حجّیت خبر واحد در تفسیر قرآن
Article data in English (انگلیسی)
استاد محمّدتقى مصباح
در بحث از نقش خبر واحد در تفسیر، ابتدا باید الفاظ مختلفى که در تحریر مسئله و تعیین محل نزاع مهماند، شفافسازى شوند. وقتى گفته مىشود: «آیا خبر واحد در تفسیر حجّت است یا اینکه خبر واحد در جایى حجت است که اثر عملى بر آن بار شود، وگرنه حجّیت ندارد و چون در غیر احکام، اثر عملى ندارد، پس در تفسیر، خبر واحد حجت نیست»، باید پیش از هر چیز معناى حجّیت و اثر عملى را روشن کنیم. یا وقتى گفته مىشود: «در غیر احکام، ظن معتبر نیست، یقین لازم است و خبر واحد حداکثر ظنآور است، پس در غیر فقه ظن حجت نیست. براى لغو نبودن حجّیت خبر واحد در غیر احکام، ترتب استناد به خدا و ایمان به مفاد آن، به عنوان اثر عملى کافى است و ما متعبد به عمل به مفاد خبر واحد هستیم»، باید واژههاى «یقین»، «تعبّد» و «ایمان» را شفافسازى کرد. پس ما در این گفتار، واژههاى حجّیت، اثر عملى، یقین، ایمان، استناد و تعبد را روشن مىکنیم. با مشخص شدن معنى و کاربرد این الفاظ، بسیارى از اختلافنظرها که در واقع نزاع لفظى است، برطرف خواهد شد.
کلیدواژهها: خبر واحد، حجّیت، تفسیر، یقین، ایمان، استناد، تعبد، اثر عملى.
مفهوم حجّیت
بخش مهمى از مشکلات موجود در مسائل مختلف علمى برخاسته از ابهاماتى است که در مبادى تصورى و در مفهوم و کاربرد مشترکات لفظى وجود دارد. موضوع حجّیت خبر واحد در تفسیر نیز دچار چنین مشکلى است و از این قاعده مستثنا نیست. اولین واژهاى که در بحث حجّیت خبر واحد در تفسیر باید دقیقا معناى آن روشن شود، «حجّیت» است. سؤال این است که مقصود از حجّیت در این مبحث چیست؟ بدون روشن کردن معناى حجت، مشکل بتوانیم حجت بودن یا نبودن خبر واحد در تفسیر را تصدیق یا رد کنیم. محققان اصولى چند تعریف از حجّیت ارائه کردهاند. مرحوم آخوند آن را به منجزیت و معذریت تعریف کرده است و مرحوم نائینى به تتمیم کشف؛ چیزى که شبیه آن را مرحوم خوئى هم پذیرفته و بعضى دیگر آن را تأیید کردهاند. ممکن است کسانى مسئله را ساده کنند و بگویند: طبق هریک از تعاریف یادشده، حکم حجّیت خبر واحد فرق مىکند. اگر تعریف اول را انتخاب کنیم، در غیر احکام فقهى حجت نیست و اگر تعریف دوم را بپذیریم، حکم متفاوت خواهد بود. ولى باید دقت داشت که حجّیت مطرحشده در فقه با حجّیت خبر واحد در تفسیر متفاوت است. در حجّیت در فقه، که از مسائل اصول فقه است و موردش احکام فقهى است، همان بحثهایى مطرح مىشود که در کتب اصولى درباره آن آمده، ولى سخن ما در حجّیت خبر واحد در تفسیر است نه فقه. آیا آن تعاریف، مشکل ما را در اینجا هم حل مىکنند؟
ممکن است گفته شود: اگر کسى مبناى مرحوم آخوند را در تعریف حجّیت بپذیرد مسئله حل مىشود. طبق این مبنا، مىتوانیم بگوییم: حجّیت به معناى منجزیت و معذریت در حوزه عمل است؛ پس حجّیت خبر واحد در تفسیر موردى ندارد. ولى سؤال این است که چرا با وجود آن دیدگاه باز هم مسئله حلشده نیست؟ پس معلوم مىشود امر دیگرى مطرح است.
به فرض اینکه حجّیت را در تفسیر هم به معناى منجزیت و معذریت بدانیم، باز این سؤال مطرح مىشود که در تفسیر با اینکه اثر عملى در کار نیست و نمىخواهیم چیزى را عملاً حلال یا حرام کنیم، انجام بدهیم یا ندهیم، تکلیف واجبى را اثبات کنیم یا نکنیم، آیا باید به اخبار مراجعه نماییم یا نه؟ اگر خبر واحدى وجود دارد آیا ما مىتوانیم برخلاف یک روایت، نظر دیگرى بدهیم یا نه؟ این پرسشها با این پاسخ که حجّیت یعنى منجزیت و معذریت، حل نمىشود، بلکه باید معناى حجّیت خبر واحد را در تفسیر دقیقا روشن کنیم.
