اشعث و ابوموسى، کارگزاران منافق در حکومت على (ع)
Article data in English (انگلیسی)
اشعث و ابوموسى، کارگزاران منافق در حکومت على (ع)
نبى الله فضلعلى
چکیده
امیرالمؤمنین(علیه السلام) آن گاه که با مردم بیعت کردند و حکومت را به عهده گرفتند، در اولین گام به اصلاح ادارى دستگاه حکومت پرداخته و کارگزاران فاسق و نالایق عثمان را برکنار و افرادى شایسته و کارامد را به خدمت گماردند. کارگزاران آن حضرت از لحاظ عملکرد، دو دسته بودند:
الف. گروهى که تا آخر، هم پاى رهنمودها و دستورالعمل هاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) پیش رفته، مشکلات و گرفتارى ها را برطرف و وظایف خود را به بهترین وجه انجام دادند ونقش بسزایى در پیشبرد اهداف آن حضرت ـ گسترش عدالت، احقاق حقوق مردم، برچیدن فساد و آبادانى جهان اسلام ـ داشتند.
ب. گروهى که با ظاهرسازى یا به دلیل شرافت خانوادگى و یا به صلاح دید مشاوران و نزدیکان امام(علیه السلام)روى کار آمدند و پس از مدتى از مقام و موقعیت خود سوءاستفاده کردند و با خیانت و کارشکنى، نقش مؤثرى در تضعیف حکومت امام(علیه السلام)داشتند. به محض اطلاع آن حضرت از اوضاع ایشان، برخى مورد غضب و نفرت امام قرار گرفته و از کار برکنار. و برخى دیگر از ترس بازخواست و عزل شدن، از حکومت عادلانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرار کردند و به معاویه ملحق شدند.
دراین مقال، زندگى دو تن از کارگزاران حکومت علوى، که بیش ترین نقش را در تضعیف حکومت امام(علیه السلام)ایفا نمودند، مورد بررسى قرار گرفته است.
الف ـ اشعث بن قیس
1ـ خلاصه زندگى اشعث
نام اصلى وى معدى کرب و پسر قیس از قبیله «کنده» از قبایل بزرگ یمن بود. اشعث در سال دهم هجرت به همراه گروهى از قبیله کنده، که او ریاست آن ها را به عده داشت، به حضور پیامبر(صلى الله علیه وآله)رسید و مسلمان گردید، ولى در زمان ابوبکر مرتد شد و مسلمانان او را اسیر کردند، ابوبکر او را بخشید و به درخواست وى، خواهر خود، امّ فروه، را به تزویجش درآورد. اشعث در جنگ هاى قادسیه، مدائن، جلولاء،و نهاوند حضور داشت و در کوفه ساکن گردید.1
ابن قتیبه مى نویسد: «اشعث بن قیس کسى بود که در حالى که مردان دیگر پیاده بودند، او سوار بر مرکب خود حرکت مى کرد.»2 این جمله نشانگر تکبّر و ریاست طلبى او است.
مؤید دیگر این موضوع ماجرایى است که ابن ابى الحدید به طور مفصّل آن را نقل کرده است. او مى نویسد: چون پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)رحلت کردند، قبیله «بنى ولیعة»، که داراى اسلام ضعیفى بودند، مرتد شدند و از طرف مسلمانان، زیاد بن لبیدبیاضى براى جنگ با آن ها مأمور شد.
بنى ولیعه از اشعث کمک خواستند. او گفت تا مرا حاکم قبیله خود نسازید، کمک نخواهم کرد. آن ها اشعث را حاکم خود قرار دادند و تاجى همچون تاج پادشاهان قحطان بر سرش گذاشتند. اشعث مرتد شد و با مسلمانان جنگید و توسط آنان اسیر گردید. اما ابوبکر او را بخشید و خواهرش را به همسرى او درآورد.3
یعقوبى مى نویسد: «ابوبکر در اواخر عمر، بر چند چیز حسرت مى خورد; از جمله مى گفت: اى کاش اشعث را پیش مى داشتم و گردن او را مى زدم; چه گمانم چنان است که او شرى را نمى بیند، جز این که آن را یارى مى کند.»4
شیخ طوسى او را جزء یاران على(علیه السلام)ذکر کرده است، سپس مى فرماید: «او خارجى و ملعون گردید.»5
ازامام صادق(علیه السلام) درباره اشعث و خاندان او روایت شده است که اشعث بن قیس در ریختن خون امیرالمؤمنین(علیه السلام)شرکت داشت و دخترش، جعده، امام حسن(علیه السلام) را مسموم کرد و محمد، فرزندش در ریختن خون امام حسین(علیه السلام)شریک بود.6
اشعث، که براى مدتى از جانب امام(علیه السلام) در سمت خود ـ یعنى حکومت بر آذربایجان و حلوان ـ ابقا شد، پس از آن که از جانب حضرت به کوفه احضار گردید با مکر و حیله و نفاق، خود را در لشکر امیرمؤمنان در جنگ صفین و نهروان داخل نمود و نقشى بسیار منفى در عرصه نظامى و سیاسى ایفا کرد که هر کدام در جاى خود، قابل بحث است. سرانجام، اشعث پس ازعمرى کارشکنى،خیانت،مقامـ پرستى، تظاهر، تکبّر و دنیاطلبى چهل روز پس از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)از دنیارفت.7
2ـ کارگزارى آذربایجان و حلوان
اشعث بن قیس کارگزار عثمان بر آذربایجان بود و عثمان هر سال، صدهزار درهم از خراج آذربایجان را به او مى بخشید. بدین روى، او در مصرف اموال مسلمانان، براى خود محدودیتى قایل نبود. او زمانى بر چیزى قسم خورد و بر خلاف آن عمل کرد، پانزده هزار درهم کفاره داد.8 طبق نقل انساب الأشراف، حضرت امیر(علیه السلام)براى مدت کوتاهى او را در منصبش ابقا کردند، ولى سپس او را برکنار نمودند.9
امیرالمؤمنین(علیه السلام) براى اشعث نامه اى نوشتند و در قسمتى از نامه خود به او فرمودند: «اگر سستى هایى در تو رخ نمى داد، پیش از دیگران در این امر (همکارى با حکومت جدید) اقدام مى کردى و شاید آخر کارت موجب ستایش و جبران اول آن بگردد و بعضى از آن بعضى دیگر را جبران کند، اگر از خدا پروا داشته باشى.»
امام در قسمت دیگرى از این نامه نوشتند: «فرمان دارى براى تو وسیله آب و نان نیست، بلکه امانتى است در گردنت. تو نیز باید مطیع مافوق باشى و درباره مردم حق ندارى استبداد به خرج دهى! در مورد بیت المال، به هیچ کارى جز با احتیاط و اطمینان اقدام مکن! اموال خدا در اختیار توست و تو یکى از خزانه داران او هستى که باید آن را به دست من بسپارى و امید است من رئیس بدى براى تو نباشم.»10هنگامى که نامه امام به اشعث رسید، یاران خود را فراخواند و گفت نامه على مرا بیمناک کرده است. او مى خواهد اموال آذربایجان را از من بستاند و من مى خواهم به معاویه بپیوندم. یارانش گفتند: مرگ براى تو زیبنده تر از رفتن به سوى معاویه است. آیا شهر و عشیره ات را رها مى کنى و طفیلى مردم شام مى شوى؟! اشعث از شنیدن این سخنان شرمگین شد11 و از پیوستن به معاویه منصرف گردید.
وقتى این خبر به گوش امام رسید، نامه اى نگاشتند و او را سرزنش نمودند و به کوفه احضار کردند و بیت المالى را که در اختیار او بود، از وى گرفتند.
