اخلاق و عرفان اسلامی
Article data in English (انگلیسی)
اخلاق و عرفان اسلامی
استاد مصباح یزدی
اشاره
گذشت که در نهاد انسان نوعی میل فطری به سوی کمال مطلق وجود دارد که آن را حس مذهبی می نامیم و هدف انبیا این بوده که مقدمات وصول به این مقصد را برای انسان فراهم کنند. سپس، فطری بودن تقرب به خدا و ویژگی های عرفان حقیقی و مسلک حق عرفان را بررسی شد. آن گاه، به تفصیل درباره کشف و کرامت بحث به میان آمد.
اینک ادامه این مجموعه از سخنرانی را پی می گیریم.
اصطلاح عرفان و معرفت
کلمه عرفان با معرفت معنای واحدی دارند و هر دو به معنای شناخت است؛ شناختی که با دل یا با عقل یا با حس باشد. از نظر لغوی تفاوتی بین این گونه شناخت ها وجود ندارد و همه، معرفت و عرفان نامیده می شود.
اصطلاحاً عرفان را از معرفت تفکیک کرده اند و به معنای خاصی به کار می برند. معرفت شامل انواع شناخت های انسان می شود ولی عرفان را تنها در موردی به کار می برند که شناختی قلبی و بی واسطه و به اصطلاح فلسفی علم حضوری باشد. چنین شناختی در مورد خدای متعال، از راه فکر و مفاهیم ذهنی حاصل نمی شود.
آن جایی که سر و کار ما با مفهوم و تفکر باشد نتیجه آن فکر هم، امری عقلانی خواهد بود که از سنخ مفاهیم عقلی است ولی هدف در عرفان، شناختی حضوری است که مفاهیم در آن جا نقشی ندارند.
برای تقریب به ذهن مثالی می زنیم: ما گاهی مفهوم شیرینی را تصور می کنیم یا در صورتی خیالی از یک شیرینی را در ذهن حاضر می کنیم، ولی گاهی هم مزه شیرینی را در کام خود می یابیم. البته در این جا مثال با ممثّل تفاوت دارد، این ادراکی حسی است. در این جا هم واسطه به طور کلی منتفی نیست ولی آنچه را از حقیقت شیرینی می یابیم منظور است نه درک مزه شیرینی که مثلا طعم فلان میوه را دارد، آن حالتی که از چشیدن شیرینی در روح خود می یابیم، نوعی علم حضوری است.
اگر شما مزه غذایی را اصلا نچشیده باشید، ممکن است اسمش را برای شما بگویند، شکل آن را برای شما بکشند، خواصش را نقل کنند و... اما، اینها چه تأثیری در بدن شما دارد؟ طعم آن میوه در کام شما پیدا نمی شود، اما، اگر آن میوه را درآوردند و تناول کردید، ذائقه سالمی داشتید، آن گاه طعمش را می فهمید و گرنه هزاران اوصافش را بر شمارند و نقل کنند حقیقت آن را در کامتان نمی یابید.
این برای تقریب به ذهن است ولی مطلب از این بالاتر است. این اوصافی که از میوه خاصی برای شما نقل می کنند، برای شما شناختی از آن میوه به وجود می آورد. اما شناخت هایی که از راه برهان عقلی، استدلال های کلامی و فلسفی درباره خدای متعال برای ما حاصل می شود، اینها همه اوصافی است که از او می شنویم. در لسان روایات ما، این نوع معرفت به «وصف موجود غایب» تعریف شده است. کسی که صفت چیزی را قبل از یافتن ذات او می شناسد، ممکن است اوصافی از آن نقل کند اما هنوز خودش را نیافته است. اما خدای متعال بندگانی دارد که یک شناخت بالاتری از پروردگار برایشان حاصل می شود، شناختی که در آن ها صورت ذهنی و فکر و اندیشه، واسطه نیست؛ یعنی همه این حجاب ها برداشته می شود. این شناخت هایی که ما به صورت ذهنی و یا مفاهیمی داریم، شناخت هایی است که از پشت حجاب هایی برای ما حاصل می شود. حجاب هم، گاهی رقیق است، گاهی هم خیلی ضخیم. ولی حتی رقیق ترین حجاب ها هم حجاب است. هنگامی که شما از پشت شیشه به گل های باغچه نگاه می کنید، مستقیما گل ها را نمی بینید. ابتدا شیشه آن قدر شفاف است که گاهی اوقات ممکن است که شما متوجه نشوید که شیشه ای هست و خیال کنید فقط آن گل را می بینید.
