معنا درمانگري فرانكل در نگاه تحليلي و نقد
معنا درمانگري فرانكلدر نگاه تحليلي و نقد
مجتبي حيدري
(دانشآموخته حوزه علميه و كارشناس ارشد روانشناسي باليني)
چكيده
«معنا درمانگري» يك مكتب روان درمانگري است كه توسط عصبشناس و روانپزشك اهل وين، ويكتور اميل فرانكل، بنيان گذاشته شد. فرانكل، كه يك روانشناس وجودگراست، به منظور كامل كردن دو بعد تن و روان، بعد روحاني را به آن دو بعد افزود. از خلال اين بعد است كه قابليت انساني براي فاصلهگيري از خود و از خود فراروندگي تحقق مييابد. معناجويي يك كوشش اساسي انسان است كه به رضايت دروني ميانجامد. در واقع، اين مشوّق نيرومند است كه انسان را در كنار آمدن با ـ حتي ـ سختترين شرايط ياري ميدهد. اگر معناجويي تحريف گردد يا ارضا نشود ممكن است به ناكامي وجودي يا حتي روانآزردگي معنازاد (نوژنيك) بينجامد. معنا ميتواند از راههاي گوناگون، يعني از طريق ارزشهاي خلّاق، ارزشهاي تجربي، و ارزشهاي نگرشي تحقق يابد. (ارزشهاي نوع اخير در هنگام مواجهه با رنجهاي پايدار مطرح ميشوند.) سرانجام، رضايت حتي ممكن است در رنج كشيدن انسان يافت شود. از چشمانداز انسانشناختي، روشهاي درمانگري جديدي مانند قصد متضاد، عدم توجه، سازگاري نگرشي و آموزش حسّاس شدن براي معنا ارائه ميشوند. مهمترين ايراد بر نظريه فرانكل، داشتن نگاه زميني و اينجهاني به انسان و غفلت از حيثيت واقعي وجود انسان يعني روح، مقتضيات و نيازهاي آن است.
كليدواژهها: معنا درمانگري، روانشناسي وجودي، ناكامي وجودي، روانآزردگي معنازاد.
مقدّمه
فرانكل (Frankl V.E.) يكي از شاخصترين روانشناسان وجودي شناخته ميشود و ديدگاه «معنا درمانگري»1 وي در قالب مكتب «روانشناسيوجودي»2 قابل بررسي است. از اينرو، پيش ازپرداختن به نظريه فرانكل، معرفي اجمالي مكتب «روانشناسي وجودي» مناسب به نظر ميرسد:
روانشناسي وجودي
واژه «existential» (وجودي) برگرفته از واژه لاتين «ex sistere» و در لغت، به معناي پديدار شدن يا آشكار بودن است. روانشناسان وجودي با تأكيد بر آن، به دنبال شناخت انسان نه به عنوان يك موجود ثابت و ايستا، بلكه به عنوان موجودي همواره در حال شدن و پديد آمدن هستند.
فلسفه «وجودي»،3 كه زيربناي روانشناسيوجودي است، در اواسط قرن نوزدهم با فيلسوف و نظريهپرداز دانماركي سورن كيير كگارد (KierKegaard Soren) آغاز شد. وي بر اين عقيده بود كه تنها از طريق «وجود» ميتوان به كشف دانش نايل آمد و وجود قابليت تحويل ديگري را ندارد. كييركگارد معتقد بود: واقعيت را نميتوان در عالمِ انتزاع يافت، بلكه فقط بايد در «وجود» به دنبال آن بود. در مقابل اين سخنِ رنه دكارت (Descart Rene)، كه «من فكر ميكنم، پس هستم»، كييركگارد اظهار داشت: «من وجود دارم، پس فكر ميكنم.» پس وجود مقدّم بر ماهيت است.4
به طور كلي، وجودگرايي نهضتي بود كه تلاش ميكرد به طور جدّي با مسائلي كه در فلسفه از آنها غفلت شده است، برخورد كند. فلسفه سنّتي غربي تقريبا تنها بر
مسائل مابعدالطبيعه «بودن»، جوهر وجود، و بر جهان
عيني خارجي تمركز داشت و با مسائل پراهميتي همچون معناي زندگي، رنج و مرگ و مسائل انساني مهم ديگر، به طور جدّي برخورد نكرده، از كنار آنها گذشته بود و انسان با تجارب روزمرّه و مسائل خاص فردياش و تمام مسائل اساسي وجود، در تحقيقات فلسفي به كناري نهاده شده بود. فلسفه وجودي در مقابل اين نقص قيام كرد و توجه را بر انسان و مسائل مربوط به وي به عنوان موجودي كه در ارتباط با محيط خويش زندگي ميكند، متمركز كرد و بر ارتباط انسان با جهان و با ديگران عنايت خاصي مبذول داشت.5 مضاميني همچون انسان و اصالت وجود او، آزادي، اختيار، مسئوليت، غربت، يأس، تناهي، مرگ و بحرانهاي انسان در دنياي مدرن و... از واژهها و مفاهيم پرتكرار در آثار اين فيلسوفان است.6
با اندكي تسامح ميتوان برخي مضامين و عناصر خانواده مشترك فلسفه وجودي را به قرار ذيل برشمرد:
1. نقطه عزيمت و محور كاوشهاي فلسفي در اين تفكر، «وجود انسان» است. بر خلاف بيشتر فلسفههاي سنّتي كه عمده اهتمامشان بر هستي است، اين فلسفه همه مسائل و مباحث و حتي مسائل كلامي و ديني را حول محور انسان مطالعه ميكند. نكته كليدي درباره اين فلسفه اين است كه اساسا واژه «Existence» (= وجود) در اين فلسفه به معناي وجود انسان به كار ميرود و براي اشاره به «وجود» به طور مطلق از واژه Beingاستفاده ميشود. يكي از ويژگيهاي اگزيستانس (انسان) اين است كه بر خلاف حيوان و گياه، همواره رو به تعالي و پويايي و برون جهنده است. اگزيستانسياليستهاي خداپرست، وجود آدمي را در تعالي به سوي خدا ميجويند و چهرههاي الحادي اين مكتب، وجود او را در تعالي، يا به تعبير بهتر، در برون جستتن به سوي نيستي.
اين انسان هيچ ماهيت عام و كليتي ندارد و بر خلاف اشياي ديگر، هر فرد انساني ماهيتي مختص به خود دارد. پس تعريف فيلسوفان گذشته از انسان به «حيوان ناطق»، يك سعي سادهانديشانه بيشتر نبوده است. تعريف هر فرد انساني در انتخابها و اختيارهاي او نهفته است.
ويژگي ديگر وجود (وجود انسان)، اصالت داشتن آن است. وجود اصيل، وجودي است كه عوامل و اجبارهاي بيروني نتوانند خودشان را بر او تحميل كنند. اما انسان موجودي است كه ميتواند بين اصيل ماندن و از دست دادن اصالت خود دست به انتخاب بزند.
2. فيلسوف وجودي به شدت از عقلگرايي محض7پرهيز ميكند. انسان به عقيده او تنها خرد ناب نيست، بلكه موجودي است كه احساس، اراده و غريزه دارد و فلسفيدن او نه فقط از عقل، بلكه از تمامت وجودش آبشخور ميگيرد. اگزيستانسياليستها ـ به رغم تاريخ تفكر فلسفي ـ از استدلالورزيهاي انتزاعي و كلي و مباحث منطقي و معرفتشناختي روي ميگردانند و حركت فلسفي خود را از واقعيتهاي خارجي و مواجهه مستقيم با اين واقعيتها عبور ميدهند. از همينروست كه زيست عاطفي انسان، مورد اهتمام و التفات فراوان اين فلسفه است. انسان به همان ميزان كه فاعل شناخت است، مبدأ كنش و مركز احساس نيز هست. احساسات باطني نيز همانند حواس ظاهري و عقل ميتوانند از واقعيتهاي خارجي و عينياي حكايت كنند كه بر ما تأثيري وارد كردهاند.
3. به طور كلي، اين فيلسوفان به سلطهاي كه مباحث معرفتشناسي بر فلسفه جديد انداخته است، وقعي نميگذارند. در واقع، بيشتر فلسفههاي وجودي، شورشي عليه فلسفه سوبژكتيويسم8 محسوب ميشوند. بهعبارتي، سنّت نافذي كه در دوران جديد دكارت و كانت پي ريخته شد، و مبناي آن بر تفكيك ميان اذهان و اعيان ـ يا فاعل شناسا و موضوع شناسايي ـ است، مورد هجمه بسياري از اين فيلسوفان است.
