سیره سیاسى اهل بیت(علیهم السلام)
Article data in English (انگلیسی)
سیره سیاسى اهل بیت(علیهم السلام)
حسین عبدالمحمّدى
مقدّمه
تشکیل حکومت و به عهده گرفتن اداره امور جامعه از مواردى است که نه تنها در هدایت انسان ها ـ که هدف وحى و تشریع الهى است 1 نقش تعیین کننده دارد، بلکه در جهتِ زنده ماندن احکام و آیات الهى و نجات آن ها از انزوا، اندراس، دفن شدن و محبوس گشتن در کتب و کتابخانه از سهم ویژه اى برخوردار است.
از این رو، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و خاندان گرامى اش(علیهم السلام)همواره در صدد تأسیس حکومت بودند و این را مسئولیتى مهم از جانب خداى سبحان مى دانستند. امام صادق(علیه السلام) در این باره مى فرماید: «خداى عزّوجل پیغمبرش را به نیکى ادب نمود، وقتى تأدیب او را به کمال رساند، فرمود: تو آراسته به اخلاق عظیم هستى. سپس امر دین و امّت را به او واگذارد تا بندگان او را رهبرى کند و به امّت نیز فرمود: آنچه را رسول به شما داد بگیرید و آنچه را از آن نهى کرد برحذر باشید. آن گاه امام(علیه السلام)فرمود: رسول خدا(صلى الله علیه وآله)به وسیله روح القدس استوار، موفّق و مؤیّد شده بود. از این رو، در سیاست و رهبرى امت دچار لغزش و خطا نشد.»2
ائمه اطهار(علیهم السلام) هم که حامل امانت هاى رسالت بودند این مسئولیت را بر عهده داشتند. على(علیه السلام)مى فرماید: «آنچه را خدا به رسولش تفویض کرده، به ما نیز تفویض نموده است.»3
به عبارت دیگر، اهل بیت پیامبر اکرم(علیهم السلام)به منزله جان رسول خدا(صلى الله علیه وآله)بودند و تحت تعلیم و تأدیب الهى و با تأیید و تسدید فرشتگان به مقام خُلق عظیم رسیدند. در نتیجه، آن ها نیز سیاست مداران بندگان خدا گردیده اند: «وَ ساسَةَ العِباد و اَرکانَ البلاد.»4
بررسى دقیق و واقع گرایانه و ملاحظه شرایط زمانى و مکانى نشان مى دهند موضع گیرى هر امامى در عصر خود معقول ترین و پسندیده ترین روشِ ممکن بود و هر حرکت و موضع گیرى دیگرى غیر از آن ممکن بود ضربه جبران ناپذیرى به اسلام و تشیّع وارد کند. کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) به فاطمه زهرا(علیها السلام) ـ که اگر مى خواهى صداى اذان باقى بماند باید صبر کنیم 5 نمونه کوچکى از آن هاست.
از منظر اهل بیت(علیهم السلام)، سیاست عین دیانت است. گواه این مدعا سیره اهل بیت(علیهم السلام) است; هر یک از آن ذوات مقدّس در تدبیر امور جامعه و به دست گرفتن حکومت، در حدّ توان تلاش و کوشش کرد. از این رو، کسانى که سیاست را جداى از دیانت مى دانند، نمى توانند مدّعى پیروى از اهل بیت(علیهم السلام)باشند. علاّمه جوادى آملى در این باره مى نویسد: «عهدنامه مالک اشتر نخعى ـ که حقاً اصول سیاسى اسلام ناب محمّدى(صلى الله علیه وآله) و علوى(علیهم السلام)است ـ با نغمه ناموزون جدایى دین از سیاست چگونه قابل جمع است؟
چطور ممکن است اقدام رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) براى تشکیل حکومت اسلامى در اولین فرصت ممکن پس از هجرت، و تلاش امیرالمؤمنین(علیهم السلام)براى تصدّى امر خلافت پس از رحلت آن حضرت را دید و تصویر صحیحى از اسلام منهاى سیاست ارائه داد؟! چطور مى توان موضع گیرى امیرالمؤمنین و امام مجتبى(علیهم السلام)در مقابل معاویه و موضع گیرى حسین بن على(علیه السلام)در مقابل معاویه و فرزنـد سگ بازش یزید و نیز موضع گیرى سایر ائمّه(علیهم السلام)در مقابل سلاطین و حکّام جور را شاهد بود و شعار جدایى دین از سیاست را همراه با شعار پیروى از آن ذوات مقدّس سر داد؟! چگونه مى توان کلام امام رضا(علیه السلام) را در مسجد جامع مرو، با جدایى دین از سیاست جمع کرد؟!...
در حالى که سیاست مداران براى نابودى دین خدا، انحراف آن و خام کردن بندگان خدا، هر روز و هر لحظه نقشه اى جدید مى کشند و طرحى نو در مى اندازند، آیا مى توان بدون دخالت در سیاست و بدون آشنایى با اصول سیاست و حتى سیاسیّون، قائم به امر خدا، خیرخواه بندگان او و حافظ دینش بود؟»6
نکته دیگر این است که اهل بیت(علیهم السلام) اصول سیاست خود را بر اساس بینش توحیدى استوار ساخته بودند. از این رو، به محورهایى مانند تصحیح روابط فردى و اجتماعى، قیام به قسط و عدل، ترجیح غیر بر خویشتن و نجات انسان ها از قید بندگى غیر خدا توجه خاصى داشتند. آنان بر خلاف غدّاره بندان سیاسى کار، مردم و بیت المال را امانت الهى مى دانستند و هرگز اصول اخلاقى و انسانى را براى حاکمیت یافتن زیر پا نمى گذاشتند.
حکومت اسلامى، که توسط پیامبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام)و امام حسن(علیه السلام) برپا شد، هرچند متأسفانه بسیار کوتاه بود. اما نمونه کامل حکومت دینى بود. گرچه این اولیاى الهى در مدت حکومت خویش به علت کارشکنى ها و توطئه هاى متعدد داخلى و خارجى، نتوانستند به همه آرمان هاى اصلاحى خود دست یابند، اما بى شک، در ارائه الگوى حکومتى بر مبناى تعالیم اسلام و منطبق با معیارهایى که در این آیین معرفى شده اند توفیق کامل داشتند.
بیان ویژگى ها و برجستگى هاى حکومت درخشان آن حضرات از حدّ این بحث فشرده بیرون است، اما به خطوط برجسته سیره حکومتى آن بزرگواران ـ به عنوان شاخصه اى روشن ـ که بسیار آموزنده و سازنده است، به اختصار اشاره مى شود:
الف. قدرت; ابزار خدمت
از منظر اهل بیت(علیه السلام) قدرت و منصب ابزارى براى «برقرارى عدالت» و «احقاق حق» و نابودى «باطل» و برپا ساختن دین خدا است. آنان منصب دولتى و ریاست را به دیده «شکار» و «لقمه چرب» و «سفره آماده» نمى نگرند. از این رو، در واگذارى سمت و منصب و مدیریت به تشنگان قدرت سخت پرهیز مى کردند. آنان هرگز براى رسیدن به قدرت، خدعه، خیانت و جنایت نمى کردند.
مطالعه تاریخ زندگى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نشانگر این است که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در روزگارى که در مدینه قدرت بزرگى پدید آورده بود، تمام سعیش برقرار ساختن عدالت و احیاى ارزش هاى الهى و انسانى بود و هرگز به منصب و قدرت به عنوان یک هدف نگاه نمى کرد، بلکه آن را ابزارى مى دانست براى هدف مذکور.
على(علیه السلام) نیز اساساً علت پذیرش خلافت را بر هم خوردن عدالت در جامعه اسلامى شمرد و فرمود: «اگر نه این بود که جمعیت بسیارى گرداگردم را گرفته و به یارى ام قیام کرده اند ـ و از این نظر حجت تمام شده است ـ و اگر نبود عهد و مسئولیتى که خداوند از دانشمندان (هر جامعه) گرفته که در برابر شکم بارگى ستمگران و گرسنگى ستم دیدگان سکوت نکنند، مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم و آخر آن را با جام آغازش سیراب مى کردم. (آن وقت) خوب مى فهمیدید که دنیاى شما (با همه زینت هایش) در نظر من بى ارزش تر از آبى است که از بینى گوسفندى بیرون مى آید.»7
همچنین على(علیه السلام) مى فرمود: «بار خدایا، تو مى دانى آنچه از ما سرزد، نه براى همچشمى بود و نه رقابت در قدرت و نه خواستیم از این دنیاى ناچیز افزون به چنگ آوریم، بلکه مى خواستیم نشانه هاى دین تو را، که دگرگون شده بود، بازگردانیم و بلاد تو را اصلاح کنیم تا بندگان ستمدیده ات در امان بمانند و حدودى که تعطیل شده بودند جارى گردند.»8
در جاى دیگرى فرمود: «خدایا، تو مى دانى من فرمانروایى و نشستن بر کرسى پادشاهى و ریاست را اراده نکرده ام، و آنچه اراده کرده ام تنها برپاداشتن حدود تو و تحقق شرع تو و قرار دادن امور در جاى خود و رساندن حقوق به صاحبان آن ها و حرکت بر روش پیامبر(صلى الله علیه وآله) و هدایت گم راه به انوار توست.»9
و به اشعث بن قیس، والى آذربایجان، نوشت: فرماندارى براى تو شکار (و وسیله آب و نان) نیست، بلکه امانتى است در گردنت. آنکه تو را بدین کار گمارده نگهبانى امانت را به عهده ات واگذارده است. درباره رعیت حق ندارى استبداد به خرج دهى.»10
امیرمؤمنان(علیه السلام) وقتى به کوفه آمد، مسلمانان را جمع کرد و فرمود: «این اموال من است و این غلام و مرکب من. اگر وقت رفتن از کوفه بیش از این بردم، بدانید به شما خیانت کرده ام.»11
ب. ساده زیستى در عصر حاکمیت
پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) و خلیفه اش حضرت على(علیه السلام) در مقام قدرت، در نهایت سادگى زندگى مى کردند و کارگزارانشان را نیز به ساده زیستى و اعتدال در زندگى توصیه مى نمودند. بى توجهى آن اولیاى الهى به جاذبه هاى دنیا و وارستگى از دل بستگى هاى مادى از جالب ترین ویژگى هاى شخصیتى آنان و از برجسته ترین نقاط سیره حکومتى ایشان است.
