معرفت، سال دوم، شماره اول، پیاپی 4، بهمن 1372، صفحات 5-

    جایگاه علوم‌انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)

    نوع مقاله: 
    ترویجی
    نویسندگان:
    آیت الله محمدتقی مصباح یزدی / *استاد - ریاست محترم مؤسسه
    Article data in English (انگلیسی)
    متن کامل مقاله: 

     

     

    جایگاه علوم انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)

    اشاره:

    کنکاش و کاوش در مقولات گوناگون علوم انسانی و تعیین جایگاه این دانش ها در فرهنگ جهان معاصر و تبیین و تحکیم ره یافت های وحیانی در این باب از اهم وظایف عالمان و حوزیان ماست.

    در این باب گفت وگو و نشستی داشتیم در حضور آیت اللّه استاد محمدتقی مصباح یزدی، استاد دکتر احمد صدری وتنی چند از اساتید و محققان دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، پژوهش گران بنیادفرهنگی باقرالعلوم(ع) و نویسندگان مجله معرفت.

    قسمت اول این گفت وگو از نظر خوانندگان محترم گذشت اینک دومین قسمت از گفت وگو را پیش روی دارید.

    دکتر صدری: مسأله دیگری که می خواستم عرض بکنم واقعیت و ضرورت شناخت مذاهب مختلف از همدیگر است. این یکی از مسائلی است که من خیلی به آن علاقه دارم یعنی فهم میان فرهنگی و فهم میان مذهبی (بین المذاهب). خیلی از حرف هایی که ما می گوییم مسیحی ها در مورد ما می گویند. آیا مسیحی های امروز هم همین حرف ها را می زنند؟ یا این که حرفی بود که کشیشی آمده 150سال قبل در گوشه ای از فرانسه و در ده کوره ای کتابی نوشته؟ واقعیت این است که بسیاری از علمای مسیحی چنین فکر نمی کنند. خود استاد مصباح در نیویورک و در یک جلسه ای که خدمتشان بودیم شاهد بودند که خیلی از آن ها مطالعاتی در زمینه های مختلف اسلامی کرده اند.

    در این گونه بحث ها که در یک حد فلسفی بالایی انجام می شود انسان به خوبی می بیند که گویا مرزها برداشته می شود و دو فرد با دو زبان کاملاً متفاوت به حدی از قدرت می سرند که می توانند بحث خیلی پیچیده ای را در ورای مرزهای سیاسی و جغرافیایی و زبانی و فرهنگی مطرح کنند. در این جلسه بحث بر سر اندیشه دکارت بود واقعیت این است که بسیاری از مسیحی ها الان شروع کرده اند به مطالعه جدّی اسلام و دور کردن بسیاری از تفکرات باطلی که خودشان داشتند. انسان این حرف ها را در مورد اسلام خیلی کم می شنود. الآن در بسیاری از مدارس علمی یا سمینری های مسیحی درس اسلام خوانده می شود. خیلی از علمای آن ها همین الان در دانشگاه های مختلف امریکا و اروپا و ایالت متحده و کانادا هستند که درس های اسلامی می دهند. یعنی این ها علاقمند هستند که فراتر از پیش داوری هایی که صد سال پیش داشتند بروند و می خواهند از نزدیک اسلام را مطالعه بکنند.

    این بر ما هم فرض است که مذاهب و فرهنگ های دیگر را بدون پیش داوری و با انصاف مطالعه بکنیم کما این که آن ها تا حدودی سعی می کنند ما را همین طوری مطالعه بکنند.

    این مطالعه کاملا ورای این بحث است که چه کسی حق است و چه کسی حق نیست. البته اگر کسی بخواهد بگوید که بیاییم و حقانیت خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم ما یک دینی داریم و شما هم یک دینی و بیایید با هم مطالعه بکنیم افراد به جایی از این بحث نمی رسند. برای این که خودشان را ورای یک سری تفکر دینی قرار می دهند. خیر اصلاً این به آن معنی نیست که ما سنّت فکری، فرهنگی، مذهبی و اعتقادات خودمان را کم تر جدّی بگیریم، ولی مطالعه منصفانه دیگران و آراء آن ها، کاملا با فرهنگ و مذهب ما مطابق است. الان در دنیا بعضی از افرادی که در حیطه های فکری دیگری هستند مطالعه دقیق اسلام و ایران را شروع کرده اند، ولی آن ها با نیّت بسیار کینه توزانه به سراغ اسلام آمده اند. یعنی با نیّت این که چگونه می توانیم با این مسأله انقلاب اسلامی و یا اسلام در بیفتیم و این ها معاندین و مخالفین و دشمنان ما هستند. به عنوان مثال هم اکنون اسلام شناسی و مطالعه کشورهای اسلامی در اسرائیل یک رشته خیلی جا افتاده علمی است و این طور نیست که فقط بیایند و فحش دهند بلکه خیلی دقیق همه چیز را مطالعه می کنند. یک کنفرانسی بود در دایان سنتر که متعلق به موشه دایان است. در آن کنفرانس تحلیل های بسیار بسیار علمی و دقیق از گروه بندی هایی که در ایران هست ارائه کرده بودند که با مطالعه آن ها مو بر بدن انسان راست می شود. این ها خیلی دقیق مطالعه می کنند و من خودم خیلی چیزها یاد گرفتم و به هر کسی آن تحقیقات را نشان دادم واقعا تعجّب کرد که چه قدر این ها دقیق مطالعه می کنند خلاصه این ها معاندین ما هستند، این ها یک مشت دانشمندانی هستند که نتایج تحقیقاتشان را نه در خدمتِ فهمِ میان فرهنی به کار می برند، بلکه به دلیل این که می خواهند با ما بجنگند مطالعه می کنند. ما به این ها چه طور باید جواب دهیم؟ من از شما سؤال می کنم چند نفر از ما می دانند که الآن در اسرائیل چه می گذرد؟ چند تا حزب در اسرائیل هست این کافی نیست که ما متنفر باشیم از آن ها، خوب آن ها هم از ما متنفرند. آن ها اطلاعات خیلی خیلی دقیقی از ما دارند. ما چه قدر علم نسبت به آن ها داریم؟ ما چه قدر آن ها را می شناسیم؟ بنابراین همه این ها باز می گردد به مطالعه و تحقیق، نه صرفا به تظاهرات در خیابان و نه به شعار دادن البته نمی گویم این ها نباشد، بلکه می گویم که این کار ما از دست همه برنمی آید. این مطالعه دقیق علمی است که وظیفه دانشمندان است. چه به قصد این که با انصاف، دیگران را مطالعه کنیم و پیش داوری ها را از خودمان دور کنیم و داوری ها را نگه داریم و چه به قصد این که چون کسی دشمن ماست و ما را مطالعه می کند که بعدا نقاط ضعف ما را بشناسد. اقلا ما هم مقابله به مثل کنیم ما هم آن ها را مطالعه کنیم باید هیچ وقت احساسات را جایگزین مطالعه دقیق علمی نکنیم. خلاصه به این دلیل ها که گفتیم بازگردانیدن نگاه ما از خودمان به دیگران واقعا مفید است.

