معرفت، سال نهم، شماره هفتم، پیاپی 39، اسفند 1379، صفحات 53-

    شهد شیرین شهادت در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)

    نوع مقاله: 
    ترویجی
    نویسندگان:
    سیدحسین حسینی / *استادیار - فلسفه و کلام پژوهشگاه علوم انسانی. تهران / shh1154630@gmail.com
    Article data in English (انگلیسی)
    متن کامل مقاله: 

    شهد شیرین شهادت
    در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)

    سید حسین حسینى

    چکیده

    «شهادت» جلوه شهود ابدى شهید است و او پرده از شَهد شیرین ابدیّت برمى دارد: «... بَلْ اَحیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقونَ.» (آل عمران: 169) و در این آینه نمایى، عارفِ متعالى تقرّب مى جوید، عشق مى نمایاند و شهد مى پراکند; یعنى که او شاهد مقام قُرب است; چرا که: «لقا بایدت کرد با کردگار»، آن سان که فرمود: «یا اَیُّهَا الاِنْسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیه». (انشقاق: 6) و مولاى شهیدان، مولاى شاهدان نیز هست; چون نخستین شهید شاهدِ مقام شهود الهى نیز هموست که: «... اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالوُا بَلى شَهِدْنا» (اعراف: 172)

    پس شهد شیرین شهادت، تنها در سیماىِ اولین شهید شاهد رخ مى نماید و کلام ربّانى مولاى شهیدانِ شاهد، مى تواند پاره هایى از آن سیماىِ آسمانى را به دنیاىِ زمینى ما بنشاند; چه این که مولا على(علیه السلام) خود نیز فرمود: «وَ اِنَّما مَثَلی بَیْنَکُم مَثَلُ السِرّاجِ فِى الظُّلمةِ...».

    این نوشته مى کوشد با سیرى کوتاه در آفاق دور دست کلام امیر سخن در نهج البلاغه، اگرچه به شیرینى شهد شهادت دست نیابد، اما کام خود را به عشق على(علیه السلام)بیاراید که: «سرآغاز دفتر عشق است بیدارى، و سرانجام آن کام یابى».

    ... صبر کن حافظ به سختى روز و شب    عاقبت روزى بیابى کام را.

    1ـ مقدمه

    هدف این مقاله نظرى بسیار کوتاه بر ابعاد موضوع «شهادت» در کلام امیرالمؤمنین على(علیه السلام)است. بدون تردید، پایه و مبناى ترسیم سیماى «شهادت» در نهج البلاغه، ترسیم سیماى «مرگ» است; چرا که شهادت، حیاتِ مرگ است و به بیانى، مرگِ مرگ است که آن حضرت فرمود: «اِنَّ اَکْرَمَ المَوْتِ اَلْقَتْلُ».1

    سر سعدى چو خواهد رفتن از دست    همان بهتر که در پاى تو باشد(سعدى)

    اما چنانچه بخواهیم این بحث را به صورت منطقى و در یک سیر تحقیقى نظام مند دنبال کنیم، نخست باید به طرح بحثِ «مرگ در قرآن» بپردازیم، سپس «سیماى مرگ نزد پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)» را پى گیریم و در نهایت، در کلام و نظر مولا على(علیه السلام) به فهم و تحلیل دیدگاه آن حضرت در این باره بپردازیم.

    بدینسان، بر اساس این پایه اصلى، باید در دور دوم بحث، «شهادت در قرآن»، سپس در کلام و سیره پیامبر(صلى الله علیه وآله) و در آخر، سیماى «شهادت در نهج البلاغه» را تبیین نماییم;2 چرا که «ولىّ» از «نبّى» و او نیز از «وحى اُلُوهى» قابل تفکیک نیست و هر یک دریچه اى براى فهم دیگرى به حساب مى آید و قطعاً مبناى اصلى در بحث «شهادت در نهج البلاغه»، کلامُ اللّه و رسولُ اللّه(صلى الله علیه وآله)است.

    اما جداى از بایسته هاى پژوهشى مزبور، آنچه در این نوشتار آمده، مرورى است بسیار کوتاه به بحث مرگ در نهج البلاغه و ارتباط آن با مسأله شهادت تا فرازهایى از پایه هاى اصلى آن طرح تحقیقى بزرگ به دست آید.

    پاى ما لنگ است و منزل بس دراز    دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل
    حافظ از سرپنجه عشقِ نگار    همچو مور افتاده شد بر پاى پیل3

    2ـ شهید شاهد

    شهادت شهید، جلوه شهودابدى اوست: «اِنَّ اللّهَ عَلى کُلِّ شَىء شَهید» (حج: 17) و شهید، پرده از شهَد شیرین ابدیّت برمى دارد: «... بَلْ اَحیاءٌ عِنْدَرَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» (آل عمران: 169); چرا که مقام الوهیّت،مشهدشیرینى ذات اَبدى الهى است: «فَرِحینَ بِماآتیهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِه...» (آل عمران:170)

    از آن لطف کایزد بر ایشان نهاد    همیشه رضایند و باشند شاد.4

    و دراین آینه نمایى،عارفِ متعالى تقرّب مى جوید،عشق مى نمایاندوشَهدمى پراکند; یعنى که او شهیدِ شاهدِ مقامِ قُرب است; چرا که: «لقا بایدت کرد با کردگار»، 5 آن سان که فرمود: «یا اَیُّها الاِنسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیه» (انشقاق: 6)

    و مولاى شهیدان، مولاى شاهدان نیز هست; چون نخستین شهیدِ شاهدِ مقام شهود الهى نیز اوست: «... اَلَسْتُ بِرَبِّکُم قالوُا بَلى شَهِدْنا...» (اعراف: 172)

    ... در ازل بَست دلم با سر زُلفت پیوند    تا ابد سرنکشد وز سَر پیمان نرود
    ... آن چنان مِهر تواَم دردل وجان جاى گرفت    که اگر سر برود، از دل و از جان نرود...6

    پس شهدشیرین شهادت،تنهادرسیماى اولین شهیدشاهدرُخ مىنمایدکه«...شهیدان را شهـیدان مى شناسند.»7 و البته چنین شهدى تنهادرآینه شکر و سپاس چهره مى یابد که فرمود: «یا رَسُولَ اللّهِ، لَیْسَ هذَا مِنْ مَوَاطِنِ الصَّنبرِ و لکِنْ مِنْ مَوَاطِنِ الْبُشْرى و الشُّکْرِ»8

    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند    واندر آن نیمه شب آب حیاتم دادند
    چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى    آن شب قدر که این تازه براتم دادند
    هاتف آن روز به من مژده این دولت داد    که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند.(حافظ)

    پس کلامِ ربّانىِ9 برتر از فَلَک و مَلَکِ مولاى شهیدانِ شاهد، مى تواند پاره هایى از آن سیماىِ نورانىِ آسمانى و باقى را به دنیاىِ ظلمانىِ زمینىوفانىِ10مابنشاند که:

    نردبان آسمان است این کلام    هر که از آن بر رود آید به بام
    نى به بام چرخ کان اَخضر بود    بل به بامى کز فلک برتر بود.11