به هر حال، کسى که مىگوید خبر واحد در تفسیر حجت است، آیا مرادش این است که شارع ما را متعبد کرده و تبعدا باید در تفسیر به روایت معتقد شویم، عمل کنیم یا استناد دهیم، که در نتیجه، اگر این امر اثبات نشد پس حجّیت خبر واحد ثابت نمىشود، یا مراد از معناى حجّیت خبر واحد این است که اگر روایت چیزى گفت حق ندارید خلافش را بگویید؟ یا مراد از حجّیت چیز دیگرى است؟ در نقطه مقابل، آیا کسانى که مىگویند خبر واحد در تفسیر حجت نیست، مرادشان آن است که هرچه روایت در باب تفسیر داریم کنار بگذارید؛ وجود و عدم آنها مساوى است؟ مشکل دیگرى هم وجود دارد که با تفسیر حجّیت به منجزیت و معذریت یا تتمیم کشف، حل نمىشود و آن اینکه آیا ما مىتوانیم در تفسیر بدون روایت، خودمان به ظواهر آیات اکتفا کنیم و حتى اگر روایتى مخالف ظاهر آیهاى بود، بگوییم تفسیر آیه این است؟ و ما با ظنونى که از راههاى دیگر به دست آمده است، معناى دیگرى از آیه را فهمیدهایم، گرچه روایت معتبر و صحیح اعلایى هم هست، اما از راه قراین دیگر ظن، اطمینان یا یقین بر خلافش داریم؟
مفهوم یقین
علاوه بر حجّیت، لفظ دیگرى که باید مراد از آن روشن شود، واژه «یقین» است. اگر بحث توسعه یافت و اعتقادات را نیز دربر گرفت، با توجه به اینکه در آنجا سخن از لزوم یقین مطرح است، باید دید یقین به چه معناست.
ابنسینا در برهان شفاء یقین را تفسیر کرده است به علم به ثبوت شىء براى شىء و عدم امکان سلبش از آن شىء؛ یعنى سلب ذاتى، دایم و کلى. آیا منظور فقها که مىگویند در اصول دین باید یقین داشت، چنین یقینى است یا نه؟ مراد از یقین، یقین عرفى است؛ همان چیزى که مردم یقین مىدانند و بالاترین درجهاش اطمینان است، در مقابلِ شک و ظن و وهم. در این نوع از یقین، احتمال خلاف راه دارد. از اینرو، اگر به فردى که مدعى داشتن یقین است گفته شود: قسم هم مىخورى که چنین است، مىگوید: قسم نمىخورم، ولى یقین دارم. این یقین، یقین فلسفى ابنسینایى نیست. فقهایى که مىفرمایند در اعتقادات یقین لازم است، آیا منظورشان آن یقین فلسفى است ـ که معلوم نیست در عالم چند مورد چنین یقینى داشته باشیم ـ یا نه، همین یقین عرفى است؛ یعنى چیزى که عقلا در این زمینه مىگویند. مىگویند: فلانى را دیدى؟ مىگوید: بله. اینجا وقتى یقین گفته مىشود، یعنى یقین عرفى؛ یعنى یقینى که وقتى مىگوید مىدانم، عقلا از او مىپذیرند و تشکیک نمىکنند، با او احتجاج نمىکنند که نخیر تو نمىدانستى، با اینکه اینجا یک احتمال در هزار هم برخلافش بود. آیا این معناى عرفى مراد است یا نه، واقعا یقین، یقین منطقى است با آن قیودى که منطقیین براى آن ذکر کردند؟ این واژهها را اگر درست معنا کنیم راهحل مسئله ما پیدا مىشود.
اگر کسى گفت: وقتى مىگوییم روایات تفسیرى حجت نیست، یعنى یقینآور نیست و نمىتوانیم به آنها استناد کنیم، وجود و عدمش مساوى است، آنگاه باید پرسید: پس ائمّه اطهار علیهمالسلام این روایات را براى چه بیان کردهاند؟ به ویژه اینکه بیاناتى که نص قطعى باشد، یعنى یک در هزار احتمال خلاف آن را ندهیم، بسیار کم است. کدام لفظى هست که یک احتمال خلاف دربارهاش داده نشود؟ در مورد صریحترین نصوص این احتمال وجود دارد؛ مثلاً، یک بیان کنایى بوده و در آن رعایت زمانى خاصى شده باشد. یا روایت طبق فهم مخاطب صادر شده باشد. اگر منظور این است که وجود و عدم روایات تفسیرى مساوى است، چرا کسى مثل علّامه طباطبائى این بحثهاى روایى را در تفسیر المیزان آورده است؟ از پیامدهاى اعتبار یقین منطقى آن است که اگر ما گفتیم یقین منطقى لازم است و از روایات و ظواهر آیات یقین حاصل نمىشود، پس ظواهر روایات و آیات حجت نیست و در نتیجه، در اینگونه موارد باید حداکثر سکوت کرد، تمام مباحث کلامى مبتنى بر ادلّه شرعى، تعبّدى و نقلى را باید کنار گذاشت؛ چون به دلیل یقینآور نبودنِ ادلّه آن، هیچ اعتبارى نخواهد داشت.
اثر تکوینى روایات تفسیرى
به طور قطع، روایاتى که وارد شدهاند، نه تنها روایات متواتر و روایاتى که ظهور قوى دارند، بلکه حتى ضعیفترین روایات از نظر سند و دلالت، مىتوانند اثر تکوینى در ذهن انسان ایجاد کنند. روایتى که سندش معتبر نیست، دلالتش هم ظنى است، وجود و عدمش براى انسان مساوى نیست. به همین دلیل است که اگر ده تا از این روایتها در کنار هم گذاشته شود کمکم انسان ظن پیدا مىکند و اگر یک مقدار بیشتر شد و به حد تواتر رسید، یقین پیدا مىکند. اگر گفتیم شارع ما را متعبد به عمل به روایت نکرده است، معنایش این نیست که روایات وجود و عدمشان مساوى است. حداقل این اثر تکوینى آن است. خود صدور این کلام از امام کار لغوى نبوده است. به طور قطع، روایات تأثیر تکوینى دارند. اگر انسان به آن روایات توجه کند، تمایل و گمانى به این معنا پیدا مىکند، بعد کمکم این تقویت مىشود و به حد ظن مىرسد. اگر روایات متعدد باشد، ظن قوىترى مىشود و چه بسا بعد یقین هم مىآید. وقتى مراد از یقین، یقین عرفى شد، قطعا از خبر متواتر این یقین پیدا مىشود. دلالت هم معنایش این نیست که حتما باید نص باشد؛ یعنى هیچگونه احتمال خلاف در آن نباشد، بلکه مراد همین است که عقلا مىفهمند. بنابراین، مقصود کسانى که روایات تفسیرى را حجت نمىدانند این نیست که وجود و عدمشان مساوى است. آن روایات اثر تکوینى خودشان را خواهند داشت.
