بررسی شخصوارگی خداوند از منظر قرآن
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
شخصانگاري خداوند يکي از مباحث نسبتاً جديد الهيات غربي است که در ميان انديشمندان مسلمان کمتر مورد توجه واقع شده است؛ و اين در حالي است که در فضاي جديد فلسفۀ معاصر غرب، گرايش بهسوي خداي غيرمتشخص رو به افزايش است. ازاينرو موضوع پژوهش از ضرورت و اهميت خاصي برخوردار است. براي پيشينۀ اين پژوهش بهطور خاص تاکنون از منظر قرآن سابقهاي يافت نشده است؛ ولي بهطور عام مقالاتي همچون: «آيا خدا شخص است» (لگنهاوزن، 1396) و «خداي شخصوار از منظر علامه طباطبائي در مقايسه با الهيات گشوده» (رحيمپور و رحيمپور، 1398) و مقالۀ «نسبت مفهوم واجبالوجود در فلسفه اسلامي با خداي متشخص و غيرمتشخص» (منصوري، 1398) را ميتوان نام برد. در اين پژوهش از روش توصيفي ـ تحليلي استفاده شده است. در اين مبحث پرسش اصلي آن است که به چه معنا ميتوان خداوند را شخص دانست؟ منظور از اين سؤال آن است که آيا خداوند از منظر دين اسلام مجموعهاي از ويژگيها را دارد که بتوان براساس آنها او را بهمثابه يک شخص قلمداد کرد؟ آيا ميتوان تبييني براي شخصانگاري خداوند مطرح کرد؟ فرضيه اين پژوهش بر اثبات شخصوارگي خداوند است؛ که اين موضوع را بخصوص از منظر محکمترين منبع و متن دين اسلام، يعني قرآن کريم، بررسي ميکنيم. در سير منطقي مقاله ابتدا مفهوم شخصوارگي خداوند تبيين ميگردد و براساس آن حدود هفت معيار ضروري براي شخصوارگي مطرح ميشود؛ و در گام بعد شخصوارگي خداوند در قرآن مورد بررسي قرار ميگيرد و در انتها شواهد شخصوارگي براساس معيارهاي ذکر شده بررسي و نتيجهگيري شده است.
1.تعريف شخصانگاري خداوند
در همۀ اديان بزرگ، باوري دربارۀ حقيقت متعالي وجود دارد. يکي از مسائل مهم فلسفۀ دين، تأمل (تا حد امکان) دربارۀ اين است که اديان چه درکي از آنچه «حقيقت متعالي» ناميده ميشود، دارند. نحوۀ درک اين حقيقت در اديان مختلف خصوصاً در اديان شرقي و غربي متفاوت است. يکي از تمايزات سرنوشتساز در نحوۀ مواجهه با حقيقت متعالي و غايي، تمايز ميان خداي متشخص و نامتشخص است (مايستر، 1381، ص 91). اين عقيده که خداوند يک هويت متشخص و شخصوار است، در قرن 19و20 الهيات مسيحي بهصورت آشکار صورتبندي شد (هيک، 1390، ص 37؛ لگنهاوزن، 1396).
در کتاب عقل و اعتقاد ديني، خداي متشخص به خداي عالم و آگاه و مختار و خدايي که قدرت ارتباط با ديگران را دارد، اطلاق ميشود (پترسون و ديگران، 1397، ص 107). همچنين از منظر سوئين برن مراد از خداي متشخص اين است که او براي افعال خويش، داراي قصد و هدف باشد؛ و اينکه خداوند در عين اينکه جسماني نيست، ميتواند مثل يک انسان با مخلوقات خود، ازجمله انسانها رابطۀ شخصي برقرار کند (اصغري، 1394). جان هيک نيز در توضيح اين مسئله ميگويد که خداوند صرفاً «آن» شيءوار نيست؛ بلکه «او» برتر و متعالي است (هيک، 1390، ص 41). مراد جان هيک آن است که براي خداوند از خطاب «آن» که براي اشياء است، استفاده نميشود؛ بلکه از خطاب «او» که براي اشخاص است، بايد استفاده کرد.
بهطورکلي ميتوان اين نتيجه را گرفت که از منظر کساني همچون مايکل پترسون و سوئين برن و اکثر فيلسوفان دين، شخص به معناي موجود متعين است که داراي آگاهي، اختيار، هدفمندي، فاعليت و تخاطبپذيري باشد. برايناساس اشياء بيجان و جاندار تفاهمناپذير، تخاطبناپذير و در نتيجه شخص نيستند. ازجمله مواردي که ميتوان بهعنوان خداي غيرشخصوار معرفي کرد مطلقگرايي هندويي و متافيزيک بودايي است (مايستر، 1381، ص 93ـ96).
بحثي مستقل در رابطه با عنوان تشخص در فلسفه مطرح است که لازم است براي روشن شدن مفهوم تشخص و جلوگيري از خلط مبحث، معنا و مفهوم تشخص فلسفي کاملاً تبيين گردد و در انتها از اشتراک معنايي يا اشتراک لفظي بودن آن سخن گفت.
با توجه به منابع فلسفه اسلامي ميتوان تشخص فلسفي را چنين دانست:
1. تشخص در فلسفۀ اسلامي در مباحث امور عامه مطرح ميشود.
2. موجود متشخص قابليت صدق و انطباق بر بيش از يک شيء را ندارد.
3. جزئي شدن صرفاً با تشخص صورت ميگيرد.
4. تشخص هر شيء به وجود آن است و تا يک شيء موجود نشود، تشخص نمييابد.
5. تمام ماهيات و مقولات تا زمانيکه موجود نشدهاند، تشخص نمييابند؛ و لکن داراي تمايز هستند.
6. وجود، مساوق با تشخص است.
7. همۀ موجودات اعم از انسان و حيوان و حجر و بقر و... داراي تشخص هستند (طباطبائي، 1380، ص 64ـ66؛ مطهري، بيتا، ص 64).
با توجه به توضيحات دادهشده دربارۀ تشخص فلسفي ميتوان به اين نتيجه رسيد که هرچند امکان اشتراک معنايي بسيار کمي ميان تشخص فلسفي با شخصوارگي ميتوان يافت و لکن اين معنا ارتباطي با تحقيق حاضر ندارد. يعني ميان اين دو اصطلاح اشتراک لفظي وجود دارد؛ زيرا همانطور که گفته شد طبق تشخص فلسفي همه موجودات عيني حتي جمادات، اعم از سنگ و درخت و کوه و دريا و حيوانات نيز داراي تشخص هستند؛ درحاليکه از منظر فيلسوفان دين، جمادات چون ملاکهاي شخصانگاري را ندارند، شخصوار نيستند. به ديگر سخن، تشخص فلسفي به معناي تعين و تخصص است و در مقابل مبهم و کلي قرار دارد؛ درحاليکه معناي تشخص در فلسفه دين اين نيست و توضيح آن در معيارهاي تشخص بيشتر مشخص خواهد شد.
2. معيارهاي شخصبودن
بهنظر ميرسد يکي از مهمترين مسائلي که در شناخت مسئله شخصوار بودن بايد مورد توجه قرار گيرد اين است که وصف «شخصوارگي» را نميتوان بهکار برد؛ چراکه وصف شخصوارگي يک وصف انتزاعي و ساختاري است؛ لذا شخصبودن برايند مجموعهاي از صفات مختلف است که ترکيب آن سبب آثار جديدي ميشود و موجود را شخصوار ميسازد. ازاينرو بايد به سراغ ملاکها و معيار شخصانگاري برويم تا بتوانيم شخصانگاري يا عدم آن را براي موجودات اثبات کنیم. هميلتون در اين زمينه ميگويد: «اگر روشن شود که چه چيزي از من و شما شخص ميسازد، بهتر خواهيم فهميد که مقصود از اينکه خدا شخص است، چيست» (هميلتون، 1393، ص 12).
