آشنایى با مبانى فکرى و فلسفى فرهنگ غرب
Article data in English (انگلیسی)
آشنایى با مبانى فکرى و فلسفى فرهنگ غرب
ابوالحسن غفارى
مقدّمه
بدون آشنایى با اندیشه و تفکر فلسفى یک ملّت، نمى توان به درستى نسبت خود را با آن فرهنگ و تمدّن دریافت. غلبه و تهاجم فرهنگى زمانى بستر مناسب خود را پیدا مى کند که انسان ها به ظواهر تمدّن هاى دیگران بسنده کرده، از اندیشه و تفکر در اعماق مبانى فکرى و فلسفى آن ها غفلت نمایند. به عبارت دیگر، غلبه ظاهربینى و ظاهراندیشى، دل آدمیان را به پوسته و قشر ظاهرى تمدّن ملل دیگر مشغول کرده و فرصت نفوذ به لایه هاى زیرین و مبانى اعتقادى و فکرى آن فرهنگ را سلب مى کند. نکته اساسى در همین جا نهفته است; زیرا موفقیت عمده غرب و اندیشه غرب گرایى در نتیجه غفلت و بى توجهى و نگرش سطحى دیگران به آن فرهنگ است. غرب از تمدّن هایى که مبانى فکرى و فلسفى آنان را به زیر سؤال برده و فرهنگ غربى را به چالش جدى وادار کند در هراس است. به همین دلیل، فرصت بروز و ظهور تفکرات مقابل را نمى دهد و با هزاران دسیسه و نیرنگ به مقابله با آنان برمى خیزد.
به جرأت مى توان ادعا کرد، انقلاب اسلامى ایران سرآغاز رویارویى واقعى و جدى تمدن و فرهنگ اسلامى در برابر تفکر غربى است. با شروع انقلاب اسلامى تیغ تیز نقد و بررسى تفکر اسلامى متوجه مبانى فکرى و فلسفى غرب شده است; چیزى که غرب به شدت از آن گریزان بوده و تلاش مى کند ملل دیگر را به ظواهر مشغول نماید. بنابراین، حیات حقیقى ما در این است که مبانى فکرى غرب را بررسى کرده و با آگاهى از معتقدات آنان، از غوطهور شدن در ظاهربینى نجات یابیم. این نبشتار به صورت بسیار مختصر به بیان بعضى از مبانى فکرى غربى پرداخته است.
1. غلبه کمیت بر کیفیت
از خصوصیات بارز تفکر غربى از دوره رنسانس به بعد، بخصوص در عصر حاضر، غلبه کمیت بر کیفیت است. این نوع از تفکر امروزه در اعماق اندیشه مغرب زمین رسوخ پیدا کرده، به گونه اى که کیفیت قربانى و مغلوب نگرشى کمى و مقدارى شده است. اساس و پایه این رویکرد به بنیانگذار فلسفه جدید غرب، یعنى دکارت فرانسوى برمى گردد. تأثیر دکارت در تفکر فیلسوفان مغرب زمین بر هیچ کس پوشیده نیست. به جرأت مى توان ادعا کرد که متفکران پس از او نفیاً و یا اثباتاً از وى تأثیر پذیرفته اند. دکارت در آثار خود از جمله در دو رساله «گفتار در روش و قواعد» با مبانى پیشینیان به شدت مخالفت نموده و روش هاى جدیدى را در تحقیق و بررسى در حوزه هاى مختلف علوم انسانى و تجربى مطرح کرده است.هرچند روش هاى او دروازه بزرگى به روى علم گشود و حتى موجب به وجود آمدن هندسه تحلیلى در ریاضیات گردید، اما اساس روش وى به تحقیقات کمّى و آمارى مبتنى است. دکارت به شدت با روش هاى کیفى مخالف بود. به همین دلیل، وى با بزرگان علم و معرفت همانند ارسطو و مشاییان که بیش تر به نگرش کیفى توجه مى کردند مخالفت کرده1 و روش آنان را مردود اعلام کرد. این طرز فکر پس از او در پیروان مکتب وى و در نهایت در فرهنگ غربى متداول شد.
