معرفت شناسى توماس آکوئیناس و نقش خداوند در آن
Article data in English (انگلیسی)
معرفت سال بیستم ـ شماره 166 ـ مهر 1390، 103ـ115
نفیسه اهل سرمدى*
چکیده
متون فلسفى سرشار از مباحث گستردهاى در عرصه معرفتشناسى است. این نوشتار در پى تبیین نظریه شناخت از دیدگاه توماس آکوئیناس و برجسته نمودن جایگاه خداوند در این منظومه فکرى است. بدین منظور، بحث از جایگاه عقل و ایمان، از مسائل ضرورى این نوشتار است. پژوهش حاضر، که با مراجعه به آثار خود توماس و نیز آنچه که در مورد او به نگارش درآمده انجام گرفته است، بر این باور است که در اندیشه توماس گزارههاى دینى در نسبت با گزارههاى عقلانى درجه یقین بالاترى را به خود اختصاص مىدهند. در نظر او، انسان بدون امدادهاى وحیانى از کسب حقیقت ناتوان است.
به نظر نگارنده، اعتقاد به خداوند از سه جهت در فلسفه توماس اهمیت دارد: خداوند به مثابه عنصر اصلى در باب ایمان، خداوند به مثابه متعلق شناخت؛ خداوند به عنوان غایت تمام معارف بشرى.
کلیدواژهها: عقل، ایمان، معرفت، خداوند.
مقدّمه
طرح مباحث معرفتى در خلال مسائل وجودشناسى قدمتى به درازاى کل تاریخ فلسفه دارد. شاید بتوان سوفسطاییان را از اولینهایى دانست که به طرح این دسته مباحث به صورت جدى پرداختهاند.
افلاطون براى فرار از شکاکیتى که سوفسطاییان به آن دامن مىزدند معرفت یقینى را اثبات نمود. وى به عالمى جداى از عالم محسوس، به نام «عالم مُثُل» قایل شد و آن عالم را متعلّق معرفت یقینى دانست. نزد افلاطون، محسوسات، متعلّق معرفت نیستند، بلکه تنها ظن و گمان به آنها تعلق مىگیرد. در نظر او، ادارک حسى، معرفت واقعى نیست؛ چراکه در معرفت حقیقى، دو شرط باید احراز شود: یکى خطاناپذیرى و دیگر اینکه معرفت باید درباره هستىهاى واقعى باشد. ادراک حسى هیچیک از این دو شرط را ندارد.
او در رساله «تئتتوس»، ابتدا به ردّ نظریههاى نادرست، از جمله نظر پروتاگوراس مىپردازد و سپس در رساله «جمهورى» معرفت واقعىرابااستعارهخط تبیین مىنماید.
وى با بیان دو خصیصه اصلى معرفت، هر حالتى از ذهن را که واجد این دو صفت نباشد معرفت حقیقى نمىداند. در «تئتتوس» ثابت مىکند که نه ادراک حسى داراى این هر دو نشانه است و نه عقیده درست. پس هیچیک را نمىتوان با معرفت حقیقى مساوى گرفت. افلاطون از پروتاگوراس اعتقاد به نسبیت ادراک حسى را مىپذیرد، لیکن نسبیت عام و کلى را رد مىکند. معرفت، یعنى شناخت مطلق و خطاناپذیر، حاصلشدنى است، اما همان ادراک حسى نیست. در نظر او، متعلّق معرفت حقیقى باید ثابت و پایدار و قابل آن باشد که با تعریف واضح و علمى درک شود.1
بدینترتیب، او کلیات را که در عالم مُثُل داراى وجود حقیقى، مستقل، مطلق و ثابت هستند، ما به ازاى معرفت مىداند. ارسطو با پذیرش نظریه قوه و فعل و یا ماده و صورت، ضمن اینکه اصل تغییر و تحول را پذیرفت، لیکن هر تغییرى را ملازم با نوعى ثبات تلقّى کرد و این عنصر ثابت را پایه و اساس معرفت دانست.
برخلاف افلاطون که مستقیما عقل را از صورتهاى معقول مفارق بهرهمند مىداند، ارسطو، به وجود عقل فعال قایل مىشود که قادر است امر معقول را طى عمل تجرید از محسوسات استخراج نماید. هرچند این نظر ارسطو مورد تفسیرهاى متفاوتى مبنى بر مفارق بودن یا نبودن عقل فعال قرار گرفت، ولى پذیرش این عقل فعال در نظام معرفتشناسى او بسیار کارآمد بود.
توماس آکوئیناس که مشربى ارسطویى دارد، در معرفتشناسىاش نیز بسیار از او متأثر است. ابنسینا نیز در شکلگیرى نظام فکرى توماس، بسیار مؤثر بوده است. توماس تا حدّ بسیارى در تأثیرش از ارسطو هم، مدیون ابنسیناست.
مقاله حاضر جداى از اهمیتى که به لحاظ طرح مباحث معرفتشناسى دارد، از دو وجه دیگر نیز مهم و ضرورى مىنماید: نخست اینکه بر نظام فکرى فیلسوفى متمرکز است که فراوان تحت تأثیر عقاید دینى خویش است و از اینرو، نتایج حاصل از نوشتار حاصل تلفیق این دو منبع معرفتى (عقل و وحى) در اندیشه اوست. دوم اینکه در این مقاله برخلاف بسیارى دیگر، به طور خاص نقش خداوند را در یک نظام معرفتى بررسى مىنماید.
درباره معرفتشناسى توماس و نیز پرداختن به دیدگاه او در مورد خداوند در آثار بسیارى دیده مىشود، از جمله:
1. مفهوم خدا از نظر توماس آکوئیناس براساس کتاب جامع علم کلام؛2
2. نقش عقل در شناخت خدا از دیدگاه ابنسینا و توماس آکوئیناس؛3
3. الهیات فلسفى توماس آکوئیناس؛4
4. «ایمان از دیدگاه توماس آکوئیناس».5
لیکن چنین به نظر مىرسد که اثرى که به طور مستقل به معرفتشناسى توماس بپردازد وجود ندارد، بخصوص که مقاله حاضر در نظر دارد جایگاه خداوند را نیز در این نظام معرفتى مطرح سازد.
نوشتار حاضر در دو بخش کلى ارائه مىشود. در بخش نخست ـ که بخش اصلى نوشتار است ـ الگویى از نظریه شناخت توماس ارائه مىگردد و به این سؤالات پاسخ داده مىشود:
ـ آیا توماس آمپریست است یا راسیونالیست؟
ـ آیا او به مفاهیم فطرى قایل است؟
ـ روند شناخت نزد او چگونه است؟
ـ نقش ایمان در امر شناخت چگونه است؟
ـ نسبت میان عقل و فهم در مسئله شناخت چیست؟
در بخش دوم، به جایگاه خداوند در این الگوى معرفتى پرداخته مىشود.
