نگاهى به انحرافات برخى از کارگزاران ائمّه اطهار(علیهم السلام)
Article data in English (انگلیسی)
نگاهى به انحرافات برخى از کارگزاران ائمّه اطهار(علیهم السلام)
محمدرضا جبارى
مقدمه
با آن که امامان معصوم(علیهم السلام) در تعیین و نصب وکیل و یا نماینده، احراز شرایطى همچون وثاقت، عدالت، رازدارى و غیر آن را لازم مى دیدند، ولى چنان که لازمه طبع ذلّت پذیر آدمى است، برخى از این وکلا در صحنه امتحانات الهى شکست خورده، راه خیانت و انحراف پیشه خود ساختند; و گاه آن چنان بر انحراف و فساد خود اصرار مىورزیدند که مشمول لعن و نفرین ائمّه اطهار(علیهم السلام) واقع شدند و یا حتى در مواردى به دستور آنان به هلاکت رسیدند! معرفى این گونه افراد، و آغاز و انجام کارشان مى تواند بسیار آموزنده باشد. کم ترین ثمره این بررسى، به ویژه در عصر کنونى، این است که سوابق نیک افراد را به تنهایى نمى توان دلیل بر حقّانیّت مسیرشان قلمداد کرد; چنان که امام راحل(قدس سره)نیز فرمودند: «میزان، حال فعلى افراد است.»
عوامل انحراف و فساد
نکته مهم در این بررسى، توجه به انگیزه ها و علل بروز این انحرافات و خیانت هاست. تردیدى نیست که ریشه اصلى این امر، فقدان قلب سلیم و عدم تهذیب نفس است. در چنین صورتى است که با تحقق شرایط مساعد، صفات رذیله بروز کرده، ضربه اصلى را بر صاحب خود وارد مى سازند. با صرف نظر از ریشه اصلى انحرافات وکلا و نمایندگان ائمه اطهار(علیهم السلام)، عواملى را مى توان به عنوان عینیت بخش انحراف و خیانت و فساد در این افراد برشمرد:
اول. دنیاطلبى و مال دوستى
یکى از کارهاى اصلى وکلا و نمایندگان ائمه اطهار(علیهم السلام)جمع آورى وجوه شرعى و اموال اهدایى شیعیان ایشان بود. بدین روى، تجمع این اموال نزد وکلا، که گاه به مبالغ هنگفتى مى رسید، موجب تحریک صفت مال دوستى و دنیاطلبى برخى از آنان مى شد و با اختلاس و دزدى این اموال، خود را مشمول خسران ابدى مى ساختند. از نمونه هاى مثال زدنى براى این مورد، مى توان به گروه واقفیه و همچنین فارس بن حاتم قزوینى و عروة بن یحیى الدهقان اشاره کرد.1
دوم. انحرافات فکرى و اعتقادى
در برخى موارد، وکیل به سبب گرایش به افکار غلط یا غلوّآمیز و باطل، رفته رفته در مسیرى مباین با مسیر ائمه اهل بیت(علیهم السلام) و شیعیان راستین آنان قرار مى گرفت و بر اثر اصرار بر ادامه انحراف، از سوى ایشان طرد و عزل مى شد. سردمداران گروه واقفیه بعضاً در اثر اعتقاد باطل مهدویت براى امام کاظم(علیه السلام)، گرفتار این مسیر شدند. به عنوان نمونه اى دیگر، مى توان به محمد بن ابى العزاقر، معروف به «شلمغانى» اشاره نمود که با طرح افکار غلوّآمیز و فاسد و حلول گرایانه نسبت به معصومان و بعضى از اصحاب آنان و خودش، گرفتار سرنوشت شومى شد.2
سوم. حسادت نسبت به همگنان
در مواردى، ارتقاى رتبه برخى از نمایندگان ائمّه(علیهم السلام) موجب تحریک روحیه حسادت در برخى از همگنانشان شده، با مخالفت و کارشکنى، کینه و حسادت درونى خود نسبت به این دسته از وکلا، و اعتراضشان نسبت به امام معصوم(علیهم السلام) را بروز مى دادند. نمونه قابل ذکر در این زمینه، احمد بن هلال کرخى است که پس از عمرى زندگى صوفیانه و مدتى وکالت براى امام یازدهم(علیه السلام)سرانجام، با انکار سفارت سفیر دوم و مخالفت با او، خود را مشمول لعن ناحیه مقدّسه نمود. چنان که در مورد شلمغانى نیز چنین نقل شده که حسادت نسبت به حسین بن روح نوبختى، وى را به مخالفت با او برانگیخت!3
چهارم. وابستگى به دربار عباسى
درباره هشام بن ابراهیم عباسى، که مدتى وکیل ارشد امام رضا(علیه السلام)در مدینه بود، نقل شده است که پس از انتقال آن حضرت به مرو، به جاسوس مأمون در بیت آن حضرت تبدیل شد و تمامى ماوقع بیت امام(علیه السلام) را به مأمون گزارش مى داد.4
پنجم. فساد اخلاقى
درباره یکى از وکلاى امام عسکرى(علیه السلام) ـ چنان که خواهد آمد ـ نقل شده است که گرفتار مفاسد اخلاقى شده بود و همین موجب گردید آن حضرت وى را از وکالت عزل و از منزل خود اخراج نمایند. البته، معلوم نیست این شخص وکیل مالى و تام الاختیار حضرت (همچون دیگر وکلاى مورد بحث در مبحث وکلاى ائمّه(علیهم السلام)) بوده باشد. این احتمال نیز منتفى نیست که وى وکیل در امرى از امور شخصى و جزئى حضرت بوده است.
با مقدّمه اى که گذشت، اکنون آن دسته از نمایندگان و وکلاى ائمه اطهار(علیهم السلام) که پس از مدتى درست کارى، دچار انحراف، خیانت و فساد شدند، معرفى مى شوند و با شرح فعالیت آنان، به سرانجام کارشان نیز اشاره خواهد شد:
1. على بن ابى حمزه بطائنى
2. زیاد بن مروان قندى
3. عثمان بن عیسى رواسى عامرى
4. احمد بن ابى بشر سرّاج
5. منصور بن یونس بزُرُج
6. حیّان سرّاج
اینان سران مذهب واقفیه هستند که در دوران حیات امام کاظم(علیه السلام)، به عنوان وکلاى آن حضرت مشغول به کار بودند، ولى پس از شهادت آن جناب، با انکار این امر، مدّعى قائم بودن و مهدویت امام کاظم(علیه السلام)شده، گفتند که آن حضرت نمرده و زنده است و روزى ظهور خواهد کرد، و قائم آل محمد(صلى الله علیه وآله)هموست! و به این صورت، امامت امام رضا(علیه السلام) را منکر شدند و گروهى از شیعیان و حتى برخى از اصحاب مبرّز و برجسته امام کاظم(علیه السلام)را به سوى خود جذب کردند. گرچه پس از مدتى، با ظهور شواهد صدق امامت امام هشتم(علیه السلام)بسیارى از پیروان مذهب وقف، دست از این عقیده برداشتند، ولى سران این مذهب، غالباً تا لحظه مرگ بر شیوه منحرف خود اصرار ورزیدند. اگر در مورد پیروان این مذهب بتوانیم معتقد شویم که به واقع، اعتقاد به قائمیت امام کاظم(علیه السلام) داشتند و منشأ گرایش آنان به مذهب وقف، دیدگاه باطل فکرى بود،5 ولى در مورد سران این مذهب، با توجه به قراین موجود، نمى توان چنین عقیده اى داشت; آن سان که در برخى از روایات تصریح شده، طمع در اموال کلانى که در نتیجه وکالت امام کاظم(علیه السلام) در دست آنان جمع شده بود، سبب گردید تا براى تصرّف در این اموال، بدین روش روى آورند.6
بنا بر برخى روایات، امام کاظم(علیه السلام) از این که پس از شهادتشان عده اى از اصحاب نزدیکشان امامت فرزندشان را منکر خواهند شد، مطلّع بوده و گاه از این امر خبر مى داد. بنابر بعضى روایات، آن جناب، روزى به على بن ابى حمزه رو کرده، فرمودند: «یا علىّ، انت واصحابک اشباه الحمیر!»7 و شاید به همین سبب امام کاظم(علیه السلام)تأکید زیادى بر معرفى فرزندشان، امام رضا(علیه السلام) به عنوان امام پس از خود داشتند.8
در این جا، ممکن است این سؤال مطرح شود که اگر امام کاظم(علیه السلام)نسبت به انحراف این گروه در آینده علم داشتند، چرا اقدام به عزل آنان از وکالت و سپس طردشان ننمودند؟! در پاسخ باید گفت:
اولاً، سیره معصومان(علیهم السلام) بر این قرار گرفته که تا وقتى خطا و گناه از کسى بروز نکرده است، به صرف علم الهى خود مبنى بر انحراف او در آینده، وى را مورد توبیخ، طرد یا مجازات قرار نمى دادند، و تنها زمانى اقدام به این کار مى کردند که خطایى از او سر مى زد. تبیین کامل این مسأله با تکیه بر شواهد تاریخى، فرصتى غیر از این مى طلبد، ولى به عنوان یکى از بارزترین نمونه ها، مى توان به برخورد امیرالمؤمنین على بن ابى طالب(علیه السلام)با ابن ملجم اشاره نمود.
ثانیاً، شرایط خاص سیاسى و اجتماعى حاکم بر عصر امام کاظم(علیه السلام)مانع آن بود که حضرت به طرد کسانى بپردازند که در ردیف خصیصین از اصحاب ایشان به شمار مى آمدند و بر بسیارى از اسرار و مسائل درونى سازمان نوپاى وکالت آشنا بودند و نسبت به وضعیت شیعیان آگاهى داشتند. طرد اینان چه بسا موجب جذب آنان به سمت دربار عباسى و تبدیل شدنشان به عواملى ضد شیعى، و در خدمت عباسیان مى شد.
پس از شهادت امام کاظم(علیه السلام)، این وکلا، که به شهادت نصوص تاریخى و روایى، اموال کلانى از وجوه شرعى متعلّق به امام کاظم(علیه السلام)در اختیار داشتند، شهادت حضرت را منکر شدند و براى آن که کار خود را به پیش ببرند و یا موانع قوى را از سر راه بردارند، با وعده پرداخت مبالغى هنگفت به برخى از سران شیعه، سعى در اغواى آن ها داشتند. از جمله این افراد، یونس بن عبدالرحمن قمى بود. جایگاه وى نزد امام کاظم و رضا(علیهما السلام)بس رفیع بود. بنا بر روایت کشى، هنگامى که امر واقفیه آشکار گشت، وى به افشاگرى علیه آنان پرداخت و مردم را به قبول امامت امام هشتم فرا خواند. با توجه به موقعیت ممتاز علمى و سوابق یونس بن عبدالرحمن، تبلیغات وى علیه واقفیه مى توانست به زیان آنان تمام شود; از این رو، على بن ابى حمزه بطائنى و زیاد بن مروان قندى نزد وى رفته، با دادن وعده پرداخت ده هزار دینار، از وى خواستند که دست از مخالفت و تبلیغات بر ضد واقفیه بردارد! او در پاسخ گفت: «از ائمه صادقین(علیهم السلام)به ما روایت شده که پس از ظهور بدعت ها، بر عالم لازم است علمش را آشکار کند; و اگر چنین نکرد، خداوند نور ایمان را از او سلب مى کند و من در هیچ حالى، جهاد و امر الهى را ترک نمى کنم.» آنان پس از شنیدن این پاسخ، وى را ترک کرده، در طریق دشمنى و دشنام با او درآمدند. در این روایت، میزان اموال موجود در دست على بن حمزه بطائنى سى هزار دینار و اموال موجود نزد زیاد بن مروان قندى هفتاد هزار دینار ذکر شده است.9
درباره على بن ابى حمزه روایاتى در دست است که حکایت از ادامه سیر انحرافى وى تا آخر عمرش دارد. بنا به نقل شیخ طوسى، وى در مقابل طلب اموال توسط امام رضا(علیه السلام)، وجود اموال را منکر شد.
