اخلاق و عرفان اسلامی
Article data in English (انگلیسی)
اخلاق و عرفان اسلامی
استاد محمّدتقی مصباح
اشاره
در ادامه تبیین و توضیح حدیث قدسی، در جلسه قبل، حضرت استاد نکاتی در باب غفلت از خدا (به عنوان ریشه همه گناهان)، نعمت های الهی (به عنوان نشانه ای از تدبیر و تقدیر الهی)، غبطه نخوردن به ثروتمند، حقیر نشمردن تهی دست و ذکر خاشعانه (به عنوان عامل صعود انسان) مطرح کردند. در این جلسه، ایشان مطالبی در خصوص تأثیر ایمان و معرفت بر سعادت افراد، انواع شناخت، مراتب ذکر، اطمینان (به عنوان شرط ذکر خدا)، و ملاک ارزش انسان بیان نموده اند. امید است مقبول طبع ارباب معرفت قرار گیرد.
مقدّمه
در چند جلسه اخیر، قسمتی از حدیث قدسی خطاب به حضرت موسی ـ علی نبیّنا و آله و علیه السلام ـ را قرائت کردیم و تا حدی توضیحاتی ارائه دادیم. در ادامه، خداوند می فرماید: «اطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی وَ ذَکِّرْ بِی مَنْ یَطْمَئِنُّ إِلَیَّ.»1
در قسمت های قبل هم درباره تأکید بر یاد خدا و اینکه انسان در یاد خدا باید خشوع داشته باشد، توضیحاتی عرض کردیم و گفتیم که قرآن کریم هم وقتی داستان اولین وحی به حضرت موسی(علیه السلام) را نقل می نماید، شبیه مضمون همین حدیث می فرماید: «إِنَّنِی أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدْنی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی.» (طه: 14) طبعاً در چنین موقعیتی، مهم ترین
و ارزشمندترین مطالبی که گفته می شود اول توجه به مسئله توحید است که مهم ترین مسئله در زندگی انسان و مهم ترین رکن سعادت انسان است. بعد هم یاد خدا و اینکه حتی نماز هم برای یاد خدا باید اقامه شود. در این باره هم قدری توضیح دادیم که این نوع یاد خدا با سعادت انسان چه رابطه ای دارد. البته اعتراف می کنم که بیان بنده قاصر است از اینکه درست حق این مطلب را ادا کند. تأثیر ایمان و معرفت بر سعادت افراد اجمالا تصمیم گیری های انسان در زندگی، خواه ناخواه تابع برخی شناخت ها و باورهاست، اگرچه انسان تفصیلا و ـ به اصطلاح ـ آگاهانه به باورهایی که منشأ این رفتار می شود توجه نداشته باشد. برای مثال، اشخاصی که ماتریالیست هستند، معتقدند: اصلا غیر از ماده چیزی وجود ندارد. اینها طبعاً به خدایی هم معتقد نیستند. رفتارهایی هم که می کنند، اگرچه خودشان توجه ندارند ـ چون رفتارهایشان مبتنی بر همین درک است ـ گاهی ممکن است به حسب ظاهر، شکلش بین یک نفر موحّد و یک نفر ملحد مشترک باشد، ولی حقیقتش این است که این دو فعل ماهیتاً و جوهراً با هم تفاوت دارند. در ظاهر، نمی بینیم این دو فعل چقدر با هم تفاوت دارند، اما فعلی که از ملحد سر می زند برخاسته از همان بینش مادی اوست; یعنی دنبال لذتی می رود، دنبال خوشی یا به خیال خودش، سعادتی می رود که در زندگی مادی خلاصه می شود و اعتمادش بر همین اسباب مادی است که در اختیارش قرار می گیرد; چون به جای دیگر معتقد نیست. اما یک نفر موحّد اگرچه در ظاهر، همین عمل را انجام می دهد، اما تأثیرش با آن یکی متفاوت است; مثلا، دو نفر دانشجو در دانشگاه با هم درس می خوانند; یکی موحّد است، دیگری ملحد. ظاهر کارشان یکی است. فرض کنید هر دو نمره می گیرند، ولی تأثیر این عمل در سعادت آنها مساوی نیست. آن یک عملش ناشی از الحاد است و این یکی عملی ناشی از توحید، ولی تفصیلا به آن توجه ندارند که این کار چه اندازه از آن اعتقادشان مایه می گیرد.