4. معمولاً سلوك فلسفي اين متفكران به روشي فردگرايانه است. ترويج فردگرايي در اين فلسفه، در واقع گريزگاهي است براي آزادي و رهايي از تحميلهاي طاقتكوب اجتماع و معيارهاي سخت و صلبي كه در دوران مدرن ـ به رغم شعار آزادي ـ آزاديهاي فرد را تهديد كردهاند. به عقيده اين فيلسوفان، جامعه آراي خود را بر انسان تحميل ميكند و وجود اصيل او را در اين همرنگي با جماعت در معرض زوال قرار ميدهد و بعكس، آزادي و خلّاقيت و كنش ـ كه مترادف با وجود داشتنوعينارزشاست ـ تنهاراهرسيدن به تعالي است.9
روانشناسي «وجودي»، كه ريشه در نهضت فلسفي «وجودگرايي» دارد، در مقابل رويكردهايي قرار دارد كه نگاهي كاهشگرايانه به انسان دارند. روانشناسي علمي درمانجويان را يك سلسله اشيا تلقّي ميكند، نه انسان. روانشناسي وجودي اين جدايي ذهن ـ عين را رد ميكند و به جاي پرداختن به ماهيت انسان ـ امر انتزاعياي كه محور روانشناسي علمي سنّتي گشته است ـ بر وجود انسان تمركز ميكند. از نگاه روانشناسي وجودي، ماهيت انسان همان وجود اوست.10
در سال 1963، جيمز بوگنتال (james Bugenthal)، رئيس(وقت)انجمن آمريكايي روانشناسي انسانگرا،11پنج نكته اساسي ديدگاه وجودي را اينگونه خلاصه كرد:
- 1. افراد چيزي غير از مجموع اعضايشان هستند و نميتوان آنها را از طريق مطالعه علمي پاره كاركردها شناخت.
- 2. وجود انسانها در يك موقعيت انساني نمايان ميشود و نميتوان افراد را از طريق پاره كاركردهايي كه تجربه بين شخصي را ناديده ميگيرند، شناخت.
- 3. انسانها موجودات آگاهي هستند و نميتوان آنها را از طريق روانشناسي، كه خودآگاهي مداوم و داراي لايههاي متعدد را قبول ندارد، شناخت.
- 4. انسانها داراي اختيار هستند و تماشاگرانِ صرف وجود نيستند.
- 5. انسانها از روي قصد و عمد عمل ميكنند و داراي هدف، ارزش و معنا هستند.12
نگاهي به زندگي فرانكل
ويكتور اميل فرانكل (1905ـ 1997) عصبشناس و روانپزشك اهل وين (اتريش)، در سال 1905 به دنيا آمد و در همان شهر، تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته پزشكي و فلسفه تا اخذ دكترا ادامه داد. او از سال 1942 تا 1945، به جرم يهوديبودن، در اردوگاههاي كار اجباري «آشويتس» و «داخائو»، كه آلمانها در طول جنگ جهاني دوم بنا كرده بودند، به سر برد و شديدترين سختيها و فشارهاي جسمي و روحي را تحمّل كرد و آنگاه كه از اردوگاه رهايي يافت، دريافت كه همه اعضاي خانوادهاش توسط نازيها از ميان رفتهاند.
از جمله مشاغلي كه فرانكل بر عهده داشته است، ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد: رياست بخش نورولوژي (بيماريهاي اعصاب) بيمارستان «پليكلينيك وين»، رياست شاخه رواندرماني جامعه پزشكي اتريش، و استادي روان پزشكي و بيماريهاي اعصاب دانشگاه وين.13
فرانكل مؤسّس مكتب سوم وين و پايهگذار «معنا درمانگري» و از پيشگامان روانشناسي وجودگراست. وي كتابهاي متعددي به رشته تحرير درآورده است كه از آن ميان، ميتوان به اين كتابها اشاره كرد: انسان در جستوجوي معنا؛14 پزشك و روح: از رواندرمانگري تا معنا درمانگري؛15 معناجويي: مباني وكاربردهاي معنا درمانگري؛16 و انسان رنجديده: مبانيانسانشناختي روان درمانگري.17
فرانكل در زمان دانشجويي، روان تحليلگري فرويد را مطالعه كرده بود و بعدها به عضويت حلقه آلفرد آدلر (Alfred Adler)، بنيانگذار روانشناسي «فردنگر» درآمد. فرانكل دستاوردهاي بنيادين آن دو را ارج مينهاد، اما بر اين اعتقاد بود كه نظريههاي آنان با برخي از ابعاد انسان سر و كار دارد و نه با انسان به عنوان يك كل يكپارچه كه شاملبعدروحاني18بهعنوانبعداصليوجودانسان است. اينكار در عمل،ممكناستبهدرمان نامناسب بيمار، كه از خلال يك ديدگاه كاهشگرايانه، به امور روانپويشي و نيروهاي زيستي تقليل يافته است بينجامد.
فرانكل از طريق توجه به بعد روحاني، درصدد انساني كردن مجدّد رشته پزشكي و روان درمانگري بود. در درون بعد روحاني، پديدههايي رخ ميدهند كه براي بهبودي بيمار، از اهميت بسزايي برخوردارند. درمانگر موظّف است بيمار را در درك آزادي شخصي ـ نه جبرينگري ـ ياري دهد و از اين طريق، شخص را از مسئوليت خود در شكلدهي به مسير زندگياش، آگاه كند. سؤالهاي مربوط به معنا و ارزشها از خلال اين جنبه وجود انسان، مطرح ميشوند.
ابعاد وجود انسان در نگاه فرانكل
فرانكل برخلاف ديگر صاحبنظران و روانشناسان، كه وجود انسان را متشكّل از دو بعد جسماني و رواني ميدانند، اعتقاد داشت: لازم است به اين دو بعد، بعد سومي را نيز اضافه كرد و آن بعد روحاني وجود انسان است.
عليرغم غفلت روانشناساني از قبيل فرويد (S. Freud)، يونگ (K. Yung) و آدلر از بعد «روحاني»، اين بعد مهمترين بخش وجود انسان را تشكيل ميدهد و لازم است با نگاه ويژهاي به آن نگريست و نيازها و خواستههاي آن را مدّ نظر قرار داد.
بعد روحاني موضوع اصلي رويكرد معنا درمانگري است. در حالي كه انسان در مورد ابعاد جسماني و روانياش، منفعل است، از طريق بعد روحاني، ميتواند بر آن دو غلبه كند و به همين دليل است كه ميتواند فعّالانه مداخله نمايد و تغيير و شكلگيري را ميپذيرد.
معنا درمانگري به بيمار نشان ميهد كه هنوز تواناييهاي ناشناختهاي دارد كه ميتواند براي بهبودي و رشد شخصياش، به كار گيرد. مسئله كنار گذاشتن جنبههاي جسماني و رواني نيست، بلكه مسئله اين است كه انسان بايد از آن ابعاد فراتر رود و به چشمانداز ديگري، كه از آن به گونه متفاوتي به خود بنگرد، دست يابد. به همين دليل، فرانكل خود، معنا درمانگري را «اوج روانشناسي»1920 ناميد. بعد روحاني فراتر از ابعادديگر انساني و سازنده شخصيت اوست.21 اما همانگونه كه كودك نسبت به «من» خود، آگاه ميشود، انسان رشد يافته نيز بايد نسبت به بعد روحانياش آگاه گردد. در اين فرايند، او همچنين درخواهد يافت كه از توانايي مشاهده، تصميمگيري و عمل برخوردار است. به طور كلي، همه پديدههاي انساني كه در دنياي حيوانات يافت نميشوند، از خلال بعد روحاني مطرح ميشوند.22
آزادي و مسئوليت انسان در نگاه فرانكل
فرانكل همانند ساير وجودگرايان، به شدت طرفدار آزادي و اختيار انسان بود و اعتقاد داشت در اين نظريه، كه «انسان چيزي نيست مگر حاصل عوامل زيستي، رواني، و اجتماعي، و يا انسان محصول توارث و محيط است»، خطري عظيم نهفته است. از ديد فرانكل، چنين نظريهاي انسان را دستگاهي خودكار معرفي ميكند و به ماهيت واقعي او توجهي ندارد. ميدان آزادي انسان محدود است و آزادي او در انتخاب شرايط و عوامل نيست، بلكه او از اين آزادي و اختيار برخوردار است كه در برخورد با شرايط، چه واكنش و برخوردي داشته باشد.23
فرانكل، نظريه روان تحليلگري را به دليل تأكيد بيش از حد بر غريزه جنسي، نادرست و سزاوار ملامت ميداند؛ اما به نظر او آنچه نادرستتر و خطرناكتر است، جانبداري از جبر مطلق و ناديده گرفتن آزادي و قدرت انسان در مواجهه با شرايط و حوادث زندگي است. انسان موجودي محدود نيست كه رفتارش در قالب شرايط قابل پيشبيني باشد، بلكه او در هر لحظه تصميم ميگيرد كه تسليم شرايط بشود و يا ايستادگي كند.
بر مبناي همين اصول است كه هر انساني اين آزادي را دارد كه در هر لحظه تغيير كند و بنابراين، شخصيت هر فرد اساسا غير قابل پيشبيني باقي مانده است. هر پيشبيني بر شرايط زيستي، رواني و اجتماعي مبتني است، ولي يكي از ابعاد و ويژگيهاي وجودي انسان توانايي او براي غلبه بر اين شرايط و فراتر از آنهاست. بر اين اساس، انسان در نهايت، به «از خود فراروندگي» تحقق ميبخشد؛ زيرا انسان اصولاً موجودي «از خود فرارونده» است.24
نتيجه مستقيم صاحب اراده و قدرت انتخاب بودن، مسئول بودن است. در واقع، مسئول بودن، روي ديگر مختار بودن و آزاد بودن است.