    و آن حضرت خود نیز مى فرمود: «... اِنَّما مَثَلی بَیْنَکُمْ کَمَثَلِ السِّراجِ فِى الظُّلْمَةِ، یَسْتَضِىءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا.»12 ایـن نوشته مى کوشد تا با سیرى کوتاه در آفاق دوردست کلام امیر سخن در نهج البلاغه، چنانچه به شیرینى شهد شهادت دست نیابد، امـا کام خود را به عشق على(علیه السلام)بیاراید که: «سر آغـاز دفتر عشق است بیدارى، و سرانجام آن کامیابى»

    صبر کن حافظ به سختى روز و شب    عاقبت روزى بیابى کام را.(حافظ)

    3ـ مرگ شیرین

    اگر آن حضرت، شهادت را شیرین مى داند، بدان روست که به «مرگ»، نظر دیگرى انداخته است و با آن اُنس عاشقانه و پیوند پُرشور کودکانه دارد که فرمود: «هیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیّا وَالَّتى، وَاللّهِ لَابْنُ اَبى طالب آنَسُ بِالمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ»13; پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار، سوگند به خدا که علاقه پسر ابوطالب به مرگ، از اُنس طفل به پستان مادرش بیش تر است. و او با مرگى آشناست که ازخاک به افلاک هدایتش نماید:

    بگذر از مرگى که سازد با لَحد    زان که این مرگ است، مرگ دام و دَد
    مردمؤمن خواهدازیزدان پاک    آن دگرمرگى که برگیرد ز خاک.(اقبال لاهورى)

    شهادت نزد او، حیات مرگ است; چه این که «مرگ» پایان حیات انسان نبوده و در مرحله تکاملى و تعالى بشر قرار دارد; یعنى «و نترسیم از مرگ. مرگ پایان کبوتر نیست. ... مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مى گوید...»(سهراب سپهرى)

    عاشقان را این ممات آمد حیات    عارفان هم زنده اند از این ممات
    هم از این مردن شهید آمد شهید    نه ز زخم تیغ و خنجر، اى رشید.(نراقى)

    اگر آن حضرت، موت را پایان حیات نمى داند، از آن روست که مالک موت را مالک حیات نیز دانسته است: «... وَاعْلَمْ، اَنَّ مالِکَ المَوْتِ هُوَ مالِکُ الحَیاةِ، وَ اَنَّ الخالِقَ هُوَ المُمِیتُ، وَ اَنَّ المُفْنـِىَ هُوَ المُعیدُ....»14; بدان که در اختیار دارنده مرگ همان است که زنـدگى رادر دسـت دارد و پدیـد آورنده موجودات است. همو مى میراند و نابود کننده هموست که دوباره زنـده مى کند.

    4ـ جلوه بقاى هستى مطلق

    در حقیقت، مرگ دور دیگرى در قوس صعودى انسان به سوى اَللّه تعالى است; «اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون.» (بقره: 156)

    از آن بزرگوار نیز چنین نقل شده است: «وَ قد سَمِع ـ علیه السلام ـ رَجُلاً یَقول: «اِنّا لِلّهِ وَ اِنّآ اِلَیْه راجِعُون» فقالَ: اِنَّ قَوْلَنَا ـ اِنَّا لِلّه ـ اِقرارٌ عَلى اَنْفُسِنا بِالمُلْکِ وَ قَوْلُنَا ـ وَ اِنّا اِلَیْهِ رَاجِعُونَ ـ اِقْرارٌ عَلى اَنْفُسِنا بِالهُلْکِ»;15 آن حضرت(علیه السلام)شنیدند که شخصى مى گفت: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» فرمودند: این سخن ما که مى گوییم: «ما همه از آنِ خداییم»، اِقرارى است به بندگى و این که مى گوییم: «بازگشت ما به سوى اوست» اعترافى است به نابودى خویش.

    در این دیدگاه، مرگ، نشانى از هستى مقیّد انسان و هستى مطلق الهى دارد; هستى لِلّهى و الى اللّهى; هستى اى که ریشه در مُلک و ملکوت دارد و به هُلک و هلاکت منتهى مى گردد; یعنى که مرگ ـ در واقع ـ نشان هستى انسان است و البته علامتى بر جوهر و حقیقت الهى انسان; حقیقتى پیوسته و وابسته به مبدأ هستى بخش: «و قیل له(علیه السلام): کَیفَ تَجِدُکَ یا اَمیرالمؤمنین؟ فقال(علیه السلام): کَیْفَ یَکُونُ حَالُ مَنْ یَفْنى بِبَقَائِهِ وَ یَسْقَمُ بِصِحَّتِهِ وَ یؤْتى مِنْ مَأْمَنِهِ»;16 به امام(علیه السلام)گفتند: اى امیرالمؤمنین، خود را چگونه مى یابى؟فرمود:چگونه است حال کسى که دربقاىخود
     ناپایدار و در سلامتى اش بیمار است و در آن جا که آسایش دارد، مرگش فرا مى رسد؟!

    بنابراین، مرگ نمودى از جلوه بقاى ذات الهى و تباهى دنیاى فانى است:

    (صائب تبریرى)

    و این، حرکتى از عالم فنا به سوى عالم بقا است. و به بیانِ زیباى مولا(علیه السلام)، معامله فنا به بقا، که فرمود: «... فَاتَّقوُا اللّهَ عِبَادَاللّهِ، وَ بادِروُا آجالَکُمْ بِاَعْمالِکُمْ، وَ ابْتاعُوا ما یَبْقى لَکُمْ بِما یَزوُلُ عَنْکُمْ»;17 اى بندگان خدا، از خدا بپرهیزید و با اعمال نیکو به استقبال اَجل بروید و با چیزهاى از بین رونده دنیا، آنچه را که جاویدان مى ماند خریدارى کنید. و نیز در ادامه فرمود: «... وَاستَعِدّوا لِلْمَوْتِ فَقَدْ اَظَلَّکُمْ، و کُونُوا قَوْماً صِیحَ بِهِمْ فَانْتَبَهُوا و عَلِمُوا اَنَّ الدُّنْیا لَیْسَتْ لَهُمْ بِدَار فَاسْتَبْدَلُوا...»18 آماده مرگ باشید که بر شما سایه افکنده است و همچون مردمى باشید که بر آن ها بانگ زدند و بیدار شدند و دانستند دنیا خانه جاویدان نیست و آن را با آخرت مبادله کردند.

    و از همین جاست که نزد آن حضرت، از دست دادن دنیاى فانى بسى آسان تر از رها کردن سراى باقى است; چرا که: «وَ مَوتاتُ الدُّنیا اَهْوَنُ عَلَىَّ مِنْ مَوْتَاتِ الآخِرَةِ»;19 از دست دادن دنیا آسان تر از رها کردن آخرت است.

    بدین سان، «مرگ» حرکتى حتمى و مستمر از دار مَمّر به سوى دارمَقّر است: «الدُّنیا دارُ مَمَّر لا دارُمَقَرٍّ»20 و حرکتى است که با هر نَفَس، انسان را به سوى خود مى خواند: «نَفَسُ المزء خُطاهُ اِلى اَجَلِهِ»21 حرکتى که پرده از پیوند لحظه ها با زندگانى کوتاه دنیوى برمى دارد: «وَ اَنَّ غایَةً تَنْقُصُها اللَّحَظةُ»22 (زندگى کوتاهى که گذشتن لحظه ها از آن مى کاهد.)