ارسطو و مشاییان در عالم طبیعت دو خصوصیت را مورد لحاظ قرار مى دادند: 1. صور نوعیه و جسمیه; 2. امتداد و بعد جسمانى. آنان معتقد بودند که عالم جسمانى و هر جسمى مرکب از این دو عنصر است. امتداد و بعد مادى همان کمیّت اشیا را تشکیل مى دهد که «عَرَض» است، اما صور جسمیه و نوعیه که حقیقت جسم به آن وابسته بوده و هویت و تشخص آن را تشکیل مى دهد، «جوهر» است و جوهر بر خلاف عرض امر معقول است. این صورت امر کیفى است که نمى شود با توسل به آمار و ارقام و با نگرش کمى و مقدارى به معرفت آن نایل شد، بلکه باید با سیر و سلوک عقلى، روحانى و حتى عرفانى به درک آن نایل گشت. چنین نگرشى به حقیقت اشیاى مادى در عالم، آن را از بعد متعالى مورد تحقیق قرار مى دهد و نوعى جذبه و کشش به مبدأ متعالى را در دل اجسام اثبات مى نماید. با نفى صورت جسمیه و صورت نوعیه، عالم تبدیل به جهان مادى صرف و بى شعور مى شود که ذات و حقیقت آن چیزى جز طول و عرض و ارتفاع نیست، دل هستى مادى از جوهر متعالى خالى و جهان بسان یک لاشه مرده اى است که از خود هیچ جذبه و حرکت ذاتى و کشش متعالى ندارد.
بر این اساس، دکارت، معتقد است: کمیت بنیاد واقعیت هاى طبیعى را تشکیل مى دهد.2 وى در رساله «گفتار در روش» خود از این مسأله بحث مى کند که در علوم بهتر است مفاهیم به صورت کمّى و با آمار و ارقام بیان شود.3 سخن دکارت یادآور سخن هابز انگلیسى است که مى گفت: تفکر چیزى جز محاسبه نیست.4
چنان که اشاره شد، جاى شک نیست که گرچه تکیه بر آمار و ارقام را نمى توان در پیشرفت علوم، بخصوص علوم تجربى، انکار کرد، اما این نگرش به صورت افراطى در مغرب زمین مطرح شد و در همه شاخه هاى معرفت بشرى تسرى یافت و امروزه کم تر علمى را مى توان یافت که در چنگ قضاوت هاى کمّى گرفتار نشده باشد. حتى مقایسه هاى کمّى و آمارى درباره افعال و عواطف و فعل و انفعالات انسان با حیوانات در روان شناسى و علوم تربیتى مانع آن شده است که حقیقت انسان و ماهیت اصیل آن شناخته شود و مطالعات و تحقیقات روان شناختى و تربیتى و حتى اخلاق از حدّ بررسى رفتارهاى انسان با حیواناتى مثل موش و میمون فراتر نرفته است و توانایى هاى فوق العاده روحى و عرفانى بشر به ورطه فراموشى سپرده شده است; زیرا هر فعالیتى که در دام کمیت و مقایسه عددى و امثال آن نگنجد، فاقد اعتبار لازم است. این رویکرد موجب گردیده که در حوزه هایى مثل آموزش و پرورش بیش تر دل به مقایسه هاى آمارى داده و از کیفیت و نحوه آموزش و تربیت صحیح و مطابق با فطرت الهى انسان غفلت گردد. سرانجام این تلقّى به این جا ختم شده است که حیات آدمى در غرب در مصرف و تصرف بیش تر در عالم و تأمین اسباب ظاهر زندگى او که فاقد عنصر کیفیت اند، خلاصه گردد.
از سوى دیگر، این نگرش کمّى به جایى رسید که به گفته دکارت علماى غرب باور کردند که علم دقیق چیزى جز اندازه گیرى مفاهیم کمّى نیست، از این رو، به نفى روح مجرد پرداختند; زیرا نمى توانستند آن را اندازه گیرى نمایند. بنابراین، اعتقاد به روح به عنوان یکى از اسطوره هاى فلسفه قدیم کنار گذاشته شد.