على(علیه السلام) در ستایش زهد، به زندگى پیامبر خاتم(صلى الله علیه وآله)اشاره مى کند و مى فرماید: «کافى است که روش پیامبر(صلى الله علیه وآله) را سرمشق خویش قرار دهى. او سرمشق توست در بى ارزش بودن دنیا و رسوایى ها و بدى هایش; اینکه دنیا از او گرفته شده، اما براى دیگران مهیّا گردیده; او از پستان دنیا جدا گشته و از زخارف و زیبایى هاى آن کنار رفته است.»12
امام على(علیه السلام) سیره پیامبر را در این مورد چنین مى ستاید: «این سیره مسلّم رسول خداست ـ درود خدا بر او و خاندانش ـ که نشسته بر خاک غذا مى خورد، نشست و برخاستى بردهوار داشت، خود به دست خویش پینه بر کفش مى زد و جامه اش را وصله مى کرد و بر الاغ برهنه مى نشست و دیگرى را نیز بر پشت مى نشاند. روزى پرده اى رنگین و پرنقش و نگار بر در خانه آویخته دید. به یکى از همسرانش فرمود: "آن را از برابر دیدگانم دور بدار. هرگاه نگاهم بدان مى افتد، به یاد دنیا و زرق و برقش مى افتم." بدین سان، روى دل از دنیا برتافت و یاد آن را از صفحه جانش زدود. همواره دوست داشت جاذبه هاى دنیا از نگاهش پنهان بمانند، مبادا از آن پیرایه اى برگیرد یا جاودانه اش انگارد و به جایگاه و مقام خاص از آن دل ببندد و بدین سان، دنیا را از صفحه جان و از خانه قلب بیرون راند و بر هر چه دنیایى بود، چشم فرو پوشید. آرى! چنین است که هر که به راستى چیزى را منفور شمارد، نگاه و یاد آن را نیز ناخوش دارد.»13
سیره حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) ساده زیستى بود و در زمانى که مسلمانان از لحاظ اقتصادى در تنگنا نبودند، نیز آن را رعایت مى کرد. امام باقر(علیه السلام) درباره ویژگى پیامبر به محمّد بن مسلم مى فرماید: «اى محمد! شاید پیش خود فکر مى کنى که پیامبر در سراسر زمان پیامبرى خود سه روز پشت سر هم از نان گندم سیر شد. نه، به خدا که چنین نیست. از زمان بعثت تا زمان رحلت، سه روز پیاپى از نان گندم سیر نخورد. البته نمى گویم که به آن دست رسى نداشت، حتى حضرت زمانى یکصد شتر به عنوان جایزه به یک نفر بخشید. اگر مى خواست بخورد، مى خورد.»14
پیامبر(صلى الله علیه وآله) به عنوان حاکم اسلامى، نه تنها با زندگى ساده خود، الگوى نیکویى براى همگان است، بلکه خانواده و خاندان وى نیز باید اسوه خانواده ها و خاندان ها باشند. از همین رو بود که خداوند، زنان پیامبر را میان زندگى با پیامبر و تحمّل سختى هاى ساده زیستى و یا طلاق و جدا شدن از ایشان مخیّر کرد: (یا أیُّها النبیُّ قُل لازواجکَ اِن کُنتنّ تُردنَ الحیاةَ الدُّنیا و زینتَها فتعالینَ اُمتّعکُنَّ و اُسرّحکنَّ سراحاً جمیلا و اِن کُنتنّ تُردنَ اللّهَ و رسولَه والدّار الآخرةَ فاِنّ اللّهَ أعدَّ للمحسناتِ مِنکنّ أجراً عظیماً)(احزاب: 30); اى پیامبر، به همسرانت بگو: اگر زندگى دنیا و زرق و برق آن را مى خواهید، بیایید هدیه اى به شما بدهم و شما را به طرز نیکویى رها سازم و اگر شما خدا و پیامبرش و سراى آخرت را خواستارید، خداوند براى نیکوکاران شما پاداشى عظیم آماده ساخته است.
در شأن نزول آیه مزبور گفته اند: «در برخى جنگ ها، که غنیمت هاى فراوانى به دست مسلمانان افتاد، همسران پیامبر درخواست هاى گوناگونى داشتند. زینب، دختر جحش، بُرد یمانى; حفصه لباس مصرى; میمونه، حُلّه; جویریه، لباس مخصوص; وسوده، گلیم خیبرى درخواست کرده بودند. آنان که در خانه پیامبر زندگى ساده اى داشتند، خواهان زندگى پر زرق و برق مادى بودند، اما پیامبر به امر خدا قاطعانه در برابر این خواسته ها ایستاد و آنان را میان ماندن و رفتن مخیّر ساخت: یا خانه پیامبر را ترک کنند، هر طور خواستند زندگى کنند، و یا بمانند و با زندگى ساده پیامبر بسازند.15
حضرت على(علیه السلام) به عثمان حنیف نوشت: «آگاه باش! هر مأمومى پیشوایى دارد که باید به آن اقتدا کند و از نور دانشش بهره گیرد. بدان! امام شما از دنیایش به همین دو جامه کهنه و از غذاها، به دو قرص نان اکتفا کرده است. البته شما را یاراى آن نیست که چنین کنید، ولى مرا به پارسایى و مجاهدت و پاک دامنى و درستى یارى دهید. به خدا سوگند! از دنیاى شما پاره زرى نیندوخته ام و از همه غنایم آن مالى ذخیره نکرده ام. و به جاى این جامه، که اینک کهنه شده است، جامه اى دیگر آماده نساخته ام.»16
همچنین فرمود: «خداوند مرا امام خلقش قرار داد و بر من واجب نمود که نفسم و طعام و شراب و لباسم را در حدّ ضعیفان از مردم قرار دهم تا آنکه فقیر به من اقتدا کند و ثروتمند طغیان نکند.»17
عبدالله بن ابى رافع نقل مى کند که روزِ عیدى نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)رفتم. ایشان کیسه اى چرمى را که درِ آن مهر شده بود، آورد و باز کرد. در آن نان جوى خشک و خرد شده بود. حضرت آن را خورد. از ایشان پرسیدم: چرا درِ کیسه را مهر کرده اید؟ فرمودند: «خوف آن داشتم که پسرانم آن را به روغن آغشته کنند.»18
ج. شایستگى معنوى و جسمى; معیار گزینش کارگزاران
معیار مورد تأکید اهل بیت(علیهم السلام) در انتخاب کارگزاران و نمایندگان حکومت، تقوا، سابقه خوب، توانایى مدیریت، پاى بندى به ارزش هاى دینى و سایر ملاک هاى شایسته بود. آنچه هرگز براى آن حضرت در انتخاب مدیران و مسئولان اهمیت نداشت، ملاک خویشاوندى و قوم گرایى بود; چنان که اصحاب خاص پیامبر(صلى الله علیه وآله)، سلمان فارسى، بلال حبشى، ابوذر غفارى و عمّار یاسر، هر یک از یک منطقه و نژاد بودند. وقتى آیه زکات نازل شد،19 چون سهمى براى کارکنان جمع آورى زکات قرار داده شد، عده اى از بنى هاشم نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمدند و از آن حضرت تقاضا کردند که به سبب خویشاوندى، جمع آورى زکات را به آنان واگذار نماید. رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به آنان فرمود: «صدقه و زکات بر من و بنى هاشم حرام است»; یعنى نه تنها به سراغ زکات نیایید، بلکه انتظار آن را هم نداشته باشید که از کارمندان جمع آورى آن شوید. سپس فرمود: «آیا گمان مى کنید من دیگران را بر شما ترجیح مى دهم؟ خیر، بلکه من خیر و صلاح شما را مى خواهم.»20
در میان 51 نماینده و کارگزار على(علیه السلام) چهره هایى از مهاجران و انصار، یمنى ها، نزارى ها، هاشمى و غیرهاشمى، عراقى، حجازى پیر و جوان به چشم مى خورد. اما در میان این تعداد، کسى به نام حسن و حسین و محمّدبن حنیفه و عبدالله بن جعفر (همسر حضرت زینب و داماد امام) به چشم نمى خورد، با آنکه آنان، هم از نظر سنّى و هم از نظر شایستگى، امکان پذیرش مسئولیت و مدیریت را داشتند و در مواقع خطر و جنگ نیز ایفاى نقش مى کردند. اما حضرت پرهیز داشت که بستگانش را در امور دولتى دخالت دهد.