    نتیجه آن که مرگ، حرکت مستمرى از فنا به سوى بقا به حساب مى آید. پس در این صورت، یاد مرگ نیز یاداورى و ذکر فناى دنیاست: «وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ المُوْتِ و قَرِّرْهُ بِالفَناء»;23 نفس خود را با یاد مرگ آرام کن و آن را به اقرار فناى دنیا وادار نما. و صد البته که این ذکر نیز باید به کثرت، تداوم یابد که فرمود: «یا بُنَىَّ، اَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِ المَوْتِ»24; ذکرى که او را به علّت اصلى آفرینش انسان ـ یعنى بقا در دار جاودانى ـ فرا

    مى خواند: «و اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّکَ اِنَّما خُلِقْتَ لِلاخِرَةِ لا لِلدُّنیا و لِلْفَناءِ لا لِلْبَقاءِ وَ لِلْموْتِ لالِلْحَیاةِ»25 و از همین روست که غفلت از مرگ جایز شمرده نمى شود; چه این که «مرگ»، از انسان غافل نمى گردد: «وَ اُوصِیکُمْ بِذِکْرِ المَوْتِ و اِقْلالِ الغَفْلَةِ عَنْهُ، وَ کَیْفَ غَفْلَتُکُمْ عَمّا لَیْسَ یُغْفِلُکُمْ؟!»26 وبه هر حال، اگرچه انسان آن را فراموش کند، اما مرگ او را از یاد نمى برد: «وَ اِنْ نَسِیتُمُوهُ ذَکَرَکُم.»27

    بود مرگ دنبال هر آدمى    نباشد همى غافل از او دمى
    شهادت یقین بهترین مردن است    به سوى خدا ره چنین بردن است.(مثنوى)

    5ـ کوچ به دروازه حیات

    نزد مولا على(علیه السلام) «شهادت» بازگشت ابدى مؤمن به دنیاى باقى به حساب مى آید و این از آن روست که «مرگ» را سفرى به دروازه حیات مى داند;یعنى شهادت بهترین مرگ هاست چون سفرالى اللّه است; سفرى که از آغاز، تمامى بشریّت با آن آشنا بوده و همگان را در یک جا به هم مى رساند.

    در نقلى، آمده است که آن حضرت گروهى را که فردى از آن ها مرده بود، تسلیت دادند و فرمودند: «مرگ، از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت.چنانچه این دوست شمابه سفرمى رفت، از شمادورمى شد، اکنون بپندارید که به یکى از سفرها رفته. اگر او باز نگردد (که نخواهد آمد) شما به سوى او خواهید رفت».28 و البته تردیدى نیست که این سفر، جز کوچ زیباى یک پرنده مهاجر نیست; کوچى که از جانب دنیاى دیگر هدایت شده: «وَ تَرَحَّلوُا فَقَدْ جُدَّبِکُمْ»29; از دنیا کوچ کنید که براى کوچ دادنتان تلاش مى کنند. ونیز مهاجر، هر آن به انتظار نشسته است; چرا که: «الرَّحیلُ وَ شِیکٌ»;30 کوچ کردن نزدیک است. و این انتظارى است که هر «آنِ» آن، یک عمر است به قدر سرعت یک «آن»: «وَ اِنَّ غایةً تَنْقُصُها اللَّحْظَةُ»31; آنات و لحظاتى که در قالب ساعات، روزها، ماه ها و سال هاى عمر آدمى، شتابان در حرکت است و به پیش مى رود; که فرمود: «فَاِنَّ غَداً مِنَ الْیُومِ قَریبٌ. ما اَسْرَعَ السّاعاتِ فى الیَوْمِ، وَاَسْرعَ الاَیّامَ فِى الشَّهْرِ و اَسْرَعَ الشُّهُورَ فى السَّنَةِ، وَ اَسْرَعَ السِّنینَ فِى الْعُمرِ»;32 فردا به امروز نزدیک است. وه که چگونه ساعت ها در روز، و روزها در ماه، و ماه ها در سال، و سال ها در عمر آدمى شتابان مى گذرد!

    و بر همین پایه، سزاوار است که زندگى انسانى کوتاه مدت بوده و دوامى نداشته باشد، مگر به اندازه یک سفر کوچک. آن حضرت(علیه السلام) فرمود: «خداى سبحان شمارا بیهوده نیافرید و به حال خود وانگذاشت. میان شما تا بهشت یا دوزخ، فاصله اندکى جز رسیدن مرگ نیست. زندگى کوتاهى که گذشتن لحظه از آن مى کاهد و مرگ آن را نابود مى کند، سزاوار است که کوتاه مدت باشد; زندگى، که شب و روز آن را به پیش مى راند، به زودى پایان خواهد یافت (و لذا) مسافرى که سعادت یا شقاوت همراه مى برد، باید بهترین توشه را با خود بردارد.»33

    6ـ مرگ ترس

    رمز نگاه حیات بخش مؤمن به «مرگ» نیز در همین سفر ابدى و کوچ زودهنگام اوست و قطعاً همین سرّ برگزیدگى و نیکى مرگ نزد جوان مرد است; جوانمردى که پستى و خوارى را برنمى تابد: «المَنِیَّةُ و لا الدَّنِیَّةُ»;34 مرگ براى جوان مرد، برگزیده و نیک است، نه پستى و خوارى.

    گو این که در چنین ذائقه اى شیرین و همگانى، طعم بازگشت به حیات حقیقى و رجوع به سرچشمه نیکى ها و خوبى ها نهفته است که فرمود: «کُلُّ نَفْس ذائقَةُ المَوْتِ ثُمَّ اِلَینا تُرجَعُونَ.» (عنکبوت: 57)

    هر آن نفس کو آمد اندر حیات    چشد شربت نیستى و ممات
    دو روزى چو از زندگانى گذشت    به سوى خدا باز خواهید گشت.

    و براى نفس مطمئنه، در این رجوع الهى،حلاوتى است که دیگرمحل و محملى براى تلخى سکرات موت باقى نمى ماند.

    بدین روى، جوان مرد را چه باکى است از مرگ؟ که او، خود، به دروازه مرگ قُرب وصول یابد یا این که مرگ، او را به ناگهان دریابد: «فَوَاللّه ما اُبالی دَخَلْتُ اِلىَ المَوْتِ اَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ اِلَىَّ»35; به خدا سوگند، هیچ باکى ندارم که من به سوى مرگ روم یا این که ناگاه، مرگ مرا دریابد.