مسئله اصلى در بحث حجّیت روایات تفسیرى
مسئله مورد بحث این است که آیا شارع، تکلیفى براى ما در مورد روایات و جایگاه آن در تفسیر قرآن معین کرده و آن این است که باید قرآن را بر طبق روایات تفسیر کرد؟ یا آنکه حداقل در تفسیر و عقاید برخلاف روایت نباید اظهارنظر کرد، مگر در اینکه خود روایات، نوعى تأثیرات تکوینى دارند و موجب ظن یک نوع اعتقاد براى انسان مىشوند؟ شکى نیست، باید این روایات را دید و در آنها تحقیق هم کرد و کوشید که از مدلول آن روایات بهره برد و نیز سعى کرد قراین دیگرى هم یافت تا رفتهرفته به علم نزدیک شد. اصلاً کار عمده علوم نقلى همین است. در فقه هم چنین است. حالا ما نمىخواهیم فتوا بدهیم و دستورالعمل براى فقها صادر کنیم، اما در فقه هم اگر انسان بر فرض بتواند احتمال عقلایى بدهد که اگر تحقیق کند چنین نتیجهاى حاصل مىشود، باید اقدام کند. اینکه صرفا به یک خبر واحدى رسید، به این نباید اکتفا کند؛ شاید اخبارى برخلاف این باشد. براى همین گفتهاند فحص لازم است. حتى اگر از جاهاى دیگرى انسان علم پیدا کرد دیگر در مقابلش هیچ ظنى اعتبار ندارد. به هر حال، معناى حجّیت این نیست که در صورت عدم حجّیت روایات تفسیرى وجود و عدمشان مساوى و لغو است و دیگر نباید کسى سراغ اینها برود و باید فقط روایت فقهى را ضبط کرد، بقیهاش هم ـ العیاذ باللّه ـ وجود و عدمش مساوى است! باور نمىکنم هیچ اصولى، متکلّم، مفسّر و فقیهى چنین حرفى زده باشد، شاهدش هم ـ چنانکه عرض شد ـ بحثهاى روایى تفسیر المیزان است.
بحث ظنى در تفسیر
یکى از فروع این مسئله این است که اصلاً در تفسیر مدار را بر ظن قرار دادن صحیح است یا آنکه در تفسیر باید مدار بر یقین باشد و نظریات قطعى را طرح کرد و بحث ظنى ممنوع است؛ خواه در نظرگرفتن روایات در تفسیر لازم باشد یا لازم نباشد؟ اگر کسى بگوید: «در غیر فقه ظن حجت نیست» ولى با مذاق اخبارى بگوید «اما باید آیات را براساس روایات تفسیر کرد»، از او سؤال مىشود: آیا از روایتى که مىگویى معتبر است، یقین پیدا مىکنى؟ حصول یقین در اختیار انسان نیست که هر وقت خواست یقین پیدا کند و هر وقت نخواست یقین پیدا نکند. «اخبارى» هم از برخى روایات یقین پیدا نمىکند. پس چطور مىگوید باید در تفسیر به روایات مراجعه کنیم با اینکه خود قرآن مىگوید: «إَنَّ الظَّنَّ لاَ یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئا»(یونس: 36) و روایاتى که در نهى عمل به ظن وارد شده است، این را تأیید مىکند؟
این ارتکازى همه عقلا و علماست که حتى در جایى که دسترسى به یقین امکان ندارد اگر مطلبى ظنى است باید سعى کرد کمکم گمان قوىترى پیدا کرد و به علم نزدیک شد. هنر تحقیق همین است و تفسیر هم از این قاعده مستثنا نیست. باید در مقام تفسیر قرآن برآمد و از قراین استفاده کرد، ولى این ضریب احتمال خلاف را باید کاهش داد و به علم نزدیکتر شد.