بلاذرى مى نویسد: حضرت على(علیه السلام)اشعث را پس از برکنارى از کارگزارى آذربایجان، به حلوان و اطراف آن فرستادند و بعداًازاو خواستند به کوفه برود. حضرت نسبت به اموالى که از حلوان و آذربایجان آورده بود، سؤال کردند و درباره آن ها تحقیق وبازجویى نمودند.امااشعث ناراحت شد و بدین روى،با معاویه مکاتبه مى کرد.12
از این جمله آخر، استفاده مى شود که اشعث شخص منافقى بود و با نفاقش بزرگ ترین ضربه را به حکومت امیرالمؤمنین(علیه السلام)وارد کرد.
ابن ابى الحدید در این باره مى نویسد: اشعث در زمان خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام)، جزو منافقان بود و نقش او در میان اصحاب آن حضرت مانند نقش عبدالله بن ابّى در میان اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بود. هر یک از آن ها در زمان خود، در رأس گروه منافقان بودند. در زمان خلافت حضرت امیر(علیه السلام)، هر توطئه و تشنج و خیانتى که به وجود مى آمد، منشأ آن اشعث بود.13
3ـ در جستوجوى مقام
اشعث گرچه از مقام کارگزارى آذربایجان و حلوان توسط امیرالمؤمنین(علیه السلام) عزل شد، ولى براى کسب مقام، مکرّر به نزد حضرت مى رفت. روزى امام با تندى با او سخن گفتند و او بازگشت و امام را تهدید به مرگ کرد. حضرت به او فرمودند: «آیا مرا به مرگ مى ترسانى یا تهدید مى کنى؟ قسم به خدا، باکى ندارم که مرگ مرا فراگیرد یا من او را فراگیرم.»14 وقتى اشعث این کار را بى نتیجه دید باز هم ناامید نشد و از در مکر و حیله وارد شد: امام(علیه السلام) نقل مى کنند که در نیمه شبى، اشعث ظرفى سرپوشیده، پر از حلواى خوش طعم و لذیذ به خانه ما آورد، ولى این حلوا معجونى بود که من از آن متنفر شدم; گویا آن را با آب دهان مار یا استفراغش خمیر کرده بودند. به او گفتم: «این هدیه است یا زکات یا صدقه؟ زکات و صدقه بر ما اهل بیت حرام است.»
گفت: صدقه و زکات نیست، هدیه است.
به او گفتم: «آیا آمده اى از راه دین خدا ما را بفریبى؟ آیا درک ندارى، نمى فهمى و یا دیوانه و جن زده اى و یا بیهوده سخن مى گویى؟» آن گاه امام قسم یاد کرد که «اگر هفت اقلیم را با هر چه در زیر آسمان آن هاست به من بدهند که خداوند را با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى کنم، هرگز نخواهم کرد.»15
از این جملات، مى توان پى به حماقت و خودباختگى اشعث برد که براى رسیدن به پست و مقام، امام(علیه السلام) را نیز مورد خدعه و حیله قرار مى دهد، اما نمى داند که فاصله بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) با خلفاى سابق (که گول او را مى خوردند) از زمین تا آسمان است و او را از راه هاى دینى و دنیوى نمى توان فریفت.
اشعث به دلیل خودخواهى و تکبرى که داشت، به هر چه از آن خبرى نداشت، اعتراض مى کرد. بعد از ماجراى حکمیّت، یک بار امیرالمؤمنین(علیه السلام)براى مردم سخنرانى کردند و جمله اى فرمودند که اشعث مقصود آن حضرت را نفهمید. به همین دلیل، اعتراض کرد و گفت: «این جمله به ضرر تو تمام شد، نه به سودت.» امام(علیه السلام) نگاه تندى به او کردند و فرمودند: «تو چه مى دانى که چه چیز ضرر و چه چیز به نفع من است؟ نفرین خدا و نفرین کنندگان بر تو باد، اى متکبر متکبرزاده و اى منافق کافرزاده...!»16
4ـ مسجد اشعث
اشعث از جمله افرادى بود که هم گام با هم فکرانش هم چون جریر بن عبدالله، در کوفه مسجدى ساخت و مردم را با حیله هاى مختلف تشویق به حضور در آن مى نمود.
شریک بن عبدالله مى گوید: روزى نماز صبح را در مسجد اشعث به جاى آوردم. پیش از این که امام جماعت سلام نماز را بگوید، در مقابل من و سایر نمازگزاران کیسه اى پول و یک جفت کفش گذاشتند. وقتى سؤال کردم، گفتند: دیشب اشعث از مسافرت برگشته و دستور داده است در جلوى هر کسى که صبح در مسجد ما نماز مى خواند، یک جفت کفش و یک کیسه پول بگذارند.17
مسجد اشعث جزو مساجد ملعون است.18 بنابراین، ساختن مسجد از سوى اشعث نشانگر این مطلب است که او پایگاهى براى مقابله با على(علیه السلام)ایجاد نموده بود.
از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است که اشعث بن قیس در خانه خود مأذنه اى ساخته بود و در هنگام نماز، که در مسجد کوفه اذان مى گفتند، بالاى آن مى رفت و با صداى بلند مى گفت: «اى مرد، تو دروغگوى ساحر هستى.»19
به هر روى، اشعث در صحنه سیاسى و نظامى، بزرگ ترین ضربه را بر پیکر حکومت عادلانه امام(علیه السلام) وارد کرد و شکست ظاهرى آن حضرت تا حد زیادى مرهون خوش خدمتى هاى او به معاویه، بود.
آنچه براى اشعث پیش آمده بود، به اطلاع معاویه رسید. او فرصت را غنیمت شمرد، و از شاعر خود، مالک بن هبیره، خواست با سرودن اشعارى، اشعث را بر ضد على(علیه السلام) برانگیزد.
از جمله سروده هاى او این مضامین است: «ریاست اشعث کندى را از او گرفتند و حسّان بن مخدوج فرمان دهى را به دست گرفت. هان اى مردان! این چنان ننگى است که آب فرات توان شستن آن را ندارد و عقده اندوهى است که هرگز نتوان آن را گشود. این ننگى است که مردم عراق منکر فضیحت آن نیستند و عارى است آشکار. بنى ربیعه به حقى که بى تردید از آن کندیان است و اینک از آنان سلب گردیده و به ایشان بخشیده شده، سزاوار نیستند.»
چون این شعر به آگاهى یمنیان رسید، شخصى به نام شریح بن هانى گفت: اى مردم یمن، رفیق شما (گوینده این شعر) جز آن نمى خواهد که میان شما و بنى ربیعه جدایى افکند.20
حسّان بن مخدوج، که متوجه نقشه دشمن شد، با پرچم خود نزد اشعث رفت تا آن را در قرارگاه او نصب و فرمان دهى کل را به او تسلیم کند. اشعث گفت: «این پرچمى است که به نظر على بزرگ و با اهمیت مى آید، در حالى که به خدا سوگند، در نظر من از پرِ نرم شترمرغى سبک تر است و پناه بر خدا اگر این جریان مرا نسبت به شما تغییر بدهد و خشمناک گرداند!»21
امیرالمؤمنین(علیه السلام) براى جلوگیرى از ادامه این معضل، که بر اثر کوته فکرى و خودخواهى اشعث ایجاد شده بود، دست از تصمیم سابق برداشتند و به او پیشنهاد کردند که همان مأموریت پیشین خود (فرمان دهى کل هر دو قبیله) را بازگیرد. ولى او خوددارى کرد و گفت: اى امیرمؤمنان، اگر در واگذارى و آغاز آن مأموریت به من، شرافت و فضیلتى بود، در معزولى و پایان آن ننگ و عارى نیست.