    مرگ اگر مرد است گو نزد من آى    تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
    من از او عمرى ستانم جاودان    او زِ من دلقى ستاند رنگ رنگ.36

    این یقین و اطمینان عالى الهى، مولا على(علیه السلام) را در حِصن حَصینى قرار داده است که مى فرماید: «اِنَّ الاَجَلَ جُنَّةٌ حَصِینَةٌ».37 و چون به یقین مى داند که اَجل نگهبان خوبى بوده و او را به تنهایى کافى است، مى فرماید: «کَفى بِالاَجَلِ حارساً.»38 پس هیچ جاى ابهام و تردید نیست; چنانچه خود با پاى خویشتن نزد قاتل مى رود تا او را دریابد! و در این حال، چگونه از خبر مرگ، رنگى و رشحه اى از ترس به خود راه دهد که فرمود: «وَ اِنَّ عَـلىَّ مِـنَ اللـّهِ جُنَّةً حَصِیـنَةً، فَـاِذا جاءَ یـَوْمی انْفَـرَجَتْ عَنّى وَاَسْلـَمَتْنی فَحِینَئِذ لا یَطیشُ السَّهْمُ وَ لا یَبـْرَءُ الکَلْمُ»;39 (پروردگار بـراى مـن سپر محکمى قراردادکه مرا حفظ نماید. هنگامى که روز من به سرآید، از من دور مى شود و مرا تسلیم مرگ مى کند و در آن روز نه تیر خطا مى رود و نه زخم بهبود مى یابد).

    هر کس که ز مرگ خود هراسان باشد    دفع نگرانیش بس آسان باشد
    نه، زودتر از اجل توان مُرد، نه دیر    حقا که اجل تو را نگهبان باشد.40

    و براى چنان انسان عالىِ متعالى،41 نه تنها جایى ترس و تردید نیست که حتى او تعجبى از مرگ نیز به خود راه نمى دهد:

    عَجَبْتُ لِجازِع باک مُصابِ    بِاَهْل اَو حَمیم ذِى اکْتِئاب
    شَقیقِ الجَیْبِ داعى الوَیْلِ جَهْلاً    کَاَنَّ المَوتَ کَالشَّىءِ العُجابِ.42

    (عجب مى دارم از ناشکیبایى گریه کننده مصیبت رسیده به اهل یا خویش نزدیکش، صاحب اندوه، شکافته گریبان و گوینده واویلا به نادانى. گویا که مرگ همچو چیزى عجیب است!)

    تعجّب امام(علیه السلام) از این است که چگونه گروهى از مردم، از مرگ، تعجب به خود راه مى دهند و حال آن که هشدار موت نزدیک است و این دیدار به زودى انجام مى گیرد: «وَ قال(علیه السلام): اِذا کُنْتَ فی اِدْبار وَالْمَوْتُ فى اِقْبال، فَما اَسْرَعَ المُلْتَقى»;43 هنگامى که زندگى را پشت سرمى گذارى ومرگ به تورو مى آورد، پس دیدار با مرگ چه زود خواهد بود!

    7ـ قُرب به مرگ

    آن حضرت(علیه السلام) بارها به این حقیقت اشاره کرده اند که فرار از این دروازه، ورود به آن است: «اَیُّهَا النّاسُ کُلُّ اِمْرِىء لاق ما یَفِرُّ مِنْهُ فِى فِرارِه، و الاَجَلُ مَساقُ النَّفْسِ، و الْهَرَبُ مِنْهُ مُوافاتُهُ...»;44 اى مردم، هر انسانى در حالى که از مرگ مى گریزد، آن را دیدار مى کند و اَجل، سرآمد زندگى و فرار از مرگ، نزدیکى به آن است.

    اگر در این منظر، فرار از مرگ، قرب به آن تلّقى شده، از آن روست که: «وَلا یُمکِنُ الفِرار مِن حُکومَتِک»45; چه این که «موت»، بهترین و زیباترین نماد حکومتِ مطلق ذات الهى است که فرمود: «اَینما تَکُونُوایُدرِکْکُمُ المَوتُ وَلو کُنْتُمْ فى بُروُج مُشَیَّدة.» (نساء: 78)

    چه باشید در برج و در قصر و کاخ    چه باشید در کومه و سنگلاخ
    به هر جا که باشید و هر سازو برگ    بگیرد گریبانتان سخت مرگ.(مثنوى)

    بدین روى رهایى از این مظهر حکومت مطلق الهى امکان پذیر نیست، هر چند انسان، دوستدار بقا و حیات همیشگى باشد، چه رسد به این که ترس و خوف، مانعى براى نجات از آن به حساب آید: «فَما یَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خافَهُ، وَ لا یُعْطَى البَقاءَ مَنْ اَحَبَّهُ»;46آن که از مرگ بترسد، نجات نمى یابد و آن که زنده ماندن را دوست دارد، براى همیشه در دنیا نخواهد ماند.

    همه بشریّت شکار مرگى اند که فرار کننده آن نجاتى ندارد و هر که را بجوید به آن دست یافته، سرانجام او را مى یابد: «وَ اَنَّکَ طَرِیدُ المَوْتِ الَّذی لایَنْجُو مِنْهُ هارِبُهُ، ولا یَفُوتُهُ طالِبُهُ، وَلابُدَّ اَنَّهُ مُدْرِکُهُ»47

    پس اگر براى چنین مرگى باید مهیا بود، بدان دلیل است که او هر آن، در مقام ادراک و مترصد اتّخاذ انسان است: «وَ بادِروُا المَوْتَ الَّذى اِنْ هَرَبْتُمْ مِنْهُ اَدْرَکَکُمْ وَ اِنْ اَقَمْتُمْ اَخَذَکُمْ»48

    8ـ حرکت یا سکون

    بر همین اساس، تفاوتِ مرگ نزد اهل دنیا و آخرت نیز خود را مى نمایاند: مرگ، در منظر اهل دنیا، رنگ تعلّق و جذبه دنیوى به خود گرفته و در این دیدگاه، پایان همه هویّت انسانى انسان به شمار مى آید: «اِنْ هِىَ اِلّا حَیاتُنَا الدُّنیا نَموُتُ وَ نَحْیا» (مؤمنون: 40) در این صورت، جلوه حقیقى موت به جاى حرکت و ارتقا، سکونِ سرد و ثباتِ خاموش است و از همین رو، براى صاحب آن جز حَسرت بارى ندارد:

    بجز این دو روزه، جهان هیچ نیست    که در آن صباحى نماییم زیست
    چو هستیم زنده بخواهیم مُرد    ره از خاک جایى نخواهیم بُرد49

    داستان این دسته از زبان مولا على(علیه السلام)«داستان دنیاپرستانى است که مى خواهند از جایگاهى پر از نعمت به سرزمین خشک و بى آب و علف کوچ کنند و لذا، در نظر آنان امرى ناراحت کننده تر از این نیست که از جایگاه خود جدا شوند و باید ناراحتى ها را تحمّل کنند.»50

    اما در برابر این گروه، «کسانى اند که دنیا را آزموده اند و چون مسافرانى که در منزلى بى آب و علف و دشوار اقامت دارند، قصد کوچ به سرزمینى مى کنند که آسایش و رفاه در آن جا فراهم است... تا با آرامش به جایگاه وسیع و منزلگاه اَمن قدم بگذارند و لذا، در طول سفر، احساس سختى و ناراحتى نمى کنند... و هیچ چیز براى آنان دوست داشتنى نیست، جز آن که به منزل اَمن و محل آرامش دست یابند.»51