آزادي تمام سخن و واپسين كلام نيست، بلكه تنها نيمي از كل حقيقت و جنبه منفي آن است. نيمه ديگر و بعد مثبت آن، مسئوليتپذيري است. اگر آزادي با مسئوليت پذيري همراه نشود، ممكن است در معرض سقوط و انحطاط تا حدّ خودكامگي و استبداد محض پيش رود. با چنين نگرشي، نه انكار جنبههاي جبري و مكانيكي رفتار بشر لازم ميآيد و نه سلب اختيار و آزادي او در واقعيت به منظور فائق آمدن بر او ضرورت مييابد.25
پس انسان بودن به معناي مسئول بودن است، به طور وجودي مسئول بودن، مسئول بودن هر كس براي بودن خودش.26 مسئول بودن، كه حقيقت وجود انسان را تفسير ميكند، با خود مكلّف بودن را به همراه ميآورد. هر يك از ما داراي وظيفه و رسالتي ويژه در زندگي است كه ميبايست بدان تحقق بخشد. او در انجام اين وظيفه و رسالت، جانشيني ندارد و زندگي قابل برگشت نيست.27
به بيان ديگر، انسان در انجام اين رسالت و وظيفهاي كه بر دوشش نهاده شده، وحيد و يگانه است. هيچ كس نميتواند كار او را انجام دهد و از اينرو، هيچكس جاي او را پر نميكند.
اگر ما مسئوليم جا دارد بپرسيم چه كسي از ما سؤال ميكند؟ و ما پاسخگوي كه بايد باشيم؟ فرانكل پاسخ ميدهد: اين خود زندگي است كه اين سؤال را به انسان عرضه ميكند... [اساسا ]انسان آن كس نيست كه ميپرسد...، بلكه كسي است كه اين سؤال از او ميشود... انسان ميبايد با پاسخ دادن به زندگي، جوابي براي زندگي بيابد. او با مسئول بودنش، بايد پاسخ دهد.28 انسان بودن به معناي جواب دادن به اين نداست. اما چه كسي ندا درميهد؟ به چه كسي بشر لبيك ميگويد يا بايد بگويد؟ اين سؤالات را نميتوان با معنا ـ درمانگري جواب داد. اين خود فرد است كه بايد به اين سؤالات جواب بدهد. پاسخ دادن ضروري است، خواه در امتداد خطوط خداپرستي يا بيخدايي.29 بر عهده خود فرد است كه تصميم بگيرد در برابر چه كسي و چه چيزي تا چه حد مسئول است و در برابر وظيفهاي كه زندگي بر عهده او نهاده پاسخگوي كيست؟ پاسخگوي جامعه يا وجدان خويش؟ بيشتر مردم خود را مسئول و پاسخگوي خداوند ميدانند و بر اين باورند كه اين خداوند است كه اين مسئوليت را برايشان تعيين كرده است.30
پديدههاي روحاني مؤثر بر سلامت آدمي
دو تا از پديدههاي روحاني در معنا درمانگري و سلامت انسان از اهميت ويژه برخوردارند و ويكتور فرانكل بارها به آنها پرداخته است: توانايي از خود فاصلهگيري31 و ازخود فراروندگي.32 قابليت «از خود فاصلهگيري» بهشخص اجازه ميدهد تا در مقابل يك موقعيت يا در مقابل خود ايستادگي كند. فرانكل مينويسد:
به واسطه اين قابليت، انسان قادر است خود را نه تنها از يك موقعيت، بلكه از خود نيز جدا كند. او ميتواند ديدگاه خود را حتي نسبت به خود برگزيند. با اين كار، او در واقع، در قبال شرايط و تعيينكنندههاي جسمي و رواني موضعگيري ميكند. از اين زاويه، مشخص ميشود كه انسان در شكلدهي شخصيت خود، آزاد و مسئول هر كاري است كه درباره خود ميكند. نكته مهم، نه ويژگيهاي شخصيتي يا سائقها و غرايز ـ في نفسه ـ بلكه موضع ما در قبال آنهاست. توانايي ما در اين موضعگيري آن چيزي است كه ما را انسان ميكند.33
تنها از طريق پديده روحاني «از خود فاصلهگيري» است كه انسان ميتواند به نحو مؤثري بر اضطرابها، وسواسها، تجارب آسيبزا و حوادث مقدّر غلبه كند و از خود انساني سالم بسازد.
توانايي روحاني ديگر، كه فرانكل آن را يك ويژگي اساسي وجود انسان قلمداد ميكند، «از خود فراروندگي» است. فرانكل در توضيح اين توانايي مينويسد:
با طرح «از خود فراروندگي»، اين واقعيت انسانشناختي بنيادين را متذكر ميشوم كه انسان بودن يعني: حركت مداوم به سوي فراتر از خود؛ به سوي چيزي كه دقيقا همان خود كنوني نيست، به سوي چيزي يا كسي، به سمت يك معنا كه احتمالاً توسط يك فرد تحقق مييابد، يا به سوي يك فرد همنوع كه در خارج با او مواجه ميشويم. تنها به ميزاني كه فرد خود را به شيوهاي از اين دست تعالي ميبخشد، استعدادهاي خود را در وصول به يكهدف يادوستداشتنديگريبهفعليتميرساند.34
در راه دستيابي به از خود فراروندگي، فرد در جهت كامل كردن قابليت انسانياش، با خود دست و پنجه نرم كرده، از هر خودمحوري روان آزردهواري اجتناب مينمايد. اين امر در سلامت روانشناختي او از اهميت بسياري برخوردار است.
معناجويي؛ رمز سلامت انسان
نيروهاي انگيزشي گوناگوني از قبيل شهوتطلبي (فرويد) يا قدرتطلبي (آدلر) در انسانها وجود دارند.
اما چيز ديگري نيز هست كه در انسان ريشهدارتر ميباشد؛ چيزي كه من آن را «معناجويي» مينامم. «معناجويي» عبارت از تلاش انسان جهت دستيابي به بهترين معناي ممكن براي وجود اوست.35
تلاش انسان جهت يافتن يك معنا براي زندگي خود، يك نيروي اصيل در زندگي اوست، نه يك «توجيه ثانوي» براي سائقهاي غريزياش. اين معنا منحصر به فرد و ويژه خود اوست و از اينرو، تنها اوست كه بايد و ميتواند به آن فعليت بخشد و تنها با دستيابي به يك معناست كه معناجويي او ارضا خواهد شد.36
به عقيده فرانكل، معناي زندگي امري شخصي است، نه عام. بدينروي، هر انساني بايد خود به دنبال يافتن معناي زندگي خود باشد و به دليل همين شخصي بودن معناي زندگي است كه پرسشهاي مربوط به آن را نميتوان با عبارت كلي و مبهم پاسخ گفت، بلكه هر كس داراي وظيفه و رسالتي ويژه در زندگي است كه تنها خود او ميتواند آن را تحقق بخشد.37
در مقابل، اگر معناجويي يك هدف اصيل در زندگي است ـ هدفي كه سبب احساس رضايت و خرسندي ميشود ـ در اين صورت، ناكامي در معناجويي، چيز كم اهميتي نخواهد بود. اگر يك موضوع مربوط به معنا، كه مناسب موقعيت شخص باشد يافت نشود و وي به دليل فقدان اين معنا در رنج باشد، اين وضعيت به «ناكامي وجودي»38 خواهد انجاميد. «ناكامي وجودي» به خوديخود، ماهيت مرضي ندارد، اما پديده كاملاً شايعي است كه انسانها با آن مواجهند. انسانها به صورت طبيعي، براي غلبه بر اين پوچي دروني، برانگيخته ميشوند.
اما اين احساس بيمعنايي در خلال يك ناكامي وجودي، ممكن است به يك خلأ دروني تبديل شود. فعاليتهاي زندگي انسان در صورتي فلج ميشوند كه «پويايي معنايي»39 يعني تنش سالم و برانگيزاننده بينوضع موجود و معنايي كه هنوز ارضا نشده، از بين برود و با وقوع اين امر، ساختار انگيزشي نيز مختل ميشود. در اين حالت، پيوند موجود بين شخص و معنا شكسته شده و فرد ديگر در يك مسير تعاليدهنده زندگي حركت نميكند، بلكه بعكس، بر خود متمركز است. موضوع توجه اكنون احساس خلأ و پوچي دروني است كه او را رنج داده، به سوي احساس عميق ناخشنودي سوق ميدهد. علاوه بر اين، وضعيت مزبور به وخامت عمومي وضعيت هيجاني و كاركرد دستگاه عصبي خواهد انجاميد و اين خود به حالت افسردگي منجر ميگردد.40
بدينسان، به نقطهاي ميرسيم كه از آن به «روانآزردگي معنازاد»41 (نوژنيك) تعبير ميشود. دراين حالت، ناكامي وجودي به صورت مرضي درآمده است.
روان آزردگي معنازاد
ريشههاي روانآزردگي علاوه بر روان، ميتواند در فراتر از آن، يعني بعد روحاني قرار داشته باشد. فرانكل «روانآزردگي معنازاد» را اينگونه تعريف ميكند:
در مواردي كه يك مشكل عقلي، يك تعارض اخلاقي، يا يك بحران وجودي ريشه روانآزردگي باشد، ما از آن به «روانآزردگي معنازاد» (نوژنيك) تعبير ميكنيم.42
اين امور قريب بيست درصد از تمام روانآزردگيها را موجب ميشوند.43 اگر ناكامي وجودي با يك هيجانپذيري يا ضعف بدني تركيب شود، حالت مرضي به خود ميگيرد و از آن به «روانآزردگي معنازاد» تعبير ميكنند. براي مثال، افسردگي ميتواند علت زيستشناختي داشته باشد كه به آن «افسردگي درونزاد»44 ميگويند. در اين مورد، معنا درمانگرينميتواند گزينه درمانگري باشد. اما اگر افسردگي ريشه در مسائل حل نشده درون سطح روحي داشته باشد در اين صورت، مداخله درماني بايد يك مداخله معنا درمانگرانه باشد. البته اين سخن روان درمانگري و معنا درمانگري همزمان را نفي نميكند.
