سیرى در اندیشه هاى علم النفسى ارسطو، ابن سینا و دکارت
Article data in English (انگلیسی)
سیرى در اندیشه هاى علم النفسى ارسطو، ابن سینا و دکارت
عبداللّه فتحى1
چکیده
مباحث علمالنفس فلسفى در میان سایر مسائل فلسفى جایگاه ویژهاى دارد که اهمیت آن با توجه به نتایجى که در سایر حوزههاى فلسفى و اعتقادى دارد بر هیچکس پوشیده نیست. ارسطو، ابنسینا و دکارت در این میان به نحوى و هرکدام در برههاى انسانشناسى فلسفى را متحول ساخته و پاسخهایى که هریک به پرسشهاى علمالنفس فلسفى دادهاند تاکنون محور بحثهاى فلسفه در این حوزه بوده است.
ما در این مقاله برآنیم که در سیرى کتابخانهاى در آراء سه تن از بزرگترین فلاسفه تاریخ به تفسیر و تبیین مهمترین مواضع ارسطو، ابنسینا و دکارت در این بحث همچون روش تحقیق در علمالنفس فلسفى، چیستى نفس، رابطه نفس و بدن، احوال نفسانى و خلود نفس بنشینیم.
کلیدواژهها: نفس، کمال اول، جسم طبیعى، جسم آلى، ماده، صورت، جوهر، عقل فعال، عقل منفعل.
مقدّمه
تفلسف همواره به عنوان تأثیرگذارترین بخش تاریخ اندیشه، یکى از ارکان مهم تاریخ تکامل بشریت و جوامع بشرى است. در گاهشمارى تاریخ فلسفه از سه دوره فلسفه یونان، قرون وسطا و جدید یاد مىشود و در این دورهها سه فیلسوف بزرگ را مىتوان نام برد که افکار آنها تا مدتها پیشرو و محور مباحث فلسفى بوده است. این سه فیلسوف ارسطو، ابنسینا و دکارت نام دارند و مباحثى که ایشان در حوزههاى مختلف فلسفى مطرح کردهاند هنوز هم جزء جدىترین بحثهاى فلسفى است.
یکى از اساسىترین بحثهاى این فلاسفه مطالبى است که ایشان درباره نفس مطرح ساختهاند. مباحث انسانشناسى در کنار خداشناسى و جهانشناسى مثلثى را تشکیل مىدهند که در طول تاریخ محور اساسى اندیشه بشر بوده است و در این میان، خودشناسى یا همان علمالنفس جایگاه ویژه خود را دارد. موضوعاتى از قبیل چیستى نفس، چگونگى ارتباط نفس و بدن، بقا و خلود نفس و... جزء مهمترین پرسشهاى فلاسفه و متفکران مىباشد.
در این جستار سعى بر آن است که با سیرى اجمالى در آثار این سه فیلسوف، پاسخهاى ایشان در حوزه علمالنفس به سؤالهاى طرح شده مرور شود.
1. نفسشناسى پیش از ارسطو
اگرچه در نظرگاه متدینان، اعتقاد به نفس به عنوان جوهرى در کنار بدن مربوط به زمان اولین پیامبر و به تعبیرى اولین انسان مىشود، اما در میان فلاسفه و البته در نوشتههاى فلسفى، اعتقاد به نفس به عنوان حقیقتى که غیر این بدنهاى مادى است براى اولین بار توسط هومر در «اودیسه»، بلکه به نوشتههاى عصریان که چهار هزار سال پیش از میلاد نوشته شده بود مطرح شده است.1
پس از ایشان به نقل برخى از مورخان فلسفه، مىتوان از فیثاغوریان نام برد. فیثاغوریان با توجه به اینکه محور افکار و اعمال دینى ـ مرتاضى خود را در اندیشه تزکیه و تطهیر قرار داده بودند اعتقاد به تناسخ را که طبیعتا به ارتقا و ترفیع فرهنگ نفسانى رهنمون مىشد تقویت کردند.2
تعالیم فیثاغورث که احتمالاً برخاسته از عقاید ارفهاى در یونان باستان است3 او را به اقرار به نفس وامىدارد و بالتبع این رأى در میان شاگردان و اتباع او هم رسوخ مىکند. پس از وى مىتوان از هراکلیتوس نام برد؛ فیلسوفى که اگرچه اعتقاد به نفس دارد اما تبیین آراء او در اینباره بسیار مشکل مىنماید.4 اینگونه به او نسبت مىدهند که او گفته است: بین نفس آدم و عقلى که در عالم محیط بر ما منتشر است ارتباط تنگاتنگى وجود دارد.5 امپرکلس فیلسوف دیگرى است که درباره نفس نظر مىدهد. به اعتقاد وى که گویى در آن متأثر از عقاید ارفهاى است، نفس هابط از مقرّ اعلى و داراى اصلى فوق طبیعت است که به جهت ارتکاب معصیتى که از کینه مایه مىگرفت از مقرّ سعداء طرد شد.6
از دیگر فلاسفه پیش از افلاطون که درباره نفس مطالبى مطرح کرده است آناکساگوراس است. او براى جهان هستى مبدأى قایل است که جان یافتن نبات و حیوان و انسان را به او نسبت مىداد.7 مدتى بعد نفسشناسى با سقراط جان تازهاى مىگیرد. او نیز مانند سوفسطاییان به اصالت انسان قایل شد، منتها انسان را از لحاظ اخلاقى ملحوظ داشت. به جاى فرد ـ بدان معنا که در روانشناسى جدید آوردهاند ـ شخص را ـ باز همان معنا که اخیرا اصلاح کردهاند ـ قرار داد. وى نفس را از جنبه عقلى و اخلاقى مورد توجه قرار داد و تن انسان را جایگاه روان و روان را حاکم بر آن شمرد و با این کار، انسان را در وراى کیفیات متعدد متغییر محسوس ذات واحد ثابت معقولى انگاشت که آن را فاعل معرفت و منشأ فعل دانست.8
افلاطون مهمترین فیلسوف دوره پیش از ارسطویى است که براى اولین بار نفس را از هر جهت غیرجسمانى دانست. در فلسفه او هرگونه نظرى که بر حسب آن بتوان نفس را به عنصرى یا خلیطى از عناصر تأویل کرد و از این راه جنبه روحانى و تقریر فوق طبیعى نفس را انکار داشت مردود شناختهشد.9 او در اثباترأى خود دلایلى مىآورد.
از نظر او، نفس به عالم اجسام هبوط کرده است و خود را در این خاکدان با ماده و صیورت همراه مىبیند، لکن قصد آزاد شدن از آن را دارد و شرط چنین رجوعى فراغ از عالم مادى است. بدینترتیب، کشاکشى در درون آدمى پدید مىآید که با سیر جدالى عقل مىتوان نفس را از مرحله محسوسات به طریق نجات انداخت. نکته دیگر این است که او معرفت را ناشى از احساس نمىدانست؛ چراکه اگر چنین بود بیمار که احساس بیمارى دارد مىبایست بهتر از طبیب آن را بشناسد. این بحث او را بر آن مىدارد که درباره مناسبات نفس که منشأ معرفت و بدن است و نیز درباره حیات آلى انسان تحقیق کند و در این کاوش به نتایجى برسد؛ از جمله اینکه نفس عاقله هر فردى از افراد انسان از خلود برخوردار است و این قوّه فناناپذیر است ـ که گویى همین اعتقاد از عوامل مقبولیت او نزد متکلمان اوایل مسیحیت بوده است ـ و نیز اینکه امراض روحى علل خارجى و بدنى خاص به خود دارد. عواملى از قبیل عدم رعایت تعادل در بین مصرف طبیعى بدن و بدن مایتضلل و... را در این امراض مؤثر مىداند و به همین دلیل است که سرزنش انسانها به جهت تباهخویى و بدکارگى را دور از انصاف مىپندارد.10 به هر حال، سخنان او در زمینه روانشناسى و تربیت قابل توجه مىباشد.