صحت استناد
یکى دیگر از واژههایى که باید معنا کنیم «صحت استناد» است. گفته مىشود: نتیجه عملى حجّیت خبر واحد در تفسیر، صحت استناد است. باید روشن شود مراد از صحت استناد چیست؟ فقها مىفرمایند: انسان روزهدار اگر کلامى را به معصوم استناد بدهد که مستندش خبر واحد است، کذب مىشود. حالا اگر کسى گفت روایات در تفسیر حجت نیست و بعد به استناد روایتى گفت: امام فرموده که معناى این آیه چنین است، و منظورش این بوده که خبر واحد داریم و اصلاً قراین نشان مىدهد امام فرموده است، آیا این فرد روزهاش باطل مىشود؟ اگر چنین کارى در فقه خلاف شرع باشد، بحثهاى تفسیرى و بحثهاى غیرفقهى را نباید طرح کرد و در فقه هم باید فقط فتوا نقل کرد، دیگر نباید به امام نسبت داد، وگرنه کذب علىالمعصوم است. آیا منظور از استناد این است؟ یا استناد این است که انسان قاطعانه بگوید اعتقاد یا بیان معصوم این بوده و حرفى که آنها گفتهاند این است و غیر از این نیست و من این را قاطعانه مىگویم یا اینکه چنانکه قراین نشان مىدهد، اصلاً مقام، مقام بیان ظنیات است؛ مفسّر هیچ وقت ادعا نمىکند که قطعا معناى این آیه این است و جز این نیست، او مىگوید: من استظهارم این است و گاه مىگوید: در معناى آیه دو وجه هست. وجه دیگرى هم وجود دارد که ضعیف است و به نظر من این وجه قوىتر است. اینها استناد نیست. پس نمىتوان گفت که این اثر عملىاش استناد است که اگر ما گفتیم خبر واحد در تفسیر حجت نیست، دیگر در ماه رمضان نمىتوانیم مفاد خبر واحدى را در تفسیرى بیان بکنیم یا اینکه خودمان هم مطمئنیم. معلوم است که اینها منظور نیست. استناد دادنى که مبطل روزه است، یک مسئله فقهى است؛ ناظر به استناد قطعى است و نمىتوان آن را حلّال یک مسئله اصولى قرار داد که ناظر به استناد ظنى است.1 بحث فراتر از این است، باید در یک سطحى مطرح باشد که ما به اینگونه استنادها احتیاج نداشته باشیم.
نگاهى دوباره به مفهوم حجّیت
به اصل بحث حجّیت برمىگردیم. در اینجا حجّیت قطعا معنایش معذریت و منجزیت نیست. اگر گفتیم حجّیت فقط به معناى منجزیت و معذریت است، اصلاً طرح بحث حجّیت خبر واحد در تفسیر غلط است؛ زیرا منجزیت و معذریت مربوط به عمل است و عمل یعنى عمل جوارجى؛ زیرا آنچه در فقه مورد بحث است عمل جوارجى است، مگر اینکه بعضى از امور جوانحى، مانند ظن را هم عمل بدانیم و براساس «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» (حجرات: 12) بگوییم: ظن هم عمل است و حکم به آن تعلق مىگیرد. پس حجّیت به این معنا در تفسیر مراد نیست که فقط موجب معذریت در مقام عمل جوارحى باشد، بلکه در اینجا سخن از اعتقاد داشتن است. مثلاً اگر روایتى از بلند شدن و نشستن میت در قبر خبر دهد، آیا ما باید به مضمون این روایت اعتقاد داشته باشیم؛ چون خبر واحد حجت است، گرچه در ظاهر خلاف آن را مشاهده مىکنیم؟ یا اینکه اگر من خلاف این روایت را گفتم کار خلاف شرع کردهام و حرام مرتکب شدهام؛ زیرا روایت این را مىگفت و من خلاف این را گفتم؟ همچنین اگر بگوییم معناى لاحجّیت این است که تکوینا و تشریعا وجود و عدمش مساوى است، یعنى وقتى فهمیدیم خبر واحد است باید آن را هم در فقه و هم در تفسیر کنار گذاشت؟ در نتیجه، کلیه تفسیرهاى نقلى و روایى را باید کنار گذاشت، چون حجت نیستند؟!
کسى منظور از حجّیت را این نمىداند؛ چون هرچند تعبدى در عمل و اعتقاد به این روایات نیست، اما اثر تکوینى خودش را دارد. وقتى پیامبر صلىاللهعلیهوآله مطلبى بیان مىکند نمىفرماید من تو را متعبد مىکنم به اینکه حرف مرا بپذیرى، بلکه ابتدا او را ارشاد مىکند و مطلبى را برایش بیان مىکند تا معتقد بشود. در قرآن کریم آمده است: «وَیَسْتَنبِئُونَکَ أَحَقٌّ هُوَ» (یونس: 53)،«قُلْ بَلَى وَرَبِّی لَتُبْعَثُنَّ» (تغابن: 7) قسم خوردن حضرت محمّد صلىاللهعلیهوآله که هنوز پیغمبرىاش ثابت نیست چه حجیتى براى مردم دارد؟ اگر پیغمبرىاش ثابت بود هرچه او مىگفت، مىگفتند درست است. اما پیغمبرىاش ثابت نیست، از او مىپرسند که این راست است که انسانها زنده مىشوند؟ در پاسخ قسم یاد مىکند که آرى، چنین است که برانگیخته مىشوید. تأکید حضرت بر حق بودن بعث با قسم خوردن، معنایش تعبد نیست؛ حضرت قسم مىخورد ولى همین قسم تکوینا در طرف اثر مىگذارد و زمینه اعتقاد براى افراد را فراهم مىکند. پس بىشک روایات، یک زمینه تکوینى براى فهم و اعتقاد ما فراهم مىآورند. بنابراین، نباید روایات را کنار گذاشت؛ حتى اگر روایاتى ضعیفالدلاله هم بود، بلکه باید آنها را بوسید و روى چشم گذاشت، شاید از معصوم صادر شده باشد و شاید معنایش همین باشد. پس عدم حجّیت هم معنایش این نیست که اینها را کنار بگذاریم و وجود و عدمش مساوى است.
