اخلاق و عرفان اسلامى
Article data in English (انگلیسی)
اخلاق و عرفان اسلامى
استاد محمدتقى مصباح
معنا و مفهوم تزکیه نفس
در جلسه گذشته، به اختصار اهمیت تزکیه نفس و مفهوم آن بیان شد. گفتیم که تزکیه متضمن دو معناست: یکى، موجودى که زمینه براى رشد و نموّ آن فراهم است، و دیگرى، از بین بردن آنچه مانع رشد یک موجود مى شود، هر چند از درون خود و از اجزاى آن باشد; مانند درختى که حرس مى کنند تا زمینه رشد و باردهى آن بیش تر شود. این مفهوم در قرآن کریم بسیار مورد توجه واقع شده و یکى از وظایف پیامبران، بخصوص پیامبر اسلام، تزکیه نفوس بیان شده است: «یُزَکیّهم و یُعَلِمُهُم الکِتابَ وَ الحِکمَة.» (جمعه: 2) تزکیه انسان، به خداى متعال نسبت داده مى شود; چرا که او سلسله جنبان اسباب و مسببات عالم و اصل هستى است و هر کس هر چه دارد، به یُمن فضل و رحمت اوست. همچنین تزکیه به پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)نسبت داده مى شود; زیرا پیامبران وسایل تزکیه براى عموم مردم را فراهم کرده اند. علاوه بر مقام ولایت معنوى که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه اطهار(علیهم السلام)دارند ـ گو این که این ولایت، معناى دقیقى است که همه کس توان فهم آن را ندارد ـ وسایل ظاهرى رشد و نموّ انسان ها نیز به وسیله پیامبر اکرم و اهل بیت فراهم شده است. به همین دلیل تزکیه نفوس به پیامبراکرم نسبت داده شده است.
البته این بدین معنا نیست که خود انسان نقشى در تزکیه ندارد، بلکه به یک معنا، نقش اصلى را خود انسان ایفا مى کند. اوست که باید تصمیم بگیرد و راه صحیح را با اختیار خودش انتخاب نماید; خود را از آلودگى ها حفظ، و وسایل تکامل معنوى اش را فراهم کند. از این روست که خداوند در سوره «الشمس» یازده مرتبه قسم یاد مى کند و سرانجام مى فرماید: «قد افلح من زکیّها» (الشمس: 9); فلاح و رستگارى براى کسى است که خودش را تزکیه کند. بنابراین، انسان باید خودش به تزکیه خودش بپردازد و به یک معنا خودپرور باشد، همان گونه که گاهى خودآموز است.
ماهیت وجودى نفس
سؤالى که مطرح مى شود این است: چه نفسى باید تزکیه شود؟ در قرآن کریم درباره «نفس» آیات متعددى آمده است. بزرگان اخلاق، سیر و سلوک و عرفان هم در این باره سخن هاى بسیار گفته اند. آن قدر مطالب متنوع در این باره گفته شده که بسیارى از اشخاص، به مفهوم روشنى از نفس دست نمى یابند. آیا این نفس، موجود خطرناکى است؟ (ان النفس لامارة بالسوء) یا نفس مطمئنه است؟! (یا ایتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربک راضیة مرضیة.)
در درون ما چند حقیقت وجود دارد: نفس اماره، نفس لوّامه، نفس مطمئنه، و حقیقت دیگرى به نام عقل. آن گونه که از بیانات علماى اخلاق بر مى آید، انسان دایم در معرکه نبرد نفس و عقل است; یعنى از یک سو، نفس اقتضائاتى دارد و از سوى دیگر، عقل دستوراتى; این دو با هم نمى سازند. گاهى نفس با تبعیت از شیطان بر عقل غالب مى شود و گاهى هم عقل با اطاعت از خدا بر نفس غالب مى شود و شیطان را مغلوب مى کند. آیا واقعاً در درون ما دو موجود به نام هاى «عقل» و «نفس» وجود دارد؟! اصلا ما چند نفس داریم؟ منظور از نفس امارّه، نفس لوّامه، و نفس مطمئنه چیست؟ این سؤالات براى بسیارى از افراد مطرح است.
حقیقت این است که واژه «نفس»، که در قرآن کریم به صورت هاى گوناگون به کار رفته، بى شک، همان هویت انسان است. انسان یک هویت بیش تر ندارد; اما به لحاظ نیازهاى مختلفى که دارد، واژه نفس به صورت مشترک لفظى در آمده است. در اصطلاح علماى اخلاق، نفس در مقابل عقل به کار مى رود; هرچند این اصطلاح مترادف با همه معانى نفس که در قرآن به کار رفته نیست.