ممکن است سؤال شود: چرا امام على(علیه السلام)از افراد لایق و شایسته هاشمى و علوى صرف نظر کرد؟ زیرا عصر عثمان، مسلمانان شاهد حاکمیت یافتن خاندان اموى بودند. از این رو، نسبت به این مسئله حساسیت زیادى داشتند.
د. احترام به افکار عمومى
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در موضوع هایى که به وسیله وحى و نصّ قاطع، حکم آن معیّن شده بود، اعم از عبادات و معاملات توقیفى، چه براى خود و چه دیگران، حق مداخله و اظهار نظر قایل نبود. این دسته از احکام بدون چون و چرا و با تمام حدود مقرّر مى بایست اجرا شود و تخلّف از آن کفر به خدا محسوب مى گردد: (و مَن لم یَحکُم بِما اَنزلَ اللّهُ فاولئکَ هُم الکافرونَ) (مائده: 44)
اما به تعبیر شهید صدر، در «منطقة الفراغ» یعنى در مواردى که حکمى از جانب شارع مقدّس براى آن تعیین نشده بود، در مسائل فردى افراد آزاد بودند مستقلا تصمیم بگیرند و کسى حق مداخله در کارهاى خصوصى دیگرى را نداشت. در مسائل مربوط به جامعه هم حق اظهارنظر براى همه محفوظ بود. با اینکه پیامبر فکر سیّال و هوش سرشارش در تشخیص مصالح امور بر همگان برترى داشت، هرگز با تحکّم و استبداد رأى، به افکار مردم بى اعتنایى نمى کرد. نظر مشورتى دیگران را مورد مطالعه و توجه قرار مى داد و دستور قرآن مجید را در عمل اجرا مى کرد و مى خواست مسلمانان این سنّت را نصب العین قرار بدهند.
در جنگ بدر، در سه مرحله اصحاب خود را به مشاوره دعوت کرد و فرمود: نظر خودتان را ابراز کنید; اول درباره اینکه اصلا به جنگ با قریش اقدام کنند یا آنان را به حال خود ترک کرده، به مدینه باز گردند، همگى جنگ را ترجیح دادند و ایشان تصویب فرمود. دوم محلّ اردوگاه را به معرض مشورت گذارد. نظر حبّاب بن منذر مورد تأیید واقع شد. سوم درباره اینکه با اسیران جنگ چه رفتارى بشود، به شور پرداخت. بعضى کشتن آنان را ترجیح دادند و برخى نظر دادند: آنان را در مقابل فدیه آزاد کنند، و رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)با گروه دوم موافقت کرد.
در جنگ اُحُد، درباره روش مبارزه به مشورت پرداخت که در داخل شهر بمانند و به ایجاد استحکامات دفاعى بپردازند و یا در بیرون شهر اردو بزنند و جلوى هجوم دشمن را بگیرند، که راه دوم تصویب شد.
در جنگ احزاب، جلسه شورا تشکیل داد که در خارج مدینه آرایش جنگى بگیرند یا در داخل شهر به دفاع بپردازند. پس از تبادل نظر، بر این شدند که کوه «سلع» را تکیه گاه قرار داده و در پیشاپیش جبهه جنگ، خندق حفر کنند و مانع هجوم دشمن شوند.
در غزوه تبوک، که امپراتور روم از نزدیک شدن مجاهدان اسلام به سرحد سوریه به هراس افتاد بود، چون به لشکر خود اعتماد نداشت، به جنگ اقدام نمى کرد. رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) به مشورت پرداخت که آیا پیشروى کنند یا به مدینه برگردند. بنا به پیشنهاد اصحاب، مراجعت را ترجیح داد.
امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز در موارد متعددى در امور مهم اجتماعى، با اصحاب خویش مشورت کرده است. آن حضرت(علیه السلام)پس از اطلاع از حرکت بیعت شکنان به جانب بصره، ابن عبّاس، محمّد بن ابى بکر، عمّار و سهل بن حنیف را فراخواند و آنان را در جریان حرکت و مسیر این گروه قرار داد. محمّدبن ابى بکر گفت: اى امیرالمؤمنین، آن ها چه مى خواهند؟ حضرت تبسّمى کرد و فرمود: آن ها به خون خواهى عثمان برخاسته اند. محمّد گفت: به خدا سوگند، جز آن ها او را نکشتند. سپس امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمود: اکنون نظریه خود را در این باره بگویید تا بشنوم.
عمّار گفت: رأى درست این است که به جانب کوفه حرکت کنیم، مردم آنجا پیرو ما هستند و این قوم آهنگ بصره دارند.
ابن عبّاس گفت: اى امیرالمؤمنین، نظر من این است که نخست کسانى را به کوفه بفرست تا براى تو بیعت بگیرند و نامه اى به ابوموسى اشعرى بنویس که بیعت کند، سپس به کوفه حرکت کنیم و پس از رسیدن به کوفه، باشتاب پیش از آنکه آن قوم به بصره برسند اقدام نماییم. همچنین باید نامه اى به ام سلمه بنویسى که همراه تو حرکت کند. در این کار البته براى تو نیرو و قوّتى خواهد بود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: من خود با کسانى که مرا همراهى مى کنند به تعقیب ایشان در مسیر مى پردازم، اگر در راه به آنان برسم فرو مى گیرمشان، و اگر به آنان نرسیدم به مردم کوفه نامه خواهم نوشت و از شهرها نیروى کمکى خواهم خواست و به سوى آنان خواهم رفت. اما در مورد ام سلمه، من بیرون آوردن او را از خانه اش روا نمى بینم، هر چند آن دو مرد نسبت به عایشه چنان رفتار کردند.21
عبدالله بن عبّاس پس از جنگ جمل به سمت استاندارى بصره منصوب شد و تا سال چهلم هجرى در این سمت باقى ماند. او از مشاوران و یاران حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود و دیدگاه هاى خود را در ارتباط با مسائل سیاسى به على(علیه السلام)ارائه مى داد. در مواردى حضرت نظر ابن عبّاس را مورد توجه قرار مى داد.22
اهل بیت پیامبر(علیهم السلام) همگى پایبند و متعهد به مشورت بودند. حسن بن جهم مى گوید: نزد حضرت رضا(علیه السلام)بودیم که صحبت پدر گرامى ایشان شد، حضرت فرمود: «با آنکه عقلى چون عقل او نبود و عقلش برتر از همه بود، اما گاهى با خدمت کار سیاه سودانى خویش مشورت مى کرد.» به امام عرض شد: «آیا شما هم با چنین فردى مشورت مى کنید؟» حضرت فرمود: «آرى، چه بسا خداوند تبارک و تعالى، حق و آنچه ما مى خواهیم را، بر زبان او جارى مى سازد.»23
هـ. استخدام وسیله توسط اهل بیت(علیهم السلام)
بر خلاف بسیارى از زمامداران بشرى، اهل بیت(علیهم السلام) «هدف» را توجیه گر وسیله نمى دانستند. و براى نیل به مقاصد خویش، که عالى و مقدّس هم بودند، استفاده از هر وسیله اى را جایز نمى شمردند. در اینجا، به چند نمونه اشاره مى شود:
1. هنگامى که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به گفتوگو با قبیله «بنى عامره» پرداخت و آنان را به اسلام دعوت کرد، یکى از بزرگان آنان به نام بحیرة بن فراس گفت: «اگر ما با شما بیعت کنیم و دعوت شما را بپذیریم و خدا شما را بر دشمنانت پیروز گرداند، قول مى دهى که جانشینى تو از آن ما باشد؟»
حضرت فرمود: «این امر مربوط به خداست و آن را هر جا بخواهد، قرار مى دهد.» وى با تعجب و انکار پاسخ داد: ما در راه تو رو در روى قبایل عرب قرار بگیریم و سینه سپر کنیم، و آن گاه که خدا تو را پیروز گردانید، کار به دست دیگرى بیفتد؟ ما نیاز به آیین شما نداریم!24
نقل شده است که چنین برخورد و پیشنهادى از ناحیه قبیله «کنده» نیز صورت گرفت و پاسخ پیامبر هم همان پاسخ بود.25
این پاسخ و موضع گیرى پیامبر، از دو جهت در خور توجه است:
نخست تأکید پیامبر بر اینکه امر جانشینى او مربوط به خداست.
دوم اینکه پیامبر حاضر نشد وعده اى بدهد که وفاى به آن از عهده او خارج است. گرچه مسلمانى یک قبیله بزرگ در آن زمان بسیار مهم بود، اما پیامبر در امر تبلیغ و دعوت از ابزار غیر اخلاقى سود نجست.
2. به آن حضرت گفته شد: با یارى گرفتن از مشرکان به جنگ مشرکان برود، ولى پیامبر با وجود اینکه حتى به یک تن در پیشبرد هدف الهى اش سخت محتاج بود، این پیشنهاد را نپذیرفت و فرمود: «لا اَسْتَنصُر بمشرک»26 این سخن را پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در جنگ «اُحد»، که سخت نیازمند کمک بود، فرمود.
واقدى آورده است که وقتى پیامبر به «سر ثنیّه»27 رسید، متوجه گروهى سپاه خشن شد که با بانگ و فریاد پیش مى آمدند. فرمود: این ها چه کسانى اند؟ گفتند: هم پیمانان یهودى عبدالله بن اُبّى. رسول خدا(صلى الله علیه وآله)فرمود: «لا یُسْتَنْصَرُ بِاَهلِ الشرکِ على اهلِ الشرکِ»;28 از مشرکان براى مقابله با مشرکان یارى خواسته نمى شود.
