سرّ معمور نگاهى به مفهوم «صورت» و «معنى» در كتاب فيه ما فيه
حجتاللّه همتى*
چكيده
كل پيام مولوى، با استفاده از رمزى كه خود او در تمايز ميان «صورت» و «معنى» بيان كرده، قابل تشريح و تفسير است. مولانا با تمايز نهادن ميان صورت و معنى و استفاده از صورت به عنوان رمزى كه به معنى منتهى مىشود، عميقترين و رفيعترين آموزههاى عرفانى و هستىشناسى خود را تبيين مىكند. هدف اين پژوهش تبيين دقيق مسئله صورت و معنا از ديدگاه مولانا و آشنايى بيشتر با ساختار تجارب عرفانى اين عارف بزرگ در مورد وجوه متعدد حيات و سلوك معنوى است كه با پيگيرى اين موضوع در مجموعه مقالاتش (كتاب فيه ما فيه) و تشريح مواضعى كه وى در اين كتاب ارزشمند به اين موضوع اشاره كرده است، بدان پرداختهايم.
با توجه به تحليل نهايى اقوال مولوى، مشخص مىگردد كه مراد مولانا از «صورت»، جهان خارج و عالم مادى، و در رابطه با انسان، جسم خاكى اوست. و مراد از «معنى» عالم برين و جهان آخرت، و در رابطه با انسان، روح خداجوى اوست. و با ديدى ژرفتر، مولانا دامنه اين بحث پر شور را به حقيقت توحيد مىكشاند و از آن رهگذر همه مظاهر هستى را تفسير مىكند. آدمى، اعمال، افكار و احساسات او، حقيقت سخن، پير و مرشد، نبى، كفر و ايمان و... در نگاه مولانا داراى صورت و معنى هستند و البته انسان نبايد مفتون نقشهاى ظاهرى بماند. چشم دوختن به ظواهر، راه را از رسيدن به حقايق امور مىبندد. مولانا نگاه ما را متوجه همه اشياى عالم مىكند و از ما مىخواهد كه با ديده بصيرت، به همه امور بنگريم و جلوههاى گوناگون فعل الهى را، كه به وحدت حضرت حق دلالت دارند، دريابيم.
كليدواژهها: مولوى، فيه ما فيه، صورت، معنى، ظاهر، باطن.
مقدّمه
شرايط و اشتغالات زندگى پرتلاطم امروز، نيازهاى درونى و عاطفى را از ياد ما برده، ازخودبيگانگى و بىاعتدالى انسان را شدت داده و موجب بحرانهاى روحى و روانى و ناتوانى او از كشف حقايق امور شده است. انسان مادام كه زير سلطه اين امور مادى باشد، همه فعاليتهاى ذهنىاش نيز محدود به اين كره خاكى خواهد بود. «عرفان براى انسان اسير در تنگناهاى زندگى اين جهانى، سرچشمه اميد و آرامش است. عرفان به انسان مىآموزد كه چگونه از عقبههاى دنياى مادى گذر كند و از سرگردانىهاى روحى و روانى رهايى يابد و براى درك حقايق امور، زمينه مساعدى فراهم آورد.»1
جهانبينى عرفانى به ما مىآموزد كه هدف آدمى عبارت است از درك حقيقى عالم معنا. آفرينش جلوهاى است هزار رنگ و هزار نقش از نورى بىرنگ و درخشان؛ يعنى حضرت احديت. و خلقت چيزى جز رنگارنگى اين بىرنگى ازلى نيست كه «صور» را پديد آورده و هرچه تفرقه و تعيّن و تمايز و تخالف وجود دارد، از همين جاست.
حكم الهى «كن»، به ضربه چوگان خود، ما را از عالم صفا و بىرنگى به وادى هويداى آفرينش رانده و اكنون در مكان و لامكان دوانيم.
پيش چوگانهاى حكم كن فكان
مىدويم اندر مكان و لامكان
چونكه بىرنگى اسير رنگ شد
موسى با موسى در جنگ شد
چون به بىرنگى رسى كان داشتى
موسى و فرعون دارند آشتى2
طرح مسئله
چندان غريب نيست اگر گفته شود كه كل پيام مولوى، با استفاده از رمزى كه خود او در تمايز ميان «صورت» و «معنى» در اختيار ما قرار داده است، قابل تشريح و تفسير است. واقعيت منحصر در «صورت» نيست. اگر از مرحله صورت نگذريم و به معنى نرسيم، نمىتوانيم هيچ چيز را به طور كامل درك كنيم. «مولوى با تمايز نهادن ميان صورت و معنى است كه مىتواند شرح و تفسيرى تأويلى از كل واقعيت، هم در قرآن تكوينى و هم قرآن تشريحى به دست دهد.»3
اين مسئله خود يكى از مهمترين تعاليم بنيادين انديشههاى مولوى است. وى همواره تقابل صورت و معنى را در ارتباط با همه چيز، از حقيقت وجودى انسان و اعمال و حتى افكار و تمايلات او تا حقيقت سخن و عشق و...، منطبق مىداند. اين امر خود يكى از رمزهاى دريافت انديشههاى تابناك اين عارف بزرگ است.
در ميان آثار منثور مولوى، فيه ما فيه، بىترديد مهمترين اثر اوست كه توسط شاگردانش در مجالس وعظ و درسش گردآورى شده و شامل مباحث اين عارف بزرگ در مورد وجوه متعدد حيات و سلوك معنوى است. در اين اثر، باصفا و صميميتى خاص، بسيارى از نكات ظريف و دقيق تصوف و عرفان اسلامى، شرح و بيان شده است. مولانا در اين اثر، ابعاد مختلف مسائل نظرى را به روشنترين و زيباترين زبان، بيان نموده و عالىترين حقايق را در تعابيرى روشن به تصوير كشيده است.