«روانآزردگي معنازاد» حتي ممكن است به مشكلات جسمي بينجامد و درمانگر بايد با شناخت ريشه اصلي بيماري جسمي، به درمان بيمار اقدام كند. براي مثال، علت مشكلات معده و بيخوابي روانآزردهوار يك بيمار، يك دو راهي ارزشي، يك مسئله مربوط به وجدان، و به تعبير ديگر، يك مشكل روحي است. بيمار از شغل خود راضي نيست و احساس ميكند ديگر نميتواند با آن كنار بيايد. از سوي ديگر، به دليل آنكه بايد هزينه خانوادهاش را تأمين كند، مجبور است به اين شغل ادامه دهد. او نياز به ادامه اين شغل را درك ميكند، اما قادر نيست معنايي بيابد كه او را به ادامه آن متقاعد كند. از اينرو، به تنشهاي دروني و به دنبال آن، به مشكلات معده و بيخوابي مبتلا ميشود.
در اينجا، وظيفه درمانگر آن است كه تعارض ارزشها و نيز دلايل گوناگوني را له يا عليه تغيير شغل آشكار كند. اين امر بيمار را در كشف دلايل جديد ديگر و بررسي و ارزيابي آنها توانا ميسازد. او اكنون قادر خواهد بود با نگاهي جديد، كه آرامش و سلامت بيشتري را به دنبال دارد، به شغل خود ادامه دهد.45
راههاي معنا بخشيدن به زندگي
از ديدگاه فرانكل، تحقق معنا در زندگي از سه راه امكانپذير است:
- 1. انجام كاري ارزشمند؛ مانند كار كردن در يك شغل، ساختن يك خانه، نوشتن يك كتاب و نقاشي كردن.
- 2. كسب تجربههاي والايي؛ همچون تماشاي شگفتيهاي طبيعت، برخورد با يك فرهنگ و يا درك فردي ديگر؛ يعني عشق ورزيدن به او.
- 3. طرز برخوردي كه نسبت به رنج برميگزينيم.46
فرانكل از همه اينها با عنوان كلي «ارزشها» ياد ميكند. ارزشها بسان معناي زندگي براي هر كس و هر وضعيت يكتاست. ارزشها براي آنكه بتوانند با موقعيتهاي گوناگوني كه با آن روياروي ميشويم انطباق يابند، متغيّر و قابل انعطافند. در سراسر زندگي، بايد همواره خود را با مسئله ارزشها روياروي ببينيم و در هر موقعيتي، ارزشي را كه به زندگيمان معنا ميبخشد، برگزينيم.
سه راه معنا بخشيدن به زندگي، متناظر با سه نظام بنيادي ارزشها هستند: ارزشهاي خلّاق،47 ارزشهايتجربي48 و ارزشهاي نگرشي.49
ارزشهاي خلّاق، كه با فعاليت آفريننده و زايا ادراك ميشوند، معمولاً ناظر به نوعي كار هستند، هرچند ارزشهاي خلّاق را ميتوان در همه عرصههاي زندگي نمايان ساخت. با آفريدن اثري ملموس يا انديشهاي ناملموس يا خدمت به ديگران، ميتوان به زندگي معنا بخشيد.
اگر لازمه ارزشهاي خلّاق، ايثار و عرضه به جهان است، لازمه ارزشهاي تجربي دريافت از جهان است. اين پذيرا شدن ميتواند به اندازه آفرينندگي معنابخش باشد. بيان ارزشهاي تجربي مجذوب شدن در زيبايي عوالم طبيعت يا هنر است. به اعتقاد فرانكل، با تجربه شدت و عمق جنبههايي از زندگي، مستقل از هرگونه عمل مثبت فرد، ميتوان به معناي زندگي دست يافت.
ارزشهاي خلّاق و تجربي با تجربههاي غني، سرشار و مثبت انساني ـ غناي زندگي، خواه از طريق آفرينشگري يا از طريق تجربه كردن ـ سر و كار دارند. اما زندگي فقط متشكّل از تجربههاي غني و والا نيست. رويدادها و نيروهاي ديگري همچون بيماري، مرگ، يا وضعيتي كه خود فرانكل در اردوگاههاي كار اجباري با آن روبهرو گرديد، زندگيمان را محدود ميكنند. در اينجاست كه نقش ارزشهاي دسته سوم، يعني «ارزشهاي نگرشي» نمايان ميشود.
موقعيتهايي كه ارزشهاي نگرشي را ميطلبند آنهايي هستند كه دگرگون ساختن آنها يا دوري گزيدن از آنها در توان ما نيست. هنگام رويارويي با چنين وضعي، تنها راه معقول پاسخگويي، پذيرفتن است. شيوهاي كه سرنوشت را ميپذيريم، شهامتي كه در تحمّل رنج خود و وقاري كه در برابر مصيبت نشان ميدهيم آزمون و سنجش توفيق ما به عنوان يك انسان است.50
معناي «رنج»
گفته شد كه يكي از راههاي تحقق معنا در زندگي، تحمّل رنج و گرفتاري است. اگر ويكتور فرانكل درباره وجود معنا در درد و رنج سخن ميگويد، سخنان او را تجربه شخصي وي تأييد ميكند؛ زيرا او خود در طول چند سال حضور در اردوگاه كار اجباري، رنج و سختي را تحمّل كرده بود. او در كتاب انسان در جستوجوي معنا مينويسد:
انسان وقتي با وضعي اجتنابناپذير مواجه ميگردد و يا با سرنوشتي تغييرناپذير مانند يك بيماري لاعلاج روبهروست، اين فرصت را يافته است كه به عاليترين ارزشها و ژرفترين معناي زندگي يعني رنج كشيدن دست يابد. درد و رنج بهترين جلوهگاه ارزش وجودي انسان است و آنچه حايز اهميت است، شيوه نگرش فرد نسبت به رنج است و شيوهاي كه اين رنج را به دوش ميكشد... يكي از اصول اساسي «معنا درمانگري» اين است كه توجه انسانها را به اين مسئله جلب كند كه انگيزه و هدف زندگي گريز از درد و لذتبردن نيست، بلكه اين معناجويي است كه به زندگي معناي واقعي ميبخشد.51
با مواجه شدن انسان با يك يا دو رنج اجتنابناپذير، نگرش او نسبت به زندگي تغيير ميكند و افق ديد او گسترش مييابد. او ديگر معناي زندگي را در رهايي از آن درد و رنج نميبيند، بلكه به دنبال معناي زندگي از درون خود رنج است. فرانكل ميگويد:
مهم اين نيست كه ما چه انتظاري از زندگي داريم، بلكه مهم اين است كه زندگي از ما چه انتظاري دارد.52
انسان دچار رنج و سختي بايد سعي كند تا معنا و هدفي از درون خود رنج براي خود بيابد. مانفرد هيلمن، كه خود يك روان درمانگر است، نمونهاي از يافتن معنا در رنج را اينگونه توصيف ميكند:
من غالبا فرايند تغيير نگرش به رنج را در كلينيك توانبخشي پزشكي شاهد بودهام. در آنجا ـ به عنوان مثال ـ با والديني مواجه ميشويم كه با آسيب مغزي غيرقابل بازگشت فرزند خود درگيرند. در وهله اول، والدين كاملاً اميدوارند كه كودكشان سلامتي خود را در حدّ قابل قبولي باز يابد، حتي اگر اين اميد برخلاف معاينات پزشكي بوده باشد. تنها پس از گذشت مدت زمان قابل توجه و پس از تلاش و فرايند دروني براي سازگاري، ديدگاه آنان تغيير مييابد. اجتنابناپذير بودن اين وضعيت به تدريج پذيرفته ميشود و والدين ديگر به دنبال معنا در اميد بيفايده به بهبودي فرزندشان نيستند، بلكه آن را در مراقبت درست، همراه با عشق و محبت شخصي به فرزندشان جستوجو ميكنند. اين امر موفقيتي است براي هر دو؛ براي والدين، كه اكنون بهترين برخورد را با فرزند محبوب خود دارند، و براي كودك، كه عليرغم محدوديت شناختي شديد، ميتواند از مراقبت و فضاي امنتر اطراف خود بهره ببرد.53
روشهاي معنا درمانگري
ويكتور فرانكل مكرّر بر منحصر به فرد بودن هر يك از انسانها تأكيد ميكرد. او همواره تأكيد بيش از حد بر روشها و فنون، در روان درمانگري را مورد انتقاد قرار ميداد. به عقيده فرانكل، خطر بزرگ اين كار آن است كه شخص به زور وارد يك نظام ميشود، و نظام حق منحصر به فرد بودن هر فرد را به جاي نميآورد.54
در رويكرد معنا درمانگري، انسانشناسي از اهميت بسزايي برخوردار است و از آن چشمانداز، معنا درمانگري يك مبناي فلسفي دارد. تجربه نشان داده است كه صرف مواجه ساختن بيمار ـ با برداشت او (فرانكل) از انسان ـ يك تأثير شفابخش دارد.55 اين برداشت درضمن گفتوگو و مواجهه بين شخصي به بيمار منتقل ميشود. بدينروي، اين انسانشناسي ساختاري است كه از طريق آن ميتوان روشها را غالبا به آساني، به منظور كاربردهاي عملي شكل داد. معنا درمانگري نسبت به روشها و فنوني كه در خارج از معنا درمانگري ساخته شدهاند بسيار پذيراست، فقط به شرط آنكه با برخي از اصول اساسي معنا درمانگري متناسب باشند. در واقع، فرانكل نقش خود را نه جايگزين، بلكه مكمّل اشكال ديگر روان درمانگري ميدانست. بسياري از روشهاي كنوني، از طريق برقراري ارتباط با ديدگاههاي انسانشناسانه فرانكل حيات مجدّد مييابند؛ چون به فضاي وسيعتري متصل ميشوند.