این همه تأکید که بر ایمان و معرفت شده به خاطر آن است که در رفتار انسان اثر می گذارد و به آن ارزش می بخشد. ارزش رفتار را اگر حساب کنیم، تابع معرفت و ایمان شخص است: (الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» (روم: 45) یا (مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِّن ذَکَر أَوْ أُنثَی وَ هُوَ مُؤْمِنٌ)(نحل: 97) یا (وَ مَنْ أَرَادَ الآخِرَةَ وَ سَعَی لَهَا سَعْیَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ)(اسراء: 19) اینها تعارف نیست، قراردادی نیست; حساب دارد، عملی است برخاسته از ایمان. ملحد عملش ناشی از الحادش است، اگرچه خودش توجه نکند و به همان اندازه ای که عملش از ایمانش سرچشمه می گیرد، در تقویت ایمانش مؤثر است. این رابطه متفاوت بین ایمان و عمل وجود دارد. بین علم و عمل هم چنین رابطه ای وجود دارد. عملی که از ایمان سرچشمه می گیرد در ایمان صاحبش اثر می گذارد و برمی گردد خود ایمان را تقویت می کندوبه عکس، عملی که از الحادسرچشمه می گیرد، الحاد صاحبش را تقویت می کند و او را از خدا دورتر می کند.
انواع شناخت
ما ـ صرف نظر از بحث های فلسفی ـ چند نوع شناخت داریم: یکی شناخت ذهنی است که اگر کسی چیزی را سؤال کند، جوابش می دهیم; مثلا، ما که معتقد به توحید هستیم، اگر کسی از ما بپرسد: خدا چند تاست، می گوییم: خدا یکی است. این را می دانیم. اما این اعتقاد چه اندازه در عملمان اثر دارد، بستگی دارد به آنکه این ایمان چقدر قوی باشد، این معرفت چقدر روشن، یقینی، شفّاف و زنده باشد. ولی به هر حال، در هر مرتبه ای از ضعف هم که باشد، در عمل تأثیر دارد. یک معرفت کامل هم هست ـ کاملِ نسبی نسبت به این جور معرفت ها ـ و آن معرفتی است که اصلا ناشی از «شهود» و رؤیت باشد: «رأته القلوبُ بِحقائقِ الایمان.»2 نمی فرماید علمت القلوب، می فرماید: «رأته القلوبُ.» اینکه معرفت شهودی هم مراتبی دارد یا ندارد، چه بسا داشته باشد، ولی ما شاید صلاحیت قضاوت در این مسائل پیچیده را نداشته باشیم .
به هر حال، بین این دو شناخت خیلی تفاوت هست. آنجا که ما فقط به چیزی علم داریم، این علم وقتی در عمل ما اثر می گذارد که به آن توجه هم داشته باشیم. این توجه چیز دیگری است غیر از علم. گاهی آدم چیزهایی را می داند، اما یادش نیست; وقتی بپرسند می تواند جواب بدهد، اما گاهی موضوع و محمولش اصلا در ذهن آدم نیست. گاهی ممکن است موضوع و محمول هم در ذهن باشد، اما توجه قلب نباشد، به همین الفاظ اکتفا کند.