امروزه غلبه کمیت بر کیفیت و تبلیغ مصرف گرایى بیش تر با تمام قدرت در غرب جلو رفته و حتى به کشورهاى جهان سوم رسوخ یافته است و گاهى از آن به توسعه نیز یاد مى کنند. بنابراین، اگر در عصر جدید توسعه (development) مطرح شده است، مقصود از آن توسعه کمّى، یعنى بالا رفتن میزان تولید و مصرف است و فضیلت با کسانى است که در این زمینه بیش تر پیشرفت نمایند. مقصود آنان از توسعه، رهایى از بند و سیطره هوا و هوس و توسعه اخلاق معنوى نیست. از این رو، برخى از بزرگان غرب همانند رنه گنون معتقدند: تمدن جدید در سیطره کمیت قرار دارد.5
با ظهور انقلاب اسلامى، این نگرش افراطى به کمیت زیر سؤال رفت و نگرش کیفى و معنوى جاى آن را گرفت و در بسیارى از مسائل راه گشا گردید. به عنوان مثال، در دوران دفاع مقدس همه محاسبات کمّى دنیاى غرب توسط رزمندگانى که دلشان به الطاف الهى خشنود بود، به هم خورد و بسیارى از امور را که به ظاهر با توسعه کمّى قابل جمع نبود ممکن ساخت.
2. اصالت عقل6
از مشخصه هاى دیگر اندیشه غرب اصالت عقل است. براى فهم بهتر این مسأله باید درباره عقل بحث کرد. کلمه عقل در لغت به معناى فهم و درک و تدبّر و همچنین به معناى قید آمده است; یعنى عقل از آن جهت عقل است که دارنده خود را از ضلالت نگاه مى دارد و قید مى زند.7
بعضى معتقدند ریشه راسیونالیسم و اصالت عقل از کلمه لاتینى Ratio به معناى حساب کردن و شمردن است. در این معنى نوعى دید کمّى به چشم مى خورد.8 این معنى با معنایى که در بالا گفته شد بى ارتباط نیست; زیرا فهم و درک نوعى حسابگرى است. این واژه به لحاظ کاربرد در عالم علم و فلسفه معانى متفاوتى دارد: الف. در فلسفه اسلامى و یونان باستان به عنوان قوه اى است که کلیات را با آن مى توان درک نمود و ممیزه اصلى انسان با حیوان است. ب. گاهى به معناى موجود مجرد به کار برده مى شود و جمع آن عقول است. اما صرف نظر از این معانى، کاربرد عمده اصالت عقل را در دوره جدید مى توان در این موارد خلاصه کرد:
- اصالت عقل در مقابل اصالت تجربه;
- اصالت عقل در مقابل اصالت اراده;
- اصالت عقل در مقابل اصالت وحى; به این معنا که عقل کاشف حقایق است نه وحى;
- اصالت عقل ولترى; این نوع از کاربرد عقل بعد از رنسانس و دکارت توسط نویسندگان دائرة المعارف در فرانسه به کار برده شد; یعنى عقل به تنهایى و بدون نیاز به عامل دیگرى مى تواند براى انسان ترقّى، آزادى، برابرى و سعادت بیافریند.9