برخى گفته اند انسان دو نفس (= خود) دارد: نفس طبیعى و نفس الهى. انسان یک خودِ طبیعى، مادى و حیوانى دارد که گرایش به گناه، گرایش به مادیات، خودخواهى، خودپرستى، خودپسندى و دیگر گرایش هاى پست، از صفات آن است. همچنین یک خودِ الهى دارد که از آن به لطیفه قدسیه الهیه تعبیر مى شود; همان روح الهى که خدا در ما دمیده است و گرایش هاى فکرى، گرایش هاى متعالى و میل به تقرب به خدا به آن نسبت داده مى شود. در کلمات بزرگان، تعبیرات «خود طبیعى» و «خود الهى» بسیار به چشم مى خورند.
در این جا این سؤال مطرح مى شود که آیا واقعاً در باطن ما، دو موجود، یکى به نام خود طبیعى و یکى هم به نام خود الهى وجود دارد؟ اگر این گونه است، ما کدامشان هستیم; خود طبیعى، یا خود الهى؟ این ها نقطه هاى ابهامى است که در این گونه بحث ها پیش مى آید. از این رو، باید توضیح داده شوند.
استعمال نفس در این گونه موارد ضرورتاً به این معنا نیست که ما چند موجود هستیم، چند نمونه «خود» و «من» داریم، بلکه به این معناست که گاهى «من حیوانى» غالب مى شود و گاهى هم «من الهى». این گونه نیست که واقعاً در درون ما چند موجود که دایم در حال جنگ با یکدیگرند، وجود داشته باشند; چرا که ما یک موجود هستیم و یک روح داریم. هر یک از ما، یک «من» هستیم نه بیش تر. ولى این موجود واحد، تمایلات، گرایش ها و خواست هاى گوناگونى دارد. این نیازها گاهى در مقام تحقق و در مقام ارضا، با هم تزاحم پیدا مى کنند. حتى در جاهایى که صحبت از خود طبیعى و خود الهى و یا صحبت از جنگ نفس و عقل نیست، همین خواست هاى انسان با یکدیگر تزاحم پیدا مى کنند. براى مثال، فرد گرسنه اى که پول ندارد، اما دلش مى خواهد شخصیت و احترامش محفوظ باشد; اگر بخواهد شکمش را سیر کند، باید از آبروى خود بگذرد و اظهار حاجت نماید. این جاست که این دو گرایش باهم تزاحم پیدا مى کنند. در این گونه موارد، برخى افراد بین دو راهى قرار مى گیرند که آیا نیاز خود را به دیگران بگویند یا نه؟ و یا مادرى که برایش شرایطى پیش آمده که یا باید خودش را سیر کند و یا بچه اش را، دچار کشمکشى درونى مى شود که آیا گرسنگى خود را برطرف کند یا فرزندش را. غالباً مادرهاى اصیل و مهربان فرزند خود را مقدم مى دارند.
بنابراین، صرف نظر از عقل و نفس و صرف نظر از خودِ طبیعى و خودِ الهى، یک کشمکش بین خواست هاى گوناگون انسان وجود دارد. این که ما در جایى احساس مى کنیم که در درونمان تضاد و کشمکشى هست و دو خواسته ما با هم جمع نمى شود، به این معنا نیست که ما دو «من» داریم: یک «من» مى گوید: این گونه باش! یک «من» هم مى گوید: آن گونه باش. نه، «من» یک موجود بیش تر نیست، اما تمایلات متضاد دارد. البته این تمایلات به خودى خود با هم تضاد ندارند، بلکه به هنگام عمل، در یک مورد یا مواردى تضاد پیدا مى کنند. پس این جنگ هایى که گفته مى شود بین نفس و عقل یا بین خودِ طبیعى و خودِ الهى هست، در واقع، معنایش این نیست که دو موجود در باطن انسان وجود دارد و این ها دایماً در حال نزاع و کشمکش هستند، بلکه یک موجود است با خواست هاى مختلف. این خواست ها گاهى در مقام عمل با هم جمع نمى شوند; آن وقت است که انسان در درون خودش احساس تضاد مى کند که انجام کدام یک از کارها را بر دیگرى مقدم بدارد.