گاهی حجاب ها خیلی غلظند. گاهی پرده ای روی شیشه آویخته است و شما از پشت آن پرده و پشت آن شیشه به باغچه نگاه می کنید و شبحی از آن گل، از پشت آن پرده، برای شما حاصل می شود. این شبح با آن شبحی که از پشت شیشه می دیدید، تفاوت دارد، خیلی مبهم تر است، ولی بالاخره با کسی که اصلا ندیده باشد فرق دارد.
اصطلاح عرفان
عرفان، به آن معرفتی گفته می شود که بی واسطه باشد. «تراه القلوب بحقائق الایمان» خود دل با تمام وجودش خدا را بیابد، نه این که از راه فکر و معنا و مفهوم پی به خدا ببرد. پس تفاوت عرفان و معرفت های دیگر روشن شد، با این که هر دو از یک ریشه هستند؛ یعنی دو مصدر از یک فعلند، اما اصطلاحا کلمه «عرفان» را به این معرفت خاص اختصاص داده اند.
منظور از عرفان در اینجا، چنین شناخت هایی است که برای بندگان شایسته خدا حاصل می شود، البته، خود دارای مراتبی است. هر قدر این معرفت نزدیک تر، روشن تر، عمیق تر، آگاهانه تر و با ثبات تر باشد، ارزشمندتر است.
ولی، به هر حال کمترین مرحله عرفان در جایی است که لااقل شعاع کوچکی از معرفت الهی در دل بتابد و دل بی واسطه، و نه به وسیله فکر و مفاهیم ذهنی، آن را بیابد. این مقامی بسیار والا و ارجمند است.
اینک، پس از پذیرفتن این که چنین معرفتی با این ویژگی ها؛ یعنی بدون دخالت مفاهیم و اندیشه و فکر ممکن است و انسانی که دارای چنین عرفانی شد، مقامی بسیار والا و ارزنده دارد؛ بحث بر سر این است که این مقام را چگونه می شود به دست آورد. چه مراحلی را می بایست طی کرد که انسان به این حقیقت نورانی و والا برسد؟ منشأ همه اختلافات و جدال ها و انحرافات در این است که چگونه می بایست راه عرفان را پیمود؟ البته، برخی بر اثر کوتاه بینی پنداشته اند که اساسا چنین معرفتی ممکن نیست!بحث ما با کسانی است که پذیرفته اند چنین حقیقتی امکان دارد. بلکه خدای متعال انسان را برای رسیدن به چنین معرفتی آفریده است. سایر مخلوقات، آنهایی که کما بیش دارای شعور می باشند، مرتبه ای از معرفت خدا را دارند ولی انسان این ویژگی را دارد که خداوند او را برای این معرفت کامل آفریده است.
راه های شناخت عرفان
دو شیوه برای شناخت عرفان وجود دارد:
1. کسانی که این راه را پیموده اند و به چنین مقامی رسیده اند، راهنمای ما در شناخت این مسیر می باشند. ما باید راه، منازل و پیچ و خم ها و فراز و نشیب ها و پرتگاه ها و لغزش گاه های این مسیر را از آنها بیاموزیم و با اعتماد و صداقت از ایشان بپذیریم و اگر همتی داشته باشیم و خدا توفیق دهد، شروع به پیمودن آن راه کنیم و در طول مسیر، همواره مواظب «لغزشگاه ها و پرتگاه ها» باشیم تا سرانجام پس از مسیری طولانی، به قدر همت و ظرفیت وجودیمان بتوانیم به آن مقصد نزدیک شویم.