بدون شک، دوره جدید غرب توجه افراطى به دو کاربرد عقل است; یعنى عقلى که در برابر ایمان ایستاده و عقل ولترى که بدون نیاز به دین، همه ساحت آدمى را در سیطره خود دارد. در معارف الهى و اسلامى، عقل وسیله کسب فضایل و حقایق و نیز موهبتى است که خداوند به انسان بخشیده تا به وسیله آن خداى خود را پرستش کند. در حدیث آمده است: «العقل ما عُبد به الرحمان و اکتسب به الجنان.»10 همچنین این عقل حجت باطنى است و چراغى است که انسان را هدایت مى کند و شأن آن شأن رهبرى و پیامبرى است و هرگز سر جنگ با وحى ندارد. اما در اندیشه غربى، علاوه بر این که عقل و وحى مخالف یکدیگرند و امور وحیانى موهوم قلمداد مى شوند، عقل نیز به صورت ابزار تفسیر مى گردد. بر همین اساس، راسیونالیسم و اصالت عقلى که در غرب مطرح مى شود، اصالت عقل حاد کاربردى است; یعنى عقلى که تنها وسیله تأمین خواسته هاى مادى و طبیعى بشر را فراهم مى نماید، و به عنوان ابزار عمل مى کند. غرب با عقل کاربردى و ابزارى به فکر سیطره بر کل هستى است. عقل غربى فراتر از ظواهراندیشه نمى کند; زیرا مبانى غربى عقل را صرفاً در داده هاى حسى و طبیعى و زندگى روزمره به کار مى برد. در نزد کانت، فیلسوف آلمانى، شأن الهى عقل به حدى پایین آمد که وى معتقد گردید اگر عقل انسان فراتر از متعلّقات مادى اندیشه کند و در مسائلى همچون خدا، اختیار و مانند آن تفکر نماید، دچار تناقض خواهد شد. از این رو، باید تور عقل صرفاً براى صید متعلّقات مادى به کار رود و فراتر از آن در امور مابعدالطبیعى و متعالى به کار برده نشود.
با توجه به معناى لغوى عقل در یونان که در غرب کاربرد دارد، امروز عقل بیش تر شأن حسابگرى دارد و از تفکر معنوى گریزان است. این عقل غربى، عقل معاش یا عقل ناسوتى است و نه عقل معاد; عقلى است که در مدار تأمین غرایز نفس انسانى مى چرخد و انسان را از قرب به حق تعالى دور مى کند. «انسان در فرهنگ جدید جز گسترش نیازها امیال بسیط حیاتى و غریزى که عقل حسابگر نیز به او مدد مى رساند نمى شناسد... انسانى که با عقل و تکنیک سعى مى کند بر عالم و آدم سیطره و استیلا پیدا کند و جهان را براى خویش و براى رفع حوایج نفسانى دایم التزاید تغییر دهد و تصرف کند.»11
عقل غربى عقلى است که باید به انسان کمک کند تا به مدد عقل معاش و به منظور آزادى از قید و بندهاى دین گام برداشته و هرچه بیش تر در طبیعت تصرف کند، اما این بشر، نه تنها از تصرف در عالم نفس و درون خود عاجز است، بلکه برده اى است که در اختیار نفس اماره بوده و منویات آن را پیاده مى کند.
3. اصالت قدرت
از دیگر خصوصیات فرهنگ غرب اصالت دادن به قدرت است. توجه به قدرت به عنوان کمال استعدادهاى آدمى در غرب دیده مى شود. اگر در نزد افلاطون برترین فضیلت عدالت بود و در نزد مسیحیان کمک به دیگران، در دوره جدید و در فرهنگ امروزین غرب، فضیلت برتر در انسان قدرت است. به همین دلیل غرب تلاش مى کند براى دست یابى به قدرت و بقاى خود هر نوع تفکر و اندیشه و مکتب را که در مقابل قدرت او مى ایستد نابود کند و بقاى خود را در فناى دیگران ببیند. غرب براى توجیه اصالت قدرت، هم به نظریات علمى و فلسفى چنگ زده و هم در مقام تحریف تاریخ برآمده است.
