چگونگى اتّصاف ذات الهى به اوصاف کمالى
Article data in English (انگلیسی)
سال نوزدهم ـ شماره 158 ـ بهمن 1389، 41ـ53
مهدى ترابپور1
چکیده
در قرآن کریم صفاتى براى خداوند متعال اثبات شده است و این آیات منشأ طرح این بحث شده که نحوه اتّصاف ذات الهى به صفات چگونه است؟ با چه ادلّهاى صفات، به خداوند متعال نسبت داده مىشوند؟ آیا این اوصاف داراى واقعیتاند یا اینکه واقعیتى ندارند و نامهایى بیش نیستند، هرچند ذات الهى آثار آنها را دارد؟ هدف این مقاله ارائه یک بحث منسجم و منظم از اوصاف الهى، که به صورت منطقى وارد حیطه اوصاف الهى گردد و آنها را از حیث هستىشناختى مورد بررسى قرار دهد. در این تحقیق، چگونگى اتّصاف خداوند به اوصاف کمالى و محدودیت یا عدم محدودیت اوصاف در مورد پروردگار عالَم، با توجه به قاعده «واجبالوجود بالذات از همه جهت واجبالوجود است»، و فروعى که از این قاعده متفرع مىشود، مورد بررسى واقع مىشود و اشکالاتى که در نحوه اتّصاف ذات اقدس الهى به اوصافش به وجود آمده، مطرح و مورد بررسى قرار مىگیرد.
کلیدواژهها: ضرورت ازلیه، صرفالوجود، بساطت، وحدت حقّه، ذات، احدیت.
مقدّمه
کمالاتى را در عالَم کون مشاهده مىکنیم، از مشاهده آنها یقین مىکنیم که خداوند نیز داراى آن کمالات هست؛ چون او مالک عالم است، و همه چیز را بر ما و بر مخلوقات افاضه مىکند، و نیز از دیدن صفات نقص و حاجت، یقین مىکنیم که خداى تعالى منزّه از آنها و متّصف به مقابل آنها از صفات کمال است، و او با داشتن آن صفات کمال است که نقصهاى ما و حوایج ما را برمىآورد. مثلاً، وقتى علم و قدرت را در عالم مشاهده مىکنیم، همین مشاهده، ما را هدایت مىکند به اینکه یقین کنیم که خداى سبحان نیز علم و قدرت دارد که به دیگران افاضه مىکند، و وقتى به وجود جهل و عجز در عالم برمىخوریم، همین برخورد، ما را راهنمایى مىکند بر اینکه خداى تعالى منزّه از این نواقص و متّصف به مقابل آنها یعنى به علم و قدرت است، که با علم و قدرت خود نقص علم و قدرت ما و حاجت ما را به علم و قدرت برمىآورد، و همچنین در سایر صفات.2
خداوند متعال واجد همه کمالاتى است که در عالم وجود دارد. از اینرو، هر صفت کمالى را که خالى از نقص باشد مىتوان در مورد خداوند متعال به کار برد. صرف بودن واجبتعالى دلالت مىکند بر اینکه واجد هر حقیقت وجودیه بما هى حقیقت وجودیه، در هر تعیّنى از تعیّنات باشد، و جامع هر کمال حقیقى از آن نظر که کمال حقیقى است خواهد بود؛ چراکه صرفالوجود جامع هر کمال و جمال است، و محدودیت در ساحت کمال و جمالش راه ندارد.3
صرف بودن ذات بارىتعالى متفرع از قاعدهاى4 است. ابتدا به بیان این قاعده مهم فلسفى و نتایج حاصل از آن مىپردازیم.
قاعده مزبور چنین است: «واجبالوجود بالذات از
همه جهت واجبالوجود است.»5 منظور از این قاعده آن است که هرگاه وصفى ثبوتى بر واجب حمل شود و یا وصفى سلبى از او سلب گردد، جهت قضیهاى که عهدهدار این اثبات یا سلب است، ضرورت ازلیه است و نمىتواند امکان خاص یا ضرورت وصفى یا حتى ضرورت ذاتى باشد. بنابراین، اگر گفته مىشود واجبالوجود موجود است یا حىّ و قیّوم است، همه این محمولات به نحو ضرورت ازلیّه براى او ثابت مىباشند. با اثبات این قاعده مىتوان فروعى را از آن منتَج کرد که عبارتند از:
1. واجب تعالى صرف وجود است؛
2. واجب تعالى واجد همه کمالات است؛
3. وحدت واجبالوجود وحدت محض و «وحدت حقّه» است؛
4. واجب تعالى بسیط است.
سؤال اصلى مقاله عبارت است از: چه رابطهاى بین ذات الهى و اوصافش برقرار مىباشد؟
سؤالهاى فرعى مقاله عبارتاند از: 1. چه اوصافى بر ذات الهى اثبات مىشود و آیا این اوصاف محدود است یا نامحدود؟ 2. اختلاف اوصاف با یکدیگر و با ذات الهى چگونه است؟
جنبه نوآورى بحث این است که ارائه یک بحث منسجم و منظم از اوصاف الهى که به صورت منطقى و سلسلهوار وارد حیطه اوصاف الهى گردد و آنها را از حیث هستىشناسى مورد بررسى قرار دهد. چراکه احیانا به علت خلط مباحث معرفتشناسى یا معناشناسى با هستىشناسى اوصاف الهى، سردرگمىهایى براى خواننده به وجود مىآید، از اینرو، این تحقیق صرفا رویکردى هستىشناسانه از اوصاف دارد.
ضرورت ازلیّه
ضرورت ازلى آن است که ضرورت محمول براى موضوع، از ذات موضوع سرچشمه بگیرد و به هیچ چیزى حتى به وجود موضوع، مقیّد و مشروط نمىباشد. ضرورت ازلى مختص مواردى است که ذات موضوع، وجودى قائم به خود، صِرف و خالى از هرگونه عدم مىباشد و هیچ ماهیتى آن را محدود نمىسازد. این موضوع چیزى جز وجود واجبتعالى نیست. در این حالت، محمول یکى از اوصاف حقتعالى است؛ اوصافى که تمامى آنها عین ذات اویند.6
باید توجه داشت که هرگونه قضیهاى که به نحو ضرورت ازلیه منعقد گردد، اشرف قضایا شناخته مىشود، و تفاوت میان ضرورت ذاتیه و ضرورت ازلیه در این است که در ضرورت ذاتیه قید «مادام ذاتالموضوع موجوده» همواره معتبر شناخته مىشود، در حالى که در ضرورت ازلیه هیچگونه حیثیت و قیدى اعتبار ندارد، اعمّ از اینکه آن قید و حیثیت از حیثیات تعلیلیه باشد یا تقییدیه. قضیهاى که با ضرورت ذاتیه همراه است، در سه مورد تشکیل مىگردد: مورد اول جایى است که ذات یک شىء بر خودش حمل مىشود؛ مانند اینکه گفته مىشود: «انسان انسان است.» معنى این قضیه این است که یک شىء به هیچوجه خود را فاقد نیست. مورد دوم جایى است که یکى از ذاتیات شىء بر خود همان شىء، حمل گردد؛ مانند اینکه گفته شود: «انسان حیوان است.» و سرانجام، مورد سوم جایى است که لوازم ماهیت بر ماهیت حمل مىگردد؛ مانند اینکه گفته شود: «عدد چهار زوج است.»