با توجه به آنچه گذشت، پس مشکل ما در باب تفسیر و روایات چیست؟ وقتى روایتى وارد شده و شرایط صحت فقهى را دارد، راوىاش موثق است و خلاف نص قرآن و عقل نیست و ظهور قابل قبول معروفى هم دارد، آیا بر من واجب است ایمان بیاورم به اینکه این مطلب صحیح است؟ مثل همان مثالى که عرض کردم، واجب است ایمام بیاورم که شب اول قبر میت را مىنشانند و از او سؤال مىکنند. (عمل جوارحى نیست تا بگویید که این معذریت ندارد، هرچند یک عمل جوانحى است) اگر به آن ایمان نیاوریم روز قیامت ما را عذاب مىکنند؛ مىگویند: چرا ایمان نیاوردى؟ ایمان آوردن به آن واجب بود؛ چون حجت داشتى. و نقطه مقابل آن، چنانکه به اخباریان نسبت دادهاند، این است که تفسیر برخلاف بیانات اهلبیت علیهمالسلام جایز نیست و معناى «انما یعرف القرآن من خوطب به» و روایاتى که مىفرماید هرچه از ناحیه ما نیامده است باطل و زخرف است و امثال آن، این است که هیچ کسى حق ندارد آیهاى را تفسیر کند.
پاسخ این است: اولاً، خیلى بعید است که چنین تکلیفى براى ما ثابت شده باشد. اگر هم باشد معنایش جنبه سلبى مسئله است؛ یعنى ما حق نداریم تفسیرى برخلاف روایات بکنیم، نباید روایات را طرد کرد و مخالفت با روایات جایز نیست، و ایمان به آن هم یعنى عدم کفر. یا چنین حجیتى براى ما ثابت نشده است؟ براى روشن شدن بحث تبیین معناى ایمان ضرورى مىنماید.
مفهوم ایمان
اینکه مىگویند: «آمنوا بما انزل على محمّد»، مراد از ایمان چیست؟ آیا ایمان یک مقولهاى کاملاً اختیارى است و هرکس مىتواند به امرى ایمان داشته باشد، گرچه به خلاف آن هم علم داشته باشد؟ برخى گفتهاند: اصلاً جاى ایمان آنجاست که انسان علم ندارد و با وجود عدم علم و با وجود شک، به یک چیزى معتقد بشود. حقیقت این است که نمىتوان از این نظر تصور درستى داشت، که انسان با اینکه مطلبى برایش پنجاه پنجاه است و یکى از دو احتمال هیچ ترجیحى ندارد، به یکى از طرفین ایمان بیاورد. یعنى دل انسان به گونهاى در اختیار خود اوست که اگر دو طرفش شک باشد و مساوى، مىتواند یک طرف را در خود تأیید کند، ایمان به آن را ایجاد کند. ظاهرا این کار شدنى نیست. اگر ایمان از مقوله علم باشد تابع شرایط خودش است. اگر زمینهها و مبادى علم حاصل شد، علم پیدا مىشود، اگر نشد، نمىشود. و تعبد هم به آن تعلق نمىگیرد. اگر امر به علم هم شده است باز معنایش نمىتواند تعبد باشد. در قرآن کریم به علم امر شده است:
«وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.» (بقره: 231) اگر واقعا مراد فقط همین علم باشد؛ یعنى اعتقادى که باید باشد روى مبادى خودش پیدا مىشود. «اعلموا» یعنى اینکه زمینه را براى حصول علم فراهم کنید. حداکثر معنایش این است که تکلیف به تحصیل مقدمات علم است؛ یعنى فکر کنید تا بدانید، وگرنه خود علم چیزى نیست که در اختیار انسان باشد؛ بتواند علم پیدا کند یا نکند. اینگونه نیست که انسان مکلف شود حتى در صورت شک یا گمان به خلاف یا علم به خلاف، ایمان بیاورد. مثلاً در همین مثالى که زده شد، انسان ظن قوى دارد که هیچ مردهاى را شب اول قبر بلند نمىکنند. انسان مىتواند آنهایى را که در سرداب دفن مىکنند تماشا کند و ببیند اصلاً این مردهها هیچ تکانى نمىخورند، مطمئن مىشود مرده در قبر بلند نمىشود. پس اگر بلند کردنى هست براى این بدن نیست. مثلاً براى بدنى مثالى است. انسان نمىتواند معتقد شود که هرچند مىبیند مرده بلند نمىشود باید خودش را تخطئه کند و بگوید چشم من اینجا خطاى باصره دارد؛ میت را بلند مىکنند. مىنشانند، ولى من نمىبینم. دستکم انسان ظن به خلاف دارد. حال با اینکه ظن به خلاف دارد روایت مىگوید: تو باید ایمان پیدا بکنى به اینکه این مرده را بلند مىکنند و مىنشانند، اما تو نمىبینى. آیا واقعا چنین تکلیفى هست؟ آیا معناى حجّیت خبر واحد در تفسیر یا اعتقادات این است؟
پس ایمان از مقوله علم نیست. شواهد بسیارى هم داریم: «وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ.» (نمل: 14) حضرت موسى پس از نشان دادن معجزات الهى به فرعون گفت: «لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ.» (اسراء: 102) فرعون مىگفت: «مَا عَلِمْتُ لَکُم مِنْ إِلَهٍ غَیْرِی.» (قصص: 38) او مىدانست، ولى ایمان نداشت. پس این سؤال پیش مىآید که مراد از «وَجَحَدُوا بِهَا»که بر انکار و بىایمانى دلالت دارد، چیست؟ آیا منظور ترتیب اثر عملى است که موارد آن از مقوله فقهى مىشود، یا چیز دیگرى مراد است؟
انسان باید مقدارى در خودش تأمّل کند. گرچه ما الحمدللّه به کفرِ جحود مبتلا نیستم؛ اما مشابه آن را انسان مىتواند در خودش ببیند. خیلى وقتها انسان چیزى را مىفهمد، اما نمىخواهد قبول کند و نمىخواهد زیر بارش برود و در مقام بحث آن را انکار مىکند؛ چون ضررى دارد یا لوازمى دارد که نمىخواهد به آن ملتزم شود، اصلش را قبول نمىکند. این ایمان در مقام عمل و اعتراف زبانى است. بر این مدعا مىتوان شاهد هم ذکر کرد. از جمله اینکه حضرت على علیهالسلاممىفرمایند: از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآلهاز ایمان پرسیدم. حضرت فرمودند: «تصدیق بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالارکان.»2 اقرار به لسان، یکى از اجزاى ایمان است، و اگر این اقرار به زبان نباشد ایمان نیست. افزون بر آن، روایت «تصدیق بالقلب» نیز دارد. کلام در این دومى است که آن اختیارى نیست.