اینکه «قلب» یعنی چه و «توجه» چگونه است و چه فرقی است بین آن علم حصولی ذهنی با توجه قلبی تا برسد به «شهود» و مانند اینها، فرصت مناسبی می خواهد، ما فقط به آنچه از ظواهر آیات برمی آید اکتفا می کنیم. مقداری از آن هم قابل تجربه است. ما خیلی چیزها را می دانیم، یادمان نیست، توجه نداریم. گاهی هم توجه داریم، اما توجه فقط به یک مفهوم است، نه به مصداق. آنکه اثر می کند توجه به مصداق است، توجه به مفهوم کارایی زیادی ندارد. همه اینها به حسب مراتبی که دارد، در رفتار ما اثری دارد و ارزش کارهای ما، چه نماز باشد، چه روزه یا احسان به فقرا یا کارهای سیاسی، اجتماعی، فردی، رفتار با خانواده، معاشرت با همسر یا زن و فرزند، همه اینها ارزششان به این است که چقدر از ایمان مایه می گیرند; چه اندازه با خدا ارتباط داریم. هر قدر این ارتباط بیشتر، عمیق تر و آگاهانه تر باشد، خود آدم هم بفهمد که عملش چطور با آن ایمانش ارتباط دارد ـ گویا می بیند که از ایمانش رشحه ای ترشح می شود و به صورت عمل در می آید یا در این عمل نفوذ می کند و به آن روح می بخشد ـ با ارزش تر است.
باید چه کنیم؟ برای دانستن، باید برویم درس بخوانیم و یاد بگیریم. شخصی مثل حضرت موسی(علیه السلام) وقتی با خدا مناجات می کند این طور نیست که شک داشته باشد خدا هست یا نیست. چنین فرضی محتمل هم نیست. حضرت موسی(علیه السلام)پیش از این مناجات هم بنده خدا بود و او را عبادت می کرد و از اولیای خدا بود، حتی به عقیده ما، قبل از پیغمبری هم معصوم بوده است. اما اینکه وقتی خدا به او وحی می کند و اول می فرماید: (إِنَّنِی أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا)، معنایش این نیست که تا حالا نمی دانستی، من به تو تعلیم می دهم، بدان! بلکه می خواهد علم خفته او را بیدار کند، علم نیمه آگاهانه او را به آگاهی برساند، یا اگر آگاهی دارد مرتبه آگاهی اش را بالا ببرد. این گونه توجه دادن به اعتقادات و حقایق در معرفت انسان مؤثر است و موجب می شود معرفت انسان زنده و فعّال شود و در رفتار او اثر بگذارد.
باید چه کنیم که این معرفت در سراسر زندگی مان کامل تر گردد؟ جوابش این است که باید بیشتر توجه داشته باشیم. نام این کار «ذکر» است; یاد خدا بودن; یعنی توجه داشته باش که خدا هست، حضور دارد، یا توجه به صفات جلالیه و جمالیه الهی. حقیقت یاد این است. هر قدر این یاد قوی تر باشد، در زندگی آدم مؤثرتر است. اینکه این همه به ذکر توجه داده شده، این همه اذکار و اوراد و روایات زیاد هست که ـ مثلا ـ این ذکر را هزار مرتبه بگو، دو هزار مرتبه بگو، یا در نماز چند مرتبه ذکر «اللّه اکبر» مدام تکرار می شود، تسبیحات اربعه سه مرتبه، یا در رکوع و سجده مستحب است ذکر هفت بار تکرار شود، اینها برای چیست؟ این تکرار برای آن است که معرفت انسان نسبت به خدا زنده شود، در زندگی آدم حضور داشته باشد و از آن غفلت نکند.
اگر از آن غفلت کرد اثرش کم می شود، ایمان هم کم می شود. به عکس، هر قدر توجه بیشتر باشد معرفت زنده تر و کارآمدتر می گردد، تأثیرش هم در رفتار انسان بیشتر است; یعنی انسان به سعادت نزدیک تر می شود.