    در این مورد که بیش تر بحث فرهنگ ما و فرهنگ دیگران و مذهب ما و مذهب دیگران به هر دو دلیلی که عرض کردم لازم است یک سری افرادی که مشغله شان و کار و زندگی شان وقف تحصیل و تحقیق و یادگیری و... است را با یک جدّیتی و با یک عمقی مطالعه کنند و فکر می کنم که این هم از وظایف چنین مرکزی باشد. باید یک تفکر خیلی دقیق، بسیار روشن و واضح و دقیق، خالی از ساده انگاری ها و ساده لوحی ها و صور قالبی از دیگران در تحقیقات و مطالعات در این جا ترسیم شود و این خود از اوج های یک تمدّن است. از اوج های تمدّن اسلامی درگذشته هم همین بود که دیگران را شناختند ما باید این سؤال را همیشه داشته باشیم که ما چه آگاهی و چه شناخت واقعی ای از دیگرانی داریم که در همین لحظه روی همین کره زمین با ما زندگی می کنند، آن هایی که انسانند منتهی از فرهنگ های دیگر هستند. بعضی ها از فرهنگ های کاملا متفاوت با ما هستند، بعضی ها با ما معاندند و بعضی ها نه، فقط مختلفند ما باید این ها را بشناسیم.

    معرفت: موقعیت جامعه شناسی در بین سایر علوم انسانی هم اکنون چگونه است؟

    دکترصدری:جامعه شناسی امروز وضعش زیادخوب نیست، از این جهت که درواقع یک تکثر چهارچوب ها در جامعه شناسی پیدا شده است. تکثر چهارچوب ها یا پارادایم ها (Paradigm) امروزه در جامعه شناسی در واقع باعث از بین رفتن تشکّل و (Focus) جامعه شناسی شده است. انجمن جامعه شناسان اخیر امریکا واقعاً یک چیز عظیمی بود و با شرکت شش هفت هزار نفر تشکیل شده بود ولی تقریباً مثل بُرج بابِل بود، همه انگلیسی حرف می زدند. منتهی زبان های مختلفی در جامعه شناسی ایجاد شده بود.

    بستر اصلی جامعه شناسی بستر تغییرات کمّی و تقریباً خالی ازجنبه های تئوریک و نظری است. جلسه هایی که مربوط به بحث های نظری بود، آن ها هم در راه خودشان به افراط رفتند و در واقع خودشان را از جنبه های کمّی در جامعه شناسی جدا کردند.

    این دعوای کمّی و کیفی در جامعه شناسی معاصر و بعد هم علاوه بر این دعوا، دعواهای دیگری هم که هست باعث شده که یک مقداری از آن تشکل لازم کم کند. بعضی از علوم انسانی دیگر هم این اشکال را دارند. خلاصه موقعیت جامعه شناسی به علّت همین تکثّر یا پارادایم ها به نظر من یک مقداری تضعیف شده است. این خبر بدی است که می توانم راجع به جامعه شناسی معاصر به شما بدهم.

    و اما خبر خوب این است که در جامعه شناسی هم اکنون فرصت عجیبی پیش آمده که افرادی بیایند، مخصوصاً برای شما که دانشجویان جامعه شناسی هستید و نظریه های جدید عنوان کنند. بسیاری گوشه و کنارها در جامعه شناسی هست که شما می توانید علائق خودتان را به آن بیاویزید و بالا بروید. فرض کنید مثل یک قلعه خیلی رفیعی که به جای این که صاف باشد و به افراد اجازه بالا رفتن ندهد، در گوشه اش یک سنگی و یا یک حفره ای هست که به راحتی افراد می توانند از آن بالا روند و وارد قلعه شوند.

    یکی از اشکالاتی که در سطح و ظاهر این قلعه های علوم اجتماعی و انسانی هست این است که وقتی ما از خارج به آن نگاه می کنیم همه آن ها یکپارچه به نظر می آیند. این تجربه خود من بود وقتی که دانشجو بودم واقعا نمی دانستم که از کجای آن باید وارد شد. یک وقتی هم در اثر همین جهل کسی را می بینید که به یک دیوار ده متری پتکی را می زند، در حالی که اگر دو قدم آن طرف تر برود یک در کاغذی آن جاست اگر یک شناختی ایجاد شود می توان از در وارد شد، به جای این که از دیوار وارد شد. و یا به جای این که شخص دیوار را خراب کند می تواند از دیوار بالا رود. برای این که این پارادایم های مختلف شناخته شود و برای این که جامعه شناسی را به استخدام خود درآوریم واقعاً الان فرصت خیلی خوب است. برای این که رشته، رشته بسیار منسجمی نیست. اصلا نمی شود گفت که جامعه شناسی چه هست؟ و لذا الان فرصت خیلی طلایی است که آن هایی که مطالعه می کنند و یک مقداری از خارج قلعه به این قلعه نگاه می کنند، امکان های بسیار زیادی برای آن هاست که بتوانند آن را فتح کنند. این قلعه در واقع خیلی محکم نیست و به همین دلیل به راحتی بیش تر می شود آن را فتح کرد و فتح آن در واقع به کار گرفتن و استفاده کردن از آن در راه حلّ معضلات و مشکلات موجود است. تمام این تئوریسن های جامعه شناسی کتاب های تئوری آن ها را وقتی جلوی خود می گیریم تا ببینیم که این ها این حرف ها را برای چه زدند، می بینیم همه این ها مسائل خاص جامعه خودشان را داشته اند و همان ها را بررسی کرده اند. البته قالب بحث هایشان، قالب انتزاعی است ولی ریشه تمامی این مسائل همان طوری که قطعا خودتان آشنایی دارید مسائل خاص جامعه خودشان بوده است. با استفاده از آن دیدگاه ها که در واقع مثل نقطه ارشمیدس است، شما ممکن است در خارج این قلعه قرار داشته باشید ولی به همین دلیل که فاصله ای دارید، می توانید یک اهرمی پیدا کنید و آن را تکان دهید. اگر انسان در داخل آن باشد واقعا نمی تواند آن را تکان دهد.