بنابر روایت دیگر، روزى امام رضا(علیه السلام) سخن از على بن ابى حمزه به میان آورده و ضمن لعن او فرمودند: «او قصد داشت که خداوند در آسمان و زمین معبود واقع نشود! و خداوند نیز على رغم میل مشرکان، نورش را تمام کرده است و چنین مى کند.»10
درباره زیاد بن مروان قندى نیز روایتى توسط شیخ طوسى نقل شده که حکایت از پیش بینى انحراف او و دوستانش توسط امام کاظم(علیه السلام)دارد. بنابراین روایت، هنگامى که زیاد بن مروان و ابن مُسکان (یکى دیگر از واقفه) نزد امام کاظم(علیه السلام)بودند، آن حضرت فرمود: «اکنون بهترین اهل زمین وارد مى شود.» و در همان هنگام، امام رضا(علیه السلام)وارد مجلس شدند و امام کاظم(علیه السلام) ایشان را به سینه چسبانده، بوسیدند و سپس رو به آن دو نفر کرده، فرمودند: «اگر حق وى (امام رضا(علیه السلام)) را انکار کنید، بر شما باد لعنت خدا و ملائکه و همه مردم. اى زیاد ـ تو و اصحابت هرگز عزیز و گرامى نخواهید بود.» پس از شهادت امام کاظم(علیه السلام)، روزى یکى از شیعیان به نام على بن رئاب، به زیاد برخورد کرد و کلام امام کاظم(علیه السلام) به وى را به او گوشزد نمود، ولى زیاد در پاسخ گفت: «به نظرم، مجنون شده اى!»11
بنا به روایت صدوق، روزى امام کاظم(علیه السلام) در حالى که امام رضا(علیه السلام)نیز حضور داشتند، به زیاد بن مروان فرمود: «اى زیاد، این (امام رضا(علیه السلام)) نامه اش همچون نامه من و فرستاده اش همچون فرستاده من و کلامش همچون کلام من است»; ولى زیاد بن مروان پس از شهادت آن حضرت، این روایت را منکر شد و قایل به وقف گردید و اموال امام(علیه السلام) را نزد خود نگه داشت.12
همان گونه که از این روایات و غیر آن ها به دست مى آید، زیاد بن مروان نیز همچون على بن ابى حمزة تا آخر عمر بر طریقه وقف قرار داشت و هیچ گاه حاضر به استرداد اموال امام(علیه السلام)نشد و در مقابل طلب اموال از سوى امام رضا(علیه السلام)، همچون على بن ابى حمزه اقدام به انکار آن ها نمود.13
از دیگر سران وقف، یکى از وکلاى امام کاظم(علیه السلام) در مصر بود به نام عثمان بن عیسى رواسى. بنا به نقل کشى، وى اموال بسیارى از وجوه شرعى متعلّق به امام کاظم(علیه السلام)، به علاوه شش کنیز در اختیار داشت. پس از شهادت امام کاظم(علیه السلام)، امام رضا(علیه السلام)ضمن نامه اى به وى چنین نگاشتند: «همانا پدرم رحلت نموده و میراثش را تقسیم کرده ایم و اخبار مربوط به رحلت او صحیح است.» امام(علیه السلام)بدینوسیله اموال را از او طلب نمودند، ولى او در پاسخ نوشت: «اگر پدرت نمرده که چیزى از این اموال تعلق به تو ندارد و اگر ـ چنان که گفته مى شود ـ مرده باشد نیز به همین ترتیب! زیرا او مرا به دادن اموال به تو امر نکرده و کنیزان را نیز آزاد کرده و با آنان ازدواج کرده ام!»14
بنا بر برخى روایات، وى سرانجام موفق به توبه شد و اموال را به نزد امام رضا(علیه السلام) ارسال داشت و بنا بر خوابى که دیده بود، به همراه دو پسرش از کوفه خارج و به حیر (کربلا) رفت و تا آخر عمر در آن جا به عبادت مشغول بود و همان جا مرد و دفن شد و فرزندانش به کوفه بازگشتند.15
از سران دیگر واقفیه، که جزء وکلاى امام کاظم(علیه السلام) نیز بود، احمد بن ابى بشر سراج است. آنچه مى تواند به عنوان دلیلى بر وکالت وى براى امام کاظم(علیه السلام) تلقّى شود، گرچه مفید یقین نیست، روایت شیخ طوسى از حسین بن احمد بن حسن بن على بن فضال است. وى نقل کرده که شیخى از اهل بغداد نزد عمویم، على بن حسین بن فضّال، آمد و با او گفتوگو و مزاح مى کرد. روزى به او گفت: در دنیا بدتر از شما شیعیان یافت نمى شود! عمویم گفت: چرا! خدا تو را لعنت کند! گفت: من همسر دختر احمد بن ابى بشر سراج هستم. وى هنگام وفات به من گفت: ده هزار دینار از اموال موسى بن جعفر(علیه السلام)نزد من بود و پس از رحلت آن حضرت، از دادن آن اموال به پسرش، على بن موسى(علیه السلام)، خوددارى کردم، با این ادّعا که موسى بن جعفر(علیه السلام)نمرده است. شما را به خدا مرا از آتش خلاص کنید و آن اموال را به على بن موسى(علیه السلام)بازگردانید. ولى ما حتى حبّه اى نیز از آن اموال را به على بن موسى(علیه السلام)تحویل ندادیم و او را رها کردیم تا به آتش دوزخ در افتد. و وقتى در اصل این مذهب، امثال اویند، چگونه مى توان بر روایات اینان اعتماد کرد؟!16
این روایت، گرچه صریح در وکالت وى نیست، ولى از آن جا که سران واقفیه معمولاً جزء وکلاى امام کاظم(علیه السلام) بوده اند، وجود اموال در دست احمد بن ابى بشر قرینه بزرگى بر وکالت او مى تواند باشد; به خصوص که وى تصریح مى کند که این اموال از آنِ امام کاظم(علیه السلام)و به عنوان ودیعه در دست او بوده است. نکته دیگرى که از این روایت استفاده مى شود آن که وى پیش از وفاتش، از کرده اش پشیمان شد و در صدد توبه برآمد.
منصور بن یونس بزرج نیز دیگر وکیل امام کاظم(علیه السلام)بود که بنا به نقل کشى، به دلیل اموالى که در دست داشت، رحلت امام کاظم(علیه السلام) را منکر شد و از تحویل آن ها به امام رضا(علیه السلام)امتناع نمود. وى کسى بود که امام کاظم(علیه السلام) روزى به او فرمود: «امروز فرزندم، على، را وصىّ و جانشین پس از خودم قرار دادم. برو و او را بر این امر تهنیت بگو و به او بگو که من تو را به این کار امر نمودم.» منصور نیز بر امام رضا(علیه السلام) وارد شد و حضرت را بر این امر تهنیت گفت، ولى پس از رحلت امام کاظم(علیه السلام)، این ماجرا را انکار کرد!17
حیّان سراج نیز وکیل دیگر امام کاظم(علیه السلام) بود که با انکار رحلت آن حضرت و حبس اموال متعلّق به آن جناب، از پایه گذاران مذهب وقف گردید. وکالت وى براى آن حضرت در روایات کشى مورد تصریح قرار گرفته است. بنا به نقل کشى، شروع مذهب واقفیه از آن جا بود که سى هزار دینار از زکات و وجوه شرعى اشاعثه (بنى اشعث)، توسط آنان به نزد دو وکیل امام کاظم(علیه السلام) در کوفه فرستاده شده که یکى از آن دو، حیّان سراج بود; و این در زمانى انجام شد که امام کاظم(علیه السلام)در حبس بود. این دو وکیل به جاى حفظ آن اموال، آن را صرف خرید خانه ها و غلّات و انجام معاملات نمودند! و پس از شهادت امام کاظم(علیه السلام) در میان شیعه شایع کردند که امام کاظم(علیه السلام) «قائم» است و نمرده! ولى به هنگام مرگ، این دو وکیل از فعل خود پشیمان شده، وصیت کردند که اموال موجود، در دستشان به ورثه امام کاظم(علیه السلام) باز گردانده شود و از این رو، بر شیعه معلوم گشت که انکار رحلت امام کاظم(علیه السلام) توسط آن دو، به سبب حرص به این اموال بوده است.18
این شش نفر، مجموعه کسانى هستند که از پایه گذاران فرقه انحرافى واقفیه بوده و منصب وکالت از جانب امام کاظم(علیه السلام) را نیز دارا بوده اند. غیر از اینان، کسان دیگرى نیز به تدریج، گرایش به این مذهب پیدا کردند که در میانشان، برخى از بزرگان شیعه همچون عبدالرحمن بن حجاج نیز به چشم مى خورد. ولى تعداد زیادى از این گروندگان به وقف، از جمله شخصیت یاد شده، به زودى به بطلان دعوى سران این مذهب پى برده، امامت امام رضا(علیه السلام) را پذیرفتند. افرادى که به عنوان وکلاى پایه گذار مذهب واقفیه از آنان نام برده شده، آن هایى هستند که وکالتشان از منابع موجود قابل استفاده است. ولى بعید نیست در میان دیگر گروندگان و سران واقفیه نیز وکلایى باشند که تصریحى نسبت به وکالتشان صورت نگرفته است.
7. هشام بن ابراهیم راشدى همدانى عباسى
وى بنا به نقل شیخ صدوق، پیش از انتقال امام رضا(علیه السلام) از مدینه به مرو، از نزدیک ترین افراد به آن حضرت محسوب مى شد و فردى عالم و ادیب بود، و انجام امور مربوط به حضرت را عهده دار گردید. اموالى که از نواحى گوناگون براى آن جناب گسیل مى شد توسط وى دریافت مى شد و به مصرف مى رسید یا به امام تحویل مى گردید. از این رو، مى توان گفت که وى در مدینه، وکیل ارشد امام رضا(علیه السلام)بود. ولى پس از انتقال آن جناب به مرو، هشام بن ابراهیم رو به فضل بن سهل ذوالریاستین نمود و کم کم به او نزدیک تر شد تا کار به جایى رسید که اخبار مربوط به امام رضا(علیه السلام) را براى ذوالریاستین و مأمون نقل مى کرد. از این رو، نزد آنان مقامى یافت و تا آن جا پیش رفت که از گزارش هیچ خبرى از اخبار بیت امام(علیه السلام) به آنان فروگذار نمى کرد. بدین روى، مأمون وى را به عنوان حاجب خانه حضرت نصب نمود و او مانع آن مى شد که شیعیان آن گونه که مطلوب حضرت بود، به محضر آن جناب شرفیاب شوند. میزان قرب وى به دربار عباسى بدان حد رسیده بود که مأمون فرزندش، عباس، را بدو سپرد تا تعلیم نماید و بدین سبب، وى را ملقب به هشام عباسى نمودند! کار انحراف وى بدان جا رسید که اظهار عداوت و حسادت شدید نسبت به امام رضا(علیه السلام)مى نمود و از جمله توطئه هاى وى علیه آن حضرت، پیشنهاد منافقانه وى به همراه فضل بن سهل مبنى بر قتل مأمون بود که با هوشیارى حضرت خنثى گردید. امام(علیه السلام) پس از ردّ این پیشنهاد، همچون آن دو نفر (!) نزد مأمون رفتند و وى را از جریان آگاه ساختند و بدین وسیله، مأمون نسبت به انتفاى هرگونه توطئه اى از جانب آن حضرت مطمئن گشت.19
8. صالح بن محمد بن سهل
روایت کلینى و شیخ طوسى حاکى از آن است که وى وکیل امام جواد(علیه السلام) در امور اوقاف قم بوده است. بنا به نقل على بن ابراهیم قمى از پدرش، روزى صالح بن محمد به محضر امام جواد(علیه السلام)وارد شد و عرضه داشت: «اى آقاى من نسبت به ده هزار درهم (از اموالتان) مرا حلال کنید; زیرا آن ها را مصرف کرده ام!» امام(علیه السلام) نیز فرمود: "حلال باد!" ولى هنگامى که او از نزد حضرت خارج شد، آن جناب چنین فرمود: «اینان حقوق و اموال آل محمد(صلى الله علیه وآله)و یتیمان و مساکین و فقرا و ابناء السبیل آنان را اخذ کرده مصرف مى کنند، سپس نزد من آمده مى خواهند که آن ها را حلال کنم. آیا مى پندارى که من در پاسخ ایشان مى گویم: حلال نمى کنم؟ به خدا قسم که خداوند در روز قیامت، آنان را به سختى بازخواست خواهد نمود.»20
البته موضع دوگانه امام(علیه السلام) در این روایت، خود سؤال برانگیز است; اما مى توان آن را بدین گونه توجیه کرد که امام(علیه السلام) پاسخ منفى در برابر درخواست حلّیّت را خلاف منش کریمانه خود مى دیده اند. و یا آن که، خوف فتنه اى از سوى وکیلِ خائنِ یادشده ـ در صورت مخالفت امام(علیه السلام) با درخواست حلّیت ـ در میان بوده است. توجیه دیگر این است که حضرت از حق خودشان صرف نظر کرده اند و این به معناى اسقاط حق اللّه نبوده است. البته، دلیلى نیز در دست نیست که وى پس از این ماجرا وکالت در امور اوقاف قم را ادامه داده باشد.