مراتب ذکر
ذکر مراتبی دارد. معمولا وقتی می گویند فلان ذکر را چند مرتبه بگو، اینکه تسبیح دست می گیریم و تندتند می گوییم تا زود تمام بشود، صد مرتبه یا هزار مرتبه، این لقلقه لسانی است. ذکر هست، ولی مرتبه نازل ذکر است; آدم زبانش چیزی می گوید، ولی اصلا خودش توجه ندارد چه می گوید; همین اندازه توجه دارد که یاد خدا می کند. مرتبه ذکرش همین است. اما ذکر مراتب دیگری هم دارد که گاهی انسان چنان مستغرق در ذکر می شود که همه چیز را فراموش می کند; حتی بعضی گفته اند: ذاکر خودش را هم فراموش می کند. این هم یک جور ذکر است که آدم چنان در یاد معبودش مستغرق شود که همه چیز را فراموش کند. ما باید سعی کنیم بین این دو مرحله باشیم; هر قدر می توانیم از مرتبه نازل ترقّی کنیم و به مراحل بالاتر برسیم.
یکی از راه هایی که ما می توانیم از ذکر و یاد خدا بیشتر استفاده کنیم این است که سعی کنیم ذکرمان خاشعانه باشد. این همان است که در فراز قبلی این حدیث قدسی خواندیم که خدای متعال به حضرت موسی(علیه السلام) سفارش می کند: مرا که یاد می کنی با خشوع باش! خشوع هم مقدّماتی دارد که آدم باید فراهم کند; تلاش کند که خدا را با خشوع یاد کند. ترجمه رسای «خشوع»، «دلِ شکسته» است. یک آیه در قرآن داریم که خیلی هم معروف است و حقیقت ارزشمندی را بیان می کند: (أَلا بِذِکْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.) (رعد: 28) با توجه به «ألا»، که اول جمله آمده و جار و مجرور هم که مقدّم شده (بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ)، می گویند: «تقدیم ما حقّه التأخیر یُفید الحصرُ.» بنابراین، چنین معنایی به ذهن می آورد که تنها چیزی که مایه آرامش دل است، یاد خداست. پس یاد خدا علت آرامش دل است. معلولش یا نتیجه اش چه می شود؟
در این حدیث قدسی، چیزی داریم که ظاهرش عکس آن مسئله است. آنجا که از آیه قرآن استفاده کردیم ـ و همه را هم قبول داریم ـ این است که وقتی یاد خدا می کنیم دل آرام می گیرد. «دل آرام گیرد به یاد خدا.» آرامش دل نتیجه یاد خداست. اینجا می فرماید: (اطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی); وقتی یاد من می کنی آرامش داشته باش. آدم به ذهنش می رسد که این جمله می فرماید: اول باید آرامش کسب کنی، بعد یاد من کنی: «اطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی.» در این صورت، سؤال می شود: آنجا شما گفتید: قرآن می فرماید: تنها با یاد خدا اطمینان و آرامش برای دل حاصل می شود; تا یاد خدا نباشد دل در اضطراب است، اما اینجا می گویید: اطمینان داشته باش و خدا را یاد کن: «اطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی.»
آنچه به نظر می رسد آن است که همان رابطه متقابلی را که بین عمل و نتیجه اش هست، باید در نظر بگیریم. ما در مناجات ها و دعاها مطالب عجیبی داریم که تعجب ها را برمی انگیزاند; مثلا، در مناجات «شعبانیه» داریم: «اَلهِمنی وَلَهاً بِذکرکَ اِلی ذِکرکَ.» ذکر را هم خود خدا باید الهام کند و این وسیله ای شود تا ما به ذکر الهی موفق شویم. بنابراین، جواب روشنی که قابل فهم باشد این است که ذکر مراتبی دارد. یک مرتبه ای از آن را خدا به آدم الهام می کند و این باعث می شود آدم از این فرصت استفاده نماید، توجه قلبی پیدا کند و خدا را یاد نماید. همین زمینه ای فراهم می کند تا مرتبه بالاتری از ذکر نصیب ذاکر شود، توجه بیشتری پیدا کند یا به معانی و حقایق بالاتری توجه نماید. این هم شبیه همان است; یعنی یک وقت ذاکر خودش هم متوجه نیست دارد چه می کند; همان لقلقه زبان است. این مورد تأکید نیست. البته این هم از نبودش بهتر است، بهتر از آن است که آدم زبانش به گناه ـ خدای ناکرده ـ آلوده شود.