بلى، مىتوان گفت: ایمان یک عمل اختیارى است، اما نه اینکه انسان اعتقاد در خودش ایجاد کند. این نشدنى است. کسب علم یا چیزى که از مقوله علم است چیزى نیست که با اختیار انسان ایجاد یا سلب بشود. اگر مىداند، مىداند، اگر هم نمىداند، نمىداند. نمىتوان به تعبد به او گفت: تو که مىدانى معتقد شو به اینکه نمىدانى یا تو که نمىدانى معتقد شو به اینکه مىدانى. این امر نشدنى است و این دستور واقعا لغو، بلکه تکلیف به محال است. امکان ندارد انسان به چیزى بدون مبادى عملىاش علم پیدا کند. بعضىها گفتهاند: ایمان همان علم و تصدیق عقلى است. اینکه درست نیست! اگر چنین باشد، باید بگوییم فرعون مؤمن بود؛ زیرا مىدانست خدا موسى و تورات را فرستاده است: «لقد علمت» با اینکه کافر بود بدترین کفر هم داشت، کفر جحود. پس جحودش به چه معناست؟ البته آنها جحود را اینجور معنا مىکنند که یعنى در عمل مخالفت کردن و دیگران را مانع شدن از اینکه بپذیرند. ولى این سخن پذیرفته نیست؛ زیرا خود انسان مىداند در مواردى با اینکه مىداند، زیربار نمىرود و ایمان ندارد. این حالت روانى خاصى است. این تا حدود زیادى در اختیار انسان است. انسان وقتى یک چیزى را دانست و درباره منفعت و ضررش فکرى نکرد، خود به خود به طور طبیعى ایمان هم مىآورد. اما وقتى دانست که منفعت و ضررى بر آن مترتب مىشود؛ یعنى اگر بپذیرد زحمت و ضررهایى را باید متحمل بشود و اگر نپذیرد، به خیال خودش منافعى برایش دارد، اینجاست که این حالت روانىاش فرق مىکند و اثرش این است که با زبان هم انکار مىکند. اما قبل از انکار با زبان، دلش نمىخواهد زیربار این برود. شاید ایمان همین حالت باشد. این حالت خضوع قلب است در مقابل آنچه انسان مىداند.
البته اینکه مراد از علم پیدا کردن چیست، همان بحث قبلى مطرح است که یقین صددرصد اطمینان عرفى است و به نظر مىرسد مقصود همان علم عرفى است که خیلى جاها ظن است. بعضى جاها حتى ظن اطمینانى هم نیست، اما مىگوید مىدانم. علم عرفى همینهاست، خیلى کاملش آنجاست که انسان اطمینان دارد؛ یعنى اصلاً احتمال خلافش در ذهن نمىآید یا اگر بیاید اعتنا نمىکند. علم یعنى این. اگر این بود و اگر انسان خواست این را بپذیرد، حالت خضوع و تسلیمى در اینجا داشت، مىخواهد قبول کند، آن ایمان است و اگر نه، یک سرکشى در این امر دارد، مىخواهد مقاومت کند، شرایط پذیرفتن برایش فراهم است، اما مقاومت و انکار مىکند.
شرایط علم یا علم قطعى هست یا ظن اطمینانى هست یا حتى ظن است، خیلى چیزهایى که ما معتقدیم و در عالم روى آن حساب مىکنیم یک ظن 70 درصدى بیشتر نیست، ولى مىگوییم مىدانم. اما زیر بار همین هم نمىخواهد برود؛ این کفر است. گاهى کفر در مقابل علم قطعى قرار مىگیرد که این بدترین نوع کفر است و گاهى در مقابل ظن و اطمینان قرار مىگیرد. مراتب مقاومت انسان در این مراحل متفاوت است. گاهى فقط خودش التزام عملى به آن ندارد؛ مثل اینکه ما به بدى خیلى از گناهان آگاهى داریم، اما عملاً به آن پایبند نیستیم. در واقع، ایمان نداریم یا ایمانمان ضعیف است یا در یک حالاتى رعایت مىکنیم. بعضى جاهاى دیگر رعایت نمىکنیم و اگر این را ما عمل حساب کنیم و بگوییم شارع که خبر واحد را حجت کرده، یعنى اینکه هرچند ظن تکوینى برخلافش دارى، این حالت پذیرش را در خودت ایجاد کن. آیا مىشود انسان درباره چیزى که ظن به خلافش دارد حالت پذیرش پیدا کند؟ آیا اصلاً جا دارد شارع انسان را متعبد کند به چیزى که یا علم یا اطمینان یا حتى ظن به خلاف دارد؟ گفتم نمىشود. یک وقت مىآید ابداع احتمال مىکند، مىگوید: مگر تو در خیلى جاها نشده که ظن به یک چیزى پیدا کردى ولى واقعیت برخلافش بوده، من به تو مىگویم اینجا از آنجاهایى است که واقعیت برخلافش است. همین گفتن او باعث مىشود که تکوینا آن ظن من ضعیف یا به علم تبدیل بشود. این تعبد نیست، این ایجاد یک مبدأ است براى علم. اینکه گفتیم اگر حجت نیست پس چرا بیان کردند، یعنى براى همین که ما علم پیدا کنیم، تکوینا علم یا ظن و اطمینان پیدا کنیم. این معنایش حجّیت نیست. این ایجاد یک عامل تکوینى است براى علم، براى اعتقاد و بعدش هم اگر آثار عملى دارد، ترتیب اثر عملى.