اما ارسطو اهمیت ویژهاى براى این بحث قایل است، چنانکه کتاب مستقل، مفصل و مشبع وى درباره نفس جاى هیچگونه تردیدى در این ادعا باقى نمىگذارد. بعد از ارسطو از ابنسینا و دکارت مىتوان یاد کرد که هرکدام با مباحث مفصلى که در فلسفه خود راجع به نفس مىآورند تأثیرات بسزایى در تفکرات بعد از خود دارند. در ادامه، به صورت تطبیقى به بررسى مهمترین دعاوى این سه فیلسوف در حوزه علمالنفس مىپردازیم.
2. روش تحقیق در علمالنفس
ارسطو
ارسطو در ابتداى تحقیق خود درباره نفس اذعان مىکند که معرفت متقین در باب نفس مطلقا و به هر جهت از دشوارترین امور است؛ چراکه این پژوهش در میان بسیارى از امور دیگر نیز مشترک است و با توجه به اینکه هر علمى نسبت به متعلق خود روش خاصى را اقتضا مىکند این مشکل دو چندان مىشود. حتى اگر بدیهى باشد، روش تحقیق ما در این بحث نوعى از برهان یا تقسیم یا طریقه دیگرى است. بسیارى از مسائل و شکوک در تعیین اصولى که باید پژوهش ما از آنها آغاز گردد به جاى خواهد ماند.11
در ادامه نیز چنان به نظر مىرسد که ارسطو براى تحقیق درباره نفس روش خاصى را پیشنهاد نمىکند، بلکه با توجه به وجوه مختلف نفس روشهاى برهان، تقسیم و استقرا را مفید مىشمارد.12
ارسطو مدعى است که هر تصور و علم کاملى از سه اصل یا مبادى به دست مىآید. تعاریف حقایق منطقى و احکام وجودى اینها مبادى تمام براهین آن علماند، اما ارسطو در اثر خود، آنگاه که سعى مىکند مبادى چند حوزه تحقیق را به دست آورد، معمولاً درگیر تمیز و تبیین مفاهیم بنیادى موضوع است، بلکه مىکوشد تا مفاهیم کلیدى را که به نحو مبهمى در شیوههاى معمولى گفتوگو وجود دارند روشن و آشکار کند13 و این روش در این بحث هم کاملاً دنبال مىشود. نکته دیگر اینکه ارسطو در تحقیقات روانشناسى خود جنبه فیزیکى فعالیتهاى روانى را کاملاً مقدم مىداند. البته ارسطو اطلاعات دقیقى از فرایندهاى فیزیولوژیک به وجود آورنده حالات روانى نداشت، اما این فقدان او را از پرداختن به این مسئله اساسى باز نداشت.14
به هر حال، ارسطو یک فیلسوف زیستشناس است و حیات را پیوستارى مىداند که از پستترین و سادهترین موجودات زنده آغاز مىشود و به عالىترین و پیچیدهترین آنها ختم مىگردد15 و این تلقّى بىتردید در روش روانشناسى او مؤثر خواهد بود؛ چه اینکه وى اساسا گرایش به این طرز فکر نداشت که نفس را به عنوان جوهر فوق طبیعى بداند.
ابنسینا
مشهور است که مهمترین عناصر بنیادى فلسفه مشّاء و در رأس آن ابنسینا، برگرفته از آراء ارسطو است، اما باید گفت علىرغم اینکه ارسطو در نظر ابنسینا «امام حکیمان و دستور و آموزگار فیلسوفان»16 است، پیروى ابنسینا از ارسطو نه تنها با تعصب و کورکورانه نیست، بلکه گاهگاه و اینجا و آنجا در ساختار تفکر مشّائى نوآورى مىکند، به تفصیل مىپردازد و گاه به آن مىافزاید. ضمن اینکه ابنسینا از ارسطویى پیروى مىکند که او را شناخته و در نظر خود دارد، چه اینکه با مرورى کوتاه بر آثار وى مىتوان دریافت که آثار ابنسینا و آراء او به ویژه در الهیات و علمالنفس تا چه حد با آراء ارسطو متفاوت است و چه بسا تلاش او براى بر پا کردن فلسفهاى نوین با عنوان «حکمت یا فلسفه مشرقى»17 که داراى صبغههاى نوافلاطونى و افلوطینى است مؤیدى بر این نکته باشد. به هر حال، روش ابنسینا در روانشناسى به لحاظ بنیاد و اصولْ ارسطویى و اکثرا داراى همان دستاوردهاست، مگر اینکه در اینجا نیز عناصرى از بینش نوافلاطونى با آن آمیخته است. مزیت روانشناسى ابنسینا در برابر الگوى ارسطویى آن، یکى در تفصیل و توضیح کاملتر برخى از مباحثى است که ارسطو به اختصار متذکر آنها مىشود18 و دیگرى در روش استدلال و پایبندى به اصولى است که در منطق حجّیت آنها را به اثبات رسانده است، به گونهاى که در مباحثى همچون اثبات نفس، خود آگاهى انسان، تغایر نفس در بدن و جاودانگى روح، به ویژه کاملاً برهانى و بىنظیر، اندیشه خود را ارائه کرده است و اگر در جایى به مشاهده حسى یا استقرا تکیه مىکند از آن جهت است که آنها را جزء تجربیات یا حدسیاتى مىانگارد که در نظر وى از مبادى برهان هستند.19
خلاصه اینکه تلقّى جدایى نفس و بدن در اندیشه ابنسینا و جوهر غیرطبیعى انگاشتن آن، او را به بحثهاى متافیزیکى نزدیکتر مىکند و به همین دلیل، با وجود اینکه بحث علمالنفس را در ذیل طبیعات مىآورد اما صبغه متافیزیکى بحث او بر دیگر روشها غلبه دارد.
دکارت
در بازگویى روش دکارت دو مرحله براى این بحث مىتوان فرض کرد. در مرحله اول باید بگوییم که اساسا دکارت به زعم خود اندیشهاش را با شک در همه چیز آغاز مىکند. در واقع به عقیده او، ما هیچ چیزى را نباید حقیقت بشماریم، مگر آنکه بدیهى و روشن و متمایز باشد.20
او در جستوجوى روشى بود که همه محاسن شیوههایى را که در منطق و جبر و هندسه به کار مىرفته است داشته باشد و هیچیک از معایب آنها را نداشته باشد و در «گفتار در روش» مدعى است که چنین روشى را یافته و در کاربرد آن هم تا حدى موفق بوده است.21
در قاعده چهارم «قواعد هدایت ذهن» مىگوید: «یافتن حقیقت به روش نیاز دارد.»22 و در قاعده بعد مدعى مىشود: «اگر بناست ما به حقیقتى برسیم، روش کلاً عبارت است از نظم و ترتیب اشیایى که بینش ذهنى ما باید متوجه آنها باشد. اگر قضایاى مبهم و پیچیده را قدم به قدم به قضایاى ساده تبدیل کنیم و آنگاه در حالى که تحقیق خود را با درک شهودى تمام قضایایى که مطلقا سادهاند شروع مىکنیم بکوشیم تا از طریق گامهاى دقیقا مشابهى به شناخت تمام قضایاى دیگر ارتقا یابیم، این روش را دقیقا اجرا کردهایم.»23
بنابراین، رعایت سادگى و بساطت و دورى از غموض و پیچیدگى در عین ترتبى که ریاضىگون است، از اصول فلسفه دکارت به شمار مىرود. نکته دیگرى که باید به آنچه گفته شد افزود این است که دکارت به آنچه پیشینیان در موضوع گفتهاند توجه نمىکند و یا کمتر توجه مىکند. او در ذیل قاعده دهم «قواعد هدایت ذهن» مىگوید: من اعتراف مىکنم که تمایل طبیعى من چنان است که هیچ وقت نخواستهام تابع استدلالهاى دیگران باشم، بلکه بر آن بودم که ادلّه را کشف کنم تا به عالىترین ارضاى عقلى دست یابم؛24 به گونهاى که حتى گاهى تأمّل در آنچه دیگران گفتهاند ـ مانند اینکه در مقام بیان ماهیت انسان، حیوان ناطق را ذکر مىکنند ـ را دور شدن و دشوار شدن بحث مىانگارد.25
با وجود همه اینها، دوگانهانگارى دکارت در بحث تمایز نفس و بدن ـ خواه این تمایز محصول فکر و اندیشه و مبتنى بر «اصول فلسفه» و «قواعد هدایت ذهن» باشد یا اینکه به عنوان پیشفرض بحث تلقّى شود ـ به وضوح در روش بررسى و تحقیق از چیستى و عوارض نفس تأثیر مىگذارد و به تعبیرى، جنبه متافیزیکى فعالیتهاى روانى را بیشتر به رخ مىکشد و این از نکتههاى مهمى است که به هیچ وجه نباید مورد غفلت قرار بگیرد.