از فحواى مطالب كتاب فيه ما فيه چنان استنباط مىشود كه تقريرات مولانا در اين كتاب، پس از ديدار او با شمس تبريزى به نگارش درآمده است. اين كتاب بيانگر تمام لحظات و آنات زندگى مولانا و تجارب عرفانى او بعد از ديدارش با شمس تبريزى، تا واپسين ايام زندگانى اوست. نيز با توجه به تاريخ آفرينش مثنوى، يعنى در حدود 657 هجرى، مىتوان بر آن بود كه تقريرات مولانا در كتاب فيه ما فيه از لحاظ تاريخى، اندكى پيشتر از آن صورت گرفته و سپس پا به پاى مثنوى اين تقريرات (احتمالاً تا سال 670) تداوم داشته و مثنوى به نوعى شرح و بسط همان مطالبى است كه مولانا در فيه ما فيه آنها را با اسلوب بيان خاص خود و به اجمال بيان نموده است. به همين سبب، اين كتاب، هم از لحاظ ساختار تجارب عرفانى و هم از لحاظ اسلوب بيان، با ديگر آثار منثور مولانا نظير مكتوبات و مجالس سبعه تفاوتى بيّن دارد.
نيز با توجه به اينكه «مولانا در تقريرات خود، هدفى جز ادراك مستمعين و حضار مجلس ندارد، و بر حسب استعداد و به وفق تحمل آنان به بيان حقايق و معارف زبان مىگشايد، و به قصد اينكه از خود اثرى باقى گذارد سخن نمىراند، به همين جهت گفتار او ساده و به فهم نزديك مىنمايد.»4 در حالى كه در مثنوى وضع به اين گونه نيست، بلكه مولانا براى تخليد اثر در زمانى بىانجام سخن مىراند. و همين مسئله، مثنوى را مشحون از «كنايات دقيق و جوامعالكلم»5 نموده است. و طبيعتا ادراك اسرار آن به آسانى ميسر نمىشود. «و هر كجا كه مطالب آن با فيه ما فيه مناسبت پيدا مىكند، زودتر فهميده و معلوم مىگردد؛ چنانكه گويى اين قسمت از فيه ما فيه شرحى است كه مولانا بر مثنوى نوشته است.»6
و نيز موضوعات مطرحشده در فيه ما فيه متنوع است. با عين حال، متأسفانه در باب اين اثر درخشان، هنوز تحقيق مستقل و مستدلى صورت نگرفته است تا بتواند تمام زيبايىها و ظرايف آن را به طور كلى تبيين و تشريح نمايد. در واقع، اين اثر از برجستهترين متون منثور ادب فارسى است كه متأسفانه شهرتش در برابر دو اثر عظيم و جاودانه و بسيار مشهور مولانا يعنى مثنوى و كليات شمس، رنگ باخته و هنوز آن جايگاه شايسته خود را در ادب فارسى پيدا نكرده است.
در اين جستار ضمن بيان اهميت مسئله صورت و معنى در انديشه مولانا، آراء وى در مورد اين مسئله بر پايه كتاب فيه ما فيه تحت چند عنوان دستهبندى و تبيين مىشود تا از اين رهگذر نيز قدرى با ساختار تجارب عرفانى مولوى در اين كتاب،بيشترآشنا شويم.
شريعت
از ديدگاه مولانا، سالك طريقت بايد قادر باشد به ذات و گوهر شريعت نفوذ كند، و در عين حال واجب است كه در سطح فردى و اجتماعى كاملاً از شريعت پيروى نمايد. بىشك، انحرافات در تصوف از زمانى شروع شد كه عدهاى از «شريعت» غافل شدند و از آن باز ماندند. همه عارفان مسلمان و نيز مولوى بر «ضرورت مطلق» شريعت تأكيد مىكنند و كاملاً دريافتهاند كه براى وصول به روح يك آموزه، ابتدا بايد واجد آن قالب يا صورت بيرونى بود. وليكن اين صورت، مبيّن حقيقتى برتر و فراتر است كه آن «توحيد حضرت بارىتعالى» به معناى واقعى و تخلّق به اخلاق اللّه است؛ يعنى مرحلهاى كه ديگر علم توحيد جزء لاينفك وجود سالك شده و لحظهاى از او جدا نيست.
حقيقتا اين كلىترين جلوه بعد باطنى اسلام است؛ راهى كه در آن انسان، از خودِ منفرد خويش فرا مىرود و به خدا مىرسد و اين نگرش در چهارچوب وحى اسلامى، راههايى براى نيل به يك زندگى روحانى پربار عرضه مىكند.