    من در تزی که برای دکترای خودم می نوشتم که بعدا تبدیل به این کتابی شد که اخیرا توسط دانشگاه «آکسفورد» چاپ شده یک مقایسه ای کرده ام بین متفکرین مارکسیست از قبیل «لوکاچ» و «رزالوکزامبورک» (Rosal uxemburg) و «لنین» و بین جامعه شناسان ابتدایی آمریکایی از قبیل «ویلیام گراهام سامنر»، «لِستر فرنک ورد» و افرادی که جامعه شناسی را شروع کردند و بین بحث های شدیدی که در مارکسیسم درگرفته و بحث هایی که در جامعه شناسی ابتدایی آمریکایی بوده و شباهت های غیرقابل انکاری بین آن ها پیدا کردم افرادی که این ها را می خواندند خیلی تعجب می کردند. که این به صورت یکی از ویژگی های این کتاب درآمده است. می گفتند: شما چطور به فکرتان رسیده است که این ها را با هم مقایسه بکنید. این ها چیزهایی است که واقعا غیر قابل مقایسه اند. هیچ کس در عمرش فکر نکرده که «لوکاچ» را را با «سامنر» مقایسه کند و خلاصه این کار برای آن ها خیلی عجیب و غریب بود و کم مانده بود که بگویند این کار دیوانه وار است و چرا این کار را یک انسان باید بکند؟ این ها قابل مقایسه نیستند این ها به اصطلاح آمریکایی مقایسه پرتقال و سیب است. و ربطی به هم ندارند. ولی وقتی می خوانند، می بینند اتفاقا خیلی به هم شبیهند و واقعا هم شبیه اند. چون جامعه شناسی و سوسیالیسم در واقع توأم اند و از یک جا نشأت می گیرند، منتهی در جهت های مختلف حرکت می کنند. استاد من می گفت این که تو توانسته ای چنین مقایسه ای را انجام دهی به خاطر این است که از یک فرهنگ دیگر هستی و از بیرون به این مسأله نگاه کرده ای.

    این وضع بَلبشوی کنونی در جامعه شناسی، هم یک مقدار موقعیت آن را تضعیف کرده و هم فرصت ایجاد کرده برای کسانی که می خواهند از خارج بیایند و جدی باشند و واقعا بخوانند و مطالعه کنند و آن نقشه قلعه را کشف کنند و به عنوان یک کل واحد به آن نگاه نکنند بلکه ببینند درزهایش کجاست دیوارهایش، درش، پنجره اش کجاست، از کدام دیوارها می شود راحت تر بالا رفت. خلاصه این وضع کنونی جامعه شناسی و نیز فاصله ای که فعلاً شماها با آن دارید، هر دوی این ها در این جهت که شما بتوانید یک جامعه شناس خوب بشوید، به این معنی که بتوانید مسائل و مشکلات جامعه خودتان به اضافه نقاط قدرتش را با جامعه شناسی جدید تطبیق دهید و یک جامعه شناسی نوینی را ارائه کنید و در این فرآیند خودتان صاحب نظر شوید، می توانند مورد استفاده قرار گیرند.

    البته بنده اشراف کافی به بقیه رشته های علوم اجتماعی و انسانی ندارم و برای این که بتوانم جایگاه جامعه شناسی را در بقیه علوم بیان کنم باید اشراف بیش تری بر دیگر رشته ها داشته باشم ولی عجالتا به عنوان یک نظر شخصی در این مورد می گویم: یکی از عللی که جامعه شناسی مثلا موقعیت روان شناسی را ندارد این است که جامعه شناسی مرتب اصول مورد نظر خودش را زیر سؤال می برد در حالی که روان شناسی کم تر این کار را می کند. یعنی مرتبا جامعه شناسان در حال جنگ و جدال در این مسأله هستند که اصلا جامعه شناسی چیست؟ در حالی که این مسأله در سایر علوم اجتماعی کم تر دیده می شود. این که «فعلا بگذریم از بحث های انتزاعی و به عمل بپردازیم» در سایر رشته های علوم اجتماعی بیش تر مطرح است. جامعه شناسی مرتب به خودش نگاه می کند مثل دوچرخه سواری که مرتب به چرخ های جلو خودش نگاه می کند و لذا بیش تر امکان سقوط و افتادن او هست ولی بقیه به جلوی خود نگاه می کنند. البته این یک تصوری است که من دارم و شاید علمی نباشد ولی با برخوردهایی که داشتم و با مطالعاتی که در علوم سیاسی و اقتصادی و مقداری هم در روان شناسی داشته ام به نظر چنین می رسد که این دعوای دائمی که در جامعه شناسی هست ناشی از حالتی که به آن (Reflexivity) می گویند می شود یعنی دائما در مورد خود فکر کردن، و این که آیا این خوب است یا نه؟ از نظر تشکّل در جامعه شناسی به عنوان یک رشته علمی، این بد است. برای این که ما هیچ وقت آن نزاع های تئوریک را کنار نمی گذاریم. امسال این بحث در قسمت تئوری جامعه شناسی انجمن امریکا و همین طور انجمن بین المللی جامعه شناسی رواج داشت که ما بیاییم یک دیکشنری (Dictionary) برای جامعه شناسی پیدا کنیم که مثلا نهاد چیست؟ می گفتند باید انجمن جامعه شناسی امریکا یک دیکشنری که مُهر قبول همه روی آن باشد درست کند که ما هم مثل روان شناسی راه بیفتیم و یک رشته پُردرآمد و پرسود بشویم که بهتر ما را استخدام کنند! این ها مسائلی است که جامعه شناسان امریکا به آن هاعلاقه دارند. در مقابل، عدّه ای با این حرف مخالفت کردند که اگر ما این کار را بکنیم جامعه شناسی را بسته ایم. ما باید اجازه بدهیم به جای این که کلمات را تعریف کنیم و افراد را توی این خانه های باریک و کوچک تعاریف بگذاریم جامعه شناسی رشد بکند.

    خلاصه همین تشکیک دائمی که در جامعه شناسی نسبت به اصول خودش وجود دارد باعث می شود که به انسجامی که در بقیه رشته ها هست نرسد ولی از طرف دیگر خود این مسأله باعث می شود که جامعه شناسی در عمل بیش تر انتقادی باقی بماند و به اصول خودش برگردد و از خودش مرتبا سؤال کند. و من شخصا می گویم هر دوی این ها یک سری منافعی دارند و نباید از منافع رشته ای که مرتبا از مبادی خودش سؤال می کند، چشم پوشی کرد. متأسفانه خیلی از افرادی که جامعه شناس هستند می خواهند این مسأله را به عنوان یک ضعف پنهان کنند که نه خیر جامعه شناسی اصلاً یک رشته است. هر کتابی را که در جامعه شناسی ملاحظه کنیم، می بینیم می خواهد چنین تصوری را ایجاد کند که بله، جامعه شناسی یک رشته است و البته هیچ بقالی نمی گوید ماست من ترش است!! ولی شما اگر با دقت لابه لای آن را نگاه کنید می بینید که تعدّد پارادایم ها به چشم می خورد و به نظر من علت این که جامعه شناسی به انسجام رشته های دیگر نمی رسد همین حالت انتقادی است که در آن وجود دارد. یعنی همین حالت سؤال از مبادی خودش که دائما در این علم وجود دارد و نظر من نیز همین است که این علم به انسجام سایر رشته های اجتماعی نرسیده و شاید هیچوقت هم نرسد و الزاما هم بد نیست که نرسد.