3. ابراهیم پسر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)از ماریه قبطیّه، که بسیار مورد علاقه آن حضرت بود، در هجده ماهگى از دنیا رفت. بر حسب تصادف، همان روز خورشید گرفت. مسلمانان گفتند: گرفتن خورشید هماهنگى عالم بالا با عالم پایین و رسول خدا بوده است. خورشید به سبب آنکه فرزند پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)از دنیا رفته، گرفته است. پیامبر(صلى الله علیه وآله) که نمى خواست از نقاط ضعف و جهالت مردم براى جذب آنان به اسلام استفاده کند، در برابر این احساسات سکوت نکرد و نگفت که خود مردم این گونه فهمیده اند; بنابراین، من هم ساکت باشم، هدف را ببینم; وسیله هر چه مى خواهد باشد. بر منبر رفت و مردم را آگاه کرد و فرمود: خورشید گرفته است، ولى براى از دست رفتن فرزند من نبوده است. او با این عمل، این منطق نادرست را رد کرد.29
از امام کاظم(علیه السلام) روایت شده است که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود: «ایّها الناسُ اِنّ الشمسَ والقَمَر آیتان من آیاتِ اللّهِ، یَجریانِ بامرِه مُطیعانِ له، لا ینکسفانِ لموتِ اَحَد و لا لحیاتِهِ، فاذا انکسفا صَلُّو»;30 مردم! بى گمان خورشید و ماه دو آیه از آیات خدایند که به فرمان او در حرکتند و مطیع اویند و براى مرگ و زندگى کسى نمى گیرند، پس چون گرفتند، نماز گزارید.
4. شیخ طوسىبه اسناد خود از جَبَلَة بن سُحَیْم31 از پدرش نقل کرده است که پس از بیعت مردم با امیرمؤمنان على ابن ابى طالب(علیه السلام) به حضرت خبر دادند که معاویه از بیعت خوددارى کرده و گفته است که وى حکومت مرا در شام با آنچه عثمان مرا بر آن حاکم کرده بود بپذیرد و تأیید کند، با او بیعت خواهم کرد. سپس مُغِیرَة بن شُعْبَه32 نزد امام آمد و گفت: معاویه کسى است که شما او را خوب مى شناسید و عثمان پیش از شما او را حاکم شام و والى آن نواحى قرار داده است. صلاح شما در این است که بگذارید معاویه والى بماند تا اوضاع استوار شود و حکومت شما پا بگیرد. وقتى اوضاع روبه راه شد، او را عزل کنید. امام(علیه السلام)فرمود: خداى بزرگ نمى خواهد و راضى نیست که او حتى یک شب بر مردم مسلمان حاکم باشد. خداوند به من اجازه نمى دهد که حتى یک شب او را والى مسلمانان گردانم. سپس این آیه را تلاوت کرد: (وَ مَا کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّینَ عَضُداً)(کهف: 51); و من هرگز گم راه کنندگان را یار و مددکار نگرفتم.
آن گاه فرمود: لیکن کسى نزد او مى فرستم و او را به آنچه از حق در اختیارم هست، فرا مى خوانم. پس اگر پذیرفت، همچون دیگر مسلمانان خواهد بود که سودشان سود او و زیانشان زیان اوست و اگر نپذیرفت، به حکم خدا واگذارش مى کنم.33
عبداللّه بن عبّاس مى گوید: من در سال 35 هجرت از جانب عثمان امیرالحاج بودم. موقعى که از حج مراجعت کردم، مردم با على بیعت کرده بودند. من به قصد شرفیابى نزد على رفتم. گفتند: مُغِیرَة بن شُعبَه با على خلوت کرده است. تأمّل کردم تا از خدمت على بیرون آمد و من شرفیاب شدم. پرسیدم این مرد چه مى گفت؟ امیرمؤمنان گفت: نوبت اول آمد و گفت: نامه اى به عبداللّه بن عامربن کُرَیز34 و نامه اى به معاویة بن ابى سفیان و نامه هایى به سایر عمّال و کارگزاران عثمان بفرست و آنان را در پست استاندارى خودشان ابقا کن تا براى تو از مردم بیعت بگیرند; زیرا آنان مى توانند شهرها را آرام کنند و مردم را رام سازند. بعد که اوضاع حکومت آرام گرفت، هر که را مى خواهى معزول کن. من به او گفتم: به خدا سوگند که اگر براى یک ساعت از روز باشد، آنان را ابقا نمى کنم و آنان را و مانند آنان را به حکومت نمى فرستم. من به خاطر رضایت مردم سازش نمى کنم. مُغیرَه گفت: پس لااقل هر که را مى خواهى عزل کن، اما معاویه را در حکومت شام ابقا کن; زیرا مردم شام در اطاعت اویند و معاویه مردى جسور و بى باک است. از نظر مردم نیز حجت و بهانه دارى; زیرا عمربن خطاب، که نزد مردم موجّه است، او را بر همه شامات به حکومت منصوب کرده بود. من به مُغیرَه پاسخ دادم: نه به خدا، حتى براى دو روز هم معاویه را در حکومت شام ابقا نخواهم کرد. امروز براى نوبت دوم نزد من آمد و گفت: من پیشنهادى کردم که شما نپذیرفتید; بعد که با خودم بیشتر اندیشه کردم، متوجه شدم که حق با شماست. سزاوار نیست که در کار خلافتت خدعه و نیرنگ روا دارى و پرده پوشى و دورویى کنى. بهتر همان است که عمّال عثمان را عزل کنى و از کارگزاران مطمئن یارى جویى; زیرا خداوند شرّ آنان را کفایت کرده است و اکنون شوکتى ندارند.
ابن عبّاس مى گوید: من به امیرمؤمنان گفتم: در نوبت اول خیرخواهى کرده است و در این نوبت، از روى بدخواهى نظر داده است. تو خودت مى دانى که معاویه و یارانش اهل دنیایند. اگر آنان را در پست خودشان ابقا کنى، براى آنان تفاوتى ندارد که خلیفه مسلمین تو باشى یا دیگران، اما اگر آنان را عزل کنى خواهند گفت: على در قتل عثمان شرکت داشته و خلافت را بدون مشورت قبضه کرده است. در نتیجه، مردم سامان خود را بر مى شورند و عراق را هم بر تو تنگ مى سازند; زیرا من از طلحه و زبیر هم ایمن نیستم.
امیرمؤمنان گفت: به خدا سوگند که من نیز مى دانم صلاح دنیاى من همان است که عمّال عثمان را ابقا کنم، اما تکلیف من با آن شناختى که از عمّال عثمان دارم، به من امر مى کند که هیچ گاه آنان را مهلت ندهم. اگر پذیراى دستور شدند که خیر و صلاح خود را جسته اند، و اگر پذیراى فرمان نشدند، سروکار آنان با شمشیر است.35
مى گویند بعدها مُغِیرَه بن شُعْبَه مى گفت: من اولین نوبت خیرخواه على بودم و چون خیرخواهى مرا نپذیرفت، نوبت دوم او را اغوا کردم و رأى خام او را تقویت و تأیید کردم. مُغِیرَة بن شُعْبَه پس از چند روز از این ماجرا، به مکّه رفت و به عایشه و سایر مخالفان حضرت على(علیه السلام) پیوست.
شگفت است که مى بینیم رأى عبداللّه بن عباس، حبر امّت و فقیه بنى هاشم، با رأى مُغِیرَة بن شُعْبَه غدّار ثقیف، برابر مى آید و او نیز کتاب و سنّت را زیر پا مى گذارد و حضرت على(علیه السلام)را نیز تشویق مى کند تا کتاب و سنّت را زیر پا بگذارد و جانیان را بر سر مردم مسلّط نگه دارد، به این امید که حکومت او تحکیم شود و سال دیگر آنان را از حکومت عزل کند و آثار سیه کارى آنان را محو کند. آیا ابن عبّاس و یا هر کسى که بر سریر حکومت تکیه مى زند و با این خیال بافى ها حکم قرآن و سنّت را زیرپا مى گذارد، اطمینان دارد که تا سال دیگر زنده مى ماند، آن هم در آشوب و شورش همگانى که جان اشخاص بیش از هر موقع دیگرى در خطر قرار مى گیرد، آن هم موقعى که پاى خون خواهى عثمان در میان است؟
آیا اسلام و قرآن به خلیفه مسلمانان یا کارگزار اسلامى اجازه مى دهد که یک سال جنایت کند و بدعت ها را زنده نگه دارد و سنّت ها را مرده نگه دارد، به این امید که سال دیگر برنامه خود را تغییر دهد و جنایت ها را محو کند و جانیان را کیفر بدهد، بدعت ها را از بین ببرد و سنّت ها را اقامه کند؟ این سال با آن سال دیگر از نظر قانون اسلام چه فرقى دارد؟ نه، به خدا که این کفر به قرآن است و کفر به سنّت و بازى با قانون.36
امیرمؤمنان(علیه السلام) معتقد بود که پیروزى به وسیله ستم، و بقاى حکومت به بهاى زیر پاگذاشتن قرآن و سنّت عین شکست و نابودى است.
«مَا ظَفَرَ مَنْ ظَفَرَ الْاءِثْمُ بِهِ، وَالْغَالِبُ بِالشَّرِّ مَغْلُوبٌ.»37کسى که با توسّل به گناه پیروز شود، پیروز نیست، و کسى که با ستم غلبه کند، در واقع مغلوب است.