بنابراین، اگر ما حجّیت را هم باز به معناى ایمان آوردن بدانیم، این در مواردى است که حداقل به محتوایش ظن داشته باشیم وگرنه اگر به محتوایش ظن نداشته باشیم، برخلاف ظن نمىتوانیم ایمان بیاوریم و بپذیریم. فرض این بود که اصلاً ایمان یعنى چیزى را که مىدانم هست بپذیرم، اما پذیرفتن چیزى که مىدانم نیست معنا ندارد و نمىشود. البته کسانى که گفتند مورد ایمان اصلاً جایى است که شک داریم، مىگویند همین جا هم مىتوان ایمان داشت. اما با تأمّل در خود مىبینیم که نمىتوان با وجود شک در چیزى به آن ایمان آورد؛ زیرا شرط ایمان علم است؛ علم به معناى عام و عرفىاش. باید بدانم، تا آن را که مىدانم بپذیرم. از اینرو، حضرت موسى هم گفت: «لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ.» پس چرا انکار مىکنى؟ حالا اگر علم قطعى به آن صورت نباشد، دستکم ظنى باید باشد تا مرتبه ایمان ضعیفى در مقابل پیدا بشود.
پس این هم درست نیست که بگوییم معناى حجّیت روایات هم ایمان است و اگر چنین دلیل قطعى باشد فقط در مواردى درست است که ظن به وفاقش داشته باشیم، وگرنه شارع نمىتواند بگوید جایى که ظن به وفاقش ندارى ایمان داشته باش. پس معناى اینکه ظن در روایات حجت نیست، این نیست که آنها را کنار بگذاریم، بلکه این عامل تکوینى است براى اینکه ما ظن پیدا کنیم و بعد اگر تقویت بشود به علم مىانجامد.
نتیجهگیرى
بنابر آنچه گذشت، خبر واحد در تفسیر نیز نقش مهمى دارد. اصلاً کار عقلا، و هنر علما در عالم همین است که بگردند راجع به یک مسئلهاى عوامل علمآور و عوامل ظنآور و تقویتکننده ظن را پیدا کنند تا کمکم به علم برسند و روایات از بهترین مبادى است تا از این راهها علم پیدا بکنیم. با کمال احترام باید به روایات تفسیرى توجه کرد، معانى، سند و دلالتش را فهمید. اگر نگوییم در تفسیر بیشتر از آنچه در فقه لازم است باید به روایات توجه کرد، کمتر از آن نیست. تفاوتى که مسائل فقهى با دیگر مسائل ـ مانند تفسیر ـ دارد این است که در روایات فقهى اگر بخواهیم احتیاط بکنیم، باید آنجا که بین وجوب و استحباب شک داریم جمع کنیم و وجوبش را بگیریم. در جایى که بین محذورین است احتیاط معنا ندارد. یک روایت مىگوید واجب است، یک روایت هم مىگوید حرام است؛ علىالفرض، اینجا جاى احتیاط ندارد. سرانجام اگر ما عمل کنیم، به یکى از آنها عمل شده و با دیگرى مخالفت شده است، چه بسا روایت صحیح مخالفت شده باشد. اما در غیر فقه امکان این احتیاط هست. هرجا مطرح بشود بگویم: «القول ما قال به جعفربن محمّد.» مثلاً معناى این آیه چیست؟ هرچه امام صادق علیهالسلامفرموده همان است. شب اول قبر چگونه است؟ سؤال نکیر و منکر چیست؟ هرچه امام فرموده؛ چون اعتقاد تفصیلى لازم نیست، اعتقاد اجمالى به اینکه «ما جاء به محمّد صلىاللهعلیهوآله و بینه الائمّة المعصومون حق»، کافى است. خوب من نمىدانم چه فرمودند، یا معنایش را درست نمى فهمم یا احتمال خلاف مىدهم، ظنم بر یک طرف است، ولى هیچ کدامش را قاطعانه نمىگویم. مىگویم هرچه آنها فرمودند درست است؛ چه موافق ظن من باشد چه مخالف ظن من، حق آن است. چون در مورد اعتقاد انگیزهاى براى جعل تعبد هم وجود ندارد، لزومى ندارد ما اعتقاد تفصیلى براى آن داشته باشیم. وقتى گفتید هرچه پیغمبر فرموده درست است، دیگر بحثى نیست. اگر شب اول قبر هم از ما بپرسند اعتقادات در مورد فلان چیز چیست، مىگوییم هرچه پیغمبر اکرم فرمودند. در مسائل اجتماعى آن راه درست بود یا این راه دیگر؟ مىگوییم همان راه که سیدالشهدا رفت درست است. اگر پرسیده شود: تفصیلاً چه؟ مىگوییم: درست نمىدانم، ظن من این است. آیا در قیامت به من مىگویند چرا ظنت این است؟ اگر گفتم هرچه پیغمبر فرموده درست است، اما ظنم در این مورد این است، آیا مىگویند معذور نیستى و عذاب مىشوى براى اینکه چرا ظنت به این است؟ ظن بر اثر عوامل طبیعى پیش آمده است.