1. توماس آکوئیناس و نظریه شناخت
1ـ1. استواربودن اساس و بنیانشناخت بر تجربه حسى
دو نوع ادراک طبیعى وجود دارد: ادراک حسى و ادراک عقلانى.
ادراک حسى، علم یا آگاهى است که از موضوعات مادى فردى از طریق تماس حسى با آنها داریم. البته باید دانست هرگونه تصدیقى درباره این موضوعات، متعلق به عقل است نه حواس. ادراک عقلانى مثل فهم ما از اوّلیات و یا تصورات کلى و معقولى است که از صورتهاى خیالى انتزاع مىشود. توماس تأکید دارد که منطقا و نوعا ادارک حسّى بر ادراک عقلانى مقدّم است و حتى تجارب حسى، شرط لازم معرفت ما به خداوند و حتى نفس ما مىباشد. توماس مانند ارسطو و برخلاف افلاطون، مفاهیم فطرى را نمىپذیرد. در نظر او، ذهن انسان، همچون لوح نانوشتهاى است کاملاً سفید بدون آنکه چیزى بر آن حک شده باشد و اولین نقوشى که بر این لوح نقش مىبندند به واسطه حواس است. نزد او، آدمى، با کمک حواس، ابتدائا به اشیاى فیزیکى و جزئى، معرفت تجربى حاصل مىکند و سپس این علوم تجربى، سکوى پرش انسان به معرف خیالى و عقلانى مىشود.
بدینترتیب، اگرچه توماس مفاهیم فطرى را نمىپذیرد، ولى معرفت انسان را نیز فقط به ادراک حسى محدود نمىکند. او مانند ارسطو بر این باور بود که ذهن انسان، مفاهیم را به طور بالقوّه دارد؛ یعنى ذهن آدمى قوّه کسب و انتزاع مفاهیم را داراست. پروسه شناخت اگرچه با صورتهاى حسى و سپس خیالى آغاز مىشود، ولى اینها صرفا مواد شناخت هستند و براى تعقّل سزاوار است به کارکرد عقل فعال توجه شود. عقل فعال به تجرید و انتزاع صور معقول از امر محسوس و خیالى مىپردازد. البته فعل عقل فعال به جداکردن کلى از جزئى محدود نمىگردد؛ فعالیت آن تنها جنبه جدا کردن و انتزاع ندارد، بلکه علاوه بر آن موجد امر معقول هم هست.6
بدینترتیب، خلاصه الگوى شناخت تومیستى از این قرار است: ابتدا از طریق حواس ظاهرى با عالم خارج ارتباط برقرار مىنماییم که دریافتهایى حاصل مىشود. این دریافتها به حسّ مشترک منتقل مىشود و یا در سایر قواى باطنى، بایگانى مىگردد. این صورتها در دستگاه معرفتى انسان صعود نموده، به عقل منفعل مىرسند و سپس تحت عملکرد عقل فعال قرار مىگیرند. عقل فعال عمل تجرید و انتزاع را بر آنها اعمال نموده و بدینترتیب، صورت کلّى معقول تشکیل مىشود. توماس از آنرو که مثل ارسطو، موضوع علم را کلّى مىداند، در نظر او، محسوسات، ظنّى هستند و کلیاتْ موضوع علم قرار مىگیرند.
همچنین توماس به اصول اولیه و بدیهى (معقولات) در شناخت معتقد است. این اصول نخستین ادراکهایى هستند ک عقل در تماس با محسوس به دست مىآورد. وقتى مىگوییم این اصول از قبل در عقل وجود دارند، منظور این نیست که عقل، آنها را مستقل از تأثیر اشیا بر نفس ما به دست مىآورد، بلکه تنها بدین معناست که آنها نخستین معقولاتى هستند که عقل ما بلاواسطه بر مبناى تجربه امر محسوس درک مىکند.7
توماس هرچند اصول معقولات اولیه را مىپذیرد، ولى در تشکیل آنها، باز هم محسوسات را دخالت مىدهد. از اینرو، سزاوار است که گفته شود: هرگونه شاختى و هر گزاره معرفتى در نظام تومیستى بر مبناى تأثیر از محسوسات استوار است.
اشکالى که اینجا مطرح مىشود این است که اگر پایه و اساس تمام شناختها بر صورتهاى حسى استوار است، پس در مواردى که صورتهاى حسى نداریم، مسئله شناخت چگونه است؟! به عبارت بهتر، در امور غیرمادى و ماوراى طبیعى که محسوس و مخیّل نیستند آیا نمىتوان به شناخت رسید؟! و اگر نتوانیم از شناخت اشیاى حسى فراتر رویم، الهیات عقلانى که خود توماس، بسط و گسترش مىدهد بىاعتبار خواهد شد!
براى پاسخ به این اشکال باید به نظر او در مورد «عقل بما هو عقل»، دقت کنیم. حواس بالضروره براى نوع خاصى از اشیا تعیین شدهاند، اما عقل که غیرمادى است، قوّه درک و فهم وجود است. عقل بما هو عقل متوجه کلّ وجود است؛ متعلق عقل، معقول است؛ هیچ چیزى معقول نیست، مگر تا آنجا که بالفعل است؛ یعنى سهمى از وجود دارد. اگر عقل آدمى را دقیقا در مقام عقل لحاظ کنیم، باید بپذیریم که نخستین متعلّق آن وجود است.8
به عبارت دیگر، عقل انسان اگرچه در روند شناخت ناگزیر باید از موجودات مادى آغاز کند ولى مىتواند فراتر از حس رود و به ذاتهاى مادى محدود نباشد.
نیروى فعال عقل، انسان را قادر مىسازد که موجودات غیرمادى را در نسبت با موجودات محسوس دریابد.