5. على(علیه السلام) از ابتداى حکومتش درباره بخشش و عطاى بیت المال و صدقات و غنایم به مساوات عمل کرد و بیت المال را میان مردم بالسّویّه تقسیم نمود و اشخاصى را که در اسلام سبقت داشتند یا از اشراف و بزرگان بودند، بر موالى و عجم برترى نداد.38 همین امر موجب مخالفت هاى بسیارى شد.39 برخى نزد امام رفتند و با حضرت صحبت کردند که شما از اموالى که در اختیار دارید، مقدارى به کسانى بدهید که از جانبشان نگرانى هست; به آنان که اگر سبیلشان چرب نشود، مى گریزند و به معاویه پناهنده مى شوند و جبهه شیطان40 را تقویت مى کنند.
استاد شهید مرتضى مطهّرى در این باره مى نویسد:41«تبعیض و رفیق بازى و باندسازى و دهان ها را با لقمه هاى بزرگ بستن و دوختن، همواره ابزار لازم سیاست قلمداد شده است. اکنون مردى زمامدار و کشتى سیاست را ناخدا شده است که دشمن این ابزار است. هدف و ایده اش مبارزه با این نوع سیاست بازى است. طبعاً از همان روز اول، ارباب توقّع، یعنى همان رجال سیاست، رنجش پیدا مى کنند. رنجش منجر به خراب کارى مى شود و دردسرهایى فراهم مى آورد. دوستان خیراندیش به حضور على(علیه السلام)آمدند و با نهایت خلوص و خیرخواهى، تقاضا کردند که به خاطر مصلحت مهم تر، انعطافى در سیاست خود پدید آورد; پیشنهاد کردند که خودت را از دردسر این هوچى ها راحت کن، "دهان سگ به لقمه دوختن به." این ها افرادى متنفّذند، بعضى از این ها از شخصیت هاى صدر اولند. تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاویه قراردادى که ایالتى زرخیز مانند شام را در اختیار دارد، چه مانعى دارد که به خاطر مصلحت، فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسکوتٌ عنه بگذارى؟
على(علیه السلام)جواب داد: شما از من مى خواهید که پیروزى را به قیمت تبعیض و ستمگرى به دست آورم؟ از من مى خواهید که عدالت را به پاى سیاست و سیادت قربانى کنم؟ خیر، سوگند به ذات خدا که تا دنیا، دنیاست چنین کارى نخواهم کرد و به گرد چنین کارى نخواهم گشت. من و تبعیض؟ من و پایمال کردن عدالت؟ اگر همه این اموال عمومى که در اختیار من است، مال شخصى خودم و محصول دست رنج خودم بود و مى خواستم میان مردم تقسیم کنم، هرگز تبعیض روا نمى داشتم، تا چه رسد که مال، مال خداست و من امانتدار خدایم!»42
6. در جنگ صفّین، قاسطین (معاویه و سپاهیانش) پیش دستى کردند و شریعه فرات را در دست گرفتند و سپاه عراق (لشکر امام) را از آب منع کردند و سپاه امام در سختى و فشار قرار گرفت. عبداللّه بن عوف بن احمر مى گوید: ما بى تاب شده بودیم و در سختى به سر مى بریم. این امر را با امیرمؤمنان(علیه السلام)در میان نهادیم. حضرت صَعْصَعَة بن صوحان43 را فراخواند و او را براى مذاکره با معاویه فرستاد. حضرت کوشش مى کرد تا آنجا که ممکن است، از جنگ جلوگیرى کند و برخورد نظامى پیش نیاید و سعى مى کرد مشکل را از راه مذاکره حل کند. از این رو، به صَعْصَعَة بن صوحان فرمود: نزد معاویه برو و بگو جنگ را آغاز کرده اید و ما پیش از اتمام حجت و دعوت به مذاکره، خواهان نبرد نیستیم. اما معاویه، که به دست گرفتن شریعه فرات را موفقیتى براى خود تلقّى مى کرد، از هرگونه مذاکره اى خوددارى کرد و حضرت ناچار تصمیم به پیکار گرفت. خطبه اى آتشین ایراد کرد و خون ها را به جوش و غیرت ها را به خروش آورد.44 سپاه امام با یک حمله شریعه را در اختیار گرفت و سپاه معاویه به عقب رانده شد.
عبداللّه بن عوف بن احمر مى گوید: پس از این واقعه و پس از آنکه با نبردى شریعه در دست ما قرار گرفت، گفتیم: «لَا وَ اللّهِ لَا نُسْقِیهِمْ.» (به خدا که به ایشان آب ندهیم.) اما حضرت على(علیه السلام)براى ما پیغام فرستاد و فرمود: به اندازه نیازتان آب بردارید و به لشکرگاه خود برگردید و راه رسیدن آن ها را به آب آزاد بگذارید. همانا خداوند شما را بر آن ها به سبب سرکشى و ستمگرى شان پیروز گردانیده است.»45
جنگ با معاویه از نظر حضرت على(علیه السلام) امرى مقدّس و در اجراى فرمان الهى بود، نه براى ارضاى شهوات نفسانى. از این رو، به کار گرفتن وسایل نامشروع و پیروزى را به هر وسیله اى نادرست مى دانست.
گفت: من تیغ از پى حق مى زنم *** بنده حقّم نه مأمور تنم
شیر حقّم نیستم شیر هوا *** فعل من بر دین من باشد گو
رخت خود را من زره برداشتم *** غیر حق را من عدم انگاشتم46
على(علیه السلام) غیر حق را نمى دید و جز به حق عمل نمى کرد و اباحت47 وسیله براى رسیدن به هدف در سیره او جایى نداشت. سیره معاویه و پیروان او، سیره اباحت وسیله است و عدم پاى بندى به اصول و معیارهاى محکم و جاودان اخلاقى. امیرمؤمنان(علیه السلام) در این باره مى فرماید: «به خدا سوگند، معاویه زیرک تر (سیاستمدارتر) از من نیست، اما شیوه او پیمان شکنى و گنه کارى است [و براى رسیدن به هدف خویش، مرتکب انواع گناه و خیانت مى شود] و اگر پیمان شکنى ناپسند و ناشایست نبود، زیرک تر از من کسى نبود (من در این میدان نیز سیاست مدارترین مردم بودم); اما هر پیمان شکنى گناه است و هر گناهى نوعى کفر. روز رستاخیز پیمان شکن را درفشى است افروخته و او بدان درفش شناخته. به خدا، مرا با فریب غافلگیر نتوانند کرد و با سخت گیرى ناتوانم نتوانند شمرد.»48
و. قانون محورى
اصل دیگرى که اهل بیت(علیهم السلام) در سیاست موردنظر داشتند «قانون محورى» بود; زیرا نظم در جامعه در سایه ایمان به قانون و عمل به آن پدید مى آید و اگر پاسدار قانون، خود قانون شکنى کند، قانون شکنى براى همگان آسان مى گردد. رجال آسمانى، قوانین الهى را بى پروا و بدون واهمه اجرا مى کردند و هرگز عواطف انسانى یا پیوند خویشاوندى و منافع زودگذر مادى آنان را تحت تأثیر قرار نمى داد. پیامبر گرامى(صلى الله علیه وآله)، خود پیش گام ترین فرد در اجراى قوانین اسلامى بود و مصداق بارز آیه (وَ لایَخافُونَ فِى اللّه لَوْمَةَ لائِم) (مائده: 54) به شمار مى رفت. جمله کوتاه او درباره فاطمه مخزومى روشنگر راه و روش او در «قانون محورى» است. فاطمه مخزومى، زن سرشناسى بود که دزدى او نزد پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)ثابت گردید و قرار شد که حکم دادگاه درباره او اجرا شود. گروهى به عنوان شفیع و براى جلوگیرى از اجراى قانون، پادرمیانى کردند و سرانجام، اُسامة بن زید را نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرستادند تا آن حضرت را از بریدن دست این زن سرشناس باز دارد. رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) از این وساطت ناراحت شد و فرمود: «بدبختى امّت هاى پیشین در این بود که اگر فرد بلندپایه اى از آنان دزدى مى کرد، او را مى بخشیدند و دزدى او را نادیده مى گرفتند. ولى اگر فرد گم نامى دزدى مى کرد فوراً حکم خدا را درباره او اجرا مى کردند. به خدا سوگند، اگر دخترم فاطمه نیز چنین کارى کند، حکم خدا را درباره او اجرا مى کنم و در برابر قانون خدا، فاطمه مخزومى با فاطمه محمّدى یکسان است.49
امیرمؤمنان(علیه السلام) شاگرد ممتاز مکتب پیامبر(صلى الله علیه وآله) است. در طول زمامدارى خود، حتى یک لحظه از قانون گرایى کنار نرفت. یکسان نگرى او به قانون، زبانزد همگان بود.
نجاشى یکى از سرایندگان و شعراى بنام عصر امامبود و پیوسته با شعر خود، حضرت على(علیه السلام) را یارى مى کرد و به سرودهاى شامیان در انتقاد از حضرت على(علیه السلام)پاسخ مى گفت: اشعار حماسى او در پیشرفت سپاه امام بسیار مؤثر بودند، ولى متأسفانه روزى آلوده به گناه شد و لب به شراب زد و گناه او نزد حضرت على(علیه السلام)ثابت شد. على(علیه السلام) بدون اینکه مقام و موقعیت او را در نظر بگیرد، حدّ شراب بر او جارى ساخت.