پس وقتی ذکر می گوییم، اگر لقلقه زبان نبود و حواسمان پرت نبود اول باید آرامش داشته باشیم، قدری خودمان را جمع و جور کنیم یاد خدا کنیم، تا نتیجه اش مرتبه بالاتری از اطمینان باشد; ابتدا ما باید اطمینانی را در خودمان ایجاد کنیم; یعنی آرامشی، سکونی و توجهی را ایجاد کنیم و با آن اطمینان وقتی خدا را یاد می کنیم، مرتبه عالی تری که نتیجه (أَلا بِذِکْرِاللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)است، یعنی آن اطمینان کامل در اثر ذکر، حاصل شود.
اطمینان دل; شرط ذکر خدا شاید برای اطمینان هم بتوانیم مراتبی قایل شویم. یک مرتبه از اطمینان را انسان باید در حال ذکر، اختیاراً خودش ایجاد کند ـ البته با توفیق خداوند. بعد وقتی با این آرامش قدری با حواس جمع، ذکر را انجام داد، مراتب عالی تری از اطمینان برایش پیدا می شود، به گونه ای که دیگر بکلی اضطراب ها و نگرانی هایش برداشته می شود. اینکه می گویند: ممکن است ذکر آن قدر قوی باشد که آدم همه چیز را فراموش کند، در آن وقت، دیگر برای او مایه نگرانی وجود ندارد; او جز معبود و معشوق خودش به چیزی توجه ندارد. از چه نگران شود؟! به همین دلیل می فرماید: «اطْمَئِنَّ عِنْدَ ذِکْرِی»، بعد می فرماید: «وَ ذَکِّرْ بِی مَنْ یَطْمَئِنُّ إِلَی.» این یعنی چه؟ «وَ ذَکِّرْ بِی»; یعنی مرا به یاد کسانی بینداز... «ذَکِّرْهُ بِهِ» یعنی: اجعله ذاکراً له. چه کسانی را متوجه من کن و به یاد من بینداز؟ مفعولش «مَنْ یَطْمَئِنُّ إِلَیَّ» است; کسانی که به سوی من اطمینان پیدا می کنند; یعنی با توجه به من آرامش پیدا می کنند. اگر آدم کسانی را دعوت کند به اینکه یاد خدا بکنند و در آنها اصلا زمینه آرامش دل نباشد، کسانی باشند که اصلا از یاد خدا اعراض دارند و یا اصلا به تعبیر قرآن، (وَ إِذا ذُکِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ) (زمر: 45)، نه تنها از یاد خدا آرامش دل پیدا نمی کنند، بلکه وقتی یاد خدا هم می شود ـ آنها را به یاد خدا که می اندازند ـ اصلا نفرت پیدا می کنند; نه تنها انس نمی گیرند، بلکه می گویند: یاد خدا چیست؟ این حرف ها کدام است؟ بگذار کارمان را بکنیم، اوقاتمان را تلخ نکنید! گویا توجه به خدا مزاحم آنهاست! به همین دلیل، از آن نفرت دارند. چرا بعضی این جورند؟ قرآن می فرماید: (الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ.)(انعام: 113) بحث در این باره بماند.