    در واقع، مرگ نزد اهل آخرت، حرکت به سوى عالم جدیدى است; «وَطَریقٌ اِلىَ الاخِرة»52 عالمى که انسانِ مؤمن از پیش، با آن آشنایى داشته و اگرچه به ظاهر با اهل دنیا هم نشین است، ولى در حقیقت، با اهل آخرت در حال گردش و معاشرت مى باشد. بنابراین، مرگ را از دریچه پایان کالبد جسمانى انسان، نمى نگرد، بلکه آن را موت قلب در تقلّب روح فطرى انسانى از وجه ربّ مى داند که آن حضرت(علیه السلام) در ویژگى هاى زُهّاد فرمود: «پارسایان گروهى اند در ظاهر، اهل دنیا، ولى از آن نیستند ... و اگرچه هم نشین اهل دنیایند، ولى بین اهل آخرت در حال گردشند و اهل دنیا را نظاره مى کنند که به مرگ جسد خود اهمیت مى دهند و ایشان به مرگ دل هاى زنده خود.»53

    پس بى تناسب نیست که آن حضرت(علیه السلام)مى فرمود: «ذکرُالمَوتِ صیقلُ القَلْبِ» و «نِسیانُ المَوتِ صَدَاء القَلب».54 و اگر زاهد الهى باشتاب، به استقبال مرگ مى رود و پیش از آمدنش آراسته آن سفر مى شود، از آن روست که: «وَ بادِروُ الموتَ وَ غَمراتِه، وَامْهَدُوا لَهُ قبْلَ حُلُوِله، وَاَعِدُّوا لَه قَبْلَ نُزُوِلِه، فَاِنَّ الغایَةَ القیامَةُ».55

    در این صورت، براى خردمند چه پنددهنده اى بهتر از «مرگ» و براى نادان، چه عبرتى بهتر از آن خواهد بود؟! که فرمود: «وَ کَفى بِذلکَ واعِظاً لِمَنْ عَقَلَ، و مُعَتَبراً لِمَنْ جَهِلَ»56

    خردمندى که هر صبحگان، بانگ رساى فرشتگان الهى را مى شنود و خود را در شُمول این خطاب عمومى، حتى با انبیاى عظام(علیهم السلام)نیز یکسان قلمداد مى نماید که: «اِنَّ لِلّهِ مَلَکاً یُنادِى فی کُلِّ یَوْم: لدِوُا لِلْمَوْتِ وَاجْمَعُوا لِلْفَناء، وَابْنُوا لِلْخَرابِ».57

    «وَ سَوَّى اللّهُ فِیهِ الخَلْقَ حَتّى    نَبىُّ اللّهِ عَنْهُ لَمْ یُحابِ
    لَهُ مَلَکٌ یُنادِى کُلَّ یَوْم    لِدُوا لِلْمَوْتِ وَابْنُوا لِلْخَرابِ»

    و یکسان گردانید خدا در مرگ، خلق را، به مرتبه اى که پیغمبر خدا را نیز محابا نکرد. خداى رافرشته اى است که هرروزآوازمى دهد: بزایید براى مرگ و بنا کنید براى ویرانى.

    در دهر اگر کسى مخلّد بودى    شکّ نیست که حضرت محمّد بودى
    هر شخص که زاد، عاقبت خواهد مُرد    وَر مرگ نبودى به جهان بد بودى.58

    9ـ جمع بندى (مرد راه)

    بدین سان، اگر آن حضرت(علیه السلام) شیفته رفتن است، بدان روست که شهادت را الحاق به عالم حقّ و پیوستن به آل حقّ مى داند; همان نیک مردانى که شتابان در حرکتند و درمسیر زندگى جاوید، طعم گواراى کرامت الهى را دریافته اند: «وَ لَوَدِدْتُ اَنَّ اللّهَ فَرَّقَ بَیْنی وَ بَیْنَکُمْ، وَاَلْحَقَنی بِمَنْ هُوَ اَحَقُّ بی مِنْکُمْ. قَوْمٌ وَاللّهِ مَیامِینُ الرَّاىِ، مَراجیحُ الحِلْمِ، مَقاوِیلُ بِالحَقِّ، مَتاریکُ لِلْبَغْى، مَضَوْا قُدُماً عَلَى الطَّریقتهِ، وَ اَوْجَفُوا عَلىَ الَمحَجَّةِ، فَظَفِرُوا بِالْعُقْبَى الدّائِمَةِ، وَالْکَرامَةِ الْبارِدَةِ»;59 به خدا سوگند، دوست داشتم که خدا میان من و شما جدایى اندازد و مرا به کسى که نسبت به من سزاوارتر است مُلحق نماید. به خدا سوگند، آنان مردمى بودند نیک اندیش، ترجیح دهنده بردبارى، گویندگان حق و ترک کنندگان ستم. پیش از ما به راه راست قدم گذاشتند و شتابان رفتند و در به دست آوردن زندگى جاویدان آخرت و کرامت گوارا، پیروز شدند.

    نزد چنین کسانى «شهادت»، لقاى آستان ربّ اَعلى است، چرا که شهید در سَراى اَمن جایگزین خواهد شد: «وَاللّهِ، لَقُوا اللّهَ فَوَفّاهُمْ اُجُورَهُمْ وَ اَحَلَّهُمْ دارالاَمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ»;60 به خدا سوگند، آن ها خدا را ملاقات کردند و پاداش آن ها را داد و پس از دوران ترس، آن ها را در سراى اَمن خود جایگزین نمود. در این منظر، اگر مجاهد فى سبیل اللّه، بى قرار و سراسیمه به سوى شهادت مى شتابد،ازآن روست که «شهادت» را دروازه ورود و سپس وصول به عالم باقى مى داند و از این رو نزد او، «مرگ» تنها ناله هاى شیرین حالِ وصال است; یعنى:

    بلبلى برگ گلى خوش رنگ در منقار داشت    واندر آن برگ و نوا خوش ناله هاى زار داشت
    گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست    گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت.61

     آن حضرت(علیه السلام)عاشق شهادت استواین عشقِ پررنگ الهى، تمامى تلخ کامى هاى بى رنگِ دنیاى فانى را بر او پذیرفتنى و شیرین نموده است و به همین امید، پاى در میدان مى گذارد که فرمود: «وَاللّهِ، لَوْلا رَجائىِ الشَّهادَةَ عِنْدَ لِقائى الْعَدُوَّ لَقَرَّبْتُ رِکابِى ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْکُمْ فَلا اَطْلُبُکُمْ ما اخْتَلَفَ جَنوُبٌ و شَمالٌ»62; به خدا سوگند، اگر امیدى به شهادت در راه خدا نداشتم، پاى در رکاب کرده از میان شما مى رفتم و شما را نمى طلبیدم; چندان که باد شمال و جنوب مىوزد.

    خوشا در پاى او مردن، خدایا بخت آنم ده    نشان این چنین بختى کجا یابم نشانم ده
    نثارى خواهم،اى جان آفرین شایسته پایش    پرازنقدوفاومهر،یک گنجینه جانم ده    (وحشى بافقى)

    در حقیقت، او انسانى است که وقتى به میدان قدم مى گذارد، لباس شهادت به تن دارد و تنها در انتظار لقاى ربّ اعلاست: «مُتَسَرْبِلینَ سَرابیلَ الْمَوْتِ، اَحَبُّ الِلّقاء اِلَیْهِمْ لِقاءُ رَبِّهِم»63; کسانى که لباس شهادت به تن دارند و ملاقات دوست داشتنى آنان ملاقات با پروردگار است.