اجراى حد بر قبیله شاعر، گران آمد و یکى از بزرگان آنان به نام طارق بر على(علیه السلام)وارد شد و چنین گفت: «على! با اجراى حد بر شاعر قبیله ما، نجاشى، سینه ما را مجروح ساختى و تفرقه در میان ما پدید آوردى. ما را به پیمودن راهى وادار کردى که مى دانیم پایان آن آتش است (یعنى جدایى از تو و پیوستن به معاویه). امیر مؤمنان(علیه السلام)در پاسخ او، مسئله قانون گرایى را یادآور شد و فرمود: «و اجراى حدود الهى بر غیر خاشعان و خاضعان سنگین است. اى برادر بنى نهد! نجاشى فردى است از مسلمانان که پرده حرمت یکى از محرمات الهى را پاره کرده، حد را بر او اجرا کردیم تا کفّاره گناهان او باشد.»50
در موردى دیگر، فیروز ایرانى به نام ابولؤلؤ، بَرده مغیرة بن شعبه، ناچار بود هم هزینه زندگى خویش را فراهم سازد و هم روزى دو درهم به مغیره بپردازد. روزى چشمش به عمر بن خطّاب افتاد، از او دادخواهى کرد و گفت: مغیره مقرّرى کمرشکنى براى من تحمیل کرده است. خلیفه، که از کارایى او آگاه بود، پرسید: به چه کار آشنا هستى؟ گفت: به نجّارى و نقّاشى و آهنگرى.
خلیفه با کمال بى اعتنایى گفت: در برابر این کاردانى ها، این مقررى زیاد نیست. وانگهى شنیده ام که تو مى توانى آسیابى بسازى که با باد کار کند. آیا مى توانى چنین آسیابى براى من بسازى؟
فیروز، که از سخنان خلیفه بسیار ناراحت شده بود، تلویحاً او را به قتل تهدید کرد و در پاسخ وى گفت: آسیابى براى تو مى سازم که در شرق و غرب نظیرى نداشته باشد. خلیفه از جسارت کارگر ایرانى ناراحت شد و به کسى که همراه او بود، گفت: این غلام ایرانى، مرا به قتل تهدید کرد.
سرانجام، خلیفه به دست این کارگر ایرانى از پاى درآمد. جاى گفتوگو نیست که موضوع قتل خلیفه باید از طریق دستگاه قضایى اسلام تحت تعقیب قرار مى گرفت و قاتل و محرّک ـ اگر محرّکى داشته باشد ـ محاکمه شوند، اما متأسفانه فرزند خلیفه به نام عبیداللّه، دو فرد بى گناه به نام هاى هرمزان و جفینه، دختر ابولؤلؤ، را به اتهام اینکه در قتل پدر او دست داشته اند، کشت و اگر برخى از یاران پیامبر(صلى الله علیه وآله)مانع نمى شدند، او مى خواست تمام اسیرانى را که در مدینه بودند، از دم تیغ بگذراند.
جنایت عبیداللّه موجى از اعتراض برانگیخت و همگان از عثمان خواستند که قصاص شود و بیش از همه، امیر مؤمنان(علیه السلام)بر این قصاص اصرار مىورزید. حضرت از عثمان خواست انتقام کشتگان بى گناه را از عُبیداللّه بگیرد. اما عثمان در اجراى حد کوتاهى مىورزید. وقتى امام(علیه السلام) از تصمیم خلیفه مأیوس شد، خطاب به عبیداللّه فرمود: «اگر روزى بر تو دست یابم، تو را به قصاص قتل هرمزان مى کشم.»51
هنگامى که امام(علیه السلام) زمام امور را به دست گرفت، عبیداللّه در کوفه بود. او از ترس اجراى حد، به شام گریخت و امام فرمود: اگر امروز فرار کردى، روزى به دام خواهى افتاد. چیزى نگذشت که در نبرد صفیّن به دست حضرت على(علیه السلام) یا مالک اشتر کشته شد.
ز. انتقادپذیرى
اهل بیت(علیهم السلام) در مسائل اجتماعى به پیروان خود میدان اظهارنظر مى دادند و آماده پذیرش انتقاد اصحاب بودند; زیرا اگر عظمت و موقعیت والى مانع از انتقاد گردد، مسلّماً چرخ اصلاحات به کندى پیش مى رود و عقده هاى روحى براى افراد پدید مى آید. از این رو، حضرت على(علیه السلام) در یکى از سخنان خود یادآور
مى شود که نباید زمامدارِ مسلمانان را فوق انتقاد انگاشت، بلکه باید در مواردى او را به خطایش آگاه ساخت. حضرت على(علیه السلام)مى فرماید: «از گفتن حق یا رأى زدن در عدالت باز نایستید، که من نه برتر از آنم که خطا نکنم و نه در کار خویش از خطا ایمنم، مگر اینکه خدا مرا در کار نفس کفایت کند، که او از من بر آن تواناتر است.»52
مسلّماً امام(علیه السلام) به حکم آیه «تطهیر»، از هر لغزشى مصون و معصوم است، ولى در عین حال، به خطاپذیرى خود اشاره مى کند. اکنون باید دید چگونه مى توان این دو را با هم جمع کرد:
خطاپذیرى امام مربوط به وجود امکانى است و هر ممکن بالذاتى خطاپذیر است، ولى مانع از آن نیست که در پرتو عنایات الهى از هر لغزشى مصون باشد و امام به این نکته اشارت دارد، و آن گاه که خطاپذیرى خود را یادآور مى شود، یک حالت را استثنا مى کند و آن اینکه: «اِلاّ أن یکفى اللّهُ مِن نفسى ما هو أملکُ بِه مِنّى.»
از این گذشته، هدف اماماز این سخن فتح مجال براى مسلمانان در طول زمان است تا افکار و اندیشه هاى خود را درباره سیاست هاى زمامداران بازگو کنند که این آثار سازنده فراوانى به همراه دارد. به تعبیر دیگر، این نوع پیام ها جنبه هاى تعلیمى و تربیتى دارند.
امام در این سخن، از سیره عملى پیامبر(صلى الله علیه وآله) پیروى کرده است; چه اینکه عظمت پیامبرمانع از آن نبود که انتقادپذیر باشد، هرچند انتقاد آنان با پاسخ قطعى پیامبرهمراه بود.
روزى که ابراهیم، فرزند پیامبر(صلى الله علیه وآله)، درگذشت، پیامبر(صلى الله علیه وآله)بر او اشک ریخت و گریه کرد. عبدالرحمن بن عوف به انتقاد از کردار پیامبر(صلى الله علیه وآله) پرداخت و گفت: شما ما را از گریه نهى کردى. چگونه خود بر فراق فرزندت گریه مى کنى؟ پیامبر(صلى الله علیه وآله) به هدایت او پرداخت و گفت: من از چنین گریه اى که از عشق و عاطفه انسانى برخیزد، نهى نکردم. گریه من رحمت است و آن کسى که رحم نکند، مورد مرحمت قرار نمى گیرد.53
آزادى واقعى همان است که امام(علیه السلام) در حکومت خود پدید آورد و از مردم خواست که درباره او انتقاد کنند. در سایه همین انتقادپذیرى، یکى از ابتکارات امام تأسیس «خانه عدالت خواهى» بود که امروز از آن به «دیوان عدالت دارى» تعبیر مى کنند. او خانه اى را معیّن کرد که مردم شکایت خود را از نظام و غیر آن بدانجا ببرند تا امام از نزدیک با درد مردم آشنا شود. مردم شکایات و مشکلات خود را مکتوب به این مرکز ارائه مى کردند.
مسلّماً در این نامه ها علاوه بر انتقاد از کارگزاران، نکته دیگرى نهفته بود و آن اینکه مردم نیازهاى خود را نیز از این طریق به امام برسانند و چه بسا سخن گفتن رو در رو که مایه کوچکى افراد شود. امام، خود بدین نکته چنین اشاره مى کند: «هر کس نیازى به من دارد، در نامه اى بنویسد تا آبرو را از این طریق حفظ کنند.»54
ابو هلال عسکرى در تأسیس چنین خانه اى، امام را پیش گام مى شمارد و مى گوید: حتى برخى از دشمنان امام که منافع آنان به خطر افتاده بود، در نامه هایى مطالب نادرست مى نوشتند و به آن خانه مى افکندند.55
ح. انسان محورى
انسان محورى یکى از اصول سیاسى اهل بیت(علیهم السلام) در حکومتشان بود. در حالى که شرافت و فضیلت و نجات اخروى از نظر اهل بیت(علیهم السلام) از آنِ انسانى است که از آخرین شریعت پیروى کند، ولى در عین حال، آنان براى جان و مال دیگر انسان ها تحت شرایطى احترام قایل شده اند و هرگز انسان ها را به جرم مسلمان نبودن فاقد احترام و بى بهره از حقوق اجتماعى نمى شمرند. در این مورد، داستانى است که شیخ حرّ عاملى آن را از امام امیرالمؤمنان(علیه السلام)چنین نقل مى کند:
پیرمردى بود مسیحى که عمرى کارى کرده و زحمت کشیده بود، اما در آخر عمر از طریق گدایى زندگى مى کرد. روزى امیرمؤمنان(علیه السلام) در عبور از گذرگاهى با این وضع رقّت بار، روبه رو شد و از احوال این پیرمرد جستوجو نمود. سرانجام، روشن شد که این مرد فاقد هر نوع امکانات زندگى است و جز گدایى راه دیگرى براى زندگى ندارد. کسانى که پیرمرد را مى شناختند، آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد مسیحى است و تا جوان بود و چشم داشت، کار مى کرد. او اکنون که هم جوانى را از دست داده است و هم چشم را، نمى تواند کار بکند و ذخیره اى هم ندارد و از سر ناچارى گدایى مى کند. حضرت على(علیه السلام)فرمود: «عجب! تا وقتى که توانایى داشت، از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشته اید؟ سوابق این مرد حکایت مى کنند که در مدتى که توانایى داشته، کار کرده و خدمت انجام داده است. بنابراین، بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است، او را تکفّل کند. بروید و از بیت المال به او مستمرى بدهید.»56
امام در نامه اى به مالک اشتر چنین مى نویسد: «همچون درنده ضرر زننده به رعیت نباش، که خوردن اموال آنان را غنیمت بشمارى; زیرا مردم بر دو دسته اند: دسته اى برادر دینى تواند و دسته اى دیگر در آفرینش با تو همانند.»57
این نه تنها شیوه حضرت على(علیه السلام) بود، بلکه شیوه فرزندان او نیز بود. امام صادق(علیه السلام) در مسیر خود در راه مکّه به مدینه، چشمش به مردى افتاد که خود را روى تنه درختى انداخته بود.