9. فارس بن حاتم بن ماهویه قزوینى
وى از جمله وکلاى مبرّز و شناخته شده امام هادى(علیه السلام) در سامرا و واسطه بین آن جناب و شیعیان مناطق جبال ـ از جمله قزوین ـ بود. یکى از دلایل وکالت وى، آن است که شیخ طوسى نامش را در ردیف وکلاى مذموم ائمّه(علیهم السلام) ذکر کرده و در ادامه، توقیع امام هادى(علیه السلام)را نیز که مشتمل بر ذمّ و لعن فارس است، نقل نموده است.21 او به همراه على بن جعفر همانى ـ دیگر وکیل مبرّز امام هادى(علیه السلام) ـ و با نظارت عثمان بن سعید عمرى وکیل ارشد و باب امام هادى(علیه السلام)در سامرا، به فعالیت مشغول بود و شیعیان مناطق جبال ایران، اموال و وجوه شرعى و نامه هاى خود را از طریق او به محضر امام هادى(علیه السلام)مى رساندند. ولى فارس به تدریج رو به انحراف نهاد و انحراف خود را با اختلاس و سرقت اموال یاد شده و درگیرى با وکیل درست کردار امام هادى(علیه السلام)، على بن جعفر همانى، آشکار نمود.
نصوص مربوط به فارس، گویاى آن است که وى علاوه بر فساد مالى، گرفتار فساد اعتقادى نیز شده بود; ولى توضیح زیادى در این زمینه، در نصوص مربوط دیده نمى شود; تنها در یک روایت، امام هادى(علیه السلام) به یکى از پیروان خود فرمودند: «فارس سخنى پلید گفته بود.»22
چنان که گفته شد، فارس پس از انحراف، به درگیرى با وکیل دیگر امام هادى(علیه السلام)، على بن جعفر همانى پرداخت. کار این درگیرى بین دو وکیل اصلى امام(علیه السلام) آن چنان بالا گرفت که به دشنام گویى و دشمنى سخت انجامید; و به نوبه خود، موجب ایجاد تنش ها و دل سردى و ناراحتى در جامعه شیعه شد که چرا دو تن از دستیاران نزدیک امام، خود را چنین در تخاصم و عداوت با یکدیگر انداخته اند! برخى از شیعیان به این دلیل، از پرداخت وجوه شرعى مقرّر به پیشگاه امامت، موقتاً خوددارى کردند. علاوه بر این، وکلاى مناطق گوناگون که تا آن زمان مبالغ جمع شده را از راه یکى از آن دو تن، به محضر امام ارسال مى داشتند، دیگر نمى دانستند چه کنند. از این رو، برخى از آنان طى نامه هایى، از امام هادى(علیه السلام)درباره این مشکل چاره جویى نمودند. یکى از این وکلا ابراهیم بن محمد همدانى، وکیل برجسته امام هادى(علیه السلام) در منطقه همدان بود.
بنابر نقل کشّى، وى طى نامه اى که در سال 248 هـ. توسط پسرش، جعفر، به حضرت هادى(علیه السلام) ارسال نمود، درباره اختلاف بین علیل (لقب على بن جعفر همانى) و قزوینى (فارس بن حاتم) و این که اختلاف آنان موجب اضطراب مردم و تبرّى برخى از آنان از برخى دیگر شده و نهایتاً این که شیعیان مى بایست به کدام یک از آن دو تن اعتماد کرده، اموال و وجوه شرعى و نامه هایشان را بدو بسپارند، سؤال کردند. امام هادى(علیه السلام) نیز در پاسخ، چنین نگاشتند: «این مسأله اى نیست که جاى سؤال و تردید داشته باشد; و خداوند جایگاه و حرمت علیل (على بن جعفر) را برتر از آن قرار داده که با مثل قزوینى (فارس بن حاتم) قابل مقایسه باشد. در حوایجت به نزد علیل مراجعه کن و پیروانت از اهالى ناحیه ات نیز مى بایست به او مراجعه داشته باشند. و از قزوینى اجتناب و دورى کنید و او را در امورتان داخل مکنید; چرا که فریب کارى وى براى من محرز شده و توجهى بدو نداشته باشید.»23 این نامه در سال 248 هـ. نگاشته شده; و از این رو، مى توان حدس زد که تاریخ انحراف فارس بن حاتم و درگیرى وى با على بن جعفر اندکى پیش از این تاریخ بوده است.
این پاسخ حاکى از آن است که امام(علیه السلام) در ابتداى امر، در مواجهه با انحراف و افساد فارس بن حاتم، محتاطانه گام برمى داشتند و از این که برخورد با وى موجب پیدایش یک فتنه عمومى در جامعه شیعه شود ابا داشتند. مهم ترین دلیل این امر مى توانست این باشد که هر برخورد حساب نشده اى با شخص منحرف و فاسدى همچون فارس، که تا این زمان در نقش وکیل ارشد امام هادى(علیه السلام)داراى جایگاه ممتازى در جامعه شیعه بود، پیش از آن که چهره حقیقى اش براى شیعیان روشن شود، موجب بروز تنش هاى بیش تر مى شد. علاوه بر آن که، نمى بایست خطر بنى عباس و تحریک آنان علیه امام(علیه السلام) و شیعیان توسط فارس بن حاتم یا در اثر برخورد امام و شیعیان با فارس بن حاتم را از نظر دور داشت.
طى برخى اقدامات پنهانى و محتاطانه امام(علیه السلام) و کارگزاران سازمان وکالت علیه فارس بن حاتم، شیعیانى که نادانسته، همچنان اموال و وجوه شرعى را در سامرا به فارس تحویل مى دادند، شناسایى و با ایجاد ارتباط مخفى توسط وکلاى امام(علیه السلام)با آنان، حقیقت ماجراى فارس براى ایشان تبیین مى شد. یکى از این شیعیان على بن عمرو عطّار بود که احتمالاً از وکلاى امام(علیه السلام)در ناحیه قزوین بوده است. او معمولاً اموال و وجوه شرعى را از طریق فارس به امام هادى(علیه السلام)مى رساند. وى در سفرى که بدین منظور، پس از انحراف فارس، به سامرا انجام داد، به نزد فارس رفت و تصمیم به تحویل اموال به او داشت که با روشنگرى وکلاى مبرّز امام(علیه السلام)، از این کار منصرف شد.24
با استمرار انحراف و فساد فارس بن حاتم، امام هادى(علیه السلام)طى دو مکتوب، که یکى از آن دو، تاریخ شب سه شنبه 9 ربیع الاول سال 250 هـ . دارد، فارس را لعن و طرد نمودند. این مکتوب خطاب به على بن عمرو قزوینى (سابق الذکر) است و به دست خط مبارک خود امام(علیه السلام) نگاشته شد و متن آن بنا به نقل شیخ طوسى چنین است: «بدان، حقیقت امر در مورد فارس ـ که لعنت خدا بر او باد ـ نزد من همان است که براى تو آشکار کردم و آنچه بر تو لازم است جز سعى بر لعن وى و نهایت دشمنى و بى زارى از او نیست. من کسى نیستم که در مورد تدیّن به دین الهى، فرمان به امرى غیرصحیح بدهم. پس با جدیّت و شدّت در لعن و هتک و قطع اسباب وى و ابطال امرش بکوش و یاران ما را نیز از او بدور دار; و پیام من در مورد فارس را بدانان برسان که من در پیشگاه خدا درباره این امر مؤکّد از شما بازخواست خواهم نمود. پس واى بر عصیانگر و منکر. و به خط خویش نگاشتم در تاریخ شب سه شنبه نهم ربیع الاول سال 250 هـ. و توکّل بر خدا نموده، او را حمد بسیار مى نمایم.»25 البته، دستور عمل هایى به همین مضمون خطاب به ایّوب بن نوح، وکیل امام هادى(علیه السلام) در کوفه و نواحى اطراف آن، و همین طور، خطاب به فردى به نام سهیل بن محمد در دست است.26
پس از صدور توقیعات و دستور عمل هاى رسمى امام هادى(علیه السلام)درباره لعن و طرد فارس بن حاتم، وى به طور علنى، شروع به مبارزه علیه امام(علیه السلام)کرد. منابع موجود چیزى از جزئیات عملیات و اقدامات او به دست نمى دهند، جز آن که او به فسادانگیزى مى پرداخته و شیعیان را به بدعت فرا مى خوانده و مى کوشیده است که آنان را به گرد خود جمع کند. در پیامى که امام(علیه السلام) به یکى از شیعیانشان فرستاده اند، آمده است: «اما القزوینى، فارس، فإنّه فاسقٌ منحرفٌ و تکلّم بکلام خبیث ـ لعنه الله»27
شدت حساسیت و اهمیت مسأله فارس بن حاتم از تصمیم بعدى امام هادى(علیه السلام)دانسته مى شود که خونش را هدر اعلام کرده، قتلش را موجب رضایت خود دانسته، دستور دادند که وى به قتل رسانده شود و براى قاتل وى نیز بهشت را تضمین نمودند. چنین دستورى از ناحیه ائمّه طاهرین(علیهم السلام)در موارد استثنایى مسبوق به سابقه بوده است.28
این دستور آن حضرت، به وسیله یکى از شیعیان مخلص و فداکار، به نام جنید انجام پذیرفت و فارس به دست وى به هلاکت رسید و راهى درکات حجیم شد.29
از بررسى منابع رجالى، چنین به دست مى آید که فارس بن حاتم داراى دو برادر به نام هاى على و طاهر بوده است. ابوالحسن على بن حاتم قزوینى فردى ثقه و داراى کتب بسیار و مورد اعتماد بوده و شیخ طوسى تعداد کتب او را قریب سى کتاب عنوان کرده است.30 ولى طاهر بن حاتم قزوینى، ابتدا مستقیم العقیده بود، ولى بعدها سخنان و عقاید منحرفانه و غلوّآمیزى بر زبان راند.31)
10. عروة بن یحیى النخاس الدهقان
دو لقب "قمى" و "بغدادى" نیز براى وى ذکر شده است; از این رو، برخى از رجالیان احتمال داده اند که وى قمى الاصل و بغدادى المسکن بوده است.32 طبق قراین موجود، وى وکالت دو امام هادى و عسکرى(علیهما السلام) را بر عهده داشت. در عصر امام هادى(علیه السلام)، گاه توقیعات آن جناب به دست وى خارج مى شد و او سابقه زیادى در انجام امور وکالت و خدمت به امام هادى(علیه السلام)داشت. در فتنه فارس بن حاتم قزوینى، یکى از وکلاى مبرّز امام هادى(علیه السلام)، که از آن حضرت در این باره کسب تکلیف نمود، همین عروة بن یحیى بود و امام(علیه السلام)نیز طى توقیعى، که به دست عروة خارج شد، فارس را تکذیب و لعن نمودند.33
در عصر امام عسکرى(علیه السلام) نیز عروة بن یحیى به عنوان وکیل مبرّز آن جناب در بغداد به کار خود ادامه داد و همچنان توقیعات امام عسکرى(علیه السلام) نیز به دست وى خارج مى شد; از جمله، توقیع آن جناب که درباره اختلاف بین فضل بن شاذان و ایوب بن ناب، وکیل اعزامى امام عسکرى(علیه السلام) به نیشابور، صادر شده است.34 در توقیع دیگرى، که از سوى امام عسکرى(علیه السلام)خطاب به اسحاق بن اسماعیل نیشابورى صادر شده، چنین تعبیرى به چشم مى خورد: «فاذا وردت بغداد فاقرءه على الدهقانِ وکیلنا وثقتنا و الذّى یقبض من موالینا.»35 این تعابیر حاکى از وکالت وى در بغداد و نیز وثاقت وى نزد امام عسکرى(علیه السلام)است.