3. چیستى نفس
ارسطو
ارسطو نفس را یکى از اقسام جوهر معین صورت مىانگارد26 که در بدن حلول کرده و به آن فعلیت مىدهد و به تعبیر خود او، نفس ماهیت جسمى است که داراى کیفیت معینى است،27 اما هر جسمى نمىتواند ماده نفس قرار بگیرد؛ زیرا اجسام طبیعى بر دو قسمند: برخى از آنها داراى حیاتند و بعضى دیگر حیات ندارند. از اینجا نتیجه مىشود که هر جسم طبیعى داراى حیات جوهر است، منتها جوهرى که مرکب از ماده و صورت است و چون مقصود از جسم در اینجا جسمى است که داراى صفت خاصى است ـ یعنى جسم صاحب حیات ـ جسم با نفس یکى نخواهد بود؛ چراکه جسم ذىحیات خود حامل و ماده است. در نتیجه، نفس جوهر است؛ بدینمعنا که صورت براى جسم طبیعى داراى حیات است و جوهر صورى کمال است. پس نفس کمال براى جسمى است که داراى چنین طبیعتى است، لیکن کمالى است شبیه به علم نه به کار بردن علم؛ چراکه خواب نیز مانند بیدارى مستلزم وجود نفس است. از همینرو، تعریف نفس چنین مىشود: کمال اول براى جسم طبیعى که داراى حیات بالقوّه است؛ یعنى جسم آلى.28
آنچه گفته شد، خلاصهاى از بیان ارسطو در تعریف نفس است که طبق آن مىتوان تمام اجسام داراى حیات29 را داراى نفس نیز دانست، اما کدامیک از اجسام طبیعى داراى حیات بالقوهاند و آیا این تعریف در مورد آنها جامع و مانع است؟
در پاسخ به سؤال اول، ارسطو هر جسمى را که رشد و نمو کرده و داراى اعضا و آلاتى است، هرچند در منتهاى سادگى، صاحب حیات و جسم آلى مىداند، اما در خصوص پاسخ به سؤال دوم معتقد به این مىشود که با توجه به اشتراک اجسام صاحب حیات در این تعریف و نیز با توجه به مراتبى که در انواع نفس مىتوان فرض کرد، باید گفت نفس تعریف واحدى ندارد و باید در مورد هریک از این انواع به اختصاص سخن گفته شود30 و این امر البته مختص به نفس نیست، بلکه در هر محمول مشترک دیگر همچون شکل کلى نیز صادق است.31
ابنسینا
ابنسینا با وجود تبعیت از ارسطو در اصل تعریف نفس، دست به ابتکارهایى زده که اجمال آنها را از نظر مىگذرانیم. وى در رساله حدود مىگوید:
نفس در دو موضع متفاوت به کار رفته است و در هر کدام تعریف ویژهاى دارد؛ به یک معنا براى انسان، حیوان و نبات و به معناى دیگر بر انسان و فلک اطلاق مىگردد. در معناى نخست نفس، کمال جسم طبیعى آلى تلقّى مىشود که بالقوه داراى حیات است و در معناى دوم جوهر مجرد و کمال جسم است که از روى اختیار و به یارى عقل جسم را حرکت مىدهد.32
بنابراین، مىتوان گفت که اطلاق نفس بر نفوس ارضى و سماوى به اشتراک لفظى است و هرکدام تعریف خاص به خود را دارد.33 نکته دیگرى که ابنسینا در تعریف نفس مىافزاید این است که اگرچه نفس کمال است، اما صورت به معناى ارسطویى آن نیست. توضیح آنکه اگر نفس را صورت معنا کنیم باید آن را نسبت به آنچه نفس در آن حلول مىکند قیاس کنیم ولى اگر نفس را از آن حیث که محصّل جنس بوده و نوع را پدید مىآورد لحاظ کنیم باید آن را کمال بخوانیم و فرق ماده و صورت هم به آن است. ماده «بشرط لا» از حمل است و هر معناى دیگرى که با آن تصور مىشود زاید بر آن و مغایر با آن است که از ترکیب آن دو ـ ماده و صورت ـ فردى از ماهیت محقق مىشود که هریک از اینها جزء آن خواهند بود. اما جنس «لا بشرط» از حمل است؛ یعنى مشروط بر آن نیست که نتوان آن را با معناى دیگرى مقارن ساخت، بلکه به معانى متعدد ضمیمه مىشود بىآنکه این معانى زاید بر ماهیت آن باشد و به همین دلیل، قابل حمل بر معناى کامل خود ـ یعنى نوع ـ پیش از تحصل به واسطه فصل و بعد از آن مىباشد. اما ماده علاوه بر اینکه مانند جنس محتاج به عقل به واسطه معناى دیگرى است، مشروط به این نیز هست که معناى دوم با معناى ماده مغایر نیز باشد، به گونهاى که از ترکیب آنها ماهیت جدیدى پیدا شود.34 بنابراین، جنس اعم از ماده و کمال اعم از صورت خواهد بود.35 بنابراین، نفس کمال است نه صورت و اگر آن را صورت بنامیم نیز باید معناى کمال را از آن اراده کنیم؛36 یعنى توجه بدین معنا کنیم که معنایى غیرمتعین و غیرمتحصل به وسیله این صورت متعین و متحصّل مىشود. این معناى نامتعین جسم یا بدن است و نفس مبدأى است که به قوّه حیات در آن فعلیت مىدهد و این بدان دلیل است که کمالاتى که ذات جداگانه دارند در حقیقت صورت ماده نیستند و خود آنها نیز در ماده نیستند؛ زیرا صورتى که در ماده هست آن صورتى است که منطبع در ماده و قائم به آن باشد37 و با این تفسیر دیگر لازم نیست که نفس مقارن یا متلازم بدن باشد و بدین ترتیب نفوس مفارقه هم داخل در تعریف خواهند بود.38
دکارت
دکارت راهش را در بررسى چیستى انسان با آنچه ارسطو و ابنسینا ذکر مىکنند متفاوت مىداند. او پس از تأمّل اول که در همه چیز شک کرده است مىگوید: من... قبلاً خودم را بىگمان انسان مىدانستم اما انسان چیست؟ آیا بگویم: حیوان ناطق است؟ قطعا نه؛ زیرا مستلزم این است که تحقیق شود که حیوان چیست و ناطق کدام است؟ و ناخودآگاه درگیر بىنهایت سؤالهاى دشوارتر و بغرنجتر دیگر شویم.39 از اینرو، به جاى اینکه با بررسى افکار پیشینیان خود را مشغول کند تصمیم مىگیرد که در افکارى که پیش از این درباره خود داشته است کاوش نماید. اما با این مشکل روبهرو مىشود که شاید تمام آنچه درباره خود مىاندیشید موجودى به غایت نیرومند و شریر مهارت خویش را در راه فریفتن به کار برده است و سپس سؤال مىکند که با این حال، آیا باز هم مىتوانم چیزى بیابم که آن را یقینا متعلق به خودم بدانم؟40
در پاسخ به این سؤال اینگونه مىگوید: این موضوع که من شک مىکنم، مىفهمم و رغبت دارم، به خودى خود کاملاً بدیهى است. همچنین یقینى است که قدرت تخیّل در من هست، هرچند ممکن است این تخیلها واقعى نباشد. و همچنین داراى احساس هستم، هرچند ممکن است همه اینها نمودهایى کاذب باشد، اما قطعى است که من مىبینم، مىشنوم و... . این همان احساس است. بارى، من همانم که احساس مىکنم و آن هم چیزى به جز تفکر نیست41 و تنها همین تفکر است که به ذات نفس تعلق دارد؛ زیرا هرچند امور بسیارى هست که من هنوز به آنها علم ندارم ولى چون آن چیزى را که درک مىکنم کافى است به من اجازه دهد که با آن به عنوان تنها دارایى خود وجود داشته باشم، یقین دارم که خدا مىتوانست مرا بدون داشتن آن صفات غیرمعلوم خلق کند.در نتیجه، آن صفات اضافى به ماهیت نفس تعلق ندارد؛ زیرا به عقیده من آن چیزى که شىء ممکن است بدون آن هم وجود داشته باشد در ماهیت آن مندرج نیست.42