اراده معطوف به قدرت (Will to Power) که نظریه معروف نیچه، فیلسوف غربى، است12 در بسط و گسترش اصالت قدرت نقش فوق العاده اى داشته است. بر اساس این تفکر، غرب دایماً روح برترى طلبى را نسبت به فرهنگ هاى دیگر در خود احساس کرده و روز به روز تقویت مى کند. «نیچه عقیده داشت که اساساً آدمى براى غلبه بر ضعیفان آفریده شده و خوى سلطه جویى درطبیعت او وجود دارد.»13
از مبانى دیگر تقویت قدرت طلبى، نظریات فرانسیس بیکن است که قدرت و تسلط را کمال آدمى مى دانست و یا این که هابز، فیلسوف و سیاستمدار غربى، مى گفت: انسان گرگ انسان است. تقویت این روحیه در فرهنگ غرب و یارى گرفتن از نظریه پردازان خود موجب گردید که آنان در سده هاى اخیر به کشورهاى مختلف تجاوز کرده و ثروت مردمانش را تصاحب و غارت کنند، نتیجه هجوم وحشیانه اروپاییان به افریقا و ملل دیگر موجب رنج و گرسنگى آن ها و در نهایت ثروتمند شدن اروپاییان گردید. مبانى اعتقادى این هجوم را متفکران و صاحب نظران غربى به وجود آوردند و چنان که اشاره شد، به تحریف تاریخ نیز همت گماشته، در مجلات و کتاب هاى خود از غربیان به عنوان مردمانى داراى عاطفه انسانى و خوش فکر یاد کرده و دیگران را به خودکامگى و وحشى گرى متهم نمودند تا مسیر تجاوز و تعدى هموار گردد.
آنان حتى در آموزش هاى رسمى مدارس پس از دوره رنسانس، بخش هاى دیگر تاریخ جهان از جمله اسلام را حذف کرده و گاهى صد سال تمدن و فرهنگ اسلامى را در عبارت «سده هاى یورش هاى خاوریان وحشى» خلاصه کردند. بسیارى از نویسندگان اروپایى همواره مردم مشرق زمین را تحقیر کرده اند و آن ها را نسل و نژادى فروتر از اروپاییان قلمداد کرده اند. آنان با تفاوت گذاردن میان خاور و باختر، باختر را ذاتاً برتر و خاور را ذاتاً فروتر خواندند; بدى هاى باختر را خوب جلوه داده و خوبى هاى خاور را بد قلمداد کردند. آنان بدین صورت تاریخ را سخت واژگون ساختند.
لرد کرومر، که پس از اشغال نظامى مصر توسط انگلیسى ها در سال 1882 م. به مصر رفت و تا سال 1903 فرمانرواى آن کشور بود، در مقاله اى که تحت عنوان خاور وباختر پراکنده ساخت، زشتى هایى همچون خودکامگى و بردگى و بى رحمى را از ویژگى هاى خاور زمینیان دانست.
ادوارد سعید پژوهشگر عرب مى نویسد: «اروپاییان درباره خاور زمین نوشتند که انسان خاور زمین خردستیز، فاسد، کودک منش و متفاوت است و انسان اروپایى خردگرا، پاکدامن و طبیعى است. پیام روشن تر این گونه نوشته ها آن است که اصولا اروپاییان با ویژگى هاى پسندیده اى که در سرشت خویش دارند از بقیه جهانیان برترند و از همین روست که باید بر جهان چیره شوند و مردم جهان را به بردگى و استثمار کشند.»14
4. امانیسم یا اصالت انسان
از دیگر مشخصات ایجابى غرب اصالت دادن به انسان و انسان محورى است. مقصود غرب از اصالت انسان این است که انسان در هر نوع انکشاف محور اصلى است. بنابراین، تلقّى و کاربرد غرب از انسان به صورت موجودى خودبسنده و به تعبیرى قائم به خود است; به این معنى که انسان خود اخلاق، سیاست، اقتصاد و همه چیز را تعیین مى کند و آن ها را از دین و وحى نمى گیرد. تمثل و ظهور عینى این تفکر و اندیشه در قراردادهاى ژان ژاک روسو است که مسائل جامعه مدنى را بیان مى کند و در همه آن عناصر و مسائل، انسان محور تعیین کننده است و فاقد هرگونه عنصر مابعدالطبیعى.
«در عصر جدید انسان جاى خدا را مى گیرد و همه چیز باید براى انسان باشد... آدمى دیگر اسیر زنجیرهاى آسمانى نیست. انسان عبد نیست، بلکه خود رب است. مى خواهد مستقل باشد و خود و جهان را آنچنان که دوست دارد بسازد. نظریات مارکس و نیچه و فروید آخرین تیرهاى ترکش اصالت انسان است.»15
هیدگر، متفکر آلمانى، نیز معتقد است: موضوعیتى که انسان در فلسفه دکارت پیدا کرد منجر به این شد که موجودات صرفاً تصور و تمثلى از طرز تلقّى انسان نسبت به آن ها باشد; معناى موجودات همان شود که انسان در مى یابد.