در موارد سهگانهاى که ذکر شد، قضایا به نحو ضرورت ذاتیه تشکیل گشته و در همه آن موارد قید «مادام ذاتالموضوع موجوده» معتبر است، اما قضایایى که به نحو ضرورت ازلیه تشکل مىشود، تنها در مورد وجود حق ـ تبارک و تعالى ـ و صفات کمالیه او منعقد مىگردد؛ مانند اینکه گفته مىشود: «اللّه موجود بالضروره الازلیه»، «اللّه حىّ قادر عالم بالضروره الازلیه.»
نمىتوان تردیدى داشت که در اینگونه قضایا هیچگونه قیدى لحاظ نمىشود و هریک از آنها به طور ضرورت ازلى صادق است؛ یعنى همانگونه که هستى براى حق ـ تبارک و تعالى ـ ازلى است و در حکم به هستى حق هیچگونه قیدى لحاظ نمىشود، حیات و قدرت و علم نیز براى حقتعالى ازلى بوده و هیچگونه حیثیت و قیدى در این باب لحاظ نمىشود. به عبارت دیگر، مىتوان گفت: وجوب و ضرورت وجود، به معناى وجوب و ضرورت همه کمالات وجود خواهد بود و این همان چیزى است که حکما گفتهاند: «واجبالوجود بالذات واجبالوجود من جمیع جهات.» معناى این جمله عمیق و پرمحتوا آن است که آنچه هستى آن ضرورى و ازلى است، همه شئون و کمالات مربوط به آن نیز ضرورى و ازلى خواهد بود.7
اثبات قاعده
برهان اول
این برهان را صدرالمتألّهین در کتاب اسفار به این صورت بیان مىکند:
ان الواجب تعالى لو کان له بالقیاس الى صفة کمالیة جهة امکانیة بحسب ذاته بذاته للزم الترکیب فى ذاته و هو مما ستطلع على استحالته فى الفصل التالى لهذا الفصل، فیلزم أن یکون جهة اتّصافه بالصفة المفروضه الکمالیه وجوبا و ضروره لاامکانا و جوازا.8
خلاصه برهان در قالب قیاس استثنایى به این صورت است که اگر واجب بالذات نسبت به کمالى از کمالات خود، جهت امکانى داشته و فاقد ضرورت ازلى باشد، ترکیب در ذاتش لازم مىآید و چون ترکیب در ذات واجب محال است، پس واجب نمىتواند نسبت به کمالى از کمالاتش جهت امکانى داشته باشد.
براى توضیح برهان باید هم محال بودن ترکیب در ذات واجب اثبات شود و هم اینکه چرا اگر نسبت به کمالى جهت امکانى وجود داشته باشد، لازمهاش ترکیب است. اما محال بودن ترکیب در ذات واجب به خاطر بساطت واجب است که در ادامه به اثبات آن مىپردازیم. اما ملازمه بین مقدم و تالى به این صورت اثبات مىشود که اگر ذات واجب نسبت به کمالى جهت امکانى داشته باشد معنایش این است که در ذات واجب هم جهت امکان وجود دارد و هم جهت وجوب و چون جهت امکان و جهت وجوب عین یکدیگر نیستند، بلکه کاملاً مغایر یکدیگرند ـ زیرا جهت امکان به معناى نداشتن و فقدان است و جهت وجوب به معناى داشتن است ـ بنابراین، ذات واجب اگر بخواهد داراى این دو جهت مغایر یکدیگر باشد، مرکب خواهد بود و این امر، با بسیط بودن ذات واجب سازگار نیست.
بساطت واجب:9 بساطت در مقابل ترکیب است. اگر موجودى ترکیب نداشت، آن موجود بسیط است و چون واجبتعالى از هرگونه ترکیبى منزّه است، پس بسیط محض خواهد بود؛ زیرا شىء مرکب یا از اجزاى خارجى یعنى ماده و صورت ترکیب شده است و یا از اجزاى ذهنى یعنى جنس و فصل، و یا داراى اجزاى تحلیلى یعنى وجود و ماهیت است، و واجبالوجود هیچگونه ترکیبى ندارد؛ زیرا تفاوت ماده و صورت و جنس و فصل به اعتبار است و اگر موجودى ماهیت نداشت پس نه جنس و فصل دارد و نه ماده و صورت. همچنین ترکیب از ماهیت و وجود هم فرع بر ماهیت داشتن است و وقتى واجبالوجود ماهیت نداشته باشد پس هیچیک از ترکیبهاى گذشته را نخواهد داشت. به این ترتیب، ثابت مىشود که واجبتعالى بسیط محض است.
علّامه طباطبائى نیز این برهان را چنین تقریر کرده است: اگر واجب بالذات ـ که منزّه از ماهیت است ـ نسبت به یک صفت کمالى وجودى، جهتى امکانى داشته باشد، این بدان معناست که ذاتا فاقد آن کمال بوده و عدم آن کمال در نهاد واجب، استقرار دارد. در این صورت، واجب مرکب از وجود و عدم خواهد بود، و لازمه چنین ترکیبى، ترکّب ذات واجب، و لازمه ترکّب ذات واجب، نیازمندى او و لازمه هر نیازى امکان است؛ در حالى که فرض بر آن است که او واجب است.10
برهان دوّم
این برهان را نخست ابنسینا در کتابهاى نجات و مبدأ و معاد11 اقامه کرده است. ملّاصدرا در اسفار12 آن را به صورت کاملترى ذکر کرده و سپس تقریر دیگرى از آن به دست آورده است. به طور کلى، در تقریرات مختلف این برهان، سعى بر این است که ثابت کنند اگر صفتى داراى امکان باشد به موصوف نیز سرایت مىکند و موجب مىشود که موصوف نیز ممکن شود. به تعبیر دقیقتر، اگر صفتى از صفات واجب نسبت به او ممکن باشد، این امکان به وجود او نیز سرایت مىکند و موجب مىشود وجود او نیز براى او ضرورت ذاتى نداشته باشد. بنابراین، همانگونه که ذات خداوند براى ضرورت وجود او کافى است، همچنین خود ذات براى ضرورت همه صفات او کافى است. توضیح برهان از این قرار است:
مقدّمه اوّل برهان چنین است: اگر ذات واجبالوجود در اتّصاف ذات به صفتى از صفات ثبوتى یا سلبى کفایت نکند (یعنى همان اطلاق ذات و حیثیت اطلاقیه ذات براى ثبوت یک وصف کمالى و یا سلب یک نقص کافى نباشد)، در این صورت، صفتى از صفات خود را از ناحیه غیر دریافت خواهد کرد و وجود و عدم آن غیر در اتّصاف و عدم اتّصاف واجب به آن صفت دخیل خواهد بود.