پس با این حساب، چنین اعتقاد و نظریهاى مانع فعالیت علمى انسان نمىشود، حتى فعالیتهاى ظنى. اما به شرط اینکه این ضریب احتمال را حفظ بکند، بگوید: اینکه من مىگویم امر مظنونى است؛ من این جور به ذهنم مىآید که تفسیر آیه این است، اما شاید هم خطا باشد، حق و درست همان است که خدا و پیغمبر فرمودند. خوب این کار اگر در محفل علمى باشد بسیار خوب است. اصلاً کار علمى یعنى همین. باید این کارها صورت بگیرد تا احتمالات به ظن تبدیل بشود، ظن به تدریج به اطمینان برسد، شاید هم به یقین برسد. تلاش چنین کسانى درخور قدردانى است، وگرنه این کتابهاى تفسیرى نباید باشد و باید بگوییم اینها ـ العیاذباللّه ـ خلاف شرع است. ما چقدر از قرآن استفاده مىکنیم؟ در میان همین ظنیات است که مطالبى به دست مىآوریم. اخلاقا و عملاً در مقام بحث با دیگران استفادههایى مىکنیم.
موضوعى که هیچ ربطى به عالم آخرت ندارد، تعداد آسمانهاست که آیا هفت تاست یا نه؟ اگر هفت تاست یعنى چه؟ اینکه قرآن فرموده است: «وَبَنَیْنَا فَوْقَکُمْ سَبْعا شِدَادا» (نبأ: 12) حق است. و بدون شک، آنچه قرآن فرموده درست است. اما «سبعا شدادا» یعنى چه؟ اگر بگویم نمىدانم و چون این احتمال که هفت تا به عنوان تکثر بوده و آسمان هشتمى هم وجود دارد، ولى آن را نخواسته بگوید، خلاف ظن و خلاف عرف و خلاف ظاهر است و من بدان معتقد نیستم. حالا آیا مىگویند چرا معتقد نشدى؟ اعتقاد که تعبدى نیست. عواملى موجب شد که من این ظن را پیدا کنم. البته شارع مىتواند حتى در مورد علم بگوید: از راهى که ممکن است تو را به جهل مرکب و یقین خلاف برساند نرو. ولى ما چنین راهى نداریم که همیشه ما را به جهل مرکب برساند. آن راههایى که ما داریم گاهى به علم مىرساند، گاهى به ظن مىرساند، گاهى موافق واقع است و گاهى خلاف واقع است و عقلا وقتى راهى را مىپیمایند براى این است که بیشتر موارد نافع است، احتمال خلافش و ضررش خیلى کم بوده و قابل توجه نیست؛ زیرا این روش عقلایى در تفسیر هر کلامى است که جایى که ابهام دارد عقلا در کلام دقت مىکنند. وقتى شخصى، سیاستمدارى حرفى مىزند مفسّران سیاسى بىدرنگ مىنشینند ساعتها رویش کار مىکنند که این کلمه را براى چه گفت. سرانجام از لابهلاى اینها نکتههایى هم به دست مىآید، گرچه ممکن است این تلاشها همیشه همهاش درست نباشد، ولى مثل همه کارهاى عقلایى دیگر، آثار ظنى خوبى دارد و مىتواند مفید باشد. آنقدر ارزش دارد که همه مفسّران زحمتها بکشند تا کشف کنند مراد گوینده از آن کلمه چه بوده است و مثلاً یک واو را در فلان جا براى چه به کار برده است. آیا در قرآن جا ندارد ما این کارها را بکنیم؟
پس حجیت روایات واحد تفسیرى نه جلوى فعالیتهاى تفسیرى ما را مىگیرد نه معنایش این است که تعبدا طبق خبر واحدى معتقد بشود، و نه معناى لاحجیتش این است که اصلاً از این راهها نرو. از روایات باید استفاده و در فهمش هم باید دقت کرد. اما معنایش حجیت نیست. بنابراین، به نظر مىرسد که این بحث درباره حجیت و عدم حجیت در تفسیر و در اعتقادات چندان حاصلى ندارد؛ زیرا نه آنهایى که خبر واحد را در تفسیر حجت نمىدانند مىگویند باید آن روایات را کنار گذاشت و نه آنهایى که حجت مىدانند، معتقدند که تکلیف شرعى است که به مضمون آن روایات باید تعبد داشت و طبق آن آیات قرآن را تفسیر کرد، هرچند علم عرفى به خلاف آن داشته باشیم و گرچه ابهامهایى در تفسیر معناى حجّیت و کاربرد آن در فقه وجود دارد، ولى استعمالش در خارج از فقه چندان ابهام ندارد و اگر گرایشهاى تعصبآمیز را کنار بگذاریم، آنقدر اختلافات شدید نیست. بهتر است این واژگان را تحلیل و تفسیر و مبنایى در آنها اتخاذ کنیم که روى آن مبنا مسئله حل شود.
-
پى نوشت ها
- -1 این مقاله برگرفته از بیانات استاد آیتاللّه مصباح ـ دامت برکاته ـ در جلسه گروه معارف مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى قدسسره مىباشد.
- 1ـ همانگونه که برخى از اصولیان نیز متذکر شدهاند، گاه در مباحث اصولى مربوط به خبر واحد اصولیان به روایتى واحد استناد مىکنند. ممکن است از نظر تعداد زیاد باشد، اما از عنوان «خبر واحد» خارج و متواتر نمىشود. خود این هم خبر واحد است، چطور با خبر واحد غیرمحفوف به قراین قطعى حجّیت خبر واحد را اثبات مىکنیم؟ این استناد دورى است. در حرفهایمان گاهى همین چیزها پیش مىآید، اما توجه نداریم.
- 2ـ محمّدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 69، ص 68، ح 21.