«شناخت محسوس نه علّت تام و کامل شناخت عقلانى ما، بلکه بیشتر علّت مادى شناخت عقلانى است؛ صورت خیالى عملاً به واسطه عقل فعال و از راه فعل انتزاعى آن معقول مىشود. پس از آنجا که شناخت حسى علّت کلى شناخت عقلانى نیست، اگر دامنه شناخت عقلانى بیش از شناخت محسوس بسط یابد حیرت آور نیست.»9
گفتیم نزد افلاطون انسان داراى شناخت فطرى از اشیاست و همانگونه که در رساله «منون» دیده مىشود، اشخاص با دیالکتیک مىتوانند حقیقت را بیابند و از اینرو، در معرفتشناسى توماس، تجربه حسى، بنیان تمام مفاهیم حتى انتزاعىترین آنهاست. معرفت انسان به خویشتن خویش نیز به واسطه تأمّل باطنى نیست؛ یعنى در نظر او، انسان به واسطه یک شهود درونى به وجود خویش علم ندارد، بلکه به واسطه افعال تجربىاش، به وجود خود، آگاهى مىیابد. به عبارت دیگر، هرگاه انسان به معرفتى حسى دست مىیابد، موضوعى عینى را درک مىکند و سپس به عمل خود و پس از آن، به ذات خود، آگاهى پیدا مىکند؛ یعنى با شناخت دیگران است که انسان مىفهمد نفس دارد و زنده است.
متعلق ادراک از آنرو که فردى مادى است، محسوس است؛ ولى به دلیل آنکه آن شىء، بالفعل موجود است، معقول است؛ یعنى جنبه وجودى هر شىء، فردى است که آن را معقول مىسازد. از اینجا به اهمیت «وجود» در فلسفه توماس واقف مىشویم. توماس که در تأثیرش از ابنسینا، هیچ جاى تردیدى نیست، در بحث وجود و ماهیت به طرز چشمگیرى از آراء او اثر مىپذیرد.
نزد توماس، هر موجودى مرکب از وجود و ماهیت است. ماهیت و وجود، جنبههاى متمایز هستىشناختى جواهرى هستند که بالفعل موجودند. در نظر او، وجود، چیزى است که به واسطه آن یک جوهر به عنوان یک موجود واقعى مشخص مىگردد. متعلّق شناخت از آن لحاظ که بالفعل موجود است، معقول است. بدینترتیب، مفهوم معقولیت با مفهوم وجود و نیز صورت و فعلیت رابطه تنگاتنگى دارد. او عقیده داشت: اندیشه علمى ـ فلسفى و تجربى از آثار خود ارسطو قابل حصول است. به عبارتى، توماس در دیدگاههاى علمى و تجربىاش ارسطو را مرجع خود مىداند و از او الهام مىگیرد.
شارحان و مفسّران توماس گاهى معرفت حسى را معرفتى مستقیم و بىواسطه مىدانند و در مقابل معرفت عقلانى را معرفتى باواسطه و غیرمستقیم. در این صورت، منظور این است که مفاهیم معقولى که در شناخت عقلانى عاید شخص مىگردد مستقیما از خارج اخذ نگردیده است، بلکه از طریق تجرید دادههاى حسى و خیالى انجام مىشود و چون حس و خیال، واسطه در این نوع شناخت هستند، معرفت عقلانى، باواسطه است. در حالى که در شناخت حسى عمل تجرید انجام نمىشود. البته جاى شگفتى نیست اگر گاهى معرفت عقلانى را در مقابل معرفت حسى معرفت مستقیم و بلاواسطه بدانند؛ چراکه در این صورت، مراد آنها این است که در شناخت عقلانى، خود مفهوم معقول است که مستقیما ادراک مىشود، حال آنکه در امور جزئى و محسوس، خود این امور متعلّق ادراک قرار نمىگیرند، بلکه مفهوم آنها مورد شناسایى واقع مىشود. با توجه به اینکه توماس، شناخت حسى و تجربى را بنیان و اساس تمامى شناختها مىداند، به نظر مىرسد که این اندیشه او را به سمت متفکران آمپریستى متمایل نماید، ولى حقیقت امر این است که نظریه تومیستى معرفت، نظریهاى واقعگرایانه است؛ چراکه شناخت با اشیاى مادى آغاز مىشود، ولى انسان مىتواند برخى مفاهیم عقلانى و احکام مربوط به موجودات غیرمادى همچون نفوس، فرشتگان و خدا، تشکیل دهد، در نظر او، انسان با نفى برخى جنبههاى اجسام و استفاده از تمثیل، این کار را انجام مىدهد.
او هرچند شروع شناخت را تجربه مىداند و این او را به آمپریسم سوق مىدهد، ولى موضع کلى او در مقابل معرفت، موضعى راسیونالیستى است. او در باب کلیات، نظرى متعادل اتخاذ نموده است؛ نه مانند افلاطون، آنها را امورى عینى و خارجى که وجود مستقلى داشته باشند مىداند و نه همچون نومینالیستها آنها را صرفا اسم و امرى ذهنى مىداند. او در این میان، موضعى حد وسط اتخاذ نموده، آنها را مفاهیمى قابل تعقل مىداند که بنیادى از موجودات واقعى دارند. او با این نظریه خود، در عین اینکه جنبه واقعیت داشتن کلیات را مطرود نمىنماید، از پذیرش وجود مستقل خارجى براى آنها، ابا مىورزد.