مقدّمه دوم نیز این است: هر امرى که در بود و نبود وصفى از اوصاف ثبوتى و یا سلبى خود متکى به غیر باشد، اگر با قطعنظر از آن غیر ملاحظه شود، واجبالوجود نخواهد بود. پس در نتیجه، اگر واجب در تمام صفات خود کافى نباشد، با قطعنظر از غیر واجبالوجود نخواهد بود و این سخن به این معناست که او واجبالوجود بالذات نیست و این امر خلاف فرض است.13
اثبات مقدّمه اول به این صورت است که اگر چیزى معلول چیز دیگرى باشد، آن معلول در وجود خود تابع وجود علّت خود است و در عدم خود نیز تابع عدم علّت خود است و در شیئیت خود نیز تابع شیئیت علّت خود است و معناى علیّت چیزى جز این نیست. بنابراین، اگر حیثیت اطلاقى واجب براى وصفى از اوصاف کافى نباشد، آن وصف در وجود، عدم و شیئیت خود تابع امرى بیگانه از ذات واجب خواهد بود.
اثبات مقدّمه دوم هم از این قرار است که اگر ذات واجب، صرفنظر از غیر لحاظ شود، یا داراى آن صفت است و یا فاقد آن صفت و هرکدام از اینها که باشد داراى اشکال است. اگر واجب در خارج از ذهن صرف نظر از غیر داراى آن صفت باشد، معنایش آن است که آن صفت چون بدون لحاظ غیر، همراه ذات واجب موجود است، پس به ذات واجب استناد دارد و از ناحیه غیر نمىباشد و این خلاف فرض است؛ زیرا بنا بر فرض، واجب کفایت آن صفت را نمىکند و از ناحیه غیر موجود مىشود. اما اگر واجب در خارج از ذهن صرف نظر از غیر، آن صفت را نداشته باشد، معنایش آن است که عدم آن صفت همراه با ذات و مستند به ذات است؛ یعنى وجود آن صفت مستند به غیر و عدم آن مستند به ذات است، و بنابراین، عدم آن صفت به آن غیر مستند نیست. این نیز خلاف فرض است؛ زیرا فرض این است که عدم صفت به عدم علّت آن، که امرى مغایر با واجب است، مستند بوده و به واجب مستند نمىباشد؛ همانگونه که در اثبات مقدّمه اول گفته شد، عدم معلول مستند به عدم علّتش است.
بنابراین، نتیجه این دو مقدّمه آن است که اگر واجب در تمام صفات خود کافى نباشد، با قطع نظر از غیر واجبالوجود نخواهد بود و این سخن به این معناست که او واجبالوجود بالذات نیست.
به استدلال مزبور، نقضى به این بیان وارد شده است: این برهان مىگوید که هر وصفى براى واجب در مقام ذات ثابت نباشد لازمهاش خلاف فرض بودن، یعنى واجب نبودن ذات واجب است و این استدلال تمام اوصاف الهى را شامل مىشود و در نتیجه، اوصاف اضافى و نسبى واجب را هم شامل مىشود؛ در حالى که اینگونه از اوصاف نمىتوانند در معرض این استدلال واقع شوند؛ زیرا ذات واجب نسبت به این گروه از صفات کفایت نمىکند؛ به دلیل آنکه:
اولاً، اوصاف نسبى، مانند خالقیت و رازقیت، به دوطرف قائم مىباشند؛ زیرا تا هنگامى که خداوند جهان را خلق نکند، مفهوم خالقیت از او انتزاع نمىشود. بنابراین، ذات واجب در انتزاع این دسته از اوصاف اضافى کفایت نمىکند و وجود غیر در دریافت آنها دخالت دارد.
ثانیا، چون اوصاف اضافى فرع بر تحقق طرفین آن است و یکى از طرفین اضافه نظیر موجودات مادى و متحرک تغییرپذیر مىباشد، این دسته از صفات نیز در معرض تغییر و تبدّل قرار دارند؛ در حالى که صفات مستند به ذات واجب منزّه از هرگونه تغییر و تبدّلاند.
پاسخ: این نقض در واقع، اشکالى بر برهان محسوب نمىشود؛ زیرا این برهان برخلاف نظر اشکالکننده از ابتدا شامل اوصاف اضافى نمىشود؛ به دلیل آنکه این برهان شامل تمامى اوصاف حقیقى و واقعى واجبالوجود است، اما اوصاف اضافى از امور اعتبارى و انتزاعى محسوب مىشوند و بنابراین، از محل بحث خارجاند.
نتیجه آنکه هرچه کمال براى واجب باشد براى او ضرورى است؛ یعنى قضیهاى نیست که موضوع آن قضیه، واجب تعالى و محمول آن کمالى از کمالات او باشد و جهت آن قضیه ضرورت نباشد. اگر آن کمال، کمال نامحدود همتاى ذات باشد، جهت قضیه ضرورت ازلى خواهد بود و اگر آن کمال، از کمالات فعلى بوده و در زیر پوشش کمالات ذاتى قرار داشته باشد، ضرورت آن نیز در زیر پوششضرورتازلىذات،ضرورتبالقیاسخواهد بود.