2. راه دوم، راه تحلیل عقلی است؛ راه عقلی نه برای پیمودن راه، بلکه برای شناختن آن راهی که می بایست رفت.
ممکن است این اشکال به ذهن خطور کند که سخن در عرفان قلبی است، چگونه می خواهیم از عقل استفاده کنیم، عقل سر و کارش با مفاهیم است. منظور از این که می گوییم از عقل کمک بگیریم این است که عقل، راه را به ما نشان بدهد، نه این که ما را به هدف برساند، آن که به هدف می رسد، دل است ولی عقل می تواند کمک کند که دل، راه را بشناسد چنان که اگر نقل از دیگران راه دیگری بود، شیوه دیگری برای شناختن راه به شمار می رفت، چطور آن کسانی که آن راه پیموده اند، برای ما گفتند از نقل آن استفاده می کردیم، اینجا هم می خواهیم برای شناخت این راه از عقل بهره جوییم به عبارت دیگر طرق شناخت ویژگی های عرفان شناختن ویژگی های راه عرفان یا از راه عقل باید حاصل شود یا از راه نقل، اگر خود این راه هم بخواهیم با عرفان شناخته شود تسلسل لازم می آید یعنی ابتدا باید یک سیر عرفانی انجام دهیم تا راه را بشناسیم.
می گوییم چگونه باید مسیر عرفانی را از آن مسیری که باید طی کرد، باز شناخت؟ آن هم با نوعی عرفان دیگر، با نوعی سیر دیگر، هیچ گاه راه به پایان نمی رسد؛ یعنی اگر همه راه ها را خواسته باشیم، فقط از طریق عرفان بشناسیم، لازمه اش تسلسل است. بالاخره شناختن راه یا با عقل است یا با نقل.
معمولاً کسانی که مدعی عرفان هستند و فرقه های مختلف سیر و سلوک و تصوّف و عرفان را به وجود آورده اند، اعتمادشان به روش نقلی است یعنی می گویند فلان بزرگی دستور انجام چنین کارهایی را داده تا به فلان مقام برسید. این راه در صورتی ارزش دارد و معتبر است که نقل از شخص مورد اعتمادی باشد و دارای اعتبار باشد. به سخن هر کسی نمی شود به او اعتماد کرد. از چه کسی می شود پذیرفت؟ اگر کسی به ما دستوری داد در چه صورتی صحیح است که آن دستور را بپذیریم؟ اگر بگوید من می گویم این کار را انجام بدهید، باید معصوم باشد.
چون دیگران همه در معرض خطا و اشتباه اند، و ما تنها حق داریم سخن از کسی بی دلیل بپذیریم که او اشتباه و خطا نکند و در میان انسان ها، فقط معصومین صلوات الله علیهم اجمعین شرفیاب شدیم و ایشان فرمودند: این راه را طی کن، به مقصد خواهی رسید، برای ما بسیار این شناخت غنیمت خواهد بود، راهی را از کسی یاد گرفتیم که او اشتباه نمی کند ولی متأسفانه خودمان خدمت امام معصوم شرفیاب نمی شویم شاید کسانی باشند که شرفیاب شوند اما صحبت پیرامون امثال خودمان است. ما چه کنیم؟
ممکن است کسانی از امام معصوم نقل کنند و بگویند با وسائطی از امام شنیده ایم که او فرمود: چنین و چنان کن.
اگر وسائط یقینی، و نقلی متواتر و غیر قابل خدشه و غیرقابل شک عقلایی باشد، باز می توان با چند واسطه نقلی مطلبی را از امام دریافت کرد که او راه را به ما نشان داده است.
