سخنى و حکمتى
Article data in English (انگلیسی)
سخنى و حکمتى
اگر در مباحث فلسفى بر سر «اصالت ماهیت» یا «أصالة الوجود» نزاع و بحث داریم، بجاست در مباحث عرفانى به «أصالة العشق» باور داشته باشیم و آن را وسیله اى بسازیم که با «وجود» و «ماهیت» خود را نورانى کنیم. آن کس که «علت فاعلى» این جهان است، «علت غایى» خلقت انسان را بندگى دانست و بندگى در صورتى به دست مى آید که «وجود» را امرى «اعتبارى» بدانیم و به «ماهیت» أصالت ببخشیم. اگر این گونه اعتقاد داشته باشیم و در این راه قدم برداریم از «کثرت» به سوى «وحدت» مى رویم و دیگر در «وجود عینى» عشق شک نمى کنیم و در «وجود ذهنى» خود گرفتار خیالهاى عدم پذیر نمى شویم و در همه چیز تشکیک نمى نمائیم، بلکه با «تصورات» نورانى به «تصدیقات» ارزشمند مى رسیم و از «علم حصولى» تا «علم حضورى» طى طریق مى کنیم و تمامى اقسام «معقولات» براى ما «مشهودات» مى شوند و دیگر با «اصل علیّت» خدا را اثبات نمى کنیم; چرا که علّتِ علّیت گرایى انسانِ «معلول» و «ممکن»، نشناختن «واجب» از راه دل است.
آن کس که «مادّى» است فکرش «مجرّد» نیست و هنوز در حصار «زمان و مکان» سیر مى کند و خیال مى نماید که ارزش «جوهرِ» وجودش به مقدار ارزش جواهر و طلاهاست; بدین جهت از «أَعراض» اِعراض نمى کند و «ماده و صورت» دنیا، معنویت و سیرت گرایى او را مى گیرد. باید از «کمیّت» علم دست کشید و به «کیفیّت» آن فکر کرد و در این «کون» به سوى «فساد» حرکت نکرد و «قوه» الهى وجود خود را با «فعل» بد از دست نداد. واى به حال انسانى که «کلّى» از «کلّ» و «کلّى طبیعى» و «مقولات عشر» سخن بگوید امّا هنوز «واقعیت عینى» دل خود را نشناسد و «حال» او ریشه در «ملکه» هاى فضایل نداشته باشد و «مقولات عشر» براى او پلى به سوى «مقوله عرش» نباشد.
آن گاه که انسان خود را در برابر آن أحد «واحدى» فرض کند و معتقد شود که «وحدتِ شخصى، مساوق با تشخص و وجود عینى است» این مى رساند که او غرق در «کثرت» است و «ماهیّت مقیّده» او از تقیّدات بیرون نرفته و به «ماهیت مجرّده» و عارى از «کثرات» نرسیده است او اگر در «فاعلیت فاعلِ» حقیقى و «علّة العلل» دقت مى کرد «شرط قابلیتِ قابل» در قلب او حاصل مى شد و آن گاه نور «وحدت» در آن مى تابید و «وجود رابط» و غیر مستقل خویش را در سایه آن «وجود مستقل» در مى آورد و با شناخت «علّت حقیقى»، دیگر «علت ناقصه» را «علت تامّه» فرض نمى کرد و از مظاهر عادى و «جواهر مادّى» دست مى کشید و به «جواهر غیبى» دل مى داد.
آنها که با سلوک و تهذیب، دلِ «متغیّر» خویش را رنگ «ثابتِ» معنویّت زدند خوب مى دانند که «نفس الامر» نفس أماره چیست؟ و «ملاک صدق و کذب» سخنِ نفس چه مى باشد؟ «عقل» آنها به جایى رسید که عشق را «حسّ» کردند و به خوبى درک نمودند که فلسفه فلسفه، رسیدن به عرفان است و مباحث فلسفى پلى به سوى خدا شناسى و اثباتِ «واجب الوجود» است; از این رو، فلاسفه الهى از برهان «امکانى» تا عرفان «واجب» پیش رفتند و با شناختن افعال و صفات الهى، افعال و صفات خویش را الهى کردند. آنها به آن جا رسیدند که دریافتند محبت دنیا مستلزم «تسلسل» و عشق به نفس خویشتن «دور» باطل است. آنها با خدایى شدن توانستند عشق به «واجب» تعالى را بر خویش واجب کنند و میل به «ممکن» را در خویش «ممتنع الوجود» سازند و در کنار آن همه «حدوث زمانى»، به «ثبوت ذاتى» برسند. فلاسفه الهى و عاشق زندگى را از «مقوله کیف» و لذت بیرون بردند و «کیف محسوس» را زیر پاى «کیف نفسانى» و لذّت روحانى قربانى کردند و در زندگى مادّى خود «لابشرط» بودند و زندگى «بشرط شیىء» و «بشرط لا» را دور از تسلیم محض در برابر رضاى الهى مى دانستند. آنها با دو بال «مشاء» و «اشراق» در آسمان «حکمت متعالیه» به پرواز در آمدند و از آن جا به أوج عرفان و معراج معنویت رسیدند.
تهیه و تنظیم: حسین صنعت پور