پس به طور خلاصه، در صورتى که وصف کمال، یعنى محمولى که بر واجب بالذات حمل مىشود، از اوصاف ذاتى واجب باشد به اتفاق همه حکما، ضرورتى که در هنگام حمل آن وصف بر ذات واجب به عنوان جهت قضیه اخذ مىشود، ضرورت ازلى است؛ مانند وقتى که گفته مىشود: «اللّه عالم و قدیر است.» ولى آنگاه که وصفى از اوصاف فعلى بر واجب حمل مىگردد، بین حکما اختلاف مىباشد؛ برخى جهت قضیه را در این موارد امکان بالقیاس دانستهاند. ولى این سخن درست نیست؛ زیرا اگر آن وصف در مقایسه با واجب در نظر گرفته شود، به دلیل اقتضایى که واجبتعالى از ناحیه قدرت و قیومیت ازلى خود دارد، از ضرورت بالقیاس برخوردار است. اما آن وصف در حد ذات خود، چون چیزى جز تعلق و استناد به واجب ندارد و هرگز مستقلاً لحاظ نمىشود و به عبارت دیگر، چون فاقد ذات است، متصف به امکان و یا ضرورت بالذات نمىگردد و تنها از ضرورت بالغیر برخوردار مىباشد.14
صرفالوجود بودن واجبتعالى15
منظور از صرفِ چیزى، خالصِ آن چیز است؛ یعنى خود آن چیز بدون آنکه با هیچ غیرى همراه باشد؛ حال این همراهى با غیر، چه به صورت ترکیب با غیر باشد (چه ترکیب اتحادى و یا ترکیب انضمامى) یا تنها با آن غیر ربط و نسبتى داشته باشد؛ به صورتى که خصوصیتى را در آن موجب شود. مثلاً، اگر انسانى را در نظر بگیریم، این انسان در خارج از ذهن، فرزند پدر و مادرى است، برادر و خواهرى دارد، زمان و مکانى دارد، اندازه، شکل، رنگ، زبرى و نرمى دارد، نسبت به اجسام اطراف خود وضع خاصى دارد، معلول چیزى است، واحد است، موجود است و... . پس ماهیت انسان در خارج از ذهن همواره با غیر خودش همراه است که این غیر شامل کمّیت، کیفیت، وضعیت، زمان، مکان، نسبتهاى او با سایران، وحدت، معلولیت، فعلیت، و غیره است. حال اگر انسانى را فرض کنیم که بجز انسانیت هیچ چیز دیگر در او یافت نشود؛ انسانى که نه فرزند کسى است، نه خواهر یا برادر کسى است، نه قد و اندازه دارد، نه شکل و رنگى، نه زبرى و نرمى، نه وضعیتى، نه نسبت و ربطى با کسى یا چیزى، نه واحد است، نه کثیر است، نه بالقوه است، نه بالفعل و...؛ انسانى که فقط انسان است، چنین انسانى صرف انسان یا انسان صرف است. اگرچه چنین انسانى آفریده نشده است، ولى فرض آن در ذهن ممکن است.16
پس خلاصه کلام آنکه هر چیزى وقتى صرف است که غیر او همراه او نباشد. بنابراین، صرف وجود یا وجود صرف نیز وجودى است که چیزى غیر از وجود همراه او یافت نشود و با غیر وجود ترکیب نشده باشد. اما ببینیم منظور از غیر وجود چیست؟ غیر وجود دو چیز است: «ماهیت» و «عدم». بنابراین، صرف وجود یعنى: وجودى که نه ماهیت و نه عدم او را همراهى نمىکنند. منظور از ماهیت نداشتن، یعنى حقیقت وجود، صورت عقلى ندارد؛ یعنى اینکه حقیقت عینى وجود، همچون ماهیت نیست که در خارج به وجود خارجى و در ذهن به وجود ذهنى موجود است. بنابراین، مفهوم وجود از نوع معقولات اولیه ـ که گاه به عنوان صور عقلى از آنها یاد مىشود ـ نیست. اما منظور از اینکه عدم، آن را همراهى نمىکند آن است که آن وجود به گونهاى است، که هرگز نمىتوان عدم هیچ چیزى را از او انتزاع کرد؛ زیرا اگر بتوان هرگونه عدمى را از او انتزاع کرد، معلوم مىشود که وجود صرف نیست، بلکه وجودى است که با عدم آمیخته است.
مراد ما از اینکه گفتیم عدم هیچ چیزى را نمىتوان از او انتزاع کرد آن است که عدم امور وجودى و به تعبیر دیگر، عدم کمالات وجودى را نمىتوان از او انتزاع کرد، وگرنه نواقص و امور عدمى را مىتوان از او سلب نمود؛ زیرا بازگشت سلب نواقص و امور عدمى به سلبِ سلب است که همان ایجاب است. با این توضیح که اگر ـ مثلاً ـ بگوییم: وجود صرف، علم را که کمالى وجودى است ندارد، در حقیقت او را از صرافت انداختهایم و عدم را در حریمش راه دادهایم؛ زیرا وقتى وجودى صرف بود، هیچگونه عدمى را نباید با او در نظر آوریم. اما اگر بگوییم: وجود صرف، جهل ندارد، سلب جهل از وجود صرف ضررى به صرافت وجود نمىزند، بلکه آن را تأکید هم مىکند؛ زیرا جهل امرى عدمى است و عدم جهل به معناى عدم یک امر عدمى است که بازگشت آن به تحقّق امر وجودى است. در واقع، مىخواهیم بگوییم که آن وجود صرف «نداشتن را ندارد.»17
اما چگونه مىتوان از قاعده مورد بحث، صرافت وجود را نتیجه گرفت؟ گفتیم که صرافت وجود به معناى آن است که ماهیت و عدم هیچکدام در حریم وجود صرف راه ندارند. اکنون باید ثابت کنیم که وقتى واجبالوجود، از همه جهات واجبالوجود بوده، ماهیت و عدم در حریمش راه نخواهند داشت و در نتیجه، صرفالوجود است.
اما اینکه ماهیت در حریم واجبالوجود راه ندارد، اگر واجبتعالى ماهیت و ذاتى علاوه بر وجودش مىداشت، او در مرحله ذاتش نه موجود بود و نه معدوم. و از اینرو، براى اتّصاف به وجود نیازمند به یک سبب خواهد بود. سبب و علت موردنظر یا همان ذات و ماهیت واجبتعالى است، و یا امرى بیرون از آن مىباشد؛ و هر دو فرض محال است. اما علت بودن ذات و ماهیت واجبتعالى براى وجودش از آنرو محال است که سبب و علت ضرورتا تقدّم وجودى بر مسبب و معلول دارد، و از اینرو، اگر ماهیت واجب ، علت براى وجود خودش باشد لازم مىآید که ماهیت او بر وجودش تقدّم وجودى داشته باشد؛ و این محال است. و اما علت بودن امرى بیرون از ماهیت واجب براى وجود او از آنرو محال است که مستلزم معلول بودن واجب بالذات براى آن غیر مىباشد، و در نتیجه، واجب تعالى ممکن خواهد بود، و این خلاف فرض است. بنابراین، واجب تعالى محال است ماهیتى علاوه بر وجودش داشته باشد.18 و از طرفى، هر شىء ماهیتدارى ممکن مىباشد. عکس نقیض این قضیه چنین است: «آنچه که ممکن نیست، ماهیت ندارد.» بنابراین، واجب بالذات و نیز ممتنع بالذات داراى ماهیت نیستند.19
اما اینکه عدم در حریم واجبالوجود راهى ندارد اینگونه ثابت مىشود: همانگونه که گفته شد، منظور از صرافت وجود آن است که آن وجود به گونهاى است که هیچ کمال وجودى را نمىتوان از او سلب کرد. بنابراین، باید ثابت کنیم که هیچ کمال وجودى را از واجبالوجود نمىتوان سلب کرد. براى اثبات این مطلب مىگوییم: در صورتى که یک کمال وجودى را بتوان بر واجب تعالى حمل کرد بر طبق قاعده «واجبالوجود بالذات واجبالوجود از همه جهات است»، این کمال وجودى حتما با ضرورت ازلى بر واجبتعالى حمل مىشود. در این صورت، سلب آن کمال از واجب محال خواهد بود؛ زیرا در صورتى که امکان سلب آن کمال از واجب تعالى باشد معنایش آن است که حمل آن کمال بر واجبالوجود ضرورت ازلى نداشته است. پس در نتیجه، هیچ کمال وجودى را نمىتوان از واجبالوجود سلب کرد؛ یعنى عدم در حریم ذات واجبالوجود راهى ندارد. از سوى دیگر، گفتیم که واجبالوجود ماهیت نیز ندارد. بنابراین، واجبالوجود تعالى، صرفالوجود است.