بسیاری از فرقه های متصوفه چنین ادعایی را دارند. حتی بسیاری از فرق متصوفه از اهل تسنن مدعی اینند که راهشان را از امیرالمؤمننی علی بن ابیطالب صلوات الله علیه دریافت کرده اند (با این که سنی هستند) پس: حتی در میان اهل تسنن فرقه های زیادی هستند که سر سلسله مشایخ را علی(ع) می دانند. بسیاری از فرق تصوف در شیعه هستند که سلسله مشایخ خودشان را به امام رضا(ع) می رسانند، بعضی هم مدعیند که به حضرت صادق(ع) می رسد. به هر حال چنین ادعاهایی هست و مطلبشان اینست که ما راه سیر و سلوک را از مشایخی فرا گرفته ایم که آن ها نهایتاً از امام معصوم(ع) دریافت داشته اند.
گاهی به اصطلاح خودشان می گویند از دست فلان قطب خرقه پوشیده اند. حقیقت این است که سلسله هایی که چنین ادعاهایی دارند به گونه ای نیست که برای یک شخص منصف یقین آور باشد. گاهی سلسله اساتید و مشایخ شان را ضبط هم کرده اند و شجره و طومار هم دارند. ولی همه این ها قابل تشکیک است و ما یقین نداریم که این ارتباط محفوظ باشد. کما این که در زمان خودمان، از اقطاب آن ها کسانی را می شناسیم و از وضع زندگی و حال و رفتارشان مسائلی را می بیینم و می شنویم که نسبت به قابل اعتماد بودن آن ها شک می کنیم. اینان اشخاصی جاه طلب و مقام پرستند که این عناوین و مقامات را وسیله ای برای جاه و مقام خودشان قرار داده اند.
بنابراین، به این نقل ها نمی توان اعتماد کرد، به خصوص آن که: اولاً، بین طرقی که نقل می کنند اختلافات فاحشی وجود دارد. ثانیا، همه ناقلین، مورد اعتماد نیستند. ممکن است بعضی از آن ها افراد مورد اعتمادی باشند ولی، هنگامی که در یک سلسله سندی یک فرد مشکوک بود، برای از اعتبار افتادن آن سند، کافی است. به علاوه، بعضی از دستوراتی که نقل می کنند با کتاب و سنت سازگار نیست. اگر ما بخواهیم وارد این بحث ها بشویم که: هر فرقه ای چه دستوراتی دارد و تا چه اندازه اعتبار دارد و دستوراتی که می دهند، طبق کتاب و سنت هست، یا نه؟ و... موجب اطاله کلام می شود.
اجمالاً، ما می خواهیم چیزهایی به دست آوریم که قابل اعتماد باشد. ما می توانیم، از راه تحلیل عقلی، کلیاتی از ماهیت سیر و سلوک و تهذیب اخلاق برای رسیدن به معرفت شهودی به دست آوریم، به ویژه اگر این کلیات با آنچه که نقل معتبر است تطابق داشته باشد و به وسیله سندهای معتبری که بزرگان علمای ما، جملگی به اعتبار آن ها شهادت داده اند، تأیید شوند.
چگونگی سیر الی اللّه
سیر و سلوک، در لغت به معنی پیمودن راه است. این راه، آغاز و مبدأ، انجام و مقصدی دارد. مقصد، بدون شک «خدا» است. یعنی با پیمودن این راه، به معرفت شهودی خواهیم رسید. پس مقصد معلوم و روشن است. مبدأ نیز مشخص است. این سیر، سیر انسان است؛ سیر از وضع موجود به مقامی که مطلوب است و آن «قرب به خدای متعال» است.
این راه، چگونه راهی می تواند باشد؟ مسلما این راه مسیری مادی در زمین یا دریا و فضا نیست؛ خدای متعال جسم نیست که ما بخواهیم به طرف او برویم. خدای متعال، خانه ای تشریفی برای خود قرار داده است و آن کعبه معظمه است که «بیت الله» نام دارد. عبادتی نیز به نام «حج» داریم که سیر به سوی این خانه است و طواف آن نیز، رمز تعلق قلب به معشوق حقیقی است.