2ـ1. نقش عقل فعال در مسئله شناخت
توماس برخلاف ابنسینا و ابنرشد به تعدد عقل فعال قایل است نه وحدت آن. او در جامع علم کلام ضمن صراحت به این مطلب، بهاعتراضات و ایرادات آن پاسخ مىدهد.10
به علاوه، او عقل فعال را نیرویى ماوراى طبیعى که مفارق از انسان و متعلق به عالم الوهیت باشد نمىداند. او حتى در این سخن خود به ارسطو استناد مىکند. وى در مقابل ابنرشدیان استدلال مىکند که عقل، جوهرى الوهى و مفارق از نفوس آدمیان نیست، بلکه اولاً، در درون انسان است و ثانیا، به تعداد افراد انسانها متعدد است. از جمله دلایل او بر این مطلب، کارکرد اراده در انسان است. او معتقد است که اگر عقل فعال در انسانها واحد بود، کارکرد آن از اختیار فرد خارج بود، در حالى که ما بالوجدان مىیابیم که قادر به انجام و ترک فعالیت عقلانى از روى اراده هستیم. در نظر توماس، همانگونه که نمىتوان قوّه بینایى واحدى به انسانها نسبت داد، عقل فعال نیز در آنها نمىتواند واحد باشد. از این مثال توماس، روشن مىشود که نزد او، عقل فعال در انسانها، همان قوّه مفکّره است. او در جامع کلام، عقل فعال را نیرویى در نفس انسانها دانسته و این سخن را به ارسطو نیز استناد مىدهد.11
او در ادامه، از تشبیه ارسطو نیز به سود خود استفاده نموده و آن را وجهى براى درونى بودن عقل فعال مىداند. ارسطو عقل فعال را به نور تشبیه مىنماید و توماس چنین تفسیر مىکند: همانگونه که نور از فضا دریافت مىشود، عقل فعال در ما انسانها نیز نیرویى است که از خداوند اخذ مىشود. وى عقلى را که مفارق و جداى از آدمیان باشد، طبق آموزههاى دینى، خداوند مىداند.12
بدینترتیب، نگاه تومیستى با نگاه سینوى نسبت به عقل فعال متفاوت است. ابنسینا عقل فعال را جوهرى واحد، الوهى و مفارق از انسانها و عالم ماده، تفسیر مىکند که دریافتهاى عقلانى انسان به واسطه اتصال قوّه مفکّره او با این عقل فعال حاصل مىشود، ولى نزد توماس، عقل فعال همان قوّه مفکّره و امرى درونى و مختصّ به هر انسانى است. او در جامع علم کلام ابتدا به بیان اعتراضات و ایراداتى در زمینه اینکه عقل فعال، قوّهاى درونى باشد مىپردازد و سپس خود به صراحت، عقل فعال را قوّهاى درونى و نه مفارق معرفى مىنماید و البته در ادامه، به اشکالات و اعتراضات مطروحشده پاسخ مىدهد.13
توماس علیه وحدت عقل منفعل نیز استدلال مىکند. او معتقد است: عقل منفعل نمىتواند در همه آدمیان واحد باشد؛ چراکه نفسْ صورت بدن است و یک اصل نمىتواند صورت براى جوهرهاى کثیره باشد. به علاوه، اگر عقل منفعل، مفارق و سرمدى بود، مىبایست از ازل پذیرنده و حاوى همه معقولات باشد و در نتیجه، هر شخصى الزاما به همهمعارفواقفشود.14 او در جامععلمکلام،عقلمنفعل را نیز مانند عقل فعال، قوّهاى درون نفس مىداند.15
3ـ1. تقابل عقل و ایمان در امر شناخت
درک بهتر نقش عقل و ایمان در امر شناخت از رهگذر تبیین ارتباط کلام و فلسفه حاصل مىشود. کلام نزد توماس به دو معناست: کلام وحیانى که مستقیما از محتواى کتاب مقدس سرچشمه مىگیرد و کلام طبیعى یا فلسفى که عقل انسان با نور طبیعى خود آن را مىسازد. توماس در کلام طبیعى به عقل، نقش سازماندهنده و تبیینکننده مفاهیم ایمانى مىدهد. بنابراین، کلام عقلى توماس با براهین عقلى سخن مىگوید. در این کلام، ایمان است که طرح و نقشه و مبدأ و غایت را مىدهد، اما توضیح محتوا و طریق رسیدن به غایت را عقل و فلسفه بیان مىکند. در کلام طبیعى، تمام موضوعات فلسفى مورد بحث قرار نمىگیرد. نقطه شروع بحث در کلام، خداوند است. بدینترتیب، کلام طبیعى از جایى شروع مىکند که به اعتقاد توماس، انتهاى راه فلسفه است؛ یعنى بحث خداشناسى.
مىتوان گفت: کلام طبیعى توماس، فلسفهاى دینى است که به شناخت خداوند به عنوان طریق کسب غایت نهایى نظر دارد.
توماس، نوعى سنتز جدید میان فلسفه و الهیات، به دست آورد که نتیجه آن، نگارش دو کتاب جامع بود: جامع علم کلام؛16 جامع در ردّ منکران17.
البته این تلفیق و هماوردى میان فلسفه و کلام را نباید به معناى یکى انگاشتن آنها دانست، بلکه تفاوت و تمایز عمیقى میان این دو ملحوظ است تا آنجا که توماس این تفاوت را به تفاوت در دو غایت وجود انسان برمىگرداند. او با تعریف دو غایت طبیعى و فراطبیعى براى آدمى، فیلسوف را عهدهدار تبیین و بررسى نخستین غایت مىداند و دومین آن را بر دوش ایمان الهى مىگذارد. از رهگذر تفاوت میان فلسفه و کلام، تفاوت میان عقل و ایمان نیز آشکار مىشود.
فلسفه تنها بر نور طبیعى عقل استوار است و اصولى که فیلسوف به کار مىبرد اصولى است که به مدد عقل و استدلال به آنها رسیده است، ولى ایمان به حقایق و واقعیاتى را مکشوف مىنماید که چه بسا در حوزه فهم و درک انسان قرار نگیرد و عقل آدمى از تبیین آن ناتوان باشد.
طبق نظر توماس، عقل بشر حوزه گستردهاى دارد که در آن حوزه مىتواند به طور مستقل در کسب معرفت، فعال باشد؛ زیرا حتى هستى و ویژگىهاى خدا و وجود یک روح جاودان و بسیارى از بینشهاى اخلاقى، حقایقى طبیعى هستند که بشر، صرفا به وسیله عقل و بدون وحى مىتواند آنها را اثبات کند.
ایمان به معناى دقیق کلمه براى پذیرش حقایق متعالىتر وحیانى، ضرورى است. این حقایق شامل اسرار تثلیث یا تجرد خدا در مسیح ناصرى و هبوط و نجات بشر و جهان مىباشند؛ فراسوى عقل بشرند؛ نمىتوان آنها را عقلاً اثبات کرد و ماوراى عقلند.18
بدینترتیب در نظر او، حوزه عقل و ایمان، دو حوزه جدا و مستقل از یکدیگرند. مسائلى که مربوط به حوزه ایمان است، مربوط به طورى وراى طور عقل است؛ یعنى مسائل حوزه ایمان را نمىتوان عقلاً اثبات و مستدل نمود، ولى البته این الزاما بدان معنا نیست (هرچند گاهى نیز بدین معناست) که مسائل حوزه ایمان، مسائلى متناقض و ضدعقل باشند، بلکه مسائلى فراسوى عقلند. نزد توماس، عقل و ایمان و در نتیجه، فلسفه و الهیات (کلام وحیانى) اگرچه متمایزند، ولى متعارض نیستند. آنها مربوط به دو قلمرو هستند و از آنرو که یکى در خدمت دیگرى است (فلسفه در خدمت دین است)، ناسازگارى و تعارض میان آنها منتفى مىشود.
با عنایت به آنچه گذشت، اکنون واضح است که در نزد توماس، در صورتى که عقل مؤید ایمان باشد بسیار مطلوب است، ولى اگر گزارههاى عقلانى در مخالفت با پیام وحیانى باشند، از آنرو کهاو عقل را به خدمت ایمان گمارده است، پرواضح است که ایمان را بر عقل، ترجیح مىدهد.