    سؤال: معمولا فلاسفه غربی در رشته های علوم انسانی حساسیت شرقی ها را ندارند و به اندازه ای که ما سر مسائل مثلاً کلامی حساسیّت به خرج می دهیم آن ها حساسیت نشان نمی دهند چون چنان که خود در کانادا شاهد بودیم سر بحث ها خیلی زود اعتراف می کنند که بله ما اشتباه کردیم و شما درست می گویید و اشکالی ندارد که ما این نظر را داشتیم و شما نظر دیگری و از حالا ما با شما موافق می شویم. ولی در آکادمی های علمی ما و در محافل علمی ما کسی به این سادگی دست از عقیده خود نمی کشد. می خواستم ببینم شما که در این محافل حضور داشته اید آیا این عدم حساسیت را در کل رشته های علوم انسانی احساس کرده اید که به راحتی یک نظر را می پذیرند و از مواضع خود عدول می کنند و ریشه اش چیست؟

    دکتر صدری: البته شاید من نتوانم جواب کافی و وافی بدهم چون در همه آن جلسات که شما اشاره می کنید نبوده ام ولی یکی دو تا از آن بحث ها را من به خاطر دارم که بین این آقایان و بعضی از کسانی که (از حوزه قم بنیاد باقرالعلوم«ع») تشریف آورده بودند واقع می شد. به نظر من این مسأله یک مقداری جنبه فرهنگی دارد و به نحوه برخورد بستگی دارد این که فرد می گوید «من نمی دانم» آیا واقعا او نمی داند و یا این که این یک اصطلاح فرهنگی است؟! شاید مقداری علت این برداشت این باشد که در نحوه مطرح کردن مسائل و در زمینه پذیرش مسائل تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد. یعنی چه بسا اگر یک مقدار اِشراف بیش تری بر فرهنگ پیدا شود، مثلاً این که چه چیزی در یک بحث علمی مؤدبانه است و شخص تا چه حدّی باید پافشاری بکند و تا چه حدّی طرف مقابل این را به عنوان حمله شخصی تلقّی نمی کند و امثال این ها تا حدّی مربوط به تفاوت فرهنگی است. و البته آن آقای «پرفسور لکی» متکلم که نیست چون منطق درس می دهد و در منطق جدید یک سری تشکیک های خیلی اساسی بعد از «ویتگنشتاین((Wittgenestein» پیدا شده که ایشان هم تخصصشان همان بود و الآن این تشکیکات در فلسفه «پست مدرن» (Post Modern) به اوج خود رسیده من یک مقاله ای در مورد مسؤولیت هنرمند در جامعه معاصر می نویسم، که در واقع ادامه کاری است که روی آثار سلمان رشدی انجام داده ام در این مقاله به این می پردازم که اصلاً فلسفه «پست مدرن» چیست؟ این بحث ها در فلسفه «پست مدرن» به یک اوج سوفسطایی می رسد یعنی «منطقیون» می روند از طریق ساخت انگاری و ساخت گرایی و می رسند به ما بعد ساخت گرایی و از آن جا می رسند به حالتی که غیر از زبان چیز دیگری نیست و همه چیز زبان است و از زبان بشری نمی شود بیرون رفت و زبان بشری جز یک سری بازی ها نیست. و در واقع اصلا به یک نحوی منکر جهان موجود می شوند، هر چند که این انکار هم چیزی نیست که پای آن بایستند بلکه الآن گویی طفره رفتن از این بحث ها یک مقداری مد روز است. البته این را نباید به عنوان ضعف منطقی و فلسفی این ها گرفت بلکه باید به عنوان مد فلسفی به آن نگاه کرد واین مدهای فلسفی باید در برابر این برداشتی که شما دارید مسؤول باشند.

    خلاصه این که من تصور می کنم بتوان این طور توجیه کرد که یک مقداری مربوط به تفاوت فرهنگی است. مثلا آن پرفسوری که با شما صحبت می کند فکر کند اگر در این مسأله پافشاری کند ممکن است به عنوان حمله شخصی تلقّی شود. و یک مقدار هم مدعای فلسفی است که کم کم از رسیدن به یک پاسخ مشخصی برای سؤال مشخصی ناامید می شوند و در واقع می روند به سمت این که از عقل به یک مفهوم استعفا دهند همان طور که «سوفسطایی ها» هم همین استعفای از عقلشان بود که باعث شد آن ها به قول خودشان زندگی خوبی درست کنند و بروند در مَحاکم و از هر کسی دفاع کنند و بعد هم به ریش همه بخندند که من زبان را یاد گرفتم و از همه بالاتر هستم. الآن اینهایی هم که در این فلسفه های «پست مدرن» به نظر می رسد خیلی داعیه دار هستند، باز هم زندگی شان را رها نکرده اند و باز هم به دنبال پست و مقام و چاپ کتاب هایشان هستند!!

    به هر حال شاید این مُد فلسفی جدید بتواند آن برخورد را توجیه کند و البته عرض کردم این ها ناکافی است، شاید دلایل دیگری موجود باشد اما با دانش اندک من این دو تا توجیه به ذهنم می رسد.