امام(علیه السلام)نزدیک آمد و از او پرسید: تشنه اى؟ او در پاسخ گفت: بلى. غلام امام(علیه السلام)به دستور ایشان، به مرد آب داد، ولى قیافه مرد حاکى بود که او مسیحى است و مسلمان نیست. یاران امام(علیه السلام) در مورد نیکوکارى به غیر مسلمان پرسیدند، و با جواب مثبت امام روبه رو شدند.58
ط. تعهّد به اصول اخلاقى
یکى از اصول سیاست هاى اهل بیت(علیهم السلام) این بود که در اوج قدرت، ارزش هاى اخلاقى را فراموش نمى کردند و هرچند حس انتقام گیرى از دشمن، آنان را بر نادیده گرفتن این اصول وادار مى نمود، ولى اهل بیت(علیهم السلام) کسانى نبودند که تسلیم احساسات دور از منطق شوند، هرچند مالامال از خشم و غضب به دشمن باشند.
در جنگ بدر، پیامبر(صلى الله علیه وآله) چاه ها را بست، اما یک چاه را براى استفاده مشرکان در اختیار آنان قرار داد. در جنگ صفّین، وقتى امام على(علیه السلام) بر شریعه دست یافت، دشمن را در بهره بردارى از آب فرات آزاد گذاشت و از این طریق ثابت کرد در حال نبرد با بدترین دشمن نیز باید به اصول اخلاقى ملتزم شد. سپاهیان اسلام در جنگ ها از کشتن زخمى ها، بچه ها، پیرمردها و پیرزن ها و اسرا منع شدند و در جنگ ها اهل بیت(علیهم السلام) و اصحاب آنان هرگز اصول اخلاقى و انسانى را به فراموشى نمى سپردند.
ى. امنیت همگانى
اهل بیت(علیهم السلام) در حکومت خود، در برقرارى امنیت همگانى تلاش مى کردند و زمینه هاى آن را پدید مى آوردند. پیامبر(صلى الله علیه وآله)پس از مهاجرت به مدینه، به محض اینکه زمینه ایجاد دولت مرکزى پدید آمد، دولتى تأسیس کرد که امنیت را براى همه ساکنان حجاز مهیّا کند.
على(علیه السلام) برقرارى امنیت را یکى از اهداف تأسیس حکومت خود مى داند و مى فرماید: «خدایا، تو مى دانى حکومت را که تأسیس کردیم، نخواستیم با سلطنت طلبان و آنان که در فکر حکومتند، رقابت کنیم و مال و ثروت زیادى به دست آوریم; مى خواستیم دین را زنده کنیم و اصلاح به وجود آوریم و بندگان مظلوم تو را پناهگاه باشیم.»59 هدف حضرت على(علیه السلام) از تأسیس حکومت، ایجاد امنیت فکرى، مالى و روانى از همه جهت بوده است.
نیز مى فرماید: «سربازان به فرمان خداوند، قلعه هاى محکم مردم، زینت فرمانروایان و باعث عزّت دینند و راه هاى امنیت به این وسیله تأمین مى شود.»60
همچنین مى فرماید: «شنیده ام لشکرى از سوى معاویه وارد شهر انبار شده و یکى از آنان گوشواره و خلخال یک زن مسلمان و یک زن غیر مسلمان را، که در پناه اسلام بوده، ربوده است.» سپس فرمودند: «اگر مسلمانى بشنود که به امنیت لطمه اى وارد شده است، چنانچه از غصه بمیرد، نه تنها بر او ملامت نیست، بلکه از نظر من هم شایسته است که از غصه بمیرد.»61
اهل بیت(علیهم السلام) در زمانى که حکومت را در اختیار داشتند، با تمام وجود براى برقرارى امنیت همگانى تلاش مى کردند و در مواردى براى بر هم نخوردن امنیت جامعه از حقوق مسلّم خویش نسبت به خلافت صرف نظر کرده اند.
پى نوشت ها
1ـ «یَهدى بِه اللّهُ مَن اتَبع رضوانَه سُبُلَ السّلامِ و یُخرجهم مِن الظلماتِ اِلى النورِبِاذنه و یَهدیهم اِلى صراط مستقیم.»(مائده: 16).
2ـ «اِنَّ اللّهَ ـ عزّوجلّ ـ ادّبَ نبیّه فأحسَن اَدبه، فلّما اَکمل له الأدب قال (وَ اِنَّکَ لَعلى خُلُق عظیم) ثُمّ فَوَّض اِلیهِ امرَ بالدین و الاُمَّةِ لَیسوسَ عبادهَ، فقال ـ عزّوجلّ: (مَا اتیکم الرّسولُ فخذُوه و ما نَهاکُم عَنهُ فانتهوا)وَ اِنَّ رسولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) کان مُسدّداً موفّقاً مؤیّداً بروح القُدُس لایَزلُّ و لایَخطىء فی شىء ممّا یسوسُ بِه الخلقُ فتأدّبَ بآدابِ اللّهِ.» (محمدباقر مجلسى،بحارالانوار،ج17،ص4).
3ـ «فما فوّض الله الى رسوله(صلى الله علیه وآله) فقد فوّضه الین» (محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 268.)
4ـ شیخ عباس قمى، مفاتیح الجنان، «زیارت جامعه کبیره».
5ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 475.
6ـ عبدالله جوادى آملى، ادب فناى مقرّبان، قم، اسراء، 1382، ص 262.
7ـ «لولا حضورُ الحاضِر و قیامُ الحجةِ بوجودِ الناصِر، و ما اَخَذَ اللّهُ على العلماءِ اَلاّ یُقارّوا على کظّةِ ظالم و لا سَغَبِ مظلوم لَالْقیتُ حبلَها على غاربِها و لَسَقیتُ آخِرَها بکأس اَوَّلِها و لالفیتُم دُنیاکم هذه اَزْهَد عندی مِن عفطةِ عنز.» نهج البلاغه، خطبه 3.
8ـ «اللّهمَّ اِنّک تَعلمُ انّه لَم یکن الذى کان منّا منافسةً فى سلطان و لا التماسَ شىء مِن فضولِ الحُطام ولکن لنَرُدَّ المعالَم مِن دینِکَ و نَظهرُ اَلاصلاحَ فى بلادکَ فیأمنُ المظلومونَ مِن عبادِکَ و تُقام المعطّلةُ مِن حدودِک.» (همان، خطبه 131.)
9ـ «اللّهمّ اِنّک تَعلمُ اِنّى لَم اَرِد الامرة و لا علوّ الملکِ و الرئاسِة و... ابن (ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 299.)
10ـ «و اَنّ عملَکَ لیس لک بطُعمة و لکنّه فى عُنُقکَ اَمانةٌ و انتَ مسترعى لِمَن فوقَکَ لیس لک اَنْ تَفْتَاتَ فى رعیّة.» (نهج البلاغه، نامه 5.)
11ـ محمدبن سعید ثقفى، الغارات، ترجمه عبدالمحمد آیتى، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، ص 36.
12ـ «و لقد کانَ فى رسول اللّه(صلى الله علیه وآله) کاف لک فى الاسوة و دلیلٌ على ذمَ الدنیا و عیبِها و کثرةِ مخازیها و مَساویها، اِذ قبضت عنه اطرافُها و وُطِّئَت لغیره اکتافها و فُطم عن رضاعها و زُوى عن زخارفها.» (نهج البلاغه، خطبه 160.)
13ـ «و لقد کان ـ صلى اللّه علیه و آله و سلّم ـ یأکل علَى الارضِ و یَجلسُ جلسةَ العبِد و... (نهج البلاغه، خطبه 159 / اصول کافى، ج 6، ص 271.)
14ـ «یا محمّد! لعلّکَ ترى أنّه شبعٌ مِن الخُبزِ ثلاثةَ أیّام متوالیةً منذُ أنَ بعثَهُ اللّهُ الى أَن قبضه...(اصول کافى، ج 8، ص 130.)
15ـ طبرسى، مجمع البیان، ج 4، ص 366 / ابومحمدالحسین بن مسعود، البغوى، معالیم التنزیل (تفسیر البغوى)، دارالمعرفة، بیروت، ج 3، ص 525.
16ـ نهج البلاغه، نامه 45.
17ـ «اِنَّ اللّهَ جَعَلَنى اِماماً لخَلقِه، ففرضَ عَلىَّ التقدیرَ فی نفسی (اصول کافى، ج 5، ص 74 / بحارالانوار، ج 40، ص 334.)
18ـ اصول کافى، ج 5، ص 74.