آن گاه على(علیه السلام) به او گفتند: «من تو را در این کار (یعنى فرمان دهى کل سپاه) شرکت مى دهم.» اشعث گفت: این در اختیار توست. سپس امام(علیه السلام)، او را به سردارى میمنه خود، که جناح راست کل سپاه عراق بود، گماشتند.22
این ماجرا نشان مى دهد که اشعث از دیدگاه امام، لیاقت کافى براى فرمان دهى گروه هاى کوچک و بزرگ لشکر را نداشته، ولى جوّ حاکم اجازه نمى داد امام او را طرد نماید. بدین دلیل امیرالمؤمنین(علیه السلام) براى حفظ اتحاد بین نیروهاى رزمنده و جلوگیرى از بروز تعصّبات قبیلگى و ممانعت از سوء استفاده دشمن با این مهره نالایق، که شهرت کاذبى در بین نیروهاى یمنى یافته بود، مدارا نمودند و او را در فرمان دهى سپاه شرکت دادند.
5ـ پیروزى از راه حمیّت
در جنگ صفین، سپاهیان معاویه زودتر از لشکریان امام خود را به رودخانه فرات رساندند و آن جا را اردوگاه خود قرار دادند. آنها با تصرف گذرگاه فرات، مانع استفاده یاران امام از آب شدند و بدین دلیل، بسیار شادمان بودند. معاویه مى گفت: «به خدا قسم، این اولِ پیروزى است. خداوند من و پدرم را سیراب نکند، اگر بگذارم این جماعت آب بنوشند! باید تمام آنان با لب تشنه بمیرند.»23
در اثر ممانعت سپاه معاویه، لشکر امیرالمؤمنین(علیه السلام) یک شبانه روز بدون آب ماندند. شبانگاه امام(علیه السلام) از میان لشکریان عبور مى کردند و اوضاع و احوال آنان را از نزدیک مراقبت مى نمودند. هنگامى که از جلوى پرچمدار طایفه کنده مى گذشتند، نداى گوینده اشعارى، توجه امام را به خود جلب کرد; روى سخن این شاعر متوجه اشعث بود که او را براى باز پس گیرى گذرگاه آب تشویق مى کرد.
اشعث نیز صداى این مرد را شنید که مى گوید: «اشعث امروز این غم و اندوه مرگ آور را به وسیله ما از دل مسلمانان برندارد، باید ما را مانند مردگان سابق انگارد. اگر او امروز این مذلّت و خوارى را از ما رفع نکند، چه کسى براى این کار خواهد بود و مردم به چه کسى متوجه گردند؟ آیا پس از یک شبانه روز تشنگى، مى توان همچنان صبر کرد، با این که عربده دشمن بلند است؟ تو مردى نیرومند از مردان یمن هستى و هر شخصى از شاخه تو روییده است.»
اشعار مزبور در روحیه اشعث تأثیر زیادى گذارد. به همین دلیل خدمت امام(علیه السلام) آمد و گفت: اى امیرمؤمنان، آیا این گروه ما را از آب فرات باز دارند، با این که شما در بین ما هستید و شمشیرهاى ما بر روى شانه هاى ماست. اجازه دهید تا حمله کنیم! به خدا سوگند، باز نخواهیم گشت، مگر آن که آب را تصرف کنیم و یا کشته شویم، به مالک اشتر نیز دستور دهید که با سپاهیان خود در هر جا که صلاح مى دانید،بایستد و دراین راه کوشش نماید!
امیرمؤمنان(علیه السلام) فرمودند: «اختیار با شماست.»24 و به این وسیله، درخواست سپاه را اجابت کرد و به مالک اشتر و اشعث اجازه دادند که براى به دست آوردن آب و شکستن محاصره، قسمتى از سپاه را بسیج کنند.
هنگامى که اشعث موفق به گرفتن اجازه شد به جانب نیروهاى خود بازگشت وگفت: هرکه طالب آب یا مرگ است، صبح دم آمادگى خود را اعلام نماید. من براى این کار قیام خواهم نمود. سپاهیان پس از شنیدن این پیشنهاد، شبانه دوازده هزار نفر نزد وى آمدند وآمادگى خود را اعلام کردند.
مالک اشتر و اشعث صبح دم تکبیرگویان همانند باز شکارى به جانب دشمن حرکت کردند. اشعث سر خود را برهنه کرده بود و فریاد مى زد: من اشعث بن قیسم. از جانب آب کنار روید!25
پرچم دارى فوج اشعث با معاویه بن حارث بود. اشعث به او گفت: تو را به خدا بشتاب که نخعیان بهتر از کندیان نیستند.
اشعث خوش نداشت که اشتر در گشودن آب با او مشارکت داشته باشد. از این رو، مى گفت: اى مردم، افتخار فتح نصیب آن کسى است که پیشى گیرد.26 در اثر حملات آن ها، هفت نفر از مردان نامى شام به دست مالک و پنج نفر به دست اشعث کشته شدند و سرانجام، سپاه شام نتوانستند دوام بیاورند و ناچار، پا به فرار گذاشتند و شریعه فرات به دست سپاه امیرمؤمنان(علیه السلام)افتاد.27
امام(علیه السلام) در آن روز فرمودند: «امروز، روزى است که اشعث مارابه واسطه حمیّت پیروز کرد.» اشاره به این که جنگیدن او از روى بصیرت و اعتقاد دینى نبود و تنها به دلیل حمیت و غیرت یمنیان بود.»28
6ـ خیانت هاى اشعث
اشعث بن قیس فردى صاحب شهرت و شجاعت بود. او در دوره جاهلیت، ریاست قبیله «کنده» یمن را به عهده داشت و مورد احترام سایر قبایل یمنى نیز بود. وى با استفاده از تعصّبات قبیلگى، که از زمان جاهلیت به ارث رسیده بود و با شعارهاى عوام فریب، توجه عده زیادى از یاران امیرالمؤمنین(علیه السلام)را، که از اعتقاد محکمى برخوردار نبودند، به خود جلب نمود و با استفاده از این ها، مشکلات و موانعى بر سر راه امیرالمؤمنین(علیه السلام) به وجود آورد که به بعضى از آن ها اشاره مى شود:
الف. از دست دادن شریعه فرات: در جنگ صفین معاویه حیله اى به خرج داد تا در دل لشکریان على(علیه السلام) رعب و وحشت ایجاد کند و آن ها را از موضع خود در کنار فرات حرکت دهد و سپاهیان خود را جایگزین آن ها نماید. براى این کار، او نامه اى را به نام «بنده خدایى که دوست دار شماست» بر تیرى بسته و به سوى یاران على(علیه السلام)رها کرد. نامه در میان یاران امام، دست به دست شد و بسیارى از آن ها یقین کردند که این نامه از شخص نیک خواهى فرستاده شده است. مضمون نامه این بود که معاویه مى خواهد بند فرات را بشکند، آب را به سوى شماجارى و اردوى شما را غرق کند. هر چه زودتر حرکت کنید تا غرق نشوید.
امام فرمود: «این نامه را معاویه نوشته است و مى خواهد شما را از این جا حرکت دهد و خود جاى شما را بگیرد. گول او را نخورید!»