عمل و فعل، اين صورت نيست تنها، بلكه اين صورتها، صورت آن عملاستوآن عمل جان.7
اگر نماز و طاعت و شريعت همين نقش ظاهر بودى، بايستى كه همه شريعتها را و روشها را يك نقش و صورت بودى... پس معلوم است كه آنچه حقيقت دين است، صورت و زبان نيست، در هر صورت و زبان درآيد و روى نمايد.8
به عمل، عمل را توان دانستن و به علم، علم را توان فهم كردن و به صورت، صورت را و به معنى، معنى را. چون در اين ره راهرو نيست و خالى است، اگر در راهيم و عمليم چون خواهند ديدن؟ آخر اين عمل نماز و روزه نيست و اينها صورت عمل است. عمل معنى است در باطن، آخر از دور آدم تا دور مصطفى صلىاللهعليهوآله نماز و روزه به اين صورت نبود و عمل بود، پس اين صورت عمل باشد.9
اين طرز فكر بدين معنا نيست كه ما از رعايت آداب ظاهرى دين چشم بپوشيم. اولياءاللّه از نماز و روزه و حج و زكات و... دست نمىكشند. مسلمان و مؤمن از طريق اين اعمالِ «واجب»، خدا را عبادت مىكنند. اما گذاردن اين واجبات به تنهايى «بينش معنوى» به بار نمىآورد. چنانكه مولانا اين موضوع را در مثنوى، در تبيين صفات مؤمن حقيقى و منافق به صراحت بيان مىدارد:
هر چه مردم مىكنند بوزينه هم
آن كند كز مرد بيند دم به دم
او گمان برده كه من كردم چو او
فرق را كَى داند اين استيزه رو
اين كند از امر و او بهر ستيز
بر سر استيزه رويان خاك ريز
آن منافق با موافق در نماز
از پى استيزه آيد نى نياز
در نماز و روزه و حج و زكات
با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سر يك بازىاند
هر دو با هم مروزى و رازىاند
هر يكى سوى مقام خود رود
هر يكى بر وفق نام خود رود
مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق گويى پر آتش شود10
انسان، رسوم ظاهر را در ميان بسيارى از متشرعان مىبيند، اما در عين حال، پى مىبرد كه برخى از آنان كه آداب ظاهرى را رعايت مىكنند «صادق» نيستند و يا دستكم روح آن آموزهها جزء خُلق و درون آنها نشده است. بايد جهد كرد تا حقيقت باطنى اين اعمال از درون تجربه شود:
جهد كن تا پير عقل و دين شوى
تا چو عقل كل تو باطنبين شوى11
سلطان ولد فرزند مولانا نيز متأثر از همين نگرش، ظاهر وجود انسانى را با تمام اهميت و ضرورتى كه دارد در برابر باطن و دل پاك انسانى بىاعتبار مىداند، و «خُلق و ملكه الهى» داشتن و در يك كلام، «قلبى» زدوده از تعيّنات و تكاثفات و مملوّ از «همت» مردانه را براى عارف حقيقى سفارش مىكند: «آرايش ظاهر و تزئين بيرونى اعتبارى ندارد، مردان حق، صفت حق دارند، كه تَخَلَّقوا باَخلاقِ اللّه و جواسيس قلوباند. چنانكه حقتعالى مىفرمايد: اِنَّ اللَّهَ لاينظرُ الى صوركم و لا إلى اعمالكم و لكن ينظر إلى قلوبكم و نياتكم... حيوانى بتر از صورت سگ باشد، چون همت مردان داشت و موافقت ايشان كرد در طلب حق، حق مىفرمايد كه: رابعهم كلبهم تا بدانى كه صورت را اعتبارى نيست، نظر در معنى است.»12
مولانا با تأكيد بر حفظ ظاهر و اعمال و آدابِ مربوط به آن، بخصوص در اعمال دينى و عبادى، حقيقت اعمال و عبادات را چيز ديگرى مىداند كه در قالب تحيّز و تكثّر درنمىآيد. وى معتقد است: هر عملى را كه اول و آخرى داشته باشد بايد فقط «صورت» خواند؛ صورتى كه جانِ آن، حقيقتى بىچون و بىنهايت است و حقيقتا بايد به دنبال آن «جان» و «روح» بود، البته از طريق و با رعايت ظاهر و صورت آن، كه همه آموزههاى دينى را شامل مىشود.
سؤال كرد كه از نماز نزديكتر به حق راهى است؟ فرمود: هم نماز، اما نماز اين صورت تنها نيست. اين قالب نماز است؛ زيرا كه اين نماز را اولى است و آخرى است و هر چيزى را كه اولى و آخرى باشد آن قالب باشد... و هر چيز كه در صوت و حرف درآيد و او را اول و آخر باشد، آن صورت و قالب باشد، جان آن بىچون باشد و بىنهايت و او را اول و آخر نبود. پس دانستيم كه جان نماز اين صورت تنها نيست، بلكه استغراقى است و بىهوشى است كه اين همه صورتها برون مىماند و آنجا نمىگنجد. جبرئيل نيز كه معنى محض است هم نمىگنجد.13
پير و مرشد
«تحقيق در راهِ «معنى»، يعنى هر آنچه كه انسان را به «اعتدال» قبل از هبوطش برساند، پر از خطر است.»14 و بايد در اين سفر پيرى گزيند تا او را رهنمايى و رهبرى كند، وگرنه سرگشته مىشود و به هلاكت مىرسد.
بىترديد، هر ولى را براى آموزش خلق، روش خاصى است كه بايد متناسب با درجه و تجارب عرفانى آنان باشد. در عالم عرفان، سخنان اولياى حقيقى هيچ فرقى با هم ندارند؛ زيرا در كار خدا همه واحد عمل مىكنند و يكسان سخن مىگويند. آنان، تنها واسطههايى هستند كه رابطه آدمى را با خداوند كه «مشترى» است، برقرار مىسازد. و اين اتحاد حقيقى در اولياى حقيقى، بىنظير است:
سخنهاى بزرگان، اگر به صد صورت مختلف باشد، چون حق يكى است و راه يكى است، سخن دو چون باشد، اما به صورت مخالف مىنمايند. به معنى يكى است. و تفرقه در صورت است و در معنى همه جمعيت است. چنانكه اميرى بفرمايد كه خيمه بدوزند؛ يكى ريسمان مىبافد، يكى ميخ مىزند، يكى جامه مىبافد و يكى مىدوزد و يكى مىدرد و يكى سوزن مىزند. اين صورتها اگرچه از روى ظاهر مختلف و متفرّقاند، اما از روى معنى همه جمعند و يكى كار مىكنند.15
پس، درمىيابيم كه مولانا، حقيقت اولياى خدا و سخنان آنان را فقط در ساحتِ «صورت»، متفرّق و متمايز مىبيند، وليكن در عرصه يك رنگِ «معنى»، سخنان همه آنان ـ البته اولياى حقيقى ـ واحد است و روى به يك سوى دارد.