طبق نظر علّامه طباطبائى، اگر ذات واجب براى وجوبِ اتّصاف به یک صفت کمالى که امکان اتّصاف به آن را دارد، کافى نباشد؛ یعنى اگر صفتى را فرض کنیم، با آنکه واجب مىتواند متّصف به آن شود، اما آن صفت براى ذات واجب فىنفسها، ضرورت نداشته باشد، ذات واجب براى اتّصاف به آن صفت نیازمند شىء دیگر خواهد بود، و به دیگر سخن، یک شىء بیرون از ذاتِ واجب، علت اتّصاف واجب به آن صفت خواهد بود. حال اگر ذات واجب بالذات را به تنهایى و با قطعنظر از وجود و یا عدم آن شىء در نظر بگیریم، از دو صورت بیرون نیست: صورت نخست اینکه ذات واجب، فىنفسها متّصف به آن صفت بوده و همراه با آن صفت واجب باشد، اما این خلف در فرض است، و غیرقابل قبول مىباشد؛ زیرا اگر ذات واجب همراه با آن صفت، واجب باشد، علیت شىء که بنابر فرض، علت اتّصاف واجب به آن صفت است لغو خواهد بود، و این خلف در فرض است. توضیح اینکه ما فرض کردهایم «الف» علت اتّصاف واجب به «ب» است، حال مىخواهیم ببینیم واجب با قطعنظر از بود و نبود «الف» چه وضعیتى دارد. اگر گفته شود: واجب در این حال، متّصف به «ب» مىباشد، معنایش آن است که «الف» علت اتّصاف واجب به «ب» نیست، در حالى که بنابر فرض، «الف» علت اتّصاف واجب به «ب» مىباشد.
و صورت دوم اینکه ذات واجب، بدون اتّصاف به آن صفت واجب باشد، که در این صورت نیز خلف لازم مىآید؛ زیرا اگر «الف» علت براى اتّصاف واجب به «ب» باشد، عدم «الف» علت براى عدم اتّصاف واجب به «ب» خواهد بود، و از طرفى، ما ذات واجب را با قطعنظر از وجود و عدم «الف» در نظر گرفتهایم؛ یعنى با قطعنظر از آنچه علت عدم اتّصاف واجب به «ب» است؛ حال اگر در این فرض، واجب متّصف به «ب» نباشد، معنایش آن است که عدم «الف» علت براى عدم اتّصاف واجب به «ب» نیست، و این خلف در فرض است.20
عدم محدودیت اوصاف کمالى ذات بارىتعالى
با توجه به مطالب بیانشده مشخص مىشود که ذات واجب تعالى در عین صرافت و بساطت، واجد صفات کمالى بوده و این صفات محدود به هفت یا هشت صفت خاص نمىباشد، بلکه هر صفت کمالى که قابل تصور باشد براى خداوند متعال ثابت است. از اینرو، علّامه طباطبائى در رسائلالتوحیدیه مىفرماید:
ذات چون دربردارنده حقیقت همه کمالات وجودى است، متّصف به همه آنها مىباشد؛ در نتیجه، به همه آنها نامیده مىشود، و آنها نامهاى خداوند خواهند بود؛ زیرا اسم همان ذات است که با پارهاى از اوصافش در نظر گرفته شده است. بنابراین، او با توجه به ذاتش و بدون توجه به هر چیز دیگرى، به آن کمالات متّصف شده و به آنها نامیده مىشود و مفاهیم آنها از ذات او بدون لحاظ هر چیز دیگرى انتزاع مىگردد.21
وحدت حقّه
حکما به وسیله صرافت وجودى حقتعالى بر وحدت حقّه حقیقى او استدلال کردهاند؛ بدین ترتیب که:
اگر براى واجبتعالى واجب دومى فرض شود که داراى کمال مستقلى باشد که واجب اول، فاقد آن کمال خاص باشد، در این صورت، لازم مىآید که واجب اول، متّصف به عدم کمالى باشد که براى واجب دوم فرض شده است؛ و این با صرافت وجود واجب و عدم اتّصافش به صفات عدمى، منافات دارد. و اما کمالاتى که در مخلوقات واجب تعالى وجود دارند، هیچیک، مستقل از او نیستند. بنابراین، واجب تعالى فاقد آن کمالات نمىباشد تا از ثبوت آنها، ثبوت واجب دیگر، لازم آید.22
چگونگى اتّصاف ذات الهى به صفات
ذات اقدس خداوند داراى صرافت و اطلاق بوده و از هر نوع تعین مفهومى یا مصداقى حتى خود اطلاق، منزّه مىباشد. و چون این خود یک نحوه تعینى است که همه تعینات را محو مىکند، و بساط همه کثرتها را درمىنوردد، نخستین اسم و اولین تعین خواهد بود، و این همان مرحله موسوم به مقام احدیت است. پس از آن، تعینهاى اثباتى ظاهر مىشوند که نخستین آنها خود اثبات است؛ زیرا او، اوست. و این همان هویت مىباشد. از آن جهت که این حقیقت تام، نزد خود حضور دارد و واجد خود مىباشد، تعین علم ظاهر مىشود، و از آن جهت که مبدأ تامّ همه کمالات وجودى است، تعین قدرت آشکار مىشود، و از جمع بین قدرت و علم تعین حیات هویدا مىگردد و سپس دیگر تعینات، از انضمام دیگر تعینات بسیط ظهور مىیابند.23
اسماء حسنا و صفات والا گرچه داراى مفاهیم متعددى هستند، اما فقط یک مصداق دارند، و آن مصداق همان ذات اقدس اله است؛ زیرا فرض دوگانگى در آن مقام محال است. پس هر حیثیتى در ذات، عین حیثیت دیگر مىباشد، و همه حیثیات عین ذات خواهند بود. بنابراین، خداوند متعال از آن جهت که موجود است عالم مىباشد، با همان حیاتش قادر، و با همان قدرتش، حى است و به همین ترتیب. و این همان واحدیت ذات است، پس او همچنانکه احد است واحد هم هست.