این که در قرآن کریم گاهى از نفس به عنوان موجودى نکوهیده نام برده مى شود ـ «اِنَّ النَّفسَ لاَمارّةٌ بالسّوءِ» (یوسف: 53); نفس بسیار به بدى فرمان مى دهد ـ معنایش این نیست که در درون انسان یک موجود مستقلى به نام «نفس امّاره» وجود دارد و یک موجود دیگرى هم هست به نام «نفس لوّامه»; بلکه معنایش این است که در درون ما یک خواست هایى است که اگر مهار و یا تعدیل نشوند طغیان مى کنند و سر به فساد مى کشند; و چه بسا انسان را وادار مى کنند که از راه گناه آن خواسته را تأمین کند. براى مثال، تمایل به غذا خوردن بد نیست. انسان اگر غذا نخورد، مى میرد. اما اگر بنا باشد این میل مهار نشود; یعنى انسان در هر شرایطى هر چیز دلش خواست بخورد، دیگر حساب نکند که این چیز متعلق به کیست، از چه راهى به دست آمده، ضرر دارد یا نفع و... این جا نفس مى شود امّاره به سوء. و اگر این میل مهار نشود، از حد خودش تجاوز مى کند و بى بند و بار مى شود; چون مرز ناشناس است. نفس به این معنا امّاره به سوء است; یعنى این میل طبیعى از مرز خودش تجاوز کرده، و با خواست هاى الهى و معنوى انسان تضاد پیدا مى کند. آن میل و غریزه غذا خوردن فقط مى خواهد سیر شود، اما دیگر نمى گوید غذا از چه راهى باید به دست آید; از راه حلال باشد یا از راه حرام. وقتى انسان ملاحظه حرام و حلال را نکرد، آن وقت نفسى که مى گوید بخور، اگر بدون قید و شرط باشد، مى شود امّاره به سوء.
آن نفسى که انسان را وادار مى کند به این که غریزه جنسى اش را از راه حلال ارضا کند ـ ارضایى که ممکن است ثواب هم داشته باشد، عبادت نیز محسوب شود و حتى گاهى واجب هم باشد ـ از این جهت که انسان را وادار مى کند به ارضاى غریزه جنسى اش، امّاره به سوء نیست. زمانى امّاره به سوء مى شود که رعایت حد و مرز و مصالح را نکند; یعنى از حدّ مشروع و جایز و مباح تجاوز کند. پس این نفس از این روى امّاره به سوء است که خواست هاى آن مرزها را نادیده مى گیرند; مرزهایى که عقل گاهى به تنهایى، و گاهى هم به کمک شرع آن را تعیین مى کند.
یکى از تمایلات همین نفس این است که مى خواهد به کمال برسد. این خواسته از همان دوران کودکى در انسان وجود دارد; یعنى انسان در صدد است که براى خودش کمال کسب کند، شخصیت داشته باشد، جهل هاى خودش را برطرف کند، همه چیز را بفهمد و توانایى داشته باشد. این ها کمال است. انسان ذاتاً کمال طلب است. کمال از هر راهى پیدا نمى شود، بلکه مسیر مشخصى دارد. اگر انسان از مسیرش تجاوز کرد; یعنى ابتدا دلش مى خواست رشد و کمال پیدا کند، شخصیت و احترام داشته باشد، اما از راه غلط این مسیر را پیمود; یعنى گناه کرد و بعداً متوجه شد که ضرر کرده است، پشیمان مى شود. انسان وقتى پشیمان شد، خودش را ملامت مى کند. مى گوید: چرا چنین کارى را کردم. این مى شود نفس لوّامه. کسى که در اثر قصور و غفلت آلوده شده، وقتى توجه پیدا مى کند به این که به ضرر خودش کار کرده است، اگر به خود بیاید و خودش را ملامت کند و درصدد توبه برآید، مى شود نفس لوّامه. در این جا آن خواهش هاى تکامل جو همراه با تعقل خودآگاهانه و محاسبه و رسیدگى، این حالت را در انسان به وجود مى آورد که پشیمان شود. نتیجه آن، ملامت کردن خود است. به این حالت «نفس لوّامه» اطلاق مى شود. پس نفس لوّامه هم یک موجود جداگانه اى نیست.