    سؤال: در ایران وقتی یک نظریه ای جدید پیدا می شود و بعد نقدها و بررسی هایی انجام می شود همه حساس می شوند که این نظریه چیست؟ اما در آن جا چنین نیست. در ایران وقتی یک مقاله ای چاپ می شود همه اهل فن مطالعه می کنند ببینند چیست؟ جواب آن چیست؟ ولی این حساسیت در آن جا وجود ندارد و به نظر می رسد علّت و ریشه ای عمیق تر در مورد آن وجود دارد؟

    دکتر صدری: البته این برداشتِ من است مثلا فرض کنید آدم وقتی در کلاس دانشگاه تهران صحبت می کند مثل این که در انبار باروت است یک جرقه ای که بکشد مثل این است که همه منفجر می شوند. من خودم بعد از تجربه ای که از تدریس در ایران داشتم یادم هست اولین سالی که به امریکا رفته بودم در آن سال های اول، درس هم می دادم و به همین انتظار سر کلاس دائم پس از ایجاد جرقه، منتظر انفجار بودم اما می دیدم خبری نیست! بعد فهمیدم اصلاً باروتی نیست. از اول باید شروع کرد و در آن ها باید شوق ایجاد کرد. خلاصه در آن جا باید باروت ها را خودمان ببریم. و بچینیم و بعد آخر ترم شاید یکی دو تا جرقه بزند. انصافا آن علاقه و شوری که این جا هست آن جا نیست. البته ما در دو بُعد مختلف می توانیم صحبت کنیم: در زمینه جامعه شناسی و یا در زمینه فلسفی. من بیش تر در زمینه جامعه شناسی بوده ام و احساس می کنم واقعاً امریکا یک جامعه ای است درددار، مسأله دار و مورددار. افراد اگر در زندگی شخصی شان نگاه کنند این تضادها و مسأله ها را می بینند. هر کسی تاریخ زندگی خودش را نگاه کند، می بیند چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته است. با ملاحظه این مسائل است که باید دید از علوم اجتماعی چه سؤال هایی داریم. و آن وقت باید دید آن دانشجوی امریکایی که آمده سر کلاس نشسته، چه دشواری هایی داشته و او با چه سؤال هایی به کتاب مثلا ماکس وِبر نگاه می کند؟ و من با چه سؤال هایی؟ این مسأله قطعا تأثیر خواهد داشت در این که علاقه و شور من به این مباحث بیش تر باشد تا او. البته این را من کاملا تأیید می کنم که این یکی از عوامل ممکن است. لااقل در زمینه جامعه شناسی چنین است. شاید مقداری هم بحث فرهنگی در کار باشد مثلا در بعضی رشته ها، آن ها خیلی پیشرفت کرده اند مثل مهندسی ژنتیک، یا بعضی از رشته های فیزیک از قبیل فیزیک فضایی، آمار و ریاضی و... ، من با تماس هایی که داشته ام مشاهده کردم که در رشته هایی که پیشرفت کرده اند یک چنین شور و علاقه ای وجود دارد. مثلاً یک گروه از دانشمندان فیزیک بودند که کار می کردند بر روی فرود آوردن این سفینه ها بر روی کره مریخ و بحث این بود که از آن جا که علائم رومی به سرعت نور به آن جا می رود و تا به آن جا برسد سه دقیقه طول می کشد و لذا از زمین نمی توانند به او دستور دهند که مثلاً کجا بنشیند و کجا ننشیند چون تا علامت به او برسد سه دقیقه گذشته و ممکن است در این مدت سفینه نابود شده باشد و لذا باید به خود سفینه یاد بدهند که خودش تصمیم بگیرد و کجا برود و کجا نرود! خوب این یک مسأله مهمی است و افرادی که در این زمینه کار می کنند چنین شور و حالی را دارند ولی در مسائل انسانی یا فلسفی چنین شور و حالی را البته ندارند.

    سؤال: به نظر جناب عالی که در جامعه شناسی کارشناس هستید فکر نمی کنید علت این مسأله تضعیف موقعیت «متافیزیک» باشد یعنی انسان از جهت ابعادی که بُعد متافیزیکی انسان تلقی می شود منزلتش در غرب پایین آمده و در نتیجه علوم انسانی هم از بعد متافیزیکی شان شور و حالی در آن ها ایجاد نمی کند. این که آن ها نسبت به بعضی مسائل حساسیت دارند مثل نشاندن سفینه در ماه یا مریخ، این به خاطر ارتباط این پدیده با زندگی و بُعد مادی و طبیعی انسان است ولی این حساسیت را در مسائل روان شناسی یا جامعه شناسی یا حقوق که تا حدودی مربوط به ابعاد متافیزیکی و ماورایی انسان می شوند، ندارند. و علتش این است که اصلاً انسان را از این بُعد و منظر متافیزیکی نمی نگرند. شما به عنوان یک جامعه شناس فکر نمی کنید علتش این باشد؟

    دکتر صدری: عرض کنم این تضعیف متافیزیک یا این که موقعیت انسان چیست؟ خودش یک پدیده تمدنی است. یعنی به نظر من از نظر جامعه شناسی یک پدیده پیچیده ای است و سبب آن یک مجموعه ای است از عناصر تمدنی که شامل عناصر فرهنگی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و مذهبی می شود و این همه با بحث های فلسفی در تعامل است. نه این که بحث های فلسفی از قبیل این که انسان چیست؟ نتیجه آن هاست. و در عین حال این هم درست نیست که بگوییم این بحث فلسفی کاملا جدا از آن عناصر است و هیچ ربطی به هم ندارند، این ها هم در یک حالت تعامل دائم هستند. این که تصور این ها از انسان چیست؟ و تا چه حدّ متافیزیک را جدّی می گیرند، این ها یک مقداری تحت تأثیر تغییرات فلسفه غرب است که آن هم خودش در تعامل با مسائل اقتصادی، اجتماعی در آن جوامع می باشد. یعنی وقتی توسعه اجتماعی در جامعه ای ایجاد شد و یک سری از مشکلات روزمره جامعه رفع شد مثلا صف ها از بین رفت، یا سطح درآمد سالانه بالا رفت یا تولید ناخالص ملی رشد کرد، یک سری تغییراتی در نحوه نگرش افراد به خودشان یا دیگران پدید می آید و هکذا وقتی یک سیستم سیاسی یا یک رِفُرم مذهبی ایجاد شد، به هر حال همه این ها در تعامل با یکدیگر واقع می شوند. هم اکنون واقعیت این است که متافیزیک تضعیف شده و همان طور که عرض کردم شما ببینید موقعیت فلسفه کنونی کجاست؟ می بینیم واقعا فلسفه غرب به یک نوع (سوفیسم یک نوع ارتدوکسی) رسیده یعنی یک ارتدوکسی جدید وفسطایی به معنای رها کردن این که اصلا ما به سراغ متافیزیک برویم. که البته به نظر من این ناشی است از یک سری تحریف هایی از بحث هایی که «هایدگر» (Heidegger) مطرح کرده بود البته به عنوان یک غیر فیلسوف که با علاقه ای این بحث ها را دنبال کرده است. درواقع تحریف آن بحث ها و ادامه اش درجهت «نیهیلیستی»(Nihilism) و «نیست انگاری» کشیده به این جا که نه تنها در فلسفه و منطق بلکه در هنر و خیلی از زمینه های علوم اجتماعی مثل جامعه شناسی و اقتصاد به سمت مُدگرایی می روند و این است که آن شور و حال دیگر دیده نمی شود. به هر حال من نمی گویم چیزی که شما گفتید نیست بلکه شاید سعی می کنم آن را یک مقدار به حساب تمدّنی بگذارم که در اثر یک سری امور مختلف ایجاد شده و این امور تماما قابل مطالعه است و این یک مسأله فکری، ذهنی تنها نیست بلکه یک مسأله تمدّنی است. ما اگر بخواهیم ولو همین اشتباه را بفهمیم باید به جنبه های جامعه شناسی، تاریخی، و اقتصادی این مسأله بازگردیم. به نظر من این سؤال، سؤال خیلی مهمی است و فکر می کنم حداقل ده، بیست مورد موضوع تز دکترا از این موضوع برای این آقایانی که این جا نشسته اند درمی آید.