در ادامه، چهار روش و راهبرد رسمي و ويژه معنا درمانگري، يعني «قصد متضاد»،56 «عدم توجه»،57«سازگاري نگرشي»58 و «آموزش حسّاس شدن برايمعنا»59 توصيف ميشوند.
1. قصد متضاد
«قصد متضاد» بيش از هر چيز در درمان اختلالات اضطرابي،60 (آشر و اسكات، 1999)، هراسها،61اختلالات وحشتزدگي،62 اختلالات اجباري،63بيخوابي،64 (آشر، 1980، لادوكيور و گراس ـ لويس)و هراسهاي اجتماعي65 كاربرد مييابد. (به نقل ازهيلمن، 2004) قصد متضاد يك فنون استثنايي و موفقيتآميز روان درمانگري بوده و هدف آن پايان بخشيدن به يك دور باطل روانآزردهوار نشانگان مرضي است.
بيماري را در نظر ميگيريم كه از بيخوابي شديد رنج ميبرد. تجربه ناتوانايي در خوابيدن موجب يك اضطراب انتظاري ميشود و در عين حال، موجب تلاش فزايندهاي براي به خواب رفتن ميگردد. اما اين تلاشها ـ حتي ـ موجب تشديد بيخوابي ميگردند.
در «قصد متضاد»، اين دور باطل روان آزردهوار از طريق بيان تمايل به همان چيزي كه شخص از آن ميترسد، شكسته ميشود. در اينجا، توانايي براي از خود فاصلهگيري به شيوهاي خندهدار در فرد به حركت درميآيد. اليزابت لوكاس، شاگرد و دستپروده فرانكل و از پيروان جدّي معنا درمانگري، «قصد متضاد» را اينگونه توصيف ميكند:
«قصد متضاد» چيزي بيش از درمان نشانگان بيماري است. بيمار با كمك شوخ طبعي، خودش را به فراسوي خود بالا ميكشد. او ديگر خود را تسليم تكانههاي رواني ـ فيزيكي نميكند، بلكه خود را به عنوان فردي نيرومند تجربه كرده، شجاعت خود را ثابت نموده، مواجهه با مشكلات را غنيمت شمرده و از روي قصد و عمد، با موقعيتهاي مملو از اضطراب مواجه ميشود. همه اين امور پيشرفت درونياي را موجب ميشوند كه هرگز از طريق مبارزه عقلاني صرف با اضطرابها قابل دستيابي نيستند. او نگرش عمومي خود را نسبت به زندگي تغيير داده، به اعتماد اساسي دست مييابد. اين امر از بيمار در مقابل هر نگراني روان آزردهوار، به بهترين وجه محافظت ميكند.66
در رابطه با مثالي كه ذكر شد، به بيمار مبتلا به بيخوابي آموزش داده ميشود تا به جاي تلاش براي خوابيدن، تصميم بگيرد دستكم در اين زمان و در صورت امكان، هرگز نخوابد. با اين همه، همانگونه كه پيش از ابتلاي بيمار به بيخوابي، او زياد ميخوابيد، در اينجا هم به شدت خواب آلوده ميشود و به زحمت خواهد توانست همه شب را بيدار بماند. صبح روز بعد، چشمان خسته او را تنها با چوب كبريت ميتوان باز نگه داشت. زماني كه بيمار واقعا تصميم ميگيرد نخوابد ترس از به خواب نرفتن از بين ميرود؛ زيرا ترس از نخوابيدن نميتواند در كنار تصميم واقعي بر نخوابيدن وجود داشته باشد. روز بعد احتمالاً بيمار با به خاطر آوردن شكست غمانگيز خود در اين برنامه و به خواب رفتن فوري، خندهاش ميگيرد. مانفرد هيلمن نمونهاي از به كارگيري روش «قصد متضاد» را اينگونه شرح ميدهد:
خانم بيماري را به خاطر ميآورم كه در هنگام خواندن يك متن در كليسا، دستانش ميلرزيد. من سازوكار «قصد متضاد» را براي او شرح دادم، اما اين امر به نظر او كاملاً نامعقول بود. او ميخواست از شرّ لرزش دستانش خلاص شود، نه آنكه آن را تشديد كند! با اين حال، دو ماه بعد او گزارش داد كه دستانش در هنگام خواندن در كليسا، ديگر نميلرزد. يك روز، هنگامي كه دستان او مجدّدا لرزش پيدا كرده بودند چيزي را كه به او آموخته بودم به كار گرفت و در كمال تعجب، مشاهده كرد كه لرزش دستانش متوقّف گرديد. بدين ترتيب، او دريافت كه گاهي اوقات لازم است با استفاده از شيوههايينامعمولازعهدهمشكلاتروانيبرآمد.67
2. عدم توجه
در حالي كه در «قصد متضاد»، ظرفيت انسان براي از خود فاصلهگيري به كار ميافتد، در حال عدم توجه، توانايي او در «از خود فراروندگي» تحريك ميشود. عدم توجه در درمان هر شكلي از توجه بيش از حد، يعني «نوروز وسواسي»68 ـ مثلاً در درمان اختلات جنسي، بيخوابي،اختلالات بدني شكل69 و مجموعهاي از مشكلاتديگر ـ به كار ميرود. توجه بيش از حد رابطه شخص را با ارزشها و معنا و با هر چيز متعالي قطع ميكند و بدينسان، فرد را ناگزير به استفاده از خود مينمايد. اين امر ميتواند به مشكلات و اختلالات قابل توجهي بينجامد.
كسي كه بسيار نگران به خواب رفتن است، فرايند بهنجار به خواب رفتن را دستكاري ميكند. كسي كه با نگراني، مراقب عود بينظمي آهنگ ضربان قلب خود است، در واقع بينظمي آهنگ ضربان قلب را ايجاد ميكند. اين مطلب درباره بسياري از بيماريهاي ديگر از قبيل سردردها، لرزش، يا صداهايي كه در گوش شنيده ميشوند، صادق است. همچنين ممكن است شخص بيش از حد به رفتار يا گفتار خود توجه كند. همه اينها به اختلال چرخه طبيعي زندگي منجر ميشود. هدف درمانگري آن است كه توجه بيمار را از بيماري و نگراني درباره خود باز دارد. چيزي كه ما در واقع، درباره آن صحبت ميكنيم نه فن حواسپرتي، بلكه جهتگيري مجدّد به سمت معناست.70
اعتنا نكردن به چيزي ـ به منظور دستيابي به عدم توجه مورد نياز ـ تنها از راه ناديده گرفتن آن، از طريق معطوف كردن توجه خود به سوي چيزي ديگر، امكانپذير است. اين همان جايي است كه معنا درمانگري وارد حوزه تحليل وجودي ميشود كه هدف اساسي آن، كمابيش آن است كه شخص را به سوي دستيابي به يك معناي عيني برخاسته از وجود شخصياش سوق دهد. گاهي اوقات لازم است خود اين معنا را از طريق تحليل، توضيح داد و تبيين نمود. (فرانكل، 1998، ص 179)71
در خلال فرايند درمانگري، ممكن است جدا كردن بيمار از نشانگان دلبستگي به خود، كه وي سخت به آن وابسته است، كار دشوار و پر زحمتي باشد. اين كار غالبا نيازمند خلّاقيت و پشتكار براي يافتن چيزي جالبتر از توجه بيش از حد است.
معلوم شده است كه در درمان افراد مبتلا به زنگ زدن گوش، عدم توجه در مركز فرايند درمان قرار دارد. فردي كه صداهاي بلندي را در گوش خود ميشنود به طور طبيعي دوست دارد بر آن صداها متمركز شود. تنها يك هدف ارزشمند قوي، چيزي كه مهمتر از آن صدا تلقّي شود، ميتواند توجه اين فرد را از تثبيت بر آن صداهاي مزاحم منحرف كند. «قصد متضاد» و «سازگاري نگرشي» نيز بخشي از اين فرايند درمان را تشكيل ميدهند.72
اهداف و روابط شخصي ارزشمند به افراد اجازه را ميدهند كه فراتر از مشكلات و رنج خود رشد كنند. ارنست كرچمر (Ernst kretschmer)، كه يك روانپزشك است، اين مطلب را اينگونه توصيف ميكند:
درمانگر بايد يك جريان مثبت قوي، با اهدافي متناسب با شخصيت بيمار به او بدهد. عقدههاي روان آزردهوار مانند ميكروبهايي هستند كه در آب راكد به بهترين وجه، رشد و تكثير مييابند و يك جريان نيرومند و تازه آب ميتواند آنها را بشويد و ببرد.73
3. سازگاري نگرشي
تا اينجا ويژگيهاي روحاني «از خود فاصلهگيري» از طريق «قصد متضاد»، و بر «از خود فراروندگي» از طريق «عدم توجه» ذكر شدند. اكنون «خود شكلدهي» و «رشد دروني»ازطريق«سازگارينگرشي»موردبررسيقرارميگيرند.