براي مسئلۀ شخصانگاري، معيارهايي توسط فيلسوفان غرب بيان شده است که با توجه به مباني فلسفي حکمت متعاليه ميتوان براساس استقراء مواردي را مطرح کرد که بعضي از آنها ملاکهايي ضروري و بعضي نيز مؤيد يا کمالي محسوب ميشوند.
معيارهاي ضروري عبارت است از:
1. حيات داشتن: اساس شخصانگاري را زنده بودن و حيات داشتن يک شيء تشکيل ميدهد؛ بهطوريکه اگر يک شيء داراي حيات نباشد ميتوان بهطور قطع گفت آن موجود شخص نيست.
2. علم و آگاهي (خودآگاهي و ديگرآگاهي) و تعقل: هرچند علم و آگاهي و تعقل بهتنهايي براي شخصبودن يک فرد کفايت نميکند؛ اما شخصبودن، بدون علم و آگاهي و تعقل امکانپذير نيست (لگنهاوزن، 1396؛ هميلتون، 1393، ص 12؛ مکگراث، 1385، ص 263؛ وين رايت، 1390، ص 39).
3. اختيار: به اين معنا که قدرت بر انتخاب داشته باشد (هميلتون، 1393، ص 12).
4. ذهن داشتن: شخصوار بودن در فضاي فلسفۀ دين غربي، بسيار به داشتن ذهن گره خورده است؛ به اين معنا که تمام افعال و ارادهها و تمام تفکرات و تجزيه و تحليلهاي موجود متشخص به واسطۀ مرکزيت ذهن انجام ميشود. بهعبارت ديگر، موجوداتي مانند جمادات که ذهن ندارند، نميتوانند شخصوار باشند. بههمين خاطر، داشتن ذهن براي موجود متشخص امري ضروري محسوب گشته است. ولي با توجه به مبناي حکمت متعاليه، اين ملاک به مرکزيت نفس و روح انسان براي افعال و ارادهها و تفکرات او و در خداوند نيز به مرکزيت ذات الهي که سرچشمه براي افعال و اراده و تجليات اوست، تأويل ميگردد (ايلخاني، 1375؛ طباطبائي، 1395، ص 158؛ مصباح يزدي، 1388، ص 137).
5. قابليت ارتباط با ديگران و تخاطبپذيري و تفاهمپذيري و تکلم (مکگراث، 1385، ص 263).
6. توانايي درک و پذيرش مسئوليت اخلاقي و امکان قضاوت اخلاقي (هميلتون، 1393، ص 12).
7. تمايز: تمايز نيز از منظر فيلسوفان دين غربي بهصورت ضمني در توضيح خداي متشخص جزء معيارهاي شخصانگاري ذکر گرديده است (مايستر، 1381، ص 91). مراد آنها از تمايز اين است که شخص، فرد خاص و متمايز و متباين از ديگران باشد؛ زيرا موجودي که متمايز نيست، نميتواند صفات شخصوارگي را داشته باشد. اين ملاک بيشتر براي احتراز از اقوالي چون همهخداانگاري به سبک جهله صوفيه و اعتقاد به حلول است؛ چراکه موجودي که حلول کرده به ظاهر نميتواند پذيراي صفات شخصوارگي همچون قدرت ارتباط با ديگران باشد و يا اينکه در نگاههاي مطلقگرايي مثل هندوها، خداوند هيچگونه وصفي را پذيرا نيست. لذا بههمين دليل تمايز را ميتوان بهعنوان يک مانع پذيرفت، تا ملاک.
معيارهاي مؤيد (غيرضروري):
1. داشتن عواطف و احساسات (لگنهاوزن، 1396)؛
2. داشتن اميال دروني (هميلتون، 1393، ص12)؛
3. خلاقيت و ايجاد: خلاقيت به اين معنا که شخص قدرت خلق يک اثر جديد را داشته باشد؛ اعم از اينکه مثلاً يک راهکار جديد براي حل مشکل باشد؛ يا اينکه ساخت يک دستگاه باشد؛ يا يک اثر هنري زيبا باشد؛ و بالاترين مرتبۀ آن، خلق و ايجاد موجودات است که مستقيماً فقط از خداوند برميآيد.
دربارۀ اين سه معيار بايد گفت که نبود آنها ضرري به شخص بودن يک موجود نخواهد زد؛ ولي وجود آن ميتواند جزو مؤيدهاي يک موجود شخصوار باشد؛ چراکه معمولاً موجودات شخصواري که ما ميشناسيم داراي صفاتي چون خلاقيت و اوصاف احساسي و اميال دروني هستند.
همچنين عدهاي از فيلسوفان غرب، نظير راسل و ويتگنشتاين معتقدند يکي از معيارهاي شخص بودن زمانمند بودن و مکانمند بودن است ازاينرو شخصبودن خداوند با جسمانيت او ملازمه دارد (ديوس، 1392، ص 27). اما بايد گفت براي ملازمۀ مذکور هيچگونه منشأ عقلاني وجود ندارد؛ چراکه جسمانيت نقشي در شکلگيري شخصوار بودن ندارد و اگر هر موجودي، ملاکهاي اصلي شخصوارگي را دارا بود و فقط جسماني نبود، باز هم ميتوان او را شخص دانست؛ بهطور مثال فرشتگان را به راحتي ميتوان شخص دانست. لذا اين معيار را نميتوان معيار صحيحي دانست. همچنين چون تشخص انسان قدر مسلم است، ازاينرو معيارهاي شخصوارگي ابتدا از انسانها استخراج شده است. اما اينگونه نيست که محدوديتهاي انساني نقشي در شکلگيري شخص بودن داشته باشد. لذا انسانوار بودن يکي از مصاديق شخصوارگي است، نه اينکه مساوي آن باشد؛ بنابراين شخصوارگي منحصر در انسان نيست و هر موجودي که معيارهاي آن را داشته باشد، ميتواند شخص باشد. همانطور که ذکر شد، بهطور مثال فرشتگان را نيز ميتوان بدون هيچ چالشي شخص دانست.
بهطورکلي ميتوان گفت هيچکدام از معيارها بهتنهايي معياري کافي محسوب نميشوند؛ اما ميتوان از وجود يک معيار به وجود معيارهاي ديگر پيبرد. لذا زماني يک موجود شخص خواهد بود که همۀ معيارهاي ضروري را با هم دارا باشد. نکته ديگر اينکه بهنظر ميرسد مهمترين معيارهاي شخصوارگي يعني حيات و علم و اختيار جزو صفات ذاتي محسوب ميشوند. در ضمن درباره صفت ذاتي بودن اراده، ظاهراً اختلاف نظر ميان انديشمندان وجود دارد و معيارهاي ديگر جزء صفاتي فعلي محسوب ميگردند و اينکه بعضي از معيارهاي شخصبودن، هرکدام به تنهايي، شايد درجات ضعيفي از آن را بتوان در موجودات غيرشخصوار نيز يافت کرد؛ مانند مهرباني يا قابليت برقراري ارتباط با ديگران در حيوانات. اما زماني که درجات بالاتر آن مطرح ميشود يا اينکه همراه ديگر شاخصها مانند علم و عقل واقع ميشود، مختص افراد شخصوار ميگردد.