اشعث از جمله افرادى بود که با امام مخالفت کرد و آن مکان را ترک کرد و دیگران را نیز به دنبال خود کشاند. در نهایت،امیرالمؤمنین(علیه السلام)مجبورشدند آن جا را ترک کنند. آن گاه که معاویه لشکرش را حرکت داد و با سرعت، جاى آن ها را اشغال کرد اشعث مفتضح و رسوا گردید.29
ب. نجات دشمن از شکست قطعى: خیانت اشعث در ماجراى قرآن بر نیزه کردن معاویه در جنگ صفین معروف است. پس از این که معاویه متوجه شد على(علیه السلام) به زودى پیروز خواهد شد، به فکر چاره افتاد تا به گونه اى از این مخمصه نجات پیدا کند; چرا که در «لیلة الهریر»30ضربه بسیار مهلکى بر لشکریان معاویه وارد شد. در این شب، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به سپاه خود فرمودند: فردا کار را یکسره مى کنم. این خبر به معاویه رسید. او عمروعاص را فرا خواند و گفت: همین امشب باقى مانده، فردا کار جنگ تمام مى شود. تو چه نظرى دارى؟
عمروعاص گفت: لشکریان تو در برابر سپاهیان على(علیه السلام)نمى توانند مقاومت کنند. تو هم نظیر او نیستى; تو براى دنیا مى جنگى و او براى خدا... . تو باید پیشنهاد بدهى که کتاب خدا میان ما حَکَم باشد. در این صورت، تو به مقصودت خواهى رسید، چون بین اهل عراق اختلاف خواهد افتاد. معاویه گفته عمروعاص را پسندید.31
در همان شب، اشعث بن قیس سخن رانى کرد و طى آن، جملاتى به زبان آورد که بذر اختلاف و دودستگى را در سپاه امام کاشت. معاویه نیز همان را محور سخن و اساس کار خود قرار داد. اشعث در سخن رانى خود، گفت: دیدید در این جنگ بر سر شما چه آمد و عرب نابود شد. من تا این مدت که از عمرم گذشته است، چنین جنگى ندیده ام. حاضران به غایبان این مطلب را برسانند که اگر فردا چنین پیشامدى بشود، تمام عرب نابود مى شود وزنان وفرزندان بى سرپرست مى گردند.32
جاسوسان معاویه این سخن را براى او نقل کردند. معاویه گفت: به خداى کعبه، راست مى گوید. اگر فردا چنین جنگى پیش بیاید، کفار روم بر اهل شام و کفار فارس بر خانواده هاى عراق حمله مى کنند. اشعث مرد خردمند و اندیشمندى است. قرآن ها را بالاى نیزه کنید!33
مکاتباتى نیز بین اشعث بن قیس و معاویه در خلال نبرد صفین گزارش شده که ضمن آن مکاتبات، همواره معاویه سعى در جذب او داشته است و سرانجام، مجموع این سوابق درلحظات حساس وپایانى نبرد صفین، به نفع معاویه جلوه کرد.34
قسمتى از سپاه امام(علیه السلام) در برابر این نیرنگ و خدعه، سخت فریب خوردند و بعضى از سران قوم مانند اشعث، که تا حدى به معاویه متمایل بودند و جزو منافقان سپاه امام(علیه السلام) بودند، مردم را براى این کار به شدت تحریک کردند تا جایى که از سپاه امام فریاد برآمد: دعوت شما را درباره کتاب خداى عزّوجل اجابت مى کنیم و به سوى خدا باز مى گردیم.35 امام(علیه السلام) به یاران خود هشدار دادند که «معاویه و یارانش هیچ وقت قرآن را بزرگ نشمرده و نخواهند شمرد و به آن عمل نخواهند کرد. آنان قرآن را جز براى خدعه و نیرنگ بالاى نیزه ها نبرده اند.»
بعضى از یاران مخلص امام همچون مالک اشتر، عدى بن حاتم و عمرو بن حَمِق با جملاتى، اطاعت خود را از امام اعلام نمودند و بر ادامه جنگ و پیروزى بر دشمن اصرار ورزیدند. اما در برابر این گروه، اشعث بن قیس، که منویات معاویه را اجرا مى کرد، با خشم و غضب ایستاد و گفت: «اى امیرمؤمنان، ما امروز مثل دیروز با تو هستیم، ولى امروزِ ما مثل دیروز نیست. هیچ کس مانند من دوستدار اهل عراق و دشمن اهل شام نیست. تو خواسته اهل شام را قبول کن! کتاب خدا را حاکم قرار بده! تو به قبول آن از هر کس سزاوارترى. مردم خواستار زندگى هستند و از جنگ سیر شده اند.36 اینان تو را به کتاب خدا خواندند; قبول کن، وگرنه تو را مانند عثمان به قتل مى رسانیم و به خدا سوگند که این کار را خواهیم کرد!»37
گروه طغیانگر و سرپیچ به امیرالمؤمنین(علیه السلام) گفتند: «شخصى را بفرست تا مالک اشتر را بازگرداند و از جنگ دست بردارد.» در این وقت، مالک اشتر لشکر معاویه را درهم شکسته بود و چیزى نمانده بود که به مقرّ فرماندهى اردوگاه لشکر وارد شود. معاویه نیز اسب بلند قدى تهیه دیده بود تا فرار کند، ولى خبراختلاف لشکرِامام را شنید و خوشحال شد و از فرار کردن منصرف گردید.38
به هر روى، با اصرار و تهدید شورشیان به سرپرستى اشعث، امام مجبور شدند مالک اشتر را از جنگ برگردانند و دشمن از شکست قطعى نجات یافت.
ج. تحمیل حکمیت ابوموسى اشعرى بر امام(علیه السلام): اشعث بن قیس، رهبر مخالفان و صلح طلبان سپاه امام، وقتى دید امام ناچار باید براى حفظ نیروى خود با سپاه هماهنگى کند، نزد امیرمؤمنان(علیه السلام)آمد و گفت: «مردم از موافقت با اهل شام خشنودند و حکم خدا را قبول مى کنند. اگر اجازه دهى، نزد معاویه بروم و از او بپرسم چه مى خواهى. آن گاه در خواسته او بیندیشم.»39
حضرت فرمودند:اگرخودت مى خواهى، برو. اشعث نزد معاویه رفت و گفت: براى چه قرآن ها را بلند کردید؟ معاویه گفت: تا ما و شما به حق برگردیم. یک نفرى را که مى پسندید، روانه کنید. ما هم یک نفر را روانه مى کنیم و از آن دو تعهد مى گیریم که به کتاب خدا عمل کنند و از آن تجاوز ننمایند. از هر چه این دو نفر حُکم کردند ما پیروى مى کنیم.
اشعث گفت: حق همین است و نزد امام برگشت. قرّاء قرآن از سپاه عراق و شام در میان دو لشکر جمع شدند و اتفاق کردند تا حکم قرآن را زنده بدارند.
اهل شام گفتند: ما عمرو عاص را مى پسندیم و او را اختیار مى کنیم. اشعث و خروج کنندگان بر امام گفتند: ما ابوموسى اشعرى را مى پسندیم; چون از اول، ما را از این کار منع مى کرد.
امیرالمؤمنان فرمود: «من ابوموسى را نمى پسندم و او را اختیار نمى کنم.»
طرف داران حکمیّت گفتند: ما غیر او را نمى خواهیم.
على فرمود: «ابوموسى به من خیانت کرد، مردم را از یارى من منع نمود و فرار کرد، تا وقتى که به او امان دادم. آن گاه به وطن خویش بازگشت. من براى این کار ابن عباس را معیّن مى کنم.»
آنان گفتند: به خدا قسم، ابن عباس با تو فرقى نمى کند و نظر او همان نظر توست. ما براى این کار کسى را انتخاب مى کنیم که بى طرف باشد و نسبت به تو و معاویه یکسان باشد.»
امام(علیه السلام) فرمود: «پس، من مالک اشتر را تعیین مى کنم.»