انسان محورى و نفى کاشفیت هر چیزى به جز انسان و عقل او باعث شد که ساحت پاک و قدسى دین مورد حمله قرار گیرد و از صحنه زندگى بشرى نفى شده و جاى آن را نفسانیت بشرى بگیرد. بنابراین، آنچه امروزه در غرب به آن نور و روشنایى گفته مى شود، عین ظلمت است و آنچه که توسعه تلقّى مى گردد، بسط و گسترش امیال انسان و خودکامگى اوست; زیرا انسان به همان اندازه که در علوم، بخصوص در علوم تجربى، پیشرفت کرده است، از ساحت مقدس الهى دور شده و از خویشتن خویش غافل مانده است و همه عالم را براى رسیدن به مطامع نفسانى خویش به یغما مى برد و جز به گسترش نیازها و امیال غریزى خود، که به مدد عقل معاش به دست مى آورد، نمى اندیشد. خدا را در این زندگى و تاریخ خدا فراموش کرده است و نور ملکوت از حیات ماشینى او حذف شده و افق فکرى او از عقل حسابگرانه و کاربردى فراتر نمى رود. در این وضع، انسان براى او محور است نه خدا; براى نوشتن قوانین حقوقى، اجتماعى، فرهنگى، سیاسى و اقتصادى به افکار مردم بسنده مى کند و به سراغ دستورات الهى نمى رود و اگر گاهى و توسط برخى از متفکران غربى، همانند دکارت، سخن از خدا به میان مى رود، منظور خدایى است که در هیچ چیز دخالت نمى کند و صرفاً براى حل گره اى مطرح مى شود که فلسفه او گرفتار آن شده است و غیر از این شأن دیگرى ندارد. در چنین نظامى اگر ـ مثلا ـ از اخلاق سخن به میان مى آید، مقصود مراحل متعالى سیر و سلوک آدمى و مبارزه با هوا و هوس و جهاد اکبر نیست، بلکه نظام اخلاقى غرب نظام سود است و این سود و نفع مادى از هر طریقى، هرچند حرام، به دست آید مجاز است. بنابراین، نظریات عجیبى در عالم اخلاق پیدا مى شود که از ذات اخلاقى چیزى باقى نمى گذارد. افرادى مثل هیوم معتقد مى شوند که اخلاق نسبى است; به حق مى توان ادعا کرد که اخلاق امروزى غرب هیومى است و در بعضى نظریات دیگر اخلاق به قدرى شأن خود را از دست مى دهد که آناتول فرانس مى گوید: اخلاق فقط در حفظ بهداشت است.16 در حوزه حقوق «قانون مدنى و آداب اجتماعى شریعت این دنیاى جدید است و علم پرستى حقیقت آن، لذا مفهوم حقوقى جرم جانشین معناى دینى گناه مى شود.»17 در حوزه هاى دیگر نیز وضع به همین منوال است.
5. انسان همانند ابزار
اصالت انسان در غرب، که خود را از وحى و منبع الهى بریده و خداى زمین معرفى کرده، در نهایت به نگرش ابزارگونه نسبت به انسان منتهى مى شود و هم اینک از انسان محورى و نفى معنویت، به بردگى ماشینى مبدل شده است. این نگرش در متفکران غرب دیده مى شود. کیلینک معتقد است: «فلسفه طبیعى دکارت فلسفه کاملا مکانیستى است. از نظر دکارت جسم زنده (انسان) یک ماشین است و با جسم بى جان فرق ندارد جز این که ترکیب آن پیچیده تر است. این جمله از دکارت است که: بدن انسان چیزى نیست جز مجسمه یا ماشین که از خاک ساخته شده است، ماده جاندار و ماده بى جان هر دو از قوانین مشابهى تبعیت مى کنند و تبیین حرکت در بدن موجودات زنده یک تبیین کاملا ماشینى است. او نه تنها جهان و بدن انسان و حیوان را ماشینى پیشرفته مى داند، بلکه اعمال حیاتى را نیز به صورت مکانیکى تبیین مى کند.»18 نتیجه این تبیین به آن جا رسید که جهان و انسان جز حرکت وامتداد چیزى نیست.