به دليل اينکه همۀ معيارهاي شخصانگاري، جزو صفات کمالي محسوب ميشوند. ازاينرو خود وصف شخصبودن نيز يک وصف کمالي محسوب ميشود؛ لذا محدوديتهاي انساني را ميتوان از آن تجريد کرد. همچنين بهدليل اينکه معيارهاي شخصبودن همگي داراي تشکيک هستند. ازاينرو شخص بودن افراد نيز داراي تشکيک خواهد بود؛ به اين معنا که درجه شخصوارگي و برخورداري از معيارهاي آن متفاوت خواهد بود.
3. بررسي و تبيين شخصوارگي خداوند از منظر قرآن کريم
مهمترين و آشکارترين دلايل شخصانگاري خداوند را ميتوان در ادلۀ نقلي و متون ديني يافت. قرآن بهعنوان مستحکمترين منبع ديني اسلام، خداوند را شخصوار معرفي ميکند و شواهد فراواني ميتوان بر شخصانگاري خداوند از طريق آيات قرآن کريم ارائه کرد.
يک نکتۀ ويژه در خداشناسي قرآني اين است که خداوند در قرآن کريم با عناوين کلي مثل واجبالوجود يا محرک اول يا علةالعلل و عناوين ديگر معرفي نشده است؛ بلکه قرآن خداوند را بهگونهاي معرفي کرده که ما انسانها را سراغ شخص خدا يعني الله جلّ جلاله ميبرد؛ خدايي که جامع صفات وجودي است. راههاي خداشناسي در قرآن بهگونهاي است که ما را متوجه خداي شخصوار ميکند؛ يعني خدايي که آگاه است، با انسانها ارتباط برقرار ميکند، بندگانش را دوست ميدارد و وظايفي را بر عهده آنان ميگذارد.
ابتدا سزاوار است راههاي خداشناسي را که قرآن به ما معرفي ميکند، بيان کنیم و تبيين کنيم که قرآن چگونه از اين طريق ما را به شخص الله يعني خداي شخصي ميرساند.
1ـ3. شخصانگاري خداوند در راههاي خداشناسي قرآني
در قرآن کريم دستکم دو راه براي خداشناسي بيان ميکند:
1. راه آفاقي: شناخت خدا از طريق تفکر در اسرار عالم طبيعيت و نظام محيرالعقول جهان آفرينش؛ 2. راه انفسي: که مراد از آن شناخت خدا از طريق خودشناسي و سير در آيات دروني است.
1ـ1ـ3. راه آفاقي
ازجمله آيات راه آفاقي در قرآن کريم موارد زير است:
الف. برهان محبت
مركز ثقل بحث قرآني در برهان محبت اين آيه شريفه است: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ» (انعام: 76). علامه طباطبائي در تبيين اين آيه از قرآن چنين ميفرمايد: «مفاد آيات شريفه آن است كه ستاره و ماه و خورشيد آفل هستند (غروبکننده) و آفل محبوب نيست (لا أُحبّ الآفلين)؛ و خدا كسي است كه محبوب باشد. پس هيچيك از اجرام مزبور خدا نيست» (طباطبائي، 1386، ج 7، ص 185).
اين برهان درصدد اثبات توحيد ربوبيت مطلقه خداوند است. از برهان محبت، ميتوان فهميد که خدايي را که قرآن در آيات يادشده درصدد بيان آن است، خداي شخصوار است؛ چراکه اين آيه، خداوند را داراي ربوبيت مطلقه معرفي ميکند که جز بر خداي متشخص قابل تطبيق نيست. اجرام آسماني چون افول ميکنند، داراي ربوبيت مطلقه نيستند و نميتوانند با انسانها ارتباط برقرار کنند؛ زیرا توانايي شناخت نيازهاي انسانها و قدرت بر رفع آنها را ندارند و پيداست موجوداتي از اين قبيل که دستخوش افولاند، نميتوانند ربوبيت داشته باشند. گويي که حضرت ابراهيم ميخواهد به آنان بفهماند خورشيدي که افول ميکند نميتواند خدا و رب باشد؛ چراکه خورشيد هيچ درک و شعوري ندارد، او نميتواند نيازهاي انسانها را برطرف کند. او هيچ اختياري از خود ندارد و هميشه در رأس ساعت موردنظر افول ميکند و موجودي که از خود اختياري ندارد، نميتواند خدا باشد. درواقع شاخصههاي ربوبيت الهي همان اوصاف شخصوارگي، مانند آگاهي بر احوالات و قدرت برقراري ارتباط با ديگران و رفع احتياجات بندگان و... است؛ که در صورت اثبات ربوبيت، شخصوارگي خداوند نيز اثبات ميگردد.
ب. برهان نظم
برهان نظم يکي ديگر از مباحث خداشناسي در آيات قرآن است که بهصورت گسترده ميتوان در لابهلاي آيات، آن را يافت. برهان نظم شايد مهمترين برهان براي عامه مردم باشد؛ چون بسيار آسان است و هرکسي توانايي فهم آن را دارد. به همين دليل خداوند در قرآن در موارد مختلف به اين نوع از برهان اشاره کرده است. نظم موجود در جهان هستي را از چهار جهت ميتوان مطرح کرد: نظم فاعلي، نظم دروني، نظم بيروني و نظم غايي (جوادي آملي، 1397، ص 106). بهترين و جامعترين آيهاي كه شکل نظامهاي حاكم بر جهان آفرينش را تبيين ميكند، آيه «قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» (طه: 50) است (همان).
فارغ از اينکه دلالت برهان نظمي که آيات قرآن درصدد بيان آن هستند، آيا اصل اثبات وجود خداست يا اينکه اثبات توحيد ربوبي خداوند متعال؟ بايد گفت که آنچه سبب اثبات واجب يا توحيد ربوبي ميگردد، ضرورت وجود ناظمي آگاه و حکيم است و اين خود دال بر وجود خداي شخصوار است؛ چراکه داشتن علم و آگاهي و حکمت از مهمترين معيارهاي شخصانگاري است. در برهان نظم اين مطلب تبيين ميگردد که وجود نظم دروني و بيروني و غايي، نشاندهندۀ ناظمي قادر و عالم وحکيم است؛ چراکه بدون علم و حکمت، امکان آفرينش چنين موجودات منظمي، امکانپذير نميبود. يا در اثبات توحيد ربوبي با برهان نظم آنچه برهان نظم اثبات ميکند اين است که نظم واحد نشاندهندۀ ناظمي واحد است؛ اما در اينجا نيز وجود ناظمي حکيم اثبات شده است؛ چراکه ناظم واحد ضرورتاً عالم و آگاه نيز هست. لذا برهان نظم علاوه بر اينکه ميتواند اثبات وجود خدا کند، يک صفت از صفات وجود خدا را نيز اثبات ميکند و آن نيز صفت علم و آگاهي و حکمت خداوند است که از مهمترين معيارهاي شخصانگاري است؛ لذا نشان ميدهد که خدايي که در قرآن از طريق برهان نظم به ترسيم درآمده، خداوندي شخصوار است. البته اينکه برهان نظم تا چه اندازه ميتواند صفت علم وحکمت خداوند را اثبات کند؛ و آيا علم مطلق يا علم ذاتي را نيز اثبات ميکند، بحث ديگري است که مجالي براي بيان آن در اينجا نيست.