البته، برخى از رجالیان احتمال داده اند که مراد از تعبیر دهقان، نه عروة بن یحیى، بلکه محمد بن صالح بن محمد همدانى معروف به «دهقان» است.36 ولى به نظر مى رسد که لقب «دهقان» به آن میزان که در مورد عروة بن یحیى مشهور است، در مورد محمد بن صالح شهرت نداشته باشد، به خصوص که اگر تنها به ذکر لقب اکتفا شده باشد; حمل آن بر عروة بن یحیى آسان تر است تا محمد بن صالح. علاوه بر این، در توقیع صادرشده از ناحیه مقدسه، که متضمّن لعن احمد بن هلال است، چنین تعبیرى به چشم مى خورد: «و قد علمتم ما کان من أمر الدهقان 0 علیه لعنة اللّه ـ و خدمته و طول صحبته; فأبد له اللّه بالایمان کفراً حین فعل ما فعل، فعاجله الله بالنقمة، و لم یُمهله; و الحمدلله لا شریک له و صلى اللّه على محمد و آله و سلّم.»37
و از آن جا که درباره محمد بن صالح همدانى، سخنى دالّ بر انحراف وى و در نهایت، صدور لعنش از سوى معصومان(علیهم السلام)نقل نشده و این، عروة بن یحیى بود که با انحراف و اختلاس، خود را مشمول غضب و نفرین و لعن امام عسکرى(علیه السلام) نمود، چنین نتیجه گرفته مى شود که تعبیر «دهقان» در جملات یادشده، ناظر به عروة بن یحیى است. نتیجه دیگر آن که هنگام اطلاق این لقب، مى بایست آن را بر عروة بن یحیى حمل نمود.
بدین روى، از توقیع امام عسکرى(علیه السلام) خطاب به اسحاق بن اسماعیل نیشابورى مى توان به وکالت و وثاقت عروة بن یحیى نزد آن حضرت پى برد، ولى متأسفانه چنان که لازمه طبع بشرى است، وى به دلیلى که چندان معلوم نیست، بناى ناسازگارى و مخالفت با امام عسکرى(علیه السلام) نهاد و علاوه بر انتساب سخنان کذب به امام هادى و عسکرى(علیهما السلام)، به اختلاس اموال حضرت پرداخت. امام(علیه السلام) وى را پس از ابوعلى بن راشد مسؤول خزانه اموال امامت نموده بودند، ولى او بخشى از آن اموال را براى خود برداشت و بخشى دیگر را براى به غیظ آوردن امام عسکرى(علیه السلام)، به آتش کشید! با این کار، وى نهایت خبث باطن خود را بروز داد. از این رو، امام عسکرى(علیه السلام) با اعلام لعن وى و امر به لعن و تبرّى از او توسط شیعیان از یک سو، و نفرین علیه او از سوى دیگر، با فتنه وى به مقابله برخاستند. پس از نفرین امام عسکرى(علیه السلام)در همان شب، وى به هلاکت رسید و راهى دوزخ شد. امام(علیه السلام) در این باره فرمودند: «امشب را به مناجات با پروردگارم به سر بردم و پیش از آن که فجر بدمد و پیش از آن که، آتش ایجاد شده توسط عروة در خزانه اموال ]امام(علیه السلام) [خاموش شود، خداوند دشمنش، عروة، را ـ که لعنت خدا بر او باد ـ به هلاکت رسانید.»38
11. شفیع خادم
با توجه به روایتى که کلینى نقل کرده، چنین به دست مى آید که وى از جمله وکلاى امام عسکرى(علیه السلام) در مصر بوده است. حاصل این روایت آن است که فردى از اهل مصر به نام سیف بن لیث، از مصر به سامرا آمد و قصد داشت تا نزد مهتدى خلیفه عباسى رفته، به دلیل غصب زمینش توسط شفیع خادم و اخراج وى از آن زمین، اظهار تظلم نماید ولى، پیش از انجام این منظور، برخى از اصحاب امام عسکرى(علیه السلام)، از جمله عمر بن ابى مسلم (راوى این روایت)، وى را از این کار بازداشته، توصیه کردند که به امام(علیه السلام)مکتوبى ارسال کند و ماجرا را باز گوید و او نیز پذیرفت. امام(علیه السلام) نیز در پاسخ نوشتند: «زمینت به تو مسترد خواهد شد; به نزد سلطان مرو و با وکیلى که زمین را در دست دارد ملاقات کن و او را از سلطان اعظم ـ یعنى اللّه رب العالمین ـ بترسان.» سیف بن لیث نیز به این توصیه امام عسکرى(علیه السلام)عمل نمود و نزد وکیل یاد شده رفت. پس از ملاقات، وکیل به وى گفت: امام(علیه السلام)هنگامى که تو از مصر خارج شدى، طى مکتوبى از من خواستندکه تو را فرا خوانده، زمین را به تو بازگردانم. بنابراین، با حکم قاضى، ابن ابى الشوارب، و شهادت شهود، زمین مزبور به صاحبش مسترد گشت و نیازى به مراجعه آن فرد به نزد مهتدى حاصل نشد.39
ظاهر این روایت، دلالت بر مذموم بودن چهره شفیع خادم به عنوان وکیل امام عسکرى(علیه السلام) در مصر دارد; زیرا تعبیر «غصب ضیعة» در روایت، حکایت از امرى غیر مشروع دارد و صدور آن از سوى وکیل امام(علیه السلام) ناپسند است. ولى نکته جالب آن است که امام عسکرى(علیه السلام) با توجه به علم امامت، از سامرا ناظر به اعمال وکیل خود در نقطه دور دستى همچون مصر بودند.
از این رو، پیش از آن که سیف بن لیث به قصد تظلّم از مصر خارج شود و حضرت در جریان این امر قرار گیرند، آن جناب نامه اى به وکیل مزبور نوشته، او را مکلف مى سازند که زمین را به صاحبش بازگرداند. این بهترین نوع نظارت یک رهبر بر سازمان تحت سرپرستى خود است. البته، پیرامون اصل وکالت شفیع خادم براى امام عسکرى(علیه السلام) و یا نوع وکالت او (وکالت در امور مهمى همچون جمع وجوه شرعى و نامه ها، یا وکالت در امرى جزیى مثل مسؤولیت یک زمین یا موقوفه) مى توان تشکیک نمود; روایت سابق الذکر و دیگر روایات نیز سخن روشنى در این باره ندارند. گرچه با توجه به نامه امام(علیه السلام) به او، و امتثال امر امام توسط وى و تعبیر «وکیل» در روایت، حدس قوى زده شده که وى وکیل امام(علیه السلام)در مصر بوده است.
12. وکیل فاسدالاخلاق امام عسکرى(علیه السلام)
کلینى در روایتى دیگر، ماجراى یکى دیگر از وکلاى امام عسکرى(علیه السلام)را نقل کرده است که در بیت آن حضرت سکنى داشت و اقدام به عملى غیر اخلاقى نمود. از این رو، از سوى امام(علیه السلام) از کار برکنار و از آن بیت اخراج شد. ماجرا را فردى به نام یحیى بن قشیرى (قسرى یا قنبرى) که اهل روستاى «قیر» بوده (لذا احتمال مى رود لقب وى نیز «قیرى» بوده) چنین نقل کرده است:
"امام ابومحمد عسکرى(علیه السلام) وکیلى داشت که در حجره اى در خانه آن حضرت به همراه خادمى سفیدرو، سکنى داشت. وکیل مزبور، خادم را به سوى خود طلبید، ولى خادم اجابت خواسته وکیل را مشروط به تهیه نبیذ از سوى وکیل نمود و وکیل نیز چنین کرد! سپس خادم را به نزد خود برد و این در حالى بود که بین این حجره و حجره امام عسکرى(علیه السلام) سه درِ بسته وجود داشت. وکیل مزبور، خود براى یحیى بن قشیرى چنین نقل کرده است: «در حالى که من هنوز بیدار بودم، ناگاه درها یکى پس از دیگرى گشوده شده و امام(علیه السلام) وارد حجره ما شد و در حالى که بر در حجره ایستاده بود رو به ما کرده، فرمودند: «تقواى الهى پیشه ساخته، از خدا بترسید! و هنگامى که صبح دمید، حضرت دستور فروش خادم و اخراج من از خانه را صادر فرمودند.»40
13. احمد بن هلال کرخى عبرتائى
شیخ طوسى در رجالش، در معرفى اصحاب امام هادى(علیه السلام) نام احمد بن هلال عبرتائى، و در مقام معرفى اصحاب امام عسکرى(علیه السلام)، نام احمد بن هلال را ذکر کرده است.41همچنین در فهرست خود، پس از ذکر عنوان احمد بن هلال عبرتائى چنین آورده است: «عبرتا قریةٌ بناحیة اسکاف; و هو من بنى جنید ولد سنة ثمانین و مأة، و مات سنة سبع و ستّین و مأتین; کان غالیاً متهماً، و قد روى اکثر اصول اصحابنا.»42 و در کتاب غیبت خود، نام احمد بن هلال عبرتائى را در ردیف وکلاى مذموم ائمّه اطهار(علیهم السلام) ذکر کرده و در ادامه، به توقیع صادر شده از ناحیه مقدسه به دست عمرى اشاره نموده که متضمّن تبرى از ابن هلال و بیان حقیقت حال اوست.43 در همین کتاب، نام احمد بن هلال در ردیف اسامى چهل تن از سران شیعه آمده است که در مجلس معرفى امام عصر(علیه السلام)توسط پدر گرامى شان حضور داشتند.44 بدین سان مشخص مى شود که احمد بن هلال عبرتائى، که متولد سال 180 هـ. و از راویان و اصحاب امام هادى(علیه السلام) و امام عسکرى(علیه السلام) بوده، در عصر پیش از غیبت صغرى مقام وکالت را نیز برعهده داشته است; زیرا شیخ طوسى نام وى را در بخشى از کتاب غیبت خود عنوان کرده که اختصاص به ذکر وکلاى مذموم عصر حضور ائمّه(علیهم السلام)دارد; ولى در این قسمت، شیخ طوسى اشاره اى به علت مذموم بودن وى و علت صدور توقیع از ناحیه مقدّسه در تبرّى وى ننموده است، همان گونه که مشخص نکرده وى مقام وکالت را از سوى امامَیْن عسکریَیْن(علیهم السلام) دارا بوده یا یکى از آنان. شیخ طوسى در بخش دیگرى از کتاب غیبت خود، که اختصاص به معرفى مدّعیان دروغین بابیت دارد، اشاره به نام احمد بن هلال کرخى نموده و در ادامه، به نقل از ابوعلى بن همام ماجراى انکار نیابت دومین سفیر ـ یعنى محمد بن عثمان عمرى ـ از سوى احمد بن هلال را آورده است.45
اگر ما معتقد باشیم که احمد بن هلال کرخى که در این قسمت ذکر شده، همان احمد بن هلال عبرتائى ذکر شده در قسمت پیشین است، مى توان علت مذموم بودن وى را، که همان دعوى دروغین نیابت و بابیت و انکار نیابت و بابیت دومین سفیر است، استنباط نمود. گرچه برخى از محققان سعى بر آن داشته اند که تعدّد این دو شخصیت را اثبات کنند و دلیلشان نیز تعدّد ذکر نام این دو شخصیت از سوى شیخ طوسى و در دو قسمت متفاوت از کتاب غیبت است.46 ولى در مقابل، مى توان معتقد شد که احمد بن هلال کرخى، که بنا به نقل شیخ طوسى، از مدّعیان دروغین بابیت در عصر غیبت صغرى بوده، همان احمد بن هلال عبرتائى است که از وکلاى عصر پیش از غیبت صغرى بوده و در 180 هـ. متولد و در 267 هـ. درگذشته است; و بُعدى ندارد که وى با سابقه وکالت، در سرانجام کار خویش با انکار نیابت سفیر دوم و دعوى نیابت براى خود، خود را مشمول لعن و غضب ناحیه مقدسه نموده باشد. به خصوص که طبق آنچه گذشت، احمد بن هلال عبرتائى هفت سال از دوران غیبت صغرى را درک کرده و در این دوره، رو به انحراف نهاده است. علاوه بر این، بسیار بعید است که دو شخصیت متمایز از هم، که هر دو در نام (احمد) و در نام پدر (هلال) و در دوره حیات، مشترک بوده اند، هر دو نیز به معارضه با امام معصوم(علیه السلام)یا نایب وى برخاسته باشند! نکته دیگر آن که لقب «کرخى» و «عبرتائى» بُعد زیادى با یکدیگر ندارند; زیرا «کرخ» ناحیه اى از بغداد و «عبرتا» نیز ناحیه اى در نزدیکى بغداد است.47 و بعید نیست احمد بن هلال مدتى در کرخ و مدتى نیز در عبرتا زیسته باشد; از این رو، منسوب به هر دو موضع شده است. گذشته از این موارد، معمول رجالیان و برخى محققان نیز وحدت این دو شخصیت را استنباط کرده اند و معمولاً حتى متعرّض احتمال تعدّد آن دو نیز نشده اند.48 بدین سان، نتیجه آن مى شود که احمد بن هلال کرخى عبرتائى، که در فاصله زمانى 180 هـ. تا 267 هـ. مى زیسته و سابقه وکالت در عصر پیش از غیبت صغرا داشته، در اوایل عصر غیبت صغرا با انکار نیابت سفیر دوم و انحراف از مسیر صحیح و دعوى دروغین بابیت، خود را مشمول لعن و تبرّى امام معصوم(علیه السلام) ساخت و شیعیان نیز او را لعن کرده، از وى دورى جستند.