    استاد مصباح: من خیال می کنم این مسأله را بدین صورت بشود بیان کرد که گرایش عمومی جهان غرب به سوی مادیت و امور محسوس و منافع مادی است و آنچه بیش تر برای آن ها اهمیت دارد لذایذ و منافع مادی است و اختلاف در این گونه مسائل انتزاعی از قبیل منطق، فلسفه یا دیگر مسائل علوم انسانی چندان تأثیری دراین منافع ندارد و لذا در غرب چندان بهایی هم به آن ها نمی دهند. آنچه تأثیر مثبتی در زندگی آن ها داشته باشد مثل فیزیک، پزشکی و چیزهایی که با تکنولوژی در رابطه باشد آن ها به آن بها می دهند. اما چیزهایی که وجود و عدمش چندان تأثیری ندارد حالا ما بگوییم مثلاً روش استقرایی مفید یقین هست یا نیست. این تأثیری در زندگی آن ها ندارد و برای همین چندان بهایی به آن نمی دهند. بنده یک موضوع دیگری به نظرم می رسد و آن این که با توجه به این که در این زمینه یعنی علوم غیر دقیقه اختلاف نظر زیاد شده و مکاتب متضاد به خصوص در غرب به وجود آمده و هیچ کدام از این ها آن چنان سلطه ای که بتوانند رقیب ها را از میدان بیرون کنند ندارند وتقریبا همه در عرض هم و مشابه هم هستند و توان علمی یکسانی دارند این امر یک زمینه روانی خاصی برای جامعه ایجاد می کند که وقتی این همه نظرهای مختلف هست و معلوم نیست که از این ها کدامشان صحیح است و کدامشان غلط؟ ما چه داعیه ای داریم که بر روی یکی از این ها پافشاری کنیم چون این ها همه مشابه هم هستند. خود همین مسأله، زمینه گرایش به آن نظریه فلسفی که ذکر فرمودند (سوفسطایی گری و تشکیک در همه عقاید) را فراهم می کند امّا در جوامع ما چنین نیست و اگر اختلافی باشد بین دو یا سه نظر است. اما در فلسفه غرب یا در جامعه شناسی غرب اگر ملاحظه بفرمایید ده ها مکتب وجود دارد و هر کدام از این ها یک نظریاتی دارند و آنچنان هم نیست که یکی بتواند برتری خودش را بر دیگری اثبات کند. به نظر ما همین مسأله، این زمینه روانی را فراهم می کند که همه بی تفاوت شوند و بگویند حالا این نظر درست باشد یا آن نظر، چه فرقی می کند؟ یک کسی این قول را گفته دیگری هم آن قول را بگوید من خیال می کنم این هم بی تأثیر نباشد.

    دکتر صدری: شاید به این وضوح نشود این خط را رسم کرد. من نظرم این است که ما باید بیش تر به مدهای فکری برگردیم. از این جهت که امروزه یک سری از رشته ها که هیچ نفع مادی ندارند مثلا فرض کنید «هنر» یا «نقد ادبی» به شدت مورد نظر واقع شده اند و کارشان گرفته با این که هیچ نفع مادی بر آن مترتب نیست. فرض کنید کسی می آید یک کتاب مثل کتاب «میلتون» را از اول تا آخرش ((deconstructمی کند یعنی درست آن را برعکس می سازد و مَلاتش را برمی دارد و همه را از هم جدا می کند و دوباره روی هم می گذارد. مثلا با کتاب «ایوب» اخیرا این کار را کرده اند این کارها نفع مادی ندارد ولی به شدت رونق گرفته و این رشته ها در دانشگاه نیز تدریس می شود. و آن زمینه ای که فلسفه مدرن در آن خیلی رشد کرده زمینه تدریس زبان هاست و کانون زبان جدید در امریکا هر بار که تشکیل می شود تمام وسایل ارتباط جمعی به آن جا می روند که آخرین حرف ها را بشنوند و پخش کنند. این است که با این که نفع مادی بر این ها مترتب نیست خیلی ها علاقه دارند این ها را مطالعه کنند و آخرین بحث ها را مطرح کنند. بیش از هر عامل دیگر من تغییر مدهای فکری را علّت می دانم. مثلا امروزه هر کسی بخواهد یک حرفی را در علوم اجتماعی خیلی محکم بزند بلافاصله به او می گویند که آدم خیلی دگمی است و آخرین کتاب ها را در این زمینه نخوانده است. یعنی اظهار یقین کردن در یک زمینه ای شاید کم کم از مد بیفتد. این است که من با دانش اندکی که دارم این طور فکر می کنم که این بی تفاوتی شاید ناشی از یک نوع مد فکری است.

    سؤال: سؤال اساسی بنده بیش تر بر سر این است که چرا در زمینه علوم انسانی، زمینه برای طرح مُدهای متعدد فراهم می شود اما در علوم دقیقه مثل ریاضیات و تجربی زمینه برای این مدسازی نیست؟ شما می فرمایید این یک مُد است و سؤال من در ریشه همین مدبازی ها در علوم انسانی است؟ در تأیید فرمایش جناب استاد مصباح که فرمودند برای آن ها همه چیز، نان و آب و شهرت و امثال این هاست عرض می کنم این یک مسأله بسیار مهمی است و این که شما فرمودید برخی از رشته ها هست که نان و آب ندارد، نه اتفاقا همان «دیکانستراکشن» (Deconstruc) کتاب «میلتون» نان و آب می آورد. فرض کنید کسی یک کتاب را برگردان می کند برای این که شهرتی به دست آورد چون می داند این شهرت او را در جامعه مطرح می کند و درآمدی کسب می کند. البته بحث فعلا بر سر این نیست بلکه در این است که چرا در علوم انسانی مُدسازی ها زیاد است اما در علوم دیگر نیست؟