از تمام مطالبى که بیان شد، روشن مىشود که خداوند سبحان با احدیت ذات خود، همه کثرتها را محو و ناپدید مىکند، و آنگاه با حفظ وحدت خود به مقام اسماء تنزّل مىکند، و با این تنزّل کثرتهاى مفهومى ـ نه مصداقى ـ ظهور مىیابد، و سپس با ظهور در مظاهر موجودات امکانى و اظهار نمودن آنها، به مراتب آنها تنزّل مىکند و در این حال است که کثرتهاى مصداقى برانگیخته مىشود.24
استاد شهید مطهّرى در شرح منظومه چنین مىنویسد:
در مخلوقات و موجودات مادى براى آنکه موجود، متّصف به صفاتى شود دو چیز لازم است:
1. آن صفت براى آن موصوف ممتنع نباشد؛ یعنى ممکن به امکان عام باشد.
2. شرایط خارجى، موجود و موانع هم مفقود باشد.
اما براى ذات واجبالوجود، بلکه همه مجردات و فوق مادیات، در اتّصاف به صفات خودشان یک شرط وجود دارد و آن، امکان و عدم امتناع است؛ یعنى چنانچه دانستیم فلان صفت براى او ممتنع نیست و ممکن است، کافى است که حکم کنیم قطعا او واجد این صفت است. بنابراین، امکان هر صفت در ذاتِ واجب مساوى با وجدان و فعلیت آن صفت مىباشد.25
انحصار همه کمالات وجودى در ذات اقدس اله
تا اینجا معلوم شد که صفات خداوند سبحان، صرف و خالصِ هر کمال وجودى است و به نحو حقیقت مىباشد ـ نه به صورت مجاز و استعاره ـ اما دیگران چون ذاتشان به عَرَض وجود او موجود است، صفاتشان نیز همانگونه است؛ بنابراین، همه صفات وجودى حقیقى و خالى از نقص منحصرا از آن خداوند سبحان است و تمام اوصاف دیگران، بالعرض به آنها نسبت داده مىشود.26 این حقیقت از اکثر این اوصاف در قرآن کریم به دست مىآید؛ مانند آیات ذیل:
«وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ» (انعام: 18)، «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ» (ذاریات: 58)، «وَهُوَ السَّمِیعُ البَصِیرُ» (شورى: 11)، «هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ»(حشر: 22)، «وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ» (انعام: 18)، «وَهُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ» (روم: 54)، «وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ» (بقره: 255).
و آیات دیگر که به فرموده علّامه طباطبائى، تمام اینها براى بیان انحصار است نه تأکید.27 در برخى از آیات نیز تصریح به انحصار شده است؛ مانند: «لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء» (بقره: 255)، «أَیَبْتَغُونَ عِندَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ العِزَّةَ لِلّهِ جَمِیعا» (نساء: 139)، «وَلَوْ یَرَى الَّذِینَ ظَلَمُواْ إِذْ یَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلّهِ جَمِیعا» (بقره: 165) و «وَمَا لَکُم مِن دُونِ اللّهِ مِن وَلِیٍّ وَلاَ نَصِیرٍ» (بقره: 107).
تا اینجا مشخص گردید که خداوند متعال واجد صفات کمالى است و این صفات نیز محدود به هفت یا هشت و یا چند صفت خاص نمىباشد، بلکه هر صفت کمالى را که بتوان فرض کرد، خداوند متعال آن را دارا مىباشد؛ چراکه همه صفات وجودى حقیقى و خالى از نقص، منحصرا از آنِ خداوند سبحان است و تمام اوصاف دیگران، بالعرض به آنها نسبت داده مىشود. ممکن است بعضى از مسائل در این مبحث موجب بروز اشکالاتى گردد؛ از جمله اینکه اگر صفات کمالى، تکیهگاهى جز واجب تعالى نداشته باشند، ناگزیر در او حلول خواهند کرد. و یا: این انحصار بیانگر این مطلب است که خداوند متعال، محتاج به ماهیت مىباشد؛ چراکه اگر وجود وصف ماهیت است باید به ماهیت محتاج باشد. در ادامه بحث به پاسخ این دو اشکال، تحت دو عنوان مجزّا، خواهیم پرداخت. و سپس به ارائه یک مطلب مهم در مورد وجود تشکیک در بین اوصاف کمالى خداوند متعال و شئونات وجودى مىپردازیم.
نفى حلول صفات در واجب تعالى
این اشکال، یعنى حلول صفات خداوند در ذات اقدسش، از آنجایى به ذهن برخى مىآید که ما در تحلیل معلول، حقیقت آن را عین تعلّق به واجب تعالى بدانیم؛ به این بیان که اگر معلول تکیهگاهى جز واجب نداشته باشد، ناگزیر در او حلول خواهد کرد.
از جمله دلایلى که براى نفى حلول نسبت به واجب اقامه مىشود، این است که هر وصفى که در محلّى حلول مىکند، اعم از اینکه آن وصف عرض یا صورت باشد، داراى وجود لغیره نیز هست و از این طریق، کمالى را براى محل و موضوع خود ایجاد مىکند. اگر حال به عنوان صورت، قوىتر از محل باشد، کمالى که از این طریق براى ماده و موضوع آن ایجاد مىشود، کمال اوّل است و این کمال که صورت منوّعه ماده است در قوام نوعیت آن دخیل است. و اگر شیئى که حلول مىکند به عنوان عرض، ضعیفتر از محل باشد، کمالى که از طریق آن براى موضوع ثابت مىشود، کمال ثانى است و این کمال در اصل تقوّم و تمامیت موضوع دخیل نیست.
کمال اوّل فریضه محل است و کمال ثانى نافله آن؛ زیرا نفل به معناى زاید است و در آیه «وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَقَ وَیَعْقُوبَ نَافِلَةً وَکُلّا جَعَلْنَا صَالِحِینَ»(انبیاء: 72) نیز نافله به همین معناست؛ زیرا ابراهیم علیهالسلام از خداوند فرزند خواست و خداوند سبحان به او اسحاق علیهالسلام را داد و علاوه بر آن یعقوب علیهالسلام را نیز که نوه اوست، زاید بر آنچه که خواسته بود عطا کرد.