ولى قرائنى در دست است که نشانگر جایگاه مقبول وى نزد راویان شیعى است; چرا که نام او در سند بسیارى از روایات آمده49 و حتى برخى از بزرگان محدّثان قم همچون سعد بن عبدالله اشعرى و یا محمد بن احمد بن یحیى العطّار، که به اجتناب از اخبار ضعیف شهره هستند، اخبار خود را از طریق احمد بن هلال نقل کرده اند.50 علاوه بر این، بنا به نقل کشى، احمد بن هلال فردى عابد بود و تعداد 54 حج، که بیست سفر آن با پاى پیاده بوده، در شرح حالش گزارش شده است!51 این امر مى تواند منشأ پیدایش دید مثبت شیعیان درباره وى بوده باشد. چنان که گذشت، پس از شروع عصر غیبت صغرا، احمد بن هلال در مقابل سفیر اول واکنشى نشان نداد ولى پس از انتقال سفارت به سفیر دوم، به مخالفت با وى برخاست و هنگامى که به وى گفتند: چرا در حالى که امام مفترض الطاعة تنصیص بر وکالت أبى جعفر محمد بن عثمان نموده، وکالت وى را نمى پذیرى و به او رجوع نمى کنى؟ پاسخ داد: من نشنیده ام که امام(علیه السلام) تنصیص بر وکالت او نموده باشد; ولى پدرش عثمان بن سعید را منکر نیستم. اما این که با قاطعیت بگویم: ابا جفعر محمد بن عثمان وکیل صاحب الزمان ـ عجل الله تعالى فرجه ـ است چنین جسارتى بر آن حضرت نمى کنم! به او گفتند: غیر تو، این تنصیص را شنیده اند; پاسخ داد: شما مى دانید و آنچه شنیده اید! و بدین صورت، متوقف در وکالت ابى جعفر محمد بن عثمان شد. از این رو، شیعیان از او تبرّى جسته، او را لعن کردند.52 در پى این امر، توقیعى از ناحیه مقدسه بدین مضمون براى وکلاى عراق صادر شد: «از صوفى ریاکار بپرهیزید.»53 و در پى این توقیع نیز، بنا به درخواست جمعى از شیعیان، و حتى برخى از وکلاى ناحیه مقدسه، توقیع مفصلى درباره او صادر شد. ولى با وجود خروج توقیعى به این تفصیل، گروهى منکر صحّت این توقیعات بودند و نسبت به ابن هلال همان دید پیش از انحراف را داشتند! بدین روى، مجدّداً نزد قاسم بن علاء رفتند و خواستار توضیح در این باره شدند. بر این اساس، توقیع سوم به این مضمون صادر شد: خداوند جزاى خیر به وى (ابن هلال) ندهد! این مرد از خدا نخواست که قلبش را پس از هدایت دچار زیغ و انحراف نسازد و آنچه را خداى بدان سبب، بر او منّت نهاده (یعنى نعمت ایمان) آن را پاى برجا و ثابت و مستقر سازد و آن را مستودع و زوال پذیر نسازد. و همانا نسبت به امر دهقان ـ که نعمت خداى بر او باد ـ و خدمات وى و طول مصاحبتش با امامین عسکریین(علیهم السلام) آگاهید; ولى خداوند پس از انجام آنچه کرد، ایمان او را تبدیل به کفر ساخت. و او را با شتاب به سمت عذاب و نقمت برد و به وى مهلت نداد و حمد از آن خدایى است که او را شریکى نیست. و درود و سلام خداوند بر محمّد و آل او.»54 البته همان گونه که اشاره شد، علت تشکیک برخى شیعیان در توقیعات مربوط به احمد بن هلال، سابقه نیک و روش زاهدانه و عابدانه او بود; و همین امر موجب آن شد که توقیعات متعددى براى تبیین انحراف وى صادر شود و جریان صدور این گونه توقیعات تا عصر سومین سفیر نیز ادامه داشت.
14. ابوطاهر محمد بن على بن بلال
شیخ طوسى در رجالش، وى را در زمره اصحاب امام عسکرى(علیه السلام)ذکر کرده، او را توثیق نموده است.55 ابن شهرآشوب نیز او را از جمله ثقات امام عسکرى(علیه السلام) برشمرده است.56یکى از دلایل وکالت وى براى امام عسکرى(علیه السلام) و نیز در اوایل عصر غیبت، آن است که شیخ طوسى نام وى را در ردیف وکلاى مذموم ائمّه(علیهم السلام)عنوان کرده است.57 و چون در این باب، شیخ طوسى به ذکر اسامى وکلاى پیش از عصر غیبت پرداخته، از این رو، وکالت وى براى امام عسکرى(علیه السلام)قابل استنتاج است. از سوى دیگر، در عبارت منسوب به ابن طاووس، نام وى نیز جزو نُه نفرى است که به عنوان وکلاى عصر غیبت معرفى شده اند.58 بدین سان، چنین به دست مى آید که وکالت وى تا عصر غیبت ادامه داشته است.
به هر حال، تردیدى نیست که وى یکى از وکلا و اصحاب برجسته امام عسکرى(علیه السلام) و مورد اعتماد و توجه آن حضرت و شیعیانش بوده و وجود نام وى در سند برخى از روایات، حاکى از چنین جایگاهى است. براى نمونه، در روایتى که در سند آن تعدادى از اهل قم همچون محمد بن حسین بن بندار قّمى و محمد بن یحیى العطّار و محمد بن احمد بن یحیى حضور دارند، نقل شده که محمد بن على بن بلال بر سر قبر محمد بن اسماعیل بن بزیع براى زیارت آن، حاضر شد و بر بالاى سر او رو به قبله نشست و از صاحب قبر از امام جواد(علیه السلام) نقل کرد که: هر کس قبر برادر مؤمنش را زیارت کند و بر بالاى سرش رو به قبله بنشیند و دست را بر روى قبر بگذارد و سوره «انا انزلناه» را هفت مرتبه بخواند، از فزع اکبر در امان است.59 و بنا به روایت کشى، ابوطاهر محمد بن على بن بلال بسیارى از کتب احمد بن عبدالله کرخى را روایت کرده است.60
جایگاه والاى او نزد امام عسکرى(علیه السلام)، از تأمّل در توقیع مفصّل آن حضرت خطاب به اسحاق بن اسماعیل نیشابورى قابل استفاده است. در بخشى از این توقیع آمده است: «و یا اسحاق، اقرأ کتابنا على البلالى ـ رضى الله عنه ـ فانّه الثقة المأمون العارف بما یجب علیه...».61 این تعابیر به خوبى حکایت از اعتماد امام(علیه السلام)بر وى دارد; و مؤیّد آنچه گذشت، روایت کلینى، شیخ صدوق، شیخ مفید و شیخ طوسى است مبنى بر ارائه حضرت مهدى(علیه السلام) به بلالى و آگاه ساختن وى از جانشینى آن حضرت. بنا به روایت کلینى، شیخ صدوق و شیخ مفید، دو سال پیش از شهادت امام عسکرى(علیه السلام)، آن جناب طى توقیعى، ابوطاهر بلالى را از وجود جانشین آگاه ساختند; سه روز پیش از وفات نیز طى توقیعى دیگر، این امر را مورد تأکید قرار دادند و در ادامه فرمودند: «پس لعنت خدا بر آن که منکر حقوق اولیاء الله شود و مردم را علیه آنان تحریک کند.»62 بنا به نقل شیخ طوسى، محمد بن على بن بلال در زمره چهل تن از سران شیعه بود که در مجلس معرفى حضرت مهدى(علیه السلام)توسط امام عسکرى(علیه السلام)حضور داشتند.63
البته آنچه در این زمینه نقل شد، علاوه بر این که مى تواند بر عُلُوّ جایگاه محمد بن على بن بلال نزد امام عسکرى(علیه السلام)دلالت داشته باشد، مى تواند حاکى از آن باشد که امام عسکرى(علیه السلام) دلالت داشته باشد، مى تواند حاکى از آن باشد که امام عسکرى(علیه السلام) با توجه به علم امامت، از آینده خطرناک بلالى مطلّع بوده اند. بنابراین، براى اتمام حجت، به طرق گوناگون، حجیّت و حقّانیت امامت حضرت مهدى(علیه السلام) را به وى گوشزد مى کرده اند، تا از خلال تصدیق امامت آن جناب، تعبّد نسبت به اوامر او، از جمله سفیر منسوب و انتخاب شده توسط آن حضرت نیز حاصل شود.
با وجود آنچه در مورد بلالى ذکر شد، وى گاه با برخى رفتارها، زمینه ملامت هایى را نیز براى خود فراهم مى کرده است. بنا به نقل شیخ طوسى، در سفر حجّى، بلالى با وکیل مبرّز امام عسکرى(علیه السلام)ـ یعنى على بن جعفر همانى ـ همسفر بود و از آنجا که على بن جعفر اموال بسیارى را انفاق مى نمود. بلالى پس از بازگشت، نسبت به این گشاده دستى وى، به امام عسکرى(علیه السلام) شکایت کرد. ولى آن حضرت در پاسخ فرمودند: «ما او را به انفاق صدهزار دینار امر کردیم، و سپس وى را به مثل آن امر کردیم ولى او براى رعایت جانب ما، نپذیرفت! مردم را چه کار که در آنچه بدانان مربوط نیست، دخالت مى کنند؟!...»64
در برهه اى از عصر غیبت صغرا نیز وى همچنان شخصیت مقبولى نزد شیعیان داشت. بنا به نقل شیخ طوسى، روزى حسین بن روح به ابوعبدالله بزوفرى گفت: هنگامى که شیعیان در مسأله تفویض و غیر آن، دچار اختلاف بودند، نزد ابو طاهر بن بلال رفتم و او را از اختلاف کلمه شیعیان مطلّع کردم و این در زمان استقامت وى و پیش از انحرافش بود. وى براى پاسخ، چند روز مهلت خواست و سرانجام، روایتى منصوب به امام صادق(علیه السلام) با این مضمون خارج کرد: «اگر خداوند قصد امرى را بکند، آن را یک به یک بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)، سپس امیرالمومنین و سایر ائمّه اطهار(علیهم السلام)تا صاحب الزمان(علیه السلام)عرضه مى کند و سپس به دنیا مى فرستد و هنگامى که ملائکه بخواهند عملى را به سوى خد بالا ببرند، ابتدا بر صاحب الزمان(علیه السلام) عرضه مى کنند و سپس بر هر یک از ائمّه(علیهم السلام)تا برسد به پیامبراکر(صلى الله علیه وآله) و سپس بر خداوند عرضه مى شود. پس آنچه از جانب خدا نازل مى شود و آنچه به سوى او بالا مى رود، به واسطه معصومان(علیهم السلام) است و آنان نیز طرفة العینى از خدا بى نیاز نیستند.»65
این روایت نشانگر آن است که محمد بن على بن بلال در دوره پیش از انحرافش، مورد عنایت و توجه بزرگان و خواص شیعه و حتى شخصیتى همچون حسین بن روح بوده است; نکته قابل ذکر در مورد این روایت آن که این ارتباط ابن روح و بلالى مربوط به دوره سفیر دوم است; یعنى زمانى که ابن روح نقش دست یار براى سفیر دوم داشت و خود به مقام سفارت نرسیده بود; زیرا انحراف بلالى در دوره سفیر دوم و در معارضه با وى بروز کرد.