اگر انسان مسیر صحیح را به درستى بپیماید و خطرها را از خودش دور کند، آخرین نقطه مطلوبى که مى خواهد به آن برسد قرب خداى متعال است. اگر این حالت براى انسان به صورت ملکه دربیاید و به قول عرفا و یا به قول اصحاب سیر و سلوک، مقام بشود و حالت ثابت پیدا کند، آن گاه انسان دیگر اضطراب ندارد و با قلبى مطمئن آماده سفر آخرت مى شود. اگر کسى باور کند که خداى متعال خطرها را از او دور و به او کمک کرده، و در مسیر صحیح پیش رفته و سایه رحمت خدا بر سر اوست و همه این ها را توفیق الهى بداند، آن گاه حالت اطمینان، یعنى یک حالت ثبات و آرامش پیدا مى کند، از حالت تزلزل و اضطراب خارج مى شود و همیشه مسیر ثابتى را پیش مى گیرد که انحرافى هم برایش پیش نیاید. این مى شود «نفس مطمئنه». آن وقت مى گویند: «یا اَیتّها النَّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجعى الىَ رَبِّکَ راضِیَةً مرضیَّة» (فجر: 28ـ27); هم تو از خدا راضى هستى، هم خدا از تو راضى است.
این مرحله هم یک چیز دیگرى نیست; همان منِ انسانى و همان روح انسانى است که این مراتب را گذرانده، خطرها را از خود دور کرده، حالت ثبات و ملکات فاضله در او رسوخ کرده تا سرانجام نفس مطمئنه شده است. این نفس مطمئنه کسى است که همیشه تابع عقلش است. پس هم نفس است و هم مطمئنه; نه تنها با عقل تضاد و یا جنگى ندارد، بلکه همواره از آن تبعیت مى کند.
بنابراین، این گونه نیست که همیشه نفس با عقل در تضاد باشد. ممکن است نفس عنان خود را به دست عقل بسپارد، از راهنمایى هاى وحى و رحمت ها و برکات و توفیقات الهى استفاده کند و به مرحله اطمینان برسد و با عقل هم توأم باشد.
عقل یکى از نعمت هاى باطنى است که خداى متعال به انسان عطا فرموده و قوه اى است که انسان به وسیله آن حق و باطل را مى شناسد و خوب و بد را با آن تمیز مى دهد. عقل همچون چراغى است که راه را نشان مى دهد. از این رو، اگر انسان به خواست هاى درونى خودش در حدى که در مسیر کمال اوست، پاسخ مثبت دهد، تبعیت از عقل کرده است. اما اگر خواست ها را مهار نکرد و بدون قید و شرط آن ها را ارضا نمود، قطعاً آسیب شدیدى خواهد دید.
نفس در ادبیات قرآن
واژه «نفس» در قرآن همان خود است که گاهى به معنى یک شخص است; شخصى که هم روح دارد و هم بدن: «انا خلقناکم من نفس واحدة» (حجرات: 14); شما را از یک شخص آفریدیم. این جا منظور از نفس، خود حضرت آدم است و معنى دیگرى ندارد. «وَ خَلَقَ منها زَوجَها.» (نساء:1) «نفس» مؤنث مجازى است و ضمیر در «منها» به نفس برمى گردد; یعنى از همان نفس، زوجش را آفرید. «زوج» در عربى به زوج مذکر و مؤنث ـ هر دو ـ اطلاق مى شود.به همسر مؤنث هم «زوج» مى گویند. برخى که به ادبیات عربى آشنا نبودند، یک وقت نوشته بودند: اولین انسانى که خلق شده حضرت حوا بود، خدا از حوا آدم را خلق کرده است! براى این که مى گوید: «خلق منها زوجها»; از آن موجود مؤنث، زوجش را که مذکر بود آفریدیم. پس معلوم مى شود آدم از حوا خلق شده است! این گونه تفسیرها به دلیل ناآشنایى با ادبیات عرب است. منظور از «نفس واحدة» با این که مؤنث است، حضرت آدم مى باشد; یعنى یک شخص مذکر مجازى است. زوج او هم با این که لفظش مذکر است، ولى مصداقش مؤنث است. زوج یعنى همسر، اعّم از مرد و یا زن. مى فرماید: از همان آفریده شده; یعنى از جنس همان شخص. این گونه نیست که مثلا حضرت آدم از خاک آفریده شده باشد و حوا از نور و یا از آتش، بلکه دقیقاً از همان جنس است.
قرآن در جایى دیگر مى فرماید: «کُلُ نَفس بِما کَسَبَت رَهینَة.» (مدثر: 38) «کل نفس» هر شخصى در گرو عمل خودش است. اگر کار بدى کرد، گروگان گرفته مى شود; یعنى آن کار بد، او را گروگان خود مى کند. از این رو، باید از عقوبتش خارج بشود. حالا آیا «کل نفس» یعنى نفس اماره؟ خیر; در این جا نفس یعنى شخص. گاهى هم مصداق نفس روح است.