جریان دید ماشینى و ابزار انگارانه از انسان در غرب به جایى رسد که بشر غربى گرفتار نظام پیچیده ماشینى شد و به مانند پیچ و مهره عمل کرد. این نظام، نظام شقاوت آمیز، سخت، خشن و بى رحم است که هیچ نسبت روحى و معنوى با انسان ندارد و انسان ها در خدمت او و به منزله مهره هایى هستند که وظیفه اى جز آنچه آن نظام از آنان مى خواهد ندارند و این صورتى از بردگى است. اخلاق و احساسات انسان در این نظام تابع همین نظام ماشینى است. حتى روابط زن و مردى که محکوم این نظام مصنوعى اند، صرفاً به روابط جنسى تنزل کرده و روح احساسات و عواطف انسانى در بین خانواده ها و خویشاوندان و در نتیجه، اجتماع به سردى گراییده و عفاف معناى خود را از دست داده است. حتى آزادى که در چهارچوب چنین نظامى مطرح مى گردد، چیزى جز سر سپردن به نفس امّاره و هوا و هوس نیست و مفاهیمى همچون تمدن، خشونت، تروریست، توسعه و مانند آن فقط و فقط توسط نظام بى رحم ماشینى معنا شده و بر دنیا تحمیل مى گردد. سرانجام چنین نگرش و جریانى در دوره معاصر به نیهیلیسم ختم شده است که فراورده و محصول دوره هاى طولانى بى توجهى غرب به معنویات و سرسپردگى به نظام خودکامه خویش است. این نظام چنان به آنان دیکته کرده که همانند گرگ باشند و درنده خویى را در خود بپرورانند.
در پایان لازم است به سخن امام خمینى(قدس سره) اشاره شود که فرمود: «بر فرهنگ اسلام تکیه زنید و با غرب و غرب زدگى مبارزه نمایید و روى پاى خودتان بایستید و به روشن فکران غرب زده و شرق زده بتازید و هویت خویش را دریابید.»19
- پى نوشت ها
1و2ـ منوچهر صانعى، فلسفه دکارت، انتشارات الهدى، 1376، ص 47، 5،8و9 / ص 11.
3ـ رنه دکارت، رساله گفتار در روش، چاپ شده در مجموعه سیر حکمت در اروپا، ترجمه محمدعلى فروغى، نشر زوار، ج اول، ص 166.
4ـ منوچهر صانعى، پیشین، ص 9.
5ـ محمد مددپور، خودآگاهى تاریخى، نشر بهار، 1380، ج اول، ص 35.
6. Rationalism.
7ـ سید جعفر سجادى، فرهنگ علوم فلسفى و کلامى، ص 482.
8ـ محمد مددپور، پیشین، ج 3، ص 17.
9ـ منوچهر صانعى، پیشین، ص 8و 9.
10ـ اصول کافى، تهران، 1388، دارالکتب الاسلامیه،ج اول،ص11.
11ـ محمد مددپور، پیشین، ج اول، ص 95.
12ـ نیچه، فیلسوف و نظریه پرداز قرن 19.
13و14ـ محمدتقى مصباح یزدى، تهاجم فرهنگى، انتشارات مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1376،ص37/ص 39.
15ـ سید محمد حکاک، تحقیق در آراء معرفتى هیوم، ص 6.
16ـ ویل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زریاب خوئى، انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، ص 113.
17 شهیدمرتضى آوینى،فردایى دیگر،تهران،نشربرگ،1378،ص25.
18ـ منوچهر صانعى، پیشین، ص 59.
19ـ محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ص 19.