همان گونه که گفته شد، شیخ طوسى در کتاب غیبت، در قسمت مربوط به وکلاى مذموم، نام محمد بن على بن بلال را آورده و توضیحى نداده است، ولى در قسمت مربوط به مدّعیان دروغین بابیت در عصرغیبت صغرا، مجدّداً متعرّض نام وى شده و به دلیل انحراف وى نیز اشاره کرده و در ادامه، جریان برخورد سفیر دوم با بلالى براى استرداد اموال امام(علیه السلام) و استخلاص آن از دست وى را ذکر کرده است. آن سان که از نقل شیخ طوسى استفاده مى شود، در عصر سفارت محمد بن عثمان بن سعید، سفیر دوم ناحیه مقدسه، ابوطاهر بلالى نیز همچنان نقش وکالت را عهده دار بود، ولى رفته رفته مشخص شد که وى اموالى را که به عنوان وکیل امام(علیه السلام)از شیعیان دریافت مى کند تا به سفیر ناحیه مقدسه تحویل دهد، نزد خود نگاه مى دارد! و سرانجام، مدعى شد که نایب و باب حضرت مهدى(علیه السلام)خود اوست! این دعوى باطل تا حدّ رسوایى وى نزد شیعیان پیش رفت، تا جایى که وى مطرود و ملعون امام(علیه السلام)، سفیر او و شیعیان واقع شد. سفیر دوم نیز اقداماتى را که لازم مى دانست براى مقابله با وى انجام مى داد.
شیخ طوسى در این زمینه به ماجراى جالبى به نقل یکى از پیروان و هواداران بلالى اشاره کرده است که حکایت از زیرکى و تبحّر سفیر ناحیه مقدسه در برخورد با این جریانات و نیز اشراف ناحیه مقدسه بر دعاوى دروغین بابیت و مدعیان آن دارد. در این نقل، فرد مزبور مى گوید: «روزى نزد ابوطاهر بن بلال بودم و برادرش، ابوالطیب و ابن حرز و گروهى از اصحاب و پیروانش نیز حضور داشتند که غلام وى داخل شد و گفت: ابو جعفر عمرى بر در خانه است. با شنیدن این سخن، جماعت حاضر در جلسه به نحوى غیرمعمول و تعجب برانگیز به دست و پا افتاده و در فزع شدند! و پس از لحظاتى، ابوطاهر بلالى به غلام گفت: بگو داخل شود. پس ابوجعفر ـ رضى اللّه عنه ـ داخل شد و ابوطاهر و جماعت حاضر به احترامش به پا خاستند و او در صدر مجلس نشست; و ابوطاهر نیز همچون فردى ذلیل در مقابلش نشست! پس از لحظاتى که سکوت جلسه را فرا گرفت، ابوجعفر عمرى رو به ابو طاهر کرد و فرمود: اى ابا طاهر، تو را به خدا قسم مى دهم بگو که آیا صاحب الزمان(علیه السلام) به تو فرمان نداد که اموالى که در نزد توست به من تحویل دهى؟ و ابوطاهر در پاسخ گفت: بله و با شنیدن این پاسخ، ابوجعفر عمرى برخاست و در حالى که سکوت مرگ بارى جلسه را فرا گرفته بود، آن جا را ترک کرد. هنگامى که اهل مجلس به خود آمدند، برادرش، ابوالطیب، رو به وى کرد و گفت: تو صاحب الزمان(علیه السلام) را کجا دیده اى؟ و ابوطاهر در پاسخ گفت: ابو جعفر ـ رضى الله عنه ـ مرا به خانه اى داخل کرد و صاحب الزمان(علیه السلام) از جایى که بر من اشراف داشت، به من امر فرمود که آنچه را از اموال در نزدم است به عمرى تحویل دهم! ابوالطیب پرسید: تو از کجا فهمیدى که او صاحب الزمان(علیه السلام)است؟ و بلالى پاسخ داد: آن چنان هیبت و رعبى با دیدنش بر وجودم، مستولى گشت که یقین کردم او کسى جز صاحب الزمان(علیه السلام) نیست!» وى (که خود از پیروان ابوطاهر بلالى بوده) گوید: همین ماجرا سبب انقطاع من از ابوطاهر بلالى شد.66
پس از آن که بلالى بر شیوه منحرفانه خویش اصرار ورزید، برخوردهاى صریح ناحیه مقدسه به وسیله صدور توقیع در لعن وى و همچنین اقدامات سفیر دوم در دور کردن شیعیان از او و بیان ماهیت وى رو به فزونى نهاد، ولى تنها شاهد موجود، جمله اى است که در انتهاى توقیع مربوط به شلمغانى بدین مضمون درباره بلالى و امثال او در عصر سفیر سوم و به دست وى صادر شده است: «و اعلمهم ـ توّلاکم الله ـ أنّنا فى التوّقى و المحاذرة منه ـ یعنى الشلمغانى ـ على مثل ما کنّا علیه ممّن تقدّمه من نظرائه من الشریعى و النمیرى و الهلالى و البلالى و غیرهم.»67
15. ابوجعفر محمد بن على الشلمغانى، ابن ابى العزاقر
وى متولد روستاى «شلمغان» در حومه «واسط» و یکى از قاریان قرآن بود. پس از مدتى به بغداد رفت و به دستگاه عباسیان پیوست و به عنوان دبیر و کاتب به خدمت مشغول گشت.68وى از فقهاى امامیه بود، و هجده اثر درباره عقاید و فقه شیعه به رشته تحریر درآورد. آثار او پیش از انحرافش مورد احترام فراوان امامیه بودند.69 شیخ طوسى در رجالش نام وى را در ردیف غیر راویان از ائمّه(علیهم السلام) ذکر کرده و نسبت غلوّ به وى داده70و در فهرست خود، درباره اش چنین گفته است: وى داراى کُتُب و روایاتى بود و ابتدا در طریق مستقیم قرار داشت، ولى به انحراف گرایید و سخنان عجیب و ناپسندى از وى صادر شد، تا این که سلطان وى را دستگیر کرد و در بغداد به دار آویخت. از جمله کتبى که وى در حال سلامت عقیده نگاشته، کتاب التکلیف است.71
هر چند شیخ طوسى نام وى را در ردیف وکلاى مذموم ذکر نکرده و در بخش مربوط به مدّعیان دروغین وکالت و بابیت، به ذکر نام وى و تفصیل جریانش پرداخته است،72 ولى از تأمّل در روایات مربوط به او، چنین نتیجه مى گیریم که وى در عصر سومین سفیر، یعنى حسین بن روح نوبختى ـ به عنوان دست یار وى، امور وکالت را عهده دار بوده است. از جمله قراین دالّ بر وکالت و اشتغال وى به عنوان دست یار حسین بن روح، روایت شیخ طوسى از ابوغالب زرارى است. در این روایت، ابوغالب زرارى تصریح به آن دارد که در دوره استتار و اختفاى حسین بن روح، او محمد بن على الشلمغانى را به جاى خود نصب کرده بود و مردم براى انجام امور مربوط به سفیر ناحیه مقدّسه نزد شلمغانى مراجعه مى کردند; زیرا سفیر و واسطه بین شیعیان و ابن روح در این دوره، شلمغانى بود. البته، این امر مربوط به پیش از زمان انحراف و کفر و الحاد شلمغانى بود. بنابراین روایت، ابوغالب زرارى به همراه یکى از دوستانش وارد بغداد مى شود و به این اعتبار که شلمغانى نایب مناب حسین بن روح بوده، نزد وى مى روند و دوست زرارى از شلمغانى تقاضا مى کند که به وسیله مکتوبى از ناحیه مقدسه طلب دعا کند. زرارى نیز به همین صورت، طلب دعا مى کند، ولى فاش نمى کند که دعا را براى رفع چه مشکلى مى خواهد، در حالى که در نیت داشته که حضرت براى رفع اختلاف وى با همسرش دعا کند. شلمغانى نیز در برگه اى، درخواست این دو نفر را مى نویسد و آن را مى پیچد. پس از چند روز، هنگامى که آن دو تن براى دریافت پاسخ نزد شلمغانى مى روند، وى برگه اى را که حاوى مسائل بسیار و پاسخ هایى در لابهلاى مسائل بود، خارج مى کند و پس از آن که پاسخ درخواست دوست ابوغالب زرارى را به وى عرضه مى کند، رو به زرارى کرده، پاسخ درخواست وى را به این صورت قرائت مى کند: "و اما الزرارى و حال الزوج و الزوجته فأصلح اللّهُ ذات بینهما.» پس از آن زرارى به دیارش ـ یعنى کوفه ـ بازمى گردد و همسرش، که به قهر نزد فامیلش رفته بود، نزد او مى آید، طلب رضایت مى کند و تا آخر عمر بدون کم ترین اختلافى با وى زندگى مى کند! بنا به نقلى دیگر، کسى که ابوغالب زرارى را نزد شلمغانى راهنمایى مى کند ابوجعفر محمد بن احمد زجوزجى، وکیل منطقه کوفه، در این زمان بوده است.73
در روایت شیخ طوسى از ام کلثوم، دختر ابوجعفر عمرى، نیز آمده که علت اشتهار و جلالت قدر شلمغانى نزد شیعیان آن بود که ابن روح براى وى چنین مرتبتى قرار داده بود.74 این روایت نیز مى تواند از جمله مؤیدّات وکالت و جانشینى وى نسبت به ابن روح باشد.
در مقابل آنچه گذشت، روایتى قرار دارد که شیخ طوسى از ابوعلى محمد بن همام نقل کرده مبنى بر این که محمد بن على شلمغانى هرگز باب ابن روح و واسطه و طریق بین او و شیعیان نبوده و ابن روح هرگز او را براى این امور نصب نکرده است و هر آن کس که چنین ادعایى کند، ره به باطل پیموده است. شلمغانى در واقع، فقیهى از میان فقها بود که ره انحراف و کفر و الحاد پیمود و سرانجام، با توقیعى که به دست ابن روح خارج شد، ملعون و مطرود گشت.75 این روایت در تعارض با روایت پیشین قرار دارد که تصریح به آن داشت که شلمغانى در دوره استتار ابن روح از سوى وى به عنوان واسطه بین شیعیان و ابن روح منصوب گشت.
در مقام رفع این تعارض، مى توان چنین گفت که نصب شلمغانى از سوى ابن روح به عنوان جانشین، نه تنها بُعدى ندارد، بلکه با توجه به جایگاه ممتاز علمى و فقهى شلمغانى نزد شیعه، بسیار محتمل است. از این رو، روایت مزبور را مى توان چنین توجیه کرد که با توجه به این که شلمغانى سرانجام سر از دعوى بابیت درآورد و به معارضه با ابن روح برخاست و عقاید خطرناکى از خود بروز داد، از این رو، ابو على بن همام، که یکى از دست یاران مبرّز سفیر دوم و سوم بود، براى این که به مقابله با شلمغانى برخیزد، درصدد انکار هرگونه جایگاهى براى شلمغانى، که وى با تمسّک به آن بتواند بابیت خود را به جاى ابن روح اثبات کند، برآمد.
به هر حال شلمغانى با این سابقه، در جامعه شیعه حضور داشت تا آن که کم کم انحراف درونى خویش را به منصّه ظهور رساند. سیر انحراف و عملکرد شلمغانى تا لحظه مرگ را دکتر جاسم حسین76 چنین تصویر کرده است: بنا به نقل ابن حوقل، وى مدتى گرایش اسماعیلى پیدا کرده و حتى با اسماعیل مهدى نیز بیعت کرد.77 البته، ابن حوقل تنها موّرخى است که به ذکر این رویداد مى پردازد و از تاریخ انحراف شلمغانى و دلیل این که چرا بعداً تعهدّات اسماعیلى خود را ترگ گفته، ذکرى به میان نمى آورد. بسیار محتمل است که وى از اسماعیلیه برگشته و به حرکت غلات پیوسته باشد; زیرا در عقاید ایشان، حلول خدا در انسان را بهترین ابزارى مى توان یافت که با آن، جاه طلبى هاى سیاسى و اقتصادى فرد به مرحله عمل درآید.