نتیجه آنکه هرگاه امرى محلّ صفتى باشد و به آن صفت متّصف گردد، پیش از حلول آن صفت، نقصان، خلل و قصورى دارد، اعم از اینکه آن نقصان مربوط به اصل تقوّم آن صفت باشد و یا آنکه نقصانِ مزبور به لحاظ کمال ثانوى آن محسوب گردد. نتیجه فوق هرگاه با این دو مقدّمه همراه شود که خداوند سبحان از هرگونه نقص و قصورى منزّه است، در قبال شکل دوم این نتیجه را مىدهد، که خداوند سبحان محل از براى هیچ وصف و نعتى نیست.28
براساس تقسیم، موجودات بر چهار قسمِ ناقص، مستکفى، تام و فوق تمام مىباشند که خداوند سبحان فوق تمام است؛ زیرا هم همه کمالات را واجد است و هم کمالات دیگر موجودات و فرایض و نوافل آنها را تأمین مىکند. صفات ذاتى او در قوّت و شدّت نامتناهى است و کمالى فوق کمال ذاتى او قابل تصور نمىباشد و ماسواى خداوند نیز رشحات فیض و لمعات نورى هستند که از ذات و صفات تام و کامل او فیضان دارند. بدین ترتیب، واجب نه تنها نقصى ندارد، بلکه مجالى براى تصور اینکه کمالى از کمالات او به آنچه که از ذات و صفات نامتناهى او ناشى مىشود، تکمیل شود، خطا و ناصواب است.29
عدم نیاز موصوف به صفت در اوصاف تحلیلى
اثبات شد که خداوند متعال واجد اوصاف کمالى است و این اوصاف کمالى منحصر در ذات اقدس الهى مىباشد؛ یعنى اولاً و بالذات براى خداوند است و اگر به غیر واجب نیز نسبت داده مىشود ثانیا و بالتَّبع مىباشد. اشکال این است که در این صورت، ذات الهى خالى از اوصاف نخواهد بود؛ بنابراین، موصوف همیشه محتاج به وصف خواهد بود.
عصاره جواب آن است که این قضیه گرچه در مواردى صادق است، ولى در همه موارد صادق نمىباشد. بنابراین، نمىتوان آن را کبراى قیاس قرار داد؛ چراکه در اوصاف تحلیلى صفت و موصوف به صورت انضمامى نیستند تا بین آنها دوگانگى وجود داشته باشد، و لازمه آن نیاز یکى به دیگرى باشد، بلکه در مورد اوصاف کمالىاى که براى خداوند متعال به کار مىبریم، چنین مطلبى وجود ندارد. در اینگونه اوصاف، صفت از حاقّ ذات الهى منتزع میگردد و بدون هیچ حیثیت و قیدى بر ذات الهى ثابت مىشود.
در اینگونه از اوصاف تحلیلى هرگز صفت، تابع موصوف نیست. و در امورى که موصوف شدن و اتّصاف، جز در تحلیل عقلى، در موطن دیگرى نمىگنجد و در متن هستى خارج، وصف و موصوف عین یکدیگرند، هرگز وصف تابع موصوف نخواهد بود.30
مراتب تشکیکى اوصاف الهى
علّامه طباطبائى در صفات و شئونات وجودى حقتعالى، قایل به تشکیک خاصى است که با آنچه که ملّاصدرا در اسفار معتقد است متفاوت مىباشد؛ یعنى بین علم و قدرت و... تشکیک، وجود دارد، اما نه به صورت تشکیکى که ملّاصدرا بیان کرده است؛ چراکه آن تفاضلى که ملّاصدرا در تشکیک خود بیان مىکند در بین صفاتى چون علم و قدرت و... وجود ندارد؛ از اینرو، بین آنها یک تشکیکى غیر از آنچه که ملّاصدرا بیان کرده است وجود دارد.31 و همچنین این تشکیک با قول بسیارى از حکما که بین دو ماهیت به تمایز تمام ذات، یا تمایز به بعض اجزاى ذات، یا تمایز به امورى که خارج از ذاتاند، قایلند هماهنگ نمىباشد، و با قول شیخ اشراق مبنى بر وقوع تشکیک (تفاوت به کمال و نقص و شدّت و ضعف) در جواهر، قابل شناسایى نیست؛ چراکه صفات و شئون وجودى، مثلاً علم و قدرت و غیره، از سنخ ماهیات نمىباشند. از اینرو، به نظر مىرسد که بین این اوصاف کمالى تشکیک عرْضى مىباشد؛ چراکه طبعا تشکیکى را که در آن تفاضل نباشد و صرفا مابهالاشتراک و مابهالامتیاز در آن یکى باشند، تشکیک عرْضى گویند.32 عبارت علّامه طباطبائى در حاشیه بر اسفار چنین است:
براى شما خواننده محقّق شایسته است که با تعمّق در آنچه که در مباحث علم و قدرت و اراده و خیر و غایت و غیر آن خواهد آمد، با هوشیارى بیابى که اختلاف تشکیکى، به ضابطهاى که صدرالمتألّهین ذکر نموده بازگشت نمىکند، و به هیچیک از اختلافات سهگانه مذکور در اوّل فصل؛33 یعنى اختلاف به تمام ماهیت بسیطه یا اختلاف به بعض ماهیت، یا اختلاف به امر خارج از ماهیت، نیز برگشت نمىکند؛ زیرا به جهت رجوع حقیقت علم و قدرت به حقیقت وجود، هریک از علم و قدرت، عین دیگرى مىشود، در عین حال، علم و قدرت مختلف نیز هستند. و سایر حقایق که شئون وجودىنامیدهمىشوندنیزبههمین قیاس است.34
وجود، صفت خداوند متعال نیست
در انتهاى مباحث لازم است مشخص شود که آیا وجود، صفتى از اوصاف الهى محسوب مىگردد یا نه؟ علّامه طباطبائى در حاشیه اسفار،35 معتقد است اصولى که صدرالمتألّهین در باب صفات واجب ذکر مىکند بر اصالت وجود و وحدت تشکیکى وجود استوار است و این مطلب مانع از این است که وجود به عنوان وصفى مانند علم و قدرت و حیات، براى خداوند متعال شمرده شود، بلکه وجود بَحت در آنجا، در برابر مفهوم ذات و هویت قرار دارد، چنانکه علم و قدرت او در برابر مفاهیم صفات علم و قدرت و غیر از آن دو قرار مىگیرد و این غیر از آن است که صفات عین ذات، و ذات عین صفات، در خداى تعالى است.
و این به دلیل آن است که براهین اثباتکننده ذات، براهینى است که وجود بَحت را اثبات مىکند. پس مراد از آن دو (یعنى وجود بَحت و ذات) واحد است. چنانکه مصداق آن دو واحد است، به خلاف براهینى که علم و قدرت را ـ مثلاً ـ اثبات مىکند؛ زیرا علم و قدرت بعد از ثبوت ذات اثبات مىشوند. پس دو مفهوم علم و قدرت غیر از مفهوم ذات است، هرچند که ازلحاظمصداقواحدند.