البته بايد توجه داشت كه به هر روى، بايد پرده رنگارنگ صور را كنار زد تا اين حقايق را ادراك نمود. «راز و حقيقتى در زندگى نهفته است كه صندوق صور مانع ادراك آن مىگردد. و كسى كه از كودكى وارد حصار و صندوق الفاظ و صورتها شده است، نمىتواند ادراكىاز اين راز و حقيقت داشته باشد.»16
ملاحظه مىگردد اين باطنگرايى و توجه به معنى تا چه حد، چشمانداز و گستره وسيعى به آدمى مىبخشد و شايد اين خود بدين دليل باشد كه هدفش در درجه اول، غلبه بر محدوديتهاى فردى است. قالبها و صورى كه به نحوى موجب محدوديت ظاهرگرايى است، براى سلوك و نگرشِ باطنى نقطه عزيمت به سوى افقهاى بىكران عالم روحانى محسوب مىشود.
عشق
عشق را مولانا سرّ خلقت و سببساز بقاى عالم و جارى در تار و پود جهان مىداند؛ چراكه عشق در اصل رستن از خودخواهى و پرهيز از افسار گسيختگىهاى نفس است و اين خود وجود آدمى را پاك مىسازد و جانش را طراوت و تازگى مىبخشد و باغ دلش را پر از شكوفه مىكند. اما آدمى بر اصل و معانى حقيقى و ذات اشيا عشق مىورزد نه بر صورتهاى ظاهرى؛ زيرا اين نقشها فرعى و اعتبارى است. اين حكم، هم در مورد معشوقهاى اين جهان صادق است و هم معشوقهاى آن جهان؛ زيرا ميان عاشق و معشوق، رابطه خاصى برقرار است كه به حواس ظاهر ادراك نمىشود.
آنچه معشوق است صورت نيست آن
خواه عشق اين جهان، خواه آن جهان17
و به عقيده مولوى، عشق موجب پديد آمدن تكثر صور است، كه هم حادثاتاند و ممكنات، و آفرينش به واسطه عشق است.
صورت فرع عشق آمد كه بىعشق اين صورت را قدر نبود، فرع آن باشد كه بىاصل نتواند بودن. پس «اللّه» را صورت نگويند؛ چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن... بلكه (عشق) انگيزنده صورت است،صدهزارصورتازعشقانگيختهمىشود....18
مولانا صورتپرستان را ملامت مىكند. او بيش از هر چيز به جنبههاى درونى پديدهها توجه دارد تا به ظاهر آنها. البته او ظاهر را از آنِ عوام مىداند و به آنها وا مىگذارد و اين انديشه را در قالب تمثيلى بسيار زيبا بيان مىدارد:
در زمان مجنون خوبان بودند از ليلى خوبتر، اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را مىگفتند كه از ليلى خوبترانند، بر تو بياريم. او مىگفت: آخر من ليلى را به صورت دوست نمىدارم و ليلى صورت نيست. ليلى به دست من همچون جامى است. من از آن جام شراب مىنوشم. پس من عاشق شرابم كه از او مىنوشم و شما را نظر بر قدح است، از شراب آگاه نيستيد. همچنانكه آن گرسنه ده روز چيزى نخورده است و سيرى به روز پنج بار خورده است؛ هر دو در نان نظر مىكنند؛ آن سير، صورت نان مىبيند، و گرسنه صورت جان مىبيند... .19
پس عشق، نتيجه دانش و معرفت است. ولى دانش ناقص نمىتواند «عشق الهى» پديد آورد. كسى كه به كمال معرفت و عقل نرسيده، اگر عاشق هم شود عاشق جمادات و امور فانى دنيا (و اصلاً همه ظواهر و صور) مىشود و افق ديد محدودى خواهد داشت. هر چه معرفتِ واقعى (توجه به «معنى» عشق) فزونى يابد، معشوق والاترى هدف سير و سلوك قرار مىگيرد. كمبود و نقصان اين نوع معرفت است كه موجب رنجورى و پريشانى، و در نهايت، مايه دورى از حقيقتِ مطلق مىشود. برخوردارى از اين ديد معنىگرايانه، شرط ضرورى براى عشق و راه يافتن به درگاه الهى است.
مولانا راه رهايى از اين صورتپرستى را نيز بيان مىكند و آن را شوق و اشتياق حقيقى به دريافت حقايق امور مىداند: «شراب را [شراب = معنا / جام = صورت ]جز به نظر اشتها و شوق نتوان ديدن، اكنون اشتها و شوق طلب كن تا صورتبين نباشى.»20
مولانا چه در مورد معشوقهاى اين جهانى و چه آنجهانى، حقيقت عشق را از صورت و ظاهر فراتر مىبرد و ذهن ما را متوجه حقيقتى برين مىسازد. اگر عشق به معشوق، همان عشق به صورت و ظاهر اوست، پس چرا به محض اينكه معشوق مىميرد، عاشق از او دل مىكَند؟ اگر عشق به صورت يا به خاطر صورت است، همچنان بايد به او عشق بورزد؛ چون صورت او هنوز پابرجاست. به علاوه، اگر آنچه به آن عشق مىورزد، صورت باشد، يعنى چيزى كه با حواس درك مىشود، پس هر شخصى كه داراى حواس ظاهرى است بايد عاشق او باشد، يا دستكم همه بايد عاشق باشند، در حالى كه چنين نيست.
پس ميان عاشق و معشوق، رابطه خاصى وجود دارد كه محدود به حواس يا معلول آن نيست. در اينجا حقيقت ديگرى در ميان است كه به حواس ظاهر ادراك نمىشود:
آنچه معشوق است صورت نيست آن
خواه عشق اين جهان، خواه آن جهان
مولانا به اين ترتيب، هم صورتپرستان را ملامت مىكند و هم كسانى را كه به عقل جزئى خودشان مىبالند مورد انتقاد قرار مىدهد و به آنان گوشزد مىكند كه عقل هم عاريهاى است و درست مانند طلايى است كه روى مس كشيده باشند. و از اين نيز فراتر مىرود و مىگويد: اساسا هر خير و خوبى در انسان مانند فلزى است كه آن را زراندود كرده باشند. اصل و معدن همه اين خوبىها و زيبايىها، پروردگار است. اگر غير از اين است، پس چرا معشوق زيباى تو روزى «پيره خر» مىشود؟
چون زراندود است خوبى در بشر
ورنه چون شد شاهد تو پيره خر؟21
حواس آدمى
انسان علاوه بر حواس معمول ظاهرى، حواس پنهان ديگرى دارد كه مولوى از آنها به «حسّ جان»، «حسّ ديگر»، «حسّ دينى» و نظاير اينها تعبير مىكند. حواس مادى، افق ديد محدودى دارند و در نهايت، به شناخت و درك ظواهر و امور مادى و دنيوى منتهى مىشوند. از همينروست كه مولانا آنها را «حسّ دنيا» و «نردبان اين جهان» مىخواند. اما انسان به مدد حسّ دينى كه «نردبان آن جهان» است مىتواند به عالم بىكرانه فراسوى عالم محسوسات راه يابد.