2ـ1ـ3. راه انفسي
يكي از باارزشترين راههاي خداشناسي قرآن، سير در آيات انفسي و مشاهده درون خويش و گوهر ذات روح است؛ «فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ» (ذاريات: 20ـ21). حضوري بودن و زوالناپذيري و سودمند بودن از امتيازات راه انفسي بر آفاقي است که در اينجا بهعنوان نمونه، مواردي از آيات را بيان خواهيم کرد و تبيين خواهيم کرد که قرآن چگونه ما را به سراغ شخص الله تبارک و تعالي در خارج ميبرد.
الف. آية فطرت
«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (روم: 30)؛ [اي پيامبر!] توجه خود را كاملاً و دقيقاً بهسوي دين معطوف كن و مواظب باش كوچكترين انحرافي از آن پيدا نكني. سرشت خدايي؛ آنگونه سرشت و آفرينشي است كه خدا انسانها را بر آن سرشته و آفريده است. آفرينش الهي تغييرپذير نيست، و دين استوار همين است؛ ولي بيشتر مردم اين را نميدانند. آيتالله مصباح يزدي در تفسير فطرت الهي چنين ميفرمايند:
مراد از فطري بودنِ دين در آيه شريفه، همان شناخت حضوري و قلبي به خداوند است. اين احتمال، درست منطبق بر همان مطلبي است كه ما درصدد اثبات آنيم و مؤيد آن، رواياتي است كه مفاد اين آيه شريفه را همان مفاد آيه ميثاق ميدانند (مصباح يزدي، 1388، ص 100).
قرآن، شناخت خداوند را همان شناحت حضوري و قلبي به خدا ميداند؛ يعني اينکه همه انسانها در درون و ذات خود به خداوند علم حضوري دارند و او را ميشناسند و در تبيين چگونگي علم حضوري به خداوند گفتهاند چون انسان عين فقر و احتياج به خداوند متعال است، اين وابستگي خود به خدا را به علم حضوري مييابد و اين علم به وجود خداوند در حد معلول است. وجوه ديگري نيز از فطري بودن دين مطرح است که اين مقدار از فطري بودن آن امري يقيني محسوب ميگردد و برايناساس علم حضوري ما به وجود خداوند طبق آيه فطرت علم به وجود خداي شخصوار است؛ زيرا خدايي که ما به آن علم حضوري داريم، خداي خالق است؛ يعني خدايي که عين فقر و احتياج به او هستيم و نهتنها اصل وجودمان را وابسته به او هستيم؛ بلکه در تکتک اعمال و حرکات و در تمام مراحل زندگي اين ادراکِ احتياج در ما وجود دارد و خدايي که بندگان خود را ميآفريند و تمام شئون بندۀ خود را نيز به عهده گرفته است، خدايي شخصوار محسوب ميشود.
ب. آية ميثاق
«وَإِذْ أخَذَ رَبُّك مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وأشْهَدَهُمْ عَلَي أنفُسِهِمْ ألَسْتَ بِرَبِّكمْ قَالُواْ بَلَي» (اعراف: 172و173)، طبق اين آيه خداوند با تکتک انسانها يك مواجهه داشته و به آنها فرموده است كه آيا من خداوندگار شما نيستم؟ و آنها گفتهاند: آري، تو خداوندگار مايي؛ و اين رويارويي با فرد فرد انسانها موجب تحقق چنان معرفتي به خداي متعال شده كه عذري براي شرك ورزيدن به او باقي نمانده است. ولي با توجه به ظاهر آيات، رويارويي و گفتوگويي كه اين آيه از آن حكايت دارد، هرگونه تصور شود، نميتواند سخني غايبگونه و از پشت پرده باشد؛ بلكه بايد بهگونهاي محقق شده باشد كه قابليت خطا و اشتباه را نداشته باشد؛ وگرنه اتمام حجت صورت نميگيرد و جاي عذر براي انسان باقي ميماند. بهنظر ميرسد چنين مکالمهاي برای اینکه اتمام حجت کند و رودررو باشد و خطاي در تطبيق را هم نفي كند، جز با علم حضوري و شهود قلبي بهدست نميآيد.
آيتالله مصباح يزدي در توضيح اين مطلب ميفرمايند:
معرفتي که در آيه شريفه به آن شاره شده، معرفتي شخصي است، نه شناختي کلي که از راه مفاهيم انتزاعي و عناوين عقلي، حاصل ميشود و معرفت شخصي دربارۀ خداي متعال، جز از راه علم حضوري و شهودي امکان ندارد (مصباح يزدي، 1389، ص 105).
آيات علاوه بر اينکه بر علم حضوري انسان به اصل وجود خداوند دلالت ميکند، بر صفات خداوند مثل ربوبيت، وحدانيت، خالقيت، رازقيت، معبوديت نيز دلالت ميکند؛ زيرا همانطور که در ظاهر آيه بيان شده، خداوند گواهي گرفته که «الست بربّکم» آيا من پروردگار شما نيستم و همه تصديق کردهاند. يعني همه ما علاوه بر علم حضوری به خداوند، به ربوبيت خداوند نيز علم داريم؛ و علم حضوري به ربوبيت خداوند يعني اينکه خداوند مالک مدبر است؛ يعني صاحب اختياري است که تأمين همه نيازها و تدبير تمام شئون مربوب خود را در اختيار دارد و فراهم کردن روزي هميشگي بندگان يکي از اين شئون است. البته تفاسير متعددي براي اين آيه ذکر شده که همانطور که گفته شد بهدليل اتمام حجت و خطاناپذير بودن اين نوع تبيين، اين تفسير از وجه برتري برخوردار است.
همانطور که در آيات مذکور پيداست، خدايي که ميثاق بندگي از ما گرفته، خدايي متشخص است؛ زيرا اين خدا اولاً خالق، ثانياً صاحب اختيار (ربّ)، ثالثاً رازق، و رابعاً معبود ماست؛ خامساً خدايي است که از ما پيمان ميگيرد؛ و تمام اين صفات منحصراً، صفات خداي شخصوار است و نه خداي غير شخصوار.
ج. آيات فلک و گرايش مقطعي به خداوند
«فَإِذا رَكِبوا فِي الفُلكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخلِصينَ لَهُ الدّينَ فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ إِذا هُم يُشرِكونَ» (عنکبوت: 65). اين آيه گرايش خالص انسان را به خداوند در هنگام احساس خطر بيان ميكند و اين احساس خطر، غبار شرك و الحاد را ميزدايد و صفاي ضمير توحيدي را آشكار ميكند. گرايش به خداوند در اين حال، مجازي يا آميخته به مجاز نيست؛ بلكه اعتقاد خالص است. نه اين گرايش به خداوند معلول ترس است و نه اعتقاد به خداوند معلول انسان مضطر هراسان و ناآگاه؛ چراكه اين مسئله حتي براي بزرگترين مردان روزگار، ازجمله انبياي الهي نيز وجود داشته و در طول تاريخ، علما اين راه را ترويج کردهاند؛ درحاليكه هرگز خوف و اندوهي به دل مردان الهي راه ندارد. و اين نشاندهندۀ آن است كه اعتقاد به خداوند مولود ترس بشر نيست؛ بلكه تفكر توحيدي را بزرگترين مردان روزگار احيا کردند.
اميد انسان به خداوند در رهايي از بلا، هنگاميكه ديگر از دست اسباب ظاهري كاري ساخته نيست، دليل اين مطلب است كه انسان بهخاطر فطرتي كه در درون خود دارد، به مافوق بودن همۀ اسباب عالم كه تام و مؤثر است، معتقد است و به آن علم حضوري دارد. و استغاثۀ او به درگاه خداوند هنگام اضطرار، كاشف از بينش شهودي و گرايش خاضعانه به پيشگاه هستي محض و عليم مطلق و قدير نامحدودی است كه هيچ چيزي از حيطه علم و قدرت او پنهان نيست. در اين هنگام است كه فطرت الهيِ انسان شكوفا ميگردد و متوجه ميشود كه تنها مؤثر حقيقي در عالم هستي فقط خداوند است و پوچي اسباب ديگر و موهوم بودن آنها، برايش روشن ميگردد.