به هر حال، بعضی ها نه تنها از یاد خدا انس پیدا نمی کنند و به او توجه پیدا نمی نمایند و آرام نمی گیرند، بلکه نفرت هم پیدا می کنند. بنابراین، وقت صرف اینها کردن اتلاف عمر است: (فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّی عَن ذِکْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا.) (نجم: 29) آنجا هم فرمود: (اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لا یُؤمِنُونَ بِالْآخِرَةِ.) اما کسانی که به آخرت ایمان دارند طبعاً این گونه اند: (لَم یُرِد إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا.) کسی که تمام توجهش به همین لذایذ زندگی دنیاست، از دیدنی هایش، از شنیدنی هایش، از خوردنی هایش و از سایر تمتعاتی که انسان در این دنیا دارد، اصلا غیر از اینها چیزی در ذهنش وارد نمی شود و چیزی توجهش را جلب نمی کند، اگر به او بگویید: یاد خدا! انس نماز شب! سجده، گریه، تضرّع! می خندد، می گوید: اینها خرافات است! به چه دل خوش کرده اند! دستشان به لذایذ دنیا نمی رسد، دلشان را به این خرافات خوش کرده اند! چنین افرادی را هر قدر آدم وقت صرفشان بکند عمرش را تلف کرده است. به همین خاطر می فرماید: (فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّی عَنْ ذِکْرِنا وَ لَمْ یُرِدْ إِلاَّ الْحَیاةَ الدُّنْیا.) پس اگر می خواهید کسانی را به یاد خدا بیندازید باید به این مسئله توجه کنید که این زمینه آرامش در آنها هست، جوری هستند که وقتی به یاد خدا می افتند آرامش پیدا کنند; یا نه بر عکس، بر نفرتشان افزوده می شود; (ما زادَهُمْ إِلاّ نُفُوراً) (فاطر: 42)؟ ظاهراً این جمله ناظر به آن است که وقتت را صرف کسانی مکن که اصلا زمینه رشد معنوی ندارند و جز دنیا چیزی نمی شناسند و غیر آن را درک نمی کنند. به دعوت کسانی همّت بگمار و آنها را به یاد خدا بینداز که زمینه آرامش به یاد خدا در آنها باشد تا عمرت تلف نگردد و وقتت بیهوده صرف نشود.
ملاک ارزش انسان
از نکته هایی که خوب است به آن توجه کنیم این است که اصولا ارزش انسان به ارزش آن چیزی است که به آن توجه دارد. فرض کنید کسی را که در خلوت نشسته و در فکر این است که برویم ـ مثلا ـ ماشینی بخریم. از چه نوع باشد؟ کدام مدل قشنگ تر و زیباتر است؟ پولش را از کجا بیاوریم؟ و همین سلسله افکار را دارد. گاهی می بینید چند ساعت درباره اینکه آن یک ماشین را دوست دارد و می خواهد آن را بخرد، پولش را از کجا تهیه کند، چه جور بخرد، کدام مدلش را بخرد و اقساطش را چگونه بپردازد، فکر کرده است. اگر شما او را تماشا کنید و بتوانید آنچه را در دل او می گذرد ببینید چه مشاهده می کنید؟ مثلا، گاراژی می بینید که ماشین های گوناگون با رنگ های متفاوت به آن وارد می شود و چون نمی تواند قسط هایش را بپردازد از او پس می گیرند. ارزش دل او به همین است; به اندازه یک گاراژ. ساعت ها وقت صرف نموده قلبی را که «عرش الرحمن» است گاراژ کرده. البته قبلا یک مَثَل رساتر می زدند; می گفتند: گاهی طویله الاغ می شود; چون قبلا ماشین نبود، وقتی می خواستند مرکب بخرند، الاغ و اسب و مانند اینها بود; مثلا درباره اسب فکر می کردند، چه اسبی بخرند یا فلان الاغ را بخرند. با این افکار، ارزش این موجود، این ذهنیت با توانی که خدا به او داده در حد یک طویله تنزّل کرده است.