وى آنچه را براى رسیدن به پاسخ اینکه انسان چیست بیان داشته، کافى مىداند و معتقد است: تنها چیزى که در مفهوم صحیح نفس گنجانده شده است فکر و صفات آن است که هیچکدام هم مادى نیستند43 و نباید توقع داشت که نفس با رنگ، بو یا مزه تبیین شود یا ـ مثلاً ـ با میزان نمک، گوگرد یا جیوه به کار رفته در آن معلوم شود؛ زیرا هر تحقیقى به فراخور موضوع روش خاصى براى بررسى دارد.44
با اینهمه، دکارت اعتراف مىکند شناخت جامع و کاملى از نفس ارائه نداده است؛ زیرا شناخت جامع شامل همه ویژگىهایى است که در شىء معلوم وجود دارد و فقط خداست که مىتواند شناخت جامعى از همه چیز داشته باشد و او به دنبال شناخت جامع نیست، بلکه مىخواهد تمایز واقعى میان دو چیز را بفهمد و براى حصول آن احتیاجى به شناخت جامع ازآنشىءنداریم.45
رابطه نفس و بدن
ارسطو
ارسطو ارتباط نفس و بدن را از نوع ارتباط ماده و صورت مىداند؛ بدنْ ماده و نفسْ صورت آن است. ماده و صورت در عین حال که دو جوهرند، لکن ماده جوهرى بالقوّه است که در آن هیچ جنبهاى از فعلیت یافت نمىشود و صورت جوهر است که تحصّلبخش ماده است. این دو بعد از ترکیب جوهرى را تشکیل مىدهند که همان جسم است و از آنرو که ترکیب نفس و بدن ترکیبى چنینى است، جدایى نفس از بدن در عالم عین به هیچوجه ممکن نیست:
اگر بخواهیم تعریفى کلى که منطبق بر تمام انواع نفس باشد به عمل آوریم باید بگوییم که نفس کمال اول براى جسم طبیعى آلى است و نیز از همینروست که موردى براى بحث راجع به اینکه نفس و بدن یک چیز است نمىماند، چنانچه این بحث را در مورد موم و نقشى که بر آن است و به طور کلى در مورد ماده یک شىء معین و آنچه این ماده از آن اوست نمىکنند.46
از آنرو که هر صورتى با ماده قریب خودش شىء واحدى را تشکیل مىدهند جدایى نفس از بدن ناممکن است. نکته دیگرى که ذکر آن در اینجا لازم است این است که در نظر ارسطو نفس استقلالى از بدن ندارد و اساسا انسان موجودى مرکب از نفس و بدن است که یکى از انواع جسم طبیعى بوده و از همینروست که نفس داراى افعال و یا صفات مختص به خود نیست، بلکه تمام احوال نفس به موجود زندهاى که مرکب از نفس و بدن است تعلق دارد. بنابراین، استناد خشم یا نظایر آن به نفس بدان مىماند که ادعا شود نفس است که مىبافد یا بنا مىکند و... و این بىتردید باطل است؛ زیرا اینها حالات جسمانى انسان است و نه نفس فقط. و بىشبهه بهتر است که نگوییم نفس شفقت مىورزد، مىآموزد یا مىاندیشد، بلکه بگوییم که انسان به وسیله نفس خود چنین مىکند47 و اساسا معلوم نیست که به همان ترتیبى که ملّاح کمال کشتى است نفس نیز کمال بدن باشد.48
ابنسینا
از نظر ابنسینا، نفس جوهرى است ذاتا مجرد که در عین اینکه در آن اثر مىگذارد از آن اثر نیز مىپذیرد. در مقام تشبیه، رابطه نفس با بدن همچون رابطه ناخدا با کشتى است. ملّاح در عین اینکه مستقل از کشتى است، اداره و هدایت و حفاظت آن را نیز بر عهده دارد.49 سبب این تشبیه این است که غایت اصلى از کشتى بىناخدا حاصل نمىشود، اگرچه کشتىبان و کشتى هر دو داراى وجودهاى منجاز بوده و مىتواند مفارق از کشتى و کشتى مفارق از آن محقق شود، اما همانگونه که بیان شد، دیگر غرض اصلى از آن کشتى محقق نخواهد شد و همانطور که ملّاح مفارق از کشتى است و مبدأ حصول کمال کشتى است، نفس هم مبدأ کمال بدن و مفارق از آن است.50 بنابراین، نفس مدبّر بدن است و به همین جهت است که در مقام قیاس با بدن در تعریف آن بدن اخذ مىشود، چنانکه بنا در تعریف بانى آنگاه که با ساختمان مقایسه مىشود دخیل است، اگرچه از آن حیث که بانى یک انسان است بنا در تعریف آن هیچ دخالتى ندارد.51
دکارت
دکارت نیز همچون ابنسینا معتقد است که نفس بکلى جوهرى متمایز از بدن است؛ چراکه به تعبیر خود او، هیچ چیز جز فکر شکاندیشش حقیقت یا وجودى ندارد و تحقیق در اینکه این موجود شکاندیش چیست به این نتیجه مىانجامد که وجود ما نیازى به امتداد، شکل، واقع بودن در مکان یا چیز دیگرى از صفات بدن یا جسم نیست. بنابراین، نفس یا اندیشه خود مقدم بر مفهومى است که از بدن خود داریم52 و این اندیشه نه تنها مقدم بر آن، بلکه بدیهىتر از آن است، به گونهاى که حتى اگر بدن وجود نداشته باشد شناخت ما نسبت به اندیشه همچنان به قوت خود باقى است.53 اما اگر چنین است، چرا همگان بدینسان به چنین شناختى نمىرسند؟ دکارت در اصل دوازدهم اصول فلسفه این پرسش را اینگونه پاسخ مىدهد: «آنان که تفکر فلسفى منظمى نداشتهاند در اینباره عقاید دیگرى دارند و هرگز به تمایز دقیقى میان نفس خویش و بدن پى نبردهاند.»54
مسئله دیگر این است که بدانیم دکارت چگونه اینطور قاطعانه در مورد تمایز نفس و بدن سخن مىگوید. دکارت پاسخ این سؤال را در کتاب اعتراضات و پاسخها چنین بیان مىکند که براى اثبات تمایز واقعى میان دو چیز، کافى است بفهمیم که هریک از آن دو به تنهایى کاملند و نفس یک موجود کامل است، همانطور که جسم و بدن هم یک موجود کامل است. کامل بودن در اینجا به معناى این است که یک جوهر داراى صور یا صفاتى باشد که براى تشخیص جوهر بودن آن کفایت مىکند و انسان این دو جوهر را با دو مفهوم مختلف ادراک مىکند. بنابراین، هرگز جاى شکى وجود نخواهد داشت آنها واقعا متمایزند.55
پرسش دیگرى که دکارت دغدغه آن را داشته این است که رابطه این دو جوهر چگونه است؟
وى در پاسخ به این پرسش متمسک به نظریه «ارواح حیوانى» مىشود که بر طبق آن، میان امر روحى و امر مادى ارواح حیوانى وجود دارند که در آنِ واحد هم از قلمرو روحى و هم از قلمرو مادى بهرهمندند و غده صنوبرى را به حرکت درمىآورند که بخشى از مغز بوده و در آن اتحاد صور خیالى امکانپذیر است و با بخشهاى دیگر مغز فرق دارد.56