اشعث گفت: تمام این بلوا را مالک به پا داشته و اوست که زمین را به آتش کشیده است.
امام(علیه السلام) فرمود: «آخر، عمرو عاص ابوموسى را فریب مى دهد.»
آنان گفتند: ما به حکمیّت ابوموسى رضایت دادیم.
امام(علیه السلام) فرمود: کسى جز ابوموسى را نمى پذیرید؟
گفتند: نه!
امام(علیه السلام) فرمود: «پس، هر چه را مى پسندید انجام دهید.»40
نصر بن مزاحم در این باره از امام باقر(علیه السلام) نقل مى کند: «چون مردم از امیرمؤمنان خواستند که او حَکَم تعیین کند، امام(علیه السلام)فرمود: «معاویه به عمرو عاص اطمینان دارد و او را معیّن مى کند و در برابر قریشى شایسته نیست شخصى از غیرقریش تعیین شود. چون عمرو عاص از قریش است، من نیز ابن عباس را تعیین مى کنم. اشعث گفت: نمى شود دو نفر از طایفه مصر بر ما حکومت کنند. یکى از اهل یمن را در برابر عمرو عاص انتخاب کن. حضرت فرمود: مى ترسم عمرو عاص گولتان بزند. اشعث گفت: اگر نماینده شما از اهل یمن باشد و برخلاف میل ما حکم کند، بهتر از آن است که از طایفه مضر باشد و موافق میل ما حکم کند. حضرت فرمود: حتماً جز ابوموسى را نمى خواهید؟ گفتند: آرى، فرمود: خودتان هر کارى مى خواهید بکنید.»41
به هر حال، اشعث منافق با پشتوانه گروهى احمق، ابوموسى اشعرى را بر امام تحمیل کرد و مقدمات تسلط بنى امیّه را بر جهان اسلام فراهم آورد و زمانى که در حال تنظیم متن پیمان موقتِ آتش بس بر سر اثبات یا امحاى لقب «امیرالمؤمنین» براى على(علیه السلام) اختلاف درگرفت، اشعث امام(علیه السلام)را به حذف آن تشویق و مقدمات امیرالمؤمنین شدن معاویه را فراهم کرد.42
د. بزرگ جلوه دادن مسأله خوارج: دستگاه تبلیغاتى معاویه از بزرگ نمایى مشکل خوارج، که به وسیله اشعث در میان عراقیان و به نفع اهل شام انجام گرفت، بهره مند شد و زمانى که پس از پایان داستان حکمیّت، على(علیه السلام)سپاهى تازه نفس را از عراقیان براى برخورد مجدّد با معاویه در صفین فراهم آورد و آماده حرکتِ دوباره به سوى صفین شد، اشعث با بزرگ جلوه دادن خطرى که از ناحیه خوارج، عراق را تهدید مى کرد، عراقیانى را که بى اعتنا به خطر خوارج به سوى معاویه در حرکت بودند، به وحشت انداخت، از مسیرشان بازداشت و بدین سان، فرصت بیش ترى براى معاویه فراهم کردند تا خود را تجهیز کند. او در عمل، آخرین فرصت رویارویى نظامى با معاویه را از على(علیه السلام)گرفت; چرا که پس از نبرد نهروان امام(علیه السلام)هرگز نتوانست سپاهى تجهیز کند.
طبرى مى نویسد: على(علیه السلام) خبر یافت که کسانى مى گویند: بهتر بود على(علیه السلام) ما را به مقابله حروریان مى برد و از آن ها آغاز مى کردیم و چون از کارشان فراغت مى یافتیم، از آن جا به سوى منحرفان مى رفتیم. بدین روى، در میان افراد به سخن ایستادند و پس از حمد و ثناى الهى گفتند: «اما بعد، شنیده ام که گفته اند بهتر بود امیرمؤمنان ما را به سوى این خوارج مى برد که بر ضد وى قیام کرده اند و از آن ها آغاز مى کردیم و چون از کارشان فراغت مى یافتیم، به سوى منحرفان مى رفتیم. اما به نظر ما، گروه دیگر مهم تر است. گفتوگوى اینان را بگذارید و سوى جمعى روید که با شما مى جنگند تا ملوکى جبار شوند و بندگان خدا را بندگان خویش کنند.»43
در این میان، خبر چند آشوب خوارج به کوفه رسید و اشعث بن قیس برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان، چرا این کسان را پشت سر ما مى گذارى که بر اموال و عیال ما مسلط شوند؟ ما را به طرف این قوم ببر و چون از کار آن ها فراغت یافتیم، سوى دشمنان شام مى رویم.44
او به این نحو، سپاه عراق را از دشمن اصلى منحرف کرد و به سوى خوارج کشانید و نبرد نهروان شکل گرفت.
هـ. شیطنت اشعث: امام با خوارج مجادله کرد. آن ها گفتند: آنچه مى گویى، همه حق و بجاست. ولى چه مى توان کرد که ما گناه بزرگى مرتکب شده ایم و از آن توبه کرده ایم و تو نیز باید توبه کنى! امام(علیه السلام) بدون این که به گناه خاصى اشاره کنند، به طور کلى گفتند: «استغفراللّهَ مِن کلِ ذنب.» در این موقع، شش هزار نفر از اردوگاه خوارج، به عنوان انصار امام، خارج شدند و به وى پیوستند.
ابن ابى الحدید مى نویسد: توبه امام یک نوع توریه و از مصادیق «الحَربُ خُدعَةٌ» بود. او سخن مجملى گفت که تمام پیامبران آن را مى گویند و دشمن نیز به آن راضى شد، بدون این که امام(علیه السلام) به گناهى اقرار کرده باشد.
پس از بازگشت خوارج از اردوگاه به کوفه، در میان مردم شایع کردند که امام از پذیرش حکمیت بازگشته و آن را گم راهى دانسته است و درصدد تهیه وسایل است که مردم را براى نبرد با معاویه، پیش از اعلام رأى حکمین، حرکت دهد.
در این میان، اشعث بن قیس، که زندگى و نحوه پیوستن او به امام کاملاً مرموز بوده است، در ظاهرى دوستانه، اما در باطن به نفع معاویه، وارد کار شد و گفت: مردم مى گویند: امیرمؤمنان از پیمان خود برگشته و مسأله حکمیّت را کفر و گم راهى انگاشته است و انتظار بر انقضاى مدت را خلاف مى داند. سخنان اشعث آن چنان امام را در محذور قرار داد که ناچار، به بیان حقیقت پرداختند و گفتند: «هر که مى اندیشد من از پیمان تحکیم برگشته ام، دروغ گفته و هر که آن را گم راهى مى پندارد، خود گم راه شده است.»
بیان حقیقت چنان بر خوارج سنگین آمد که با دادن شعار «لا حکم الاللّه» مسجد را ترک کردند و مجدداً به اردوگاه خود بازگشتند.45
در این حال، جنگ نهروان آغاز شد و با کشته شدن چند هزار خارجى به پایان رسید، در حالى که از یاران على(علیه السلام) جز هفت نفر کشته نشدند.46
سپس امیرالمؤمنین(علیه السلام) حمد و ثناى الهى به جاى آوردند و گفتند: «خدا با شما نیکویى کرد و ظفرِ نمایان داد. بى تأخیر سوى دشمن روان شوید!»