همین آدم، اگر خدا توفیقش دهد، دلش را از این اوهام و از این زرد و سرخ های دنیا خالی کند و دیگر به این چیزها توجه نداشته باشد و توجهش را در ساحت قدس الهی متمرکز کند در آن صورت، ارزشش چقدر می شود؟ آن وقت است که می فرماید: «قلبُ المُؤمنِ عُرش الرحمان.»3 جایی که خدا باشد عرش خداست; یعنی خدا چنین قدرتی به انسان داده است که می تواند آن قدر تنزّل پیدا کند که قلبش در حد یک طویله الاغ بشود، و می تواند چنان اوج بگیرد که خانه خدا، عرش خدا بشود. اگر ما این را درک کنیم که ارزش وجودمان به اندازه توجهاتمان است، درباره چه می اندیشیم، دل به چه می بندیم؟ چه چیزی را دوست داریم؟ پس ارزش تو همان است که دوستش داری. انسان حالات مختلفی پیدا می کند. اگر کسی بتواند باطن افراد را ببیند، قلبشان را مشاهده کند که چه در آن می گذرد، می بیند چقدر این قیمت ها تنزّل پیدا می کند یا بالا می رود; گاهی به طویله نزدیک می شوند، گاهی به عرش.
می گویند: بعضی ها هستند که خدا به آنها عنایت کرده، این چیزها را می بینند، متوجه می شوند دیگران دارند درباره چه فکر می کنند و چقدر ارزش دارند. داستانی از یکی از علمای بزرگوار شنیدم. خداوند ـ ان شاءاللّه ـ درجاتش را عالی کند. ایشان از پدرش نقل می کرد، می گفت: پدرم در سامرّاء درس می خواند، درس اخلاق مرحوم آخوند ملّا فتحعلی سلطان آبادی می رفت. ایشان از طرف میرزای شیرازی امام جماعت بود، مدرّس اخلاق هم بود. در ضمن، درس تفسیر هم می گفت. مرد بسیار بزرگی بود ـ رضوان اللّه علیه. می گفت: ایشان در صحن سامرّاء نماز می خواند. پدر این آقا، که خودش از
علما و شاگرد مرحوم میرزا بود، می گفت: در صف نماز جماعت، یک نفر از ایلیات فارس کنار من نشسته بود. او را از لباس و کفش هایش شناختم که ایرانی است و فارس است. یکی دو رکعت نماز خواندیم، وسط نماز، او نمازش را تبدیل به فرادا کرد، آهسته چیزی هم گفت که من شنیدم; گفت: این آخوند هم رفت شیره بخرد. کفش هایش را برداشت و رفت. نماز تمام شد. گفتیم: این که بود؟ چه گفت؟ «این آخوند هم رفت شیره بخرد» یعنی چه؟ گفتم: هیچ چیز بهتر از آن نیست که بروم پیش خود مرحوم آخوند، به او بگویم ما چنین ماجرایی را دیدیم. پس از نماز خدمت مرحوم آخوند رفتم، ایشان هم لطفی داشت. گفتم: آقا! قضیه ای اتفاق افتاده است. اجازه بدهید برای شما نقل کنم. یکی از لرهایی که مال فارس بود کنار ما نشسته بود. وسط نماز، نمازش را فرادا کرد و گفت: این آخوند هم رفت شیره بخرد. جریان چیست؟ ایشان گفت: کجا رفت؟ هر چه اطراف را گشتیم، پیدایش نکردیم; رفته بود. می گوید: ایشان نشست و شروع کرد گریه کردن; فرمود: راست می گفت. گفتیم: جریان چیست: گفت: من شب های چهارشنبه (یا شب های جمعه) مهمانی را به منزلمان دعوت می کنم; عادت دارم که مهمانی داشته باشم. برای امشب گفته ام برای مهمانی که به منزلمان می آید کته بپزند. ولی خورشت نداشتیم. یک دفعه در نماز یادم آمد که اگر مهمانی به خانه مان آمد، کته بی خورشت خوب نیست. بهتر است کاری کنم که خورشتی هم داشته باشیم. به ذهنم آمد که خوب است کمی شیره بخرم، سر سفره بگذارم تا سفره مان رونقی داشته باشد. اینکه گفت: این آخوند هم رفت شیره بخرد به همین دلیل بود.