تلفیق این دو تلقّى مختلف، یعنى تأکید بر امتیاز میان نفس و بدن و نیز قبول و سعى در تبیین تأثیر متقابل آن دو و وحدت جامع انسان، در پاسخ دکارت به آرنو به روشنى منعکس است.57 این دو تلقّى مختلف توازنى دشوار در نظریه دکارت ایجاد کرده است که با توجه به آن مىتوان دریافت که چرا بعضى از دکارتیان همچون گلینکس58 قایل به نظریه علل موقعى59 شدهاند که بهموجب آن، هیچ فعل و تأثیر متقابل علّى و معلولى میان نفس و بدن وجود ندارد؛ مثلاً، موقع عمل اراده من، خداوند بازوى مرا به حرکت درمىآورد.60
و سرانجام در خصوص اعتقاد درباره تقدم وجودى ـ و نه معرفتى و اثباتى ـ نفس بر بدن باید گفت که اگرچه در عبارات دکارت چندان توجهى به این مسئله دیده نمىشود، اما ظاهر برخى کلمات وى چنین مىنماید که او قایل بر تقدم بدن بر نفس است، چنانکه در کتاب گفتار در روش مىگوید:
نفس حیوانى براى زنده بودن این بدن ضرورى و لازم است و خداوند بدوا نفس ناطقه را در بدن نیافریده است، بلکه فقط در قلب قسمتى از حرارتهایى را برانگیخته که باعث زنده بودن این بدن است و البته آن حیات انسانى نیست، بلکه حیات حیوانى مىباشد همچنان که حیوانات دیگر نیز آن را دارا هستند و حیاتى است بدون فکر و مدخلیت نفس ممتاز آدمى که طبع آن فکر کردن است. آنگاه خداوند نفس ناطقه را مىآفریند و به بدن ملحق مىسازد و از آن به بعد اعمال اختصاصى انسان از او صادر مىشود.61
5. احوال نفسانى
ارسطو
در این بخش، سخن از این خواهیم راند که حالاتى همچون خشم و اندوه، شادى، ترس، تخیل و... که در انسان پدیدار مىشود تنها منتسب به نفس است یا اینکه به حقیقت مرکب از نفس و بدن باز مىگردد.
همانگونه که گذشت، ارسطو قایل به ترکیب اتحادى نفس و بدن است؛ از اینرو، در تبیین این حالات همواره باید حالت خاصى را در بدن که مقارن با آنها ظاهر مىشود نیز در نظر داشت و در تبیین و تعریف آن کیفیت وارد کرد. از اینروست که اگر شروط بدنى مقارن با بعضى عواطف مانند خشم یا ترس تحقق یابد، خود آن حالات نیز به ظهور مىرسد، هرچند علل روحى براى ظهور آنها بسیار ضعیف یا اصلاً معدوم باشد.62 بنابراین، در تبیین هر حالاتى از حالات نفسانى باید کیفیت مقارن که در بدن ظهور مىیابد نیز ملحوظ شود، به گونهاى که حتى حِرَف و صنایع نیز باید به مجموعه نفس و بدن اسناد داده شوند.63 در نتیجه، انفعالات نفس مانند شجاعت و ترس از ماده طبیعى حیوانات مفارقتناپذیر است.64
ابنسینا
اما ابنسینا برخلاف ارسطو معتقد است که علىرغم ارتباط قوى نفس و بدن که تأثر در یکى دیگرى را هم متأثر مىکند ـ چنانکه در اثر اندوه عمل تغذى مختل مىشود و در اثر شادى تغذى تقویت مىشود ـ اشتراک نفس و بدن در این احوال به نحو تساوى و بدون اصالت و تقدم مورد مناقشه است و این احوال و افعال اصالتا متعلق به نفس هستند و از همینروست که ظهور این حالات در نفس همیشه مقارن با آثار بدنى آنها نیست. ضمن اینکه عقل مىتواند مانع احوال خاص نفسانى همچون اندوه و شادى نیز باشد، اما نمىتواند از ظهور لذات یا آلام بدنى ممانعت کند.65 بنابراین، همه این حالات و حتى حرف و صنایع مثل بنایى از افعال خاص نفسانى است نه از افعال مشترک میان نفس و بدن. و این فرق بین ارسطو و ابنسینا بىتردید محصول نگاههاى متفاوت این دو فیلسوف به مهمترین مسئله علمالنفس یعنى چیستى نفس و نحوه ترکیب آن با بدن است که ابنسینا با اعتقاد به مفارق بودن حقیقت نفس و مبدأ کمال بودن آن براى قواى بدن، خود را از ارسطو جدا مىکند که تفصیل آن در بخشهاى پیشین بیان شد.
دکارت
دکارت نیز برخلاف ارسطو حالات نفسانى را تنها منتسب به نفس مىداند، اما نه از طریقى که ابنسینا براى وصول به این مقصود پیموده است. او اینگونه مىاندیشد که هر جوهرى داراى یک صفت اصلى است و صفت اصلى نفس، فکر است و همیشه چنین است که یک صفت در جوهر طبیعت و ذات جوهر را تشکیل مىدهد و بقیه صفات تابع آن است. در مورد نفس اندیشنده نیز همه خواصى که ما در یک نفس مىیابیم چیزى جز صور متفاوت فکر نیست.66
بدینسان، تخیل، احساس و اراده چنان به نفس اندیشنده وابستهاند که تصور آنها بدون تصور اندیشه غیرممکن است67 و اساسا مضاف بر فهمیدن، خواستن، خیال کردن و حتى حس کردن نیز چیزى جز فکر و اندیشه نیست.68
بنابراین، حالاتى مثل احساس نیز اصالتا تابع نفس هستند، اگر چه ممکن است در برخى موارد شروع این حالات از بدن باشد، اما به علت اینکه انطباعات بدنى به وسیله رشتههاى عصبى به مغز مىرسد69 و مغز هم محل تقرر نفس است،70 در نفس هم منطبع مىشوند71 و به طور کلى احساسات یا ادراکات حسى تأثرات گوناگون ذهن ما یا افکارى است که مستقیما از این حرکات برمىخیزد.72
خلود و بقاى نفس
ارسطو
همانگونه که گذشت، ارسطو رابطه نفس و بدن را با نظریه ماده و صورت تشریح کرد، و ابتدائا به طور منطقى باید در بحث جاودانگى هم طبق همان مبنا حرکت کند و به عدم امکان جدایى نفس از بدن همانطور که در دیگر صور قایل است معتقد باشد، اما او براى این صورت خاص صفاتى را ذکر مىکند که با وجود آنها دیگر مسئله به این راحتىها قابل رفع نخواهد بود. ارسطو در دفتر سوم درباره نفس سخن از عقل به میان مىآورد و یکى از اقسام آن را ازلى و جاودانه مىانگارد. بدینترتیب، تفاسیر مختلفى براى نظریه ارسطو درباره نفس و جاودانگى یا فناپذیر بودن آن مطرح مىشود. به هر حال، مسئله این است که آیا تمام نفس بعد از انحلال ماده و صورت فانى مىشود یا نه؟ و اگر تمام آن فانى نمىشود جزئى که ازلى و جاودانه است چه ارتباطى با نفس و بدن دارد؟
براى روشن شدن مطلب لازم است مسئله را از چند گام پیشتر بررسى کنیم. ارسطو سه مرتبه براى نفس تصور مىکرد. اولین و پایینترین مرتبه «غاذیه»73 یا همان نفس نباتى است. مرتبه بالاتر از آن، مرتبه «نفس حیوانى» است که علاوه بر تغذیه داراى احساس و حرکت مکانى نیز هست.74 اما انسان علاوه بر داشتن قوّه غاذیه که در عین حال که مولده است داراى احساس و عقل75 نیز هست و داشتن این قوه تنها به انسان و موجودات شبیه به او یا برتر از او منحصر است،76 ارسطو قوّه ناطقه و عقل انسانى را معمولاً با نام «نوس» یاد مىکند. عقل چیزى غیر از نفس نیست، بلکه جزئى از آن است.