همانطور که ملاحظه شد درک وجود خداي شخصوار در هنگام اضطرار، امري فطري محسوب ميشود؛ چراکه هنگام اضطرار متوجه ميشويم که خدايي وجود دارد که آگاه است و صداي ما را ميشنود و ما ميتوانيم با او ارتباط برقرار کنيم و از او بخواهيم که ما را نجات دهد و او نيز اين قدرت را دارد که به بهترين نحو ممکن خواستۀ ما را اجابت کند و تمام اين موارد، صفت خداي شخصوار است؛ چراکه خداي غيرمتشخص، نه آگاه است و نه ميتواند صداي ما را بشنود و با ما ارتباط برقرار کند و نه ميتواند مشکل ما را حل کند. درواقع صفات خداي عليم و سميع و قدير و مجيب، همگي از يک خداي شخصوار بر ميآيد.
2ـ3. دلالت آيات قرآن بر شخصوارگي خداوند براساس معيارهاي شخصانگاري
قرآن کريم مشحون از آياتي است که بر وجود خداي شخصوار گواهي ميدهد. اما نکته مهمي که بايد در اينجا متذکر شد، نحوۀ اتصاف خداوند به اين معيارهاست؛ چراکه برداشت اوليه از اتصاف خداوند، شکل انسانوار آن است؛ درحاليکه خداوند از هرگونه نقص و محدوديتي مبراست. لذا با توجه به مبناي اشتراک معنوي، خداوند صرفاً در اتصاف معاني مورد نظر با انسان اشتراک دارد؛ اما نوع مصداق آن کاملاً متفاوت و پيراسته از هرگونه نقص و محدوديت است.
نکته ديگر اينکه، اکثر معيارهاي شخصانگاري بسيار به يکديگر متربط هستند، بهگونهايکه اگر يک وصف فرد متشخص براي يک موجود اثبات گرديد، در اکثر موارد معيارهاي ديگر را نيز به همراه خود دارد. بهطور مثال وقتي کسي عهد و پيمان ميبندد، نشاندهندۀ اين است که آن شخص زنده، عالم و عاقل و يک رشته صفات ديگر را نيز به همراه دارد.
در اين بخش براي پرهيز از طولانيشدن بحث براي هر موضوع فقط شواهد شاخص از آيات قرآن کريم که براساس معيارهاي شخصانگاري که بهصورت مستقيم يا غيرمستقيم شخصانگاري خداوند را تأييد ميکنند، بيان خواهيم کرد.
1ـ2ـ3. حيات
اولين و مهمترين معيار شخصانگاري يک چيز، حيات و زنده بودن يک موجود است که آيات متعددي دال بر حيات ابدي خداوند در قرآن کريم وجود دارد؛ «وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ» (فرقان: 58).
2ـ2ـ3. علم و آگاهي و عقل
يکي ديگر از صفاتي که براي خداوند صريحاً در قرآن بسيار ذکر شده، عليم بودن خداوند است. داشتن شعور و آگاهي و علم از مهمترين معيارهاي شخصانگاري است. در قرآن کريم از علم خدا نزديک به 250 بار ياد شده است؛ ازجمله آيه «ألَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» (ملک: 14). همچنين عاقلبودن در کنار علم و آگاهي يکي از معيارهاي شخصوارگي بود که در قرآن کريم تعبيري با عنوان عاقلبودن خداوند وجود ندارد؛ ولي چون عاقلبودن يک وصف کمالي است، قطعاً خداوند نيز واجد اين صفت ميباشد؛ ولکن بدون نقص و محدوديتهاي انساني. بههمين سبب عاقلبودن خداوند بسيار به مرز علم خداوند نزديک ميشود. البته تعابير ديگري از قبيل حکمت: «اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ» (حجرات: 8) و تدبير: «ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ» (يونس: 3) براي خداوند در قرآن وجود دارد که دال بر عقلانيت است؛ و شايد بتوان عاقل بودن خداوند را همان علم الهي دانست.
3ـ2ـ3. داشتن ذهن
در بخش ملاکهاي تشخص در اينباره توضيح داده شد که آنچه حقيقتاً سبب شخصوارگي انسان ميگردد ذهن مادي (مغز) انسان نيست؛ بلکه نفس و روح انسان است که مرکز اصلي تمام افعال و ارادۀ اوست و ذهن مادي صرفاً علت اعدادي محسوب ميشود. دربارۀ خداوند نيز بايد گفت که اين ذات الهي است که سبب تجلي صفات و ارادههاي خداوند است. بهعبارت ديگر تمام هستي عالم امکان، تجلي ذات الهي است که در آيات نيز بهصورت فراوان به آن اشاره شده است و دال بر شخصوارگي خداست.
4ـ2ـ3. اختيار و اراده
در آيات و روايات شواهدي که دال بر اختيار خداوند کريم باشد، بسيار است و اين خود دال بر شخصبودن خداوند است؛ چراکه اختيار و اراده يکي از معيارهاي شخصانگاري است. ازجمله آن آيات: «إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاء» (حج: 18)؛ و همچنين قدرت مطلق الهي دال بر مختار بودن خداوند است: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (يس: ۸۲). البته بايد توجه کرد که صفت اراده و اختيار در خداوند از قبيل کيف نفساني نيست؛ بلکه منتزع از مقام فعل است (طباطبائي، 1382، ص 300).
5ـ2ـ3. ارتباط با ديگران و تخاطبپذيري و تفاهمپذيري و تکلم
دلايل و شواهد مختلفي براي اثبات اين ويژگيها براي خداوند در قرآن وجود دارد که با رعايت اختصار ميتوان شواهدي مطرح کرد؛ ازجملۀ آنان:
1. زبان قرآن: يکي از دلايل شخصانگاري خداوند خطاباتي است که در قرآن دربارۀ خداوند و رابطۀ ميان خدا و انسان گفته شده است. ما دو نوع رابطه داريم: يک رابطۀ «من و آن» يا «من و اين» است؛ و دومي رابطۀ «من و او» يا «من و تو»ست. در رابطۀ اول، رابطۀ يک شخص با يک شيء است و در رابطۀ دوم رابطۀ يک شخص با شخص ديگر است؛ که خطابات قراني پُر است از نوع رابطۀ دوم است که دال بر شخصوارگي خداوند است.
2. مسئلۀ وعده و وعيد و عهد و پيمان گرفتن و وفاداري خداوند نيز از مسائلي است که فقط از يک موجود متشخص برميآيد؛ چراکه ما در موجودات غيرمتشخص چنين چيزي را نمييابيم. ازجمله شواهد آن، آيۀ «بَشِّرِ الْمُنافِقينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَليما» (نساء: 138) و آيۀ ميثاق: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَني آدَمَ... ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا» (اعراف: 172) و آيۀ «أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ» (بقره: 40) است.