این خصوصیت نه تنها در توماس، بلکه ویژگى غالب متفکران مسیحى است؛ چراکه نزد آنان برخى از آموزههاى ایمانى، مفاهیمى متناقض هستند و ایمان تنها با قبول این مفاهیم پارادوکسیکال شکل مىگیرد. قبول واحدى که در عین وحدت، سهگانه است، از اولین متعلقات ایمان است. بدینترتیب، عقل تنها زمانى که به تفسیر و شرح گزارههاى دینى مىپردازد قابل اعتنا و حجت است، ولى مواردى نیز وجود دارد که حکم ایمانى در تعارض جدى با عقل قرار مىگیرد. در اینگونه موارد باید به نفع ایمان، تناقض صریح را پذیرفت.
توماس عقیده داشت که به لحاظ نظرى، فیلسوف ممکن است بدون توسل به وحى، نظام مابعدالطبیعه صادقى را طرح و تدوین کند. چنین نظامى بالضروره، ناقص و نارسا خواهد بود؛ زیرا اهل مابعدالطبیعه، در وهله نخست با خدایى که بنیاد همه حقیقتهاست سروکار دارند، ولى نمىتوانند با پژوهش صرفا عقلانى به شناخت کامل او نایل شوند. فیلسوف صرف درباره غایت فراطبیعى آدمى و وسایل نیل به آن غایت چیزى نمىتواند بگوید و چون این امور براى رستگارى انسان موردنیاز است، عدم کفایت شناخت فلسفى امر آشکارى است. البته نقص و ناتمامى، ضرورتا به معناى نادرستى نیست.19
عقل به عنوان عطیهاى الهى در بسیارى از موارد در تفهیم گزارهها و مفاهیم ایمانى نقش مهمى بر عهده دارد. در حقیقت، عقلى که در سنت فلسفى، سازمان یافته باشد، با اعطاى روش صحیح و نظاممند ما را در فهم گزارههاى وحیانى یارى مىنماید، چنانکه توماس در کتاب جامع علم کلام با تکیه بر مفاهیم و براهین عقلى، به تفهیم آموزههاى مسیحى مىپردازد. در این کتاب، اگرچه ایمان مسیحى، مفروض گرفته مىشود، ولى همچنان با براهین عقلى مواجه هستیم و توماس در تفسیر خدا با مفاهیم مأخود از فلسفه یونانى (خدا به مثابه هستى اعلا، هستى بالذات، بزرگترین حقیقت و خیر برین) کاملاً موافق است.20 کتاب جامع علیه منکران او نیز که براى تعلیم روش مباحثه با مخالفان مسیحیت اعم از مسلمانان و یهودیان تألیف شده است، بر پایه اصول عقل طبیعى استوار است و سخنان کتاب مقدس در بهترین حالت آن، تنها در تأیید سخن عقل کاربرد دارد. توماس در مقدّمه آن چنین مىگوید: نمىتوان براساس عهد قدیم یا عهد جدید در باب خدا، خلقت و حیات اخلاقى بحث کرد. بنابراین، لازم است که به عقل طبیعى متوسل شویم که همگان ناگزیر به پذیرش آن هستند.21
بدینترتیب، توماس با دو نظام معرفتى مواجه بود؛ در یک طرف، کلام مسیحى و در طرف دیگر، تفسیر فلسفى از عالم قرار داشت. برخورد توماس با این دو نظام، جداکردن آنها از یکدیگر بود. نزد او، اساس کلام بر ایمان و اساس فلسفه بر علم یا عقل طبیعى انسان استوار است. منظور توماس از علم، در اینجا علم به معناى ارسطویى است؛ یعنى علمى که موضوعش کلى است و حقایق را با استدلال و براهین عقلى کشف مىنماید. ایمان و عقل، هر دو یقینآور هستند و در آنها نوعى حکم نهفته است، ولى موضوع ایمان به روشنى موضوع علم نیست. عالم به نوعى موضوع علم خود را رؤیت مىکند، ولى در ایمان چون رؤیت موضوع به اندازه علم نیست، موضوع آن فهم انسان را به اندازهاى تحریک نمىکند که به عنوان حقیقت پذیرفته شود. پذیرش موضوع ایمان با فعل اراده است.22
توماس از طرفى، هیچ یقینى را به اندازه یقین ناشى از ایمان حجت نمىداند، به نحوى که اگر میان حکمى عقلى و ایمانى، تعارض حاصل شود، او به حمایت از ایمان، عقل را تابع مىگرداند؛ ولى از طرفى دیگر، وضوح موضوعات حوزه علم را بسیار بیشتر از وضوحى مىداند که در موضوعات ایمانى است! به عبارتى، اگرچه گزارههاى ایمانى از وضوح کمترى نسبت به گزارههاى علمى و عقلانى برخوردارند، ولى درجه یقینى که به آنها تعلق مىگیرد به مراتب بالاتر است!
این مطلب در توماس، حاکى از درجه اعتبارى است که وى به وحى و ایمان اختصاص مىدهد و عقل را خادم آن مىداند. بدین نحو، توماس با روش فلسفى ـ کلامى خود، به تبیین حوزه عقل و ایمان مىپردازد و جایگاه عقل بشرى و علوم حاصل از آن را در رسیدن به حق و حقیقت تشریح مىنماید.