ولی، این سیر سیری واقعی نیست. شخصی از اقامت گاه خویش به راه می افتد و به مکه می رود، ولی او به خدا نمی رسد. کسانی هستند که ساکن حرم اند در عین حال، از دشمنان خدا هستند و از سیر و طواف خود، چیزی جز دوری از خدا نتیجه ای نمی گیرند. پس این سیر مقصود نیست.
سیری که انسان را به خدا می رساند، امری قلبی است. آن سیر در باطن خود انسان است. روح است که باید از مرتبه ای حرکت کند، کمالی بیابد و به مرتبه ای برسد که مرتبه عندالله است؛ «فی مقعد صدقٍ عدن ملیکٍ مقتدر» (قمر: 55. ) این یک سیر باطنی است. پس باید دید که اکنون دل ما چه حالی دارد، آیا از خدا دور است یا نزدیک، و اگر به خدا نزدیک شود و به او برسد چه حالی پیدا خواهد کرد؟ این مطلب را تا حدی می توان تحلیل عقلانی کرد. اما، از این بحث و تحلیل ها هیچ گاه عرفان حقیقی حاصل نمی شود، بلکه صرفا شیوه ای است برای آشنایی با عرفان. عرفان است که به دل تعلق دارد؛ اگر خدا به دل آدمی نظر کند او را به طرف خود می کشاند. اکنون ما در وضعی هستیم که کم و بیش از خدا دوریم، حجاب هایی بین ما و خدای متعال وجود دارد. حال، اگر این حجاب ها برداشته شود و دل به خدا نزدیک شود و واسطه ای بین انسان و خدای متعال نباشد، چه وضعی پیدا خواهد شد؟ جواب این است که آن حال، آثار و علائمی دارد که از راه تحلیل عقلانی و از روایات می توان به آن پی برد. اجمالا، باید گفت که انسان، در آن مقام و منزلت برای خویش هیچ گونه استقلالی نمی بیند. از این مقام، به «فناء فی الله»، «بقاء بالله»، «مقام محو» و... و امثال اینها نیز تعبیر کرده اند. ما نباید خود را گرفتار این اصطلاحات کنیم و مانند بعضی از اهل عرفان نظری، به یاد گرفتن چند اصطلاح دل خوش کنیم، زیرا فراگیری این الفاظ و مفاهیم، هیچ حرکتی پدید نمی آید و احیانا بر بُعد و حجاب افزوده می شود؛ «العلم هو الحجاب الاکبر». اینها، مفاهیمی هستند که ذهن آدمی را مشغول می کنند و او را از آنچه باید بیابد باز می دارند. با یاد گرفتن این مفاهیم مشکلی حل نمی شود. همین اندازه می فهمیم که آدمی با رفع حجاب ها از تعلق به محبوب و معشوق خویش، وضع و حالی دارد که در خود استقلالی نمی بیند، چه رسد به این که از تعلق زن و فرزند و ثروت دم زند. او حیات خویش را از خود نمی داند، حتی دانش خود را نیز ار خود نمی داند. این چگونه حالتی است؟ به زحمت می توانیم دورادور تصویر مبهمی از آن به دست آوریم. در حکم میوه ای است که هنوز آن را نچشیده ایم. هر چه تلاش کنیم، نخواهیم توانست حقیقت آن را دریابیم. به عبارت دیگر، فعلا ما در وضعیتی هستیم که به گمان خودمان اموری را غصب کرده ایم و از خودمان ساخته ایم (البته در واقع غصب نمی شود و خیال می کنیم): اول، هستی خودمان را که کس می پندارد این هستی از آن خود اوست. هر موجودی کس می پندارد این هستی از آن خود اوست. هر موجودی نوعی هستی دارد که ظاهرا از آن خود اوست، در صورتی که، اساساً ما مالک هیچ چیز نیستیم؛ ما چه بوده ایم؟ این هستی ها را از کجا آورده ایم؟ عقل این اندازه به ما می گوید که این هستی از آنِ ما نیست. اما آن دریافتی که ما داریم این گونه نیست. ما خویش را مستقل می پنداریم. اگر کسی توهم کند که العیاذ بالله خدایی نیست این برایش تزلزلی ایجاد می کند. بدین لحاظ که او هستی را از آن خود می بیند، اما حقیقت این است که، نه تنها خدا (زیرا او محال است که نباشد)، اگر اراده خدا هم نباشد، کل عالم هیچ می شود. حقیقت این است و عقل هم آن را اثبات می کند، اما، ما این را در خود نمی یابیم. فکر می کنیم وجودی که داریم از آن خودِ ماست. دوری ما نیز از اینجاست، ما نوعی یافت کاذب داریم؛ البته این یافت نیست، بلکه پندار است، خیالی است دروغین که هر موجودی وجودش را از آنِ خود می داند.
