج 1، ص 193.