پنبه اندر گوش حسّ دون كنيد
بندِ حسّ از چشم خود بيرون كنيد
بىحس و بىگوش و بى فكرت شويد
تا خطاب ارجعى را بشنويد
سير بيرونى است قول و فعل ما
سير باطن هست و بالاى سما
حسّ خشكى ديد كز خشكى بزاد
عيسى جان پاى بر دريا نهاد22
اين همان مفهومى است كه پدرش بيان داشته: «خود را محو مىكردم و «صورتها» را از خود محو كردم تا اللّه را ببينم. پس چون ضميرم به اللّه مشغول مىشود، من از عالم كون و فساد بيرون مىروم، نه بر جاى مىباشم و نه در جايى مىباشم، اندر آن عالم بىچون مىگردم و مىنگرم.»23
بنابراين، حواس عادى دامنه فعاليت محدودى دارند و انسان نبايد قلمرو وجود را منحصر در محسوسات و عالم حسّ بداند. او به جاى آنكه عالم وجود را محدود به خود بكند، بايد بر وسعت شناخت و سلوك خويش در گستره عظيم عالم وجود بيفزايد:
پنج حسى هست جز اين پنج حس
آن چو زرّ سرخ و اين حسها چو مس
حسّ ابدان قوت ظلمت مىخورد
حسّ جان از آفتابى مىچرد24
حال مولانا راه دستيابى به اين مرتبهوگذر از حواسّ ظاهررادراستغراقِمطلقحواسدرحقيقتمطلقمىجويد.
تعالى و اوج روح از حضيض دنياى حس و ماده به جناب قدس كه «نيستان» در مثنوى، تعبيرى از آن است، طى كردن مراحل سلوك در سفر الىاللّه را بر وى الزام مىكند؛ كه آغاز آن تفرقه و اعراض از تمام آن چيزى است كه وى را از حق مشغول و به خود منصرف مىدارد. و پايان آن رفض و احتقار ماسوى اللّه است.25
بنابراين، مولوى، معتقد است كه صورتِ حواسّ ظاهر از يكديگر منفكاند، وليكن در عالم معنى، همه حواسّ واحدند. اينك بايد كاملاً در درياى حقيقت غرق شد، به گونهاى كه ديگر دست و پا زدنى هم در كار نباشد. از اين مرحله به بعد، حواس نيز برين و معنايى مىشوند:
حواس جمعند از روى معنى، از روى صورت متفرّقند. چون يك عضو را استغراق حاصل شد، همه در وى مستغرق شوند، چنانكه مگس بالا مىپرد و پرش مىجنبد و سرش مىجنبد و همه اجزاش مىجنبد، چون در انگبين غرق شد، همه اجزاش يكسان مىشود، هيچ حركت نكند. استغراق آن باشد كه او در ميان نباشد و او را جهد نماند و حركت نماند، غرق آب باشد، هر فعلى را كه از او آيد آن فعل او نباشد، فعل آب باشد.26
و اين بدان معناست كه جهان در نسبت با خدا، هيچ است و فقط خداست كه وجود واقعى دارد، نه جهان. پس تصورى كه انسان به صورت متعارف از وجود دارد، تصورى محدود و ناقص است كه نمىتوان آن را در مورد خداوند به كار برد. «خدا برتر از هر قياس و خيال و وهم» است و به دور از پندارها و تصورات ذهنى است . «اكنون در چنين زمينه نااستوار انديشه و عقل و علم كه در آن، "در حقيقت هر دليلى رهزن است" آيا مىتوان اين جهان را، اين جهان صورتهاى گذرا و رنگ به رنگ شونده را معتبر دانست؟»27
بنابراين، اگر قرار باشد كه به معرفت حق تعالى دست يابيم، بايد از وجود فانى هستنماى خود دست بشوييم و ديگر با حواسّ الهى ادراك نماييم:
ما عدمهاييم و هستىهاى ما
تو وجود مطلقى فانى نما
لذّت هستى نمودى نيست را
عاشق خود كرده بودى نيست را28
و اين ادراك با حواسّ و مدركات الهى عين وجود است در اوج وصال و رسيدن به «خود واقعى». با اينهمه، مولانا اوج اين استغراق حواس ظاهر را در ساحتهاى برين آن به «انا الحق» مرتبط مىسازد و اينگونه شورانگيز بيان مىدارد:
اين انا الحق گفتن مردم مىپندارند كه دعوى بزرگ است. انا الحق عظيم تواضع است؛ زيرا اينكه مىگويد من عبد خدايم، دو هستى اثبات مىكند؛ يكى خود را و يكى خدا را. اما آنكه انا الحق مىگويد خود را عدم كرد، به باد داد. مىگويد: انا الحق؛ يعنى من نيستم، همه اوست. جز خدا را هستى نيست. من بكلى عدم محضم و هيچم. تواضع در اين بيشتر است.29
حقيقت قرآن
بر اساس حديثِ «إنَّّ لِلْقُرآنِ ظَهْرٌ وبَطْنٌ ولِبَطْنِه بَطْنٌ إلى سَبْعَه اَبْطُنٍ»، از ديدگاه عرفا، قرآن كريم عمقى دارد؛ يعنى بطنى دارد كه در ظاهر آن پنهان است و به عبارتى ديگر، معنى درونى و روحانى كه در وراى معنى لفظى نهفته است. البته براى رسيدن به چنين مقامى طى مراحل و مدارجى ضرورى مىنمايد؛ عارف با ترك تعلقات و طهارت باطن و رعايت حقيقى اصل زهد و محو وجود مجازى به اين مقام مىرسد.