فصل چهارم دفتر سوم از کتاب درباره نفس با این جمله آغاز مىشود: «در مورد آن جزء نفس، که نفس به وسیله آن مىشناسد و فکر مىکند...» به نظر ارسطو ماهیت عقل که فصل ممیز انسان است غیر از قواى دیگر نفس است77 و داراى دو کارکرد عملى و نظرى است. عقل نظرى فلسفه اولى را تولید مىکند، در صورتى که عقل عملى همواره به دنبال هدف معینى است.78 عقل در اندیشه خود باید بجز استعداد خاص پذیرفتن صور معقول طبیعى از آن خودش نداشته باشد؛ زیرا در غیر این صورت، وجود همزمان فعلیت و طبیعت خود عقل با فعلیت و طبیعت شىء خارجى مزاحم خواهند بود. بنابراین، عقل پیش از اندیشه صرفا بالقوّه است؛79 یعنى بالقوّه همه معقولات است و زمانى که عملاً تعقل مىکند داراى معقولات بالفعل مىشود و چون آنچه دانش را پدید مىآورد کلیات است و کلیات به یک معنا در خود نفس هستند عقل براى اینکه بالفعل شود به چیزى خارج از خودش نیاز ندارد.80 بنابراین، عقل به این معنا ـ به معناى کسى که دستور زبان مىداند نه به معناى اینکه قوه عالم شدن را دارد ـ بالقوه همه معقولات است و مانند لوحى نانوشته بالفعل هیچیک از معقولات نیست، اما وقتى صورت بىماده یکى از چیزها را تعقل کرد بالعقل آن صورت مىشود.81 این صیرورت و شدن عقل نیاز به چیزى دارد که همه معقولات را بسازد. در واقع، یک «نوس» وجود که از راه شدن همه چیز مىشود. نوس دیگرى نیز وجود دارد که همه آن چیزها را مىسازد. این نوس گونهاى ملکه است که شبیه نور است؛ زیرا به یک معنا نور است که رنگهاى بالقوه را رنگهاى بالفعل مىکند.82
ارسطو در ادامه چهار ویژگى جدا، غیرمنفعل، ناآمیخته و بالذات فعل را براى نوس برمىشمرد که سهتاى آنها دقیقا ویژگىهاى عقل بالقوهاند، اما ویژگى چهارم مخصوص عقل فعال است.83 این عقل فعال همیشه تعقل مىکند84 و این عقل یعنى عقل فعال جزئى از نفس آدمى است و به هیچ وجه فناپذیر نیست، برخلاف عقل منفعل که فسادپذیر است. عبارت ارسطو به روشنى بر این مدعا دلالت دارد: «این نوس ـ عقل فعال ـ چنین نیست که گاهى بیندیشد و گاهى هم نیندیشد. فقط وقتى جدا شد همان است که هست و تنها این است که فناناپذیر و ازلى است.»85
جمله «وقتى جدا شد»، آشکارا بر این دلالت دارد که جزئى از انسان است و از آن جدا خواهد شد و عبارت «تنها این است که ازلى است»، دال بر این است که قواى دیگر انسان همگى از بین رفتنى است حتى عقل منفعل، چنانکه فاصله در کلمات بعد متذکر این نکته نیز مىشود.86
به هر حال، با توجه به آنچه گفته شد، عبارات ارسطو که در ابتدا به سختى با جاودانگى نفس قابل جمع به نظر مىرسد، با نظریه خلود و بقاى نفس هیچ منافات و مخالفتى ندارد، بلکه مؤید آن بوده و درصدد اثبات آن نیز هست و اینکه برخى87 خواستهاند نظریه ارسطو را در اینباره تنها در پرتو مبانى حاضر ـ مثل صورت بودن نفس براى بدن و یا نظریه محرک نخستین و تطبیق آن با عقل نزد ارسطو ـ تبیین کرده و مخالف جاودانگى نفس بنمایانند، تلاشى بیهوده مرتکب شدهاند و شاید ارسطو به سلسله مراتب پیوستهاى عقیده دارد که از نازلترین موجودات مادى آغاز مىشود و به انسان و اجسام آسمانى و عقول و خدا مىرسد. عقل فعال موجود در انسان یکى از عالىترین اعضاى این سلسله مراتب است که اعضاى دیگر و از جمله خدا در بالاتر از او قرار دارند.88
ابنسینا
ابنسینا نیز همچون ارسطو ـ به عقیده ما ـ قایل به بقا و جاودانگى روان است. نظریه وى درباره بقا و جاودانگى نفس در این جملات کوتاه یافت مىشود.
نفس انسانى که محل معقولات است، جوهرى است که نه جسم است و نه در قوام و وجود ذات خود نیازمند به جسم است و نه در نگهداشت صورتهاى عقلى و نه در کارهاى ویژه خود، بلکه تعلق آن به تن براى این است که تن افزارى باشد براى آن در راه دستیابى به هرگونه کمالى که مىخواهد و چون این کمال دست داد روان دیگر به تن نیازى ندارد و از آن بىنیاز مىشود، به ویژه اگر به نیرو و ملکه استوارى براى رسیدن به کمالهاى تعقلات دست یابد که در آنها اصلاً نیازى به چیزى جسمانى و توجیهى به جهان اجسام یافت نمىشود و نیز ثابت شده است که علت وجود آن ماندنى است و چون تن تباه شود در واقع، چیزى تباه شده است که روان را در وجود خود بدان نیازى نیست و موجب تباهى ذات او یا جلوگیرى از افعال و تعقلات او نمىشود. با اینهمه، علت وجودش باقى و ماندنى است و این موجب بقاى روان پس از تباهى تن است.89
ابنسینا در اثبات بقا و زیستن نفس پس از مرگ تن، در شفاء و النجاة فصلى را به این بحث اختصاص مىدهد90 و در این فصول استدلالهاى مفصل و دقیقى براى جاودانگى نفس ذکر مىکند که ذکر آنها از حوصله و غرض این نوشته خارج است. اجمالاً باید بگوییم قول به خلود نفس در نظریات فلسفى ابنسینا کاملاً برجسته است و به هیچ وجه با آنچه ارسطو در این حوزه بیان کرده بود و یا آنچه دکارت بعدها در اینباره بیان نمود قابل مقایسه نیست.