اما، اگر کسی دریافت که هیچ موجودی از خود استقلالی ندارد، نه قدرتی دارد، نه حتی چیزی دارد که از او بگیرند؛ چیزی ندارد که از او بگیرند، هر چه هست از آن دیگری است. می گوید خانه ام را خراب می کنند، مگر خانه مال توست؟ اعتباری است برای این که به تو چند روزی اجازه داده اند که در آن زندگی کنی!. همه می دانیم که همه چیز از آن خداست، هر چند این امر را نمی یابیم اما، دلیل عقلی و برهان فلسفی آن را تصدیق می کند. اما، دل آن را نمی یابد، تضادی بین عقل و دل است. البته اگر عقل ما کامل شود و براهین صحیح را فرا گیریم، خواهیم دانست که هیچ استقلالی از خود نداریم. ما خیلی هنر کنیم و به عمق مسائل فلسفی برسیم خواهیم دانست که هستی از دیگری است، و گرنه عموم مردم که از براهین دقیق فلسفی خبر ندارند، عقلشان هم نمی داند. به اصطلاح فلسفی، وجود همه چیز وجودی ربطی است، وجود مستقل جز خدای متعال نخواهد بود. این، از راه فلسفه حاصل می شود. به فرض این که کسی از راه فلسفه به چنین مطلبی دست بیابد، اما، دل ما هنوز باور ندارد، شاهدش هم این است که ما از همه چیز غیر از خدا می ترسیم! پیامبر و ائمه می فرمایند: «من خاف الله اخاف الله منه کل شی ء و من لم یخف الله اخاف الله من کل شی ء» (کافی / ج 3) اگر کسی خدا ترس باشد، دیگران از او می ترسند. دنیا از پیرمردی هشتاد ساله در گوشه جماران می ترسید، بزرگ ترین قدرت های شرق و غرب با داشتن پیشرفته ترین تکنولوژی و با داشتن بیش ترین قدرت های نظامی از یک پیرمرد استخوانی هشتاد ساله در جماران در یک خانه گلی می ترسیدند. اما خودش چه می گفت؟ می گفت؟: «به خدا قسم تاکنون از چیزی نترسیده ام»، برای این که برای آن منشأ اثری نمی بیند او باورش هست که هستی مال خداست، اختیار هستی به دست اوست؛ تا او نخواهد، برگی بر درخت نمی روید و بر زمین نمی افتد. اگر کسی چنین معرفتی پیدا کرد، دارای چنین اثری خواهد بود. همان گونه که از چیزی نمی ترسد، دل هم به چیزی نمی بندد، دل نمی بازد، ممکن است به چیزی میل و محبتی داشته باشد، آن هم به شرط این که محبوبش این محبت را به او اجازه داده باشد. ولی هیچ گاه خویش را نمی بازد، چنان که دل او شیفته موجود دیگری می شود، به گونه ای که مهار زندگی اش را به دست او بدهد. اگر کسی شیفته و دلباخته شد، مهار زندگی اش را به دست معشوقش می دهد «می کشد هر جا که خاطرخواه اوست».