اما بار دیگر اشعث سخن گفت و خواستار بازگشت سپاه به کوفه شد تا امام جاى هفت کشته را پر کند! او گفت: «اى امیرمؤمنان، تیرهایمان تمام شده و شمشیرهایمان کند شده و سرنیزه ها افتاده است. ما را به سوى شهرمان بازگردان تا لوازم بهترى آماده کنیم. شاید امیرمؤمنان جاى کشتگان ما را پر کند و بهتر بتوانیم به کار دشمن بپردازیم.»47
حضرت على(علیه السلام) با اکراه، سپاه را به نُخَیله در نزدیکى کوفه باز آوردند تا مجدداً تجهیز شوند و به ایشان فرمان دادند که از اردوگاه خارج نشده و وارد کوفه نشوند، ولى پس از چند روز، جز تعدادى از سران قوم نماندند و از آن پس، هر قدر که امام(علیه السلام) آنان را به قتال تحریض کردند، کارگر نیفتاد.48
در نتیجه، امام(علیه السلام) موفق به حرکت به سوى معاویه نشدند تا آن که به شهادت رسیدند و بدین گونه، فرصت حرکت مجدد به سوى معاویه از امام(علیه السلام)گرفته شد.
نکته جالب توجه این که در همین ایام، که امام(علیه السلام) پس از بازگشت از نهروان سرگرم تشجیع سپاه عراق براى نبردِ دوباره با معاویه بودند اشعث آخرین کوشش خود را در یارى رساندن به معاویه انجام داد و به على(علیه السلام) پیشنهاد کرد که همچون عثمان، معاویه را در شام ابقا کند!49
ب ـ ابوموسى اشعرى
ابوموسى اشعرى عبدالله بن قیس، صحابى پیامبر(صلى الله علیه وآله)، اصلش از یمن بود و به طایفه اشعر، از قبایل یمانى، نسب مى برد که خود بخشى از قبیله قحطان به شمارمى رفت.50مادرش،ظیبه،عدنانى بود، بعدها اسلام آورد و در مدینه وفات یافت.51
در تاریخ مسلمانى ابوموسى، اختلافات زیادى در منابع وجود دارد. بر اساس برخى روایات، او به مکه رفت و اسلام آورد و در هجرت دوم مسلمانان به حبشه، با آنان کوچ کرد.52 اما بیش تر مورخان هجرت او به حبشه را رد مى کنند.53
احمد بن حنبل از قول نوه ابوموسى آورده است که او و قومش سه روز پس از فتح خیبر، به حضور پیامبر(صلى الله علیه وآله) رسیدند و با آن که در جنگ شرکت نداشتند، از غنایم آن جنگ بهره یافتند.54
ابوموسى در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) و خلفا، داراى مناصبى بود. او براى مدت کوتاهى، از جانب امیرالمؤمنین(علیه السلام) در کارگزارى کوفه ابقا شد و در همین مدت، ضربات سختى بر حکومت آن حضرت وارد ساخت. (بیان خواهد شد.) همچنین او در جریان حکمیّت، دخالت نمود و بزرگ ترین ضربه را به حکومت بر حق امیرالمؤمنین(علیه السلام) وارد ساخت و مورد لعن ابدى آن حضرت قرار گرفت.55
آخرین گزارش از زندگى ابوموسى به سال چهلم هجرى باز مى گردد که بسر بن ارطاة از جانب معاویه مأمور بیعت گرفتن از کسانى شد که نتیجه حکمیّت را نپذیرفته بودند. ابوموسى در مکه به سبب حکمى که به عزل معاویه داده بود، هراسان شد. اما بسر به وى امان داد.56
او بعدها با معاویه بر خلافت بیعت کرد و در شام نزد او رفت و آمد مى کرد، اما معاویه چندان اعتنایى به او نداشت.57
ابوموسى از جمله منافقانى بود که در بازگشت از جنگ تبوک، در عقبه هرشى، شبانه قصد ترور پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را داشت. از این رو، زمانى که ابوموسى با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) مخالفت کرد و از بسیج نیروهاى کوفه به سوى آن حضرت جلوگیرى نمود، عمار یاسر نسبت به او با تندى برخورد کرد و گفت: «من شنیدم که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)تورادر شب عقبه لعن کرد.»
ابوموسى گفت: پیامبر براى من استغفار کرد.
عمار گفت: «من لعن پیامبر را شنیدم، اما استغفار او را نشنیدم.»58
ابوموسى در سال 42، یا 53 از دنیا رفت.59 و در مکه یا کوفه به خاک سپرده شد.60
1ـ سوابق مدیریتى ابوموسى
ابوموسى یک بار جانشین فرمانده سپاهى شد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در شوال سال هشتم هجرى براى سرکوب دوباره قبایل هوازن فرستاد و پس از شهادت فرمانده، ابوموسى نبرد را تا پیروزى رهبرى کرد.61 در همین سال، او و معاذ بن جَبَل از سوى پیامبر(صلى الله علیه وآله)مأمور تعلیم قرآن و احکام به مکیّان شدند.62
ابوموسى در سال دهم هجرى، پیش از حجة الوداع از سوى پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر بخشى از یمن امارت یافت63 و تا دوران خلافت ابوبکر نیز در این سمت باقى ماند و با فتنه مرتدان آن نواحى درگیر شد.64
اما او بیش تر در دوران خلافت عمر در صحنه سیاست ظاهر شد. پس از آن که عمر در سال هفده هجرى، مغیرة بن شعبه را از بصره فراخواند، ابوموسى را به حکم رانى آن جا گماشت. وى، که چهارمین عامل عمر در بصره بود، بجز وقفه اى کوتاه، افزون بر دوازده سال، در آن جا حکم راند.65 وى از جانب عمر، قضاى بصره را نیز بر عهده داشت.66
اشعرى در سال هاى نخست خلافت عثمان هم بر استاندارى بصره باقى ماند، امرى که عمر در وصیت خویش به مدت چهار سال67 یا به روایتى68 یک سال براى او خواستار شده بود. این نکته حاکى از اعتماد بسیار خلیفه دوم به اوست.
استمرار امارت او بر بصره تا شش سال پس از مرگ عمر و به روایتى سه سال بوده است.69 قول «شش سال» به درستى نزدیک تر مى نماید; چه همگان عزل او را به سبب شکایت مردم بصره در سال 29 هجرى مى دانند.70 توضیح آن که عمر در سال 23 هجرى کشته شد.
به هر حال، ابوموسى پس از معزول شدن، در کوفه سکنا گزید. پنج سال از پس این حادثه، کوفیان در سال 34 هجرى به رهبرى یزید بن قیس و مالک اشتر نخعى بر ضد سعید بن عاص، حاکم وقت کوفه، شوریدند، او را از کوفه اخراج نمودند و ابوموسى را بر امارت برگزیدند. وى تا قتل عثمان در این سمت باقى ماند.71
2ـ ابقاى ابوموسى از جانب امیرالمؤمنین(علیه السلام)
هنگامى که حضرت على(علیه السلام) به خلافت برگزیده شدند، اولین گروه از استانداران خود را به شهرها اعزام نمودند; از جمله عمارة بن شهاب را کارگزار کوفه گرداندند. عماره به سوى کوفه حرکت کرد. در نیمه راه، عده اى جلوى او را گرفته و به او گفتند: ما امیر خود را با تو عوض نمى کنیم و او را مجبور به بازگشت نمودند.72
در همین زمان، ابوموسى طى نامه اى به امیرالمؤمنین(علیه السلام)، بیعت مردم کوفه را اعلام کرد.73 على(علیه السلام)به درخواست مالک اشتر و بر خلاف میل درونى، او را بر امارت ابقا کردند74 تا بعد او را عزل نمایند;75 چرا که هنوز چهره واقعى او براى مردم روشن نشده بود و او با تعلیم قرآن و تلاوت آن با صداى خوش، در بین مردم محبوبیت نسبى داشت. هم چنین ابوموسى برخلاف بیش تر کارگزاران عثمان، از بیت المال سوءاستفاده نکرده بود.