دکارت
مباحث دکارت در این مورد بیشتر متفرع بر تمایز نفس و بدن است. وى این دو جوهر را مستقل تلقّى مىکند و مدعى است که ـ مثلاً ـ اگر پا، بازو یا عضو دیگرى از بدن جدا شود یقین دارم که با این کار چیزى از نفسم قطع نمىشود.91 دکارت از همین تمایز نفس و بدن نتیجه مىگیرد که این دو جوهر قلمروى مستقل دارند و نفس انسان جاودان خواهد بود. اما آیا حقیقتا از تمایز نفس و بدن مىتوان جاودانگى نفس را نتیجه گرفت؟
خود دکارت به این سؤال چنین پاسخ مىدهد:
شما مىگویید که از تمایز نفس و بدن بقاى نفس نتیجه نمىشود؛ زیرا این تمایز مانع از این نمىشود که بگوییم خدا هنگام خلق نفس طبیعتى به آن عطا کرده است که دوره وجود آن باید همزمان با دوره حیات جسمانى خاتمه یابد. من قبول دارم که نمىتوانم مدعاى شما را رد کنم؛ زیرا من آنقدر به خود جرئت نمىدهم که بکوشم با قوّه عقل بشر مسائلى را به نتیجه برسانم که به اختیار خدا بستگى دارد. معرفت فطرى نشان مىدهد که نفس غیر از بدن است و یک جوهر است، اما بدن انسان، از آن حیث که با سایر اجسام فرق دارد تماما از هیأت اجزاى آن و دیگر اعراض مشابه ساخته شده است و بالاخره مرگ بدن کاملاً به انقسام یا تغییر شکل آن بستگى دارد. اما هیچ دلیل یا نمونهاى را نمىشناسیم که ما را قانع کند که مرگ یا فناى جوهرى چون نفس، باید از چنان علت ضعیفى مانند تغییر شکل ناشى شود که چیزى بیش از یک حالت نیست و در واقع، آن هم نه حالتى از نفس، بلکه حالت جسم که واقعا متمایز از نفس است. اما این سؤال که آیا نفوس انسانى همزمان با نابودى ابدانى که خدا آنها را با این نفوس متحد کرده است نابود مىشوند، سؤالى است که به قدرت الهى مربوط مىشود؛ پس پاسخ آن هم بر عهده خداست و چون خداوند به ما وحى کرده است که این نابودى نفس هرگز رخ نخواهد داد پس حتى کمترین شکى باقى نمىماند.92
با توجه به آنچه نقل شد، به نظر مىرسد تمام سخن دکارت این باشد که اولاً، نفس و بدن دو جوهر متمایز و مستقلاند؛ ثانیا، عللى که بدن را به زوال مىبرد ـ همچون تغییر شکل و اعراض و یا انقسام ـ نمىتواند موجب زوال نفس شود؛ ثالثا، هیچ دلیل موجهى وجود ندارد که هر جوهرى نابود شدنى است؛ رابعا، تا آنجا که به خدا مربوط مىشود خداوند نفس را جاودانه خلق کرده است و به وسیله انبیاى خود ما را از این مسئله آگاه ساخته است.93
نتیجهگیرى
1. ارسطو براى تحقیق درباره نفس با توجه به وجوه مختلف نفس روشهاى برهان تقسیم و استقرا را مفید مىشمارد و در تحقیقات روانشناسى خود جنبه فیزیکى فعالیتهاى روانى را کاملاً مقدم مىداند. اما ابنسینا با تلقّى فوق طبیعى دانستن نفس خود را به بحثهاى متافیزیکى نزدیکتر مىکند، از اینرو، سعى دارد که صبغه متافیزیکى بحث را حفظ کند، البته دکارت نیز با تکیه بر اصولى که به زعم خود براى هدایت ذهن تولید کرده است سعى دارد که تصویرى نو از مباحث فلسفى در این زمینه ارائه کند.
2. ابنسینا با وجود ابتکارهایى که در تعریف نفس دارد در اصل تعریف از ارسطو تبعیت مىکند، اما دکارت مسیر تازهاى را پیموده و معتقد مىشود که تنها چیزى که در مفهوم صحیح نفس گنجانده شده است فکر و صفات آن است که هیچکدام مادى نیست.
3. ارسطو درباره کیفیت ارتباط نفس و بدن به هرحال نمىتواند مثال کشتى و کشتىبان را بپذیرد، اما ابنسینا نفس را ذاتا مجرد از ماده مىداند که در عین اینکه مستقل از بدن است اداره، حفاظت و هدایت آن را نیز برعهده دارد و این دوگانهانگارى البته در دکارت به اوج خود مىرسد و او نفس را به کلى کامل و مستقل از بدن مىداند.
4. ابنسینا برخلاف ارسطو معتقد است که علىرغم ارتباط قوى نفس و بدن، اشتراک نفس و بدن در احوال نفسانى به نحو تساوى و بدون اصالت و تقدم مورد مناقشه است و این احوال اصالتا متعلق به نفس هستند. دکارت نیز چنین مىاندیشد، اما نه از طریقى که ابنسینا براى وصول به این مقصود پیموده است.
5. اگرچه عبارات ارسطو به سختى با جاودانگى نفس قابل جمع به نظر مىرسد، لکن دقت در آنها حکم مىکند که ارسطو به عکس درصدد اثبات آن نیز هست. ابنسینا نیز در شفاء و نجات فصلى به این بحث اختصاص مىدهد و استدلالهاى مفصلى براى جاودانگى نفس اقامه مىکند، اما دکارت در اثبات جاودانگى با تأکید بر اینکه دلیلى براى نابودى نفس وجود ندارد دست به دامن انبیا و دعاوى وحیانى مىشود.
··· پىنوشتها
-
··· منابع
- ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للطوسى، بیروت، النعمان، 1413ق.
- ـ ـــــ ، الالهیات من کتاب الشفاء، تصحیح حسن حسنزاده آملى، قم، مکتبهالاعلام الاسلامى، 1418ق.
- ـ ـــــ ، الشفاء، بىتا، بىجا، بىنا.
- ـ ـــــ ، الطبیعیات من کتابالشفاء، قاهره، دارالکتبالعربى، 1975م.
- ـ ـــــ ، النجاة، تحقیق محمّدتقى دانشپژوه، تهران، بىنا، 1364.
- ـ ـــــ ، دانشنامه علائى، تهران، دهخدا، 1353.
- ـ ـــــ ، رساله حدود، ترجمه محمّدمهدى فولادوند، تهران، سروش، 1366.
- ـ ارسطو، درباره نفس، تهران، حکمت، 1366.
- ـ اکریل، جى. ال، ارسطوى فیلسوف، ترجمه غلامرضا اعوانى، تهران، حکمت، 1380.
- ـ دکارت، رنه، اصول فلسفه، ترجمه منوچهر صانعى، تهران، الهدى، 1371.
- ـ ـــــ ، اعتراضات و پاسخها، ترجمه على. م افضلى، تهران، علمى و فرهنگى، 1384.
- ـ ـــــ ، تأمّلات در فلسفه اولى، ترجمه احمد احمدى، تهران، دانشگاه تهران، 1369.
- ـ ـــــ ، قواعد هدایت ذهن، ترجمه منوچهر صانعى، تهران، دانشگاه شهید بهشتى، 1372.
- ـ راس، دیوید، ارسطو، ترجمه مهدى قوامصفرى، تهران، فکر روز، 1377.
- ـ سورل، تام، دکارت، ترجمه حسین معصومى، تهران، طرح نو، 1379.
- ـ فروغى، محمّدعلى، سیر حکمت در اروپا، تهران، زوّار، 1367.
- ـ قوامصفرى، مهدى، نظریه صورت در فلسفه ارسطو، تهران، حکمت، 1382.
- ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، تهران، سروش، 1367.
- ـ گاترى، دبلیو. کى. سى، تاریخ فلسفه یونان، ترجمه حسن فتحى و مهدى قوامصفرى، تهران، فکر روز، 1376.
- ـ لوسبام، مارتا، ارسطو، ترجمه عزتاللّه فولادوند، تهران، طرح نو، 1374.