    دکتر صدری: سؤال بسیار خوبی است یعنی چرا این تغییر مکتب ها، تغییر مدها، و امکان وجود موضع های مختلف و این امکان که یک پارادایم یا یک نحوه نگرش یک مرتبه همه بازار را فرا گیرد چرا این ها در علوم اجتماعی بیش تر از علوم دقیقه است؟ البته عرض می کنم اگر کتاب «تامِسکون» را که گویا ترجمه شده به نام «مراحل انقلاب علمی» بخوانید می بینید حتی در علوم دقیقه هم این تغییر مدّها وجود دارد. یعنی ما در علوم دقیقه نیز از این تغییر پارادایم ها در امان نیستیم در این ها هم زمانی به نظر می رسد که مثلا تمام مسائل تجربی توسط یک پارادایم حل می شود ولی بعد این پارادایم را رها می کنیم و پارادایم دیگری را قبول می کنیم «تامسکون» یک پزشک است و در پزشکی این بحث جالب را مطرح می کند اهمیّت کار او این بود که از نظر جامعه شناسی علم اثبات کرد که این تغییر مُدها حتی در علوم دقیقه هم هست. اما چرا این مسأله در علوم انسانی بیش تر از علوم دقیقه مطرح می شود؟ فکر می کنم این جا یک مسأله بدیهی است البته به محض این که یک مسأله ای در جامعه شناسی بدیهی مطرح شود ما بلافاصله باید در این مسأله شک کنیم. و راجع به آن سؤال بیش تری بکنیم. به نظر من شاید این بی ارتباط با این مسأله نباشد که اصلاً در مسائل فلسفی و متافیزیکی و اجتماعی چون امکان تجربه عینی آن ها کم تر است یعنی امکان این که در آزمایشگاه یک تئوری اثبات یا ردّ شود کم تر است، امکان ارائه فرضیه های مختلف بیش تر است. از سوی دیگر چون تا حدّ زیادی حساسیت این فرضیه ها در برابر تغییرات تمدنی مثلا گرایش به مادیات، بهزیستی و... بیش تر است تا آن جا که هر فردی خوشبختی را خودش تعریف می کند و سپس دنبال آن می رود. اینجاست که جامعه شناسی نیز در مورد مراحل تمدنی می گوید تمدّن از «تمدّن عقلی» مانند «باندول» به سمت «تمدّن حسی» می رود و دوباره به «تمدّن عقلی» یا الهی برمی گردد به هر حال واقعیت این است که در علوم انسانی امکان تکثر بیش تر است و وقتی امکان تکثر بیش تر شد در اثر تعامل با یک سری از عوامل خیلی پیچیده دیگر تمدّنی گاهی ایجاد مُدهایی را می کند که شاید خیلی سطحی تر و زودگذرتر از مدهایی که در علوم دقیقه هست باشد.

    تصور من این است یعنی آینده را این طور پیش بینی می کنم که این یک حالت گذرایی باشد. همان طور که تفکر سوفیسم در یونان نتوانست اوج بگیرد و در نتیجه از بین رفت و آن فلسفه بود که به اوج خود رسید و رشد کرد، این نحله هم به فراموشی سپرده می شود. همان طوری که همین الان در غرب یک سری سنت های خیلی قوی فلسفی غیر مدرنیست و ضدمدرنیست و موافق با سؤال فلسفی جدّی وجود دارند که این ها در مقابل تفکرات مدرنیست که از نیچه، ماکس وبر و... شروع می شود و جلو می آید، قد علم کردند و چه بسا این ها در مقابل همدیگر قرار بگیرند و در حال حاضر هم چنین تقابلی به چشم می خورد. به عنوان مثال «لِئواستراوس» که فردی است یهودی و در زمان جنگ از آلمان فرار کرد و به(New School For Social Reaserch) در امریکا و بعد از آن جا به دانشگاه شیکاگو رفت. همان طوری که می دانید، در یهودیّت سنت مطالعه حقوق که به مطالعه فقه شبیه است وجود دارد فرض کنیم به عنوان مثال پوستینی روی زمین افتاده و کسی آن را می گیرد و می گوید که این پوستین مال کیست؟ و این خودش جای کلّی بحث های فقهی و حقوقی می شود. لئواستراوس از چنین سنّتی بیرون می آید و هفت، هشت تا زبان از جمله عربی، عبری، آلمانی و فرانسوی را خیلی خوب بلد بوده است و در دانشگاه شیکاگو نحله ای را پایه ریزی می کند که کاملاً مخالف با همه سنت های مدرنیست است و مسأله را به اصول مطلق برمی گرداند و می گوید ما اصلا کاری به این نداریم که هزار تا تصور از فرهنگ انسانی موجود است. می گوید یکی از آن ها درست و حقّ است و بقیه هم باطل اند. او از این طریق شروع می کند به جنگ با نسبیت گرایی که معمولا علمای علوم اجتماعی و انسان شناسی را توسط آن به تخطئه می گیرند. خلاصه چنین سنت هایی هم در قلب فرهنگ غربی وجود دارد که اگر شما با این ها مواجه شوید خواهید دید که این ها تشابهات زیادی با فرهنگ ما دارند. و امّا در حال حاضر آن چیزی که در امریکا هست یک جنگ بسیار شدیدی بین این دو نحله فکری است: یک نحله فکری که طرفدار تسامح و نسبیّت گرایی است و معتقد است که در دانشگاه متون اصلی را درس ندهیم، مثلا افلاطون و ارسطو را درس ندهیم بلکه باید از ادبیات همه اقوام دنیا گزینش بکنیم مثلا چین و هند را درس دهیم. در مقابل گروهی می گویند که باید ما یک سری از متون اصلی را به همه افراد درس دهیم. آن چیزی که الان در علوم انسانی است، همین جریان پُست مدرن است. این جریان این است که در هر مسأله ای اگر راست نمی گویم، ممکن است شما هم راست نگویید. البته نباید ما با یکدیگر دعوا کنیم بلکه باید با صلح و صفا بگوییم حرف شما درست و حرف ما هم درست است. یک گرایش دیگر که به نظر من تا حدّ زیادی در آینده سنتزی از این دو گرایش خواهد بود بازگشت به یک سری بحث های اساسی و اصولی است، و بازگشت به این که بالاخره انسانیت انسان ناشی از چیست؟ که گرایش قبلی نسبیت گرایی است و این مطلق گرایی است و این گرایش ریشه های خیلی عمیقی در فلسفه غرب دارد که بی ارتباط با فلسفه شرق نیست. و خلاصه در درون تمدّن بالفعل غرب یک جریان فکری نیست، بلکه جریان های مختلف وجود دارد.