3. مسئلۀ دعا و نيايش و استجابت آن توسط خداوند از مهمترين معارف ديني است؛ تاآنجاکه ميتوان گفت دينِ بدون دعا، ديگر دين نيست. بخش وسيعي از ادبيات ديني به دعا و مناجات اختصاص يافته است: «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (غافر: 60). اينکه خداوند خود ابتداً دستور به دعا داده، يعني اينکه خداوند خود در ابتدا ميخواهد صداي بندگانش را بشنود و او شنواي تمام خواستههاي انسانهاست؛ همۀ مشکلات انسانها را درک ميکند و از همه مهمتر اينکه قول داده که دعاي بندگانش را به استجابت برساند؛ و همۀ اين موارد از ويژگيهاي يک موجود شخصوار است؛ و اين دسته، از آن روابطي است که دال بر شخصانگاري خداوند است.
4. تکلم: همانطور که در معيارهاي شخصانگاري مطرح گرديد؛ تکلم يکي از مهمترين شاخصههاي شخصانگاري است. بههمين خاطر اگر خداوند متکلم باشد، خود دليل محکمي بر شخصوار بودن اوست. خداوند در قرآن با صفت متکلم وصف نشده است؛ اما حالت فعلي «کلّم، يکلّم»، 9 بار به خدا نسبت داده شده است؛ همچنين 28 بار از کلام، کلمه و کلمات الهي سخن بهميان آمده است. آيۀ شاهد بر اين مطلب «مِّنْهُم مَّن كَلَّمَ اللَّهُ» (بقره: 253)؛ «وَ مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْيًا أَوْ مِن وَرَاىءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيمٌ» (شوري: 51) است. اما مراد از تکلم الهي شکل انسانوار آن نيست؛ بلکه خداوند ميتواند با اسباب و عللى، حروف و كلماتى را در جسمى خلق كند و حروف و كلمات و جملهها بهطور روشن به گوش كليم خدا برسد (سبحاني، بيتا، ص 190).
5. داشتن عواطف و احساسات يکي ديگر از ملاکهاي شخصانگاري بود که خداوند بهطور متعدد، در آيات به اينگونه اوصاف، متصف شده است. اما نکته مهمي که در اين زمينه بايد توجه کرد اينکه اوصاف احساسي به شکل انساني آن داراي تأثر و انفعال هستند. ازاينرو اتصاف آنها براي خداوند متعال محال است؛ اما با توسعه معنايي در اينگونه اوصاف و با تجريد آنها از تأثر و انفعال، بدينصورت که خداوند آثار رحمت و غضب را ايجاد کند، ميتوان خداوند را به اينگونه صفات، متصف کرد. بهطور مثال وقتي خداوند انابه و درخواست بنده خود را ميبيند، بدون تأثر و انفعال، اين بنده را داراي شرايط پذيرش رحمت خود ميبيند، و ازاينرو آثار رحمت خود را بر او جاري ميکند. درواقع، حقيقت اين نوع رفتار، همان رفتارهاي احساسي است که از نواقص تجريد شده است (طباطبائي، 1382، ص 318) .تعابير مختلفي در باب اوصاف احساسي خداوند در آيات آمده که بهطور اجمال به برخي از آنها اشاره ميکنيم:
ـ برّ و بارّ به معناي نيکيکننده: «إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيم» (طور: 28)؛
ـ رأفت: «وأَنَّ اللَّهَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ» (نور: ۲۰)؛
ـ ودّ و رحمت: «إِنَّ رَبِّى رَحِيمٌ وَدُودٌ» (هود: ۹۰)؛
ـ غضب و سخط: «غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ و َلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيمًا» (نساء: 93)؛
ـ حب خداوند «يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» (مائده: 64).
6ـ2ـ3. اوصاف اخلاقي
خداوند در آيات قرآن به صفات اخلاقي متعددي متصف شده است که به بعضي از آنها در بحثهاي گذشته اشاره شد؛ اما مهمترين ارزش اخلاقي که بازگشت بسياري از احکام اخلاقي به آن است، مسئلۀ عدل و ظلم است که بهطور متعدد در آيات قرآن کريم در وصف الهي به آن اشاره شده است: «وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا» (کهف: 49)؛ «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ» (آلعمران: 18)؛ و همچنين خداوند داراي قضاوتهاي اخلاقي است: «قُضِي بَينَهُمْ بِالْحَقِّ وَهُمْ لا يظْلَمُونَ» (زمر: 69). اتصاف خدا به صفات اخلاقي نشاندهندۀ آن است که خداي دين اسلام خداي شخصوار است.
7ـ2ـ3. خلاقيت و ابداع
خداوند بالاترين درجه خلاقيت، يعني ايجاد را داراست؛ که آيات بسياري در اين زمينه وجود دارد؛ ازجمله آيه: «اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْءٍ» (زمر: 62) خالقبودن خداوند علاوه بر اثبات شخصوارگي خداوند، اقوالي چون همۀ خدا انگاري به سبک جهله صوفيه و مطلقگرايي هندويي را نيز باطل ميکند؛ چراکه در اين نوع نگاه خداوند خالق نيست.
8ـ2ـ3. تمايز خداوند از مخلوقات
مسئلۀ تمايز ميان خداوند و مخلوقات در متون ديني امري کاملاً مسلم و بديهي به نظر ميرسد که اکثر شواهدي که آورده شد، بخصوص شواهدي که بر خالقيت خداوند متعال نسبت به بندگان خود که در بخشهاي قبل به آن اشاره شد، همگي دال بر اين مسئله نيز هستند. بههمين خاطر براي پرهيز از اطاله بحث از ذکر شواهد جديد خودداري ميکنيم. خالقيت عليالاطلاق خداوند و احاطۀ مطلقه او نسبت به ماسوي، بهعنوان معيار تمايز او از ساير موجودات است. با توضيحي که در رابطه با نحوۀ مانعبودن تمايز گذشت، طبق تمامي مباني و تفاسير مطرح شده دربارۀ تمايز ميان موجودات (مباينت، تشکيک، وحدت وجود عرفاني) بهدليل اينکه اصل تمايز در همۀ اقوال امري پذيرفته شده است (تمايز به تباين، تمايز به شدت و ضعف و تمايز به بود و کرد)؛ ازاينرو مانعي از جهت تمايز براي اتصاف صفات شخصوارگي براي خداوند وجود ندارد.
شواهدي ديگر:
شواهد بسيار ديگري نيز در آيات وجود دارد که مستقيماً تحت ذيل يکي از معيارهاي شخصانگاري نيست؛ اما از لوازم همان معيارهاست و صرفاً از موجود شخصوار برميآيد و ميتواند شاهد بر تشخص خداوند باشد؛ ازجمله: ربوبيت خداوند متعال در آيه «سُبْحَانَ رَبِّ السَّمَوَاتِ وَ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ» (زخرف: ۸۲)؛ و همچنين هاديبودن خداوند متعال در آيۀ «وَ الَّذِينَ جَاهَدُواْ فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا» (عنكبوت: ۶۹)؛ و حليم بودن خداوند متعال در آيۀ «إِنَّ اللَّهَ لَعَلِيمٌ حَلِيمٌ» (حج: ۵۹)؛ و همچنين قانونگذاري خداوند که از شواهد محکم بر شخصوارگي خداوند است؛ چراکه بعضي از شواهدي که بيان گرديد، درجات ضعيف آن در افراد غيرشخصوار نيز وجود دارد. ولي مسئلۀ قانونگذاري مختص موجودات شخصوار است که در آية «إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ للّهِ» (يوسف: 40)؛ «أَلاَ لَهُ الْحُكْمُ وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَسِبِينَ» (انعام: 62)؛ به آن تصريح شده است. همۀ اين موارد از جمله شواهد شخصانگاري خداوند هستند. چراکه چنين اوصافي صرفاً از موجودات متشخص برآيد و ملازم علم و آگاهي و تدبير است و اين اوصاف را با اين کيفيات در غير افراد شخصوار سراغ نداريم.