4ـ1. تأثیر پرهیزگارى در مسئله شناخت
در مقالهاى که پیرامون تأثیر تقوا در معرفت از نظر توماس آکوئیناس به نگارش درآمده است با استناد به جملاتى از جامع علم کلام، به تأثیر مثبت و کارآمد پرهیزگارى در روند شناخت اشاره مىشود. در این مقاله چنین آمده است که تقوا و فضایل اخلاقى نقش کلیدى در روند شناخت دارا هستند تا آنجا که نویسنده، یکى شدن و سنخیت یافتن با حقایق علوى و ملکوتى و در نتیجه، نیل به معرفت را نتیجه این پرهیزگارى دانسته و از این امر به طور اعمّ در همه معرفتها و به طور اخص در معرفت به خداوند استفاده مىکند.23
5ـ1. تفاوت میان عقل و فهم
تفاوت میان عقل و فهم در فلسفه کانت به وضوح مطرح مىشود. او از دو قوّه عاقله و فاهمه نام مىبرد و تصوراتى را به هریک نسبت مىدهد. توماس نیز در فلسفهاش اگرچه تا حدى عقل را از فهم تفکیک مىنماید، ولى از توضیحاتى که اضافه مىکند اینگونه برداشت مىشود که او تمایزى واقعى میان عقل و فهم یا به عبارتى، تعقل و استدلال قایل نیست. تعقل از مفاهیم نخستینى که فهم حاصل آورده است آغاز مىشود. این مفاهیم همانها هستند که به اصول اولیه تعقل (اصول اولیه معقولات) نامگذارى مىشوند. او در جامع الهیات خود مىگوید: اگرچه آگوستین میان عقل و فهم تفاوت مىگذارد، ولى در نظر من، تمایز مشخصى میان این دو برقرار نیست.24
ژیلسون در بیان این رابطه چنین مىآورد: استدلال با تعقل همان رابطه را دارد که حرکت با آرامش یا اکتساب یا تملک دارد؛ بنابراین، نسبت میان این اصطلاحات، نسبت میان غیرکامل و کامل است. همانگونه که حرکت از سکون آغاز مىشود و بدان پایان مىیابد، در مورد شناخت انسان هم همین امر صادق است. اقامه برهان از حدهاى آغازین که مورد ادراک عقل است منشعب مىگردد: اینها اصول اولیه هستند و حدّ نهایى آن نیز متأثر از اصول اولیهاى است که برهان و نتایج تحقیق برهانى بدانها بازمىگردند؛ بنابراین، تعقّل، مبدأ و نهایت اقامه برهان است. بنابراین، بدیهى است که در وجود انسان قوّه واحدى است که به نامهاى عقل و فهم نامیده مىشود.25
6.1. برترى عقل نسبت به اراده
در مورد اشیاى جسمانى که مىتوانیم به شناخت مستقیم آنها بپردازیم، قطعا عقل شریفتر از اراده است. کاپلستون در این خصوص چنین نظر دارد: از آنرو که عقل، موضوع را از راه تفکر به دست مىآورد، آن را فىنفسه از راه همگونسازى ذهنى داراست، در حالى که اراده به شىء به عنوان چیزى خارجى گرایش دارد و واضح است که واجد تمامیت شىء در خود بودن، از گرایش به آن به عنوان چیزى خارج از خود بهتر است. بنابراین، شناخت اشیاى جسمانى از میل و اراده نسبت به آنها بهتر و شریفتر است؛ زیرا ما به وسیله شناخت، صورتهاى این اشیا را دارا هستیم و وجود این صورتها در نفس ناطقه از وجودشان در اشیاى جسمانى شریفتر است. اما در مورد خداوند که شناخت ما از او قیاسى و ناقص است، خدا را غیرمستقیم مىشناسیم، ولى اراده مستقیما به خداوند گرایش دارد. بنابراین، عشق به خداوند از شناخت او بهتر است.26
2. نقش خدا در معرفتشناسى توماس
1ـ2. خداوند به مثابه هسته مرکزى عنصر ایمان
توماس فیلسوفى مسیحى و مؤمن به خداوند بود. او در دفاع از حوزه ایمان، بسیار قاطع و جدى بود و فلسفه و عقل بشرى را نیز در این راه به استخدام گرفت و بدین ترتیب، به دو نظام معرفتى قایل شد: نظام فلسفى که مبتنى بر عقل بشرى است و نظام الهى که مبتنى بر ایمان است. بدینترتیب، نقش مهم و اساسى ایمان در معرفتشناسى توماس، واضح مىگردد؛ چراکه او نظام برگرفته از ایمان را نوعى نظام معرفتى مىداند و از آنرو که متعلق ایمان خداوند است، نقش کلیدى و سرنوشتساز خداوند در این نظام آشکار مىشود. البته لازم به تذکر است که عقیده به توحید و در عین حال، پذیرش تثلیث، هر دو از جانب او مطرح مىشود و او به نحوى از پذیرش هر دوى آنها ابا ندارد؛ چراکه این حوزه را حوزه ایمان و تسلیم مىداند نه حوزه چون و چرا و تردید!
بدینترتیب، بخش آغازین جامع کلام با 12 فصل طولانى در باب خداى واحد، حیات، معرفت و اراده او آغاز مىشود و سپس با 16 فصل در مورد خداى سهگانه ادامه مىیابد! ولى این دوگانگى، به اصل مطلب (اعتقاد به وجود خداوند) ضررى نمىرساند. بدینترتیب، اعتقاد به وجود پروردگار خالق در سنت مسیحى که توماس بدان وابسته بود، نقش چشمگیرى در تشیکل منظرهاى متفاوت معرفتى در فلسفه او دارد. نیز اینکه این پروردگار، واحد یا یک جوهر در سه شخص یا سه جوهر در یک شخص باشد، از فروعات این مطلب است که اگرچه در جاى خود بسیار مهم و قابل توجه است، در این نوشتار تأثیرى ندارد.
2ـ2. خداوند به مثابه متعلّق شناخت
خداوند به عنوان متعلّق شناخت نیز در نظامهاى فلسفى و کلامى مطرح مىشود. برخى به شناخت سلبى از او قایلند؛ بدین نحو که خداوند موضوع هیچ گزارهاى واقع نمىشود. نه صفات کمال را مىتوان به او نسبت داد و نه او را از صفات نقص مبرّا دانست و به عبارتى، از او هیچ نمىتوان گفت و حتى او را به بودن نیز نمىتوان متّصف کرد. این نوع شناخت که سابقه آن به نوافلاطونیان مىرسد. در نهایت، به شناختى تمثیلى و رمزى از خداوند مىرسد و زبان چند معنایى و رمزى را در مسائل خداشناسى به کار مىگیرد. برخى که زبان رمزى و تمثیلى را نمىپذیرند، در او به شیوه اشتراک لفظى سخن مىگویند. از این گروه مىتوان ابنرشد و موسىبن میمون را نام برد.27
قول به اشتراک معنوى، نظرى دیگر است که افلاطون نخستین بار آن را به کار مىگیرد. نزد او، موجودات محسوس، شبیه و روگرفتى از مُثُل هستند با این تفاوت که مُثُل، مطلق، ثابت و کامل است، ولى موجودات محسوس، مقید، متغیر و ناقص. پس اینها همانند، با لحاظ قیدوتغیّر و نقص.
محذور این قول بنا به نظر توماس، چنین است که ملازم با وحدت وجود است و او از قول به وحدت وجود اکراه دارد. وى زبان تمثیلى، رمزى و چندمعنایى را نیز در شناخت خداوند کارساز نمىدانست و در مورد خداوند، زبان تکمعنایى را مىپذیرفت. بدینترتیب، او در شناخت خداوند نه طریق اشتراک لفظى و نه اشتراک معنوى و نه سلب صرف را مىپذیرد.28 او قایل به نوعى شناخت در باب خداوند شد که به آن، شناخت از طریق تشابه گویند. در نظام فلسفى او، خدا اولین موضوع معرفت انسان نیست. توضیح اینکه چون توماس در مورد معرفت به موجودات غیرمادى، معرفت آنها را از طریق موجودات مادى تبیین مىکند و با توجه به اینکه خداوند وجودى غیرمادى است، بنابراین، خدا اولین موضوع معرفت انسان نیست.