    البته مد غالب الان همین تسامح و نسبیت است و افراد این نحله نیز زیاد هستند چون این ها در واقع نسل افرادی هستند که از سال 1960به بعد در دانشگاه بودند و این ها الان استادهای دانشگاه هستند. خوب است توجه کنید که این ها در واقع نسل هیپی ها هستند. نسل کسانی که شعار معروفشان «جنگ نه بلکه عشق» بود این ها با این روحیه بزرگ شده اند و الآن این ها بیش تر دنبال همین مُد فکری هستند. ولی در عین حال آن جریان فکری دیگری هست، و در بسیاری از جاها نه فقط به شکل صرفاً آکادمیک بلکه در سطح سیاست های رایج در جامعه هم وجود دارد. خوب است ما بیاییم و ببینیم چه نقاط تشابهی بین این جریان و آن سنّتی که ما و شما با آن آشنا هستیم وجود دارد. این کتاب آقای روی متحده به نام (The Mantel of The Prophet) عبای پیامبر(ص) شاید یکی از بهترین کتاب هایی باشد که در مورد ایران نوشته شده و درباره یک عالِم دینی در ایران است. نویسنده این کتاب پدرش ایرانی و مادرش امریکایی است. این کتاب، کتاب خیلی منصفانه ای است. علت این که نام این کتاب را عرض کردم این است که اولا آن را به عنوان یک کتاب خوب معرفی کنم. ثانیا، به خاطر این که در این کتاب در مورد تشابهاتی که بین آموزش در علوم سنتی و قدیمه و آن سنّت فکری که در غرب بوده و هست بحث کرده است. ما باید از خود بپرسیم بازگشت غرب به سوی مطلق گرایی نتیجه اش برای ما چیست؟ من نمی خواهم بگویم که نسبیت گرایی خوب است. من خودم از نسبت گرایی به عنوان یک نوع تنبلی فکری متنفّرم ولی مطلق گرایی هم اگر از تفاهم و تفهّمِ میان فرهنگی و میان مذهبی دور باشد، ممکن است به سوی یک سری جنگ های مذهبی برود. و این که دو فیلسوف دست به شمشیر ببرند البته نه این که خود فلاسفه دست به شمشیر ببرند در واقع این ها مقدماتش را شروع می کنند و سپس تمدّن های آن ها به نزاع با همدیگر مشغول می شوند. این نهایت دید متافیزیکی و مطلق گرایی در انسانیت انسان است. در مقابل، کاری که جامعه شناسان می کنند این است که جامعه ای را مطالعه می کنند و می گویند هر فرهنگی، فرهنگ است و فرهنگ ها خوب و بد ندارند! خلاصه این دو بینش دو قطبند که به نظر من باید بین این دو قطب یک تعدیلی ایجاد شود. یعنی آن افرادی که سؤال صرفا متافیزیکی از انسانیت انسان می کنند باید با ادبیات جامعه شناسی و انسان شناسی یک مقداری آشنا شوند و نه صرفا با تئوری های انسان شناسی و جامعه شناسی آن چیزی که ایجاد نسبیت کرده در واقع تئؤری انسان شناسی نیست بلکه داده های انسان شناسی است. یعنی فردی بدون این که قضاوت بکند از تمدّن خودش بلند می شود و در یک تمدّن دیگر زندگی می کند و زبان و فرهنگ آن تمدّن را یاد می گیرد و یک باره به این می رسد که اصلاً آن ها طور دیگری زندگی می کنند. راحت ترین کار از نظر فکری برای این آدم این است که همه را کنار بگذارد و بگوید که هیچ خوب و بدی در این تمدّن ها وجود ندارد و همه آن ها نسبی هستند. این در واقع یک نوع تنبلی فکری است. ولی آن کسی که فقط سؤال متافیزیک از انسانیت انسان می کند، او هم باید بیاید و در فرهنگ های مختلف نظر کند.

    ممکن است هزار نفر هزار تا حرف بزنند ولی به هر حال دو دو تا چهار تاست و این حرف از نظر منطقی درست است. اما فیلسوف متافیزیک هم باید بیاید و با تنوع فرهنگی و فکری در دنیا آشنا شود و آن وقت بعد از این آشنایی هست که این سؤال در حدّ عمیق تر و وسیع تر برای او مطرح می شود که انسانیت انسان چیست؟ نباید ما به صورت یک موضوع انتزاعی به این مسأله نگاه کنیم بلکه باید به این مسأله با توجه به تجربیات واقعی فرهنگ ها و تمدّن های مختلف دنیا و از دیدگاه تفهّمی و درون فهمی نگاه کنیم. این یک پروژه ای است که به نظر من خوب است به دست شماها انجام شود.

    خلاصه آن که گفتیم این تسامحی که در فرهنگ غرب هست یک مُد فکری است و گفتیم البته توجه به متافیزیک و تعریف انسان به طور جدّی و فلسفی هم در آن جا وجود دارد. امّا سؤال این است که سنتزی که در آینده می خواهد ایجاد شود چه هست؟ این سنتز به نظر من باید یک سنتز جهانی باشد. یعنی یک سنتزی باشد که در آن هم نظر ما را بخواهند و هم نظر خودشان را. همه ما و همه فلاسفه و همه آن هایی که در زمینه های متافیزیک کار می کنند باید با ادبیات جامعه شناسی و مخصوصاً با ادبیات انسان شناسی و با تنوع فرهنگ ها آشنایی پیدا کنند و باید تغییرات تاریخی را در تفکرات فلسفی خودشان ملحوظ بدارند و بعد هم وارد یک مذاکره منصفانه شوند.

    والسلام

    استاد مصباح: همه این نشست ها و نعمت ها به نحوی از برکات وجود امام؛ است که حرکت اسلامی را در منطقه و حرکت علمی را در حوزه زنده کردند و کارهایی که در این زمینه شروع شده با تشویق ایشان گسترش پیدا کرد. پروردگارا! روح منور ایشان را با ارواح انبیاء و اولیاء خودت محشور بفرما و به ایشان بهترین پاداشی که شایسته کرم توست عطا بفرما.

    والسلام

    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    مصباح یزدی، آیت الله محمدتقی.(1372) جایگاه علوم‌انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم). ماهنامه معرفت، 2(1)، 5-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    آیت الله محمدتقی مصباح یزدی."جایگاه علوم‌انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)". ماهنامه معرفت، 2، 1، 1372، 5-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    مصباح یزدی، آیت الله محمدتقی.(1372) 'جایگاه علوم‌انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)'، ماهنامه معرفت، 2(1), pp. 5-

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    مصباح یزدی، آیت الله محمدتقی. جایگاه علوم‌انسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم). معرفت، 2, 1372؛ 2(1): 5-