به اعتقاد شلمغانى، خداوند در طول تاریخ، در شکل بشر حلول مى کند! یعنى ابتدا در جسم آدم حلول کرد، آن گاه در ابدان انبیا(علیهم السلام)تجسّم یافت و پس از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)در ابدان ائمّه اطهار(علیهم السلام)مجسّم شد و تا زمان امام دوازدهم ـ عجل اللّه تعالى فرجه ـ و سپس در جسم خود او (شلمغانى) حلول کرد. در همان حال، خداوند دشمن خود، ابلیس را خلق کرد که او نیز در انسان هاى شرور در سراسر تاریخ حلول مى کند و در تن آن ها مجسّم مى شود. به گفته شلمغانى، هدف خداوند از حلول و تجسّم، اثبات وجود و تعالى خویش است.78
شلمغانى پس از انحراف، بلافاصله انحراف خود را بروز نداد و از عنوان جانشینى ابن روح براى تسرّى دادن عقایدش به دیگران، به خصوص وکلاى دیگر، سوء استفاده مى کرد. ابو على بن همام، یکى از وکلا و دست یاران سفیر دوم و سوم، روایت مى کند که خود از شلمغانى شنیده است که مى گفت: حقیقت خدا یکى است، ولى اشکال و الوان گوناگون دارد! روزى به رنگ سفید در مى آید، دیگر روز سرخ و بالاخره آبى! ابن همام گوید: این نخستین جمله اى بود که موجب شد شلمغانى را رد کنیم; زیرا داراى آئین «حلولیّه» بود.79
چنان که گذشت، تاریخ دقیق شروع انحراف شلمغانى معلوم نیست، ولى به گفته ابن اثیر، انحراف وى در زمان وزارت حامد بن عباس بین سال هاى 306 ـ 311 هـ. شروع شده است.80 این روایت با گزارش شیخ طوسى، که حاکى از انحراف شلمغانى پیش از سال 312 هـ. مى باشد، منطبق است.81
ابن روح پس از کشف عقاید الحادى شلمغانى، وى را از سمت خود برکنار کرد، و الحادى بودن عقاید او و لعن و تبرّى از وى را به صورت مکتوب در همه جا منتشر ساخت; نخست در میان خاندان «بنى نوبخت» و آن گاه در میان دیگران به ویژه «بنوبسطام»; و به وکلا نیز دستور داد تا روابطشان را با وى قطع کنند.82
با وجود فرمان ابن روح، بنوبسطام همچنان در پیروى از شلمغانى ایستادگى مى کردند. بنابراین، ابن روح به تبیین چهره شلمغانى در میان امامیه همّت گماشت و او و تمام پیروانش را طرد کرد. این حرکت وسیع ابن روح، نشانگر تأثیر وسیع شلمغانى در میان شیعیان بغداد و برخى مناطق دیگر است. البته امر دیگرى که در ادامه پیروى آنان از شلمغانى تأثیر داشت، فریب کارى هاى وى بود. براى نمونه، پس از آن که ابن روح، شلمغانى را لعن کرد و از او تبرّى جست، وى چنین گفت: «از آن جا که این امر، بسیار عظیم است و جز ملک مقرّب یابنده مؤمن، از پس آن برنمى آید، و من این سرّ را فاش کردم، در حالى که موظّف به کتمان بودم، لذا، مرا از جمع خود رانده اند!» او پس از لعن و تبرّى مجدّد ابن روح از وى نیز چنین گفت: «این لعن، باطنى عظیم دارد! چرا که لعنت یعنى «ابعاد» و مراد ابن روح از این که گفته: خدا شلمغانى را لعنت کند، آن است که خدا او را از عذاب و آتش دور کند; و اکنون به منزلت و جایگاه خود پى بردم! و سپس بر خاک افتاده، صورت به خاک مالید و به «بنوبسطام» سفارش کرد که این امر، و عقاید او را کتمان کنند!»83
شلمغانى پس از آن که از جانب ابن روح طرد شد، دعوى بابیت خویش را مطرح ساخت و از روى حسد، این عقیده را تبلیغ مى کرد که او، و نه ابن روح، نماینده و سفیر راستین امام دوازدهم(علیه السلام)است!84 حتى با کمال گستاخى، جدال خود با ابن روح بر سر بابیت را به جدال سگان بر سر جیفه تشبیه نمود!85 وى با این ادعا و اعتقاد به حلول خداوند در اجسام پیامبران و امامان(علیهم السلام)کوشید تا موقعیت هاى سیاسى و اقتصادى سازمان وکالت را به خود اختصاص دهد و از آن پس، حتى مدّعى شد که اللّه در جسم خود او حلول کرده و ابلیس (نعوذ باللّه) در جسم امام دوازدهم(علیه السلام) تجسّم یافته است! زیرا امام دوازدهم(علیه السلام) به «قائم» شناخته مى شود. در این جا شلمغانى مدعى شد که «قائم» به معناى ابلیس است; زیرا ابلیس از سجده بر آدم سرباز زد و در حال قیام ماند، به خلاف فرشتگان که سجده کردند!86
شلمغانى همچنین مدعى شد که على بن ابى طالب(علیه السلام)، اللّه است و محمد(صلى الله علیه وآله) را به پیامبرى فرستاده، ولى محمد(صلى الله علیه وآله) به او خیانت کرده است! بنابراین، على(علیه السلام) به محمد(صلى الله علیه وآله)مهلت قریب 350 سال داد که در آخر آن، قوانین اسلامى تغییر مى کند، سپس فقه اسلامى تفسیر جدیدى مى یابد; یعنى بهشت معادل قبول آیین شلمغانى و بیعت با او، و جهنم معادل ردّ آیین او نتیجه مى دهد!
علاوه بر این، هدف شلمغانى این بود که مدعیان خلافت، به ویژه علویان و عباسیان را نابود سازد و بدین روى خود را مدّعى راستین مقام مذهبى و سیاسى قلمداد کرد!87
جاه طلبى سیاسى شلمغانى در تفسیر مادّى وى از آیات قرآن کریم در زمینه بهشت و جهنم محرز است. این جاه طلبى، به ویژه با توجه به دو نکته آشکار مى شود:
نخست، آن که وى تاریخ تغییر شریعت اسلامى را سال 350 هـ. مشخص مى کند و با این پیش گویى، مى کوشد تا مردم را به حمایت از خود و آماده سازى در وصول به زمان موعود بسیج کند!
دوم، آن که تبلیغات خود را در میان مقامات بالاى دستگاه ادارى و ارتش عباسیان متمرکز ساخت و تعداد قابل توجهى هوادار به دست آورد. در بین آنان احمد بن محمد بن عبدوس، ابراهیم بن ابى عون (مصنّف کتاب التشبیهات)، ابن شبیب زیّات، ابو جعفر بن بسطام و ابوعلى بن بسطام به چشم مى خورند، که همگى از دبیران (کُتّاب) حکومتى بودند.88
در سال 312 هـ. حسین بن فرات فرزند ابن فرات وزیر، نیز به او پیوست و پیروانش بدینوسیله، زمینه نفوذ در محافل ادارى عباسیان را یافتند.89 همچنین حسین بن قاسم بن عبدالله بن وهب که در سال هاى 319 ـ 320 هـ. مقام وزارت را عهده دار بود، از هواداران شلمغانى به شمار مى آید.90
در سال 312 هـ. ابن روح زندانى شد. این فرصت خوبى براى شلمغانى بود تا فعالیت هاى خود را در غیاب سفیر گسترش دهد. بنابراین، امام عصر(علیه السلام)از طریق ابن روح در ذى الحجه سال 312 هـ. توقیع ذیل را درباره شلمغانى صادر نمودند:
«محمد بن على، معروف به شلمغانى، از کسانى است که خداوند کیفرش را تعجیل کند و مهلتى به او ندهد. او از اسلام منحرف شده و خود را از آن جدا ساخته است. وى از دین خدا بازگشته و ادّعایى مى کند که دلالت بر انکار ذات خداى متعال دارد; دروغ پردازى و دروغ گویى مى کند; باطل ها را بر زبان مى آورد، متخلّف بزرگى است. آنان که به خدا نسبتى باطل مى دهند، در خطاى محض بوده و مسلّماً در خسرانند. ما در حقیقت در محضر خداوند متعال و پیامبر(صلى الله علیه وآله) و خاندان گرامیش ـ صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین ـ برائت خود را از هرگونه رابطه با شلمغانى اعلام مى داریم; به او (شلمغانى) لعن مى فرستیم و لعنت خدا بر او باد، در آشکار و نهان، در هر زمان و مکان. و لعنت خداوندى بر موافقان و پیروان او باد، و نیز بر آنان که با شنیدن این اعلام، پیوند خود را با او ادامه دهند. بنابراین، به اطلاع آنان (شیعیان و وکلاء) برسان که ما نسبت به او، همچون پیشینیانش، نظیر شریعى، نمیرى، هلالى، بلالى و دیگران در اجتناب و احتیاط و پرهیز و دورى هستم. ما راضى به سنن الهى هستیم، و خداوند ما را در تمام امور کفایت مى کند و بهترین نگهبان است.»91
بنا به روایت شیخ طوسى، محمد بن همام، دست یار ابن روح، این توقیع را در زندان از وى دریافت داشت و شخصاً در بین تمام وکلاى بغداد منتشر ساخت و براى وکلاى دیگر شهرها فرستاد تا در میان عامّه امامیّه شهرت یافت. البته این که وى چگونه موفق شده در زندان با ابن روح تماس بگیرد، معلوم نیست، اما همین روایت حاکى از جایگاه باب در عصر غیبت صغراست که حتى در صورت حبس نیز واسطه بر صدور توقیعات است.
شلمغانى در سال 316 هـ. مخفیانه به بغداد بازگشت تا با پیروان خود تماس مستقیم داشته باشد.92 فعالیت هاى او در بین مقامات حکومت عباسیان نشر یافته بود و این پیشرفت احتمالاً گامى به سوى قدرت طلبى وى تلّقى مى شد. در سال 319 هـ. حسین بن قاسم بن عبیدالله بن وهب (از هواداران شلمغانى) به وزارت رسید و نامش در کنار نام خلیفه المقتدر بالله بر سکّه ضرب شد.93
ابن وهب با استفاده از مقام وزارت خود، هواداران خویش را به مقامات بالا رساند، ولى پس از آن، خلیفه القاهر بالله (322 ـ 320 هـ.) او را با دلیل پیوندش یا شلمغانى به «رقاه» در سوریه تبعید نمود. وى همچنین رفقاى او، به ویژه «بنوبسطام» را دستگیر کرد و اموالشان را مصادره نمود.94 این دستگیرى تا زمان خلافت الراضى عن الله ادامه یافت تا آن که در سال 323 هـ. خود شلمغانى نیز دستگیر شد.
شیخ طوسى سبب دستگیرى شلمغانى توسط راضى را چنین نقل کرده است: شلمغانى در مجلسى که سران شیعه نیز در آن حضور داشتند، در حالى که همه اهل مجلس از قول ابن روح لعن و تبرّى از شلمغانى را نقل مى کردند، اظهار داشت که بین من و او (ابن روح) را جمع کنید تا دست هم دیگر را گرفته و علیه یکدیگر نفرین کنیم (مباهله); اگر آتشى از آسمان بر وى نازل نشد، تمام آنچه درباره من گفته، حق است! و از آن جا که این مجلس، در خانه ابن مقله وزیر منعقد شده بود، خبر به گوش راضى، خلیفه وقت، رسید و ترتیب دستگیرى و قتل وى و راحتى شیعه از شرّش را صادر کرد.95 این که چرا راضى بلافاصله پس از صدور این سخن از شلمغانى اقدام به قتل وى کرد، تأمّل برانگیز است. البته این احتمال قوى وجود دارد که خلیفه از خوف تحقّق جریان مباهله و هلاکت شلمغانى به دعاى ابن روح و تقویت امر ابن روح اقدام به این کار کرده باشد. وى همراه با چند تن دیگر از شخصیت هاى رهبرى کننده حرکت، همچون ابن ابى عون تحت شکنجه قرار گرفته، اعدام شدند و اجساد آن ها در سمت غربى بغداد، در مقرّ دارالشرطه سوزانده شد.96 از آن جا که شلمغانى، دشمن مشترک ابن روح و بنى عباس به شمار مى آمد و با توجه به نفوذ بنى نوبخت در مناصب حکومت عباسى، مقابله ابن روح با شلمغانى تا حدّ کشاندن وى به پاى دار، قرین توفیق گشت.