وقتى كه به سخن خداى تعالى گوش فرا مىدهى، در صورتى آن را فهم خواهى كرد كه حضور قلب داشته باشى و از گرفتارىهاى دنيايى غايب و فارغ باشى و به قوت مشاهده و صفاى ذكر و تمركز حواس و حسن ادب و طهارت باطن و صدق تحقيق و قوت اركان تصديق و خروج از ضيق تنگنا به سعه و گشادگى از نفس خود نيز غايب و فارغ باشى.30
مولوى به عنوان يك عارف بزرگ، به طور كامل و از صميم دل به سنن اسلامى پايبند است و كلمات و جملات بىشمارى را از قرآن و احاديث در اشعار و اقوال خود گنجانده است و در سراسر آثارش اشارات فراوانى به قرآن و احاديث دارد. مولانا توجه بسيارى به باطن دارد، از نظر او، باطن اصل است و ظاهر فرع. در بينش عرفانى مولوى، ارزش و اهميت هر چيز با ميزان و كيفيت پيوند آن با وحدت تعيين مىشود. دنياى صور و ظاهر همواره در بند حدود و تعينها و دوگانگىها و چندگانگىهاست، در حالى كه دنياى باطن، از تمامى اين قيد و بندها آزاد است و جز وحدت و يگانگى در آن راه ندارد.
نه دو باشد تا تويى صورتپرست
پيش او يك گشت كز صورت برست31
مولانا با همين ديد به آيات قرآنى نيز مىنگرد و بر آن است كه آيات قرآنى سواى اين الفاظ ظاهر يعنى «صور»، «معانى»اى بس عميق و متعالى دارد كه بر اهلش آشكار مىشود و بايد در پى آن معانى بود. او در فيه ما فيه اينگونه از صورت و معناى قرآن سخن مىگويد:
ابن مقرى قرآن را درست مىخواند. آرى، صورت قرآن را درست مىخواند وليكن از معنى بىخبر است؛ دليل بر آنكه حالى كه معنى را مىيابد، رد مىكند به نابينايى مىخواند.»32
هر كس از جاى خود مىجنبد. قرآن ديبايى دو رويه است؛ بعضى از اين روى بهره مىيابند و بعضى از آن روى، و هر دو راست است؛ چون حق تعالى مىخواهد هر دو قوم از او مستفيذ شوند... خلايق طفلان راهند، از قرآن لذت ظاهر يابند و شير خورند، الاّ آنها كه كمال يافتهاند؛ ايشان را در معانى قرآن تفرّجىديگرباشدوفهمىديگركنند.33
وى معتقد است كه آيات قرآن قابل تفسير و تأويلاند و مىتوان به «معنى» قرآن دست يافت و از مرحله «صور» گذر كرد؛ البته به واسطه داشتتن وجدان پاك و روح محض خدايى، و همين امر موجب تعالى و رشد كمال معنوى انسان مىشود. «مولانا به طرز تلقّى عوام از قرآن عزيز غالبا تعريض و اعتراض دارد؛ چراكه آنان از قرآن تنها دل به لفظ ظاهر بستهاند، و مثل ضريران از هدايت انوار آن محروم ماندهاند.»34 او همچنين بر اين عقيده است كه از طريق همين تفاسير و تأويلهاى خداپسندانه منتهى به عالم «معانى»، نيز مىتوان حيات معقول بشرى را تبيين و تشريح كرد و به حقيقت راه يافت:
حق بود تأويل كان گرمت كند
پر اميد و چست و با شرمت كند
ور كند سستت حقيقت اين بدان
هست تبديل و نه تأويل است آن35
وجه برتر انسانى
خودبينى و نفسگرايى، درست همانگونه كه در اين جهان انسان را از خدا جدا مىدارد، در آن جهان نيز مايه جدايى و فراق است. انسان مادامى كه دلبسته امور فانى و زودگذر، يعنى نفس و اين جهان باشد، از خدا دور مىماند. «مولانا در مواضع عديدهاى از مثنوى شريف دنيا را نكوهش كرده و بشر را از دنياپرستى بيم داده است. و همه جا سفارش كرده است كه تن را زبون و ضعيف و جان را قوى و نيرومند پرورش دهد.»36
پس وصال اين، فراق آن بود
صحت اين تن سَقام جان بود
سخت مىآيد فراق اين مَمَر
پس فراق آن مَقَردان سختتر37
«مولانا، معنى را در ارتباط با جهان، عالم غيب، و در ارتباط با انسان، روح خداجوى او مىداند.»38 «معنى» حقيقى وجود آدمى، قوّهاى است كه بين حق و باطل تمييز مىنهد، اما «صورت» و مظاهر آن بين انسان و معرفت حقيقى، حايل مىگردد:
شهرى كه در او هر چه خواهى بيابى؛ از خوبرويان و لذّات و مشتهاى طبع و آرايش گوناگون، الّا درو عاقلى نيابى، يا ليت كه بعكس اين بودى، اين شهر وجود آدمى است؛ اگر در او صد هزار هنر باشد و آن معنى نبود، آن خراب اولىتر، و اگر آن معنى هست، آرايش ظاهر نيست، باكى نيست. سّر او مىبايد كه معمور باشد... .39
مولانا سراسر وجود آدمى و حقيقت انسان را چيزى جز تقابل صور و معانى نمىداند. انسان پيش از هبوطش، آينه حق بود و وجود الهى را به كمال و آگاهانه منعكس مىساخت. اما چون هبوط كرد، پيوند درونى خويش با خدا را از دست داد و براى او اعتدال عالم تيره و تار شد. و ديگر موجودات را نه آنگونه كه هستند ـ يعنى تحت مشيت حضرت حق و وابسته به او ـ بلكه از وراى حجاب خودِ منفردش نظاره كرد.