اينكه آيا فرد با يك وضعيت زندگي دشوار كنار آمده، بر آن غلبه ميكند، يا زير فشار آن رنج كشيده، خرد ميشود، عمدتا بر نگرش شخصي او به آن وضعيت بستگي دارد. بنابراين، سازگاري نگرشي از اهميتي فوقالعاده در مشاوره و درمانگري برخوردار است. «سازگاري نگرشي» به هسته مركزي شخصي، توانايي ذهني و سرشت عميق او و نقطهاي كه نگرشهاي اساسي از آنجا فرد را به عنوان يك كل تحت تأثير قرار ميدهند، اشاره ميكند.
هدف از «سازگاري نگرشي» در اصل، اصلاح نگرشهاي بيماريزاست، و اين به ويژه در مواردي ضرورت مييابد كه مشكلاتي كه اين نگرشها را موجب شدهاند، نتوانند به خودي خود تغيير يابند. در نتيجه، هر قدر محدوديتهاي ايجاد شده در مقابل اصلاح يك مشكل بيشتر باشند، سازگاري نگرشي از اهميت بيشتري برخوردار خواهد بود. (ريدل، دكارت و نايون، 2002)74لازم است يك تغيير ديدگاه و در چارچوب معنا درمانگري، يك «انقلاب كوپرنيكي» تحقق يابد:
اين خود زندگي است كه سؤالهايي را مطرح ميكند، نه انسان. وظيفه انسان آن است كه به سؤالهاي زندگي پاسخ دهد و به مسئوليتهاي خود در قبال زندگي عمل كند. (فرانكل، 1998، ص 142)75
چيزي كه لازم است آن را بشناسيم و به آن دست يابيم عبارت از يك نگرش نيرومندتر، تصحيح شده، از لحاظ اخلاقي ارزشمندتر و اميدوارانهتر،...است. (لوكاس، 1998، ص 115)76 اين ميتواند ـ براي مثال ـ نمود جسماني،شرايط زندگي نامطلوب، پذيرش بيماري مزمن، درد، زنگ زدن گوش، التهابات عصبي، و مانند آن و حتي بيماري رواني را در پي داشته باشد و ممكن است به روابط بين فردي يا شرايط كار مربوط باشد.
اليزابت لوكاس خاطرنشان ميكند كه سازگاري نگرشي نه فقط در مواجهه با سرنوشت منفي، بلكه در برابر سرنوشت مثبت نيز از اهميت و ضرورت برخوردار است. انسان بايد نسبت به اوضاع و شرايط مطلوب، مسئولانه رفتار كند. يك فرد ثروتمند ميتواند بسيار به ديگران نيكي كند. سلامتي، نيروي لازم براي انجام وظايف مهم را فراهم ميكند. هوش بالا ميتواند براي حل مشكلات سخت به كار گرفته شود. همچنين قدرت ميتواند براي تحقق بخشيدن به اهداف ارزشمند مورد استفاده قرار گيرد.77
4. آموزش حسّاس شدن براي معنا
اليزابت لوكاس (1998) «حسّاس شدن براي معنا» را با يك مجموعه پنج مرحلهاي از سؤالات ابداع كرد كه مراجع را در پيدا كردن مناسبترين عمل در مواجهه با يك موقعيت غير قابل حل و دشوار، ياري ميكند. اين سؤالها عبارتند از:
1. مشكل من چيست؟
2. ميدان عمل آزادانه من چقدر است؟
3. چه گزينههايي پيش روي من قرار دارند؟
4. مناسبترين گزينه كدام است؟
5. اين همان گزينهاي است كه ميخواهم به آن جامه عمل بپوشانم؟78
فرد ميتواند كاغذي برداشته، آن را به دو نيمه تقسيم كند. در يك نيمه، محدودهاي را كه سرنوشت در اختيار او قرار داده است فهرست كند؛ يعني فضايي كه، دستكم، در زمان كنوني مفروض و تغييرناپذير است.
فرض ميكنيم مشكل عبارت است از وجود يك همكار جديد كه هماهنگي بين همكاران ديگر را از بين ميبرد. اكنون به نيمه ديگر ورق توجه ميكنيم كه نشاندهنده ميداني است كه فرد براي عمل آزادانه، عليرغم مشكل مفروض در اختيار دارد.
در گام سوم، گزينهها و رفتارهاي ممكن مورد توجه قرار ميگيرند. در اينجا، بايد تخيّل بيقيد و شرط و نامحدود حاكم باشد. هر چيز قابل تصوري، حتي اگر غير ممكن بوده باشد، بايد ذيل عنوان «ميدان عمل آزادانه»، فهرست شود؛ مثلاً، ميتوان اينگونه تصور كرد كه همكار جديد از سوي گروه، مورد بياعتنايي قرار گيرد، يا به رئيس كارگزيني گزارش شود. اما ميتوان اين راه را نيز تصور كرد كه يك فرد مناسب با همكار جديد صحبت كند، يا اينكه گروه، همديگر را در فرونشاندن خشم خود ياري كنند، و بدينسان، به شيوهاي باز با وضعيت موجود برخورد كنند.
سپس در مرحله چهارم، بايد مناسبترين راه انتخاب گردد. گزارش كارهاي همكار جديد به رئيس كارگزيني نميتواند يك اقدام صحيح باشد؛ چون ممكن است فقط موجب افزايش تنش گردد. اما كمك كردن به هم و برخورد باز با وضعيت موجود ميتواند بهترين كار در اينباره باشد. اين راه مستلزم شجاعت همه افراد درگير و آمادگي براي تحمّل تعارض مداوم است؛ اما غالبا ميتوان چنين فرض كرد كه اين مشكلات لزوما شدت نمييابند.
در پنجمين و آخرين گام، راه حل انتخابي به عمل درميآيد. در اينجا، مجددا اعضاي گروه ميتوانند همديگر را ياري كنند. اين كار ميتواند در نهايت، به برطرف شدن سوء تفاهمها و مخالفتها در خلال چند هفته بينجامد و همكار جديد ياد بگيرد با هماهنگي بيشتر به گروه بپيوندد.
اين مجموعه سؤالها به آگاهي و وضوح بيشتر وضعيت مشكلزا براي افراد ميانجامد. ميدان عمل آزادانه براي مراجع مشخص ميشود و او تشويق ميگردد به گونهاي خلّاق با مشكل موجود برخورد كند. بدينسان، خطر گرفتار شدن در ميدان محدوديتزايي كه سرنوشت براي او مشخص كرده است، از بين ميرود.79
نقد و بررسي
فرانكل با ابداع و بسط معنا درمانگري و توجه به بعد روحاني وجود انسان و نيازهاي متعالي آن، يكي از بزرگترين گامها را در علم روانشناسي برداشته است. رهانيدن انسان از فرورفتگي صرف در چنگال غريزه و اجداد مادون انساني او (آنگونه كه فرويد ميپنداشت) و باور به وجود او و معاني صرفا انساني در وجود او از مهمترين دستاوردهايي هستند كه روانشناسي به دست آورده است. باور به اينكه انسان در جايي انسان است و از حيوان متمايز ميگردد ـ و در واقع، انسانيت او و حيثيت و ارزش او هم از همان نقطه آغاز ميشود و نه جهات قبلي كه مشترك با حيوان بود ـ نكتهاي است كه فرويد و آدلر با همه دقت و تلاششان، نتوانستند دريابند.
رويكرد فرانكل در سطح جهان مورد پذيرش قرار گرفته و نه تنها در رشتههاي پزشكي، روانشناسي و روان درمانگري، بلكه در تعليم و تربيت، جامعهشناسي و رشتههاي بسيار ديگر، الهام بخش بوده است. با وجود اين، فرانكل نيز از خطا به دور نمانده و پرداختن به امري او را از امور ديگر باز داشته است. ديدگاه او از جهات گوناگون قابل ارزيابي و خردهگيري است. با اين حال، شايد مهمترين ايراد بر نظريه فرانكل، داشتن نگاه زميني و مادي به انسان است.
توضيح آنكه انساني كه فرانكل به رسميت ميشناسد با همه برتري و شرافت و تفاوتي كه با ساير موجودات دارد، از حدّ زميني بودن فراتر نميرود. در نگاه فرانكل، اگرچه انسان داراي ابعاد وجودي خاصي است، كه منشأ پديدارهاي صرفا انساني هستند، ولي با وجود اين، همين ابعاد هم به اين عالم تعلّق دارند و از مرزهاي اين جهان فراتر نميروند.80 به عقيده فرانكل، همين وجود مادي و اين جهاني انسان از سه بعد جسمي، رواني و روحاني تشكيل يافته و چيزي به نام «روح»، وراي وجود مادي انسان براي او مطرح نيست.
بحث از وجود يا عدم وجود روح، از زمانهاي دور در ميان متفكران و دانشمندان وجود داشته و ديدگاههاي متفاوتي درباره آن مطرح شده است. اين ديدگاهها را ميتوان به چهار دسته كلي تقسيم كرد:
الف. ديدگاهي كه بكلي منكر پديدههاي روحي و روح به عنوان عنصري در برابر جسم است و همه پديدههاي روحي را توجيه مادي ميكند. اين ديدگاه به دمكريتس (Democritus)، زنون (Zeno)، توماس هابز (Thomas Hobbes)، رفتارگرايان، علّاف، اشعري، باقلاني، و ابوبكر اصمّ، نسبت داده شده است.