19ـ توبه: 160.
20ـ اصول کافى، ج 4، ص 58.
21ـ محمدبن محمد بن النعمان، الجمل، قم، المؤتمر العالمى لالفیة الشیخ المفید، ص 239.
22ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 72، ص 101.
23ـ همان، ج 72، ص 101.
24ـ ابن هشام، سیرة النبى(صلى الله علیه وآله)، ج 2، ص 66.
25ـ ابن کثیر، البدایة والنهایة، بیروت، مکتبة المعارف، 1966، ج3، ص 140.
26ـ ابن ماجه، سنن، ج 2، ص 945 / مولى محسن فیض کاشانى، المحجة البیضاء، ج 4، ص 124.
27ـ «ثنیّه الوداع» نام عقبه اى است مشرف بر مدینه و کسى که به طرف مکّه مى رود از آنجا مى گذرد. ر.ک: صفى الدین عبدالمؤمن بن عبدالحق البغدادى، مراصد الاطلاع على اسماء الامکنة و البقاع، بیروت، دارالجیل، ج 1، ص 201.
28ـ واقدى، المغازى، ج 1، ص 215 ـ 216.
29ـ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 22، ص 156.
30ـ ابوجعفر احمدبن محمّد، المحاسن، ص 313 / محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 22، ص 155 ـ 156.
31ـ جَبَلَة بن سُحَیْم تَیْمى (شیبانى) کوفى از بزرگان تابعان و راویان ثقه و مورد اعتماد اهل سنّت است که در سال 125 یا 126 هـ. ر.ک: ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 6، ص 312 / شیخ طوسى، الامالى، ج 1، ص 85 / ابوجعفر طبرى، بشارة المصطفى، ص 263 / ذهبى، سیر أعلام النبلاء، ج 5، ص 315 / ابن حجر عسقلانى، تهذیب التهذیب، ج 2، ص 53 ـ54 / ابوالقاسم خوئى، معجم رجال الحدیث، ج 8، ص 33.
32ـ مُغِیرَة بن شُعْبَة بن ابى عامر بن مسعود ثقفى از زیرکان و سیاست مداران عرب شمرده شده است. ر.ک: السنن الکبرى، ج 8، ص 235 / ابن اثیر، اسدالغابة، ج 4، ص 471 ـ 473 / شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 231 / الخامسة، دارالکتاب العربى، بیروت، 1403 ق، ج 6، ص 137 ـ 141 / خیرالدین الزرکلى، الأعلام، قاموس تراجم لأشهر الرّجال و النساء من العرب و المستعربین و المستشرقین، الطبعة الثامنة، بیروت، دارالعلم للملایین، 1989 م. ج 7، ص 277.
33ـ الامالى، ج 1، ص 85 / بشارة المطفى، ص 263 / و نیز ر.ک: مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 195 / بحارالانوار، ج 32، ص 34 / علامه امینى، الغدیر، ج 6، ص 142.
34ـ عبداللّه بن عامر بن کُرَیز بن ربیعه اموى پسر دایى عثمان بود. در خلافت عثمان، والى بصره شد و لشکریانى براى فتح شهرهاى فارس و خراسان و سیستان و هرات و کابل فرستاد و آن مناطق را فتح کرد. ر.ک: الطبقات الکبرى، ج 5، ص 44 ـ 49 / المعارف، ص 181 ـ 182 / أبوالحسن احمد بن یحیى البلاذرى، فتوح البلدان، عنى بمراجعته و التعلیق علیه رضوان محمّد رضوان، بیروت، دارالکتب العلمیة، 1398 ق، ص 381 ـ 400 / أبو عبداللّه محمد بن النعمان البغدادى الملقّلب بالمفید، الجمل و النصرة لسیّد العترة فى حرب البصرة، تحقیق السیّد على میر شریفى، قم، مکتب الاعلام الاسلامى، 1413 ق. ص 140، 166، 324 / ابن اثیر، اسدالغابة، ج 3، ص 184.
35ـ محمدبن جریر طبرى، تاریخ الطبرى، ج 4، ص 439.
36ـ محمدباقر بهبودى، سیره علوى،تهران،1368ش،ص84ـ 87.
37ـ نهج البلاغه، حکمت 327.
38ـ الغارات، ج 1، ص 188 / مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 110ـ111 / شیخ حرّ عاملى، وسائل الشیعه، ج 11، ص 81 / میرزا حسین نورى طبرسى، مستدرک الوسائل، ج11، ص90ـ91.
39ـ ابوجعفر الاسکافى، المعیار و الموازنة، ص 109 / شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 37.
40ـ امیرمؤمنان على(علیه السلام) معاویه را «شیطان» نامیده است و در نامه اى که به زیاد بن أبیه نوشته و او را از معاویه برحذر داشته، چنین آورده است: «هُوَ الشَّیطانُ یَأتى المَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ و... (نهج البلاغه، نامه 44 و نیز ر.ک: محمدباقر المحمودى، نهج السّعادة فى مستدرک نهج البلاغه، ج 5، ص 194.)
41ـ مرتضى مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، چ دوم، انتشارات عین اللهى، 1358ش، ص 115ـ117.
42ـ امیرمؤمنان على(علیه السلام) چون سخن ایشان را شنید، آنان را مخاطب قرار داد و بدیشان فرمود: آیا به من مى گویید که پیروزى را به وسیله ستم به دست آورم؟ به خدا سوگند تا این خورشید طلوع مى کند و اخترى بر آسمان مى درخشد، چنین نکنم که مى گویید. به خدا سوگند، اگر آن مال [نه از بیت المال که] از آن من مى بود، باز هم میانشان به مواسات رفتار مى کردم. پس چگونه چنین نکنم با وجود آنکه مال متعلّق به آن هاست. (شیخ مفید،امالى، ص 175 ـ 176 / شیخ طوسى، امالى، ج 1، ص 197.)
43ـ صَعْصَعَة بن صوحان عبدى از سادات عبدالقیس و خطیبى بلیغ و خردمندى زیرک بود. ابن ندیم او را از خطباى عرب شمرده است. وى از اکابر اصحاب امیرمؤمنان(علیه السلام) و از عارفان به حق آن حضرت و از بزرگان اهل ایمان بود. ر.ک: محمدبن اسحاق الندیم، الفهرست، ترجمه و تحقیق محمدرضا تجدّد، چ سوم، تهران، امیرکبیر، 1366، ص 206 / رجال الکشّى، ص 68 ـ 69 / الاستیعاب، ج 2، ص 189 / اسدالغابة، ج 2، ص 403.
44ـ نهج البلاغه، خطبه 51.
45ـ نصربن مزاحم المنقرى، وقعة صفّین، ص 160 ـ 161 / ابن أعثم الکوفى، الفتوح، ج 3، ص 15ـ22ـ23 / شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 318ـ 319
46ـ جلال الدین محمد مولوى، مثنوى معنوى، دفتراوّل، ج 1، ص 233.
47ـ «اباحت» به معناى مباح کردن، جایز دانستن و نیز عبارت است از: نداشتن اعتقاد به وجود تکلیف و روا داشتن ارتکاب محرّمات. ر.ک: محمد معین، فرهنگ معین، ج 1، ص 116 / نهج البلاغه، کلام 200 / و نیز ر.ک: المعیار و الموازنة، ص 166 / اصول کافى، ج 2، ص 338.
48ـ «وَ اللّه، مَا مُعَاوِیَةُ بَأَدْهَى مِنّی وَلکِنَّهُ یَغْدِرُ وَ یَفْجُرُ. و... (شرح نهج البلاغه، ج 10، ص 227 ـ 229.)
49ـ الاستیعاب، ج 4، ص 374.
50ـ «إنّها لکبیرةٌ إلاّ على الخاشعینَ یا أخا بنى نهد و هل هو إلاّ رجلٌ مِن المسلمینِ انتهکَ حُرمةَ مَن حَرَّم اللّهُ فأقمنا علیه حدّاً کان کفّارُته» (مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 147 / بحارالانوار، ج 41 ص 29.)
51ـ ابن سعد، طبقات الکبرى، ج 5، ص 17.
52ـ نهج البلاغه، خطبه 216.
53ـ على بن برهان الدین حلبى، سیرة الحلبى، ج 3، ص 348.
54ـ «مَن کانت له الىَّ مِنکم حاجةٌ فلیرفعها فى کتاب لاَصونَ وجوهَکم فى المسألة» (احمدبن محمد اندلسى، العقد الفرید، ج 1، ص 203.)
55ـ محمدتقى التسترى، الاوائل، ص 142.
56ـ وسائل الشیعه، ج 2، ص 425.
57ـ «و لاتکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضارِیاً تَغْتَنِمُ اَکْلَهُمْ، فاِنَّهُمْ صِنْفانِ: اِمَّا اَخٌ لَکَ فى الدِّینِ، وَ اِمّا نَظیرٌ لَکَ فى الخَلقِ»(نهج البلاغه، نامه53.)
58ـ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 269.
59ـ نهج البلاغه، خطبه 131.
60ـ «فَالْجُنُودُ، بِاذِْنِ اللّهِ، حُصُونُ الرَّعِیَّةِ، وَ زَیْنُ الْوُلاةِ، وَ عِزُّ الدّینِ، وَ سُبُلُ الْاَمْنِ.» (همان، نامه 53.)
61ـ «فلو أنَّ امرءً مسلماً مات من بعد هذا اَسفاً ما کان به ملوماً، بل کان به عندى جدیر» (همان، خطبه 95.)