با این همه، حوادث بعدى نشان داد که بیعت ابوموسى چندان هم از روى رغبت صورت نگرفته بود. هنگامى که حضرت على(علیه السلام) به قصد مقابله با فتنه طلحه و زبیر رهسپار بصره شدند، در توقفگاه «ذى قار»، در نزدیکى کوفه، محمد بن جعفر بن ابى طالب و محمد بن ابى بکر را به کوفه فرستادند تا مردم را براى ختم غائله طلحه و زبیر، تجهیز و ترغیب کنند. ابوموسى در کار بسیج نیرو با این گفته، که «راه آخرت در گرو خانه نشینى است و جنگ، دنیاخواهى است و هنوز بیعت عثمان بر گردن ماست و تا کشندگان او مجازات نشد اند، با کسى نخواهیم جنگید» طفره رفت و حتى پیک على(علیه السلام)را به زندان و قتل تهدید کرد.76 و آن گاه که امیرالمؤمنین(علیه السلام)دومین بار، عبدالله بن عباس و مالک اشتر را به کوفه فرستادند، ابوموسى با استناد به حدیثى که خود از پیامبر(صلى الله علیه وآله)روایت مى کرد، اوضاع را به فتنه اى تشبیه کرد که مردمان باید تا روشن شدن حقیقت، چون پیکره هایى بى جان بر جاى بمانند.77
3ـ عزل ابوموسى
امام(علیه السلام) فرزند خود، حسن بن على و عمّار یاسر را به جانب کوفه روانه کردند و توسط آنان، نامه اى که حاوى عزل ابوموسى از حکومت کوفه و نصب قرطة بن کعب به جاى وى بود، فرستادند، مضمون نامه چنین بود: «اما بعد، من صلاح دیدم که تو از این مقام کنار بروى; مقامى که خدا براى تو در آن نصیبى قرار نداده است; چون نافرمانى مى کنى. و حسن بن على و عمار یاسر را فرستادم تا مردم را بسیج کنند و قرطة بن کعب را فرماندار کوفه نمودم. پس، از کار ما کناره گیرى کن، در حالى که مورد نکوهش و طرد ما قرار گرفته اى.»78
مضمون نامه در شهر منتشر شد و چیزى نگذشت که مالک اشتر،که به درخواست خودش از امام(علیه السلام) به کوفه اعزام شده بود، دارالاماره را تحویل گرفت و در اختیار استاندار جدید قرار داد و ابوموسى پس از یک شب اقامت، کوفه را ترک گفت.79
ابوموسى این چنین نقش منفى خود را در این جریان ایفا کرد و مشکلى بر مشکلات امام(علیه السلام) افزود تا این که حضرت با ارسال پیک هاى متعدد، توانستند مردم کوفه را به نحو جالب توجهى بسیج نموده، ابوموسى را نیز از کار برکنار کنند.
تلاش سیاسى ابوموسى به همین جا خاتمه نیافت; او بزرگ ترین نقش منفى خود را در ماجراى حکمیت، پس از جنگ صفین ایفا کرد.
4ـ ماجراى حکمیّت
علت شهرت خاص ابوموسى در منابع تاریخى، نقش سیاسى مهمى است که او در امر حکمیّت پس از جنگ صفین ایفا کرد و خواه ناخواه از عوامل مؤثر انتقال عملى خلافت به بنى امیّه شد.
هنگامى که قضیه «تحکیم» تثبیت شد و با پیشنهاد اشعث بن قیس و قرّاء جاهل، قرار شد که ابوموسى اشعرى از جانب لشکر عراق به عنوان حَکَم منصوب گردد و هشدار مخالفت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و اشتر و ابن عباس و دیگران مؤثر واقع نشد، ابوموسى از یکى از روستاهاى شام به نام «عُرض»، که پس از عزل او از حکم رانى کوفه، به عنوان بى طرف در آن جا سکونت داشت، احضار گردید و آماده رفتن به «دومة الجندل» شد.80
سرانجام، سندى را که دستور عملى براى دو حَکَم مشتمل بر روش کار، محل و مدت اعلام حُکم بود، تنظیم کردند. بر اساس این سند، که به امضاى بزرگان دو طرف رسید، ابوموسى و عمروعاص مى بایست در «دومة الجندل»، در نزدیکى دمشق، گرد آیند و تا آخر ماه رمضان، بر وفق آنچه مقتضاى کتاب خدا و سنّت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) است، اعلام نظر کنند. ابوموسى و عمروعاص روزهاى متوالى به گفتوگو پرداختند. در این میان، بسیارى از صحابه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) چون ابن عباس، ابوموسى را از خدعه عمروعاص بر حذر داشتند.
ابوموسى سرانجام، پیشنهاد خلع على(علیه السلام) و معاویه را مطرح کرد و تعیین خلیفه را منوط به رأى مردم دانست که با موافقت عمروعاص روبه رو شد. ولى وقتى هنگام اعلام رأى رسید، عمروعاص با این حیله، که ابوموسى داراى سبقت در اسلام است، وى را فریفت و او را در سخن گفتن، مقدّم داشت. ابوموسى بنابر قرار قبلى، سخن گفت. ولى عمروعاص خلع على(علیه السلام) را تثبیت کرد و معاویه را به خلافت برگزید. ابوموسى، که خود را فریب خورده یافت، عمرو را دشنام داد و او نیز ابوموسى را ناسزا گفت و سرانجام، ابوموسى،که به شدت توسط یاران على(علیه السلام)مورد نکوهش و انتقاد قرار گرفته بود، راه مکّه را در پیش گرفت وبه آن شهر پناه برد.81
امیرمؤمنان(علیه السلام) در خطبه اى معروف، رفتار ابوموسى و عمروعاص را در حکمیّت سخت نکوهش کردند و حُکم ایشان را حکمى خواندند که خدا و رسول(صلى الله علیه وآله) و مؤمنان صالح از آن ناخشنودند.82
به هر حال، مسیر اصلى تاریخ اسلام توسط دو تن از مهره هایى که با حالت نفاق در میان مسلمانان و حکومت امام نفوذ کرده بودند، عوض گردید و بنى امیّه نابکار بر سر کار آمدند.