اما، اگر کسی تنها با خدا باشد، منتظر این است و همیشه چشمش به این است که «چه هنگام خورشید به وسط آسمان می رسد تا به نماز بایستد». لحظه شماری می کند که وقت عبادت برسد، عاشقانه می ایستد، خواب باشد یا بیدار، گاهی آدمی منتظر وقوع حادثه ای است، که نیمه شب یا سحرگاه باید انجام دهد در بستر می خوابد، منتظر شنیدن خبر خوشی است، یا می خواهد به مکانی مطلوب یا دیدار محبوب برود، خواب به چشمش نمی آید و اگر خوابش هم ببرد، تا لحظه موعود، بارها از بستر بلند می شود و هر لحظه به ساعت می نگرد که آیا آن هنگام فرا رسیده یا نه؟ کسی دلباخته خدا باشد، هنگامی که می خواهد منتظر است که چه هنگام سحر می شود، چه هنگام وقت نافله شب می شود، چند مرتبه بیدار می شود، دم به دم به ساعت می نگرد که وقت عبادت و صحبت با معشوق رسیده است یا خیر؟ اساسا کلمه «تهجد» معنایش همین است؛ یعنی مرتباً از خواب برمی خیزد و مجدداً به خواب می رود. پیامبر اسلام(ص) چنین می کردند. نافله شبشان را در چند مرتبه به جای می آوردند، از نیمه شب که می گذشت، از بستر برمی خاستند و چهار رکعت نماز می خواندند و می خوابیدند. مرتبه دوم دگربار برمی خاستند و چهار رکعت نماز می خواندند و می خوابیدند. برای بار سوم برمی خاستند و نمازهای نافله «شفع» و «وتر» را می خواندند. این حالت عاشقانه است. او با تکلّف و زحمت چنین نمی کرد. و نیازی هم به ساعت شماطه دار نداشتند که زنگ بزند و بیدارش کند. لحظه ای که از سنگینی کار روزانه خوابش می برد طولی نمی کشید که از خواب بیدار می شد. آیا شما در میان خود یا در میان مدعیان عرفان، چنین کسانی پیدا می کنید؟ این، یکی از نشانه های افرادی است که به چنین مقامی رسیده اند.
کسی که در پیش او، ثروت بسیار زیاد و نقره ها و جواهرها با تلی از خاک مساوی است و تنها ترسش این است که آیا در راهی مصرف می شود که خدا راضی باشد یا نه؟ در خانه خود به گلیمی اکتفا می کند و حتی فرشی در خانه اش نیست. اگر او بگوید من به دنیا دلبستگی ندارم این باورکردنی است، اما اگر کسی که میلیون ها ثروت دارد بگوید من به دنیا دلبستگی ندارم و در همسایگی او فقرایی باشند که نان شب نداشته باشند و او از علی(ع) دم بزند این باورکردنی نیست! هزار قسم هم که بخورد کسی از او نمی پذیرد.
حاصل آن که: کسی که به معرفت می رسد، حجاب ها بین او و خدا برداشته می شود و دیگر استقلالی برای خود و هیچ موجود دیگر نمی بیند. آغاز و انجام کلامش خداست. در طول حیات حضرت امام خمینی؛، چند مرتبه از او شنیدید که یک بار «من» گفته باشد؟! هنگامی که صحبتی می شد، می گفت: خدا ما را پیروز کرد، خدا این ملت را پیروز کرد، خدا این انقلاب را پیروز کرد. اگر بگویند چنین کسی دائماً توجه اش به خداست، باور کردنی است. اما کسی که روی مسند می نشیند و به دست بوس و پا بوسش می آیند، آن جا ذکری می گوید و دستی تکان می دهد و در مواقع دیگر هم به فکر دنیا، مقام، خوشی و راحتی خود و اعقاب خود است که پس از او به مقامی برسند و قطبی بشوند، آیا می شود گفت این شخص توجهی جز به خدا ندارد؟!
ادامه دارد.