بنابراين، هرچند آدمى از صورتى آراسته و ظاهرفريب برخوردار باشد، مادامى كه آن معانى والا و برين را حاصل نكند، نظم و اعتدال واقعى خويش را بازنمىيابد و اصلاً همان معانى والا و برتر سبب شرافت و كرامت آدمى است:
بسيار كس باشد كه به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال، الّا در او آن معنى نباشد، و بسيار كس كه ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد، الّا آن معنى كه باقى است در او باشد... آن آن است كه آدمى به آن مشّرف و مكرّم است، و به واسطه آن رحجان دارد.40
مولوى معتقد است كه مغز و درون هر ميوهاى بهتر از پوستش است. جسم انسان هم مانند پوستى است و روح در حكم مغز و درون آن:
مغز نغزى دارد آخر آدمى
يك دمى آن را طلب گر زان دمى41
انسان مغز يا درون يا باطن لطيفى دارد. از اينرو، اگر از بصيرت و بينش الهى برخوردار باشد، يك لحظه هم كه شده به آن مغز و باطن روى مىآورد و آن را طلب مىكند. و اين وجه برتر و والاتر ساحت وجود آدمى است. كه در نهايت به «اعتدال» واقعى او مىانجامد.
در واقع، آشنايى و انس حقيقى با حقايق راستين و برخوردارى از اين بصيرت و بينش الهى، «عظمت و وسعت افقهاى زيبايى و حقيقت را كه در فراسوى دنياى ساحل، در ماوراى اقليم حسّ حيوانى بىدردان عالم جلوه دارد، به آنها نشان مىدهد.»42
عالم غيب و عالم شهادت
در انديشه مولانا، «صورت» بيانگر عالم شهادت، و «معنى» مفهوم عالم غيب است؛ يعنى مولانا بر آن است كه صورتهاى عالم ماده، بيانگر مفهوم حقيقى «عالم معنى» است. به همين سبب، تمامى عناصر صورى (از قبيل خوف، شادى و مانند آن) از اين حيث كه در عالم ماده رخ مىدهند، سايههايى هستند از حقيقتى برين كه مربوط به عالم معنى است، اگرچه آن صورتى كه منحصرا مربوط به عالم غيب است مخصوص اولياى خداست كه حضرت حق، به واسطه اين صور، آن مفهوم برين را به آنان منتقل مىكند:
حق تعالى، اوليا را غير آن خوف كه خلق مىترسند از شير و از پلنگ و از ظالم، حقتعالى او را از خود خائف گرداند كه خوف از حق است و عيش و طرب از حق است... حقتعالى او را صورتى بنمايد محسوس مخصوص در بيدارى چشم باز صورت شير يا پلنگ يا آتش كه او را معلوم شود كه صورت شير و پلنگ حقيقت كه مىبينيم، از اين عالم نيست؛ صورت غيب است كه مصور شده است.43
مولانا در يك ساحت معنايى والا، تمامى مظاهر هستى را وامدار حقيقت رازناك آن در عالم لامكان مىداند. نيز دامنه اين تأثير و تأثّر را از احساساتى همچون لطف و احسان و شادى تا قابليتها و صفاتى نظير علم و قدرت و تخيّل و حتى امورى همچون باريدن باران و... مىداند:
عجبم مىآيد از مردمان كه مىگويند: اوليا و عاشقان به عالم بىچون كه او را جاى نيست و صورت نيست و بىچون و چگونه است، چگونه عشقبازى مىكنند و مدد و قوت مىگيرند و متأثر مىشوند، آخر شب و روز در آنند، اين شخص كه شخصى را دوست مىدارد و از او مدد مىگيرد، آخر اين مدد و لطف و احسان و علم و ذكر و فكر و شادى و غم او مىگيرد و اين جمله در عالم لامكان است و او دم به دم از اين معانى مدد مىگيرد و متأثر مىشود، عجبش نمىآيد و عجبش مىآيد كه بر عالم لامكان چون عاشق شوند و از وى چون مدد گيرند... .44
اين ميزان توجه و دقت در امور بيانگر اين نكته است كه مولانا ما را به تفكر در حقيقت امور و مسائل، مىخواند و از محصور شدن در ظواهر و صور بر حذر مىدارد.
نتيجهگيرى
در انديشه مولوى، صورت در ارتباط با عالم اكبر (جهان ماده)، و معنى بيانگر عالم غيب است و در رابطه با انسان، مراد از معنى، روح خداجوى اوست.
مولانا سراسر آفرينش و نيز وجود آدمى و حقيقت انسان را چيزى جز تقابل صور و معانى نمىداند. به همين دليل، مفهوم يا معناى حقيقى اشيا و همه مظاهر را بايد از پرده ظاهر بيرون كشيد و آشكار ساخت. و درك اين حقيقت از طريق تأديب و تهذيب نفس ميسّر مىشود نه از راه فهم ساده يا سطح دنيوى.
حال اگر آدمى در پى بازگشت به اعتدال حقيقى پيش از هبوط خويش است، بايد به شريعت و طريقت (به عنوان دو ركن اصلى صورت و معنى در ساحت وجود آدمى)، متمسك شود تا نيل به حقيقت كه غايت وصل است، حاصل آيد. از اينرو، مولوى به شريعت كه وسيله تهذيب و رياضت نفس است، اهميت خاص مىدهد و مرد كامل را كسى مىداند كه البته جامع صورت و معنى باشد؛ و در حالى به باطن و حقيقت امور اهتمام بورزد كه واجد صورت و ظاهر آن نيز باشد.