    براى چنین فردى که به جذبه دوست داشتنى محبوب و معشوق مبتلاست، مرگ نیز طعم شیرین آتش بلاى کوى رندى و وفادارى است; شیرینى وصال ربّ و قُرب عشق بازى:

    در طریق عشق بازى، اَمن و آسایش بلاست    ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمى
    اهل کام ونازرادرکوى رندى راه نیست    ره روى بایدجهان سوزى، نه خامى بى غمى
    آدمى در عالم خاکى نمى آید به دست    عالمى دیگر بباید ساخت وزنو آدمى.64

    بر این بنیان، شهید برتر از ابرار و شهادت نیز مافوق هر برّ است: «فَوقَ کُلِّ برٍّ بِرٌّ، حَتّى یُقْتلُ الرَّجُلِ فی سَبیل اللّهِ» و رمز این برترى آن است که در مقام نخست، «شهید» خویشتن خویش را ارتقا داده، بالا مى برد; یعنى گویا که پیامبر فرموده باشند: «الشهیدُ یَنظر الى وَجه اللّهِ».

    او در منظر نظر «ربّ اَعلى» قرار دارد و به همین دلیل نیز صاحب خبر عالى مى گردد; چرا که نظر خود را با عالم الوهیّت و حقیقت پیوند زده است:

    اى بى خبر، بکوش که صاحب خبر شوى    تا راهرو نباشى کى راهبر شوى؟
    درمکتب حقایق،پیش ادیب عشق    هان اى پسر،بکوش که روزى پدر شوى65

    او راهبراست، چون صاحب خبرحقیقى است، و صاحب خبر است، از آن جا که صاحب نظر است، و صاحب نظرشده، چرا که خود را در مَنظر نظر ربّ قرار مى دهد.

    پس شهید، صاحب نظر است، اما صاحب نظرى که در منظر نظر «ربّ» جاى یافته، نه در منظر نظر «عقل». از این رو، نظر بازى است که نظردان در کار او سخت حیران است و اگر بى خبران، مردّد و حیرانند به دلیل آن است که صاحب نظر حقیقى نیستند و در نتیجه، به جاى راه برى، پسرانى راه روىِ مطلقِ پدران خویشند; پسرانى که صرفاً دل به نظر عقل خودبسته اند. وازبى خبرى تا صاحب نظرى، راه درازى در پیش است; راهى که در نهایت، به وصل خورشید حق مى انجامد و در آن جا، عاقلان، حیران و عاشقان، صاحب خبر و لذّتِ حقیقى وصل و قربند:

    در نظر بازى ما بى خبران حیرانند    من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
    عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى    عشق داند که در این دایره سرگردانند
    ... وصل خورشید به شب پره اعما نرسد    که در آن آینه صاحب نظران حیرانند...66

    درواقع، شهیداز خوددست مى شوید و به نورحق مى آراید. پس به کیمیاى عشق، زَر مى شود و آن گاه از آفتاب فلک، نورانى تر و درخشان تر و سپس در منظر نظر ربّ اعلاست تا به مقام صاحب نظرى بار یابد:

    دست از مِس وجود چو مردان ره بشوى    تا کیمیاى عشق بیابى و زر شوى
    ... گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد    باللّه، کز آفتاب فلک خوب تر شوى
    ... از پاى تا سَرت همه نور خدا شود    در راه ذوالجلال چو بى پا و سر شوى

    وجه خدااگر شودت منظرنظر زین پس شکى نماند که صاحب نظر شوى...67 در این صورت، چنانچه نظرش به وجه الهى است، صاحب نظر مى گردد و البته صاحب خبر; چرا که «خبر»، قُرب به خداست و جز آن، خبرى در عالم هستى، هستى نیافته و حقیقت ندارد. بنابراین، سراسر وجود این چنین مُخبرى، همه مَملو از عشق و مستى است; چه این که:

    جز به باد او نَجُنبد میل من    نیست جز عشق احد سرخیل من.(مثنوى )

    و از آن جا که دیگر نَفْس و هستى خود را نمى بیند، به رهایى و آزادى دست یافته وسپس رستگارى حقیقى در انتظار اوست.

    اى دل مباش یک دم، خالى ز عشق و مَستى    وانگه برو که رَستى، از نیستى و هستى
    ... تافضل وعقل بینى، بى معرفت نشینى    یک نکته ات بگویم،خودرامبین ورستى68

    او اهل ارتقا، تعالى و تکامل به عالم بالاست; یعنى مرد راه است; انسانى که با پاىِ استوار اراده، قدم در راه عشق مى گذارد. از آن سو، راه نیز مسیر حرکت به سوى رهایى را به او مى نمایاند:

    گر مرد رَهى میان خون باید رفت    از پاى فتاده سرنگون باید رفت
    توپاى به راه درنه و هیچ مگوى    خود راه بگویدت که چون باید رفت.

    عطارنیشابورى

    بدین سان، مسیر او مسیر تکامل مطلوب است و از همین رو، پیوسته در حال طلب و صیقل اراده و بدین دلیل، دست از طلب برندارد تا به کام یابى مطلق نایل آید; یعنى نمایش رُخ محبوب:

    دست از طلب ندارم تا کام من برآید    یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
    بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر    کز آتش درونم دود از کفن برآید
    بنماى رُخ که خلقى واله شوند و حیران    بگشاى لب که فریاد از مرد و زن برآید
    جان برلب است وحسرت دردل که از لبانش    نگرفته هیچ کامى جان از بدن برآید69

    اما در مقام دیگر، شهید نه تنها بالا مى رود که بالا نیز مى برد; اگر او اهل هدایت الهى است، پس براى اهل زمین نیز مُهتدى است که فرمود: «مَنْ یَهْدِ اللّهُ فَهُو المُهْتَدى» (اعراف: 177)

    قسّام بهشت و دوزخ آن عُقده گشاى    ما را نگذارد که درآییم زپاى70

    او لاله اى است که با شهادت، در زمین انسانیّت مى شکفد و لذا، یاد و نام او نیز همواره در منظر وجه بشریّت قرار مى گیرد; یعنى اگر در مَنظر نظر «ربّ اعلى» باقى است و اللّه سبحانه باقى و ماندگار، پس ذکر او نیز در منظر نظر تاریخ، همواره موجود یادکردنى خواهد بود:

    در هر دشتى که لاله زارى بوده است    از سرخى خون شهریارى بوده است
    هر برگ بنفشه کز زمین مى روید    خالى است که بر رُخ نگارى بوده است71

    بنابراین، لاله ها در گلستانِ زمین براى انسان و انسانیّت، حجّت الهى اند و نشان خبرى از یک صاحب نظر; خبرى واقعى که به داغ سیاه آغشته و به خون سرخ افراشته است.