توماس مىپذیرفت که مىتوان به معرفتى از خداوند دست یافت.29 نامتناهى بودن موضوع، یعنى خداوند، به این معناست که ذهن متناهى آدمى از خداوند هیچ تصور تام و کاملى نمىتواند به دست آورد، ولى مقصود این نیست که مفهوم ناقص و غیرتام نیز به دست نمىآورد.30 علم به اینکه خدا مىفهمد، علم به امرى ایجابى در مورد خداوند است، ولى درک اینکه این فهم الهى فىنفسه چیست فراتر از درک ماست.
ما از موجود لایتناهى، جز شناخت عقلانى محدود و تشبیهى نمىتوانیم داشته باشیم؛ دقیقا به این دلیل که خودمان متناهى هستیم، اما شناخت محدود و ناقص به هیچ وجه عین عدم شناخت نیست.
او به صراحت اعلام مىنماید که خداوند هستى محض است و ذات یا ماهیتى ندارد؛ بدین معنا که ذات او چیزى غیر از هستىاش نیست و سپس از این مطلب نتیجه مىگیرد که او تحت جنسى قرار ندارد؛ چراکه اگر ذیل جنسى قرار داشت مىبایست علاوه بر وجود، ماهیتى نیز داشته باشد. او در این کلام خود به متافیزیک ابنسینا ارجاع مىدهد.31 او سپس، از اینکه خداوند هستى محض است و ماهیت ندارد نتیجهگیرى مىنماید که این مستلزم فقدان فضایل و کمالات در او نیست و بعکس، او واجد همه کمالات انواع است و با استناد به ارسطو و ابنرشد، او را کمال مطلق مىنامد.
توماس در بحث اثبات خداوند، به اقامه ادلّه پنجگانه مىپردازد. البته این ادلّه ابتکار شخص او نیست، بلکه استناد به این براهین در فلاسفه مسبوق بر توماس نیز مشهود است، لکن توماس این براهین را در جهت اثبات خداى مسیحى سوق مىدهد و البته در نظر او، هرچند این ادلّه به معرفت ما نسبت به خداوند مىافزایند، ولى هیچیک قادر به شناساندن ذات خداوندى نیست. توماس در نهایت، به شناخت از طریق تشابه (آنالوژى) معتقد مىشود. او تشابه را به «تشابه در نسبت» و «تشابه در تناسب» تقسیم مىکند.32
در توضیح تشابه مىتوان با استفاده از مثالى که خود توماس به کار مىبرد چنین گفت: وقتى صفتى به این نحو بر دو موجود مختلف حمل مىشود بدین معناست که با توجه به نسبتى که آنها با چیز سومى دارند یا براساس نسبتى که یکى با دیگرى دارد، محمول واقع مىشود. براى مثال، حیوان به این دلیل سالم است که موضوع سلامت و داراى سلامت است، ولى دارو سالم است؛ چون علت سلامت است و رنگ چهره نیز چون نشانه سلامت است سالم است. در این مثال، کلمه «سالم» در سه مورد با توجه به نسبتهاى متعددى که با سلامت دارند به معانى متعدد محمول واقع مىشود. در نظر توماس، خداوند و مخلوقات، هیچ نسبتى با شىء سومى ندارند؛ ما صفات را تا آنجا بر خداوند و مخلوقات حمل مىکنیم که مخلوق داراى نسبتى واقعى با خداوند است.
مثلاً وقتى وجود را بر خداوند و مخلوقات حمل مىکنیم، «وجود» را ابتدا و در درجه نخست بر خداوند به مثابه موجودى قائم به ذات و ثانیا بر مخلوقات به عنوان اینکه به خداوند وابستهاند نسبت مىدهیم. پس در مورد صفاتى که هم بر خداوند و هم بر مخلوقات، اطلاق مىشود، این مفهوم در درجه نخست بر خداوند و در درجه دوم بر مخلوقات حمل مىشوند (از نظر آنتولوژى)؛ ولى از نظر معرفتشناسى و از لحاظ شناخت ما برعکس است؛ یعنى شناخت حمل آن در مخلوقات، نسبت به خداوند، مقدّم است. بدینترتیب، خداوند از این حیث که از جمله متعلقات معرفت است، در معرفتشناسى مؤثر است. او به عنوان موجودى ماوراى طبیعى غیرمادى و نامتناهى معرفت معمول و مستقیم آدمى را قید مىزند؛ بدینتریتب که همان شیوه و الگویى که توماس براى شناخت اشیاى مادى و یا غیرمادى محدود و متناهى ترسیم مىنماید، در مورد خداوند کارساز نیست، بلکه او ذاتى بىحد و بىمنتهاست و الگویى دیگر و طریقى دیگر را براى معرفت مىطلبد.
3ـ2. خداوند به عنوان غایت تمام معارف بشرى
از نظر توماس، خداوند غایت قصواى انسان است. در نظر او، خداوند برترین وجودى است که هیچ حد و نهایتى ندارد؛ خیر کامل و بىنهایت است و سعادت انسانها در گرو اتحاد و وصول به اوست. او تمام تلاش و همت خود را در این مصروف مىدارد که بتواند الگویى براى اثبات و شناختن این موجود ارائه دهد، هرچند درک کامل ذات او را میسور نمىداند. از نظر او، تمام معارف بشرى، نهایتا معرفت به خداوند است.
به عبارتى، تمامى معارف و علوم بشرى وسیله و ابزارى براى رسیدن به معرفت خداوندند33 و از آنرو که او غایت متعالى و والاى انسانى است، همه علوم، علم به این غایت قصوا نیز هست. او هدف نهایى تمام تلاشهاى ادراکى بشر را شناخت خداوند مىداند. تمامى معرفت، معرفت به خداست. هر موجود هوشیارى در هرچه که مىشناسد، به طور ضمنى خدا را مىشناسد. «وحى»، معرفت به خدا را از بالا و آنچنانکه بوده (از خود منبع)، به ما ارزانى مىدارد.
توصیف هر کدام از طبایع مخلوق، توصیف خدا نیز هست؛ چراکه توصیف معلولهاى هر ایکسى، توصیف خود ایکس هم هست و هیچ چیزى نیست که توسط خداوند خلق نشده باشد.
با این توضیحات، نه تنها خداوند متعلّق شناخت است، بلکه غایت و نهایت معارف نیز به او ختم مىشود و این نقش بسیار والایى است که در معرفتشناسى آکوئیناس براى خداوند وجود دارد.