ب. ديدگاهي كه پديدههاي روحي را پذيرفته، ولي منكر روح مجرّد است. «فرانمودگرايي»81 كه پديدههايروحي را بكلي متفاوت با پديدههاي مادي و در عين حال، برخاسته از تحوّلات مادي و زيستي اعضا ميداند و نيز نظريه «شخص»،82 كه روح را همان پديدههايروحي ميداند كه پياپي در مسير انساني پديد ميآيد و از بين ميرود، در اين دسته قرار دارند. هاكسلي (T.H. Huxly) و استراوسن (P.F. Straswson) ـ به ترتيب ـ قايل به دو ديدگاه ياد شده هستند.
ج. ديدگاهي كه روح و جسم را دو عنصر مستقل از يكديگر ميداند، ولي براي هر دو خميرمايهاي حسّي و مادي در نظر ميگيرد. اين ديدگاه به ويليام جيمز (William James) و راسل (B. Russell) نسبت داده شده است.
د. ديدگاهي كه هرچند تأثير و تأثّر روح و جسم را ميپذيرد، ولي علاوه بر ساحت جسم، معتقد به ساحت مجرّد ديگري به نام «روح» است كه همه پديدههاي روحي به آن منتسب هستند و از آن برميخيزند. اكثر قريب به اتفاق فلاسفه و دانشمندان مسلمان به اين ديدگاه معتقدند.83
در هر حال، در برابر منكران روح، از زمانهاي دور در ميان آثار دانشمندان و تعاليم اديان الهي، دو بعدي بودن انسان و تركيب او از روح و بدن و نيز اعتقاد به عنصري به نام «روح»، كه مستقل از بدن است، مطرح بوده و دلايل عقلي و نقلي فراواني در باب اثبات چنين عنصري ارائه شده است. قرآن مجيد نيز بر دو ساحتي بودن وجود انسان تأكيد دارد و علاوه بر بعد جسماني، در آيات فراواني ساحت روح انسان را مورد توجه قرار داده است.84
در ادامه، دو مطلب از ديدگاه آيات قرآن مجيد مورد بررسي قرار ميگيرند:
الف. وجود و استقلال
آيات شريفهاي را كه در زمينه وجود و استقلال روح مجرّد در قرآن مجيد آمدهاند ميتوان به دو دسته كلي تقسيم نمود: نخست آياتي كه اصل وجود روح را مطرح ساختهاند؛ دوم آياتي كه علاوه بر اصل وجود روح، استقلال روح و بقاي آن پس از مرگ را نيز مدّنظر دارند.
از جمله آياتي كه بر وجود روح دلالت دارند آيات شريفه دوازدهم تا چهاردهم سوره مؤمنون هستند كه خداوند ميفرمايد: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِن طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاما فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْما ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»؛ و ما انسان را از عصارهاي از گل آفريديم، سپس او را نطفهاي در قرارگاه مطمئن [= رحم] قرار داديم، سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته ]و علقه را به صورت مضغه [= چيزي شبيه گوشت جويده شده] و مضغه را به صورت استخوانهايي درآورديم و بر استخوانها گوشت پوشانديم، سپس آن را آفرينش تازهاي داديم. پس خجسته است خدا كه بهترين آفرينندگان است.
در اين آيات، پس از ذكر مراحل جسماني خلقت انسان، ميفرمايد: «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقا آخَرَ.» آفرينش ديگر تعبيري كنايي از دميده شدن روح است و نبايد آن را مرحلهاي از مراحل تكوين ساختمان جنين قلمداد كرد؛ زيرا درباره مراحل پنجگانه رشد جنين (نطفه، علقه، مضغه، عظام، لحم)، كه در اين آيه مورد اشاره قرار گرفته، از كلمه «خلقنا» استفاده شده، اما درباره اين مرحله خاص، سياق عبارت تغيير كرده و لفظ «أَنشَأْنَاهُ»به جاي «خَلَقْنا» به كار رفته است. روشن است كه آفرينش ديگر پس از تكامل جنبه جسماني انسان نميتواند مرحلهاي جسماني باشد و اشاره به مرحله دميدن روح انسان است.85
آيه شريفه نهم از سوره سجده نيز از جمله آياتي است كه به اصل وجود روح انسان پرداخته. در اين آيه، پس از طرح مسئله خلقت حضرت آدم عليهالسلام از خاك و آفرينش نسل او از آبي پست، ميفرمايد: «ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ» (سجده: 9)؛ سپس خداوند او را درست اندام و موزون كرد و از روح خويش در او دميد.
ظاهر اين آيه شريفه آن است كه هر انساني پس از آنكه مراحل تكامل جسماني خود را تا مرحله پردازش و تسويه طي كرد، از سوي خدا در او روح دميده ميشود.
آياتي كه علاوه بر وجود روح، استقلال و بقاي آن پس از مرگ را نيز اثبات ميكنند، فراوانند؛ از جمله:
1. آياتي كه با اشاره به مسئله مرگ، بر اين دلالت دارند كه زمان فرا رسيدن مرگ، چيزي از انسان محفوظ ميماند، هرچند جسم او متلاشي و نابود گردد؛ مانند: «وَ قَالُوا أَاِذا ضَلَلْنَا فِي الْأَرْضِ أَاِنّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ بَلْ هُم بِلِقَاء رَبِّهِمْ كَافِرُونَ قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ» (سجده: 10 و 11)؛ و (كافران) گفتند: آيا آنگاه كه (مرديم و پوسيده شديم و ذرّات جسم) ما در زمين ناپديد شد، به راستي، آفرينش دوباره خواهيم يافت؟ بلكه آنان ديدار با خداوندگارشان را انكار ميكنند. بگو فرشته مرگ، كه بر شما گمارده شده است، شما را به تمام و كمال دريافت ميكند، سپس به سوي خداوندگارتان بازخواهيد گشت.
با توجه به معناي «توفّي»، كه تمام و كمال دريافت كردن يك شيء است، آيات ياد شده بر آن دلالت دارند كه هنگام مرگ، علاوه بر آنچه مشاهده ميشود ـ يعني جسم بيحركت و بدون درك و احساس ـ چيزي كه حقيقت و خود انسان است به تمام و كمال به وسيله فرشتگان الهي دريافت ميشود و آن چيز همان «روح» است؛ زيرا جسم پس از مرگ و پيش از مرگ، در اختيار و در بين ماست و فرشته وحي آن را دريافت نميكند. نكته شايان توجه در اين آيه آن است كه خداوند پندار منكران معاد را، كه ميپنداشتند انسان همان جسم اوست و با مرگ متلاشي شده، ذرّات آن در زمين ناپديد ميشوند نادرست دانسته، ميفرمايد: حقيقت و هويّت واقعي شما چيز ديگري است كه به تمام و كمال به وسيله فرشته مرگ دريافت ميشود و با مرگ و متلاشي شدن جسم، نابود شدني نيست و مستقل از جسم به زندگي خود ادامه ميدهد.86 «وَلَوْ تَرَي إِذِ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلآئِكَةُ بَاسِطُواْ أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُواْ أَنفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَي اللّهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَكُنتُمْ عَنْ آيَاتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ»(انعام: 93)؛ و كاش ستمگران را در شدايد مرگ ميديدي كه فرشتگان دستهايشان را گشودهاند (و بالاي سرشان ايستاده، به آنان ميگويند:) خودتان را خارج كنيد! اينك به خاطر نسبتهاي نادرستي كه به خدا ميداديد و تكبّري كه نسبت به آيات الهي داشتيد، با عذاب خوار كننده مجازات ميشويد!
تعبير «خودتان را خارج كنيد» دلالت بر آن دارد كه انسان علاوه بر جسم، عنصر ديگري دارد كه حقيقت انسان را تشكيل ميدهد و هنگام مرگ از جسم جدا ميشود و بيان ديگري از قبض روح انسان به وسيله فرشتگان مرگ است.87
2. آيات مربوط به حيات برزخي؛ مانند آيه شريفه «حَتَّي إِذَا جَاء أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَ مِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(مؤمنون: 99ـ100)؛ و چون مرگ يكي از آنان (كافران) فرا رسد گويد: «پروردگارا! مرا بازگردان شايد كار نيكي انجام دهم كه جبران اعمال گذشتهام باشد.» هرگز! اين سخني است كه او به زبان ميگويد و پشت سر آنان برزخي است تا روزي كه برانگيخته شوند.
آيات ناظر به عالم برزخ، كه فراوانند، همگي دلالت بر آن دارند كه انسان پس از مرگ و پيش از برپا شدن قيامت، در عالمي زندگي ميكند، مشمول نعمت يا نقمت پروردگار است، آرزو و درخواست دارد، گفتوگو و سرزنش و عقاب و ستايش و بشارت دارد و به محض مردن، در عالمي با چنين خصوصياتي وارد ميشود. اينها همه متوجه چيزي غير از جسم اويند كه مورد مشاهده ماست و يا متلاشي ميشود و بنابراين، به روشني بر وجود روح و بقاي آن پس از مرگ دلالت دارند.