    پس اگر لاله ها سیاه پوشند، «ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم.» و اگر سرخ پوش، «این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم».72 لاله ها، نبّى امّت اند و از همین رو، «گل سرخ، عَرَقِ لُطف مُصطفى است.»73 و شهید، در جاى نبّى مى نشیند که فرمود: «وَ مَنْ یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَاُولئِکَ مَعَ الَّذینَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبیینَ وَالصِّدِّیقینَ و الشُّهداء وَ الصّالِحینَ وَ حَسنَ اُولئِکَ رَفیقاً.»74

    چنانچه خبر،تنهاپرده بردارى از حقیقت هستى است; یعنى قُرب به خدا و عشق الهى. و اگر مُخبران چنین خبرى توحیدىفقط پیامبران خدایند و به همین دلیل، انبیا(علیهم السلام) امّت بشرى اند، شهدا نیز خَبر از مُخبران اوّلى آورده اند. پس او هم چون نبّى، دستى و سَرى به عالم بالا دارد و لذا:

    روزى است از آن پس که در آن روز نیابند    خلق از حَکَم عدل نه ملجا و نه منجا
    آن روز در آن هول وفزع بر سر آن جمع    پیش شهدا دست من و دامن زهرا.75

    پیام شهدا همان پیام انبیا(علیهم السلام) است: عشق و عاشقى، تمنّا و تَوَلّا; به راه بودن و همواره در راه بودن; چه این که شهید، دل خوش به تمنّاى وصال دوست، در ره عشق، خود را به سیل بلا مى سپرد تا نزد رُخ زیباى سَمن ساىْ، درد و هجرانِ مرگ را به خوشى بیابد و آن گاه هر خطرى را به عشقِ عشوه شیرین تولّاى دوست، به جان بیاساید البته همچنان در راه باشد و در سیر طلب، هر آن، شرّ خطر بلا را به شیرینى و خوشى لذّت وصال یار بیازماید... و باز بیازماید:

    اى همه شکل تومطبوع و همه جاىِ توخوش    دلم از عشوه شیرین شکرخاىِ تو خوش
    همچو گلبرگِ طرى هست وجودِ تو لطیف    همچو سردِ چمنِ خلد سراپاىِ تو خوش
    شیوه و نازِ تو شیرین خط و خال تو ملیح    چشم و ابروىِ تو زیبا قد و بالاى تو خوش
    هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار    هم مشام دلم از زلف سَمن ساى تو خوش
    در ره عشق که از سیلِ بلا نیست گذار    کرده ام خاطرِ خود را به تمنّاىِ تو خوش
    پیش چشم تو بمیرم که بدان بیمارى    مى کند درد مرا از رُخِ زیباى تو خوش
    در بیابان طلب، گرچه زهر سو خطرى است    مى رود حافظ بى دل به تولّاىِ تو خوش.76

    و دعاى آخر این که:

    چشم دل باز کن و
    در گلستان شهادت،
    لاله سرخ علوى بین
    که او ریشه در ساقى کوثر دارد.
    مردى ز کَننده در خیبر پرس    اَسرار کرم ز خواجه قنبر پرس

    گر طالب فیض حقّ به صدقى، حافظ    سرچشمه آن ز ساقى کوثر پرس.77

    «نَسْأَلُ اللّهَ مَنازِلَ الشُّهداءِ وَ مُعایَشَةَ السُّعداء ومُرافَقَةَ الاَنْبیاء»78


     

    • پى نوشت ها

       

      1ـ این عبارت را در ضمن مطالبى که هنگام نبرد در جنگ صفّین خطاب به سربازان خویش مى فرمود، از آن حضرت نقل کرده اند: همانا مرگ به سرعت در جستوجوى شماست. آن ها را که در نبرد مقاومت دارند و آن ها که فرار مى کنند، هیچ کدام را از چنگال مرگ رهایى نیست. همانا گرامى ترین مرگ ها کشته شدن در راه خداست. سوگند به آن که جان پسر ابوطالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسان تر از مرگ در بستر استراحت، در مخالفت با خداست. (ر. ک. به: محمّد دشتى، ترجمه نهج البلاغه، قم، مؤسسه فرهنگى تحقیقاتى امیرالمؤمنین(علیه السلام)، 1379، خطبه 123، ص 234.)

      2ـ چنانچه بخواهیم بحث را به صورت دقیق ترى دنبال کنیم، باید پیش از موضوع «مرگ»، به بحث «انسان شناسى» نیز بپردازیم; یعنى نخست دیدگاه قرآن و سنّت را درباره «انسان» دریابیم (انسان پژوهى)، سپس به شناخت صحیحى از مرگ دست یابیم (مرگ پژوهى) و در نهایت، بر این مبانى، به موضوع «شهادت» از دیدگاه اسلام در منظر قرآن، سخن و سیره پیامبر(صلى الله علیه وآله)و على(علیه السلام) برسیم (شهادت پژوهى).

      3ـ دیوان حافظ، براساس نسخه علاّمه محمّد قزوینى و دکتر قاسم غنى، تهران، دوران، 1379، ص 200

      4 و 5ـ امید مجد، قرآن مجید با ترجمه منظوم، تهران، امید مجد، 1379، ص 72 / ص 589

      6ـ حافظ، دیوان، ص 146

      7ـ خوشا آنان که جانان مى شناسند طریق عشق و ایمان مى شناسند

      بسى گفتند و گفتیم از شهیدان    شهیدان را شهیدان مى شناسند

      ر. ک. به: خلاصه مقالات همایش سیماى شاهد در نهج البلاغه، به کوشش محمدرضا آقاملاّیى، تهران، شاهد، 1379، ص 77

      8ـ بخشى از خطبه 156 نهج البلاغه که حضرت(علیه السلام) پس از پیروزى در جنگ جمل، براى مردم بصره ایراد فرمودند و در بخشى از آن، از گفتوگوى خویش با پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) در مورد آرزوى شهادت سخن مى گویند. (ر. ک. به: ترجمه نهج البلاغه، ص 290.)

      9ـ مردم، به سخن عالِم خداشناس خود گوش فرا دهید، دل هاى خود را در پیشگاه او حاضر کنید و با فریادهاى او بیدار شوید. (ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 108، ص 202.)

      10ـ و بخرید چیزى را که براى شما باقى مى ماند به چیزى که از دستتان مى رود واز دنیا کوچ کنید که براى کوچ دادنتان تلاش مى کنند و چون مردمى باشید که دانستند دنیا خانه جاویدان نیست و آن را با آخرت مبادله کردند. (ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 64، ص 112.)

      11ـ ر. ک. به: مرتضى مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، قم، صدرا. ص 7.