و به همين نسبت، نگاه آدمى در همه امور بايد متعادلانه، هم معطوف به صورت باشد و هم معنى تا به حقيقت راه يابد.
-
منابع
- ـ ابونصر سرّاج، عبداللّهبن على، اللمع فى التصوف، ترجمه مهدى محبتى، تصحيح و تحشيه رينولد نيكلسون، تهران، سروش، 1383.
- ـ بهآذين، م.ا.، بر دريا كنار مثنوى و ديد و دريافت، تهران، آتيه، 1377.
- ـ زرينكوب، عبدالحسين، بحر در كوزه، تهران، علمى، 1368.
- ـ ـــــ ، پله پله تا ملاقات خدا، تهران، علمى، 1373.
- ـ سلطان ولد، ولدنامه، تصحيح جلالالدين همايى، تهران، اقبال، 1338.
- ـ فروزانفر، بديعالزمان، مولانا جلالالدين محمد مشهور به مولوى، تهران، معين، 1385.
- ـ مصفا، محمدجعفر، با پير بلخ: كاركرد مثنوى در خودشناسى، تهران، پريشان، 1380.
- ـ مولوى، جلالالدين محمد، كتاب فيه ما فيه، تصحيح و حواشى بديعالزمان فروزانفر، تهران، اميركبير، 1384.
- ـ ـــــ ، مثنوى معنوى، تصحيح رينولد نيكلسون، تهران، اهورا، 1385.
- ـ نزهت، بهمن، «نشانههاى خاموش، نقدى بر نشانهشناسى تفسير عرفانى»، نشر دانش، سال بيست و دوم، ش 1، بهار 1385، ص 52ـ61.
- ـ نصر، سيدحسين، ويليام چيتيك و آنِمارى شيمل، گنجينه معنوى مولوى، ترجمه و تحقيق شهابالدين عباسى، تهران، مرواريد، 1383.
- ـ ولد، بهاءالدين، معارف: مجموعه مواعظ و سخنان سلطانالعلماء بهاءالدين محمدبن حسين خطيبى بلخى، تصحيح بديعالزمان فروزانفر، تهران، اداره كل انطباعات وزارت فرهنگ، 1333و1338.
- ـ همايى، جلالالدين، مولوىنامه، يا مولوى چه مىگويد، تهران، آگاه، 1362.
-
پينوشت
- * عضو هيأت علمى دانشگاه آزاد اسلامى بهبهان. دريافت: 11/10/89 ـ پذيرش: 20/1/90.
- hojathemati65@yahoo.com
- 1ـ بهمن نزهت، «نشانههاى خاموش، نقدى بر نشانهشناسى تفسير عرفانى»، نشر دانش، سال بيستودوم، ش اول، ص 48.
- 2ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، تصحيح رينولد نيكلسون، ص 95.
- 3ـ سيدحسين نصر، ويليام چيتيك و آنمارى شيمل، گنجينه معنوى مولوى، ترجمه و تحقيق شهابالدين عباسى، ص 22.
- 4ـ بديعالزمان فروزانفر، مولانا جلالالدين محمد مشهور به مولوى، ص 244.
- 5ـ جلالالدين همايى، مولوىنامه، يا مولوى چه مىگويد، ج 1، ص 362.
- 6ـ بديعالزمان فروزانفر، همان، ص 244.
- 7ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، تصحيح بديعالزمان فروزانفر، ص 128.
- 8ـ همان، ص 22.
- 9ـ همان، ص 75.
- 10ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، تصحيح رينولد نيكلسون، ص 15.
- 11ـ همان، ص 552.
- 12ـ سلطان ولد، ولدنامه، تصحيح جلالالدين همايى، ص 271.
- 13ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، ص 27.
- 14ـ سيدحسين نصر و ديگران، همان، ص 107.
- 15ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، ص 46.
- 16ـ محمدجعفر مصفا، با پير بلخ: كاركرد مثنوى در خودشناسى، ص 206.
- 17ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ص 179.
- 18ـ همو، كتاب فيه ما فيه، ص 139.
- 19ـ همان، ص 72.
- 20ـ همان.
- 21ـ همو، مثنوى معنوى، ص 179.
- 22ـ همان، ص 25.
-
23ـ بهاءالدين ولد، معارف: مجموعه مواعظ و سخنان سلطانالعلماء محمدبن حسين خطيبى بلخى، تصحيح بديعالزمان فروزانفر، ج 1،
ص 169. - 24ـ همان، ص 156.
- 25ـ عبدالحسين زرينكوب، بحر در كوزه، ص 16.
- 26ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، ص 43.
- 27ـ م. ا. بهآذين، بر دريا كنار مثنوى و ديد و دريافت، ص 28.
- 28ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ص 26.
- 29ـ همو، كتاب فيه ما فيه، ص 44.
- 30ـ عبداللهبن على ابونصر سراج، اللمع فى التصوف، ترجمه مهدى محبتى، تصحيح و تحشيه رينولد نيكلسون، ص 129.
- 31ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ص 29.
- 32ـ همو، كتاب فيه ما فيه، ص 81.
- 33ـ همان، ص 165.
- 34ـ عبدالحسين زرينكوب، پله پله تا ملاقات خدا، ص 379.
- 35ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ص 739.
- 36ـ جلالالدين همايى، مولوىنامه، يا مولوى چه مىگويد، ج 1، ص 160.
- 37ـ جلالالدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، ص 590.
- 38ـ بهمن نزهت، «نگاهى نو به شخصيت تاريخى و معارف عرفانى مولانا جلالالدين بلخى»، نشر دانش، سال بيستوسوم، ش 1، ص 52.
- 39ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، ص 187.
- 40ـ همان، ص 186.
- 41ـ همو، مثنوى معنوى، ص 415.
- 42ـ عبدالحسين زرينكوب، بحر در كوزه، ص 10.
- 43ـ جلالالدين محمد مولوى، كتاب فيه ما فيه، ص 44.
- 44ـ همان، ص 38.