علاوه بر آيات قرآن، دلايل متعدد عقلي، دلالت بر وجود روح و استقلال آن دارند؛ مانند ثبات شخصيت انسان در طول عمر، تقسيم ناپذيري روح و پديدههاي روحي، بينيازي روح و پديدههاي روحي از مكان، و امتناع انطباع كبير در صغير. همچنين شواهد بسيار تجربي، وجود و استقلال روح را تأييد ميكنند.88
ب. روح مجرّد؛ هويّت واقعي انسان
همانگونه كه پيشتر گفته شد، انساني كه وجودگرايان و از جمله فرانكل ميشناسند، با وجود برخورداري از بسياري از خصايص مثبت از قبيل آزادي، اراده و مسئوليت، و وجود نيازهاي متعالي در او، وجودي است مادي و حتي بعد روحاني انسان نيز، كه به عقيده فرانكل انسان بودن انسان به آن است، بخشي از وجود سراسر مادي او به شمار ميرود.
در مقابل اين عقيده فرانكل و ساير وجودگرايان، پس از اثبات وجود روح در مباحث قبلي، دو نكته مهم با توجه به مباحث گذشته، از منظر قرآن بررسي ميشوند: نخست آنكه روح آدمي موجودي مجرّد است؛ و دوم آنكه هويّت واقعي انسان (آنچه انسانيت انسان به آن است) را روح او تشكيل ميدهد. اين دو مطلب از مفاد آيات مذكور و توضيحات پيشين به دست ميآيند؛ زيرا در آيات مربوط به خلقت انسان، پس از طرح مراحل جسماني آفرينش انسان، از خلقتي ديگر و يا دميدن روح در او سخن به ميان آمده و اين نكته نشانه غير مادي بودن روح است. همچنين بقاي انسان پس از متلاشي شدن جسم و تداوم زندگي وي در عالم برزخ و به تمام و كمال دريافت شدن آن، نشان غير مادي و غير جسماني بودن روح است.
از سوي ديگر، اگر هويّت واقعي انسان، به جسم مادي او بود بايد با مردن و متلاشي شدن جسم، انسان نابود شود، در صورتي كه آيات قرآن بر بقاي انسان ـ پس از متلاشي شدن جسم ـ تأكيد دارند. همچنين درباره خلقت انسان پس از آنكه فرمود: «ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقا آخَرَ» (سپس او را در خلقتي ديگر پديد آورديم)، جمله «فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ»، (پس خجسته باد اللّه كه بهترين آفريننده است) را مطرح ساخت. اين نكته نيز دلالت بر آن دارد كه پس از دميدن روح، موجود انساني تحقق مييابد. همچنين آياتي كه ميفرمايند شما را به تمام و كمال دريافت ميكنيم، دليل آن هستند كه روح انسان، تمام هويّت واقعي او را تشكيل ميدهد، وگرنه اگر جسم هم بخشي از وجود واقعي انسان بود، در هنگام مرگ، انسان به تمام و كمال دريافت نميشد و با متلاشي شدن جسم، بخشي از هويّت واقعي انسان نابود ميگرديد.
بدينروي، از ديدگاه اسلام، انسان نه يك موجود تكساحتي (مادي صرف)، بلكه موجودي دوساحتي است كه متشكّل از جسم و روح است و در روان درمانگري، لازم است به هر دو بعد توجه شود. بسياري از مشكلات رواني افراد از قبيل استرسها، اضطرابها و افسردگيها در دنياي امروز، ناشي از احساس پوچي و بيمعنايي در اثر عدم اعتقاد به خدا و قيامت است. احساس يافتن معنا در همين زندگي مادي، هرچند ممكن است براي بسياري از افراد راضيكننده باشد، اما براي انبوه گستردهاي ازافراد اقناع كننده نيست، و لازم است روان درمانگر با شناخت صحيح علت مشكل رواني بيمار، او را به سوي دينداري و اعتقاد به خدا و روز باز پسين، و مسئوليت انسان در قبال خدا سوق دهد، و از اين طريق است كه مشكل رواني افرادي كه از احساس پوچي و بيمعنايي واقعي رنج ميبرند، برطرف ميشود.
1. Logotherapy.
2. Existential psychology.
3. Existentialism.
4. D. G. Banner, & P. C. Hill, Baker Encyclopedia of psychology & counseling, 2nd ed., Baker Books, 1999, p. 412.
5ـ جمعى از مؤلفان، مكتبهاى روانشناسى و نقد آن، تهران، سمت، 1377، ج 2، ص 416.
6ـ عبدالرسول بيات و همكاران، فرهنگ واژهها، قم، مؤسسه انديشه و فرهنگ دينى، 1381، ص 25.
7. Rationalism.
8. Subjectivism.
9ـ عبدالرسول بيات و همكاران، پيشين، ص 29ـ33.
10. D. G. Banner, & P. C. Hill, op.cit, p. 412.
11. American Association of Humanistic Psychology.
12. D. G. Banner, & P. C. Hill, op.cit, p. 412.
13ـ اميل ويكتور فرانكل، پزشك و روح، ترجمه فرخ سيفنژاد، تهران، درسا،، مقدّمه مترجم.
14. Mans Search for meaning.
15. The doctor and the soul: from psychotherapg to logotherapy.
16. The Will to meaniny: Foundations and application of Logotherapy.
17. The Suffering human: Anthropological foundations of psychotherapy.
18. Spiritual aspect.
19. height-psychology.
20. M. Hillman, Viktor E. Frankls Existential Analysis and logotherapy, W. Miles cox and Eric klinger (eds) Handbook of Motivational counseling: concepts, approaches and assessment, John Wiley & sons, 2004, p. 359.
21ـ اميل ويكتور فرانكل، پزشك و روح، ص 18.
22. M. Hillman, op.cit.
23. E. V. Farnkl, Mans search for meaning: an introduction to logotherapy,
24. Ibid.
25ـ اميل ويكتور فرانكل، خدا در ناخودآگاه، ترجمه ابراهيم يزدى، تهران، درسا، 1375، ص 87.
26ـ همان، ص 50.
27. E. V. Farnkl, op.cit, p. 172.
28ـ اميل ويكتور فرانكل، خدا در ناخودآگاه، ص 35.
29ـ همان.
30. E. V. Farnkl, op.cit, p. 172.
31. Self- distancing.
32. Self- transcendence.
33. M. Hillman, op.cit, p. 360.
34. M. Hillman, op.cit, p. 361.
35. Ibid.
36. V. E. Frankl, op.cit, p. 154.
37. Ibid.
38. Existential Frustration.
39. Noodynamics.
40. M. Hillman, op.cit, p. 362.
41. Noogenic neorosis.
42. M. Hillman, op.cit, 362.
43ـ اميل ويكتور فرانكل، پزشك و روح، ص 24.
44. Endogenous depression.
45. M. Hillman, op. cit, p. 364.
46. V. E. Frankl, op.cit, p. 176.
47. Creative values.
48. Experiential values.
49. Attitudinal Values.
50ـ دوان شولتز، روانشناسى كمال: الگوهاى شخصيت سالم، ترجمه گيتى خوشدل، تهران، پيكان، 1385، ص 162ـ163.
51. V. E. Frankl, op. cit, p. 178.
52ـ اميل ويكتور فرانكل، پزشك و روح، ص 21.
53. M. Hillman, op.cit, p. 365.
54. Ibid.
55. Ibid.
56. Paradoxical intention.
57. Dereflection.
58. Attitudinal Adjustment.
59. sensitization training for meaning.
60. Anxiety disorders.
61. Phobias.
62. Panic disorders.
63. Compulsory disorders.
64. Insomnia.
65. Social phobias.
66. M. Hillman, op.cit, p. 367.
67. Ibid, p. 368.
68. Obsessional neurosis.
69. Somatoform disorders.
70. M. Hillman, op.cit, p. 368.
71. Ibid, p. 368.
72. Ibid, p. 369.
73. Ibid, p. 369.
74. Ibid, p. 369.
75. Ibid, p. 369.
76. Ibid, p. 370.
77. Ibid.
78. Ibid.
79. Ibid, p. 371.
80ـ صديقه ذاكر، «آراء فرانكل، هايدگر و مطهّرى در توصيف حقيقت انسان»، فصلنامه مشكاهالنور، ش 30 و 31 پاييز و زمستان 1384، ص 86.
81. Epiphenomenalism.
82. Person theory.
83ـ محمود رجبى، انسانشناسى، قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1378، ص 85ـ86، به نقل از: منى احمد ابوزيد، الانسان فى الفلسفة الاسلامية، ص 88ـ100.
84ـ محمود رجبى، پيشين، ص 76.
85ـ ر. ك. سيد محمّدحسين طباطبائى، الميزان، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1394ق، ج 15، ص 19. در برخى روايات نيز بر اين برداشت از آيه تأكيد و پايان مرحله پنجم پوشيدن استخوانها از گوشت به عنوان پايان مرحله جنينى قلمداد گرديده و ايجاد آفرينش ديگر، دميدن روح و ايجاد نفس و روح انسانى شمرده شده است. (شيخ حرّ عاملى، وسائلالشيعه، تهران، المكتبهالاسلامية، 1403، ج 19، ب 19 از ابواب «ديات اعضاء»، ح 1.)
86ـ محمود رجبى، پيشين، ص 87ـ88.
87ـ همان، ص 88.
88ـ براى آگاهى بيشتر از اين دلايل عقلى و شواهد تجربى، ر.ك. محمود رجبى، پيشين، ص 89ـ93.