      12ـ «همانا من در میان شما چونان چراغ درخشنده در تاریکى هستم که هر کس به آن روى آورد، از نورش بهره مند مى گردد.» ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 187، ص 368

      13ـ نهج البلاغه، خطبه 5، ص 50

      14 و15 و16ـ نهج البلاغه، نامه 31، ص 524 / حکمت 99، ص 646 / حکمت 115، ص 650

      17 و18 و19 و20 و21ـ نهج البلاغه، خطبه 64، ص 112 / همان / خطبه 54، ص 106 / حکمت 133، ص 656 / حکمت 74، ص 638

      22 و 23ـ بخشى از خطبه نهج البلاغه، ص 112 / نامه 31، ص 520

      24 و25 و26 و 27ـ فرازى از وصیت نامه آن حضرت(علیه السلام)به فرزندش امام حسن(علیه السلام) که در ادامه مى فرماید: و به یاد آنچه به سوى آن مى روى و پس از مرگ در آن قرار مى گیرى تا هنگام ملاقات با مرگ از هر نظر، آماده باش، نیروى خود را افزون کن و کمر همّت را بسته نگه دار که ناگهان نیاید و تو را مغلوب سازد. مبادا دل بستگى فراوان دنیاپرستان و تهاجم حریصانه آنان به دنیا، تو را مغرور کند; چرا که خداوند تو را از حالات دنیا آگاه کرده و دنیا نیز از وضع خود تو را خبر داده و از زشتى هاى روزگار پرده برداشته است. (ر. ک. به: همان، نامه 31، ص 530) / همان / خطبه 188، ص 370 / حکمت 203، ص 672

      28ـ نهج البلاغه، حکمت 357، ص 714

      29 و30 و31 و32 و33ـ ر. ک. به: همان، خطبه 64، ص 112. نیز در خطبه 204، ص 426 آمده است: آماده حرکت شوید ـ خدا شما را بیامرزد ـ نداى کوچیدن در میان شما داده شده است. / حکمت 187، ص 668 / خطبه 64، ص 112 / خطبه 188، ص370/ خطبه64،ص112/حکمت396،ص 724

      34ـ قرآن مجید با ترجمه منظوم، ص 403

      35ـ از سخنان آن حضرت(علیه السلام) در آستانه نبرد صفّین است.(ر.ک.به:نهج البلاغه،خطبه55،ص106.)

      36ـ با هر انسانى دو فرشته است که او را حفظ مى کنند و چون تقدیر الهى فرا رسد، تنهایش مى گذارند. همانا عمر انسان، سپرى نگه دارنده است.(ر.ک.به:نهج البلاغه،حکمت201، ص 670)

      37ـ در یکى از روزهاى جنگ صفّین، امام سوار بر اسب در میدان رجز مى خواندند و شمشیر به گردن آویخته بودند. یکى از یاران گفت: یا امیرالمؤمنین، خود را حفظ کن، نکند شما را غافلگیر کنند. در پاسخ او این جمله را فرمودند. (ر. ک. به: نهج البلاغه، حکمت 306، ص 702)

      38ـ امام على(علیه السلام) این سخنان را در آخرین روزهاى عمر عزیزشان ایراد نمودند، هنگامى که آن حضرت را از کشته شدن ناگهانى بیم دادند و اصحاب خبرازقصدابن ملجم نسبت به او دادند.) ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 62، ص 110.)

      39ـ بهاءالدّین خرّمشاهى، (در ترجمه کفى بالاجل حارساً)، روزنامه همشهرى، ش 2255، (9 آبان 1379)

      40ـ قاضى کمال الدین میرحسین بن معین الدین میبدى یزدى، شرح دیوان منسوب به امیرالمؤمنین على بن ابى طالب(علیه السلام)، تهران، میراث مکتوب، 1379، ص 310

      41 و 42ـ نهج البلاغه، حکمت 29، ص 628 / خطبه، ص 149، ص 272; این عبارات را حضرت(علیه السلام) پس از ضربت خوردن و پیش از شهادت بیان نمودند.

      43ـ شیخ عباس قمى، مفاتیح الجنان، «دعاى کمیل»

      44ـ قرآن مجید با ترجمه منظوم، ص 90

      45 و46 و47ـ نهج البلاغه،خطبه 38، ص90 / نامه 31، ص 530 / حکمت 203، ص 672

      48ـقرآن مجیدباترجمه منظوم،ص344;وى درص501، ذیل آیه 24 سوره جاثیه که فرمود: «وَقالوُا ما هِىَ اِلّا حیاتُنَا الدُّنیا نَمُوتُ و نَحْیا» نیز آورده است:

      بگفتند کفّار هرگز حیات    نباشد جز این زندگى و ممات
      کسى نیست ما را بمیراند او    قیامت نخواهد بود روبه رو

      49 و50 و51 و52ـ نهج البلاغه، نامه 31، ص 526 و نیز ر. ک. به: خطبه 109، ص 206

      53ـ مکتبى شیرازى، کلمات علّیه غرّا،تهران،آینه میراث،1378،ص 44 و 45

      54 و55 و56ـ نهج البلاغه،خطبه190، ص 372 / همان / حکمت 132، ص 656

      57ـ شرح دیوان منسوب به على بن ابى طالب(علیه السلام)، ص 311

      58ـ نهج البلاغه، خطبه 116، ص 226

      59ـ همان، خطبه 181، ص 350; در ادامه آمده است: کجایند برادران من که به راه حقّ رفتند و با حقّ درگذشتند؟ کجاست عمّار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشّهادتین؟ و...

      60ـ دیوان حافظ، ص 54

      61ـ نهج البلاغه، خطبه 119، ص 228

      62ـ بخش پایانى نامه آن حضرت(علیه السلام) به معاویه(ر. ک. به: نهج البلاغه، نامه 28، ص 516)

      64ـ دیوان حافظ، ص 303

      65 و66 و67ـ دیوان حافظ،ص315/ص126/ص315

      68ـ دیوان حافظ، ص 279

      69 و 70ـ دیوان حافظ، ص 152 / ص 371

      71ـ على رضا ذکاوتى قراگزلو، عمر خیّام، تهران، طرح نو، 1379، ص 217

      72ـ ما بى غمان مست دل از دست داده ایم همه از عشق و هم نفس جام باده ایم

      ... اى گل، تو دوش داغ صبوحى کشیده اى    ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
      ... چون لاله مى مبین و قدح در میان کار    این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم

      (دیوان حافظ، ص 235)

      73ـ اشاره به روایت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) که فرمودند: «... فَمَن اَراد اَن یَشمَّ رائِحتی فَلَیشمَّ الوَرْد.»

      74ـ قرآن مجید با ترجمه منظوم، ص 89، در ذیل این آیه کریمه آورده است:

      کسى کز کلام خدا و رسول    اطاعت نماید به میل و قبول
      به همراه آنان که یکتا خدا    بر آن ها بکردست لطفى عطا
      به همراه پیغمبران طریق    شهیدان و افراد پاک و صدیق
      به همراه افراد شایسته کار    بگردند محشور روزِ شمار
      یقین دان که این نیک مردانِ راد    نکو هم رهانند زاهل وداد.

      75ـ ناصر خسرو، ر.ک.به: محمود درگاهى، سرود بیدارى، تهران، امیرکبیر، 1378، ص 42

      76 و 77ـ دیوان حافظ، ص 187 / ص 367

      78ـ «از خدا، درجات شهیدان و زندگى سعادتمندان و هم نشینى با پیامبران را درخواست مى کنیم.»(ر.ک.به:نهج البلاغه،خطبه 23، ص 68.)
       

    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    حسینی، سیدحسین.(1379) شهد شیرین شهادت در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام). ماهنامه معرفت، 9(7)، 53-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    سیدحسین حسینی."شهد شیرین شهادت در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)". ماهنامه معرفت، 9، 7، 1379، 53-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    حسینی، سیدحسین.(1379) 'شهد شیرین شهادت در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)'، ماهنامه معرفت، 9(7), pp. 53-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    حسینی، سیدحسین. شهد شیرین شهادت در کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام). معرفت، 9, 1379؛ 9(7): 53-