در آیه اى، ملائکه خطاب به کفار و گناهکاران مى گویند: «اخرجوا انفسکم.» (انعام: 93) تعبیر عامیانه اش این است که جان بکَنید! این جا منظور از «انفس»، مجموع روح و بدن نیست، بلکه فقط روح است. یا مى فرماید: «اللّهُ یَتَوفَّى الانفُسَ حینَ مَوتِها.» (زمر: 42); خدا جان ها را موقع مرگ مى گیرد. نفس در این جا فقط روح است. منظور بدن نیست. گاهى به عکس، نفس که گفته مى شود، مصداق آن خود بدن است.
در حقیقت، کلمه نفس در قرآن به همان معناى لغوى خود استعمال مى شود; چیزى که در فارسى مى گوییم «خود» یا «شخص». اطلاق ها در جاهاى مختلف تفاوت مى کند. وقتى مى گویند نفس ممکن است که امّاره به سوء باشد; یعنى فکر نکنید که فقط شیطان است که شما را به راه بد مى کشاند، بلکه در درون خود شما عاملى هست که موجب بدبختى شما مى شود: «اعدا عدوک نفسک التى بین جنبیک»;1 بزرگ ترین دشمن تو خودت هستى. منظور از خود در این جا یعنى گرایش هایى که مهارنشده و ممکن است آدمى را به گناه بکشاند، نه آن که مقصود مجموع عقل و نفس و روح و بدن باشد.
بنابراین، نفس یک معناى لغوى دارد، اما مصادیق آن مختلف است. یعنى چیزى شبیه مشترک لفظى مى شود. گاهى منظور از آن بدن است. در جایى منظور روح است. یک جا منظور مجموع روح و بدن است. گاهى منظور تمایلات مهار نشده انسان است. یک جا هم منظور حالتى از انسان است که در اثر توجه به خسارت و گناهى که کرده، حالت ملامت برایش پیدا مى شود، مى گویند: «نفس لوّامه». نهایتاً آن نفسى که به کمال خودش مى رسد، مى شود «نفس مطمئنه».
دشمنى نفس با عقل به دلیل همین تضادهایى است که در مقام ارضا بین خواست هاى انسان و آن راهنماى عقل حاصل مى شود. اقتضاى راهنمایى عقل این است که در مواقع خطر به انسان هشدار دهد: این جا خطرناک است، سراشیبى است، سرعت نگیر که اختیار از دستت خارج مى شود، در سراشیبى با احتیاط حرکت کن و... اما تمایلات انسان حدّ نمى شناسد. از این رو، بین عقل و نفس جنگ واقع مى شود; یعنى از یک سو، چراغ عقل راهنمایى مى کند که این جا لغزشگاه است، احتیاط کن. از سوى دیگر، تمایلات انسان مرز نمى شناسد.
تزکیه نفس
تزکیه نفس یعنى چى؟ یعنى این خودى که ما داریم، در معرض آفت است. همچون نهالى مى ماند که غرس شده است; احتمال دارد آفت زده شود و خشک گردد. مى گوید: مواظب باش آفت زده و آسیب دیده نشوى. این اولین مرحله تزکیه است. باغبان پس از غرس نهال، مواظب است که این درخت آفت زده نشود. اگر حشراتى به او حمله کردند، در صدد سمپاشى بر مى آید و آن را آفت زدایى مى کند. گاهى علماى اخلاق از این عمل به «تخلیه» تعبیر مى کنند; یعنى انسان باید آفت ها را از خودش بیرون بریزد.
این آفت ها مانع رشد انسان مى شود. انسان نهالى است که در زمین غرس شده، اما باید به سوى خدا برود. زادگاهش زمین است، اما مأوا و جایگاهش عرش الهى است. براى این که این انسان بتواند رشد کند، باید مواظب باشد آفت زده نشود وگرنه خشک مى شود، نمى تواند رشد کند. این یک مرحله تزکیه است. وقتى آفت زدایى شد، باید مواظب باشد آنچه براى رشد او مفید است، جذب کند. هوا، نور، حرارت و غذاى مناسب باید به آن برسد. این آب و هوا و گرماى مناسب، متعلق به بدن نیست، بدن تنهایک ابزار است. این جا وقتى مى گوییم نفس باید تزکیه شود، این آفت ها متعلق به بدن نبود. بله بدن هم آفت و مرض دارد. انسان باید مواظب باشد تا سالم بماند. اما سلامت بدن براى این مطلوب است که مَرکبى براى روح انسان فراهم شود. همچون اتومبیلى است که مى خواهید با آن به مسافرت بروید. باید مطمئن باشید که سالم است. اما شما اتومبیل نیستید، بلکه راکب اتومبیل هستید. شما این بدن نیستید، بدن خاک خواهد شد، پوسیده و متلاشى مى شود. این شما نیستید. «اَللّهُ یَتَوَفَّى الانفُسَ حینَ موتِها.» (زمر: 42) آن که شما هستید و آن که به آن اشاره مى شود، این بدن نیست. بدن که این جا مى ماند، آن که خدا مى گیرد، همان حقیقت شما و روح شماست. آن باید رشد کند. البته به رشد بدن هم باید توجه شود. بدن باید سالم باشد. نباید مریض شود. اگر مریض شد، حتماً باید معالجه شود.