4. چالشهاي شخصانگاري خداوند در آيات قرآن کريم
در باب شخصانگاري خداوند، در قرآن شاهد جدي که بتواند شخصوار بودن ايشان را با چالش سخت مواجه کند، وجود ندارد؛ اما شايد تعدادي چالش را بتوان در اين باب مطرح کرد:
ـ آية «سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ» (صافات: 159)؛
ـ همچنين اين روايت اميرمؤمنان سخني مشابه آيه کريمه است: «أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ» (نهجالبلاغه، 1387، خطبه 1).
ممکن است از اين آيه و روايت اينگونه برداشت شود که خداوند به هيچ صفتي متصف نميشود و هيچگونه صفتي ندارد و طبق اين کلام، موجودي که هيچگونه صفتي نداشته باشد ديگر نميتواند ملاکهاي شخصوارگي را داشته باشد و بالطبع شخصوار نيز نخواهد بود.
در پاسخ بهطور اجمال بايد گفت که اگر بخواهيم بگوييم که خداوند به هيچ صفتي متصف نميشود، پس چگونه است که در آيات قرآن، خداوند متعال بهطور متعدد و فراوان به صفات مختلف ذاتي و فعلي متصف شده است. چگونه ممکن است که همۀ آياتي که صفات خداوند را بيان کردهاند به مجازگويي حمل کنيم؟ لذا اين مسئله بسيار بعيد و اين حد از مجازگويي خلاف کلام حکيمانه است.
اما کلام حضرت امير را ميتوان به دو شکل تفسير کرد که به هر دو شکل مانعي پيش نيايد:
ـ مراد اميرمؤمنان از نفي صفات، صفات زائد بر ذات است؛ چراکه دليل اين موضوع در کلام خود حضرت در همين خطبه آمده است: «لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَة اَنَّها غَيرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهادَةِ کُلِّ مَوْصُوف َاَنَّهُ غَيرُ الصِّفَةِ». در بحثهاى مربوط به صفات خدا ثابت شده که صفات خداوند عين ذات پاک اوست و مانند صفات بشر زايد بر ذات نيست. به اين معنا که در صفات ممکنات، ذات چيزى است و صفات چيزى ديگر؛ مثلاً علم غير از ذات ما و عارض بر ذات ماست؛ ولى صفات خداوند چنين نيست؛ يعنى علم او عين ذات اوست؛ و بهعبارت ديگر ذاتى است که تمام علم، تمام قدرت و تمام حيات است. بنابر اين منظور حضرت از اينکه کمال توحيد و اخلاص، نفى صفت از خداست، نفى چنين صفات زايد بر ذات است (جوادي آملي، 1386، بخش دوم از جلد ششم، ص 439).
ـ مراد اميرمؤمنان از نفي صفات از خداوند در مقام ذات غيبالغيوبي است که هيچگونه وصفي را نميپذيرد؛ اما در مقام احديت يا واحديت، اينگونه نيست. درست است که اگر مقام ذات غيبالغيوبي خداوند را بدون در نظر گرفتن تعينات حقي نگاه کنيم قطعاً مصداق خداي غيرمتشخص خواهد بود؛ ولي اين، ملاک قضاوت نخواهد بود؛ چراکه خداوند را بايد با تمام مقامات او ازجمله تعينات حقي و خلقي بررسي کرد. چراکه به نظر عرفا تعينات حقي در درون صقع ربوبي شکل ميگيرد؛ يعني حقتعالي در درون خود نيز ظهوراتي براي خود دارد و پس از آن نوبت به ظهورات برونصقعي ميرسد. بهطورکلي اگر خداوند را با تمام تعينات حقي و خلقي آن و با تمام مراتب آن در نظر گرفت؛ در اين صورت، هم مسئله اصل تمايز خداوند و شئونات او مطرح است و هم اتصاف خداوند به صفات کمالي؛ لذا از نگاه عرفاني نيز امکان اثبات شخصوار بودن خداوند نيز ممکن است. با اين توضيحات، چالش وحدت وجود نيز حل خواهد شد؛ چراکه با در نظر گرفتن همه مقامات و تعينات براي خداوند، اتصاف اوصاف کمالي براي خداوند فراهم ميشود و همچنين اصل تمايز ميان خداوند با مخلوقاتش با تمايز ميان خداوند و تجليات و شئونات او حل خواهد شد و هم اينکه چالش نامحدود بودن ايشان نيز مانعي براي اتصاف خداوند به اوصاف کمالي با توجه به در نظر گرفتن تمام مقامات و مراتب الهي نخواهد بود. با توجه به اين مطالب، اوصافي چون نامحدود بودن، صرافت و بساطت خداوند، نهتنها مانعي براي شخصوارگي به وجود نميآورد؛ بلکه با توجه به اينکه معيارها و اوصاف شخصوارگي همه جز اوصاف کمالي محسوب ميشوند، بهدليل کمال مطلق و نامحدودبودن و صرافت و بساطت خداوند، ضروري است که واجد اين وصفها باشد؛ والا خلف لازم ميآيد؛ که شرح آن خارج از وسع مقاله است (معلمي، 1398، ص 225ـ232؛ طباطبائي، 1390، ص 25).
ـ و اما مراد آيۀ «سبحان الله عما يصفون»، وصف تشبيهگونه به صفات انساني است؛ چراکه خداوند در ادامه آيه ميفرمايد: «الا عباد الله المخلصين»؛ پس معلوم ميشود عباد مخلصين خداوند ميتوانند بهصورت صحيح خداوند را وصف کنند. علامه طباطبائي در تفسير آيه چنين ميفرمايند:
معناى آيه اين است كه خدا از توصيفى كه كفار مىكنند منزه است، و يا خدا از آنچه كه كفار در بارهاش مىگويند و از اوصافى كه برايش مىتراشند از قبيل ولادت و نسبت و شركت و امثال آن، منزه است؛ ولى بندگان مخلص خدا او را به اوصافى وصف مىكنند كه لايق ساحت قدس اوست و يا طورى وصف مىكنند كه لايق اوست» (طباطبائي، 1386، ج 17، ص 264).
همچنين آياتي از قبيل:
ـ «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ» (حديد: 3)؛ طبق اين آيه خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن است؛ درحاليکه موجود شخصوار اينگونه نيست که هم اول باشد و هم آخر و هم ظاهر باشد و هم باطن؛ در نتيجه خدا شخص نيست. در پاسخ به اين چالش بايد گفت که اينگونه اوصاف هيچ منعي براي شخصانگاري خداوند ندارند؛ چراکه ملاکها و معيارهاي شخصانگاري همان است که گفته شد. ازاينرو اگر موجودي آن را دارا بود، بهطور قطع شخصوار خواهد بود و محدوديتهاي امکاني هيچ نقشي در شکلگيري شخصوارگي ندارند. و اينکه گفته ميشود موجودات شخصوار اينگونه نيستند که هم اول باشد و هم آخر، و هم ظاهر باشند و هم باطن، بهخاطر نگاه انساني به شخصوارگي است؛ چراکه شخص بودن انساني همراه با محدوديت است. اما زماني که به سمت کمال حرکت کنيم، اين محدوديتها کمتر ميگردد و شخصبودن نيز قويتر ميگردد. اما ديگر ظاهر انساني خود را ندارد؛ لذا اين آيه مانعي براي شخصانگاري خداوند محسوب نميشود.