اینها شاهد بر آن است که ـ فی الجمله ـ چیزهایی هست. حالا چه اندازه و چه کسی می بیند، بماند. اما به هر حال، می توان فهمید. وقتی هم آخوند با آن حال عبادتش، نماز می خواند، یک لحظه وقتی توجه می کند به اینکه برای میهمانی، آن هم برای انجام یک عمل مستحبی کاری انجام دهد، آن شخص می فهمد چقدر ارزش نمازش پایین آمد و این دیگر نماز نیست، رفته شیره بخرد. در حال شیره خریدن هم که نمی شود اقتدا کرد. او با ذهنیت خودش و سادگی خودش گفت: رفت شیره بخرد، پس دیگر نماز نیست.
دل، چیز عجیبی است. توجه دل به اشیا، ارزش انسان را خیلی بالا و پایین می برد. سعی کنیم هر چه می توانیم دل اولا، به یاد خدا باشد; ثانیاً، این یاد، سطحی، گذرا و مثل موج آرام روی آب نباشد، عمیق باشد و به عمق دل ارتباط پیدا کند و همراه با خشوع باشد. در این صورت، همان طور که از یک سنگ کیمیا می سازند، همان گاراژ می تواند عرش خدا بشود. اگر واقعاً ما همچو سرمایه ای در اختیار داریم، اختیارش را هم دست خودمان داده اند. البته وقتی خودمان را رها کنیم، کم کم اختیارش هم از دستمان در می رود، دیگر نمی توانیم جلویش را بگیریم و هر چه خیالات است به آن وارد می شود. باید زحمت کشید تا اختیار دل را به دست آورد تا شیطان بر آن غالب نشود; (یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النّاسِ.) (ناس: 5) اگر دل چنین سرمایه ای است، آیا حیف نیست آن را رها کنیم و جای آلودگی ها، پستی ها و چیزهایی که پیش خدا و اولیای خدا هیچ ارزشی ندارد، قرار بدهیم و آنچه آفریده شده است تا وسیله ای باشد که ما را به سوی خدا بکشاند، موجب شود که آدم در سایه یاد خدا آرامشی پیدا کند، عامل دوری ما از خدا گردد؟
من طبق فهم خودم عرض می کنم: بچه ای را تصور کنید که مادرش را گم کرده یا دشمنی به او حمله نموده یا زنبوری او را گزیده است و ناراحتی و اضطراب دارد، به این طرف و آن طرف می دود و گریه می کند. تا مادرش را ببیند خودش را به آغوش او می اندازد و سرش را روی سینه او می گذارد. مادرش هم دستی روی سر و گوشش می کشد، آرام می گیرد. ما آدم ها دایم در اضطرابیم; همچون بچه ای که مادرش را گم کرده، خودش را گم کرده: «عَجِبْتُ لِمَنْ أَضَلَّ نَفْسَهُ فَلایُنْشِدُها.» این کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام)است که وقتی انسان ها گم شده ای دارند، دنبالش می گردند تا آن را پیدا کنند. اما تعجب می کنم کسانی که خودشان را گم کرده اند و دنبالش نمی روند. ما خودمان را گم کرده ایم، نمی دانیم کجا هستیم، چه هستیم، دنبال چه می رویم، کجا باید برویم، چه خواهیم شد. اگر مادرمان را پیدا کنیم; کسی را که به منزله مادر و مهربان تر از مادر است، در آغوش او آرام می گیریم. آن می شود «وَ ذَکِّرْ بِی مَنْ یَطْمَئِنُّ إِلَی.»