کلام در این است که خودِ شما راکب این مرکب هستید. احتیاج به تزکیه دارید. خودتان نباید آفت زده شوید. این آفت چیز دیگرى است. غیر از امراض جسمانى است. در یک کلمه، به تعبیر شرعى، آن آفت گناه است. آن چه باید به این درخت برسد تا رشد کند، یاد خدا و توجه به او و ارزش هاى معنوى است. «استَجیبوُا للّهِ و لِلرَّسولِ اذا دَعاکُم لِما یُحییکُم» (انفال: 24); خدا و پیامبر شما را دعوت مى کنند به چیزى که مایه حیات شماست. این حیات، حیات معنوى است. «لِیُنذِرَ مَن کانَ حَیّاً» (یس: 7) هدایت قرآن شامل کسى مى شود که حیات داشته باشد. چه حیاتى؟ حیاتى که با خشیت الهى توأم است: «مَن خَشِىَ الرَّحمَنَ.» (ق: 33)، وگرنه حیات حیوانى را که همه دارند.
به هر حال، نفسى که باید تزکیه شود، همان روح است. نفس هم اطلاقات متعدد دارد: امّاره، لوّامه و مطمئنه. جنگ بین عقل و نفس، یک تعبیر ادبى است وگرنه حقیقتاً دو موجودى که با هم بجنگند در درون ما نیستند.
پس وقتى قرآن بعد از یازده مرتبه قسم، مى فرماید: «قد افلح من زکّیها»، معنایش این است که انسان مسؤولیت بسیار سنگینى دارد. مطلب بسیار جدى است. این نفسى که در اختیار دارى، همین روحى که خدا اختیارش را به دست تو داده، رشد بده. مواظب باش این را رستگار کنى، به کمال برسانى و رشد و نموّ حقیقى به آن بدهى. زمانى این فلاح و رستگارى و تکامل حقیقى براى انسان پیدا مى شود که تزکیه نفس صورت گیرد. تزکیه یعنى چه؟ یعنى آفت زدایى کردن، وسایل تغذیه صحیح براى روح تأمین نمودن، تمرین هاى لازم براى تقویت اراده انجام دادن و... .
براى این کار، دستورات و برنامه هاى تمرینى لازم است. این که نماز در پنج وقت باید خوانده شود، یک تمرین است. هر قدر انسان بخواهد بیش تر رشد کند، باید بیش تر تمرین کند. این که عبادت ها همواره تکرار مى شود، براى این است که آن کمال جز از راه این تمرین ها پیدا نمى شود. باید تکرار شود. باید توجهات دایمى پیدا شود. درست است این تمرین ها با بدن ما ارتباط دارد، یعنى وقتى چیزى را با زبان مى گوییم و یا در نماز خم و راست مى شویم، این حرکاتى است که با بدن انجام مى شود. اما زمانى این تمرینات اثر واقعى خود را در رشد ما، در تزکیه ما و در فلاح ما مى بخشد که دل در آن جا حضور داشته باشد. تمرین حضور قلب است که به این اعمال روح مى بخشد و آن ها را مؤثر مى کند، وگرنه تمرین هاى خشک بسیار کم اثر هستند.
پس نتیجه این که تزکیه نفس، همان فراهم کردن زمینه رشد روح است; رشدى که باید از این سرزمین خاکى به سوى خدا باشد. این رشد مسیر خاصى دارد و تمرین هایى مى خواهد. این تمرین ها را خداوند از فضل خودش و به وسیله انبیا(علیهم السلام)براى ما بیان فرموده است. ان شاء الله توفیق شناخت و عمل به این دستورات را داشته باشیم.
- پى نوشت ها
1ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 70، ص 64.