- ـ موسوى، کاظم و همکاران، دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، تهران، مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، 1370.
- ـ وال، ژان، بحث در مابعدالطبیعه، ترجمه یحیى مهدوى، تهران، خوارزمى، 1370.
-
- Parkinson, G. H. R., An Encyclopedia of philosophy, London, Rout ledge, 1988.
-
··· پی نوشت
- 1 کارشناس ارشد فلسفه، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. دریافت: 25/10/88 ـ پذیرش: 5/7/89.
- 1ـ ارسطو، درباره نفس، ص د و ه.
- H. R. Parkinson (ed), An Encyclopedia of Philosophy, p. 383.
- 2ـ همان، ص ح؛ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى، ج 1، ص 41ـ43.
- 3ـ ارسطو، همان، ص ح.
- 4ـ همان، ص یا.
- 5ـ همان، ص یا و یب.
- 6ـ همان، ص به.
- 7ـ همان، ص یج.
- 8ـ همان، ص کد.
- 9ـ همان، ص کز.
- 10ـ همان ص کط و لد.
- 11ـ همان، ص 2و3.
- 12ـ همان، ص 2و8.
- 13ـ جى. ال. اکریل، ارسطوى فیلسوف، ترجمه غلامرضا اعوانى، ص 325ـ326.
- 14ـ همان، ص 180ـ183.
- 15ـ همان، ص 179.
- 16ـ ابنسینا، دانشنامه علائى، تحقیق و تصحیح احمد خراسانى، ص 111.
- 17ـ این مسئله نخستین بار توسط نالینو خاورشناس ایتالیایى در نشریه ایتالیایى «مجله مطالعات خاورى» مطرح گردید که ترجمه عربى آن در کتاب التراثالیونانى فى الحضارهالاسلامیه اثر عبدالرحمن بدوى یافت مىشود.
- 18ـ سیدکاظم موسوى و همکاران، دائرهالمعارف بزرگ اسلامى، ج 4، ص 17.
- 19ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للطوسى، ج 1، ص 466؛ همو، الشفاء، ص 111.
- 20ـ رنه دکارت، قواعد هدایت ذهن، ترجمه منوچهر صانعى، ص 11.
- 21ـ تام سورل، دکارت، ترجمه حسین معصومى، ص 20.
- 22ـ رنه دکارت، قواعد ذهن، ص 17.
- 23ـ همان، ص 27.
- 24ـ همان، ص 57.
- 25ـ رنه دکارت، تأملات در فلسفه اولى، ترجمه احمد احمدى، ص 26.
- 26ـ ارسطو، همان، ص 75.
- 27ـ همان، ص 80.
- 28ـ همان، ص 76ـ79.
- 29ـ منظور از صاحب حیات اجسامى است که تغذى مىکنند، نمو مىیابند و خود به خود فنا مىپذیرند. ر.ک: ارسطو، همان، ص 76.
- 30ـ ارسطو، همان، ص 94ـ99.
- 31ـ همان، ص 96.
- 32ـ ابنسینا، رساله حدود، ترجمه محمّدمهدى فولادوند، فقره 25.
- 33ـ ابنسینا، الاشارات و التنبیهات معالشرح للطوسى، ج 2، ص 343.
- 34ـ ابنسینا، الالهیات من کتابالشفاء، ترجمه حسن حسنزاده آملى، ص 215ـ222.
- 35ـ ابنسینا، الطبیعیات من کتابالشفاء، فن ششم، ص 11.
- 36ـ همان، ص 10.
- 37ـ همان.
- 38ـ همان، ص 11.
- 39ـ رنه دکارت، تأمّلات در فلسفه اولى، ص 26.
- 40ـ همان.
- 41ـ همان، ص 30و31.
- 42ـ رنه دکارت، اعتراضات و پاسخها، ترجمه على. م افضلى، ص 227.
- 43ـ همان، ص 471.
- 44ـ همان، ص 443و444.
- 45ـ همان، ص 278.
- 46ـ ارسطو، همان، ص 78و79.
- 47ـ همان، ص 50.
- 48ـ همان، ص 83.
- 49ـ ابنسینا، الطبیعیات من کتابالشفاء، فن ششم، ص 12.
- 50ـ همان.
- 51ـ همان، ص 9.
- 52ـ رنه دکارت، اصول فلسفه، ترجمه منوچهر صانعى، ص 41و42؛ همو، اعتراضات و پاسخها، ص 148.
- 53ـ همان، ص 46.
- 54ـ رنه دکارت، اصول فلسفه، ص 47.
- 55ـ رنه دکارت، اعتراضات و پاسخها، ص 279 و 484.
- 56ـ ژان وال، بحث در مابعدالطبیعه، ترجمه یحیى مهدوى، ص 742.
- 57ـ رنه دکارت، اعتراضات و پاسخها، ص 281 به بعد.
- 58-Geulinex
-
59-Occasionalism
- 60ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 4، ص 157.
- 61ـ محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا، بخش دکارت ترجمه رساله گفتار در روش، ص 258ـ259.
- 62ـ ارسطو، همان، ص 9و10.
- 63ـ همان، ص 49و50.
- 64ـ همان، ص 8ـ10.
- 65ـ ابنسینا، الطبیعیات من کتابالشفاء، فن ششم؛ همان، فصل چهارم از مقاله چهارم.
- 66ـ رنه دکارت، اصول فلسفه، ص 73و74.
- 67ـ همان، ص 74.
- 68ـ همان، ص 44؛ همو، تأمّلات در فلسفه اولى، ص 30، تأمّل دوم.
- 69ـ ناگفته نماند که دکارت تأثیر بین بدن و نفس را مىپذیرد و برخى از این حالات را محصول تعامل و برآیند انطباعات بدنى که بالنفس متحد است مىداند، اما در عین حال آنها را نیز تابع نفس مىشمارد (ر.ک: رنه دکارت، اصول فلسفه، اصل 9 و 190).
- 70ـ رنه دکارت، اصول فلسفه، ص 117 و 118.
- 71ـ همان، ص 121.
- 72ـ همان، ص 116 و 118.
- 73ـ همان، ص 116 و 117.
- 74ـ توثربتیکون.
- 75ـ توکینتیکون.
- 76ـ دیانوتیکون.
- 77ـ ارسطو، همان، ص 85ـ95.
- 78ـ همان، ص 89.
- 79ـ همان، ص 259 و 260.
- 80ـ همان، ص 213 و 214.
- 81ـ مهدى قوامصفرى، نظریه صورت در فلسفه ارسطو، ص 315ـ322.
- 82ـ ارسطو، همان، ص 252 و 253 / دیوید راس، ارسطو، ترجمه مهدى قوامصفرى، ص 227 و 228.
- 83ـ ارسطو، همان، ص 224 و 225.
- 84ـ ر.ک: همان، ص 212ـ214 و 219ـ221 و 226.
- 85ـ همان، ص 226.
- 86ـ همان، ص 226ـ228.
- 87ـ همان.
- 88ـ ر.ک: دبلیو. کى. سى گاترى، تاریخ فلسفه یونان، ج 6؛ مارتا لوسبام، ارسطو، ترجمه عزتاللّه فولادوند، بخش نفس و عقل.
- 89ـ دیوید راس، همان، ص 236.
- 90ـ سیدکاظم موسوى و همکاران، همان، ج 4، ص 20، به نقل از: النکت و الفوائد ابنسینا، ص 177 و 178.
- 91ـ ابنسینا، الطبیعیات من کتاب الشفاء، فن ششم، ص 202ـ210 / همو، النجاة، تحقیق محمّدتقى دانشپژوه، ص 185ـ187 / همو، الاشارات والتنبیهات، نمط سوم، فصل 16.
- 92ـ رنه دکارت، تأمّلات در فلسفه اولى، ص 98، تأمّل ششم.
- 93ـ همو، اعتراضات و پاسخها، ص 117 و 176.