ـ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» (شوري: 11)؛ در اين آيه گمان شده است که اگر قرار باشد خداوند شخصوار باشد، بهدلیل اینکه انسانها نيز شخص هستند، براي خداوند مثل پيدا شده است؛ بنابراين آيه نشاندهندۀ اين است که خداوند مثل ندارد و در نتيجه شخص نيست. پاسخ اين است که آنچه مراد از اين آيه است، مثل داشتن در همان مرتبه و با همان کمالات است؛ نه اينکه مطلقاً هيچ شباهتی ميان خداوند و بندگان نيست. بهطور مثال، هم خداوند عالم است و هم انسانها؛ ولي علم خدا کجا و علم انسان کجا! شايد اينگونه ملاحظات است که سبب ميشود که به جاي تعبير شخصوارگي از مفهومي دقيقتري مانند فراشخصانگاري خدا سخن گفته شود، تا بهتر بتوان ضمن اذعان به برخورداري ذات حق از صفات و کمالات شخصوارگي، بر منزهبودن او از تمام محدوديتها و نقايص تأکيد ورزيد.
يکي ديگر از چالشهايي که براي شخصوارگي خداوند مطرح شده، مسئلۀ توقيفي بودن اسماء و صفات الهي در آيات و روايات است. درحاليکه چنيني عنواني در اوصاف الهي در آيات و راوايات ذکر نگرديده است. در پاسخ به اين چالش بايد گفت که بر فرض پذيرش يا عدم پذيرش اين مبنا، از اساس اين اشکال وارد نيست؛ چراکه وصف شخصوارگي همانطور که گفته شد يک وصف مستقل و ممتاز در عداد ساير اوصاف مانند علم و حيات و مانند آن نيست؛ بلکه يک وصفي انتزاعي و ساختاري از مجموعه اوصاف در يک موجود است که سبب شکلگيري شخصوارگي ميگردد. لذا انتظار ذکر اينگونه اوصاف براي خداوند در آيات و روايات و توقيفي بودن آن معقول نيست. ضمناً براي تطبيق يک وصف براساس قرآن براي خداوند، مانعي وجود ندارد. همه اينها در حالي است که ما روايتي نيز نسبت به اطلاق واژۀ شخص به خداوند در اين زمينه داريم: «لا شخصاً غير من الله» (لگنهاوزن، 1396).
نتيجهگيري
شواهدي که در اين بخش از آيات قرآن کريم بر شخصوار بودن خداوند آورده شد، بخش اندکي از شواهد فراواني است که در اين زمينه وجود دارد و تقريباً اگر همه شواهد تشخص خداوند در قرآن را کنار هم قرار دهيم، متشخصبودن خداوند، امري بديهي و آشکار محسوب ميشود.
در جمعبندي مطالب نکاتي حائز اهميت است:
ـ در آيات قرآن چنين تعبيري بهعنوان صفات خداوند وجود ندارد؛ اما با توجه به مفهوم آن ميتوان گفت که شخصوارگي خداوند امري مسلم و پذيرفته شده است.
ـ راههايي که در آيات و روايات براي خداشناسي مطرح شده، بهگونهاي هستند که ما را به خداي شخصوار ميرساند.
ـ ميتوان گفت در آيات و روايات، خداوند عمدۀ ملاکهاي شخصوارگي را داراست؛ اما نه بهصورت ناقص و محدود و امکاني؛ بلکه بهصورت کامل و نامحدود. يعني محدوديتها و کاستيهايي را که در اشخاص محدود وجود دارد، در خداوند وجود ندارد.
ـ تقريباً ميتوان گفت چالش جدي و مهمي در آيات و روايات براي شخصانگاري خداوند وجود ندارد.
ـ همانطور که گفته شد، شخصبودن مجموعهاي از صفات مختلف است که جمع آن سبب آثار جديد ميشود و بهتنهايي يک صفت متمايز در کنار ساير صفات نيست؛ لذا ملاکهاي مذکور اگر چه بهتنهايي شايد اثباتکنندۀ تشخص خداوند نباشند؛ اما با کنار هم قرار گرفتن آنها ميتوان شخص بودن خدا را از منظر منابع اسلامي بخصوص از نگاه قرآني نتيجه گرفت.
- نهجالبلاغه، 1387، ترجمة محمد دشتي، چ سي و دوم، قم، الهادي.
- اصغري، محمدجواد، 1394، «بررسي انتقادي ديدگاه سوئين برن در باب صفات خدا»، انديشه نوين ديني، سال يازدهم، ش 42، ص 19ـ34.
- ايلخاني، محمد، 1375 «اصل فرديت و نظريه کليات در آثار بوئثيوس»، نامه فرهنگ، ش 22، ص 110ـ123.
- برايان، ديوس، 1392، درآمدي بر فلسفه دين، ترجمة مليحه صابري، تهران، سمت.
- پترسون، مايکل و ديگران، 1379، عقل و اعتقاد ديني، ترجمة احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، چ سوم، تهران، طرح نو.
- جوادي آملي، عبدالله، 1386، شرح حکمت متعاليه، تهران، الزهراء.
- ـــــ ، 1397، توحید در قرآن، چ نهم، قم، اسراء.
- رحيمپور، مسعود و فروغالسادات رحيمپور، 1398، «خداي شخصوار از منظر علامه طباطبائي در مقايسه با الهيات گشوده»، فلسفه و کلام اسلامي، سال پنجاه و دو، ش 2، ص 251ـ270.
- سبحاني جعفر، بيتا، شناخت صفات خدا، قم، مؤسسة امام صادق.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، 1380، بداية الحکمه، قم، جامعة مدرسين.
- ـــــ ، 1382، نهاية الحکمه، چ هجدهم، قم، جامعة مدرسين.
- ـــــ ، 1386، الميزان في تفسير القرآن، چ بيست و سوم، قم، جامعة مدرسين.
- ـــــ ، 1390، رسائل توحيدي، چ سوم، قم، بوستان کتاب.
- ـــــ ، 1395، نهاية الحکمه، چاپ سي و يکم، قم، جامعة مدرسين.
- لگنهاوزن، محمد، 1396، «آيا خدا شخص است»، ترجمة منصور نصيري، جاويدان خرد، ش 32، ص 195ـ226.
- مايستر، چاد، 1387، درآمدي به فلسفه دين، ترجمة محمديوسف ثاني، چ دوم، تهران، نشر ني.
- مصباح يزدي، محمدتقي، 1388، آموزش عقايد، چاپ سي و هفتم، تهران، اميركبير.
- ـــــ ، 1389، خداشناسي(معارف قرآن)، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- مطهري، مرتضي، بيتا، درسهاى الهيات شفا، تهران، صدرا.
- معلمي، حسن، 1398، عرفان نظري، قم، هاجر.
- مكگراث، آلستر، 1385، درآمدي بر الهيات مسيحي، ترجمة مسيح ديباح، تهران، کتاب روشن.
- منصوري، عباسعلي، 1398، «نسبت مفهوم واجبالوجود در فلسفه اسلامي با خداي متشخص و غيرمتشخص»، پژوهشنامه فلسفۀ دين، سال هفدهم، ش 1 (پياپي 33)، ص 189ـ210.
- وين رايت، ويليام جي، 1390، فلسفه دين، ترجمة عليرضا کرماني، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- هميلتون، کرستوفر، 1393، فلسفه دين، ترجمة منا موسوي، تهران، علمي و فرهنگي.
- هيک، جان، 1390، فلسفۀ دين، ترجمة بهزاد سالکي، چ چهارم، تهران، الهدي.