-
پى نوشت ها
1ـ ر.ک: شیخ طوسى، کتاب الغیبة، دارالکتاب الاسلامى، 1412، ص 43 / رجال کشى، تصحیح حسن مصطفوى، نشر دانشگاه فردوسى مشهد، 1348، ص 524 و 525
2ـ ر. ک: کتاب الغیبة، ص 183 و 186 و 197
3ـ ر. ک: پیشین، ص 183، 186 و 245 / ابوجعفر محمد بن على بن بابویه (شیخ صدوق)، کمال الدین و تمام النعمة، تصحیح على اکبر غفارى، قم، انتشارات جامعه مدرسین، 1426، ص 489
4ـ ر. ک: علامه ملاعبدالله مامقانى، تنقیح المقال، نجف، مکتبة المرتضویة، 1350 ق، ج 3، رقم 12866; از عیون اخبارالرضا(علیه السلام) و توحید صدوق
5ـ ر. ک: سیدحسین مدّرسى طباطبایى، مکتب در فرایند تکامل، ترجمه هاشم ایزدپناه، ایالات متحده، نیوجرسى، نشر داروین، 1374 ش، ص 85
6ـ ر. ک: رجال کشى، ص 459، ح 871 و ص 467، ح 888 و ص 405، ح 759 / کتاب الغیبة، ص 213
7ـ رجال کشى، ص 403 ـ 404، ح 754 و 757; بدین منظور امام رضا(علیه السلام)مى فرمودند: «الواقفه هم حمیر الشیعة»; همان، ص 460، ح 872
8ـ همان، ص 466 ـ 467، ح 887 و ص 468، ح 893 / کتاب الغیبة، ص 45 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، تهران، 1376 به بعد، ج 49، ص 17
9ـ کتاب الغیبة، ص 43
10ـ همان، ص 43 و 46 / رجال کشى، ص 445، ح 837
11ـ کتاب الغیبة، ص 45
12ـ ر. ک: تنقیح المقال، ج 1، رقم، 4355 به نقل از: عیون اخبارالرضا(علیه السلام)
13ـ کتاب الغیبة، ص 43
14ـ رجال کشى، ص 598 ـ 599، ح 1120
15ـ همان، ص 598، ح 1117 و 1118
16ـ کتاب الغیبة، ص 44
17ـ رجال کشى، ص 468، ح 893
18ـ همان، ص 459 ـ 460، ح 871
19ـ ر. ک: تنقیح المقال، ج 3، رقم 12846، به نقل از عیون اخبارالرضا(علیه السلام) و توحید صدوق
20ـ الکافى، تصحیح على اکبر غفارى، تهران، دارالکتب الاسلامیة، ج 1، ص 548، ح 27 / کتاب الغیبة، ص 213
21ـ کتاب الغیبة، ص 213 ـ 214
22ـ رجال کشى، ص 527، ح 1009
23و 24ـ همان، ص 527، ح 1009 و ص 523، ح 1005 و ص 526، ح 1008
25ـ کتاب الغیبة، 213 ـ 214
26ـ رجال کشى، ص 525 ـ 526 ـ ح 1007 و ص 528، ح 1011
27ـ همان، ص 527، ح 1009
28ـ نمونه هاى دیگرى از این نوع دستورالعمل هاى شدید علیه منحرفان، توسط امامان شیعه(علیهم السلام) در تاریخ یافت مى شود. براى نمونه، مى توان به ماجراى محمد بن بشیر (رجال کشى، ص 477، 483، ح 906 ـ 909) و نیز ماجراى ابوالسمهرى و ابن ابى الزرقا (همان، ص 529، ح 1013) و همچنین ماجراى حسن بن محمد باباى قمى (همان، ص 520، ح 999) و بالاخره ماجراى على بن حسکة و شاگردش قاسم شعرانى یقطینى (همان، ص 517ـ519، ح 994 ـ 997) اشاره کرد.
29ـ رجال کشى، ص 524، ح 1006 / الکافى، ج 1، ص 524، ح 24 / الارشاد، شیخ مفید، بیروت، اعلمى، 1410 ق، ص 356
30ـ شیخ طوسى، الفهرست، قم، منشورات رضى، بى تا، ص 98 / علامه حلّى، رجال، قم، منشورات رضى، 1402 ق، ص 95
31ـ الفهرست، ص 86 / رجال نجاشى، قم، داورى، بى تا، ص 146 / رجال، علّامه حلى، ص 231
32ـ ر. ک: رجال کشى، ص 573، ح 1086 / شیخ طوسى، رجال، نجف، مکتبة الحیدریه، 1350 ق، ص 420 و 433 / تنقیح المقال، ج 2، رقم 7884 و 7885
33ـ رجال کشى، ص 522، ح 1004
34ـ همان، ص 543، ح 1028; در این توقیع، تعبیر «دهقان» آمده که مراد همان عروة بن یحیى است: «و ذلک التوقیع خرج من ید المعروف "بالدهقان" ببغداد فى کتاب عبدالله بن حمدویه البیهقى...»
35ـ همان، ص 579، ح 1088
36ـ ر. ک: تنقیح المقال 2، رقم 7885 و ج 3، رقم 10869
37ـ رجال کشى، ص 536 ـ 537ـ، ح 1020
38ـ همان، ص 513 ـ 514، ح 1086
39ـ الکافى، ج 1، ص 511، ح 19 / محمدبن شهرآشوب سروى مازندرانى، مناقب آل ابى طالب، بیروت، دارالاضواء، 1405 ق، ج 4، ص 432 / بحارالانوار، ج 50، ص 285
40ـ الکافى، ج 1، ص 511، ح 19 / مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 433 / بحارالانوار، ج 50، ص 284
41ـ رجال شیخ طوسى، ص 410 و 428
42ـ الفهرست، شیخ طوسى، ص 36
43و 44و 45ـ کتاب الغیبة، شیخ طوسى، ص 214 / ص 217 / ص 245
46ـ ر. ک: مکتب در فرایند تکامل، ص 96
47ـ «عبرتائى نسبةٌ الى عبرتا و هى قریة من قرى بغداد من ناحیة اسکاف»، کتاب الغیبة، پاورقى، ص 214
48ـ ر.ک: تنقیح المقال، ج 1، ص 573 / سید ابوالقاسم خوئى، معجم رجال الحدیث، بیروت، 1403 ق، ج 2، ص 354 ـ 358 / ملّا على علیارى تبریزى، بهجة الامال فى شرح زبدة المقال، نشر بنیاد فرهنگى کوشان پور، 1401 ق، ج 2، ص 166 ـ 171
49ـ براى نمونه ر. ک: شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ص 75، 204، ح 13 و 15 و ص 232، ح 36 و ص 252، ح 2 و ص 281، ح 32 و ص 333، ح 3، ص 341، ح 21 و ص 343، ح 24 و 350، ح 45 و ص 370، ح 3 و ص 481، ح 7 و ص 649، ح 3 ; و نیز ر. ک: کتاب الغیبة، ص 268
50ـ ر.ک: تنقیح المقال، ص 573
51ـ رجال کشى، ص 535، ح 1020
52ـ کتاب الغیبة، ص 245
53ـ رجال کشى، ص 535، ح 1020
54ـ همان، ص 536 ـ 537، ح 1020
55ـ رجال شیخ طوسى، ص 435 / رجال علّامه حلى، ص 143 و 257 / محمدعلى اردبیلى، جامع الرواة، تهران، نشر رنگین، 1324 ش، ج 1، ص 153 / تنقیح المقال، ج 3، رقم 11059
56ـ مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 423
57ـ کتاب الغیبة، ص 214
58ـ ابو على فضل بن حسن طبرسى، اعلام الورى، نشر مؤسسه آل البیت، 1417 ق، ج 2، ص 259; این کتاب بعدها با عنوان ربیع الشیعه، به سیدبن طاووس منسوب شده است. و نیز ر. ک: على بن عیسى اربلى، کشف الغمة، قم، نشر ادب الحوزه، ج 3، ص 454
59ـ رجال کشى، ص 564، ح 1066
60و 61ـ همان، ص 566، ح 1017 / ص 579، ح 1088
62ـ الکافى، ج 1، ص 328 / کمال الدین و تمام النعمة، ص 499، ح 24 / الارشاد، ص 349 / کشف الغمة، ج 3، ص 339
63و 64و 65و 66و 67ـ کتاب الغیبة،ص217/ ص212/ ص 238/ص245ـ246/ص 254
68ـ عزالدین بن اثیر، اللباب فى تهذیب الانساب، قاهره، 1356 هـ.، ج 2، ص 27 / الارشاد الاریب، یاقوت حموى، لندن، 1908 ـ 1923 م، ج 1، ص 296/ همو، معجم البلدان، لپتزیک، 1886 م، ج 5، ص 288 (نقل از جاسم حسین، تاریخ سیاسى غیبت امام دوازدهم، ترجمه محمدتقى آیة اللهى، تهران، امیرکبیر، 1367 ش، ص 200)
69ـ رجال نجاشى، ص 293 ـ 294 / الفهرست، ص 146 ـ 147 / کتاب الغیبة، ص 208، 239 و 240
70ـ رجال شیخ طوسى، ص 512 / تنقیح المقال، ج 3، ص 11114
71ـ الفهرست، شیخ طوسى، ص 146
72و 73و 74و 75ـ کتاب الغیبة، شیخ طوسى، ص 248 ـ 254 / ص 183 ـ 186 و 197 / ص 248 / ص 251
76ـ ر. ک: تاریخ سیاسى غیبت امام دوازدهم(علیه السلام)، ص 200 ـ 205; غالب ارجاعات بعدى، برگرفته از این کتاب است.
77ـ ابوالقاسم محمدبن حوقل، المسالک والممالک، لیدن، 1873، ص 211
78ـ یاقوت حموى، ارشاد الاریب، ج 1، ص 301 ـ303 / ابن اثیر، الکامل، لیدن، 1283 هـ. ج 8، ص 218ـ 219
79ـ کتاب الغیبة، ص 9 ـ 248 / بحارالانوار، ج 51، ص 372
80ـ الکامل، ج 8، ص 218ـ 219
81و 82و 83ـ کتاب الغیبة، ص 252 / ص 248 و 250 / ص 248
84ـ رجال نجاشى، ص 293 / کتاب الغیبة، ص 248; شیخ طوسى، نام وى را در ردیف مدعیان دروغین بابیت آورده است.
85و 86ـ کتاب الغیبة، ص 241 / ص 250 ـ 251
87ـ یاقوت حموى، ارشاد الادیب، ج 1، ص 302 ـ 303 / کامل مصطفى شیبى، الصلة بین التّصوف و التشیع، بغداد، 1382 هـ، ص 203
88ـ محمدبن احمدذهبى،العبرفى خبرمن غبر،کویت،1960م،ج2،ص 191
89ـ احمدبن محمدبن مسکویه، تجارب الامم، قاهره، 1914م،ج1، ص 123
90ـ ارشاد الاریب، ج 1، ص 303
91ـ کتاب الغیبة، ص 252ـ 254
92ـ هاشم معروف الحسنى، سیرة الائمة الاثنى عشر، بیروت، 1397 ق، ج 2، ص 575 / سید محمد صدر، تاریخ الغیبة الصغرى، بیروت، درالتعارف، 1392 ق، ص 527
93ـ تجارب الامم، ج 1، ص 215ـ 217 و 223
94ـ همان، ج 1، ص 267
95ـ کتاب الغیبة، ص 250
96ـ على بن حسین مسعودى، التنبیة و الاشراف، بغداد، 1357 هـ،ص343 / ارشاد الاریب، ج 1، ص 299 ـ 304