نتیجهگیرى
در معرفتشناسى توماس، تجربه حسى، بنیان تمام مفاهیم، حتى انتزاعىترین آنهاست. با وجود این، او راسیونالیست است نه آمپریست.
در نظر او، حوزه عقل و ایمان، دو حوزه جدا و مستقل از هماند، و در نزاع عقل و ایمان، عقل را تابع و تسلیم مىگرداند. نزد او، گزارههاى ایمانى از وضوح کمترى نسبت به گزارههاى علمى و عقلانى برخوردارند، ولى درجه یقینى که به آنها تعلق مىگیرد، از گزارههاى علمى به مراتب بالاتر است.
توماس نظام فلسفى و عقلى را به خدمت ایمان مىگمارد و بدین ترتیب، نظامى کلامى ـ فلسفى ایجاد مىکند که در تاریخ به کلام طبیعى یا فلسفى معروف گردید. نزد او، شناخت فلسفى، گرچه الزاما غلط و خطا نیست، ولى ناقص و ناتمام است و کفایت لازم را ندارد. در نظر او، انسان بدون استمداد از وحى و ایمان در رسیدن به حقیقت، ناتوان است به عبارتى، شناخت مابعدالطبیعى راه نجات و وصول به حقیقت نیست، برخلاف وحى و ایمان که در سایه آن مىتوان به سعادت واقعى راه یافت. توماس عقل فعال را امرى درونى و متعدد به تعدد نفوس مىداند و برخلاف افلاطون به مفاهیم فطرى قایل نیست.
او خداوند را به عنوان متعلق، غایت و هسته مرکزى شناخت و الگوى معرفتى خود مطرح مىنماید.
................................................................................................................................................................................. منابع
ـ آکوئیناس، توماس، در باب هستى و ذات، ترجمه فروزان راسخى، تهران، نگاه معاصر، 1382.
ـ ایلخانى، محمد، «دین و فلسفه در غرب مسیحى از ابتدا تا دوره اصلاح دینى»، هفت آسمان، ش 15، پاییز 1381، ص 89ـ136.
ـ ـــــ ، «نظریه تشابه در آثار البرتوس کبیر و توماس اکوئینى»، فلسفه، ش 1، بهار 1386، ص 5ـ38.
ـ ـــــ ، «نظریه تشابه در یونان»، فلسفه، ش 12، پاییز و زمستان 1385، ص 73ـ91.
ـ ژیلسون، اتین، تومیسم (درآمدى بر فلسفه قدیس توماس آکوئیناس)، ترجمه ضیاءالدین دهشیرى، تهران، حکمت، 1384.
ـ کاپلستون، فردریک، تاریخ فلسفه، ج 2، ترجمه ابراهیم دادجو، تهران، علمى و فرهنگى، 1387.
ـ ـــــ ، تاریخ فلسفه، ج 1، ترجمه جلالالدین مجتبوى، چ پنجم، تهران، علمى و فرهنگى و سروش، 1385.
ـ کونگ، هانس، متفکران بزرگ مسیحى، گروه مترجمان، قم، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، 1386.
- Aquinas, Thomas, Summa Theologica, New York, Benziger Brothers.
- Gabriel, De Anna, Virtue and knowledge: Connatural knowledge According to Tommas Aquinas, The Review of Metaphisic, v. 54, n. 1, sep 2000.
* دانشجوى دکترى فلسفه اسلامى، دانشگاه شهید بهشتى. دریافت: 22/12/89 ـ پذیرش: 25/6/90.
1ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج 1، ترجمه جلالالدین مجتبوى، ص 179.
2ـ مستانه کاکائى، مفهوم خدا از نظر توماس آکوئیناس براساس کتاب جامع علم کلام، پایاننامه کارشناسى ارشد، 1386.
3ـ معصومه خاکزاد، نقش عقل در شناخت خدا از دیدگاه ابنسینا و توماس آکوئیناس، پایاننامه کارشناسى ارشد، 1389.
4ـ لئو الدرز، الهیات فلسفى توماس آکوئیناس، ترجمه شهابالدین عباسى، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1381.
5ـ قاسم کاکائى و لاله حقیقت، «ایمان از دیدگاه توماس آکوئیناس»، مقالات و بررسىها، دوره 37، ش 4.
6ـ اتین ژیلسون، تومیسم، ترجمه ضیاءالدین دهشیرى، ص 405.
7ـ همان، ص 400.
8ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 2، ترجمه ابراهیم دادجو، ص 503.
9ـ همان، ص 504.
10. Thomas Aquinas, Summa Theologica, p. 741.
11. Ibid, p. 738.
12. Ibid, p. 739.
13. Ibid, p. 738.
14ـ براى آگاهى بیشتر، ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 2، ص 495.
15. Thomas Aquinas, op.cit, p. 738.
16. Summa Theologica.
17. Summa contra Gentiles.
18ـ هانس کونگ، متفکران بزرگ مسیحى، گروه مترجمان، ص 137.
19ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 2، ص 411.
20ـ هانس کونگ، همان، ص 140.
21ـ همان، ص 139.
22ـ محمد ایلخانى، «دین و فلسفه در غرب مسیحى از ابتدا تا دوره اصلاح دینى»، هفت آسمان، ش 15، ص 125.
23. C.f. De Anna Gabriel, Virtue and Knowledge: Connatural Knowledge According to tommas Aquinas.
24. Thomas Aquinas, op. cit, p. 746.
25ـ اتین ژیلسون، همان، ص 394.
26ـ فردریک کاپلستون، همان، ج 2، ص 490.
27ـ هانس کونگ، همان، ص 129.
28ـ براى توضیح بیشتر، ر.ک: فردریک کاپلستون، همان، ج 2، ص 446.
29ـ همان، ص 504.
30ـ همان، ص 506.
31ـ توماس آکوئیناس، در باب هستى و ذات، ترجمه فروزان راسخى، ص 107.
32ـ براى آگاهى بیشتر از این بحث، ر.ک: محمد ایلخانى، «نظریه تشابه در یونان»، فلسفه، ش 12؛ همو، «نظریه تشابه در آثار آلبرتوس کبیر و توماس آکوئینى»، فلسفه، ش 1؛ امیرعباس علیزمانى، «معناشناسى اوصاف الهى (نقد و بررسى نظریه توماس آکویناس»، نامه مفید، ش 18.
33ـ براى توضیح بیشتر، ر.ک: همایون همتى، «زندگى و اندیشه قدیس توماس آکوئیناس»، نامه فلسفه، ش 5، ص 136.