نتیجهگیرى
در نهایت، با توجه به مطالب بیان شده مىتوان گفت: هر کمالى که در عالم وجود، موجود است براى خداوند متعال ضرورى است؛ یعنى قضیهاى نیست که موضوع آن قضیه، خداوند متعال و محمول آن، کمالى از کمالات باشد و جهت آن قضیه ضرورت نباشد. اگر آن کمال، کمال نامحدود ذات باشد، جهت قضیه ضرورت ازلى خواهد بود و اگر آن کمال از کمالات فعلى بوده و در زیر پوشش کمالات ذاتى قرار داشته باشد، ضرورت آن نیز در زیر پوشش ضرورت ازلى ذات، ضرورت بالقیاس خواهد بود. و این کمالات منحصر به چند نوع کمال خاص نیستند، بلکه نامحدود هستند و اولاً و بالذات مخصوص خداوند متعال و منحصر در ذات بارىتعالى مىباشند و همگى یک مصداق بیشتر ندارند؛ یعنى مصداق علم الهى خداوند متعال است و مصداق قدرت الهى نیز خداوند متعال مىباشد و همینطور مصداق سایر اوصاف کمالى خداوند، خود ذات مقدّسش است، اگرچه این اوصاف از حیث مفهوم با همدیگر متفاوت مىباشند.
-
منابع
- ـ ابراهیمى دینانى، غلامحسین، اسماء و صفات حق، تهران، اهل قلم، 1375.
- ـ ابنسینا، المبدأ و المعاد، اهتمام عبداللّه نورانى، تهران، مؤسسه مطالعات اسلامى، 1363.
- ـ جوادى آملى، عبداللّه، رحیق مختوم شرح حکمت متعالیه، قم، اسراء، 1375.
- ـ طباطبائى، سید محمّدحسین، الرسائلالتوحیدیه، قم، نشر اسلامى، 1373.
- ـ ـــــ ، المیزان فى تفسیرالقرآن، چ پنجم، قم، جامعه مدرسین، 1417ق.
- ـ ـــــ ، حاشیه بر اسفار اربعه، قم، طبع مکتبهالمصطفویه، بىتا.
- ـ ـــــ ، مقاله «فى التوحید»، در: اوّلین یادنامه علّامه طباطبایى، ترجمه و شرح محمّد محمّدى گیلانى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1361.
- ـ ـــــ ، نهایهالحکمة، تصحیح و تعلیق غلامرضا فیاضى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1380.
- ـ عبودیت، عبدالرسول، نظام حکمت صدرایى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، 1383.
- ـ مصباح، محمّدتقى، تعلیقه على نهایهالحکمة، ترجمه على اوجبى، قم، الزهرا، 1376.
- ـ ـــــ ، شرح نهایهالحکمه، قم، مؤسسه آموزشى پژوهشى امام خمینى، 1387.
- ـ مطهّرى، مرتضى، شرح منظومه، تهران، حکمت، 1360.
- ـ ملّاصدرا (صدرالدین محمّدبن ابراهیم شیرازى)، الحکمهالمتعالیة فى الاسفارالعقلیه الاربعه، بیروت، دارالحیاء التراث العربى، 1981م.
-
پى نوشت ها
- 1 دانشجوى دکترى مدرسى معارف مبانى نظرى اسلام، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره. mtorabpor@yahoo.comدریافت: 10/4/89 ـ پذیرش: 19/9/89.
- 2ـ سید محمّدحسین طباطبائى، المیزان، ج 8، ص 352.
- 3ـ همو، مقاله «فى التوحید»، در: یادنامه علّامه طباطبائى، ترجمه و شرح محمّد محمّدى گیلانى، ص 17.
- 4ـ این قاعده نیز از ثمرات بحث اصالت وجود مىباشد.
- 5ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، تصحیح و تعلیق غلامرضا فیاضى، مرحله چهارم، فصل 4. نکتهاى را که باید در مورد این قاعده توجه داشت این است که تنها اوصاف ذاتى واجب براى او به ضرورت ازلى ثابت هستند، اما اوصاف فعلى که در مقام فعل واجب براى او ثابت مىشوند و گاهى موجودند و گاهى موجود نیستند در هنگام حمل آنها بر واجبالوجود، ضرورت ازلى ندارند.
- 6ـ همان، مرحله 4، فصل 1، تنبیه اول.
- 7ـ غلامحسین ابراهیمى دینانى، اسماء و صفات حق، ص 89و90.
- 8ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة فى الاسفارالعقلیة الاربعة، ج 1، ص 123.
- 9ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، مرحله چهارم، فصل 4، ص 225.
- 10ـ همان.
- 11ـ ابنسینا، المبدأ و المعاد و النجاة، ص 553.
- 12ـ ملّاصدرا، الحکمهالمتعالیة، ج 1، ص 123ـ125.
- 13ـ همان، ص 124.
- 14ـ همان، ص 128.
- 15ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، فصل چهارم از مرحله چهارم، ص 224.
- 16ـ محمّدتقى مصباح، شرح نهایهالحکمة، ج 2، ص 219ـ220.
- 17ـ به تعبیر بعضى از دعاهاى ماه رجب «فاقد کل مفقود.»
- 18ـ سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، مرحله 12، فصل سوم.
- 19ـ البته واجب بالذات چون فوق ماهیت است، و ممتنع بالذات از آنرو که دون ماهیت است.
- 20ـ ر.ک: سید محمّدحسین طباطبائى، نهایهالحکمة، فصل چهارم، مرحله چهارم.
- 21ـ سید محمّدحسین طباطبائى، رسائلالتوحیدیه، ص 44.
- 22ـ محمّدتقى مصباح، تعلیقه على نهایهالحکمة، ترجمه على اوجبى، ص 341.
- 23ـ سید محمّدحسین طباطبائى، الرسائل التوحیدیه، رساله الاسماء، فصل سوم، ص 30.
- 24ـ ر.ک: همان، ص 30ـ34.
- 25ـ ر.ک: مرتضى مطهّرى، شرح منظومه، ج 3.
- 26ـ سید محمّدحسین طباطبائى، رسائلالتوحیدیه، ص 56.
- 27ـ همان.
- 28ـ عبداللّه جوادى آملى، رحیق مختوم شرح حکمت متعالیه، ج 2، بخش چهارم، ص 388و389.
- 29ـ همان.
- 30ـ همان، ج 6، بخش اول، ص 379و380.
- 31ـ سید محمّدحسین طباطبائى، حاشیه بر اسفار اربعه، ج 1، ص 432.
- 32ـ ر.ک: عبدالرسول عبودیت، نظام حکمت صدرایى، فصل اول، ص 28.
- 33ـ سید محمّدحسین طباطبائى، حاشیه بر اسفار اربعه، ج 1، ص 427.
- 34ـ همان، ج 1، ص 431ـ432.
- 35ـ همان، ج 6، ص 415.