-
پى نوشت ها
1ـ یوسف بن عبداللّه ابن عبدالبر، الاستیعاب فى معرفة الاصحاب، تحقیق على محمد البجاوى، بیروت، دارالجیل، 1412 ق.، ج 1، ص 133
2ـ ابومحمد عبداللّه بن مسلم ابن قتیبه، المعارف، تحقیق ثروة عکاشه، قم، منشورات الشریف الرضى، 1415 ق.، ص 551
3ـ عزالدین عبدالحمید ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، الطبعة الثانیه، بیروت، داراحیا، تراث العربى، ج 1، ص 239
4ـ یعقوبى،تاریخ یعقوبى،قم، مؤسسه و نشر فرهنگ اهل بیت، ج 2، ص 137
5ـ ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسى، رجال الطوسى، تحقیق جواد القیومى، قم، مؤسسه النشر الاسلامى التابعة لجماعة المدرسین،1415ق.،ص57
6ـ ابن عبدالبر، همان، ج 1، ص 133
7ـ محمد بن حیان، تاریخ الصّحابه، ص 35
8ـ شمس الدین الذهبى، سیراعلام النبلا، تحقیق شعیب الاُریووط، الطبعة العاشرة، بیروت، مؤسسة الرساله، 1414 ق.، ج 2، ص 27
9ـ بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 159
10ـ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص 20 / ابن قتیبه الدینورى، الامامة و السیاسة، تحقیق على شیرى، قم، انتشارات الشریف الرضى، 1371 ش.، ج 1، ص 111
11ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 21 / ابن قتیبه، پیشین، ص 112
12ـ بلاذرى، پیشین، ص 297
13ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 297 / قمى، ص444/میرزاحبیب الله الهاشمى الخویى، منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغه، الطبعة الرابعة، طهران،مکتبة الاسلامیة،1364ش.، ج 17، ص 184
14ـ «أبِا الموْتِ تُخَوِفُنی أو تُهَدِّدُنى ما أبالی وَقَعْتُ عَلىَ المَوْتِ أوْ وَقَعَ المَوْتُ عَلىَّ.» قمى، پیشین، ج 4، ص 445
15ـ صبحى صالح، نهج البلاغه، قم، مرکز البحوث الاسلامیة، 1395، خطبه 224، ص 346
16ـ «ما یُدریکَ ما عَلىَّ و مالی، عَلَیْکَ لَعْنَةُ اللّهِ وَ لَعْنَةُ اللاعِنینَ! حائِکُ بن حائک! منافقُ بنُ کافر!» صبحى صالح، پیشین، خطبه 19، ص 61 / محمدجعفر امامى و محمدرضا آشتیانى، ترجمه گویا و شرح فشرده اى بر نهج البلاغة، چاپ پنجم، قم، مطبوعاتى هدف، ج 1، ص 90
17ـ جمال الدین یوسف المزى، تهذیب الکمال و اسماء الرجال، تحقیق بشار عواد معروف، الطبعة الرابعة، بیروت، مؤسسة الرسالة، 1413 ق.، ج 3، ص 289
18ـ شیخ الصدوق، الخصال، ج 1، ص 301
19ـ قمى، پیشین، ج 4، ص 445
20و21ـ نصربن مزاحم،پیشین،ص 139 / ص 140
22ـ اتابکى، پیکار صفین، (ترجمه وقعه صفین)، ص 195 ـ 194 / ابن ابى الحدید،پیشین، ج 4،ص 27/احمدبن داود الدینورى،الاخبار الطوال، ص171
23ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 3، ص 320
24ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 166 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 3، ص 323 / احمد بن داود الدینورى، پیشین، ص 169 ـ 168
25ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 3، ص 323
26و27ـ نصربن مزاحم،پیشین،ص 180 / ص 174
28ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 3، ص 324 / محسن امین، اعیان الشیعة، ج 3، ص 463
29ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 190 ـ 191 / ابن ابى الحدید، پیشین، ص 18 ـ 19
30ـ شبى که دو جناح بیش ترین کشته را دادند و صداى مجروحان و به هم خوردن سلاح ها تا صبح به گوش مى رسید.
31ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 476
32 و 33ـ نصر بن مزاحم، همان، ص 481
34ـ همان، ص 302 و 408 / یعقوبى، پیشین، ترجمه دکتر ابراهیم آیتى، ج 2، ص 90
35ـ طبرى، همان، ج 5، ص 48 / مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 400
36و37ـ نصربن مزاحم، پیشین، ص 482 / ص 89
38ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 2، ص 25
39ـ ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 94
40ـ طبرى، همان، ج 5، ص 51 / ابن اثیر، پیشین، ج 3، ص 194 / دینورى، پیشین، ص 192 ـ 193
41ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 500
42ـ ابن قتیبه، پیشین، ج 1، ص 32
43ـ طبرى، پیشین، ج 5، ص 80 / ابن اثیر، پیشین، ج 3، ص 340 ـ 341
44ـ طبرى، پیشین، ج 5، ص 82
45ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 2، ص 280
46ـ طبرى، پیشین، ج 5، ص 89
47 و48ـ ابن اثیر، پیشین، ج 3، ص 349
49ـ ابن قتیبه، پیشین، ج 1، ص 152
50و51ـ ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج 5، ص 105
52ـ ابن هشام، سیره، ج 1، ص 347 / بلاذرى، پیشین، ج 1، ص 201
53ـ بلاذرى، پیشین
54ـ احمدبن حنبل، المسند، القاهره، دارالحدیث، 1416 ق.، ج 14، ص 534
55ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 13، ص 315 / عبدالله المامقانى، تنقیح المقال فى علم الرجال، الطبعة الثانیه، نجف، المطبعة المرتضویه، 1352 ق.، ج 3، ص 203
56ـ طبرى، پیشین، ج 5، ص 39
57ـ بلاذرى، پیشین، ج 4، ص 43 و 47 / طبرى، پیشین، ج 5، ص 332
58ـ شیخ عباس قمى، پیشین، ج 8، ص 475
59ـ ابن سعد، پیشین، ج 4، ص 116
60ـ ابن عبدالبر، پیشین، ج 4، ص 1746
61ـ محمد بن عمر الواقدى، المغازى، تحقیق مارسدن جونس، ایران، نشر دانش، 1405 ق.، ج 2، ص 916
62ـ محمدبن اسماعیل البخارى، صحیح البخارى، استانبول،المکتبة الاسلامیه،1385ق.، ج8، ص 50
63ـ محمد بن حبیب، المحبر، تصحیح ایلزه لیختن شتیتر، بیروت، دارالآفاق الجدیدة، ص 126 / طبرى، پیشین، ج 3، ص 228
64ـ طبرى، پیشین، ج 3، ص 318
65ـ خلیفة بن خیاط، تاریخ، بیروت، دارالکتب العلمیه، 1415 ق.، ص 88
66ـ ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ، البیان و التبیین، تحقیق فورى عطوى، بیروت، دارصعب، ج 1، ص 237
67ـ ابن سعد، ج5، ص45/ ذهبى، پیشین، ج 2، ص391
68ـ ابن سعد، پیشین، ج 4، ص 109
69 و70ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 264
71ـ ابن سعد، پیشین، ج 5، ص 33 / بلاذرى، پیشین، ج 4، ص 535
72ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 442 / ابن اثیر، پیشین، ج 3، ص 201
73ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 443
74ـ یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 179 / طبرى، پیشین، ج 4، ص 499
75ـ شیخ مفید، الأمامى، ص 295
76ـ طبرى،پیشین،ج4، ص481/شیخ مفید،الجمل، ص 242 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 14، ص 8
77ـ طبرى، پیشین / دینورى، پیشین، ص 145
78ـ بلاذرى، پیشین، ج 2، ص 230 / ابوحنیفه احمد بن داود الدینورى، الأخبار الطوال، تحقیق عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحیاء الکتب العربیه، 1960 م.، ص 145; باید توجه داشت که در آن زمان گروهى «بى تفاوت» بودند که در اختلاف میان على(علیه السلام) و معاویه بى طرفى اختیار کرده بودند و با زاهدنمایى و مقدس مأبى، روش خود را درست وانمود مى کردند. این گروه با این حرکت خود، خیانت بزرگى به حکومت على(علیه السلام) مرتکب شدند. از این عده، علاوه بر ابوموسى مى توان از سعد بن ابى وقاص، کعب بن مالک و عبدالله بن عمر نام برد.
79ـ طبرى،پیشین،ج 4،ص 486ـ487 / جعفر سبحانى،فروغ ولایت،ص 429
80ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 500 / دینورى، پیشین، ص 193
81ـ نصر بن مزاحم، پیشین، ص 499 ـ 507 و 533 به بعد / بلاذرى، پیشین، ج 2، ص 334 ـ 336 و 343 ـ 351 / طبرى، پیشین، ج 5، ص 54 ـ 55 و 67 به بعد / یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 189 / دینورى، پیشین، ص 192 ـ 193 و 199 ـ 207
82ـ بلاذرى، پیشین، ج 2، ص 365 / طبرى، پیشین، ج 5، ص 77